- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
از خونه زدن بیرون؛ حواسم به سمت بی بی رفت که زیر لب غرغر میکرد:
_ خجالت نمیکشن؛ عین بچههای کوچولو با هم لج میکنن. والا! الان ده ساله که با هم قهر هستن؛ مثل بچه کوچولو. خوبِ حالا جفتشون بزرگ و صاحب بچه شدن.آخه شکستن یه غرور اینقدر براشون سخته؟!
_ کیا رو میگی بی بی جون؟!
بی بی جون: بابات و مهرداد خان.
_ مگه باهم قهر هستن؟!
بی بی به خودش اومد و گفت:
_ هیچی مادر.
_ عه! بی بی جون؛ بگو.
بی بی یکم نگام کرد و گفت:
_هِی! مادر قضیه مال ده سال پیش بود که بابات و مهرداد دوستهای صمیمی بودن. بابات همیشه اینجا کنار مهرداد بود. بعد از عروسی، مهرداد که مادرت رو مثل خواهر دوست داشت، دستور داد که این عمارت رو براشون بسازن تا اینجا کنار اونها زندگی کنن. همه چیز خیلی خوب بود و تازه ماکان به دنیا اومده بود که مهرداد یهویی عصبی شد؛ به زنش و بابات بدبین شده بود. آخرش هم روی مادرت دست بلند کرد که صبر بابات تموم شد و بعد از یه دعوای حسابی دست مامانت رو گرفت و رفتن تهران. هر کاری کردن مهرداد نذاشت که من رو ببرنن؛ چون حداقل میتونست وقتی بابات میاد دنبالم، اون رو هم ببینه.
_آخه واسه چی دعوا کردن؟
بی بی: به خاطر اینکه برادر زن مهرداد نمیتونست دوستی بین بابات و مهرداد رو تحمل کنه، مخصوصاً که منتظر بود که مهرداد بهش یه منصبی رو بده. همه جا پر کرده بود که متین به خواهرم چشم داره؛ خلاصه مهرداد وقتی فهمید کار برادر زنش بوده خیلی ناراحت شد اما غرورش اجازه نمیداد تا با بابات آشتی کنه.
_وای چه داستانی!
بی بی زد تو سرم و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر می کردم که چطوری بابا و عمو رو آشتی بدم که بچهها با قیافۀ دمغی اومدن تو و به اتاقهاشون رفتن. یهو یه شعر به ذهنم اومد:
من ماندهام تنهایه تنها
من ماندهام تنها
میان سیل غمها
که صدای سپی، آنید و سهند اومد.
سپی: خفه شو!
آنید: لال شو!
سهند: ببند!
من ساکت شدم؛ ذوق هنریام رو کور کردن.
_ خجالت نمیکشن؛ عین بچههای کوچولو با هم لج میکنن. والا! الان ده ساله که با هم قهر هستن؛ مثل بچه کوچولو. خوبِ حالا جفتشون بزرگ و صاحب بچه شدن.آخه شکستن یه غرور اینقدر براشون سخته؟!
_ کیا رو میگی بی بی جون؟!
بی بی جون: بابات و مهرداد خان.
_ مگه باهم قهر هستن؟!
بی بی به خودش اومد و گفت:
_ هیچی مادر.
_ عه! بی بی جون؛ بگو.
بی بی یکم نگام کرد و گفت:
_هِی! مادر قضیه مال ده سال پیش بود که بابات و مهرداد دوستهای صمیمی بودن. بابات همیشه اینجا کنار مهرداد بود. بعد از عروسی، مهرداد که مادرت رو مثل خواهر دوست داشت، دستور داد که این عمارت رو براشون بسازن تا اینجا کنار اونها زندگی کنن. همه چیز خیلی خوب بود و تازه ماکان به دنیا اومده بود که مهرداد یهویی عصبی شد؛ به زنش و بابات بدبین شده بود. آخرش هم روی مادرت دست بلند کرد که صبر بابات تموم شد و بعد از یه دعوای حسابی دست مامانت رو گرفت و رفتن تهران. هر کاری کردن مهرداد نذاشت که من رو ببرنن؛ چون حداقل میتونست وقتی بابات میاد دنبالم، اون رو هم ببینه.
_آخه واسه چی دعوا کردن؟
بی بی: به خاطر اینکه برادر زن مهرداد نمیتونست دوستی بین بابات و مهرداد رو تحمل کنه، مخصوصاً که منتظر بود که مهرداد بهش یه منصبی رو بده. همه جا پر کرده بود که متین به خواهرم چشم داره؛ خلاصه مهرداد وقتی فهمید کار برادر زنش بوده خیلی ناراحت شد اما غرورش اجازه نمیداد تا با بابات آشتی کنه.
_وای چه داستانی!
بی بی زد تو سرم و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر می کردم که چطوری بابا و عمو رو آشتی بدم که بچهها با قیافۀ دمغی اومدن تو و به اتاقهاشون رفتن. یهو یه شعر به ذهنم اومد:
من ماندهام تنهایه تنها
من ماندهام تنها
میان سیل غمها
که صدای سپی، آنید و سهند اومد.
سپی: خفه شو!
آنید: لال شو!
سهند: ببند!
من ساکت شدم؛ ذوق هنریام رو کور کردن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: