کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
از خونه زدن بیرون؛ حواسم به سمت بی بی رفت که زیر لب غرغر میکرد:
_ خجالت نمی‌‎کشن؛ عین بچه‌های کوچولو با هم لج می‌کنن. والا! الان ده ساله که با هم قهر هستن؛ مثل بچه کوچولو. خوبِ حالا جفتشون بزرگ و صاحب بچه شدن.آخه شکستن یه غرور اینقدر براشون سخته؟!
_ کیا رو میگی بی بی جون؟!
بی بی جون: بابات و مهرداد خان.
_ مگه باهم قهر هستن؟!
بی بی به خودش اومد و گفت:
_ هیچی مادر.
_ عه! بی بی جون؛ بگو.
بی بی یکم نگام کرد و گفت:
_هِی! مادر قضیه مال ده سال پیش بود که بابات و مهرداد دوست‌های صمیمی بودن. بابات همیشه اینجا کنار مهرداد بود. بعد از عروسی، مهرداد که مادرت رو مثل خواهر دوست داشت، دستور داد که این عمارت رو براشون بسازن تا اینجا کنار اون‌ها زندگی کنن. همه چیز خیلی خوب بود و تازه ماکان به دنیا اومده بود که مهرداد یهویی عصبی شد؛ به زنش و بابات بدبین شده بود. آخرش هم روی مادرت دست بلند کرد که صبر بابات تموم شد و بعد از یه دعوای حسابی دست مامانت رو گرفت و رفتن تهران. هر کاری کردن مهرداد نذاشت که من رو ببرنن؛ چون حداقل می‌تونست وقتی بابات میاد دنبالم، اون رو هم ببینه.
_آخه واسه چی دعوا کردن؟
بی بی: به خاطر اینکه برادر زن مهرداد نمی‌تونست دوستی بین بابات و مهرداد رو تحمل کنه، مخصوصاً که منتظر بود که مهرداد بهش یه منصبی رو بده. همه جا پر کرده بود که متین به خواهرم چشم داره؛ خلاصه مهرداد وقتی فهمید کار برادر زنش بوده خیلی ناراحت شد اما غرورش اجازه نمی‌داد تا با بابات آشتی کنه.
_وای چه داستانی!
بی بی زد تو سرم و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر می کردم که چطوری بابا و عمو رو آشتی بدم که بچه‌ها با قیافۀ دمغی اومدن تو و به اتاق‌هاشون رفتن. یهو یه شعر به ذهنم اومد:
من مانده‌ام تنهایه تنها
من مانده‌ام تنها
میان سیل غم‌ها
که صدای سپی، آنید و سهند اومد.
سپی: خفه شو!
آنید: لال شو!
سهند: ببند!
من ساکت شدم؛ ذوق هنری‌ام رو کور کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    من هم روی مبل دراز کشیده بودم؛ چشم هام رو بستم. با حس اینکه یکی تو صورتم فوت می‌کنه، ترسیدم و زیر لب آروم آروم بسم الله الرحمان الرحیم می‌گفتم. دیدم نمیره؛ چه جن سمجی هم هست. وقتی دیدم نمیره دستم رو آوردم بالا که محکم به چیزی خورد. صدای داد اومد؛ چشم هام رو باز کردم. داخل جام نشستم؛ دیدم که سهند بینی‌اش رو گرفته، با دیدن چشم‌های بازم گفت:
    _ دختر بیشعور! زدی بینی‌ام رو داغون کردی. خدا بزنه بینی‌ات رو داغون کنه. آی، آخ مامان! دست که نیس، گُرزه. آخ بینیِ نازم!
    _ خب، خب! یکی ندونه فکر می‌کنه که چه محکم زدم. بعدش هم تقصیر خودته. می‌خواستی اذیت نکنی! کرم داری مگه؟!
    دستش رو از روی بینی‌اش برداشت؛ بینی‌اش قرمز شده بود و گفت:
    _یه چیز طلب کار هم شدیم. من رو بگو که اومدم صدات کنم تا بیای ناهار بخوری.
    بعد رفت. با تعجب به ساعت نگاه کردم؛ ساعت دو بود. کِی این همه وقت گذشت؟! رفتم تو اشپزخونه و دیدم همه دور میز نشستن. چشم‌هام گرد شد. این‌ها کی اومدن بیرون که من صدای در رو نشنیدم. با صدای مامان تازه دلیلش رو پیدا کردم:
    _باز با اون ماسماسک داشتی آهنگ گوش می‌کردی؟
    به خودم نگاه کردم که دیدم سیم هندزفری‌ام روی شونه‌هامه و گفتم:
    _آره دیگه!
    نشستم. تا خواستم شروع کنم یکی در زد. سهند رفت و در رو باز کرد که صدای بچه ها، عمو و همتا جون اومد. به بابا نگاه کردم که اخم کرده. همگی اومدن تو آشپزخونه. فقط ماکان همراهشون نبود؛ عمو که داشت میخندید با دیدن بابا ساکت شد. عمو گفت :
    _ بریم.
    بابا پوزخند زد و گفت:
    _چرا شما برین؟ این ما هستیم که باید بریم!
    مامان: متین!
    عمو اخم کرد و بابا بلند شد وگفت:
    _پاشین بریم.
    همتا جون: متین زشته! بعد از چندسال اومدین اینطوری میخواین برین. بسته دیگه الان ده ساله که قهر کردین؛ تقصیر ما چیه؟
    مامان:راست میگه! الان ده ساله که قهر هستید. زشته! دیگه خودتون صاحب بچه‌اید؛ این بچه بازی رو تموم کنید.
    بابا هم اخم کرد و گفت:
    _من شروع نکردم که بخوام تمومش کنم. درضمن همتا من یادم میاد که بهم گفتن دیگه حق ندارم به اینجا بیام. چون من به ناموسش چشم دارم!
    یهو عمو گفت:چه توقعی داشتی؟! من وقتی شنیدم که بهترین دوستم به زنم چشم داره، داشتم دیوونه می‌شدم.
    بابا با خشم گفت:تو نباید شک می‌کردی! چون من عاشق زنم بودم و تو می‌دونستی که من اهل نارو زدن به رفیقم نیستم.
    عمو :دِ آخه نمی‌فهمی؛ میگم شک کردم، عصبی بودم، داغ کردم و نمی‌فهمیدم که چیکار می‌کردم.
    بابا:باشه اصلاً شک داشتی؛ اما نباید دست رو دریا بلند می‌کردی.
    عمو:بابا عصبی بودم!
    بابا با صدای بلند گفت :
    _عصبی بودی که بودی! تو نباید دست رو زن من بلند می‌کردی.
    عمو هم داد زد :اشتباه کردم؛ اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم چیکار کردم.
    تا بابا اومد داد بزنه، قاشق رو پرت کردم تو بشقاب و با داد گفتم:
    _بسته دیگه! شورش رو در آوردین. خجالت نمی‌کشین؟! مثل بچه های تخس، لجبازی می‌کنین. شماها که می‌خواین آشتی کنین، چرا مسخره بازی در میارین اعصاب ما رو هم خرد می‌کنید.
    بعد بدون توجه به دهن باز همه، دست بابا وعمو رو که تو بهت بودن، گرفتم و با خودم سمت در کشوندم، در رو باز کردم و هُلشون دادم بیرون و گفتم :
    _هر وقت آشتی کردین، بیاین!
    بعد برای جلوگیری از کتک خوردنم، در رو بستم و به آشپزخونه رفتم که دیدم دهن همشون باز مونده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    گفتم: ای بابا! دهنت رو ببند الان مگس میره تو!
    مامان گفت: رؤیا تو چیکار کردی؟!
    _ هیچی! دیدم این‌ها خیلی می‌خوان باهم آشتی کنن اما نمی‌تونن. منم گذاشتم که یکم با هم خلوت کنن.
    مهتا: نزدنت؟!
    ماهان: چیزی نگفتن؟!
    مهیار: نزدن تو دهنت؟!
    _ ای بابا؛ نه! برای جلوگیری از هر اتفاقی در رو روشون بستم. حالا بشنید غذاتون رو بخورید.
    همتا: وا؛ رؤیا جان من که از استرس چیزی نمی‌تونم بخورم!
    مامان: وای من رو هم بگو که یه لقمه از گلوم پایین نمیره.
    همگی رفتن بیرون و من هم شونه بالا انداختم و غذام رو خوردم. تموم که شد، رفتم تو هال و دیدم همگی نگرانن؛ ماهان و مهیار راه میرفتن، مهتا، آنید و سپی کنار هم نشسته بودن، بی بی ، همتا جون و مامان با نگرانی به در نگاه میکردن. بیخیال روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم و خواستم بازی کنم که صدای نچ نچ اومد؛ سرم رو بلند کردم و دیدم که همه سرشون رو به علامت تأسف واسه‌ام تکون میدن. با صدای در، مامان گفت:
    _ رؤیا برو در رو باز کن.
    چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم :
    _ چرا من؟!
    اخم کرد و گفت: برو ببینم!
    بلندشدم و به سمت در رفتم؛ یه نفس عمیق کشیدم، خدایا خودت به جوونیم رحم کن. در رو باز کردم و بابا و عمو رو دیدم که دست انداخته بودن دور گردن هم و می‌خندیدن. همین جوری نگاهشون می‌کردم که بابا من رو به کنار زد و با عمو اومدن داخل و با هم رفتن. با صدای جیغ، داد و خنده به خودم اومدم و در رو بستم. وقتی رفتم داخل، همشون می‌خندیدن. عمو مامان رو بغـ*ـل کرده بود و ازش معذرت خواهی می‌کرد.
    بچه‌ها هم با لبخند نگاهشون می‌کردن. یهو از دهنم پرید و گفتم:
    _ خوبه که حالا نمی‌خواستین آشتی کنین!
    سر همگی به سمت من برگشت. مامان، همتاجون و بی بی اخم کردن و آنید زبونش رو درآورد و سرش رو کج کرد؛ یعنی مُردی! مهتا دستش رو به علامت خاک تو سرت نشون داد. سپی دستش رو زیر گلوش کشید؛ یعنی کارت تمومه. ماهان و مهیار سرشون رو به عنوان تأسف تکون دادن. یهو دیدم که بابا و عمو دارن به سمتم میان؛ سریع گفتم:
    _ به خدا فقط می‌خواستم آشتیتون بدم؛ ای بابا! نزدیک نیاین. ای رویا دستت بکشنه که نمک نداره؛ اومدی ثواب کنی کباب شدی! ای بابا! نیا جلو؛ نیا برادر من فاصله اسلامی رو حفظ کن. ای بابا اصلا من اشتب....
    حرفم نصفه موند و عمو و بابا دوتایی من رو بغـ*ـل کردن. من هم با چشم‌های گرد شده به بقیه که دهنشون باز مونده بود، نگاه می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    یک هفته بود که بابا و عمو آشتی کرده بودن. شب بود و همگی دور هم نسشته بودیم که بابا یه دفعه پرسید :
    _ رؤیا می‌خوای درس بخونی یا ازدواج کنی؟
    تعجب کردم! یاد یه دونه از این عکس خنده دارها افتادم که پدر دختره بهش می‌گـه «دخترم می‌خوای درس بخونی یا ازدواج کنی؟» دختره هم میگه هر چی میخونم یاد نمی‌گیرم بابا جون. من هم سرم رو پایین انداختم و گفتم :
    _ هرچی می‌خونم یاد نمی‌گیرم؛ باباجون!
    بچه هازدن زیر خنده؛ سرم رو بلند کردم که دیدم مامان و بابا با اخم نگاهم می‌کنن که بابا گفت:
    فقط جلو چشمام نباش
    _ عه! چرا؟
    مامان: رؤیا!
    سریع بلندشدم و به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم که یهو مهتا اومد داخل. درحالی که نفس نفس می‌زد، تو جام نشستم که بغلم کرد و تکونم داد و گفت:
    _ وای زن داداش گلم ،عزیزم، الهی چه قدر بهم میاین!
    آنید و سپی هم اومدن تو؛ با سر به مهتا اشاره کردم و لب زدم که نمیدونم. مهتا ولم کرد و صورتم رو بین دستاش گرفت، بـ*ـوس کرد و گفت:
    _ عزیزم ،زن داداش گلم!
    _ چی می‌گی؟! هی زن داداش،زن داداش می‌کنی؟!
    مهتا: نمی‌دونی؟!
    _ چی رو؟!
    مهتا: اینکه قراره با ماکان ازدواج کنی!
    بلند و با تعجب گفتم:
    _ چی؟!
    مهتا:ای بابا؛ بابا و عمو تصمیم گرفتن که برای اینکه دوستیشون پایدار بمونه، تو و ماکان باهم ازدواج کنید!
    _ یعنی چی؟! برای چی واسه زندگی ما تصمیم گرفتن؟! اصلاً ببینم ماکان چی گفت؟!
    یکم فکر و گفت:
    _ داداش هیچی نگفت؛ نه اعتراض کرد و نه حرفی زد. اما من یکم تعجب کردم، آخه داداش کسی نیست که بذاره براش تصمیم بگیرن!
    با حرص بلند شدم و رفتم پایین. پیش بابا و مامان رفتم که داشتن حرف می‌زدن ؛گفتم:
    _ بابا این مسخره بازی‌ها چیه؟!
    بابا: در مورد چی حرف می‌زنی؟!
    _ چه می‌دونم! در مورد ازدواج من و ماکان برای پایداری دوستتون؛ مگه بازیه؟!
    بابا با خونسردی گفت:
    _ درسته! تصمیم گرفتیم که شما دو تا با هم ازواج کنید.
    _ بابا مگه مسخره بازیه؟! حرف یه عمر زندگیه؛ اصلاً ما دو تا با هم بدیم. شما دو تا عاشق هم بودین که ازدواج کردین. من هم دوست دارم عاشق بشم بعد ازدواج کنم.
    مامان: عزیزم عشق بعد از ازدواج به وجود میاد!
    _ مامان!
    بابا: بسته رؤیا. ما تصمیم گرفتیم؛ سعی کن باهاش کنار بیای!
    یکم نگاهشون کردم و بعد از خونه بیرون زدم. به پشت ساختمون رفتم. تو باغ روی تاب نشستم. از اینکه داشتم با ماکان ازدواج می‌کردم، خوشحال بودم اما از طرفی که داشتن مجبورم می‌کردن و مخصوصاً از اینکه بابا و مامان تا حالا به کاری مجبورم نکرده بودن، حرصم گرفته بود. وگرنه از خدام بود که با عشقم ازدواج کنم. هان؟! گفتم عشقم؟!
    وجی: بله عزیزم گفتی عشقم!
    _ برو بابا! من و عاشقی؟! اونم با ماکان؟!
    وجی: حالا که فعلاً عاشق شدی!
    _ مگه میشه؟!
    وجی:چرا نشه؟ ماکان به این خوبی!
    _ من که نمی‌گم بده؛ فقط باور نمی‌کنم.
    وجی: باور کن، باورکن عزیزم! عاشق شدی؛ اونم عاشق ماکان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    روی تخت دراز کشیده و تو افکارم غرق بودم که یهو در اتاق با شدت باز شد. صدای جیغ اومد؛ خدایا! مغول‌ها حمله کردن. منم شروع کردم به جیغ زدن و چشم‌هام رو بسته بودم که دستی محکم جلو دهنم رو گرفت و گفت:
    _ احمق؛ چرا جیغ میزنی؟!
    چشام رو باز کردم و دیدم اَه؛ این سه تا کله پوک بودن! سپی همینجور که دستش روی دهنم بود و حرف میزدم، گفت:
    _ چی میگی؟!
    آنید: خب اون لامصب رو بردار؛ ببینیم چه زری می‌زنه!
    با اخم به آنید نگاه کردم که سپی دستش رو برداشت و گفتم:
    _ زر خودت میزنی بیشعور! چتونه؟! عین مغولا حمله کردین تو اتاق؟!
    مهتا گفت:
    _ قربونت برم زن داداش؛ خواستیم بهت خبر بدیم که امشب هم میایم خواستگاری و هم میایم بله برون تا تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم.
    با دهنِ باز نگاهشون کردم. چی می‌گید؟ یعنی چی؟ من آدم نیستم؟! چرا نظرم رو نمی‌پرسن؟
    سه تایشون بلندم کردن و انداختنم داخل حموم .دیوونه‌ها، خودشون هم اومدن داخل. گفتم:
    _ برید بیرون!
    هرکاری کردم نرفتن بیرون. می‌گفتن حموم عروسیه! دو ساعت تو حموم بودیم؛ یکیش سرم رو می‌شست. سپی مسخره هم سنگ پا میزد. پوستم رو کنده بود. ولی چه حالی میده میشورنتا! یکی از شرطای ازدواجم باید این باشه! خخخ!
    اومدیم بیرون؛ لپ‌هام سرخ شده بودن. یه نگاه بهشون کردم که دیدم دارن از حال میرن. گفتم:
    _ حقتونه! تا شماها باشید به زور کاری رو نکنید.
    آنید: بمیری؛ کشتی مارو؛ دیگه بریم به خودمون برسیم.
    رفتن بیرون و من هم شروع کردم به آماده شدن. در کمد رو باز کردم. چی بپوشم؟نمی‌تونم تی شرت و شلوار جین بپوشم. یکم گشتم و یه کت و شلوار بنفش پیدا کردم و پوشیدم. موهام رو هم با اتو عـریـ*ـان کردم. نصفش رو بالا سرم جمع کردم. یه گلِ سر بنفش زدم و بقیه موهام رو هم که باز بود، جلو صورتم یکم کج ریختم. چون بلند بود پشت گوشم بردم.
    حالا آرایش. خب ببین چی شدم! یه رژ کالباسی کمرنگ و با یه کوچولو سایه بنفش و کلی ریمل زده بودم. خب این هم از من.
    در زده شد؛ گفتم :
    _ بفرمایید.
    مامان بود؛ با دیدنم بغض کرد و اومد بغلم کرد و گفت:
    _ الهی فدات شم دخترم! چه ناز شدی؛ فکر نمی‌کردم روزی باشم و عروس شدنت رو ببینم.
    _ وا! مامان مگه چند سالمه که اینجوری میگی؟!
    مامان یکم ازم دور شد و گفت:
    _ آخه فکر می‌کردم کسی نمی‌گیرتت؛ ولی پدر صلواتی چه شوهر هلویی گیرت اومد. الکی الکی‌ها، ایول داری!
    جان؟ ننه‌ی ما رو باش؛ گفتم:
    _ آره دبه‌ی ترشی‌هایی که آماده کرده بودی، دیگه خالیه!
    یه دونه زد تو سرم گفت:
    _ خرس گنده، دیگه داری شوهر می‌کنی؛ آدم شو!
    _ وا! مامان چرا می‌زنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    مامان: از بس خری! یه کم با کلاس رفتار کن که فکر نکنن بهشون انداختیم!
    _ مامان! مثلاً دخترت هستم؛ طرفداریِ اونا رو می‌کنی!
    مامان: من طرفداره حقم عزیزم! یه کاری نکنی پس فردا برتگردونن...
    بعداز کلی حرص دادنم خواست بره که وقتی رسید به در، گفت:
    _ چشمای کسی رو که بخواد اشک تو چشمات بیاره در میارم؛ هنوز مادرت رو نشناختی!
    بعدش هم رفت بیرون.
    اوف! از انتظار خسته شدم. ساعت هفت بود که اومدن؛ مهتا اومد دنبالم و با هم رفتیم پایین. همه بودن؛ اوه اوه! یه نگاه به سهند کردم و دیدم که چه اخمی کرده. به همه سلام دادم و روی مبلی که نزدیک سهند بود، نشستم. با سر اشاره کردم که چی شده؟! فقط نگاهم کرد و گفت
    _ بعداً حرف می‌زنیم.
    ساکت نشستم! عمو مهرداد شروع کرد به حرف زدن؛ ترس به دلم افتاد؛ اینقدر تو فکر بودم که بابا همش می‌گفت:
    _ رؤیا رؤیا جان؟!
    به خودم اومدم و گفتم:
    _ بله؟
    گفت:
    _حواست کجاست؟ با ماکان جان برید و حرفاتون رو بزنید.
    بلند شدم و ماکان پشت سرم اومد.
    به اتاقم رفتیم. بدون حرف وارد شدم و روی تختم نشستم. ماکانم نشست روی کاناپۀ کوچولویی که کنار تختم بود؛ نه اون حرف می‌زد و نه من! بلند شدم و گفتم:
    _ حرفی نیست که بخوایم بزنیم. بهتره بریم و بگیم که مخالفیم!
    حرصم گرفته بود که ماکان دوستم نداره و این عشقی که بهش داشتم، یک طرفه بود. به خاطر همین گفتم:
    _ هر چی که باشه، لیاقتم بیشتر از ایناست.
    خواستم از اتاق بیرون بیام و دستگیرۀ در رو گرفتم. در یکم باز شد که ماکان زود خودش رو بهم رسوند. در رو بست؛ من رو برگردوند سمت خوش. وایی! چه قدر نزدیکه؛ جای تکون خوردن هم برام نذاشته؛ گفتم :
    _ چیه؟!
    با اخم بهم زل زد و گفت:
    _ غلط می‌کنی که واسه خودت تصمیم می‌گیری و سرت رو می‌ندازی پایین و می‌ری. گوشات رو باز کن؛ روی حرف من حرف نمیاری! زبونت رو کوتاه می‌کنم؛ فهمیدی؟!
    گفتم:
    چی می‌گی؟! مگه اسیر گرفتی؟!
    دستام رو آوردم بالا که هلش بدم اما تکون نخورد که هیچ دوتا دستام رو گرفت و به بالای سرم برد و با دستاش نگه داشت. دیگه داشتم سکته می‌کردم. چرا رَم کرد؟!
    گفت:
    _ یه بار دیگه زبون درازی کنی، بلایی به سرت میارم که آرزوی مرگت رو بکنی.
    واقعاً ترسیده بودم؛ فقط سر تکون دادم.
    گفت:حالا که همه چی اجباریه، قبول می‌کنم؛ ولی وای به حالت که اگه باب میلم نباشی؛ فهمیدی؟!
    باز هم سر تکون دادم!
    ولم کرد و گفت:
    _ حالا بریم!
    در رو باز کرد و اومدیم بیرون. اینقدر با جذبه راه می‌رفت که آدم دوست داشت نگاهش کنه پسره نچسب رو!
    همه با لبخند نگاهمون می‌کردن جز سهند؛ یادم باشه که بعداً باهاش حرف بزنم که ببینم چی شده.
    همتا جون گفت: خوب دهنمون رو شیرین کنیم دیگه؟!
    والله اینا خودشون دوختن و تن ما کردن؛ تازه می‌گن دهنمون رو شیرین کنیم!
    ماکان خیلی خشک گفت:
    _ آره.
    همه دست زدن و من همین جور مات مونده بودم. بقیۀ مجلس اینقدر سریع پیش رفت که نفهمیدم چی شد؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    عروسیم دو هفتۀ دیگه بود. همون روز هم عقد می‌شدیم. قرار بود داخل عمارت بزرگ زندگی کنیم که احتیاج به جهزیه نداشت؛ جز اتاق خوابی که برامون در نظر گرفته بودن رو باید درست کنیم. از فردا رفتن برای آزمایش و بقیه کارها و خریدا با دخترا شروع میشه؛ خدایا شکرت! چه زود ازدواج کردم؛ چی فکر می‌کردم و چی شد.
    صبح با ماکان رفتیم و آزمایش دادیم. بعدش هم با دخترا، نزدیک ظهر به خرید رفتیم.
    درست کردن اتاق خوابم رو هم که مامان همتا جون به عهده گرفتن. دوهفته شد؛ صبح با دخترا رفتیم آرایشگاه؛ یعنی امروز عروسیمه، اون هم با ماکان! این دوهفته اینقدر مشغول بودیم که زیاد باهم نبودیم. چشمام رو باز کردم و به آینه نگاه کردم. ای جونم! فرشتۀ خوشگلی شدما! چه خوب شده بودم؛ لباسم خیلی ناز بود؛ دامنش فقط تور بود؛ یه عالمه تور رو، رو هم روهم دوخته بودن که باعث شده بود پف دار بشه. بالا تنم هم تنگ دانتل کار شده بود و آستین بلند بود. لباسم مد جدید بود. یه نگاه به صورتم کردم؛ موهام رو بالا سرم جمع کرده بود و یه مدل خیلی قشنگ درست کرده بود. تاج پرنسسی هم که دیگه تکمیلش کرده. آرایشمم که رژ مات قرمز زده و لبام رو بیشتر قلوه‌ای کرده بود. کل چشمام رو آرایش مشکی با خط چشم کلفت کشیده بود. چشمای سبزم برق می‌زد. از کار آرایشگر راضی بودم. بچه‌ها اومدن؛ بی شرف‌ها! امشب می‌خواستن داغ رو دل پسرا بذارن!
    سپی: جون؛ چی شده!
    آنید: چه جیگری شدی!
    با حرف مهتا دهنمون باز موند:
    _ داداشم امشب چه حالی کنه!
    بعد که نگاش به ما افتاد، سرخ شد و گفت:
    _ عزیزم چه خوشگل شدی!
    با نیش باز گفتم: مرسی. خوشگلی که تو وجودمه اما شما همون میمونی که بودین، هستین!
    مهتا: بی شعور!
    آنید: خودتی!
    سپی اومد سمتم تا بزنتم که در باز شد؛ مامانم بود و فقط برام چشم غره رفت و اومد تو و گفت :
    _ وای خرس من رو ببین چه خوشگل شده!
    _ عه! نَنه.
    مامان: زهرمار! اومدم ببینم آماده ای؟ ماکان داره میاد تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    _ باشه نَنه جون! ببین چه جیگری شدم!
    مامان یه نگاه کرد گفت: آره خب، ولی خیلی مونده به پای مادر زیبات برسی!
    همه خندمون گرفت. بعدش رفتن بیرون؛ بعد از چند دقیقه در زده شد و ماکان اومد تو؛ چون پشتم به در بود، چرخیدم و دامن لباسم یکم بلند شد. به ماکان نگاه کردم؛ واقعاً جذاب بود. الهی قربونِ تو برم من! آقامون چه نازه! اومد جلوم وبا اخم نگاهم می‌کرد. دسته گل رو داد بهم و من هم سریع گرفتم؛ همین! نه حرفی! نه تعریفی! فقط گفت:
    _ آماده‌ای؟ بریم؟
    من هم سرم رو تکون دادم که محکم بازوم رو گرفت و فشار داد و گفت:
    _ نشنیدم چیزی بگی!
    دیگه فشار روی بازوم زیاد شد و گفتم:
    _ باشه دیوونه! بریم. دستم درد گرفت؛ الان کبود می‌شه.
    ولم کرد و به سمت در رفت؛ در رو که باز کرد، گفت:
    _ دستم رو بگیر.
    من هم همین کار رو کردم. به پله‌ها که رسیدیم، همه اون پایین منتظر بودن. یکم استرس گرفتم. تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن. پایین پله‌ها بچه‌ها ایستاده بودن، دخترا لباساشون و آرایشاشون شبیه هم بود. پسرا هم همینطور؛ کت و شلوار مشکی پوشیده بودن،
    رسیدیم بهشون که هرکدوم روسرمون گل میریختن تا برسیم به مهمونا اوووف چه خبره.
    همه بودن انگار بعداز خوشامد گویی به مهمونا رفتیم باغ جایگاه عروس نشستیم اخیش پام تاول زد حاج اقا بایاالله گفتن اومد نشست پیش بابا وعمو انیدو سپی دوطرف پارچه سفید گرفتن مهتا قند می سابید مثلا زندگیمون شیرین بشه اخه یکی نیس بهش بگه که با اخلاق داداشت ختما شیرین میشه حاج اقا باکسب اجازه از بابا وعمو شروع کرد به خوندن خطبه که هیچی نفهمیدم که سپی گفت :
    عروس خانوم تو خواب زمستونی تشریف دارن
    همه خندیدن منم تا تونستم تو دلم بهش فش دادم حاج دوباره حرفاش تکرار کرد که این دفعه انید گفت:
    زمستون تموم شده اما عروس خانوم از خواب بلند نشد
    ایندفعه حاج اقا خندید دوباره خطبه خوندتموم شد مهتا گفت :
    عروس خانوم زیر لفظی میخواد
    که همتا جون یه سرویس خوشگل اورد وداد دستم تشکر کردم که اقا گفت:
    خوب عروس خانوم حالا از خواب زمستونی بیدار شدید وزیر لفظیتون گرفتید برای چهارمین ایا وکیلم شما به عقد اقای ماکان ملکان به مهریه معلوم یک جلد قرآن کریم همراه با 10شاخه گل وبه میزان 1000سکه و20بوسه در بیاورم ؟
    چیزی نگفتم که حاج اقا گفت:نه مثل اینکه عروس خانوم هنوز خواب تشریف دارند عروس خانوم برای بار پنچم می پرسم ایا وکیلم شما به عقد اقای ماکان ملکان با مهریه مشخص شده دربیاورم ؟
    مامان اومد کنارم وگفت:
    ذلیل شده جواب بده دیگه
    یه نیشگون گرفت که نفسم گرفت جواب دادم :
    با اجازه بابای گلم ،مادر عزیزم وبی بی خاتون عزیز وعمو وهمتا جون ودوستای خوبم انید و سپیده ومهتا وسهند ومهیار وماهان و مهمونای عزیز اِعمه تیناهم هست بااجازه عمه جونم و شوهرعمه عزیز با وجود تمومی زحمتای که کشیدن تو این جشن تشکر کنم بله .
    حاج اقا:عروس خانوم کسی جا ننداختی
    چرا حاج اقا یکی دوتا از معلمای دبستانم بود که نشدبگم
    حاج اقا:چه قدرعالی
    بعد از ماکان پرسید که اونم خیلی خشک گفت:
    بله
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    همه دست زدن. مهتا جای حلقه رو آورد و جلوی ماکان گرفت. ماکان حلقه رو برداشت؛ دستم رو گرفت و حلقه رو دستم کرد. بعد دستم رو ول کرد. مهتا اینبار حلقه رو سمت من گرفت. من هم حلقه رو برداشتم و دستش کردم. بعد ظرف عسل رو برداشت و جلوی ماکان گرفت؛ ماکان از روی اجبار انگشت کوچیکش رو داخل ظرف کرد و بیرون آورد. خبیثانه بهش نگاه کردم. انگشتش روآورد سمتم. دهنم رو باز کردم. انگشتش رو همین که رفت تو دهنم، گاز گرفتم! اخم کرد؛ ابرو بالا انداختم و بعد دهنم رو باز کردم و انگشتش رو در آورد و با دستمال کاغذی پاک کرد.
    مهتا ظرف رو جلوی من گرفت؛ به ماکان نگاه کردم که ابرو بالا انداخت. بعد به انگشتم نگاه کردم. آخرش هم مجبوری دستم رو تو ظرف کردم و بعد درآوردم و به سمت دهنش بردم. انگشتم که رفت تو دهنش، منتظر بودم گازم بگیره و جیغ بزنم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. تا اومدم نفس راحت بکشم، سرش رو آورد نزدیکم و گفت:
    _ من شب تلافیش رو در میارم.
    لرزیدم و تو دلم گفتم: خدایا خودم رو به خودت سپردم.
    تا دی جی آهنگ زد این شش تا مغول پریدن وسط و شروع کردن به رقصیدن؛ به سهند نگاه کردم. انگار ناراحت بود و فهمید نگاش می‌کنم. یه لبخند تلخ زد؛ شاید من حس کردم تلخه.
    نوبت رقـ*ـص عروس و داماد شد. رفتیم وسط؛ آهنگ پخش شد. آخ جونمی! شروع کردم به قر دادن. قشنگ‌ترین رقصم رو کردم. ماکان هم جدی می‌رقصید ولی قشنگ بود و بهش می‌یومد. یه چشمک براش زدم و بهش گفتم:
    _ نه بابا بلدی!
    سرش رو یکم آورد نزدیک و گفت:
    _ چیزِ دیگه‌ام بلدم! میخوای نشونت بدم.
    با تعجب نگاش کردم و یه پرو بهش گفتم.
    یکم که گذشت، یه نگاه به مهمونا کردم. اه دُکی جونم که اینجاس! اون کیه پیشش. رفتم پیششون .
    _ سلام دُکی جون خودم؛ خوش اومدی؛ فکر نمی‌کردم بیای.
    یه نگاه به خانوم همراهش کردم و گفتم:
    _ سوسن! تویی عزیزم؟! چه قدر تغییر کردی. ببینم ازدواج کردی ؟
    جفتشون یه نگاه بهم کردن و خیلی معمولی سلام دادن. وا! چه شون شده؟!
    ازشون پرسیدم:
    _ چرا عین غریبه‌ها رفتار می‌کنید؟
    سهیل گفت:
    _ آخه از توی بی‌ معرفت یاد گرفتیم.
    سوسن گفت:
    _ بابا تو که معرفتت زیاد بود، یهو چی شد که حتی یه سر هم نزدی،
    گفتم:
    _ به خدا اینقدر سرم شلوغ شد که نتونستم! حالا چی شده که شما دو تا با هم اومدین.
    سهیل یه لبخند مردونه زد و گفت:
    _ ما هم با هم نامزد کردیم تا انشاالله و اگر خدا بخواد تا چند ماه دیگه بریم سر زندگیمون.
    پریدم بالا و گفتم:
    _ جدی؟! خدا رو شکر. خیلی خوشحالم براتون.
    جفتشون رو بغـ*ـل کردم.
    آنید اومد دنبالم و رفتیم برای رقصیدن. ماکان هم با دوستاش بود. یکم هم می‌یومد طرفم و باهام می‌رقصید. من هم شیطنتم گل کرد. همش تو رقصام و کارام ناز بود. خخ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    سهند اومد و گفت :
    _ ماکان اجازه می‌دی با خواهرم برقصم؟!
    ماکان سری تکون داد ورفت پیش مهتا. دستم رو روی شونۀ سهند گذاشتم و گفتم:
    _ چی شده داداشی؟! احساس می‌ کنم گرفته ای!
    سهند: چیزی نیست عزیزم!
    اعتراض کردم و گفتم
    _ عه عه. سهند نداشتیما! زود باش بگو ببینم چرا ناراحتی؟!
    سهند: به خاطر تو!
    چشمام رو گرد کردم وگفتم:
    _ من؟!
    سهند: آره! تو حیفی، تو شاد و شیطونی؛ اما ماکان سرد و مغروره و اینکه بدون عشق دارید ازدواج می‌کنید.
    _ خوب عشق بعد از ازدواج به وجود میاد؛ شاید اخلاق ماکان هم عوض شد.
    سهند: تو داری کی رو گول می‌زنی؟! تو به اجبار زن ماکان شدی. تا آخر عمرت نمی‌تونی عاشقش بشی!
    _ تو فکر می‌کنی من آدمی‌ام که زیر بار حرف زور برم؟!
    سهند: پس چرا؟!
    بغض کردم و گفتم:
    _ آخه دوسش دارم.
    سهند یکم نگام کرد و سرم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشت.
    با صدای سپی وآنید، سرم رو بلند کردم.
    سپی: نچ نچ! آقا سهند؛ تنها تنها داری با آبجیمون می‌رقصیا!
    آنید: آقا سهند قبلاً اینطوری نبودیا! غرب روت اثر گذاشته؛ غرب زده شدی، تک خوری می‌کنی.
    سهند: خب بابا!
    بعد هر چهار نفر شروع کردیم به رقصیدن که مهیار اومد و با سپی رقصید؛ ماهان هم اومد با آنید و سهند هم با مهتا. منم رفتم پیش ماکان. دستش رو انداخت دور کمرم و من رو به خودش نزدیک کرد؛ تپش قلبم رفت بالا. زمزمه کرد :
    _ با سهند چی می‌گفتین؟
    آروم جواب دادم:
    حرفایی که یه بردار به خواهرش می‌زنه.
    ماکان: مطمئن؟
    _ شک نکن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا