- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 291
- امتیاز واکنش
- 4,819
- امتیاز
- 441
- سن
- 22
با نوک انگشت قطرهی اشکی که لجوجانه از گوشهی چشمم چکید رو گیر انداخت. انگشتش رو مقابل صورتم قرار داد و با صدای ضعیفی گفت:
- بعداً دلیل این رو واسم توضیح میدی؟باشه؟
به ناچار تایید کردم. تلفنش دوباره به صدا در اومد. بلافاصله دستم کشیده شد و بی اختیار به حرکت در اومدم. از چهارچوب در که خارج شدیم، یاسی جلومون ظاهر شد.
یاسی: وا رها جون واقعاً داری میری؟ ببین دلیلت اصلاً قانع کننده نبود، من هنوز کیک رو نیاوردم.
از فرصت استفاده کردم و دستم رو از دست رها بیرون کشیدم. آهسته قدمی برداشتم. با چشم دنبال سامیا میگشتم. صدای رها هرلحظه دورتر میشد.
رها: آخه یاسی جون من که برای تو توضیح دادم. این رهام رو که میشناسی. خودت میدونی اخلاقش چه جوریه. حالا ایشاالله توی عروسیت جبران میکنم.
نگاهم به امیر و سپهر افتاد که مشغول صحبت بودند. صداشون نزدیک شد.
سپهر: امیر تو روحت با این تولدت. خیلی خلوته بابا من پارتنر میخوام. حوصلم پوکید.
امیر: لال بابا تقصیر من چیه؟ یاسی خودش تولد گرفته من که روحمم خبر نداشت. اگه میدونستم، چندتا ازوناشم میاوردم یکم حال کنیم. از اینها که هیچ آبی گرم نمیشه. حالا میخوای یه زنگ بزنم به چند تا از دوست دخترهام بیان یه حالی بهت بدند؟
بالاخره سامیا رو پیداش کردم. روی کاناپه لم داده بود و ویسکی میخورد. به یه نقطهی نامعلوم زل زده بود. معلوم بود تو حال خودش نبود. صدای بلند و جیغ جیغوی یاسی روی اعصابم رژه رفت.
یاسی: هوی امیرخان؟ چی داری برای خودت اون جا بلغور میکنی؟
امیر: هیچی عزیزم، داشتم به سپهر میگفتم تو تنها عشقمی، میخوای مطمئن بشی؟
دیگه صدایی نشنیدم. دست از تماشای سامیا برداشتم و برگشتم. امیر یاسی رو در آغـ*ـوش گرفته بود و لباشون روی هم بود. دیگه به این کارهای یاسی عادت کرده بودم. از همون چند سال پیش که با دوست پسرهای قبلیش میگشت. حالم بهم خورد. سرم رو به طرف دیگهای متمایل کردم. گوشهی لباسم کشیده شد.
- بیا بریم.
نگاهم به طرف صاحب صدا کشیده شد. رها بود که لبش رو به دندون گرفته بود و میگزید. آخرش هم نتونست این عادتش رو ترک کنه. به طرف در حرکت کرد. نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و برای آخرین بار همه رو از نظر گذروندم. امیر و یاسی رو ندیدم. چشمم به سامیا افتاد. کاش میشد حداقل ازش معذرت خواهی کنم. این هم یکی دیگه از همون ای کاش ها بود. سرم رو به طرفین تکون دادم و خداحافظی بلندی کردم. ولی هیچ کس جوابم رو نداد. با صدای بهم خوردن در اتاق خواب لبخندی روی لبم نشست. این دفعه دیگه یاسی کار دست خودش میداد. سری تکون دادم و با تاسف از خونه، خارج شدم.
- بعداً دلیل این رو واسم توضیح میدی؟باشه؟
به ناچار تایید کردم. تلفنش دوباره به صدا در اومد. بلافاصله دستم کشیده شد و بی اختیار به حرکت در اومدم. از چهارچوب در که خارج شدیم، یاسی جلومون ظاهر شد.
یاسی: وا رها جون واقعاً داری میری؟ ببین دلیلت اصلاً قانع کننده نبود، من هنوز کیک رو نیاوردم.
از فرصت استفاده کردم و دستم رو از دست رها بیرون کشیدم. آهسته قدمی برداشتم. با چشم دنبال سامیا میگشتم. صدای رها هرلحظه دورتر میشد.
رها: آخه یاسی جون من که برای تو توضیح دادم. این رهام رو که میشناسی. خودت میدونی اخلاقش چه جوریه. حالا ایشاالله توی عروسیت جبران میکنم.
نگاهم به امیر و سپهر افتاد که مشغول صحبت بودند. صداشون نزدیک شد.
سپهر: امیر تو روحت با این تولدت. خیلی خلوته بابا من پارتنر میخوام. حوصلم پوکید.
امیر: لال بابا تقصیر من چیه؟ یاسی خودش تولد گرفته من که روحمم خبر نداشت. اگه میدونستم، چندتا ازوناشم میاوردم یکم حال کنیم. از اینها که هیچ آبی گرم نمیشه. حالا میخوای یه زنگ بزنم به چند تا از دوست دخترهام بیان یه حالی بهت بدند؟
بالاخره سامیا رو پیداش کردم. روی کاناپه لم داده بود و ویسکی میخورد. به یه نقطهی نامعلوم زل زده بود. معلوم بود تو حال خودش نبود. صدای بلند و جیغ جیغوی یاسی روی اعصابم رژه رفت.
یاسی: هوی امیرخان؟ چی داری برای خودت اون جا بلغور میکنی؟
امیر: هیچی عزیزم، داشتم به سپهر میگفتم تو تنها عشقمی، میخوای مطمئن بشی؟
دیگه صدایی نشنیدم. دست از تماشای سامیا برداشتم و برگشتم. امیر یاسی رو در آغـ*ـوش گرفته بود و لباشون روی هم بود. دیگه به این کارهای یاسی عادت کرده بودم. از همون چند سال پیش که با دوست پسرهای قبلیش میگشت. حالم بهم خورد. سرم رو به طرف دیگهای متمایل کردم. گوشهی لباسم کشیده شد.
- بیا بریم.
نگاهم به طرف صاحب صدا کشیده شد. رها بود که لبش رو به دندون گرفته بود و میگزید. آخرش هم نتونست این عادتش رو ترک کنه. به طرف در حرکت کرد. نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و برای آخرین بار همه رو از نظر گذروندم. امیر و یاسی رو ندیدم. چشمم به سامیا افتاد. کاش میشد حداقل ازش معذرت خواهی کنم. این هم یکی دیگه از همون ای کاش ها بود. سرم رو به طرفین تکون دادم و خداحافظی بلندی کردم. ولی هیچ کس جوابم رو نداد. با صدای بهم خوردن در اتاق خواب لبخندی روی لبم نشست. این دفعه دیگه یاسی کار دست خودش میداد. سری تکون دادم و با تاسف از خونه، خارج شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: