کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
پست سی و نهم

رفتم به سمت اتاقم در و باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل، کیفم رو انداختم روی زمین و بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو انداختم روی تخت و خوابیدم .
...
نازنین : حورا ... حورا ...
به زور چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم و با تشر به نازنین گفتم :
_ چه مرگته روانی مگه نمی بینی خوابم ؟
_ زهر مار و خوابم ساعت یک ظهر فکر کردم مردی .
با تعجب گفتم :
_ ناموسا ساعت یک .
_ بله .
_ ای وای نازی جونم حالا ناهار چی داریم ؟
_ پیتزا .
_ خب درد بی درمون بگیری من شبیه پیتزا شدم یه غذای دیگه سفارش می دادی .
_ از سرت هم زیاده اگه غذا مخصوص می خوای پاشو خودت درست کن به من چه .
_ باشه بابا برو بیرون می خوام لباس بپوشم .
نازنین یه لگد بهم زد و زود فرار کرد و از اتاق رفت بیرون ، من هم داد زدم .
_ دستم بهت برسه مردی بدبخت ترسو .
اون هم از دور داد زد :
_ تو لباست رو عوض کن .
از روی تخت بلند شدم و مستقیم رفتم داخل حمام یه دوش عالی گرفتم و یه ست خونگی صورتی پوشیدم مو هام رو با حوله جمع کردم تا خشک بشن و بعد شروع کردم به جمع کردن اتاق داشتم تخت و مرتب می کردم که صدای داد و بیداد نازنین اومد .
_ حورا خانم افتخار بدین بیاین با من ناهار بخورین.
من هم بلند تر از خودش داد زدم :
_ باشه این افتخار رو بهت می دم .
رو تختی رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم روی صندلی کناری نازنین نشستم و مشغول غذا خوردن شدم .
نازی : ساعت چند می ری ؟
_ سه
_ کلید با خودت ببر شاید شب دور بیام .
مشکوک نگاهش کردم و گفتم :
_ کجا به سلامتی ؟
_ خونه ی آقا شجاع به سلامتی .
_ خوش بگذره ، حالا با کی ؟
_ با نیما و مهرسام و بقیه ی بچه ها تو هم اگه کارت زود تمام شد بیا پیش ما .
_ نه مرسی بهتون خوش بگذره .
دیگه بینمون حرفی رد و بدل نشد و بعد از جمع کردن میز هر کدوم مون رفت توی اتاق خودش تا حاظر بشه .
جلوی میز آرایشی نشستم و سشوار رو از داخل کشو بیرون کشیدم و شروع کردم به سشوار کشیدن به موهام چون خودشون یکم فر بودن نیازی به حالت دادن نداشتن بخاطر همین معمولی بالای سرم بستم و بعد شروع کردم به آرایش کردن یه کرم نرم کننده به پوستم زدم و بعد یه ریمل به مژه هام یه کمم رژ گونه زدم با یه رژ لب هلوی، توی آینه یه بـ*ـوس واسه خودم فرستادم و رفتم سراغ کمد لباسی یکم همه چیز رو زیر و رو کردم تا بالآخره یه شلوار پارچه ای مشکی با کت مشکی و سفید خیلی شیک انتخاب کردم .
لباس هام رو عوض کردم و در آخر هم یه شال حریر مشکی انداختم روی سرم و با یه کفش ورنی مشکی کارم رو تموم کردم .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهلم

    موبایلم رو از روی میز برداشتم و شماره ی عمو نوید رو گرفتم بعد از چند تا بوق تلفن رو جواب داد .
    _ الو
    _ سلام عمو نوید .
    _ سلام حورا جان چطوری ؟
    _ تشکر من خوبم شما چطورین دو تایی رفتین ماه عسل .
    عمو نوید یه قهقه زد و گفت :
    _ نه بابا خوش نمی گذره یه زنبور عسل همراهمونه .
    با تعجب گفتم :
    _ کی ؟
    _ برادر خانم عزیز .
    آخی دلم براش سوخت .
    _ خوش بگذره .
    _ شما هم، هم چنین حورا جان مواظب خودتون باشین البته به مهرسام هم سپردم .
    _ چشم مواظب هستیم .
    _ باشه دیگه نگران نباشم خداحافظ .
    _ خداحافظ .
    تلفن رو قطع کردم که عماد اس ام اس داد .
    _ حورا بیا پایین .
    سریع کیفم و موبایلم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم و بدون این که برم توی اتاق نازنین از پشت در گفتم :
    _ نازنین من دارم می رم خداحافظ .
    _ خداحافظ .
    بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم بعد از چند دقیقه آسانسور اومد بالا و من سوار شدم .
    سریع به سمت سوناتا عماد رفتم و سوار شدم .
    یه نگاه به تیپ خفن عماد زدم و گفتم :
    _ اوهو آقا مگه عروسیت که کت و شلوار پوشیدی ؟
    _ اولا سلام دوما از شما که بهتر نشدیم .
    _ ببخشید حواسم نبود سلام بابت تعریفت هم ممنون .
    عماد دستش رو به سـ*ـینه اش زد و گفت :
    _ ماد مازل اجازه می دین که بریم ؟
    من هم یه قیافه ی دستوری به خودم گرفتم و گفتم :
    _ می تونی بری .
    عماد یه لبخند زد و گفت :
    _ بچه پر رو .
    نیم ساعتی بود که توی راه بودیم نمی دونستم داریم کجا می ریم بخاطر همین پرسیدم :
    _ عمادی داریم کجا می ریم ؟
    _ یه رستوران سنتی خیلی عالی توی ستار خان هست داریم می ریم اونجا .
    دیگه حرفی نزدم و چشم هام رو بستم .
    عماد : حورا رسیدیم ؟
    _ چشمام رو باز کردم و به همراه عماد از ماشین پیاده شدم چون توی پارکینگ بودیم نمی تونستم فضای داخل رستوران رو ببینم .
    عماد : حورا بیا هدیه ات رو بگیر .
    رفتم جلو و هدیه ای که واسه الناز گرفته بودم رو از عماد گرفتم عماد هم هدیه ی خودش رو برداشت و از پارکینگ زدیم بیرون .
    از در رستوران وارد شدیم حالا می تونستم توی رستوران رو ببینم خیلی عالی و سنتی بود روی تخت ها قالی های سنتی بود و زیر تخت ها هم آب عبور می کرد یه گروه هم داشتن موسیقی های سنتی می زدن .
    عماد : حورا همه اونجا هستن بیا بریم .
    دنبال عماد راه افتادم و به سمت تختی که همه نشسته بودن رفتیم شروع کردم با همه سلام کردن اول با عمو نوید بعد با زن عمو و نرگس خانم و در آخر هم با الناز .
    کنار نرگس خانم نشستم و عماد هم کنار پدرش نشست .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و یکم

    گارسون واسه ی همه چایی اورد و بعد از اینکه چایی ها رو جلومون گذاشا عمو عرفان دم گوشش چیزی گفت و بعد گارسون با لبخند رفت ، یه حسی بهم می گـه الناز از چیزی خبر نداره و قراره سوپرایز بشه ، یه لحظه یاد خودم افتادم من یک هفته قبل از تولدم هر روز به همه می گفتم تولدم آخر هم همه یادشون می رفت خدا بده شانس الان الناز اصلا نمی دونه تولدشه.
    همونی که گفتم شد گارسون با یه کیک سیندرلا که روش شمع هشت سالگی بود اومد به سمت ما ، الناز هیجان زده پرید بغـ*ـل پدرش
    _ وای مرسی بابایی خیلی دوست دارم .
    _ من هم همین طور پرنسس .
    گارسون کیک رو گذاشت جلوی الناز ، الناز هم چشماش رو بست و شمع ها رو فوت کرد همه ی افرادی که تو رستوران بودن دست زدن من و عماد هم سوت زدیم خواننده هم شروع کرد به نواختن .
    اول از همه عمو عرفان و زن عمو هدیه هاشون رو دادن هر دو با هم یک گردنبند گرفته بودن که روش نوشته بود پرنسس الناز پدر و مادرش رو بـ*ـوس کرد و بعد نرگس خانم یه دستبند طلا زیبا بهش هدیه داد فقط من و عماد مونده بودیم عماد هدیه ها رو دم در به گارسون داده بود بخاطر همین دستش رو تکون داد تا کادو ها رو بیارن .
    اول عماد هدیه ی خودش رو داد که یه لب تاب سفید بود به همراه یه تبلت الناز با هیجان
    _ مرسی عشقم .
    _ قابل شما رو نداشت پرنسس .
    من هم هدیه ام رو دادم به الناز ولی الناز بازش نکرد .
    عمو عرفان : الناز چرا کادو رو باز نمی کنی .
    _ بابایی جلدش خوشکله خراب می شه .
    همه با هم زدیم زیر خنده هر کاری کردیم الناز کادو رو باز نکرد ما هم بی خیال شدیم عماد هم هدیه ها رو برد و گذاشت توی ماشین و برگشت .
    دیگه ساعت نزدیکای هشت بود که عمو رفت و سفارش غذا داد من هم یه ببخشید گفتم و بلند شدم تا برم دستام رو بشورم .
    توی راهرو دو تا سرویس بهداشتی بود یکی مردونه و یکی زنونه رفتم داخل سرویس زنونه و شالم رو کندم یکم مو هام رو مرتب کردم و از دوباره شالم رو پوشید رژ لبم رو تمدید کردم و از دست شویی زدم بیرون .
    داشتم به سمت بقیه می رفتم که صدای یه نفر من رو سر جام نگه داشت .
    _ حورا ..
    برگشتم به سمت صدا که با کمال ناباوری با نازنین رو به رو شدم با تعجب
    _ نازی اینجا چیکار می کنی ؟
    _ با اجازه با دوستام اومدم شام بخورم .
    _ باشه پس خوش بگذره من می رم .
    خواستم برم که گفت :
    _ کجا می ری روانی وایسا بچه ها دیدنت بیا یه سلام کن بعد برو .
    با کمی تعلل قبول کردم و دنبال نازنین راه افتادم ، همه روی یه تخت بزرگ نشسته بودن از نفر اول شروع کردم به سلام کردن .
    اول آرمان بعد با نیما ، دل آرام ، آراد بخاطر این که بی ادبی نشه به مهرسام هم سلام کردم اون هم خیلی خشک بهم جواب داد و در آخر چشمم به یه دختر خورد که کنار مهرسام نشسته بود و قیافه ی فوق العاده ناز و مهربانی داشت چشم های خاکستری لب و دهن زیبا مو های رنگ شده و تیپ خیلی شیک ، یه مانتو کوتاه پوشیده بود به همراه شلوار نود سانتی و کفش پاشنه بلند و مو هاش رو به زیبایی از شال ریخته بود بیرون .
    با صدای نازنین دست از سر وارسی دختر بیچاره برداشتم .
    _ حورا جان این شایلین نامزد مهرسام .
    به گرمی باهاش سلام کردم اون هم خیلی مهربون جوابم رو داد یعنی واقعآ نمی فهمم دختر به این خوبی چرا با مهرسام نامزد کرده .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و دوم

    یکم با بچه ها خوش بش کردم و بعد رفتم به سمت عمو اینا سر جام نشستم که عمو گفت :
    _ کجا بودی می خواستم عماد رو بفرستم دنبالت ؟
    _ نازنین رو دیدم یکم پیشش نشستم .
    _ باشه غذاتو رو بخور سرد نشه .
    ای جونم غذا قرمه سبزی بود یعنی حال کردم بعد از این همه روز یه غذا دل چسب خوردم بعد غذا که تمام شد از عمو خیلی تشکر کردم چون واقعآ غذا عالی بود خدمه اومدن و میز رو جمع کردن و بعد میوه آوردن از بس همه سیر بودیم دیگه میوه نخوردیم .
    یه نیم ساعت دیگه هم نشستیم ساعت حول حوش ده بود که عمو بلند شد و گفت دیگه بریم همه بلند شدیم که زن عمو گفت :
    _ شما کجا می یایین .
    عماد : خونه دیگه .
    عمو : تو و حورا بمونید یکم خوش بگذرونید.
    عماد یه نگاه بهم کرد من هم با سر رضایتم رو علام کردم .
    خیلی گرم با همه خداحافظی کردم اونا که رفتن من و عماد سر جاها مون نشستیم که عماد گفت :
    _ چیکار کنیم ؟
    خواستم بگم بریم یه جای دیگه که صدای نازنین حرف رو تو دهانم نگه داشت .
    _ بیایین پیش ما .
    یه نگاه به عماد کردم با کمی تعلل قبول کرد کیفم رو برداشتم و به همراه عماد به سمت بچه رفتیم عماد به همه سلام کرد من هم سلام کردم و هر دو یه گوشه نشستیم هنوز چند دقیقه از اومدنمون نگذشته بود که آرمان گفت :
    _ بچه ها بیایین بریم توی جنگل یه آتیش درست کنیم بنشینیم اینجا حوصله هامون سر می ره .
    همه رضایت شون رو اعلام کردن من هم به تبعیت از عماد قبول کردم همه با هم از رستوران خارج شدیم و به سمت باغ پشت رستوران رفتیم آرمان یه آتیش درست کرد و همه دور آتیش نشستیم که نازنین گفت :
    _ بچه ها بیایین حقیقت یا عمل بازی کنیم .
    باز هم من بیچاره به تبعیت از بقیه قبول کردم .
    نازنین یه قرآن از کیفش در آورد و همه قسم خوردیم که جزء حقیقت چیزی نگیم و نازنین شروع کرد به تکون دادن بطری ، بله اگه ما شانس داشتیم که بهمون می گفتن شانس علی افتاد به من و نیما .
    نیما : حورا حقیقت یا عمل .
    خواستم بگم عمل ولی من که رازی نداشتم پس گفتم :
    _ حقیقت
    همه با هم گفتن :
    _هووووو چه شجاع .
    نیما گفت :
    _ بچه ها ساکت می خوام بپرسم .
    یکم فکر کرد و گفت :
    _ خب حورا خانم تا حالا عاشق شدی ؟
    همه چشم دوختن به لب های من به جزء مهرسام اون هم که اصلاً مهم نبود ، خواستم جواب بدم که دل آرام گفت :
    _ حورا راستش رو بگو قسم خوردی .
    خطاب به نیما گفتم :
    _ نه تا حالا عاشق نشدم .
    آرمان : به به چه دختر خوبی .
    آراد : بسه یه بار دیگه بطری رو بچرخون، این دفعه افتاد به آراد و مهرسام ای جونم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و سوم

    آراد : داداش حقیقت یا عمل ؟
    مهرسام یکم فکر کرد و گفت :
    _ حقیقت
    ایول کاش آراد یه سئوال جیـ*ـگر بپرسه .
    آراد : خب ، داداش بی شعور ترین آدمی که تو زندگیت دیدی کیه ؟
    اه آراد بمیری اینم سئوال بود پرسیدی .
    مهرسام بدون این که یه ثانیه هم فکر کنه گفت :
    _ حورا .
    یعنی دهنم باز موند چشمام داشت از حدقه بیرون می زد باورم نمی شه پسره ی احمق با من بود .
    یهو عماد زد پشت کمرم و گفت :
    _ حورا مگه چیکار کردی ؟
    و بلند همه زدن زیر خنده همه می خندیدن به جز من تمام حرصم رو تو چشمام ریختم یه نگاه تیز به مهرسام کردم ولی اون فقط بهم یه پوزخند زد ، ببینین همش کرم از خودشه وقتی حالش رو گرفتم نگین کرم از منه .
    همه یه دل سیر خندیدن من هم واسه این که آتو دست مهرسام ندم باهاشون خندیدم .
    نازنین بطری رو چرخوند و این دفعه افتاد به شایلین و دل آرام .
    دل آرام : شایلین جان حقیقت یا عمل ؟
    شایلین یکم رفت تو فکر ، آخی چه دختر نازی اگه پسر بودم از چنگ مهرسام بیرون می کشیدمش.
    با صدای شایلین از فکر های خبیثانه بیرون اومدم .
    _ حقیقت .
    آرمان : اه یکی تون بگه عمل تا براش سیبل بکشم .
    دل آرام : هیس ، شایلین جان کسی هست که از مهرسام بیشتر دوسش داشته باشی ؟
    شایلین با لبخند جواب داد .
    _ آره .
    دل آرام : کی ؟
    _ نه نشد دیگه فقط قرار بود یه سئوال بپرسی .
    نازنین : باشه پس یه بار دیگه می چرخونم.
    یه بار دیگه نازنین چرخوند این بار افتاد به عماد و آرمان .
    عماد : حقیقت یا عمل ؟
    آرمان خیلی جدی گفت :
    _ عمل .
    نیما : اووووو پسر شجاع .
    یهو توجه ام به صدای خیلی یواش نازنین جلب شد.
    _ اگه دست من می افتادی که تیکه تیکت می کردم .
    وای کاش می دونستم مشکل نازنین با آرمان چیه ولی بالآخره می فهمم .
    عماد : چون دیر وقت شده و دیگه می خوایم بریم با پشتت بدون کمک گرفتن از دستت آتیش رو خاموش کن .
    همه با هم
    _ ایول همینه .
    آرمان یه خنده ی مصنوعی کرد دلم براش کباب شد بی چاره .
    آرمان نشست شروع کرد با پشتش آتش رو خاموش کردن همه می خندیدن و دست می زدن نازنین هم با خوشحالی از آرمان فیلم می گرفت بدبخت آرمان دیگه شلوارش کاملاً داشت می سخت که مهرسام اومد بلندش کرد و بقیه ی آتیش رو با پا خاموش کرد .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و چهارم

    که همه با اعتراض گفتن :
    _ مهرسام چیکار می کنی خودش باید خاموش کنه .
    مهرسام با یه قیافه جدی به همه نگاه کرد جوری که همه خفه شدن ، با این که خیلی بی شعور ولی برادر خیلی خوبیه .
    ...
    همه بلند شدیم و قدم زنان از جنگل زدیم بیرون و به سمت ماشینا رفتیم چون مسیر من و نازنین یکی بود از عماد خداحافظی کردم و سوار ماشین نازی شدم و راه افتادیم به سمت خونه .
    سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم :
    _ نازی یکم یواش تر اگه می خوای بمیری به جهنم ولی من هنوز جونم .
    نازنین یه "ایش" گفت و پاش رو بیشتر گذاشت رو گاز و سرعتش رو زیاد کرد من هم تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به بخیالی تا خودش خسته بشه .
    یه پنج دقیقه ای بود که چشام رو بسته بودم که با صدای برخورد ماشین نازنین به یه ماشین دیگه از صندلی کنده شدم و به جلو خم شدم یه چند دقیقه ای تو شوک بودم بعد از این که هوشیاری رو به دست آوردم با عصبانیت برگشتم سمت نازنین
    _ الهی بمیری نازنین مگه بهت نگفتم یواش برون .
    نازنین با التماس گفت :
    _ حورا تو رو خدا برو یه کاری بکن غلط کردم از این به بعد هر چی تو گفتی .
    نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و از ماشین خارج شدم و به سمت ماشینی که نازنین زده بود رفتم با دست چند بار به شیشه ی دودی ماشین زدم که یه پسر قد بلند اتو کشیده از ماشین خارج شد و رو به روی من ایستاد .
    خواستم حرف بزنم که نازنین با سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت ما اومد .
    _ آقا ببخشید من اصلاً حواسم نبود متاسفم .
    پسره یه لبخند زد و گفت :
    _ اشکال نداره درک می کنم .
    نازنین : واقعآ متاسفم هر چقدر که باید خسارت بدم بفرمایید .
    پسر : خانم محترم من که گفتم مشکلی نیست بفرمایید .
    توی دل خودم گفتم : حالا اگه ما بودیم یارو تا قرون آخر رو از مون می گرفت آخر سر هم می فرستاد مون زندان والا مردم شانس دارن .
    نازنین : واقعآ نمی دونم چجوری از تون تشکر کنم .
    پسر : نیازی به تشکر نیست من خودم فهمیدم هول کرده بودین و از عمد نبوده .
    من هم تصمیم گرفتم یه حرفی بزنم و همون جور ساکت نشینم .
    _ واقعا ممنونم آقای محترم ( بعد یه نگاه بد به نازنین کردم و ادامه دادم ) بعضی ها واقعآ شعور رانندگی ندارن .
    پسره یه خنده خیلی محجوب کرد و گفت :
    _ نفرماييد حتماً حواسشون نبوده .
    نازنین یه پشت چشمی برام نازک کرد رو به پسره گفت :
    _ من نازنین هستم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم .
    اه نازنین چندش .
    _ آرتا شایان هستم از آشنایی با شما خوشبختم .
    _ همچنین آقای شایان واقعآ نمی دونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم .
    انگار منم اینجا بوقم چرا اسم من و نپرسید ؟ اصلاً به جهنم پسره ی نفهم بی شعور .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و پنجم

    من در حال حرص خوردن بودم که نازنین سری تکون داد و از آرتا خداحافظی کرد من هم یه خداحافظ خشک و خالی گفتم و همراه نازنین سوار ماشین شدیم نازنین استارت رو زد و حرکت کرد .
    نازنین : حورا چرا اینقد ساکتی ؟
    من که انگار منتظر همین کلمه بودم تا بپرم بهش :
    _ آخه دختره ی نفهم اگه کسی مثل آرتا به پستت نمی خورد می خواستی چه غلطی بکنی .
    _خب خسارت می دادم .
    _ ماشینت رو هم می بردن پارکینگ خودت رو هم می بردن آب خنک .
    _ باشه بابا حالا ما یه کاری کردیم .
    سری با تاسف واسش تکون دادم و دیگه باهاش حرف نزدم .
    وقتی به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدم نازنین هم رفت به سمت پارکینگ ، وارد ساختمون شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم بعد از چند دقیقه آسانسور بالا اومد و من سوار شدم .
    کلید ها رو از تو کیفم در آوردم و در خونه رو باز کردم سریع به سمت اتاقم رفتم و خودم رو پرت کردم روی تخت و چشم هام رو بستم دیگه نفهمیدم چی شد .
    ...
    نازنین : حورا پاشو دیگه .
    به زور لای چشام رو باز کردم و سوالی به صورت نازنین نگاه کردم ، خیلی گنگ گفتم :
    _ چته سر صبحی نازنین .
    _ پاشو مگه امروز نباید بری استادیوم .
    توی یه حرکت آنی روی تخت نشستم و گفتم :
    _ ای وای ساعت چنده ؟
    _ هفت
    _ خیلی دورم شده .
    _ نترس خودم می رسونمت.
    سوالی به نازنین نگاه کردم و گفتم :
    _ اصلا امروز آفتاب از کدوم طرف در اومده که تو ساعت هفت بیدار شدی .
    _ امروز می رم با نیما با دوستش که گفت ما باید ساختمونش رو درست کنیم حرف بزنم عصر هم میام دنبالت با هم بریم .
    سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
    _ باشه برو بیرون تا حاضر شم .
    نازنین از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس های دیروز رو در آوردم و رفتم به سمت دست شویی .
    بعد از اتمام کارام از دست شویی زدم بیرون و به سمت کمد لباسی رفتم یه شلوار گشاد مشکی پوشیدم با یه مانتو تا بالای زانو هام به رنگ مشکی و کفش اسپورت سفید .
    مو هام رو بالا بستم و شال مشکیم رو روی سرم انداختم با یه برق لب کارام رو تمام کردم سریع یه کیف برداشتم و زدم بیرون .
    رفتم به سمت اتاق نازنین و یه تقه به در زدم
    _ نازی من آماده ام .
    _ باشه برو توی پارکینگ تا بیام .
    یه " باشه " گفتم و از خونه خارج شدم توی پارکینگ کنار ماشین ایستادم و با پاهام به تایر ضربه می زدم که نازنین از آسانسور خارج شد و گفت :
    _ بپر بریم .
    با صدای دوزدگیر ماشین سوار شدم نازنین هم بلافاصله سوار شد و حرکت کرد .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و ششم

    تو کل مسیر خواب بودم تا زمانی که رسیدیم و با صدای نازنین بیدار شدم .
    _ حورا رسیدیم .
    ازش خداحافظی کردم خواستم پیاده بشم که نازنین گفت :
    _ حورا میام دنبالت حواست باشه .
    سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و از ماشین پیاده شدم .
    رفتم به سمت استادیوم در و باز کردم و رفتم داخل مهرسام پشت میز نشسته بود داشت یه چیزی می نوشت خواستم سلام نکنم اما یادم اومد که من این جوری تربیت نشدم بخاطر همین با صدای بلند گفتم " سلام "
    مهرسام برگشت به سمتم یه نگاه بهم کرد و با سر سلام کرد بعد می گم بی شعور نگین نه خب می میری مثل آدم بگی سلام .
    یه دور کل استادیوم رو از نظر گذروندم اما خبری از آراد نبود تصمیم گرفتم غرورم رو زیر پاهام بزارم و از مهرسام بپرسم .
    با جدیت رفتم به سمت میز مهرسام و گفتم :
    _ ببخشید آقای پارسا آقا آراد نیستن.
    مهرسام با تعجب نگام کرد بدبخت باورش نمی شه اینقدر با ادب صداش کردم ، چشماش رو دوزدید و از دوباره شروع کرد به نوشتن ، حالا هر چی می خوام باهاش خوب باشم نمی زاره بخاطر همین یه جوری که بشنوه گفتم :
    _ بی شعور .
    مهرسام بدون این که برگرده گفت :
    _ خدا رو شکر فکر کردم عوض شدی ، آراد امروز نمی یاد .
    با تعجب گفتم :
    _ چی ؟
    مهرسام برگشت به سمتم و گفت :
    _ چرا داد می زنی ؟
    _ یعنی امروز فقط تو اومدی .
    _ آره .
    بخاطر اینکه از هر نوع آسیبی جلو گیری کنم راهم رو کشیدم و یه گوشه بی سر و صدا نشستم .
    یه نیم ساعتی بود که بیکار یه گوشه نشسته بودم و مهرسام هم مشغول نوشتن چیزی بود دیگه واقعا حوصلم پوکیده بود .
    _ اه من حوصلم سر رفت .
    مهرسام بدون اینکه برگرده گفت :
    _ ببخشید عروسک ندارم بدم دستت .
    _ بی مزه ، خب بگو چیکار می کنی تا من هم کمکت کنم .
    _ لازم نکرده .
    _ خب من هم اینقد سر و صدا می کنم تا کفری شی .
    برگشت به سمت و گفت :
    _ مگه مرض داری !
    دست به سـ*ـینه نشستم و گفتم :
    _ آره .
    _ این و که خودم می دونستم نیازی به تایید نبود .
    یه چشم غره بهش رفتم که خودش ادامه داد .
    _خب می گی من چیکار کنم که حوصلت سر نره .
    با ذوق برگشتم به سمتش و گفتم :
    _ بهم یه ساز یاد بده .
    _ نه .
    با مظلومیت زل زدم به چشماش که یه پوف گفت و از سر جاش بلند شد
    _ باشه بیا .
    کیفم رو با ذوق روی صندلی گذاشتم و رفتم به سمتش .
    مهرسام : چی می خوای یاد بگیری .
    _ درام .
    _خودت توی خونه درام داری ؟
    _ آره .
    _ باشه پس یه صندلی بیار بشین تا اول نوت هاش رو بهت یاد بدم .
    با تعجب گفتم :
    _ مگه درام هم نوت داره .
    _نه هر جور که دوست داری بزن .
    ترجیح دادم بیشتر از این سوتی ندم و به درس گوش کنم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و هفتم

    دیگه واقعآ خسته شده بودم درام زدن از اونی که فکرش رو می کردم سخت تره .
    مهرسام : خسته شدی ؟
    _ آره .
    _ خب بسه بقیه اش واسه فردا .
    _ باشه ممنون .
    خواستم برم سر مبل بنشینم که مهرسام گفت :
    _ کجا ؟
    _ خونه آقا شجاع میای ؟
    _ نمکدون پاشو بیا ویدیو این آهنگ رو که می گم درست کن .
    با ناله گفتم :
    _ من که بلد نیستم .
    _ لازم نیست فیلم بازی کنی می دونم آراد یادت داده .
    _ ولی ...
    _ ولی و اما نداره پاشو بیا تنبلی نکن .
    با ناله راه افتادم به سمت لب تاپ زیر لب گفتم :
    _ بی شعور .
    _ خودتی .
    برگشتم به سمتش تا بهش چشم غره برم که گفت :
    _ باشه ترسیدم حالا برو توی فایل اول یه ویدیو هست تنظیمش کن .
    پشت صندلی نشستم و مشغول تنظیم ویدیو شدم ...
    نزدیکای سه ساعت مهرسام بی شعور مثل سگ ازم کار کشید و حتیٰ یه قطره آب هم بهم نداد انگار اسیری آورده ، دیگه واقعآ ازش نا امید شده بودم بخاطر همین با بغض گفتم :
    _ خب مگه اسیری گرفتی من دارم از گرسنگی می میرم .
    مهرسام سرش رو بالا آورد و یه نگاه بهم کرد و گفت :
    _ الان دیگه هیچ رستورانی غذا درست نمی کنه پاشو برو تو یخچال یه چی در بیار درست کن .
    با بهت گفتم :
    _ من ..
    _ نه پس من .
    _ اما من آشپزی بلد نیستم .
    مهرسام با بهت نگام کرد و گفت :
    _ آشپزی بلد نیستی .
    _ نه .
    _ خب پاشو برو یه چی در بیار خودم درست کنم .
    رفتم به سمت آشپز خونه کوچیک استادیوم در یخچال و باز کردم و یه بسته گوشت کشیدم بیرون .
    توی کابینت ها دنبال برنج می گشتم که مهرسام گفت :
    _ نگرد اینجاست .
    برگشتم به سمت مهرسام که با دست اشاره می کرد برنج خیس بندازم .
    مهرسام مشغول سرخ کردن گوشت بود من هم سر کابینت نشسته بودم سیب می خوردم .
    مهرسام : خسته نشی .
    _ نه فقط یه لیوان آب بهم می دی .
    _ خیلی پر رویی حورا حداقل پاشو سالاد درست کن .
    _ باشه ولی پیازش با تو .
    _ باشه.
    از روی کابینت پایین اومدم که مهرسام جوری که من نشنوم گفت :
    _ خاک تو سر هر کی که این و می گیره .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست چهل و هشتم

    بی شعور با من بود ، تا دلش هم بخواد اینقد حرصم گرفته بود که رفتم سمت شیر آب و یه لیوان رو پر آب کردم و ریختم رو سرش با بهت برگشت به سمت و گفت :
    _ مگه مرض داری روانی .
    _ تا خودت باشی دیگه به من چیز نگی .
    _ خب دروغ می گم بلد نیستی یه غذا هم درست کنی .
    با داد گفتم :
    _ حرف مفت نزن من بلدم نیم رو و ماکارونی درست کنم .
    مهرسام یهو زد زیر خنده و گفت :
    _ این و که دیگه بچه های دو ساله هم بلدن درست کنن .
    _ نخیر نازنین همین رو هم بلد نیست .
    _ اونم یکی بدتر از تو .
    دستم و به کمرم زدم و با لحن طلب کارانه ای گفتم :
    _ اصلا نامزد خودت بلده غذا درست کنه .
    _ بله تمام غذا های آمریکایی رو بلده .
    _ یعنی چی ؟
    مهرسام همون جور که مشغول دم دادن برنج بود گفت :
    _ چون مامانش همیشه غذا های خارجی درست می کرد شایلین هم هیچ وقت غذای ایرانی یاد نگرفت .
    چه جالب یعنی هیچ وقت غذای ایرانی درست نمی کردن .
    گوجه و خیار و کاهو از توی یخچال در آوردم و پشت اپن نشستم و شروع کردم به سالاد درست کردن مهرسام هم بعد از این که برنج و دم داد پشت اپن نشست و مشغول خورد کردن پیاز ها شد .
    بعد از این که همه چی رو خورد کردم همه رو با هم مخلوط کردم و شروع کردم به چیدن میز مهرسام هم رفت تا غذا رو بیاره .
    پشت میز جلوی مهرسام نشستم و یه نگاه به غذا ها کردم یه خورشت فوق العاده جا افتاده و خوش رنگ با برنج دم کشیده ی خوش بو آب دهنم راه افتاده بود .
    مهرسام پشقاب جلوی من رو برداشت و اول برای من کشید با یه لحن متعجب گفتم :
    _ اوه چه با ادب .
    در جواب من فقط یه لبخند زد و غذا رو گذاشت جلوم با اولین قاشقی که خوردم با بهت به مهرسام نگاه کردم فوق العاده خوش مزه بود تا حال ندیده بودم یه پسر همچین غذایی درست کنه ، با یه لحن شوخ گفتم :
    _ خودم می گیرمت.
    مهرسام یه نگاه بهم کرد و گفت :
    _ ولی من قسط ازدواج ندارم می خوام ادامه تحصیل بدم .
    _ نه بابا چه زود هم جبه می گیره .
    همون جور که می خورد پرسید :
    _ چند سالته ؟
    _ چرا ؟
    _می خوام بدونم .
    _ بیست و پنج .
    _ جدی .
    _ آره ( و بعد با یه چشم غره گفتم ) نکنه بیشتر بهم می یاد ؟
    مهرسام : نه اصلا فکر می کردم بیست سالته .
    _ اونوقت چرا ؟
    _ وای حورا آدم و غلط کردن می ندازی یه سوال پرسیدم.
    خب چیکار کنم از بس همه بهم گفتن کوتاهی بهت نمی یاد بیست و پنج سالت باشه منم عزت نفسم رو از دست دادم .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا