دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
هر دو دستپاچه درحالی‌که لب‌هاشون بیشتر از این از هم فاصله نمی‌گرفت لبخند زدن و با کلی ناز و ادا درست مثل غزال، رضایتشون از دعوتم برای رقـ*ـص با غزال رو اعلام کردن. غزال هم از خدا خواسته دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با خوش‌حالی جلوتر از من به‌سمت پیست رقـ*ـص قدم برداشت. پوزخندی به ذوق‌زدگی و هول بودنش زدم و از پشت نگاهم رو بهش دوختم. حتی یه درصد هم نمی‌شد گفت این دختر با این اخلاق و رفتار خواهر آهو باشه. آهو، اصالتی داره که توی هیچ کدوم از اعضای خاندان پارسین ندیدمش. آره تحسینش می‌کنم، غرورش رو، هوش و زکاوتش رو، حتی زیبایی و سادگی که به چشم خودش نمیاد؛ اما همونه که اون رو از باقی افراد این خانواده و حتی باقی مردم متمایز می‌کنه. اولین باری که دیدمش، همین غرور آهنیش نظرم رو به خودش جلب کرد. من آدمی نیستم که هر چیزی چشمم رو بگیره؛ ولی آهو، مثل اون رو ندیدم، هیچ‌وقت. غزال توی پیست رقـ*ـص ایستاد و به‌سمتم چرخید، درحالی‌که هنوز هم لبخند بزرگش روی صورتش بود، کامل بهم نزدیک شد و یکی از دست‌هاش رو روی شونم گذاشت، دست دیگش رو روی بازوم گذاشت. لبخند مصنوعیم رو روی صورتم حفظ کردم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم، با دست دیگم دستی که روی بازوم گذاشته بود رو گرفتم و با ریتم آهنگ هماهنگ شدم. آهنگ خوبی بود؛ اما این دختر همراه خوبی برای من نبود؛ حتی نمی‌تونست جزو لیست آدم‌های قابل تحمل زندگیم باشه. با آهنگ هماهنگ حرکت می‌کردیم که صداش باعث شد از فکر بیرون بیام:
- شب خوبیه، این‌طور فکر نمی‌کنی؟

پس می‌خواست سر صحبت رو باز کنه؟ باشه، مشکلی نیست. نفس عمیقی کشیدم و خونسرد نگاهم رو به آدم‌های اطرافم دوختم، بی‌هیچ حسی جواب دادم:
- هوم، بد نیس.
چرخی زد و کامل توی آغـ*ـوشم قرار گرفت، کمی دلخور ادامه داد:
- خوبی؟ حس می‌کنم دلت نمی‌خواد اینجا و کنار من باشی.

با اینکه خوب موضوع رو گرفته بود، خودم رو به اون راه زدم و بی‌خیال جواب دادم:
- لطفاً باز شروع نکن غزال، نمی‌خوام شب تولدت رو خراب کنم.
با ناراحتی نمایشی به‌سمتم چرخید و دستش رو روی شونم گذاشت، کمی سرش رو کج کرد؛ انگار می‌خواست مظلوم به نظر بیاد. توی دلم به تفکرات بچه‌گانش پوزخندی زدم. خودم رو کمی متعجب نشون دادم و نگاه کوتاهی به صورتش انداختم، خواستم حرفی بزنم که نگاهم به‌سمت راه خاکی که به کلبه‌ی چوبی ته باغ منتهی می‌شد کشیده شد؛ انگار امشب قرار نبود بدون مزاحمت بازی رو جلو ببرم. با صدای بغض‌آلود غزال به خودم اومدم و حواسم رو به اون دادم.

- امید. لطفاً بهم بگو باید چیکار کنم؟ من دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا بهت علاقم رو نشون بدم؛ اما تو...
سرم رو به سمتش چرخوندم و کنجکاو اخم کردم.
- من چی؟
با ترس زمزمه کرد:
- هی... هیچی.
خوشم نمیومد حرفی رو نصفه بگن. عصبی زمزمه کردم:
- غزال.
ترسیده کمی خودش رو عقب کشید و نگاهش رو ازم دزدید، با بغض مصنوعی جواب داد:
- تو نه من رو پس میزنی نه سمتم میایی؛ فقط داری باهام راه‌ میایی. درست مثل الان که اجازه میدی همراهیت کنم؛ اما تو با من نیستی؛ انگار، انگار...
توی دلم پوزخندی به نقش بازی کردن عالیش زدم. واقعاً بازیگر بی‌نظیری بود. کمی سرم رو به‌سمتش خم کردم و با صدای ملایم‌تری پرسیدم:
- انگار؟
سرش رو بلند کرد و به صورت خونسردم خیره شد، زبونش رو روی لب‌های سرخش کشید و آروم‌تر جواب داد:
- انگار که جسمت کنار منه؛ ولی ذهنت جای دیگه. نمی‌فهمم توی چه فکری هستی؛ ولی...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند مصنوعی زدم و با چشم‌های مشتاق و براق به صورت غرق در آرایشش نگاه کردم. بهترین فرصت بود تا قدم دیگه‌ای به جلو بردارم و به اون پرونده‌ها برسم. دستم رو بالا آوردم و گونش رو لمس کردم، چهره‌ی ملایمی به خودم گرفتم و با لحنی که می‌دونستم هر دختری رو محو خودش می‌کنه، زمزمه کردم:
    - تنها چیزی که من می‌خوام اینه که هرچه زودتر ازدواج کنیم، همین.
    با خوش‌حالی خندید و دستم رو از روی صورتش برداشت و توی دست‌هاش فشرد، مثل آدم‌های مسخ شده پرسید:
    - ازدواج کنیم؟ ما؟ با هم؟
    لبخندم بیشتر به پوزخند شباهت داشت؛ اما این رو به خوبی یاد گرفته بودم،
    آدم‌ها وقتی چیزی رو زیادی می‌خوان، خودشون رو مجبور به باور می‌کنن، یه باور با چشم‌های بسته. با همون لحن ادامه دادم:
    - درسته، ازدواج کنیم. فکر می‌کردم توی این مسئله یکم جدی‌تر و مصمم‌تر برخورد کنی؛ اما این‌طور که معلومه زیاد علاقه‌ نداری غزال.
    دستپاچه سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد، نگاه گیج و مضطرب آبی رنگش رو به چشم‌هام دوخت و جواب داد:
    - نه امید تو، تو اشتباه فهمیدی. من به بابایی گفتم که چی می‌خوام، اونم گفت که مخالفتی نداره؛ ولی باید یکم صبر کنیم تا خواهرم اینجا موندگار بشه و...

    حرفش رو خورد و ترسیده سکوت کرد؛ انگار حرفی رو زده بود که نباید می‌زد. آهو؟ آهو اینجا مونده‌گار بشه؟ کوروش اینبار دیگه چی از جون اون دختر بی‌چاره می‌خواست؟ با اینکه از نقشه‌های جدید کوروش برای آهو عصبی شده بودم، سعی کردم خونسرد باشم و طبق نقشه پیش برم. خودم رو متعجب و بی‌تفاوت نشون دادم.
    - خواهرت؟ موضوع ازدواج ما چه ربطی به خواهرت داره؟ ببینم از کی تا حالا من باید به دستور پدرت جلو برم؟
    از شدت دستپاچگی اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. داشت نقشه‌های کوروش رو لو می‌داد و از یه طرف هم می‌خواست من رو نگه داره. لرزون جواب داد:
    - امید من نخواستم به دستور پدرم... کاری کنی.... فقط ازت می‌خوام دلشو به دست بیاری. بابایی خواسته‌های من براش خیلی مهمه؛ پس نگران چیزی نباش؛ فقط باید بهش ثابت کنی چقدر منو می‌خوای.
    پوزخند سردی زدم. پس می‌خواست بهش ثابت بشه؟ انگار من بچم که متوجه افکارش نشم. دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم، با صدای عصبی لب زدم:
    - به نظر میاد خودت به ثابت کردن من نیاز داری نه پدرت.

    دستش رو پس زدم و بی‌توجه به صدا زدن‌های پی‌درپیش از پیست رقـ*ـص خارج شدم و به‌سمت خروجی باغ قدم برداشتم. باید بفهمه من آدمی نیستم که به خواسته‌های خودش یا پدرش تن بدم. توی حال خودم بودم که با صدای عصبی آهو سرم رو بالا گرفتم و از حرکت ایستادم. یقه‌ی پسر ریزنقشی رو توی دستش گرفته بود و به‌سمت خروجی باغ می‌رفت. حتی از این فاصله هم می‌تونستم بفهمم تا چه حد عصبیه.
    ***
    آهو
    عصبی از کلبه بیرون زدم و همون‌طور که به‌سمت در خروجی باغ قدم برمی‌داشتم رضا رو که با جسته ریزش پشت‌سرم می‌دوئید رو مخاطب قرار دادم:
    - برای یه بارم که شده نتونستین مثل آدم منتظر بمونین تا برگردم؟ این‌قدر سخت بود؟ دِ آخه کدوم احمقی خودش رو با این‌جور آدم‌ها در می‌ندازه؟ دیوونه شدین؟
    خودش رو بهم رسوند و همون‌طور که شونه‌به‌شونم حرکت می‌کرد، نفس‌نفس زنان، با نگرانی به حرف اومد:

    - حالا چی میشه رئیس؟
    با حرص پرسیدم:
    - کی؟ کار کی بود؟
    متعجب به صورتم خیره شد، اما به لحظه نکشیده پاش به جایی گیر کرد و سکندری خورد.
    - آخ.
    کلافه به سمتش چرخیدم و بازوش رو گرفتم، کمکش کردم صاف بایسته، با صدای خشمگینی ادامه دادم:
    - میگم کار کی بوده؟ اینبار رفته بودن سراغ اخازی از کدوم ننه‌قمری؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    سری تکون داد و دنبالم قدم برداشت. با صدای آرومی جواب داد:
    - آها. اسکندر، اسکندر مقامی.
    درحالی که از شدت خشم دندون‌هام رو روی هم می‌فشردم پرسیدم:

    - چقدر از یارو طلب کردین؟ چه اطلاعاتی ازش داشتین؟
    چشم‌های قهوه‌ایش رو ازم دزدید و با لحن محزونی جواب داد:
    - اقاقیا توی یه مهمونی دیده بودش و همون موقع ازم خواست یه فلش که توی جیب اسکندر بود رو براش بزنم، منم قبول کردم و فلش رو براش گیرآوردم. چند روز بعدش قبل‌ازاینکه بخواییم بریم سراغ عدنان، سامیار و اقاقیا با اسکندر معامله کردن که در ازای پنج‌میلیارد پول نقد اون فلش رو بهش بر‌می‌گردونن.
    متفکر اخمی بین ابروهای بلند و تیره‌م نشوندم.

    - اسکندر چی گفت؟ قبول کرد؟
    نفسش رو آه‌مانند بیرون داد، درحالی‌که هنوز از پنهان‌ کاری که کرده بود شرمنده بود، جواب داد:
    - اولش قبول نکرد، تهدیدمون کرد و کلی داد و بی‌داد راه انداخت؛ اما شب نشده خودش زنگ زد و معامله رو قبول کرد.

    حرصی نفسم رو بیرون دادم و به راهم ادامه دادم. آرمین، آرمان، اقاقیا، سامیار یه اکیپ بودن که از پولدار‌ها و کله‌گنده‌های تهران اخازی می‌کردن؛ وقتی با من آشنا شدن، قرار بر این شد که اخازی رو بذارن کنار و با من کار کنن؛ درعوض هرچقدر که لازم داشتن، توی هر زمانی، می‌تونستن از حساب من بردارن. واقعاً نمی‌فهمم چطور چنین ریسکی کردن که بعد از سال‌ها دوباره این‌کار رو انجام بدن. به نیمه‌های راه رسیده بودیم. رضا کنجکاو و نگران به حرف اومد:
    - اسکندرو زیاد نمی‌شناسم؛ ولی خیلی چیزهای جالبی ازش نشنیدم. چطور می‌خوای سامیار و اقاقیارو پس بگیری؟ اگه تا الان اونارو سربه‌نیست کرده باشه چی؟

    با عجله قدم بر‌می‌داشتم که با به یادآوردن موضوعی توی یه لحظه از حرکت ایستادم و به‌سمتش چرخیدم. چرا زودتر متوه نشدم؟ اسکندر مقامی؟ همون عوضی که سال‌هاست با کوروش کار می‌کنه؟ رضا که هنوز قدم‌هاش رو با من هماهنگ نکرده بود، چند قدم جلوتر از من ایستاد و متعجب به‌سمت عقب برگشت، کمی سرش رو کج کرد و با لحن مظلوم و آرومی گفت:
    - من، من باز حرف بدی زدم؟ خودت که می‌دونی منظوری نداشتم، من فقط نگرانم.
    متفکر بهش خیره شدم و با صدای آرومی که حتی خودمم به زور شنیدمش، پرسیدم:
    - گفتی اسکندر مقامی؟

    به‌سمتم قدم برداشت و روبه روم ایستاد، گیج به صورت متفکرم نگاه کرد و جواب داد:
    - آره... اسکندر مقامی. می‌شناسیش رئیس؟

    آب دهنم رو با نگرانی پایین دادم. صدای سرد و یخی اسکندر توی سرم می‌پیچید:
    (سیزده‌سال قبل)
    «- اسمت چیه کوچولو؟
    - به شما چه ربطی داره آقا؟
    خندید؛ بلند و پر صدا.
    - می‌دونی من کی هستم بچه؟
    - به من چه ربطی داره آقا؟
    دستش رو روی گونه دختر هشت ساله روبه روش کشید و با صدای آرومی جواب داد:
    - اسم من اسکندره، اسکندر مقامی، دوست پدرتم. می‌خوای با من بیای؟»
    (زمان حال)

    با صدای ترسیده‌ی رضا به خودم اومدم و نگاه عصبیم رو به صورت مضطربش دوختم.
    - رئیس؟ آهو؟ رئیس چت شد؟

    سرم رو تکون دادم و نگاهم رو از نقطه‌ای نامعلوم گرفتم. اگه بچه‌ها گیر اون عوضی افتاده باشن، هیچ چیز خوبی در اتظارشون نیست. دستش رو از روی شونم کنار زدم و با لحن عصبی گفتم:
    - ببند، راه بیوفت ببینم باید چه گلی به سرمون بگیریم.

    خشک شده ایستاده بود و بهم خیره شده بود. احتمالا به این فکر می‌کرد که چی باعث شده تا این حد عصبی بشم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و یقه‌ی کت سیاه چرمش رو توی مشتم گرفتم، توی راه خاکی شروع به حرکت کردم و با خودم زمزمه کردم:
    - خشکش زده برای من مرتیکه گنده توی این سن.
    بالآخره به خودش اومد و سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد. بدون اینکه یقه‌ی کتش رو از توی مشتم بیرون بیاره دنبالم اومد. بدجور توی فکر بود، وگرنه هیچ‌وقت تا این حد جلوی من عقب نمی‌کشید. با تموم شدن راه خاکی به محل مهمونی رسیدیم. بی‌خیال چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به‌سمت راه سنگ‌فرش شده‌ی سمت راستمون قدم برداشتم که از گوشه چشم نگاهم به اون افتاد. توی پیست رقـ*ـص غزال رو در آغـ*ـوش گرفته بود و آروم و هماهنگ با ریتم آهنگ می‌رقصید. به غزال خیره شدم. غزال واقعاً می‌درخشید، زیبا بود، نمی‌شد انکار کرد. موهای طلایی بلندش با هر بار چرخیدن توی هوا نگاه هرکسی رو محو اون می‌کرد. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به این فکر کردم که آهنگی که پخش می‌شد چقدر برام آشنا بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با به یاد آوردن اون روز سرد پاییزی لبخند بی‌جونی زدم و زمزمه کردم:
    - من عاشقتم ولی نمی‌خوام عاشقت باشم...
    انگار دفتر خاطراتم رو جلوی چشمهام باز کرده بودن و صاف پرتم کرده بودن توی اون روز لعنتی.

    (چهارسال قبل)
    از پشت میز بلند شدم و با حرص به امید و دختر جـ*ـلف و بی‌ریختی که توی آغـ*ـوشش می‌رقـ*ـصید خیره شدم. نمی‌فهمیدم امید چی می‌خواد. خودش منو به این مهمونی دعوت کرد؛ حالا با یه دختر دیگه می‌خنده و می‌رقـ*ـصه. عصبی به‌سمت در خروجی سالن قدم برداشتم و بیرون زدم. از خودم عصبی بودم، از اینکه چند ماه بود درگیر این آدم بودم و نمی‌تونستم با خودم کنار بیام و بفهمم چه احساسی دارم. هروقت اون رو کنار دختر دیگه‌ای می‌دیدم عصبی می‌شدم و تا مرز دیوونگی پیش می‌رفتم. بارها با خودم دجل زدم تا بتونم کنار بیام و حقیقت رو حداقل به خودم اعتراف کنم؛ اما من آهو بودم، دختری که تا به امروز هرگز عاشق نشده و به هیچ پسری رو نداده؛ پس این حال بدم برای چیه؟ امید که هزارتا دختر دور و بر خودش جمع کرده و اصلاً من رو نمی‌بینه؛ ولی مگه من می‌خواستم من رو مثل اون‌ها ببینه؟ اون خودش بهم گفته بود فقط دوست بمونیم پس من حق نداشتم از کارهای اون دلخور بشم، درحالی‌که از همون اول تمام دخترهای زندگیش رو بهم معرفی کرد. کلافه نفسم رو بیرون دادم و سرعت قدم‌ها رو بیشتر کردم. این روزها سربه‌سر گذاشتن‌های امید هم زیاد شده بود و حسابی بهمم ریخته بود. اون فقط شوخی می‌کرد؛ اما من خیلی سریع به دل می‌گرفتم و باهاش قهر می‌کردم. اونم می‌خندید و باز سربه‌سرم می‌ذاشت که بچم؛ شاید حقیقت رو می‌گفت، من بچم، یه بچه با هزار عقده که هر روز بزرگ‌تر میشن. به نیمه‌های باغ رسیده بودم که صدای فریاد امید رو پشت‌سرم شنیدم:
    - آهو، آهو با توئم، صبر کن.
    سرعتم رو بیشتر کردم و درحالی‌که نفهمیدم اشک‌هام کی صورتم رو خیس کردن ازش دور شدم. بین دویدن پشت دستم رو به چشم‌هام کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم؛ حتی نمی‌فهمیدم دقیقاً از چی دل‌گیرم. با گریه به‌سمت در خروجی باغ می‌دویدم که بازوم از پشت به عقب کشیده شد و محکم نگهم داشت. به‌سمت عقب تلو خوردم و با صورت به قفسه‌ی سـ*ـینش برخورد کردم. درحالی‌که بخاطر دویدن پشت‌سرم، نفس‌نفس می‌زد، بازوم رو توی مشتش فشرد و با صدای بلندی سرم فریاد زد:
    - مگه با تو نیستم؟ چرا هرچی صدات می‌زنم راه خودتو میری؟ معلوم هست چته؟
    صورتم رو از پیرهن سفیدش جدا کردم و بی‌توجه به رد رژ کم‌رنگم که روی لباسش نقش بسته بود، سرم رو بالا گرفتم و با چشم‌های خیس از اشکم به صورت خشمگینش زل زدم. سکوتم بیشتر عصبیش کرد. محکم تکونم داد و بلندتر ادامه داد:
    - د حرف بزن؟ برای چی گریه می‌کنی؟ آهو!
    با اینکه هیچ‌وقت جلوی اون گریه نکرده بودم، فریاد زدنش باعث شد بهونه‌ای دستم بیاد و راحت‌تر خودم رو خالی کنم. با صدای بلندی زیر گریه زدم و دست‌هام رو روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش مشت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دستپاچه و نگران دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به‌سمت خودش کشید، توی آغـ*ـوشش نگهم داشت و با صدای آروم و ملایم‌تری به حرف اومد:
    - هی، متاسفم. من فقط نگران شدم؛ آخه خودت خواستی بیایی و وقتی هم ازت پرسیدم ناراحت که نمیشی اگه با شیما یه دور برقصم، گفتی مشکلی نداری.
    آهی کشید و من رو که هنوز از شدت گریه هق‌هق می‌کرد رو بین بازوهاش فشرد.
    - ببخشید اگه سرت داد زدم. دیدم یهو از پشت میز بلند شدی و زدی بیرون، ترسیدم کسی اذیتت کرده باشه.
    بغضم رو قورت دادم و صورتم رو از قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش فاصله دادم، گیج به چشم‌های سرخ از خشمش خیره شدم. سرش رو کمی خم کرد و با یکی از دست‌هاش اشک‌های روی صورتم رو کنار زد، لبخند محوی زد و با تردید پرسید:
    - ببینمت، کسی اذیتت کرد؟ چی شد یهو از مهمونی زدی بیرون؟
    باید بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم خودت داری اذیتم می‌کنی؟ آخه چطور باید می‌گفتم وقتی خودمم از احساسم مطمئن نبودم؟
    با صداش از فکر بیرون اومدم و کمی خودم رو عقب کشیدم؛ اما اون با نگه داشتن کمرم، مانع از دور شدنم شد. با لحن شیطونی پرسید:
    - نمی‌خوای باهام حرف بزنی فسقلی؟
    نفس عمیقی کشیدم و نگاه تب‌دارم رو ازش گرفتم. خجالت می‌کشیدم بهش بگم از اینکه اون رو کنار دختر و زن‌های دیگه می‌بینم اذیت میشم. سعی کردم دروغ بگم؛ اما امید بهتر از هرکسی من رو می‌شناخت و می‌دونست دروغ‌گوی خوبی نیستم.
    - نه، من، من فقط حوصلم سر رفت، تو هم که پیش شیما بودی، گفتم بیام بیرون یه هوایی بخورم...
    حرفم رو قطع کرد و با چشم‌های سیاهش به صورت خیس از اشکم اشاره کرد.
    - اونوقت این اشک‌ها برای چیه؟
    نفسم رو کلافه بیرون دادم و خودم رو عقب کشید. چرا اینقدر لجباز بود؟
    - چیزی نیست، امید ولم کن.
    محکم‌تر نگهم داشت و مصمم پرسید:
    - پرسیدم چی شده؟ چرا گریه می‌کردی؟ کی اذیتت کرد آهو؟ حرف بزن.
    بالآخره از کوره در رفتم و درحالی‌که اشک‌هام برای بار دوم صورتم رو خیس می‌کردن فریاد زدم:
    - تو، تو اذیتم کردی، کار خودت بود، خودت.
    گیج اخم کرد و متعجب لب زد:

    - متوجه نمیشم. من چی‌کار کردم که باعث ناراحتی تو شده بشه؟
    انگار به سیم آخر زده بودم، قلبم دیگه تحمل به دوش کشیدن اون‌همه احساس رو یک‌جا نداشت. با صدای بغض‌آلود و لرزونی جیغ کشیدم:
    - چرا نمی‌فهمی؟ چرا منو نمی‌بینی؟ من عاشقتم لعنتی، دوست دارم. نمی‌بینی وقتی به یه دختر دیگه نزدیک میشی چطور بهم می‌ریزم؟ چرا اذیتم می‌کنی امید؟ چرا؟
    ناباور به صورت سرخ شدم و چشم‌های خیسم خیره شد، برای چند لحظه سکوت کرد. اشک‌هام دست خودم نبودن، خودم رو جلوی اون بی‌دفاع می‌دیدم و همین موضوع باعث ضعفم پیش امید شده بود.
    بعداز چند لحظه سرش رو خم کرد و ناباور لب زد:
    - یه... یه بار دیگه بگو.
    عصبی با حالت هیستریکی خندیدم. می‌خواست بدبختیم رو به رخم بکشه؟ باشه، اشکال نداره، من که بدبخت روزگار بودم، اینم روش.
    دستم رو روی قفسه‌ی سـ*ـینش مشت کردم و با حرص، درحالی‌که هر لحظه شدت گریه‌م بیشتر می‌شد جواب دادم:
    - آره، آره عاشقتم. عاشقتم، نمی‌خوام عاشقت باشم، نمی‌خوام دوست داشته باشم امید. چرا وارد زندگیم شدی؟ چرا آزارم میدی؟
    برای لحظه‌ای احساس کردم لبخند محوی روی لب‌هاش جای گرفت. می‌خندید؟ به اشک ریختن من می‌خندید؟ یعنی این‌قدر حقیر شده بودم که به احساس پاکم بخنده؟
    بی‌حال به چشم‌های سیاهش خیره شدم و با صدای خفه‌ای پرسیدم:
    - خیلی بدبختم نه؟ این‌قدر حقیرم که بهم بخندی؟
    لبخندش عمیق‌تر شد، صورت خیس از اشکم رو با دست‌های بزرگ و مردونش قاب گرفت، با صدای آروم و گرمی پرسید:
    - دیوونه‌ای؟ من کی به تو خندیدم؟ اصلاً می‌فهمی چی بهم هدیه دادی؟
    گیج از حرف‌هاش سرم رو به دو طرف تکون دادم. اینبار با شادی خندید، سرش رو کامل خم کرد و بـ*ـوسـ*ـه‌ی داغی روی پیشونیم کاشت. با شوق به چشم‌هام نگاه کرد و ادامه داد:
    - من یه عمره منتظرم پیدات کنم، یه عمره منتظرم عاشق بشم آهو، می‌فهمی چی میگم؟ درک می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    راستش درک نمی‌کردم، به حدی گیج شده بودم که با چشم‌های گرد شده فقط نگاهش می‌کردم. دستم رو روی دستش که روی صورتم بود گذاشتم، ناباور با صدای لرزونی پرسیدم:
    - یع... یعنی چی؟
    با خنده پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و جواب داد:
    - یعنی منم عاشقتم و نمی‌خوام عاشقت باشم؛ ولی دیگه کارازکار گذشته!

    (زمان حال)
    با لغزیدن قطره اشکی روی گونم، از گذشته بیرون کشیده شدم و نگاهم رو از دو عاشق درحال رقـ*ـص گرفتم، روم رو برگردوندم و پلک‌هام رو روی هم فشردم، بی‌توجه به رضا که سرش رو خم کرده بود و سعی می‌کرد صورتم رو دقیق‌تر ببینه، بدون رها کردن یقه‌ش، پاهای خشک شدم رو تکون دادم و آروم به‌سمت خروجی باغ قدم برداشتم. درحالی‌که اشک‌هام کاملاً صورتم رو خیس کرده بودن و بابت تاریک بودن محوطه‌ی باغ خدا رو شکر می‌کردم. تقریباً به در خروجی رسیده بودیم که کاملاً آروم شده بودم. با سؤال بی‌موقع رضا از حرکت ایستادم.
    - اون مرد که وسط پیست رقـ*ـص با خواهرت می‌رقـ*ـصید رو می‌شناسی؟
    به‌سمتش چرخیدم و به صورتش خیره شدم، با صدای آرومی گفتم:
    - دوباره.

    متعجب بهم خیره شد و با صدایی که به خوبی می‌شد گیج بودنش رو فهمید، درحالی‌که سعی می‌کرد صداش بالا نره و توجه کسی رو بهمون جلب نکنه، آروم پرسید:
    - دوباره، چی؟

    نفسم رو سنگین بیرون دادم و با فک سفت شده‌‌ای غریدم:
    - سؤالت رو تکرار کن.

    مکث کوتاهی کرد و مردد تکرار کرد:
    - اون مرد که وسط پیست رقـ*ـص با خواهرت می‌رقصیدو می‌شناس...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره یقه‌ش رو توی مشتم گرفتم، عصبی‌تر از همیشه جواب دادم:
    - گیریم بشناسم، دخلش به تو چیه رضا؟ به تو چه ربطی داره؟

    دستش رو روی مشتم گذاشت و از یقه‌ش جدا کرد، متعجب و حیرون جواب داد:
    - خب بابا، چرا جوش میاری؟ نمی‌خواستم فوضولی کرده باشم فقط؛ وقتی با خواهرت می‌رقصـ*ـید یه جور خاصی بهش نگاه می‌کردی و من فکر کردم که...

    سکوت کرد. رضا با وجود سن کمش و ریز بودنش، هم هیکل خودم بود؛ اما با وجود سن حساسش همیشه سعی می‌کرد درک کنه و زود از کوره در نره. رفتار من هم درست نبود، نباید این‌قدر زود بهش می‌پریدم؛ ولی اتفاقات جدیدی که پیش اومده بود و دوباره دیدن امید باعث شده بود نتونم خودم رو به خوبی کنترل کنم و البته که دیواری کوتاه‌تر از رضا پیدا نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    عصبی لبم رو گزیدم و چندبار دهنم رو باز و بسته کردم تا حرفی بزنم؛ اما واقعاً جوابی نداشتم که بهش بدم، من جواب این سؤال رو حتی به خودمم نمی‌تونستم بدم چه برسه به یه غریبه که کوچک‌ترین چیزی از گذشته نـ*ـحسم نمی‌دونه. آهی کشیدم و به‌سمت درهای آهنی باغ قدم برداشتم، در رو باز کردم و بدون اینکه منتظر رضا باشم از باغ عمارت بیرون زدم. می‌دونم شاید زمانی برسه که مجبور باشم جواب این سؤال رو حداقل به خودم بدم؛ اما الان، الان وقت فکر کردن بهش نیست؛ شاید هیچ‌وقت زمانش نرسه، من نمی‌تونم این رو انکار کنم که مطرح نشدن این موضوع تا چه اندازه می‌تونه برای من خوشایند باشه. کمی از در فاصله گرفتم و کنار دیوار بلند باغ ایستادم. رضا از در بیرون زد همون‌طور که تند از جلوم رد می‌شد گفت:
    - موتورو کوچه بغلی پارک کردم.

    کلافه پوفی کشیدم. باید کاری می‌کردم که رضا کلا موضوع امشب رو فراموش کنه؛ وگرنه کل سال رو سوال-جوابم می‌کرد. به‌سمت جلو خم شدم، حالت دویدن به خودم گرفتم و تند گفتم:
    - هرکی زودتر رسید می‌رونه.
    بدون اینکه بهش فرصت بدم حرفم رو هضم کنه، توی یه لحظه از زمین کنده شدم، با سرعت بالایی شروع به دویدن کردم. با وجود جلو بودن رضا از خودم، بهش رسیدم و هم‌زمان وارد کوچه شدیم. توی چند ثانیه ازش جلو زدم و به موتور رسیدم. با لبخند و نفس زنان به‌سمت موتورش رفتم و دستم رو به‌سمتش دراز کردم.
    - سوییچ.

    این اخلاقش رو خیلی دوست داشتم، مهم نبود چقدر باهاش بدرفتاری کنم، بازم شوخ‌طبعی ذاتیش رو حفظ می‌کرد. با بغض ساختگی به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - آهو، بذار خودم برونم. التماست می‌کنم این‌کارو با من نکن.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم، سوییچ موتور رو از دستش قاپیدم و بی‌خیال سوار موتور شدم، با لحن جدی گفتم:
    - میایی یا برم؟
    با شناختی که ازم داشت، می‌دونست آدمی نیستم که توی این لحظه‌‌ها حس شوخ‌طبعی داشته باشم.
    تند پشت‌سرم، روی زین موتور نشست و دست‌هاش رو روی پهلوهام گذاشت، از روی شونم گردن کشید و با صدای هیجان زده‌ای پرسید:
    - کجا می‌ریم؟ مگه می‌دونی اونا کجان؟

    سوییچ رو توی موتور زدم و چرخوندمش، یکی از پاهام رو بالا گذاشتم و سرم رو کمی به‌سمتش چرخوندم، لبخندی زدم و دوباره پرسیدم:
    - اسکندر مقامی، درسته؟
    خواست حرفی بزنه که هر دو پام رو بالا گذاشتم و گاز دادم، موتور با صدای بدی از جا کنده شد. ترسیده از پشت بهم چسبید و دست‌هاش رو دور شکمم حلقه کرد، با صدای ترسیده‌ای تقریباً جیغ کشید:
    - خدایا کمکم کن.
    بی‌اراده قهقهه‌ای زدم و درحالی‌که به خاطر شدت و صدای باد، مجبور بودم بلندتر حرف بزنم، گفتم:
    - سفت بچسب بچه.
    در طول مسیر متوجه تعقیبمون توسط پورشه مشکی‌رنگی با شیشه‌های دودی شدم؛ اما به روی خودم نیاوردم و به راهم ادامه دادم، نمی‌خواستم رضا با فهمیدن این موضوع دستپاچه بشه
    . با رسیدن به چراغ قرمز، ترمز کردم و خونسرد ایستادم. رضا کمی ازم فاصله گرفت و صاف نشست، با صدای گرفته و نازک شده‌ای، بخاطر جیغ‌هایی که کشیده بود، گفت:
    - من می‌خوام زنده بمونم، بخدا هنوز زن نگرفتم. بذار خودم برونم.
    پوزخندی زدم و نگاهم رو به پورشه مشکی که کنارم توقف کرد دوختم، روبه رضا جواب دادم:
    - تازه بازی شروع شده، تو اهلش نیستی رضا بشین سرجات.

    با دلخوری پرسید:
    - حالا دیگه من اهلش نیستم نه؟

    آروم خندیدم و با تفریح جواب دادم:
    - نه.
    صدای اعتراضش بلند شد.
    - رئیس.
    خندم آروم‌آروم محو شد و توجهم به پورشه مشکی جلب شد. نگاهم رو به شیشه‌های دودی پورشه دوختم.
    حسی بهم می‌گفت شخصی که داخل ماشین نشسته به من خیرس، با این تفاوت که من نمی‌دیدمش؛ اما اون هرکی که بود، به خوبی می‌تونست منو ببینه. اهمیتی داشت؟ چی می‌دید؟ آهو رو؟ می‌تونست تا هر زمان دیگه‌ای که دلش می‌خواد تماشا کنه؛ اما این امکان زمانی براش فراهم بود که پای افرادم وسط نباشه. امشب به هیچ وجه وقت مناسبی برای تعقیب من نیست. نگاهم رو از سیاهی شیشه‌های دودی ماشین ناشناس گرفتم و به چراغ راهنمایی رانندگی خیره شدم، با زرد شدن چراغ کمی گاز دادم و صدای لاستیک‌های موتور رو درآوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    پوزخندی زدم و نیم نگاهی به پورشه انداختم. با سبز شدن چراغ راهنمایی و رانندگی تا جایی که امکان داشت گاز موتور رو گرفتم و از بین ماشین‌های توی خیابون گذشتم. از توی آینه‌های بغـ*ـل‌ فرمون موتور، پورشه‌ای که هنوز دنبالمون بود رو زیر نظر گرفتم و خیلی ناگهانی، طوری که نزدیک بود رضا از روی موتور پایین بیوفته، دور برگردون رو دور زدم. صدای فریاد رضا بین صدای بوق ماشین‌های ماشین‌های اطرافم و حرف‌های رکـ*ـیک راننده‌ها گم شد.
    رضا: یا ننه، خودت کمکم کن.
    با دیدن پورشه که هنوزم دنبالمون بود، کلافه نفسم رو بیرون دادم و به ترافیک روبه روم زل زدم. یه خیابون نسبتاً بزرگ؛ اما وجب به وجبش رو ماشین پر کرده بود و نور قرمز چراغ‌های عقبشون بدجور چشم رو می‌زد. سرم رو محکم تکون دادم و با صدای جیغ رضا ترمز گرفتم.
    - رئیس.
    درحالی‌که فقط با پنج سانت فاصله از پرشیای نقره‌ای‌رنگی متوقف شدیم، با ترمز یهویی که گرفتم رضا با صورت به کمرم کوبیده شد و آخ بلندی گفت. چشم‌هام رو تنگ کردم و با حرص گفتم:
    -
    چته قناری کر شدم، مگه دختری این‌جوری جیغ می‌کشی؟
    دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت و با صدای آروم و لرزونی گفت:
    - صورتم پوکید، می‌دونم پوکید. زهرا دیگه قبولم نمی‌کنه، می‌دونم صورتم شده مثل این ایتیوپی‌هایی که درب و داغونن. ای خدا ناکام از دنیا رفتم تقصیر این رئیسمه، این ظالم صورتم رو پوکوند خودت شاهدی.

    هنوز می‌خواست به چرت گفتن ادامه بده که با آرنجم به پهلوش کوبیدم، بی‌توجه به ناله و فریادش نگاهی به عقب انداختم. هنوز دنبالمون بود، جلوی ما یه لشکر ماشین کیپ‌به‌کیپ هم حرکت می‌کردن و پشت‌سر ماشین پورشه هم تعریفی نداشت. لعنتی به ترافیک مسخره فرستادم و توی یه لحظه فرمون موتور رو به‌سمت بلوار کج کردم و گاز دادم، بی‌توجه به صدای ترسیده رضا و مردمی که متعجب نگاهمون می‌کردن موتور رو به‌سمت اون‌طرف بلوار هدایت کردم، با قرار گرفتن تایرهای موتور روی جاده، با تمام سرعت حرکت کردم. این‌طرف بلوار خیابون خلوت بود. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و از توی آینه بغـ*ـل موتور به پورشه سیاه که راهی برای دنبال کردنمون نداشت نگاه کوتاهی انداختم. من سال‌ها از دست بهترین افراد کوروش فرار می‌کردم، نباید منو دست کم می‌گرفت. بالآخره بعد از بیست دقیقه توی کوچه‌ی مورد نظرم ترمز زدم و موتور رو خاموش کردم، سوییچ رو کف دست رضا گذاشتم و پیاده شدم؛ ده قدم جلو رفتم و نگاهم رو به در بزرگ آهنی که ته کوچه قرار داشت دوختم. خواستم کمی جلوتر برم که بازوم به عقب کشیده شد و صدای آروم رضا توی گوشم پیچید:
    - رئیس! اینجا کجاست؟ چرا اینجا نگه داشتی؟ مگه نمی‌ریم خونه‌ی قدیمی؟
    نگاه کوتاهی بهش انداختم و با صدای آروم؛ اما لحنی جدی جواب دادم:

    - نه، می‌ریم پرستار بچه‌ی منو با اون عروسک خوشکلم رو که گرفتن آزاد کنیم.
    بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم و با قدم‌های آهسته جلو رفتم که پشت‌سرم، مثل جوجه اردکی که دنبال مادرش حرکت می‌کنه، اومد و مردد پرسید:
    - اما... اگه از پسشون برنیاییم چی؟
    بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و همون‌طور که به دیوارهای بلند دور باغ ویلا خیره بودم جواب دادم:
    - می‌تونی همین‌جا بمونی رضا.

    ناباور خندید.
    - شوخی می‌کنی دیگه؟

    با دیدن سکوتم به‌سمتم دوید و جلوم ایستاد، با اخم به چشم‌های قهوه‌ایم که باز از شدت نفرت کدر شده بودن نگاه کرد و گفت:
    - عمراً بذارم این بار رو تنها بری بقرآن.
    بدون ذره‌ای اهمیت دادن به حرفش روبه دیوار ایستادم و خونسرد گفتم:
    - قلاب بگیر.

    برای چند ثانیه خشک شده بهم خیره شد. کلافه پس گردنی بهش زدم که به خودش اومد و همون‌طور که پشت به دیوار می‌ایستاد، هول کرده جواب داد:
    - آها، باشه رئیس، بفرما اینم قلاب.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    یکی از پاهام رو روی دستش گذاشتم و با پای دیگم رو روی شونش گذاشتم، دستم رو به کوچک‌ترین جاهای ممکن برای دست روی دیوار گرفتم و خودم رو بالا کشیدم، روی لبه دیوار خوابیدم و نگاه دقیقی به محوطه‌ی پشت دیوار انداختم. با اینکه زبری دیوار کف دست‌هام رو آزار می‌داد، نمی‌تونستم زیاد جابه‌جا بشم؛ چون با کوچک‌ترین اشتباه یه گله از افراد اسکندر به‌سمتم هجوم میاوردن و دیگه فرصتی برای نجات سامیار و اقاقیا باقی نمی‌موند. کمی دست‌هام رو روی دیوار جابه‌جا کردم و با دقت محوطه باغ رو برسی کردم. با دیدن تعداد نگهبان‌هایی که توی باغ ویلا پرسه می‌زدن، بی‌اختیار سوت آرومی زدم که توجه رضا رو بهم جلب کرد. پایین دیواری که روش بودم ایستاد و بالا پرید، دستش رو به یکی از پاهام که هنوز از دیوار آویزون بود زد و کنجکاو پرسید:
    - هی، هی رئیس سوت واسه چی بود؟ رئیس!

    عصبی به‌سمتش برگشتم و سرم رو برای دیدنش پایین دیوار خم کردم، با صدای عصبی که سعی می‌کردم بالاتراز این نره جواب دادم:
    - رضا بقرآن میام پایین اعلامیت می‌کنم به همین دیوار، ساکت باش دو دقیقه ببینم باید چه گلی به سر بگیریم.
    آروم لبش رو گزید و گفت:
    - خب لامصب مردم از نگرانی، تو هم که هیچی نمیگی به آدم.

    - لازم باشه میگم.
    تخس پرسید:
    - کی لازمه اونوقت؟
    عصبی زمزمه کردم:
    - رضا روی مخمی.
    با شیطنت جواب داد:
    - من کجا روی مختم؟ من که این پایینم.

    نفس عمیقی کشیدم و نالیدم:
    - رضا!

    درحالی‌که لب‌هاش رو غنچه کرده بود و نمایشی سوت می‌زد، دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو برد و چند قدم ازم دور شد، به آسمون زل زد. کلافه نفسم رو بیرون دادم و به‌سمت باغ ویلا برگشتم، نگاه دقیقی به محوطه اطراف دیوار انداختم. پنج‌تا از نگهبان‌ها نزدیک‌های دیوار قدم می‌زدن و دو سگ سیاه بزرگ هم ابتدأ و انتهای دیوارها زنجیر شده بودن. صدای آروم رضا رو شنیدم:
    - رئیس! دست منم بگیر بیام بالا این دیوارش اصلاً جای پا نداره.

    لبخند محوی زدم. نمی‌تونستم بذارم خودش رو توی این دردسر بندازه، خواهر و مادرش منتظرش بودن. تا الان هم زیادی افرادم رو توی خطر انداخته بودم، دیگه کافیه. با صدای آروم و سردی جواب دادم:
    - اگه تا بیست دقیقه دیگه برنگشتم، برو.
    صدای محزون و ناباورش توی گوشم پیچید:
    - آهو!
    نیمه‌ی بدنم رو به‌سمت باغ، از دیوار آویزون کردم و دست‌هام رو به لبه‌ی دیوار گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و به نگهبانی که از دیوار دور می‌شد خیره شدم، شروع کردم به شمردن:
    - یک... دو... سه.
    با شماره سه دست‌هام رو از لبه دیوار رها کردم و پایین پریدم، کف پاهام و زانوهام به‌شدت با زمین برخورد کردن و برای لحظه‌ای آخ آرومی از بین لب‌هام بیرون پرید. پلک‌هام رو روی هم فشردم و لعنتی نثار وضعیتی که توش گیر افتاده بودم فرستادم. با فکی سفت شده آروم به‌سمت ساختمون پرخیدم، نگاه عصبیم رو به نگهبان‌هایی که توی تاریکی باغ رو پوشش داده بودن دوختم و بدون اینکه باییستم، درحالی‌که روی زانوهام خم شده بودم به‌سمت درختی که کمی از من دورتر بود حرکت کردم و خودم رو به تنه‌ی بزرگش رسوندم، دستم رو به تنه‌ی درخت گرفتم و همون‌طور که پشتش پنهان می‌شدم، صاف ایستادم و آروم سرم رو از پشت تنه‌ی درخت بیرون آوردم، نگاهی به نگهبان‌ها انداختم. یکیشون درحال برگشت به این سمت بود و چهارتای دیگه قسمت‌ها و جهت‌های مختلف باغ رو پوشش داده بودن. برگشتم و از پشت به تنه درخت تکیه کردم، منتظر موندم تا به این قسمت برسه. توی اون لحظه به حدی بی‌صدا و آروم نفس می‌کشیدم که حتی خودمم صدای نفس‌هام رو متوجه نمی‌شدم. با صدای شاخ و برگی که زیر پای نگهبان خورد می‌شد به خودم اومدم و از گوشه چشم به‌سمت چپم خیره شدم. فقط چند قدم دیگه تا رسیدنش به تنه‌ی درختی که من پشتش پنهان شده بودم فاصله داشت. سرم رو به‌سمت چپ چرخوندم و به‌محض دیدنش، یکی از دست‌هام رو روی دهنش گذاشتم، بازوم رو دور گردنش حلقه کردم، سریع چرخوندمش و پیشونیش رو به تنه‌ی درخت کوبیدم. این‌قدر سریع انجامشون دادم که فرصت هیچ حرکتی رو بهش نداد و نگهبان بیهوش روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    تند نفسم رو بیرون دادم و دست‌به‌کمر به جسم بیهوشش خیره شدم. نمی‌تونستم این ریسک رو بکنم که موقع برگشت سر راهم سبز بشه پس دستبندی که به کمرش وصل بود رو برداشتم و یکی از دست‌هاش رو به یکی از پاهاش بستم، اسلحه‌ی گلاک نوزده (glock19)رو از پست کمرش برداشتم. انتخاب اسلحش خوب بود. گلاک نوزده یکی از گلاک‌های دستی 9میلی‌متریه. اون اوایل برای نیروهای نظامی طراحی شد. گلاک نوزده برخلاف گلاک‌های هفت و هجده، لوله‌ی تفنگ و دسته‌ی کوچک‌تری داره؛ بنابر‌این کنترل و حرکت ساده‌تره، کوچیک‌تر شدن دسته‌ش برای کسایی که انگش‌های بلندی دارن مثل یه هدیه نادر می‌مونه. صاف ایستادم، همون‌طور که پشت درخت پناه گرفته بودم و به ساختمون و اطرافش خیره بودم زمزمه کردم:
    - چهارتای دیگه موندن.
    البته چهار تا نگهبان دیگه فقط توی این مسیری بودن که من می‌خواستم ازش عبور کنم تا به پنجره پشتی طبقه دوم ساختمون برسم و بتونم وارد ویلا بشم. نگاهم رو به هر چهار نفر دوختم. تقریباً توی یه مسیر مستقیم قدم برمی‌داشتن و دو-به‌دو سمتی از باغ رو با نگاه‌های تیز و هوشیار کاوش می‌کردن. نگاه کوتاهی به ساعت روی پشت دست چپم انداختم. عادت قدیمی، ساعت رو روی مچ دستم نمی‌بستم، پشت دستم می‌بستمش و بندش بین انگشت شستم و چهار انگشت دیگه‌ی دستم قرار می‌گرفت. همین الانشم 7دقیقه گذشته بود؛ اگه می‌خواستم کاری کنم الان وقتش بود. گلاک‌نوزده رو که از نگهبان برداشته بودم رو پشت کمرم گذاشتم و خم شدم، حالت دویدن به خودم گرفتم.
    صدای سنگ‌ریزه‌های زیر کفش‌های آل.استار مشکی‌رنگم رو به خوبی شنیدم. سرم رو به دو طرف تکون دادم، پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
    - هرچه باداباد.
    توی یه لحظه از زمین کنده شدم و به‌‌سمتشون دویدم. برخورد نسیمی سرد به اعضای صورتم رو احساس می‌کردم؛ حتی یخ بستن نوک بینیم از شدت هوای خنک باغ به‌خاطر درخت‌های فراوونش. به‌محض رسیدن به نفر اول، مشت گره شدم رو به گلوش کوبیدم که بیهوش روی زمین افتاد. بدون لحظه‌ای مکث به‌سمت نگهبان دوم دویدم و با یه پرش بلند زانوهام رو روی شونه‌هاش گذاشتم و هم‌زمان با زمین خوردنش از پشت‌، سرش رو توی دستم گرفتم و محکم به زمین کوبیدم. نفسی کوتاه گرفتم و با یه پشتک از روی جسم بیهوشش رد شدم، به نفر سوم رسیدم، با پام ضربه محکمی به وسط پاهاش زدم و همون‌طور که با زانو به زمین می‌خورد مشت محکمی به زیر چونش زدم که صدای شکستن استخون‌های ستون فقراتش رو شنیدم. جسم بی‌جونش با صورتی مچاله شده و شوکه روی چمن‌های کوتاه محوطه‌ی باغ افتاد. برای لحظه‌ای صورتم توی هم رفت. نفسم رو تند بیرون دادم و از روی زمین بلند شدم. وقت ترحم نبود؛ قطعاً اسکندر مقامی هم در مقابل به افراد من رحمی نشون نداده. به‌سمت نفر سوم که شوکه سعی می‌کرد اسلحش رو به‌سمتم نشونه بگیره دویدم و با لگدی به دست‌هاش خلع سلاحش کردم. بدون مکث یکی از دست‌هام رو زیر چونش گذاشتم و دست دیگم رو فرق سرش، توی یه حرکت از زمین بلند شدم و هم‌زمان با نشستن یهویی خودم روی زمین، گردنش رو محکم به سمت زمین کشیدم. صدای شکستن استخون گردنش بلند شد. رهاش کردم و کف هر دو دستم رو روی زمین گذاشتم، درحالی‌که نفس‌نفس میزدم تند از روی زمین بلند شدم که مشت محکمی به فکم کوبیده شد. سرم به سمتی کج شد و مزه‌ی شور خون رو توی دهنم احساس کردم. سرم رو به سمت نگهبان چهارم برگردوندم و به صورت رنگ‌پریده و عرق کردش خیره شدم. دست‌هاش می‌لرزیدن و هر‌لحظه انتظار جیغ کشیدنش رو داشتم. مردم مردهای قدیم! پوزخندی زدم و با بغـ*ـل دستم ضربه‌ی سریع و محکمی به کنار گردنش زدم؛ حتی فرصت نکرد عکس‌العمل نشون بده. با دهنی نیمه‌باز روی زمین افتاد و از هوش رفت. تند به اطرافم نگاه کردم و وقتی از پاک بودن اطرافم مطمئن شدم به‌سمت ساختمون قدم برداشتم و پشت دیوارش پناه گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا