[HIDE-THANKS]پست پنجاه و نهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
توی تاریکی اتاق با هزار تا بدبختی موبایلم و پیدا کردم و دکمه ی سبز و زدم و گفتم :
_ الو
عماد : به به حورا خانم یه وقت یه زنگی نزنی ها.
_ چرا خودت زنگ نمی زنی؟
_ خب ، من که الآن زنگ زدم.
انگار که تازه یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت :
_ راستی حورا پیامی که صبح برات فرستادم و خوندی؟
یکم که فکر کردم یادم اومد هر چی بدبختی امروز کشیدم زیر سر همون پیام عماد بوده.
_ بله ، خوندم همون پیام صبح شما کلی برای من بدبختی درست کرد .
_ چرا ؟
همه ی اتفاقات این چند روز رو براش خیلی خلاصه تعریف کردن البته با سانسور رفتار های خودم و قرار شد آخر هفته بریم یکم بگردیم.
لباسام رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم .
خونه توی تاریکی مطلق بود و هیچ صدایی نمی اومد لامپ ها رو روشن کردم و رفتم داخل اتاق نازنین خیلی آروم به سمت تختش می رفتم توی هر قدمی که بر می داشتم پام گیر می کرد به یه لباس خودش هم پاهاش از تخت آویزون بود و سرش روی تخت و آب دهنشم از دهنش در اومد بود .
یه لحظه به آرمان حق دادم آخه این چه طرز خوابیدن ولی بعد پشیمون شدم از حرفی که زدم نازنین واقعآ آدم خیلی مهربون و خوبی اصلا حقش نبود که آرمان باهاش این کار و بکنه.
آروم رفتم کنارش و گفتم :
_ نازنین پاشو .
با یه صدای خیلی آروم گفت :
_ ولم کن.
_ شب خوابت نمی بره ها .
_ برو اون ور می خوام بخوابم .
و بعد از زدن این حرف پاهاش رو آورد بالا تا بزنه بهم من هم توی یک حرکت خبیثانه پاهاش رو کشیدم و افتاد روی زمین یه جیغ بلند زد و چشم هاش رو باز کرد و مثل جنی ها افتاد دنبالم من هم یه جیغ زدم و رفتم توی سالن و پشت مبل ها.
نازنین : جرئت داری بیا بیرون .
_ خیلی زرنگی، اگه راست می گی منو بگیر .
یه " باشه " گفت اومد به سمتم من هم از روی مبل پریدم و رفتم توی دست شویی و در و قفل کردم .
نازنین یه چند دقیقه با مشت به در کوبید اما یهو صداش قطع شد و هیچ صدایی نیومد من هم یواش در و باز کردم وقتی مطمئن شدم نیست از دست شویی زدم بیرون که دیدم خانم دم در ایستاده و داره با یکی حرف می زنه ، خواستم تا نیومده برم تو اتاقم که در خونه رو بست و برگشت به سمتم،منم سریع گارد گرفتم .
نازنین : کاریت ندارم ولی بدون که بدبخت شدیم .
با تعجب گفتم :
_ چرا ؟
_ چون نیما الآن اومد گفت شب همه با هم واسه شام می یان اینجا و ما حتیٰ بلد نیستیم که یه تخم مرغ درست کنیم .[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
توی تاریکی اتاق با هزار تا بدبختی موبایلم و پیدا کردم و دکمه ی سبز و زدم و گفتم :
_ الو
عماد : به به حورا خانم یه وقت یه زنگی نزنی ها.
_ چرا خودت زنگ نمی زنی؟
_ خب ، من که الآن زنگ زدم.
انگار که تازه یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت :
_ راستی حورا پیامی که صبح برات فرستادم و خوندی؟
یکم که فکر کردم یادم اومد هر چی بدبختی امروز کشیدم زیر سر همون پیام عماد بوده.
_ بله ، خوندم همون پیام صبح شما کلی برای من بدبختی درست کرد .
_ چرا ؟
همه ی اتفاقات این چند روز رو براش خیلی خلاصه تعریف کردن البته با سانسور رفتار های خودم و قرار شد آخر هفته بریم یکم بگردیم.
لباسام رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم .
خونه توی تاریکی مطلق بود و هیچ صدایی نمی اومد لامپ ها رو روشن کردم و رفتم داخل اتاق نازنین خیلی آروم به سمت تختش می رفتم توی هر قدمی که بر می داشتم پام گیر می کرد به یه لباس خودش هم پاهاش از تخت آویزون بود و سرش روی تخت و آب دهنشم از دهنش در اومد بود .
یه لحظه به آرمان حق دادم آخه این چه طرز خوابیدن ولی بعد پشیمون شدم از حرفی که زدم نازنین واقعآ آدم خیلی مهربون و خوبی اصلا حقش نبود که آرمان باهاش این کار و بکنه.
آروم رفتم کنارش و گفتم :
_ نازنین پاشو .
با یه صدای خیلی آروم گفت :
_ ولم کن.
_ شب خوابت نمی بره ها .
_ برو اون ور می خوام بخوابم .
و بعد از زدن این حرف پاهاش رو آورد بالا تا بزنه بهم من هم توی یک حرکت خبیثانه پاهاش رو کشیدم و افتاد روی زمین یه جیغ بلند زد و چشم هاش رو باز کرد و مثل جنی ها افتاد دنبالم من هم یه جیغ زدم و رفتم توی سالن و پشت مبل ها.
نازنین : جرئت داری بیا بیرون .
_ خیلی زرنگی، اگه راست می گی منو بگیر .
یه " باشه " گفت اومد به سمتم من هم از روی مبل پریدم و رفتم توی دست شویی و در و قفل کردم .
نازنین یه چند دقیقه با مشت به در کوبید اما یهو صداش قطع شد و هیچ صدایی نیومد من هم یواش در و باز کردم وقتی مطمئن شدم نیست از دست شویی زدم بیرون که دیدم خانم دم در ایستاده و داره با یکی حرف می زنه ، خواستم تا نیومده برم تو اتاقم که در خونه رو بست و برگشت به سمتم،منم سریع گارد گرفتم .
نازنین : کاریت ندارم ولی بدون که بدبخت شدیم .
با تعجب گفتم :
_ چرا ؟
_ چون نیما الآن اومد گفت شب همه با هم واسه شام می یان اینجا و ما حتیٰ بلد نیستیم که یه تخم مرغ درست کنیم .[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
آخرین ویرایش: