تو فکر بودم، که تاد به سمتم اومد و گفت:
- الکس، تا فرصت هست بیا بریم توالت.
با تعجب گفتم:
- مگه میخوای من رو سرپا بگیری؟
اخمی کرد و سعی کرد، دلیل کارش را، برای من توضیح دهد:
- یه ذره آگاه شو رفیق، ما حدود هفت ساعت پرواز داریم. توالت های هواپیما معمولا تهویه خوبی ندارن. خوب حالا فرض کن نصف راه رو رفتیم و جنابعالی هم خواستی بری توالت و وقتی کارت رو انجام بدی، سیفون رو میکشی، ولی درست بعد از تو، کریستا یا بلیک می رن.
با سرش نشونشون داد. نگاهی بهشون کردم. از سه سال پیش تا به حال، به جز سلام حرف دیگهای باهاشون نزدم. اهمیتیم نداشت. تنها دختری که توی این سه سال توجه ام رو به خودش جلب کرد، بدون اینکه به من فرصتی بده، من رو پس زد. تند ادامه داد:
- یعنی خوشت میاد، وقتی میان بیرون، نگاه های تحقیر آمیز بهت بندازن؟ نگاه هایی که انگار دارن از ته دل تحقیرت می کنن؟
با تعجب نگاهش کردم هیچکدوم از حرفایی که می زد برام اهمیتی نداشت:
- خب؟
تاد پوفی کشید و گفت:
- بیا بریم دیگه. واسه دستشویی رفتن که نباید نازت رو بکشم!
یه ذره فکر کردم و بعد با هم راهی توالت شدیم. داشتم دستام رو میشستم، که صدای آهنگی رو شنیدم. خوانندهاش رو میشناختم. به تاد گفتم:
- گوش کن!
- چی رو؟
اشاره ای به بلندگو کرد:
- آهنگ رو دیگه!
کمی به آهنگ گوش کرد. شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خب؟
سری به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- جان دنور، توی یه سانحه هوایی کشته شده!
تاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آدم ها کلا تو روز تولد هیجده سالگیشون عجیب میشن!
دستش رو رو شونم گذاشت، گفت:
- بیا بریم تا کار دستمون ندادی!
همونموقع اطلاعات هواپیما پیج کرد:
- خانم ها و آقایون، لطفا توجه کنید. از مسافرین محترم پرواز صد و هشتاد، به مقصد پاریس خواهش میشود، هر چه سریعتر به درب شماره چهل و شش مراجعه کنند.
تاد در حالی که سرعتش را زیاد می کرد، گفت:
- بیا بریم. الان جرج وسایلمون رو ول میکنه!
به درب شماره چهل و شش رسیدیم. خانم لیوتون، با نگرانی میگفت:
- هیچکدوم از شما، بیلی هیچکاک رو ندیدید؟ چطوری گمش کردیم؟
بلیطم رو به مسئولش نشون دادم و اونم تاییدش کرد. به کریستا و بیلی، که در حال رفتن بودن، نگاه کردم. تاد تونسته بود، مخ کریستا رو بزنه؛ ولی کریستا شرط گذاشته بود، که تو هواپیما میخواد کنار بلیک بشینه! چند ثانیهای تو هپروت بودم، که باعث شد تاد، ضربه ای به شونهام بزنه و بگه:
- برو، برو!
وارد راهرویی شدیم. کمی که جلوتر رفتیم، پنجره ای رو دیدم. وضعیت بد جوی توجهام رو جلب کرد. نمیدونم چقدر به بیرون خیره شده بودم، که تاد دوباره بهم ضربهای زد که راه بیافتم. به شوخی ضربهای بهش زدم و اونم با مسخره بازی گفت:
- دردم اومد.
نزدیک هواپیما شدیم، که قسمتی از هواپیما رو که زنگ زده بود، دیدم. اهمیت زیادی بهش ندادم و وارد هواپیما شدیم. وارد سالن اول که شدیم، صدای گوش خراش گریه بچه ای، به گوش می رسید. تاد گفت:
- به نظر من که شانس اوردیم جامون اینجا نیست.
- الکس، تا فرصت هست بیا بریم توالت.
با تعجب گفتم:
- مگه میخوای من رو سرپا بگیری؟
اخمی کرد و سعی کرد، دلیل کارش را، برای من توضیح دهد:
- یه ذره آگاه شو رفیق، ما حدود هفت ساعت پرواز داریم. توالت های هواپیما معمولا تهویه خوبی ندارن. خوب حالا فرض کن نصف راه رو رفتیم و جنابعالی هم خواستی بری توالت و وقتی کارت رو انجام بدی، سیفون رو میکشی، ولی درست بعد از تو، کریستا یا بلیک می رن.
با سرش نشونشون داد. نگاهی بهشون کردم. از سه سال پیش تا به حال، به جز سلام حرف دیگهای باهاشون نزدم. اهمیتیم نداشت. تنها دختری که توی این سه سال توجه ام رو به خودش جلب کرد، بدون اینکه به من فرصتی بده، من رو پس زد. تند ادامه داد:
- یعنی خوشت میاد، وقتی میان بیرون، نگاه های تحقیر آمیز بهت بندازن؟ نگاه هایی که انگار دارن از ته دل تحقیرت می کنن؟
با تعجب نگاهش کردم هیچکدوم از حرفایی که می زد برام اهمیتی نداشت:
- خب؟
تاد پوفی کشید و گفت:
- بیا بریم دیگه. واسه دستشویی رفتن که نباید نازت رو بکشم!
یه ذره فکر کردم و بعد با هم راهی توالت شدیم. داشتم دستام رو میشستم، که صدای آهنگی رو شنیدم. خوانندهاش رو میشناختم. به تاد گفتم:
- گوش کن!
- چی رو؟
اشاره ای به بلندگو کرد:
- آهنگ رو دیگه!
کمی به آهنگ گوش کرد. شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خب؟
سری به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- جان دنور، توی یه سانحه هوایی کشته شده!
تاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آدم ها کلا تو روز تولد هیجده سالگیشون عجیب میشن!
دستش رو رو شونم گذاشت، گفت:
- بیا بریم تا کار دستمون ندادی!
همونموقع اطلاعات هواپیما پیج کرد:
- خانم ها و آقایون، لطفا توجه کنید. از مسافرین محترم پرواز صد و هشتاد، به مقصد پاریس خواهش میشود، هر چه سریعتر به درب شماره چهل و شش مراجعه کنند.
تاد در حالی که سرعتش را زیاد می کرد، گفت:
- بیا بریم. الان جرج وسایلمون رو ول میکنه!
به درب شماره چهل و شش رسیدیم. خانم لیوتون، با نگرانی میگفت:
- هیچکدوم از شما، بیلی هیچکاک رو ندیدید؟ چطوری گمش کردیم؟
بلیطم رو به مسئولش نشون دادم و اونم تاییدش کرد. به کریستا و بیلی، که در حال رفتن بودن، نگاه کردم. تاد تونسته بود، مخ کریستا رو بزنه؛ ولی کریستا شرط گذاشته بود، که تو هواپیما میخواد کنار بلیک بشینه! چند ثانیهای تو هپروت بودم، که باعث شد تاد، ضربه ای به شونهام بزنه و بگه:
- برو، برو!
وارد راهرویی شدیم. کمی که جلوتر رفتیم، پنجره ای رو دیدم. وضعیت بد جوی توجهام رو جلب کرد. نمیدونم چقدر به بیرون خیره شده بودم، که تاد دوباره بهم ضربهای زد که راه بیافتم. به شوخی ضربهای بهش زدم و اونم با مسخره بازی گفت:
- دردم اومد.
نزدیک هواپیما شدیم، که قسمتی از هواپیما رو که زنگ زده بود، دیدم. اهمیت زیادی بهش ندادم و وارد هواپیما شدیم. وارد سالن اول که شدیم، صدای گوش خراش گریه بچه ای، به گوش می رسید. تاد گفت:
- به نظر من که شانس اوردیم جامون اینجا نیست.
آخرین ویرایش: