- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
کلافه نگاهش کردم. کی میخواست دست از این حسادتهای بچهگانش برداره؟ از روی تخت پایین رفتم و به در خروجی سفرهخونه اشاره کردم، کوتاه و مختصر گفتم:
- بیایین خونهی قدمی.
به سمت در خروجی قدم برداشتم که آرمین مثل دخترا جیغ کشید:
- کیِ بیاییم؟
از حرکت ایستادم و چشمهام رو با حرص بستم، دندونهام رو روی هم فشردم. صدای این بشر جداً روی مخه، بدجورم روی مخه. سرم رو به سمتش برگردوندم و با انزجار رو بهش پرسیدم:
- واقعاً چطور میتونی اینجوری جیغ بکشی؟ من که دخترم نمیتونم تا این حد رو مخ باشم.
آرمان با شنیدن حرفم بلند خندید و به برادرش خیره شد. آرمین با حرص نگاهش کرد و درحالی که با آرنج به پهلوی آرمان میکوبید پرحرص گفت:
- درد، برو به عمت بخند میمون.
آرمان کمی خودش رو عقب کشید و با خنده دستش رو روی پهلوش گذاشت، درحالی که از درد پهلوش کمی صورتش توی هم رفته بود جواب داد:
- جون داداش عمههامون یکیه آرمین، بیا با هم بهش بخندیم.
کمی به قیافهی سرخ شدهی آرمین خندید و بعد به من که با فاصلهی چند قدم از تخت ایستاده بودم اشاره کرد، با صدایی که تن خنده به خوبی درونش احساس میشد ادامه داد:
- خدایی اینجور که آهو ترور شخصیتی میکنه، هیتلر به گرد پاشم نمیرسه.
آرمین با اخم خندید و مشتی به بازوی آرمان زد. درحالیکه خودشم خندش گرفته بود گفت:
- فرار کردیم که با هیتلر روبهرو نشیم، اینم که خدا یکی بدترش رو گذاشت توی کاسمون.
متعجب بهسمتشون برگشتم و به تخت نزدیک شدم، خم شدم و کف هردو دستم رو روی تخت گذاشتم. ابروی بالا انداختم و روبه آرمان پرسیدم:
- هیتلر؟
هر دو برای لحظهای به من خیره شدن، به سمت هم برگشتن و چند ثانیه بدون حرف به همدیگه نگاه کردن،توی یه لحظه هر دو با صدای بلند قهقهه زدن. نگاه کوتاهی به رضا انداختم، اونم جوری بهشون خیره شده بود که انگار داره به دوتا دیوونه نگاه میکنه. به سمت سامیار چرخیدم، هنوزم با اخم به گلهای فرش خیره بود. این آدم چش بود؟ نکنه اونجا که بوده چیزی زدن توی سرش؟ عقلش به کل پریده. سابقه نداشت مدت زمانی طولانی ساکت باشه. انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرد. سرش رو آروم بلند کرد و به چشمهام خیره شد. چند ثانیه بدون پلک زدن به چشمهاش خیره شدم. چشمهاش کمی قرمز شده بودن و به شدت عصبی بهنظر میرسید. نگاهش فرق میکرد، اون نگاه همیشگی نبود؛ شایدم خودش اون سامیار همیشگی نبود. با صدای آرمان نگاهم رو از سامیار گرفتم، همزمان با دادن حواسم به اون، دستهام رو از روی تخت برداشتم و صاف ایستادم. دستی به صورتش کشید و درحالی که هنوز صورتش خندون بود گفت:
- هنوز با ددی هیتلر آشناتون نکردیم رئیس؛ ولی روزش که برسه، حتما اینکارو میکنیم.
آرمین آبروی بالا انداخت و با خنده و لحن مرموزی حرف برادرش رو ادامه داد:
- چه روزی بشه اون روز داداش من!
چشمهام رو به عادت توی حدقه چرخوندم و همونطور که عقب عقب ازشون دور میشدم بیتوجه به حرفهای بیسروتهشون گفتم:
- قبل از ساعت هفت خونهی قدیمی باشین.
دست راستم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره دست راستم به دوقلوها اشاره کردم.
- باز چیزی یادتون نره، میدونین که من وسایل شما دوتارو ندارم.
چرخیدم و به سمت در خروجی سفرهخونه حرکت کردم، ناییستادم تا جوابی از سمت هیچکدوم بشنوم. به در سفرهخونه که رسیدم، برای لحظهای به سمت مدیر سفرهخونه که توی دفتر کوچیکش نشسته بود و از پنجرهی کوچیکی بهم نگاه میکرد خیره شدم. یه مرد حدوداً شصتساله بود با هیکل تپل، پوست سفید، موهای کاملاً سفید، صورتی اصلاح شده، ابروهای پر و مردونه، سری نسبتاً کچل، قد کوتاهی هم داشت. نفس عمیقی کشیدم و به سر تکون دادن کوتاهی اکتفا کردم. در جواب سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت. در رو باز کردم و خارج شدم. به سمت ماشینم قدم برداشتم، با هر قدم که از سفره خونه دور میشدم، صحنهای از گذشته توی سرم تداعی میشد.
- بیایین خونهی قدمی.
به سمت در خروجی قدم برداشتم که آرمین مثل دخترا جیغ کشید:
- کیِ بیاییم؟
از حرکت ایستادم و چشمهام رو با حرص بستم، دندونهام رو روی هم فشردم. صدای این بشر جداً روی مخه، بدجورم روی مخه. سرم رو به سمتش برگردوندم و با انزجار رو بهش پرسیدم:
- واقعاً چطور میتونی اینجوری جیغ بکشی؟ من که دخترم نمیتونم تا این حد رو مخ باشم.
آرمان با شنیدن حرفم بلند خندید و به برادرش خیره شد. آرمین با حرص نگاهش کرد و درحالی که با آرنج به پهلوی آرمان میکوبید پرحرص گفت:
- درد، برو به عمت بخند میمون.
آرمان کمی خودش رو عقب کشید و با خنده دستش رو روی پهلوش گذاشت، درحالی که از درد پهلوش کمی صورتش توی هم رفته بود جواب داد:
- جون داداش عمههامون یکیه آرمین، بیا با هم بهش بخندیم.
کمی به قیافهی سرخ شدهی آرمین خندید و بعد به من که با فاصلهی چند قدم از تخت ایستاده بودم اشاره کرد، با صدایی که تن خنده به خوبی درونش احساس میشد ادامه داد:
- خدایی اینجور که آهو ترور شخصیتی میکنه، هیتلر به گرد پاشم نمیرسه.
آرمین با اخم خندید و مشتی به بازوی آرمان زد. درحالیکه خودشم خندش گرفته بود گفت:
- فرار کردیم که با هیتلر روبهرو نشیم، اینم که خدا یکی بدترش رو گذاشت توی کاسمون.
متعجب بهسمتشون برگشتم و به تخت نزدیک شدم، خم شدم و کف هردو دستم رو روی تخت گذاشتم. ابروی بالا انداختم و روبه آرمان پرسیدم:
- هیتلر؟
هر دو برای لحظهای به من خیره شدن، به سمت هم برگشتن و چند ثانیه بدون حرف به همدیگه نگاه کردن،توی یه لحظه هر دو با صدای بلند قهقهه زدن. نگاه کوتاهی به رضا انداختم، اونم جوری بهشون خیره شده بود که انگار داره به دوتا دیوونه نگاه میکنه. به سمت سامیار چرخیدم، هنوزم با اخم به گلهای فرش خیره بود. این آدم چش بود؟ نکنه اونجا که بوده چیزی زدن توی سرش؟ عقلش به کل پریده. سابقه نداشت مدت زمانی طولانی ساکت باشه. انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرد. سرش رو آروم بلند کرد و به چشمهام خیره شد. چند ثانیه بدون پلک زدن به چشمهاش خیره شدم. چشمهاش کمی قرمز شده بودن و به شدت عصبی بهنظر میرسید. نگاهش فرق میکرد، اون نگاه همیشگی نبود؛ شایدم خودش اون سامیار همیشگی نبود. با صدای آرمان نگاهم رو از سامیار گرفتم، همزمان با دادن حواسم به اون، دستهام رو از روی تخت برداشتم و صاف ایستادم. دستی به صورتش کشید و درحالی که هنوز صورتش خندون بود گفت:
- هنوز با ددی هیتلر آشناتون نکردیم رئیس؛ ولی روزش که برسه، حتما اینکارو میکنیم.
آرمین آبروی بالا انداخت و با خنده و لحن مرموزی حرف برادرش رو ادامه داد:
- چه روزی بشه اون روز داداش من!
چشمهام رو به عادت توی حدقه چرخوندم و همونطور که عقب عقب ازشون دور میشدم بیتوجه به حرفهای بیسروتهشون گفتم:
- قبل از ساعت هفت خونهی قدیمی باشین.
دست راستم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره دست راستم به دوقلوها اشاره کردم.
- باز چیزی یادتون نره، میدونین که من وسایل شما دوتارو ندارم.
چرخیدم و به سمت در خروجی سفرهخونه حرکت کردم، ناییستادم تا جوابی از سمت هیچکدوم بشنوم. به در سفرهخونه که رسیدم، برای لحظهای به سمت مدیر سفرهخونه که توی دفتر کوچیکش نشسته بود و از پنجرهی کوچیکی بهم نگاه میکرد خیره شدم. یه مرد حدوداً شصتساله بود با هیکل تپل، پوست سفید، موهای کاملاً سفید، صورتی اصلاح شده، ابروهای پر و مردونه، سری نسبتاً کچل، قد کوتاهی هم داشت. نفس عمیقی کشیدم و به سر تکون دادن کوتاهی اکتفا کردم. در جواب سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت. در رو باز کردم و خارج شدم. به سمت ماشینم قدم برداشتم، با هر قدم که از سفره خونه دور میشدم، صحنهای از گذشته توی سرم تداعی میشد.