کامل شده رمان شمشیر عشق| A_not_busyکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطوره¿بی تعارف!

  • عالی

    رای: 20 83.3%
  • خوب

    رای: 4 16.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 1 4.2%

  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bi neshoOn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
111
امتیاز واکنش
1,256
امتیاز
336
محل سکونت
روی دیوار خونمون
عقد بندون به خوبی به پایان رسید. شب خوبی بود ..البته به غیر از دیدار با حسام...
با شروع درس های دوران دبیرستان برای کنکور وقتم پر شده بود... برنامه ریزی کرده بودم که بتونم به موقع تمومشون کنم...هنوز خیلی مانده بود و وقت زیاد..اینترنت را خاموش کرده بودم...باید میخوندم . شاید روزهای اول بی اینترنتی سخت گذشت ولی خوندم. من باید میخوندم . باید میتونستم . موبایلم زنگ خورد ، با دیدن اسم شامپانزه بی حوصله جواب دادم: سلام باز چته که یادی از من کردی؟
_: اول سلام ، دوم اینکه میای پارکه..؟
_:ببخشید چرا؟
_:یه دقه بیا کارت دارم نمیمیری که.
_:الان؟
_: اهوم.
_: ولی همه تو خونن.
_:خب درسات و بیار بگو میری با دوستت هواخوری درسم میخونید.
_: دروغ ازین شاخ تر؟
_: بیا دیگه زیر پام علف سبز شد.
و قطع کرد.
اه گندش بزنن...پوفی میکشم ، لباس هایم را میپوشم ، پسر لجبازی بود ‌تا به چیزی که میخواهد نرسد دست بردار نبود و این لج منو در میاورد . نه بیشتر از ان این لج منو در می اورد که اینقدر راحت قبول کردم ولی دیگر غرورم نمی گذاشت بهش زنگ بزنم و بگویم نمی آیم رفتم بیرون وارد هال شدم ، مامان داشت توی آشپزخانه کتری را آب میکرد ، تا منو دید گفت : کجا بسلامتی؟
_: اا..چیزه دارم میرم با آ‌وا درسامو میخونم.
_: عجب ، اجازه ای چیزی حالا که داری میری بسلامت.
ایش مجبور شدم بخاطر بعضیا به دروغ هم متوصل بشوم...پسره ی مغرور پرو.
پوفی از سر بی‌حوصلگی میکشم . تا پارکی گفت خیلی راه بود .سوار ماشین شدم و پیش به سوی پارک...‌از فاصله ی دور نگاهش کردم... داشت بایک دختره ای حرف میزد...خب بهتره نقشه و شروع کنم ... شروع کردم دویدن و یک دفعه زدم محکم پشت دختره و و رفتم کناره حسام . باگنگی نگاهش کردم و گفتم: حسام این دیگه کیه ؟
_: آ چیزه آوین جان...این یعنی...
دختره رو به من گفت: من باید بپرسم شما کی هستید؟
_: من ؟ به خودم اشاره کردم و باحالت سؤالی نگاهش کردم.
سری تکان داد و گفت: بله میشه بپرسم چرا منو زدی؟
_:من نزدمت! وسط راه بودی دستام باز بود. محکم خورد بهتون.
_: حواستونو باید جمع کنید.
حسام گفت: هی بیخیال .
دختره: خب نگفتی این کیه!؟
_: این نفسه منه همونیه سالهاست منتظرشم...
نزدیک بود دهنم و از تعجب باز کنم ولی برای اینکه سه نشه به حالت اولیه بازگشتم ‌و دست به سـ*ـینه نگاهش کردم.
دختره گفت: خب ..خب...این یعنی...حسام خیلی نامردی خیلی...خیلی...
بدو رفت.
با دور شدن دختره حسام نگاهی بهم کرد و گفت:واقعا ممنون کنه ای بود واقعا...
یک نگاه به صورت متعجب من کرد و گفت : متشکر ، کمکم کردی درباره ی اون حرف ها سوتفاهم نشه حرفایی که زدم... فقط میخواستم کاری کنم دختره بپره.
و‌ رفت.. رفت! باورم نمیشه یه ادم چقدر میتونه پرو باشه . اه لعنتی شدم بازیچه دوباره...اعصابمو ریخته بهم! پوفی کشیدم و رفتم سوار ماشین شدم به سمت خونه میخواستم یک راست برم سراغ اتاق نازنینم....ولی مامان جلومو گرفت!وای خدا حالا چی بگم؟
_:یعنی به همین زودی گشت گذارتون تموم شد ؟
_:نه من رفتم اوا گفت یه کاری براش پیش اومده نمیاد.
دوباره دروغ دروغ اه لعنتی.
ای خدا منو باش چرا گوش به حرف کردم اه...ایش.
مامان بالاخره راضی شد منم رفتم تو اتاقم.
هدستمو گذاشتم توی گوشم سعی کردم به هیچی فکر نکنم درسامو باز کردمو مشغول خواندن شدم.مامان امد تو اتاق سرمو اوردم بالا هدست و برداشتم مامان برام کیک آبمیوه اورده بود.
_:اوا خیلی ممنون چرا زحمت کشیدین.
_:نه کاری نکردم کیک داشتیم از قبل . میگن یه خوردنی وسطه درس به بهتر فهمیدن کمک میکنه.
_: وای مامان خیلی ممنون:aiwan_light_blumf:
و پریدم یک ما*چش کردم و نشستم پای کیک و آبمیوه ام...مامان خنده ای کرد و گفت: اه اه تف مالیم کردی دختر بخور زود بعد از خوندن درسات بیا شام..
وبعد رفت بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    ‌ درس، درس و باز. هم درس....روزهایم این گونه است...حوصلم سر رفته...شب عروسی شهرزاده ..اصلا حال رفتن ندارم ولی چون جزو بهترین دوستامه میروم .درس هایم کنار میگذارم. لباس هایم را برمیدارم و به سمت حمام میروم. آب داغ که بهم میخوره احساس تولدی دوباره پیدا میکنم...از حمام بیرون می آیم ، شالی میپوشم و مشغول ناهار درست کردن میشوم ، مامان رفته کمک و من مشغول آشپزی...غذای دوست داشتنی ام، را میپزم یک سیب شیوید پلوی آسان..زیر غذارا خاموش میکنم.. لباس هایم را میپوشم. و از در خارج میشوم به سمت آرایشگاه میروم. نگاهی کردم . شهرزاد هم همانجا بود ، موهایم را شینیون میکنند ، آرایشی لطیف کردم. شهرزاد را نگاه کردم فقط موهایش را شینیون کرده بودن ،در حال آرایش کردنش بودن، ازش خداحافظی کردم ، رفتم خونه ناهارم را خوردم، لباسم را پوشیدم.. ، لباسی که هر پنج نفرمون مثل هم میپوشیدیم ..رنگش سرمه ای بود و مدله همشون مثل هم بود... پیراهنی که جلوش بازو پشتش بلند تاروی زمین...یقه ای کشتی و آستین سِرُب . که لب آستیناش پاپیون زده بود...لبخندی زدم خوب شده بود.مانتو و شالو پوشیدم و از در خارج شدم. شروع کردم به گشتن خبری نبود هنوز نصف مهمون ها نیومده بودن، عروس و دوماد هم نیومده بودن، عقدشون و در محضر بسته بودن و الان فقط یک مجلس کوچک بود. مجلس مختلت و زنونه مردونه...
    بچها کم کم امدند‌.دور هم جمع شدیم تا وقتی عروس و دوماد می آیند بریم دامن عروس و بگیریم.نیم ساعتی گذشت ، مجلس پر شد از‌جمعیت ...عروس و دوماد که آمدن صدامون کردن و رفتیم دامن عروس و گرفتیم. فیلم بردار که هانیه بود گفت : بیاین توی مجلس.
    آروم پشت هم میرفتیم.تورش‌بلند بود و راحت میشد بگیریم هیچ حسی در آن لحظه نداشتم. بیشترش سرم پایین بود راهی که باید میرفتیم مملو از خانم های دوربین به دست بود و سخت میشد رفت برای همین با لبخندی معمولی شهرزاد را به جایگاهش رساندیم .بعد از نشستنش باهاش عکس گرفتیم کمی دورش بودیم و بعد رفتیم...نزدیکای شام بود ، رفتم کمک مامان اینا ،کارها تموم شد و همه دور میز جمع شده بودن ، فقط تعدادی از جوان ها دور میز جمع نشده بودن ... رفتم سر میز نوشابه ها‌‌، یک دوغ و یک نی برداشتم روموکه برگردوندم خوردم به یک نفر و بعد بلافاصله احساس کردم سوختم! چشم هایم را باز کردم که با قیافه ی در حال خنده ی حسام مواجه شدم.
    با حرص گفتم: ببخشید شما کورین؟
    _: من یا تو؟
    _: جنابعالی باید چشم هایتون و بازمیکردینو میدیدین من اینجام.
    _: چرا با دوم شخص جمع بامن حرف میزنی؟
    _: دلم میخواد.
    بدون اینکه جوابی بشنوم ازش دور شدم رفتم دبلیو سی پیراهنمو شستم . رفتم توی رختکن ،سشواری توی رختکن دیدم فوری برداشتم و دامنمو تاجایی میشد خشک کردم. رفتم سالن غذا خوری و بشقاب برداشتم و مشغول خوردن شدم...تا آخرای شب اتفاق خاصی نیوفتاد. از جایی خلوتی توی حیاط راه میرفتم که دستی دستم را کشید و من را پشت درخت ها قایم کرد نزدیک بود جیغ بزنم که دستش را روی دهانم گذاشت و نگاهش کردم ، پرتوای از نور روی صورتش افتاده بود ، معلوم بود مردیس. دقت که کردم فهمیدم حسام است ،پوه فکر کردم دزدیدنم! . دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیش... آروم میخوام دستمو بردارم فقط جیغ نزن.
    دستش را آرام برداشت و گفت: آروم باش ..آروم باش.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: جدا چکارم داری؟ دست از سرم بردار.بذار برم...‌فریاد زدم : آی مردممممم نجاتم بدید...
    جلوی دهانمو گرفت و گفت: هیش!
    همان لحظه صدای نزدیک شدن شخصی آمد،صدای تق تق کفش نزدیک میشد ، بعد سما نزدیک شدو گفت: اینجا چخبره؟
    حسام فورا قبل از اینکه سما نزدیک تر بشود و ببیند دستشو برداشت گفت: هیچی شما بفرمایید.
    داشتم بال بال میزدم که سمانرود که حسام نگاهم کردو روبه سما باقاطعیت گفت: چیزی نیست.
    _: باشه.
    داشت سما و با نگاهش بدرقه میکرد، دیدم حواسش نیست که محکم زدم به پاش و ..توی بهت بود که دویدم.
    هنوز خیلی دور نشده بودم که صدام کرد ،نایستادم که دوباره صدام کرد پشتم بهش بود ، نمیدیدمش صدای قدم هاشو شنیدم ، گفت: ا چیزه.....مکثی کرد ..و بعد چیزی گفت که جا خوردم.‌: آوین باهام ازدواج میکنی!؟
    چی؟؟؟؟ دوروبر و نگاه کردم نوری ضعیف میامد پرنده پررنمیزد فقط من بودمو اون....اون همه ملتی اینجا بودن کوشن؟
    نفس عمیقی کشیدم ، پسره ی پررو سرم و بالا گرفتم، با آرامش لبخندی زدم و رومو برگردوندم و رفتم جلوش و بعد سیلی محکمی زدم وگفتم: پسره ی پوه... فکر کردی من بلا نسبت چی هستم؟؛ یک بار میگی ازت خوشت نمیاد یک بارم میای تقاضای ازدواج میکنی؟ تکلیفتو روشن کن در ضمن منم نمیخوامت برو خدا روزیتو جای دیگه ای بده انشاالله خودم توی عروسیت کمک کنم.
    _: آوین...ببین...
    سرمو پایین انداختم و بدون هیچ حرفی صحنه را ترک کردم.شب موقعه ی خواب اینقدر فحش حوالش کردم تا خواب رفتم..
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    چند وقت یک بار حسام مسیج میزد ولی جواب نمیدادم مسیج هارو بدون اینکه بخوانم پاک میکردم ..حتی حاضر نشده بودم از خانه بیرون بروم...دو هفته تمام مانده بودم خونه و فقط بکوب درس میخواندم انگار جونم به این درس ها بسته است. مامان وارد اتاقم شد با نگرانی پرسید: آوین مادر حالت خوبه؟ دو هفته تموم موندی توی خونه از تو بعیده تو که کسی نبودی بمونی تو اتاقت. چی شده از اون شب عروسی اتفاقی افتاده ؟
    جوابی ندادم ادامه داد:پاشو برو خونه ی عموت نسیم زنگ زده بچه هارو دعوت کرده گفته تو هم بیای.
    _: چه خبره؟
    _: من از کجا بدونم؟ بپوش ، پوسیدی تو این خونه مُخت باد کرد پاشو پاشو برو بیرون. این چند روز فقط پاچه مارو گرفتی کار دیگه ای هم نکردی.
    _: ا....مامان خب بده یکی دو روز موندم توی خونه دارم درس میخونم.
    _:‌بله ، تو باشی بده چون به اون قیافت نمیخوره بمونی تو خونه مگه اینکه خدایی نکرده مریض باشی.
    _: هعی ...وقتی میریم بیرون میگن چرا رفتی بیرون وقتی میمونیم توی خونه میگن چرا توی خونه ای؟ای خداااا.
    مامان نوچ نوچ کرد و گفت: پاشو پاشو برو لباستو بپوش به جای غرغر کردن .
    _: چشم.
    کتابی که دستم بود را گذاشتم کنار مشغول پوشیدن شدم. اول تیشرت آبی کاربونیمو با یک شلوار جین سیاه پوشیدم ، مانتومو از توی کمد بیرون اوردم اونم پوشیدم ، شالمم پوشیدم.‌نگاهی به ساعت انداختم. ایوای دیرشد .
    اوووه چقدر ماشین چه خبره...
    با وارد شدنم صدای ترکیدن بادکنک به وحشتم انداخت و بعد بلافاصله همه باهم گفتن تولدت مبارک....باشگفتی همه و نگاه کردم واااای ! امروز تولدمه!؟ مگه چندمه؟‌‌ توی فکر بودم که یک دفعه نفس کم اوردم وااای خفه شدم..
    _: تولدت مبارک ! غافلگیر شدی؟
    _: بله واقعا بادم نبود ولی فعلا دارم خفه میشم.
    ولم کرد و بعد با شادی گفت: خب برو بشین بدو بدو..
    همه نگاه کردم فک کنم همه بودن مثل سامی و آوا ، سما ، شهرزاد و امیرحسین ، آمی تیس و سینا ، درنا دوست دوران مدرسمون، هانیه و حسین که خونه ی خودشون بود...دلربا یکی از دوستای نسیم ، ترانه یکی از دوستام و جاوید شوهرش..و خلاصه چند نفری دیگر..
    نشستم بادیدن کیک جیغی کشیدم معرکه بود ...شکل چند تا کتاب روی هم که روی اولی نوشته شده بود آوین جونم تولدت مبارک از طرف رفقای گلت.
    نشستم پشت میزی که کیک اونجا بود. همه نشستن ...دونه دونه همه و نگاه کردم وای خدا چه افرادی....همه بچه های فامیل بودن.البته خداراشکر مستر شامپانزه نبود .خب بگید آمین بعد میتونی ادامه و بخونید..
    خلاصه بریم سر اصل کاری...نسیم امد با یک شمعی که یکیش 2 بود یکیش0 گذاشتشون کنار هم و روشنشون کرد.اخییی بیست ساله شدم دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست ! نسیم دوربینشو برداشت بچه های دیگه هم دوربین و موبایل هاشون دست شون بود...نگاهی به همه کردم ، آمی تیس امد کنارم نشست رو به همه ی بچها گفت اول ارزو کن!
    _:خب چی آرزو کنم... اممم .... کردم.
    _:خیل خب بگین یک.... دو ... سه حالا فوت کن.
    و بعد از گفتن همه فوت کردم و صدای دست زدن امد..... بلافاصله صدای زنگ در امد ...
    حسین رفت در و باز کرد.
    در ورودی خانه را نمیدیدم، نمیدونستم کسی آمده است یانه. قامت بلند حسام پشت میز سبز شد . کادویی کوچک دستش بود سرش را بالا آورد ، کادو را به طرفم گرفت و همینجور که میخواست صاف بایستد گفت: کادوی اصلی محفوظ است.
    فکم امد پایین ،تا امدم حرفی بزنم رفت.. نشد کادو را باز کنم چون دستی جلویم تکان خورد و نسیم بود که کاردی که با روبان تزئین شده بود را جلویم گرفته بود گفت: حواست کجاست دستم خشک شد بیا کیک و ببر مردیم از گشنگی.
    باشه ای زیر لبی گفتم و کیک و بریدم...شربت اوردن و همراه باکیک خوردیم...
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلام همینجوری برای اینکه کمی تنوع بشه:aiwan_lightsds_blum: بخونید و در نظر سنجی خواهشن شرکت کنید.

    22

    وارد یکی از اتاق های خانه ی عمو شدیم. در و بستم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میشه رک و پوست کنده بگی اینجا چه خبره؟
    برگشتم و نگاهش کردم پوفی کشیدو گفت : خبری نیست ، خیر سرم امدم برای امر خیر.
    _:این چکاری بود کردی؟ فکر کردی الان جواب بله میدم؟
    _: میدونستم مخالفت میکنی گفتم یهویی بدون اطلاع جنابعالی وارد عمل بشم در عمل انجام شده قرار بگیری.
    _:زکی . که چی الان فکر کردی هیجان زده شدم؟ نچ نچ اصلا...
    _: آوین میشه دو دقیقه آروم باشی؟
    _: نه.
    _: بشین باید چیزی و برات توضیح بدم.
    _: چیو؟
    _اگر بذاری توضیح میدم.
    نشستم سعی کردم آرامش خودم را پیداکنم.
    تک سرفه ای کردو شروع کرد به صحبت کردن: من حسام سپهری ۲۱ ساله از قشم میخواهم بگویم..به شخصه از همان دورانی که طفلی بیش نبودم... و هر دفعه که تو را میدیدم هر روز به کرم های درونم افزایش میدادم که سربه سرت بگذارم که باهات مثلا بازی کنم ولی بسی از یک دختر جیغ جیغوی بامزه با آن موهای دم موشی بلند خوشم میومد...حتی وقتی دعوا هم میکردیم دو دقیقه بعد طول نمیکشید... ممکنه سربه سر هم میذاشتیم ولی پیش هم بودیم ...تا اینکه تو بزرگ شدی و بزرگ ترا فاصله و کمتر کردن..ولی میدانم هرچند عذر خواستم ولی کو گوش شنوا که تقصیر من نبود که یاسمین شربتشو ریخت روی دفترت و و قتی که یاسمین رفته بود تو رسیدی و کلی بامن دعوا کردی و سر لج افتادی...یاسمین بچه ی دوساله ای بود برای همین بخاطرش نتونستم بگم...بگم نه بگم آره منو میشناسی از وقتی چشم باز کردی دیدیتم ..حرفم فقط اینکه با این جوون فداکار و‌فلک زده ، صبور ...را به غلامی میپذیری؟
    نیمچه لبخندی زدم کوسنی برداشتمو پرت. کردم بهش و گفتم: خواستگاری کردنت هم مثل آدم نیست، توقع جواب مثبتم داری؟
    یکی از ابروهاشو بالا آورد و گفت: یعنی اینی گفتی جوابت مثبته؟
    _: نه...
    عین افسرده ها پنچر شد که لبخندی زدمو گفتم: اوووووووم اگر بچه خوبی باشی اذیت نکنی کرم نریزی، دیگه.....برام سیب زمینی سرخ کرده بخری قبول:دی
    نگاهی عاقل اندر سفیه کردو گفت: امر دیگه؟
    _: شکلاتم میخوام
    خنده ای کرده وگفت: باشه پاشو بریم که الان میان کم کم ...
    و باهم رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    با خجالتی ازم بعید بود وارد سالن شدم ... خاله بلند شد تا مارا دید شروع کرد کل کشیدن . و گفت: فکر کنم وقت خوردن شیرینی باشه.
    سرم را از روی خجالت پایین انداختم در حین بغـ*ـل کردن خاله بهش گفتم: به شرطی بهم فیلمم بده:aiwan_light_blumf:
    خاله خنده ای سر داد . منم سرمو گرفتم پایین ولم کرد لپمو کشید و گفت: ای شیطون.
    لبخندی تحویل خاله دادم . رفتم کنار مامان که گفت: چی گفتی به خالت؟
    _: هیچی.
    _: جدا؟
    _: بله..
    و بدو در رفتم. تند تند همه تبریک گفتن ‌، قرار بله برون را برای آخر هفته گذاشته شد ، از اونجایی که سما وهم به نیما جواب مثبت داده بودن . همگی خوشحال بودند. ساره امد جلو و کلی پریدیم بو*سم کرد..پشت نیما بهم بود یکی زدم توی سرش تاامد برگرده از پشت بغلش کردم و یک ما*چ سفت کردمش . ولش کردم که گفت: هوی چکار میکنی ؟
    _: میخواستم سلامی تبریکی چیزی عرض کنم دیدم این تنها راهشه.
    اونم منو گرفت بین بازوانش و گفت: تبریک به تو مبارکه.
    _: خیلی ممنون . خب آقای دوماد فردا ناهار با سما جونم اوکی؟
    صدایی از پشت امد : پس من چی؟
    نگاهش کردم و گفتم : ا کی تو رو راه داد؟آخ کاش یواشکی به نیما میگفتم ..نچ نچ..
    حسام گفت: آوین جان بیا اینجا
    _: نه من همین جا را حتم.
    سما باحرص گفت: بابا بسه باز این دوتا مثل موش و گربه پریدن به جون هم. بیاین برین نصف شب شد همه رفتن.
    وسایل هایمان را برداشتیم خداحافظی با عموایناکردیمو رفتیم خونه..
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    دوهفته میگذرد...روزهای خوبی بود..از صبح تا حالا یافیلم دیدم یا اینترنت بازی کردم دیگه حوصلم سر رفته...پوفی میکشم ، هرچند کاره درستی نیست، ولی من حوصلم سر رفته کاریشم نمیشه کرد مبایلمو بر داشتم و مسیج زدم به حسام : سلام خوبی؟ یهویی دلت واسم تنگ نشده؟ همینجوری دلت نمیخواد ببریتم شهربازی یا یک جایی بگردیم؟هوم؟ از صبح دارم مگس میپرونم...پوسیدم توخونه.دلت واسم نمیسوزه؟
    نیم ساعتی میگذرد و جوابم را نمیدهد ....حوصله ی عزیز پرپر شد.آخیییی..هرچه روی موبایل نگاه‌ میکنم خبری از حسام نیست...اه اصلا واسه چی به خودم زحمت دادم بهش مسیج بزنم؟..پوفی میکشم...کار داره لابد....بیخیال....مامان بیرون بود...یک ساعتی که گذشت مامان امد...نگاهم کرد و گفت: تو کاری نداری از صبح اینجا نشستی؟شامم نداریم ،شبم خالت و بچه هامیان خجالت نمیکشی؟ زشته جلو خالت ...
    _: وا...مامان خب میگفتی شام درست کنم . مگه من علم غیب داشتم خوب از کجا میدونستم؟
    پوفی کشیدم.
    صدای زنگ موبایلم روشن شد. خوشحال رفتم طرف موبایل که بادیدن اسم سما تمام خوشحالیام از بین رفت..
    تک سرفه ای کردم و به سمت اتاقم رفتم،دکمه اتصال را زدم و جواب دادم:سلام عروس خانم چطوری؟
    _: خوبم ، توخوبی؟
    _: اهوم حوصلم سر رفته...شبی توهم میای؟
    _: بلی...مامان جون گفت بیام.
    _: اوو بذار دو روز بگذره بعد خودمونی شو...باشه پس میبینمت..
    _: اهوم راستی کارت داشتم.
    _: چی شده؟
    _: شب خبریه؟
    _: نه بابا خاله اینا و شما میاین.
    _: اا پس حله. حسامم میاد؟
    _: نمیدونم شاید...
    مامان که صدایم کرد ، با سما زودی خداحافظی کردم و رفتم توی آشپزخونه.
    _: بله؟
    _: بیا این گوشت هارو سرخ کن من برم زنگ بزنم نیما.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    بلوز یقه مردانه ای پوشیدم، روش سارافون چهار خانه آبی و سبز و با یک شلوار جین...نگاهی به آینه انداختم خوب بود ، با خوردن زنگ آیفون شال آبی ام را پوشیدم.
    رفتم پیش مهمان ها...فقط آلما و شوهرش سهیل و کوچولوی خاله..امده بودن.
    سلامی کردم ، آلما امد توی آشپز خانه گفت : کمک میخواین؟
    _: آری برو حاضری هاو آماده کن.
    _: باشه.
    رفت دم یخچال و گفت: خب چی بریزم؟
    _: آب نارنج، سس مایونزوادویه بریز.
    _: باشه.
    دروغ نگم‌ استرس داشتم... نیما رفته بود دنبال سما و مامان هم داشت غذا هارو تست میکرد که مزشون و بسنجد.
    نگاهی داخل پذیرایی کردم ، سینا کنار سهیل نشسته بود. پوفی کشیدم به موبایلم نگاهی انداختم خبری ازش نبود. کمی توی اینترنت گشتم... نچ اینجا هم خبری نیست..
    سماو نیماهم رسیدن و دوتاییشون رفتن توی آشپزخانه.
    زنگ به صدا آمد ،خاله اینا بود...
    همگی به صف دم در ایستاده بودیم. اول خاله امد و باهام روبوسی کرد و گفت: سلام عروس گلم خوبی؟
    _: سلام خاله خوبم خوبید؟
    _: خوبم .
    رفت و نشست..آقای سمائی هم امدو سلام و احوال پرسی کردو رفت...
    ساره امد ،یاسمین، ساناز...نیومد...
    با لب و لوچه ی فراوان رفتم توی آشپزخانه سما داشت با آلما حرف میزد تا منو دید گفت: چیشده نیومده؟
    سری تکان دادم ،رفتم چایی ریختم و برای خاله اینا گرفتم . سینی و گذاشتم توی آشپزخانه ، که صدای خاله و شنیدم : ببخشید لعیا جون حسام کلی عذر خواهی کرد و گفت کارداره اگر تونست میاد.
    تا حرف خاله تمام شد موبایل بابا زنگ خورد بادیدن اسمش روبه آقای سمائی گفت: چه حلال زاده اس این پسر.همونجا نشست و شروع کرد به حرف زدن..
    رفتم نشستم توی پذیرایی. خاله دوباره از جانب حسام عذر خواست.
    بعد از اینکه بابا موبایلشو قطع کرد ...به پنج دقیقه نرسیده بود که موبایل خودم که توی اتاق بود زنگ زد...
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    مو بایلم و از روی اپن برداشتم و داخل اتاقم شدم ، با دیدن اسم روی موبایل استرسم تشدید شد...دکمه ی اتصال و زدم: الو سلام خوبی؟ کجایی نمیای؟
    _: اولا سلام دوما دو دقیقه مهلت بده تند تند سوال میکنه، در و بازکن فریز شدم .
    _: باشه .
    گوشی به دست رفتم بیرون ،آیفون توی آیفون توی هال بود ، در و باز کردم. قطع کردم.هرچی صبر کردم نیومد تو ، رفتم توی حیاط که دیدم سرش توی موبایلشه...صدای مسیج موبایلم امد.‌ از جیب عقب شلوارم برش داشتم ، و روشنش کردم، حسام بود ،
    _: بپوش زودی بریم بیرون.
    _:چـــــی؟‌ الان؟ قرار بود بیای اینجا که.
    _:‌زودی بپوش دیگه..کی بود غرغر میزد که من میخوام برم بیرون؟
    _: اونموقع قرار نبود بیای...خبر نداشتم.
    _: یامیپوشی یا بزور میبرمت.
    نگاهش کردم امدم برم که پام گیر کرد به لبه ی پله و افتادم دوید سمتم و گفت: خوبی؟
    _: خوبم.
    بزور بلند شدم ، مچم درد میکرد فقط برای اینکه نگران نشود،چیزی نگفتم بهش.
    رفتم توی خونه که مامان صدام کرد ، داخل پذیرایی شدم. مامان امد جلومو ازم پرسید: کی بود؟
    _:حسام بود، ماما کاری نداری میگه بریم بیرون.
    _: اا مگه قرار نبود بیاد اینجا؟
    _: نمیدونم.
    رفتم توی پذیرایی‌، به بابا گفتم: بابا حسام...
    هنوز حرفم تموم نشده بابا سری تکان داد و گفت: میدونم برین بسلامت فعلا بگو بیاد تو تا یخ نکرده.
    با خوشحالی رفتم بهش گفتم. امد تو و منم رفتم لباسامو بپوشم.
    ،در و بازکن فریز شدم باید جا بستنی بخورنم.
    _: باشه .
    گوشی به دست رفتم بیرون ،آیفون توی آیفون توی هال بود ، در و باز کردم. قطع کردم.هرچی صبر کردم نیومد تو ، رفتم توی حیاط که دیدم سرش توی موبایلشه...صدای مسیج موبایلم امد.‌ از جیب عقب شلوارم برش داشتم ، و روشنش کردم، حسام بود ،
    _: بپوش زودی بریم بیرون.
    _:چـــــی؟‌ الان؟ قرار بود بیای اینجا که.
    _:‌زودی بپوش دیگه..کی بود غرغر میزد که من میخوام برم بیرون؟
    _: اونموقع قرار نبود بیای...خبر نداشتم.
    _: یامیپوشی یا بزور میبرمت.
    نگاهش کردم امدم برم که پام گیر کرد به لبه ی پله و افتادم دوید سمتم و گفت: خوبی؟
    _: خوبم.
    بزور بلند شدم ، مچم درد میکرد فقط برای اینکه نگران نشود،چیزی نگفتم بهش.
    رفتم توی خونه که مامان صدام کرد ، داخل پذیرایی شدم. مامان امد جلومو ازم پرسید: کی بود؟
    _:حسام بود، ماما کاری نداری میگه بریم بیرون.
    _: اا مگه قرار نبود بیاد اینجا؟
    _: نمیدونم.
    رفتم توی پذیرایی‌، به بابا گفتم: بابا حسام...
    هنوز حرفم تموم نشده بابا سری تکان داد و گفت: میدونم برین بسلامت فعلا بگو بیاد تو تا یخ نکرده.
    با خوشحالی رفتم بهش گفتم. امد تو و منم رفتم لباسامو بپوشم.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلام امدم با یک پست کوچولو موچولو .. ببخشید آخرش یهو تق تموم شد میخواستم زودی برسم قسمت بعد...شبتون ستاره بارون برین بخونید
    27
    لباسامو پوشیدم ، رفتم داخل پذیرایی ، منو دید ،لبخندی زد. بلند شد ،‌نگاهی به ساعت کردم تازه۸ بود خوب است.
    از همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
    بالبخند نگاهی بهم کرد: کجا بریم ؟
    _: بریم..،شهربازی بعدشم بریم شام بخوریم.
    _:اطاعت خانم خانوما .
    تمام مدت سوار ماشین بودیم یکم حرف زدیم ، رسیدیم شهربازی، بعد از گرفتن دوتا بلیط . وارد شدیم..چرخ فلک...ترن هوایی، سفینه ...
    همین سه تا رو دوست داشتم برم. حسام نگاهی بهم انداخت، انگار فکرم را خوانده بود چون گفت: دوست داری کدومارو بریم؟
    _: چرخ فلک،سفینه،ترن هوایی، قطار وحشتم اوم نه..
    _: باشه .
    رفتیم نزدیک چرخ فلک ، دو عدد بلیط گرفت و امد جلو و گفت: ده دقیقه نوبتمونه برم چی بگیرم بیام تا نوبتمون بشه؟
    _: بستنی.
    _: باشه.
    حسام برام بستنی خرید . نوبتمون شد و رفتیم سوار شدیم.
    چرخ فلک شروع کرد به حرکت کردن ، چندتا سلفی و عکس از مناظر بیرون گرفتیم و وقتمان به اتمام رسید.
    بقیه وسایل هاهم رفتیم و نوبت رسید به شام...
     

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    وارد کافی شاپ شدیم ، صندلی ای انتخاب کردیم،
    گارسون امد .میز را تمیز کرد ، تشکری کردیم .
    هرچند چپ چپ داشت حسام و نگاه میکرد..منو را داد و رفت.
    نگاهی به لیست کردم...حسام بعد از مدتی که مشغول خواندن غذاهای روی منو بودم نگاهی بهم کرد و گفت: خب چی میخوری!؟
    _: اوووم...پیراشکی گوشت و قارچ
    _: باشه. آب ،نوشابه یا دوغ؟
    _: نوشابه.
    رفت سفارش بده ...
    نگاهی به اطراف انداختم ، تا اینکه بعد از مدت کوتاهی حسام امد ..
    نگاهم کرد و گفت: خب...
    _: خب....!؟
    _: خوبی؟
    _: خوبم .توخوبی؟
    _: خوبم.....چی بگیم!! از بچگی هم خبر داریم....نصف چیزای همو میدونیم...
    _: اوووم آهان اسم ماشینت چیه؟ از وقتی خریدی نشد بپرسم.
    _: سوزوکی...خب؟ سوال داری بازم؟
    _: اهوم. غذا چی دوست داری؟
    _: فکر کنم بدونی...نوبت منه چی دوست داری؟
    _: من از هیچی بدم نمیاد...فقط عاشق راه رفتن..گردش رفتن ...مهم نی کجا...دوست دارم برم کوه، تپه، شهربازی...لوازم تحریر، وسایل فانتزی ، لباس، آرایش خوشم میاد ،ساعت...کلا بگم همه چییی :دی فقط از وسایل کلاسیک و قدیمی بدم میاد چیزای رنگی رنگی دوست دارم!
    _: دیگه نبود؟
    _: نه...:دی
    نیشخندی زدم و بعد از خوردن غذا کمی حرف زدیم و راهی خانه شدیم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا