فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
صدای زنگ‌تفریح او را از فکروخیال خارج کرد. دومین کاری که کلیر از آن متنفر بود زنگ نهار و غذا خوردن در سالن غذاخوری بود. جایی که همیشه تنها بر یک‌میز می‌نشست و مجبور بود صحبت‌های بچه‌هایی که اطرافش بودند را گوش دهد. از نظر کلیر تمام نوجوان‌ها خسته کننده بودند. افرادی که خودشان هم نمی‌دانستند از زندگیشان چه می‌خواهند. افرادی که هیچ برنامه‌ای برای زندگیشان نداشتند. کلیر وقتی می‌دید افرادی که اطرافش هستند انقدر سطحی نگرند اعصابش خورد می‌شد و دوست داشت هر چه سریع‌تر از شر آن مکان خلاص شود. اما خلاص شدن از مدرسه فقط یک راه داشت و آن هم اتمام دوره دبیرستان بود. همان چیزی که کلیر را صبح‌ها از خواب بیدار می‌کرد و موتور محرکه او در این دنیای متفاوت بود. کلیر فقط رهایی از وضعیتی که در آن بود را می‌خواست.
بالاخره بعد از چند کلاس خسته کننده نوبت به کلاس مورد علاقه کلیر یعنی تاریخ می‌رسد. کلاسی که با معلم خوش برخورد و مهربانی مثل خانم لیوتون لـ*ـذت بخش‌تر می‌شد. وارد کلاس شد و طبق معمول در انتهای کلاس و در صندلی که کنار دیوار قرار داشت نشست. آخرین چیزی که او می‌خواست جلب توجه بود. خانم لیوتون وارد کلاس شد و دانش‌آموز‌ها با احترام معلمشان از جای برخواستند. خانم لیوتون از بچه‌ها خواست تا کتاب‌هایشان را برروی میز بگذارند. بعد از اینکه به مقصود خودش رسید، گفت:
- حتما می‌دونید که فقط یک جلسه دیگه با من دارید. من برعکس آقای لیوتون نمی‌تونم براتون راجب آینده سخنرانی کنم. مطمئنم که همه حرف‌ها رو خودش بهتون زده. تنها چیزی که می‌خوام بهتون بگم اینه که سعی کنید هرکاری که در آینده انجام می‌دید کاری باشه که دوستش دارید حتی اگه توش اونقدرا هم خوب نباشید.
لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم دوست دارید این دو جلسه رو راحت باشید ولی هنوز یک درس دیگه مونده که باید بهتون بگم.
الکس دستش را بالا برد و به خانم لیوتون اجازه نداد که بیشتر صحبت کند. خانم لیوتون به الکس اشاره کردو گفت:
- چی‌شده الکس؟
الکس صدایش را صاف کرد و گفت:
- می‌شه جلسه بعد درس بدید؟
خانم لیوتون با تعجب پرسید:
- پس این جلسه رو چی‌کار کنیم؟
تاد به جای الکس پاسخ داد:
- نمی‌خوایید سال آخری بهمون یه هدیه بدید؟
خانم لیوتون متوجه منظورشان شده بود اما پرسید.
- چه جایزه‌ای؟
جرج هم وارد بحث شد.
- این جلسه رو تعطیل کنید!
خانم لیوتون لبخندی زد و گفت:
- همتون موافقید؟
صدای دست و سوت بچه‌ها مهر تاییدی برسؤال خانم لیوتون بود. خانم لیوتون سری تکان داد و گفت:
- خیلی خب فقط جلسه بعدی همتون باید حضور داشته باشید.
بچه‌ها همگی موافقت کردند و کلاس را تخلیه کردند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    کلیر نیز کیفش را برداشت و خواست از کلاس خارج شود که خانم لیوتون صدایش کرد. کلیر که مدت‌ها بود در مدرسه اسم خودش را نشنیده بود با تعجب به سمت خانم لیوتون بازگشت و گفت:

    - بله؟
    انقدر حرف نزده بود. صدایش به زور از هنجره‌اش خارج می‌شد. خانم لیوتون لبخندی زد و گفت:
    - توی تمام این چهارسال تو یکی از بهترین دانش‌آموزهای این مدرسه بودی.
    کلیر ایستاده بود و منتظر فرصتی بود تا از کلاس بگریزد. خانم لیوتون گفت:
    - بیا بشین!
    و این نشستن یعنی کلیر حالاحالاها مجبور بود در کلاس بماند. خانم لیوتون ادامه داد:
    - چیزی که من متوجه شدم اینه که تو هیچ دوستی نداری. نمی‌خوام توی کارات دخالت کنم ولی چهارسال توی مدرسه موندن و دوستی نداشتن...
    خانم لیوتن مادرانه نگاهی به کلیر انداخت و گفت:
    - کلیر اگه مشکلی داری می‌تونی به من بگی.
    کلیر نمی‌دانست چه پاسخی بدهد. تنها چیزی که می‌خواست رهایی از آنجا بود. صدایش را صاف کرد تا دیگر گرفته نباشد.
    - نه هیچ مشکلی ندارم. فقط دنیای بچه‌ها با دنیای من فرق می‌کنه.
    خانم لیوتون که متوجه بی‌علاقگی کلیر به بحث شده بود گفت:
    - خیلی خب. امیدوارم توی دانشگاه دوست های مورد علاقه‌ات رو پیدا کنی!
    کلیر از جایش برخاست و گفت:
    - امیدوارم!
    و بعد از کلاس خارج شد. حتی برایش اهمیتی نداشت که از خانم لیوتون خداحافظی نکرده است. سوار ماشینش شد و تا خانه آهنگ مورد علاقه‌اش را گوش کرد. در جلوی خانه‌اش ماشینی پارک شده بود کلیر خوب می‌دانست که ماشین چه کسی است. ماشین را متوقف کرد و زیر لب گفت:
    - لعنتی!
    از ماشین پیاده شد و نگاهی به مردی که جلوی خانه‌اش ایستاده بود انداخت و با صدای بلندی گفت:
    - اینجا چی کار می‌کنی؟
    مرد با دیدن کلیر لبخندی زد.
    - باید صحبت کنیم.
    کلیر دکمه‌ای را که کنار پنجره بود فشار داد و درب خانه‌اش باز شد. مرد لبخندی زد و گفت:
    - واسه یه مکانیک دبیرستانی خیلی خوبه!
    کلیر بدون توجه به تعریفی که ازش شده بود، گفت:
    - چرا اومدی اینجا؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    مرد روی کاناپه نشست و گفت:
    - کلبه‌ای که توی جنگل...
    کلیر روی کاناپه مقابل مرد نشست و گفت:
    - خب؟
    - براش مشتری پیدا شده!
    کلیر با قاطعیت گفت:
    - نه!
    مرد که سعی در متقاعد کرد کلیر داشت گفت:
    - کلیر وقتشه یه کم به خودت بیای الان پنج سال که از اون ماجرا گذشته. پنچ ساله که تو داری تنها توی این خونه دور از شهر با سگت که حتی اجازه نمیدی وارد خونه بشه زندگی می‌کنی. وقتشه یکم دست از گذشته برداری!
    کلیر از جا بلند شد و با عصبانیت گفت:
    - اون تنها چیزیه که از بابام برام مونده هرچی داشتم رو ازم گرفتی این یدونه رو دیگه نمی‌زارم ازم بگیری!
    مرد برخاست و مقابل کلیر ایستاد.
    - این که مامانت نمی‌خواد تو رو ببینه رو نمی‌تونی گردن من بندازی! ما بهت گفتیم که بیای پیش ما زندگی کنی خودت نخواستی!
    کلیر که حوصله حرف های تکراری مرد را نداشت گفت:
    - برو بیرون!
    وقتی دید مرد هنوز سر جایش ایستاده است، فریاد کشید:
    - بیرون!
    ***
    سه سال قبل
    در کلبه قدیمی پدرش نشسته بود. دلش برای او به‌شدت تنگ شده بود. تنها کاری که می‌توانست بکند زنده نگاه داشتن خاطرات او بود. شش‌ماهی می‌شد که مادرش را ندیده بود. مادرش یکسال بعد از فوت پدر ازدواج کرده بود و کلیر از آن مرد که جای پدرش را گرفته بود متنفر بود. مردی دو رو که تمام تلاشش را می کرد تا تمام خاطرات پدر کلیر را پاک کند. آن مرد مادر کلیر را از او گرفته بود و حال تنها یادگاری‌هایی که از پدرش برایش مانده بود این کلبه و خانه‌ای که در آن زندگی می‌کرد بود. این کلبه بیشتر شبیه به یک کارگاه بزرگ مکانیکی بود. پدر کلیر این مکان را برای خودش درست کرده بود که در آن به ساخت‌وتعمیر وسایل مکانیکی می‌پرداخت و این‌گونه امرارمعاش می‌کرد. کلیر نیز راه پدر را ادامه می‌داد و او نیز عاشق کارهای مکانیکی بود و تمام این‌کلبه کوچک که مملوء از ابزارآلات بود را دوست داشت. نگاهی به ساعت انداخت باید به مدرسه می‌رفت. کاپشن سرمه‌ای‌رنگش را پوشید و به‌سمت ماشین راه افتاد. در طول مسیر فقط آهنگ مرا به خانه ببر جان دنور را گوش داد. خواننده محبوب او که سال‌ها پیش در یک سانحه هوایی کشته شده بود. در پارکینگ مدرسه پارک کرد. همان‌موقع الکس را دید که پیاده به سمت مدرسه می‌آمد. او در خیلی از کلاس‌ها از جمله فرانسوی با الکس هم کلاس بود. دیروز بعد از آن که الکس برای خودش کلاس را تعطیل کرده بود در کلاس بعدی دختری به نام تری جین تازه به مدرسه آمده بود. دختری موبلوند با چشم‌هایی آبی و پوستی سفید. کلیر با آمدن او به مدرسه جرقه‌ای در ذهنش خورد که شاید بتواند با او دوست شود اما تری در همان روز اول برای تیم تشویق کنندگان مدرسه ثبت نام کرد. همین مسئله باعث شد که او دیگر به سمت تری نرود. چون به هیچشوجه نمی‌خواست با دختری که عضو تیم تشویق‌کنندگان است طرح دوستی بریزد. در جلوی مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند. مشخص بود باز هم قلدرهای مدرسه دارن چند نفر رو اذیت می‌کنن. اهمیتی نداد. برایش مهم نبود که چه اتفاقی در آنجا می‌اوفتد. هنوز کلاس‌ها آغاز نشده بودند، نیمکتی با فاصله از جمعیت پیدا کرد و تنها بر روی آن نشست.
    ***
    (زمان حال)
    - مامان!مامان!
    مادرش لبخندی زد و گفت:
    - جانم؟
    بیلی رو به روی مادر ایستاد.
    - من میرم مسواک بزنم می‌شه صبحونه رو حاضر کنید؟
    مادر با همان لبخند گفت:
    - برو پسرم!
    و بعد بیسکوئیت مورد علاقه بیلی را در شیر ریخت. طولی نکشید که بیلی آمد و با ذوق پشت میز نشست و به مادرش گفت:
    - مامان قراره بعد از جشن فارغ تحصیلی ببرنمون فرانسه. می‌تونم برم؟
    مادر روی صندلی روبروی بیلی نشست و گفت:
    - البته که می‌شه! چرا که نه؟ برو یه‌کم با دوستات خوش بگذرون.
    بیلی که صبحانه‌اش را تمام کرده بود از جایش برخاست و گونه مادرش را بوسید و گفت:
    - می‌دونستید بهترین مادر دنیایید؟
    مادر لبخند دیگری تحویل پسرش داد. بیلی از خانه بیرون رفت و سوار دوچرخه‌اش شد تا راهی مدرسه شود. در میانه راه یک ماشین مشکی مدل بالایی را دید. زیر لب گفت:
    - اون کارتره!
    بعد چندتا بوق زد و با صدای بلند گفت:
    - هی کارتر؟ کارتر!
    کارتر بی‌توجه به او گاز داد و رفت. بیلی گفت:
    - حتما نشنید.
    به مدرسه که رسید دوچرخه‌اش را در پارکینگ دوچرخه‌ها گذاشت و خودش به کلاس ریاضی رفت. برای او کلاس ریاضی به مثابه چینی حرف زدن دیگران بود. کلاس انقدر برایش حوصله سر بر بود که سرش را روی میز گذاشت و خوابید. مدتی گذشت که کارتر با صدای بلندی گفت:
    - بیلی!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بیلی از خواب پرید و با تعجب به کارتر نگاه کرد. کل کلاس می‌خندیدند. بیلی که تازه فهمیده بود اوضاع چیست شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت! او از مادرش یاد گرفته بود که هیچ‌وقت نباید مسائل کوچک را بزرگ کند. بعد از دو کلاس وقت نهار بود. بیلی رفت سر میزی که بلیک و کریستا نشسته بودن. دخترها لبخند می‌زنند. بیلی با ذوق می‌گوید:
    - شنیدم تری فیلم رو خریده!
    بلیک با ذوق بیشتری می‌گوید:
    - بعد از شش ماه قرار ببینیمش!
    کریستا هم وارد بحث شد و با اشتیاق گفت:
    - خیلی دوست دارم ببینم چه اتفاقی میوفته.
    صدای تری از پشت سرشان آمد.
    - بی‌خیال! شش تا سنگ ابدیت؟ اصلاً نمی‌تونم صبر کنم واسه دیدن این فیلم.
    تری رفت و کنار بیلی نشست. همان موقع کارتر آمد و کنار تری نشست. تری باذوق گفت:
    - عزیزم امشب بچه‌ها دارن میان خونه ما تا فیلم ببینیم. تو هم بیا!
    کارتر که با نهایت بی‌علاقگی آنجا نشسته بود گفت:
    - فکر می‌کردم امشب برنامه دیگه‌ای دارم.
    تری دست کارتر را در دستانش گرفت وگفت:
    - می‌دونم ولی خیلی مهمه!
    کارتر ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:
    - دیدن فیلم از من مهم‌تره؟
    کریستا به جای تری پاسخ کارتر را داد.
    - کارتر فیلم دیدن از همه چی مهم‌تره!
    کارتر با تعجب به تری نگاه کرد.
    - تو هم باهاش موافقی؟
    تری شانه‌ای بالا انداخت. بلیک دوباره بحث را به فیلم مورد علاقه‌شان برد.
    - بعد از جنگ داخلی با هم دیگه ندیدیمشون!
    کارتر که هیچی از صحبت های آن‌ها نمی‌فهمید گفت:
    - شب می‌بینمت!
    و بعد از جایش برخاست و رفت. کریستا به تری گفت:
    - چجوری تحملش می‌کنی‌
    تری در حالی که رفتن کارتر را نگاه می کرد گفت:
    _اصلاً اونطوری که فکر می‌کنید نیست.
    بیلی بحث را عوض کرد.
    - به نظر من دی سی هر کاری بکنه نمی‌تونه به مارول برسه!
    تری در حالی که قاشقش را پر از ذرت می‌کرد گفت:
    - داری شوخی می‌کنی؟ به نظر من تمام کاراکتراشون رو هدر دادن با این فیلم سازیشون.
    کریستا جرعه‌ای از نوشابه را خورد.
    - ولی من هنوز عاشق کاراکترای دیسی ام.
    بلیک هم با حسرت گفت:
    - منم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    شب شده بود و کارتر کمی دیرتر به خانه تری رفت تا فیلم دیدن آنها تمام شود! وقتی وارد خانه شد دید هر چهار نفر آن‌ها خیره به تلوزیون نشسته‌اند و دارند اشک‌هایشان را پاک می‌کنند. با تعجب گفت:
    - چی شده؟
    تری با بغض گفت:
    - کشتتشون!
    کارتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - کیا رو؟
    تری در حالی که هر لحظه به شکستن بغضش نزدیک می‌شد گفت:
    - نصف موجودات جهان رو!
    و بعد با صدای بلندی گریه کرد! بلیک در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت:
    - مرتیکه بنفش گنده بک!
    بیلی با فین فین گفت:
    - یه بشکن زد همشون پودر شدن!
    بلیک با حرص گفت:
    - مرتیکه دورگه می‌مردی دو دقیقه عصبانیتت رو کنترل می‌کردی؟ داشتن دستکش رو در میاوردنا!
    تری با اخم گفت:
    - تقصیر اون بدبخت چیه؟ اون مرتیکه بنفش زده بود عشقش رو کشته بودا!
    کریستا گفت:
    - اگه اون عصبانیتش نبود ما هیچ وقت چهارمین سری این فیلم رو نداشتیم.
    هر چهارتایشان فین فین می کردن.
    - حالا تنها تو فضا گیر افتاده!
    کارتر که از صحبت‌های بی‌معنی آن‌ها خسته شده بود پوفی کشید و خودش را روی کاناپه رها کرد.
    ***
    سه سال قبل

    گوشه اتاقش کز کرده بود. دیگر ترس از مدرسه هم به نفرتش از مدرسه اضافه شده بود. از هر چه که در مدرسه بود متنفر بود. تمام وقایع نفرت‌انگیز امروز از جلوی چشمش رد شد. کارتر باعث شد که او از روی دوچرخه به زمین بیافتد. شدت افتادنش آنقدر زیاد بود که باعث زخمی شدن سر زانوهایش شد. الکس، جورج و تاد روبرویش ایستاده بودند و می‌خندیدند. او از آنها متنفر بود. کارتر به سمتش آمد و لباسش را گرفت، او را از جایش بلند کرد. جمعیت زیادی دور آن‌ها جمع شده بود. نمی‌دانست برای چه مستحق این رفتار است. او هیچ‌کار اشتباهی انجام نداده بود. نمی‌توانست کاری انجام دهد. کارتر خیلی از او قوی‌تر بود. از او پرسید که چرا این کار را می‌کند. کارتر و آن سه دیوانه خندیدند. جورج گفت که چون حال می‌دهد. بیلی هیچ ایده‌ای نداشت که چگونه این مسئله برای آن‌ها لـ*ـذت بخش است. کارتر بیلی را به سمت الکس پرت کرد. الکس خندید و بیلی را مانند توپ بازی دریافت کرد. تاد به سمت کوله پشتی بیلی که روی زمین افتاده بود رفت. زیپش را باز کرد و تمام وسایل بیلی را روی زمین ریخت. کامیک بوک محبوبش را آن روز همراه خود به مدرسه آورده بود. تاد با دیدن عکس کاپیتان آمریکا بر روی جلد کامیک بوک، با صدای بلندی خندید و او را مسخره کرد. جرج کامیک را از دست تاد کشید و پاره‌اش کرد. هر چهار نفرشان می‌خندیدند. بیلی کاری نمی‌کرد زورش به آن‌ها نمی‌رسید. کارتر به سمت دوچرخه بیلی رفت تا آن را خراب کند. بیلی فریادی کشید و با التماس از آن‌ها خواست که دوچرخه اش را خراب نکنند. اما کارتر به بیلی توجه نکرد. همان موقع دختر تازه وارد، تری، که لباس قرمز تیم تشویق کنندگان را به تن داشت، به سمت کارتر هجوم آورد و مشتی را حواله صورت او کرد. الکس بیلی را رها کرد و به طرف دختر رفت. تری با یک حرکت چرخشی پا، محکم به صورت الکس کوبید. صدای سوت و دست جمعیت بالا رفته بود. اولین شخصی که مقابل آن چهار دیوانه ایستاده بود، دختری تازه وارد و رزمی کار بود. تاد و جورج خواستند به سمت تری هجوم ببرند که مدیر مدرسه به‌سمت آن‌ها آمد و هر شش نفرشان را به دفتر خود خواند.
    ***
    (زمان حال)
    آرام‌آرام چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت. ساخت هفت صبح را نشان می‌داد. زیر لب گفت:
    - باید دیشب پیش تری می‌موندم.
    به هر زحمتی بود از تخت‌خواب بلند شد و به طبقه پایین رفت. با صدای بلندی گفت:
    - مامان؟مامان؟
    هیچ پاسخی نشنید. به آشپزخانه رفت. میز صبحانه آماده بود و کنار ظرف نان يادداشتي گذاشته شده بود. کاغذ را برداشت و با صدای بلند خواند.
    - کارتر عزیزم! برای من و بابات جلسه‌ای تو توکیو گذاشتن که خیلی مهمه. مجبور شدیم بریم، هفته دیگه بر می‌گردیم. دوستت داریم مامان و بابا.
    کارتر پوفی کشید و زیر لب گفت:
    - لعنتی.
    و از آن میز صبحانه پر رنگ‌و‌لعاب به یک لیوان آب‌پرتقال اکتفا کرد. سوار ماشینش شد و به سمت مدرسه حرکت کرد. در میان راه بیلی را دید که طبق معمول برایش با آن دوچرخه فکستنی‌اش بوق می‌زند و کارتر هم مانند همیشه به او محل نمی‌دهد. تحمل کردن فردی مثل بیلی برای کارتر یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا بود. بیلی با آن سادگی و خوشبینی بیش از حدش کاملاً می‌توانست اعصاب کارتر را به هم بریزد. دنیای کارتر تاریک و پر از ناامیدی نبود فقط نمی‌توانست به اندازه بیلی خوشبین باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بالاخره به مدرسه رسید. امروز از همان روزهایی بود که می‌توانست در تمام کلاس‌ها غیبت کند فقط برای این‌که بتواند با تیم بسکتبال تمرین داشته باشد. به هرحال کاپیتان فینالیست جام قهرمانان مدارس آمریکا کم عنوانی نبود. وارد رختکن شد و با صدای بلندی به همه سلام کرد. برای تیم با انرژی مثل آن‌ها این سلام به منزله کبریتی در انبار باروت بود. سرو‌صدای زیادی در جواب به کاپیتان محبوب تیم راه انداخته شد. کارتر بر طبق عادت با تمام اعضای تیم دست می‌دهد و در نهایت به جرج و الکس و تاد می‌رسد. سه تفنگدار مدرسه. معروف‌ترین پسران مدرسه البته بعد از خود کارتر. با جرج و تاد دست می‌دهد و می‌رسد به الکس. همه ماجرای این دو را می‌دانستند و دو نفر که از هم متنفر بودند و از هر فرصتی استفاده می کردند تا دعوایی راه بیاندازند. کارتر با الکس دست نچندان دوستانه‌ای داد و همگی به سمت زمین بسکتبال که مربی در آنجا حضور داشت وارد شدند. به خط ایستادند تا گوش به صحبت های مربی بدهند. مربی که آمادگی شاگردانش را دید شروع به صحبت کرد.
    - امروز باید بهترین تمرینی که می‌تونید داشته باشید رو انجام بدید و بهترین خودتون باشید. چون امروز آخرین تمرینی که قبل امتحاناتون دارید و تمرین بعدی یک هفته دیگه است. پس امروز هر چه در توانتون هست رو انجام بدید.
    نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    - در ضمن برای نهار نمی‌رید سالن نهار خوری چون نهارتون رو میارن اینجا. پس خوب حواستون رو جمع کنید. مفهومه؟
    بازیکنان بله محکمی گفتند و وارد زمین شدند. پس نزدیک به دو ساعت وقت نهار فرا رسید و بازیکنان بالاخره تمرین را ترک کردند. جرج و تاد علارغم مخالفت الکس از کارتر درخواست کردند که در کنار آنها بشنیند. کارتر که نشستن در کنار آن‌ها را به تنهایی ترجیح می‌داد قبول کرد و در کنار آنان نشست. تاد با شوخی گفت:
    - نمی‌خوای یکی از دوستای دوست‌دخترت رو برای ما جور کنی؟
    کارتر هم متقابلا گفت:
    -کدومشون رو می خوای؟
    تاد خوب می‌دانست که کدام یک را می خواهد، اما نمی‌خواست خودش را مشتاق نشان دهد. برای همین گفت:
    - فرقی نمی‌کنه فقط مارو از این سینگلی در بیارن.
    کارتر قاشق غذایش را پر از ذرت کرد و گفت:
    - چرا خودت نمیری به یکشون شماره بدی؟
    تاد آهی کشید :
    _الان که سر همه شلوغه گذاشتم واسه پاریس. تو فرانسه مخ یکیشون رو می‌زنم.
    هر چهارنفر به یک لبخند اکتفا کردند. پس از صرف نهار و بعد استراحتی کوتاه دوباره بازیکنان به زمین بازگشتند و بازی تمرینی بین دو تیم برگزار شد. هر دو تیم برای امتیاز آخر در جدال بودند. در لحظات پایانی کارتر پاس بلندی برای الکس انداخت و الکس با بدشانسی تمام نتوانست توپ را در سبد بی‌اندازد. همین مسئله باعث شد که کارتر با عصبانیت به سمت الکس برود.
    - انقدر دست و پاچلفتی هستی که نمی‌تونی یه توپ به همین راحتی رو گل کنی؟
    الکس هم متقابلاً رفت و جلوی کارتر ایستاد و گفت:
    - بهتره که حد خودت رو بدونی!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    کارتر خواست تا با الکس دست به یقه شود که با دخالت جرج و تاد مسئله تمام شد. پس پایان تمرین کارتر بعد از یک روز سخت و فشرده آماده شد تا در دقایق پایانی مدرسه در آن‌روز با دوست‌دخترش ملاقاتی داشته باشد. به محل ملاقات که رسید دید تری در میان چند نفر از پسرهای عیاش مدرسه محاصره شده. می‌دانست تری به خوبی می‌تواند از پس خود بر بیاید. صدای آن‌ها را می‌شنید.
    - چیه پرنده کوچولو؟ دوست‌پسرت نیست که بیاد نجاتت بده؟
    کارتر که تقریبا پست سره پسر بود گفت:
    - هی تو؟
    برگشتن پسر همانا و مشتی که بر صورتش حواله شد همانا. کارتر خواست تا پسر‌های دیگر را نیز زیر کتک بگیرد که تری مانع شد. کارتر با صدای بلندی گفت:
    - گورتون رو گم کنید!
    پسرها که از سوابق دعواهای کارتر باخبر بودند سریعاً خود را از آن منطقه دور کردند. کارتر دستی بر موهای بلوند تری کشید و گفت:
    - حالت خوبه؟
    تری سری به نشانه مثبت تکان داد. کارتر بازهم با نگرانی پرسید:
    - اذیتت که نکردن؟
    تری لبخندی زد و گفت:
    - به نظرت می‌تونستن؟
    کارتر خندید و اورا در آغـ*ـوش کشید.
    ***
    (سه سال قبل)
    کیسه‌یخی در دست گرفته و روی کبودی زیر چشمش گذاشته بود. با نفرت به دختر تازه وارد نگاه می‌کرد. هیچ‌گاه گمان نمی‌کرد دختری بتواند اورا بزند. تازه از دفتر مدیر بیرون آمده بودند. به جز بیلی هر پنج نفرشان باید تا یک‌هفته مدرسه را تمیز می‌کردند. الکس نیز وضعیت او را داشت. او نیز با کیسه‌یخ در حال التیام کبودی روی صورتش بود. هر چهار نفرشان مانند شیر زخم خورده‌ای بودند که منتظر فرصتی برای تلافی است. همان موقع یکی از کارمندان مدرسه، چرخ دستی مخصوص نظافت را آورد. تاد بدون اینکه حرفی بزند، چرخ دستی را گرفت و به سمت راهرو مدرسه هدایت کرد. تری که سویشرت اسپرتی پوشیده بود، دستانش را در جیبش فرو برد و به دنبال آن‌ها راه افتاد. اول به سراغ شیشه‌ها رفتند و ابزار مخصوص شیشه شوری را برداشتند. تری نزدیک به کارتر بود و داشت شیشه های مقابلش را می‌شست. کارتر نگاهی از سر نفرت به او انداخت. تری متوجه نگاه کارتر شد اما واکنشی نشان نداد. با شناختی که از الکس داشت می‌دانست، الکس، با آن شخصیت پیگیرش تا تلافی نکند، آرام نمی‌گیرد. او الکس را به‌خوبی می‌شناخت. پسری که برای دوستانش هرکاری می‌کند. او عاشق نزدیکانش بود و از اشخاصی که می‌خواستند آرامش او یا نزدیکانش را بهم بریزند متنفر بود. هر چهار نفرشان می‌دانستند که زیاده‌روی کرده‌اند. قرارشان کمی سربه‌سر بیلی گذاشتن بود؛ اما اوضاع از کنترلشان خارج شد. نگاهی به تری انداخت، بدون توجه به آن‌ها مشغول انجام کارش بود و اهمیتی به آن‌ها نمی‌داد. شاید از بلایی که سر بیلی آورده بودند پشیمان بودند؛ ولی این باعث نمی‌شد که نخواهند کار تری را جبران کنند. شیشه‌پاک‌کن را روی شیشه زد و تمام حرصش را با پاک کردن شیشه خالی کرد.
    ***
    (زمان حال)
    - عاشق این کافه‌ام.
    تری نیمرو داخل بشقاب روبرویش را تکه‌تکه کرد و گفت:
    - تنها دلیلی که من میام اینجا اینه که نزدیک مدرسه است.
    کریستا نگاه چپی به او انداخت و گفت:
    - و اینکه مسیر هرروز کارتر از این طرفه هیچ ربطی به این قضیه نداره نه؟
    تری لبخندی زد و شانه‌ای بالا انداخت. بلیک با جدیت گفت:
    - تا حالا به این قضیه فکر کرده بودید؟
    تری گفت:
    - چی؟
    بیلیک دستانش را در هم قفل کرد و خیلی جدی گفت:
    - چهارراه قبلی یه ایستگاه اتوبوس و اتوبوس‌ها تا به اینجا برسن کلی سرعت گرفتن.
    کریستا پوفی کشید و گفت:
    - خوب؟
    بیلی جدی‌تر ادامه داد:
    - اینجا دو ورش خیابونه. اگه کسی عقب‌عقب بره و خیلی بدشانس باشه مسقیم میره زیر اتوبوس.
    تری و کریستا هر دو از مضخرفات بیلیک پوفی کشیدند و سری به نشانه تاسف تکان دادند. کریستا خواست تا فضا را عوض کند به همین‌دلیل فرم‌هایی را از کیفش درآورد و با ذوق گفت:
    - آخرین فرم‌هاییه که تو مدرسه پر می‌کنیم.
    تری آهی کشید.
    - دلم برای مدرسه تنگ می‌شه!
    کریستا و بیلی همزمان گفتند:
    - گوه نخور!
    تری با بهت به هردو آن‌ها نگاه کرد. بیلی در دفاع از خودشان گفت:
    - راست می‌گم دیگه. کدوم احمقی دلش واسه مدرسه تنگ می‌شه؟
    تری سری به نشانه تأسف تکان داد. کریستا خودکاری را از کیفش درآورد و شروع به پر کردن فرم‌ها کرد. بلیک بعد از چند دقیقه پرسید:
    - مال ما رو نمیدی خودمون؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کریستا لحظه‌ای سرش را بلند کرد و گفت:
    - انقدر برای مسابقه دخترشایسته‌مدرسه فرم پر کردم براتون که مشخصاتتون رو بدونم.
    جفتشون نگاهی به هم انداختند و خندیدند. بلیک از تری پرسید:
    - کارتر هم شرکت می‌کنه؟
    تری گفت:
    - تو مسابقه دخترشایسته‌مدرسه؟
    بلیک نگاه چپی به تری انداخت. تری شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم! براش مهم نیست!
    بیلی که انگار فرصتی برایش پیش آمده بود گفت:
    - تری اوضاعت با کارتر خوبه؟
    تری لبخندی زد:
    - خیلی خوبه!
    کریستا گفت:
    - چجوری آدمی مثل اون رو تحمل می‌کنی؟
    تری لبخندی زد.
    - اصلاً اونجوری که فکر می‌کنید نیست. یه‌کم عصا قورت داده هست ولی خیلی خوبه!
    بلیک سری تکان داد.
    - مهم اینه که تو راحتی!
    کریستا سرش را بلد کرد و گفت:
    - تموم شد!
    تری نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
    - اوه! اوه! دیرمون شد. پاشید که کلاس آخرمونه!
    ***
    (سه سال قبل)
    سه ماه از جریان دعوا می‌گذشت و پسرها هیچ کاری برای تلافی انجام نداده بودند. در تمام این مدت تری کاملاً هوشیار بود. با کریستا و بلیک دوست شده بود و گـه‌گاهی هم با بیلی می‌گشت. بعد از دعوا او خیلی محبوب شده بود و تعداد زیادی از بچه‌ها خواستار دوستی با او بودند. دختر اهل دعوایی نبود، فقط زمانی که قلدری کسی را می‌دید نمی‌توانست ساکت بماند. در این سه ماه رفتاری شبیه به آن روز از آن چهاردیوانه ندیده بود. با تعریف‌هایی که کریستا و بلیک شنیده بود، آن روز تنها روزی بود که چنین اتفاقی در مدرسه افتاد. گاهی به بدشانسی خودش لعنت می‌فرستاد که چرا آن‌روز آنجا بوده و گاهی خوشحال از این بود که توانسته آن چهار‌دیوانه را سر جای خودشان بنشاند. هیچ‌کدام از تعریف‌هایی که از این گروه می‌شنید با تصور‌هایش یکی نبود. شنیده بود که آنها فقط زمانی که کسی با ایشان دعوا کند یا سربه‌سرشان بگذارد، واکنش نشان می‌دهند. مسئله دیگری که شنیده بود، شایعات پشت سر بیلی بود. می‌گفتند که او سر به سر my friend جرج گذاشته است. وقتی از بیلی ماجرا را پرسید گفت: که یک سؤتفاهم بوده. به‌هرحال او به بیلی بیش از دیگران اطمینان داشت. ماجرا از این قرار بود که روزی بیلی به همراه یکی از دوستانش صحبت کوتاهی با my friend جرج می‌کنند. دوست بیلی بی‌خبر از همه‌جا به دختر پیشنهاد دوستی می‌دهد. از آنجایی که دختر نام این دو را به خوبی نمی‌دانست. در هنگام تعریف ماجرا به جرج نام بیلی را می‌آورد! در حال‌وهوای خودش بود تنهایی در خلوت‌ترین مکان مدرسه قدم می‌زد. همان‌موقع در جلویش الکس، تاد و جرج را می‌بیند. خبری از کارتر نبود. چهره هر سه آنها داد می‌زد که به دنبال تلافی آمده‌اند.
    ***
    کارتر غرغرکنان گفت:
    - فقط برای یه کلاس از خونه کشوندتمون اینجا!
    تری دستش را در دست کارتر گذاشت و گفت:
    - مگه بده؟ برای آخرین بار کنار همیم، هممون!
    کریستا از سمت دیگر کلاس با صدای بلند گفت:
    - البته اگه امتحانا و مسابقات بعد امتحانا و اردوی فرانسه رو در نظر نگیریم این آخرین باریه که با هم جمع می‌شیم.
    تمام کلاس خندیدند. حتی کارتر هم سرش را پایین انداخته بود و می‌خندید. تری با حرص سری تکان داد و گفت:
    - برای شما دوتا، دارم من!
    کارتر صورتش را نزدیک تری برد و گفت:
    - جون تو فقط برای ما داشته باش!
    تاد که نزدیک به آن دو نشسته بود گفت:
    - بچه ها یه اتاق بگیرید بچه نشسته اینجا!
    و بعد اشاره‌ای به بیلی زد. کل کلاس خندید و بیلی هم همراه با آنان خندید. روز آخر مدرسه وقت دلخوری نبود در آن روز فقط باید می‌خندیدند. البته در کنار این خندیدن‌ها به الکس نیز فحش می‌دادند که چرا جلسه قبل را تعطیل کرد که آن‌ها مجبور شوند امروز به مدرسه بیایند. بالاخره بعد از پانزده دقیقه تأخیر خانم لیوتون وارد کلاس شد و به هیاهوی بچه‌ها پایان داد. لبخندی زد و کیفش را روی میز گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پوستری که در دستش بود را باز کرد بر روی تخته گذاشت. همه بچه‌ها کنجکاو شده بودند که تصویری که در مقابلشان نقش بسته است چیست. خانم لیوتون گفت:
    - پرواز شماره 571 نیروی هوایی اروگوئه!
    کارتر با مسخرگی گفت:
    - به زمین نشست!
    تمامی بچه‌ها خندیدند. خانم لیوتون اما با نگاهی که به کارتر انداخت به او فهماند که خوش‌مزه‌گیش را باید تمام کند. بچه‌ها ساکت شدند و خانم لیوتون ادامه داد:
    - یکی از فاجعه آمیزترین پروازهای دنیا. بر اثر اشتباه خلبان با کوه برخورد می‌کنن. سرنشینانش بازیکنان یه تیم راگبی و خانواده‌هاشون بودن. دوازده نفر درجا می‌میرن و دم هواپیما از جاش در میاد. هواپیما بالای یک کوه می‌مونه. شش‌نفر که مجروح شده بودند هم توی همون ساعات اولیه می‌میرن. از بیست‌و‌هفت‌نفر باقی‌مانده اکثرشون مجروح شده بودن. تنها توی کوه گیر کرده بودن. یه سری غذای بسته بندی شده داشتن، آبشون رو از ذوب برف‌ها تأمین می‌کردن و یه رادیو ترانزیستور کوچک داشتن که خیلی ضعیف بود و برای شنیدن صدا باید گوششون رو بهش می‌چسبوندن. همون روز اول متوجه شدن که تیم‌های نجات از سه کشور دارن دنبالشون می‌گردن. اما بعد از هشت روز...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - می‌فهمن که تیم‌های نجات جستجو رو متوقف کردن!
    همه بچه‌ها غرق در درس بودند. تری پرسید:
    - برای چی؟
    خانم لیوتن سر جایش نشست و گفت:
    - پیدا کردن یه هواپیما سفید اونم تو کوه‌های آند که قله‌هاشون از برف پوشیده شده کار سختی بود مخصوصاً توی سال 1979!
    خانم لیوتون نفسی کشید و گفت:
    - فاجعه‌ترین اتفاقی که افتاد این نبود بلکه...
    تاد با هیجان پرسید :
    - چی بود؟
    کلیر به جای خانم لیوتون پاسخ داد:
    - جیره بندی غذاشون تموم شد.
    همه کلاس به سمت کلیر برگشتند. تاد پرسید:
    - خب؟
    کلیر که از اینکه مرکز توجه قرار بگیرد و متنفر بود و حال دقیقاً در همان وضعیت قرار داشت، کمی خودش را جمع کرد و با بی تفاوتی گفت:
    - از گوشت مرده‌هاشون تغذیه کردن.
    جو کلاس بهم ریخت. دخترها هین کشیدند و پسرها بیشتر از اینکه متأثر شوند بیشتر از موضوع خوششان آمده بود. بیلی گفت:
    - فقط یه بلادرینا کم داشتن.
    خانم لیوتون که متوجه صحبت بیلی نشده بود با گنگی پرسید:
    - چی؟
    بیلی سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - هیچی!
    خانم لیوتون ادامه داد:
    - البته قبلش هر راهی رو امتحان کرده بودن. از خوردن صندلیا و روکشاش بگیر تا چرم‌هایی که همراهشون بود ولی به خاطر ترکیبات شیمیایی که داشت نتونستن اونا رو بخورن! توی اون برف هم که نه گیاهی برای خوردن بود نه حیوونی برای شکار کردن برای همین مجبور شدن که از گوشت مرده‌هاشون تغذیه کنن.
    ...
    بلادرینا: یکی از شخصیت های سریال صد نفر که برای زنده موندن مردمش مجبور شد گوشت مرده‌ها رو به خورد اون‌ها بده.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    جرج پرسید:
    - چجوری نجات پیدا کردن؟
    خانم لیوتون سری تکان داد و گفت:
    - چند نفر از اونایی که سالم‌تر بودن به‌سمت دامنه کوه می‌رن. فکر می‌کردن اگه به‌سمت شرق حرکت کنن به شیلی می‌رسن. می‌رن پایین‌تر و اولین چیزی که پیدا می‌کنن دم هواپیما بوده، این بهشون کلی امید می‌ده و به راهشون ادامه می‌دن تا اینکه به قلّه یه کوه می‌رسن. فکر می‌کردن که اگه از شیب اونور قلّه پایین برن به شهر یا آبادی می‌رسن؛ اما وقتی می‌رن بالای قلّه می‌فهمن که وسط یه رشته کوه گیر کردن؛ اما امیدشون رو از دست نمی‌دن و تصمیم می‌گیرن به دامنه کوه برن. منتها پایین رفتن از کوه انرژی‌شون رو می‌گرفت برای همین از لاشه هواپیما استفاده می‌کنن تا چند شئ شبیه سورتمه بسازن و با اون‌ها از کوه پایین برن.
    خانم لیوتون نفسی چاک کرد و ادامه داد:
    - تصمیم گرفتن وقتی به پایین دره رسیدن تو مسیر رودخونه حرکت کنن. بعد از چند روز راهپیمایی چند تا گاو رو اون طرف رودخانه دیدن که مشغول چرا بودن. این موضوع براشون باور کردنی نبود. از خستگی دیگه جون نداشتن که راه برن. به ناچار توی همون محل آتیش روشن کردن تا هم گرم بشن و هم اگه کسی توی اون محل بود از حضور اون‌ها مطلع بشه. بعد از چندساعت اون‌ها یک مرد رو در حالی که سوار بر اسب بود اون طرف رودخونه می‌بینن. اولش باورشون نمی‌شد فکر می‌کردن دچار توهم شدن اما با تبدیل یک‌نفر به سه‌نفر، موضوع از توهم خارج شد و اون‌ها تلاش کردن تا با سروصدا اعلام کنن که به کمک نیاز دارن. سوارها و همراهاشون رفتن و اون‌ها تصمیم گرفتن که بعد از استراحت شبانه فردا به راهشون ادامه بدن اما روز بعد اون مرد با مقداری غذا به کنار رودخانه برگشت. اون‌ خودش رو معرفی کرد و غذاها رو براشون پرتاب کرد. بعد گروه با یک ماتیک قرمز روی کاغذیادداشت نوشتن و اون رو دور یک سنگ پیچیدن و به طرف دیگه رودخانه پرتاب کردن. مرد موضوع رو به پسراش گفت و بعد به گروه گفت به مسیرشون ادامه بدن تا به یک پل برسن و بتونن به اون طرف رودخونه برن. قرار شد تا زمانی که اون‌ها به پل برسن پسرهای مرد هم موضوع رو خبر بدن و گروه کمکی رو به محل بیارن. گروه پس از راهپیمایی و عبور از پل به روستای پونته رسیدن و توی اونجا مستقر شدن.
    الکس پرسید:
    - چجوری آدم‌هایی رو که هنوز رو قلّه بودن، نجات دادن؟
    خانم لیوتون سری تکان داد و گفت:
    - دراین‌بین ارتش شیلی از موضوع با خبر شد و اقدام به انتقال گروه به سانتیاگو رو کرد. درهمین‌حین هم هلیکوپترهای ارتش علی‌رغم مه گرفتگی پرواز کردن و تونستن بقیه بازمانده‌ها رو پیدا کنن. تا اون زمان همه فکر می‌کردن تمام سرنشینان هواپیما مردن.
    بچه ها با تمام دقت به حرف‌های خانم لیوتون گوش می‌دادند منتظر بودند تا ببینند داستان به کجا می کشد.
    - با انتشار خبر نجات افراد، گروه‌های مختلف خبری به اون منطقه اومدن تا گزارش‌های دست اول را از ماجرا تهیه کنن. هلیکوپترها در آب‌وهوای توفانی افراد رو پیدا کردن اما به دلیل مه غلیظ نتونستن نصف افراد رو نجات بدن بنابراین باز هم یک گروه مجبور شد یک شب دیگه توی باقی‌مانده هواپیما سر کنه. صبح فردا بقیه افراد هم نجات پیدا کردن و مستقیماً به بیمارستان بـرده شدن. اکثر اون‌ها دچار کم‌آبی بدن سوءتغذیه و شکستگی اعضای بدن شده بودن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا