لحنش هنوز عصبی بود:
- گریه نکن یه دقیقه، نفهمیدم اصلا چی گفتی!
انگار منتظر بودم که این حرف رو بزنه، چشم هام رو محکم بستم و باز کردم تا بهتر ببینمش! با دوتا انگشت های شستش صورتم رو پاک کرد، زل زدم بهش! مثل همیشه غر زد:
- گریه کردی زشت شدی چقدر!
اصلا شنیده بود من چی گفتم؟! صدای بسته شدن در اومد، برگشتم به در نگاه کردم، رادان گفت:
- سعید رفته حتما!
بلند شد:
- اب پرتقال یا اناناس؟
از پشت بهش نگاه میکردم، رفت سمت یخچال.. وقتی سکوتم رو دید، برگشت سمتم و منتظر جوابم موند، همچنان زل زده بودم بهش! وقتی دید جواب نمیدم خودش اب پرتقال رو در اورد! نکنه واقعا فکر کرده یه دختر بچه ام! بلند شدم، یکم به اطراف نگاه کردم خونه قشنگ و تمیزی داشت، رفتم سمت اشپز خونه، لیوان اب پرتقال رو ازش گرفتم.
- بخور، حالت بهتر که شد سریع برگرد خونه تا هوا تاریک نشده!
یکم مکث کرد:
- با ماشین اومدی؟
کلافه صداش زدم، نگاهش رو از پنجره به من انداخت، نشستم رو صندلی های کنار اپن.. گفتم:
- تو مگه من رو دوست نداری؟! چرا سعی نمیکنی من رو عاشق خودت کنی؟! هرکار بگی میکنم، تو بگو باید چیکار کنم، منم همون کار رو انجام میدم!
مردونه خندید:
- زوری؟!!
سرم رو تکون دادم، حالت چهره اش تغییر کرد:
- اگه نشدی!؟
داشتم به نتیجه میرسیدم؟! برای خودم مهم نبود که عاشقش میشم یا نه، فقط میخواستم اون رو برای خودم داشته باشم، همین که بتونم نگاهم رو بهش تغییر بدم برای من کافی بود، عشق و عاشقی اونقدر ها هم مهم نبود! حتی اگه عاشقش هم نمیشدم میدونستم میتونم برای همیشه بهش وفادار بمونم! اما بازهم خودخواهانه گفتم:
- فکر نکنم کار سختی باشه.. من، همین حالاهم دوست دارم!
دستش رو بین موهاش فرو برد:
- اگه دوباره..
حرفش رو قطع کردم:
- رادان!
برگشت سمتم ، بلند شدم و یک قدم برداشتم سمتش؛ نگاه خیره اش به من بود و اون نگاهی بود که دلم رو میلرزوند! نگاهی بود که من رو مطمئن از حرفا و کار هایی که انجام میدادم میکرد:
- خیلی خودخواه و پرروام که با تمام اشتباه هاتم اومدم پیشت، اما تو تنها کسی هستی که تا اخر عمرم میتونم بهش اعتماد کنم، خواهش میکنم من رو پیش خودت نگه دار، برای همیشه! لطفا فقط از من مراقبت کن!
حرف هام که تموم شد، دستم رو گرفت:
- انقدر حرف زدی که دیر شد، خودم میرسونمت!
باز هم جواب مطمئني بهم نداده بود، باز هم دلم نگران بود؛ حس کردم برای امروز کافیه. گفتم:
- من زیاد حرف میزنم!؟
شونه هاش رو انداخت بالا، نمیدونم سرعت راه رفتنمون کم شده بود یا جاده ها کش اومده بودند که هرچقدر راه میرفتیم نمیرسیدیم، تقریبا شونه به شونه هم راه میرفتیم. هم خوشحال بودم هم از خودم عصبی، من چرا فکر احساسات رادان رو نمیکردم؟ اگه با این کارم بهش صدمه میزدم چی؟ اما از ته قلبم خوشحال بودم!
***
رادان:
قلبم همچنان مثل تمام دقایق قبل با شدت میکوبید، قدم زدن دوش به دوش با نقره.. عجب حال خوبی داشتم!
- صبر کن!
ایستادم، نشست! فکر کردم میخواد بند کتونیش رو ببنده، همینطور که با بند کتونیش ور میرفت گفت:
- با قدم زدن خالی که عاشقت نمیشم!
چقدر از این کلمه که هی تکرارش میکرد خوشم میومد، بلند شد:
- بفرما.. ببندشون!
نگاهم رو به کتونی هاش انداختم خودش بندشون رو باز کرده بود! شگفت زده شدم از کارش، اما نتونستم نخندم:
- دیوونه شدی؟ اینکارا چیه؟!
لبخند پهنی زد:
- بالاخره خندیدی!
و پاش رو تکون داد:
- زود باش دیگه!
رو یک پام نشستم و مشغول بستن بند کتونیش شدم.
- هزارو یک کار برای عاشق شدن! هزارتای دیگه اش مونده ها! اینا همش بخاطر فیلم هایی که دیدم! تقصیر خودته!
- گریه نکن یه دقیقه، نفهمیدم اصلا چی گفتی!
انگار منتظر بودم که این حرف رو بزنه، چشم هام رو محکم بستم و باز کردم تا بهتر ببینمش! با دوتا انگشت های شستش صورتم رو پاک کرد، زل زدم بهش! مثل همیشه غر زد:
- گریه کردی زشت شدی چقدر!
اصلا شنیده بود من چی گفتم؟! صدای بسته شدن در اومد، برگشتم به در نگاه کردم، رادان گفت:
- سعید رفته حتما!
بلند شد:
- اب پرتقال یا اناناس؟
از پشت بهش نگاه میکردم، رفت سمت یخچال.. وقتی سکوتم رو دید، برگشت سمتم و منتظر جوابم موند، همچنان زل زده بودم بهش! وقتی دید جواب نمیدم خودش اب پرتقال رو در اورد! نکنه واقعا فکر کرده یه دختر بچه ام! بلند شدم، یکم به اطراف نگاه کردم خونه قشنگ و تمیزی داشت، رفتم سمت اشپز خونه، لیوان اب پرتقال رو ازش گرفتم.
- بخور، حالت بهتر که شد سریع برگرد خونه تا هوا تاریک نشده!
یکم مکث کرد:
- با ماشین اومدی؟
کلافه صداش زدم، نگاهش رو از پنجره به من انداخت، نشستم رو صندلی های کنار اپن.. گفتم:
- تو مگه من رو دوست نداری؟! چرا سعی نمیکنی من رو عاشق خودت کنی؟! هرکار بگی میکنم، تو بگو باید چیکار کنم، منم همون کار رو انجام میدم!
مردونه خندید:
- زوری؟!!
سرم رو تکون دادم، حالت چهره اش تغییر کرد:
- اگه نشدی!؟
داشتم به نتیجه میرسیدم؟! برای خودم مهم نبود که عاشقش میشم یا نه، فقط میخواستم اون رو برای خودم داشته باشم، همین که بتونم نگاهم رو بهش تغییر بدم برای من کافی بود، عشق و عاشقی اونقدر ها هم مهم نبود! حتی اگه عاشقش هم نمیشدم میدونستم میتونم برای همیشه بهش وفادار بمونم! اما بازهم خودخواهانه گفتم:
- فکر نکنم کار سختی باشه.. من، همین حالاهم دوست دارم!
دستش رو بین موهاش فرو برد:
- اگه دوباره..
حرفش رو قطع کردم:
- رادان!
برگشت سمتم ، بلند شدم و یک قدم برداشتم سمتش؛ نگاه خیره اش به من بود و اون نگاهی بود که دلم رو میلرزوند! نگاهی بود که من رو مطمئن از حرفا و کار هایی که انجام میدادم میکرد:
- خیلی خودخواه و پرروام که با تمام اشتباه هاتم اومدم پیشت، اما تو تنها کسی هستی که تا اخر عمرم میتونم بهش اعتماد کنم، خواهش میکنم من رو پیش خودت نگه دار، برای همیشه! لطفا فقط از من مراقبت کن!
حرف هام که تموم شد، دستم رو گرفت:
- انقدر حرف زدی که دیر شد، خودم میرسونمت!
باز هم جواب مطمئني بهم نداده بود، باز هم دلم نگران بود؛ حس کردم برای امروز کافیه. گفتم:
- من زیاد حرف میزنم!؟
شونه هاش رو انداخت بالا، نمیدونم سرعت راه رفتنمون کم شده بود یا جاده ها کش اومده بودند که هرچقدر راه میرفتیم نمیرسیدیم، تقریبا شونه به شونه هم راه میرفتیم. هم خوشحال بودم هم از خودم عصبی، من چرا فکر احساسات رادان رو نمیکردم؟ اگه با این کارم بهش صدمه میزدم چی؟ اما از ته قلبم خوشحال بودم!
***
رادان:
قلبم همچنان مثل تمام دقایق قبل با شدت میکوبید، قدم زدن دوش به دوش با نقره.. عجب حال خوبی داشتم!
- صبر کن!
ایستادم، نشست! فکر کردم میخواد بند کتونیش رو ببنده، همینطور که با بند کتونیش ور میرفت گفت:
- با قدم زدن خالی که عاشقت نمیشم!
چقدر از این کلمه که هی تکرارش میکرد خوشم میومد، بلند شد:
- بفرما.. ببندشون!
نگاهم رو به کتونی هاش انداختم خودش بندشون رو باز کرده بود! شگفت زده شدم از کارش، اما نتونستم نخندم:
- دیوونه شدی؟ اینکارا چیه؟!
لبخند پهنی زد:
- بالاخره خندیدی!
و پاش رو تکون داد:
- زود باش دیگه!
رو یک پام نشستم و مشغول بستن بند کتونیش شدم.
- هزارو یک کار برای عاشق شدن! هزارتای دیگه اش مونده ها! اینا همش بخاطر فیلم هایی که دیدم! تقصیر خودته!
آخرین ویرایش: