کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
از فکر سیلیش آتیش گرفتم..کصافط عوضی به چه حقی روی من دست بلند کرد!؟..اینه دوست داشتنش!؟...مرده شورش رو ببرن.مزاحمم میشه بعد قلدری هم میکنه!
نمیدونم چقدر حرص خوردم که با صدای خش دارش به خودم اومدم.
امیرمسعود:خیلی خب..تموم شد بلند شو بریم.
با چشمای خیسم زل زدم بهش:تو از کجا پیدات شد؟
میون اخمای به هم گره خورده اش و صورت خونیش،پوزخندی زد:مهمه؟..بهرحال یکی باید باشه که نجاتت بده!
بهم بر خورد!...خیلی هم بر خورد.یعنی چی این حرفش؟...یعنی من به حمایت این نیاز دارم؟
بیخیاله صورت درحال سوزشم و بدن دردناکم شدم و از جا جهیدم.
بلند گفتم:منظورت چیه؟..تو فکر کردی من از پس خودم بر نمیام؟...مطمعن باش اگه تو هم نمیومدی من بازم به حسابش می رسیدم،پس منت سرم نذار!
حالا اعتقادی هم به حرفام نداشتما!..ولی واسه حفظ ظاهر اینا رو گفتم!
کوله ام رو تو چنگم گرفتم و راه افتادم برم که...
امیرمسعود:همیشه عجولی!..همیشه یک تنه به قاضی میری!..از هرچیزی اونطور که دوست داری برداشت میکنی!...اصلا منظور من این بود؟
پر اخم چرخیدم طرفش و فقط نگاهش کردم..تا ببینم حرف حسابش چیه.
عصبی ادامه داد:بله اصلا شما زرنگ ترین دختر این کشور..خیلی خوبم میتونی به حساب اون برسی..
قدمی به طرفم برداشت:ولی فقط یک درصد،یک درصد به این فکر کردی که اگه برمیداشت میبردت چی میشد!؟...دیدی که یه نفرم این طرفا نیست.
آروم شدم.خب...راست میگفت! اگه منو میبرد!؟....وای!
امیر جوری که انگار داره با خودش غر میزنه ادامه داد:اینم عوض تشکرشه!..البته حقم داره،یکی دو تا نیستن که!
با این حرفش گوشام تیز شد!...ببین خودش نذاشت آروم بشم ها!
با شک گفتم:منظورت چیه!؟
خنده ی مسخره ی کرد و صاف ایستاد و ادا گفت:عرض کردم حق دارین..عشاق شما یکی دو تا نیستن...می بایست چندتا بادیگارد بگیرین!
داد زدم:اینقدر پشت پرده حرف نزن!..کدوم عشاق؟
یهو گر گرفت:میخوای برات مثال بزنم!؟...مثلا اونی که در خونه اتون بود کی بود!؟..چه لزومی داشت که دم در خونه اتون ببینیش؟..اونم این همه صمیمی!؟...هان!؟
از حرفاش دهنم باز موند!..وای خدا این چی میگه؟..طاها رو دیده و...!؟
اصلا نمیفهمیدم چرا اینقدر جلز ولز میکنه و چرا یهو بحث رو اورد سر این ولی خیلی دلخور شدم.
با بهت دستمو گذاشتم روی سرم:وای خدا!..تو چی داری میگی؟
صدامو بردم بالا:اون شوهر خواهرم بود!...تو راجع به من چی فکر کردی!؟
با چشمای گشاد شده از زور تعجب نگاهم میکرد..لال شده بود انگار ولی من به شدت داغ کرده بودم.
از کله ام دود بلند میشد!..به چه حقی اینطور قضاوت کرد؟..بعد به من میگه یک تنه به قاضی میری!
کیفم رو کوبوندم روی شونه ام و حرصی گفت:واست متاسفم!
پشت کردم بهش و به راه افتادم.
قدم هام بیشتر شبیه پا کوبیدن بودن!
پسره ی.......اوف!
هر چی درد داشتم از یادم برد لامصب!
آخه اصلا به تو چه که جوش میزنی!؟
از کنار ماشینش که رد شدم‌،شیطون بهم گفت:یه لگد بهش بزن تا جیغ جیغش بلند بشه!
ولی ازش گذشتم که بلافاصله صدای خودش رو شنیدم.
امیرمسعود:صبر کن..صبر کن رایش،باشه حق با توعه..وایسا بهت میگم.
با کشیده شدن کوله ام،متوقف شدم.
امیرمسعود:گوش کن دیگه.
نیمه برگشتم:چی میخوای؟..حرفاتو زدی دیگه.
نرم کشیدم عقب و تو چشمام خیره شد:ببخشید من...نمیدونستم،منظورمم...
با ناراحتی چشمامو دور دادم،منم وقت اورده بودما!..خودمو که نمیتونم گول بزنم،داشتم ناز میکردم..ای تو روحم!
نگاه گرمش روی صورتم چرخ میخورد..همون حوالیه زخمام.
امیرمسعود:بیا بریم این زخما رو یه کاری کنیم،خوب نیست پدر مادرت اینطور ببیننت.
بی اختیار نگاهش کردم...گوشه ابروی چپش زخم بود و گوشه ل*بش هم پاره...زیر چشم راستش هم قرمز بود که حتما تا فردا کبود میشد!
پوفی کردم و بدون حرف به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و درو با صدا بستم!
چند ثانیه بعد در سمت راننده باز شد و غول خان نشست کنارم.
به راه افتاد...پنج دقیقه بعد کنار خیابون نگه داشت و پیاده شد.
قیافه امو کج کردم و با نگاهم دنبالش کردم که دیدم....اون طرف خیابون داروخونه است!
اَه اینجا چرا مونده؟...هوفی کردم و آفتاب گیر بالا سرم رو پایین اوردم که خودمو تو آینه اش ببینم که...
از دیدن صورتم هینی کشیدم!
من:وای خدا،این چه ریختیه دیگه!؟
گونه ی سمت راستم پوستش کنده شده بود و کنار پیشونیمم چند قطره خون خشک شده بود!
ای که خدا لعنتت کنه مردک!...ببین چه به روزم اورده!..لباسامم خاکی شده بود.
در ماشین باز شد و امیرمسعود با یه پلاستیک تو دستش نشست.
نه من چیزی گفتم نه اون...فقط تماشاش کردم که از تو پلاستیک یه ضدعفونی در اورد و یکم پنبه.
از ضدعفونی ریخت روی پنبه و چرخید طرف من.
هول کردم اما اون ریلکس پنبه رو گذاشت گوشه ی پیشونیم و خون رو پاک کرد!
تپش قلبم ناموزون شد!...نمیدونم چرا ریخت به هم.
تازه تازه داشتم سوزش زخم و صورتم رو احساس میکردم.
دستم رو بردم بالا تا پنبه رو بگیرم:خودم انجام می..
امیرمسعود:هیس..حرف نباشه.
خم شد تو صورتم که گرمای تنش رو به وضوح حس کردم.
زمزمه کرد:میخوام خودم انجامش بدم.
خشک شدم!...اما قلبم گوم گوم میزد.صداش انگار پیچیده بود تو ماشین!
با دقت پیشونیم رو پاک کرد و چسبی از پلاستیک در اورد و گذاشت روی اون زخم بند انگشتی!
از یه طرف خنده ام گرفته بود بخاطر حال و روزم،از یه طرفم تحت فشاز بودم..بخاطر نزدیکی بهش!
حالم عجیب بود..یه چیزی انگار تو وجودم غلت میخورد که بی قرارم میکرد ولی نمیتونستم بفهممش.
دوباره تکه پنبه ای از مایع ضدعفونی خیس کرد و با گونه ام مشغول شدم.
با سوزش شدیدی روی پوست نازکم اخمی کردم:آه یواش‌!
لبخندش عقل از سرم پروند!
امیر:باشه ببخشید!
بعد از اون سیلی جدیدا خیلی میگفت ببخشیدا...فکر کنم سر اینم خورده به جایی،آقای فروتن جون!
به زور خنده امو کنترل کردم.
چشمم خورد به ل*باش...وای خدا جون حتی با وجود زخمش هنوز هم خوش فرمیشون داد میزدن.
نگاهم رو دزدیدم و آب دهنمو قورت دادم!
تو یک تصمیم آنی یکم پنبه جدا کردم و...گذاشتم روی ل*بش!
حرکت دستش متوقف شد!..نگاهش روی دست و چشمام دور داد.
چشمامو دادم بالا:چیه؟...خونش رو پاک کردم،مثل تو!
نگاه مبهوتش آروم آروم تبدیل شد به یه لبخند نرم.
نوازش انگشتش روی گونه ام مو به تنم سیخ کرد!
قلبم هُری ریخت.وای این چرا همچین کرد!؟
بی حواس پنبه رو فشار دادم روی ل*ب‌ش که آخش در اومد!
هول شدم:اوه ببخشید!
نفسش رو داد بیرون:اشکال نداره.
و به کارش ادامه داد..تو دلم ریز خندیدم،زدم تو پرش انگار!
وقتی کارش تموم شد،پنبه ها رو ریخت تو سطل زباله و منو رسوند خونه.
آروم گفتم:ممنون بابت کمکت و...
اشاره کردم به صورتم.
امیرمسعود:خواهش میکنم.
اومدم پیاده شم که مچمو گرفت!
امیر:رایش؟
این بشر انگار امروز قصد کرده منو بندازه رو ویبره کلا!
با شرم نگاهش کردم که با صدای بم و آرومی گفت:بابت اون حرفم متاسفم..نمیدونستم.
آهی کشیدم:مهم نیست.
امیر:و لطفا...بیشتر مراقب باش،اگه دوباره مزاحمت شد یا اصلا هر مشکلی دیگه...فقط کافیه بهم زنگ بزنی!
از این همه نگرانی و حمایت از طرفش در تعجب بودم.
ابروهامو کنترل کردم که نپرن بالا!
با تردید گفتم:ممنون..خداحافظ.
دیگه فرصت ندادم و پیاده شدم.
برام بوق زد،براش دست براش تکون دادم تا رفت.
بی سروصدا وارد خونه شدم و مسیر پله ها رو در پیش گرفتم که صدای مامان از جا پروندم!
مامان:رایش؟...دیر کردی دخترم.
دستمو گذاشتم روی قلبم:وای مامان ترسوندیم!...ببخشید که دیر شد.
تا جمله ام تموم شد،مامان داد زد:رایش!؟
دوید بالا و زد تو صورتش:وای خاک به سرم..دختر این چه وضعیه؟
دستاشو که به صورتم بود گرفتم:هیچی نیست مامان نگران نباش،خوردم زمین صورتم زخم شد.
مامان با دلهره گفت:کی پاکشون کرده؟..رفتی دکتر؟
بامزه خندیدم:دکتر میخوام چیکار؟..خیالت راحت،دخترا راست و ریستش کردن..حالا اجازه هست برم استراحت کنم؟...بدنم درد میکنه یکم.
ببخشید خدا،ببخشید مامان که دروغ گفتم.واقعیتش یکم توضیحش سخته!
مامان ل*ب برچید:باشه عزیزکم،برو استراحت کن.
ب*و*سه ای به گونه ی نرم و سفیدش زدم و رفتم تو اتاق.
هوف...امروز هم با همه ی اتفاق مهیجش تموم شد..
ولی بودن در کنار امیرمسعود داشت طاقت فرسا میشد!...و این خیلی عجیبه!
*****
 
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بهار:اکهی لامصب!..آدم اینقدر بی شرف؟
    فریماه اخمو گفت:من میدونستم بالاخره کار خودشو میکنی..پسره ی نحس!
    سودا نوچ نوچی کرد و با ناراحتی به صورتم نگاه کرد:الهی دستش بشکنه.
    بیخیال گفتم:حالا که چیزی نشده بابا.
    دیانا با اعتراض اومد جلو:دیگه میخواستی چی بشه؟..زده صورتت رو نابود کرده،باید ازش شکایت کنی که تو دانشگاه هم راهش ندن.
    من:این اتفاق که بیرون از یونی افتاده،نمیشه کاری کرد.
    گلسا ابرو بالا انداخت:دیگه نیازی نیست،با اومدن زرو دیگه از صد کیلومتریت هم رد نمیشه.
    با این حرفش بلند زدیم زیر خنده!...غش غش خندیدم،راست میگفت والا.
    جوری که امیرمسعود زدش،حتما الان تو جاش افتاده،چون پیداش نبود.
    ماجرا رو براشون تعریف کرده بودم و هر کی هم میدیدم و می پرسید چی شده،میگفتم تصادف کوچیک کردم!
    از روی صندلی بلند شدم:خیلی خب بچه ها زیاد حرف زدیم،پاشید بریم تا کلاس از دست نرفته.
    وارد کلاس شدیم و یه ربع بعد استاد اومد و درسش رو داد.
    امروز روز سبکی بود،فقط دوتا کلاس داشتیم که این دومی بود.
    دفترم رو انداختم تو کیفم:بچه ها شما برنامه ای دارید؟..اگه نه بریم یه دوری بزنیم.
    سودا به پنجره نگاهی انداخت:هوا ابریه احتمالا بارون بیاد،منم باید برم خونه.مهان منتظرمه حتما.
    ناله ی دخترا بلند شد:اه از همین الان؟
    سودا گیج گفت:چی از همین الان؟
    سری به نشنونه ی تاسف تکون دادم..شوهر ذلیل!
    همین لحظه مژگان یوسفی یکی از دخترای کلاس تق تق کنان با اون پاشنه های بلند کفشش اومد مقابلمون ایستاد.
    مژگان:سلام دخترا؟..چطورید؟
    گلسا نگاه بی تفاوتی بهش انداخت:به خوبیه شما.
    مژگان لبخند دندون نمایی زد.
    به اندام لاغر و بلندش نگاه کردم..پوست تیره ای داشت و چشمایی ریز و مشکی رنگ.خودش جذابیت خاصی نداشت اما همیشه رفتارش با لوندی بود!
    مژگان:ممنون،راستش اومدم برای جشن تولدم دعوتتون کنم.
    فریماه لبخند زد:عه تبریک میگم.
    مژگان پر ناز لبخند زد که بهار تیکه انداخت:به سلامتی چند ساله میشی؟..بیست و پنج!؟
    یهو صورتمو جمع کردم که نزنم زیر خنده!...سر و کله ی دخترا هم هرکدوم به طرف نشونه رفت..خودشون رو زدن به اون راه که یعنی ما نفهمیدیم!
    مژگان با دلخوری اخم کرد:نخیرم،میرم تو بیست و دو!
    ای بر پدر هرچی آدم دروغگوعه!..یعنی هیچکس نمیدونه که این چندبار از چن واحد افتاده!...مایه دار بودن روی تنبلی سرپوش نمیذاره که!...سنش میرفت بالا ولی تو یونی درجا میزد!
    بهار نیشخند زد:آها.
    دیانا کوله بر دوش اومد جلو:حالا کی هست؟
    مژگان:فردا شب،برات آدرس رو میفرستم بده به دوستات.
    چرخید که بره:من برم بقیه رو خبر کنم..بابای!
    و انگشتاشو برامون تکون داد.
    نفسمو با آه دادم بیرون:همش نمایش،نمایش!
    سودا با قیافه لوچ شده گفت:دقیقا،که بگه من آخر مد و مهمونی ام..اینقدر بدم میاد از آدمایی که...
    بهار کوبید به شونه اش:خیلی خب حالا کله پاچه اشو بار نذار بریم.
    خندیدم:راست میگه بریم.
    دیانا اومد از کنارم رد بشه که یهو تعادلش رو از دست داد که سریع به میز تکیه داد و چشماشو بست.
    نگران گرفتمش:دیانا چی شد؟
    دستشو زد به پیشونیش:هیچی هیچی،فقط سرم گیج رفت.
    من:صبحانه نخوردی؟
    دیانا:چرا خوردم ولی نمیدونم یک هفته ای هست اینطورم.
    فریماه:یه دکتر برو خب!
    سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و با کمک ما از یونی زدیم بیرون.
    برای اطمینان خودم رسوندمش خونه.
    شب ساعت نه بود که بهم پیام داد و آدرس خونه ی مژگان رو داد.
    به مامان اطلاع دادم که دعوت شدم و اون هم هنوز نرفته کلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم!
    هرچند خودم تمایلی نداشتم که برم ولی دعوت شده بودم و...چاره ای نبود!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    نگاهی به خودم تو آینه ی قدی اتاقم انداختم.
    کت و دامن کالباسی رنگم با صورت کم آرایشم هارمونی قشنگ و دخترونه ای ایجاد کرده بود.
    با ابروهای بالا رفته سوتی برای خودم زدم و پامو دادم بالا:جونم،رایشو ببین چه کرده همه رو دیوونه کرده!
    دستمو بردم نزدیک موهای گوجه ای شکلم که صدای بلند مامانم رو از پایین شنیدم.
    مامان:رایش تا بیای بیرون صبح شده!
    ریز به عجول بودنش خندیدم.من تولد دعوت بودم اونوقت مامان ما هوله.
    بلند گفتم:دارم میام!
    مانتو سفید و شال حریر صورتیم رو پوشیدم و با برداشتن کیف دستی سفیدم و از اتاق زدم بیرون.
    تند تند پله ها رو رد کردم که بابا درحالی که آستین هاشو میداد پایین جلوم نمایان شد.
    بابا:صبر کن بابا،برسونمت.
    دویدم طرف جا کفشی:نه عزیزم من که ماشین باهامه..خودم میرم مثل همیشه.
    مامان:ولی الان شبه،مواظب خودت باش.
    کفشای پاشنه بلند سفیدم رو پوشیدم:چشم.
    رایان که لم داده بود رو کاناپه گفت:جای منم بخور.
    سری با تاسف تکون دادم:خداحافظ.
    و از خونه زدم بیرون.
    سوار بر رَخش عزیزم روندم به طرف خونه ی مژگان خانوم!
    ساعت 7:45 بود و تولدش به صرف کیک و شام بود...خانومه لارج!...هه.
    هدیه اش رو هم یه اُدکلن گرفته بودم که سرش زیادی بود!
    مقابل خونه ی دوبلکشون ماشین رو خاموش کردم.
    دم در ورودی یه دختر جوان با لبخند اومد و مانتوم رو ازم گرفت.
    پامو که گذاشتم تو سالن با حجمی از گرما مواجه شدم.
    همهمه ی صحبت ها و صدای موسیقی باهم قاطی شده بود.
    جمعیت رو از زیر نظر گذروندم که...از سمت راست چشمم خورد به امیرمسعود!
    عه!..اینم اینجاست..مژگان دعوتش کرده بود؟...اه لعنتی..مگه ممکنه که یه پسر خوشگل و خوشتیپ از لیستش جا بمونه!
    خوب که نگاه کردم دیدم علاوه بر خودش و دوستاش،دوستای منم کنارشون ایستادن و دارن گپ میزنن!
    اَی آدمای زرنگ!..چه نیشاشون هم در رفته و تو حلق همن.
    اوه نگاه فریماه!...با خنده داشت با کیارش حرف میزد و در عجایب خلقت کیارش هم میخندید!
    والا انگار با دوست ما بهش بد نمیگذره.صدا و قیافه ی مژگان که مقابلم ظاهر شد،تصویر رو به روم و افکارم رو برفکی کرد.
    مژگان:آه رایش جون خوش اومدی..منتظرت بودم.
    نگاهی به لبخند دندون لمینتیش انداختم..آره ارواح عمت تو که سایه امم با تیر میزنی!
    ل*بامو با مسخرگی کش اوردم:اوم ممنون!
    دستشو گذاشت پشت کمرم:بیا راهنماییت کنم بشینی.
    بی اهمیت به حرفش به دخترا اشاره کردم:ببخشید دوستام اونجان میرم پیششون.
    نذاشتم چیزی بگه و ازش دور شدم!
    پشت سر بهار ایستادم و زدم روی شونه اش که تند برگشت.
    بهار:عه سلام.
    همه اشون برگشتن به طرفم و با دیدم لبخند زدن.
    سلام دادم و دستمو گذاشتم روی میز.
    فریماه:منتظرت بودیم..دیر اومدی.
    من:چه دیری تازه شده هشت..من نمیدونم این همه ساعت رو میخواییم اینجا چیکار کنیم.
    دخترا خندیدن که بهار بی حوصله گفت:راست میگه بخدا.
    نگاهی به صورت رنگ پریده اش کردم..آرایش زیادی هم نکرده بود برای همین بی حالیش مشخص بود.
    من:چت شده؟..رنگتم پریده.
    دیانا:هیچی.
    و از پیشمون رفت..با نگاه متعجبی دنبالش کردم.
    سودا:بیخیال..مهمونی گرم بشه سرحال میشه.
    مهان با شیطنت دست انداخت دور کمر سودا:عیالم راست میگه،شماهم یکم خوش بگذرونید دیگه.
    سودا معترض زد به شکمش که همه امون به خنده افتادیم.
    آهنگ تانگو که نواخته شد،فرزین با لبخند خاصش دست بهار رو گرفت:با اجازه ما بریم یکم به قول مهان خوش بگذرونیم!
    اوه کشیدیم براشون که بهار با خنده و خجالت دنبالش رفت.
    بعد از چند دور ر*ق*ص،با جَو گیر بازیای دوستای مژگان کیک دو طبقه ای رو با کلی فشفشه اوردن.
    دخترا جلو رفتن و همه باهم شروع کردن براش شعر خوندن.
    گرمم شده بود..بی حواس شالم رو از سرم کشیدم که به چیز تو سرم گیر کرد.
    هوفی کردم و براش داشتم و گذاشتمش روی میز و رفتم کنار فریماه ایستادم.
    مژگان با ذوق زدگی شمع ها رو فوت کرد که همه براش دست زدن.
    نوبت به کادو ها که رسید،کلی ناز و کرشمه اومد..منم اُدکلنم رو گذاشتم یه گوشه و برگشتم طرف میز.
    امیرمسعود هنوز پشت میز ایستاده بود..تو یک لحظه نگاهامون باهم تلاقی کرد.
    سریع چشمامو دزدیدم.بعد از اون اتفاق دیگه یک کلمه هم باهم حرف نزده بودیم.
    کیک رو تقسیم کردن و مشغول شدیم که...
    گلسا زیر گوشم گفت:راستی یه خبر تازه.
    نگاهش کردم:چی؟
    ریز لبخند زد:کامران..
    لپاش گل انداخته بود.
    اَبروهامو دادم بالا:خب؟
    صداش لرزید:بهم گفت میخوام با خانواده خدمت برسم!
    یهو بلند با بهت گفتم:واقعا!؟
    توجه ها بهمون جلب شد..گلسا دستمو فشار داد:هیس!
    صدامو یواشکی کردم:یعنی تو هم رفتی تو باقالی ها!؟
    گلسا غش غش بی صدا خندید:انگاری.
    با خوشحالی ب*غ*لش کردم:وایی الهی فدات شم،مبارکت باشه.چه زود؟
    گلسا با ذوق گفت:ممنون عزیزم،زیادم زود نیستا..ما اول باهم آشنا شدیم و...
    شیطون زدم به بازوش:ای کلک!
    باهم خندیدیم که دستشو کشیدم:پس به مناسبتش باید یه دور تخلیه ی احساس بکنیم!
    باهم رفتیم وسط و دیوونه بازی با اون آهنگ شاد خیلی چسبید!..جوری که بهار و فریماه و سودا هم باهامون همراهی کردن!
    دیانا که نشسته بود و با لبخند به ما نگاه میکرد و ایلیا هم بالای سرش ایستاده بود!
    بعد از چند دور که به نفس نفس افتادیم،دخترا گفتن میرن بشینن.
    من:باشه منم برم دست و صورتمو بشورم.
    راه افتادم طرف سرویس بهداشتیشون که از مژگان جهتش رو پرسیده بودم.
    شیر آب سرد رو باز کردم و دستامو شستم و گردنم رو خیس کردم تا دمای بدنم بیاد پایین.
    وای که اون بیرون چقدر گرمه...با اینکه اون بیرون یک ماه از پاییز هم گذشته بود!
    از تو آینه خودمو چک کردم و چرخیدم طرف در و بازش کردم که نزدیک بود با سر برم تو سـ*ـینه ی یه نفر.
    تند سرمو دادم بالا که...صورت امیرمسعود کت شلوار پوش رو دیدم.
    هول کردم و یه ذره رفتم.نبضم تند شده بود!
    صدای مرددش رو شنیدم:آ...ببخشید اومدم...
    دستشو اورد بالا:اومدم اینو بهت بدم.
    با تعجب به گل سرم که تو دستش بود نگاه کردم..دست این چکار میکرد!؟
    امیرمسعود:وقتی شالت رو در اوردی افتاد...نمیگیریش؟
    با لرزش آب دهنم رو قورت دادم و با تردید دستمو جلو بردم تا گل سر رو بردارم که انگشتام پوستش گرم و نرمش رو حس کرد.
    عقب کشیدم:ممنون.
    نفس عمیقش صدا دار بود..انگار نفسش تنگ شده بود اون هم.
    امیرمسعود:خواهش میکنم.بیا..دارن شام سرو میکنن.
    بی حرف سرمو تکون دادم.
    حس کردم دلش نمیخواد بره،چون چند لحظه نگاهم کرد و بعد...آروم ازم دور شد.
    به گل سر تو دستم خیره شدم.حس عجیبی داشتم..اه خدایا چم شده!؟
    برگشتم جلوی آینه و موهام رو با گل سر محکم و مرتب کردم.بیشتر حکم تزیین رو داشت.
    بعد از مسلط شدن به خودم،برگشتم توی جمع.
    همه مشغول پذیرایی از خودشون بودن.
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    یه بشقاب برداشتم و یکم جوجه برای خودم کشیدم.با چشم دنبال یه جا برای نشستن گشتم که ب*غ*ل دست بهار رو دیدم..
    خالی بود اما...پوف..باید می نشستم وسط اون و امیرمسعود.
    اصلا بیخیال...مگه چیه؟...میخوام برم غذامو بخورم دیگه!
    سعی کردم ریلکس باشم.رفتم و نشستم کنار بهار که مشغول صحبت با فرزین بود.
    گلسا و کامران هم یه گوشه بودن..از همه عاشقونه تر سودا و مهان بودن که تو یه بشقاب غذا میخوردن!
    بنظر من این ته لوسی بود!...هیچوقت از این کار خوشم نمیومد...اَیی!
    همینطور که جوجه رو نشگون ریز میکردم و اطرافم رو دید میزدم که یهو مژگان با ظرف غذاش عین یه بلا درست رو به روی امیرمسعود نازل شد!
    با یه لحن شاد و کشیده گفت:وای آقا امیر خیلی خوشحالم کردین که دعوتم رو قبول کردین،واقعا ممنون.
    صدای امیرمسعود خشک بود:خواهش میکنم،من هم دیدم وقتم آزاده و به اصرار بچه ها اومدم.
    حس کردم مژگان با خاک یکسان شد!...خودمو زدم به اون راه!
    مژگان که رنگش قرمز شده بود،ل*بش رو گزید تا به خودش مسلط بشه.
    الکی خندید:که اینطور..
    صداشو صاف کرد:راستش بچه ها خیلی بهم لطف دارن،از همین الان یه جشن دیگه رو ترتیب دادن.
    تای ابروش رو داد بالا:توی کٍشتی!..گفتم اگه شما هم مایل باشین با هم...
    امیر بین حرفش گفت:باید ببخشید..ولی برنامه ام پره و نمیتونم عوضش کنم.
    تو دلم ادای مژگان رو در اوردم و تکه گوشتی گذاشتم دهنم..اَیَیَه!...اگه شما مایل باشین میخوام مختون رو بزنم حاضری!؟..ایش!
    مژگان با ناز خودش رو داد جلو:آه چرا؟..خیلی حیف میشه؟..من فکر میکردم شما اونقدر تنها هستین و وقتتون آزاده که این رو رد نکنید!
    امیرمسعود خونسرد چنگالش رو گذاشت توی بشقاب:خب شما اشتباه کردین!...من نامزد دارم!
    تکه گوشت جویده شده ام جست بیخ گلوم و به صرفه افتادم.
    سر امیر چرخید به طرفم..حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم و لحظه ی بعد گر گرفتم!
    مژگان با اخم ظریفی نگاهش رو از من گرفت و رو به امیر گفت:چ..چی!؟..واقعا!؟
    چنگال تو دستم خشک رو هوا موند.ضربان قلبم کند..نمیدونم چرا حال غریبی پیدا کردم.یعنی واقعا راست گفت؟
    امیرمسعود نگاهش رو به سختی از من گرفت:بله.فقط چون نتونست بیاد فرصت آشنایی پیدا نکردین باهاش!
    سعی کردم آروم نفس بکشم تا لو نرم..اصلا به من چه!؟
    نفسم به سختی میومد.
    بشقاب رو گذاشتم روی میز و با یه «ببخشید» آروم از جام بلند شدم و ازشون دور شدم.
    با قدمای تند وارد حیاط شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
    دستمو گذاشتم رو گلوم..یه چیز راهش رو گرفته بود..ترسیدم از اینکه این...بغض باشه!
    آخه چرا؟...چه مرگمه؟...اصلا ببینم اگه راست بگه و...نامزد داشته باشه،چرا من یک بارم ندیدمش؟...خیر سرمون رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم.
    مادرش حتی اشاره ای هم بهش نکرده بود.
    نکنه دروغ گفته!؟...شاید دوست دخترشه و اسم نامزد گذاشته روش؟
    با اخم محکم چند بار پلک زدم تا گونه ام خیس نشه!
    دلیلی نداشت!...به من هیچ ربطی نداره...ولی...اه بسه!
    بعد از کمی نفس تازه کردن و قورت دادن اون گردوی با پوست توی گلوم!
    ضربانم که آروم تر شد،برگشتم تو خونه،با اینکه خفه کننده بود.
    داخل که شدم دیدم بچه ها جمع شدن بالای سر دیانا.
    جلو رفتم:چی شده؟
    گلسا:اورد بالا.
    نگران گفتم:چی!؟...چرا!؟
    فریماه:هی میگفت حالت تهوع دارما.
    دیانا که یه دستش روی دلش و یه دستش به دهنش بود،بی حال گفت:خو...خوبم.
    ایلیا با یه رنجش عجیب گفت:چیزی هم که نخورد.
    دیانا نگاهش کرد...واه،اینا دیگه چشونه!؟
    فرزین:خب برید دکتر.
    ایلیا هول شد:آ آره راست میگه.من میبرمش،ولی ماشین..
    دویدم طرف کیف دستیم و سوییچ رو برداشتم.
    گرفتمش طرف ایلیا:بیا با ماشین من برید،هر کار لازمه انجام بده..اصلا خودمم میام.
    سودا اومد جلو:راست میگه منم میام..بریم.
    دیانا آروم بلند شد:نه..نه من خوبم،جشنتون رو خراب نکنید..من با آقا ایلیا میرم.
    ایلیا مهربون لبخند زد و بعد جلوی چشمای مبهوت و نگران ما به دیانا کمک کرد و بردش.
    بی جون نشستم جای دیانا و به دستام خیره شدم.
    امیدوارم مشکلی نباشه.
    بهار:آخه چیشد یهو.
    گلسا ناراحت گفت:کاش ماهم باهاش میرفتیم.
    کامران دستشو گذاشت پشت کمرش:نگران نباش عزیزم،چیزی نیست..حتما مسموم شده یا غذا بهش نساخته.
    بچه ها سعی کردن فضا رو به حالت قبلش برگردونن.
    موزیک زدن و عده ای رفتن وسط و بقیه هم میگفت و میخندیدن.
    اما من...روی همون کاناپه مات شده بودم.از یه طرف نگران دیانا بودم و از یه طرفم حرف امیرمسعود داشت مخم رو میخورد.
    نگاهی به ساعتم انداختم..نزدیک ده بود.
    دیگه طاقت نیوردم.بلند شدم و مانتو و شالم رو پوشیدم.
    من:بچه ها من دارم میرم.
    همه اشون برگشتن طرفم.
    فریماه:عه کجا؟
    بهار:هنوز زوده که.
    زیر نگاه سنگین امیر ل*ب زدم:خسته شدم،برم خونه بهتره.
    سودا رو به مهان نق زدم:منم دیگه حوصله ندارم،بریم مهان؟
    مهان چسبوندش به خودش:باشه نفس.
    گلسا:با چی میخوای برگردی؟
    امیرمسعود:من میرسونمشون.
    عین برق گرفته سرمو دادم بالا..نه عمرا..من نمیخوام باهاش برم،اصلا.
    من:نه نه ممنون،با تاکسی میرم.
    روم رو کردم طرف در که صدای مصممش قیافه امو مچاله کرد.
    امیرمسعود:گفتم که...میرسونمتون!
    با بیچارگی دوباره به مژگان تبریک گفتم و با یه خداحافظی جمعی،از خونه زدیم بیرون.
    تو ماشینش که شستم،مشامم پر شد از عطرش.
    آخ خدا...چقدر خوشبو بود!...نامحسوس نفس عمیقی کشیدم.
    راه افتاد.دوباره همون حس بد،بد که چطور بگم...انگار عضلاتم داشتن کش می اومدن از یه درد خاص!
    اینکه عیال مَیال داره غلط میکنه مجردی میگرده!...مجردی مهمونی میره!
    غلط میکنه دخترا رو هوایی میکنه...مثلا مژگان!
    میاد جولون میده و هوش از سرشون میبره که چی؟...بتمرگه ور دل نامزدش خب!
    سوزش چشمام باعث شد به خودم بیام.
    چند تا سرفه کردم تا جلوی خودمو بگیرم.
    امیرمسعود:خوبی؟
    صدام لرزید اما طلبکارانه بود:باید بد باشم؟
    از گوشه ی چشم لبخند کمرنگش رو دیدم:نه فقط..رنگت هم پریده،گفتم اگه بخوای بریم درمانگاه و یه سٍرُم..
    بالاخره طاقتم تموم شد و بین حرفش گفتم:لازم نکرده نگران باشید،شما به فکر خودتون و خونواده ی خودتون باشید!
    صداش بلند و تعجب آمیز بود:چی!؟..منظورت چیه!؟
    خودمو زدم به اون راه:من؟...هیچی!
    اما اون بیخیال نشد و ادامه داد:خونواده ام که بله...معلومه که به فکرشون هستم..ولی منظور تو یه چیز دیگه است!
    آره!..آره لعنتی...معلومه که منظورم به ننه بابات نیست!...خنگوله جلبکه تک سلولیه بی مغزهه....
    امیرمسعود:نگفتی؟
    هوفی کردم:من نمیدونم..میشه به شما اعتماد کرد!؟
    تعجب کرد:خب..چرا نشه؟..چیز بدی از من دیدی!؟
    عصبی اما آروم گفتم:نمیدونم..آخه هر بار یه چیز جدید ازتون کشف میکنه آدم!
    بین حرفم تند گفت:لطفا مفرد حرف بزن!..اینقدر منو جمع نبد!
    سری به کلافگی تکون دادم:دروغ گفتی!؟
    معترض دستاشو باز کرد:چیو!؟
    اه...رایش رایش!..بس کن،اینقدر خودتو خوار نکن..خودتو با پرسیدن این حرف نیار پایین!
    امیر:بگو دیگه.
    زل زدم به بیرون که هیچی جز تاریکی نبود:هیچی.
    امیر:نمیفهمم از چی ناراحتی؟
    از بس که بی درک و بی احساسی!
    صدای درونم:چیه نکنه میخواستی احساسش رو برای تو به نمایش بذاره!؟
    از زدن این حرف تو دل خودم،آنچان لرزیدم و مومورم شد که انگار یهو یکی یقیه امو از پشت گرفت و کشیدم عقب!..جوری که انگار با این شوک به خودم اومدم!
    دیگه میخواست اشکم در بیاد.جوابی بهش ندادم،اونم چیزی نگفت.
    از دعوا با خودم که دست برداشتم دیدم در خونه امون که نگه داشته.
    من:نیاز نبود تا اینجا بیای..همون سر خیابونم کافی بود.
    صدای گرم و پر آرامشش اعصابم رو به هم ریخت!
    امیر:مگه میشه؟..دیگه نزدیک به آخر شبه و همه جا تاریک و خلوته...دم در خونه اتون مطمعن تره،خیال منم راحت میشه!
    آخه روانی!..مجنون!..واسه من غیرتی میشی!؟
    نذاشت ساکت بمونم..نیشخندی زدم.
    با نیش گفتم:راستی یه وقت بذار با خانومت آشنا بشیم،ناسلامتی رفت و آمد خونوادگی هم داریم!
    اومدم پیاده بشم که ساعد تو دست بزرگ و مردونه اش قفل شد!
    به خودم لرزیدم اما فورا برگشتم به صورت نیمه سایه افتاده اش نگاه کردم.
    تو ماشین تاریک بود اما امیدوار بودم نتونه صورت ملتهب منو ببینه.
    با صدای خیلی خیلی نرمی که رگه ای از خنده داشت گفت:کدوم خانوم؟...من هنوز قسمتم نشده که خانوم دار بشم.
    با بهت نگاهش کردم...یعنی راست میگفت!؟
    امیرمسعود صداشو طنز آلود کرد:هنوز نیمه امو پیدا نکردم،اگرم پیداش کنم فکر کنم خیلی باید ناز بخرم!
    میون اون همه بهت خنده ام گرفت.
    سریع گفتم:حالا این یعنی چی؟...دروغ گفتی بهش که...
    امیرمسعود انگشتش رو بالا داد و با تاکید گفت:دروغ نه...الکی!
    خندیدم:خب همون.
    لبخندش رو دیدم:خب اصلا آره یه دروغ مصلحتی که از سرم بازش کنم.
    با لبخند محوی نگاهش کردم..خیره خیره.
    واقعا کسی تو زندگیش نبود؟..آخی!
    یهو تکونی به خودم دادم:خب...من برم،ممنون که رسوندیم.
    خودمو کشیدم کنار که متوجه شدم هنوز دستمو تو دستشه.
    امیر هول گفت:راستی حالت خوبه؟
    گیج گفتم:ها!؟
    امیر:بعد از اون اتفاق دیگه درد نداری؟..مشکلی برات پیش نیومد؟..مزاحمت نشد!؟
    احساس کردم تو دلم یه آبنبات باز کردن!..که بازتابش شد یه لبخند نرم روی ل*بم.
    من:خوابت بخیر امیر آقا،نه دیگه هیچی نشد..خودمم خوبم.
    دیدم که بی تاب لبخند زد و تو جاش وول خورد.
    دستش اومد بالا،اما دوباره برگشت سرجاش و ل*باش تکون خورد.
    کنجکاو گفتم:چی!؟
    هول شد:چی چی!؟
    من:چیزی گفتی؟
    امیر:م..من نه...فقط.
    هوفی کرد:بهتره بری دیر وقته.
    دیگه کشش ندادم و سرمو تکون دادم.
    پیاده شدم و دستمو براش تکون دادم،از جاش تکون نخورد!
    آیفون رو زدم..در با تیکی باز شد.
    داخل شدم و باز دست تکون دادم که بوق زد.
    بستن در با گاز دادن امیر یکی شد.
    تکیه امو دادم به در و از ته دل لبخند زدم.
    خدایا شکرت...بابت تموم زنگ خطرهایی که صداشون قطع شد!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و به درختای ع*ر*ی*ا*ن که چطور باد تند تکونشون میداد نگاه میکردم.
    هر از گاهی باد برگ های خشکی رو که به روی زمین افتاده بودن رو مجبور میکرد از جا بلند بشن و دور بخورن!
    حیاط سر سبزیش رو از دست داده بود و منم با دیدن این صحنه لرز بدنم رو میگرفت.
    با صدای زنگ گوشیم،پرده رو ول کردم و به طرف میز توالتم رفتم.
    گوشی رو برداشتم و نشستم روی تخت...دیانا بود.
    سرحال جواب دادم:سلام بر زردکٍ خودم..حالت چطوره؟
    صدای آرومش رو شنیدم:سلام رایش تو خوبی؟...باید ببخشی بابت اون شب.
    با لحن راحتی گفتم:برو بابا واسه من تعارف تیکه تیکه نکن!
    خندید:میگم رایش...میای خونه ی ما؟..دخترا هم اینجان.
    تعجب کردم:عه!..خبریه؟
    شُل و یواش گفت:شاید..بیا تا بگم.
    متفکر گفتم:اوم..باشه الان راه می افتم.
    قطع کردیم و بلند شدم.
    یه جین پوشیدم و روی تونیکمم یه پالتوی کرم رنگ.
    شالی انداختم روی سرم و با دو رفتم پایین.
    وسط سالن داد زدم:مامان من یه سر میرم پیش دیانا..فعلا.
    مامان:باشه مواظب خودت باش،زود بیا.
    از خونه زدم بیرون..ساعت سه ظهر بود اما حال و هوای ظهرشم خاص بود.
    آسمون اَبری بود و گرفته.
    در حیاط خونه اشون باز بود..داخل شدم و مقابل در ورودی ایستادم و چند تقه به در زدم.
    صدای قدمهایی نزدیک شد و بعد در به روم باز شد.
    لبخندی به صورت دیانا پاشیدم:سلام گلم.
    دیانا:سلام خوش اومدی.
    ب*و*سیدمش و رفتم تو که دیدم دخترا هرکدوم ولو شدن یه طرف.
    من:به به میبینم که فقط من آخری ام.
    بهار دماغش رو خاروند:نه جونم ماهم مثل تو موندیم تو خماری.
    دیانا رفت تو آشپزخونه.
    دندونامو نشون دادم و رو به سودا گفتم:زندگی متاهلی چطوره؟
    سودا خوابید روی کاناپه:ولم کن بابا دارم میمیرم واسه خواب.
    رفتم نشستم بالا سر سودا.
    گلسا شیطون گفت:چیه؟..مهان جون نذاشته بخوابی؟
    سودا سیخ نشست و چشماشو گرد:ایشاا...به زودی به سرت میاد!
    قهقه امو به هوا رفت.
    فریماه:بی تربیت ها..نمیبینید مجرد نشسته؟
    رو بهش چشم و اَبرویی اومدم:من با شما حرف دارم حالا!
    سریع به سقف نگاه کرد که خندیدم.
    دیانا با سینی نسکافه اومد پیشمون.
    لیوانی برداشتم:خوبی تو؟..رفتی دکتر چی گفت؟
    نشست کنار فریماه:حالم خوبه فقط...
    بهار:فقط چی؟..مامانتینا کجان؟
    دیانا شروع کرد به بازی با سینی تو دستش:همین دیگه..گفتم تا نیستن بهترین فرصته که بهتون بگم.
    سودا همونطور خوابیده گفت:جون به ل*بم کردی!
    دیانا آهی کشید:خب راستش من...من باردارم!
    یهو سودا عین جت نشست و همه باهم با چشمای گرد جیغ زدیم:چی!؟
    دیانا محکم چشماشو بست:خواهش میکنم رفتار بدی نکنید..توضیح میدم.
    وا رفته فقط نگاهش کردم..حالت دخترا هم فرقی با من نداشت،همه شوکه بودیم.
    دیانا دستاشو به سینی فشار داد:حقیقتش من و ایلیا..
    سودا داد زد:ایلیاس!؟
    دیانا تند سر تکون داد:از همون کارش تو اردو انگار دفترمون رو تازه باز کردن.من همه اش سعی میکردم ازش فرار کنم ولی اون بیشتر از قبل به من نزدیک میشد،جوری که من دیگه نتونستم پسش بزنم.خیلی زود به هم اعتراف کردیم و تو اون یک ماهی که سودا برای ازدواجش آماده میشد،ایلیا اومد خواستگاری!..یعنی یه دیدار برای آشنایی.به هم محرم شدیم ولی..
    صورتش در هم شد:آتیش ایلیا خیلی تند بود.
    بهار دستشو گذاشت روی سرش و دهنش رو باز کرد:اَهه!
    نفس بریده پهن شدم روی مبل و زل زدم به زمین!..مغزم قفل کرده بود.
    فریماه بهت زده گفت:آخه...چ..چطور!؟
    گلسا عصبی شد:چرا نگفتی؟..پنهون کردی که چی بشه؟..مگه ما هر چی تو دلمون میگذره رو نمیگیم؟..پس تو چرا..
    اشک دیانا در اومد:من متاسفم...نمیخواستم..
    خم شدم به جلو و به پیشونیم تکیه دادم.
    سودا:از اون خارجکی از این بیشتر هم انتظار نمیرفت!
    دیانا با گریه گفت:اینطوری نگو.
    سودا بلند گفت:ازش دفاع میکنی!؟...اون زده تو رو...
    با نشگون بهار ساکت شد.
    واقعا هم از دیانای آروم و سر به زیر بعید بود!...آدم اینقدر بی ملاحظه!؟
    از جام بلند شدم و دستمو زدم به کمرم...باورش برام سخت بود.
    دیانا با هق هق آرومی گفت:تو چرا چیزی نمیگی رایش؟..تو هم ناراحت شدی؟
    کلافه با پام چند تا ضربه کوتاه به زمین زدم.
    من:چند وقتته؟
    دماغش رو بالا کشید:زود متوجه شدیم،شش هفته.
    برگشتم طرفش:حالا میخوای چیکار کنی؟
    با چشمای خیسش نگاهم کرد:خب ما یه جورایی نامزدیم،با اصرار مهان زود عقد میکنیم و خلاص.
    چند لحظه نگاهش کردم...الهی،یعنی الان دارم خاله میشم دوباره!؟
    حالا درسته ازمون مخفی کرد ولی خلاف شرع نکرده بود.
    ناخوداگاه لبخند زدم:حالا گریه ات برای چیه؟
    دیانا با ل*بی برچیده اشکاشو پاک کرد.
    بهار خم شد طرف دیانا و زل زد به شکمش:یعنی الان یه نخود این توعه!؟
    نشستم روی زمین و با خنده گفتم:نه هنوزم به نخود نرسیده،یک عدد ماشه!
    دخترا خندیدن که خود دیانا هم به خنده افتاد.
    سودا:ولی کار خوبی نکردی که پنهون کردیا.
    دیانا:میدونم ببخشید،باور کنید خجالت میکشیدم.
    من:آخه چرا؟...ازدواج که کار بدی نیست.
    گلسا لاتی گفت:خوش به حال ایلیا که همچین جیگری گیرش اومده..ولی بچه ها!..بنظر شما اون بلده پدری کنه؟
    غش غش خندیدیم که بهار گفت:گمون نکنم.
    دیانا ناز کرد:اتفاقا همون شب که بخاطر احتمال دکتر آزمایش دادم..ایلیا ذوق کرد و به اصرارش با بیبی چک فهمیدیم و اون از خوشحالی داشت پس می افتاد...حتی گریه کرد!
    چشمامو گشاد کردم:دروغ میگی!؟
    دیانا:نه والا..خیلی عشق کرد و منو چلوند!
    خندیدیم که گفتم:خو خداروشکر.
    باقیه وقت که پیشش بودیم حرف زدیم و خیال بافی کردیم.
    یه تبریک درست حسابی هم بهش گفتیم.
    دیانا میگفت نمیخواد به خونواده هاشون بگن.منم امیدوار بودم که مجبور نشن کاری جز وصال انجام بدن و همه چیز به خیر خوشی تموم بشه.
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    من:پس دیگه همه چیز حاضره؟
    گلسا شکلاتش رو قورت داد و بیخیال گفت:آره حله،فقط مونده بریم لباس عروس رو تحویل بگیریم.
    بی اختیار با دلتنگی و خنده ب*غ*لش کردم:وای گلسا تو هم داری میری سر خونه زندگیت..من دلم تنگ میشه.
    گلسا شیطون خندید و نگاه با معنایی بهم انداخت:خب اینا نشونه ی اینه که باید زودتر دست بجنبونی تو هم دیگه!
    با خنده جیغ خفیفی کشیدم:خفه شو میکشمت.
    گلسا با غش غش خنده فرار کرد منم افتادم دنبالش.
    حالا انگار نه انگار که تو سلف دانشگاهیم ها!
    با خنده دنبالش و تهدیدش میکردم که دیانا تو چهارچوب قرار گرفت.
    دیانا:بچه ها بیاید بریم،پسرا هم بیرون منتظرن.
    بیخیال پلیس بازیمون شدیم و باهم از سلف خارج شدیم.
    تو حیاط پسرا درحال صحبت بودن که بهشون رسیدیم.
    دیانا:خب بریم؟
    گلسا با ناز دستش رو دور بازوی کامران حلقه کرد:ما که میریم لباس منو بگیریم.
    با خنده تبریک گفتن بچه ها.
    با طنز سرمو انداختم پایین:پس منم برم خونه امون دیگه.
    خنده اشون گرفت.امیرمسعود با لحن خاصی گفت:میخواید من برسونمتون!؟
    نگاهش کردم..انگار خیلی به شوفری علاقه داشتا...هاهاها!
    اَبرومو دادم بالا:نه دیگه ماشین دارم!
    واقعا هم داشتم...همون روز که پیش دیانا بودم سوزیه عزیزم رو پس گرفتم.
    یهو رو کردم به ایلیا و گفتم:راستی از شما انتظار نداشتما!
    چشمای ایلیا گرد شد و دیانا سقلمه ای به من زد!
    فرزین نگاه مشکوکش رو بین من و ایلیا چرخوند:چطور؟..چیزی شده!؟
    مهان دست انداخت دور گردن ایلیا و شوخ گفت:آره!؟..خبریه؟
    ایلیا خجل دست کرد تو موهاش:اَه..خب بعدا بهتون میگم دیگه.
    اومدم میون حرفش:عه پس نگفتی؟
    سرمو چندبار تکون دادم:ولی خوب میکنی،بگو بگو!
    و با یه تکون دست از سقلمه ها و جمعشون فرار کردم.
    *****
    لباس بلند آبی تیره ام رو دادم بالا و از اتاق پرو آرایشگاه زدم بیرون.
    رو به گلسا که تو اون لباس سفید محشر شده بود گفتم:گلسا جون!..عزیزم خودتو خوردی!..بسه.
    گلسا با شعف رفت تو آینه:وایی ولی رایش ها دست این آرایشگره درد نکنه..چی ساخته!
    غش غش خندیدم که فریماه لبخند زنون گفت:شما دست کم گرفتی جانم.
    سودا از تو دستشویی بیرون اومد:بچه ها اگه کارتون تموم شده بریم.
    دویدم طرف آینه:من که حله!
    و شروع کردم به بر انداز کردن خودم.
    بهار بلند شد:پس من زنگ بزنم آقایون بیان.
    چشمای آرایش تیره شده ام و اون رژ تقریبا بی رنگم رو در کنار موهای فر درشتم که صورتم رو قاب گرفته بودن رو خیلی دوست داشتم.
    لباس بلند و چاک داره آبی رنگم با اون پوک و سنگ دوزی هاش برق میزد.
    به نیم رخ ایستادم و سوتی برای خودم زدم..دخترا متوجه شدن و پقی زدیم زیر خنده.
    یه ربع بعد آقایون و فیلمبردار اومدن.
    با کلی دردسر اومدیم بیرون و ما کنار ایستادیم تا اونا کارشون رو بکنن.
    دیانا زیر گوشم گفت:فردا شب میان خونه امون تا روز عقد رو مشخص کنیم.
    با خوشحالی برگشتم طرفش:واقعا؟
    با لبخند چشم بست و تایید کرد.
    آروم ب*غ*لش کردم:وای خداروشکر،خیلی برات خوشحالم..هرچه زودتر بهتر،اونجوری همه چیز طبیعی تره.
    دیانا ریز خندید که پسرا همگی خوشتیپ کرده،اومدن و کنارمون ایستادن.
    مهان زد تو کمر کیارش که این روزا خیلی سرحال بود و گفت:دیدی چه دستی دستی داداشت پر زد و رفت!..موندی تنها!
    ایلیا:چه خوب دلداریش میدی!
    کیارش آروم خندید.
    مهان با مسخرگی گفت:شما ساکت آقای پدر..فردا پس فردا تو رو هم میبینیم.
    از تعجب ابروهام بالا رفت..پس بهشون گفته بود.
    فرزین دستشو گذاشت روی شونه ایلیا:اذیتش نکن این جوجه پدر رو!
    همه امون خندیدیم که ایلیا معترض دستش رو انداخت پایین:تو که بدتری.
    صدای جدیش رو شنیدم..
    امیرمسعود:من دارم میرم،اونجا میبینمتون.
    مهان:باشه فعلا.
    با نگاهم بدرقه اش کردم که گوشیم زنگ خورد..مامان بود.
    سریع جواب دادم:جونم مامان؟
    مامان:دخترم کجایی؟..بیا همه رسیدن که.
    من:چشم چشم،پیش بچه هام..الان میاییم.
    قطع که کردیم به دخترا گفتم:بریم بچه ها؟..گلسا و کامران هم بعد از دق دادنشون ولشون میکنن بیان.
    فریماه خندید:راست میگه بریم.
    من و فریماه و دیانا سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم..سودا که با آقاشون می اومد و پسرا هم با ماشینایی که همراهشون بود.
    وارد تالار که شدیم دیگه بزن و بکوب به راه بود.
    مامان اینا رو پیدا کردم و پیششون ایستادم.
    نیم ساعت بعد گلسا و کامران هم اومدن و مجلس حسابی گرم شد.
    نیمی از شب که گذشت،من و رایان رفتیم وسط و یه ر*ق*ص باحال رو به نمایش گذاشتیم.
    عشـ*ـوه های من با خل بازی های رایان همه رو ترکونده بود!
    اون بین نگاه های خیره و خندون امیرمسعود بود که منو میلرزوند.
    بعد از ر*ق*ص مهمون ها،تانگو نواخته شد و عروس دامادمون اومدن وسط.
    یکم بعد بقیه هم رفتن همراهیشون کردن.
    با دیدن فریماه و کیارش که تو حلق هم بودن،کَفَم برید!
    عه عه عه عه!...ببین اینا رو!..چه مَچ شدن!..خدایا!
    نور که به سالن برگشت،دیانا و خونواده اش و شوهر آینده اش رو تنها گذاشتم و خیلی ناگهانی از پشت سر بازوی فریماه رو کشیدم.
    من:بیا اینجا ببینم کلک!
    فریماه با یه«هه»کوتاه از جا پرید و چرخید طرفم:وای دیوونه ترسوندیم‌!
    بردمش یه گوشه خلوت:بگو ببینم خبریه؟
    فریماه خیلی بی پرده و شنگول گفت:آره!
    هیــنی کشیدم:واقعا!؟
    تند تند سرشو تکون داد:اما نه خیلی واضح،یعنی به هم نگفتیم که همو دوست داریم،ولی دیگه پای نهال از زندگیش بریده شد.
    خوشحال شدم:خداروشک،واقعا هم تاثیر داشتی ها..چون کیارش این روزا خیلی شاده.
    فریماه:منم فقط همینو میخوام.دروغ چرا من روز اولی که غم تو چشماش رو خوندم،دلم خواست کمکش کنم..نمیدونم چیشد که بالاخره تونستم فرق عشق و دلسوزی رو بفهمم.
    دستشو فشردم:برات خوشحالم،برای خودت حفظش کن.
    برگشتیم بین جمعیت.خیلی زود شام رو سرو کردن و دوباره زدن و ر*ق*صیدن..الکی خوشا!..هه هه هه.
    البته بحث جدایی داشت اینکه من عین این دخترای عاقل رفتم با خونواده ی دوستام خوش و بش کردم و بعد موندم ور دل عمو پدرام و مونیکا جون و تا تونستم شیرین زبونی کردم.
    نمیدونم چه مرضی بود ولی میخواستم دل مامان باباشو ببرم!
    امیرمسعود هم که با ژست ایستاده بود و منو نگاه میکرد.
    آخر شب گلسا و کامران رو برای یه ماه عسل دو هفته ای بدرقه کردیم.
    من نمیدونم اگه اسمش ماه عسله چرا زوج ها مدت کمی میرفتن سفر!
    بهرحال اون شب با کلی خاطره ی خوب تو دفتر ذهن همه امون نوشته شد و برای استراحت به خونه برگشتیم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کوله ام رو روی دوشتم انداختم و لبه های پالتوم رو بهم نزدیک کردم،از دانشگاه زدم بیرون که...
    امیرمسعود:رایش؟
    برگشتم عقب...اوه این اینجا چیکار میکرد!؟...چرا تنهاس؟
    من:سلام.
    چهره اش بنظر عصبی و استرسی میومد.
    امیر:سلام..با من میای؟..باید بریم یه جایی.
    با اخمی از روی سوال نگاهش کردم..چرا همچین میکنه؟
    من:چرا؟..اتفاقی افتاده؟
    امیرمسعود:نه فقط...
    نگران شدم:خب بگو!
    یهو دستمو گرفت:فقط بیا.
    خودمو محکم گرفتم:تا نگی جایی نمیام.
    عصبی صداش رفت بالا:اینقدر اصرار نکن!..بیا تا بفهمی!
    با غم نگاهش کردم و صدام لرزید:داری منو میترسونی!
    با یه حالت عجیبی زل زد تو چشمام..هیچی نگفت.
    قلبم دیگه داشت از سـ*ـینه ام بیرون میزد که همین لحظه گوشیم زنگ خورد.
    بدون نگاه به صفحه اش جواب دادم:بله؟
    صدای خش دار بهار چنگ دلشوره آوری به دلم زد:رایش..کجایی؟
    به زور گفتم:دم در دانشگاه..بهار،چیزی شده؟
    صدای آه مانندش قلبمو لرزوند:فریماه...تصادف کرده.
    جیغ زدم:چی!؟
    بدنم سست شد...وای خدایا..فریماه!
    بهار:بیا بیمارستان(...)
    هول گفتم:ب..باشه.
    قطع کردم و رو به امیر گفتم:بریم.
    اونم که انگار منتظر این حرف من،فورا راه افتادم.
    سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد.
    سرعتش سرسام آور بود..با ترس مانتوم رو تو چنگم گرفتم و تو دلم دعا کردم که فریماه چیزیش نشه.
    بغض به گلوم چنبره زده بود اما سوالم رو پرسیدم.
    من:ب..برای همین..اومدی دنبالم؟
    دنده رو عوض کرد و گاز رو پُر کرد.
    آروم گفت:آره.
    آهی کشیدم.
    با یه نیش ترمزش،از ماشین پریدم پایین از ماشین و دویدم طرف بیمارستان.
    به پذیرش که اسم فریماه رو دادم،گفتن تو اتاق عمله.
    دنیا تو سرم آوار شد و با پای لرزونم پله های طبقه بالا رو دویدم.
    به راهرو اتاق عمل که رسیدم،دخترا هرکدوم یه گوشه دستمال به دست و با قیافه های غم زده نشسته بودن.
    گلسا متوجه ام شد و به طرفم اومد:رایش.
    بی توجه به پسرا که کیارش رو دوره کرده بودن با اضطراب دویدم طرف در اتاق عمل اما وقتی دیدم ته خطه سرجام متوقف شدم!
    درمونده دستمو گذاشتم روی سرم.
    سودا با اشک دستشو گذاشت روی شونه ام:رایش..خوب میشه مگه نه؟
    راه نفسم تنگ شد...آخه چرا اتاق عمل؟
    دو قدم به جلو برداشتم..مگه چی شد!؟....دستامو گذاشتم روی در...یعنی اینقدر بد بوده تصادفش!؟
    بی نفس گفتم:کی این اتفاق افتاده؟
    دیانا بینیش رو پاک کرد و جلو اومد:مثل اینکه با کیارش بوده.
    بهار:ماهم از پسرا شنیدیم،اون خبرشون کرده.
    خشم تو وجودم شعله کشید...همه اش بخاطر اونه!!
    دستامو روی در مشت کردم..بخاطر اون این اتفاق افتاده!
    بی هوا برگشتم عقب و از بین دخترا رد شدم و با قدم های تند راه افتادم طرف کیارش که چهره اش سرخه سرخ بود.
    با عصبانیت و حرص غرید:عوضی!..همش تقصیر توعه!
    و کیفمو کوبوندم تخت سـ*ـینه اش!
    دخترا هینی کشیدن و کیارش گیج و منگ دو قدم به عقب تلو تلو خورد که پسرا گرفتنش.
    امیر اومد طرفم:رایش آروم باش.
    خواست بازومو بگیره که بالاخره بغضم شکست و خودمو ازش دور کردم.
    با گریه تو صورت کیارش گفتم:لعنتی چیکارش کردی؟..اون بخاطر تو اینطور شد،مطمعنم..این حقش بود؟..جواب کمکاش این بود؟
    کیارش با بی قراری پلک زد:م..من نمیخواستم باور کن..
    با گریه داد زدم:چیو باور کنم!؟..تو دستی دستی داری بهترین دوست منو پَر پَر میکنی!
    ناباورانه اشکای کیارش راه افتادن!..دستاشو زد به سرش و نشست پای دیوار.
    با بغض و تهدید انگشتم رو تکون دادم:اگه چیزیش بشه..اگه حالش خوب نشه نابودت میکنم!
    امیر نذاشت ادامه بدم و به عقب هدایتم کرد.
    امیر:کافیه،یکم صبر کن.
    سرمو دادم پایین و نفسمو با آه دادم بیرون.
    اما صدای جنون وار کیارش آزاد شد:نه نه..چرا اینو میگی؟..فریماه هیچیش نمیشه..خوب میشه.نباید اینو میگفتی.
    سرشو دوبار کوبید به دیوار پشت سرش و تکرار کرد:نباید میگفتی!.نباید میگفتی!
    کامران تند نشست کنارش و شونه اش رو مالش داد:آروم داداش،آروم..آره معلومه که خوب میشه،شک کن..فقط باید یکم منتظر باشی همین.
    و به من نگاه کرد.نگاه همه امون رو غم گرفته بود.
    با چونه ی لرزونی روم رو ازشون گرفتم و به طرف صندلی رفتم و خودم رو انداختم روش.
    حتی تصور اینکه بینمون نمونه میخواست بکشتم!..اون موقع یه تیکه از وجودمون کم میشد،ناقص میشدیم!
    شونه هام خمیده بود و با سری به زیر افتاده اشک میریختم.
    امیرمسعود دست از نگاه کردن بهم کشید و به جاش اومد و نشست کنارم.
    خدایا ازت خواهش میکنم،لطفا...حال فریماه رو خوب کن.نذار چیزیش بشه،خودت مراقبش باش..خواهش میکنم.
    کیارش با ناله به حرف اومد:فکر میکنی من میخوام چیزیش بشه؟..اگه فریماه آسیبی ببینه من دیوونه میشم،من قبل از اون حس میکردم به ته خط رسیدم،ولی اون برام روزنه ی امید شد..اومد و منو نجات داد..من زندگیمو مدیونشم اما اون..
    گریه اش شدت گرفت و چهره اش تو هم شد:اون نذاشت..نذاشت من توضیح بدم..دوید و رفت.
    یهو رو کرد به کامران:اون نهال عوضی دوباره اومد..اومد که باز از من آویزون بشه اما فریماه دیدش و فکر کرد دوباره خامش شدم.
    تند تند سرش رو تکون داد:ولی من قسم میخورم..قسم میخورم که هیچ کاری باهاش ندارم،ارتباطی هم ندارم.
    کامران به تاییدش سر تکون داد:باشه باشه،میدونم کیا..اون تموم شده اس،لطفا آروم بگیر.
    فرزین نشست کنارش:راست میگه..تو که نمیخوای اون تو رو تو اون حال ببینه؟..بهتره به خودت بیای،کافیه فهمیدی؟
    چه محکم قوت قلب بهش میداد.از ته دل از خدا خواستم که واقعا حق با اونا باشه.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    نزدیک به یک ساعتی از اون حرفا گذشته بود و حالا سکوت حکم فرما بود.
    با این تفاوت که همه با پدر مادر فریماه تو حیاط بیمارستان بودن.
    خیلی بد بی قراری میکردن برای تک فرزندشون..کیارش جلوشون حتی سرشم بالا نمیگرفت.
    و حالا فقط من هنوز روی اون صندلی خشکم زده بود و نگاهم از سرامیک کف راهرو گرفته نمیشد.
    ده دقیقه پیش بود که یه پرستار از اون اتاق که انگار بیخ گلوی من نشسته بود بیرون اومد و از حال فریماه بهمون گفت.
    اینکه خون ریزی اش رو بند اوردن و فقط جا انداختن پاش و بخیه های سرش مونده.
    فکرم اینقدر به هم ریخته بود که یک لحظه برای سلامتی فریماه دعا میکردم،یک لحظه به حرفای کیارش و حال زار خودمون فکر میکردم.
    درکل اصلا حال میزونی نبود.
    مامان که بهم زنگ زد و پرسید چرا دیر کردی؟..براش موضوع رو گفتم..خیلی ناراحت شد و خواست بلند شه بیاد که به سختی متقاعدش کردم که نیازی نیست.
    یه ایل جمع شدن تو بیمارستان فریماه خوب نمیشد..فقط خدا باید کمکش میکرد.
    آهی کشیدم که سایه ای روی سرم افتاد و یه دست که توش آبمیوه بود اومد جلوی صورتم.
    سرمو بالا نبردم اما از لباساش شناختمش.نشست کنارم و دستشو جلوم تکون داد.
    امیرمسعود:ازم نمیگیریش؟
    بی حرف آبمیوه رو گرفتم.جاشو روی صندلی راحت کرد و تکیه داد.
    چند لحظه سکوت بیمون بود که...
    امیرمسعود:خیلی دوستش داری؟
    بی روح نگاهش کردم تا منظورش رو بفهمم.
    با خیرگی به چشمام نگاه کرد:اینقدر دوستش داری که اینطور پریشونی؟
    از سوال مسخره اش حرفم نیومد.
    از کلافگی پوزخند زدم و با حرصی آروم گفتم:نباید دوستش داشته باشم!؟
    نگاهمو دادم به دستام:ما چندین سال باهم بودیم،تحمل اینکه اتفاقی براش بیوفته آسون نیست.
    با صدای بمی گفت:میفهمم،اما کیارش رو هم درک کن.
    عصبی بطری آبمیوه رو کوبیدم روی صندلی خالی سمت راستم.
    من:اومدی از دوستت دفاع کنی!؟
    فورا با لحن نرمی گفت:نه من منظوری از حرفم ندارم فقط...کیارش آدم بی معرفتی نیست که بخواد سر کسی رو شیره بماله.اون از رابـ ـطه ی خوبی که با...فریماه داشت برای من گفته.دوستت کمک بزرگی براشه.
    دوباره بغض گلوم رو گرفت.دست چپمو پرده ی چشمام کردم تا صورتم رو نبینه.
    با اشک نالید:این برای دختری به مهربونیه فریماه خوب نیست،حقش نیست!
    صداش مهربون شد یا من اینطور حس کردم نمیدونم..اما باعث شد بدنم از گریه بلرزه!
    امیر:خودت رو اذیت نکن...خواهش میکنم!
    هق هق کردم و سریع صورتم رو پوشوندم..آب دهنم رو قورت دادم تا به خودم مسلط بشم.
    من:تا حالش خوب نشه نمیتونم آروم بگیرم.
    از جام بلند شدم و از جلوی امیر رد شدم تا برم که...بی هوا آستین مانتوم رو گرفت و اومد پایین و من بی اختیار درست عین یه پَر دور خوردم و درست مقابل هم روی زمین زانو زدیم.
    صورتم خیس از اشک و قلبم پُر تپش بود.نیاز داشتم آروم بشم،اما نمیدونم چطور؟
    امیرمسعود آستینم رو بیخیال شد و دستم رو تو دست گرمش فشرد.
    با حرارت نفسمو دادم بیرون و اشک روی گونه ام غلتید.
    صدای گرفته اش قلبم رو چنگ زد:اشک نریز..خوب میشه،اشک نریز!
    به سختی بغضن رو قورت دادم.
    دستش بالا اومد و به آرومی روی گونه ام نشست که مو به بدنم سیخ شد و داغ شدم.
    ناخوداگاه یکم سرم رفت پایین..تو اون حال بد شرم داشتم.
    امیرمسعود:ناراحت نباش.
    ل*بامو فشار دادم و با لبخند تلخی گفتم:نگران نباش،از دوستت ناراحت نیستم.
    انگشتاش لغزید روی چونه ام و سرم رو داد بالا که نگاهم به نگاهش گره خورد.
    مهربون ل*باشو کش اورد:نه،هیچوقت ناراحت نباش!
    با غرق شدن تو سیاهیه چشماش،برای یک لحظه تمام سالهای زندگیم از جلوی چشمام رد شد و از گرمای خونی که از قلب بی قرارم پمپاژ میشد،تمام تنم گرم شد و از زور لـ*ـذت و ترس به خودم لرزیدم و ناباورانه فهمیدم...که عاشقش شدم!
    همه ی این حس تو یک لحظه بود که باعث شد شوک زده از جا بپرم!
    با ترس و خجالت خودمو دادم عقب که اون هم به خودش اومد و انگشتش که نزدیک ل*بم بود به عقب کشیده شد.
    امیرمسعود:چی شد؟
    جواب ندادم...فکر میکردم از نگاهم حرف دلم رو میخونه.
    از جلوش بلند شدم و با سرعت از مقابل چشمای متعجبش فرار کردم.
    پامو گذاشتم تو حیاط و نفس عمیقی کشیدم.
    دویدم طرف یه نیمکت که دور و برش کسی نبود.
    نشستم و دستامو به سرم زدم..خدایا خدایا خدایا!
    انگار تازه چشمام به روی همه چیز باز شده بود!
    پس اون احساس عجیب این بود!..و هنوز هم بودش،به اضافه ی یه دلهره ی شیرین.
    یعنی امیرمسعود اونیه که خدا برای من فرستاده اش!؟...یعنی من اونو...دوست...دوست داشتم!؟
    عین دیوونه ها دهنم رو پوشوندم و خندیدم!...از ته دلم خندیدم!
    اعترافش پیش خودمم حتی سخت بود..و صد البته لـ*ـذت بخش.
    نمیفهمم چطور به پسر دوست پدرم،کسی که باهاش لج داشتم و بلا سرش اوردم و کلی اتفاق رو باهم تجربه کردیم علاقه مند شدم.
    ولی کار دنیا رو ببین..تو بیمارستان،تو راهروی اتاق عمل به عشقم پی بردم!
    قلبم تند تند میزد.انگار اون هم از این آگاهی هیجان زده شده بود.
    چندبار زدم به سـ*ـینه ام:بسه بسه!..آروم بگیر وآبروم رو نبر!
    نفسمو فوت کردم:به خودت بیا رایش.
    صورتم رو پاک کردم و مقنعه ام رو صاف.
    خدایا حالا که گذاشتیش تو دامنم،برامم نگهش دار!
    نزدیک غروب بود که فریماه رو بردن تو بخش.
    با دیدن دکترش،همه باهم ریختیم روی سرش که گفت سرش ضربه دیده و تقریبا بیهوشه و پای راستش رو هم گچ گفتن و باقیه زخم ها جزعی ان.
    کیارش با شنیدن این حرف،با آسودگی کنار در اتاقش وا رفت و همه لبخند زدن.
    وقتی نگاه من رو دید،خودش رو جمع و جور کرد و اینبار کامل ماجرا رو تعریف کرد.
    اینکه با فریماه قرار داشته ولی اتفاقی نهال رو میبینه.
    نهال شروع میکنه به نق زدن و اینکه چرا دیگه سراغمو نمیگیری و سعی میکنه به کیارش نزدیک بشه که فریماه سر میرسه.
    با دیدن اون صحنه به هم میریزه و با دو ازشون دور میشه.
    کیارش هم میدوه دنبالش و تلاش میکنه باهاش حرف بزنه که فریماه با گریه پسش میزنه و میخواد بره اون طرف خیابون که یه پرادو میزنه زیرش!
    با شنیدن این جمله،با درد و کلافگی چشمامو بستم.
    بعد از اون هم میرسوننش بیمارستان و ما هم خبردار میشیم.
    کیارش شرمنده بود برای همین من هم با یه جمله که «اشکال نداره،حالا بمون و جبرانش کن»دلداریش دادم.
    برای شب به اصرار مادر فریماه که خودش میمونه پیش دخترش،ما برگشتیم به خونه هامون.
    خوب بود که اونا از موضوع خبر نداشتن وگرنه مسئله ساز میشد!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سه روز بعد
    آخرین دکمه مانتوی مشکیم رو بستم و روسری قرمزم رو مرتب کردم.
    سویی شرتم رو به تن کردم و کیفم رو برداشتم.
    از اتاقم رفتم بیرون و به پایین پله ها که رسیدم دیدم مامان و بابا درحال شیرینی خوردن و صحبت بودن.
    من:عزیزام..من دارم میرم دیدن فریماه.
    مامان جرعه ای از چای اش رو نوشید:خب مامان جان میذاشتی باهم بریم.
    من:فدات شم به زودی مرخص میشه،بعد برو خونه بهش سر بزن..کاری ندارین؟
    بابا:به سلامت دخترم،سلام برسون.
    من:حتما خداحافظ.
    سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
    امروز روز سومی بود که به ملاقات فریماه میرفتیم.
    دو روز پیش وقتی خبر دادن به هوش اومده،انگار دنیا رو بهمون دادن.
    کیارش از خوشحالی اشک ریخت اما نتونست باهاش رو به رو بشه و تمام مدت تو راهرو رژه رفت!
    فرداش گل و شیرینیش رو داد دست ماها که به فریماه برسونیم.
    هرچی گفتیم خودت بیا،گفت هنوز آماده نیستم که به چشماش نگاه کنم.
    چاره چه بود!؟...هوف!
    ماشین رو تو پارکیک پارک کردم و پیاده شدم.
    وارد بخش که شدم،امیرمسعود با یه لبخند به طرفم اومد.
    طبق معمول هول کردم با این تفاوت که لپام گل انداخت!
    یه شلوار کرم و یه کت قهوه ای سوخته تیپش بود.
    الهی فدای اون قد و هیکلت مادر!...تو دلم ریز ریز خندیدم که نزدیکم شد.
    امیر:سلام دختر فراری،دیر کردی.
    اوف بفرما..تیکه اشو انداخت.این چند روز فقط از زیر نگاهش و کنارش ایستادن و هم کلام شدن باهاش فرار کردم!
    آروم سلامی بهش دادم و رفتم پیش دخترا.
    من:سلام چرا نرفتید تو؟
    بهار:منتظر تو بودیم ولی پسرا رفتن پیشش.
    دسته گلم رو تکونی دادم:کیارش باز نیومده؟
    دیانا لبخند زنان گفت:چرا اتفاقا شیک و پیک جلوتر از همه امون اینجا بود ولی نمیدونم الان کجا فر خورد رفت.
    باهم خندیدیم که سودا در اتاق رو باز کرد:لفتش ندید دیگه بریم تو.
    در و باز کرد و همه با لبخند داخل شدیم.
    سودا:سلام به روی کبود دوست شَلو پَلَم!
    قهقه امون به هوا رفت..فریماه با خنده خودشو کشید عقب و نشست.
    حالش خیلی بهتر شده بود و رنگ و روشم اونجوری که سودا گفت کبود نبود.
    سرش رو یه بانداژ کوچولو بسته بود و پاش هم با یه درد خفیف دراز کرده بود.
    گلسا شیرینی رو گذاشت روی میز:حال میکنی با استراحت مطلق!؟
    بهار:خوب از زیر درس و امتحان و دانشگاه در رفتیا؟
    دسته گل رو گذاشتم روی میز کنار تختش و با لبخند صورت فریماه رو ب*و*سیدم:بهتری عزیزم؟
    به آرومی لبخند زد:بهترم،نگران نباشید.
    من:خب خیلی ما رو ترسوندی..این دورگ روز هم اینقدر گیج و منگ بودی که نشد درست حسابی باهات حرف بزنیم!
    خندید:آره همه اش با خواب گذشت.
    دیانا با اخمی از روی اعتراض بهونه گرفت:بابا فریماه زودتر خوب شو عقد من زیادی عقب افتاده!
    فریماه چشماشو درشت کرد:ای بابا چه کاری از دست من برمیاد آخه؟
    با باز شدن در اتاق،دیانا نتونست جوابی بده و پسرا ریختن تو اتاق..البته بازم بدون کیارش!
    اه لعنتی این پسر کجاست!؟
    بچه ها با سر و صدا شروع کردن به احوال پرسی با فریماه و شوخی کردن.
    مهان:ایشالا نبینیم شما رو اینجا دیگه.
    فریماه با تشکر نگاهش کرد:ممنون.
    فرزین:کی مرخص میشید؟
    فریماه:گفتن فردا صبح فکر کنم..آره رایش؟
    نگاه ها برگشت طرف من..از همه بدتر نگاه امیر بود.چقدرم ساکت بود!
    سرمو تند تکون دادم:آره آره فردا میری خونه.
    یک لحظه سکوت حکم فرما شد که درجا در اتاق باز شد!
    سر همه امون برگشت طرف در.وای خداجون..کیارش بود!
    فوری به فریماه نگاه کردم که قیافه متعجبش رو دیدم.
    دیدم که ملحفه رو تو چنگش گرفت و تو خودش جمع شد.نگاهش غمگین بود.
    کیارش اومد جلو و از بین بچه ها رد شد و کنار تخت فریماه ایستاد..یه جایی درست رو به روی من!
    لبخند زد:سلام!
    فریماه فقط نگاهش کرد.یازده جفت چشم روی کیارش بود و همه کنجکاو بودیم که ببینیم میخواد چیکار کنه!
    کیارش گل رو گذاشت روی پای فریماه و نگاه شرمنده اش رو روی پای فریماه گردوند و بعد به صورتش نگاه کرد.
    کیارش:ببخشید که نیومدم..واقعا نمیدونستم چطور باهات رو به رو بشم اما...اما..
    کلافه به پسرا اشاره کرد:فریماه بچه ها میدونن،تو نموندی تا توضیح بدم ولی حتی دوستای خودت هم میدونن.
    صدای فریماه گرفته و بغض آلود شد:چیو میدونن؟
    کیارش که انگار تشویقی گرفت،با هیجان خم شد و گفت:باور کن،قسم میخورم که هیچی بین من و نهال نیست..دیگه هیچی نیست.
    با ناراحتی چشم بست:من الان فقط تو رو دارم.
    چهره ی فریماه از اشک تو هم رفت:چه داشتنی؟..پس اون لعنتی چیکارت داشت؟..من کنارت موندم ولی...
    کیارش هول زده انگشت گذاشت روی ل*بش که ساکت شد.ما متاثر به این صحنه نگاه میکردیم.
    کیارش:نه عزیزم نگو..فقط باورم کن،چون...
    بغضش رو با آب دهنش قورت داد:چون من تصمیم رو گرفتم.
    رنگ فریماه سفیدتر شد..معلوم بود از حرفش ترسیده بود.با تعجب نگاهش کردم.
    کیارش:میخوام باقیه عمرم رو کنار تو بگذرونم!
    مقابل نگاه های مبهوت فریماه و ما،دست فرو برد تو جیب شلوارش و یه جعبه مخمل قرمز بیرون اورد!
    درش رو باز کرد و رو به فریماه که از تعجب به زور فقط نفس میکشید و گفت:با من ازدواج میکنی فریماه؟
    کش دهن من وا رفت و بچه ها هین کشیدن!
    من یکی که باورم نمیشد تو بیمارستان ازش خواستگاری کرده!
    بهت فریماه کم کم تبدیل شد به یه لبخند همراه با ترکیدن بغضش!
    معلوم بود کیارش رو با همه وجودش باور کرده چون با گریه ای از خوشحالی سرش رو تکون داد و گفت:بله بله قبوله!
    و ملحفه رو کشید روی صورتش.قطره اشکی از روی عشق افتاد روی گونه ی کیارش و با لبخند سر فریماه رو ب*و*سید.
    با هیجان دهنم رو گرفتم که مهان«اَهه»ای کشید:بابا دمت گرم!..چه بلایی بودی و ما خبر نداشتیم!
    همه به خنده افتادیم که ایلیا دست زد:آغا مبارکه!
    یهو باهاش همراه شدیم و دست زدیم و تبریک گفتیم.
    خداروشکر این دوتا هم به هم رسیدن.
    فقط مونده بهار و فرزین و....
    به امیر نگاه کردم که دیدم ای رایش غافل...اونم زل زده به من.
    قلبم هری ریخت پایین اما لبخند نازی تحویلش دادم.
    به هزار سختی از فریماه خداحافظی گرفتیم و از اتاقش رفتیم بیرون.
    امیرمسعود زیر گوشم زمزمه کرد:اگه ماشین باهات نیست برسونمت.
    خنده ام گرفت..آروم گفتم:نه باهام هست.
    کامران رو به کیارش گفت:خیلی خب آقا داماد آینده تو میخوای بمونی؟..ما که داریم میریم.
    کیارش:آره من هستم،شما به سلامت برید.
    ایلیا:بریم خونه ی من،یکم برنامه داریم که باید کمکم کنید.
    این شد که اونا به قصد خونه ایلیا و من به قصد خونه امون از بیمارستان خارج شدیم.
    آه...خدایا خودت بهم برسونش!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    بچه ها دو به دو از بیمارستان خارج شدن و امیر به سرعت سوار ماشینش شد.
    گیج بود..ضربان قلبش بالا بود و اصلا متوجه نشد که کی بقیه ماشین ها راه افتادن و رفتن...و حتی رایش!
    با آه سرش رو گذاشت روی فرمون:وای خدا...خدایا.
    انگار یه جرقه هایی داشت تو ذهنش زده میشد.
    با بهت سرش رو داد بالا و آرنج هاش رو به فرمون تکیه داد و صورت ته ریش دارش رو تو دستاش گرفت.
    زمزمه کرد:دوستش دارم خدایا!...دوستش دارم!
    یهو دستش رو گذاشت روی قلبش که حس میکرد تندتر از قبل میزنه.
    حالا داشت معنیه اون نگاه ها و اون کمک ها و بهونه ها رو برای نزدیک شدن بهش میفهمید!
    حالا دلیل این حال عجیبش رو میفهمید!..پس رایش رو دوست دارم!
    لبخند بزرگی روی ل*بش نمایان شد.
    دستشو زد به پیشونیش:وای خدای من...اون..!
    و با صدا خندید.بی تامل ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    دستش دکمه ی پخش رو فشرد و ولوم رو پیچوند!
    اینهمه دل شکوندمو جوونی کردم
    باز به خیالم … عین یه مردم
    میبردم و میبریدم دل جلو روم بود
    کل کل و کل خوابوندنامم آرزوم بود
    آخرینا دل به دل یکی سپردم
    جوری که نفهمه داشتم از عشقش میمردم
    اما یواش یواش اومد دست منو خوند
    بند دلم شد با نگاهش منو ترسوند
    با خنده سری برای خودش تکون داد...پس دل از کَف دادم.
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    پاش رو روی پدال گاز فشرد..
    از عشق اون میمردم
    وقتی که گول میخوردم
    من که شدم آواره
    بی عشق و بی ستاره
    ایندفعه راستی راستی
    باز میخورم یه دستی
    دل میزنم به دریا
    راه دلم رو بستی
    آخه راه دلم رو بستی
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    با دیوونگی سرش رو از پنجره بیرون برد و داد کشید:هوو!..چاکرتم خداجون!
    از عشق اون میمردم
    وقتی که گول میخوردم
    من که شدم آواره
    بی عشق و بی ستاره
    ایندفعه راستی راستی
    باز میخورم یه دستی
    دل میزنم به دریا
    راه دلم رو بستی
    آخه راه دلم رو بستی
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    دلمو برد سرمو برد
    آهنگ دلمو برد از پارسا چیلیک
    مقابل خونه ی ایلیا متوقف کرد..میدونست که الان دوستاش اینجا جمع شدن.
    آره انگار واقعا هم یه دستی خورده بود،اما قشنگیه این دلدادگی این بود که به اونی که لایقه دل بسته بود!..از اینکه اون دختر رایشٍ،خوشحال بود.
    زنگ زد و ایلیا به روش در رو باز کرد.
    ایلیا:خوش اومدی.
    امیر سرش رو تکون داد و نگاهی به هال خونه ی ایلیا انداخت که یکم بهم ریخته بود.
    نشستن روی مبلها و ایلیا گفت:خیلی خب..من عاقد رو به سختی راضی کردم،وقتش پُر بود..فقط سفارش شیرینیا مونده و...
    مهان با طنز قری به گردنش داد و بین حرفش گفت:یه سوال فنی دارم دوست عزیز..پدر مادر شما مخالفت نکردن با این ازدواج؟
    ایلیا تک خنده ای کرد:مخالفت؟..نه بابا اونا عاشق دیانا شدن.
    کامران با لحن شیطونی گفت:خودت چی؟
    برعکس بقیه پسرا ایلیا خجالت کشید:خب..اگه دوستش نداشتم که کار به اینجا کشیده نمیشد!
    پسرا به قهقه خندیدن که یهو امیرمسعود گفت:بچه ها میشه یک لحظه گوش بدین؟
    کیارش خنده اشو خورد:چیه؟..چی شده؟
    امیر دستاشو به هم گره داد.براش سخت بود که حتی به دوستاش بگه چه برسه به خود رایش!
    چرا که این پنج نفر،امیرمسعود رو آدم آنچنان محکمی میدونستن که عاشق شدنش براشون جز محالات بود!!
    امیر:ببینید اگه بهتون گفتم مسخره بازی در نمیارید..
    فرزین هوفی کرد:خب!؟
    نفس امیر حبس شد...اوف خدایا چطور بگم!؟
    به چشمای منتظر دوستاش نگاه کرد که مهان با کنجکاوی سرش رو خاروند و اومد جلوتر:یه خبرایی شده نه؟
    امیر حس کرد فرصتش پیش اومده،سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد!
    چشمای همه اشون گشاد شد!
    ایلیا متعجب گفت:یعنی چی!؟
    مهان داد زد:تو هم آره!؟
    امیر خنده اش گرفت اما تشر زد:صداتو بیار پایین ببینم!
    کیارش با خنده پرسید:کی هست حالا؟
    فرزین مثل کاراگاه ها اخم کرد:من حدس بزنم؟
    امیر منتظر نگاهش کرد.
    فرزین ل*ب زد:رایش؟
    کمرنگ لبخند زد...اسمش هم براش خاص و قشنگ بود!
    با صدای دست و سوت بچه ها متعجب سرشو داد بالا.
    مهان با خوشحالی دست زد:وای وای..آغا تبریک!
    کامران مردونه خندید:مبارکه امیر،دختر خوبیه.
    مهان:البته به جز اون زبون تند و تیزش که..
    امیر اخمالود نگاهش کرد.
    یهو حرفشو عوض کرد:آ آ..نه نه منظورم این بود که..!
    به فرزین نگاه کرد:منظورم چی بود!؟
    فرزین کلافه نوچی کرد و با گذاشتن دستش روی دهنش،هلش داد عقب.
    به امیر نگاه کرد:بهش گفتی؟..خودش میدونه؟
    امیر نفسشو بیرون داد و نوچی کرد:اما...
    کیارش:خب چطور میخوای بهش بگی؟
    لبخند کجی زد:واسه اونم یه فکری دارم...شماهم نظرتون رو بگید.
    و ناخوداگاه خودشو داد جلو تا نقشه اش رو باهاشون در میون بذاره!
    *****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا