- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
هر دو دستپاچه درحالیکه لبهاشون بیشتر از این از هم فاصله نمیگرفت لبخند زدن و با کلی ناز و ادا درست مثل غزال، رضایتشون از دعوتم برای رقـ*ـص با غزال رو اعلام کردن. غزال هم از خدا خواسته دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با خوشحالی جلوتر از من بهسمت پیست رقـ*ـص قدم برداشت. پوزخندی به ذوقزدگی و هول بودنش زدم و از پشت نگاهم رو بهش دوختم. حتی یه درصد هم نمیشد گفت این دختر با این اخلاق و رفتار خواهر آهو باشه. آهو، اصالتی داره که توی هیچ کدوم از اعضای خاندان پارسین ندیدمش. آره تحسینش میکنم، غرورش رو، هوش و زکاوتش رو، حتی زیبایی و سادگی که به چشم خودش نمیاد؛ اما همونه که اون رو از باقی افراد این خانواده و حتی باقی مردم متمایز میکنه. اولین باری که دیدمش، همین غرور آهنیش نظرم رو به خودش جلب کرد. من آدمی نیستم که هر چیزی چشمم رو بگیره؛ ولی آهو، مثل اون رو ندیدم، هیچوقت. غزال توی پیست رقـ*ـص ایستاد و بهسمتم چرخید، درحالیکه هنوز هم لبخند بزرگش روی صورتش بود، کامل بهم نزدیک شد و یکی از دستهاش رو روی شونم گذاشت، دست دیگش رو روی بازوم گذاشت. لبخند مصنوعیم رو روی صورتم حفظ کردم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم، با دست دیگم دستی که روی بازوم گذاشته بود رو گرفتم و با ریتم آهنگ هماهنگ شدم. آهنگ خوبی بود؛ اما این دختر همراه خوبی برای من نبود؛ حتی نمیتونست جزو لیست آدمهای قابل تحمل زندگیم باشه. با آهنگ هماهنگ حرکت میکردیم که صداش باعث شد از فکر بیرون بیام:
- شب خوبیه، اینطور فکر نمیکنی؟
پس میخواست سر صحبت رو باز کنه؟ باشه، مشکلی نیست. نفس عمیقی کشیدم و خونسرد نگاهم رو به آدمهای اطرافم دوختم، بیهیچ حسی جواب دادم:
- هوم، بد نیس.
چرخی زد و کامل توی آغـ*ـوشم قرار گرفت، کمی دلخور ادامه داد:
- خوبی؟ حس میکنم دلت نمیخواد اینجا و کنار من باشی.
با اینکه خوب موضوع رو گرفته بود، خودم رو به اون راه زدم و بیخیال جواب دادم:
- لطفاً باز شروع نکن غزال، نمیخوام شب تولدت رو خراب کنم.
با ناراحتی نمایشی بهسمتم چرخید و دستش رو روی شونم گذاشت، کمی سرش رو کج کرد؛ انگار میخواست مظلوم به نظر بیاد. توی دلم به تفکرات بچهگانش پوزخندی زدم. خودم رو کمی متعجب نشون دادم و نگاه کوتاهی به صورتش انداختم، خواستم حرفی بزنم که نگاهم بهسمت راه خاکی که به کلبهی چوبی ته باغ منتهی میشد کشیده شد؛ انگار امشب قرار نبود بدون مزاحمت بازی رو جلو ببرم. با صدای بغضآلود غزال به خودم اومدم و حواسم رو به اون دادم.
- امید. لطفاً بهم بگو باید چیکار کنم؟ من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا بهت علاقم رو نشون بدم؛ اما تو...
سرم رو به سمتش چرخوندم و کنجکاو اخم کردم.
- من چی؟
با ترس زمزمه کرد:
- هی... هیچی.
خوشم نمیومد حرفی رو نصفه بگن. عصبی زمزمه کردم:
- غزال.
ترسیده کمی خودش رو عقب کشید و نگاهش رو ازم دزدید، با بغض مصنوعی جواب داد:
- تو نه من رو پس میزنی نه سمتم میایی؛ فقط داری باهام راه میایی. درست مثل الان که اجازه میدی همراهیت کنم؛ اما تو با من نیستی؛ انگار، انگار...
توی دلم پوزخندی به نقش بازی کردن عالیش زدم. واقعاً بازیگر بینظیری بود. کمی سرم رو بهسمتش خم کردم و با صدای ملایمتری پرسیدم:
- انگار؟
سرش رو بلند کرد و به صورت خونسردم خیره شد، زبونش رو روی لبهای سرخش کشید و آرومتر جواب داد:
- انگار که جسمت کنار منه؛ ولی ذهنت جای دیگه. نمیفهمم توی چه فکری هستی؛ ولی...
- شب خوبیه، اینطور فکر نمیکنی؟
پس میخواست سر صحبت رو باز کنه؟ باشه، مشکلی نیست. نفس عمیقی کشیدم و خونسرد نگاهم رو به آدمهای اطرافم دوختم، بیهیچ حسی جواب دادم:
- هوم، بد نیس.
چرخی زد و کامل توی آغـ*ـوشم قرار گرفت، کمی دلخور ادامه داد:
- خوبی؟ حس میکنم دلت نمیخواد اینجا و کنار من باشی.
با اینکه خوب موضوع رو گرفته بود، خودم رو به اون راه زدم و بیخیال جواب دادم:
- لطفاً باز شروع نکن غزال، نمیخوام شب تولدت رو خراب کنم.
با ناراحتی نمایشی بهسمتم چرخید و دستش رو روی شونم گذاشت، کمی سرش رو کج کرد؛ انگار میخواست مظلوم به نظر بیاد. توی دلم به تفکرات بچهگانش پوزخندی زدم. خودم رو کمی متعجب نشون دادم و نگاه کوتاهی به صورتش انداختم، خواستم حرفی بزنم که نگاهم بهسمت راه خاکی که به کلبهی چوبی ته باغ منتهی میشد کشیده شد؛ انگار امشب قرار نبود بدون مزاحمت بازی رو جلو ببرم. با صدای بغضآلود غزال به خودم اومدم و حواسم رو به اون دادم.
- امید. لطفاً بهم بگو باید چیکار کنم؟ من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا بهت علاقم رو نشون بدم؛ اما تو...
سرم رو به سمتش چرخوندم و کنجکاو اخم کردم.
- من چی؟
با ترس زمزمه کرد:
- هی... هیچی.
خوشم نمیومد حرفی رو نصفه بگن. عصبی زمزمه کردم:
- غزال.
ترسیده کمی خودش رو عقب کشید و نگاهش رو ازم دزدید، با بغض مصنوعی جواب داد:
- تو نه من رو پس میزنی نه سمتم میایی؛ فقط داری باهام راه میایی. درست مثل الان که اجازه میدی همراهیت کنم؛ اما تو با من نیستی؛ انگار، انگار...
توی دلم پوزخندی به نقش بازی کردن عالیش زدم. واقعاً بازیگر بینظیری بود. کمی سرم رو بهسمتش خم کردم و با صدای ملایمتری پرسیدم:
- انگار؟
سرش رو بلند کرد و به صورت خونسردم خیره شد، زبونش رو روی لبهای سرخش کشید و آرومتر جواب داد:
- انگار که جسمت کنار منه؛ ولی ذهنت جای دیگه. نمیفهمم توی چه فکری هستی؛ ولی...
آخرین ویرایش: