رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
لحنش هنوز عصبی بود:
- گریه نکن یه دقیقه، نفهمیدم اصلا چی گفتی!
انگار منتظر بودم که این حرف رو بزنه، چشم هام رو محکم بستم و باز کردم تا بهتر ببینمش! با دوتا انگشت های شستش صورتم رو پاک کرد، زل زدم بهش! مثل همیشه غر زد:
- گریه کردی زشت شدی چقدر!
اصلا شنیده بود من چی گفتم؟! صدای بسته شدن در اومد، برگشتم به در نگاه کردم، رادان گفت:
- سعید رفته حتما!
بلند شد:
- اب پرتقال یا اناناس؟
از پشت بهش نگاه میکردم، رفت سمت یخچال.. وقتی سکوتم رو دید، برگشت سمتم و منتظر جوابم موند، همچنان زل زده بودم بهش! وقتی دید جواب نمیدم خودش اب پرتقال رو در اورد! نکنه واقعا فکر کرده یه دختر بچه ام! بلند شدم، یکم به اطراف نگاه کردم خونه قشنگ و تمیزی داشت، رفتم سمت اشپز خونه، لیوان اب پرتقال رو ازش گرفتم.
- بخور، حالت بهتر که شد سریع برگرد خونه تا هوا تاریک نشده!
یکم مکث کرد:
- با ماشین اومدی؟
کلافه صداش زدم، نگاهش رو از پنجره به من انداخت، نشستم رو صندلی های کنار اپن.. گفتم:
- تو مگه من رو دوست نداری؟! چرا سعی نمیکنی من رو عاشق خودت کنی؟! هرکار بگی میکنم، تو بگو باید چیکار کنم، منم همون کار رو انجام میدم!
مردونه خندید:
- زوری؟!!
سرم رو تکون دادم، حالت چهره اش تغییر کرد:
- اگه نشدی!؟
داشتم به نتیجه میرسیدم؟! برای خودم مهم نبود که عاشقش میشم یا نه، فقط میخواستم اون رو برای خودم داشته باشم، همین که بتونم نگاهم رو بهش تغییر بدم برای من کافی بود، عشق و عاشقی اونقدر ها هم مهم نبود! حتی اگه عاشقش هم نمیشدم میدونستم میتونم برای همیشه بهش وفادار بمونم! اما بازهم خودخواهانه گفتم:
- فکر نکنم کار سختی باشه.. من، همین حالاهم دوست دارم!
دستش رو بین موهاش فرو برد:
- اگه دوباره..
حرفش رو قطع کردم:
- رادان!
برگشت سمتم ، بلند شدم و یک قدم برداشتم سمتش؛ نگاه خیره اش به من بود و اون نگاهی بود که دلم رو میلرزوند! نگاهی بود که من رو مطمئن از حرفا و کار هایی که انجام میدادم میکرد:
- خیلی خودخواه و پرروام که با تمام اشتباه هاتم اومدم پیشت، اما تو تنها کسی هستی که تا اخر عمرم میتونم بهش اعتماد کنم، خواهش میکنم من رو پیش خودت نگه دار، برای همیشه! لطفا فقط از من مراقبت کن!
حرف هام که تموم شد، دستم رو گرفت:
- انقدر حرف زدی که دیر شد، خودم میرسونمت!
باز هم جواب مطمئني بهم نداده بود، باز هم دلم نگران بود؛ حس کردم برای امروز کافیه. گفتم:
- من زیاد حرف میزنم!؟
شونه هاش رو انداخت بالا، نمیدونم سرعت راه رفتنمون کم شده بود یا جاده ها کش اومده بودند که هرچقدر راه میرفتیم نمیرسیدیم، تقریبا شونه به شونه هم راه میرفتیم. هم خوشحال بودم هم از خودم عصبی، من چرا فکر احساسات رادان رو نمیکردم؟ اگه با این کارم بهش صدمه میزدم چی؟ اما از ته قلبم خوشحال بودم!

***

رادان:

قلبم همچنان مثل تمام دقایق قبل با شدت میکوبید، قدم زدن دوش به دوش با نقره.. عجب حال خوبی داشتم!
- صبر کن!
ایستادم، نشست! فکر کردم میخواد بند کتونیش رو ببنده، همینطور که با بند کتونیش ور میرفت گفت:
- با قدم زدن خالی که عاشقت نمیشم‌!
چقدر از این کلمه که هی تکرارش میکرد خوشم میومد، بلند شد:
- بفرما.. ببندشون!
نگاهم رو به کتونی هاش انداختم خودش بندشون رو باز کرده بود! شگفت زده شدم از کارش، اما نتونستم نخندم:
- دیوونه شدی؟ اینکارا چیه؟!
لبخند پهنی زد:
- بالاخره خندیدی!
و پاش رو تکون داد:
- زود باش دیگه!
رو یک پام نشستم و مشغول بستن بند کتونیش شدم.
- هزارو یک کار برای عاشق شدن! هزارتای دیگه اش مونده ها! اینا همش بخاطر فیلم هایی که دیدم! تقصیر خودته!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    صداش قلبم رو میلرزوند! بلند شدم، به صورت خوشگل و خندونش خیره شدم. سرش رو پایین اورد و به پاهاش نگاه کرد:
    - به چه خوشگل گره زدی!
    با یه دستم موهاش رو هل دادم عقب و شالش رو کشیدم جلوتر:
    - نهصدو نودو نه تا!
    بانمک خندید و جلوتر از من شروع به راه رفتن کرد. جلوی در خونه اشون ایستاد، گفتم:
    - من نمیام تو.
    متعجب گفت:
    - چرا؟! تا اینجا اومدی بیا شام رو باهم بخوریم!
    لبخند زدم، هنوزهم فکر میکردم دارم رویا میبینم، گفتم:
    - کار زیاد دارم تو برو من جمعه میام.
    با لبخند، سرش رو تکون داد:
    - باشه پس خداحافظ تا جمعه!

    ***

    نقره:
    در رو که بستم صداش از پشت در اومد:
    - مراقب خودت باش!
    لبام رو روی هم فشار دادم، حس میکردم از ذوق الان چشم هام در میاد، دویدم سمت خونه خاله اینا، دوباره نیمه دوم سال شده بوده و میل و بافتنی از دست خاله نمیافتاد، تا چشمش بهم افتاد گفت:
    - چیشده انقدر خوشحالی؟!
    بالا رو نگاه کردم:
    - پسرتون من رو رسوند!
    - رادان؟!
    با شنیدن اسمش نیشم باز شد. رفتم و جلو خاله نشستم:
    - میخوام عروستون بشم!
    لب هاش کش اومد:
    - به رادانم همین رو گفتی؟!
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
    - نه یکم امروزی ترش رو، غیرمستقیم اونم، ولی خاله پسرت خیلی ناز داره ها!
    خندید، بلند شدم:
    - من میرم اتاقم خاله؛ شامم نمیخورم، شب بخیر!
    از قیافه خاله و اون لبخند بزرگش مشخص بود چقدر ذوق زده شده:
    - شب بخیر دخترم!
    بعد ماه ها میتونستم امشب با راحتی بخوابم، تو جام دراز کشیدم، به سقف خیره شدم اتفاقات امروز رو بارها و بارها مرور کردم، مراقب بودم هیچ فکر مزخرفی روز خوبم رو خراب نکنه! حالا که قدمی برداشته بودم تمام تردید هام از بین رفته بود و توی قلبم احساس آرامش میکردم! نگاهم به گوشیم افتاد برش داشتم، ساعت از دوازده گذشته بود حتما کارش تا الان تموم شده، انلاین شدم، فهرست مخاطبام رو بالا پایین کردم تا برسم بهش، اخرین بازدیدش برای ده دقیقه پیش بود ، بدونه اینکه صفحه گوشیم رو خاموش کنم کنارم گذاشتم و به عکسش خیره شدم! هی هر چند دقیقه یک بار انلاین میشد و بعد یکم اف میشد، سوگل پی ام داد:
    - چه عجب تو انلاینم شدی!
    تا گوشیم رو بردارم یه پی ام دیگه داد؛
    - با کی چت میکنی ناقلا؟!
    خندیدم اگه میدونست دارم چیکار میکنم، حتما میکشتم، تایپ کردم:
    - هیچی، خوبی؟ آرشام خوبه؟!
    رادان بالاخره پی ام داد:
    - بخواب دیگه!
    تایپ کردم:
    + کارات تموم شد؟
    + خوابم نمیبره!
    - اره دیگه داشتم میخوابیدم، دیدم تو انلاینی!
    تو جام چرخیدم:
    + پس بخواب!
    سریع جواب داد:
    - باشه. توهم بخوابیا!
    + میخوابم! شب بخیر.
    - شب بخیر♡
    با لبخند به قلب کوچک کنار پیامش زل زدم، حتی اون قلب میتونست سـ*ـینه ام رو بلرزونه! چرا پس رادان انقدر نگران احساساتم بود؟ این بهترین تصمیمیه که میتونستم بگیرم! باید خودم همه تلاشم رو واسه بهتر کردن زندگیم بکنم! زندگی شادی که مطمئنم فقط رادان میتونه برام بسازه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    یک بار دیگه خودم رو دقیق تو اینه چک کردم همه چیزم خوب بود، ارایش متفاوتم بدجور بهم میومد، البته این جمله سوگل بود! سعی کردم تیپی بزنم که زیاد جلف نباشه. ساعت نه بود، از پنجره تو حیاط سرک کشیدم خبری نبود! یکم اتاقم رو مرتب کردم، اما ساعت خیال حرکت کردن نداشت! بهتر بود برم خونه خاله اینا و اونجا منتطرش باشم، عمو و خاله با دیدن من که حاضر اماده بودم تعجب کردن، سعی کردم به روی خودم نیارم. کمک خاله کردم تا سفره صبحانه رو پهن کنیم، وقتی چهارتا استکان برای چای تو سینی گذاشت خیالم راحت شد که رادان هم الان هاست که برسه! وقتی اومدش انقدر عادی رفتار میکرد که من با اون شور و شوق و نگاه های یواشکی که بهش میکردم، خیلی تابلو و ضایع بودم. برای همین سعی کردم من هم عادی باشم. انگار خودم بیشتر برای اینکه احساسم شبیه به احساس اون بشه اشتیاق داشتم! همه چی مثل روزهای خوبی که تو گذشته داشتیم شده بود. صبحونه ی روز تعطیلمون با نسیم خنکی که از پنجره میومد، ماجراهای بامزه ای که عمو تعریف میکرد!
    همشون چیزای قشنگی بودند که من میخواستم! بعد صبحانه عمو گفت که میره به گل وگیاه ها برسه، سریع بلند شدم:
    - منم بیام کمکت عمو؟
    یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:
    - نمیخواد، کار زیادی نی!
    کلافه نشستم، من رو باش از کله صبح بیدارم. یه نگاه به رادان انداختم سرش توی گوشیش بود، عصبی روم رو ازش برگردوندم، خاله از دیدن قیافه ام خندید، گفتم:
    - خاله میخوای باهم بریم خرید؟
    یکم با دستش به زانوش کشید:
    - نه مادر جون من که نمیتونم با شما ها بیرون بیام دیگه، خودتون برید!
    - نقره!
    به رادان نگاه کردم بدون اینکه سرش رو بلند کنه صدام کرده بود، گفتم:
    - بله!؟
    بدون تغییر حالت گفت:
    - بیا یه دقیقه!
    بلند شدم رفتم کنارش ایستادم. سرش رو اورد بالا:
    - بشین دیگه!
    نشستم جلوش. سرش رو اورد جلو و گوشیش رو گرفت سمتم که یه چیزی مثلا نشون بده اما فقط پیج اینستاش بود، اروم گفت:
    - انقدر ضایع نباش دیگه!
    گوشیش رو از توی دستش کشیدم و مثل خودش اروم گفتم:
    - هیچم ضایع نیستم!
    سرش رو تکون داد:
    - اره اره من بودم زل زده بودم به تو!
    همینجور که گوشیش رو میگشتم گفتم:
    - خب باید نگاهت کنم تا عاشقت شم دیگه!
    هیچی نگفت! رفتم تو فهرست کسایی که دنبال میکرد، یکی یکی دخترا رو انفالو میکردم. سرش رو اورد جلو:
    - چیکار میکنی!؟
    گفتم:
    - الان ضایع نی تو یواشکی با من حرف میزنی؟
    سرش رو اورد جلوتر:
    - نه چرا؟!
    - اخه خاله..
    چرخیدم سمتی که خاله قبلا نشسته بود، اما حالا نبود، صدای خنده رادان بلند شد، اخم کردم:
    - کی رفت!؟
    - همون موقع که پیشم نشستی!
    حالت صورتش با نمک و شیطون شده بود، گفتم:
    - پس چرا هی اروم حرف میزدی!
    صورتش رو اورد جلو دوباره با لحن اروم گفت:
    - اخه کیف میده!
    اب دهنم رو قورت دادم این چش شده بود، خندید:
    - قیافه اش رو!
    و بعد سریع بلند شد:
    - پاشو بریم !

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    رادان:

    بلند شد دنبالم راه افتاد:
    - این دخترای غریبه رو چرا فالو کردی؟!
    جلوی در منتظر موندم تا بهم برسه. کفش هام رو پوشیدم و کفشهای نقره رو براش گذاشتم جلوش. گوشیم رو گرفت سمتم:
    - این دختر چندش رو چرا فالو کردی؟!
    چشمم به تینا خورد! با حرص گفت:
    - از قصد فالوش کردی من حرص بخورم؟!
    قبل اینکه چیزی بگم دوباره گفت:
    - نکنه ازش خوشت میاد؟!
    از سوال های پی در پی و عجیبش متعجب شده بودم، سریع گفتم:
    - نه بابا!
    اخماش تو هم رفت:
    - پس چرا فالوش کردی؟ اصلا چرا ایدی اینستات رو دادی بهش؟!
    گوشیم رو از توی دستش کشیدم بیرون:
    - خب شماره ام رو داره، اصلا واسه قبله، من یه ماهی هست به اینستام سر نزدم!
    دست به سـ*ـینه ایستاد:
    - زود بلاکش کن!
    با انگشت اشاره ام زدم تو پیشونیش:
    - حسود!
    خم شد تا کفش هاش رو پاش کنه:
    - من حسود نیستم اون خیلی سمجه!
    چطور انقدر حساس شده بود؟ گوشیم رو گرفتم سمتش:
    - باشه، خودت هرکار میخوای کن!
    کفش هاش رو که پا کرد، بلند شد وگوشیم رو ازم گرفت:
    - کجا میریم؟
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - یه جا که بهمون خوش بگذره!
    با دست راستش دست چپم رو گرفت:
    - بریم یه جای رمانتیک چندتا عکس خاص باهم بگیریم تو پست بذار تا این زشت خانوم بسوزه!!
    باهم قدم برداشتیم، خندیدم:
    - ولش کن نقره!
    سرش تو گوشیم بود، یکهو ایستاد:
    - پست هاش رو دیدی تاحالا؟!
    - میگم من کاری بهش ندارم!
    اخم کرد و به صفحه گوشیش اشاره کرد:
    - ولی اون بهت کار داره، نگاه دختر رو همه پستاش تو کلاس توئه، بهترین استاد! خوشتیپ ترین استاد.. امروز استاد حسینی بستنی مهمونمون کرد!
    سرش رو اورد بالا:
    - واسه دیروزه!
    سریع گوشیم رو از دستش کشیدم:
    - بریم یه جای خوب عکس بگیریم!
    دنبالم میومد و سر و صدا میکرد:
    - اخه چرا اون دخترای بیریخت رو مهمون کردی، چرا باید بستنی بخری براشون؟! اونم واسه اون همه دختر!
    اینکه واقعا داشت حرص میخورد عجیب نبود؟

    ***

    نقره:

    ایستاد. روم رو برگردوندم یه سمت دیگه؛ واقعا حرصم گرفته بود! صداش تو گوشم نشست:
    - چون خوشحال بودم، چون نمیدونستم باید چیکار کنم، فکر میکردم باید به کل دنیا شیرینی بدم.
    قلبم به تپش افتاد.. سرم رو انداختم پایین و به زمین خیره شدم، صدام زد:
    - نقره!
    از گوشه چشم نگاهش کردم، ادامه داد:
    - سر حرفت بمون خب؟! چه عاشقم بشی چه نشی مال منی!
    نگاهم رو دوباره ازش گرفتم.. بخاطر من خوشحال بوده؟ بخاطر من بهشون بستنی داده بود؟! دستم رو کشید:
    - بدو که دیر شد! نق نق هم ممنوعه ها..
    من هم دستش رو محکم گرفتم و دنبالش رفتم!

    ***
    ساعت ده شب بود، تازه با رادان برگشته بودیم خونه. وقتی رسیدیم گفت بهم که نیم ساعت میره به مامان و باباش سر بزنه و ازم خواست قبل رفتن برم پایین تا ازم خداحافظی کنه! لباس هام رو عوض کردم و ارایشم رو پاک کردم، موهام رو شونه زدم و بالای سرم بستم. یه سوییشرت پوشیدم گوشیم رو از روی تختم برداشتم؛ ساعت ده و بیست و پنج دقیقه شده بود. رفتم پایین، رادان تو حیاط راه میرفت! صداش زدم:
    - رادان!
    ایستاد و برگشت سمتم. دویدم سمتش، گفت:
    - هوا سرده یخ نکنی!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - نچ، تو هستی دیگه!
    جلوم ایستاد و کلاه سویی شرتم رو کشید روی سرم و بعد سعی کرد موهام رو هم هل بده زیرش، به چشمهای براقش خیره شدم و گفتم:
    - بدون ارایشم خوشگلم؟!
    همون طور که مشغول بازی با موهام بود، سرش رو به معنی اره تکون داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    احساس میکردم دست هاش میلرزه.. درسته هوا سرد بود اما لرزش دست هاش و رطوبت سردی که داشت نشون از اضطرابش بود! با لبخند نگاهش کردم:
    - چرا بهم نمیگی که خوشگلم! باید بگی..
    با اینکه نگاهش گیر موهام بود، اما حرفم رو قطع کرد:
    - خوشگلی خیلی زیاد، حتی بدون آرایش، حتی وقتی گریه کردی یا مریضی، وقتایی که چشمهات پف کرده یا صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدی، تو همیشه خوشگلی!
    دستام رواز بین دستاش رد کردم و گذاشتم جلوی چشمهام:
    - خجالت کشیدم!
    مردونه خندید:
    - میدونی چیه مگه!؟
    دست هام رو برداشتم از روی صورتم:
    - لپام سرخ نشد؟!
    باز هم خندید:
    - چرا!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - تو که انقدر خوب بلدی حرف بزنی ، چرا نمیزنی؟!
    نگاهش رو دنبال کردم و به دست هام رسیدم. گرفتم جلوش:
    - میخوای بگیریشون!؟
    لبخند زد:
    - نه داشتم نگاه میکردم که چقدر قرمز شدن، بهتره بری تو!
    لب و لوچم اویزون شد:
    - نمیخواستی دستم رو بگیری؟!
    انگشتاش رو آروم چسبوند به پیشونیم، میخواست بهم بگه که دست های خودش هم یخ هستند، گفت:
    - من هم میرم دیگه!
    سرم رو تکون دادم چند قدم برداشتم، برگشتم هنوز همون جا ایستاده بود، وقتی دید ایستاده ام با سرش اشاره کرد که برم. با یه تصمیم ناگهانی برگشتم پیشش:
    - بیا آخره هفته مون رو با یه چیز گرم تموم کنیم!
    به خونه اشاره کردم:
    - بریم یه نوشیدنی گرم بخوریم، قهوه یا چای!
    یکم مکث کرد، داشتم ناامید میشدم که گفت:
    - برو دوتا لیوان قهوه درست کن بیار..
    همینم خوب بود، گفتم باشه و سریع دویدم سمت خونه امون یکم طول کشید تا قهوه امون حاضر شه. توی دوتا ماگ ریختم و برشون داشتم و با احتیاط برگشتم تو حیاط. رادان نبود، در رفته بود؟! از بین درختا یکم نور دیدم رفتم سمتش‌، رادان داشت آتش درست میکرد، جیغ زدم:
    - اخجون!
    بلند شد برگشت سمتم، خندید:
    - هیش، میخوای بابا بکشتم!؟
    اومد سمتم، ماگ هارو ازم گرفت:
    - مراقب باش!
    پشتش با احتیاط راه رفتم تا رسیدیم پیش اتش، دستهام رو جلوی آتش گرفتم تا گرم بشند، رادان گفت:
    - تا گفتی یه چیز گرم به فکرم افتاد!
    بلند شدم کنارم ایستاده بود ، با نیش باز گفتم:
    - خیلی خوبه!
    لبخند زد، لبه‌ی باغچه که یکم بلند تر بود نشستم و با دستم به کنارم اشاره کردم:
    - بیا اینجا!
    کنارم نشست و قهوه ام رو گرفت سمتم:
    - بخورش گرم شی!
    گفتم:
    - عکس هم بگیریم؟!
    سرش رو تکون داد گوشیم رو از جیبم در اوردم، ساعت یازده و نیم شب بود، گفتم:
    - اوه یازده و نیم شد! فردا باید زود بیدار شی!!
    لبخندی زد:
    - عیب نداره!
    پاهام رو کشیدم سمت اتش، با زانوم زدم به پاش:
    - توهم پاهات رو مثل من صاف کن!
    سمت راست رو نگاه کرد، دوباره با پام زدم بهش:
    - انجام بده دیگه!
    نگاهم نکرد، صداش زدم:
    - رادان!
    برگشت، چشمهاش قرمز بود، ناراحت گفتم:
    - خوشت نمیاد؟
    پاهاش رو گذاشت کنار پام:
    - چرا.. بگیر..
    نمیتونستم بیخیال چشم های قرمزش بشم؛ گفتم:
    - گریه کردی!؟
    با انگشتش پلکش رو فشار داد:
    - گریه چی؟ من الان خوشحال ترین مَردم!
    از گوشه چشم نگاهش کردم و همینطور که دنبال یه زاویه خوب از پاهامون با اتش می گشتم تا عکس بگیرم، گفتم:
    - پس اشک خوشحالی بود!؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    به سوالم جوابی نداد و دستش رو گرفت سمتم:
    - بده من بگیرم!
    گوشیم رو دادم بهش:
    - قشنگ بگیریا!
    عکس رو که گرفت، گوشی رو گرفت سمتم:
    - خوبه؟!
    سرم رو تکون دادم . باهم سکوت کرده بودیم و زل زده بودیم به اتش! از گوشه چشمم بهش نگاه کردم. "کاش از همون اولش فقط تو توی زندگی من بودی! کاش.." پاهام رو جمع کردم، چشمهام میسوخت..:
    - بیام اموزشگاهت؟!
    متعجب برگشت سمتم:
    - چرا!؟
    به زور پلکهام رو باز نگه داشتم و اروم زمزمه کردم:
    - اخه اون تینا هست، منم بیام دیگه!
    نمیدونستم خوابم میومد یا بخاطر دود اتیش بود که چشم هام میسوخت، دست هام رو گرفت:
    - نگران اون نباش، بعدهم تو اونجا باشی من دیگه نمیتونم درس بدم که!
    جمله اش چقدر بانمک بود! پلکهام که داشت بسته میشد رو دوباره به زور باز کردم:
    - باشه!

    ***

    رادان:

    انگشتم رو روی پوست نرم و سرد دستش کشیدم:
    - دیگه بریم خونه هم دیر شده هم یه وقت سرما..
    همون لحظه سرش رو گذاشت روی شونه ام، بهش نگاه کردم چشمهاش رو بسته بودو منظم نفس میکشید، خوابش بـرده! اروم دستم رو گذاشتم پشتش، تا یک وقت نیوفته! و دوباره خیره شدم بهش، این فرشته کوچولو حالا درست کنار من بود! باور نمیکردم.. نمیتونستم به خودم بقبولانم که آره نقره خودش من رو انتخاب کرده! خیلی حرف هارو که میخواستم بهش بگم نمیگفتم و گاها معذب میشدم.. کمی که سرش رو تکون داد.. حواسم رو جمع چهره خاصش کردم گوشیم رو از جیبم در اوردم ساعت دوازده بود، این صحنه این تصویر خاص باید برای همیشه ثبت میشد! باید تو این لحظه عکس میگرفتم، حتما قشنگ ترین عکسی میشد که باهم داشتیم! نمیدونم چقدر گذشته بود، سرش هنوز رو شونم بودو من هم از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم! بین پلک هاش یکم باز شد! دوباره بست، با صدای خواب آلودی گفت:
    - خوابم بردش؟!
    اروم گفتم:
    - اره، پاشو برو تو بخواب یخ میکنیا!
    سرش رو بلند کرد و صاف نشست، همچنان چشمهاش نیمه بسته بود، گفت:
    - دستت درد گرفت؟ چرا بیدارم نکردی؟!
    بلند شدم:
    - نه، زیاد نخوابیدی که!
    نقره ام بلند شد، با صدای خواب الودش گفت:
    - پس من میرم خونه!
    از پشت رفتنش رو نگاه کردم، معلوم بود اون هم با تمام توانش میخواد بهم نزدیک بشه!

    ***
    سریع رفتم سمت کاناپه و خودم رو پرت کردم روش، داد سعید در اومد:
    - چه خبرته!؟
    چشم هام رو بستم و ساعدم رو گذاشتم روش! صدای سعید با لحن چندشی از بالا سرم میومد:
    - بعد دو روز برگشتی خونه بهم محلم نمیدی!؟
    انقد خسته بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم، به زور گفتم:
    - ولم کن خسته ام!
    با همون لحن مسخره اش شروع کرد غر زدن:
    - اره دیگه به من که میرسی خسته ای!!
    چرخیدم و پشتم رو بهش کردم تا دیگ حرف نزنه!
    صدای زنگ گوشیم اومد، به زور از تو جیبم در اوردم، تا اسم نقره رو دیدم سریع بلند شدم نشستم:
    - سلام!
    لحنش مثل چند روز گذشته شاد و پر انرژی بود:
    - سلام، کجایی رادان؟
    سعید چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - مثل اینکه خستگیت رفع شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نگاهم رو ازش گرفتم و جواب نقره رو دادم:
    - همین الان رسیدم خونه ی سعید.
    صدای ناز ک و دلفریبش از پشت گوشی امد:
    - پس به موقع زنگ زدم، خسته نباشی آقا!
    لبخند روی لب هام نشست، گفتم:
    - مرسی، چیزی شده؟!
    صدای بسته شدن در از پشت گوشی اومد، متعجب گفتم:
    - جایی داری میری؟
    یکم مکث کرد و بعد با ذوق گفت:
    - دارم میام پیش تو!
    دیوونه شده بود؟ داشت میومد اینجا چیکار؟ بلند شدم و همون سوالارو ازش پرسیدم:
    - چی! داری میای اینجا؟ میخوای بیای اینجا چیکار؟!
    مصر گفت:
    - دیگه اومدم دیگه!!
    سعید که از حرف هام متوجه شده بود نقره میخواد بیاد اومده بود جلوم و میگفت بگو بیاد، با سرم اشاره کردم که بره اونور و گفتم:
    - برگرد خونه لازم نی بیای اینجا!
    سعید اخم کرد و یکهو گوشی رو ازم گرفت تا بخوام ازش پس بگیرم سریع شروع کرد به حرف زدن:
    - سلام نقره، به حرف این گوش نده بیا، زنگ زدم الان شام هم بیارن برامون، منتظرت هستیم فعلا!
    و تماس رو قطع کرد، اخم کردم:
    - چی واسه خودت میگی بیا، کِی زنگ زدی غذا سفارش دادی اخه؟
    گوشیم رو گذاشت روی میز و گفت:
    - خب حالا میخواستم زنگ بزنم دیگه!
    و رفت سمت تلفن:
    - تو هنوزم نمیخوای دست از این خشک بازیا و اخلاق گندت برداری؟ دیگه دختر بیچاره چیکار باید برات بکنه؟ هان؟


    ***

    نقره:

    نزدیک خونه سعید که رسیدم رادان رو دیدم که داره از خونه سعید میاد بیرون. سریع مقدار راه مونده رو دویدم سمتش؛ جلوش ایستادم:
    - اومدم ببرمت!
    سرش رو تکون داد:
    - حالا میام دیگه چه عجله ای بود که شبی امدی اینجا؟!
    اخم کوچولویی کردم:
    - خوشحال نیستی که منو میبینی؟!
    قیافه اش خسته خسته بود، لبخند زد:
    - خیلی خوشحالم که میبینمت!
    و رفت کنار تا برم داخل، سعید با خوش رویی ازم استقبال کرد و کلی ازم پذیرایی کرد، بعد از اینکه سه تایی شام خوردیم من و رادان رفتیم تو اتاقی که رادان این چند وقت رو توش بود و شروع کردیم جمع کردن وسایلش. دائم به رفتار هاش دقت میکردم. با اینکه علنا گفته بودم، میخوام رابـ ـطه متفاوت تری باهاش داشته باشم اما هنوز هم همون رادان قبل بود، به غیر اینکه فقط راحت تر باهام صحبت میکرد و دیگه من کسی نبودم که برای شروع مکالمه پیش قدم میشد! مطمئن بودم حرف هایی هست که میخواد بهم بگه و باید باهم بزنیم! اما هیچی نمیگفت. سعی میکردم بهش بفهمونم که من برای هر صحبتی اماده ام. اما باز هم فایده نداشت! نگاهی به صورت خسته و داغونش انداختم.. واقعا دلم میخواست بهم نزدیک بشیم! صداش زدم، سرش رو اورد بالا ، چشمهاش سرخ بودند، نگران گفتم:
    - تو یکم استراحت کن! هوم؟
    انگار منتظر بود این حرف رو بزنم خیلی سریع دراز کشید و سرش رو گذاشت روی پام:
    - پس خودت جمعشون کن!
    از حرکتش شوکه شدم! انگار خواب زیادی بهش فشار اورده بود که دست از رفتار محتاطانه اش کشیده بود! رو پهلو دست به سـ*ـینه خوابیده بود. و پشتش به من بود. کاغذهایی که داشتم مرتب میکردم رو گذاشتم زمین و برگشتم سمتش، شروع به تماشاش کردم، به موهای خوشحالتش که هرازگاهی یه موی سفید بین موهای تیره اش پیدا میشد، انگشتهام رو بردم سمت موهاش.. چقدر دلم آروم بود! انگار به آسایش بزرگی رسیده بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    قبل از اینکه انگشت هام به موهاش برسه گفت:
    - پس چرا جمع نمیکنی؟
    دستم رو گذاشتم روی بازوش:
    - بلند شو برو روی تخت بخواب رادان! اینجوری که من نمیتونم کاری کنم!
    کمی طول کشید تا بالاخره بلند شد نشست:
    - ای بابا!
    و خودش رو کشید روی تخت. همه کاغذها رو روی هم مرتب کردم و گذاشتم تو جعبه روی کتاب ها، جعبه رو هل دادم عقب تر و از زیر تخت چمدونش رو کشیدم بیرون. بلند شدم رفتم سمت کمد و درش رو باز کردم:
    - همه شون لباس های خودتند؟
    جواب که نداد برگشتم سمتش. چشم هاش بسته بودند، حتما خوابش بـرده بود.لباس هارو از تو کمد در اوردم، فکر نکنم لباس های سعید اینجا باشند!
    سعی کردم لباس هاش رو تو چمدون جا بدم، تقریبا دیگه چیزی نمونده بود، به ساعت روی میز نگاه کردم یازده و چهل دقیقه بود. بلند شدم، رفتم سمت تخت و به رادان خیره شدم، چقدر خسته بود که با این سرو صدا بیدار نشده بود، اخم کمرنگی کردم و اهسته گفتم:
    - آخرشم نیومدی باهم امشب برگردیم خونه!!
    خم شدم موهاش که روی صورتش بودن رو آهسته هل دادم عقب:
    - شب بخیر!
    و به صورت غرق در خوابش لبخند زدم. مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سر کردم چراغ اتاق رو هم خاموش کردم و رفتم بیرون، سعید نبود، اهسته صداش زدم:
    - سعید هستی؟
    یکم که گذشت از اتاقش امد بیرون من رو که دید گفت:
    - داری میری؟
    لبخند زدم:
    - خیلی ممنون؛ ببخشید مزاحمتم شدم!
    گفت:
    - نه بابا این چه حرفیه پس رادان!
    چرخید سمت اتاق رادان. گفتم:
    - خوابش بـرده!
    ابروهاش رو انداخت بالا:
    - پس من میرسونمت!
    سریع گفتم:
    - نه مرسی نمیخواد زحمت بکشی!
    اخم کرد و جلو تر رفت سمت در. شونه هام رو بالا انداختم و دنبالش رفتم. دوست رادان هم درست مثل خودش بود! اون راه کوچک تا خونه امون رو هیچکدوم حرفی نزدیم. جلوی خونه امون نگه داشت، ازش تشکر کردم خواستم پیاده شم که صدام زد، برگشتم سمتش، مردد بود که حرفش رو بزنه یا نه و آخر هم گفت:
    - امیدوارم که همیشه همین طور بمونی!
    لحنش جدید و جدی بود، ادامه داد:
    - رادان این چند وقت خیلی حالش خوبه! اصلا یه ادم دیگه اس!!
    یعنی بودن من در کنار رادان، انقدر حالش رو خوب میکرد؟ حتما همین طور بود! سرم رو تکون دادم:
    - این چیزیه که منم میخوام!
    لبخند زد:
    - منتظر میمونم تا بری داخل!
    تشکر کردم و پیاده شدم. سعید دو دل بود که من رادان رو ترک نکنم؟ نکنه رادان هم همین فکر هارو کنه؟ نکنه از اینکه من از کارم پشیمون شم و زیر حرفام بزنم دلهره داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***
    روی صندلی های توی سالن نشسته بودم و هر چند دقیقه یک بار ساعت رو چک میکردم، امروز بیشتر از هرروز دیگه ای به خودم رسیده بودم، این رو رادان هم بهم گفته بود! میخواستم خاص به نظر برسم، و از تمام دخترایی که اونجا بودند متفاوت به نظر بیام! سرم رو اوردم بالا و به در کلاسی که ته سالن بود خیره شدم. دیگه کم کم باید باز میشد! امروز رادان امده بود سراغم؛ اول من رو بـرده بود اموزشگاه خودم و بعدم خودش امده بود اموشکده ی زبانش! وقتی کارم تموم شده بود، خیلی سریع خودم رو رسونده بودم اموزشکده اش. خیلی هم طول نکشید که باز شد و رادان از کلاسش خارج شد، اصلا متوجه من نشد، خواست از جلوم رد شه که بلند شدم و صداش زدم، برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد:
    - تو اینجا چیکار میکنی؟
    لبخند بزرگی زدم؛ منتظر موندم تا نزدیکم بشه:
    - اومدم باهم برگردیم!
    چشمهاش می درخشید، سوئیچ رو از توی جیبش در اورد:
    - پس برو تو ماشین تا بیام!
    سوئیچ رو ازش گرفتم نگاهی به سر تا پاش انداختم؛ اون همیشه انقدر فوقالعاده بود؟بیخیال دید زدنش از سالن اموزشگاه خارج شدم، ادم ها با سرعت از اموزشگاه خارج میشدند اما من خیلی اروم و شمرده شمرده راه میرفتم، وقتی رادان از کلاسش بیرون اومد با چند قدمی فاصله پشتش میومد و حالا داشت پشت سر من میومد؟! سعی کردم عادی و بی خیال باشم.. چند متری ماشینم بودم که بالاخره صدام زد:
    - ببخشید!
    ایستادم، خودش اومد سمتم! برگشتم، گفت:
    - من شما رو میشناسم!
    خودم رو زدم به اون راه:
    - شما؟
    خوب سرتاپاش رو نگاه کردم، خوشگل بود؟ نه اصلا فقط معمولی بود حتی قیافه اش هم با آرایش اونقدرا خوب نبود! شاید هم بود و من نمیخواستم اونطور ببینمش! سریع خودش رو معرفی کرد:
    - من شاگرد استاد حسینی هستم، ما هم رو قبلا دیدیم!
    یه قیافه متفکر به خودم گرفتم، ادامه داد:
    - من قبلا شمارو خونه استاد دیدم شما باید خواهرشون باشید!
    لبخند کج و کوله ای زدم:
    - نمیفهمم رابـ ـطه من با ایشون به شما چه ربطی داره! شما مگه فقط شاگردش نیستید؟
    به پشت سرش نگاه کردم، رادان داشت به سمتمون میومد، قبل از اینکه بخواد چیزی بگه، رو بهش با لحن جدی ادامه دادم:
    - البته که مهم نیست،
    شاید کمی زیاده روی بود و رک شده بودم؛ اما میخواستم فقط حالش رو بگیرم!:
    - ولی شما باید مراقب رفتار خودت باشی،‌ من تحمل بی پروایی هات رو ندارم، ازش فاصله بگیر!
    ابروهاش توهم رفت:
    - تو با استاد..
    حرفش رو قطع کردم:
    - بهتره دیگه مجبورم نکنی ببینمت!
    همون موقع صدای رادان اومد:
    - چیزی شده نقره؟
    سرم رو چرخوندم سمتش لبخند زدم و با لحن ملیحی که خیلی با لحن چند لحظه قبلم فرق داشت گفتم:
    - نه عزیزم.. اگه کارت تموم شده زودتر بریم!
    به تینا نگاه کردم، چشم هاش سرخ شده بود، از رادان خدافظی کرد و سریع رفت. بدجور حسودیم شده بود به اون دختر! سوار ماشین شدم و رادان هم ماشین رو دور زدو سوار شد، مشکوک نگاهم کرد، دستپاچه گفتم:
    - من کاریش نداشتم خودش اومد سراغم!
    ماشین رو روشن کرد، از قیافه اش هیچ حالتی رو نمیشد خوند:
    - من که میدونم از قصد اومدی اینجا!!
    از محوطه اموزشکده خارج شد، کاملا توی صندلی چرخیدم و به سمتش نشستم، ابروهام رو دادم بالا:
    - خوشت نیومد؟ از اینکه اومدم و واسش خط و نشون کشیدم!
    از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت:
    - چرا خوشم اومد!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ل*ب*هام کشیده شد! اگه خوشش امده بود باید بهتر بروزش میداد! همونطور مایل خودم رو به عقب هل دادم و به در ماشین تکیه دادم. به جاده رو به روش خیره بود.. گفتم:
    - دیگه دورو برت نمیپلکه! از شرش خلاص شدی!
    لبخند کوچکی زد.. چرا احساس میکردم یه غمی با خودش داره.. چرا با اینکه لب هاش میخندید باز هم انگار حالش عالیه عالی نبود؟ باید بیشتر بهش توجه میکردم؟ باید بیشتر علاقه ام رو بهش نشون میدادم؟ باید کاری میکردم که بفهمه چقدر برای من ارزشمنده؟ سعی کردم برگردم و درست و حسابی تو جام بشینم.. قلبم تند تند میزد.. چطور فکر کردن به انجام همچین کار ساده و کوچکی میتونست انقدر هیجان زده ام بکند؟ دستش که بی کار روی پاش بود هدفم شده بود! و فکر های جور واجوری رو به کله ام میانداخت! اروم دست چپم رو بردم سمت دست راستش و انگشت هام رو بین انگشت هاش سر دادم:
    - تو برای من هستی رادان!
    انگشت هاش دور انگشت هام چفت شد. و قلبم.. امان از این احساسات عجیب و دلگرم کننده!
    - از دستت نمیدم!
    چطور میتونست انقدر با کلمات کوتاه من رو متاثر کنه؟

    ***

    رادان:

    نقره از جاش بلند شد و با گفتن اینکه من میرم تو اتاقت از من و مامان دور شد. نفسم که آه بود رو بیرون دادم.. نقره که از دیدم خارج شد مامان گفت:
    - چته؟ چرا خوب نیستی؟ چند روز پیش که خیلی سر حال بودی!
    استکان چای رو از جلوم برداشتم.. چی میگفتم؟ فقط شونه هام رو بالا انداختم. مامان با لحن پر از شوقی گفت:
    - خیلی خوش حالم رادان.. اصلا تو این ده روز، حالم عالیِ عالیه!
    بهش لبخند زدم. ادامه داد:
    - اصلا باورم نمیشه!
    آره خودم هم اصلا باورم نمیشد. ترس و نگرانی.. مطمئن نبودم تصمیمی که گرفته چقدر دووم میاره. نگران اینکه نکنه پشیمون شه؛ نکنه کم بیاره نکنه نخواد و هزار نگرانی دیگه. ترجیح دادم به جای نشستن اونجا و دلشوره بی خود و فکر خیال مسخره؛ برم و کمی تماشاش کنم!
    بلند شدم رفتم تو اتاق.. به دیوار کنار در تکیه دادم؛ نقره در چمدون رو باز کرده بود، و تو فکر زل زده بود به وسایل داخل چمدان. من هم از فرصت استفاده کردم و زل زدم بهش. با حس خیرگی و حضورم چرخید سمتم لبخندی تحویلم داد و بعد بلند شد ایستاد. رفت سمت تختم؛ پالتوی کرم و شلوار جین آبی روشن.. با شال بافت شیری رنگ سرش بود.
    خیره بهش بودم.. قلبم میزد.‌ حالم خوبِ خوب بود؟ پس چم بود؟ دستش رو برد سمت شالش و برش داشت. موهای خوش حالتش که بالای سرش بسته بود، آزادو رها شدند. پالتوش رو در اورد، نگاهم از موهاش به سر شونه های ظریفش کشیده شد. با اینکه لباسش کاملا پوشیده بود اما باز هم تاب نگاه کردن به بدن ظریفش رو نداشتم.. سرم رو پایین انداختم.. خواستم برگردم بیرون که نقره برگشت سمتم:
    - بیا اینارو درست کن کجا در میری؟
    مجبورا رفتم سراغ چمدون و خودم رو باهاش مشغول کردم. هردومون سرگرم خالی کردن چمدون و پر کردن کمد و کشوها شدیم و هردومون انگار تو دنیایی از افکار، هم غرق بودیم!

    ***

    نقره:

    یکی یکی پیرهن هاش رو توی کمد اویزون میکردم؛ برمیگشتم و از دستش میگرفتم و اویزونشون میکردم! برگشتم سمتش.. لباس های زمستونیش رو که آویزون چوب کرده بود رو گرفت سمتم، از دستش گرفتم:
    - یک جور همه چیت رو بـرده بودی انگار واقعا نمیخواستی هیچ وقت برگردی!
    و در حالیکه داخل کمد اویزون میکردم از گوشه چشمم نگاهش میکردم تا ببینم چه جوابی بهم میده! هیچی نگفت! نشستم کنارش و به صورتش خیره شدم:
    - نمیخواستی دیگه من رو ببینی؟
    سرش رو اورد بالا:
    - چرا!
    میخواستم بپرسم چشه؟ بگم چرا توی خودتی؟ چرا ساکتی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اما فقط لبخند کج و کوله ای زدم؛ من هم خودم حال بهتری نداشتم. حرف سعید برام مثل یه تلنگر بود! من میتونستم؟ میتونستم رادان رو خوشحال کنم؟ و خودمم باهاش خوشحال باشم؟ گذشته تاثیری تو اینده نداشت؟ گذشته ای که هنوز چیزی ازش نگذشته بود!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا