[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
سپهر با چشم های گرد داشت نگاه میکرد حتی نمی تونست به همچین موضوعی فکرکنه.
بهداد هم با صورتی زخم وزیلی توی دست های محافظ ها بود داشت اروم اشک میریخت تازه متوجه شد بود که چه غلطی کردو باکی درافتاد.
سپهر ذهنش داشت منفجر میشد ازاین همه حرفای بی هوده.
حرف هایی که تا مغر استخونش نفوذ کرده بود ،نمی تونست ازفکرش بیرون کنه.
به ادم روبه روش خیره شد که داشت با پوز خند نگاهش میکرد.
تاریخ تکرار شده بود اما ایندفعه جور دیگه،هنوز هیچ کسی ادمی که روبه روی سپهر نشسته رو نشناخته حتی کیان وانوشیروانی که براش سالهاست کارمی کنند.
در باصدای بد بازشدو کیان سراسیمه وارد اتاق شد.
"-ایندفعه میخوای چیکارکنی؟من بس نبودم؟نوشین بس نبود؟ترگل وارسلان بدبخت بس نبودن؟دیگه خون چند نفر رو میخوای بریزی؟پسر ونوه هات بس نبودن؟حالا گیر دادی به سپهر؟"
کیان از فرط عصبانیت سینش بالا وپایین میشد ونفس نفس میزد،قطره های عرق ریزودرشت روی پیشونیش خود نمایی میکردن.
سپهر ترسیده ومتعجب داشت به کیان وادم روبه روش که با کمال خونسردی نشسته وبالبخند کیان رو نگاه میکنه نگاه انداخت.
واقعا که زخم روی صورتش وحشتناک بود.
با خنده از جاش بلند شدو روبه روی کیان ایستاد.
"-تموم شد دادو بیدادت؟...همون اول هم به تو ،هم به اون برادر احمقت گفتم که این بازی تاوان داره،همه باید تاوان پس بدن.
دونه به دونه نوبت به نوبت؛حالا هرکی میخواد باشه،چه زن و بچه خودم،اصلا برام مهم نیست کیه.کسی حق نداره عاشق شه،وقتی عاشق شی باید تاوان پس بدی."
کیان عصبی روش رو برگردوند و رفت سمت پنجره.
"-اره...هم من احمقم هم برادرم که به تو اعتماد کردیم،همون موقع که گفتی سوزی رو کی دزدیده همون موقع که...
همون موقع که عشقمو زندیگمو مجبور کردی دروغ بگه باید میفهمیدم چه ادمی هستی.نباید باهات معامله میکردیم....معامله کردنت با تو...مساوی با جونمون."
بهداد که داشت از ترس قبض روح میشد از حال رفت وبا اشاره دست به خارج ازاتاق بـرده شد.
سپهر هنوز متحیر داشت به جدل بین این دونفر نگاه میکرد.
کیان روکرد سمت سپهر.
"-خیلی بی غیرتی سپهر...خیلی...کارتو به زن وزندگیت ترجیح میدی؟اصلا میدونی زنت کجاست؟توچرا حماقت من و انوشیروان رو کردی؟هان؟"
باخنده فرد روبه روشون برگشتن سمتش.
"-افرین کیان خوشم اومد..ولی باید این رو هم اضافه کنم...تو رضوان حق نداشتین هم دیگرو ببیند وقتی هم دیگرو دیدید باید یکی تون تاوان پس بده...اومم..اصلا چرا دوتاتون تاوان پس ندین؟البته میزارشم برای بعد..چون فعلا سپهر یه کار کوچیک داره که باید انجامش بده وگرنه خودم جلوی چشم های خودش همسر عزیزش رو میفرستم بره."
سپهر ترسیده سرش روبلند کرد.
"-م..م.من هم...همچین کاری نمی کنم....من..من زنمو...نمی کشم.
-چرا این کارو میکنی،وگرنه خودم دست بکار میشم...درست مثل چند سال پیش وهمین چندماه پیش. اولیش زن وبچه سورج رو فرستادم رفتن،اونم مثل تو مقاومت میکرد...دومیش رو هم میدونی....همین دوتارو خودم دست به کارشدم."
[/HIDE-THANKS]
پست شصت وهشتم:
دانای کل:
آینده:دانای کل:
سپهر با چشم های گرد داشت نگاه میکرد حتی نمی تونست به همچین موضوعی فکرکنه.
بهداد هم با صورتی زخم وزیلی توی دست های محافظ ها بود داشت اروم اشک میریخت تازه متوجه شد بود که چه غلطی کردو باکی درافتاد.
سپهر ذهنش داشت منفجر میشد ازاین همه حرفای بی هوده.
حرف هایی که تا مغر استخونش نفوذ کرده بود ،نمی تونست ازفکرش بیرون کنه.
به ادم روبه روش خیره شد که داشت با پوز خند نگاهش میکرد.
تاریخ تکرار شده بود اما ایندفعه جور دیگه،هنوز هیچ کسی ادمی که روبه روی سپهر نشسته رو نشناخته حتی کیان وانوشیروانی که براش سالهاست کارمی کنند.
در باصدای بد بازشدو کیان سراسیمه وارد اتاق شد.
"-ایندفعه میخوای چیکارکنی؟من بس نبودم؟نوشین بس نبود؟ترگل وارسلان بدبخت بس نبودن؟دیگه خون چند نفر رو میخوای بریزی؟پسر ونوه هات بس نبودن؟حالا گیر دادی به سپهر؟"
کیان از فرط عصبانیت سینش بالا وپایین میشد ونفس نفس میزد،قطره های عرق ریزودرشت روی پیشونیش خود نمایی میکردن.
سپهر ترسیده ومتعجب داشت به کیان وادم روبه روش که با کمال خونسردی نشسته وبالبخند کیان رو نگاه میکنه نگاه انداخت.
واقعا که زخم روی صورتش وحشتناک بود.
با خنده از جاش بلند شدو روبه روی کیان ایستاد.
"-تموم شد دادو بیدادت؟...همون اول هم به تو ،هم به اون برادر احمقت گفتم که این بازی تاوان داره،همه باید تاوان پس بدن.
دونه به دونه نوبت به نوبت؛حالا هرکی میخواد باشه،چه زن و بچه خودم،اصلا برام مهم نیست کیه.کسی حق نداره عاشق شه،وقتی عاشق شی باید تاوان پس بدی."
کیان عصبی روش رو برگردوند و رفت سمت پنجره.
"-اره...هم من احمقم هم برادرم که به تو اعتماد کردیم،همون موقع که گفتی سوزی رو کی دزدیده همون موقع که...
همون موقع که عشقمو زندیگمو مجبور کردی دروغ بگه باید میفهمیدم چه ادمی هستی.نباید باهات معامله میکردیم....معامله کردنت با تو...مساوی با جونمون."
بهداد که داشت از ترس قبض روح میشد از حال رفت وبا اشاره دست به خارج ازاتاق بـرده شد.
سپهر هنوز متحیر داشت به جدل بین این دونفر نگاه میکرد.
کیان روکرد سمت سپهر.
"-خیلی بی غیرتی سپهر...خیلی...کارتو به زن وزندگیت ترجیح میدی؟اصلا میدونی زنت کجاست؟توچرا حماقت من و انوشیروان رو کردی؟هان؟"
باخنده فرد روبه روشون برگشتن سمتش.
"-افرین کیان خوشم اومد..ولی باید این رو هم اضافه کنم...تو رضوان حق نداشتین هم دیگرو ببیند وقتی هم دیگرو دیدید باید یکی تون تاوان پس بده...اومم..اصلا چرا دوتاتون تاوان پس ندین؟البته میزارشم برای بعد..چون فعلا سپهر یه کار کوچیک داره که باید انجامش بده وگرنه خودم جلوی چشم های خودش همسر عزیزش رو میفرستم بره."
سپهر ترسیده سرش روبلند کرد.
"-م..م.من هم...همچین کاری نمی کنم....من..من زنمو...نمی کشم.
-چرا این کارو میکنی،وگرنه خودم دست بکار میشم...درست مثل چند سال پیش وهمین چندماه پیش. اولیش زن وبچه سورج رو فرستادم رفتن،اونم مثل تو مقاومت میکرد...دومیش رو هم میدونی....همین دوتارو خودم دست به کارشدم."
[/HIDE-THANKS]