کامل شده رمان ازدواج بهتر است یا ثروت|جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چکامه و شایگان به هم میرسن یا نه؟؟!!

  • بله

    رای: 11 55.0%
  • خیر

    رای: 2 10.0%
  • به هم میرسن ولی جدا میشن

    رای: 8 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
رفتم توی حیاط و به درختی تکیه دادم. دستم روی قفسه سـ*ـینه‌ام بود و نفسام به شدت تند شده بود. چشمام رو بستم و سعی کردم اتفاقات چند لحظه قبل رو بیارم تو ذهنم. من، رقـ*ـص، آغـ*ـوش شایگان و نفسای گرمش. وای خدایِ من! خدایا خودت عاقبت من رو بخیر کن. اشکام رو به سرعت پاک کردم و وارد سالن شدم. فقط امیدوار بودم شایگان رو نبینم. سرِ جایِ قبلیم نشستم و تا آخر مجلس هم از جام تکون نخوردم که مبادا شایگان جلوم ظاهر بشه. همون طور که آرایشم رو پاک می‌کردم، اشک هم می‌ریختم. چمدونم رو چیدم و لباسام رو پوشیدم. نگاهی به ساعت انداختم.دو نصفه شب بود. باید همین امشب از این ویلایِ لعنتی بزنم بیرون. سریع از پله ها پایین اومدم و چمدونم رو کنار مبل گذاشتم. می‌خواستم وارد آشپزخونه بشم که صدایی شنیدم:
شایگان: به به! شال و کلاه کردین خانم مهندس؛جایی تشریف می‌برین؟
- می‌خوام از این ویلایِ نَحس برم. حداقلش اینه که از دست تویِ عوضی راحت می‌شم.
قهقهه بلندی زد و بهم حمله ور شد و یقۀ لباسم رو گرفت و با خشونت داد زد:
شایگان: یه بار دیگه بگو ببینم چی گفتی؟
همون طور که سعی داشتم لباسم رو از چنگ دستای شایگان دربیارم، گفتم:
- همین که شنیدی.
یقه‌ام رو ول کرد و گلوم رو چسبید و من رو محکم کوبید به دیوار و گفت:
شایگان: جرئت داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا با دیوار یکیت کنم.
نفسم داشت بند می‌اومد ولی مهم نبود. گفتم:
- تو یه دیوانه ای. الان...من رو خفه کنی...چی گیرت میاد؟ جز...یه...عمر...آب خنک خوردن؟
عصبی نگاهم کرد. به سرفه افتاده بودم و نفس های عمیق می‌کشیدم که لااقل یکم اکسیژن به دست بیارم ولی دریغ از یه پاپَتی هوایِ پاک. یه دفعه ای گلوم رو ول کرد. تا خواستم یه نفسِ عمیق بکشم، دستش محکم به صورتم برخورد کرد. بدنم زمین رو لمس کرد. دوباره اشکام سرازیر شد. دستم رو گذاشتم روی لبم و با دیدن خون، نگاه پر نفرتی بهش انداختم و از جام بلند شدم. شایگان همون طور که تلوتلو می‌خورد، روی مبل افتاد. دسته چمدونم رو گرفتم و خواستم برم که دستم رو کشید. پرت شدم کنارش. گفتم:
- ولم کن. چی از جونم می‌خوای؟
با خشونت نگاهم کرد:
شایگان: هیچی، فقط می‌خوام آرومم کنی.
قبل از این که بخوام حرفش رو توی ذهنم تحلیل کنم، با دستش محکم چونه‌ام رو گرفت و... قدرت کوچک ترین حرکتی رو نداشتم.گریه می‌کردم. صورتم از درد بی حس شده بود. خدایا، چه اتفاقی داره می‌افته؟ به خودم جرئتی دادم و تکون خوردم. صدای اعتراضش بلند شد:
شایگان: آروم دخت، بذار کارم رو بکنم.
می‌لرزیدم. عصبی و ناراحت بودم. محکم تر از قبل هولش دادم. ازم جدا شد. با سرعتی که تا به حال از خودم سراغ نداشتم، چمدونم رو برداشتم و از ویلا زدم بیرون. با سرعت تو جاده ها می‌روندم. بغض کرده بودم. زدم جاده خاکی و سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم. با إکو شدن صحنه های چند دقیقه پیش، بغضم ترکید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)

    داشتم کتم رو مرتب می‌کردم که چکامه از ماشینش پیاده شد. گفتم:
    - سلام، خوش اومدین خانوم مهندس.
    بی تفاوت و بدون این که حتی یه نیم نگاه هم بهم بندازه گفت:
    چکامه: علیک.
    اهمیت ندادم و دوباره گفتم:
    - خوبی؟
    چکامه: به شما که ربطی نداره، داره؟
    - چرا با من این جوری حرف می‌زنی؟
    چکامه: به شما ربطی نداره.
    -داره، من می‌خوام باهات ازدواج کنم.
    داد زد:
    چکامه: ازدواج؟ من و شما؟ واقعا که خیلی مسخره‌اس!
    دستم رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
    - یواش تر دختر، آبرومون رفت.
    دستم رو به شدت پس زد:
    چکامه: آبرو؟ شما اصلا می‌دونی آبرو چیه که دَم ازش می‌زنی؟
    - همه که مثل شما نیستن
    چکامه: آره، من خنگم!
    صداشو برد بالا و ادامه داد:
    چکامه: اما تو هم یه بی وجودی، یه بی وجودِ به تمام معنا.
    عصبی شدم. غریدم:
    - حرفت رو مزه مزه کن، بعد تف کن بیرون. در ضمن داد نزن، من این جا آبرو دارم.
    چکامه: باز گفت آبرو! آبرو داری و من رو بوسیدی؟ داشتم می‌مردم، داشتم جون می‌دادم. تو آبرو داری و از یه دختر...
    با بغض گفت:
    چکامه: دِ تو اگه آبرو حالیت بود که من رو نمی‌زدی.
    گوشه لبش رو نشونم داد و ادامه داد:
    چکامه: نگاه کن. از سیلی تو پاره شده، از چَکی که از تو خوردم. رَد دستات وقتی می‌خواستی خفم کنی، هنوز روی گلوم هست. ازم دور شد. یعنی چی؟ زدم تو گوشش؟ می‌خواستم خفش کنم؟ بوسیدمش؟ دستی به صورتم کشیدم و وارد شرکت شدم. رفتم توی اتاقم و خودم رو روی صندلی انداختم. سرم رو بین دستام گرفتم. واقعا همۀ اینا کارای من بوده؟ خدایا من چی‌کار کردم؟ حرفای چکامه توی ذهنم اکو شد. «آبرو داری و من رو بوسیدی؟» «دِ اگه آبرو حالیت بود که من رو نمی‌زدی.» «نگاه کن. ازسیلی تو پاره شده.» «می‌خواستی من رو خفه کنی.»
    کلافه بودم. نمی‌دونستم این قدر وحشی‌ام. در اتاق باز شد. امیربود.گفت:
    امیر: سلام آقای مهندس، حال و مالت چطوره؟خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ همسایه ها خوبن؟
    - علیک سلام. ولم کن امیر، اصلا حوصله ندارم.
    نشست روی صندلی و گفت:
    امیر: ای بابا، باز چی شده؟ من هر وقت میام تو پکری. بگو ببینم باز کی زده تو برجکت؟
    بی توجه به حرف امیر کتم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (چکامه)

    عصبی وارد اتاق شدم و در رو بستم. نشستم روی صندلی و دستام رو حصارِ سرم کردم. خدایا من رو ببخش. با صدایِ بسته شدن در به خودم اومدم.
    شایگان: سلام.
    - علیک سلام آقای مهندس. شما توی پارکینگ هم بهم سلام کردین، پس نیازی به سلامِ دوباره نبود.
    از صورتش می‌تونستم بفهمم که استرس داره و نگرانه. گفت:
    شایگان: می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    به صندلی اشاره ای کردم:
    - خواهش می‌کنم بفرمایید بشینید.
    نشست. سرش رو گرفته بود بین دستاش و با خودش پچ پچ می‌کرد. بعد از چند دقیقه با استرس شروع کرد به حرف زدن:
    شایگان: چکامه؟ راستش من نمی‌دونم در مورد اتفاقاتی که تو ازش حرف زدی چی باید بگم. من درسته که از اون موقع چیزِ زیادی یادم نمیاد ولی می‌خوام به خاطر اشتباهاتی که کردم و تو هم مدارکش رو بهم نشون دادی، ازت معذرت خواهی کنم. من واقعا شرمنده‌اتم چکامه.
    یه پوزخند روی لبم نشست. پس آقای مهندس شایگان سلطانی هم عذرخواهی بلده. نمی‌دونستم! با بی‌خیالی جوابش رو دادم:
    - مهم نیست، بی‌خیال.
    از جاش بلند شد:
    شایگان: به هر حال من واقعا شرمنده‌ام.
    مکث طولانی کرد و ادامه داد:
    راستی قضیه خواستگاری چی شد؟ کِی بیام؟
    سرد و بی روح بهش نگاه کردم، دقیقا مثل یخ. نفسم رو با صدا بیرون دادم. هرچی می‌خواد بشه، بشه. دیگه برام اهمیتی نداره. گوشیم رو برداشتم و شماره خونه رو براش فرستادم. با بلند شدن صدایی، گوشیش رو از توی جیب کتش درآورد و بهش نگاه کرد. خوش به حالت آقا شایگان. لااقل تو با این کار از دست غرغرای پدر و مادرت راحت می‌شی ولی من چی؟ مشکلاتم که هست هیچ، یه مهرِ مطلقه ای هم می‌خوره تختِ پیشونیم. شایگان با زدن لبخند کوتاه و به گمونم تلخ، از اتاق خارج شد. خدایا لااقل کمکم کن خیلی ضربه نخورم. چشمام رو بستم. دوباره اشکام روی صورتم نشستند. سرم رو گذاشتم روی میز. گریه‌ام بیشتر شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)
    صدای پدر، ریشۀ افکارم رو پاره کرد.
    پدر: خب چی شده که یادی از ما کردی؟
    - اومدم تکلیفم رو با شما معلوم کنم و برم.
    مادر: نکنه بازم می‌خوای بگی زن نمی‌خوای، آره؟
    پدر: آره دیگه، می‌خواد بگه تا لحظه مرگش حاضر نیست کسی رو به عنوان همسرش قبول کنه. چرا؟ چون هیچ دختری توی دنیایِ به این بزرگی، لیاقت سرکارِ آقا رو نداره.
    خودش رو بهم نزدیک کرد و ادامه داد:
    پدر: مگه نه جناب مهندس؟
    بی حوصله جواب دادم:
    - این قدر تیکه ننداز پدرِ من، بذار حرفم رو بزنم.
    هردوشون ساکت شدن. می‌خواستم همه چی رو بهشون بگم. از قضیۀ پیشنهاد ازدواج تا یه عروسِ موقتی. اما نه... روی مبل جا به جا شدم. یه نفسِ عمیق کشیدم و گفتم:
    - من می‌خوام ازدواج کنم.
    هردوشون تعجب کردن. خب حق داشتن. فکر نمی‌کردن زیرِ بارِ زن گرفتن برم. هرچند خودشون باعث و بانی این اتفاق بودند.
    پدر: چی شد که یه دفعه ای از خرِ شیطون پیاده شدی؟
    مادر خندید و گفت:
    مادر: خب پسرم عاشق شده مسعود. چی‌کارش داری بچم رو؟
    پدر هم خندید ولی من در مقابل این حرف فقط یه پوزخند زدم. عاشق شدم؟ نه. مادرِ من خبر نداری گل پسرت چه کارا که نکرده. اگه می‌دونستی که الان چند سیلی مهمونم می‌کردی. شمارۀ خونۀ چکامه رو روی کاغذی نوشتم و گذاشتم رویِ میز. گفتم:
    - اینم شمارۀ خونه‌اشون. هرچه سریع تر کارا رو انجام بدین.
    با یه خداحافظی، بدون این که بخوام به لبخندهای پر از امیدشون اعتنایی بکنم، از خونه خارج شدم.

    ***
    (چکامه)
    با اشارۀ مامان روی مبلِ کرمی رنگ سالن نشستم. با چشم و ابرو به همدیگه علامت می‌دادن. حتما مادرِ شایگان زنگ زده. گفتم:
    - این قدر برایِ هم ابرو بالا نندازین. حرفی دارین بزنین، می‌خوام برم.
    بابا گفت:
    بابا: راستش برات خواستگار اومده.
    ابرو بالا انداختم و گفتم:
    - خب؟
    مامان: همکارته، شرکت بغلی، آقای شایگان.
    - خب؟
    بابا: تا کِی می‌خوای خواستگارات رو ندیده رد کنی؟
    با یه پوزخند دوباره تکرار کردم:
    - خب؟
    مامان:خب که خب دیگه دخترجان، قبول کن بیان خواستگاری دیگه.
    بی حوصله گفتم:
    - باشه، بگین بیان.
    از جام بلند شدم و خواستم برم که مامان گفت:
    مامان: واقعا بگم بیان؟ چیزی تو سرت نخورده چکامه؟ احیانا قبل از این که بیای این جا خواب نبودی؟
    عصبی گفتم:
    - دِ مگه خودت همین رو نمی‌خواستی؟ بگو بیان دیگه.
    مامان متعجب سرش رو تکون داد. در حالی که سعی داشتم بغضم رو مهار کنم، وارد اتاق شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    غمگین تر و آروم تر و بی حوصله تر از همیشه روی مبل نشسته بودم و به حرفای بزرگترها گوش می‌دادم. چکاوک هی برام ابرو بالا می‌انداخت و نیشش رو تا بناگوش برام باز می‌کرد. خواهرکِ من، اگه می‌دونستی چه اتفاقی داره می‌افته، خون گریه می‌کردی. شایگان با غرور به حرفای پدرم گوش می‌داد. بغض
    کرده بودم. چکامه داری ازدواج می‌کنی، چرا بغض می‌کنی؟ ازدواج؟ دارم گورِ خودم رو با دستایِ خودم می‌کَنَم، تو به این می‌گی ازدواج؟ می‌گم دیوونه ای، هی بگو نه. طرف می‌خواد باغِ مادربزرگش رو بهت بده. اون مهریه رو هم بذار روش. اینا می‌تونه ضامنِ آسایشم بشه؟ لااقل ضامنِ خوشبختیت که می‌تونه بشه. من همچین خوشبختی ای رو نمی‌خوام. لبمو گاز گرفتم تا بلکه اشکام روی صورتم هنر نمایی نکنن. با صدای بابا سرم رو بالا گرفتم:
    بابا: چکامه، دخترم؟ با آقا شایگان برین بیرون حرفاتون رو بزنید.
    سرم رو آروم تکون دادم و رفتم سمت در. شایگان هم دنبالم می‌اومد. تا به خودم اومدم، روی تاب، کنار شایگان نشسته بودم. بغضم رو قورت دادم. لااقل پیش این پسره اقتدار داشته باش چکامه. گفتم:
    - خب، قرارمون که سرِجاشه؟
    ابرو انداخت بالا:
    شایگان: کدوم قرار؟
    - باغِ مادربزرگت و اینا رو می‌گم دیگه.
    شایگان: آره آره سرِجاشه، تو فقط خوشحال باش که لااقل یکی سرش به سنگ خورده اومده تو رو بگیره.
    نگاه کن توروخدا! حالا یه بار می‌خوام مثل بچۀ آدم باهاش حرف بزنم. خونسرد جوابش رو دادم:
    - من فقط و فقط به خاطر خودم این کارو می‌کنم. والا حاضر نیستم حتی باهات هم کلام بشم.
    شایگان: هم واسه خودت داری با من ازدواج می‌کنی، هم واسه این که از ترشیدگی در بیای.
    عصبی شدم:
    - بذار خوب روشنت کنم همسرِ آینده! من فقط به خاطر خودم دارم این کار رو می‌کنم؛ فقط به خاطر خودم. متوجه شدی؟والا فایدۀ دیگه ای برایِ من نداره. این شمایی که از دست غرغرهای پدر و مادرت راحت می‌شی ولی من چی؟ هیچ فکر کردی بعد از این که حکمِ طلاق صادر بشه، چه بلایی سرِ من میاد؟ بهم می‌گن مطلقه. می‌دونی یعنی چی؟ می‌دونی؟ اون وقت تو چی؟ طلاق می‌گیری و می‌ری سراغِ زندگیت.
    به خودم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - این زندگیِ منه که خراب می‌شه، این منم که رو سیاه می‌شم. هیچ می‌دونی بعد از صادر شدن حکمِ طلاق، مردم پشتِ سرم چی می‌گن؟
    سرم رو با تاسف به طرفین تکون دادم:
    واقعا برات متاسفم آقای سلطانی. واقعا برات متاسفم که اندازۀ یک پشه هم درک نداری.
    از جلوی چشمایِ متعجبِ شایگان محو و وارد خونه شدم. سرم رو پایین انداختم و با گوشۀ شالم ور رفتم. حس کردم شایگان پشتم ایستاده. صدای مادرِ شایگان باعث شد سرم رو بیارم بالا:
    مادر شایگان: چی شد خوشگل خانم؟ اجازه داریم دهنمون رو شیرین کنیم؟
    چشام پر از اشک بودن و آمادۀ ریختن. سرم رو انداختم پایین و کوتاه و آروم گفتم:
    - بله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    صدای کِل کشیدن مادرِ شایگان که اسمشون مریم بود، بلند شد. قطرات کوچیک اشک روی صورتم نشست. با مچاله شدن و بوسیده شدنِ صورتم توسط مادر شوهرِ آینده گریه‌ام بند اومد. به حلقۀ سفید رنگی که وارد دستم می‌شد نگاه کردم. من داشتم چی‌کار می‌کردم؟ همه درگیر بودند. با خوشحالی همدیگه رو بغـ*ـل می‌کردن. اشکام سرازیر شد و حتی قصد بند اومدن هم نداشت. توی دلم پوزخندی به حال و روزم زدم. ببین کارت به کجا کشید چکامه خانوم؟ همه شاد بودن. همه خوشحال بودن. اما من داشتم طعم شورِ گریه ای رو می‌چشیدم که توی این چند روز، باهام رفیق شده بود. همه طعم دل انگیز شیرینی رو می‌چشیدن ولی من می‌خواستم طعم تلخ و بدترین زندگی رو بچشم. اشکام رو با دستام پاک کردم. اول به شایگان و بعدش به گل های زنبقِ زردی که برام آورده بود نگاه کردم. حتی اونم دوست داره هنوز نیومده ازم جدا بشه!
    به هر مکافاتی که بود، مراسم نحسِ خواستگاری تموم شد و بدبختی های من شروع شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ساعت 2 نصفه شب بود. هوا تاریک و فاقد از هر نوع روشنایی؛ مثل قلبِ بیچارۀ من. روی صندلی نشسته بودم و به آسمون نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم، به سرنوشتی که بهش دچار شدم، به زندگی ای که قراره با بله گفتن من شروع بشه و به طلاق. سوزش اشک رو توی چشمام احساس می‌کردم. چشمام رو بستم و همزمان اشکام روی گونه هام لغزید. همون طور که گریه می‌کردم، شروع کردم به آهنگ خوندن:
    - گاهی به پشت سر نگاه کن، گم شدم این جا
    بازم به بیراهه کشیدم راه دنیامو.
    بلند شدم و آروم آروم قدم زدم. گرمای فنجون قهوه به قلبم سرایت کرده بود. یه جورایی آروم شده بودم و تهی از هر نوع احساسی.
    - هر بار سمت آدما دستامو وا کردم
    این باز می‌گیرم به سمت قبله دستامو.
    خودم رو به نرده ها رسوندم و فنجون قهوه رو روی میزِ چوبی خوش رنگم گذاشتم.
    - گاهی به پشت سر نگاه کن. بغضمو نشکن
    من دل بریدم از همه، سمت تو رو کردم
    از عمق جونم دستمو سمت تو می‌گیرم
    دستامو محکم تر بگیر، من بی تو می‌میرم.
    بغضم شکست. به آسمون نگاه کردم و داد زدم:
    - خدایا، به فریادم برس.

    ***
    (شایگان)
    پدر و مادر رو رسوندم و رفتم سمت خونۀ خودم. عصبی بودم. از خودم، از چکامه، از این نقشه ای که کشیدم، از زندگیِ مشترک، از سفرۀ عقدی که قراره برای من و چکامه چیده بشه، از حکم طلاقی که قراره بعد از چند ماه صادر بشه، از همه چی.
    شیر رو باز کردم و آب رو پاشیدم به صورتم. آینه پر از قطرات آب شده بود، دقیقا مثل لباسام. رفتم توی اتاق و همه لباسام رو درآوردم. نفس عمیقی کشیدم که سرم تیر کشید. خودم رو روی تخت انداختم و با یه آهِ عمیق به سقف خیره شدم.
    ***
    قرار بود امروز برای انجام آزمایش ها برم دنبالش. کت اسپرتم رو پوشیدم و نگاهی به موهام انداختم. سریع از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم. عینک آفتابیِ مارک دارم رو روی سرم جا به جا کردم و راه افتادم. خیلی دوست داشتم بفهمم آیندۀ من و چکامه چه طوری رقم می‌خوره؛ هر چند از این آیندۀ مضخرف، متنفرم. رفتم توی خونۀ چکامه. هیچ‌کس نبود. حتما خواب بودن. یه دفعه ای چکامه از آشپزخونه بیرون اومد. نگام رو سرتا پاش چرخید. سریع پرسید:
    چکامه: چی‌کار داری؟
    گفتم:
    - اومدم دنبال زنم.
    چکامه: اشتباه اومدی برادر.
    هر لحظه بهش نزدیک و نزدیک تر می‌شدم ولی اون ازم فاصله می‌گرفت. گفتم:
    - نه، اتفاقا کاملا درست اومدم. الانم می‌ری آماده می‌شی که بریم آزمایشگاه.
    چسبید به دیوار. منم چسبیدم بهش که گفت:
    چکامه: من با تو بهشت هم نمیام، چه برسه به آزمایشگاه.
    دستش رو پیچوندم که اعتراض کرد:
    چکامه: ولم کن، مظلوم تر از من گیر نیاوردی؟
    غریدم:
    - یا همین الان می‌ری آماده می‌شی و عین بچۀ آدم با من میای آزمایشگاه یا اون بلایی که اون روز سرت آوردم رو دوباره سرت میارم.
    به لباش زل زدم و گفتم:
    - هوم؟
    ازم جدا شد و گفت:
    چکامه: خیلی خوب، دارم می‌رم.
    با دیدن جایِ خالیِ حلقه توی دستش، داد زدم:
    - اون حلقه رو هم دستت می‌کنی بچه پررو.
    از روی پیروزی لبخندی زدم و با اطمینان روی مبل نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (چکامه)
    با تمام شدن آرایش کردنم، سریع از اتاق رفتم بیرون و با سرعت، طوری که شایگان من رو نبینه، از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. شایگان که دید رفتم صندلی عقب نشستم، در رو باز کرد و گفت:
    شایگان: برو جلو بشین.
    همون طور که به جلو زل زده بودم، گفتم:
    - مامانم بهم یاد داده توی ماشین غریبه ها جلو نشینم!
    لب پایینش رو برد توی دهنش و آروم خندید. سعی کردم لبخند نزنم. بمیری شایگان که وقتی می‌خندی این قدر خوشگل می‌شی. یه دفعه ای تغییر حالت داد و با عصبانیت گفت:
    شایگان: غریبه؟ من غریبم دیگه، آره؟
    وقتی با مخالفتِ دوبارۀ من مواجه شد، فریاد زد:
    شایگان: من نوکرت نیستم که رفتی عقب نشستی. یالا برو جلو بشین.
    با خونسردی جواب دادم:
    - کی گفته تو نوکرِ من نیستی؟ اتفاقا نوکرمی! مگه من تو رو به غلامی قبول نکردم؟
    با چشای به خون نشسته بهم نگاه می‌کرد. لبخند کجی که رو لبم بود، با اعصابش بازی می‌کرد. این رو خوب می‌دونستم. یه دفعه ای با عصبانیت من رو شوت کرد جلوی ماشین و خودش هم با سرعت سوار شد. دارم برات! شیشۀ ماشین رو تا ته کشیده بودم پایین و با صدای بلند آهنگ می‌خوندم و به جاده نگاه می‌کردم. صدای شایگان باعث شد از خواننده آهنگ عقب بیو
    فتم:
    شایگان: هی ساکت شو دیگه دختر، کر شدم.

    به خاطر این که لجش رو دربیارم، بلندتر می‌خوندم. بعضیا که تو جاده بودن با تعجب به من نگاه می‌کردن. حتما با خودشون می‌گفتن دختر هم این قدر جِلف؟ شایگان شیشه رو بالا کشید. بدون این که نگاهش کنم، به کارم ادامه دادم. با نیش باز از پشت شیشه ماشین به جاده نگاه می‌کردم. خداروشکر شیشه ها دودی نبود و همه توی دید بودن. چند بار پست سر هم، شایگان چونه ام رو می‌گرفت و صورتم رو به سمت خودش برمی‌گردوند و با داد بهم حالی می‌کرد که به بیرون نگاه نکنم. دوباره صورتم رو از حصار دستاش درآوردم و به بیرون زل زدم. این دفعه با شدت صورتم رو به سمت خودش کشید و فریاد زد:
    شایگان: برای هزارمین دفعه می‌گم به بیرون نگاه نکن.
    یه لحظه، فقط یه لحظه چشمامون به هم گره خوردن. حس عجیبی بود، سردرگمی بود. با صدای بوق ماشینی، به خودم اومدم. داد زدم:
    - شایگان مواظب باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    صدای ترمز ماشین مثل سوهان روحم بود. چشمام رو بسته بودم که با از حرکت ایستادن ماشین بازشون کردم. حیرت زده و نفس زنان به شایگان نگاه می‌کردم. سرش رو گذاشت روی فرمونِ ماشین و آروم و خسته گفت:
    شایگان: تو با این کارات سرِ آخر من رو سکته می‌دی دختر.
    همون طور که بهش نگاه می‌کردم، سرش رو به سمت من سوق داد و لبخند آرومی زد. نمی‌دونم چی شد که پریشون تر شدم. انگار از لبخندش خوشم نیومد. یه حسی بهم می‌گفت داره مسخره‌ام می‌کنه. با بغض به دستام خیره شدم که شایگان ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. با صدای آهنگ اشکام به آرومی از روی گونه هام سر خوردن:
    چه انتخاب بدی منِ بد سلیقه
    چه جوری عاشقت شدم؟ از من بعیده
    چیکار کردم با خودم لعنتی که هی
    اومدی تویِ زندگیم
    نه انگار هر چی میشکنه دلم ادب نمیشه
    تا فهمید عاشقشم رفت الان چند هفته میشه
    من مو بغض و خستگی
    حالم از تموم شهر بدتره
    همۀ خیابونا رو حفظم
    راه میرم با فکرای مسخره
    تو حتی یادت نمیاد اسممو عشقم
    (بدسلیقه از ساسی مانکن)
    تا به خودم اومدم، دیدم کنارِ شایگان توی آزمایشگاه نشستم. به در و و دیوار نگاه می‌کردم و به چشمک های پسری که رو به روم نشسته بود، بی توجه بودم. خجالت هم خوب چیزیه، انگار نه انگار که زنش کنارش نشسته. شایگان یه دفعه ای بلند شد و یکم با اون پسره خوش و بش کرد و بردش بیرون. حتما با هم رفیق بودن!

    ***
    (شایگان)
    اخمام رفت تو هم. زیر لب غریدم:
    - پسرۀ بی ناموس!
    به طرفش رفتم و با یکم آب و تاب و گرم گرفتن باهاش، به بیرون هدایتش کردم و بردمش یه جایِ خلوت. با آرامش گفت:
    پسر: بفرما آقا، کاری داشتی؟ من در خدمتم.
    یقه‌اش رو گرفتم و گفتم:
    - خدمت از ماست موسیو.
    سعی می‌کرد یقه‌اش رو از دستام دربیاره:
    پسر: چی‌کار می‌کنی آقا؟
    کشیدمش بالا:
    - مگه خودت ناموس نداری مرتیکه؟ به چه اجازه ای به زن من چشمک می‌زنی؟ بزنم آش و لاشت کنم؟
    پسر: چی می‌گی آقا؟من؟
    داد زدم:
    - نه پس، من!
    یه مشت زدم توی صورتش و هولش دادم که سریع افتاد روی زمین. گفتم:
    - این رو زدم که یاد بگیری مرد باشی نه نامرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    با خشم و چشمای به خون نشسته، بهم زل زده بود. یه پوزخند زدم و ازش دور شدم. رفتم توی آزمایشگاه و کنارِ چکامه نشستم. زیر لب گفتم:
    - فکر نمی‌کنی زیادی آرایش کردی
    ؟
    چکامه: نه، فکر نمی‌کنم.
    دستم رو دورِ کمرش حلقه کردم و گفتم:
    - ولی من فکر می‌کنم.
    ازم فاصله گرفت:
    چکامه: اون دیگه مشکل خودته.
    دوباره دستم رو دورِ کمرش حلقه کردم و بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:
    - به نظرِ من بهتره بری آرایشت رو پاک کنی. البته اگه دوست داری اتفاق اون شب دوباره تکرار نشه.
    با خشم بهم نگاه کرد:
    چکامه: تهدید می‌کنی؟
    لبخند تهدید واری زدم. دستم رو به شدت پس زد و ازم دور شد. زمزمه کرد:
    چکامه: بمیری الهی شایگان که به خاطر یه اتفاق باید به خواسته های تو عمل کنم.
    با یه پوزخند به دیوار نگاه کردم. پوزخندم تبدیل به خندۀ آرومی شد.

    ***
    (چکامه)
    همه کارها رو انجام داده بودیم، فقط مونده بود خریدِ حلقه ها. وارد مغازه طلا فروشی شدیم. به تک تکشون نگاه می‌کردم. با صدای شایگان به خودم اومدم:
    شایگان: دختر کجایی؟ بیا بریم حلقه ها رو بخریم. دیرمون شد، ساعت دوازده شد. زودباش دیگه.
    یه جفت حلقه سفید نظرم رو جلب کرد. برگ های سفید رنگی روی حلقه با ظرافت و زیبایی در قاب چشمام زندانی شده بودن. گفتم:
    - من همین رو می‌خوام.
    شایگان با حالت چندشی جوابم رو داد:
    شایگان: این چیه دیگه؟
    طلبکارانه و دست به کمر گفتم:
    - حلقه‌اس دیگه، فکر کنم چشمات ضعیف شده. وقت کردی یه دکتر برو.
    شایگان: اون چشمایِ توئه که ضعیفه.
    - نه اتفاقا چشای من مثل عقاب می‌مونه.
    شایگان با یه ابروی بالا رفته جواب داد:
    شایگان: اوهوم، درسته. چشمات قویه که یه همچین شوهرِ خوشتیپ و خوشگلی رو انتخاب کردی.
    صدایی به گوشم رسید:
    - مثل خودش!
    حیرت زده به فروشنده نگاه کردم. نگاهم بین شایگان و فروشنده می‌چرخید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا