کامل شده عشق یا اجبار؟|راضیه محمدی۷۶کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرت راجب نویسندگی و موضوع رمانم چیه؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیلی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

راضیه محمدی76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/27
ارسالی ها
74
امتیاز واکنش
941
امتیاز
246
سن
27
بعد از پنج دقیقه نیما با عصبانیت وارد شد.
در حالی که بسمتم میومد بازومو گرفت.
و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن.
نیما:چه غلطی کردی؟
_دستمو ول کن.
نیما:خفه شو جواب منو بده چه غلطی کردی؟
در حالی که فشارش روی بازوم بیشتر شده بود گفتم:هرکاری کردم حقته،اینجا کانادا نیس.واسه من دختر میاری خونه؟هر غلطی میخوای بکنی بیرون از این خونه جاشه نه تو خونه ای که منم توش زندگی میکنم.من نه داداشم نه بابام اینکاره نبودن که برام طبیعی باشه،در ضمن یبار دیگه تو این خونه لب به این آت و آشغالا بزنی من میدونم تو.
نیما:زر مفت نزن.حالا که میگی من شوهرتم پس تو چرا زنم نشی؟
ترس وجودمو گرفته بود در حالیکه سعی میکردم بازمو از دستش خلاص کنم گفتم:من…منظورت و نمیفهمم.
نیما:خوبم میفهمی،نفهمی هم نشونت میدم.
در حالیکه منو پشت سر خودش میکشید گفت:منو از دیوونه ترم حالا نشونت میدم تا دوباره تو کارای من دخالت نکنی.
در اتاق و باز کرد و منو روی تخت انداخت.
_نیما تو رو خدا،توروخدا ولم کن تو قول دادی.
نیما:برو بابا تو مگه مث آدم نشستی تو کارام دخالت نکنی؟
_خیلی بیشرفی،پست فطرت

با سیلی که نیما به صورتم زد از حال رفتم،هیچی نمیفهمیدم فقط درد بدی توی بدنم پیچید.
_آخ.
دیگه نفهمیدم چی شد،وقتی بیدار شدم ساعت یک بود.
با سرگیجه از خواب بلند شدم.
با یادآوری خاطراتت امروز بغضم ترکید.
نگاهی به وضعیت خودم کردم.
همه چی تموم شده بود.
من داشتم تو این بازی میباختم.
ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به سمت حموم رفتم.
توی وان نشستم و تا میتونستم به حال خودمو روزگارم گریه کردم.
از حموم اومدم بیرون.
نیما نبود.
از صبح هیچی نخورده بودم . بسمت یخچال رفتم تکه ای کیک برداشتم و خوردم.
روی مبل روبروی تلویزیون نشستم.
لبم گز گز میکرد به سمت آیینه رفتم.
باورم نمیشد این منم همون هلیای دیروز؟!
لبم ورم زیادی کرده بود و زخمش تازه بود.
تکه ای یخ روی لبم گذاشتم.
میسوخت اما از از همه بدتر سوزش دلم بود.
تلفن زنگ خورد شماره مامان بود.
_الو
مامان:الو سلام دخترم
باشنیدن صدای مامان زدم زیر گریه.

مامان با نگرانی پرسید: چی شده هلیا؟
درحالیکه هق هق میزدم گفتم:هیچی دلم برای شما تنگ شده.
با دلداری های مامان آروم گرفتم.
تلفن و قطع کردم.
و به اشکام اجازه جاری شدن دادم.
 
  • پیشنهادات
  • راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    بدبختی و با دستای خودم آوردم توی زندگیم.
    واسه شام یه نفرم غذای سر دستی درست کردم.
    صدای باز شدم در حیاط بهم خبر داد که نیما داره میاد سریع به سمت اتاق دویدم و در رو بروش قفل کردم.
    بعد از ده دقیقه صدای پاش میومد.
    با صدای بلند داد میزد:هلیا؟هلیا کجایی؟
    در حالیکه سعی میکرد در و باز کنه گفت:هلیا در و باز کن میخوام لباسامو بردارم.
    وقتی واکنشی ندید از پله ها پایین رفت.
    ده دقیقه بعد از رفتنش در و آروم باز کردم و لباساشو گذاشتم پشت در و سریع در و ققل کردم.
    با یاد آوری خاطرات امروز دوباره اشکام جاری شد.
    از نیما و وجود نیما تو این خونه متنفر بودم حتی حاضر نبودم یه روز تحملش کنم چه برسه به سه ماه.
    باید فردا باهاش اتمام حجت میکردم.
    صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم.
    ساعت هشت بود.
    به سمت آشپزخونه رفتم چایی ریختم و روی صندلی نشستم.
    نیما در حالیکه از سرویس خارج میشد با دیدن من تعحب کرد.
    چایی ریخت و روبروی من نشست.
    بعد از ده دقیقه سرم و بالا آوردم نگاهم به نگاه نیما تلاقی کرد که درحال تماشا کردن من بود.
    _چیه؟داری شاهکاری که رو صورتم پیاده کردی و میبینی و لـ*ـذت میبری؟
    و به ورم لب که نصف لبم رو گرفته بود اشاره کردم.
    نیما:نباید رو اعصابم راه میرفتی.
    _نمیدونستم روانی هستی،بابات میگفت روانپریشی صد در صد رو اعصابت نمیرفتم.
    نیما:هلیا دهن منو وا نکن.
    _باشه فقط میخوام باهات اتمام حجت کنم.
    نیما:چه اتمام حجتی؟
    _من سه ماه نمیتونم با تو زندگی کنم.
    نیما:قرارمون که یادت نرفته؟
    نگاهی به چهره اش کردم.چهره ای که از نظر هر دختری که نیما رو نمیشناخت یک پسر خوشتیپ وخوشگل بود و آرزوی هر دختری بود از نظر من بدترین موجود روی زمین بود.
    _تو دم از قول و قرار نزن.
    نیما در حالیکه از روی صندلی بلند شد بطرفم اومد از ترس بلند شدم و عقب عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم.
    نیما شونه های منو گرفت گفت:قرار منو تو سه ماه بوده هنوز دو روز گذشته،به همین زودی یادت رفت؟
    در حالیکه خون جلوی چشامو گرفته بود با صدای بلند داد زدم
    _تو مگه یادت نرفت؟تو یروز رو هم صبر نکردی،خودت میدونستی سه ماه این زندگیمون بیشتر دووم نداره بهم رحم نکردی.بدترین خاطره رو توی ذهنم گذاشتی.تو که مردی قول و مردونگی حالیت بو که من حالیم باشه؟حاضر نیستم یروز دیگه با تو تو این خونه لعنتی باشم.فردا با بابات صحبت میکنی خونه رو بنامت کنه بعدش توافقی جدا میشیم.
    دستای نیما از دور شونه هام شل شد و از آشپزخونه خارج شدم و به سمت طبقه بالا رفتم.
    صورتم خیس اشک بود. روی پله ها ایستادم درحالیکه پشتم به نیما بود گفتم:فرداشب میریم خونه بابات.
    و سریع به طبقه بالا رفتم.
    صدای اذون ظهر منو به خودم آورد.
    بعد از وضو جانماز و تو اتاق پهن کردم.
    چادر سفید و سرم کردم.
    با هر کلمه ای که میگفتم اشک از چشمام جاری میشد.
    سجده های طولانی قلبمو آروم میکرد.
    نگاهی به ساعتم کردم با این جمله انگار نیروی دوباره گرفتم"خدا با من است"
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    تا روز بعد با نیما برخوردی نداشتم.
    ورم لبم محو شده بود.
    عصر نیما اومد.
    ساعتای هفت رفتم طبقه پایین. نیما جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داده بود.
    آخ آدم اینقد بیشعور؟واقعا بیشعوره ها.هزارتا غلط کرده الان مث عنترالدوله لم داده رو کاناپه.
    _ساعت هشت آماده میشم میریم خونه بابات.
    نیما در حالیکه از روی کاناپه بلند شد گفت:سلام
    _سلام
    نیما:بیا بشین باهات حرف دارم.
    روی مبل کناری نشستم.
    بی تفاوت گفتم:گوش میکنم.
    نیما:ببین من اگه الان برم بگم بابام شک میکنه.
    _خیالت راحت به خوابم نمیبینه اون پسری که جلو همه فرشتس چه نقشه ای برای خونه کشیده.
    نیما:جوری حرف نزن انگار تو خبر نداشتی،خودتم همچین بهتر از من نیستی. منو تو هردو بازیگرا خوبی هستیم.
    _آره من بازیگر خوبیم ولی تو نه،چون همه چیو جدی گرفتی.
    نیما:حوصله بحث و دعوا ندارم حاضر باش ساعت نه میریم.
    ساعت نه شد.

    هردو سوار ماشین شدیم.
    وسطای راه بودیم که نیما گفت:ببین هلیا هرچی لج و لجبازی ودعوا داریم اینجا فراموش کن.اینا فک میکنن منو تو عاشق دلباخته همیم.
    _میدونم نیازی به توضیح نیس .
    به خونه آقای پژوهش رسیدیم به گرمی از ما استقبال کردن.
    توی پذیرایی نشسته بودیم که طلاخانم مستخدم آقای پژوهش با چایی وارد شد.
    در حین خوردن چایی بودیم که نیما گفت:خب آقاجون دیگه وقش رسید.
    آقای پژوهش:وقت چی؟
    نیما:قولتون یادتون رفت؟
    آقای پژوهش:کدوم قول؟
    نیما:قضیه سند و خونه و اینا.
    آقای پژوهش درحالیکه چایی مینوشید گفت:معلومه که نه ولی شرط داره.
    نیما با تعجب نگاهی به پدرش انداخت و گفت:شرط؟چه شرطی؟
    آقای پژوهش:اون خونه قیمتش چنده؟
    نیما:۲میلیار،۲/۵میلیارد
    آقای پژوهش:خب بنظرت این مقدار پول بدون شرط بهت بدم یکم مفت نیس؟
    نیما:چطور مگه؟
    آقای پژوهش:ببین نیما تو تنها پسر منی همه مال و اموال من مال توه در این شکی نیس.ولی من دوس ندارم این پول و مفت به دست بیاری چون راحت از دستش میدی.
    نیما:میشه شرطو بگین؟
    آقای پژوهش:بیین شما ۲۵شهریور ازدواج کردین اولین شرطم اینه یه سال از ازدواجت با هلیا بگذره یعنی۲۵شهریور سال دیگه، دومین شرطم اینکه این مدت با هلیاجان بری اون پروژه ای که تو یکی از شهرای کوچیک رامسر برداشتم و به سرانجام برسونی.یه ویلای بزرگ با تمام امکانات در اختیارته تا هفته ی دیگه باید بری اونجا.
    با شنیدن یکسال نگاه سردی به نیما انداختم که دستاش بی رمق کنار دسته های مبل افتاده بود.
    میدونستم تحمل کردن من هم توی اون خونه برای نیما سخته.
    تا آخر مهمونی جو سنگینی حکم فرما بود.
    ساعت دوازده تصمیم گرفتیم برگردیم.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    هر دو سکوت کرده بودیم.
    هیچ کدوم حال دعوا نداشتیم.
    مهم نبود حال همو بگیریم.
    هردومون از این زندگی متنفر بودیم اما راه برگشتی نداشتیم.
    وارد حیاط شدیم با قدمای آروم به ساختمون نزدیک شدیم در سالن رو باز کردیم به محض ورود نیما دستش را روی شقیقه اش گذاشت و نشست.
    به طرفش برگشتم و گفتم:نیما؟
    وقتی جواب و حرکتی از نیما ندیدم
    با صدای بلندتری گفتم:نیما؟
    نیما:بله؟
    _چته ؟حالت خوبه؟
    نیما:چیزیم نیس،سرم یخورده گیج رفت.
    _دستتو بده من تا جای اتاقت ببرمت.
    نیما درحالیکه لبخند محوی روی لباش بود گفت:آخه من با این قد و هیکل به تو که اینقد کوچولویی تکیه کنم؟
    با حرص پامو روی زمین کوبیدم گفتم:خوبی بهت نیومده
    و راهمو ادامه دادم.
    نیما سعی داشت بلند بشه که نتونست.
    با صدای ضعیفی گفت:هلیا؟
    ایستادم در حالیکه پشتم بهش بود گفتم:بله؟
    نیما:بیا کمکم
    دستامو به کمرم زدمو گفتم:إ؟از اون موقعه که من کوچولو بودم.
    نیما:کوچولو که هستی ولی واقعا به کمکت نیاز دارم.
    _حیف که وضع خرابه داری میمیری وگرنه میدونستم چی جوابتو بدم.
    در حالیکه بازوی نیما رو گرفته بودم به طرف پله رفتیم نیما خودشو به من تکیه داده بود به اتاقش رسیدیم روی تخت دو نفره دراز کشید.
    _لهم کردی نمیشه خودتو تکیه ندی بهم.پهلوم ترکید.
    لبخند کمرنگی روی لب نیما بود.
    از اتاق بیرون اومدم.
    _این امشب معلوم نیست چشه!مث دیوونه ها میخنده،میگن آدم دم مردن مهربون میشه ها.شکر خدا داره میمیره فک کنم.
    به سمت آشپزخونه رفتم گل گاوزبون جوشوندم .
    بطرف اتاق نیما رفتم .
    نیما روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش روی چشماش بود.
    خواستم برم بیرون که نیما گفت:بیدارم بیا تو.
    وقتی وارد شدم روی تخت نشست.
    _بهتری؟
    نیما:نه سرم درد میکنه.
    _بیا این گل گاو زبون و بخور بهتر میشی.
    نیما درحال خوردن گل گاو زبون بود.
    _حالا اینقد اعصاب خرابتو خرابتر نکن. یه فکری میکنیم.
    نیما:چه فکری؟
    _شاید بابات قانع بشه.
    نیما:تو بابای منو نمیشناسی وقتی شرط بزاره امکان نداره راه دیگه ای قبول کنه.
    _ببین من و تو که نه اخلاقامون نه هیچیمون بهم نمیخوره سر این یه سال اگه همو نکشیم صد در صد سکته میکنیم میمیریم.
    نیما:خب؟
    _بیا تو رضایت بده من برم کانادا اون یه سال تو رامسر باش من سر یه سال ازت جدا میشم.هیچکسم نمیفهمه.
    نیما:تو چجوری دیپلم گرفتی؟
    _دیپلمو که به همه میدن.
    نیما:پدر من صدتا گوش و چشم داره اونجا یه مهندسم مامور کرده کارای منو تورو انجام بده.
    _واقعانکه.مهندس مملکت و به چه کارا مامور میکنن.
    نیما:الان درگیری تو اینه که مهندس مملکت چیکار میکنه؟
    _بدبخت کلی درس خونده درگیرش نباشم.بعدشم من مشکلی ندارم فردا میرم درخواست طلاق میدم بعدشم پیش به سوی کانادا.
    نیما:قولت یادت رفت؟
    _قول منو تو سه ماه بود نه یکسال،بعدشم من بدقولی تو تا آخر عمر یادم میمونه.
    از اتاق خارج شدم.
    کلافه بودم،فکر زندگی یساله با نیما مغزمو داغون میکرد.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    با صدای ناله ی نیما از خواب بیدار شدم.
    تعجب کردم چطور صداش از اون اتاق میاد.
    با نگرانی به سمت اتاق دویدم درو باز کردم نیما رو دیدم که عرق کرده بود.
    دستمو به پیشونیش زدم.
    _تو چرا اینقد داغی؟
    نیما:نمیدونم
    _از دیشب بهتر نشدی؟
    نیما بدون هیچ جوابی فقط به من نگاه میکرد.
    _هوی با تو هم لال شدی؟میگم از دیشب اینجوری؟
    وقتی جوابی نشنیدم به سمت در اتاق رفتم از کنار آیینه رد شدم وقتی خودمو دیدم دوست داشتم زمین دهن واکنه.
    با یه تاپ شلوارک بود.
    با جدیت برگشتم و خرس گوشه اتاق و پرت کردم و گفتم:کورشی ایشالله اینقد نگاه نکن پسره هیز ذلیل مرده.پاشو برم دکتر.
    سریع به اتاقم رفتم .
    تونیک گشادی با شلوار پوشیدم و برگشتم.
    نیما توی راهرو گفت:میرم حموم بهتر میشم.
    دیدم حال رانندگی ندارم گفتم:باشه.
    یه ساعت بعد نیما درحالیکه حوله روی سرش بود برگشت وگفت:چیه بدجور نگرانم شدی؟
    _نه گفتم پس فردا بیافتی بمیری بیوه میشم کارای ارث و میراثم طول میکشه دیرتر میرم کانادا
    نیما:خدایی عقل نداری راحتی
    _نه اینکه تو ادیب و دانشمندی؟
    نیما:وسایل وجمع کن پس فردا باید بریم رامسر
    _چی گفتی؟
    نیما:گفتم میریم رامسر
    _اونوقت با تصمیم کی؟
    نیما:با تصمیم من
    _من با تصمیم تو زندگی نمیکنم
    نیما:هلیا رو اعصاب من قدم آهسته نرو
    _ببین یه شب به حرفت گوش دادم فک نکن خبریه
    نیما:منم دوبار باهات خندیدم فک نکن عاشق دلباختتم هرچی بگی میگم چشم.
    _وای خدایا،یا امام رضا خودمو میبندم به پنجره فولادت این باهام خندیده،واقعا خیلی خودتو بالا میگیریا.
    نیما در حالیکه از روی مبل بلند شد گفت:واسه شفا باید ببندنت به پنجره فولاد.
    _من رامسر بیا نیستم .
    نیما برگشت به سمت من و گفت:باید بیای،زنمی مجبوری بیای.
    _من زنت نیستم فقط اسمم تو شناسنامته.
    نیما:حالا هرچی،طلاقتم نمیدم تا یسال دیگه.
    _من طلاق میگیرم.
    نیما:به چه دلیل؟دست بزن دارم؟خرجی نمیدم؟بدون اجازت زن گرفتم؟
    _دستت که ماشالله ول میچرخه،زنم که اگه جلوت باز باشه میگیری،منم اینجا نباشم دوست دخترات اینجا رو میکنن پاتوق
    نیما:آره حیف تو پاتوقمون و اشغال کردی،شب میریم خونه مادرت واسه خداحافظی.تا یسالم باید زنم باشی.
    _حالم ازت بهم میخوره
    نیما:چه تفاهمی،من حالم ازت بهم میخوره.
    به سمت اتاق رفتم به سرعت لباس پوشیدم. خواستم در سالن رو باز کنم که نیما جلومو گرفت.
    نیما:کجا بسلامتی؟
    _قبرستون،میای؟
    نیما:اونکه تو رفتی،صدسال بعد تو میام
    _واقعا بیشعوری
    نیما:نه به اندازه تو،ببین خوبی بهت نیومده این یسال وضع همینه.
    حالا دیگه میخوای طلاق بگیری بری کانادا؟
    _به تو هیچ ربطی نداره.
    نیما:بدو تو اتاقت اون روی سگ منو بالا نیار شب میریم خونه مامانت.
    از خونه بیرون رفت و در رو قفل کرد.
    بغضم ترکید.
    "عجب غلطی کردم"
     
    آخرین ویرایش:

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    شب آماده رفتن بودم.
    کل روز و گریه کردم چشمام پف داشت .
    وقتی وارد خونمون شدم آرامش خاصی داشت چقد دلتنگ اون دوران شدم.
    همیشه با یاسمین روی اون تاب باهم دیگه تاب میخوردیم.
    اونشب بهترین شب زندگیم بود با گریه از مادرم جدا شدم.
    چقد آغـ*ـوش مادرمو دوس داشتم بوی محبت خالصانه میداد.
    وقتی از اون کوچه دور شدیم کل خاطرات مجردیم تا یسال تو اون کوچه دفن شد.
    بدون هیچ حرفی هرکدوم وارد اتاقمون شدیم.
    صبح که بیدار شدم یادداشت نیما روی در اتاقم بود که نوشته بود"ساعت ده دو تا کارگر خانوم میان کمکت وسایل رو جمع کن فردا میریم "
    نگاهی به ساعت کردم ساعت نه بود.
    چاره ای نداشتم بهونه ای واسه طلاق گرفتن نداشتم اونقد جلوی بقیه بهم محبت میکرد که امکان نداشت فک کنن نیما تا این حد پسته.
    بعد از خوردن صبحانه دوتا کارگر اومدن یکی ۲۵و یکی۳۰ساله.
    دختر ۲۵ساله به اسم مریم و دیگری کوثر بود.
    در حال جمع کردن وسایل بودیم که مریم عکسای عروسیمونو آورد.
    مریم:خانم اینا توو کمد دیواری بود ترسیدم چمدونا رو دربیارم آسیب ببینه براتون آوردم.روش روزنامه بزنید کثیف نشه.
    با لبخند تلخی به عکس نگاه کردم.
    مریم:ماشالله خیلی بهم میاین ایشالله به پای هم پیر بشید.
    _مرسی.
    خنده دار بود واسم هیچکس حال درونی منو نیما رو درک نمیکرد و فک میکرد ما عاشق همیم.
    همه کارا تا ساعت شیش غروب تموم شد.
    نیما هر روز ساعت دو خونه بود ولی الان تاشیش نیومده بود.
    برام مهم نبود ساعت نه شب بود رو کاناپه خوابیده بودم که صدای کلید بیدارم کرد ترجیح دادم چشمامو باز نکنم.
    نیما به بالای سرم رسید و آروم گفت:همه بدبختیام زیر سر توه.
    وقتی از پذیرایی خارج شد به اشکام اجازه اومدن دادن .
    انگار وجود نیما برای من بدبختی نبود.
    صبح با صدای نیما بیدارشدم.
    _پاشو لنگ ظهره.
    بیدارشدم نگاهی به ساعت کردم ساعت ۸بود.
    _تو دهات شما اگه ساعت هشت ظهر میشه؟
    نیما:اعصاب ندارم حاضرشو باید راه بیافتیم وسایلم شب میرسه.
    _اینقد بی اعصابی خودتو به یه متخصص نشون بده.
    نیما:رو مخم راه نرو.
    _مخ داشتی که الان من تو این بدبختیا نبودم.
    تا خواست جواب بده به اتاق دیگه رفتم تا حاضر بشم.
    ساعت یازده توی جاده بودیم.
    یاد حرف دیشب نیما افتام که گفته بود"همه بدبختیام زیر سرتوه".
    بهش هیچ حسی جز تنفر نداشتم ساعت دوازده کنار رستوران بین راهی ایستاد.
    نیما:پاشو بریم ناهار.
    _من تو ماشین میخورم.
    نیما از ماشین پیاده شد و به سمت رستوران رفت میدونستم تا نیم ساعت دیگه نمیاد و میتونم از نبودش لـ*ـذت ببرم.
    هنوز نیما به رستوران نرسیده بود که گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن.
    نگاهی به صفحه انداختم که نوشته بود"هستی من".
    _باز معلوم نیس با کی ریخته روهم خاک برسرت کنن که آدم نمیشی.
    برام مهم نبود.
    قبلا هم اگه دعوا کردم چون در کمال وقاحت جلوی من دوست دخترشو آورده بود.
    ده دقیقه مداوم گوشی زنگ میخورد چند تماس بی پاسخ بود.
    سرم درد گرفته .دوباره گوشی زنگ زد.
    گوشی برداشتم وجواب دادم.
    صدای دختری از پشت تلفن میومد.
    هستی:الو؟نیما جان؟چرا گوشیتو جواب نمیدی دل نگرانم.
    _الو
    هستی:من با آقای پژوهش کار دارم.
    _یه نیم ساعت دیگه تماس بگیرین بیرونن.
    هستی:شما؟
    بدون جواب قطع کردم.
    بعد از ده دقیقه نیما با غذا از راه رسید.
    از قضیه تماس تلفتی هیچ چیزی بهش نگفتم.
    شروع کردم به خوردن غذا هرچی من بی اشتها بودم نیما با اشتهای کامل غذا میخورد.
    _به خودت رحم نمیکنی به معدت رحم کن.
    نیما با دهن پرگ گفت:چی؟
    _هیچی میگم اقلا با هوا بخور خفه نشی.
    نیما:بروبابا.
    ساعت یک به راه افتادیم.
     
    آخرین ویرایش:

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    ساعت سه به اون شهر کوچیک رامسر رسیدیم.
    یه ویلای شیک همونطور که پدر نیما گفت با همه امکانات یه حیاط خیلی بزرگ و پر از درخت میوه.
    با یه ساختمون مجلل با نمای سفید وسط حیاط، روبروی استخر.
    وارد خونه شدم یه پذیرایی بزرگ با سه تا اتاق توی طبقه بالا.تقریبا مث خونه قبلیمون بود.
    ساعت شیش وسایل رسید.
    تا ساعت نه با کمک کارگرا وسایل و رو مرتب کردیم.
    میخواستم برم بخوابم که از اتاق بغـ*ـل صدای نیما میومد.
    با کنجکاوی سرمو به در نزدیک کردم.
    نیما:هستی من میگم اونی که گوشیم وجواب داد تو رستوران گارسون رستوران بود گوشیم جامونده بود رفتم کیف پولیم و بیارم.خیلی زنگ زدی اونم جواب داده.
    نیما:آخه چی میگی برای خودت؟من تورو با این عشق و علاقه ول کنم برم دنبال اون دختره؟حرفا میزنی!توفقط عشق منی عزیزدلم.
    بعد از لحظاتی گفت:من مجبورم یه مدت اینجا باشم تا خونه به نامم بشه و بتونم زندگیمو با تو شروع کنم فداتشم.فعلا کاری نداری؟ناراحتم نباش زندگیم شب بخیر خدا حافظ.
    سریع به سمت اتاقم رفتم.
    _ویش چندش!چقد احساساتی که میشه نکبت میشه أه.
    که ناگهان در اتاق باز شد .
    نیما به اخم نگاه میکرد.
    _چته؟ترسیدم
    نیما:تو آدم نمیشی؟
    _وقتی با حیوونی مث تو همخونه ام میخوای آدم بشم؟
    نیما:زیاد حرف میزنی.
    _باهام حرف نزن تا جوابتو نشنوی.
    در حالیکه با عصبانیت بهم نزدیک میشد من عقب عقب به سمت در بالکن چسبیدم.
    _چته دیوونه؟
    نیما:مگه نگفتم تو کارای من دخالت نکن؟
    _من چیکار به کار تو دارم؟
    نیما:چرا گوشیمو جواب دادی؟
    _آهان اونو میگی؟خیلی زنگ میزد اعصابم خورد شد جواب دادم حرف بدیم نزدم.
    نیما:حرف بدی میزدی که زنده ات نمیذاشتم.
    _هوی آقا پسر زیاد خودتوبالا گرفتیا.فک نکن منم اون هستی خانومتم که ناراحت بشم ناز کنم،ناراحت بشم کاری میکنم مث کار اونروز.یادت که هست؟
    نیما با صدای بلند داد زد:تو به حرفای من گوش میدی؟
    _خیلیم خوش صدایی که صداتو انداختی سرت؟نخیر گوش نکردم بلند حرف نزن تا حرفای تو زندگیت و نشنوم.
    نیما:زندگیمه تا چشمت دراد.
    _خیلیم عاشقتم که چشمم دراد؟آخه موندم تو چه فکری کردی؟
    نیما:دوباره تو کارای من دخالت نمیکنی.
    _اول این هیکل گوریلتو ببر عقب،بعدشم خیلی زشته به هستی خانم نگفتی به خاطر دومیلیار پول زن گرفتی.
    نیما:دهنتو ببند
    در حالیکه با دو دست به سـ*ـینه نیما فشار آوردم و اونو از خودم دور کردم گفتم:مث آدم حرف بزن و گرنه خیلی چیزا هست که هستی خانوم و ناراحت میکنه.
    بدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    وارد سالن شدم. تلویزیون و روشن کردم و جلوی تلویزیون خوابم برد.
    صبح ساعت هشت بیدار شدم به اندازه یه نفر صبحونه آماده کردم.
    درحال نوشیدن چایی بودم که نیما با کت اسپرت و شلوار کتان وارد شد.
    مردم واسه شرکت رفتن چه تیپا میزنن.
    نیما:صبحانه من کو؟
    _صدبار گفتم با صدای بلند حرف نزن
    نیما:تو با همین صدای بلندم نمیفهمی چی میگم.
    _چرا میفهمم منم گفتم نوکرت نیستم.
    نیما:هستی.
    _درست حرف بزن.بهت حرف زدن یاد ندادن؟
    نیما:من این حرفا حالیم نیس.
    _برو پیش هستی صبحانه مفصل بخور.
    نیما در حالیکه دندوناشو با خشم روی هم فشار داد گفت:با اون که میرم رستوران.
    _خب صبحا هم به برین کلپچ بزنین.
    از این حرفم خنده ام گرفت نیما کیفشو برداشت و دور شد.
    نیما:این در تا وقتی من بیام وقفله
    به سمتش رفتم وگفتم:اسیری که نیاوردی من کاردارم
    نیما:چه کاری؟
    _گرچه به تو ربطی نداره ولی میگم،اینجا اینترنت نیس میخوام برم کافینت. نتایج دانشگاه و نگاه کنم.
    نیما:هیجا قبول نشدی خیالت راحت،بعدشم من نمیذارم تو جایی بری.
    _بیا برو اونور بعدشم ما چون تو رامسر ویلا داریم دانشگاه رامسرم زدن تا چشمت دراد.
    نیما کلید و گذاشت و رفت.
    ساعت نه آماده شدم و به بیرون رفتم تو خیابون اصلی در حال قدم زدن بودم چقد خیابون قشنگی بود.

    کمی جلوتر کافینتی دیدم وارد کافینت شدم.
    _سلام یه سیستم میخواستم.
    با راهنمایی پسرتقریبا۲۳ساله به طرف سیستم رفتم.
    وقتی صفحه باز شد نتایج و دیدم.
    روانشناسی رامسر قبول شده بودم.
    به بقیه دقت نکردم چون نیمای ذلیل مرده نمیذاشت از رامسر برم.
    درسته میخواستم برم کانادا ادامه تحصیل بدم ولی باید این یسال خودمو سرگرم کنم وگرنه از دست نیما دق میکنم .
    اومدم بیرون تو خیابونا قدم میزدم.
    رفتم کنار دریا هیچ کس نبود روبروی دریا نشستم.
    یاد اونروزی که یاسمین غیبش زد افتادم.
    نمیدونم چقد گذشت که دیدم گوشیم زنگ میخوره با دیدن اسم نیما روی گوشیم آهی کشیدم.
    _أه،مزاحم همیشگی
    گوشیو جواب دادم.
    _الو
    نیما:معلوم کدوم گوری هستی ساعت دو شده
    نگاهی به ساعتم کردم زمان از دستم در رفته بود.
    _سر قبر عمتم الانا میرسم و قطع کردم تا خونه یه ربع راه بود پیاده رفتم.
    وقتی وارد خونه شدم نیما توی راهرو ایستاده بود.
    بی تفاوت خم شدم و بند کفشامو باز کردم.
    وقتی دیدم دست به سـ*ـینه بالای سرم ایستاده گفتم:چته؟ارث باباتو خوردم اینطوری نگاه میکنی؟
    نیما:کجا بودی؟
    _کنار دریا
    نیما:با کدوم الاغ؟
    _نیما درست حرف بزن دهنمو وا نکن نیما در حالیکه بازمو گرفته بود گفت:بهت میگم با کی رفته بودی؟
    _دستمو ول کن،تنها رفته بودم،منکه مث تو نیستم کافر همه را به کیش خود پندارد،تازه با کسیم برم به تو ربطی نداره مگه من به تو هستی خانومت کار دارم؟
    نیما:من مردم،میتونم
    _بیا برو خیلی حرف میزنی دستمم ول کن.
    بزور دستمو جدا کردم و به طبقه بالا رفتم تا مدارک ثبتنام دانشگاه و بردارم.
    مدارک و توی کیفم گذاشتم و به طبقه پایین برگشتم.
    نیما:کجا قبول شدی؟
    _رامسر
    نیما:چه رشته ای؟
    _روانشناسی
    نیما:خودت به روانشناس نیاز داری
    _ببین مرض داری؟ باهات درست حرف میزنم اینطوری جواب میدی؟
    نیما:به شدت غیر قابل تحملی
    _تو هم همینطور.

    امروز یکم آبانه.
    یک ماه از اومدن ما به رامسر میگذره کلاسای دانشگاه شروع شده.
    دیگه رسما شدم زندانی نیما خان ساعتای کلاس و هماهنگ میکنم راننده میفرسته.
    ساعت چهار بود که راننده اومد دنبالم.
    سوار شدم ساعت چهار و نیم رامسر بودم نیم ساعتی تا کلاس مونده بود به راننده گفتم ساعت هشت بیاد دنبالم.
    مهدیس یکی از همکلاسیام اومد سمتم.
    مهدیس:سلام هلیا خوبی؟
    _سلام مرسی تو خوبی؟
    مهدیس:عالی.نظرت چیه بعد کلاس بریم کافیشاپ.البته اگه شوهرت راننده نمیفرسته دنبالت.
    _چرا میفرسته ولی حای هفت گفتم هشت بیاد نیما هم تا هشت و نیم شرکته.
    هردو وارد کلاس دکتر سلیمی شدیم.
    دو ساعتی که با مهدیس بودم مث برق و باد گذشت.
    هردو به سمت کافیشاپ رفتیم .
    آخرین میز رو انتخاب کردیم ونشستیم.
    مهدیس:هلیا؟
    _بله؟
    مهدیس:تو تابحال عاشق شدی؟
    _نه
    مهدیس:پس چطور با نیما ازدواج کردی؟
    _عاقد عقدمون کرد ازدواج کردیم.
    مهدیس:شوخی نکن هلیا،حتما خیلی عاشقته که واست راننده میفرسته.
    _ببین نه نیما عاشق منه نه من عاشق نیما،ما فقط اسممون تو شناسنامه همدیگس.
    مهدیس:زور شوهرت دادن؟
    _نه
    مهدیس:پس چرا زنش شدی.
    _همیشه آدم بایدیه اشتباه تو زندگیش بکنه.
    مهدیس:خیلی دلت پره.
    _خیلی
    قهوه امون و تو سکوت خوردیم از کافیشاپ بیرون اومدیم مهدیس با اآژانس رفت نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت و نیم بود.
    از زندانی شدن خسته بودم میخواستم دیر برم تا بفهمه منم حق بیرون موندن دارم.
    تا ساعت نه تو یکی از شلوغترین پارکای شهر بودم.
    زن و شوهرای جوون دست تو دست هم قدم میزدن.
    حسرت میخوردم که تو اون خونه با نیما زندگی میکنم.
    گوشی واز کیفم درآوردم ساعت نه بود
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    ۲۰تماس بی پاسخ همگی نیما بود. همون موقع نیما شروع کرد به زنگ زدن.
    _الو.
    نیما:معلومه کدوم گوری هستی؟
    _به تو چه ربطی داره مگه زندانیتم؟
    نیما:میگی کجایی یا...
    تلفن و قطع کردم و بعدش خاموش.
    با اولین آانس به سمت خونه رفتم.
    ساعت نه و نیم رسیدم در و باز کردم و وارد خونه شدم بدون توجه به نیماکفشامو درآوردم کیف و مانتومو روی مبل انداختم رو بروی تلویزیون نشستم.
    نیما به سمت اومد و داد زد
    نیما:کدوم قبرستون بودی؟
    _به توچه؟مگه من ازت میپرسم تا ساعت دوازده شب کدوم قبرستونی؟
    نیما:خفه شو جواب منو بده.
    _خودت خفه شو هرشب با هستی میری پارتی باهات کاری دارم؟فک میکنی خرم نفهمیدم تو شرکتت استخدامش کردی یه واحدم بدون اجاره در اختیارش گذاشتی؟
    نیما که متعجب از اینهمه اطلاعات من بود سریع گفت:تو فک کردی کی هستی؟یه وسیله برای رسیدن من به هستی.
    کنترل خودمو از دست دادم و با تمام قدرت سیلی توی گوشش زدم.
    _ببین بیشعور درست حرف بزن تا الان هیچی نگفتم خانومی کردم همین روزا منتظر درخواست طلاق باش.
    نیما در حالی به سرعت سیلی به صورتم زد گفت:تو بیجا کنی تا یازده ما دیگه طلاق بگیری.
    صورتم شروع به گز گز کرد.
    گرمی خونی که از بینیم میومد منو وادار میکرد تا بیشتر لج کنم.
    _بیشرف.
    به اتاق بالا رفتم.
    صبح ساعت یازده بیدار شدم.
    یادداشت روی در رو دیدم.
    "قفل درا عوض شده،در ورودی حفاظ داره،حق دانشگاه رفتنم نداری"
    یا دیدن نامه روی زمین نشستم وشروع کردم به گریه کردن.
    دیگه هیچ شباهتی به اون هلیای قدیم نداشتم.
    زیر چشمام از شدت گریه گود شده بود.
    حرصم میگرفت اون با هستی میره پارتی من مث بدبختا تو این خونم.
    _خدا چرا من اینقدر بدبختم؟من چه بدی کردم؟خریت کردم ولی نباید اینطور بشه.
    بر خلاف همیشه نیما ساعت سه اومد.
    بیحال روی کاناپه نشست.
    توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم.
    کاری به کارش نداشتم.
    دیگه نای کتک خوردن نداشتم زخم دیشب روی لبم هنوز ورمش خوب نشده بود.
    نیما:هلیا؟
    جواب ندادم
    نیما:هلیا؟
    _بله؟
    نمیا:میشه یه لحظه بیای؟
    وقتی داد نمیزد به حرفش گوش میدادم ولی اون عادت داشت به داد زدن و بد دهنی.
    به سمتش رفتم و به دیوار تیکه دادم سرم وپایین اندختم و با گوشه لباسم بازی میکردم.
    نیما:بیا کنارم بشین
    _همینجا راحتم
    نیما:هلیا بیا اینجا زیاد حرف دارم.
    رفتم کنارش نشستم.
    _گوش میکنم.
    نیما:یادته اونروز توی باغ بهت گفتم میخوام ازدواج کنیم پول و بگیریم برم کانادا؟
    _آره
    نیما:دروغ گفتم بهت
    وقتی صدایی ازم نشنید پرسید:برات مهم نیس؟
    _نه،اگه ازدواج واقعی بود برام مهم بود.
    نیما:راست میگیا،ولی من میخوام همه حقیقت و بگم .
    _گوش میکنم.

    نیما:هیفده ساله بود تو راه دبیرستانمون یه دختر بود دوسال ازم کوچیکتر بود.
    خیلی شر وشیطون بود.
    منم یه پسر هیفده ساله و خام بودم.
    دیماه بود موقعه امتحانای ترم اول.
    چند روزی بود ندیده بودمش.
    به شوخی کردناش با دوستاش
    به خندیدن از ته دلش
    به دزدکی نگاه کردنش
    به همه اینا عادت کرده بودم.
    بعد از سه روز دیدمش،رفتم جلو گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟
    خندید از همون خنده هایی که عاشقش بودم گفت:اوه،دل نگران من شدی؟اونوقت واسه چی؟
    خجالت کشیدم آروم گفتم:چون دوستت دارم.
    این شد اولین جرقه رابـ ـطه منو هستی.
    یسال باهم بودیم هستی خیلی شر بودخیلی چیزا ازش دیدم و بخشیدمش.
    اسمشو من میذاشتم عشق و بابام میگفت بچه بازی.یسالی بود با هستی بودم .تموم زندگیم شده بو.
    حالا دیگه هیجده سالم بود و خودمو بزرگ میدونستم.
    بعد کنکور لج کردم که باید برید خواستگاری هستی.
    بابام میگفت پسر این دختر به دردت نمیخوره من راجبش تحقیق کردم دختر درستی نیس.
    ولی مگه امکان داره؟نه هستی من خیلی پاکه اینا همش حرفه پشته سرش.
    بابام فک کرد منو بفرسته کانادا همه چی حل میشه.
    برخلاف تصورم هستی نه زیاد ناراحت شد نه مخالفتی کرد.
    یه پسر هیجده ساله بودم که رفتم کانادا.
    پدرم خوشحال بود چون پیشرفت میکردم.از همه مهمتر هستی و فراموش میکردم.
    مادرم غمگین از رفتن و تنها گذاشتنه تک فرزندش.
    هستی...
    هستی و نمیدونم شاید خوشحال بود شایدم بی تفاوت ولی مطمنم غمگین نبود.
    وقتی لیسانس گرفتم یه پسر۲۲ساله بودم ولی دست از پا خطا نکردم.
    همه چی آزاد بود اونجا.
    ولی دل من آزاد نبود دل من گیر هستی بود.
    باهم در تماس بودیم.
    خانواده ام سال دوم اومدن کانادا.
    خواستم برگردم که بابام گفت باید فوقتم بگیری.
    بازم موندم.
    فوقو گرفتم فقط به عشق اینکه برمیگردم وبه هستی میرسم.
    بابام ترم آخر گفت ایشالله چندماهه دیگه برمیگردیم ایران توو ازدوج میکنی و من اون خونه رو بنامت میکنم.
    تا به هستی گفتم انگار اون هستی وبردن یکی دیگه آوردن.
    خیلی محبت میکرد و قربون صدقم میرفت.
    منم دلخوش بودم چون دارم برمیگردم خوشحاله.
    برگشتیم ایران به بابام گفتم بریم خواستگاری هستی ولی بابام همچنان مخالف بود.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    تا اینکه شام دعوتمون کردیم.
    اونجا بود که فهمیدم فکر کانادا تو سرته.
    از جراتت خوشم اومد.
    وقتی برگشتیم خونه بابام خیلی ازت تعریف کرد.
    بابام یه شرط گذاشت واسه اینکه خونه بنامم بشه.
    گفت با هرکسی خواستی ازدواج کن جز هستی اون دختر مناسبی نیس.پیشنهاد پدرم تو بودی.
    وقتی دیدم بابات نمیذاره بری کانادا گفتم از اولش یه ازدواج صوری میکنیم بعدشم تموم.
    من به عشقم هستی میرسی تو به عشقت کانادا رفتن.
    وقتی قبول کردم بیام خواستگاریت بابام خیلی تعجب کرد شاید بخاطر همین بود گفت یه سال از ازدواجمون بگذره تا مطمن باشه من عاشقت بودم.
    وقتی عقد کردیم همچنان عاشق هستی بودم.
    هستی هم با شنیدن دومیلیارد پول زیاد دور و برم میگشت.
    نمیدونم چرا حس انتقام رو نسبت به تو داشتم.
    میدونم کار من شبیه به تجـ*ـاوز بود فقط از نوع شرعیش.
    اینم میدونم حالت ازم بهم میخوره.
    واسه هستی بهونه آوردم که باید یسال برم رامسر تا خونه بنامم بشه.
    اونم گفت منم میام.
    یه آپارتمان بهش دادم و شد مدیرداخلی شرکت.
    هرشب باهاش مهمونی بود بدون اینکه فکر کنم تو تو این خونه دور از خانوادت تنهایی.
    ولی خدا زود تقاص کارایی که سرت درآوردم و گرفت.
    نیما سرش رو میون دستاش گرفت.
    به سمت آشپزخونه رفتم و براش چایی آوردم.
    _بیا بخور حالت بهتر میشه.
    نیما درحالیکه چایی رو میگرفت لبخندی زد و گفت:اولین باره بهم چایی میدی
    _اولین باره بدون توهین و داد زدن باهام حرف زدی اینم اشانتیونه.
    نیما خندید و گفت:نمیخوای بدونی تقاصم چی بود؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم:دوس داری بگو.
    نیما:تو خیلی از هستی بهتری هم خوشگلتری هم با اینکه تو دعوا کم نمیاری تا کاری به کارت نداشته باشم ساکتی،ولی گاهی آدم باید دیوونه بودنش بهش ثابت بشه.
    بیخیال بریم سروقت تقاص.
    هستی که من عاشقش بودم هستی واقعی نبود.بازیگر خوبی بود.
    _یعنی چی؟
    نیما:یعنی هفت سال منو به بازی گرفت و بهم دروغ گفت.
    _تو هم بهش دروغ گفتی که مجردی،درسته صوریه ولی دروغ گفتی.
    نیما:من فقط دروغ گفتم،با تو تویه خونه ام ،ممکنه تو رو با هر وضعی ببینم،ممکنه تو دعوا بازوهاتو بگیرم،ولی مهم اینه شرعا زنمی دست زدن من به تو گـ ـناه نیس ولی هستی....
    _هستی چی؟
    نیما:هستی این مدت منو بازی داد،نه دوستم داشت،نه عاشقم بود.امروز فهمیدم هستی بارداره.
    نا خودآگاه با حالت اخم نگاهش کردم:از کی؟تو؟
    نیما:حرفا میزنی از اونموقعه دارم از شرع حرف میزنم.
    _پس از کی؟
    نیما نفس عمیقی کشید وگفت:از یه هـ*ـر*زه مث خودش.
    _تو از کجا فهمیدی؟
    نیما:آزمایشش توی کیفش بود.دیدم.
    چند دقیقه در سکوت بودیم.
    نیما:ولی واسم عجیبه.
    _چی؟
    نیما:چرا تو تو این مدت خــ ـیانـت نکردی بهم؟
    _عجیبه؟
    نیما:راستش آره
    _منم شرع و دینم برام مهمه.
    نیما:راستی اون روز اون نوشیدنی ها اون دختره واسه این بود خودت بری درخواست طلاق بدی و گرنه من به عقایدم پایبندم.
    _بیخیال فراموش میشه بالاخره.
    بلند شدم برم که نیما مچ دستمو گرفت.
    نیما:هلیا؟
    _بله؟
    نیما:تو آزادی،میخوای طلاق بگیری میتونی طلاق بگیری بعدشم بری کانادا.
    _فعلا کبودای روی صورتم خوب نشده،خوب شد میرم میگیرم.
    بلند شدم و به سمت طبقه بالا رفتم .
    درازکشیدم با فکر کردن حرفای نیما خوابیدم.
    ساعتای هفت شب با صدای نیما بیدار شدم.
    نیما:پاشو.
    در حالیکه پتو روی سرم بود گفتم:هان؟
    نیما:پاشو شام بریم بیرون.
    _وااااا؟تو خودتی؟چیزی نخورده تو سرت؟
    نیما:آره پاشو پایین منتظرتم.
    وقتی خارج شد خنده ام گرفت.این همون نیماس؟
    وقتی حاضر شدم به طبقه پایین رفتم.
    نیما در حالیکه به اپن تکیه داده بود به من نگاه میکرد.
    نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:آماده ام بریم
    نیما:یه لحظه واستا.
    به سمتم اومد و چسب زخمی روی لبم چسبوند.
    نیما:ببخشید.
    _بیخیال بریم.
    سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران رفتیم.
    در حال خوردن غذا و زدن حرفای معمولی بویم.
    که گوشی نیما برای بار پنجم زنگ خورد.
    نیما:هلیا؟
    _چیه؟
    نیما:بیین این دختره داره زنگ میزنه بیا تو جواب بده بگو زنمی.
    _نگم گارسون رستورانم؟
    نیما:لطفا
    نگاهی به چشماش که برای اولین با مظلوم بود کردم گوشیو گرفتم و گفتم:الو
    هستی:الو نیما؟
    _امری دارین؟
    هستی:من با نیما کار دارم
    _من…
    نفس عمیق کشیدم و چشامو بستم تا نگاهم به نیما نیافته.
    _من همسرشم
    هستی:چرا چرت میگی گوشیو بده به نیما.
    _درست حرف بزن .کری نشنیدم چی گفتم؟
    هستی:باز کارگر کجایی که گوشیو برداشتی؟
    _دهنتو ببند عمت کارگره من زن نیمام،دوباره هم به این خط زنگ بزنی من میدونم و تو.
    گوشیو قطع کردم نگاهی به نیما کردم که داشت میخندید.
    _هان،چیه؟
    نیما:خیلی جالب باهاش برخورد کردی من میدونم اون الان از توهینی که بهش شده داره زجر میکشه
    _خب بسه خندیدی
    بقیه شامو در سکوت خوردیم.
    سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
    به خونه رسیدیم به سمت اتاقم رفتم.
    نیما:عادت کردی روی زمین بخوابی؟
    _آره
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا