کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست شصت وهشتم:
دانای کل:
آینده:
سپهر با چشم های گرد داشت نگاه میکرد حتی نمی تونست به همچین موضوعی فکرکنه.
بهداد هم با صورتی زخم وزیلی توی دست های محافظ ها بود داشت اروم اشک میریخت تازه متوجه شد بود که چه غلطی کردو باکی درافتاد.
سپهر ذهنش داشت منفجر میشد ازاین همه حرفای بی هوده.
حرف هایی که تا مغر استخونش نفوذ کرده بود ،نمی تونست ازفکرش بیرون کنه.
به ادم روبه روش خیره شد که داشت با پوز خند نگاهش میکرد.
تاریخ تکرار شده بود اما ایندفعه جور دیگه،هنوز هیچ کسی ادمی که روبه روی سپهر نشسته رو نشناخته حتی کیان وانوشیروانی که براش سالهاست کارمی کنند.
در باصدای بد بازشدو کیان سراسیمه وارد اتاق شد.
"-ایندفعه میخوای چیکارکنی؟من بس نبودم؟نوشین بس نبود؟ترگل وارسلان بدبخت بس نبودن؟دیگه خون چند نفر رو میخوای بریزی؟پسر ونوه هات بس نبودن؟حالا گیر دادی به سپهر؟"
کیان از فرط عصبانیت سینش بالا وپایین میشد ونفس نفس میزد،قطره های عرق ریزودرشت روی پیشونیش خود نمایی میکردن.
سپهر ترسیده ومتعجب داشت به کیان وادم روبه روش که با کمال خونسردی نشسته وبالبخند کیان رو نگاه میکنه نگاه انداخت.
واقعا که زخم روی صورتش وحشتناک بود.
با خنده از جاش بلند شدو روبه روی کیان ایستاد.
"-تموم شد دادو بیدادت؟...همون اول هم به تو ،هم به اون برادر احمقت گفتم که این بازی تاوان داره،همه باید تاوان پس بدن.
دونه به دونه نوبت به نوبت؛حالا هرکی میخواد باشه،چه زن و بچه خودم،اصلا برام مهم نیست کیه.کسی حق نداره عاشق شه،وقتی عاشق شی باید تاوان پس بدی."
کیان عصبی روش رو برگردوند و رفت سمت پنجره.
"-اره...هم من احمقم هم برادرم که به تو اعتماد کردیم،همون موقع که گفتی سوزی رو کی دزدیده همون موقع که...
همون موقع که عشقمو زندیگمو مجبور کردی دروغ بگه باید میفهمیدم چه ادمی هستی.نباید باهات معامله میکردیم....معامله کردنت با تو...مساوی با جونمون."
بهداد که داشت از ترس قبض روح میشد از حال رفت وبا اشاره دست به خارج ازاتاق بـرده شد.
سپهر هنوز متحیر داشت به جدل بین این دونفر نگاه میکرد.
کیان روکرد سمت سپهر.
"-خیلی بی غیرتی سپهر...خیلی...کارتو به زن وزندگیت ترجیح میدی؟اصلا میدونی زنت کجاست؟توچرا حماقت من و انوشیروان رو کردی؟هان؟"
باخنده فرد روبه روشون برگشتن سمتش.
"-افرین کیان خوشم اومد..ولی باید این رو هم اضافه کنم...تو رضوان حق نداشتین هم دیگرو ببیند وقتی هم دیگرو دیدید باید یکی تون تاوان پس بده...اومم..اصلا چرا دوتاتون تاوان پس ندین؟البته میزارشم برای بعد..چون فعلا سپهر یه کار کوچیک داره که باید انجامش بده وگرنه خودم جلوی چشم های خودش همسر عزیزش رو میفرستم بره."
سپهر ترسیده سرش روبلند کرد.
"-م..م.من هم...همچین کاری نمی کنم....من..من زنمو...نمی کشم.
-چرا این کارو میکنی،وگرنه خودم دست بکار میشم...درست مثل چند سال پیش وهمین چندماه پیش. اولیش زن وبچه سورج رو فرستادم رفتن،اونم مثل تو مقاومت میکرد...دومیش رو هم میدونی....همین دوتارو خودم دست به کارشدم."
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت ونهم:
    دانای کل:
    آینده:
    با اعصابی داغوان از عمارت نفرین شده بیرون زد.
    اصلا حال مساعدی نداشت مدام سرگیجه داشت،چندباری پلک زد تا درست بتونه جلوش رو ببینه،باورش نمیشد.
    نمی تونست باورکنه کسی که انقدر دوسش داره وسراسمش قسم میخوره؛حالا دست تو دست یکی دیگه داره ازدر عمارت بیرون میره.
    اشک هاش راه خودشون رو پیداکردند.
    با یاداوری حرف هایی که شنیده بود درمورد دریا با خشم سوار ماشین شد حالش ازخودشو این دنیای لعنتی بهم میخورد تصمیم خودش رو گرفت بود.از در عمارت با سرعت بیرون زد.
    هوا تاریک بود وبارون بی رحمانه می بارید،شیشه های ماشین روبالا کشید پرف پاکن مدام ازاین طرف شیشه به اون طرف شیشه سرمیخورد.
    تنهاصدای بارون وصدای "قیژ،قیژ"برف پاکن سکوت سنگین ماشین رو میشکست.
    توی دوراهی سخت قرارگرفته بود یاباید خودش رو ازبین میبرد یا دریارو.
    *************
    زمان حال:
    باورد شدن بچه ها به اتاق،علیرضا ازپشت میزش بیرون اومد.
    دخترها به ترتیب جلوی علیرضا ایستاده بودند.
    علیرضا توی دل افسوس میخورد به حال این سه دختر، به جای اینکه دنبال شیطنت ودورهمی های دخترونشون باشن، نه اینکه اینجا بیاستند و به سوال هایی بیهوداش جواب پس بدن،سوال هایی که خودش بهترازهرکسی جوابش رومیدونست.
    سرش رو پایین انداخته بود دست هاش رو ازپشت روی میز کار کرم رنگ نیم دایره ایش قرارداده بود.
    با دیدن پروانه دلش برای گذشته ای که هیچوقت برنمیگرده تنگ شد بود.
    بادیدن دلنواز،به یاد عشقش افتاد که هیچوقت عاشقش نبوده.
    باصدای زنگ تلفن از دنیایی فکرو خیالش دست برداشت وبه سمت تلفن همراهش که روی میز بود قدم برداشت.
    بادیدن اسم روی تلفن ردتماس دادو روکرد سمت دخترها.
    "-بهتر بشینمو صحبت کنیم"
    هر سه تاشون نشستن روی مبل های سلطتنی کرم رنگ که گوشه ی راست اتاق قرارداشت.
    "-ازاین چند وقت که نبودین میگذریم...چون به خوبی میدونم کجابودین....میریم سراصل مطلب."
    ازگفتن اصل مطلب واهمه داشت،اصل مطلب یعنی برملا شدن خیلی چیزها،یعنی بدتر شدن شک رضا نسبت به تک دخترش.
    نمی خواست اصل مطلب رو بگه ولی باید میگفت چون اگه نمی گفت رغمان بایک روش دیگه ای میگفت.
    دلش به حال اروشا سوخت که باید به ادمی مثل شاهرخ جواب پس بده البته مطمئن بود که شاهرخ مثل سپهر نیست.
    "-اصل مطلب...فردا باید راه بیوفتید به همراه یک سری بار عتیقه که باید بره عمارات،شماسه تاهم باید حضورداشته باشید."
    دلنواز باشنیدن این خبر سرش بالا اورد.
    "-نمیشه به جای ماسه تا کسای دیگه ای رو بفرستید؟"
    علیرضا جدی ترازقبل رو کرد سمت دلنواز.
    "-نمیشه...فردا صبح ساعت شش،سه تاتون حاضر واماده اینجایید هیچ حرف دیگه ای هم نشنوم."
    پروانه با حرص از جاش بلند شد.
    "-میشه بگین حداقل چند روزس؟"
    علیرضا از جاش بلند شدو نزدیک پروانه قدم برداشت.
    "-بهتر مواظب حرف زدنت باشی....ولی چون باید بدونید بهتون میگم...سه هفته."
    اروشا باشنیدن"سه هفته"ازجاش مثل فنر بلند شد.
    "-نمیشه شاهرخ شک میکنه،همینطوری نمیذاره ازخونه بیاییم،بعد چطوری باید بذاره سه هفته نباشم؟
    -مشکل خودتونه"
    هیچ کدومشون نمی دونستند که این سه هفته چقدر به نفعشونه.
    علیرضا واقعا ازاین نقشه رضوان خوشحال بود که برای مدتی هم که شده دخترهارو ازاینجا دور کنه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتاد:
    دانای کل:
    ماه ها از بستری بودن نوشین میگذشت.
    اردلان یک لحظه اروم قرار نداشت ودست به دامن هردکتری میشد تا بتونه دخترش رو این وضع نجات بده، بین موهای مشکیش موهای سفید به راحتی دیده میشد.
    اردوان روی نگاه کردن به برادرش رو نداشت ولی ازهیچ کاری دریغ نمیکرد،قسم خورد وقتی نوشین به هوش بیاد کاری کنه که حتی سایه ای اشکذر رو هم نبیینه.
    اشکذر هر روز با چشم های اشکی نذارگر عشقش بود که باد فراموشی سپره بودش.
    سورج به همراه سوزی وپسر سوزی هر روز میومد وپشت پنجره نوشین رو نگاه میکرد.
    به نظرسورج، نوشین به نهایت شبیه به عشقش بود،عشقی که به زور ازش گرفتن،برای بار هزارم بغضش رو بادرد قورت داد.
    بایاد اوری گذشته نفسش رو آه مانند بیرون فرستادو خیرشد به نوشین؛اشکذر هم سرش رو چسبونده به شیشه اروم گریه میکرد.
    سورج اروم به سمتش قدم برداشت.
    "-الان باگریه کردن چیزی درست نمیشه،اون موقع که باید بهش توجه میکرد،هیچ توجهی نداشتی."
    اشکذر عصبی برگشت سمت سورج وچندقدمی که باهم فاصله داشتند رو پرکرد.
    "-فضولیش به تونیومده،تواصلا چی میگی این وسط؟
    -راست میگی...به من ربطی نداره...ولی....هیچ"
    سیاوش وسعید که تازه به همراه عسل از راه رسیده بودند به سمت اشکذر وسورج پاتند میکنند.
    سیاوش دست اشکذر رو میگیره ومیکشتش عقب.
    "-معلوم هست چتونه ؟صداتون کل بیمارستان روبرداشته!نه بادادوبیداد حال نوشین خوب میشه نه با آه وناله وگریه زاری.بس کنید"
    اشکذر سرش رو پایین انداخت ودست هاش رو کرد توی جیبش.
    سورج هم نفسش رو باحرص بیرون فرستاد نمی دونست چرا به تازگی نسبت به نوشین انقدرحساس شده.
    سوزی به اسرار عسل به همراه پسرش که توی نی نی خوابش بود،به سمت محوطه بیمارستان رفتند.
    *************
    هم توی عمارت اریانفر جمع بودند وبه خوبی جای خالی ارسلان وترگل،نوشین واشکذربه چشم میخورد.
    همه ساکت نشسته بودند توی پذرایی خانه،روبه روی آراسب که با اخم های توهم داشت نگاهشون میکرد.
    چندروزی میشد که ازسپهر خبری نبود،دریا دل نگرون به جون ناخون هاش افتاد بود.
    باصدای آراسب همه به خودشون اومدند.
    "-مدتی از ایران میرم،به خاطرهمین گفتم همه دورهم جمع بشیم،ازطرفی هم بایکی ازبهترین دکترها صحبت کردم که گفته میتونه نوشین رو نجات بده"
    با این حرف آراسب انوشیروان،امین وکیان سرهاشون طوری بالا اوردند که کل بدنشون صدا داد.
    انوشیروان ناباور به آراسب نگاه میکرد کیان هم با اخم های توهم روکرد سمت آراسب.
    "-نیازی نیست خان عمو....همین دکتری که درحال معالجه اش هست هم یکی ازبهترین دکترهاس."
    آراسب کمی به جلو مایل شد دستش رو گذاشت روی دسته مبل سلطنتی زرشکی رنگ که وسط پذیراریی چینده شده بود.
    "-این دکتری که من میگم و به خوبی میشناسم وازکارش مطمئنم کیان جان"
    طوری کلمه "جان"رو ادا کرد که کیان مطمئن بود اگه همراه آراسب اسلحه بود حتما کارش روتموم میکرد.
    ولی نه انوشیروان نه کیان نمی تونستند اجازه بدن همچین دکتری نوشین رومداوا کنه.
    امین بانگرانی به جدل میان عموش وخان عمونگاه میکرد.
    انوشیروان به خوبی حال پسرش رو درک میکرد ولی کاری جزءسکوت نمی تونست انجام بده.
    قبل ازاینکه کسی حرفی بزنه آراسب ادامه داد.
    "-اینم باید اضافه کنم که...من..تنها ازایران نمیرم...یعنی قراره.."
    باشنیدن اسم سعیدو عسل لرزه به تنه همه افتاد.
    مخصوصا انوشیروان وکیان که جزءزنگ خطر چیزی نبود.
    تاریخ داشت تکرار میشد البته به یک شیوه دیگه.
    [/HIDE-THANKS]
    سلام به همگی:)
    امیدوارم همیشه خوب وعالی باشین:)
    بچه ها اصلا به من انرژی نمی دین درحدی که چندباری خواستم قید رمان روبزنم:(
    اگه اینقدر بده بگین که ادامه ندم،اگرم خوبه بگین ممنون میشم توی نظرسنجی هم شرکت کنید.
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادو یک:
    دانای کل:
    باشنیدن این خبر کیارش ودادمهر عصبی سالن پذیرایی رو ترک کردند.
    بعداز چندسال تازه داشتند متوجه میشدند که چرا چندسال پیش این همه اتفاق براشون وافتادو پدرهاشون سکوت کردند.
    چون کسی جرئت مخالفت با فردی رو نداشت که ذره ای بویی از منطق نبرده.
    ازطرفی هم دلنواز واروشا وپروانه مبهوت مونده بودن تاچه بهونه ای برای خانواده هاشون بیارن.
    دلنواز بعدازاینکه ازدوستاش جدا شد به سمت خونه راه افتاد وتوی راه برای خودش هزارو یک جور نقشه میکشید تابلکه راهی پیداکنه.ولی دریغ ازیک راه درست و حسابی.
    کلافه ماشین رو توی حیاط مقابل ماشین مهرداد پارک کرد.
    *****
    بعداز خوردن ناهار وجمع کردن میز همه نشسته بودند جلوی تلوزیون وطبق معمول دادمهر ومهراد درحال شکستن تخمه بودن.
    دلنواز درحال آنالیز کردن دوبرادری شد که تنها پنج دقیقه فاصله سنیشون بود.
    هردو صورت های گرد وپوستی سفید داشتند،تنها فرقشون موهاشون بود، مهرداد موهای مجعد ومشکی داشت ومهراد موهای مجعد خرمایی.
    رضاهم نذارگر دخترش بود که چطور با استرس پای راستش رو تکون میده وزوم کرده روی دوبرادری که ازته قلب دوسشون داره.
    توی دلش افسوس خورد به حال خودش به حال زندگیش که باید بازیچه دست پدرش بشه.
    افسوس خورد که چرا نمی تونه به تنها دخترش اعتمادکنه؟!حرف های رضوان توی ذهنش مدام رژ میرفتن.
    نمی دونست باید چه کاری انجام،بایاد اوری حرف های پدرش چشم هاش رو بست وسرش به پشتی مبل طوسی رنگ که گوشه حال جاخوش کرده بود تکیه داد.
    "-یک راه بیشتر نداری رضا...دلنواز باید بیاد این طرف وگرنه باید باخودتو زندگیت خداحافظی کنی.
    -چطور پدری هستی که راضی میشی زندگیت پسرت ازاینی که هست بدتربشه؟
    -من به زندگی خودم رحم نکردم...نکنه یادت رفته.؟"
    باصدای داد مهرداد ومهراد ازجاش پرید وقتی برگشت دید که دارن فوتبال بحث میکنند ودلنواز هم با اشتیاق داره برادر هاش رونگاه میکنه وهسمر عزیزش هم درحالی که سرش رو،روی پاهای اون گذاشته از فرط خستگی وفکروخیال به خواب عمیقی رفته.
    بادیدن دلنواز که از فرط نگرانی افتاد به جون ناخن هاش،خیلی اروم طوری که همسرعزیزش مریم بیدار نشه دلنواز رو صدا زد.
    ******
    بعدازاینکه رضا مریم رو به طبقه بالا توی اتاق خوابشون بردهمراه دلنواز به سمت حیاط رفتند.
    "-میشنوم...چی باعث شده انقدر نگران شی؟"
    دلنواز نمی دونست چطوری موضوع رو به پدرش بگه،درحالی که هنوز اعتماد کامل به اون نداره.
    [/HIDE-THANKS]
    سلام به همگی من هیچ دلیلی ندارم که رمان رو ادامه بدم چون نه توی نظر سنجی شرکت میکنید نه نقدی نه چیزی..
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادو دو:
    دانای کل:
    هرمز دل نگران توی اتاقش راه میرفت وتوی دلش به خودش بدو بیراه میگفت.
    امروز که با عاموس1 صحبت میکرد بعداز قطع تماس تمام بندش شروع به لرزیدن کرده بود حتی فکرش روهم نمیکرد که این همه سال رودست خورده باشه،اونم ازکسی که متنفره.
    تمام حرف های عاموس توی ذهن چرخ میخوردند سرگیجه وحالت تهوع امونش روبریده بود هرجوری بود خودش روبه نزدیک ترین مبل رسوندونشست.
    سرش وتکیه داد به پشتی مبل،چشم هاش رو بست قطره اشکی اروم ازگوشه چشم چپش چکید.
    تمام خاطرات گذشته پشت پلک های بستش رژه میرفتن.
    بایاد اوری گذشته ترسش دوچندان شد،نمی خواست بلایی که سرش اومد سربقیه هم بیاد مخصوصا پروانه ودوستانش به خاطرهمین هم به علیرضاگفته بود تابچه هارو برای مدتی هم که شده ازتهران دورنگه دار.
    ******
    اطلس ومهراد کنارهم توی یکی ازپارک های بزرگ تهران نشسته بودندو خنده از روی لب های هیچ کدومشون کنار نمی رفت.
    اطلس با عشق به چشم های مهراد خیره شد،مهراد هم باعشق طره ای ازموهای اطلس روکه لجوجانه ازشال سفید رنگش بیرون اومدبود باانگشت اشاره سمت راستش توکرد واروم گونش رو نوازش کرد.
    اطلس باخجالت سرش روپایین انداخت ولبش رو زیردندونش گرفت مهراد هم مدام قوربون صدقه اش میرفت
    توی دل خداروشکرمیکرد که همچین عشقی داره ومیتونه یک زندگی خوب وعالی رو همراه باعشقش شروع کنه.
    ولی نمی دونست هستن کسانی که این خوشی رو به زهری تبدیل می کنندکه بدتراز زهر مار.
    *****
    ازطرفی هم سعید وعسل مجبور به اطاعت از دستور اجباری آراسب شدن وسه نفری راهی استانبول شدند.
    هیچ کسی نمی دونست دقیقا چی توی سر آراسب میگذره،تنهاکسی که میدونست چه کاری داره انجام میده آراسب وپیشگوی عجیب وغریبش بود که ازهمه چی باخبر بودند.
    پیشگویی که با وردو جادوهای خاصش زندگی خیلی هارو بهم ریخت.خون های زیادی ریخت همانطور که آراسب دستورش راداده بود.
    بعضی اوقات پیشگوهم ازکارهایش میترسید ولی؛تنهاخودش بود که به کارهایش باخنده نگاه میکرد ومانند یک دیوانه قهقه میزد.
    [/HIDE-THANKS]

    عاموس:نامی عبری(یهودی) یار، نام شبانی که به نبوت رسید.
    پیشگو
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادوسه:
    دانای کل:
    دو روزی از رفتن آراسب به همراه بچه هامی گذشت ولی هیچ کسی حتی انوشیروان وکیان هم بی خبر بودند.
    دانیال ونیوشا1،آرادآزاده2 دل توی دلشون نبود انگارداشتن توی دلشون رخت میشستن ازطرفی هم کاری ازدستشون برنمی یومدومجبور به سکوت بودند تا بدترازاین سرشان نیومده.
    ولی انوشیروان وکیان ازسلامت بودن بچه هامطمئن بودند چون میدونستن فعلا کسی نمی خواد نقشه ای رو عملی کنه.
    شاید تنها کسی که به خوبی آراسب میشناخت پیشگوی به نام عاموس بود.
    ازطرفی هم هیچ علامتی ازبهبودی نوشین نبود.
    سپهر هم که به تازگی از سفر کاری برگشته بود باشنیدن خبر رفتن عسل وسعید شوکه شد ولی به روی خودش هم نمی اورد.
    دریا بادیدن سپهر انگار دنیا روبهش دادن ازطرفی هم نمی دونست چطوری خبر باردار شدنش روبه سپهری که ازبچه متنفره برسونه.
    توی بالکن ایستاده بودو به قطرات بارون نگاه میکردو اروم اشک میریخت باصدای سپهر برگشت.
    دلش ازهمه دنیا گرفته بود مخصوصا ازسپهری که عاشقانه دوسش داشت.
    سپهر بادیدن چشم های اشکی دریا اخم هاش روتوهم کشید.
    "-چی شده داری گریه میکنی؟"
    دریا تمام اعصبانیتش رو جمع کردو خوابند زیرگوش سپهر،سپهر هم که توقع همچین کاری رونداشت چند قدمی عقب تر رفت.
    هنوز توی شوک بود که حرف های دریا مثل پوتک روی سرش فرود اومد.
    "-تونه احساس داری،نه عاشق منی،فقط نمی دونم چرا من احمق باورکردم تمام حرف هات رو.ای کاش من جای نوشین روی اون تخت لعنتی خوابیده بودم توهم میرفتی دنبال زندگیت،مثل الان.."
    قبل ازاینکه حرفش تموم شد پرت شد سمت دیوار.
    "-بهتربفهمی داری چه گوهی میخوری،بهت رودادم پرو شدی.حالا کارت به جای رسیده که دست رومن بلندمیکنی؟ادمت می کنم دریا"
    دریا باچشم های اشکی داشت نگاهش میکرد.
    "-چیه؟داشتی بلبل زبونی می کردی؟چی شد؟که دلت میخواد مثل نوشین بری روی اون تخت لعنتی بخوابی،اگه انقدر دلت میخواد خودم میفرستمت.مطمئن باش ککم هم نمی گزه"
    باصدای در بالکن که بهم کوبیده شد برگشت که پرت شد روی زمین کیان ازفرط خشم سینش بالا وپایین میشد ونفس ونفس میزد.
    "-انقدر عقل وشعور نداری که صدات رو روی زنت بلندنکنی؟انقدر ادم نیسی که روش دست بلند نکنی؟اگه انقدر دلت میخواد که نبینیش میتونی همین الان گمشی بیرون،فقط این رو یادت باشه سپهر،اگه....خدایی نکرده بلایی سرخانومت اومد حق نداری اسمش روبیاری...چون اون موقع...باخودم طرفی."
    *****
    سعیدو عسل بانگرانی چشم دوخته بودند به آراسبی که درکمال خونسردی داشت قهواش رومیخورد هنوز باورشون نمیشد که برای چه کاری رفته بودن.
    سعید روکرد سمت آراسب.
    "-نمی تونم کاری روکه گفتین انجام بدم"
    آرسب فنجون نقره کاری شده اش رو ،روی میز عسلی نقره ای رنگ کنار دستش گذاشت وبانیش خند داشت سعید رونگاه میکرد.
    "-فکرکردی برای چی اوردمتون؟نیومدید اینجا که خوش بگذرونید....البته باید به شیوه من خوش بگذرونید."
    عسل ترسیده خودش رونزدیک سعید کردو دستش رو دور بازوی سعید حلقه کرد.
    "-خان عمو...خواهش میکنم ازمانخوایین."
    آراسب با اخم های توهم روکرد سمت سعید وعسل.
    "-یاکاری که بهتون گفتمو انجام میدید....یا....میرید بغـ*ـل دست ترگل وارسلان."
    هردوشون وحشت زده داشتند آراسب روکه باخنده نگاهشون میکرد،نگاه میکردند.
    قبل ازاینکه سعید بتونه حرفی بزنه آراسب ادامه داد.
    "-اینم باید اضافه کنم...هردتون هم زمان نمیرید پیش دوتا دوست عزیزتون....اول یکیتون رومیفرستم...بعداون یکی خودش میره"
    سعید ترسیده آب دهنش روقورت دادو به ناچار قبول کرد چون نمی تونست لحظه ای تحمل کن نبود عشقش رو.
    عسل توی دل افسوس میخورد که چرا به حرف آقاجون وعمو کیان گوش نکردن.
    [/HIDE-THANKS]
    1دانیال ونیوشا:پدرومادر سعید
    2آراد وآزاده:پدر ومادر عسل.
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادوچهار:
    دانای کل:
    سعید باترس ولرز همراه چند تا ازافراد آراسب برای کاری که بهشون سپرده شده از خونه ای که توش مستقربودند بیرون اومدند.
    عسل متعجب به آراسب که همراه خودش کلت کمری میاوردنگاه میکرد.
    آراسب درحالی دکمه کت مشکی رنگش رومیبست روکرد سمت عسل:
    "-چرا اینطوری نگاه میکنی؟مگه تاحالا کلت ندیدی؟"
    عسل ترسیده سرش رو به نشونه"نه"تکون داد،که باخنده آراسب چند قدم عقب تر رفت.
    "-یعنی میخوای بگی....اسلحه های همسرعزیزت روندیدی؟"
    عسل باوحشت داشت آراسب روکه اروم اروم به سمتش قدم برمیداشت رونگاه میکرد،نمی تونست بره عقب چون پشت سرش دیوار بود.
    انقدر ترسیده بودکه حتی نمی تونست به حرف های آراسب گوش بده.
    "-خیلی عجیبه که سعید...یه چیز به این مهمی رو از عشقش مخفی کرده،بلاخره کم چیزی نیست،حمل اسلحه اون هم توی ایران خودش یک جرم سنگین به حساب میاد"
    جوری بانفرت کلمه"عشقش"رو گفت که عسل آب دهنش رو ازترس بدون سروصدا قورت داد.
    نزدیک عسل شد ودست راستش رو گذاشت پشت سر عسل روی دیوار،سرش رو خم کرد ودر گوش عسل شروع کرد به صحبت کردن.
    "-خیلی شبیهش هستی.......ترسیدنت،خندیدنت،چشم هات...همه چیت....ولی کسی حق نداره شبیهش باشه...حتی تو."
    رنگ روی عسل مثل گچ دیوار سفید شده،دهنش خشک شد بود.آراسب باصدای ارومتری ادامه داد.
    "-هرکی شبهیش باشه...کشته میشه...یاخودش...یاعزیزانش."
    عسل باصدایی که ازفرط ترس میلرزید.
    "-چ..چ..چر..چرا؟
    -چون........دلیلی نمی بیینم به توی الف بچه جواب پس بدم....فقط اینو بدون نباید شبیهش باشی"
    *************
    سعید ترسیده داشت اطرافش رونگاه میکرد،یک آپارتمان 60 متری که نصف روشن بودونصف تاریک.
    به همین خاطر درست نمی تونست خونه رو آنالیز کنه.
    به یاد چندسال پیش افتاد که اردوان وخسرو رو دیدن دقیقا شبیه به همچین جایی بود.
    باصدای قدم های شخصی سرش روبالا اورد،اروم به همراه چند محافظی که همراهش بودند ازجاش بلند شد.
    ولی بادیدن شخص روبه روش چشم هاش گرد شد،باورش نمیشد لاوین رو اینجا ببینه.
    همه حرف های آراسب توی گوشش زنگ میزد،محال بود که لاوین روبکشه.
    باصدای لاوین دست ازفکروخیال برداشت.
    "-به سعید خان،شماکجا اینجا کجا؟
    -یکی باید این روازخودت بپرس...چطوری میتونی انقدر بیخیال باشی لاوین؟
    -منظور؟...بهتر نیست بشنیم!"
    هردو روی مبل های زرشکی رنگ که گوشه ای حال خانه بود نشستند.
    سعید باحرص روکرد سمت لاوینی که باخونسردی داشت نگاهش میکرد.
    "-آهان...منظورت مرگ خواهروشوهرخواهر عزیزمه؟"
    بعدازاتمام جمله اش پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد.
    "-یعنی چی لاوین؟مگه مرگ ترگل وارسلان الکیه؟
    -میخوای چیکارکنم؟میخوای خودمو پرپر کنم یانه میخوای خودمو بکشم؟
    -لازم نکرده هیچ کدوم ازاین کارهارو انجام بدی،فقط ادم باشه."
    سعید بااعصابی داغوان ازجاش بلند شد ولی قبل ازاینکه حرکتی بکنه باحرفی که محافظ همراهش زد چشم هاش روبست.مجبور بود بمونه وبا ادم روبه روش درمورد بار عتیقه جاتی که قرار بود وارد استانبول بشه صحبت کنه،"یا به توافق میرسین یایکیتون کشته میشه."
    این حرفی بودکه آراسب دیشب بهش زد.
    بعدازچندساعت طاقت فرسا که باهم صحبت کردند به هیچ نتیجه نرسیدن.
    هردو کلافه داشتند هم دیگرو نگاه میکردند،هرجور حساب وکتاب میکردند بازیک جای کارمیلنگید،انگار که همه اینها ازقبل برنامه ریزی شده باشه.
    محافظ ها بیرون خانه ایستاده بودند تامذاکرات این دو به پایان برسه،باشنیدن بوی گاز هردوبه خودشون اومدند.
    لاوین سریع به سمت در رفت،ولی بادر بسته مواجه شد.
    [/HIDE-THANKS]
    یه چیز هست به نام نقد وانتقاد:|
    یکی دیگه هم هست به اسم نظرسنجی بالای رمان:|
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادوپنج:

    دانای کل:
    سعیدو لاوین ترسیده داشتند هم دیگرو نگاه میکردند،همه درها بسته بود حتی پنجره ها.
    بوی گاز هرلحظه بیشترمیشد.
    سعید مدام آب دهن ش رو قورت میداد ولاوین به سرفه افتاد بود.
    هردو به سمت آشپزخانه دودیدن وشیرآب روبازکردند بازخداروشکر این یکی درست بود.
    بعداز شست صورت هاشون هردو بی حال تکیه دادن به اپن آشپزخونه.
    "-انگاراین بوی گازنمی خواد تموم شه."
    سعیدپوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد.
    "-چراتموم میشه....ولی باکشته شدن یکی ازمادونفر."
    لاوین ترسیده رو کرد سمت سعید.
    "-ی..یعنی..چی؟
    -آراسب دیشب گفت...گفت باید یکیتون کشته بشه"
    لاوین قبل ازاینکه به سعید مجال صحبت کردند بده کلت کمری باروکش طلایی بیرون اورد.
    سعید اروم عقب رفت تا پشت سرش سینک دوقلوی ظرف شویی رواحساس کرد.
    "-چی کارمیکنی احمق؟
    -مگه نمی گی آراسب گفته باید یکمون بمیره...خب...من که میخوام زنده بمونم...تورو نمی دونم"
    سعید سری از روی تاسف براش تکون داد.
    "-خیله خب...فقط یک سوال ازت دارم...بعدمیتونی هرکاری میخوای بکنی...
    -بپرس؟
    -چرا برای مراسم تنهاخواهرت نیومدی؟"
    لاوین درحالی که کلت رو توی دستش گرفته بود روی پیشونی سعید نشونه رفته بود،باپوزخندی که گوشه لبش جاخوش کرده بود شروع کرد به زدن حرف هایی که الان تحمل شنیدنش رونداشت.
    "-احمقی...چون فکرکردی منو ترگل واقعا باهم خواهر برادریم...حتی پدر ترگل هم نمی دونست من واقعا پسرش نیستم..همه این ها بازی بود...تابتونم شماهارو وارد این بازی کنم که به خوبی تو......"
    قبل ازاینکه حرفش تموم شه چشم هاش گرد شدن واسلحه ازدستش افتاد روی زمین،ناباور داشت به سعید که باخشم نگاهش میکرد نگاه کرد،باورش نمیشد سعید به سمتش شلیک کرده باشه.
    سعید بعدازچند لحظه که به خودش اومد کلتش روکه به عقاب صحرا هم میشناختن روی زمین رها کردو به سمت لاوین رفت.
    از شدت استشمام بوی گاز قبل ازاینکه چیزی متوجه بشه ازحال رفت.
    ******
    عسل به همراه آراسب بعداز چندساعت گشتن وخرید کردن ازفروشگاه نسبتا بزرگ استانبول بیرون اومدند،ولی عسل توی تمام این مدت متعجب بودکه چرا این ساعت از روز هیچ کسی داخل فروشگاه نبود به غیراز تعدادی انگشت شمار.
    هنوز سوار ماشین نشده بودکه باصدای بلند انفجار گوش هاش روگرفت وباوحشت برگشت سمت فروشگاه.
    تمام این مدت آراسب باخیال راحت مشغول کشیدن سیگار محبوبش کُنت بود وبا لـ*ـذت نمایشی روکه راه انداخته بود رونگاه میکرد.
    به خوبی میدونست الان صاحب فروشگاه چه حس وحالی داره.
    عسل ازترس ازحال رفته بود ولی آراسب همچنان داشت به فروشگاه که داخل آتش میسوخت نگاه میکرد قبل ازاینکه مامورهای آتش نشانی وپلیس برسن به همراه عسل که ازحال رفته بود سوار ماشین شدن.
    *********
    همون موقع توی ایران دلنواز واروشا وپروانه هنوز دنبال راه حل بودند برای چند هفته غیبتشون،که باپیشنهاد مهراب مواجه شدند.
    "-بهتربگین یک سفر دوستانه چند روزس...اینطور شک هم نمی کنند"
    اروشا کلافه روکرد سمت مهراب.
    "-میشه بگی اگه اجازه ندادن چه گلی به سرمون بگیریم؟
    -گل باغچه خوبه."
    پروانه روکرد سمت مهراب.
    "-اصلا بانمک نیستی مهراب...اصلا...لطفا دیگه ازاین شوخی های بی مزه نکن."
    بعدازچندساعت که به خونه هاشون برگشتن،باراه حل مهراب جلو رفتن.
    تنهاکسی که مخالفت کرد شاهرخ بود چون خودش میخواست بره ازایران ونمی تونست اجازه بده که دوتا خواهر هاش هم ایران نباشن.
    ولی باحرف های عمو بهداد کاملا راضی شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادوشش:

    دانای کل:
    تاموقعی که اروشا وارشین وبه همراه پروانه ودلنواز ازایران خارج نشده بودند دل تو دل شاهرخ نبود.
    نمی دونست چطور حاضرشد قبول کنه که دوتا خواهراش به مسافرت برن.
    وقتی به خودش اومد که خیلی دیرشده بود انقدر هم کارداشت که نمی تونست کارهارو ول کنه ودنبال دوتا خواهراش بره.
    یاد اون روز لعنتی افتاد که به همراه شاهین به مسافرت رفته بودند که اون اتفاق افتاد.
    کلافه توی فرودگاه نشسته بود،بازنگ خوردن گوشیش به خودش اومد بادیدن اسم اطلس نفسش روکلافه بیرون فرستاد.
    "-بله؟
    -معلوم هست کجایی شاهرخ؟به خدا دلم هزار راه رفت.
    -فرودگاهم...کاری داری؟
    -حتما باید کاری داشته باشم؟نمیشه به عشقم زنگ بزنم حالش رو بپرسم؟
    -پرسیدی خداحافظ."
    "فقط اطلس روکم داشتم توی این گیرو داد"
    *****
    با رسیدن خبر آتش سوزی توی ترکیه کیان وانوشیروان ترسیده بهم نگاه کردند.
    کیان مضطرب از روی مبل که گوشه سالن پذیرایی بود بلند شدو به سمت حیاط رفت.
    هنوز هم پشیمون بود ازاینکه باهمچین ادم مریضی معماله کردند ولی چاره ای نداشتن.
    یاد دزدیده شدن سوزی توسط خسرو افتاد که تنها راه نجاتشون همون ادم مریض بود.
    با یاد اوری خسرو نفسش روکلافه بیرون داد.
    خسرو هم بازیچه شده بود،مثل الان کیان،انوشیروان وخیلی های دیگه که بازیچه این بازی شدن وهیچ کسی نمی دونه پایان این بازی کی میرسه.
    *****
    بعدازگذشت چهار روز سعید ونوشین بلاخره به هوش اومده بودند.
    هرو گیج ومبهوت بودند از وقتی بیدار شده بودند هرکدوم خودشون رو توی اتاق حبس کرده بودند.
    سعید هنوزهم متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده وچرا به سمت لاوین شلیک کرده؟!
    فقط میدونست لحظه ای همه جارو تیروتار دید ودنیا دور سرش میچرخید وقتی به خودش اومد دید لاوین روی زمین افتاده وازش خون میره وقتی هم که میره سمتش تا کمکش کنه ازحال میره وبعداز چهار روز توی خونه آراسب به هوش میاد.
    عسل باصدایی که انگار ازته چاه دراومد باشه روکرد سمت سعید که جلوی پنجره ایستاده بود.
    "-سعید...بیابرگردیم ایران...من میترسم."
    سعید برگشت سمت عسل ورفت سمتش واون رو دراغوش کشید.
    "-میدونم عشقم....خودم مواظبتم...باورکن اگه میتونستم همین الان برمیگشتم ایران.
    -دلم تنگ شده برای خونه....کاش به حرف های آقاجون وعموکیان گوش کرده بودیم.
    -کاش...ولی...دیره فهمیدیم،الان هم جای حسرت خوردن گذشته نیست عشقم...فقط باید تحمل کنیم تموم شه."
    عسل خودش رو بیشتر توی اغوش عشقش جاکرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هفتادو هفت:
    دانای کل:
    یک هفته ای از رفتن عسل وسعید به ترکیه میگذشت.نوشین همچنان توی کما به سرمیبرد درحالی که هیچ علائمی از بهبودی ازش دیده نمی شد،به گفته دکترها به زور دستگاه زنده بود،اگه تا چند هفته دیگه به همین منوال میگذشت تمام دستگاهارو ازش جدامیکردند.
    اشکذر چندباری از حال رفت بود ازوقتی این خبر راشنید،سورج بعداز شنیدن این خبر انگار که گذشته داشت براش تکرار میشد.
    ازطرفی هم همسر دوم اشکذر هراسون به همراه بچه ای که به تازگی پنج ماه شده بود خونه اردوان مونده بود.
    با اینکه اردوان اشکذر رو دیگه پسر خودش نمی دونست ولی با این حال نمیذاشت عروسش ونوه اش توی عذاب باشن.
    چند روزی میگذشت که بلاخره اردوان طاقتش طاق شده زمانی که نوه عزیزش خواب بود،همراه عروسش به سمت حیاط رفتند.
    "-خب میشنوم...چطوری با اشکذر آشنا شدی؟
    -یعنی...اشکذر به شماهم نگفته بود؟....
    -نگفته بود....میخوام از زبون خودت بشنوم...قبل ازاینکه خودم ته توی ماجرارو دربیارم."
    بعداز چند لحظه سکوت شروع کرد به تعریف کردن.
    "-دقیقا دوسال پیش بهار توی یکی از پارک های تهران با اشکذر آشنا شدم،وقتی که توی پارک دیدمش داشت باتلفن صحبت میکرد،منم توی پارک منتظر یکی ازدوستانم بودم.چون نیمکت خالی دیگه ای نبود نشستم روی همون نیمکتی که اشکذر نشسته بود.
    ازهمون جا سرحرف رو بازکردیم....بعداز اومدن دوستم باهم خداحافظی کردیم...بعداز چند روز توی یکی ازمهمونی ها هم دیگرو ملاقات کردیم،اونجا بودکه متوجه شدم اشکذر مجرده....یعنی خودش گفت که مجرده،ازهمون جا رابطمون شروع شد،تا اینکه چندماهی اشکذر غیبش زد،به هر دری زدم تاپیداش کنم ولی انگار آب شده بودرفته بود."
    اردوان تکیه اش روداده بود به ستون ایوان وداشت به حرف های عروس جدیدش گوش میکرد.
    "-صبرکن..چرا دنبالش میگشتی؟
    -میخواستم ببینم چرارفت؟چیکارکرده بودم که اونم تنهام گذاشته بود....من با خالم وشوهر خالم زندگی میکردم،که بارفتن اشکذر شوهر خالم ازخونه اش بیرونم کرد....چون فهمیده بود بااشکذر دوست شدم وبهم قول ازدواج داده...من عاشق اشکذر شده بودم.
    ولی...هیچ وقت قصد خراب کردن زندگیش رونداشتم."
    اردوان کلافه نفسش رو بیرون فرستاد.
    "-خب داشتی میگفتی غیبش زده بود..
    -بعداز شیش ماه دوباره پیداش شد،ولی بازهم نگفت بهم که ازدواج کرده،نمی دونم چرا چیزی نگفت..فقط وقتی ازش پرسیدم چرا نبودی این چندماه..گفت..پدرمادرم میخواستن بادختر عموم نوشین ازدواج کنم منم نمی خواستم به خاطرهمین خودم رو گمو گور کرده بودم...انقدر ازاین حرفا زد تادوباره تونست عشقم رو زنده کنه،بعداز چند وقت باهم ازدواج کردیم."
    اردوان نمی دونست سرش به کدوم دیواری بکوبه ازدست این پسریی که نمی دونست به کی رفته.
    چشم هاش رو بست نفسش رو بیرون فرستاد دست چپش رو مشت کرده بود.
    "-ازش چندباری پرسیدم که بلاخره دختر عموت چی شد!
    -چی گفت بهت؟
    -گفت...اون حل شد..فقط بعضی اوقات...بعضی اوقات...
    -بعضی اوقات چی؟
    -بعضی اوقات...پاپیچم میشه...منم به خاطرهمین ازش خوشم نمی یومد...باورکنید نمی دونستم اشکذر ازدواج کرده وگرنه میرفتم پشت سرمم نگاه نمی کردم."
    اردوان پشت سرهم نفس عمیق میکشید تا عصبانیتش رو سر این دختر طفل معصوم خالی نکنه،باصدای عصبی وگرفته روکرد سمت دختره.
    "-ببینم تونگفتی پدرمادرت کجان؟
    -چرا...گفتم...ولی گفت ایران نیستن...گفت...عکست روبراشون فرستادم...قراره به زودی بیان ایران..نمی دونم چرا خام حرف هاش شدم...من...عاشق اشکذر بودم"
    اروم اروم اشک میریخت،اردوان نمی دونست چیکارکنه تاهم حال این دختره روبه روش که الان به عنوان عروسش توی این خونس روخوب کنه.
    ولی میدونست بادلداری دادن بدتر نمک میپاشه روی زخمش.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا