با صدای خاله هانیه، به خودم اومدم و فهمیدم همه با نگرانی به من چشم دوختند.
خاله: چرا گریه میکنی عزیزم؟
با صدایی که میلرزید، گفتم:
میشه تنهام بذارین؟!
عمو خسرو گفت:
خب، باران رو هم دیدین، حالا برین بیرون.
همه بلند شدن و داشتن میرفتن که گفتم:
آرزو؟
آرزو برگشت سمتم. گفتم:
بمون، کارت دارم.
بقیه رفتن بیرون. اومد رو صندلیِ کنار تخت نشست و گفت:
جانم؟
به سختی گفتم:
آ...آراد کجاست؟
آرزو سری از روی افسوس تکون داد و گفت:
خونه. دیوونه شده؛ سه روزه خودش رو توی اتاق حبس کرده و با کسی حرف نمیزنه. فقط سعید و من روز اول تونستیم باهاش حرف بزنیم. به من که چیزی نگفت ولی فک کنم سعید بدونه این آراد چشه.
سرم رو برگردوندم اون سمت و اجازه دادم اشکام سرازیر بشن.
آرزو: باران؟ تو هم میدونی چی شده؟
آره میدونم، مقصرش خودم بودم ولی به آرزو گفتم:
نه، نمیدونم.
_پس چرا گریه میکنی؟
_واس خاطر بدبختیم، بیچارگیم.
_الهی قربونت برم. همه چی تموم شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
تازه شروع شده.
*****************
ساکم رو برداشتم و با فریماه و کتی خداحافظی کردم.
فریماه: باران چقدر زود گذشت.
کتی: مواظب خودت باش.
کتی رو هم بغـ*ـل کردم و گفتم:
تو هم همینطور.
بعد به هردوشون گفتم:
آزاد که شدین، بهم خبر بدین.
فریماه: دلم واست تنگ میشه باران.
_منم همینطور. دوست داشتم بیشتر اینجا بمونم.
کتی: بِش فک نکن. اگه قسمت باشه، به هم میرسین.
_میترسم طلاق گرفته باشه.
فریماه: نه، آرادی که من دیدم، این کار رو نمیکنه.
_خداحافظ.
ساکم رو برداشتم و از زندان اومدم بیرون. دایی و زن دایی، عمو خسرو و خاله، سعید و آرزو، همه بودن. با چشم دنبال آراد گشتم، ولی نبود. دلم گرفت. رفتم سمتشون. اول از همه باربد پرید بغلم و منم محکم به خودم فشارش دادم و موهای سیاهش رو بـ..وسـ..ـه بارون کردم.
گفت:
آبجی جونم.
بعد از باربد یکی یکی همه منو بغـ*ـل کردن ولی من همه حواسم پیش آراد بود و انگار فک میکردم آراد پشت اینا وایساده ولی نبود. نیومده بود. وقتی آرزو بغلم کرد، زیر گوشم گفت:
دنبالش نگرد. پسرهی خر هفته پیش رفت مأموریت.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم.
خاله: چرا گریه میکنی عزیزم؟
با صدایی که میلرزید، گفتم:
میشه تنهام بذارین؟!
عمو خسرو گفت:
خب، باران رو هم دیدین، حالا برین بیرون.
همه بلند شدن و داشتن میرفتن که گفتم:
آرزو؟
آرزو برگشت سمتم. گفتم:
بمون، کارت دارم.
بقیه رفتن بیرون. اومد رو صندلیِ کنار تخت نشست و گفت:
جانم؟
به سختی گفتم:
آ...آراد کجاست؟
آرزو سری از روی افسوس تکون داد و گفت:
خونه. دیوونه شده؛ سه روزه خودش رو توی اتاق حبس کرده و با کسی حرف نمیزنه. فقط سعید و من روز اول تونستیم باهاش حرف بزنیم. به من که چیزی نگفت ولی فک کنم سعید بدونه این آراد چشه.
سرم رو برگردوندم اون سمت و اجازه دادم اشکام سرازیر بشن.
آرزو: باران؟ تو هم میدونی چی شده؟
آره میدونم، مقصرش خودم بودم ولی به آرزو گفتم:
نه، نمیدونم.
_پس چرا گریه میکنی؟
_واس خاطر بدبختیم، بیچارگیم.
_الهی قربونت برم. همه چی تموم شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
تازه شروع شده.
*****************
ساکم رو برداشتم و با فریماه و کتی خداحافظی کردم.
فریماه: باران چقدر زود گذشت.
کتی: مواظب خودت باش.
کتی رو هم بغـ*ـل کردم و گفتم:
تو هم همینطور.
بعد به هردوشون گفتم:
آزاد که شدین، بهم خبر بدین.
فریماه: دلم واست تنگ میشه باران.
_منم همینطور. دوست داشتم بیشتر اینجا بمونم.
کتی: بِش فک نکن. اگه قسمت باشه، به هم میرسین.
_میترسم طلاق گرفته باشه.
فریماه: نه، آرادی که من دیدم، این کار رو نمیکنه.
_خداحافظ.
ساکم رو برداشتم و از زندان اومدم بیرون. دایی و زن دایی، عمو خسرو و خاله، سعید و آرزو، همه بودن. با چشم دنبال آراد گشتم، ولی نبود. دلم گرفت. رفتم سمتشون. اول از همه باربد پرید بغلم و منم محکم به خودم فشارش دادم و موهای سیاهش رو بـ..وسـ..ـه بارون کردم.
گفت:
آبجی جونم.
بعد از باربد یکی یکی همه منو بغـ*ـل کردن ولی من همه حواسم پیش آراد بود و انگار فک میکردم آراد پشت اینا وایساده ولی نبود. نیومده بود. وقتی آرزو بغلم کرد، زیر گوشم گفت:
دنبالش نگرد. پسرهی خر هفته پیش رفت مأموریت.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: