فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
الکس سعی می کرد درخت را از روی خودش بلند کند. بنابر این دستانش را به زمین تکیه داد و به سختی توانست خودش را از آن مهلکه را نجات بدهد و از آب بیرون بیاید. درخت را کنار زد و نفس عمیق کشید و به سمت خانه کلیر راه افتاد.
کلیر توانست به پنجره برسد. با بازو ضربه ای به شیشه زد و شیشه را شکست. خودش را به داخل خانه انداخت؛ اما در همان لحظه کابل برق به برق های داخلی اتصال کرد و تمام برق های داخلی اتصال کردند و شروع به آتش سوزی کردند. از جمله تلویزیونی که در آن اتاق بود و تمام چراغ های خانه! قاتل تا قربانی نمی گرفت، آرام نمی شد. کلیر در وسط خانه در خودش جمع شده و دستش را روی سرش گذاشته بود. نمی‌دانست چه کار کند. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. بلند شد و از پله ها به پایین دوید. با سرعت به سمت گاراژ رفت، تا با ماشین از خانه بیرون برود. کابل برقی در حال شکستن درب گاراژ بود و سراسیمه خود را به درب می کوبید. کلیر سعی کرد با ریموت در گاراژ را باز کند اما کار نمی کرد؛ پس به ناچار ماشین را روشن کرد؛ دنده عقب گرفت و با سرعت تمام به درب گاراژ کوبید. اما همین که در شکست تکه ای از اهرم درب، تبروارانه به سرعت در شیشه جلو ماشین فرود آمد و در نزدیکی کلیر پایین نشست. کلیر سعی کرد گاز بدهد اما آن اهرم مانند قلابی شده بود که اجازه نمی داد ماشین تکان بخورد.
الکس به خانه کلیر رسید. کابل برقی را آویزان دید. فریاد کشید:
- کلیر؟
اما جوابی نشنید. به سمت درب پشتی خانه رفت. کلیر همچنان سعی می کرد تا ماشین را از آنجا رها کند. بالاخره توانست، اما ماشین محکم خورد به چوب هایی که برای هیزم گذاشته بود و باعث شد کابل برق به روی شیشه مقابل ماشین بیافتاد. در هنگام خروج کلیر بیت گازوئیل به زمین افتاده بود و سرعت سریع ماشین باعث شد که ابزارهای گاراژ روی بیت گازوئیل بیافتند و باعث پارگی آن شوند. تمام گازوئیل بیرون ریخت و به سمت ماشین کلیر جریان یافت. کابل برق سراسیمه به کاپوت ماشین می کوبید. کلیر از ترس گریه می کرد. بالاخره الکس رسید، سریع به سمت کلیر آمد. کلیر خواست درب را باز بکند، اما الکس سراسیمه گفت:
- به هیچی دست نزن! کابل برق روی کاپوته!
الکس دنبال چیزی گشت تا بتواند کابل برق را از روی کاپوت ماشین دور کند. تبری را پیدا کرد. نگاهی با کپسول گازی کرد که کنار ماشین بود اما فریاد از سر ترس کلیر باعث شد که اهمیتی به آن ندهد. با سرعت به سمت ماشین رفت و چند ضربه با تبر به کابل زد. کابل را دور کرد، اما تبر از دستش افتاد و به کپسول خورد. کپسول گاز به زیر ماشین کلیر رفت و کابل برق به سمت گازوئیلی که روی زمین ریخته بود. آتش زبانه کشید و به سمت ماشین کلیر آمد. تمام گاراژ را آتش گرفته بود. الکس پشت شیشه رو به کلیر گفت:

- ماشین الان منفجر می شه!
بعد به کابل برق که دوباره روی کاپوت افتاده بود، نگاه کرد. بعد از چند ثانیه تصمیمش را گرفت رو به کلیر گفت:
- فقط مدت کوتاهی می تونم اون کابل رو نگه دارم .می دونی که باید چه کاری رو انجام بدی؟
 
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کلیر که می دانست نتیجه این کار چه می شود، فریاد کشید:
    - این کار را نکن!
    الکس مصمم بود. بالاخره راهی برای رهایی از این ماجرا پیدا کرده بود:
    - وقتی این کار را انجام بدم تو رو حذف می کنم و همه چیز تموم می شه! این تنها راهی که می تونیم سر مرگ رو کلاه بگذاریم.
    کلیر با التماس گفت:
    - این کار را نکن!
    الکس نفس عمیقی کشید. با لحن متقاعد کننده ای گفت
    ‏- من نمی خوام هردوی ما از بین بریم! تو که می دونی چه کاری رو باید انجام بدی؟
    کلیر دیگر چیزی نگفت فقط به الکس نگاه کرد. الکس قاطعانه نگاهش کرد و با آرامش گفت:
    - من همیشه باهات می مونم!
    کلیر باز هم هیچی نگفت. فقط گریه می کرد. الکس به سمت کابل رفت. این بارکلیر فریاد کشید:
    - این کار رو نکن!
    پلیس ها بالاخره رسیدند. بازرس وین وقتی دید الکس به سمت کابل برق رفته فریاد کشید:
    - از آنجا دور شو!
    الکس اما بر تصمیمش مصمم بود. پلیس ها به سمت الکس می امدند تا او را از آنجا دور کنند. اما الکس با دو دستش کابل برق را گرفت و از روی کاپوت ماشین بلند کرد. کلیر با سرعت از ماشین پیاده شد. همان لحظه انفجار ماشین باعث شد که به سمت دیگری پرتاب شود. پلیس‌ها نزدیک ماشین بودند. کلیر الکس را دید که روی زمین افتاده است.کابل برق همان موقع خاموش شد و دیگر آتشی آنجا نبود. آن ها کار خود را انجام داده بودند. کلیر به سمت الکس دوید و در کنارش فرود آمد. دستانش را نگاه کرد؛ سوخته بود. کلیر با گریه گفت:
    - لعنتی تو نباید این کار رو برای من انجام می دادی!
    پلیس ها بالای سر الکس رسیدند. کلیر ملتمسانه گفت:
    - زود باش عزیزم زود باش نفس بکش!
    بازپرس وین سعی کرد با تنفس مصنوعی او را احیا کند. نبضش را گرفت و گفت:
    - لعنتی! اون نفس نمی کشه!
    شروع به ماساژ قلبی کرد و گفت:
    - زود باش الکس با من بمون!
    ***
    شش ماه بعد
    کلیر و کارتر سوار هواپیما بودند. هواپیما تازه روی زمین نشسته بود. کارتر ساک های شان را از بالا برداشت. کلیر گفت:
    - پاریس! نمی تونم باور کنم!
    الکس از سوی دیگر آمد و با شوخی گفت:
    - من باورم نمی شه که دوباره سوار هواپیما شدیم!
    حرکت کردند. الکس دست کلیر را گرفت و گفت :

    - می دونی که چی می گم؟
    با هم به هتل رفتند. هیچ کدامشان باورشان نمی شد بعد از آن همه ماجرا بتوانند دوباره به پاریس بیایند. همان مقصدی که آن هواپیما قرار بود برود. پس از ماجرای کلبه کلیر، به زندگی برگردانده شدن الکس و نجات کلیر و مرگ دوست هایشان،تاد، بیلی، تری و خانوم لیوتون. وقتش بود که به مسافرت بیایند. شب با هم به یکی از خیابان های پاریس رفتند و در کافه نشستند. کافه ای که صندلی هایش را در کنار خیابان گذاشته بود؛ همان کافه های معروف پاریس. همه چیز خوب شده بود زندگی ایشان روی روال عادی افتاده بود و دیگر خبری از مرگ نبود.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    الکس نفس عمیقی کشید و گفت:
    - عجیبه! اینجا هستیم. نه؟ بالاخره معما را حل کردیم. فقط انگار یه چیزی کمه!
    کارتر و کلیر هم موافق بودند. انگار یک چیزی کم بود. کارتر لیوانش را بالا آورد و گفت:
    - برای تری!
    الکس لیوانش را بالا آورد و گفت:
    - و تاد!
    حال نوبت کلیر بود. او هم لیوانش را بالا آورد و گفت:
    - به خاطر همه دوستایی که نتونستن اینجا باشن!
    لیوان های شان را به هم زدند و گفتند:
    - به سلامتی!
    کمی از محتوای لیوان ها را خوردند. کارتر شروع به خندیدن کرد. الکس متعجب پرسید:
    - چیه؟
    کارتر لیوان را روی میز گذاشت و گفت:
    - شش ماه پیش اصلا فکرش رو می کردی، ما اینجا تو پاریس سه تایی دور هم می شینیم؟
    هر سه تایشان خندیدند. کارتر ادامه داد:
    - نمی دونم بعضی وقتا فکر می کنم شما دوتا تنها کسایی هستید، که من رو درک می کنید.
    کلیر و الکس لبخندی زدند. هنرمندی در کنار خیابان گیتار می نواخت و صدای موسیقی ناب فرانسوی گوش نواز بود. همه چیز عالی بود. خیابان های پاریس، کافه پاریس، هنرمند های پاریس و موسیقی پاریسی. کارتر با سر خوشی به الکس گفت:
    - حق با تو بود مرگ مجبور شد از خیر ما سه تا بگذره! ما دستش رو خوندیم. ما بردیم!
    الکس و کارتر خندیدند. کلیر اما گفت:
    - من معتقد نیستم که بردیم. فقط شانس آوردیم!
    به الکس نگاه کرد و گفت:
    - فرصتی که نمی خوام از دستش بدم.
    و بعد دست الکس را گرفت. الکس هم دست او را فشرد و گفت:
    - آره یه چیزی هست، که من نمی تونم حلش کنم!
    کارتر پرسید:
    - در مورد چیه؟
    الکس کمی به جلو متمایل شد و گفت:
    - نقشه مرگ!
    کلیر پوفی کشید و سرزنش گرایانه گفت:
    - الکس خواهش می کنم فراموش کن!
    الکس کاغذی را از جیبش در آورد :
    - فقط یک دقیقه! خیلی خوب؟
    نقشه مرگ بود، همان نقشه ای که نشان می داد که که مرگ به سراغ چه کسی می رود. کارتر با بی حوصلگی نگاهی به نقشه انداخت:
    - اوه خدای من!
    الکس باز هم با همان سماجت ذاتیش شروع به توضیح دادن کرد:
    - فقط گوش بدید. انفجار کاملاً بر اساس مرگ ما طراحی شده بود. وقتی من مداخله کردم و کارتر رو نجات دادم، نوبت مردن اون حذف شد و رفت سراغ بیلی و بعد نوبت کلیر شد. وقتی اونم نجات دادم اومد سراغ خودم.
    کلیر وکارتر با بی حوصلگی و خسته از این بحث، گوش می کردند. الکس سرش را از نقشه بالا آورد و رو به آن دو گفت:
    - تا اینجا رو که فهمیدین. درسته؟
    کارتر بی حوصله سر تکان می‌داد و کلیر بی حوصله به الکس نگاه می کرد. الکس ادامه داد:
    - و تنها چیزی که من رو از مرگ نجات داد اون شوک الکتریکی بود. بنابراین...
    کارتر پرید وسط حرفش و گفت:
    - بنابراین تو هم حذف شدی!
    کلیر با همان بی حوصلگی گفت:
    - از کجا بدونیم این ها همه از قبل پیش‌بینی شده بود؟ بین مسافرین پرواز ۱۸۰ فقط من ، تو و کارتر جون سالم به در ببریم؟
    کارتر به خاطر کلیر لیوان رو بالا برد. کلیر ادامه داد:
    - شاید همه اینا جز یه طرح بوده!
    کارتر که در حال خوردن نوشیدنی بود، با شوخی به الکس گفت:
    - شاید تو هنوز نفر بعدی باشی!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کلیر طعنه زنان گفت:
    - خفه شو کارتر!
    کارتر سرخوش گفت:
    -چیه؟ من که قوانین بازی رو درست نکردم. اگه کسی می‌خواست زنده بمونه باید کسی اون رو حذف می کرد.
    به الکس اشاره کرد:
    - الکس یه بار دخالت کرده به خاطر من به خاطر تو تا اونجایی که من می‌دونم این قضیه می‌تونه تکرار بشه و دوباره بیاد سر بخت ما!
    به خودش اشاره کرد و سرخوشانه گفت:
    - ولی من خوشبختانه همیشه شانس آوردم.
    به نقشه اشاره کرد و گفت:
    - چون تو نفر بعدی هستی!
    الکس را نشان داد. هنرمند فرانسوی هنوز در حال نواختن بود. الکس برگشت و به آن هنرمند نگاه کرد. کلیر گفت:
    - بهتره دیگه در این باره حرفی نزنیم. بیایید فراموش کنیم!
    ماشین حمل گوشتی در نزدیکی آن ها بود، الکس برگشت و به آن نگاه کرد. راننده درب ماشین را باز کرد و گوشت را به بالا کشید. به ساختمان تازه ساخت روبه نگاه کرد. یکی از داربست ها شل شده بود و به یک سطل پر از میخ خورد. سطل پر از میخ به پایین ریخت. صاحب کافه خواست تا چراغ بالای سر آن ها را روشن کند. چراغ زبانه کشید. الکس که محو در اتفاقات بود، از جا پرید و دستش به لیوان کلیر خورد و محتویات لیوان کلیر بر روی نقشه ریخت. محتویات قرمز بر روی اسم او در نقشه ریخته بود. الکس سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
    - وقتی برگشتی هتل می بینمت!
    کلیر بی خیال گفت:
    - منم باهات میام!
    الکس با همان لحن قبلی گفت:
    - نه تو همین جا بمون، باشه کلیر؟
    کارتر به شوخی گفت:
    - دیدی درسته؟ من که بهت گفتم تو نفر بعدی هستی.
    کلیر رو به کارتر گفت:
    - بس کن کارتر!
    و رو به الکس با صدای بلندتری گفت:
    - الکس صبر کن!
    الکس کمی از راهی که رفت، برگشت و گفت:
    - همونجا بمون باشه؟
    تکرار کرد:
    - همونجا بمون!
    کلیر در شیشه پنجره کافه، اتوبوسی را دید. فریاد کشید:
    - الکس!
    الکس به سمت کلیر برگشت. اتوبوس با سرعت از کنار الکس رد شد. اگر یک قدم آن طرف تر بود. مانند تری در زیر اتوبوس له می شد. اتوبوس انحراف پیدا کرد و به یک تیر برق خورد! تیر برق از جا کنده شد و به یکی از تابلوهای تبلیغاتی جلوی در تئاتر معروف آن خیابان خورد. تابلویی که به صورت برعکس ۱۸۰ را نوشته بود. الکس با ترس به آن تابلو نگاه کرد. تابلو از جا کنده شد و به سمت الکس آمد. کلیر فریاد کشید:
    -الکس!
    تابلو با سرعت به سمت الکس رفت، کارتر در لحظه آخر الکس را از جلوی تابلو نجات داد و سپس از جایش بلند شد و با عصبانیت رو به الکس گفت:
    - من که بهت گفتم نفر بعدی تو هستی!
    الکس که هنوز روی زمین بود گفت:
    - من فعلا حذف شدم !
    کارتر با سردرگمی پرسید:
    - پس نفر بعدی کیه؟
    الکس به تابلویی که روی هوا معلق بود نگاه کرد و سپس به کارتر. تابلو محکم به کارتر خورد و او را با خود برد. کلیر جیغ کشید و با بهت به جنازه کارتر که از تابلو آویزان بود نگاه می‌کرد. از جایش بلند شد خواست به طرف الکس بدود؛ الکس هم از سمت دیگر خیابان به سمت کلیر دوید. به هم نزدیک شدند‌. نمی خواستند برای لحضه ای هم از هم دور باشند. هر دو خوب می‌دانستند افراد بعدی لیست مرگ آن ها هستند. چیزی نمانده بود که یک‌دیگر را در آغـ*ـوش بگیرند که ناگهان اتوبوسی با سرعت زیاد به سمت آن‌ها آمد و آن‌ها دیگر نه صدایی شنیدند نه چیزی حس کردند و نه تصویری دیدند.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    - پرواز شماره صد و هشتاد به مقصد پاریس به زمین نشست...
    چشمانش را باز کرد. آخرین چیزی که یادش بود صدای بوق اتوبوسی بود که به آن‌ها نزدیک می‌شد. کمی در جایش تکان خورد و سرش را به سمت راهرو بازگرداند. ناگهان کوله‌ای روی سـ*ـینه اش پرتاب شد. هنوز گیج بود و نمی‌توانست درک کند که اطرافش چه می‌گذرد. خواست ببیند که چه کسی کوله را به سمتش پرتاب کرده، کمی چشم چرخاند و ناگهان تاد را دید که با لبخند به او نگاه می‌کند. دست جرج بر شانه تاد فرود آمد؛ به الکس نگاه کرد و لبخند گشادی به او زد. الکس نمی‌دانست چه کند، همان لحظه جرج به او اشاره کرد که با آن‌ها برود. الکس بی‌اختیار از جا برخواست و به دنبال آن‌ها رفت. به سالن جلویی که رسیدند، الکس، پیتر را دید که در حال برداشتن کوله‌اش بود. پیتر با دیدن الکس لبخندی زد و به سمت آن‌ها رفت. دیگر نه خبری از صدای گریه بچه بود و نه خبری از آن مرد بیمار. به پله های فرودگاه که رسیدند، شهری زیبا با معماری فرانسوی را دیدند. مردی با در‌حالی که سیگاری به لب داشت، تکیه بر ماشین سیاه رنگی زده بود و منتظر شخصی بود. همان موقع کلیر با سرعت از میان آن‌ها رد شد و خود را در آغـ*ـوش مرد پرتاب کرد. از کنار آن‌ها رد شدند. الکس سری برای کلیر تکان داد و کلیر با لبخند پاسخ او را داد. در روبرویشان خانم و آقای لیوتون دست در دست هم ایستاده بودند و با لبخندی بر لب به الکس نگاه می‌کردند. کریستا و بلیک به جمع آن‌ها اضافه شدند و همگی به کارتر و تری که چند قدم جلو تر از آن‌ها یک‌دیگر را در آغـ*ـوش گرفته بودند، نگاه کردند‌. صدای بوق دوچرخه ای توجه الکس را به خود جلب کرد. نگاهش را به سمت خیابان بازگرداند. بیلی را دید که سوار بر دوچرخه است و برای او دست تکان می‌داد. الکس هم برای او دست تکان داد. حالش وصف نشدنی بود. حس رهایی و آزادی داشت. به دنبال هواپیما گشت اما گویی هیچگاه هواپیمایی وجود نداشته است. دو طرف خیابان پر از مغازه های رنگارنگ بود. ماشین سیاه رنگی جلوی پایش ایستاد. کلیر و پدرش در ماشین نشسته بودند. کلیر به او اشاره زد تا سوار ماشین شود. الکس نگاهی به جرج و تاد انداخت. لبخند رضایتی که بر صورتشان بود به الکس نیز سرایت کرد. لبخندی زد و سوار ماشین شد.
    پایان
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران

    payaneroman-kootah-copy.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا