کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
با صدای خاله هانیه، به خودم اومدم و فهمیدم همه با نگرانی به من چشم دوختند.
خاله: چرا گریه می‌کنی عزیزم؟
با صدایی که می‌لرزید، گفتم:
می‌شه تنهام بذارین؟!
عمو خسرو گفت:
خب، باران رو هم دیدین، حالا برین بیرون.
همه بلند شدن و داشتن می‌رفتن که گفتم:
آرزو؟
آرزو برگشت سمتم. گفتم:
بمون، کارت دارم.
بقیه رفتن بیرون. اومد رو صندلیِ کنار تخت نشست و گفت:
جانم؟
به سختی گفتم:
آ...آراد کجاست؟
آرزو سری از روی افسوس تکون داد و گفت:
خونه. دیوونه شده؛ سه روزه خودش رو توی اتاق حبس کرده و با کسی حرف نمی‌زنه. فقط سعید و من روز اول تونستیم باهاش حرف بزنیم. به من که چیزی نگفت ولی فک کنم سعید بدونه این آراد چشه.
سرم رو برگردوندم اون سمت و اجازه دادم اشکام سرازیر بشن.
آرزو: باران؟ تو هم می‌دونی چی شده؟
آره می‌دونم، مقصرش خودم بودم ولی به آرزو گفتم:
نه، نمی‌دونم.
_پس چرا گریه می‌کنی؟
_واس خاطر بدبختیم، بیچارگیم.
_الهی قربونت برم. همه چی تموم شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
تازه شروع شده.
*****************
ساکم رو برداشتم و با فریماه و کتی خداحافظی کردم.
فریماه: باران چقدر زود گذشت.
کتی: مواظب خودت باش.
کتی رو هم بغـ*ـل کردم و گفتم:
تو هم همین‌طور.
بعد به هردوشون گفتم:
آزاد که شدین، بهم خبر بدین.
فریماه: دلم واست تنگ می‌شه باران.
_منم همین‌طور. دوست داشتم بیشتر این‌جا بمونم.
کتی: بِش فک نکن. اگه قسمت باشه، به هم می‌رسین.
_می‌ترسم طلاق گرفته باشه.
فریماه: نه، آرادی که من دیدم، این کار رو نمی‌کنه.
_خداحافظ.
ساکم رو برداشتم و از زندان اومدم بیرون. دایی و زن دایی، عمو خسرو و خاله، سعید و آرزو، همه بودن. با چشم دنبال آراد گشتم، ولی نبود. دلم گرفت. رفتم سمتشون. اول از همه باربد پرید بغلم و منم محکم به خودم فشارش دادم و موهای سیاهش رو بـ..وسـ..ـه بارون کردم.
گفت:
آبجی جونم.
بعد از باربد یکی یکی همه منو بغـ*ـل کردن ولی من همه حواسم پیش آراد بود و انگار فک می‌کردم آراد پشت اینا وایساده ولی نبود. نیومده بود. وقتی آرزو بغلم کرد، زیر گوشم گفت:
دنبالش نگرد. پسره‌ی خر هفته پیش رفت مأموریت.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید با سردی گفت:
    سلام باران خانم، خوبین؟
    سرم رو تکون دادم و بازم چیزی نگفتم. عمو خسرو در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
    بیا بشین دخترم.
    _عمو می‌خوام برم بهشت زهرا.
    _خب بیا سوار شو، خودم می‌برمت.
    _نه عمو، می‌خوام تنها باشم.
    باربد: منم بیام؟
    _نه قربونت برم؛ یه روز دیگه دو تایی می‌ریم.
    خاله: خب چرا با ما نمیای؟
    _خاله می‌خوام تنها باشم.
    آرزو: چی‌کارش دارین؟ بذارین بره. الان به این تنهایی نیاز داره.
    با قدر دانی نگاش کردم که بهم لبخندی زد. عمو دست کرد تو جیبش و یکم پول در اورد و گفت:
    بیا عمو. اینو بگیر، شاید نیازت شد.
    _نمی‌خواد عمو.
    پول رو گذاشت کف دستم و گفت:
    واسه‌ی من تو با آرزو هیچ فرقی نداری، پس این پول رو بردار.
    اشک تو چشمام جمع شد و با بغض گفتم:
    خیلی ممنون.
    خداحافظی کلی کردم و دایی واسم یه آژانس گرفت و راه افتادم سمت بهشت زهرا.
    _سلام مامانم، سلام بابایی. خوبین؟ من که خیلی خوبم، با این همه درد و رنج عالی ام! خیلی پوستم کلفته که تا الان زنده ام، نه؟ بابا؟ می‌بینی؟ شدم یه دختر سابقه دار. بابا دخترت یه دزده. چرا روزگار این‌قدر بده؟ خسته شدم مامان، از نامردی روزگار خسته شدم. چرا خدا من رو نمیاره پیشتون؟ چرا توی سرنوشتِ من این‌قدر بدبختی نوشتن؟ مامان من عاشق آرادم ولی زمونه نمی‌خواد ما باهم باشیم. همون‌طور که نُه سال پیش نذاشت بهم برسیم، الان هم نمی‌خواد بذاره.
    اشکام سرازیر شدن و بهشون اجازه دادم که بریزن روی صورتم. به هق هق افتاده بودم.
    _مامان خیلی خسته شدم. دیگه طاقت عذاب دیگه ای رو ندارم. دارم دق می‌کنم بابا. ببین چه بلایی سر دخترت اومد؟ ببین دخترت داره زجر کش می‌شه؟ ببین دخترت یه سابقه دار بدبخت شده؟ ببین تو اول جوونی قلبش رو عمل کرده؟ مامان می‌بینی؟ باباکجایی؟هیچ کسی منو درک نمی‌کنه؛ نمی‌تونه درک کنه. مامان دیگه تحمل ندارم. من رو بیارین پیش خودتون. تحمل این دنیا رو ندارم.
    خودم رو انداختم رو قبرشون و زار زدم. یکی صدام زد:
    ببخشید خانم؟
    سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. یه مرد قد بلند با چشمای آبی و کشیده. بینی متوسط و لبای متوسط و پوست سبزه. با صدای گرفته گفتم:
    بفرمایید؟
    کنارم نشست و گفت:
    می‌تونم کمکتون کنم؟
    اشکام رو پاک کردم و گفتم:
    شما؟
    _یه دوست که قصدش کمکه.
    _من نیاز به کمک شما ندارم.
    _ولی من دارم.
    با گنگی نگاش کردم که خندش گرفت و گفت:
    این‌جوری نگام نکن، الان خودم رو معرفی می‌کنم.
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    اسمم مهیاره. روانشناسم، وقتی ببینم یکی به کمکم نیاز ‌داره، کمکش می‌کنم. شما که جای خود دارید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    بازم با تعجب نگاش کردم که دوباره گفت:
    شما باران راد منش هستید؟
    داشتم از تعجب شاخ در می‌اوردم. این کی بود که من رو می‌شناخت ولی من نمی‌شناختمش؟ گفت:
    مثل این‌که باز توضیحاتم کامل نبود. شما منو جایی ندیدین، به مغزتون فشار وارد نکنین.
    _بفرمایید کی هستید آقای محترم.
    _موضوع برمی‌گرده به نُه سال پیش.
    _خب؟
    _من نُه سال پیش عضو یه باند مواد مخـ ـدر بودم. شما باید فریدون رو بشناسین، درست می‌گم؟
    _آره می‌شناسمش. ادامه اش؟
    _یه پلیس افتاده بود تو کار باند ما. در اصل من از آدمای فری بودم. دکتر امیری به فری گفت که این پلیسه رو خلاصش کنه و فری هم اون کار رو سپرد دست من و من مثل همیشه کارم رو به درستی انجام دادم، ولی وقتی فهمیدم اون سرهنگ دو تا بچه داشته که بعد از اون ماجرا آواره شدن، عذاب وجدان گرفتم، مخصوصا وقتی که فهمیدم دخترش قرار بود ازدواج کنه. از اون باند فرار کردم تا اون دو تا بچه رو پیدا کنم و کمکشون کنم برن پیش فامیلاشون. در به در دنبالشون گشتم ولی پیداشون نکردم. عذاب وجدان نمی‌ذاشت درست زندگی کنم. من آخر هفته ها میام این‌جا تا بچه های اون سرهنگ رو ببینم و ازشون درخواست بخشش کنم.
    با شنیدن حرفاش با عصبانیت برگشتم سمتش و یقه اش رو گرفتم و گفتم:
    پس کسی که باعث این همه بدبختی من شد، تو بودی؟ آره؟
    جوابی نداد. داد زدم:
    آره؟!
    آروم گفت:
    آره.
    _تو یه آدم عوضی مثه همون فری و دکتر امیری هستی. الان واس چی اومدی این‌جا؟ اومدی تا بدبختیم رو ببینی و دلت خنک شه؟
    همه‌ی این حرفا رو بلند می‌گفتم؛ جوری که همه داشتن نگاهمون می‌کردن.
    _نه نه، بذارین واستون توضیح بدم. خواهش می‌کنم یقه ام رو ول کنین.
    با عصبانیت یقشه اش رو ول کردم و به سمت عقب هلش دادم. یقه لباسش رو مرتب کرد و گفت:
    خیلی دنبالتون گشتم، ولی نمی‌دونستم کجا هستین. امروز هم مثل همیشه اومده بودم این‌جا که شما رو دیدم و فهمیدم شما همون دختر بزرگ سرهنگ راد منشید. خواهش می‌کنم منو ببخشین.
    پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
    ببخشمت؟ عمرا اگه این کار رو بکنم.
    _من اون موقع سنی نداشتم و فقط دنبال پول بودم. نمی‌دونستم که با یه بار آدم کشی من، این بلا سر بچه هاش میاد. هرکاری از دستم بر بیاد براتون انجام می‌دم.
    با حرص گفتم:
    می‌دونی مجبور شدم برادرم رو بردارم و برم خونه‌ی فری زندگی کنم؟ می‌دونی ازدواجم بهم خورد؟ می‌دونی دزد شدم؟ می‌دونی ترک تحصیل کردم؟ می‌دونی مجبور شدم چه چیزایی رو تحمل کنم؟ می‌دونی چاقو کش شدم؟ می‌دونی پنج ماه حبس کشیدم؟ می‌دونی چه سختی هایی کشیدم؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    چی‌کار کنم منو ببخشین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    خیره شدم به قبر مامان و بابا. یکی صدام زد:
    باران خانم؟
    برگشتم. سعید بود. بلند شدم و گفتم:
    سلام، چیزی شده؟
    _دیدن دیر کردی، آقا خسرو منو فرستاد دنبالت. خوبی؟
    _آره.
    مهیار بلند شد و گفت:
    سلام.
    سعید یه نگاه به قاتل کرد و گفت:
    باران این کیه؟
    قاتل قبل از من گفت:
    من مهیارم، قاتل سرهنگ راد منش و همسرشون. اومدم تا از باران خانم و آقا باربد بخوام منو ببخشن.
    سعید: چه با افتخار هم می‌گی!
    یهو اومد و یقه اش رو گرفت و گفت:
    پس اون عوضی تویی؟
    _هرچی بگین حقمه فقط شما؟
    پوزخندی زد و گفت:
    آقا مهیار پیش خوب کسی اومدی. می‌برمت جایی که باران خانم ببخشتت.
    _کجا؟
    سعید ولش کرد و دستش رو گرفت و گفت:
    کلانتری.
    مهیار درحالی که تلاش می‌کرد دستش رو از دست سعید در بیاره، گفت:
    آقا ولم کن. اصن تو به چه حقی داری منو می‌بری؟ اصن تو کی هستی؟
    _من سرگرد سعید آریا هستم. از آشناییتون خوشبختم!
    برگشت سمتم و گفت:
    شما یه چی بگین.
    _تو باس بری همون‌جا. فک کردی من از قاتل مامان و بابام می‌گذرم؟ اون کله گنده ها هم دستگیر شدن.
    سعید دستش رو محکم گرفت و رو به من گفت:
    باران خانم؟ بریم.
    سری تکون دادم و به قبر مامانم اینا نگاه کردم. مامانی؟ بابایی؟ کمکم کنین. دلم نمی‌خواد بیشتر از این خسته بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید مهیار رو جلو نشوند و منم عقب نشستم. سرم رو چسبوندم به شیشه‌ی ماشین و به بیرون نگاه کردم. چقدر دلم واسه‌ی آراد تنگ شده بود. بعد از این‌که اون یارو رو تحویل دادیم و منم شکایت نامه رو امضا کردم، با سعید از کلانتری اومدیم بیرون. من جلو نشسته بودم و سعید هم داشت رانندگی می‌کرد.
    سعید: باران خانم؟
    نگاهش کردم که گفت:
    اون حرفایی که به آراد زدین، از ته دلتون بود؟
    آه سوزناکی کشیدم و چیزی نگفتم.
    سعید: پس من درست حدس زدم؛ شما از ته دل نگفتین و واقعا آراد رو دوست دارین.
    از شیشه‌ی ماشین به بیرون نگاه کردم. الان پاییز بود و داشت بارون می‌بارید. دل منم مثل این هوا بارونی بود. اصلا انگار تقدیرِ من، مثل اسمم بارونیه.
    سعید: آراد الان مأموریتش تموم شده، هرچی بهش می‌گم برگرده، نمیاد و رفته پیش امیر. اونم عاشق دخترداییش بود، ولی بهش نگفت و دختر داییش ازدواج کرد. امیر به مرز پناه برد و الان آراد هم اون‌جاست ولی آقا خسرو اینا نمی‌دونن و فک می‌کنن مأموریته ولی دقیق یک هفته مونده به آزادیِ تو، انتقالی گرفت و رفت لب مرز.
    آروم و بی صدا اشک می‌ریختم. بازم اسم آراد اومد و من اشک ریختم. تقصیر خودمه؛ آراد که دوستم داشت. من بهش گفتم دوستش ندارم؛ در حالی که این‌جا دارم از دوریش دیوونه می‌شم.
    _باران خانم؟ چرا چیزی نمی‌گین؟
    بدون این‌که سرم رو برگردونم، دستم رو اوردم بالا و گفتم:
    بسه، خواهش می‌کنم بس کن.
    سعید دیگه ادامه نداد و تا رسیدن به خونه، ساکت موند و این برای من خیلی خوب بود. وقتی رسیدیم، زیر لبی تشکر کردم و رفتم داخل خونه. زیر لبی سلام گفتم. خاله هانیه گفت:
    بیا پیش من بشین. می‌خوام نگات کنم.
    از بودن کنار اون جمع خجالت می‌کشیدم. حس می‌کردم من مال این جمع نیستم. رفتم کنارش نشستم و خاله دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
    چه عروسی دارم من!
    عمو خسرو هم خندید و گفت:
    اصلا خوبه همه مثه ما عروس داشته باشن.
    بغض بدی به گلوم چنگ می انداخت. داشتم خفه می‌شدم. چند بار آب دهنم رو قورت دادم تا این بغض پایین بره ولی بیشتر شد.
    سعید: آقا قبول نیست. حسودیم شد. مگه من دامادتون نیستم؟ کجای دنیا داماد به این آقایی پیدا می‌کردین؟
    آرزو یکی زد تو بازوی سعید و گفت:
    مزه نریز.
    سعید یه نگاه مهربون به آرزو انداخت و گفت:
    چشم.
    داشتم خفه می‌شدم. به زور گفتم:
    من خسته ام. کجا باید استراحت کنم؟
    خاله: اتاق آراد رو که بلدی؟ برو اون‌جا فعلا بخواب تا آراد برگرده و برین سر خونه و زندگیتون.
    با تته پته گفتم:
    ات...اتاق آر...آراد؟!
    عمو: اگه دوست نداری، یکی دیگه بهت می‌دیم.
    سریع گفتم:
    نه نه، همین عالیه.
    خاله: اگه می‌خوای رو تختیش رو عوض کنم؟
    با رو تختی آراد؛ شاید از دلتنگیم کم بشه، واسه‌ی همین گفتم:
    نه نه، نمی‌خواد. همون خوبه.
    سعید خندش گرفت و در گوش آرزو یه چیزی گفت که باعث شد اونم بخنده. بلند شدم و گفتم:
    با اجازه من برم.
    داشتم می‌رفتم که یهو یه چیزی یادم اومد. برگشتم و گفتم:
    راستی باربد کو؟
    عمو: با دوستاش رفت بیرون.
    مشکوک پرسیدم:
    دوست؟ کدوم دوست؟ تا جایی که من می‌دونم باربد با کسی دوست نبود!
    عمو لبخندی زد و گفت:
    باربد تو این پنج ماه خیلی تغییر کرده. اوایل با ما حرف نمی‌زد، همش تو اتاق خودش بود. فقط با آراد صمیمی بود ولی کم کم با ما هم گرم گرفت. تو مدرسه ثبت نامش کردیم و الان هم کلی دوست و رفیق داره. درسش هم عالی شده. خلاصه دیگه اون باربد که پیش خلافکار ها بزرگ شده نیست.
    سری تکون دادم و زیر لبی ممنونی گفتم و رفتم سمت اتاق آراد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    در اتاق رو باز کردم. هنوز هم ست اتاقش سفید و سرمه ای بود. یه تخت سرمه ای با بالش سفید که کنار پنجره بود و یه کمد سفید که دَرش سرمه ای بود. یه میز کامپیوتر سفید و سرمه ای گوشه اتاق بود. به دیوارای اتاق نگاه کردم. عکس من رو دیوارا بود. از نُه سال پیش تا وقتی که خونه فری بودیم، از من عکس داشت. در کمد رو باز کردم. یکی از لباساش رو برداشتم و به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم. لباسش رو بغـ*ـل کردم. عطر تنش رو می‌داد. به اشکام اجازه دادم سرازیر بشن. در اتاق رو قفل کردم و خودم رو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه. جوری گریه می‌کردم که صدام بیرون نره. لباسش تو بغلم بود، صورتم هم رو بالش گذاشتم تا صدام بلند نشه. خدایا این چه کاری بود که من انجام دادم؟ الان آراد کجاست؟ حالش چه طوره؟ این‌قدر اشک ریختم و اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    با صدای کوبیدن در،از خواب بیدار شدم؛ بعد هم صدای آرزو اومد:
    باران زنده ای؟
    _آره! چیزی شده؟
    فهمیدم صدام گرفته. گفت:
    باز کن در رو، کارت دارم.
    _الان میام.
    بلند شدم و از توی آینه یه نگاه به خودم انداختم. چشمام پف کرده بود. رفتم در رو باز کردم و مستقیم رفتم دستشوییِ توی اتاق آراد. چشمام رو با آب سرد شستم تا از پفش کم شه. کمتر شد ولی بازم معلوم بود گریه کردم. آرزو گفت:
    اومده بودم خودت رو ببینم، نیازی به پذیرایی نیست.
    از دستشویی اومدم بیرون و با صدای گرفته گفتم:
    آخه از تو دستشویی چی برات بیارم که میل کنی؟!
    _باران؟
    _هان؟
    _چرا صدات گرفته؟ چرا چشمات پف کرده؟
    رو صندلیِ میز کامپیوتر نشستم و گفتم:
    چیزی نیست. حالا چی‌کارم داشتی؟
    آرزو یه نگاه به تخت انداخت و گفت:
    پیرهن آراد این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    ای خاک بر سرت باران! با دستپاچگی گفتم:
    چیزه...می‌دونی چیه‌؟ وقتی اومدم، این این‌جا بود، منم از بس که خسته بودم، همین‌جوری روش خوابیدم.
    _ولی من این‌جا رو تمیز کردم! این، این‌جا نبود که؟
    ای بابا! اینم گیر داده ها!
    گفتم:
    شاید تو ندیده باشی.
    _شاید. این آراد هم تازگیا خیلی شلخته شده.
    _خب؟ چی‌کار داشتی؟
    _آراد زنگ زده بود.
    با ترس گفتم:
    خب؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    وقتی فهمید آزاد شدی و تو این خونه زندگی می‌کنی، گفت تا هفته‌ی دیگه میاد تا...
    دیگه ادامه نداد. گفتم:
    تا چی؟
    _تا طلاق بگیرین.
    انگار دنیا رو سرم خراب شد. باید خودم رو آماده می‌کردم. می‌دونستم با حرفایی که زدم، آراد این تصمیم رو می‌گیره.
    آرزو: باران چی شده؟ مامان و بابا خودشون می‌خواستن بیان باهات حرف بزنن ولی من نذاشتم و گفتم که بذارن من بیام. حالا بگو چی شده؟ چرا آراد این حرف رو زد؟
    سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    _باران به من بگو.
    _من و آراد واسه هم ساخته نشدیم. لطفا تو هم برو بیرون.
    _چرا؟ خودتم می‌دونی که هر دو تاتون همو خیلی دوست دارین.
    _آرزو؟ خواهش می‌کنم برو بیرون.
    بلند شد و گفت:
    باشه می‌رم ولی واسه‌ی شام بیا.
    _صدام نکنین، میل ندارم.
    سری تکون داد و رفت بیرون. آراد می‌خواد طلاق بگیره. یعنی دیگه دوستم نداره؟ پس من چی؟ من که خیلی دوستش دارم ولی اون نمی‌دونه و فک می‌کنه بازیش دادم و این برای یه مرد خیلی بده. خدایا من چی‌کار کردم؟

    ********************

    الان یه هفته هست که من آزاد شدم و فردا آراد میاد. توی این یه هفته من بیشتر تو اتاق آراد روزام رو می‌گذروندم. فک کنم آرزو هم از سعید پرسید و فهمید ماجرا چیه؛ چون با من سرسنگین شده و دیگه زیاد باهام در این باره حرف نمی‌زنه. از روی تختم بلند شدم و رفتم بیرون تا نهار بخورم.
    _سلام.
    عمو: سلام، بیا بشین.
    رفتم رو صندلی نشستم. باربد یه نگاه به من انداخت و گفت:
    سلام آجی.
    _تازه اومدی؟
    _آره، الان از مدرسه اومدم.
    _باشه.
    داشتیم نهار می‌خوردیم که صدای زنگ گوشیِ عمو خسرو بلند شد. عمو گوشیش رو جواب داد و گفت:
    بفرمایید؟
    _...
    _خودم هستم.
    _...
    _یا امام رضا! حالش خوبه؟
    یهو دلم شور افتاد.
    _...
    -کدوم بیمارستان؟
    _...
    -منتقلش کردن تهران؟
    _...
    -باشه الان میام.
    _...
    _خدانگه دار.
    خاله: چی شده خسرو؟
    _آراد دیشب تیر خورد.
    _یا امام حسین. بچه ام چی شده خسرو؟
    _آوردنش تهران. اگه میای لباس بپوش.
    خاله میز رو ول کرد و سریع رفت تا لباس بپوشه. آرزو هم بلند شد و رفت تا لباس بپوشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باربد: عمو منم بیام؟
    _نه عمو، تو این‌جا بمون.
    _عمو خواهش می‌کنم.
    _باشه، برو لباس بپوش.
    باربد هم رفت تا لباس بپوشه ولی من تو شوک بودم. قاشقی که بالا اورده بودم تا بزارم توی دهنم، تو هوا مونده بود. تو چشمام اشک جمع شده بود. انگار دنیا رو سرم خراب شد. عمو هم رفت تو اتاق ولی من هنوزم تو همون وضعیت بودم. عمو اومد و گفت:
    نمیای باران؟
    جوابی ندادم. خاله هم گفت:
    باران اگه میای، برو لباس بپوش.
    بدون توجه به اونا رفتم تو اتاق آراد و در رو هم قفل کردم. یکی دیگه از لباساش رو برداشتم و افتادم رو تخت و زار زدم. فک کنم همه رفتن. بعد از چند ساعت، دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم تا برم بیمارستان. حالا نمی‌دونستم کدوم بیمارستان بردنش؟ لباسم رو پوشیدم و با گوشی که عمو تازه واسم خریده بود، به آرزو زنگ زدم. بعد از چند تا بوق جواب داد:
    بله؟
    _کدوم بیمارستان بردنش؟
    _بران تویی؟
    _آره، بگو دیگه.
    _بیمارستانِ...
    _حالش چه طوره؟
    _اون‌جایی که مأموریت رفته بود، عملش کردن و تیر رو در آوردن و بعد منتقلش کردن این‌جا. الان هم بهش آرام‌بخش تزریق کردن و خوابه.
    _باشه، خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم و بلند شدم و رفتم بیرون. یه ماشین گرفتم و راه افتادم سمت بیمارستان. وقتی رسیدم، کرایه‌ی تاکسی رو حساب کردم و دویدم سمت بیمارستان. این‌قدر توی بیمارستان رو گشتم تا آرزو رو پیدا کردم. رفتم سمتش و گفتم:
    کجاست؟
    سعید من رو دید و گفت:
    سلام.
    _سلام. کجاست؟
    آرزو: تو اون اتاقه ولی الان خوابه.
    _حالش خوبه؟
    خاله: آره عزیزم خوبه. توچرا اومدی؟
    _دلم طاقت نیاورد.
    سعید پوزخند صدا داری زد که اعصابم خورد شد و برگشتم سمتش و گفتم:
    من از سنگ نیستم آقا سعید. خودم یه غلطی کردم، خودمم درستش می‌کنم. به اندازه‌ی کافی داغون هستم، لطفا رو اعصاب من راه نرین. نذارین من سگ بشم و بلایی که سر آدمای فری می‌اوردم رو سرتون بیارم.
    همه با تعجب نگام می‌کردن.
    خاله: مگه با اونا چی‌کار می‌کردی؟
    _صورتشون رو خط خطی می‌کردم.
    آرزو با تعجب گفت:
    خط خطی؟
    _با چاقو رو صورتشون خط می‌نداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باربد هم اومد و گفت:
    سلام آبجی.
    _سلام قربونت برم.
    خاله: رو صورت همه این کار رو می‌کردی؟
    _باربد می‌دونه.
    باربد: چی رو؟
    _کیا رو خط خطی می‌کردم؟
    باربد: آها! کسایی که پا رو دمش می‌ذاشتن.
    خاله: باران!
    _خاله جون مجبور بودم؛ برای این‌که از بین اون همه مرد سالم بیرون می‌اومدم باید این کار رو می‌کردم. باید عین سگ پاچه می‌گرفتم، باید ازم حساب می‌بردن؛ نباید بهم نزدیک می‌شدن.
    خاله: بیا این‌جا بشین قربونت برم.
    عمو خسرو اومد و گفت:
    خب یکی باید بمونه و بقیه برن خونه.
    خاله: من می‌مونم.
    سعید: این چه حرفیه؟ خودم می‌مونم.
    آرزو: نه من می‌مونم.
    من با تحکم گفتم:
    من می‌مونم.
    همه با تعجب برگشتن سمتم و سعید گفت:
    شما نمونین بهتره.
    مثل این‌که تا این امروز از من کتک نخوره، آدم نمی‌شه. گفتم:
    آقا سعید! درسته می‌خوایم جدا شیم ولی آراد هنوز شوهرِ منه.
    شوهر منه رو با یه تحکم خاصی گفتم.
    عمو: خب باشه، پس باران پیش آراد می‌مونه و بقیه هم بریم خونه.
    خاله: مراقب بچه ام باش باران.
    _چشم.
    خاله بلند شد. منم بلند شدم و باهاشون خداحافظی کردم. همه رفتن. منم رو صندلی نشستم و به در اتاق خیره شدم. الان یک ساعتی می‌شه که من این‌جا نشستم. یه پرستار از اتاق آراد اومد بیرون. ازش پرسیدم:
    ببخشید؟
    پرستار: بفرمایید؟
    _آقای آراد پارسا که تو اون اتاق بستری هستن، کی بیدار می‌شن؟
    _تقریبا تا یک ساعت دیگه بیدار می‌شن.
    _خیلی ممنون.
    باید حداقل تو خواب همه چی رو بهش می‌گفتم. بلند شدم و رفتم تو اتاقش. رو صندلی نشستم و نگاهش کردم. چقدر لاغر شده بود! ناخودآگاه دستم رفت سمت صورتش و آروم صورتش رو که معلوم بود یکی دو هفته ای می‌شه اسلاح نشده رو نوازش کردم. چه قدر دلم واسش تنگ شده بود! یکی یکی اشکام ریختن و گفتم:
    سلام آرادم. الهی بمیرم و این‌جوری نبینمت. چرا این‌جوری شدی قربونت برم؟ آراد همه حرفایی که بهت زدم از ته دلم نبود. به خاطر خودت گفتم. نمی‌خواستم به خاطر این‌که با من ازدواج کردی، تحقیر بشی. من یه دزدم، یه دختر سابقه دار و تو یه پلیس. من و تو چه جوری می‌تونیم باهم زندگی کنیم؟ نمی‌خوام غرورت بشکنه. آراد از وقتی که خودم رو شناختم، دیدم عاشق توأم. دیدم دوست دارم همیشه کنارم باشی. وقتی یه روز نمی‌دیدمت، دلتنگت می‌شدم. وقتی مامان و بابام مردن، دلم می‌خواست تو کنارم باشی. وقتی مجبور شدم برم، دل کندن از تو واسم سخت بود. هشت سال بدون تو زندگی کردم ولی می‌دونستم که یه تیکه از قلبم نیست. آراد من واقعا عاشقتم ولی من و تو هیچ وقت نمی‌تونیم باهم زندگی کنیم. انگار روزگار من و تو رو واسه‌ی هم نساخته. آراد منو ببخش، من لایق تو نیستم. من یه دزد سابقه دارِ بدبختم. تو حق داری با کسی ازدواج کنی که باعث سرشکستگیت نشه. تو می‌تونی زندگی کنی.
    چند لحظه سکوت کردم و اشکام رو پاک کردم. اولین جمله ای که واسه آراد نوشته بودم رو گفتم:
    در ذهنم یک دنیا حرف برای گفتن دارم
    ولی در قلبم یک جمله بیشتر نیست
    "دوستت دارم"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    بلند شدم و خواستم برم بیرون که یکی دستم رو گرفت و کشید. تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو آراد که با چشمای قهوه ایش به چشمام زل زده بود. یعنی حرفام رو شنیده بود؟ گفت:
    حرفات رو زدی، داری می‌ری؟
    _تو کی بیدار شدی؟
    لبخندی زد و گفت:
    عطر تن یار و نوازش های یار، هر مرده ای رو زنده می‌کنه.
    ای خاک بر سرت باران! مثلا اومدی تو خواب بهش بگی، زدی همه چی رو خراب کردی. ای خاک باغچه با قاشق چای‌خوری بر سرت. آراد خندید و گفت:
    خب بابا! چه خبره! چرا این‌قدر خودت رو سرزنش می‌کنی؟
    با گنگی نگاش کردم که با خنده گفت:
    فکرات رو بلند گفتی!
    ای خاک برسرت باران! خل و چل! خنده اش به یه لبخند تلخ تبدیل شد و گفت:
    باران چرا همچین فکری کردی؟
    _کدوم فکر؟
    _این‌که تو باعث سرشکستگی من می‌شی.
    _می‌دونم که وقتی یه پلیس با یه دزد ازدواج می‌کنه، تحقیر می‌شه و من نمی‌خوام باعث تحقیر تو بشم.
    _دِ لعنتی! اینا واسم منم نیستن، فقط تو مهمی. فقط بودن کنار تو واسم مهمه.
    _آراد من...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    هیس! هیچی نگو! بذار نگات کنم. بذار دلتنگیم از بین بره.
    زل زد به چشمام. منم زل زدم تو چشمای قهوه ایش. انگار زمان و مکان از دستمون در رفته بود
    و زل زده بودیم به چشمای هم. آراد زمزمه وار گفت:
    بارونم من محتاج توأم. محتاج اون نگاهت که عشق و محبت ازش لبریزه...نبینم بارونیه چشمات. بارون من، مال من باش، عشق من باش، دلیل نفس کشیدن من باش، دلیل زندگی کردنم باش، دلیل بودنم باش. ترکم نکن که می‌میرم. نذار حس پوچی کنم. باران؟ نذار بمیرم.
    با بغض زل زدم به چشماش. چشمام آماده باریدن بودن. محکم بغلم کرد. تو آغوشش آروم شدم و گفتم:
    آراد؟
    _جون آراد؟ عشق آراد؟ زندگی آراد؟
    _ببخشید. نمی‌دونستم با حرفام این بلا رو سر جفتمون میارم.
    _دلم واست خیلی تنگ شده بود.
    با باز شدن در اتاق، تازه یادم افتاد تو چه وضعیتی قرار داریم. خواستم از رو آراد بلند شم که آراد نذاشت. صدای شلیک خنده‌ اومد. آراد ولم کرد؛ منم بلند شدم و یه نگاه انداختم و دیدم بله! هستی جون تشریف آوردن و از شدت خنده دارن سرامیک ها رو گاز می‌زنن.
    آراد: هستی به چی می‌خندی؟
    هستی رفت رو مبل نشست و بلند بلند خندید. من که از خجالت داشتم آب می‌شدم و کف پام رو نگاه می‌کردم. وقتی هستی خنده هاش رو کرد، با صدایی که خنده توش موج می‌زد، گفت:
    عجب صحنه ای دیدما! فک کنم یکم دیگه صبر می‌کردم، باحال تر هم می‌شد! مگه نه؟
    بعد دوباره زد زیر خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا