دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
کلافه نگاهش کردم. کی میخواست دست از این حسادت‌های بچه‌گانش برداره؟ از روی تخت پایین رفتم و به در خروجی سفره‌خونه اشاره کردم، کوتاه و مختصر گفتم:
- بیایین خونه‌ی قدمی.
به سمت در خروجی قدم برداشتم که آرمین مثل دخترا جیغ کشید:
- کیِ بیاییم؟
از حرکت ایستادم و چشم‌هام رو با حرص بستم، دندون‌هام رو روی هم فشردم. صدای این بشر جداً روی مخه، بدجورم روی مخه. سرم رو به سمتش برگردوندم و با انزجار رو بهش پرسیدم:
- واقعاً چطور می‌تونی این‌جوری جیغ بکشی؟ من که دخترم نمیتونم تا این حد رو مخ باشم.
آرمان با شنیدن حرفم بلند خندید و به برادرش خیره شد. آرمین با حرص نگاهش کرد و درحالی که با آرنج به پهلوی آرمان می‌کوبید پرحرص گفت:
- درد، برو به عمت بخند میمون.
آرمان کمی خودش رو عقب کشید و با خنده دستش رو روی پهلوش گذاشت، درحالی که از درد پهلوش کمی صورتش توی هم رفته بود جواب داد:
- جون داداش عمه‌هامون یکیه آرمین، بیا با هم بهش بخندیم.
کمی به قیافه‌ی سرخ شده‌ی آرمین خندید و بعد به من که با فاصله‌ی چند قدم از تخت ایستاده بودم اشاره کرد، با صدایی که تن خنده به خوبی درونش احساس می‌شد ادامه داد:
- خدایی این‌جور که آهو ترور شخصیتی می‌کنه، هیتلر ‌به گرد پاشم نمی‌رسه.
آرمین با اخم خندید و مشتی به بازوی آرمان زد. درحالی‌که خودشم خندش گرفته بود گفت:
- فرار کردیم که با هیتلر روبه‌رو نشیم، اینم که خدا یکی بدترش رو گذاشت توی کاسمون.
متعجب به‌سمتشون برگشتم و به تخت نزدیک شدم، خم شدم و کف هردو دستم رو روی تخت گذاشتم. ابروی بالا انداختم و روبه آرمان پرسیدم:
- هیتلر؟
هر دو برای لحظه‌ای به من خیره شدن، به سمت هم برگشتن و چند ثانیه بدون حرف به همدیگه نگاه کردن،توی یه لحظه هر دو با صدای بلند قهقهه زدن. نگاه کوتاهی به رضا انداختم، اونم جوری بهشون خیره شده بود که انگار داره به دوتا دیوونه نگاه می‌کنه. به سمت سامیار چرخیدم، هنوزم با اخم به گل‌های فرش خیره بود. این آدم چش بود؟ نکنه اونجا که بوده چیزی زدن توی سرش؟ عقلش به کل پریده. سابقه نداشت مدت زمانی طولانی ساکت باشه. انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرد. سرش رو آروم بلند کرد و به چشم‌هام خیره شد. چند ثانیه بدون پلک زدن به چشم‌هاش خیره شدم. چشم‌هاش کمی قرمز شده بودن و به شدت عصبی به‌نظر می‌رسید. نگاهش فرق می‌کرد، اون نگاه همیشگی نبود؛ شایدم خودش اون سامیار همیشگی نبود. با صدای آرمان نگاهم رو از سامیار گرفتم، همزمان با دادن‌ حواسم به اون، دست‌هام رو از روی تخت برداشتم و صاف ایستادم. دستی به صورتش کشید و درحالی که هنوز صورتش خندون بود گفت:
- هنوز با ددی هیتلر آشناتون نکردیم رئیس؛ ولی روزش که برسه، حتما این‌کارو می‌کنیم.
آرمین آبروی بالا انداخت و با خنده و لحن مرموزی حرف برادرش رو ادامه داد:
- چه روزی بشه اون روز داداش من!
چشم‌هام رو به عادت توی حدقه چرخوندم و همون‌طور که عقب عقب ازشون دور می‌شدم بی‌توجه به حرف‌های بی‌سروتهشون گفتم:
- قبل از ساعت هفت خونه‌ی قدیمی باشین.
دست راستم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره دست راستم به دوقلوها اشاره کردم.
- باز چیزی یادتون نره، می‌دونین که من وسایل شما دوتارو ندارم.
چرخیدم و به سمت در خروجی سفره‌خونه حرکت کردم، ناییستادم تا جوابی از سمت هیچ‌کدوم بشنوم. به در سفره‌خونه که رسیدم، برای لحظه‌ای به سمت مدیر سفره‌خونه که توی دفتر کوچیکش نشسته بود و از پنجره‌ی کوچیکی بهم نگاه میکرد خیره شدم. یه مرد حدوداً شصت‌ساله بود با هیکل تپل، پوست سفید، موهای کاملاً سفید، صورتی اصلاح شده، ابروهای پر و مردونه، سری نسبتاً کچل، قد کوتاهی هم داشت. نفس عمیقی کشیدم و به سر تکون دادن کوتاهی اکتفا کردم. در جواب سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت. در رو باز کردم و خارج شدم. به سمت ماشینم قدم برداشتم، با هر قدم که از سفره خونه دور می‌شدم، صحنه‌ای از گذشته توی سرم تداعی می‌شد.
 
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با حضور پررنگ یگانه جیغ‌جیغو @>YEGANEH< 25r30wi :aiwan_light_pleasantry: :aiwan_lightsds_blum: :aiffwan_light_blum:
    (پنج‌سال قبل، تیرماه)
    با خستگی به دیوار کوچه‌‌ی تنگ و قدیمی تکیه کردم، درحالی‌که بخاطر فرارمون از دست اون مرد چاقالو به نفس‌نفس زدن افتاده بودم، با پشت دستم عرق روی پیشونیم رو گرفتم و غر زدم:
    - وای یگانه، بسه دیگه، من نمی‌تونم بدوئم.
    چند متر جلوتر از من ایستاد، با حرص نگاهم کرد و دستش رو با کلافگی توی هوا تکون داد، درحالی‌که بخاطر دویدن زیاد تند تند نفس می‌کشید گفت:
    - آهو الان می‌رسه این یارو.... یعنی چی نمی‌تونم؟ میخوای... بگیرنمون بزغـ*ـاله؟
    دستم رو روی زانوهام گذاشتم و خم شدم، چشم‌هام رو برای لحظه‌ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. گلوم به شدت می‌سوخت و تندتند آب دهنم رو قورت می‌دادم. با خستگی سرم رو کمی بالا آوردم و به یگانه که با حرص نگاهش بین من و سر کوچه می‌چرخید نگاهی انداختم. دائم سر کوچه رو چک می‌کرد تا به محض دیدن مرد چاقالو فلنگ رو ببنده؛ البته بعید نبود منم ول کنه و مثل میگ‌میگ ترمز ببره، خیلی از دستم شکار بود، مخصوصاً که اون قوطی کنسرو از دست من افتاد زمین و صاحب مغازه متوجهمون شد، بعدشم که دیگه مشخصه، ما شدیم بزبز قندی، صاحب مغازه هم گرگ بیابون. لامصب با اون هیکل تپل چه تند هم می‌دوئید، اصلاً تو کفش موندم من. با نزدیک شدن یگانه از فکر بیرون اومدم و همزمان با ایستادنش کنارم، کولم رو از روی دوشم جلو آوردم و اسپری تنفسیم رو از توی جیب کوچیک بغلش بیرون کشیدم، چندبار تکونش دادم و خواستم به‌سمت دهنم ببرمش که یگانه تند بازوم رو توی دستش گرفت و انگارنه‌انگار اینی که توی دستش گرفته دستِ، جوری با خوش کشیدم که برای لحظه‌ای پای راستم پشت پای چپم گیر کرد و سکندری خوردم، به سمت جلو خم شدم که با حرص دستش رو دور کمرم حلقه کرد و همونطور که سعی داشت جلوی زمین خوردنم رو بگیره جیغ کشید:
    - دختره‌‌ی دست‌وپاچلفتی.
    با خنده، درحالی‌که بخاطر کمبود اکسیژن به سرفه افتاده بودم، اسپری رو به دهنم نزدیک کردم و همون‌طور که صاف می‌ایستادم و باهاش هم قدم می‌شدم چندبار گاز مخصوص اسپری رو داخل دهنم خالی کردم، نفس عمیقی کشیدم و اسپری رو داخل کیفم انداختم. با لبخند به صورت عرق کرده و سرخ یگانه خیره شدم. لپ‌هاش حسابی قرمز شده بودن، لب‌هاش خشک شده بود و موهاش بخاطر عرق کردن زیاد به گردن و صورتش چسبیده بود. بازوم رو محکم گرفته بود و همون‌طور که به‌سمت ته کوچه پا تند کرده بود زیر لب با حرص غرغر می‌کرد، درست مثل پیرزن‌هایی شده بود که همیشه مسخرشون می‌کرد. نگاهی به لباس‌هاش انداختم. یه پیرهن چهارخونه‌ی زر-قهوه‌ای پوشیده بود که حسابی هم براش گشاد بود و تا نیمه‌های رون پاش رو پوشونده بود، آستین‌هاش رو تا آرنج بالا زده بود، کلاه کپ مشکی رنگی هم روی سرش گذاشته بود و تمام موهاش رو زیر کلاه مخفی کرده بود، شلوار شیش جیب مشکی‌رنگی پوشیده بود که حسابی اون رو لات نشون می‌داد، کفش‌های اسپرت و شیک زردی هم به پا داشت. یه کوله‌ی لی آبی هم روی دوشش بود. در کل خیلی با نمک شده بود. نگاهی به لباس‌های خودم انداختم. دقیقا مثل اون لباس پوشیده بودم، با این تفاوت که آستین‌هام رو تا کمی بالا‌تر از مچ دستم بالا زده بودم و کلاه کپ مشکی رنگم رو برعکس روی سرم گذاشته بودم، موهای فر و قهوه‌ایم از زیر کلاه بیرون زده بودن و حسابی به گردن و صورت عرق کردم چسبیده بودن، و البته کفش‌های من یه جفت آل.استار قدیمی و کمی پاره بودن. خیلی وقت بود با این‌ها سر می‌کردم، دلم نمی‌خواست از کوروش چیزی بگیرم، اونم به خودش زحمت نمی‌داد با خودش فکر کنه من چیزی نیاز دارم یا نه. هشتگ پدر نمونه‌ی سال کوروش پارسین! به ته کوچه رسیده بودیم کهصدای فریاد عصبی مرد رو از پشت سرمون شنیدیم:
    - هی، دزدای کثیف، وایسین ببینم.
    برای لحظه‌ای از حرکت ایستادیم، نگاهی به هم انداختیم و توی یه لحظه با جیغ خفه‌ای شروع کردیم به دویدن. حالا ما بدو، اون مرد خیکی هم بدو. یگانه درحالی که بازوم رو رها نمی‌کرد به پشت سرمون نگاه کرد و با حالت گریه گفت:
    - این یارو چقدر سمجه، بابا بیست‌تا پاستیل و هشت‌تا دوغ و دویست‌تا لواشک و پنج‌تا پشمک و ده-بیست‌تا کاکائو تخته‌ای که این حرفا رو نداره دیگه، مثل بلدوزر افتاده پشت‌سرمون ول کنم نیست.
    برای لحظه‌ای از شدت پروییش خندم گرفت. به ته کوچه رسیده بودیم که یه کوچه‌ی فرعی و باریک تر سمت راست دیدم. با خنده دستم رو به دیوار گرفتم و یگانه رو هم دنبال خودم داخل کوچه کشیدم، سرعتم رو بیشتر کردم و درحالی که بخاطر دویدن کمی صدام رو بالا بـرده بودم گفتم:
    - دختر دمت گرم، مغازه طرف رو خالی کردیم بعد میگی بیست‌تا پاستیل و هشت‌تا دوغ و دویست‌تا لواشک و پنج‌تا پشمک و ده-بیست‌تا کاکائو تخته‌ای که این حرفا رو نداره؟ تو دیگه کی هستی؟
    بلند خندیدم که همون‌طور که کنارم میدوئید پس گردنی بهم زد و با حرص گفت:
    - خودت گفتی دوغ می‌خوای، وگرنه همون بیست‌تا پاستیل و دویست‌تا لواشک و پنج‌تا پشمک و ده-بیست‌تا کاکائو تخته‌ای کافی بودن.
    با خنده سرم رو روبه آسمون گرفتم و درحالی که صدای فریاد مرد رو از پشت سرمون می‌شنیدم فریاد زدم:
    - بابا قانع، بابا فداکار، بابا پتروس.
    پابه‌پام خندید و بعد از رد کردن چند‌تا کوچه پسکوچه‌ی دیگه بالاخره صاحب مغازه رو گم کردیم. با خستگی و سر و صورت خیس از عرق از حرکت ایستادیم. برای بار دیگه اسپری تنفسیم رو بیرون کشیدم و محتوای داخل کپسول کوچیکش رو توی دهنم خالی کردم. صاف ایستادم که نگاهم به سفره‌خونه‌ی قدیمی افتاد، با پا لگدی به پشت یگانه که خم شده بود و دستش رو روی زانو‌هاش گذاشته بود زدم که مثل ببر زخمی به سمتم برگشت و جیغ زد:
    - ها؟ چته؟ چرا مثل گاو جفتک می‌ندازی...
    حرفش رو قطع کردم و با سر به سفره‌خونه اشاره کردم، با خنده گفتم:
    - بنظرت کولرشون سالمه؟
    بی‌توجه به من مثل قناری که از قفس آزاد شده باشه به سمت در سفره خونه دوئید و با خوش‌حالی جیغ کشید:
    - آخ جون کولر!
    با خنده بهش خیره شدم و آروم پشت‌سرش قدم برداشتم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - خدایا این رفیق خل‌وچلمون رو از ما نگیر.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    (زمان حال)
    با برخورد شخصی به شونه‌ی راستم به خودم اومدم. با هردو دستم شونه‌هاش رو محکم گرفتم تا از زمین خوردنش جلو گیری کنم. بد شوکه شده بود، چند لحظه بدون هیچ حرکتی موند، به خودش که اومد صاف ایستاد و سرش رو بلند کرد. نگاهم به چهرش افتاد. یه پسر هم سن و سال رضا بود، با این تفاوت که بور بود و سفید، ابروها و مژه‌های کاملا بور، موهای فر طلایی، بینی قلمی، لـ*ـب‌های کوچیک و صورتی. فقط چند سانت از من بلند تر بود و هیکل لاغری داشت؛ اما نه به اندازه‌ی رضا، توپر تر از رضا به نظر می‌رسید. حواسم رو بهش دادم، به صورتم خیره شده بود و خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. با دیدن رنگ‌پریدگی صورتش اخم کردم. نکنه چیزیش شد؟ بدون اینکه شونه‌هاش رو رها کنم کمی فشردمشون و با صدای آروم و نگرانی پرسیدم:
    - خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
    بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره کمی خودش رو عقب کشید، آب دهنش رو قورت داد و چند بار پلک زد. متعجب سرم رو کمی به سمت چپ کج کردم و باز پرسیدم:
    - خوبی پسر جون؟
    مکث کوتاهی کرد؛ اما بالاخره به خودش اومد و با لبخند دستش رو روی دست‌هام گذاشت، از شونه هاش جداشون کرد و قدمی ازم فاصله گرفت، با صدای آرومی جواب داد:
    - خوبم خانوم.
    دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و بهش چشم دوختم. بهم خیره شده بود و شوکه بنظر میرسید. اخمم شدیدتر شد. وقتی دید با اخم بهش نگاه می‌کنم، یکه‌ای
    خورد و تند نگاهش رو ازم گرف، به کفش‌هام خیره شد و با صدای لرزونی گفت:
    - ب... ببخشید من...
    باقی حرفش رو ادامه نداد. خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو محکم گرفتم. شوکه و کمی ترسیده به صورتم خیره شد. مشکوک بهش نگاهی انداختم و با صدای آرومی پرسیدم:
    - قبلا دیدمت؟
    رنگش بیشتر از قبل پرید. آب دهنش رو به سختی پایین داد و با صدای خفه ای جواب داد:
    - ن... نه.
    سرم رو تکون دادم و با اخم گفتم:
    - چرا زرد کردی یهو؟
    سکوت کرد. خواستم چیز دیگه‌ای بپرسم که نگاهم به پشت سرش افتاد، یه مرد هیکلی و قد بلند، کت چرم مشکی رنگی پوشیده بود و شلوار لی دودی تیره، کفش‌های اسپرت مشکی، به تیشرت ساده‌ی دودی رنگ هم زیر کتش پوشیده بود. نگاهم به صورتش افتاد. موهای کاملا مشکی و مجعد که به سمت بالا شونه زده بود، پوست سفید، ابروهای مردونه‌ و پر مشکی، ته ریش جذاب، بینی قلمی و لب‌های مردونه. عینک افتابی سیاهی به چشم‌هاش زده بود. با صدای مرد به خودم اومدم و دقیق نگاهش کردم.
    - مشکلی پیش اومده؟
    دقیق تر به صورتش خیره شدم. یه حسی بهم می‌گفت آشناست، می‌گفت این مرد رو یه جایی دیدم؛ اما حافظم یاری نمی‌کرد. با صدای سرد و عصبیش از فکر بیرون اومدم، بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم، بازوی پسر رو رها کردم. نفس عمیقی کشیدم و کوتاه جواب دادم:
    - نه.
    بدون اینکه نگاه دیگه‌ای به هر دو بندازم به‌سمت ماشینم قدم برداشتم. چند قدمی که فاصله گرفتم صدای مرد رو از پشت سرم شنیدم که پسر جوون رو مخاطب قرار داده بود و با صدای نگران و کمی عصبی می‌گفت:
    - خوبی؟ چی می‌گفت بهت؟
    نفسم رو عمیق بیرون دادم و در ماشین رو باز کردم، بدون اینکه به اون دو اهمیت بدم پشت رل نشستم و دستی رو پایین کشیدم، با سرعت از خیابون بیرون زدم و بی‌هدف یکی یکی خیابون هارو طی کردم. کجا می‌رفتم؟ جایی هم بود که آدمی مثل من با اینهمه زخم و خاطرات رو توی آغوشش بگیره؟ جایی وجود داره که منو آروم کنه؟ امشب کار اسکندر رو تموم می‌کنم، برنامه‌ی بعدی چیه؟ تا کی قراره خودم رو با این کارهای مسخره سرگرم نگه دارم؟ میشه یه مرده رو مجبور به زندگی کرد؟ میشه پاهای زخمی و قلم‌هایی شکسته رو مجبور به دویدن کرد؟ نفس عمیقی کشیدم و توی یه تصمیم آنی دور برگردون رو دور زدم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    برای اینکه کار اسکندر رو تموم کنم اول از همه باید آروم بگیرم، باید خاطراتم رو، چه خوب چه بد، بسته بندی کنم و یه جایی اعماق وجودم پنهان کنم. نمیتونم جون بچه‌هارو به خطر بندازم، مسئولیت همه چیز با منه، هر اتفاقی که بیوفته پای من ثبت میشه؛ پس نمیتونم ریسک کنم. بعد از چند خیابون به محل مورد نظر رسیدم. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، در رو بستم و با ریموت قفل کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. زمین‌های خاکی کمی نم شده بودن و بوی خاک نم حسابی توی فضای اطراف پخش شد بود، اطرافم پر بود از درخت‌های بلند و سربه فلک کشیده، کم و بیش درخت‌ها و نهال های کوچیک هم بینشون به چشم میخورد که تازه کاشته شده بودن. درست سمت راست درخت‌ها یه کلبه‌ی چوبی نقلی بود که پرده‌های کشیده‌ شده‌ی پنجره‌هاش باعث میشدن نتونی داخل رو ببینی. بیرن و سمت راست خونه یه سکو و سقف کوتاه درست کرده بودن تا هیزم‌ها رو برای فصل زمستون ذخیره کنن. بیخیال به سمت درخت‌ها قدم برداشتم، بیل کوچیکی برداشتم و چند‌تا از نهال‌هایی که هنوز کاشته نشده بودن رو برداشتم، با قدم‌های آروم وارد محل درختکاری شدم. یه جور جنگل بود که با کمک چند خیر پر و بال داده شده بود. نمیتونم اسم خودم رو خیر بذارم، فقط میتونم بگم سهم کوچیکی توی این کار زیبا داشتم. بعد از چند دقیقه از حرکت ایستادم. کاملا از محل اولیه دور شده بودم و الان درست وسط جنگل بودم. برای لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، با لبخند محوی چشم‌هام رو باز کردم و مشغول شدم. با بیل کوچیک زمین رو کندم و مشغول بیرون آوردن نهال از گلدونش شدم. اینقدر غرق کاشتن نهال‌ها شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم که اومدم تقریبا کل لباس‌هام خاکی و گلی شده بودن. آروم خندیدم و پشت دستم رو روی پیشونیم کشیدم که تازه به یاد آوردم دست‌ها گلی ان. با حرص دستم رو پایین آوردم و زیر لب زمزمه کردم:
    - گندش بزنن.
    دست‌هام رو کمی تکوندم و صاف ایستادم، به سمت عقب چرخیدم که با دیدنش پشت سرم خشکم زد. بدون اینکه پلک بزنم، فقط خیره نگاهش میکردم. وقتی دید خشکم زده لبخند محوی زد و از روی تنه‌ی درخت شکسته‌ای که روی زمین با فاصله‌ی چند متری از من قرار داشت بلند شد و به سمتم قدم برداشت. کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت، پیرهن سفید و کراوات ساتن قرمز، کفش‌های کالج ورنی مشکی، موهاش رو سشوار کرده بود و به سمت بالا شونه زده بود. نمیدونم چقدر مشغول آنالیرش بودم که وقتی به خودم اومدم اون رو جلوی صورتم دیدم. آروم درحالی که اخم‌هام از شدت حیرت توی هم رفته بودن قدمی عقب رفتم. تمام اعصای صورتم رو از زیر تیغ نگاه سیاه و نافذش گذروند و در آخر درحالی که هر دو دستش رو از زیر کتش توی جیب شلوارش فرو میبرد با صدای آرومی پرسید:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    به سختی نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه نگاهم رو از چشم‌های سیاهش بگیرم پرسیدم:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    یه تای ابروش بالا رفت، سرش رو چرخوند و به اطرافم اشاره کرد، نفسش رو عمیق بیرون داد و با صدای بم و آرومی جواب داد:
    - اولین باری که اینجا اومدی رو خیلی خوب یادمه، یکی از روزهایی بود که حال خوبی نداشتی، به من هم چیزی نمیگفتی.
    سرش رو به سمتم برگردوند و به صورتم خیره شد، اخم ملایمی بین ابروهاش نشست. به چشم‌هام خیره شد و ادامه داد:
    - رفتم آشپزخونه و برگشتم، دیدم نیستی، کل شهرو دنبالت گشتم تا اینکه یه پیرمرد با گوشی تو بهم زنگ زد و گفت اینجایی.
    نگاهی به لباس‌های گلیم انداخت و با لبخند محوی بهم خیره شد.
    - کل شب رو اینجا درخت کاشته بودی، آخر سر هم وقتی از شدت خستگی روی زمین خوابت بـرده بود نگهبان گوشیت رو پیدا کرده بود و به من زنگ زده بود.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با به یاد آوردن اون روز بغض سنگینی توی گلوم نشست. اون روز رو خیلی خوب به یاد میارم، روزی بود که کوروش سرزده وارد اتاقم شد و وقتی قلم و وسایل نقاشی رو توی دست‌هام دید با عصبانیت شیرین خانوم رو صدا زد، دستور داد تمام وسایل هام رو دور بریزن، کاغذهام، رنگ روغن‌هام، تمام قلم موهام و تمام مداد‌هام. عصر وقتی کسی خونه نبود زدم بیرون و رفتم پیش امید؛ اما به اون هم نتونستم چیزی بگم، وقتی دیدم سرش توی آشپزخونه گرمه زدم بیرون. اون زمان این محل تازه 20 تا نهال کاشته بودن. کم و بیش به خونه‌ی امید نزدیک بود و قبلاً وقتی رد می‌شدم دیده بودم که می‌خوان یه جنگل پرورش بدن. نمی‌دونم چی شد که اون شب به سرم زد بیام اینجا یا چی باعث شد امروز به این مکان اومدم. گاهی وقت‌ها بعضی از خاطرات با وجود دردناک بودنشون، آرامشی به آدم میدن که هیچ خاطره‌ی خوبی نمی‌تونه اینکار رو بکنه. به خودم اومدم، چشم‌هام بدجور می‌سوختن، خداخدا می‌کردم که سد چشم‌هام شکسته نشه و اشک‌های سمجم از چشم‌هام جاری نشن. ضعف داشتم، جلوی این آدم پر از ضعف بودم و نمی‌تونستم اجازه بدم کاری که چهارسال پیش باهام کرد رو باز تکرار کنه. امید فقط دنبال انتقام بود، چهار سال پیش برق انتقام رو توی نگاهش دیدم، خودم رو گول می‌زدم چون دوستش داشتم. حاجی خدابیامرز همیشه می‌گفت چه لیلی باشی چه مجنون، عشق چشم‌هات رو کور می‌کنه. همینم شد، کور شده بودم، و زمین خوردم. بلند شدن سخت بود؛ اما بلند شدم، بدون کمک و گرفتن دست شخصی، بلند شدم و ادامه دادم، یه آهوی جدید ساختم و زدم به دل دنیا، به خودم گفتم مردنم که چیزی رو حل نمی‌کنه، حداقل به یه جایی برسم و بشم دست کمک واسه اونایی که هنوز فرصت زندگی کردن دارن. نمی‌دونم امید توی این چهار سال چی‌کار کرد؛ اما این چشم‌هایی که من می‌بینم، هنوز دنبال انتقانم، روی تمام آدم‌های اطرافش بسته شدن و فقط انتقام رو می‌بینن. نگاهم رو ازش گرفتم و درحالی‌که مشغول تکوندن لباس‌هام می‌شدم با صدای سرد و آرومی لب زدم:
    - خب که چی؟ اومدی واسم قصه‌ی دختر کبریت فروش رو تعریف کنی؟ زحمت نکش، قصش رو حفظم.
    برای چند لحظه سکوت کرد. نفس عمیقی کشیدم و خم شدم، بیل کوچیک و گلدون ‌های خالی رو برداشتم و از راهی که اومده بودم برگشتم؛ اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که بازوم رو توی دستش گرفت و نگهم داشت. بدون اینکه به‌سمتش برگردم به جلوم خیره شدم و منتظر موندم حرفش رو بزنه. چند ثانیه طول کشید تا لب باز کنه و حرفش رو بزنه.
    - می‌دونی کوروش چه نقشه‌ای برات داره؟
    با شنیدن اسم کوروش اخمی کردم و با مکث کوتاهی به‌سمتش برگشتم، بازوم رو توی یه حرکت از دستش بیرون آوردم و به چشم‌هاش خیره شدم. برای لحظه‌ای به عقب کشیدن بازوم خیره شد و با اخم سرش رو بالا آورد، متقابلاً به چشم‌هام خیره شد. سرم رو آروم بالا انداختم. یکی از عادت‌هایی که موقع حرف زدن بی‌اختیار انجام می‌دادم. با صدای که سعی می‌کردم خونسرد بمونه لب زدم:
    - در مورد چی حرف می‌زنی؟ کوروش چه برنامه‌ای داره؟
    برای چند لحظه فقط به چشم‌هام خیره شد. نگاهم به رگ بادکرده‌ی کنار گردنش افتاد. صورتش سرخ شده بود و تند نفس می‌کشید. پر حرص بهم نگاه کرد و غرید:
    - یعنی تو نمی‌دونی؟
    اخمم شدیدتر شد. از چی حرف می‌زد؟ پوزخندی زدم و درحالی‌که نمی‌فهمیدم از چی حرف می‌زنه جواب دادم:
    - تو که میدونی بهم بگو؛ شاید منم فهمیدم.
    - کوروش می‌خواد مجبورت کنه با اسکندر ازدواج کنی.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    شوکه بهش خیره شدم. جوری با حرص کلمات رو بیان می‌کرد که انگار از این موضوع عصبانی شده. پوزخندم پررنگ‌تر شد. خونسرد لب زدم:
    - گیریم که برنامه‌ی کوروش این باشه، گیریم که تو راست میگی.
    با دست راستم به خودم اشاره کردم و با تمسخر پرسیدم:
    - بنظرت من بچم که بتونه به این‌کار مجبورم کنه؟
    بدون حرف با اخم نگاهم کرد. بدون اینکه لحن تمسخرآمیزم رو تغییر بدم، با سر به سرتاپاش اشاره کردم و ادامه دادم:
    - دخلش به تو چیه؟ تو چرا قرمز شدی و رگ گردن باد کردی؟ هوم؟
    چشم‌هاش رو بست و پر حرص نفس عمیقی کشید، دستی به گردنش کشید و با عصبانیت جواب داد:
    - آهو این شوخی بردار نی...
    حرفش رو قطع کردم و کوتاه خندیدم، خنده‌ای از حرص و عصبانیت.
    - مگه من گفتم شوخیه؟
    نگاهم کرد. نگاهش چی می‌خواست بگه رو نمی‌دونم، حتی برام مهم نبود. آره یه زمان زندگیم توی وجود این آدم خلاصه می‌شد؛ اما زمان همه چیز رو عوض می‌کنه، زمان می‌تونه بزرگ‌ترین عشق‌هارو به چندتا خاطره‌ی پوچ تبدیل کنه، عشق یک طرفه‌ی من به امید که دیگه چیزی نبود، زمان زیادی نگذشت که از اون عشق فقط چند خاطره‌ی توخالی باقی موند. با صداش از فکر بیرون اومدم و به چشم‌های سیاهش خیره شدم.
    - می‌خوای قبول کنی؟
    سکوت کردم. بی‌حس به چشم‌هاش نگاه کردم و خونسرد پرسیدم:
    - برات مهمه؟
    - تو فکر کن آره.
    بی‌اختیار خندیدم. دست آزادم رو به صورتم کشیدم.
    - تو منو چی فرض کردی امید؟ یه عروسک که هروقت دلت‌خواست از توی ویترین درش بیاری و باهاش بازی کنی، وقتی هم خسته شدی بذاریش توی ویترین خاک بخوره؟
    کلافه سرش رو به دو طرف تکون داد و با صدای بم و گرفته‌ای زمزمه کرد:
    - متوجه نیستی.
    با حالتی عصبی که به هیچ عنوان دست خودم نبود دستم رو تخت سینش زدم و پر حرص لب زدم:
    - آره من متوجه نمیشم، نه خودتو می‌فهمم، نه قصد و نیتت رو، نه اون انتقام مسخره‌ای که باهاش زندگیم رو به گند کشیدی.
    قدمی عقب رفت و با اخم بهم خیره شد. دوباره کف دستم رو به سینش کوبیدم و قدمی به سمتش برداشتم. صدام بی‌اختیار بلندتر شده بود.
    - نه می‌فهمم چی می‌خوای، نه می‌خوام بفهمم؛ فقط می‌خوام دست از سرم برداری، می‌خوام ریختت رو نبینم.
    سرم رو با حالت عصبی کج کردم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - اینو متوجه میشی جناب سلطانی؟
    با چشم‌های سرخ شده بهم خیره شد، چند بار دهن باز کرد؛ اما حرفی از بین لب‌هاش بیرون نیومد، فقط نگاهم کرد. آب دهنم رو به سختی پایین دادم. گلوم حسابی خشک شده بود. دندون‌هام رو به هم فشردم و عقب گرد کردم که برم، صدای محزونش زمزمه وار توی گوشم پیچید:
    - بذار کمکت کنم.
    کمک؟ به من کمک کنه؟ امید؟ امیدی که یه راه برای آباد کردن آواره‌های زندگیم به جا نذاشت؟ درحالی‌که احساس می‌کردم نفسم تنگ شده و به خس‌خس افتاده بودم، لبم رو گزیدم و با صدای آرومی که از شدت بغض بغض می‌لرزید زمزمه کردم:
    - کمکم کنی؟ دیگه چی ازم می‌خوای؟ چیزی هم مونده ازم بگیری؟
    قدمی به‌سمتم برداشت و با درموندگی زمزمه کرد:
    - فقط می‌خوام کمکت کنم، بخدا کاری باهات ندارم.
    با حالت حیستریکی خندیدم و دو قدم عقب رفتم، دست‌هام رو از هم باز کردم و به خودم اشاره کردم.
    - به اندازه‌ی کافی کمکم کردی، نمی‌بینی؟
    - آهو!
    بدون اینکه بهش اهمیت بدم، نگاهم رو ازش گرفتم و عقب گرد کردم، با صدای سردی لب زدم:
    - حتی اگه توی آتیش گیر افتاده باشم و تو تنها کسی باشی که برای نجاتم اونجا باشی و مجبور بشم دستت رو بگیرم، ترجیح میدم بسوزم، ولی یه بار دیگه دستت رو نگیرم.
    قدم‌های لرزونم رو حرکت دادم و ازش دور شدم. دنبالم نیومد. به محض رسیدنم به ماشین بیل دستی و گلدون‌های خالی رو روی زمین گذاشتم و در ماشین رو باز کردم، پشت رل نشستم و با سرعت توی جاده‌ی خاکی روندم. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می‌شد و من فقط با حالت حیستریک و عصبی می‌خندیدم. خنده داشت، نداشت؟ کسی دم از کمک می‌زد که روزی با بی‌رحمی تمام زیر پاهاش لهم کرد؛ حالا می‌خواست من رو از نقشه‌های کوروش حفظ کنه؟ باید خیلی احمق باشم که باور کنم، خیلی.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفس تنگم رو سخت بیرون دادم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. به جاده‌ی بیرون از شهر رسیده بودم. پرنده هم پر نمی‌زد. چشم‌هام مدام خیس میشدن و پشت سر هم سرفه می‌کردم. گلوم به شدت می‌سوخت و چشم‌هام تار شده بودن. درحالی که به شدت سرفه می‌کردم به سمت فرمون خم شدم و یکی از دست‌هام رو مشت کردم و به قفسه‌ی سیـ*ـنم کوبیدم. سرم رو به سختی بالا آوردم و با دیدن منحرف شدن ماشین به سمت پایین جاده، بی‌جون پام رو ریو پدال ترمز فشردم. ماشین با صدای بدی لبه‌ی جاده متوقف شد. سر ماشین به سمت بغـ*ـل جاده بود. اگه ترمز نمی‌گرفتم بدون شک اتفاق خوبی انتظارم رو نمی‌کشید. چشم‌هام از کمبود اکسیژن سیاهی می‌رفتن. به سختی خودم رو به سمت داشبورد ماشین کشیدم و بازش کردم، از بین شلوغی محتوای داخل داشبورد اسپری تنفسیم رو بیرون کشیدم و همون‌طور که خمیده سرفه می‌کردم چند بار اسپری رو توی دهنم خالی کردم. صداش با بی‌رحمی تمام توی سرم می‌پیچید:
    - اون پرونده‌های لعنتی رو برام میاری آهو، می‌شنوی؟ اگه کاری که ی‌خوام رو انجام ندی بلایی به سرت میارم که دیگه هیچ‌وقت نتونی بلند بشی و ادامه بدی. فهمیدی؟ فهمیدی یا نه؟
    چند بار با مشتم به قلبم کوبیدم و با درد جیغ کشیدم:
    - امید، امید، امید.
    اشک‌هام به سرعت صورتم رو خیس کردن. به سمت جلو خم شده بودم و فقط به قلبم مشت می‌زدم و اشک می‌ریختم، اسمش رو فریاد می‌زدم. زمینم زد، جوری زمینم زد که نتونستم بلند بشم، تونستم فراموش کنم، نتونستم.
    (چهارسال قبل)
    با هیجان به اطرافم نگاه کردم. یعنی خوشش میومد؟ نکنه دیر بیا؟ من باید زود برگردم، امروز کوروش زود میاد عمارت. با لبخند و دست به کرم به شاهکارم خیره شده بودم که توی یه لحظه لبخندم محو شد، لب‌هام آویزون شدن. دست‌هام رو پایین انداختم به این فکر کردم که اگه خوشش نمیومد چی؟ اگه عصبانی می‌شد چی؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و خودم رو روی تختش رها کردم. از پشت روی تشک تخت افتادم. با حرص مشتی به تشک زدم و جیغ کشیدم:
    - ای خدا دیوونه شدم. چرا این زودتر نمیاد؟ ای بابا.
    نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم. ساعت سه بعدازظهر بود و من باید تا هفت عمارت باشم. کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم. به شاهکارم خیره شدم. بی‌اختیار لبخندی روی لب‌هام نقش بست. بهترین نقاشی بود که تا امروز کشیده بودم. تصویر امید و خودم روی دیوار اتاقش، درست روبه‌روی تختش. یه نقاشی که فقط با رنگ سیاه کشیده شده بود. خیلی خوب می‌دونستم از چه رنگی خوشش میاد و انصافا خیلی خوب شده بود. امید پشت سرم ایستاده بود و دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرده بود، امید هم سرش رو خم کرده بود و روی شونه‌ی چپم گذاشته بود. لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    - این‌جوری هروقت از خواب بلند می‌شد تصویر خودم و خودش رو می‌بینه.
    سی دقیقه به دیوار خیره بودم که کم‌کم خسته شدم و از روی تخت بلند شدم، دوری توی اتاقش زدم. بازم زمان نگذشت. از اتاقش بیرون زدم و از پله‌ها پایین رفتم، وارد سالن بزرگ پایین شدم. نفسم رو کلافه بیرون دادم، ساعت چهار شده بود و نیومده بود. با اخم به سمت در سالن قدم برداشتم. می‌دونست میام پیشش؛ پس چرا اینقدر دیر کرده بود؟ نمی‌دونم چش بود؛ حتی صداش هم پشت تلفن مثل همیشه نبود، خیلی سرد بود؛ انگار با یه غریبه حرف می‌زد. از در سال بیرون زدم و آروم و کلافه توی باغ قدم زدم. نکنه کاری کرده بودم که ازم عصبانی شده؟ از فکر‌های توی سرم خسته شدم، کنار یکی از درخت‌های باغ نشستم و به تنه‌ی بزرگش تکیه کردم، پاهام رو دراز کردم و زل زدم به زمین و سرم پر شد از فکرهای مختلف. نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که با صدای قدم‌های شخصی سرم رو بالا آوردم، هوا تاریک شده بود. شوکه به اطرافم خیره شدم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    کی شب شد که متوجه نشدم؟ یعنی اینقدر توی فکر بودم که متوجه گذر زمان نشدم؟ سرم رو به سمت صدای قدم‌ها برگردوندم که چشمم به قامت بلندش افتاد. لبخندی زدم و از روی زمین بلند شدم. با هیجان به سمتش قدم برداشتم و به محض رسیدنم بهش لب باز کردم.
    - سلام، چرا اینقدر دیر کردی؟
    جوابی نداد. با دقت صورتش رو برسی کردم. چشم‌هاش قرمز شده بودن و خسته به نظر میومد. متعجب نگاهش کردم و با صدای آرومی صداش زدم:
    - امید!
    بازم جوابی نداد؛ فقط بهم خیره شده بود. نگاهش با همیشه فرق داشت، برام غریبه بود، به حدی سرد که برای لحظه‌ای یخ بستم. دستم رو به گوشه‌ی کت چرمش گرفتم و خواستم حرفی بزنم که مچ دستم رو گرفت و از کتش جدا کرد. ناباور و شوکه بهش چشم دوختم. همون‌طور که به چشم‌های گشاد شدم خیره بود با صدای سرد و جدی به حرف اومد:
    - یه سری پرونده رو می‌خوام، برام بیارشون.
    متعجب اخمی کردم و سعی کردم مچ دستم رو از دستش بیرون بکشم؛ اما خیلی محکم نگهم داشته بود. ناله‌ای کردم.
    - امید، دستم.
    بی‌توجه به صورت مچاله شده از دردم صداش رو بالاتر برد و ادامه داد:
    - اون پرونده‌های کوفتی رو می‌خوام، توی گاوصندوق پدرته، باید برام بیاریشون.
    اصلاً نمی‌فهمیدم از چی حرف میزنه. خودم رو عقب کشیدم و گیج با صدای آرومی جواب دادم:
    - نمی‌فهمم چی‌میگی. ول کن دستمو.
    مکث کوتاهی کرد و مچ دستم رو رها کرد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد. مچ دستم رو توی دستم گرفتم و گیج لب زدم
    - چت شده؟ حالت خوبه؟ تا الان کجا بودی؟
    بازم همون نگاه سرد و غریبه. بی‌توجه به سوالم گفت:
    - یا اون پرونده‌هایی که می‌خوام رو برام میاری، یا کاری می‌کنم با خاکستر یکی بشی. متوجه حرفم میشی؟
    با چشم‌های گشاد شده بهش خیره شدم. صورتش به حدی جدی بود که یه لحظه‌ هم نمی‌شد شک کرد که داره شوخی می‌کنه. ناباور و آروم خندیدم و کفتم:
    - امید دیوونه شدی؟ از چی حرف میزنی؟ کدوم پرونده؟ من نمی‌...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی به صورتم زد. سرم به سمت راست کج شد و ناباور دست یخ‌زدم رو روی گونم گذاشتم. بی‌اختیار چشم‌هام خیس شده بودن. صداش توی گوشم پیچید:
    - هنوز نفهمیدی نه؟ آخه چقدر می‌تونی احمق باشی که فکر کنی من عاشقتم؟ من، امید سلطانی؟ عاشق یه دختر بچه لوس و بی‌کس و کار بشم؟ بنظرت مسخره نیست
    سرم رو بلند کردم و همونطور که دستم روی گونم بود بهش خیره شدم. سرم داغ شده بود، زبونم نمیچرخید تا جوابش رو بدم؛ فقط شوکه به چشم‌های سرخ و سردش خیره شده بودم.
    - میدونی چرا بهت نزدیک شدم؟ هوم؟
    سرم رو آروم به نشونه‌ی نه تکون دادم. با پوزخند تحقیرآمیزی سرتاپام رو از نظر گذروند و ادامه داد:
    - خیلی آسون میشه گولت زد، میشه بازیت داد. تو خیلی بی‌ارزشی، به حدی که گاهی وقت‌ها حالم رو بهم می‌زنی.
    بدنم به لرزه افتاده بود و بی‌اختیار به خودم می‌لرزیدم. قفسه‌ی سینم تیر می‌کشید و نفسم تنگ شده بود. هییچی نمی‌گفتم، فقط ناباور نگاهش می‌کردم. با خنده دستی به لب‌هاش کشید. صداش با بی‌رحمی روی قلبم خط می‌کشید.
    - ولی خب انصافا خوش گذشت بهم، عروسک باحالی بودی؛ اما خب...
    مکث کوتاهی کرد و به من که مثل مجسمه خشکم زده بود چشم دوخت. با پوزخند سردی ادامه داد:
    - اما خب دیگه خسته شدم، تکراری شد برام. وقتشه به نقشم برسم.
    لب‌های ارزونم از هم فاصله گرفتن و زمزمه‌وار اسمش رو زمزمه کردم:
    - امید!
    با حالت تحقی‌آمیزی یقه‌ی مانتوی سیاهم رو توی مشتش گرفت و روی صورتم خم شد، توی صورتم با صدای آروم و خشمگینی غرید:
    - اون پرونده‌هارو برام بیار؛ وگرنه به خاک سیاه می‌شونمت آهو پارسین، قسم می‌خورم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    برای لحظه‌ای به خودم اومدم و درحالی‌که نفس‌هام به شماره افتاده بودن لرزون جواب دادم:
    - من... من نمی... نمی‌تونم... به بابام خــ ـیانـت... خــ ـیانـت کنم. تو... تو...
    تکون محکمی بهم داد و با صدای عصبی فریاد زد:
    - بابات؟ چی میگی تو؟ کدوم بابا؟ از کی حمایت می‌کنی، ها؟ از مردی که حتی یه بارم برات پدری نکرده؟ از آدمی که به اندازه‌ی سگ در خونش برات ارزش قائل نیست؟ چرا یهو فاز پتروس برداشتی و برای من وفادار شدی دختره‌ی احمق.
    خودم رو عقب کشیدم و آب دهنم رو با درد پایین دادم. تمام تنم بی‌حس شده بود و درد توی قفسه‌ی سینم هر لحظه بیشتر می‌شد. با صدای خفه و خش‌داری زمزمه کردم:
    - ن... نمی‌تونم...تو... تو نمی‌فهم...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که سمت دیگه‌ی صورتم هم داغ شد. سرم کج شد و موهای فرم توی صورتم ریختن. صدای فریادش توی گوشم پیچید:
    - تو غلط می‌کنی. فکر کردی اجازه میدم گند بزنی به تمام نقشه‌هام؟ اینهمه مدت تحملت نکردم که حالا بهم بگی نمی‌تونم. من سال‌ها منتظر بودم، منتظر روزی که بالاخره کوروش رو زمین بزنم، نمی‌تونی هرچی ساختم رو نابود کنی.
    چشم‌هام سیاهی رفتن و مشت یخ‌زدم رو روی قفسه‌ی سینم گذاشتم. نفسم بالا نمیومد. اشک نمی‌ریختم؛ فقط درد داشتم، دردم از سیلی‌‌هایی که خورده بودم نبود، قلبم درد می‌کرد و جوری آروم می‌کوبید که انگار می‌خواد از حرکت باییسته. اون حرف می‌زد و من با چشم‌های تار شده از کمبود اکسیژن به زمین خیره شده بودم. اون حرف می‌زد و با هر کلمه‌ی اون صدای شکستن چیزی رو توی وجودم احساس می‌کردم.
    - دختره‌ی بی‌همه چیز. واقعاً فکر کردی آدمی مثل من عاشق تو میشه؟ چی توی خودت دیدی که این فکر مسخره به سرت زد؟ تو چی داری آخه که یکی عاشقت بشه؟ قهقهه‌ی بلند و تحقیرآمیزش توی سرم زنگ می‌زد.
    - تویی که حتی برای خانوادت یه تیکه زباله‌ی اضافی هستی، چطور می‌تونی عشق زندگی من باشی؟
    چشم‌هام رو از درد بستم و مشتم رو به قفسه‌ی سیـ*ـنم فشردم،با بیچارگی زیر لب زمزمه و خفه صداش زدم:
    - ا...امید... امید... امید!
    (زمان حال)
    نفس عمیقی کشیدم و چشم‌های تارم رو به کف ماشین دوختم. بی‌حس بودم، آروم نفس می‌کشیدم و بدون پلک زدن به نقطه‌ی نامعلومی خیره بودم. تموم شده بود، اون روزها تموم شده بودن، همه چیز تموم شده بود؛ اما دردشون، دردی که داشتم، حتی از روز اول هم بیشتر بود. چند دقیقه بعد صاف نشستم و اسپری تنفسیم رو روی صندلی کمک راننده انداختم. با چشم‌های سرد و یخی به روبه روم خیره شدم و ماشین رو روشن کردم. صدای خورد شدن سنگ ریزه‌ها زیر لاستیک‌های ماشین رو شنیدم. داخل جاده برگشتم و با سرعت به‌سمت روستا روندم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت پنج‌و‌بیست دقیقه‌ی بعدازظهر بود و بچه‌ها باید ساعت هفت توی خونه‌ی بی‌بی ماهنور می‌بودن. بابت هیچ‌کدوم نگرانی ندارم جز آرمین، روری زمان‌بندی اون هیچ‌وقت نمیشه حساب کرد. بارها اتفاق افتاده که حتی وسط ماموریت دیر کرده و کل ماموریت رو به باد داده؛ اگرچه همیشه داداش بزرگش همه چیز رو حل می‌کنه. آرمان حسابی هوای آرمین رو داره، این موضوع بین جفتشون مشترک. آرمان فقط پنج‌دقیقه زودتر از آرمین به دنیا اومده؛ با این وجود، همیشه مثل یه برادر بزرگ‌تر سعی می‌کنه از آرمین محافظت کنه. این بین شیطنت‌ها و همدستی‌های خودشون رو دارن، درست مثل تمام دوقلوهای دنیا. نفس عمیقی کشیدم و با رسیدن به ورودی خاکی روستا سرعت ماشین رو پایین آوردم، به حدی توی افکار شلوغم غرق بودم که حتی نفهمیدم کی به خونه‌ی قدیمی رسیدم. خواستم از ماشین پیاده بشم که خشکم زد، با خودم زمزمه کردم:
    - نکنه بین راه یکی رو زیر کردم و متوجه نشدم؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    آخه به حدی درگیر بودم که یادم نمیاد چطور به خونه رسیدم. لبخند محوی به افکار بچه‌گونه و مسخرم زدم و پیاده شدم، درهای ماشین رو با ریموت قفل کردم و به سمت در فلزی و زنگ زده‌ی خونه قدم برداشتم. سردرد شدیدی داشتم که البته عجیبم نبود، یادآوری اون خاطرات قدیمی و آزاردهنده همیشه برام دردناک بوده و هست. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و خم شدم، آجر قرمز رنگ رو که پایین در و گوشه‌ی راستش گذاشته بودم و بلند کردم، بی‌توجه به هزارپا و حشرات موزی که با بلند کردن آجر بیرون زدن، کلید رو از زیر آجر برداشتم و آجر رو گوشه‌ای انداختم و کلید رو توی قفل قدیمی در فرو کردم، در حیاط رو باز کردم و وارد شدم، در رو پشت‌سرم بستم و به‌سمت حوض چرخیدم، ایستادم، برای چند لحظه کل حیاط رو، گوشه به گوشه از نظر گذروندم. چه روزهای خوبی رو که توی این خونه نگذروندم. حضور بی‌بی جوری این خونه رو روشن می‌کرد که هیچوقت قدیمی بودن و کوچیک بودن خونه به چشمم نمیومد. اگه زنده بود چیکار می‌کرد؟ حتماً باز دعوام می‌کرد که چرا توی این هوای سرد بیرون ایستادم و منم با پرویی تمام جوابش رو می‌دادم. نفس عمیقی کشیدم و آروم قدم‌هام رو حرکت دادم، از حوض گذشتم و به پله‌ها رسیدم، از پله‌ها بالا رفتم و در ورودی خونه رو باز کردم، سوز سرمایی که به محض باز شدن در به صورتم خورد، به اندازه‌ی فضای بیرون بود. کلافه کفش‌هام رو از پام بیرون آوردم و بعد از وارد شدنم به خونه در حال رو پشت سرم بستم، به‌سمت اتاقم پا تند کردم و بدون اتلاف وقت لباس‌هام رو با یه شلوار گرم سفید رنگ با دو خط سیاه گوشه‌ی شلوار، سیشرت کلاه دار مشکی ساده‌ای هم تنم کردم و موهام رو باز کردم، موج قهوه‌ای‌رنگ موهای فرم دورم پخش شدن. سوییچ ماشین و موبایلم رو روی میز قدیمی گوشه‌ی اتاقم گذاشتم و از اتاق خارج شدم، وارد آشپزخونه شدم و مشغول دم کردن چایی شدم. به‌سمت کابینت‌های رنگ‌ورو رفته‌ی آشپزخونه چرخیدم و چنتا استکان دیگه‌هم واسه بچه‌ها بیرون آوردم و توی یه سینی آهنی قدیمی گذاشتم. به سینی خیره شدم و آروم با انگشتم لمسش کردم. هیچ کدوم از وسایل خونه رو بعد از مرگ بی‌بی عوض نکردم، نمی‌خواستم یاد و خاطراتش دست خورده بشه، همه چیز درست مثل همون زمانی بود که بی‌بی ماهنور زنده بود. با صدای تق تق در حیاط به خودم اومدم، سینی رو روی سینک ظرف‌شویی گذاشتم و آروم از آشپزخونه خارج شدم، چند لحظه بعد در حال رو باز کردم و کفش‌هام رو پشت پام انداختم و یکی یکی پله هارو پایین رفتم؛ اما هرکی پشت در بود زیادی عجله داشت. با تند تر شدن برخورد‌ها به در حیاط، کلافه صدام رو بالا بردم و فریاد زدم:
    - درد بگیری الهی، دارم میام دیگه، دندون روی جیـ*ـگر بذار.
    صدا قطع شد. با اخم طول حیاط رو طی کردم و دستم رو روی قفل در گذاشتم و سعی کردم بازش کنم؛ اما گیر کرده بود، هر دو دستم رو به قفل گرفتم و یکی از پاهام رو بالا آوردم، روی در گذاشتم و عصبی به سمت خودم کشیدمش. در با صدای بدی باز شد. با صورت برزخی به افراد پشت در نگاه کردم که چشمم به لبخند بزرگ و دندون‌نمای آرمین افتاد. با اخم سرم رو تکون دادم و زیر لب غریدم:
    - چته؟ درو از جا کندی.
    بدون اینکه ذره‌ای لبخندش رو پاک کنه، به چشم‌هام خیره شد و با صدای ترسیده‌ای جواب داد:
    - یکم سرد بود تندتند در زدم، گفتم شاید نشنوی...
    حرفش رو قطع کردم و با صورت پوکر بهش چشم دوختم.
    - مگه گوش‌هام سنگینن؟
    - آره... نه‌نه اشتب شد... یعنی چیزه، چطور بگم؟
    با حالت زاری به سمت آرمان برگشت و یقه‌ی کاپشن سبزلجنیش رو توی مشتش گرفت، با بیچارگی زمزمه کرد:
    - تو رو خدا جمع کن گند کاریم رو، به پات میوفتم، اصلاً تا دو هفته لباس‌ها با من.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا