هنوز در هپروت بود، اما سری تکان داد و راه افتاد. دختر گفت:
- میخوام به خاطر رفتارم توی جشن ازت معذرت خواهی کنم. واقعا متاسفم.
الکس که تازه به خود آمده بود گفت:
- کلیر؟
کلیر بدون توجه به حالت الکس گفت:
- و اینکه برای کسایی که از دست دادی متاسفم. اگه کمک میخواستی...
چند لحظه مکث کرد تا صحبتهایش را سبک سنگین کند و بعد چند ثانیه گفت:
- یا اگه کسی رو میخواستی که باهاش حرف بزنی، من هستم. اگه تو نبودی الان من مرده بودم.
برگهای را از داخل کیفش بیرون آورد و به سمت الکس گرفت:
- این شماره منِ آدرسمم زیرش نوشتم. اگه کمک خواستی بدون من هستم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدند. کلیر ایستاد. الکس کمی به خود آمده بود. چیزی نگفت، اما برگه را از کلیر گرفت. کلیر لبخندی زد همانموقع اتوبوسی آمد. کلیر دستش را به سمت الکس دراز کرد و گفت:
- من باید برم.
الکس دست کلیر را در دست فشرد. کلیر بدون اینکه بداند الکس را از مرگ نجات داده بود. کلیر خداحافظی کرد و به سمت اتوبوس رفت. الکس همچنان همانجا ایستاده بود و به چند دقیقه پیش فکر میکرد. به اینکه اگر کلیر نیامده بود...
برگهای که کلیر به او داد را در مقابلش گرفت. دیگر حس نمیکرد که باید بار دنیا را به تنهایی به دوش بکشد. برگه را در جیبش گذاشت و به مقصد خانه راه افتاد.
***
- اکنون چهل روز از روزی که ما چهل دوست و آموزگار شریف خودمون رو از دست دادیم میگذره.
توی مراسم یادبود از دست رفتههای حادثه بودیم. تمام بازماندگان بعد از چهل روز دور هم جمع شده بودن. سخنران ادامه داد:
- هرروز که از این حادثه غیر منتظره و دردناک دور میشیم، از خودمون می پرسیم چرا؟ کتاب جامع به ما میگـه آگاهی انسان از شرایط و آینده خودش، بیشتر از اون آگاهی نیست که اون ماهی که در تور صیاد میاوفته داره. فرزندان انسان نیز بدینگونه به دام میافتند، آن زمان که سرنوشت بر آنان نازل میشود، حال بیش از آن که التیام یابیم...
عمو مایکل که ردیف اول نشسته بود برگشت و نگاهی به من انداخت. هنوز هم من رو مقصر مرگ پسرش میدونست. خانم لیوتون هم من رو مقصر مرگ همسرش میدونست. تمام اتفاقات رو از چشم من میدیدن و من دنبال راهی برای رهایی از این وضعیت بود.
- و از حضور سرنوشت و مرگ بگریزیم و باید هم برای آنان سوگواری کنیم و هم شادی...
برگشتم و به عقب نگاه کردم، بازرس وین و بازرس شرک آخر ایستاده بودن. مشخص بود هنوز این پرونده براشون حل نشده وگرنه چه دلیلی داشت که به اینجا بیان.
- خاطره و یادشون گرامی باد.
مدیر مدرسه به سمت تندیسی رفت که برای یادبود ساخته بودن. پارچه ساتن قرمز رنگ روش رو کشید. تندیس بزرگی از عقاب بود که اسم تمام در گذشتگان این حادثه روی تکه سنگی که زیر پای عقاب بود حک شده بود. مردم از جاشون بلند شدن تا شاخههای گل رو جلوی یادبود اونها بزارن. در این بین کلیر رو دیدم. باز هم تنها بود. پیراهن مشکی پوشیده بود و در حالی که گلی توی دستش بود گوشهای از مراسم ایستاده بود. بلند شدم و در حالی که شاخه گلی در دست داشتم به سمت تندیس رفتم. از بد روزگار کارتر جلوم بود. در حالی که دستش تو دست تری قفل شده بود، رو به من گفت:
- فقط امیدوارم فکر نکنی چون اسم من روی اون دیوار نیست من به تو مدیونم!
سری تکون دادم. حوصله حرف زدن با این یکی رو نداشتم.
- اینطور فکر نمیکنم.
باز هم با همون سماجت همیشگیش گفت:
- من خودم رو مدیون این مردمی میدونم که باعث بهتر شدن زندگیم هستند.
برگشت سمتم و با حالت تهاجمی نگام کرد. در حالی که سعی میکردم باعث دعوا نشم گفتم:
- چرا برنمیگردی سر زندگیت لعنتی؟
کتفم رو گرفت و باتهدید گفت:
- گوش کن، هیچ وقت به من نگو چیکار کنم. من خودم در این مورد تصمیم میگیرم نه تو!
تری دست کارتر رو محکم از روی کتفم کشید و با تأکید اسم کارتر رو گفت. کارتر نگاهی به تری انداخت و در حالی که دور میشد گفت:
- من قصد ندارم بمیرم!
و بعد در حالی که توسط تری کشیده میشد به سمت تندیس رفت. بعد از رفتن کارتر، بیلی به سمتم اومد گفت:
- سلام الکس!
با بیحوصلگی گفتم:
- سلام
نمیدونستم میخواد چی بگه. شروع به صحبت کرد:
- من هفته پیش امتحان رانندگی دادم؛ هفده شدم. این کمترین نمرهایه که میشه گرفت ولی قبول شدم. موضوع اینه وقتی که داشتم امتحان میدادم، اون کسی که از من امتحان میگرفت برگشت به من نگاه کرد و گفت، پسر جوون تو تو جوونی میمیری. این درسته؟
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- نه الان نه هیچ وقت بیلی!
کمی دور شد اما منصرف شد و برگشت
- یعنی اگه از نوستراداموس هم بپرسم، اون هم همین رو میگه؟
با کلافگی گفتم:
- لعنت به تو!
اون که اوضاع رو خراب میدید دمش رو گذاشت روی کولش و رفت. رفتم جلوی تندیس، خانم لیوتون اونجا ایستاده بود و گریه میکرد. میخواستم چیزی بگم که با عصبانیت و استرس گفت:
- بامن حرف نزن، من از تو میترسم.
- میخوام به خاطر رفتارم توی جشن ازت معذرت خواهی کنم. واقعا متاسفم.
الکس که تازه به خود آمده بود گفت:
- کلیر؟
کلیر بدون توجه به حالت الکس گفت:
- و اینکه برای کسایی که از دست دادی متاسفم. اگه کمک میخواستی...
چند لحظه مکث کرد تا صحبتهایش را سبک سنگین کند و بعد چند ثانیه گفت:
- یا اگه کسی رو میخواستی که باهاش حرف بزنی، من هستم. اگه تو نبودی الان من مرده بودم.
برگهای را از داخل کیفش بیرون آورد و به سمت الکس گرفت:
- این شماره منِ آدرسمم زیرش نوشتم. اگه کمک خواستی بدون من هستم.
به ایستگاه اتوبوس رسیدند. کلیر ایستاد. الکس کمی به خود آمده بود. چیزی نگفت، اما برگه را از کلیر گرفت. کلیر لبخندی زد همانموقع اتوبوسی آمد. کلیر دستش را به سمت الکس دراز کرد و گفت:
- من باید برم.
الکس دست کلیر را در دست فشرد. کلیر بدون اینکه بداند الکس را از مرگ نجات داده بود. کلیر خداحافظی کرد و به سمت اتوبوس رفت. الکس همچنان همانجا ایستاده بود و به چند دقیقه پیش فکر میکرد. به اینکه اگر کلیر نیامده بود...
برگهای که کلیر به او داد را در مقابلش گرفت. دیگر حس نمیکرد که باید بار دنیا را به تنهایی به دوش بکشد. برگه را در جیبش گذاشت و به مقصد خانه راه افتاد.
***
- اکنون چهل روز از روزی که ما چهل دوست و آموزگار شریف خودمون رو از دست دادیم میگذره.
توی مراسم یادبود از دست رفتههای حادثه بودیم. تمام بازماندگان بعد از چهل روز دور هم جمع شده بودن. سخنران ادامه داد:
- هرروز که از این حادثه غیر منتظره و دردناک دور میشیم، از خودمون می پرسیم چرا؟ کتاب جامع به ما میگـه آگاهی انسان از شرایط و آینده خودش، بیشتر از اون آگاهی نیست که اون ماهی که در تور صیاد میاوفته داره. فرزندان انسان نیز بدینگونه به دام میافتند، آن زمان که سرنوشت بر آنان نازل میشود، حال بیش از آن که التیام یابیم...
عمو مایکل که ردیف اول نشسته بود برگشت و نگاهی به من انداخت. هنوز هم من رو مقصر مرگ پسرش میدونست. خانم لیوتون هم من رو مقصر مرگ همسرش میدونست. تمام اتفاقات رو از چشم من میدیدن و من دنبال راهی برای رهایی از این وضعیت بود.
- و از حضور سرنوشت و مرگ بگریزیم و باید هم برای آنان سوگواری کنیم و هم شادی...
برگشتم و به عقب نگاه کردم، بازرس وین و بازرس شرک آخر ایستاده بودن. مشخص بود هنوز این پرونده براشون حل نشده وگرنه چه دلیلی داشت که به اینجا بیان.
- خاطره و یادشون گرامی باد.
مدیر مدرسه به سمت تندیسی رفت که برای یادبود ساخته بودن. پارچه ساتن قرمز رنگ روش رو کشید. تندیس بزرگی از عقاب بود که اسم تمام در گذشتگان این حادثه روی تکه سنگی که زیر پای عقاب بود حک شده بود. مردم از جاشون بلند شدن تا شاخههای گل رو جلوی یادبود اونها بزارن. در این بین کلیر رو دیدم. باز هم تنها بود. پیراهن مشکی پوشیده بود و در حالی که گلی توی دستش بود گوشهای از مراسم ایستاده بود. بلند شدم و در حالی که شاخه گلی در دست داشتم به سمت تندیس رفتم. از بد روزگار کارتر جلوم بود. در حالی که دستش تو دست تری قفل شده بود، رو به من گفت:
- فقط امیدوارم فکر نکنی چون اسم من روی اون دیوار نیست من به تو مدیونم!
سری تکون دادم. حوصله حرف زدن با این یکی رو نداشتم.
- اینطور فکر نمیکنم.
باز هم با همون سماجت همیشگیش گفت:
- من خودم رو مدیون این مردمی میدونم که باعث بهتر شدن زندگیم هستند.
برگشت سمتم و با حالت تهاجمی نگام کرد. در حالی که سعی میکردم باعث دعوا نشم گفتم:
- چرا برنمیگردی سر زندگیت لعنتی؟
کتفم رو گرفت و باتهدید گفت:
- گوش کن، هیچ وقت به من نگو چیکار کنم. من خودم در این مورد تصمیم میگیرم نه تو!
تری دست کارتر رو محکم از روی کتفم کشید و با تأکید اسم کارتر رو گفت. کارتر نگاهی به تری انداخت و در حالی که دور میشد گفت:
- من قصد ندارم بمیرم!
و بعد در حالی که توسط تری کشیده میشد به سمت تندیس رفت. بعد از رفتن کارتر، بیلی به سمتم اومد گفت:
- سلام الکس!
با بیحوصلگی گفتم:
- سلام
نمیدونستم میخواد چی بگه. شروع به صحبت کرد:
- من هفته پیش امتحان رانندگی دادم؛ هفده شدم. این کمترین نمرهایه که میشه گرفت ولی قبول شدم. موضوع اینه وقتی که داشتم امتحان میدادم، اون کسی که از من امتحان میگرفت برگشت به من نگاه کرد و گفت، پسر جوون تو تو جوونی میمیری. این درسته؟
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- نه الان نه هیچ وقت بیلی!
کمی دور شد اما منصرف شد و برگشت
- یعنی اگه از نوستراداموس هم بپرسم، اون هم همین رو میگه؟
با کلافگی گفتم:
- لعنت به تو!
اون که اوضاع رو خراب میدید دمش رو گذاشت روی کولش و رفت. رفتم جلوی تندیس، خانم لیوتون اونجا ایستاده بود و گریه میکرد. میخواستم چیزی بگم که با عصبانیت و استرس گفت:
- بامن حرف نزن، من از تو میترسم.
آخرین ویرایش: