فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
هنوز در هپروت بود، اما سری تکان داد و راه افتاد. دختر گفت:
- می‌خوام به خاطر رفتارم توی جشن ازت معذرت خواهی کنم. واقعا متاسفم.
الکس که تازه به خود آمده بود گفت:
- کلیر؟
کلیر بدون توجه به حالت الکس گفت:
- و اینکه برای کسایی که از دست دادی متاسفم. اگه کمک می‌خواستی...
چند لحظه مکث کرد تا صحبت‌هایش را سبک سنگین کند و بعد چند ثانیه گفت:
- یا اگه کسی رو می‌خواستی که باهاش حرف بزنی، من هستم. اگه تو نبودی الان من مرده بودم.
برگه‌ای را از داخل کیفش بیرون آورد و به سمت الکس گرفت:
- این شماره منِ آدرسمم زیرش نوشتم. اگه کمک خواستی بدون من هستم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدند. کلیر ایستاد. الکس کمی به خود آمده بود. چیزی نگفت، اما برگه را از کلیر گرفت. کلیر لبخندی زد همان‌موقع اتوبوسی آمد. کلیر دستش را به سمت الکس دراز کرد و گفت:
- من باید برم.
الکس دست کلیر را در دست فشرد. کلیر بدون اینکه بداند الکس را از مرگ نجات داده بود. کلیر خداحافظی کرد و به سمت اتوبوس رفت. الکس همچنان همان‌جا ایستاده بود و به چند دقیقه پیش فکر می‌کرد. به اینکه اگر کلیر نیامده بود...
برگه‌ای که کلیر به او داد را در مقابلش گرفت. دیگر حس نمی‌کرد که باید بار دنیا را به تنهایی به دوش بکشد. برگه را در جیبش گذاشت و به مقصد خانه راه افتاد.
***
- اکنون چهل روز از روزی که ما چهل دوست و آموزگار شریف خودمون رو از دست دادیم می‌گذره.
توی مراسم یادبود از دست رفته‌های حادثه بودیم. تمام بازماندگان بعد از چهل روز دور هم جمع شده بودن. سخنران ادامه داد:
- هرروز که از این حادثه غیر منتظره و دردناک دور می‌شیم، از خودمون می پرسیم چرا؟ کتاب جامع به ما میگـه آگاهی انسان از شرایط و آینده خودش، بیشتر از اون آگاهی نیست که اون ماهی که در تور صیاد می‌اوفته داره. فرزندان انسان نیز بدین‌گونه به دام می‌افتند، آن زمان که سرنوشت بر آنان نازل می‌شود، حال بیش از آن که التیام یابیم...
عمو مایکل که ردیف اول نشسته بود برگشت و نگاهی به من انداخت. هنوز هم من رو مقصر مرگ پسرش می‌دونست. خانم لیوتون هم من رو مقصر مرگ همسرش می‌دونست. تمام اتفاقات رو از چشم من می‌دیدن و من دنبال راهی برای رهایی از این وضعیت بود.
- و از حضور سرنوشت و مرگ بگریزیم و باید هم برای آنان سوگواری کنیم و هم شادی...
برگشتم و به عقب نگاه کردم، بازرس وین و بازرس شرک آخر ایستاده بودن. مشخص بود هنوز این پرونده براشون حل نشده وگرنه چه دلیلی داشت که به اینجا بیان.
- خاطره و یادشون گرامی باد.
مدیر مدرسه به سمت تندیسی رفت که برای یادبود ساخته بودن. پارچه ساتن قرمز رنگ روش رو کشید. تندیس بزرگی از عقاب بود که اسم تمام در گذشتگان این حادثه روی تکه سنگی که زیر پای عقاب بود حک شده بود. مردم از جاشون بلند شدن تا شاخه‌های گل رو جلوی یادبود اون‌ها بزارن. در این بین کلیر رو دیدم. باز هم تنها بود. پیراهن مشکی پوشیده بود و در حالی که گلی توی دستش بود گوشه‌ای از مراسم ایستاده بود. بلند شدم و در حالی که شاخه گلی در دست داشتم به سمت تندیس رفتم. از بد روزگار کارتر جلوم بود. در حالی که دستش تو دست تری قفل شده بود، رو به من گفت:
- فقط امیدوارم فکر نکنی چون اسم من روی اون دیوار نیست من به تو مدیونم!
سری تکون دادم. حوصله حرف زدن با این یکی رو نداشتم.
- اینطور فکر نمی‌کنم.
باز هم با همون سماجت همیشگیش گفت:
- من خودم رو مدیون این مردمی می‌دونم که باعث بهتر شدن زندگیم هستند.
برگشت سمتم و با حالت تهاجمی نگام کرد. در حالی که سعی می‌کردم باعث دعوا نشم گفتم:
- چرا برنمی‌گردی سر زندگیت لعنتی؟
کتفم رو گرفت و باتهدید گفت:
- گوش کن، هیچ وقت به من نگو چیکار کنم. من خودم در این مورد تصمیم می‌گیرم نه تو!
تری دست کارتر رو محکم از روی کتفم کشید و با تأکید اسم کارتر رو گفت. کارتر نگاهی به تری انداخت و در حالی که دور می‌شد گفت:
- من قصد ندارم بمیرم!
و بعد در حالی که توسط تری کشیده میشد به سمت تندیس رفت. بعد از رفتن کارتر، بیلی به سمتم اومد گفت:
- سلام الکس!
با بی‌حوصلگی گفتم:
- سلام
نمی‌دونستم می‌خواد چی بگه. شروع به صحبت کرد:
- من هفته پیش امتحان رانندگی دادم؛ هفده شدم. این کمترین نمره‌ایه که میشه گرفت ولی قبول شدم. موضوع اینه وقتی که داشتم امتحان می‌دادم، اون کسی که از من امتحان می‌گرفت برگشت به من نگاه کرد و گفت، پسر جوون تو تو جوونی می‌میری. این درسته؟
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- نه الان نه هیچ وقت بیلی!
کمی دور شد اما منصرف شد و برگشت
- یعنی اگه از نوستراداموس هم بپرسم، اون هم همین رو میگه؟
با کلافگی گفتم:
- لعنت به تو!
اون که اوضاع رو خراب می‌دید دمش رو گذاشت روی کولش و رفت. رفتم جلوی تندیس، خانم لیوتون اونجا ایستاده بود و گریه می‌کرد. می‌خواستم چیزی بگم که با عصبانیت و استرس گفت:
- بامن حرف نزن، من از تو می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بعد از گفتن این حرفش رفت. هاج و واج به گل‌هایی که جلوی تندیس گذاشته بودن نگاه می‌کردم. تاد اومد و کنارم وایستاد. بعد از اون ماجرایی که تو خونشون داشتیم دیگه همدیگه رو ندیدیم. چند ثانیه مکث کردم تا حرفی که می‌خواستم بهش بزنم رو سبک سنگین کنم. بالاخره حرفم رو زدم:
    - ببین نمی‌خوام از حرفم برداشت بدی کنی، دلم بذات تنگ میشه! خودت که می‌دونی؟
    سری تکون داد و گفت:
    - آره منم همین‌طور. ولی متأسفانه مامان بابام این رو درک نمی‌کنن.
    سری به نشانه تایید تکون دادم. تاد با بغض گفت:
    - ببین وقتی اونا این ماجرا رو فراموش کنن، من و تو کل شهر رو می‌گردیم و کلی حال می‌کنیم.
    در حالی که اشک از چشماش جاری شد گفت:
    - می‌تونیم بریم سر قبر جرج. براش چیپسی که دوست داشت رو ببریم.
    اشک من هم جاری شد. سری تکون دادم و گفتم:
    - آره همین کار رو می‌کنیم.
    - خوبه
    ضربه‌ای به شونه‌اش زدم. اشکاش رو پاک کرد و گفت:
    - بهتره که برم، خانم لیوتون یه متنی رو بهم داده و ازم خواسته اجراش کنم. امیدوارم از پسش بربیام.
    داشت می‌رفت که گفتم:
    - موفق باشی مرد.
    بعد از رفتن تاد کلیر اومد کنارم و گلی که دستش بود رو سمتم گرفت:
    - به خاطر تو، من الان زنده‌ام.
    گل رو به دستم داد و گفت:
    - ممنونم!
    نگاهی به گل انداختم اما صدای سخنران که درخواست می‌کرد همه سر جاشون بشینن مجال فکر کردن نداد. بعد از استقرار همه، تاد به پشت تریبون رفت و شروع به صحبت کرد:
    - ما بر این اعتقاد هستیم که لحظه مرگ رو نمیشه پیش بینی کرد. اما وقتی اینو می‌گیم، پیش خودمون تصور می‌کنیم که اون لحظه، در آینده‌ای دورو مبهمه. در حالی که هیچ دلیل و تضمینی وجود نداره که مرگ همین امروز به سراغمون نیاد، شاید همین بعد از ظهر داس مرگ هممون رو درو کنه. چرا که مرگ در هر لحظه‌ای از زندگی ما این چنین حضور فعالی داره.
    ***
    چند ساعتی بود که از مراسم بازگشته بودند. پدر و مادرش خواب بودند و خود بی‌حال در اتاقش نشسته بود. بعد از چند دقیقه از اتاقش بیرون امد و به سمت سرویس‌های بهداشتی رفت. نزدیک چهل روز از مرگ برادرش می‌گذشت و اون هنوز خودش را پیدا نکرده بود. غم از دست دادن برادرش یک طرف، سخت گیری والدینش برای ندیدن بهترین دوستش یک طرف. جلوی آیینه صورت شویی ایستاده بود و موهای صورتش رو نگاه می کرد، تا اگر لازم باشه اصلاحشان کند. چهل روزی میشد که اصلا به خودش و ظاهرش اهمیتی نداده بود. بعد از آن حادثه رمقی برای زندگی کردن نداشت. فقط امیدوار بود که روزی همه این‌ها تمام شود. مسئله‌ای که هیچکس به آن اهمیت نمی‌داد این بود که تاد بعد از مدت‌ها دختری را انتخاب کرده بود. دختری که حتی وقت نکرد احساسش را به او بگوید. پنجره سرویس باز بود و باد خنکی می‌وزید.احساس سرما کرد؛ به همین دلیل پنجره را بست. اما باد کار خودش را کرده بود و باعث بسته شدن درب ورودی شد. درب توالت رو باز کرد و روش نشست. بی‌خبر از نشت شیر آب! آب قطره قطره می‌چکید و به مرور زمان روی زمین جاری شد. بعد از تموم شدن کارش بلند شد و برای اصلاح صورتش روبه روی آینه ایستاد. ژیلت را برداشت و شروع به اصلاح کرد، اما اولین حرکت ژیلت رو صورتش باعث زخمی شدن صورتش شد. زیر لب لعنتی گفت. آبی که از نشتی شیر اب جاری شده بود در حال حرکت روی موزاییک‌ها بود و تاد بی خبر از همه جا به کارش ادامه می‌داد. آب تقریبا به زیر پایش رسیده بود، نگاهش به ضبط سوت روی کابینت حمام افتاد و پریزش را برداشت و وصل کرد. اما ناگهان یادش افتاد که پدر و مادرش خوابند و این صدا ممکن است اذیتشان کند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بنابراین پریز ضبط صوت را کشید. باید خوشحال می‌بود که آب به زیر پاش نرسیده و به سمت وان حمام رفته. پرده‌ای که درش بود را کنار زد و با طنابی که روش پر از لباس‌های اعضای خانواده بود مواجه شد. دونه دونه لباس ها را برداشت به آخرین لباس که رسید، آبی که کف حموم پخش شده بود باعث لیز خوردنش به سمت وان شد. از بد حادثه طنابی که برای لباس ها زده شده بود دور گردنش می‌پیچد و او را به سمت وان می‌کشد. تاد سعی می‌کند طناب را از دور گردنش باز بکند اما موفق نمی‌شود. خواست فریاد بزند و درخواست کمک کند اما طنابی که دور گردنش بود مانع آن می‌شد. بنابراین شروع به دست و پا زدن می‌کند امادستش با قفسه شامپوها برخورد می‌کند و همه شامپو ها را در وان می‌ریزد. برای همین شانس ایستادن در وان را برای نجات خودش رو ازدست می‌دهد. هر چی تقلا می‌کند تا خودش رو نجات بدهد موفق نمی‌شود. با هر تلاشش طناب دور گردنش سفت‌تر می‌شد و مجال نفس کشیدن را از او می‌گیرد تمام سعیش رامی‌کند اما...
    شاید مرگ از اون چیزی که فکر می‌کنید نزدیک‌تر باشه!
    ***
    صدای قیژقیژ پره‌های پنکه رو اعصابم بود. یک عالمه مجله و کتاب که موضوع همشون پرواز بود، روی میز پخش و پلا بود و نقشه جهان، مسیر پرواز و حتی نقشه ساخت هواپیمایی که سقوط کرده بود جلوم بود. توی اینترنت تمام گزارش هایی رو که مربوط به این پرواز بود، باز گذاشته بودم. هرطورکه شده باید این معمای بزرگ رو حل می کردم. حداقل خودم رو از این عذاب وجدان نجات می دادم. پنکه رو میزی هنوز هم قیژ قیژ می‌کرد. انگار هیچ مدله کوتاه بیا نبود. خودش کم بود بادی که به روزنامه میزد هم باعث به صدا در اومدن کاغذ بود. پوفی کشیدم و به کارم ادامه دادم. بازم صدای روزنامه می‌اومد. نگاهی بهش انداختم. گزارشی راجب مراسم امروز بود. برش داشتم عکسی از کلیر بود. پیراهن کوتاه مشکیش و موهای بلوندش که توی تصویر سیاه و سفید روزنامه سفید شده بود. کاملا در تضاد بود. گلی تو دستش گرفته بود. دوست نداشتم متن گزارش رو بخونم. یه مجله از تو کشوم در اوردم و بی‌هدف شروع به ورق زدن کردم. بعد از چند دقیقه پشیمون شدم و خواستم مجله رو بزارم سر جاش که یه جغد پشت پنجره‌ای که پنکه جلوش بود اومد. مجله ای که دستم بود رو برای دور کردن اون جغد به سمت بنچره پرتاب کردم. جغد دور شد اما از شانس بدم مجله لای پره های پنکه گیر کرد تیکه تیکه شد و تیکه هاش توی هوا پخش شدن تیکه ای از کاغذ روی پام افتاد. نگاهش کردم. تیکه ای از مجله که با حرف بزرگ نوشته شده بود"تاد". خواستم نادیدش بگیرم. اما غیر ممکن بود. نگران تاد شدم. خونه‌اشون با خونمون فاصله‌ای نداشت. سریعا خونه رو ترک کردم با دو به سمت خونشون راه افتادم. نزدیک خونه‌اشون که شدم چراغ‌های گردون پلیس و اورژانس رو دیدم. سرعتم رو بیشتر کردم. یک زن و یک مرد که مسئول اورژانس بودن رو دیدم. در حالی که نفس نفس می‌زدم پرسیدم:
    - چی شده؟
    هیچ پاسخی بهم ندادن. دوباره پرسیدم:
    - تاد کجاست؟
    روبه روم رو نگاه کردم. همون دوتا مامور فدرال رو دیدم که ازمون بازجویی کرده بودن. داشتن به سمتم می‌لومدن. صدای دخترانه‌ای سمت چپم شنیدم که اسمم رو صدا می‌کرد.
    _الکس؟
    برگشتم سمت صدا. کلیر بود. پشت درختی قایم شده بود. با احتیاط بهم گفت:
    _ ازاین‌جا برو!
    همون موقع تخت اورژانسی که روش جنازه‌ای بود رو بیرون آوردن. پدر مادر تاد هم عقب‌تر حرکت می‌کردن. با ناباوری به جسد نگاه کردم. یعنی تاد؟ اشک تو چشمام جمع شد. عمو مایکل به سمتم اومد:
    - ندیدی چه اتفاقی افتاد؟
    درحالی که صدام می‌لرزید گفتم:
    _چه اتفاقی افتاده؟
    عمو تو چشمام زل زد و گفت:
    - تو باعث شدی که تاد از مرگ برادرش جرج تو سانحه احساس گـ ـناه بکنه و خودش رو بکشه!
    با ناباوری گفتم:
    - نه!
    نگاهی به جسدش کردم و با اطمینان به پدرش گفتم:
    - اون نمی‌خواست اینکار رو بکنه، اون گفت بعد از اینکه حال شما بهتر بشه با هم دوست می‌شیم. اگه می‌خواست خودش رو بکشه پس چرا برای آینده نقشه می‌ریخت؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ناباورانه بهم نگاه کرد و پیش همسرش که حالا کمتر از چهل روز دوتا از پسراش رو از دست داده بود برگشت. جسد رو سوار آمبولانس کردن. برگشتم و به پشت درخت نگاه کردم. کلیر اونجا نبود. انگار دنیا رو سرم آوار شده بود. تلوتلوخوران به خونه برگشتم. مامان که متوجه عدم حضور من شده بود به سمتم اومد و با عصبانیت پرسید:
    - این وقت شب کجا بودی؟
    پاهام دیگه جونی نداشتن. همونجا روی زمین نشستم در حالی صدام می‌لرزید گفتم:
    - تاد!
    مامان با نگرانی پرسید:
    - تاد چی شده؟
    گریه کردنم مجال پاسخ دادن به مامان رو نداد. از ته دل زار می‌زدم. مامان که واقعاً نگرانم شده بود اومد کنارم نشست و بغلم کرد. در حالی که سعی می‌کرد آرومم کنه گفت:
    - هیش همه چی درست میشه!
    ***
    توی جاده سبز منتهی به خونه کلیر راه می‌رفتم. باید می‌فهمید که دیشب اونجا چی کار می‌کرده. نزدیک خونه اش که رسیدم صدای جوشکاری می‌اومد. سگش به سمت من اومد. خودش جوشکاری رو قطع کرد و بلند گفت:
    - پاییز داره میاد.
    به سمتش رفتم. نگاهی به خونه اش انداختم. دیوار های بیرونی خونه اش آبی رنگ بود طبقه اول یه گاراژ بود که انتهاش یه میز گذاشته بود و تمام وسایلش اون جا بود. یک عالمه ابزار‌آلات. جلوی خونه اش یک حیاط کوچیک بود که نزدیک خونه یک منبع آب گذاشته بود تا آب بارون رو ذخیره کنه. خودش لباس مکانیکی آبی پوشیده بود و ماست جوشکاری زده بود.
    - تازه اولای تابستونه.
    ماسک جوش کاریش رو بالا زد و گفت:
    - آره ولی همه چیز در حال تغییره. اگر خوب دقت کنی میشه اومدن پاییز رو حس کرد.
    برگشت سمتم و با کنایه گفت:
    - انگار منم می‌تونم آینده رو ببینم.
    جدی شدم. نیومده بودم تا بهم تیکه بندازه. با لحن جدی گفتم:
    - چرا دیشب رفته بودی خونه تاد؟
    چند ثانیه نگاهم کرد و بعد به سمت وسایلش رفت و چیزی رو برداشت و گفت:
    - انقدر تلوزیون دیدم که بدونم، اف بی ای در مورد خودکشی نوجوانان تحقیق نمی‌کنه...
    به سمت گاراژش رفت. منم دنبالش راه افتادم.
    - اونا دیشت اونجا بودن و این نشون میده هنوز اونا نتونستن دلیلی برای سانحه پیدا کنن.
    زیپ کاپشنش رو باز کرد.
    - دوم اینکه اونا هنوز دلیلی برای اینکه چرا هفت نفر از هواپیما پیاده شدن پیدا نکردن. فکر کنم این دلایل کافی باشه.
    کاپشنش رو در اورد و آویزون کرد و ادامه داد:
    - گذشته از این یک نفر از اونا گفته که بهش الهام شده، که هواپیما منفجر میشه و قبل از اون حرکات مشکوکی از خودش نشون میده.
    به سمتم برمیگرده.
    - و این به کسی که بهش الهام شده کمکی نمی‌کنه و باعث میشه که خودکشی کنه.
    سری تکون دادم ولی هنوز جواب سوالم رو پیدا نکرده بودم پس سوالم رو تکرار کردم:
    - خوب تو چرا دیشب اونجا بودی؟
    به وسیله ای که توی گاراژش بود اشاره کرد و گفت:
    - می‌دونی این چیه؟
    با هم به سمتش رفتیم. نگاهی به دستگاه انداختم و با سر درگمی گفتم:
    - این...
    و تنها چیزی که فهمیدم رو گفتم:
    - این یه سر فنریه.
    به فنر وسیله دست زد و گفت:
    - این تویی، البته خیلی شبیه تو نیست، این چیزیه که من از تو احساس می‌کنم. الکس.
    - متأسفم
    نگاهی بهم انداخت:
    - نه. در واقع این اثریه که معلوم نیست چرا و چطور اینطوریه. این از روی بی‌میلی شکل گرفته و دارای یک ساختار خوبه ولی هنوز غیر قابل درکه.
    چند لحظه مکث کرد و کمی نزدیکم شد.
    - چهارسال من و تو توی دبیرستان بودیم ولی حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. همون لحظه تو هواپیما دقیقا همون حسی رو داشتم که تو داشتی. ولی نمی‌دونم از کجا سرچشمه گرفته بود. من اون چیزی که تو دیدی رو ندیدم ولی حسش کردم. تو هنوزم حسش می‌کنی، اینطور نیست؟ چیزی از اون روز هنوز توی تو جا مونده. من می‌دونم چون هنوز برام قابل درکه. بخاطر این بود که دیشب اونجا بودم.
    چند لحظه به هم نگاه کردیم و بعد من به سمت بیرون رفتم.
    -‌‌ می‌دونی قبل از این من هرگز با مرگ سروکار نداشتم، این‌ها می‌تونه زاییده ذهنمون باشه، ذهنی که به شدت از مرگ وحشت داره.
    مشکوک پرسید:
    - چی؟
    به سمتش برگشتم:
    - اگه تاد اولین قربانی باشه چی؟ اولین قربانی از ما.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    با تعجب گفت:
    - تو واقعا همچین حسی داری؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    - نمی‌دونم. فقط کاش میشد برای آخرین بار ببینمش. شاید اون موقع می‌فهمیدم.
    روی صندلی که اونجا قرار داشت نشستم. سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:
    - اگر فقط یکبار! دیگه می‌تونستم ببینمش!
    اشک از چشمم جاری شد. کلیر کنارم ایستاد و دستش رو روی شونه ام گذاشت. آهی کشیدم.
    - اون بهترین دوستم بود. تازه تونسته بود دختر مورد علاقش رو راضی کنه تا با هم باشن.
    بغضم رو قورت دادم. کلیر گفت:
    - واقعا می‌خوایی ببینیش؟
    سری تکون دادم. لبخند مرموزی زد.
    - پس بیا بریم ببینیم.
    ***
    از در بالا یک کلیسا وارد شدیم، درست زیر پامون یه تابوت بود. من و کلیر وارد تابوت شدیم. ایستاده بودیم، انگار کلیر از قبل به اینجا اومده بود، چون یک راست سراغ سردخونه رفت. جایی که جنازه ها را توش نگه می‌داشتن. به در ورودی که رسیدیم خیلی ماهرانه یک سیم مفتول رو به داخل انداخت و در رو بازکرد. وارد شدیم، یک سرد خونه به همراه یک کوره آتش. نگاهی به داخل سردخونه انداختیم. چند تا تخت خالی دورتا دور اتاق بود. اما جلوی کوره... جنازه تاد اونجا بود. پرسیدم:
    - خودشه؟
    کیلیر جواب داد:
    - آره ولی چرا شبیه مایکل جکسونش کردن؟
    کمی فکر کردم. اشک توی چشمام جمع شده بود. با بغض گفتم:
    - آره خودشه ولی اون چیزی که باعث شده بود تاد باشه، دیگه توش نیست!
    کلیر نگاهی به من انداخت، یک دفعه دست تاد با شدت تکون خورد و حرکت کرد. جفتمون به عقب پریدیم؛ کلیر گفت.
    - خدای من!
    از ترس نفس نفس می‌زدیم. مغزمون فرمان نمی‌داد که چیکار کنیم. همون موقع یک مرد سیاه‌پوست که لباس آبی و کراوات کرم رنگ به تن داشت، از درب روبروی ما داخل اومد و گفت:
    - خواهش می‌کنم! شما مرده رو بیدار کردید.
    یک چیز انبار مانند برداشت؛ بازش کرد. هر جفتمون ترسیده بودیم. به سمتمون اومد و انبار رو بست. لعنتی! فقط می‌خواست بترسونتمون. به سمت جنازه تاد رفت. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. پرسیدم:
    - چرا دستش تکون خورد؟
    مرد که بالای سر تاد ایستاده بود، با خونسردی ترسناکش گفت:
    - علم شیمی! تخلیه رگ ها باعث اسپاسم یعنی تکان در جسد میشه!
    کمی جرأت پیدا کردم، نزدیکتر شدم و گفتم:
    - ببینید من دوستش...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم، پرید وسط حرفم
    - من می‌دونم تو کی هستی!
    کلیر به صحبت اومد و پرسید:
    - خطا روی گردنش چیه؟
    مرد بدون هیچ تغییری در لحنش جواب داد:
    - کشیدگی سیمه!
    خدای من! اگر کشیدگی سیم باشه پس حتما خودکشی نبوده. چون فقط موقع تقلا کردن برای رهایی از سیمی که دور گردن پیچیده میشه. سیم دچار کشیدگی میشه.
    - کشیدگی سیم؟ اگه کشیدگی سیم باعث مرگش شده پس خودکشی نبوده، یه تصادف بوده!
    کمی حرکت کرد و پشت جنازه تاد ایستاد گفت:
    - برای مرگ تصادفی وجود نداره، نه خوش‌شانسی نه نگون بختی! و هیچ راه گریزی نیست!
    لبخند مرموزی زد و بعد جنازه تاد رو نگاه کرد و گفت:
    - چیزی که باید بدونی و همیشه یادت باشه، اینکه ما اسیر همزادی به نام مرگ هستیم. هر حرکتی که انجام می‌دیم چه مادی باشه، چه معنوی، از توقف جلوی چراغ قرمز گرفته تا عبور از اون، از آدم هایی که بهشون نزدیک هستیم یا نیستیم...
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    لحظه مکث کرد. نگاه ترسناکی به من انداخت و ادامه داد:
    - از هواپیمایی که سوار می‌شیم یا سوار نمی‌شیم! همشون جزئی از طرح رنج آور مرگ هستن!
    من و کلیر به هم نگاه کردیم. همه این هارو از کجا می‌دونست؟ مرد ادامه حرفش رو زد:
    - بعد هم که ما رو به گور می‌برن.
    توی ذهنم جرقه ای زد. زیر لب گفتم:
    _ طرح!
    تو فکر بودم و رو به مرد گفتم:
    - یعنی اگه بتونی طرح رو پیدا کنی می‌تونی مرگ رو فریب بدی؟
    مرد نگاهی بهم کرد.
    - الکس تو همین الان با بیدار کردن اون مرده این کار رو کردی!
    نگاهی به جنازه انداخت و ادامه داد:
    - واکنش دوستت نشون از این داشت که مرگ برای شما هم طرحی رو در نظر داره!
    به من اشاره کرد و گفت:
    - حالا شما دوتا فقط باید بفهمید کجا و چطور، مرگ به سراغ تون میاد، اگه فکر می‌کنید می‌تونید از دستش فرار کنید، سعی خودتون رو بکنید، ولی یادتون باشه هر ریسکی برای به هم زدن برنامه اون یا تخطي از خطی که داره چنان اون رو به خشم میاره که حتی فرشته مرگ هم، از اون در امان نمی‌مونه!
    در حالی که حرف میزد، با دستگاهی خون را از رگ های تاد بیرون می‌کشید
    _ شما که نمی ک‌خوای اربـاب اینقدر از دستتون عصبانی بشه؟
    دستگاه روبا خشونت بیرون کشید. من و کلر جفتمون به عقب‌تر رفتیم. هنوز نفس نفس می‌زدم. اما اون مرد با اینکه صحنه خیلی انزجار آور بود، از جاش تکون نخورد، حتی لبخندی هم به لب داشت و کم کم لبخندش به خنده تبدیل شد. مرد ترسناکی بود. مرموز و ترسناک. من که موندن بیشتر رو جایز ندیدم گفتم:
    - خیلی خب! پس ببخشید که مزاحمتون شدیم!
    مرد دستگاه را در دست داشت رو بالا گرفت گفت:
    - نه زحمتی بود نه اشکالی داشت!
    کلیر زودتر از من بیرون رفت. من آخرین نگاه رو به مرد انداختم. مرد گفت:
    - به زودی می‌بینمتون!
    و هر دو از کلیسا بیرون اومدیم. بیرون کلیسا وایستادم دو تا دستام رو روی زانوم گذاشتم و از ته دل زار زدم. نمی‌تونسم مرگ تاد رو باور کنم. نمی‌خواستم! کنار اومدن با مرگ جورج فقط بخاطر وجود تاد شدنی بود. حتی اگر پدر و مادرش اجازه نمی‌دادن که ما هم رو ببینیم، اما همین که می‌دونستم اون هست، همین که می‌دونستم می‌تونم روش حساب باز کنم برام کافی بود. اما الان... کلیر نزدیک شد. دستش رو روی شونم گذاشت. می‌خواست دلداریم بده. اما من به دلداری اون احتیاجی نداشتم. دستش رو پس زدم. سرم رو اوردم بالا و داد زدم:
    - اونی که اون تو دیدی صمیمی ترین دوستم بود! کسی که از بچگی باهاش بزرگ شدم. اما الان نیست! مرده. میگن خودکشی کرده. باباش همه تقصیرارو گردن من انداخته. میگـه بخاطر عذاب وجدانش خودش رو کشته. الان که فهمیدم خودکشی نبوده هیچ جوره نمی‌تونم ثابتش کنم. همه چی تقصیر منِ! همش تقصیر منِ!
    دو زانو روی زمین افتادم. کلیر اومد کنارم رو دوزانو نشست. هیچی نگفت. نگاهی بهش کردم، تمام صورتش غرق در اشک بود. شونه هام می‌لرزید و نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. کلیر بدون اینکه چیزی بگه نزدیک تر شد و من رو در آغـ*ـوش گرفت.
    ***
    روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. این چهل روز دست کمی از جهنم نداشت. مرگ صمیمی ترین دوستانش او را تنهای تنها کرده بود. دوست نداشت هیچ کاری را انجام بدهد. تمام برنامه هایی که برای آینده با کریستا و بلیک کشیده بود با آن پرواز لعنتی نابود شده بودند. حتی برای دانشگاه هم خودش اقدام به ثبت نام نکرد و پدر و مادرش این کار رو انجام دادند. او این روز ها علاقه ای به بودن با کسی نداشت. حتی کارتر را هم از خودش می‌راند. تمام مدت را در اتاقش می‌ماند به کریستا و بلیک فکر می‌کرد. به لحظه هایی که با هم داشتن. به تمام خاطرات مشترکشان. غرق در گذشته بود که صدای زنگ تلفن همراهش رشته افکارش را پاره کرد. نگاهی به صفحه گوشیش انداخت. عکس کارتر نمایان بود. تلفن را جواب داد:
    - بله؟
    صدای کارتر در گوشش پیچید:
    - سلام.
    بی حال جواب داد:
    - سلام.
    صدای کارتر هم گرفته بود.
    - هنوزم نمی‌خوای هیچ کس رو ببینی؟
    تری آهی کشید. خودش هم نمی‌دانست که چه می‌خواهد.
    - نمی‌دونم! دیگه هیچی نمی‌دونم!
    کارتر با لحن آمرانه ای گفت:
    - فردا میام دنبالت بریم بیرون.
    تری خواست مخالفت کند که کارتر در میان حرفش پرید و گفت:
    - همین که گفتم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    صدای درب اتاق کارتر آمد.
    - آقای هورتون پدرو مادرتون اومدن!
    کارتر پوفی کشید و گفت:
    - باید برم فردا ساعت پنج و نیم میام دنبالت.
    و بعد تلفن را قطع کرد و به نزد پدر و مادرش رفت. خیلی وقت بود که آن‌ها را ندیده بود. حتی بعد از آن حادثه نیز پدر و مادرش برای دیدن او نیامده بودند. مادرش با دیدن او به سمتش رفت و اورا در آغـ*ـوش کشید. کارتر بعد چند ثانیه از آغـ*ـوش مادرش بیرون آمد و با کنایه گفت:
    - قرداد مهمتون رو بستید؟
    مادرش با تعجب گفت:
    - منظورت چیه؟
    کارتر نفس عمیقی کشید تا آرام باشد. نمی‌خواست داد بزند و آن ها از خشم درونش مطلع کند.
    - قرار بود روز جشن فارغ‌التحصیلی ببینمتون.
    مادرش با آرامش گفت:
    - می‌دونی که یه کار مهم برامون پیش اومد.
    کارتر پوزخندی زد و گفت:
    - البته که کار مهمی براتون پیش اومد. همیشه یه بهونه دارید واسه نبودناتون.
    پدرش جلو آمد و با همان خشک بودن همیشگی اش گفت:
    - وقتی که خودت رییس شرکت بشی می‌فهمی ما چرا این کار ها رو می‌کردیم.
    کارتر باعصبانیت از جایش برخواست و گفت:
    - من هیچ وقت بچه ام رو این طوری بزرگ نمی‌کنم!
    مادرش بازویش را گرفت و گفت:
    - داری ناحقی می‌کنی پسرم.
    کارتر پوزخند عصبی زد و رو به پدرش گفت:
    - من هیچ وقت واسه عشق و حال خودم یه بچه رو وارد این دنیا نمی‌کنم.
    پدرش با عصبانیت دستش را بالا آورد و سیلی محکم نثار کارتر کرد و فریاد زد:
    - از جلوی چشمام دور شو!
    کارتر پوزخندی زد. هیچ گاه پدرش برایش پدری نکرده بود. همیشه او را از خود می‌راند و به کارتر اجازه نزدیک شدن نمی‌داد.
    - من از خطر مرگ حتمی نجات پیدا کردم. اونوقت شما حتی زحمت نکشیدید اون کار کوفتیتون رو برای یه روز ول کنید و برگردید.
    مادر نزدیک کارتر شد و خواست آرامش کند. کارتر فریاد کشید:
    - بهتره برگردید همون خراب شده ای که بودید!
    ***
    - این ماشین قراضه چیه؟
    کارتر نگاهی به تری انداخت.
    - می‌خوای بخاطر این ولم کنی؟
    تری نگاهی به کارتر انداخت و شماتت وارانه گفت:
    - هی هی، نمی تونی عصبانیتت رو سر من خالی کنی!
    کارتر پوفی کشید و گفت:
    - بابام ماشینم رو ازم گرفت!
    تری ابرویی بالا انداخت:
    - و این رو بهت داد؟
    کارتر سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - قبلا خودم خریده بودم!
    تری سری تکان داد:
    - آهان.
    کارتر آهی کشید. بعد از چند دقیقه به تری گفت:
    - می‌دونی که هر اتفاقی که بیوفته من کنارتم، نه؟
    تری به کارتری که پشت فرمان نشسته بود نگاه کرد:
    - شاید این رو ندونی کارتر ولی تو تنها دلیلی هستی که باعث میشه به زندگی ادامه بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کارتر ماشین را نگه داشت. رو به تری کرد و دستانش را گرفت:
    - می‌دونی که عاشقتم نه؟
    تری لبخندی زد و سری تکان داد. کارتر بـوسه بر دستان تری زد و گفت:
    - همیشه و تا ابد!
    لبخند تری پر رنگ تر شد.
    - همیشه و تا ابد!
    کارتر فاصله شان را کم کرد. بعد از چند ثانیه به حالت اولیه شان برگشتند. تری با ذوق گفت:
    - بالاخره دیدیش!
    کارتر با تعجب گفت:
    - چی رو؟
    تری خندید و گفت:
    - اون حرفی که زدی دیالوگ سریال مورد علاقه من بود.
    کارتر لبخندی زد و سوال تری را بی‌پاسخ گذاشت. بعد از روشن کردن ماشین گفت:
    - کجا بریم؟
    تری کمربندش را بست و گفت:
    - کافه نزدیک مدرسه.
    ***

    من و کلیر در حالی که قهوه به دست داشتیم، و به سمت میز و صندلی‌های کافه ای که نزدیک مدرسه بود می‌رفتیم. فکر اون یارو از سرم بیرون نمی‌رفت، گفتم:
    - اون یارو گفت مرگ طرحی برای خودش داره!
    نشستیم. ادامه دادم:
    - دارم در مورد نشانه حرف می‌زنم. ما از کجا بدونیم همین الان که اینجا نشستیم با نوشیدن یک فنجان قهوه و یا استنشاق هوا یا حتی رد شدن از چهارراه...
    چهار راه رو نشون دادم چون کافه دقیقاً کنار نبش یک چهارراه بود. ادامه دادم:
    - حرکتی رو شروع کردیم که روزی منجر به مرگ ما بشه، شاید چهل سال دیگه شاید ده سال دیگ؛ شاید هم فردا.
    کلیر توی فکر فرو رفته بود، معلوم بود ترسیده. گفتم:
    - ما نمی‌زاریم این اتفاق بیافته، مگر اینکه نشانه هایی که در اطرافمونه رو خوب درک کنیم.
    اون تکه کاغذ که شب مرگ تاد از مجله جدا شده بود رو در آوردم و جلوی کلیر گذاشتم، کاغذ رو برداشت با تعجب بهم نگاه کرد و سیل سوالاتش رو روانه کرد.
    - من سر در نمیارم، تو دیدی که تاد مرد؟ این اتفاق دوباره افتاد؟ مثل ماجرای هواپیما؟
    سری به نشانه نفی تکان دادم و سعی در توضیح ماجرا کردم.
    - نه اون جوری نبود ولی میشد یه طوری حسش کرد. اون یه پیغام قاطع بود از طرف یه نیرو یه شخصی که اون رو طراحی کرده!
    صدای اتوبوسی از پشت من اومد، این اتوبوس ها هر چند دقیقه یکبار از اینجا رد می‌شدند. در واقع اینجا محل گذر اتوبوس ها بود. کلیر بی‌توجه به اتوبوس گفت:
    - داری مزخرف میگی با این حساب نشانه های مرگ رو همه جا می‌تونی پیدا کنی.
    نگاهی به شیشه های کافه انداختم سایه اتوبوسی که از چهار راه می‌رفت اونجا بود، در حالی که هیچ اتوبوسی توی خیابون نبود. کلیر ادامه داد:
    - کافه با ک شروع میشه و با ه تموم میشه. پس تسلیم شید! خطر مرگ! ما در برابر مرگ تسلیم نیستیم!
    برای اینکه مطمئن بشم دوباره نگاهی به خیابون انداختم هیچی هیچ اتوبوسی توی خیابون نبود! کلیر کلافه ازحرکات من گفت:
    - می‌خوام جوابت رو بشنوم اینطور که تو استدلال می‌کنی کار من تمومه!
    منم کلافه از ناباوری کلیر گفتم:
    - ببین مرگ یه طرح داره، درسته؟
    کلیر سری تکون داد. ادامه دادم:
    - خب حالا فرض کن تو، من، تاد، کارتر، تری، خانوم لیوتون و بیلی این طرح رو به هم بزنیم، حالا به هر دلیلی، من طرح مرگ رو دیدم و دستش رو خوندم. چرا نباید الان این کار را بکنیم؟ اگه اون هواپیما رو ترک نمی‌کردیم چی میشد؟ اگه الان هم برامون برنامه داشته باشه چی؟ اگه اینطور باشه پس قضیه تموم نشده، ما یه زمان می‌میریم، الان نه بعدا! مگر اینکه دوباره نقشش رو بفهمیم و خودمون رو نجات بدیم.
    تو چشای آبیش می‌شد ناباوری رو دید. صدای موسیقی بلندی اومد توجهی بهش نکردم و همچنان داشتم به کلیر نگاه می کردم. کلیر گفت:
    - با تمام این حرفایی که زدی من فکر می‌کنم تاد خودکشی کرده!
    لعنتی! چرا حرف های من رو باور نمی‌کرد؟ خودمون دیشب دیدیم که روی گردنش تاد کشیدگی سیم بود. ناباورانه نگاهش کردم. ناامید از اینکه هیچ کس حرفام رو باور نمی‌کنه، نفس عمیقی کشیدم. صدای آهنگ تموم نمیشد. صدا از یه ماشین مشکی بود. بازم بهش توجه نکردم. بالاخره ماشین مشکی رفت. بیلی رو دیدم که سوار دوچرخه بود، ناگهان اون ماشین مشکی به نحوی پیچید و باعث شد که بیلی از دوچرخه بیوفته. ماشین مشکی به من نزدیک شد راننده رو که دیدم ، توی دلم گفتم:
    - نه دوباره نه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کارتر و تری توی ماشین بودن! کارتر با اون موهای مشکیش که همه رو بالا داده بودو چشمای مشکی رنگش که شرارت خاصی توشون بود، ترمز دستی را محکم کشید و همراه تری از ماشین پیاده شدن. کارتر به سمت من اومد. تکونی سرجام خوردم، پشت سرش تری بود، سریع به کارتر گفت:
    - عزیزم بیخیال شو!
    الان نه! از این همه اتفاقاتی که تا الان پیش اومده بود، خسته بودم. واسه دعوای جدید حالی نداشتم. مثل همه ما، البته به جز کارتر! یک دفعه صدایی از پشت مون اومد. خانم لیوتون با سرزنش کارتر روصدا کرد. اون اینجا چیکار می‌کرد؟ حالا تمام کسایی که از هواپیما پیاده شده بودن اونجا بودن. کارتر هم که متوجه این قضیه شده بود، به خانم لیوتون گفت:
    - به نظر می‌رسه که تجدید دیدار دوباره در پیش داریم!
    تری عصبانی شده بود. به سمت کارتر اومد و با عصبانیت گفت:
    - ولش کن!
    اما کارتر به حرفاش گوش نمی‌کرد. با پوزخند به خانم لیوتون گفت:
    - کی می‌خوای بری؟
    خانم لیوتون جواب داد:
    - دو هفته دیگه!
    کارتر با همون لحن مسخره اش گفت:
    - چقدر بد!
    بیلی که دوباره سوار دوچرخه شده بود و داشت از خیابون می‌گذشت گفت:
    - کارتر خیلی کثافتی!
    کارتر بی توجه به اون رو به خانم لیوتن گفت:
    - داریم معلم مورد علاقه‌مون رو از دست می‌دیم!
    بیلی اومد کنار ماایستاد. من بلند شدم. باید به همشون می‌گفتم رو به جمع گفتم:
    - چیزی وجود داره که من باید توضیح بدم.
    کلیر که نگران بود، من رو صدا کرد:
    _ الکس!
    کارتر رو به من گفت:
    - تمام عمرش رو اینجا زندگی کرده و حالا می خواد از اینجا بره!
    عصبانی شدم، داد زدم:
    - کارتر باید به من گوش بکنی!
    دوباره می‌خواستیم گلاویز بشیم، اما با صدای تری به خودمون اومدیم.
    - بسه با هردوتونم!
    فریاد می‌کشید:
    _ اونها مردن ما هم زنده ایم! تمومش کنید! من اجازه نمیدم اون سانحه هوایی به مهم ترین چیز زندگیم تبدیل بشه!
    دودستی به سـ*ـینه کارتر کوبوند. کارتر نگاهش نمی‌کرد، همین باعث شد که عصبانی تر بشه. با عصبانیت گفت:
    - فکر کردم همه چی درست شده. فکر کردم حداقل به خاطر منم که شده دست ازین کارات بر می‌داری؛ ولی تو همونی هستی که بود. من دیگه کشش ندارم. من دارم میرم کارتر...
    کارتر با بهت نگاهش می‌کرد. تری همین طور که حرف میزد به سمت نبش خیابون می رفت، همون جایی که اتوبوس ها همیشه از اونجا رد می‌شدند.
    - اگه خواستی عمرت رو هدر بدی و هر دفعه که الکس رو می‌بینی بهش گیر بدی و دعوا بکنی...
    همینطوری عقب‌تر می‌رفت. همه ما داشتیم نگاهش می‌کردیم. داشت عقب عقب می رفت وسط خیابون. معلوم بود که خودش حواسش نیست. حرفش رو تموم کرد.
    - همون بهتر که تنها بمونی...
    و یکدفعه اتوبوسی با سرعت اومد و زد بهش. بدنش تکه تکه شد و خونش روی صورتمون پاشید. با خودم فکر کردم اون اتوبوسی که توی شیشه دیده بودم؟ نه !خانم لیوتن گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید. کارتر سر جایش میخکوب شده بود. هیچ کس توان کاری رو نداشت. و باز هم من تو این فکر بودم که شاید می‌تونستم نجاتش بدم!
    ***
    جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیده بودم. تلفن زنگ خورد. پدرم تلفن را جواب داد.
    - سلام. کلیر ؟آره یه دقیقه صبر کن!
    پدرم به سمت من اومد و گفت:
    - بازم کلیر! می‌خوای باهاش حرف بزنی؟
    خیلی آروم سرم را بالا تکون دادم. بعد از ماجرای امروز اصلا نمی‌خواستم با کسی حرف بزنم. من می‌تونستم تری رو نجات بدم، اما کاری نکردم. پدرم گوشی رو گذاشت کنار گوشش و گفت:
    - کلیر، داره دوش می‌گیره. می‌خوای بهش بگم باهات تماس بگیره؟
    چند لحظه صبر کرد و گفت:
    - خیلی خب، خدا نگهدار.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    پدرم اومد روی کاناپه کنار من نشست. تلفن رو روی میز گذاشت و گفت:
    - اون خیلی نگران توئه، منم همین طور! چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟ یا حتی با من؟
    نگاهی بهش انداختم نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    - بابا شما و مامان خیلی به من کمک کردید ولی قبل از اینکه بخوام با کسی حرف بزنم یه چیزی هست که باید بفهمم خیلی مهمه!
    بابا سری تکون داد. خیلی خوشحال بودم از اینکه درکم می‌کنه و تحت فشار قرارم نمیده. توجهم به سمت تلویزیون جلب شد گزارشی راجع به سقوط هواپیما رو نشون می‌داد.
    - بخش امنیتی حمل و نقل کشوری امشب نظریه جدیدی برای انفجار هواپیمای شماره ۱۸۰ شرکت هواپیمایی والی مطرح کرد...
    لیوان آبی که تو دستم بود رو گذاشتم روی میز کنارم، تمام توجهم رو به تلویزیون متمرکز کردم. شاید جواب سوالم بود.
    - کارشناس ها بر این باور هستند که نوعی عایق سیلیکون یا رابط الکتریکی در پمپ های تهویه باعث مکش مایع اشتعال زا، به داخل سالن اصلی هواپیما شده. یک جرقه از طرف کابین خلبان باعث اشتعال مسیر بنزین و در نهایت به انفجار مخزن سوخت هواپیما منتهی شده!
    مسیر آتش سوزی رو نشون داد.با دقت نگاه کردم. وای خدای من! شروع آتش سوزی از صندلی تاد بود! امیدوار بودم بتونم طرح مرگ رو پیدا کنم. برای همین لیستی از سرنشینان هواپیما رو گرفتم و با نقشه انفجار مقایسه‌شون کردم. تمام کسانی که از هواپیما پیاده شده بودن را روی نقشه علامت گذاری کردم. به نتیجه رسیدم توی مسیر انفجار او صندلی تاد بوده و بعد تری اونا باید می‌مردند، با این که نمی‌خواستند. این طرح مرگه! توی نقشه به دنبال نفر بعدی گشتم، باید می‌فهمیدم که اون کیه تا بتونم جلوش رو بگیرم، خط انفجار رو دنبال کردم و رسیدن به خانم لیوتون!
    با عجله بلند شدم و به سمت خونشون رفتم.
    ***
    لیوانش را بار دیگر پر از محتویات کرد. لاجرعه سرکشید. در اتاق پدرش بود. اتاقی بزرگ که در قسمت بالایی آن یک میز گران قیمت وجود داشت و صندلی اداری زیبایی در پشت میز جلوه نمایی می‌کرد. در سمت راست میز قفسه کتاب بزرگی بود و در سوی دیگر آن قفسه بزرگی از مشروبات الکی بود. کارتر اغلب اوقات لب به مشروبات نمیزد. اما حال در غیاب پدرش و آن حادثه...
    هنوز نمی‌خواست باور کند که چه اتفاقی برای تری افتاده است. هیچ گاه فکر نمی‌کرد داستانشان این گونه تمام شود. او مرگ عزیز ترین کسش را با چشمان خود دیده بود. تنها کسی که برایش باقی مانده بود را از او گرفته بودند. حال او تنها مانده بود. هیچ کس را در کنار خود نداشت. دوباره لیوانش را پر کرد. تمام خاطرات تری هجوم آوردند. اولین روز آشناییشان، اولین قرارشان، اولین مجلس رقصشان. لبخندی به لبش آمد. چهره زیبای تری، با آن موهای طلایی فر و چشمان درشت آبیش در مقابل چشمانش نقش بست. لبخندش پر رنگ‌تر شد، اما ناگهان به یاد آن روز افتاد. تری عقب عقب به سمت خیابان می‌رفت. می‌خواست از دست کارتر فرار کند. از بچه بازی های او خسته شده بود. از اینکه هر وقت، الکس را می‌دید به سمت او یورش می‌برد. یاد آن اتوبوس لعنتی افتاد. تری آخرین قدم را برداشت و...
    از جایش برخواست. نفس نفس میزد. اینبار تقصیر گردن الکس نمی‌انداخت. مقصر همه چی خودش بود. اگر آن روز بی خیال الکس میشد. اگر ماشین را کنار نمیزد و پیاده نمیشد. اگر به سمت الکس هجوم نمی‌برد، الان تری در کنارش بود. دستش را بالا برد با تمام قدرت هر چه روی میز بود را به پایین پرتاب کرد. فریادی زد، دیگر اعمالش دست خودش نبود. صندلی را بلند کرد به سوی دیگری پرتاب کرد. هنوز آرام نشده بود. چشمش به آینه گوشه اتاق افتاد. به سمتش رفت دستش را مشت کرد و ضربه ای محکم به آن زد. آینه با اولین مشت نشکست. بار دیگر مشتی به آینه زد. آینه صدای وحشتناکی داد و صدها تکه تقسیم شد. در دستش خورده شیشه رفت و باعث خون ریزی دستش شد. نگاهی به تکه های آینه انداخت. دیدن صدها بازتاب از خودش در آینه ها باعث شد در جای خودش بیاستد. نفس نفس میزد. بغضی در گلویش مانده بود.عقب عقب رفت و به دیواری برخورد کرد. روی دیوار سر خورد و بغضش ترکید. نشست، دو زانویش را در آغـ*ـوش گرفت و از ته دل زار زد.
    ***
    - هر وقت که می‌خوام بخوابم تری رو می‌بینم، که اتوبوس بهش می‌زنه!
    خانم لیوتون در حال جمع کردن وسایل خانه اش بود. می‌خواست از شهر برود. از شهری که همیشه آن‌جا بوده است! به فرد پشت تلفن گفت:
    - و هر روز هم که بیرون هستم صدای خودم رو می‌شنوم که دارم به لری میگم نه تو فرانسوی بلدی بهتره تو با بچه ها بری!
    چند تا از کتاب ها را برداشت و توی جعبه ای گذاشت و ادامه داد:
    - تمام وقایع اون روز یادمه!
    در حالی که گریه می‌کرد گفت:
    - درسته آره امیدوارم یه تغییر بتونه کمکم بکنه!
    تنهای تنها در خانه بود و در حال جمع کردن وسایل خانه اش بود.
    - فقط اینکه...
    گریه‌هاش شدت دار شد.
    - من تمام عمرم رو اینجا زندگی کردم می‌دونی هرجا رو که نگاه می‌کنم پر از خاطرات زیباست، ولی حالا هر چی رو که می‌بینم تصویر لری و بچه هاست، وقتی به حیاط خونم نگاه می‌کنم...
    به سمت پنجره رفت.
    - به جز ترس هیچ احساس دیگه ای ندارم!
    پرده را کنار زد و الکس را توی حیاط خانه اش دید. به فرد پشت تلفن گفت:
    - لورا دوباره بهت زنگ می‌زنم!
    ترسیده بود. به شدت ترسیده بود. نمی‌دانست چه کار کند! شماره بازرسی اف بی آی را گرفت.
    - من والری لیوتون هستم. می خوام با بازرس شرک صحبت کنم!
    الکس در حیاط خانه خانم لیوتون، دنبال نشانه ای بود. باید به خانم لیوتون خبر می‌داد که اون نفر بعدیه، اما خوب می‌دانست، که خانم لیوتون به شدت از او می‌ترسد. خودش واضح این حرف را به او گفته بود. در کنار ماشین بود و به دنبال نشانه ای می‌گشت. همین طور که داشت با چرخ ماشین سر و کله میزد، یک دفعه ماشین پلیس از پشت آمد و توجه او را به خود جلب کرد. بازپرس وین و شرک از ماشین پیاده شدنو و بازپرس وین گفت:
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا