صدای زنگتفریح او را از فکروخیال خارج کرد. دومین کاری که کلیر از آن متنفر بود زنگ نهار و غذا خوردن در سالن غذاخوری بود. جایی که همیشه تنها بر یکمیز مینشست و مجبور بود صحبتهای بچههایی که اطرافش بودند را گوش دهد. از نظر کلیر تمام نوجوانها خسته کننده بودند. افرادی که خودشان هم نمیدانستند از زندگیشان چه میخواهند. افرادی که هیچ برنامهای برای زندگیشان نداشتند. کلیر وقتی میدید افرادی که اطرافش هستند انقدر سطحی نگرند اعصابش خورد میشد و دوست داشت هر چه سریعتر از شر آن مکان خلاص شود. اما خلاص شدن از مدرسه فقط یک راه داشت و آن هم اتمام دوره دبیرستان بود. همان چیزی که کلیر را صبحها از خواب بیدار میکرد و موتور محرکه او در این دنیای متفاوت بود. کلیر فقط رهایی از وضعیتی که در آن بود را میخواست.
بالاخره بعد از چند کلاس خسته کننده نوبت به کلاس مورد علاقه کلیر یعنی تاریخ میرسد. کلاسی که با معلم خوش برخورد و مهربانی مثل خانم لیوتون لـ*ـذت بخشتر میشد. وارد کلاس شد و طبق معمول در انتهای کلاس و در صندلی که کنار دیوار قرار داشت نشست. آخرین چیزی که او میخواست جلب توجه بود. خانم لیوتون وارد کلاس شد و دانشآموزها با احترام معلمشان از جای برخواستند. خانم لیوتون از بچهها خواست تا کتابهایشان را برروی میز بگذارند. بعد از اینکه به مقصود خودش رسید، گفت:
- حتما میدونید که فقط یک جلسه دیگه با من دارید. من برعکس آقای لیوتون نمیتونم براتون راجب آینده سخنرانی کنم. مطمئنم که همه حرفها رو خودش بهتون زده. تنها چیزی که میخوام بهتون بگم اینه که سعی کنید هرکاری که در آینده انجام میدید کاری باشه که دوستش دارید حتی اگه توش اونقدرا هم خوب نباشید.
لبخندی زد و گفت:
- میدونم دوست دارید این دو جلسه رو راحت باشید ولی هنوز یک درس دیگه مونده که باید بهتون بگم.
الکس دستش را بالا برد و به خانم لیوتون اجازه نداد که بیشتر صحبت کند. خانم لیوتون به الکس اشاره کردو گفت:
- چیشده الکس؟
الکس صدایش را صاف کرد و گفت:
- میشه جلسه بعد درس بدید؟
خانم لیوتون با تعجب پرسید:
- پس این جلسه رو چیکار کنیم؟
تاد به جای الکس پاسخ داد:
- نمیخوایید سال آخری بهمون یه هدیه بدید؟
خانم لیوتون متوجه منظورشان شده بود اما پرسید.
- چه جایزهای؟
جرج هم وارد بحث شد.
- این جلسه رو تعطیل کنید!
خانم لیوتون لبخندی زد و گفت:
- همتون موافقید؟
صدای دست و سوت بچهها مهر تاییدی برسؤال خانم لیوتون بود. خانم لیوتون سری تکان داد و گفت:
- خیلی خب فقط جلسه بعدی همتون باید حضور داشته باشید.
بچهها همگی موافقت کردند و کلاس را تخلیه کردند.
بالاخره بعد از چند کلاس خسته کننده نوبت به کلاس مورد علاقه کلیر یعنی تاریخ میرسد. کلاسی که با معلم خوش برخورد و مهربانی مثل خانم لیوتون لـ*ـذت بخشتر میشد. وارد کلاس شد و طبق معمول در انتهای کلاس و در صندلی که کنار دیوار قرار داشت نشست. آخرین چیزی که او میخواست جلب توجه بود. خانم لیوتون وارد کلاس شد و دانشآموزها با احترام معلمشان از جای برخواستند. خانم لیوتون از بچهها خواست تا کتابهایشان را برروی میز بگذارند. بعد از اینکه به مقصود خودش رسید، گفت:
- حتما میدونید که فقط یک جلسه دیگه با من دارید. من برعکس آقای لیوتون نمیتونم براتون راجب آینده سخنرانی کنم. مطمئنم که همه حرفها رو خودش بهتون زده. تنها چیزی که میخوام بهتون بگم اینه که سعی کنید هرکاری که در آینده انجام میدید کاری باشه که دوستش دارید حتی اگه توش اونقدرا هم خوب نباشید.
لبخندی زد و گفت:
- میدونم دوست دارید این دو جلسه رو راحت باشید ولی هنوز یک درس دیگه مونده که باید بهتون بگم.
الکس دستش را بالا برد و به خانم لیوتون اجازه نداد که بیشتر صحبت کند. خانم لیوتون به الکس اشاره کردو گفت:
- چیشده الکس؟
الکس صدایش را صاف کرد و گفت:
- میشه جلسه بعد درس بدید؟
خانم لیوتون با تعجب پرسید:
- پس این جلسه رو چیکار کنیم؟
تاد به جای الکس پاسخ داد:
- نمیخوایید سال آخری بهمون یه هدیه بدید؟
خانم لیوتون متوجه منظورشان شده بود اما پرسید.
- چه جایزهای؟
جرج هم وارد بحث شد.
- این جلسه رو تعطیل کنید!
خانم لیوتون لبخندی زد و گفت:
- همتون موافقید؟
صدای دست و سوت بچهها مهر تاییدی برسؤال خانم لیوتون بود. خانم لیوتون سری تکان داد و گفت:
- خیلی خب فقط جلسه بعدی همتون باید حضور داشته باشید.
بچهها همگی موافقت کردند و کلاس را تخلیه کردند.
آخرین ویرایش: