- عضویت
- 2016/08/27
- ارسالی ها
- 74
- امتیاز واکنش
- 941
- امتیاز
- 246
- سن
- 27
بعد از پنج دقیقه نیما با عصبانیت وارد شد.
در حالی که بسمتم میومد بازومو گرفت.
و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن.
نیما:چه غلطی کردی؟
_دستمو ول کن.
نیما:خفه شو جواب منو بده چه غلطی کردی؟
در حالی که فشارش روی بازوم بیشتر شده بود گفتم:هرکاری کردم حقته،اینجا کانادا نیس.واسه من دختر میاری خونه؟هر غلطی میخوای بکنی بیرون از این خونه جاشه نه تو خونه ای که منم توش زندگی میکنم.من نه داداشم نه بابام اینکاره نبودن که برام طبیعی باشه،در ضمن یبار دیگه تو این خونه لب به این آت و آشغالا بزنی من میدونم تو.
نیما:زر مفت نزن.حالا که میگی من شوهرتم پس تو چرا زنم نشی؟
ترس وجودمو گرفته بود در حالیکه سعی میکردم بازمو از دستش خلاص کنم گفتم:من…منظورت و نمیفهمم.
نیما:خوبم میفهمی،نفهمی هم نشونت میدم.
در حالیکه منو پشت سر خودش میکشید گفت:منو از دیوونه ترم حالا نشونت میدم تا دوباره تو کارای من دخالت نکنی.
در اتاق و باز کرد و منو روی تخت انداخت.
_نیما تو رو خدا،توروخدا ولم کن تو قول دادی.
نیما:برو بابا تو مگه مث آدم نشستی تو کارام دخالت نکنی؟
_خیلی بیشرفی،پست فطرت
با سیلی که نیما به صورتم زد از حال رفتم،هیچی نمیفهمیدم فقط درد بدی توی بدنم پیچید.
_آخ.
دیگه نفهمیدم چی شد،وقتی بیدار شدم ساعت یک بود.
با سرگیجه از خواب بلند شدم.
با یادآوری خاطراتت امروز بغضم ترکید.
نگاهی به وضعیت خودم کردم.
همه چی تموم شده بود.
من داشتم تو این بازی میباختم.
ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به سمت حموم رفتم.
توی وان نشستم و تا میتونستم به حال خودمو روزگارم گریه کردم.
از حموم اومدم بیرون.
نیما نبود.
از صبح هیچی نخورده بودم . بسمت یخچال رفتم تکه ای کیک برداشتم و خوردم.
روی مبل روبروی تلویزیون نشستم.
لبم گز گز میکرد به سمت آیینه رفتم.
باورم نمیشد این منم همون هلیای دیروز؟!
لبم ورم زیادی کرده بود و زخمش تازه بود.
تکه ای یخ روی لبم گذاشتم.
میسوخت اما از از همه بدتر سوزش دلم بود.
تلفن زنگ خورد شماره مامان بود.
_الو
مامان:الو سلام دخترم
باشنیدن صدای مامان زدم زیر گریه.
مامان با نگرانی پرسید: چی شده هلیا؟
درحالیکه هق هق میزدم گفتم:هیچی دلم برای شما تنگ شده.
با دلداری های مامان آروم گرفتم.
تلفن و قطع کردم.
و به اشکام اجازه جاری شدن دادم.
در حالی که بسمتم میومد بازومو گرفت.
و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن.
نیما:چه غلطی کردی؟
_دستمو ول کن.
نیما:خفه شو جواب منو بده چه غلطی کردی؟
در حالی که فشارش روی بازوم بیشتر شده بود گفتم:هرکاری کردم حقته،اینجا کانادا نیس.واسه من دختر میاری خونه؟هر غلطی میخوای بکنی بیرون از این خونه جاشه نه تو خونه ای که منم توش زندگی میکنم.من نه داداشم نه بابام اینکاره نبودن که برام طبیعی باشه،در ضمن یبار دیگه تو این خونه لب به این آت و آشغالا بزنی من میدونم تو.
نیما:زر مفت نزن.حالا که میگی من شوهرتم پس تو چرا زنم نشی؟
ترس وجودمو گرفته بود در حالیکه سعی میکردم بازمو از دستش خلاص کنم گفتم:من…منظورت و نمیفهمم.
نیما:خوبم میفهمی،نفهمی هم نشونت میدم.
در حالیکه منو پشت سر خودش میکشید گفت:منو از دیوونه ترم حالا نشونت میدم تا دوباره تو کارای من دخالت نکنی.
در اتاق و باز کرد و منو روی تخت انداخت.
_نیما تو رو خدا،توروخدا ولم کن تو قول دادی.
نیما:برو بابا تو مگه مث آدم نشستی تو کارام دخالت نکنی؟
_خیلی بیشرفی،پست فطرت
با سیلی که نیما به صورتم زد از حال رفتم،هیچی نمیفهمیدم فقط درد بدی توی بدنم پیچید.
_آخ.
دیگه نفهمیدم چی شد،وقتی بیدار شدم ساعت یک بود.
با سرگیجه از خواب بلند شدم.
با یادآوری خاطراتت امروز بغضم ترکید.
نگاهی به وضعیت خودم کردم.
همه چی تموم شده بود.
من داشتم تو این بازی میباختم.
ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به سمت حموم رفتم.
توی وان نشستم و تا میتونستم به حال خودمو روزگارم گریه کردم.
از حموم اومدم بیرون.
نیما نبود.
از صبح هیچی نخورده بودم . بسمت یخچال رفتم تکه ای کیک برداشتم و خوردم.
روی مبل روبروی تلویزیون نشستم.
لبم گز گز میکرد به سمت آیینه رفتم.
باورم نمیشد این منم همون هلیای دیروز؟!
لبم ورم زیادی کرده بود و زخمش تازه بود.
تکه ای یخ روی لبم گذاشتم.
میسوخت اما از از همه بدتر سوزش دلم بود.
تلفن زنگ خورد شماره مامان بود.
_الو
مامان:الو سلام دخترم
باشنیدن صدای مامان زدم زیر گریه.
مامان با نگرانی پرسید: چی شده هلیا؟
درحالیکه هق هق میزدم گفتم:هیچی دلم برای شما تنگ شده.
با دلداری های مامان آروم گرفتم.
تلفن و قطع کردم.
و به اشکام اجازه جاری شدن دادم.