- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
با تنی خسته برگشتیم خونه. شب بود فکر کنم همه فکر خواب بودن به بچه ها شب بخیر گفتم.رو به مهیار کردم گفتم: ممنونم بابت امروز داداش خیلی حال داد
خندید گفت: قابلتو نداشت خواهش می کنم
همگی رفتیم به طرف اتاقامون و خوابیدیم.
**********
آخیش چه قدر حال داد از خواب پاشدم
صورتم رو شستم و رفتم پایین بچه ها هم بیدار شده بودن. صبح بخیر گفتم و نشستم سر میز.سهند گفت:سلام گل من صبح نازت بخیر
_جااان؟؟!!!!
سپی:صبح بخیر نفسم
آنید:صبح زیبات بخیر عشقم
با تعجب نگاشون کردم،نه من دیگه گولشون رو نمی خورم. نه به هیچ وجه یه نگاه بهشون کردم گفتم:نه نه
سپی: وا چی نه؟
گفتم :همون که می خواین بگین که باعث شده محبتتون گل کنه
سهند:مگه تا حالا باهات بد بودیم که این جوری می گی؟
گفتم: نه ولی خب این جوریم نبودین
دیگه حرفی نزدیم. مشغول صبحونه خوردن بودیم. تا نهار نگهشون داشتم نذاشتم جایی برن سه تاییشون یا نگاهشون به ساعت یا منتظر زنگ و اس بودن. بعد از این که ناهار خوردیم روی مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم خونه ساکت ساکت بود. بی بی حتما پیش همتا جون بود این سه تا بی شعور حتما پیش عشقاشون بودن. بلند شدم رفتم تو حیاط اول یکم به سنگا لگد زدم که یهو چشمم به درخت سیب افتاد. از اون سیب سبزای ترش یکم اطراف v, کردم وقتی دیدم کسی نیس ازش بالا رفتم رو درخت نشستم یه سیب کندم خوردم. سومین سیبم بود که صدای داد اومد:کیه اون بالا؟
به پایین نگاه کردم که مهرداد خان رو دیدم از دیدنش هول کردم اومدم بلند شم که افتادم سریع شاخه رو گرفتم.
مهرداد خان :تو اون بالا چیکار می کردی ؟
باترس گفتم :ای بابا آقا مهرداد چه حرفا می زنید دیدم هوا اون پایین بده گفتم بیام این بالا هوا بخورم خب اومدم سیب بخورم دیگه
مهرداد خان با اخم گفت :حالا که بلبل زبونی می کنی همون بالا وایستا تا یاد بگیری جواب بزرگتر تو چه طور بدی
دیدم برگشت که داد زدم :ای ایها الناس کمک ، من این جا آویزونم کمک مش رجب کجایی ؟
کل آدمای عمارت بزرگ اومدن بیرون بی بی و همتا جون با دیدنم زدن تو صورتشون.ماکان با اخم اومد کنار مهرداد خان و گفت :چی شده ؟
مهرداد خان گفت:می بینی که این جا یه وروجک داریم که کمک می خواد
با لحن لوسی گفتم :عمو جون دلت میاد من بخورم زمین؟
با عمو گفتنم فقط نگام می کرد بهش نگاه کردم ای بابا به ماکان نگاه کردم که بهم نگاه می کرد. پوزخند زد دلم می خواست بپرم روش تا می خورد می زدمش. اومد نزدیک درخت که گفتم :ببین درسته که باهم جنگ داریم اما کمکم کن که بیام پایین
ابرو انداخت بالا که سریع گفتم:هرکاری ازم بخوای انجام می دم
اومد نزدیک دقیقا زیرجایی که ازش آویزون بودم وایستاد که یهویی دستام ول شد یه جیغ زدم و چشمام رو بستم که دستی دورم حلقه شد و خوردیم زمین. بعد از یک دقیقه چشمام رو باز کردم که ماکان رو دیدم. به به چه چشمایی. نگام رو آوردم پایین تر وای چه لبایی که خشن گفت:بلندشو
سریع بلند شدم نگام به مهرداد خان افتاد که با لبخند نگام می کرد. ماکان از جاش بلند و راه افتاد سمت عمارت.
خندید گفت: قابلتو نداشت خواهش می کنم
همگی رفتیم به طرف اتاقامون و خوابیدیم.
**********
آخیش چه قدر حال داد از خواب پاشدم
صورتم رو شستم و رفتم پایین بچه ها هم بیدار شده بودن. صبح بخیر گفتم و نشستم سر میز.سهند گفت:سلام گل من صبح نازت بخیر
_جااان؟؟!!!!
سپی:صبح بخیر نفسم
آنید:صبح زیبات بخیر عشقم
با تعجب نگاشون کردم،نه من دیگه گولشون رو نمی خورم. نه به هیچ وجه یه نگاه بهشون کردم گفتم:نه نه
سپی: وا چی نه؟
گفتم :همون که می خواین بگین که باعث شده محبتتون گل کنه
سهند:مگه تا حالا باهات بد بودیم که این جوری می گی؟
گفتم: نه ولی خب این جوریم نبودین
دیگه حرفی نزدیم. مشغول صبحونه خوردن بودیم. تا نهار نگهشون داشتم نذاشتم جایی برن سه تاییشون یا نگاهشون به ساعت یا منتظر زنگ و اس بودن. بعد از این که ناهار خوردیم روی مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم خونه ساکت ساکت بود. بی بی حتما پیش همتا جون بود این سه تا بی شعور حتما پیش عشقاشون بودن. بلند شدم رفتم تو حیاط اول یکم به سنگا لگد زدم که یهو چشمم به درخت سیب افتاد. از اون سیب سبزای ترش یکم اطراف v, کردم وقتی دیدم کسی نیس ازش بالا رفتم رو درخت نشستم یه سیب کندم خوردم. سومین سیبم بود که صدای داد اومد:کیه اون بالا؟
به پایین نگاه کردم که مهرداد خان رو دیدم از دیدنش هول کردم اومدم بلند شم که افتادم سریع شاخه رو گرفتم.
مهرداد خان :تو اون بالا چیکار می کردی ؟
باترس گفتم :ای بابا آقا مهرداد چه حرفا می زنید دیدم هوا اون پایین بده گفتم بیام این بالا هوا بخورم خب اومدم سیب بخورم دیگه
مهرداد خان با اخم گفت :حالا که بلبل زبونی می کنی همون بالا وایستا تا یاد بگیری جواب بزرگتر تو چه طور بدی
دیدم برگشت که داد زدم :ای ایها الناس کمک ، من این جا آویزونم کمک مش رجب کجایی ؟
کل آدمای عمارت بزرگ اومدن بیرون بی بی و همتا جون با دیدنم زدن تو صورتشون.ماکان با اخم اومد کنار مهرداد خان و گفت :چی شده ؟
مهرداد خان گفت:می بینی که این جا یه وروجک داریم که کمک می خواد
با لحن لوسی گفتم :عمو جون دلت میاد من بخورم زمین؟
با عمو گفتنم فقط نگام می کرد بهش نگاه کردم ای بابا به ماکان نگاه کردم که بهم نگاه می کرد. پوزخند زد دلم می خواست بپرم روش تا می خورد می زدمش. اومد نزدیک درخت که گفتم :ببین درسته که باهم جنگ داریم اما کمکم کن که بیام پایین
ابرو انداخت بالا که سریع گفتم:هرکاری ازم بخوای انجام می دم
اومد نزدیک دقیقا زیرجایی که ازش آویزون بودم وایستاد که یهویی دستام ول شد یه جیغ زدم و چشمام رو بستم که دستی دورم حلقه شد و خوردیم زمین. بعد از یک دقیقه چشمام رو باز کردم که ماکان رو دیدم. به به چه چشمایی. نگام رو آوردم پایین تر وای چه لبایی که خشن گفت:بلندشو
سریع بلند شدم نگام به مهرداد خان افتاد که با لبخند نگام می کرد. ماکان از جاش بلند و راه افتاد سمت عمارت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: