کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
با تنی خسته برگشتیم خونه. شب بود فکر کنم همه فکر خواب بودن به بچه ها شب بخیر گفتم.رو به مهیار کردم گفتم: ممنونم بابت امروز داداش خیلی حال داد
خندید گفت: قابلتو نداشت خواهش می کنم
همگی رفتیم به طرف اتاقامون و خوابیدیم.
**********
آخیش چه قدر حال داد از خواب پاشدم
صورتم رو شستم و رفتم پایین بچه ها هم بیدار شده بودن. صبح بخیر گفتم و نشستم سر میز.سهند گفت:سلام گل من صبح نازت بخیر
_جااان؟؟!!!!
سپی:صبح بخیر نفسم
آنید:صبح زیبات بخیر عشقم
با تعجب نگاشون کردم،نه من دیگه گولشون رو نمی خورم. نه به هیچ وجه یه نگاه بهشون کردم گفتم:نه نه
سپی: وا چی نه؟
گفتم :همون که می خواین بگین که باعث شده محبتتون گل کنه
سهند:مگه تا حالا باهات بد بودیم که این جوری می گی؟
گفتم: نه ولی خب این جوریم نبودین
دیگه حرفی نزدیم. مشغول صبحونه خوردن بودیم. تا نهار نگهشون داشتم نذاشتم جایی برن سه تاییشون یا نگاهشون به ساعت یا منتظر زنگ و اس بودن. بعد از این که ناهار خوردیم روی مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم خونه ساکت ساکت بود. بی بی حتما پیش همتا جون بود این سه تا بی شعور حتما پیش عشقاشون بودن. بلند شدم رفتم تو حیاط اول یکم به سنگا لگد زدم که یهو چشمم به درخت سیب افتاد. از اون سیب سبزای ترش یکم اطراف v, کردم وقتی دیدم کسی نیس ازش بالا رفتم رو درخت نشستم یه سیب کندم خوردم. سومین سیبم بود که صدای داد اومد:کیه اون بالا؟
به پایین نگاه کردم که مهرداد خان رو دیدم از دیدنش هول کردم اومدم بلند شم که افتادم سریع شاخه رو گرفتم.
مهرداد خان :تو اون بالا چیکار می کردی ؟
باترس گفتم :ای بابا آقا مهرداد چه حرفا می زنید دیدم هوا اون پایین بده گفتم بیام این بالا هوا بخورم خب اومدم سیب بخورم دیگه
مهرداد خان با اخم گفت :حالا که بلبل زبونی می کنی همون بالا وایستا تا یاد بگیری جواب بزرگتر تو چه طور بدی
دیدم برگشت که داد زدم :ای ایها الناس کمک ، من این جا آویزونم کمک مش رجب کجایی ؟
کل آدمای عمارت بزرگ اومدن بیرون بی بی و همتا جون با دیدنم زدن تو صورتشون.ماکان با اخم اومد کنار مهرداد خان و گفت :چی شده ؟
مهرداد خان گفت:می بینی که این جا یه وروجک داریم که کمک می خواد
با لحن لوسی گفتم :عمو جون دلت میاد من بخورم زمین؟
با عمو گفتنم فقط نگام می کرد بهش نگاه کردم ای بابا به ماکان نگاه کردم که بهم نگاه می کرد. پوزخند زد دلم می خواست بپرم روش تا می خورد می زدمش. اومد نزدیک درخت که گفتم :ببین درسته که باهم جنگ داریم اما کمکم کن که بیام پایین
ابرو انداخت بالا که سریع گفتم:هرکاری ازم بخوای انجام می دم
اومد نزدیک دقیقا زیرجایی که ازش آویزون بودم وایستاد که یهویی دستام ول شد یه جیغ زدم و چشمام رو بستم که دستی دورم حلقه شد و خوردیم زمین. بعد از یک دقیقه چشمام رو باز کردم که ماکان رو دیدم. به به چه چشمایی. نگام رو آوردم پایین تر وای چه لبایی که خشن گفت:بلندشو
سریع بلند شدم نگام به مهرداد خان افتاد که با لبخند نگام می کرد. ماکان از جاش بلند و راه افتاد سمت عمارت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    دو هفته از اومدن عمو مهرداد و همتا جون گذشته بود. این دو هفته هرچی سوتی بود داده بودم البته اونا هم چیزی نمی گفتن. داشتم فکر می کردم چه قدر خوب بود مامان و بابا این جا بودن یهو دلم هوای بابا و مامان رو کرده بود. گوشیم رو برداشتم یه زنگ به بابا زدم صداش تو گوشی پیچید:سلام دختره نازه بابا چه عجب یاد منم افتادی
    _سلام بابا جونم خوبی عزیزم من که زنگ می زنم حالتو از مامان میپرسم،عمه اینا خوبن؟
    بابا:همگی خوبن تو چه خبر خوش می گذره؟ بی بی خوبه؟اذیت که نمی کنی؟
    گفتم: همه خوبن نه بابا چه اذیتی؟ من به این آرومی
    بابا :بله بله درست می فرماید دیگه چیکارا می کنی بابا جون؟
    شروع کردم به تعریف کردن همه چیز جز رفتار ماکان،وقتی گفتم که عمو اینا اومدن نمی دونم چرا بابا عصبی شد سرم داد زد گفت :به همین زودیا برمی گردیم
    با تعجب گفتم: چی شده مگه بابا چرا عصبانی شدی؟؟
    جوابم رو نداد و قطع کرد.بعد از 10دقیقه مامان زنگ زد،نذاشت سلام بدم گفت:ور پریده چی به بابات گفتی عصبی شده؟
    گفتم: به خدا هیچی فقط گفتم که عمو مهرداد اینا اومدن قاطی کرد
    گفت:چی؟ اونا اومدن؟ ای کاش نمی گفتی بهش
    گفتم: مامان چی شده آخه چرا بابا اون طوری کرد ؟
    گفت: هیچی هیچی من فعلا برم تا باباتو آروم کنم
    قطع کرد.از دست این مامان و بابا!رفتم پایین،سهند تو خودش بود.رفتم کنارش نشستم گفتم:چیه چیزی شده؟
    نگام کرد و گفت: استرس دارم
    گفتم: برای چی؟
    گفت :می خوام با خانواده مهتا حرف بزنم نگرانم جوابشون نه باشه
    لبخند زدم و گفتم:تو داداش سهند خودمی از پس همه چی بر میای مطمئنم اونا هم منطق دارن اگه بدونن شما دوتا واقعا عاشق همدیگه اید نه نمی گن ماشالله تو هم چیزی کم نداری پس نگران نباش
    یه نگاه بهم کرد و گفت: توکل به خدا...مرسی که آرومم کردی
    زدم رو شونش و گفتم:قابلی نداشت داداش
    خیلی وقت بود از دکتر سهیل جون خبری نداشتم به بی بی خبر دادم که می رم روستا بگردم.رسیدم درمانگاه خلوت بود انگار. در زدم که صدای سهیل اومد،چقدر صداش گرفته بود با خنده سلام دادم. سرش رو بالا آورد گفت:سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب یادت اومد دوستی هم داری!
    گفتم :راس می گی ببخشید سرم گرم بود
    احساس کردم ناراحته گفتم :نبینم غمتو دکی
    خنده تلخی کرد و گفت: امروز روزشه
    گفتم: روز چی؟
    گفت :دوس داری بریم بگردیم؟ منم یکم حرف بزنم باهات
    قبول کردم راه افتادیم سمته ماشینش که یه پرشیای سفید بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    سوار شدیم و رفتیم یه جایی که آبشار داشت ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم. رفتیم نزدیک آبشار روی زمین نشستیم سهیل هنوز حرف نزده بود فقط صدای آبشار می اومد. وقتی دیدم حرف نمی زنه گفتم:خب سهیل امروز چه روزیه؟
    یه لبخند تلخ زد و گفت :امروز روز عروسیه کسیه که یه موقع همه زندگیم بود اما قسمت نبود مال من بشه
    با تعجب گفتم :یعنی چی؟
    یه نگاه بهم کرد و گفت :می خوای بدونی برای چی اومدم این جا؟
    _آره
    سهیل:به خاطر فرار از خاطرات کسی که عاشقش بودم اومدم این جا کسی که سه سال تموم عاشقش بودم برای بودن باهاش هرکاری کردم آخرشم رفت با یکی دیگه ازدواج کرد یکی که وضع مالیش از من بالا تربود الان یک سال از عروسیش می گذره من فردای عروسیش اومدم این جا تا حداقل فراموشش کنم
    با تردید پرسیدم :هنوزم بهش فکر می کنی؟
    سهیل:تو مرامم نیستش به چیزی که مال دیگریه چشم داشته باشم اما خب خاطرات گاهی اذیتم می کنه
    دستش رو گرفتم وگفتم :سهیل به نظر من خیلی خوب شد که رفت آدمی که به خاطر پول از آدمی که عاشقشه بگذره بهتره همون اول بره تا بعد ها رفیق نیمه راه بشه سعی کن خاطراتشو پاک کنی چون اون لیاقت عشقی که بهش داشتی رو نداره
    رفت تو فکر ساکت شدم که گفت:بلند شو بریم
    دلم نمی خواست از اون جا برم اما چون می دونستم دلش می خواد تنها باشه بلند شدم. تا عمارت سکوت بینمون بود سهیل تو فکر بود. وقتی جلوی عمارت وایستاد ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم و گفتم : فکر کردن به آدمی که لیاقت عشقتو نداره اشتباه بزرگیه
    در رو بستم و رفتم توحیاط ماکان دیدم که رو بالکن اتاقش وایستاده بود و با یه اخم وحشتناک نگام می کرد. تعجب کردم اما بدون کوچکترین محلی رفتم خونه.
    بی بی داشت گردگیری می کرد ،رفتم پشتش سفت بغلش کردم یه ماچ محکم رو لپاش زدم که صداش در اومد:خدا بگم چیکار نشی دختر ترسیدم این چه طرز ابراز علاقس؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    خندیدم و گفتم :ابراز علاقه ی رویایه دیگه
    یکم سر به سرش گذاشتم دیدم بچه ها نیستن. خوبه اومدن این جا وگرنه تلف می شدن طفلکیا. رفتم تو اتاقم به حرفای سهیل فکر می کردم بی چاره چه قدر سخت گذشته براش که اومده این جا زندگی کنه.ای خدا یعنی می شه یکی هم این جوری عاشق ما شه؟
    تو فکر بودم هی ماکان می امد تو ذهنم که خوابم برد.
    **********
    تو خواب ناز بودم که یهو خیس شدم. با ترس بلند شدم یه نگاه به دور و ورم کردم که سپی رو که دیدم داره غش می کنه از خنده. دلم می خواست بکشمش سریع از تخت پریدم پایین دنبالش دویدم اونم فرار کرد. از پله ها رفتیم پایین منم همین طور جیغ می زدم: الهی بترشی الهی مهیار نگیرتت سپیه خر بترکی الهی موهات بریزه کچل شی ،بی شور صبر کن دستم بهت برسه،نفهمه خر
    همین جور که جیغ جیغ می کردم فحش نثار روح سپی می کردم دیدم سپی وایستاد منم ترمزم کار نکرد محکم خوردم بهش و افتادیم. من افتادم روش نشستم رو شکمش حالا نزن کی بزن. همین جورم چرت و پرت فحش می دادم که یهو از روش بلند شدم دیدم مهیاره می گـه:
    چته افتادی به جونش بی صاحاب نیست که
    گفتم :مرض بگیره تو خواب ناز بودم داشتم خوابه شوهر آیندمو می دیدم با اسب سفید اومده بود دنبالم این خانومه بی شعورت با یه لیوان آب از رویای زبیام بیدارم کرد حالا من از کجا برم پیداش کنم؟ نامردا شما ها خیالتون راحته پیدا کررر..
    مهیار سریع دستش رو،رو دهنم گذاشت چشم و ابرو اومد و من رو برگردوند،یا خدااا اینا این جا چیکار می کنن؟
    وای چه سوتی دادم،عمو مهرداد،همتا جون،ماهان،ماکان،سهند، مهتاوآنید،با چشای تعجب زده من رو نگاه می کردن که سریع سلام دادم،یهو همتا جون زد زیر خنده بعد از اون بچه ها هرکدوم پخش شده بودن رو زمین.
    ماهان: ای خدا رویا خیلی خیلی با حال بود
    بی چاره نفسش دیگه بالا نمی اومد فقط عمو مهرداد و ماکان زل زده بودن بهم بدون این که یه لبخند بزنن.موهام خیس فرفری شده بود دورم ریخته بود یه لباس راحتی گشاد باب اسفنجی هم پوشیده بودم شبیه بچه تخسا شده بودم. سهند اومد کنارم یه دونه زد رو شونم گفت: ای جونم عمویی خجالت کشیدی؟ قیافشو بانمکه من
    بعد لپم رو محکم کشید،آی دردم اومد. منم نامردی نکردم زدم محکم به ساق پاش دردش گرفت محکم پاش رو گرفته بود بالا پایین می پرید،خخخ حقته.
    همتا جون گفت: بیا اینجا ببینم عزیزم تو چقدر شیرینی
    جان!! این دیگه چی می گـه؟ گفتم:برم لباسمو عوض کنم
    که نذاشت گفت: بهت میاد بیا ببینم
    رفتم رو مبل کنارش نشستم دستش رو انداخت روشونم .یا خدا این اشتباهی نگیره ما رو.
    صورتم رو برد نزدیکش و یه بـ*ـوس محکم کرد آخ چه قدر فشار داد.
    با تعجب نگاش کردم گفت :گربه کوچولوی فرفری
    یه لبخند ملیح زدم ،پاشم برم که الان باغ وحشمم می کنن.
    یه نگاه به عمو مهرداد کردم دیدم یه لبخند کم رنگ رو لبشه و زل زده بهم. وا این چرا این جوریه؟ همش زل می زنه.
    بی بی صدام کرد که برم آماده شم بیام شام بخورم. بلند شدم که برم که حس کردم همتا جون رو به عمو مهرداد کرد و آروم گفت:خودشه،همینه که لیاقت ماکان ما رو داره
    به روی خوردم نیاوردم شنیدم. یا خدا درمورد چی می گن؟ به ماکان نگاه کردم دیدم نگام می کنه .پس اونم شنیده اما نه حرفی زد نه اعتراضی کرد. با دیدنش یهو یه حسی اومد تو قلبم دیگه نفهمیدم چی گفتن سریع به بهونه لباس پوشیدن رفتم بالا و بعد از این که لباس پوشیدم اومدم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    همه سره میز بودن داشتن غذا می خوردن. به ماهان نگاه کردم آروم از پشتش رد شدم سر شو هل دادم تو ظرف غذاش بعدم محکم زدم تو سره مهیار و سهند که جفتشون داد زدن .زبونم رو در آوردم و نشستم رو صندلی. سرم رو برگردوندم لب خندون همتا جون رو دیدم. با اخم ماکان و لبخند نصفه عمو الکی صدام رو صاف کردم و ریلکس برای خودم غذا ریختم. ماهان با حرص گفت:خیلی خری
    _خودتی
    بلند شد رفت صورتش رو بشوره .داشتم غذا می خوردم که دیدم هیچکس نمی خوره. با دهن پر گفتم :بفرمایید بخورید تو رو خدا من معذبم
    یه قاشق خوردم و ادامه دادم:به خدا هیچی از گلوم پایین نمی ره
    عمو اخم کرد. چشمام رو مظلوم کردم و گفتم:به خدا برای خودتون می گم گشنه می مونین
    ماکان اخماش باز شد و عمو لبش کش اومد که نیشم رو باز کردم و گفتم :بفرمایید
    بعد سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به خوردن. سپی گفت:دمت گرم کم کم داشت خوابم می گرفت
    آنید :دیگه داشت حالم از غذا خوردن بهم می خورد
    آروم گفتم :هیس خفه شید صداتونو می شنون
    آنید و سپی باهم گفتن :خب بابا
    داشتم تو سکوت غذا می خوردم که با له شدن پام جیغ زدم. به قیافه اون ماهان و مهیار و سهند نگاه کردم که با یه لبخند خبیث نگام می کردن. با داد ماکان نگام رو ازشون گرفتم سریع گفتم :سوسک
    آنید و مهتا و سپی جیغ زدن رفتن بالای صندلیو بی بی و همتا جون هم از سره جاشون بلند شدن منم بلند شدم پام رو تکون دادم. خندم گرفته بود همون طور که پام رو تکون می دادم رفتم دستشویی شیر آب رو باز کردم و زدم زیر خنده. وقتی خندم تموم شد رفتم بیرون که دیدم ماکان به دیوار تکیه داده. با دیدنم اومد سمت بهم اون قدر نزدیک شد که چسبیدم به در دستشویی. با لحن ترسناکی گفت :امروز یکی از قانون های منو گذاشتی زیر پات مجازات کسی که قانونای اربـاب ماکان. زیر پاش می ذاره خیلی سخته ...
    اصلا نفهمیدم چی گفت فقط زل زده بودم به چشماش که ساکت شد. اونم زل زد به چشمام همین طور به هم زل زده بودیم تا این که با صدای پا کلافه نگاش رو گرفت و ازم فاصله گرفت. دستش رو برد تو موهاش بعد سریع رفت. با صدای بچه ها به خودم اومدم.
    آنید:چی شد چرا نمیایی؟
    سپی :سوسک برداشتی ؟
    مهتا :چرا حرف نمی زنی؟
    _مگه می ذارید؟ بله برداشتم الانم داشتم می اومدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    باهم رفتیم توحال دیدم میز جمع شده .کنار سهند نشستم و آروم گفتم :چرا میزو جمع کردن؟
    باحرص گفت:به خاطر دست گل شما
    _وا به من چه؟
    ماهان سرش رو آورد جلو گفت:به خاطر جیغت بابا گفت میزو جمع کردنن
    مهیار :خدا لعنتت کنه گشنمه
    شونه انداختم بالا وگفتم :به من چه می خواستین اذیتم نکنین
    سه تایی گفتن:بی شعوری دیگه
    _خودتونید
    مهتا:ای بابا حوصلم سر رفت یه کاری کنید
    سهند :جونم خانومم چیکار کنیم ؟
    مهتا قرمز شد الکی سرفه کردم وگفتم:سهند جان
    سهند:هان
    حرصم گرفت محکم زدم تو سرش وبلند گفتم :حقا که گاوی
    همه ساکت شدن به ما نگاه می کردن. سهند با حرص گفت:کرم داری مگه بچه؟ کله ام شکست
    پریدم و موهاش رو گرفتم و کشیدم و گفتم :بی شعور خودت کرم داری
    سهند:آخ ...آخ رویا ول کن کندی
    _بهتر این جوری کچل می شی کسی بهت زن نمی ده
    سهند:چیه حسودیت شده که ترشیدی؟
    آنید:خدا بیامرزتت سهند پسر خوبی بودی
    سپی:من قول می دم برای پدر و مادرمون بچه خوبی باشم
    جیغ کشیدم و گفتم :به من می گی ترشیده؟
    محکم تر موهاش رو کشیدم وگفتم :بگو غلط کردم تا ولت کنم
    سهند :باشه باشه غلط کردم
    موهاش رو ول کردم سهند سرش رو ماساژ داد و چشم غره رفت برام. با نیش باز برگشتم که نیشم بسته شد عمو و همتا جون با لبخند نگام می کردن. ناخودآگاه گفتم:اِاِ شما هم این جا بودین ؟
    همتا جون:آره عزیزم
    _همشو دیدین؟
    همتا جون:آره عزیزم
    هین کشیدم وگفتم :نه؟!
    همتا جون:آره
    _واقعا؟
    که ماهان زد تو سرم وگفت :بسته دیگه تا فردا صبح می خوای بگی نه ،واقعا
    یهو گفتم :نه
    مهیار :مرگ
    _نصیبت شه
    که سپی زد تو سرم و آروم گفت:کثافت بی شعور
    بهش چشم غره رفتم مهیار با نیش باز نگام می کرد که گفتم:ببند نیشتو شبیه دلقک شدی
    ماهان زد زیر خنده که گفتم:تو دیگه چرا می خندی خرس گنده؟
    ماهان :اِ داشتیم؟
    با ناز چشم و ابرو انداختم بالا و گفتم:بله
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با ماکان چشم توچشم شدم که تپش قلبم زیاد شد. سریع روم رو برگردوندم سرم رو انداختم پایین. همه ساکت بودن فقط عمو مهرداد و ماکان آروم حرف می زدنن سره این که کشاورزا از زمینایی که امسال گفتن راضی نیستن می گن خاکش خوب نیست. قرار شد ماکان فردا بره سر زمینا تا بر رسیشون کنه. از اون جایی که بنده از هر انگشتم هنر می ریخت
    وجی:ای بابا باز از خودش تعریف کرد تحفه
    _هیس حرف نزن
    داشتم می گفتم از هر انگشتم یه هنر می ریخت در مورد خاک و کشاورزی می دونستم. پریدم وسط حرفشون وگفتم:من می تونم باهات بیام؟ می تونم کمکت کنم
    ماکان اخم کرد. عمو پرسید:چطور؟
    قری به گردنم دادم و با ناز گفتم:عمو جون منو دست کم گرفتیا من تو هر زمینه مهارت دارم
    سهند:مخصوصا تو جفتک انداختن
    زیرلب و آروم گفتم:تو خفه
    بعد چشمام رو مظلوم کردم به ماکان گفتم :بیام؟
    بهم نگاه کرد و فقط گفت :بیا
    که دیدم چشمای همه از تعجب گرد شد. پریدم بالا و گفتم :بابا دمت گرم ماکان جون خیلی گلی یه دونه ای بـ*ـوس بـ*ـوس
    بعد که به خودم اومدم همین طوری با نیش باز نشستم سرجام. عمو و همتا جون با چشمایی که برق می زد نگام می کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    شب به خاطر این که فردا صبح خواب نمونم بدون این که غذا بخورم هول هولکی شب بخیر گفتم که صدای خنده همه بلند شد. سریع رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
    **********
    صبح خیلی زود بلند شدم صورتم رو شستم و رفتم تو اتاق سریع لباس پوشیدم رفتم پایین. رفتم تو آشپزخونه یه لقمه نون پنیر خوردم از خونه زدم بیرون. ماکان رو دیدم که با لباس سوار کاری وسط حیاط وایستاده. لامصب چه قدر بهش می اومد. مش رجب با یه اسب مشکی اومد که مغرورانه پاشو به زمین می کوبوند. ماکان سوارش شد رفتم کنارش به مش رجب صبح بخیر گفتم که مش رجب با لبخند صبح بخیر گفت و از کنارمون رد شد. به ماکان نگاه کردم و گفتم:با اسب می ری ؟
    ماکان:می بینی که
    _پس من با چی بیام؟
    ماکان:دستتو بده من
    دستم رو بهش دادم که یهو به سمت بالا کشیده شدم .جیغ زدم و چشمام رو بستم وقتی چشمام رو باز کردم نفس نفس می زدم. دست ماکان از دو طرف اومد افسار اسب رو گرفت یه ضربه به شکم اسب زد. اسب آروم حرکت کرد وقتی که به محل مورد نظرش رسید اسب رو نگه داشت وخودش پیاده شد. از کمرم گرفت پایینم آورد بعد دستش رو برداشت. با خوش حالی رفتم سمت زمین و لمسش کردم یکم برداشتم آوردم بالا و نگاش کردم بعد ریختم زمین. به ماکان که منتظر بود گفتم:حق با کشاورزاست این زمین خاکش خوب نیس میزان نمکش بالاست برای کشاورزی خوب نیس
    ماکان اخم کرد و به زمین نگاه کرد و گفت:پس زمینش بی ارزشه
    _نه
    ماکان:چی؟
    _نه زمینش شاید برای کشاورزی خوب نباشه اما می تونی روی این زمین مدرسه بسازی
    بهم نگاه کرد که گفتم:شنیدم بچه های این جا تا کلاس راهنمایی بیشتر نمی تونن بخونن چون مدرسه که باید برن تو یه روستای دیگس براشون هم سخته هم بعضیاشون توان مالی ندارن تو می تونی با این کار لطف بزرگی بهشون کنی
    یکم خیره نگام کرد و گفت :بیا برگردیم
    نا امید رفتم سمتش بعد از این که خودش سوار شد بهم کمک کرد تا سوار بشم. کل راه تو فکر بود.جلوی در عمارت سرش رو آورد کنار گوشم و زمزمه کرد:باشه کوچولو
    بعد از کمرم گرفت پیادم کرد خودش هم به سمت روستا تاخت. به رفتنش خیره شدم رفتم تو سریع رفتم سمت خونه. در رو بازش کردم و رفتم تو مثل این که همه خواب بودن. رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم و به ماکان فکر کردم. نمی دونم چه قدر گذشته بود که سوسن زنگ زد و خبر داد که اربـاب به مشاورش دستور ساخت مدرسه داده. بعد از این که قطع کرد یه لبخند اومد روی لبم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    یعنی به حرفم گوش داد،ای جانم چه پسره خوبیه
    وجی:تا حالا که بد بود حالا خوب شده؟
    _ای بابا توهم هی پارازیت بیا وسط افکارم دوس دارم اصلا یه بار بگم بده یه بار بگم خوبه
    یه خود درگیری حسابی با خودم انجام دادم.
    رفتم پیش بچه ها ای بابا اینا که بدون من رفتن بیرون. نامردا انگار اضافه بودم براشون یه خبرم ندادن. تو حیاط درحال گردش بودم که ماکان اومد قربونش برم. با اخم اومد پیشم و منه بی جنبه هم زل زده بودم بهش. اه این چقدر نزدیکه وایی گند زدم گفت:برو آماده شو
    _چی؟کجا می ریم؟
    ماکان :کلبه
    چنان ذوقی کردم و بالا پایین پریدم که بهم نگاه کرد.زیر لب یه چیزی گفت ولی نفهمیدم.سریع آماده شدم حوصله نداشتم از پله ها پایین برم از رو نرده ها سر خوردم جلو پای ماکان پریدم و با نیش باز گفتم:بریم
    راه افتادیم رسیدیم کلبه تو راه فقط سکوت بود.صدای این در به دراهم می اومد.
    چقدر شاد بودن کنار هم،خدا رو شکر.
    با ماکان در زدیم و وارد شدیم. حس کردم همگیشون یه جوری نگامون می کنن. ماکان با اخم رفت رو مبل تک نفره نشست،بچه ها سلام دادن بهش.
    منم رفتم سراغ سپی و آنید یه پس گردنی زدم بهشون گفتم:خیلی خرین بدون من اومدین باز؟
    آنید تو گوشم گفت: تو هم که تنها نبودی عشقم
    یه خفه شو نثارش کردم.کلی سر به سر هم گذاشتیم و اسم فامیل بازی کردیم. چند بار احساس کردم ماکان بهم زل زده آخه نه بازی کرد نه حتی حرف زد.
    ماهان که همش چرت و پرت می نوشت صدای همه رو در آورده بود. آنید همش قربون صدقش می رفت.
    اییش حالم رو بهم زد دختره ی شوهر ندیده.
    سرم رو بلند کردم چشام قفل شد تو چشمای ماکان. چه چشمایی! آخه اونم همین طور زل زده بود بهم. یهو به خودم اومدم سریع خوم رو مشغول کردم.دیگه داشت شب می شد اومدیم که بریم خواستم سوار ماشین سهند شم که مهتا خانوم گفت: با هرکی اومدی با همونم برمی گردی منو آقام می خوایم تنها باشیم
    ای بی شورا من رو چه راحت می فروشن.
    ماکان نزدیک ماشین شد رفتم جلوش گفتم :ماکان جون منم بیام باهات؟ نمی خوام مزاحمت بشم اما اینا نمی زارن سوار شم
    با جذبه نگام کرد و سر تکون داد. موقع برگشتن به خونه خوابم برد دیگه چیزی نفهمیدم.
    **********
    یه حس قشنگ تو خواب داشتم انگار دستی صورتم رو ناز می کنه. جدیداً تو خواب توهم می زنم باید یه فکری برای خودم کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    نتونستم خوب فیلم بازی کنم انگار پلکام تکون خورد و ماکان انگار متوجه شد. گفت:پاشو
    بلند شدم گفتم : رسیدیم؟
    از اون نگاه پر جذبه هاش بهم کرد گفت:آره
    ایش بد اخلاق رفتیم سمته عمارت. ضایع بود تشکر نکنم گفتم:ماکان چیزه...ممنون بابت امروز خیلی خوب بود
    فقط یه سر تکون داد و رفت. خب پیش به سوی ادامه ی خواب .این قدر هم تنقلات خورده بودم که اشتها نداشتم پس برم بخوابم.
    **********
    صبح زود بیدار شدم. والا اون جوری که من غش کردم الان بایدم سرحال باشم.
    آماده شدم رفتم پایین.یه صدایی می اومد. صداهه چقدر شبیه ننه ی منه. دیدم انگار دو نفر دیگه اضافه شدن.آخ جووون بابا مامان اومدن، با دو رفتم سمتشون بغلشون کردم.
    بابا سفت بغلم کرد صورتم رو بـ*ـوس می کرد و بو می کشید و می گفت:جونم نفس بابا دختر یه دونه ی من
    چه قدر دل تنگ بودم داشت گریم می گرفت.
    مامان هم منو بـ*ـوس می کرد. گفت:ای جونم خرسم بیدار شد دلم برات تنگ شده بود میمون من
    صدام در اومد: اِ مامان
    گفت: مرض ورپریده چه بهش خوش گذشته دوریه ما،چه راحت می خوابه،ما ها از دل تنگی خواب نداشتیم
    بابا زد زیر خنده و دست دور گردن مامان انداخت و گفت:آره عشقم تو دیگه اصلا داشتی دق می کردی تازه خانوم می گـه از این به بعد دوتایی بیایم مسافرت
    مامان با آرنج محکم زد تو پهلوی بابا گفتم: اه ننه بهت معلومه خوش گذشته ها ماشالله انگار رفتین مات عسل نه مریض داری چه قدر چاق شدی
    مامان نگام کرد زیر لب گفت: خفه شو بابا
    _ننه چه بی ادب شدی تاثیر خارج رفتنه ها
    مامان:ببند دخترم
    همگی دور میز جمع شدیم با خنده و شوخی صبحانه میل کردیم.
    همین که وسایلا رو جمع کردیم بابا گفت :خب وسایلاتون رو جمع کنید بر می گردیم تهران
    قیافه ی بچه ها وا رفت خواستم چیزی بگم که بی بی جون با جدیت گفت:متین جان شما از فرودگاه یک راست اومدی این جا بهتره شما یکم استراحت کنی بعدش هم من دخترم رو بعد از چند ماه دیدیم دلتنگشم هنوز دلتنگیم بر طرف نشده
    بابا با کلافگی گفت:خب بی بی جون شما هم بیاین تهران
    بی بی:آقا متین
    بابا پوفی کشید و گفت :باشه اما فقط تا شب
    بی بی:باشه
    با مامان رفتن بالا ،بچه ها سریع رفتن تا این خبر رو به عشقاشون بدن منم همین طوری نگاشون می کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا