- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
از فکر سیلیش آتیش گرفتم..کصافط عوضی به چه حقی روی من دست بلند کرد!؟..اینه دوست داشتنش!؟...مرده شورش رو ببرن.مزاحمم میشه بعد قلدری هم میکنه!
نمیدونم چقدر حرص خوردم که با صدای خش دارش به خودم اومدم.
امیرمسعود:خیلی خب..تموم شد بلند شو بریم.
با چشمای خیسم زل زدم بهش:تو از کجا پیدات شد؟
میون اخمای به هم گره خورده اش و صورت خونیش،پوزخندی زد:مهمه؟..بهرحال یکی باید باشه که نجاتت بده!
بهم بر خورد!...خیلی هم بر خورد.یعنی چی این حرفش؟...یعنی من به حمایت این نیاز دارم؟
بیخیاله صورت درحال سوزشم و بدن دردناکم شدم و از جا جهیدم.
بلند گفتم:منظورت چیه؟..تو فکر کردی من از پس خودم بر نمیام؟...مطمعن باش اگه تو هم نمیومدی من بازم به حسابش می رسیدم،پس منت سرم نذار!
حالا اعتقادی هم به حرفام نداشتما!..ولی واسه حفظ ظاهر اینا رو گفتم!
کوله ام رو تو چنگم گرفتم و راه افتادم برم که...
امیرمسعود:همیشه عجولی!..همیشه یک تنه به قاضی میری!..از هرچیزی اونطور که دوست داری برداشت میکنی!...اصلا منظور من این بود؟
پر اخم چرخیدم طرفش و فقط نگاهش کردم..تا ببینم حرف حسابش چیه.
عصبی ادامه داد:بله اصلا شما زرنگ ترین دختر این کشور..خیلی خوبم میتونی به حساب اون برسی..
قدمی به طرفم برداشت:ولی فقط یک درصد،یک درصد به این فکر کردی که اگه برمیداشت میبردت چی میشد!؟...دیدی که یه نفرم این طرفا نیست.
آروم شدم.خب...راست میگفت! اگه منو میبرد!؟....وای!
امیر جوری که انگار داره با خودش غر میزنه ادامه داد:اینم عوض تشکرشه!..البته حقم داره،یکی دو تا نیستن که!
با این حرفش گوشام تیز شد!...ببین خودش نذاشت آروم بشم ها!
با شک گفتم:منظورت چیه!؟
خنده ی مسخره ی کرد و صاف ایستاد و ادا گفت:عرض کردم حق دارین..عشاق شما یکی دو تا نیستن...می بایست چندتا بادیگارد بگیرین!
داد زدم:اینقدر پشت پرده حرف نزن!..کدوم عشاق؟
یهو گر گرفت:میخوای برات مثال بزنم!؟...مثلا اونی که در خونه اتون بود کی بود!؟..چه لزومی داشت که دم در خونه اتون ببینیش؟..اونم این همه صمیمی!؟...هان!؟
از حرفاش دهنم باز موند!..وای خدا این چی میگه؟..طاها رو دیده و...!؟
اصلا نمیفهمیدم چرا اینقدر جلز ولز میکنه و چرا یهو بحث رو اورد سر این ولی خیلی دلخور شدم.
با بهت دستمو گذاشتم روی سرم:وای خدا!..تو چی داری میگی؟
صدامو بردم بالا:اون شوهر خواهرم بود!...تو راجع به من چی فکر کردی!؟
با چشمای گشاد شده از زور تعجب نگاهم میکرد..لال شده بود انگار ولی من به شدت داغ کرده بودم.
از کله ام دود بلند میشد!..به چه حقی اینطور قضاوت کرد؟..بعد به من میگه یک تنه به قاضی میری!
کیفم رو کوبوندم روی شونه ام و حرصی گفت:واست متاسفم!
پشت کردم بهش و به راه افتادم.
قدم هام بیشتر شبیه پا کوبیدن بودن!
پسره ی.......اوف!
هر چی درد داشتم از یادم برد لامصب!
آخه اصلا به تو چه که جوش میزنی!؟
از کنار ماشینش که رد شدم،شیطون بهم گفت:یه لگد بهش بزن تا جیغ جیغش بلند بشه!
ولی ازش گذشتم که بلافاصله صدای خودش رو شنیدم.
امیرمسعود:صبر کن..صبر کن رایش،باشه حق با توعه..وایسا بهت میگم.
با کشیده شدن کوله ام،متوقف شدم.
امیرمسعود:گوش کن دیگه.
نیمه برگشتم:چی میخوای؟..حرفاتو زدی دیگه.
نرم کشیدم عقب و تو چشمام خیره شد:ببخشید من...نمیدونستم،منظورمم...
با ناراحتی چشمامو دور دادم،منم وقت اورده بودما!..خودمو که نمیتونم گول بزنم،داشتم ناز میکردم..ای تو روحم!
نگاه گرمش روی صورتم چرخ میخورد..همون حوالیه زخمام.
امیرمسعود:بیا بریم این زخما رو یه کاری کنیم،خوب نیست پدر مادرت اینطور ببیننت.
بی اختیار نگاهش کردم...گوشه ابروی چپش زخم بود و گوشه ل*بش هم پاره...زیر چشم راستش هم قرمز بود که حتما تا فردا کبود میشد!
پوفی کردم و بدون حرف به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و درو با صدا بستم!
چند ثانیه بعد در سمت راننده باز شد و غول خان نشست کنارم.
به راه افتاد...پنج دقیقه بعد کنار خیابون نگه داشت و پیاده شد.
قیافه امو کج کردم و با نگاهم دنبالش کردم که دیدم....اون طرف خیابون داروخونه است!
اَه اینجا چرا مونده؟...هوفی کردم و آفتاب گیر بالا سرم رو پایین اوردم که خودمو تو آینه اش ببینم که...
از دیدن صورتم هینی کشیدم!
من:وای خدا،این چه ریختیه دیگه!؟
گونه ی سمت راستم پوستش کنده شده بود و کنار پیشونیمم چند قطره خون خشک شده بود!
ای که خدا لعنتت کنه مردک!...ببین چه به روزم اورده!..لباسامم خاکی شده بود.
در ماشین باز شد و امیرمسعود با یه پلاستیک تو دستش نشست.
نه من چیزی گفتم نه اون...فقط تماشاش کردم که از تو پلاستیک یه ضدعفونی در اورد و یکم پنبه.
از ضدعفونی ریخت روی پنبه و چرخید طرف من.
هول کردم اما اون ریلکس پنبه رو گذاشت گوشه ی پیشونیم و خون رو پاک کرد!
تپش قلبم ناموزون شد!...نمیدونم چرا ریخت به هم.
تازه تازه داشتم سوزش زخم و صورتم رو احساس میکردم.
دستم رو بردم بالا تا پنبه رو بگیرم:خودم انجام می..
امیرمسعود:هیس..حرف نباشه.
خم شد تو صورتم که گرمای تنش رو به وضوح حس کردم.
زمزمه کرد:میخوام خودم انجامش بدم.
خشک شدم!...اما قلبم گوم گوم میزد.صداش انگار پیچیده بود تو ماشین!
با دقت پیشونیم رو پاک کرد و چسبی از پلاستیک در اورد و گذاشت روی اون زخم بند انگشتی!
از یه طرف خنده ام گرفته بود بخاطر حال و روزم،از یه طرفم تحت فشاز بودم..بخاطر نزدیکی بهش!
حالم عجیب بود..یه چیزی انگار تو وجودم غلت میخورد که بی قرارم میکرد ولی نمیتونستم بفهممش.
دوباره تکه پنبه ای از مایع ضدعفونی خیس کرد و با گونه ام مشغول شدم.
با سوزش شدیدی روی پوست نازکم اخمی کردم:آه یواش!
لبخندش عقل از سرم پروند!
امیر:باشه ببخشید!
بعد از اون سیلی جدیدا خیلی میگفت ببخشیدا...فکر کنم سر اینم خورده به جایی،آقای فروتن جون!
به زور خنده امو کنترل کردم.
چشمم خورد به ل*باش...وای خدا جون حتی با وجود زخمش هنوز هم خوش فرمیشون داد میزدن.
نگاهم رو دزدیدم و آب دهنمو قورت دادم!
تو یک تصمیم آنی یکم پنبه جدا کردم و...گذاشتم روی ل*بش!
حرکت دستش متوقف شد!..نگاهش روی دست و چشمام دور داد.
چشمامو دادم بالا:چیه؟...خونش رو پاک کردم،مثل تو!
نگاه مبهوتش آروم آروم تبدیل شد به یه لبخند نرم.
نوازش انگشتش روی گونه ام مو به تنم سیخ کرد!
قلبم هُری ریخت.وای این چرا همچین کرد!؟
بی حواس پنبه رو فشار دادم روی ل*بش که آخش در اومد!
هول شدم:اوه ببخشید!
نفسش رو داد بیرون:اشکال نداره.
و به کارش ادامه داد..تو دلم ریز خندیدم،زدم تو پرش انگار!
وقتی کارش تموم شد،پنبه ها رو ریخت تو سطل زباله و منو رسوند خونه.
آروم گفتم:ممنون بابت کمکت و...
اشاره کردم به صورتم.
امیرمسعود:خواهش میکنم.
اومدم پیاده شم که مچمو گرفت!
امیر:رایش؟
این بشر انگار امروز قصد کرده منو بندازه رو ویبره کلا!
با شرم نگاهش کردم که با صدای بم و آرومی گفت:بابت اون حرفم متاسفم..نمیدونستم.
آهی کشیدم:مهم نیست.
امیر:و لطفا...بیشتر مراقب باش،اگه دوباره مزاحمت شد یا اصلا هر مشکلی دیگه...فقط کافیه بهم زنگ بزنی!
از این همه نگرانی و حمایت از طرفش در تعجب بودم.
ابروهامو کنترل کردم که نپرن بالا!
با تردید گفتم:ممنون..خداحافظ.
دیگه فرصت ندادم و پیاده شدم.
برام بوق زد،براش دست براش تکون دادم تا رفت.
بی سروصدا وارد خونه شدم و مسیر پله ها رو در پیش گرفتم که صدای مامان از جا پروندم!
مامان:رایش؟...دیر کردی دخترم.
دستمو گذاشتم روی قلبم:وای مامان ترسوندیم!...ببخشید که دیر شد.
تا جمله ام تموم شد،مامان داد زد:رایش!؟
دوید بالا و زد تو صورتش:وای خاک به سرم..دختر این چه وضعیه؟
دستاشو که به صورتم بود گرفتم:هیچی نیست مامان نگران نباش،خوردم زمین صورتم زخم شد.
مامان با دلهره گفت:کی پاکشون کرده؟..رفتی دکتر؟
بامزه خندیدم:دکتر میخوام چیکار؟..خیالت راحت،دخترا راست و ریستش کردن..حالا اجازه هست برم استراحت کنم؟...بدنم درد میکنه یکم.
ببخشید خدا،ببخشید مامان که دروغ گفتم.واقعیتش یکم توضیحش سخته!
مامان ل*ب برچید:باشه عزیزکم،برو استراحت کن.
ب*و*سه ای به گونه ی نرم و سفیدش زدم و رفتم تو اتاق.
هوف...امروز هم با همه ی اتفاق مهیجش تموم شد..
ولی بودن در کنار امیرمسعود داشت طاقت فرسا میشد!...و این خیلی عجیبه!
*****
نمیدونم چقدر حرص خوردم که با صدای خش دارش به خودم اومدم.
امیرمسعود:خیلی خب..تموم شد بلند شو بریم.
با چشمای خیسم زل زدم بهش:تو از کجا پیدات شد؟
میون اخمای به هم گره خورده اش و صورت خونیش،پوزخندی زد:مهمه؟..بهرحال یکی باید باشه که نجاتت بده!
بهم بر خورد!...خیلی هم بر خورد.یعنی چی این حرفش؟...یعنی من به حمایت این نیاز دارم؟
بیخیاله صورت درحال سوزشم و بدن دردناکم شدم و از جا جهیدم.
بلند گفتم:منظورت چیه؟..تو فکر کردی من از پس خودم بر نمیام؟...مطمعن باش اگه تو هم نمیومدی من بازم به حسابش می رسیدم،پس منت سرم نذار!
حالا اعتقادی هم به حرفام نداشتما!..ولی واسه حفظ ظاهر اینا رو گفتم!
کوله ام رو تو چنگم گرفتم و راه افتادم برم که...
امیرمسعود:همیشه عجولی!..همیشه یک تنه به قاضی میری!..از هرچیزی اونطور که دوست داری برداشت میکنی!...اصلا منظور من این بود؟
پر اخم چرخیدم طرفش و فقط نگاهش کردم..تا ببینم حرف حسابش چیه.
عصبی ادامه داد:بله اصلا شما زرنگ ترین دختر این کشور..خیلی خوبم میتونی به حساب اون برسی..
قدمی به طرفم برداشت:ولی فقط یک درصد،یک درصد به این فکر کردی که اگه برمیداشت میبردت چی میشد!؟...دیدی که یه نفرم این طرفا نیست.
آروم شدم.خب...راست میگفت! اگه منو میبرد!؟....وای!
امیر جوری که انگار داره با خودش غر میزنه ادامه داد:اینم عوض تشکرشه!..البته حقم داره،یکی دو تا نیستن که!
با این حرفش گوشام تیز شد!...ببین خودش نذاشت آروم بشم ها!
با شک گفتم:منظورت چیه!؟
خنده ی مسخره ی کرد و صاف ایستاد و ادا گفت:عرض کردم حق دارین..عشاق شما یکی دو تا نیستن...می بایست چندتا بادیگارد بگیرین!
داد زدم:اینقدر پشت پرده حرف نزن!..کدوم عشاق؟
یهو گر گرفت:میخوای برات مثال بزنم!؟...مثلا اونی که در خونه اتون بود کی بود!؟..چه لزومی داشت که دم در خونه اتون ببینیش؟..اونم این همه صمیمی!؟...هان!؟
از حرفاش دهنم باز موند!..وای خدا این چی میگه؟..طاها رو دیده و...!؟
اصلا نمیفهمیدم چرا اینقدر جلز ولز میکنه و چرا یهو بحث رو اورد سر این ولی خیلی دلخور شدم.
با بهت دستمو گذاشتم روی سرم:وای خدا!..تو چی داری میگی؟
صدامو بردم بالا:اون شوهر خواهرم بود!...تو راجع به من چی فکر کردی!؟
با چشمای گشاد شده از زور تعجب نگاهم میکرد..لال شده بود انگار ولی من به شدت داغ کرده بودم.
از کله ام دود بلند میشد!..به چه حقی اینطور قضاوت کرد؟..بعد به من میگه یک تنه به قاضی میری!
کیفم رو کوبوندم روی شونه ام و حرصی گفت:واست متاسفم!
پشت کردم بهش و به راه افتادم.
قدم هام بیشتر شبیه پا کوبیدن بودن!
پسره ی.......اوف!
هر چی درد داشتم از یادم برد لامصب!
آخه اصلا به تو چه که جوش میزنی!؟
از کنار ماشینش که رد شدم،شیطون بهم گفت:یه لگد بهش بزن تا جیغ جیغش بلند بشه!
ولی ازش گذشتم که بلافاصله صدای خودش رو شنیدم.
امیرمسعود:صبر کن..صبر کن رایش،باشه حق با توعه..وایسا بهت میگم.
با کشیده شدن کوله ام،متوقف شدم.
امیرمسعود:گوش کن دیگه.
نیمه برگشتم:چی میخوای؟..حرفاتو زدی دیگه.
نرم کشیدم عقب و تو چشمام خیره شد:ببخشید من...نمیدونستم،منظورمم...
با ناراحتی چشمامو دور دادم،منم وقت اورده بودما!..خودمو که نمیتونم گول بزنم،داشتم ناز میکردم..ای تو روحم!
نگاه گرمش روی صورتم چرخ میخورد..همون حوالیه زخمام.
امیرمسعود:بیا بریم این زخما رو یه کاری کنیم،خوب نیست پدر مادرت اینطور ببیننت.
بی اختیار نگاهش کردم...گوشه ابروی چپش زخم بود و گوشه ل*بش هم پاره...زیر چشم راستش هم قرمز بود که حتما تا فردا کبود میشد!
پوفی کردم و بدون حرف به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و درو با صدا بستم!
چند ثانیه بعد در سمت راننده باز شد و غول خان نشست کنارم.
به راه افتاد...پنج دقیقه بعد کنار خیابون نگه داشت و پیاده شد.
قیافه امو کج کردم و با نگاهم دنبالش کردم که دیدم....اون طرف خیابون داروخونه است!
اَه اینجا چرا مونده؟...هوفی کردم و آفتاب گیر بالا سرم رو پایین اوردم که خودمو تو آینه اش ببینم که...
از دیدن صورتم هینی کشیدم!
من:وای خدا،این چه ریختیه دیگه!؟
گونه ی سمت راستم پوستش کنده شده بود و کنار پیشونیمم چند قطره خون خشک شده بود!
ای که خدا لعنتت کنه مردک!...ببین چه به روزم اورده!..لباسامم خاکی شده بود.
در ماشین باز شد و امیرمسعود با یه پلاستیک تو دستش نشست.
نه من چیزی گفتم نه اون...فقط تماشاش کردم که از تو پلاستیک یه ضدعفونی در اورد و یکم پنبه.
از ضدعفونی ریخت روی پنبه و چرخید طرف من.
هول کردم اما اون ریلکس پنبه رو گذاشت گوشه ی پیشونیم و خون رو پاک کرد!
تپش قلبم ناموزون شد!...نمیدونم چرا ریخت به هم.
تازه تازه داشتم سوزش زخم و صورتم رو احساس میکردم.
دستم رو بردم بالا تا پنبه رو بگیرم:خودم انجام می..
امیرمسعود:هیس..حرف نباشه.
خم شد تو صورتم که گرمای تنش رو به وضوح حس کردم.
زمزمه کرد:میخوام خودم انجامش بدم.
خشک شدم!...اما قلبم گوم گوم میزد.صداش انگار پیچیده بود تو ماشین!
با دقت پیشونیم رو پاک کرد و چسبی از پلاستیک در اورد و گذاشت روی اون زخم بند انگشتی!
از یه طرف خنده ام گرفته بود بخاطر حال و روزم،از یه طرفم تحت فشاز بودم..بخاطر نزدیکی بهش!
حالم عجیب بود..یه چیزی انگار تو وجودم غلت میخورد که بی قرارم میکرد ولی نمیتونستم بفهممش.
دوباره تکه پنبه ای از مایع ضدعفونی خیس کرد و با گونه ام مشغول شدم.
با سوزش شدیدی روی پوست نازکم اخمی کردم:آه یواش!
لبخندش عقل از سرم پروند!
امیر:باشه ببخشید!
بعد از اون سیلی جدیدا خیلی میگفت ببخشیدا...فکر کنم سر اینم خورده به جایی،آقای فروتن جون!
به زور خنده امو کنترل کردم.
چشمم خورد به ل*باش...وای خدا جون حتی با وجود زخمش هنوز هم خوش فرمیشون داد میزدن.
نگاهم رو دزدیدم و آب دهنمو قورت دادم!
تو یک تصمیم آنی یکم پنبه جدا کردم و...گذاشتم روی ل*بش!
حرکت دستش متوقف شد!..نگاهش روی دست و چشمام دور داد.
چشمامو دادم بالا:چیه؟...خونش رو پاک کردم،مثل تو!
نگاه مبهوتش آروم آروم تبدیل شد به یه لبخند نرم.
نوازش انگشتش روی گونه ام مو به تنم سیخ کرد!
قلبم هُری ریخت.وای این چرا همچین کرد!؟
بی حواس پنبه رو فشار دادم روی ل*بش که آخش در اومد!
هول شدم:اوه ببخشید!
نفسش رو داد بیرون:اشکال نداره.
و به کارش ادامه داد..تو دلم ریز خندیدم،زدم تو پرش انگار!
وقتی کارش تموم شد،پنبه ها رو ریخت تو سطل زباله و منو رسوند خونه.
آروم گفتم:ممنون بابت کمکت و...
اشاره کردم به صورتم.
امیرمسعود:خواهش میکنم.
اومدم پیاده شم که مچمو گرفت!
امیر:رایش؟
این بشر انگار امروز قصد کرده منو بندازه رو ویبره کلا!
با شرم نگاهش کردم که با صدای بم و آرومی گفت:بابت اون حرفم متاسفم..نمیدونستم.
آهی کشیدم:مهم نیست.
امیر:و لطفا...بیشتر مراقب باش،اگه دوباره مزاحمت شد یا اصلا هر مشکلی دیگه...فقط کافیه بهم زنگ بزنی!
از این همه نگرانی و حمایت از طرفش در تعجب بودم.
ابروهامو کنترل کردم که نپرن بالا!
با تردید گفتم:ممنون..خداحافظ.
دیگه فرصت ندادم و پیاده شدم.
برام بوق زد،براش دست براش تکون دادم تا رفت.
بی سروصدا وارد خونه شدم و مسیر پله ها رو در پیش گرفتم که صدای مامان از جا پروندم!
مامان:رایش؟...دیر کردی دخترم.
دستمو گذاشتم روی قلبم:وای مامان ترسوندیم!...ببخشید که دیر شد.
تا جمله ام تموم شد،مامان داد زد:رایش!؟
دوید بالا و زد تو صورتش:وای خاک به سرم..دختر این چه وضعیه؟
دستاشو که به صورتم بود گرفتم:هیچی نیست مامان نگران نباش،خوردم زمین صورتم زخم شد.
مامان با دلهره گفت:کی پاکشون کرده؟..رفتی دکتر؟
بامزه خندیدم:دکتر میخوام چیکار؟..خیالت راحت،دخترا راست و ریستش کردن..حالا اجازه هست برم استراحت کنم؟...بدنم درد میکنه یکم.
ببخشید خدا،ببخشید مامان که دروغ گفتم.واقعیتش یکم توضیحش سخته!
مامان ل*ب برچید:باشه عزیزکم،برو استراحت کن.
ب*و*سه ای به گونه ی نرم و سفیدش زدم و رفتم تو اتاق.
هوف...امروز هم با همه ی اتفاق مهیجش تموم شد..
ولی بودن در کنار امیرمسعود داشت طاقت فرسا میشد!...و این خیلی عجیبه!
*****