کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
[HIDE-THANKS]پست پنجاه و نهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
توی تاریکی اتاق با هزار تا بدبختی موبایلم و پیدا کردم و دکمه ی سبز و زدم و گفتم :
_ الو
عماد : به به حورا خانم یه وقت یه زنگی نزنی ها.
_ چرا خودت زنگ نمی زنی؟
_ خب ، من که الآن زنگ زدم.
انگار که تازه یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت :
_ راستی حورا پیامی که صبح برات فرستادم و خوندی؟
یکم که فکر کردم یادم اومد هر چی بدبختی امروز کشیدم زیر سر همون پیام عماد بوده.
_ بله ، خوندم همون پیام صبح شما کلی برای من بدبختی درست کرد .
_ چرا ؟
همه ی اتفاقات این چند روز رو براش خیلی خلاصه تعریف کردن البته با سانسور رفتار های خودم و قرار شد آخر هفته بریم یکم بگردیم.
لباسام رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم .
خونه توی تاریکی مطلق بود و هیچ صدایی نمی اومد لامپ ها رو روشن کردم و رفتم داخل اتاق نازنین خیلی آروم به سمت تختش می رفتم توی هر قدمی که بر می داشتم پام گیر می کرد به یه لباس خودش هم پاهاش از تخت آویزون بود و سرش روی تخت و آب دهنشم از دهنش در اومد بود .
یه لحظه به آرمان حق دادم آخه این چه طرز خوابیدن ولی بعد پشیمون شدم از حرفی که زدم نازنین واقعآ آدم خیلی مهربون و خوبی اصلا حقش نبود که آرمان باهاش این کار و بکنه.
آروم رفتم کنارش و گفتم :
_ نازنین پاشو .
با یه صدای خیلی آروم گفت :
_ ولم کن.
_ شب خوابت نمی بره ها .
_ برو اون ور می خوام بخوابم .
و بعد از زدن این حرف پاهاش رو آورد بالا تا بزنه بهم من هم توی یک حرکت خبیثانه پاهاش رو کشیدم و افتاد روی زمین یه جیغ بلند زد و چشم هاش رو باز کرد و مثل جنی ها افتاد دنبالم من هم یه جیغ زدم و رفتم توی سالن و پشت مبل ها.
نازنین : جرئت داری بیا بیرون .
_ خیلی زرنگی، اگه راست می گی منو بگیر .
یه " باشه " گفت اومد به سمتم من هم از روی مبل پریدم و رفتم توی دست شویی و در و قفل کردم .
نازنین یه چند دقیقه با مشت به در کوبید اما یهو صداش قطع شد و هیچ صدایی نیومد من هم یواش در و باز کردم وقتی مطمئن شدم نیست از دست شویی زدم بیرون که دیدم خانم دم در ایستاده و داره با یکی حرف می زنه ، خواستم تا نیومده برم تو اتاقم که در خونه رو بست و برگشت به سمتم،منم سریع گارد گرفتم .
نازنین : کاریت ندارم ولی بدون که بدبخت شدیم .
با تعجب گفتم :
_ چرا ؟
_ چون نیما الآن اومد گفت شب همه با هم واسه شام می یان اینجا و ما حتیٰ بلد نیستیم که یه تخم مرغ درست کنیم .[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصتم

    _ چرا می خوان بیان اینجا ؟
    _ وقتی می ری می خوری باید فکر جبرانشم باشی.
    با عجز گفتم :
    _ نازی تو خونه رو تمیز کن من هم غذا درست می کنم .
    نازنین با چشمای گرد شده گفت :
    _ تو می خوای غذا درست کنی .
    _ آره ، تو خونه رو تمیز کن کاریت نباشه .
    _ حورا خوب درست کن همه می یان آبرو مون می ره .
    با تعجب گفتم :
    _ همه کین ؟
    _ نیما ، مهرسام و شایلین ، آرمان و دوست دخترش ، آراد ، دل آرام ، آرتا .
    وقتی گفت آرتا بلند داد زدم :
    _ چی ؟
    _ حورا آرتا می یاد دل خوشی هم از تو نداره با گندی که امروز زدی حواست باشه ها .
    _ میگم نازنین تو با my friend آرمان مشکلی نداری ؟
    _ نه ، من دیگه تصمیم گرفتم آرمان و فراموش کنم .
    یه " باشه " گفتم و رفتم به سمت آشپز خونه که نازنین با کمی من من گفت :
    _ حورا به عماد نمی گی بیاد ؟
    یه اخم مصنوعی بین ابرو هام انداختم .
    _ تو چیکار به عماد داری ؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت :
    _ اول می خواستم از آرتا کمک بگیرم اما فهمیدم که اون این کاره نیست ، می شه به عماد بگی امشب نقش دوست پسرم رو ایفا کنه .
    _ چرا نازی ؟
    _ که آرمان بفهمه دیگه دوسش ندارم .
    من خیلی نازنین و دوست دارم هر کاری بگه واسش می کنم بخاطر همین گفتم :
    _ باشه بهش می گم .
    نازنین با خوشحالی اومد جلو لپم بـ*ـوس کرد و گفت :
    _ حورا خیلی دوست دارم .
    لپم رو تمیز کردم و گفتم :
    _ اه حالم رو به هم خورد تو که می دونی من از این لوس بازیها بدم می یاد .
    _ باشه بابا .
    هولش دادم و گفتم :
    _ برو خونه رو تمیز کن دیگه .
    نازنین رفت سراغ تمیز کردن خونه من هم به عماد پیام دادم شام بیاد خونه ی ما و بعد رفتم سراغ غذا درست کردن .
    تصمیم گرفتم ماهی و قورمه سبزی و برنج و سالاد ماکارونی و سوپ درست کنم اول مواد سالاد ماکارونی رو آماده کردم و بعد زنگ زدم به نرگس خانم تا بهم بگه چطور باید غذا ها رو درست کنم .
    با اولین بوقی که خورد صدای مهربون نرگس خانم توی گوشی پیچید :
    _ الو دختر نازم حورا .
    _ سلام نرگس خانمم .
    _ سلام به روی ماهت دختر خوشکلم .
    _ چطوری نرگس خانم ؟
    _ خوبم عزیزم تو چطوری ؟
    _ خوبم نرگس خانم فقط دوری شما .
    _ چرب زبونی نکن دختر بگو چیکارم داری
    ببین چقد وضعیتم خرابه که نرگس خانم هم فهمیده .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و یکم

    یکی یکی اسم غذا ها رو به نرگس خانم می گفتم و اون هم آروم آروم می گفت چیکار کنم و من هم انجام می دادم حدوداً سه ساعت مشغول درست کردن غذا ها بودم و نر گس خانم هم پا به پا به من کمک می کرد بعد از درست کردن غذا ها از نرگس خانم تشکر کردم و تلفن رو قطع کردم و رفتم سراغ سالاد درست کردن نازنین هم کل خونه رو برق انداخته بود .
    بعد از این کل کار ها رو انجام دادم آشپز خونه رو جمع کردم و پریدم توی حمام .
    یه دوش عالی گرفتم تا خستگی این چند ساعت از تنم در بره .
    از حمام آومدم بیرون و رفتم سراغ کمد لباسم چون پسر هم به همراهشون بود باید یه لباس پوشیده می پوشیدم .
    یه شلوار جین یخی پوشیدم به همراه یه مانتو سفید تابستونه یه صندل سفید هم پوشیدم و نشستم جلوی میز توالت وموو هام رو شونه کردم و بالای سرم بستم و یه شال سفید انداختم روی سرم و یه کرم نرم کننده به صورتم زدم و یه ریمل هم به چشمام زدم و با یه برق لب کارم رو تمام کردم و از اتاق خارج شدم و رفتم داخل اتاق نازنین .
    نازنین : حورا مگه اینجا گاراج که بدون در می یای داخل .
    _مگه شک داری ، بجا این حرفا زود حاظر شو .
    _ مگه کوری نمی بینی که آماده ام .
    _ ا آماده شدی .
    _ بله .
    _ خوب بچرخ ببینم .
    نازنین یه چرخ زد یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه پیراهن قهوه ای آستین بلند مو های بور ش رو هم بالای سرش بسته بود با یه رژ لب قرمز کلا خیلی ناز شده بود خانواده ی نازنین زیاد توی مسائل حجاب محدودیت نداشتن و کلا خیلی راحت بودن .
    در حال بار انداز نازنین بودم که صدای زنگ خونه آومد و نازنین جیغ زد و گفت :
    _ وای خدا کنه عماد باشه تا باهاش هماهنگ کنم .
    توی همین گیر و دار نازنین من رفتم در و باز کردم که یه گل جلوی چشمام ظاهر شد و بعد صدای عماد .
    _ سلام به خوشکل ترین مهربون ترین خواهر دنیا .
    _ سلام به بهترین خوشتیپ ترین برادر دنیا .
    نازنین : کیه حورا .
    به جای من عماد جواب داد :
    _ عماد هستم بیست و پنج ساله از تهران .
    _ نمک نریزه داداشی بیا داخل ببین برات چه خواب هایی دیدیم .
    _ وای وای گفتم این خانم ها به ما مجانی غذا نمی دن .
    عماد بعد از کلی زبون ریختن بالآخره رضایت داد که بیاد داخل و من هم پشت سرش در و بستم .
    نازنین آومد و به عماد سلام کرد و بعد همه روی مبل نشستیم و نازنین هی با چشم و ابرو بهم می گفت که دیگه بهش بگو من هم یکم صدام رو صاف کردم و گفتم :
    _ عماد .
    _ بله عزیزم .
    _ یه کاری بگم انجام می دی .
    _ حالا بستگی داره چیکار باشه .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و دوم

    سرم رو انداختم پایین و گفتم :
    _ می خوام امشب نقش my friend نازنین رو ایفا کنی .
    یه نگاه به عماد انداختم که داشت با تعجب نگام می کرد و با کمی من من گفت :
    _ چی
    این دفعه نازنین به صدا آومد و گفت :
    _ خواهش می کنم .
    عماد : امکان نداره .
    من : چرا آخه ؟
    _ حورا می فهمید دارید چی می گید.
    _ آره ، می خوایم امشب تو my friend نازنین باشی .
    _ گیریم که من قبول کردم بعدش چی ؟
    نازنین :بعد از یه مدت می گیم که با هم تفاهم نداشتیم و از هم جدا شدیم .
    من : عماد به خاطر من .
    عماد یه اخم بین ابرو هاش انداخت و گفت :
    _ باشه ولی کار دیگه ای ازم نخواین.
    من و نا زنی با هم گفتیم " باشه ".
    عماد و نازنین مشغول یکی کردن حرف هاشون بودن که صدای زنگ خونه و به صدا در اومد .
    من : باز می کنم .
    به سمت در رفتم و در و باز کردم اول از همه نیما آمد یه سلام بهش کردم و رفت داخل و بعد دل آرام خیلی گرم بغلش کردم و بهش خوش آومد گفتم آرمان و یه دختر که فکر کنم دوست دخترش باشه هم آومدن داخل به اون هاهم سلام کردم و بعد مهرسام و شایلین به مهرسام خیلی خشک سلام کردم اما با شایلین خیلی گرم گرفتم و در آخر هم آراد و آرتا آومدن داخل و به اون ها هم سلام کردم و در خونه رو بستم .
    همه دور هم نشسته بودند من هم کنار دل آرام رو به روی عماد نشستم چند دقیقه بعد نازنین آومد و یک راست رفت و کنار عماد نشست همه با تعجب به نازنین نگاه می کردن که نیما با اخم گفت :
    _ اینجا چه خبره .
    نازنین : داداش من و عماد از هم دیگه خوش مون آومده می خوایم یه مدت با هم دوست باشیم .
    این دفعه نیما برگشت به سمت عماد و گفت :
    _ راس می گـه .
    _ آره .
    دل آرام : وای چقد عالی کی با هم دوست شدید .
    این دفعه عماد گفت " دیروز " و نازنین گفت " هفته ی پیش "
    یعنی خاک تو سر تون که همین اول کاری گند زدین .
    نیما : کجا با هم دوست شو دین.
    و این دفعه نازنین گفت " دربند" عماد گفت "پارک "
    یعنی واقعآ گند زدن همه با هم زدن زیر خنده من برای این که جو عوض شه رفتم توی آشپز خونه چایی ریختم و آوردم و یکی یکی بهشون تعارف کردم همه برداشتن در آخر به آرتا رسیدم که زیر لب گفت :
    _ متشکرم میل ندارم .
    بابا کمرم شکست چه با ادب .
    یه تای آبروم رو انداختم بالا و رفتم به سمت نازنین و عماد و چایی بهشون تعارف کردم و زیر لب بهشون گفتم :
    _ گند زدین .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و سوم

    و بعد از دوباره کنار دل آرام نشستم همه مشغول خوردن چایی بودن که شایلین گفت :
    _ حورا جان کجا می تونم لباس هام رو عوض کنم .
    آدرس اتاق خودم رو دادم همه ی دخترا بلند شدن و رفتن سمت اتاق .
    چند دقیقه ی بعد دل آرام با یه شلوار جین و یه تاپ خیلی ناز از اتاق آومد بیرون و پشت سرش هم my friend آرمان که اسمش مهسا ست با یه لباس تا زیر زانو هاش از اتاق زد بیرون و آخر از همه شایلین با یه کت و شلوار شیک اومد و کنار مهرسام نشست ولی خودمونيم ها اینا اگه بخوان برن عروسی چی می پوشن تنها دختر با حجاب مجلس من بودم .
    همه مشغول حرف زدن با هم بودن و فقط آرتا بود که سرش پایین بود و حرفی نمی زد بچه م از وقتی که دخترا کشف حجاب کردن سرش پایین ولی خدایی بهش نمی یاد اینقدر سر به زیر باشه .
    یه چشمک به نازنین زدم و با هم رفتیم توی آشپز خونه تا میز رو بچینیم .
    نازنین : وای حورا خدا کنه خوب شده باشن .
    _ اه نازنین هولم نکن .
    _ باشه باشه .
    خیلی یواش برنج رو کشیدم بو و قیافه اش که عالیه ولی مزه اش رو نمی دونم من می کشیدم و نازنین می چید سر میز بوی خورشت هم عالی بود و خیلی هم عالی جا افتاده بود ماهی ها رم از توی فر در آوردیم و سر میز گذاشتیم تمام بشقاب ها رم چیدیم و در آخر سالاد ها رو سر میز گذاشتیم و نازنین رفت تا مهمون ها رو دعوت کنه بیان سر میز همه دور میز نشستن من و نازنین هم کنار هم نشستیم مهرسام هم رو به روی من نشسته بود کلا خیلی ساکت ولی وقتی به من می رسه بلبل زبون می شه .
    همه مشغول خوردن بودن و من از استرس نمی تونستم غذا بخورم واقعآ منتظر بودم ببینم چه مزه ای شدن .
    نیما : خانما چه غذا های خوش مزه ای کار دست کیه .
    نازنین یه لب خند اطمینان بخش بهم زد و گفت :
    _ همه ی این غذا های خوش مزه رو حورا خانم درست کرده .
    آراد : واقعآ خوش مزه ان دستتون درد نکنه حورا خانم .
    _ نوش جان .
    وقتی مطمئن شدم غذا ها خوش مزه ان واسه خودم یکم سالاد کشیدم اولین قاشق رو که به دهنم نزدیک کردم متوجه ی نگاه مهرسام شدم سرم رو آوردم بالا و یه نگاه بهش کردم که داشت با ابرو های بالا رفته نگام می کرد با سر بهش گفتم " چته " و اون زیر لب گفت هیچی و من از دو باره مشغول غذا خوردن شدم .
    یعنی قربون خودم برم با این دست پختم اگه می شد با خودم ازدواج می کردم والا کی از خودم بهتر خانواده ی خودم رو هم می شناسم .
    بعد از غذا خوردن دختر دست از پا دراز تر از آشپز خونه بیرون رفتن و حتیٰ یه تعارفم نکردن دخترم دختر ای قدیم .
    همه از آشپز خونه بیرون رفتن ولی عماد و آرتا توی جمع کردن میز بهمون خیلی کمک کردن و آخر سر هم آرتا زیر لب تشکر کرد و از آشپز خونه بیرون رفت .
    من کف می زدم و نازنین آب می کشید و هی غر می زد که دخترا حتیٰ یه تعارفم نکردن .
    داشتیم آخرین ظرف ها رو جا می دادیم که نازنین گفت :
    _ حورا انشا الله گوشت نشه به بدن شون مردم از بس ظرف شستم .
    _ وای نازی ما رو کشتی دو تا ظرف شستی.
    نازنین دستش رو به کمرش زد و گفت :
    _ لعنتی تو به این همه ظرف می گی دو تا .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و چهارم

    _ وای نازنین غذا گیر کرد تو گلوشون ول کنه دیگه .
    _ ایش اصلاً به جهنم وقتی رفتم خونشون تلافی می کنم .
    به هزار بدبختی نازنین رو ساکت کردم و با هم رفتیم توی سالن و کنار بقیه نشستیم .
    دل آرام : بابا حوصله مون سر رفت بیایین یه کاری بکنیم .
    آراد : تو بگو چیکار کنیم ما انجام می دیم .
    دل آرام : بیاین حقیقت یا عمل
    آرمان : امکان نداره .
    نیما : عالیه بچه ها بیاین پایین.
    یه جوری دل آرام با ذوق حرف زد گفتم چی می خواد بگه انگار اینام بازی دیگه ای بلد نیستن .
    نیما همه رو جمع کرد و خودش هم بطری رو چرخوند و به دلیل شانس بالای من افتاد به من و آراد.
    آراد : به به حورا خانم حقیقت یا عمل ؟
    خواستم بگم عمل ولی من که چیزی برای قایم کردن ندارم .
    _ حقیقت .
    عماد : شجاع کی بودی خواهرم .
    نیما : آراد یه سئوال خوب بپرس داداش .
    آراد : بدترین کاری که تو مدرسه کردی چی بود ؟
    اوه از کی پرسیدی از منی که نه درس می خواندم نه شعور درست حسابی داشتم .
    _ خب راستش من تو مدرسه یه مدت بود که شلوار بچه ها رو می کندم یه روز با دوست صمیمیم اینکار رو کردم و از شانس گندم ناظم مدرسه دید و منو دو هفته اخراج کرد و باعث شد یه کتک حسابی بخورم .
    وقتی حرفم تموم شد همه با هم زدن زیر خنده و طبق معمول آرتا سرش رو انداخت پایین و خیلی ریز خندید و اما آقا مهرسام بازم کرم ریختن و زیر لب گفتن :
    _ می بینم که از همون بچگی وحشی تشریف داشتین .
    و من هم با پر رویی جواب دادم .
    _ نمی دونم چرا اینقدر با شما ارتباط خونی دارم .
    دیگه نه اون حرفی زد و نه من و بعد از این که بچه ها یه دل سیر خندیدن نیما بازم بطری رو تاب داد و این دفعه افتاد به عماد و مهرسام .
    مهرسام : عماد خان حقیقت یا عمل ؟
    _ حقیقت .
    _ خب ، بزرگترین آرزوت ؟
    عماد بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت :
    _ یک عمر زندگی با نازنین .
    یعنی اگه بگم سنگ کوپ کردم دروغ گفتم نه تنها من بلکه همه تعجب کرده بودن و نازنین هم خیلی متعجب به عماد نگاه می کرد الحق که عماد خیلی عالی تو نقشش فرو رفته .
    شایلین : به به شما که خیلی عاشق و معشوق هستین کلکا چند وقته با هم دوستید .
    دل آرام : راست می گـه .
    نازنین : بخدا چند روزه که با هم دوست شدیم .
    آراد : خب بچه ها به شما چه فقط حق یه سئوال دارین بطری رو تکون بدین اگه افتاد به نازنین از دوباره سئوال بپرسین .
    و اما این دفعه آراد بطری رو تکون داد و این بار افتاد به نازنین و آرمان یعنی چه شود .
    نازنین : حقیقت یا عمل ؟
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و پنجم

    آرمان : حقیقت
    نازنین : بدترین کاری که تا حالا انجام دادی ؟
    آرمان توی چشمای نازنین زل زد و با یه مظلومیت خاصی گفت :
    _ به یکی از عزیز ترین کسای زندگیم یه دروغ بزرگ گفتم .
    و بعد سرش رو انداخت پایین یه لحظه احساس کردم که از کاری که با نازنین کرده پشیمون شده .
    یک ساعت دیگه هم بازی کردیم و بعد همه رفتن به جزء آراد و مهرسام حتماً باید از خونه بندازنش بیرون تا بره .
    نازنین : بچه ها چی می خورین بیارم ؟
    زیر لب جوری که مهرسام بفهمه گفتم :
    _ نصف شبی چی می خورن بزار برن خونشون .
    مهرسام : حورا خانم نترسین نمی خوام زیاد بمونم .
    و بعد رو به نازنین گفت :
    _ نازنین ما چیزی نمی خوریم فقط از تون یه کمک می خوام .
    من : نازی من می رم تو اتاق .
    مهرسام : حورا خانم لطفاً بنشینید کارتون دارم ؟
    واقعاً خیلی کنجکاو شدم بدونم مهرسام با هام چیکار داره بخاطر همین چشم هام رو دوختم به لب هاش .
    نازنین : اتفاقی افتاده ؟
    مهرسام : نه نه راستش من از شما سه تا کمک می خوام .
    آراد : در چه مورد .
    مهرسام دستاش رو تو هم قفل کرد و گفت :
    _ ببینین می خوام با شایلین به هم بزنم .
    آراد : چی ؟
    نازنین : مهرسام می فهمی داری چی می گی اون دختر عاشقت .
    مهرسام : من خودم می دونم اما من نمی تونم با کسی که برادرم عاشقش ازدواج کنم .
    باورم نمی شد یعنی آرمان اینقدر پست که این همه دختر و سر کار گذاشته .
    نازنین با کمی من من گفت :
    _ یعنی.. آرمان...عا... عاشق شایلین .
    مهرسام : نه در واقع نیما عاشق شایلین .
    نازنین : امکان نداره نیما به نامزد تو چشم داشته باشه .
    _ نیما از بچگی عاشق شایلین بوده و من این و توی دفترچه خاطرات نیما خوندم ، اما شایلین به من ابراز علاقه کرد و من واقعاً هیچ احساسی به شایلین نداشتم و همین حرف و به شایلین هم گفتم اما اون قبول نکرد و گفت اگه با من ازدواج نکنی خود کشی می کنم و من هم مجبور شدم با هاش نامزد کنم اما من حتی تا حالا دست شایلین رو هم نگرفتم و هر روز دارم آب شدن کسی رو که مثل برادر دوست دارم و می بینم اما اون به احترام من هیچ حرفی نمی زنه .
    و من می دونم که نمی تونم شایلین رو خوشبخت کنم اون می تونه یه زندگی عالی با نیما داشته باشه .
    نازنین : بمیرم برای داداشم که اینقدر عاشق بوده و دم نزده .
    آراد : داداش تو الان از ما چی می خوای ؟
    _ اینکه یه کاری کنین شایلین از من دل سرد بشه و به نیما نزدیک بشه .
    نازنین : می خوای به نیما هم بگی ؟
    _ نه ، اینا باید غیر مستقیم به هم نزدیک بشن .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و ششم

    نازنین : یه جوری وانمود کنیم که یعنی تو بهش خــ ـیانـت کردی .
    مهرسام : گفتم ازم سرد بشه نه اینکه فکر کنه حیوونم .
    یه پوزخند به سمتش پرتاب کردم و زیر لب گفتم :
    _ مگه نیستی !
    مهرسام که حرفم رو شنیده بود یه چشم غره بهم رفت و نازنین هم یه نشکون از بازوم گرفت اما آراد خیلی خودش رو کنترول می کرد که نخنده اما دوم نیورد و زد زیر خنده .
    مهرسام : زهر مار داری به چی می خندی ؟
    آراد با خنده گفت :
    _ شما دو تا مشکلتون با هم چیه که هی مثل سگ به هم می پرید .
    یهو من و مهرسام هم زمان گفتیم :
    _ سگ خودتی .
    نازنین : اه بچه ها دعوا نکنید بیاین یه فکری به حال نیما و شایلین بکنیم .
    آراد : به نظر من یه نفر و به عنوان عشقت بهش معرفی کن و بگو می خوای با اون ازدواج کنی .
    مهرسام : فکر خوبیه .
    من : خیلی کند مغز هستین آخه کسی که اینقدر دوست داره فکر کردی بهش بگی عاشق کس دیگه ای هستم ولت می کنه نه خیر تازه بد تربهش ضربه می زنی .
    مهرسام : تو می گی چیکار کنیم ؟
    _ به نظر من باید همه چیز رو به نیما بگین و تو هم یه مدت شایلین و نبینی و این دیدار ها رو هی کم کنی و به یه بهانه ای مثل کار، شایلین و نیما پیش هم باشن و کار هایی که هر دختری دوست داره رو واسش انجام بده مثل یه عاشق یعنی کار هایی که تو واسش انجام نمی دادی تا اون هم به نیما نزدیک و از تو دور بشه .
    مهرسام : به به یه بار مغزت کار کرد .
    _ ببین کرم از خودته اگه الآن بخوام دهنت رو صاف کنم کی جلوی من و می گیره .
    آراد : حورا خانم به بزرگی خودتون این دفعه رو ببخشید .
    _ فقط بخاطر شما .
    مهرسام : برو بابا پاشو ببینم می خوای چکار کنی .
    خواستم بلند شم که نازنین داد زد :
    _ اه بسه چرا همش مثل سگ و گربه به هم می پرید .
    مثل بچه ها دستم رو به سمت مهرسام نشونه گرفتم و گفتم :
    _ همش تقصیر اونه .
    مهرسام : آخی بمیرم می خوای مامانت رو برام بیاری .
    دیگه واقعاً اعصابم رو خورد کرده بود بخاطر همین بدون اینکه بتونم خودم رو کنترول کنم به سمتش حمله کردم و دستش رو گاز گرفتم .
    مهرسام داد می زد و می گفت :
    _ بابا این وحشی رو از من دور کنید .
    و نازنین هم محکم من و می کشید و می گفت :
    _ حورا ولش کن .
    ولی آراد فقط می خندید .
    مهرسام.: ولم کن روانی .
    با کلی بدبختی نازنین از مهرسام جدام کرد و مهرسام دستش رو گرفته بود و با غضب بهم نگاه می کرد بخاطر اینکه از اون فضا فرار کنم پناه بردم به اتاقم و روی تختم نشستم و چند تا نفس عمیق کشیدم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و هفتم

    تازه به عمق فاجعه پی بردم که چه گندی زدم مثل وحشی ها پریدم رو پسر مردم و گازش می گیرم یا خدا آبروی نداشتم رفت .
    صدای خداحافظی مهرسام و آرمان توی اتاق می اومد و در آخر صدای بسته شدن در خونه خیلی زود لامپ اتاق و خاموش کردم و خزیدم زیر پتو طبق همون چیزی که انتظار داشتم نازنین اومد توی اتاق فکر کردم باور کرده که خوابم اما با حرفی که زد فهمیدم اون زرنگ تر از منه .
    _ خودت رو بزن به خواب فردا به حسابت می رسم .
    و بعد از اتاق رفت بیرون یه جوری می گـه به حسابت می رسم هر کی ندونه فکر می کنه من و می زنه حالا خوبه یکی می زنه سه تا می خوره دختره ی چلغوز .
    حوصله ی بلند شدن رو نداشتم بخاطر همین با همون لباس ها خوابیدم .
    دوباره با همون صدای لعنتی از خواب بلند شدم و لنگ لنگ کنان به سمت دست شویی رفتم ....
    یه دست مانتو شلوار پارچه ای ست سورمه ای با یه شال مشکی و کفش مشکی پوشیدم طبق معمول به یه برق لب و ریمل اکتفا کردم و به همراه کیفم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم نازنین پشت میز نشسته بود و خیلی آروم صبحانه می خورد صندلی رو کشیدم و رو به روش نشستم و مشغول خوردن شدم اما اصلا اشتها نداشتم بخاطر همین خیلی زود بلند شدم و نازنین هم پشت سرم بلند شد با هم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم .
    نه اون حرفی می زد نه من حوصله ی حرف زدن داشتم به محض رسیدنمون به شرکت آرتا از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه منتظر نازنین بشم رفتم به سمت شرکت و سوار آسانسور شدم و به همون طبقه ی دیروز رفتم به محض رسیدنم منشی بهم اتاقم رو نشون داد و من بلافاصله مشغول کشیدن نقشه ی داخلی ساختمون شدم .
    دقیقاً نمی دونم چند ساعت یه دم داشتم کار می کردم بدون اینکه یه لحظه استراحت کنم جوری که کمرم اصلا صاف نمی شد .
    به زور از پشت میز بلند شدم و از اتاق خارج شدم خانم مختاری (منشی ) بهم یه لبخند زد و گفت :
    _ خسته نباشی خانم .
    _ مرسی ، خانم مختاری ساعت چنده ؟
    _ سه .
    دود از کلم بلند شد پس بگو چرا این همه گرسنمه.
    _ می گم غذا نداریم .
    _ چرا عزیزم برو تو اتاق الان برات می یارم .
    با یه لبخند جوابش رو دادم و رفتم توی اتاق و خودم رو انداختم روی مبل و چند تا از دکمه های مانتوم رو باز کردم و چشمام رو بستم .
    وقتی صدای در اومد بوی غذا توی اتاق پیچید ولی من حوصله ی باز کردن چشمام رو نداشتم و توی همون وضعیت گفتم :
    _ وای خانم مختاری دستت طلا بزار شون روی میز .
    وقتی صدایی ازش نیومد دوباره گفتم :
    _ زنده ای چرا حرف نمی زنی ؟
    و باز هم صدایی نیومد بخاطر همین چشمام رو باز کردم اما با دیدن آرتا روبه روم خشکم زد روی مبل نشسته بود سرش رو انداخته بود پایین زود دکمه های مانتوم رو بستم و صاف روی مبل نشستم و گفتم :
    _ وای آقای شایان چرا شما خودم می آوردم .
    سرش رو بلند کرد و بدون اینکه به من نگاهی بکنه گفت :
    _ خواستم نقشه ها رو ازتون بگیرم غذا تون رو هم آوردم .
    _ بله ...بله الان می یارم .
    با عجله از روی مبل بلند شدم و به سمت میز رفتم اینقد عجله کردم که پاهام گیر کرد به میز و نزدیک بود با مخ بیفتم زمین اما خودم رو کنترول کردم و فقط یکم لنگ خوردم با کلی بدبختی نقشه ها رو دادم دست آرتا که یکم لبخند روی لباش بود پسره ی لبو داشت به من می خندید .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست شصت و هشتم

    با عصبانیت گفتم :
    _ چیز خنده داری دیدید؟
    _ آره .
    _ ولی من پیشنهاد می کنم واسه اینکه هر روز بخندید توی آینه به خودتون نگاه کنید .
    منتظر بودم جوابم رو بده تا یه دعوای حسابی راه بندازم اما بر خلاف تصورم نقشه ها رو برداشت و از اتاق رفت بیرون من هم بعد از رفتنش روی کاناپه لم دادم و شروع کردم به غذا خوردن تا تیکه ی آخر غذا رو خوردم حتی آخرش انگشتم رو به ته بشقاب کشیدم ( اینجوری نگاه نکنید قسم می خورم خودتون هم همین کار رو می کنید البته وقتی تنها هستین ) ظرف غذا رو برداشتم و گذاشتم توی آشپز خونه خواستم برگردم توی اتاقم که خانم مختاری گفت :
    _ خانم رستگار .
    _ بله .
    _ خانم پارسا گفتن برین پیش شون .
    _ ممنون الآن می رم .
    یکم قیافه م رو ناراحت کردم مثلا باهاش سر سنگینم و بعد یه تقه به در زدم و رفتم داخل .
    نازنین : وقتی در می زنی منتظر باش ببین اجازه می دم بعد بیا داخل .
    _ ناراحتید می رم .
    _ نه لازم نکرده واسه من قیافه بگیری .
    _ خیلی ضایع بود .
    _ آره ، اصلاً استعدادش رو نداری .
    روی مبل نشستم و گفتم :
    _ خب حالا چیکار باهام داری .
    _ می خواستم بگم که دارم می رم مسافرت .
    _ کجا !
    _ با مهرسام و آراد رفتیم و همه چیز رو برای نیما توضیح دادیم و بعدش قرار شد همه با هم بریم کیش و بعد از چند روز مهرسام به بهانه ی کار برگرده و ما هم یه ، یه ماهی اونجا بمونیم تا اون ها رو به هم نزدیک کنیم .
    _ حالا با کیا می رین ؟
    _ من و آراد و آرمان و دوست دخترش و دل آرام و شایلین و نیما و مهرسام .
    و بعد با کمی تعلل گفت : البته عماد هم می یاد .
    با چشم های گرد شده و با تن صدای بلند گفتم :
    _ عماد ..!
    _ خب ، اون هم می خواد به ما کمک کنه .
    بله همه قراره برن فقط به من تعارف نکردن آدم دوست مثل اینا داشته باشه نیاز به دشمن نداره .
    نازنین که سکوت من رو دید گفت :
    _ حورا تو هم می خوای بیای .
    خودم رو به بی خیالی زدم و گفتم :
    _ من ، برو بابا من کلی کار دارم مگه بی کارم با شما بیام کیش .
    ولی خدایی دلم می خواست برم اما من غرورم رو بیشتر دوست دارم .
    _ باشه پس مجبوری امروز تنها برگردی خونه چون می خوام کار های سفر رو انجام بدم .
    از روی کاناپه بلند شدم و گفتم :
    _ عزیزم تو راحت باش من تنهایی راحت ترم .
    و بعد زود از اتاق زدم بیرون .
    نیم ساعت بعد وسایلم رو جمع کردم و بعد واسه اینکه بهونه دست نازنین ندم ازش خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا