کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
[HIDE-THANKS]پست صد و بیست و نهم
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
موبایلم و یه گوشه پرت دادم و به ساعت رو به روم زل زدم تا خوابم بگیره کم کم چشمام گرم شده بود که با شنیدن یه صدا از خواب پریدم و صاف روی تخت نشستم یکم به اطراف اتاق نگاه کردم اما خبری نبود... چند ثانیه بعد دوباره همون صدا اومد با ترس به سمت پنجره رفتم که دوباره یه سنگ خورد به پنجره و همون صدا اومد توی تاریکی شب چیزی معلوم نبود خیلی یواش پنجره رو باز کردم و سرم و بردم بیرون که چشمام توی اون تاریکی داخل چشمای قهوه ای آرتا قفل شد با یه لبخند شیرین بهم زل زده بود و با دستش به موبایلش اشاره می کرد...
با شنیدن صدای موبایلم قلبم شروع کرد به تپیدن از پشت پنجره اومدم بیرون و موبایلم و برداشتم و با دلهره جواب دادم...
_ الو...
_ به حورا خانم بالاخره گیرت آوردم از دست من فرار می کنی خانم کوچولو...
اینقد هیجان زده شدم که نمی تونستم جواب بدم...
_ چی شده چرا حرف نمی زنی! واسه چی از دست من فرار می کنی؟
واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :
_ آقا آرتا خیلی خودت و دست بالا می گیری من واسه چی باید از دست تو فرار کنم اومدم به عموم سر بزنم مشکلی هست؟
_ نه چه مشکلی خانم... من اشتباهی فکر کردم نمی خوای با من رو به رو بشی حالا که اینجوریه بیا پایین با هم حرف بزنیم...
ای وای خاک تو سرم حالا اگه برم پایین دو بار زل بزنه داخل چشمام خراب کاری می کنم و همه چیز و اعتراف می کنم...
با تته پته گفتم :
_ نه...من نمی تونم بیام...
انگار متوجه ی حالام شد که خیلی موزی گفت :
_ چرا نمی تونی بیای؟
_ راستش چیزه...
_ راستش چی؟
یکم فکر کردم و گفتم :
_ آها... من در اتاق قفل کردم گفتم می خوام بخوابم اگه الان ساعت ده شب از خونه بزنم بیرون عموم عصبانی می شه...
آرتا چند ثانیه ساکت شد منم که موفق شده بودم دست به سرش کنم یه لبخند ژکوند زدم... که گفت :
_ اشکالی نداره از پنجره بپر پایین...
با تعجب داد زدم :
_ چیکار کنم!
_ دختر چرا داد می زنی گوشم کر شد یواش تر...
مثل همیشه با پرو بازی گفتم :
_ بهتر کر می شی دیگه نمی شنوی کمتر حرف می زنی...
_ حورا خیلی پر رویی
_ می دونم اینو قبلنم بهم گفته بودی...
آرتا که دید حریف من نمی شه بحث ادامه نداد و گفت :
_ حالا چی شد از دیوار می پری؟
_ معلومه که نه مگه من جونم و از سر راه آوردم...
_ خودم بهت کمک می کنم تو حاضر شو
تا اومدم باهاش مخالفت تلفن و سرم قطع کرد... ای تو روحت آرتا ایشا الله بمیری من نمی دونم از چیه این انگل خوشم اومده...
با ناله یه دست لباس تنم کردم و رفتم سمت پنجره و یه تک زنگ بهش زدم که از ماشین پیاده شد و اومد سمت دیوار خونه و ازش بالا اومد... با تعجب بهش نگاه می کردم اینقد حرفه ای از دیوار اومد بالا که انگار چند ساله کارش همینه... توی حیاط درست زیر پنجره ی اتاقم ایستاد و یواش گفت :
_ حورا بپر...
با ترس به ارتفاع پنجره تا حیاط نگاه می کردم که گفت :
_ نترس من هواتو دارم...
با شنیدن این حرف قند تو دلم آب شد با خودم گفتم الان اگه بپرم آرتا من می گیره و هیچیم نمی شه...
رفتم لبه ی پنجره نشستم و شروع کردم به شمردن... یک... دو... سه... با گفتن سه پریدم پایین منتظر بودم تا آرتا از رو هوا بغلم کنه که با صورت پخش زمین شدم و یه ناله ی خفیف سر دادم...
_ ای الهی بمیری آرتا...
آرتا چند قدم بهم نزدیک شد و با شک گفت :
_ زنده ای؟[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سیم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    همون جور که پخش زمین بودم سرم و به سمت آرتا برگردوندم و یه اخم غلیظ بهش کردم... که با تعجب گفت :
    _ چیه؟ فکر کردی بت منی اینجوری پریدی!
    دستش و آورد جلو تا بلندم کنه که با پا یه لگد بهش زدم اونم با خنده گفت :
    _ چیه رم کردی؟
    دیگه داشت اعصابم و خورد می کرد دلم می خواست لهش کنم دستش و داخل جیبش کرده بود و با لبخند نگام می کرد... من و باش که فکر کردم الان می یاد می گـه عشقم حالت خوبه... با ناله و درد از روی زمین بلند شدم و به سمت در حیاط رفتم...
    _ کجا می ری حورا؟
    با غضب گفتم :
    _ جهنم... می یای؟
    _ آره، وایسا تا بیام
    ای خدا چیکار کنم از دست این بچه پرو...
    آرتا : حورا جدی می گم کجا می ری؟
    با اخم به سمتش برگشتم و گفتم :
    _ بر می گردم تو اتاقم... از همون اولم اشتباه کردم به حرفت گوش دادم...
    با ناراحتی دستم و داخل دستش گرفت و گفت :
    _ ببخشید حورا من واقعاً نمی خواستم بهت آسیب بزنم اون لحظه کاری از دستم بر نمی اومد...
    اینقد با مظلومیت و صداقت این حرف زد که سریع خام شدم خاک تو سر من که با دو کلمه خر شدم... وقتی سکوتم و دید با خنده گفت :
    _ آشتی؟
    _ نه خیر حداقل یه بستنی مهمونم کن تا ببخشمت
    _ شما اینقد ناز نکن بیا بریم من بستنی هم مهمونت می کنم...
    _ باشه می یام اما چجوری از دیوار برم بالا؟
    _ من قلاب برات می گیرم تو برو بالا
    با اینکه بهش اعتماد نداشتم اما به نشونه ی باشه سرم و تکون دادم...
    کنار دیوار ایستاد و دستاش و به هم گره زد و با دیدن شک و تردید من گفت :
    _ قول می دم ایندفعه ولت نکنم
    با دو قدم خودم و بهش رسوندم و پاهام و روی دستاش گذاشتم و رفتم بالا که با داد گفت :
    _ چقد سنگینی!
    منم با پشت پا یکی زدم داخل شکمش و گفتم :
    _ سنگین نه تو پر
    _ پس فکر کنم با سنگ پرت کردن
    _ نمک شدی دیشب تو کیسه نمک خوابیدی؟
    با اخم یکم به دستاش فشار آوردم تا حالش و بگیرم و بعد از دیوار بالا رفتم... ارتفاع دیوار تا خیابون کم بود بخاطر همین خودم پرت کردم زمین و این دفعه خدا رو شکر چیزی نشد چند دقیقه بعد آرتا هم راحت از دیوار پرید پایین و یه راست رفت داخل ماشین نشست منم پشت سرش سوار شدم و کمربندم و بستم اما آرتا بازم حرکت نکرد...
    _ چرا حرکت نمی کنی؟
    با تعجب برگشت به سمتم و گفت :
    _ واقعاً از اون ارتفاع اوفتادی پایین هیچیت نشد؟
    _ نه خوبم
    همون جور که ماشین و روشن می کرد زیر لب گفت :
    _ چه سگ جونی هستی تو!
    با اخم گفتم :
    _ چی گفتی؟
    _ هیچی عزیزم تو به خودت فشار نیار
    تو کل مسیر به نشانه ی اعتراض ساکت بودم و به بیرون نگاه می کردم آرتا هم عین خیالش نبود یعنی واقعاً مثل کبریت خیسی بود که هیچ بخاری نداره... من نمی فهمم از چیه این خوشم اومده!
    بعد از یه ربع کنار یه خیابون ایستاد و به سمتم برگشت و چه ثانیه بهم نگاه کرد و بعد گفت :
    _ اولین بار که دیدمت خیلی ازت خوشم اومد اما یه مدت بعد بخاطر فضولیات و پر رو بازیات ازت بدم اومد و شروع کردم به اذیت کردنت حتی اونی که برات نامه می نوشت و بهت زنگ می زد من بودم می خواستم بترسونمت و یه کم سرکارت بزارم... اما اون روز که با هم از لواسون برمی گشتیم و تو داخل راه گریه می کردی واقعاً اون لحظه دلم برات لرزید...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و یکم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    دوست داشتم کنارم باشی اما بعدش تو چند روز غیب شدی، به هر کسی که می شناختم زنگ زدم و سراغ تو رو گرفتم اما هیچ کس ازت خبر نداشت دیونه شده بودم مجبور شدم برم به آرش و شبنم بگم تو چند روزه ازت خبری نیست... وقتی پیدا شدی اینقد خوشحال شدم که انگار کل دنیا رو بهم دادن همون موقع بود که فهمیدم دوست دارم...
    وقتی آرتا بهم گفت دوست دارم انگار رو ابرا بودم بالاخره با زبون خودش بهم گفت قلبم تند تند می زد، اما مغزم بهم نهیب می زد و می گفت گول حرفاش و نخور ولی قلبم بهم غلبه کرد...
    آرتا دوباره تو چشمام خیره شد و گفت :
    _ حورا دوست دارم می دونم که تو از من بدت می یاد اما یه شانس بده بهم تا خودم و بهت ثابت کنم...
    یه لحظه خندم گرفت من از عشق آرتا دارم دیونه می شم بعد اون می گـه به من یه شانس بده... دلم می خواست داد بزنم منم دوست دارم آرتا... اما نمی شه باید یه ذره براش ناز می کردم...
    یه اخم انداختم بین ابرو هام و گفتم :
    _ بزار یه ذره فکر کنم، آخه تو اصلاً آدم قابل اعتمادی نیستی...
    آرتا با خنده گفت :
    _ از امروز تا آخر عمرم وقت داری تا فکر کنی ، حالا هم بشین ببرمت یه بستنی خوش مزه برات بخرم فکرت باز شه...
    یه لبخند زدم و صاف سر جام نشستم آرتا هم همون طور که رانندگی می کرد گفت :
    _ راستی می دونی مهرسام امروز اومد بهم گفت می خواد برگرده خونش...
    با شنیدن این حرف یه لحظه قلبم ایستاد خیلی تلاش کردم تا آرتا متوجه ی حالم نشه که خودش گفت :
    _ منم ازش اجازه گرفتم یه ماه دیگم داخل خونش بمونم تا پیش تو باشم...
    یه لحظه تمام اون ناراحتی تبدیل شد به عشق توی دلم عروسی بود اما واسه اینکه آرتا پر رو نشه گفتم :
    _ اه بسه دیگه داری خیلی پسر خاله می شیا...
    _ من نمی خوام پسر خالت باشم می خوام شوهرت بشم...
    اینقد از این حرفش شوکه شدم که خون به دستام نمی رسید کاملاً دستام یخ زده بود... واقعاً ظرفیت این همه حس خوب و نداشتم...دیگه تو کل مسیر از شدت شوک ساکت بودم و خیره به خیابونا...کی فکرش و می کرد یه روزی آرتا به من بگه دوست دارم و من از شدت عشق آرتا مجنون باشم همه چیز برام مثل خواب می مونه اما می ترسم این خواب شیرین تبدیل به یه کاووس وحشتناک بشه...
    با ایستادن ماشین به سمت آرتا برگشتم...
    _ بشین تو ماشین من برم بستنی بگیرم
    در جوابش فقط یه لبخند زدم... لحظه به لحظه به حرکات آرتا نگاه می کردم دوسش داشتم اما ازش می ترسیدم یه جورایی خیلی غیر قابل نفوذ بود اما دلم می خواست این شانس و به خودم و آرتا بدم تا همدیگر و از یک دید دیگه بشناسیم...
    با نزدیک شدن آرتا به ماشین چشم ازش برداشتم و به جلو خیره شدم...
    در ماشین و باز کرد و نشست روی صندلی و یه بستنی به سمتم گرفت ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم...
    حورا : آرتا می شه یه ذره از بستنی تو بخورم؟
    _ واسه چی دوتاش مزش یکیه!
    _ نه فرق می کنه...تو رو خدا یه قاشق
    آرتا با تعجب بستنیش و به سمتم گرفت و گفت :
    _ بیا بابا فقط به قاشق بخوریا
    یه قاشق بزرگ از بستنیش و برداشتم و خوردم که با خنده گفت :
    _ دیدی هر دو تاش یه مزه است
    با اخم گفتم :
    _ نه خیر بستنی تو خوش مزه تره
    _ حورا رو دوتاش نوشته بستنی وانیلی چه فرقی داره
    _ به من چه باید با هم بستنی عوضی کنیم
    آرتا که متوجه ی نیت شومم شد با اخم گفت :
    _ فکر کردی خیلی زرنگی تو همه ی بستنی تو خوردی مگه مغز خر خوردم من خرم
    با اخم سرم و برگردوندم اما خدایی دلم بازم بستنی می خواست و حاضر بودم براش هر کاری کنم...
    یهو دست آرتا رو توی یه حرکت گرفتم و تف کردم داخل بستنیش که با داد گفت :
    _ چیکار کردی چندش!
    بستنی رو از داخل دستش گرفتم و با میـ*ـل شروع به خوردن کردم...
    _ بالاخره حق به حقدارش رسید[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و دوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    آرتا با اخم به بستنی توی دستم نگاه می کرد اما من با کمال پر رویی همش و خوردم و صاف سر جام نشستم...
    _ خب بریم دیگه
    _ حورا واقعاً بعضی وقتا دلم می خواد لهت کنم...
    با چشمای ریز شده برگشتم سمتش و گفتم :

    _ هر چی بگی بعد بر علیه خودت استفاده می کنم
    بدون این که جوابم و بده پاش و گذاشت رو گاز و حرکت کرد ... می دونستم کاری که کردم زشت بود بخاطر همین تصمیم گرفتم دلش و به دست بیارم...
    _ آرتا...
    ...
    هیچ جوابی نداد...
    _ آرتا
    ...
    بازم جواب نداد...
    این دفعه با داد گفتم :
    _ آرتا اصلاً بهت نمی یاد قهر کنی!
    _ اما قهرم
    یه قیافه ی با مزه ای به خودش گرفته بود که آدم دلش می خواست بغلش کنه مثل این دختر بچه ها زل زده بود به جلوش...
    _ آرتا می گم من تصمیمم و گرفتم
    _ در چه مورد؟
    _ این که بهت یه شانس بدم
    سرعتش و کم کرد و گفت :
    _ خب
    _ می خوام بهت یه شانس بدم
    آرتا با خوشحالی گفت :
    _ جدی!
    _ اما فقط سه هفته وقت داری قانعم کنی
    _ باشه هر چی تو بگی اصلاً من نوکر شمام
    _ از همین حالا بگما من از این لوس بازیا خوشم نمی یاد
    _ باشه هر چی تو بگی
    ...
    اون شب با خوشحالی با آرتا خداحافظی کردم و رفتم خونه ی عمو عرفان... دقیقاً سه هفته با هم وقت گذروندیم هر روز با هم بودیم جوری که از جیک و پوک هم سر در آوردیم هر ساعتی که می گذشت وابستگیم و عشقم به آرتا بیشتر می شد تقریباً همه خبر داشتن منو آرتا عاشق همیم... بعد از اینکه آرتا به مهسا گفت من و دوست داره عصبانی شد و با خشم یه سیلی به من زد و رفت از اون موقع تا الانم هیچ خبری ازش ندارم... البته منم از ندیدنش راضیم همچین دل خوشیم ازش ندارم... اما دوباره مثل حورا سابق شدم دیگه هیچ کینه ای از کسی ندارم توی دلم همه رو بخشیدم حتیٰ مامان و بابام، تازه بازم مثل قبلنا با نازنین زندگی می کنم، اما دوست صمیمیم شبنم... آخ که من قربون این دختر خجالتی برم بالاخره بعد از این همه سختی امشب نامزدیشه...

    با صدای جیغ شبنم از اتاق پریدم بیرون و با خنده گفتم :
    _ دختر چه خبرته با این کارات آخر یه کاری می کنی آرش ولت کنه...
    شبنم با عصبانیت رو به نازنین گفت :
    _ نازنین به این حورا بگو کمتر نمک بریزه وگرنه من می دونم و اون
    نازنین با خنده گفت :
    _ حورا اذیتش نکن حالش بده معلوم نیست آرش کجا مونده نوبت آرایشگاش دیر شد...
    با تعجب گفتم :
    _ مگه چی شده؟
    نازنین : ماشین آرش خراب شده آرتا رفته پیشش، عمادم اومده دنبال ما ولی شبنم می گـه من نمی یام...
    با ناراحتی رفتم به سمت شبنم و گفتم :
    _ ببخش خواهری نمی دونستم...
    شبنم که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
    _ از اولشم من شانس نداشتم اصلاً این ازدواج آخر عاقبت نداره من نمی یام...
    واقعاً تحمل ناراحتی شبنم و نداشتم... آروم داخل بغلم کشیدمش و شروع کردم به دلداری دادنش...
    _ شبنم این چه حرفیه... اتفاقه دیگه ممکن برای هر کسی پیش بیاد چه ربطی به شانس داره این بچه بازیا چیه؟
    چند دقیقه فک زدم تا بالاخره عروس خانم ساکت شد و رضایت داد تا با عماد بریم آرایشگاه... اینقد داخل ماشین نازنین و عماد با هم دل و قلوه دادن که حالم به هم خورد شبنمم با دیدن اونا هی گریش می گرفت می گفت :
    _ حالا باید من و آرش به جای اینا با هم دل می دادیم و قلوه می گرفتیم...
    خلاصه دهنم و سرویس کردن تا رسیدیم به آرایشگاه...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و سوم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    دلم نمی خواست زیاد آرایش کنم می خواستم خیلی ساده باشم بخاطر همین موهام و خیلی معمولی حالت دادم و یه آرایش ملیحم کردم و رفتم داخل اتاق پرو... مهمونی نامزدی خیلی کوچیک بود همه در هم چهل نفر آدم بودیم و از قرار معلوم قاطی واسه همین یه کت و شلوار شیک آبی نفتی با تاپ و شال حریر سفید انتخاب کردم البته من که نه آرتا انتخاب کرد... یه جفت صندل پاشنه پنج سانتی آبی نفتی هم خریدم... لباسام و تنم کردم جلوی آیینه ایستادم واقعاً خوب شده بودم قد بلند و لاغر تر بنظر می اومدم فکر کنم دیگه تقریباً به گردن آرتا برسم... با ذوق رفتم پیش شبنم تا لباسم و ببینه که با دیدنش رسماً کف کردم یه لباس صورتی کم رنگ پف پوشیده بود با مو های شکلاتی که خیلی قشنگ بالای سرش جمع شده بود...
    شبنم با دیدن قیافه ی من با عجله گفت :
    _ خیلی زشت شدم؟
    با شک گفتم :
    _ نه دختر خیلی خوشکل شدی اینجوری که سالم به تالار نمی رسی...
    شبنم با اخم یه نشکون ازم گرفت و گفت :
    _ بی تربیت
    _ عزیزم من که چیز بدی نگفتم تو خیلی منحرفی
    _ آره جون خودت
    با خنده زدم به بازوش و گفتم :
    _ حالا بی خیال من چطور شدم؟
    شبنم که تازه متوجه ی من شده بود با ذوق پرید هوا و گفت :
    _ وای حورا خیلی خانم شدی؟
    _ مگه قبلا مرد بودم!
    _ نه منظورم اینکه مرتب شدی آخه همیشه خیلی شلخته ای
    خیلی ممنون یعنی رسماً قهوه ایم کرد دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
    شبنم : راستی نازنین هنوز حاضر نشده؟
    _ من اینجام
    با شنیدن صدای شبنم به سمتش برگشتیم یه لباس قرمز کوتاه پوشیده بود که به پا های سفیدش خیلی می یومد و مو های طلایش رو بالای سرش جمع کرد بود و واسه خودش حسابی دلبری می کرد...
    شبنم : وای چقد خوشکل شدی نازنین
    نازنین با ذوق گفت :
    _ واقعاً خوشگل شدم؟
    واسه اینکه حالش و بگیرم یه قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم :
    _ خوشکل شدی اما راستش و بخوای...
    با ترس گفت :
    _ راستش چی؟
    _ عماد از رنگ قرمز متنفره
    وای که قیافه ی نازنین دیدنی بود مثل لاستیک بادش خالی شد با بغض رفت مانتو و شالش و پوشید و یه گوشه نشست... اینقد جدی این حرف و زدم که حتی شبنمم باورش شد و با ناراحتی پیش شبنم رفت و گفت :
    _ اشکالی نداره عزیزم اگه عماد تو رو ببینه چقد خوشگل شدی دیگه به رنگ قرمز لباس توجه نمی کنه...
    می خواستم یکم پیاز داغش و زیاد کنم که آرایشگر با خنده اومد داخل اتاق و رو به شبنم با ذوق گفت :
    _ عروس خانم حاضر شو آقا دوماد خوش تیپ اومده دنبالت...
    شبنم با هول و ذوق داد زد :
    _ دخترا شنل من و بیارین...
    شبنم اینقد هول کرده بود که هر بار نزدیک بود بیوفته زمین و نازنین می گرفتش تا حالا تو عمرم عروس به این هولی ندیده بودم...
    بالاخره با هزارتا صلوات شبنم و گذاشتیم داخل آسانسور و من و نازنین از پله ها پایین رفتیم قرار بود نازنین با آرش و شبنم بره اما آرتا از قبل گفته بود خودم می یام دنبالت و منم از خدا خواسته قبول کردم...
    با بیرون اومدن شبنم و آرش از آسانسور چشمام روی آرش زوم شد واقعاً آرایشگر راست می گفت آرش با اون کت و شلوار مشکی خیلی خوش تیپ شده بود جوری که اون شبنم ضایع یه لحظه چشم ازش برمی داشت...
    با عجله خودم بهشون رسوندم و یه نشکون از بازوی شبنم گرفتم که با داد گفت :
    _ چته؟
    _ چرا اینقدر به آرش زل زدی یکم خانم باش اون باید به تو زل بزنه...
    با هول گفت :
    _ خیلی ضایع بودم؟
    _ آره خودت و جمع کن
    _ باشه... باشه...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و چهارم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    ازشون فاصله گرفتم و یه گوشه ایستادم هر سه سوار ماشین شدن و رفتن به سمت تالار اما خبری از آرتا نبود... روی یکی از پله های آرایشگاه نشستم و به جلوم خیره شدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دو تا دست روی چشمام قرار گرفت و بوی عطر آرتا داخل دماغم پیچید با خنده گفتم :
    _ آرتا بوی عطرت و تا ده کیلومتری می شناسم....
    دستاش و از روی چشمام برداشت و روبه روم زانو زد و یه شاخه گل رز قرمز جلدم گرفت و گفت :
    _ حورا خانم افتخار میدی امروز من و همراهی کنی
    با خنده گل و از دستش گرفتم و گفتم :
    _ با کمال میل
    از روی زمین بلند شد و دستم گرفت و به سمت ماشین برد و در و برام باز کرد...
    _ بفرمایید مادمازل
    سرم و و تکون دادم و سوار شدم خودشم بلافاصله سوار ماشین شد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و حرکت کرد...
    با عشق گل داخل دستم و بو می کردم که یهو آرتا آهنگ و کم کرد و گفت :
    _ حورا نمی شه حالا با هم بریم شیراز تو این دو روز من دلم برات تنگ می شه...
    _ اه آرتا نمی شه دیگه من خودم می رم شیراز تو هم با خانوادت یک روز بعد میاین خواستگاری اینجوری ضایع است...
    _ باشه بابا فقط سریع بله رو بگو تا هفته ی دیگه با هم ازدواج کنیم
    با اینکه آرتا رو دوست داشتم اما دلم نمی خواست به این زودی باهاش ازدواج کنم ولی واسه اینکه ناراحت نشه در جوابش یه لبخند زدم...
    هنوز به تالار نرسیده بودیم که موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم مامانم با ذوق جواب دادم...
    _ جانم مامان
    با شنیدن صدای هق هق مامانم قلبم یه لحظه ایست کرد با ترس داد زدم...
    _ مامان چه شده؟
    _ حورا... حورا بابات تصادف کرده...
    اینو گفت و تلفن و قطع کرد و سیل اشک بود که از چشمام می ریخت آرتا با ترس یه گوشه پارک کرد و با نگرانی گفت :
    _ حورا چی شده؟
    _ آرتا... بابام تصادف کرده... من و ببر فرودگاه من باید سریع برم شیراز
    _ آروم باش با هم می ریم
    _ نه آرتا دیر می شه من خودم می رم خواهش می کنم فقط برام یه بلیط بگیر...
    آرتا با اینکه راضی نبود موافقت کرد به سمت خونه رفت تا من وسایلم رو جمع کنم... سریع هر چی دم دستم اومد و ریختم داخل کیفم و سریع لباسام و عوض کردم و با عجله سوار آسانسور شدم و رفتم پایین و دوباره سوار ماشین آرتا شدم...
    _ آرتا عجله کن برو فرودگاه
    _ باشه تو آروم باش
    آرتا با سرعت خیلی زیاد حرکت می کرد و من فقط اشک می ریختم امروز فقط یه پرواز بود و فقط یه ربع به پروازش مونده بود از ترس اینکه به پرواز نرسم هق هقم شدت گرفت... آرتا دستام و داخل دستش گرفت و سرعتش و بیشتر کرد...
    با رسیدنمون به فرودگاه بدون خداحافظی از ماشین پریدم بیرون و سریع بلیطم و گرفتم به سمت هواپیما شیراز رفتم دقیقاً دو دقیقه به پرواز مونده بود که سوار هواپیما شدم و سر صندلیم نشستم تو کل مسیر فقط گریه می کردم و خدا رو قسم می دادم بابام چیزیش نشده باشه صدای هق هقم داد همه مسافرا رو در آورده بود اما هر کاری می کردم نمی تونستم خودم ساکت کنم، اون یه ساعت پرواز برای من مثل یک سال گذشت...
    با رسیدنم به فرودگاه شیراز سریع به حنا زنگ زدم و آدرس بیمارستان و گرفتم و با یه تاکسی خودم به اونجا رسوندم...
    با دو خودم به داخل بیمارستان رسوندم و به محض ورودم مامانم با گریه اومد به سمتم و بغلم کرد بلند بلند داخل بغلش گریه می کرد هم برای بابام هم برای دلتنگیم، اینقد گریه کردم که نفسم بند اومد مامانم از خودش جدام کرد و صورتم و بـ*ـوس کرد و گفت :
    _ دلم برات تنگ شده بود دخترم
    _ منم همین طور
    مامانم و بـ*ـوس کردم و به سمت حنا رفتم و بغلش کردم و گفتم :
    _ عزیزم بالاخره مامان شدی ببخش که نتونستم برای زایمانت بیام... حالا فندق من کجاست؟
    _ اشکالی نداره عزیزم می دونم تو هم سرت شلوغ بود... پیش مامان حسین گذاشتمش
    _ راستی حسین کجاست؟
    _ پیش دکتر باباست بیا ما هم بریم
    با مامان و حنا به سمت بخشی که بابا بود رفتیم با دیدن حسین با لبخند به سمتش رفتم و بغلش کردم...[HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و پنجم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    اونم محکم بغلم کرد و بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم... با لبخند گفت :
    _ به به بالاخره بعد از چند ماه چشممون به جمال حورا خانم روشن شد، کجا بودی تو دختر؟
    _ ببخشید دیگه تو تهران اینقدر مشغول شدم که همه چیز و فراموش کردم...
    _ حورا باید بیای دخترم و ببینی خیلی شبیه تو ولی خدا کنه اخلاقش به تو نره...
    با خنده هولش دادم و گفتم :
    _ تا دلت بخواد کی از من بهتر...
    با بیرون اومدن پرستار از اتاق هر دو ساکت شدیم و به سمتش رفتیم...
    مامان : خانم شوهرم چطوره؟
    یه لبخند مهربون زد و گفت :
    _ نگران نباشید حالشون خوبه فقط دستشون یه ترک کوچیک خورده
    _ خدا رو شکر
    خدای ممنونم... با شنیدن این خبر دوباره نور امید تو دلم روشن شد همه یه لبخند از ته دل زدیم...
    من : می شه ببینیمش؟
    _ بله بفرمایید
    با ذوق در و باز کردم و رفتم داخل پشت سرم بقیه هم اومدن داخل با صدای در بابا چشماش و باز کرد و با دیدن من یه لبخند زد...
    _ سلام دختر بابا
    با ذوق به سمتش پریدم و بغلش کردم حس می کردم همه ی دنیا رو بهم دادن با خوشحالی دوباره بوسش کردم که مامان با داد گفت :
    _ دختر بیا اینور ما هم ببینیمش...
    _ اه دو دقیقه فرصت بدین من تازه اومدم شما که همیشه ور دلشین
    _ واه راس می گـه دخترم
    حنا : تو هم با این دخترت
    یکم خودم لوس کردم و با عشـ*ـوه گفتم :
    _ حسود هرگز نیا سود
    با کلی جنگ و دعوا بالاخره تونستن از بابام جدام کنن... زبونم برای حنا در آوردم تا بیشتر حرصیش کنم... حسینم با خنده گفت :
    _ کمتر زن من و اذیت کن شیرش خشک می شه ها
    ...
    اون شب بعد از ماه ها کنار خونوادم بودم و یه حس عالی داشتم خدارو شکر بابا چیزیش نبود و همون شب مرخصش کردن و رفتیم خونه مامان حسین دنبال دختر حنا...
    با ذوق از بغـ*ـل حسین گرفتمش و بوسش کردم...
    _ وای حنا مثل فرشته هاست دقیقاً عین خودم
    با این حرفم همه زدن زیر خنده...
    حسین : حالا از دختر من تعریف کردی یا از خودت؟
    _ اول از خودم بعد از این فندق کوچولو... حالا اسمش چیه؟
    مامان : هلیا
    _ کی این اسم و انتخاب کرده؟
    حنا : من
    _ گفتم کار توه مثل خودت کجه، یه اسم بهتر سر بچه می ذاشتی...
    _ ببخشید دفعه بعدی از شما مشاوره می گیرم...
    _ حتماً این کار و بکن
    بابا : وای حسین سریع تر برون برسیم خونه این دو تا خواهر سرم و بردن
    من : راست می گـه بابا، حنا خانم خجالتم نمی کشه همه موهاش سفید شده بازم با من جر و بحث می کنه
    حنا که حسابی عصبانی شده بود با داد گفت :
    _ مامان یه چیزی به این دخترت بگو دیگه...
    _ خودتون خواهرید با هم کنار بیایید...
    بالاخره با جیغ جیغای حنا رسیدیم خونه با ذوق از ماشین پیاده شدم و کلید از مامان گرفتم و در خونه رو باز کردم یه راست رفتم داخل اتاقم ... بعد از مدت ها بالاخره احساس آرامش کردم بدون اینکه لباسام و عوض کنم سر تختم دراز کشیدم و خرسم و بغـ*ـل کردم و خوابیدم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و ششم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با صدای موبایلم از خواب پریدم و با چشم های بسته جواب دادم...
    _ ها...
    _ حداقل قبلا سلام کردن بلد بودی
    با شنیدن صدای آرتا برق سه فاز بهم وصل شد سریع موهام و صاف کردم و چهار زانو روی تخت نشستم...
    _ ببخشید تو خواب و بیداری بودم... سلام
    _ سلام به روی ماهت خانم چرا یه زنگ به من نزدی؟ نگرانت بودم...
    وای که چه حس خوبی بود کسی که دوسش داری اینجوری هندونه زیر بغلت بزاره...
    _ دیشب وقت نشد سرگرم بابا بودم، زمان از دستم در رفت...
    _ فدای سرت عزیزم... بابات چطوره؟
    _ خوبه خدارو شکر فقط دستش یه ترک کوچیک خورده داخل آتل بستنش...
    _ خب خدارو شکر این همه یه خودت فشار آوردی... دل منم هزار راه رفت... راستی حورا خانم امشب من با خانواده می یام خواستگاری شما...
    با هول داد زدم :
    _ امشب
    _ چیه نکنه از من خوشت نمی یاد...
    با عجله گفتم :
    _ نه... نه... فقط یهو شوکه شدم آخه من به خو
    نوادم گفتم فردا میاین...
    _ نگران نباش من صبح به پدرت زنگ زدم گفتم من دیگه نمی تونم حتیٰ یه روزم بدون حورا خانم زندگی کنم اجازه هست امشب با خانواده بیام خواستگاری... پدر بزرگوار شما هم قبول کرد...
    _ جدی؟
    _ بله حالاهم حاضر شین عروس خانم
    هر وقت بهم می گفت عروس خانم خجالت می کشیدم... یعنی واقعاً قرار من و آرتا با هم ازدواج کنیم؟ با ذوق یه لبخند زدم که آرتا گفت :
    _ حورا یه زنگ بزن به شبنم دیشب خیلی نگران شد
    محکم با پشت دست زدم داخل سرم...
    _ ای وای شبنم و یادم رفته بود...
    _ حالا یه زنگ بزن بهش منم می رم آماده شم خداحافظ
    _ خداحافظ مواظب خودت باش
    _ تو هم همینطور
    تلفن و قطع کردم و سریع شماره ی شبنم و گرفتم به سه تا بوق نرسید که جواب داد...
    _ الو حورا...
    پیش دستی کردم و گفتم :
    _ وای شبنم ببخشید می دونم عصبانی از دستم بخدا جبران می کنم... شبنم با تعجب گفت :
    _ دختر چرا معذرت خواهی می کنی؟ من چرا باید از دستت عصبانی باشم؟ تو بگو حال بابات خوبه؟
    وای که من قربون این دختر برم که اینقدر مهربونه...
    _ آره خدا رو شکر حالش خوبه
    _ خدا رو شکر دیشب خیلی نگرانت شدم وقتی آرتا بدون تو اومد فکر کردم با هم دعوا کردین...
    _ نه بابا... تازه وسطای راه بودیم که مامان زنگ زد گفت بابا تصادف کرده منم خودم و سریع رسوندم شیراز...
    _ کار خوبی کردی کی مهم تر از پدرت؟
    _ مرسی که درک می کنی...
    _ این چه حرفیه برو به خونوادت برس عزیزم
    _ باشه خداحافظ
    _ خداحافظ
    تلفن و قطع کردم و با یه حوله پریدم داخل حمام و یه دوش حسابی گرفتم و یه دست لباس خونگی تنم کردم و یه حوله دور موهام پیچیدم و رفت داخل آشپز خونه... [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و هفتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با ورودم به آشپزخونه سه تا سر مثل دراکولا به سمتم برگشت با بی خیالی به سمت میز رفتم و نشستم و شروع به خوردن صبحانه کردم...
    حنا : عروس خانم دیگه به ما محل نمی دی؟
    ای بابا بازم عروس خانم تو این مدت از بست آرتا بهم گفت عروس خانم دیگه حالم از این کلمه بهم می خوره... دلم می خواست جواب حنا رو بدم اما جلوی بابا آبرو داری کردم و ساکت نشستم...
    مامان : دخترم می دونی امروز قراره برات خواستگار بیاد؟
    _ آره آرتا زنگ زد بهم گفت...
    ای خاک تو سرم چی گفتم...
    یهو همه باهم گفتن اوهههه
    با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم :
    _ منظورم آقا آرتا بود
    حسین لپم و کشید و گفت :
    _ وای حورا چقد زود بزرگ شدی اصلاً یه روزی فکر نمی کردم ازدواج کنی...
    حنا : چی چیو زود بزرگ شدی دهن ما رو صاف کرد نا این قد شد...
    بابا : بچه ها دخترم اذیت نکنین این یه خواستگاریه سادس قضیه ی ازدواج و وسط نکشید
    آی قربون بابام برم من اصلاً آمادگی ازدواج و ندارم...
    مامان : راست می گـه یه جوری رفتار می کنید انگار حورا رو دستمون مونده...
    ایندفعه خودم با خنده گفتم :
    _ مامان رو دستت موندم دیگه یه جوری این حرف می زنی که انگار خواستگارام صف کشیدن...
    با گفتن این حرف همه با هم زدیم زیر خنده با مسخره بازی های من صبحانه رو خوردیم و همه رفتن به کارا شون برسن... بابا و حسین رفتن سر کار، مامان و حنا هم رفتن خرید برای شب منم از همه تنبل تر داخل خونه لش کردم...
    یه فیلم طنز گذاشتم و رو به روی تلوزيون دراز کشیدم... اینقد داخل حال و هوای عاشقی بودم که به صحنه های بی مزه هم بلند بلند می خندیدم... دیگه آخر ای فیلم بود که صدای آیفون اومد با فکر اینکه مامان و حنا هستن بدون نگاه کردن به تصویر در و باز کردم، چند دقیقه منتظر موندم اما صدایی نیومد با خنده داد زدم دوربین مخفیه بیاین داخل دیگه... اما بازم صدایی نیومد با نگرانی رفتم دم در که با دیدن مهسا حس تعجب و شوک و ترس بهم وارد شد انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از این... احتمالاً از یه جایی خبر خواستگاری آرتا رو فهمیده بود و می خواست همه چیز و خراب کنه... منم یه قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم :
    _ بله بفرمایید
    مثل همیشه با عشـ*ـوه گفت :
    _ می خوام باهات حرف بزنم
    _ اما من با تو حرفی ندارم
    _ در مورد آرتاست
    _ نمی خوام چیزی بشنوم
    خواستم در و ببندم که پاهاشو بین در گذاشت و با داد گفت :
    _ من خواهر آرتام
    یه لحظه شوکه شدم خندم گرفت در و باز کردم و گفتم :
    _ شوخیه با حالی بود خندیدم حالا خداحافظ
    _ شوخی نبود می خوام باهات حرف بزنم به نفعت حورا
    با اینکه بهش اعتماد نداشتم ولی کنجکاو شدم و سریع یه مانتو و شلوار پوشیدم و سوار ماشینش شدم و واسه ی مامان نامه گذاشتم که بیرون می رم...
    دقیقاً ده دقیقه بود که توی خیابون تاب می خوردیم کلافه گفتم :
    _ یه جا وایسا حرفاتو و بزن
    انگار منتظر همین حرفم بود که بلافاصله یه جا پارک کرد و صورتش به سمتم برگردوند...
    _ حورا می دونم از من خوشت نمی یاد اما تمام حرفایی که امروز بهت می زنم حقیقته و می تونم همه رو بهت ثابت کنم پس کامل به حرفام گوش کن...
    دلشوره داشتم و می ترسیدم اما با این حال سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم...[HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سی و هشتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    دستش و به سمت داشبورد برد و دو تا شناسنامه در آورد و به سمتم گرفت با دستای لرزون شناسنامه ها رو باز کردم...
    مهسا شایان فرزند سوگل و خشایار شایان... آرتا شایان فرزند سوگل و خشایار شایان...
    _ دیدی بهت دروغ نگفتم من و آرتا خواهر و برادریم البته همکارم هستیم... کار من و اون اصلاً بساز و بفروش نیست بلکه ما از طریق واسطه ها طلا می خریم و به خارج از کشور قاچاق می کنیم این شغل پدرم بود که به ما ارث رسید و تو این چند سال همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه ما سال پیش از طریق پدرت به مشکل برخوردیم... پدر تو داخل ستاد مبارزه با قاچاق کار می کنه و تقریبا سال پیش بود که داخل یکی از مرز ها مچ ما رو گرفت و ما از اون روز واسه اینکه داخل سازمان پدرت نفوذ کنیم تو رو تحت نظر گرفتیم و پدرتم متوجه ی این موضوع شد و با نظر دوستش نوید تصمیم گرفتن تو رو تهران بفرستن برای نفوذ داخل باند ما و یه جورایی هر دو طرف می خواستن از تو استفاده کنن...
    ما هم این فرصت و غنیمت شمردیم و از طریق آرتا به تو نزدیک شدیم و همه چیز از روز تصادف تا به امروز بازی بود... عشق آرتا به تو، پروژه ی لواسون، عشق نیما به شایلین و غیب شدن همه واسه این بود که تو رو داخل باند ما نفوذ بدن، کلاس موسیقی با مهرسامم فرمالیته بود، قضیه ی نامزدی من و آرتا، حتیٰ شبنم و آرش، اونا یکی از افراد باند ما هستن و اصلاً به هم عشقی ندارن، تازه حتیٰ تصادف پدرت هم فیلم بود واسه اینکه تو رو اینجا بکشه و آرتا رو هم اینجا بیاره...
    می دونی من با این کارم همه نقشه هامون و به هم ریختم می دونم الآن پیش خودت می گی من چرا این کار کردم و باور نمی کنی اما من اینا رو به تو نگفتم که نجاتت بدم بلکه برای انتقام از آرتا که به منم نارو زد کردم تو اون پاکتم یه سری اسناد و عکس و مدارک هست که همه ی حرفای من و تایید می کنه...
    هیچ حسی نداشتم نه ناراحتی نه بغض نه غصه نه گریه فقط حس یه آدم احمق و داشتم که همه ازش سوء استفاده کردن... با بی رمقی اسناد و مدارکی که زندگی من و به بازی گرفته بود و ورق می زدم پای همه ی اون اسناد امضا آرتا یا بابام بود... چقد سخته ببینی عزیزات برات ارزشی قائل نیستن...
    با بی جونی همه ی اسناد و روی داشبورد ماشین گذاشتم و از ماشین پیاده شدم...
    همین جور راه می رفتم بدون اینکه مقصدی داشته باشم یعنی جایی رو نداشتم که برم... برم خونه ای که پدرش دخترش و قربانیه کارش کرده یا پیش پسری که دل و روح یه دختر و به بازیچه گرفته...
    اینقد راه رفتم که از جون افتادم حتی گریه هم نمی کردم چون دیگه اشکی نداشتم یه روزه تمام کاخ رویا هام رو سرم خراب شد... عشقی که تو دلم بهش پر و بال داده بودم فقط برای منافعش کنار من بود و از همه بدتر پدرم من رو خورد کرد...
    روی یکی از نیمکت های پارک نشستم و به بچه هایی که با ذوق و شوق بازی می کردن زل زدم اینقد بهشون نگاه کردم تا هوا کامل تاریک شد و مردم کم کم پارک و خالی کردن و به جاش معتادا اومدن داخل پارک...
    نزدیکای پاییز بود هوا هم رو به سردی و من با یه مانتو نخی از سرما داخل خودم جمع شده بودم که چند تا پسر با خنده های بلند و چندش آوری دورم حلقه زدن...
    _ وای خانم خوشکله خونتو گم کردی؟
    بوی چندش سیگارشون حالم و بد می کرد اما با این حال بدون اینکه بهشون توجه کنم همون جا نشستم...
    _ واه عزیزم چرا ساکتی از ما خوشت نمی یاد اگه یکم پا بدی یه کاری می کنیم راضی شی...
    با شنیدن این حرف ترس داخل دلم افتاد... با ترس داخل چشم یکیشون زل زدم که دستش و سمت صورتم آورد و قبل از اینکه دستش به صورتم بخوره یه جیغ زدم و شروع به دویدن کردم و اونا هم پشت سرم می دویدن و دست یکیشون به شالم رسید که یه جیغ بلند تر کشیدم و سرعتم و زیاد کردم... به نزدیکای خیابون که رسیدم نور امید داخل دلم روشن شد و خودم انداختم داخل خیابون و بالافاصله با یه ماشین برخورد کردم و دیگه چیزی نفهمیدم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا