فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
تو فکر بودم، که تاد به سمتم اومد و گفت:
- الکس، تا فرصت هست بیا بریم توالت.
با تعجب گفتم:
- مگه می‌خوای من رو سرپا بگیری؟
اخمی کرد و سعی کرد، دلیل کارش را، برای من توضیح دهد:
- یه ذره آگاه شو رفیق، ما حدود هفت ساعت پرواز داریم. توالت های هواپیما معمولا تهویه خوبی ندارن. خوب حالا فرض کن نصف راه رو رفتیم و جنابعالی هم خواستی بری توالت و وقتی کارت رو انجام بدی، سیفون رو می‌کشی، ولی درست بعد از تو، کریستا یا بلیک می رن.
با سرش نشونشون داد. نگاهی بهشون کردم. از سه سال پیش تا به حال، به جز سلام حرف دیگه‌ای باهاشون نزدم. اهمیتیم نداشت. تنها دختری که توی این سه سال توجه ام رو به خودش جلب کرد، بدون اینکه به من فرصتی بده، من رو پس زد. تند ادامه داد:
- یعنی خوشت میاد، وقتی میان بیرون، نگاه های تحقیر آمیز بهت بندازن؟ نگاه هایی که انگار دارن از ته دل تحقیرت می کنن؟
با تعجب نگاهش کردم هیچ‌کدوم از حرفایی که می زد برام اهمیتی نداشت:
- خب؟
تاد پوفی کشید و گفت:
- بیا بریم دیگه. واسه دستشویی رفتن که نباید نازت رو بکشم!
یه ذره فکر کردم و بعد با هم راهی توالت شدیم. داشتم دستام رو می‌شستم، که صدای آهنگی رو شنیدم. خواننده‌اش رو می‌شناختم. به تاد گفتم:
- گوش کن!
- چی رو؟
اشاره ای به بلندگو کرد:
- آهنگ رو دیگه!
کمی به آهنگ گوش کرد. شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خب؟
سری به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- جان دنور، توی یه سانحه هوایی کشته شده!
تاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آدم ها کلا تو روز تولد هیجده سالگیشون عجیب می‌شن!
دستش رو رو شونم گذاشت، گفت:
- بیا بریم تا کار دستمون ندادی!
همون‌موقع اطلاعات هواپیما پیج کرد:
- خانم ها و آقایون، لطفا توجه کنید. از مسافرین محترم پرواز صد و هشتاد، به مقصد پاریس خواهش می‌شود، هر چه سریع‌تر به درب شماره چهل و شش مراجعه کنند.
تاد در حالی که سرعتش را زیاد می کرد، گفت:
- بیا بریم. الان جرج وسایلمون رو ول می‌کنه!
به درب شماره چهل و شش رسیدیم. خانم لیوتون، با نگرانی می‌گفت:
- هیچ‌کدوم از شما، بیلی هیچکاک رو ندیدید؟ چطوری گمش کردیم؟
بلیطم رو به مسئولش نشون دادم و اونم تاییدش کرد. به کریستا و بیلی، که در حال رفتن بودن، نگاه کردم. تاد تونسته بود، مخ کریستا رو بزنه؛ ولی کریستا شرط گذاشته بود، که تو هواپیما می‌خواد کنار بلیک بشینه! چند ثانیه‌ای تو هپروت بودم، که باعث شد تاد، ضربه ای به شونه‌ام بزنه و بگه:
- برو، برو!
وارد راهرویی شدیم. کمی که جلوتر رفتیم، پنجره ای رو دیدم. وضعیت بد جوی توجه‌ام رو جلب کرد. نمی‌دونم چقدر به بیرون خیره شده بودم، که تاد دوباره بهم ضربه‌ای زد که راه بیافتم. به شوخی ضربه‌ای بهش زدم و اونم با مسخره بازی گفت:
- دردم اومد.
نزدیک هواپیما شدیم، که قسمتی از هواپیما رو که زنگ زده بود، دیدم. اهمیت زیادی بهش ندادم و وارد هواپیما شدیم. وارد سالن اول که شدیم، صدای گوش خراش گریه بچه ای، به گوش می رسید. تاد گفت:
- به نظر من که شانس اوردیم جامون اینجا نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    جای دایی، توی همون سالن بود. رفت سر جاش نشست و دستی برای ما تکون داد. درحالی که به سمت سالن خودمون می‌رفتیم، جرج گفت:
    - خدا به هممون توی این هواپیما رحم کنه.
    وارد سالن خودمون که شدیم، با مرد مریضی که اکسیژن بهش وصل بود، مواجه شدیم. جرج که پشت سر من بود، برای تایید جمله قبلیش گفت:
    - واقعا خدا به هممون رحم کنه!
    هر کس رفت روی صندلی خودش نشست. من آخر سالن بودم و تاد چند ردیف جلوتر بود و از اونجایی که معلوم بود، کریستا یا بیلی کنارش افتاده بودن. بخاطر همین، جفتشون بالا سر تاد ایستاده بودن، تا متقاعدش کنن، که جاش رو باهاشون عوض کنه:
    - هی تاد؟
    تاد با لبخند مرموزی که زده بود، گفت:
    - سلام چطوری؟
    سری تکون دادم و رفتم سر جای خودم نشستم. ردیف بیست وپنج، دقیقا آخرین ردیف اون سالن بود. سه تا صندلی داشت که من روی وسطیش نشستم. پوفی از گرما کشیدم. کمر بندم رو بستم و کولر رو، روی خودم تنظیم کردم و چشمام رو بستم. صدای بحث بلیک و تاد رو می شنیدم:
    - می‌تونی جات رو با کریستا عوض کنی؟
    - می‌خوام، ولی من مشکل ادرار دارم! خیلی حاد هم هست!
    اگه کنارش بودم، مطمئنا بهش می گفتم، که بدترین بهونه واسه عوض نکردن جا با دوست دخترشه! لبخندی به حرفی که زده بود زدم. نگاهی به بیرون انداختم. هوا شدیدا بارونی بود و رعد و برق پشت سرهم می‌زد. صدای بلیک توجه من رو به خودش جلب کرد:
    - الکس؟
    برگشتم سمتشون:
    - جات رو عوض می‌کنی تا من و کریستا کنار هم بشینیم؟ از تاد خواستیم ولی اون یه مشکل پزشکی داره!
    نگاهی به تاد انداختم. که داشت برام خط و نشون می‌کشید. نگاهی دوباره به کریستا و بلیک انداختم، که کریستا با لحن کش داری گفت:
    - لطفا! خودت می‌دونی که قراره کل سفر رو با تاد باشم؛ ولی از قبل واسه هواپیما نقشه کشیده بودیم. حتی تری هم وقتی پرواز کردیم میاد پیش ما!
    سری تکون دادم. کمربندم رو باز کردم و گفتم:
    - با این که تاد من رو می‌کشه ولی باشه!
    از جام پاشدم. بلیک با ذوق گفت:
    - تو خیلی خوبی، مرسی الکس!
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خواهش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    و بعد رفتم کنار تاد نشستم. با عصبانیت نگاهم کرد. گفتم:
    - واقعا می خواستی با مشکل ادرار، دختر رو کنار خودت نگه داری؟
    همین موقع، میز جلوم باز شد. توجه‌ها بهش جلب شد. تاد در جواب حرف من گفت:
    - اینطور که معلومه، بخاطر تو، من فقط باید مراقب استوارت کوچولو باشم!
    توجهی بهش نکردم و سعی کردم، میز جلوم رو سر جاش قفل کنم. میز رو به حالت عادیش برگردوندم و خواستم کلید رو بکشم، که کلید در اومد. میز دوباره باز شد. تاد همچنان حرف می‌زد:
    - مرسی. ممنون مرد، عالیه!
    دکمه درخواست مهماندار رو فشار دادم. همین موقع بیلی، که خانم لیوتون تو سالن، دربه‌در دنبالش می‌گشت وارد شد و بلیطش رو به مهاندار نشون داد و گفت:
    - ببخشید دیر کردم. جای من اونجاست.
    جاش کنار کارتر و تری بود. خواست از کنارشون رد بشه، که کارتر پاش رو بالا آورد و مانع رد شدنش شد. بیلی با سادگی گفت:
    - جای من اونجاست. می‌زاری رد بشم؟
    به سادگی بیلی پوزخندی زدم. کارتر سری به چپ و راست تکون داد و تری گفت:
    - کارتر ولش کن!
    و بعد با دست پای کارتر رو پایین آورد و بیلی را به جاش هدایت کرد. صدای مهماندار اومد که تذکرات همیشگی رو می داد:
    - لطفا توجه کنید. کمربند های ایمنی رو ببندید و توسط سگک به قسمت انتهایی صندلی محکم کنید....
    دیگه توجهی نکردم و عوضش، نگاهم به سمت جایگاه مخصوص مهماندار ها بود. جایی که چراغش، قطع و وصل می‌شد. همه آماده پرواز بودن. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. هواپیما کم کم داشت تیکاف می‌کرد. نمی‌دونم چرا استرس شدیدی داشتم. نگاهی به بیرون انداختم و نگاهی به جایگاه مهماندار ها. دوباره اینکار رو انجام دادم و دوباره و دوباره. چراغ های های کابین کم‌نور تر شده بودن. سعی کردم با چندتا نفس عمیق، مشکل رو حل کنم. اما نشد که نشد. قلبم تند تند می زد. هواپیما تیکاف کرد و آقای لیوتون، باز به فرانسوی یه چیزی گفت و دست هاش رو بالا گرفت. بقیه هم با تقلید ازش دستشون رو بالا گرفتن و خوشحالی کردن. اما من ترسیده بودم. ازچی؟ نمی‌دونستم!
    همه در حال خوشحالی بودن، که یهو هواپیما تکان شدید خورد. محکم دستگیره صندلی رو فشار دادم. استرسم هر لحظه بیشتر می‌شد. هواپیما بعد از چند ثانیه تکون خوردن، وضعیتش عادی شد. نفس راحتی کشیدم و نگاهی به تاد که کنارم نشسته بود، انداختم. درست همون لحظه هواپیما تکون خیلی شدید تری خورد. نفسم از ترس بالا نمی‌اومد. ناگهان یکی از موتور های هواپیما که در سمت مقابل ما قرار داشت منفجر شد. صدای جیغ و فریاد های مسافرها با صدای انفجار دوم همراه شده بود. مدت کوتاهی، بعد از انفجار دوم قسمتی از بدنه هواپیما کنده شد و تمام افرادی که اونجا نشسته بودن، به بیرون پرتاب شدن. یکدفعه جورج رو دیدم که به دسته صندلی آوزون شده بود و سعی می‌کرد، خودش رو داخل نگه داره. یکی از دستاش رها شد همون موقع فریاد کشیدن:
    - جورج!
    اما نمی‌تونستم کاری بکنم. دست جورج رها شد به بیرون هواپیما پرت شد. اشک صورتم رو پوشونده بود. کابین مهماندار ها منفجر شد و آتیش‌اش به سمت ما اومد. دست تاد رو محکم گرفتم. با تمام وجود، فریاد زدم. آتیش به ما رسید. صدای فریاد همه کسایی که در آتیش می سوختن، می اومد. تمام بدنم داشت می‌سوخت. آب شدن پوست بدنم رو حس می کردم. دیگه نمی‌تونستم فریادی بزنم، هیچ‌جا رو نمی‌دیدم. طولی نکشید، که دیگه هیچ‌چیزی رو حس نکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    با صدای کریستا از خواب بیدار شدم:
    - الکس؟
    تمام بدنم عرق کرده بود. حس می کردم، هنوز دارم می‌سوزم. کریستا ادامه داد:
    - جات رو عوض می‌کنی تا من و بلیک کنار هم بشینیم؟ اون از تاد خواست ولی اون مشکل پزشکی داره!
    نگاهی به تاد انداختم، که مثل توی خواب، برام خط و نشون می کشید. بازم مثل خواب بلیک با صدای کش‌داری گفت:
    - لطفا!
    با ترس و بهت‌زدگیم از جام بلند شدم و رفتم کنار تاد تا میز کنارش رو چک کنم. تاد با تعجب پرسید:
    - چه خبره؟ رفیق؟
    کلید بازشو میز رو چرخوندم و اونم در اومد. هنوز دردی که تو سوختن می‌کشیدم تو ذهنم بود. با ترس، به کلید توی دستم نگاه کردم. یکی از مهاندار های مرد در حالی که نزدیکم می‌شد گفت:
    - مشکلی پیش اومده قربان؟
    از اون طرف هم کارتر گفت:
    - تو چه مرگته؟
    آقای لیوتون هم، نزدیک می‌شد. از روی تاد پریدم. باید به همشون می‌گفتم. باید همشون رو از این هواپیما لعنتی پیاده می‌کردم. با همون ترس گفتم:
    - این هواپیمای لعنتی، اگه پرواز کنه منفجر می‌شه!
    کارتر با عصبانیت گفت:
    - خفه شو برونینگ!
    تمام بدنم عرق کرده بود. نمی‌دونستم چجوری، باید از هواپیما پیادشون کنم. تری با ترس، از جاش بلند شد و گفت:
    - این اصلا خنده دار نیست!
    مهماندار هواپیما، که پشت من ایستاده بود گفت:
    - ببین اگه شوخیت گرفته...
    داد زدم:
    - شوخی نمی‌کنم. لعنتیا چرا نمی‌فهمید؟
    تاد سعی داشت، آرومم کنه:
    - آروم باش الکس!
    با همون لحن، داد زدم:
    - این هواپیما قراره سقوط کنه!
    مهماندار، که از حرکات من کلافه شده بود، با عصبانیت گفت:
    - اگه به کارتون ادامه بدید، شما رو می بریم بیرون.
    داد زدم:
    - من خودم می‌رم بیرون.
    حرکت کردم که از هواپیما بیرون برم که کارتر، مشتی حواله صورتم کرد. یه مهماندار من رو گرفت و یه مهماندار دیگه کارتر و به بیرون بردنمون. لعنتیا! صدای بیلی می‌اومد که می‌گفت:
    - صندلی من اونجاست.
    ولی اونم همراه ما به بیرون هدایت می‌شد. سعی کردم تلاش آخرم رو هم بکنم و داد زدم:
    - این هواپیما سقوط میکنه! جرج، تاد. پیاده شید!
    ولی بازم کسی به حرفم گوش نکرد. لعنتیا! بازم داد زدم:
    - تا این هواپیما پرواز نکرده، همه‌تون پیاده بشید.
    وارد سالن انتظارمون کردن. دوتا از مهماندار ها کارتر رو یه جا نشوندن و منم جلوش نشوندن. سرم رو بین دستام گرفتم. تاد با من پیاده شده بود؛ اما جرج و دایی، هنوز تو هواپیما بودن. بهم اجازه نمی‌دادن کاری بکنم وگرنه اونا رو هم از هواپیما پیاده می‌کردم. یکی از مهماندار ها گفت:
    - متوجه شدید؟ هیچ کدومتون سوار اون هواپیما نمی‌شید!
    خانم لیوتون که همراه ما پیاده شده بود گفت:
    - صبر کنید. من باید چهل تا محصل رو با خودم ببرم پاریس. خواهش می کنم!
    مهماندار قاطعانه گفت:
    - شما باید موقعیت من رو درک کنید.
    خانم لیوتون، دستاش رو به هم چسبوند و با خواهش گفت:
    - می‌دونم و به خاطر کار الکس عذرخواهی می‌کنم. ولی یکی از ما باید تو هواپیما باشه! نمی‌شه اونا ده روز رو بدون ما تو پاریس بمونن!
    کارتر، دوباره نگاهی به من انداخت و خواست و دوباره حمله‌ور بشه، که مامورای امنیتی گرفتنش و تاد با عصبانیت گفت:
    - بشین سر جات کارتر!
    به تاد نگاهی کردم. هنوز اون لحظه که دست هم رو گرفته بودیم و آتش به سمتمون میومد، به یاد داشتم. با نگرانی گفتم:
    - جرج! دایی! اون ها هم باید پیاده شن!
    تاد در حالی که سعی داشت من رو آروم کنه گفت:
    - هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته. ما هم با پرواز بعدی می‌ریم.
    صدای مهمانداری که با خانم لیوتون صحبت می‌کرد، باعث شد ادامه ندم:
    - فقط یکی از شما می تونه سواره هواپیما بشه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    خانم لیوتون، به سمت آقای لیوتون، که اونم با ما پیاده شده بود اومد و گفت:
    - لری؟ اون به حرف من گوش نمی‌کنه و می‌گـه که فقط یکی از ما می‌تونه سوار هواپیما بشه! بقیه‌مون می‌تونن با پرواز ساعت یازده و ده دقیقه بیان!
    آقای لیوتون گفت:
    - من می‌مونم!
    خانم لیوتون گفت:
    - تو زبان فرانسوی رو خوب بلدی. تو برو تو هواپیما! مشکلی نیست!
    آقای لیوتون نزدیک زنش شد و گفت:
    - مواظب بچه‌ها باش. حتما با پرواز بعدی بیاین. تو پاریس می‌بینمت. دوست دارم.
    بعد بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی خانم لیوتون زد. خانم لیوتون گفت:
    - منم دوست دارم.
    آقای لیوتون در حالی که به طرف گیت می‌رفت با صدای بلندی گفت:
    - مراقب خودت باش!
    با صدای بلندی به آقای لیوتون گفتم:
    - نه! نباید سوار اون هواپیما لعنتی بشید!
    آقای لیوتون به سمت من اومد. دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
    - قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته. شما هم با پرواز بعدی میاین و فردا جشن تولدت رو می‌گیریم!
    بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه، به سمت راهروی منتهی به باند پرواز، رفت. چند افسر هم دنبالش رفتن و درب ورود به باند پرواز رو بست. بیلی کلافه به سمت یکی از افسر ها رفت وگفت:
    - سلام، من فقط رفته بودم دستشویی که در روم قفل شد...
    مامور امنیتی نذاشت ادامه بده و به سمت هواپیما رفت. بیلی با عصبانیت گفت:
    - صبر کن، چرا من نباید با بقیه پرواز کنم؟
    وقتی دید پاسخی نمی‌گیره به طرف ما اومد. خانم لیوتون کنارم نشست. تاد برام دستمال آورد و خانم لیوتون گرفتش و سعی کرد، عرق های روی صورتم رو پاک کنه. تاد در حالی که کنام می‌نشست گفت:
    - به پدر و مادرت زنگ زدم. اونا تو راهن.
    باز با نگرانی گفتم:
    - دایی و جرج باید از اون هواپیما کوفتی پیاده بشن.
    خانم لیوتون با کلافگی گفت:
    - آروم باش الکس. آروم باش!
    بیلی، کارتر و تری جلوی پنجره منتهی به باند پرواز، ایستاده بودن و هواپیما رو نگاه می‌کردن. خانم لیوتون گفت:
    - الکس، با من حرف بزن. بگو چه اتفاقی افتاده؟
    نفسی کشیدم و سعی کردم تمام چیز هایی رو که دیدم به خانم لیوتون بگم:
    - من دیدم، نمی دونم چیه ولی دیدم. همه چیز رو دیدم. دیدم که راه افتاد. من از پنجره باند فرودگاه رو دیدم، بعدش هواپیما شروع کرد به لرزیدن، درست همون موقع، طرف چپ هواپیما آتیش گرفت و منفجر شد. همه‌اش واقعی بود مثل همه اتفاقای دیگه.
    تاد نگاهم کرد و با لحنی که مملو از ناباوری بود گفت:
    - تو توی خیلی از هواپیما ها بودی که منفجر شدن؟
    نگاه چپی به تاد انداختم. خانم لیوتون با آرامش گفت:
    - حتما خواب دیدی!
    کارتر که از کنار پنجره اومده بود، جلوی من و کنار تری ایستاده بود، با عصبانیت و درحالی که دستاش رو تکون می داد گفت:
    - آخه این درسته که ما از پرواز پاریسمون جا بمونیم؟ بخاطر اینکه آقای برونینگ، یک خواب چرت دیده؟ صبر کن... هواپیما داره منفجر می‌شه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تاد با عصبانیت گفت:
    - هی کارتر، خفه شو!
    ولی کارتر دست برنداشت و گفت:
    - چی زدی آخه تو؟ کاملا مشخصه ساقیت خراب بوده!
    با عصبانیت بهش حمله‌ور شدم و پخش زمینش کردم:
    - تنها سفری که تو قراره بری، بیمارستانه؟
    خانم لیوتون و تاد سعی در جدا کردن ما داشتن:
    - ولش کن الکس! بس کن!
    دوتا از مامورای امنیتی دوباره مارو از هم جدا کردن. بیلی هیچکاک که در حال دیدن باند فرود بود، با حسرت و کلافگی گفت:
    - اونا همشون رفتن، ولی ما اینجا موندیم.
    کارتر در حالی که سعی می کرد از دست مامور امنیتی رها بشه گفت:
    - احمق روانی!
    از فرط عصبانیت، گفتم:
    - کاش تو هم تو هواپیما بودی!
    تری، کارتر را کشید عقب و با جدیت گفت:
    - بس کنید. با هر دوتاتونم!
    یک دفعه هواپیما که تازه تیکاف کرده بود. منفجر شد و در پی این انفجار شیشه های سالن انتظار شکستن. روی زمین افتاده بودم و یک عالمه خورد شیشه جلو پام بود. با بهت به رودخونه‌ای که کنار فرودگاه بود و لاشه سوخته هواپیما توش افتاده بود، نگاه کردم. تمام بدنم می‌لرزید. عرق سردی رو که روی کمرم جاری شده بود حس می‌کردم. صورتم غرق اشک بود. تمام خاطرات جورج و دایی از جلوی چشمم رد می‌شد. صدای آقای لیوتون که می‌گفت قرار نیست اتفاقی بیوفته، توی مغزم اکو می‌شد. تصویر هیچ کدومشون از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. دایی که برام دست تکون داد. جورج که با نگرانی نگاهم می‌کرد و لبخند آرامش بخش آقای لیوتون! مرگ همشون تقصیر منه.
    می‌تونستم نجاتشون بدم اما...

    ***

    ساعت ده و پنج دقیقه شب را نشان می‌داد. همه کسانی که از هواپیما پیاده شده بودند، در اتاق انتظار نشسته و با ترس و ناامیدی و اضطراب، یا بهتر است بگوییم، همه حس های بد دنیا، الکس را نگاه می‌کردند.
    الکس خسته و کلافه از این نگاه ها، رو به همه آن‌ها گفت:
    - یجوری نگاه می کنید، انگار من مقصر تمام این اتفاق‌ها هستم!
    کمی مکث کرد. با عجز گفت:
    - من مقصر نیستم!
    خانم لیوتون در حالی که زمین رو نگاه می‌کرد و می‌ترسید که به الکس نگاه کند، پرسید:
    - کسی هم نجات پیدا کرد؟
    الکس با ناباوری نگاهی به تاد انداخت و بعد رو به خانم لیوتون گفت:
    - من از کجا بدونم؟
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - نکنه شما فکر کردید، من...
    کلیر که همراه آن ها از هواپیما پیاده شده بود، وسط حرف الکس پرید و گفت:
    - اون غیب گو نیست!
    الکس چند ثانیه کلیر رو نگاه کرد، اما باز شدن درب اتاق و داخل شدن چند مرد اجازه صحبت به الکس را نداد. یکی از مردها که جلوتر از همه وارد شده بود، گفت:
    - من هاوارد سیگل هستم، از بخش ایمنی پرواز های خارجی. ما با خانواده های شما تماس گرفتیم؛ اونا تو راه هستن.
    در حالی که چند قدم به جلو برمی‌داشت و سعی می‌کرد با افراد داخل اتاق، ارتباط چشمی برقرار کند ادامه داد:
    - آیا کسی اینجا هست که احساس کنه به مراقبت پزشکی نیاز داره و یا به مشاوره روانی احتیاج داره؟
    خانم لیوتون در حالی که هنوز به زمین نگاه می کرد و صدایش به سختی از حنجره اش بیرون می آمد، پرسید:
    - چه اتفاقی افتاد؟ کسی هم زنده موند؟
    هاوارد سیگل نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - علت انفجار هنوز مشخص نیست، کارشناس های هوایی، در محل حادثه هستند؛ جستجوی دریایی هم شروع شده...
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    صدای سرفه مردی اجازه نداد هاوارد صحبتش رو تموم کنه. مرد به جلو اومد. درحالی‌که دست به سـ*ـینه بود گفت:
    - ببخشید. من بازرس وین هستم.
    به پشت‌سرش اشاره کرد و مردی را نشان داد.
    - ایشون هم بازرس شرک، ما از اف.بی.آی اومدیم. من درک می‌کنم که الان درچه‌حالی هستید و این اتفاق باید برای شما دردناک بوده باشه، ولی در مورد حادثه امروز چندتا سوال هست که، باید از شما بپرسم. چون هنوز اثرش در ذهنم هست. اینجوری ثابت میشه شما بی‌گناهید و نیازی نیست، تحقیقات جنایی از شما صورت بگیره.
    این حرف را گفت و نگاهی به الکس کرد. الکس ترسیده بود. باید هم می‌ترسید، آخر این اتفاق از آن اتفاق‌هایی نبود که هرروز برای آدم اتفاق بیوفتد.
    در اتاق بازجویی بودند، اتاقی مخصوص به پلیس فرودگاه که میزی آهنی درمیان آن وجود داشت و یک صندلی مخصوص افراد عادی و دو صندلی در سمت دیگر میز برای بازرسان اف.بی.آی قرار گرفته بود. الکس پشت میز نشسته بود و بازرس وین روبه‌رویش بود.
    - تو گفتی به من گوش بدید. این هواپیما اگه پرواز کنه منفجر می‌شه. از کجا اینو می‌دونستی؟
    الکس سعی می‌کرد جلوی اشکش را بگیرد، اما انقدر ترسیده بود که این کار غیر ممکن جلوه می‌کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
    - احساسم این رو بهم گفت.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - احساس عجیبی بود.
    بازرسان اما حرف‌های الکس رو باور نکرده بودند:
    - قبل از پرواز دارویی مصرف کرده بودی؟ مثلاً قرص خواب آور یا مواد مخـ ـدر یا داروی توهم زا؟ آیا دارویی مصرف کرده بودی؟
    الکس باز هم آرام اما با حالتی ناراحت و ترسیده جواب داد:
    - نه! نه! من دیدم. دیدم چه اتفاقی اقتاد! دیدم هواپیما منفجر شد!
    - آیا همین احساس عجیب باعث شد که به کارتر هورتون بگی کاش اون هم تو هواپیما می‌بود؟ درست قبل‌از انفجار؟
    الکس نگاهی به صورت بازرس انداخت. ناباوری در تک‌تک سلول‌های صورتش دیده می‌شد. می‌دانست آن‌ها دلیلی برای این انفجار ندارند و دنبال یک‌نفر می‌گردند تا همه چیز را گردنش بندازند. در حالی که سرش را به علامت نفی تکان می‌داد، گفت:
    - نه!
    - پس چرا گفتی؟
    - چون واقعا فکر نمی‌کردم این اتفاق بیوفته.
    بازرس هیچ‌کدام از حرفای الکس رو باور نکرده بود.
    - اگه اینطوره، الکس پس چرا از هواپیما پیاده شدی؟
    الکس پاسخی نداد. نمی‌دانست چه بگوید. بیشترین چیزی که آزارش می‌داد این بود که هیچ‌کس حرف او را باور نمی‌کرد. نه بازرسان، نه خانم لیوتون نه حتی تاد. بعد از او تاد وارد اتاق بازجویی شد.
    بازرش فقط یک سوال از تاد پرسید:
    - چرا از هواپیما پیاده شدی؟
    تاد در حالی که اصلاً حال خوش و روبه‌راهی نداشت گفت:
    - من از هواپیما پیاده شدم چون، برادرم جرج از من خواسته بود مراقب الکس باشم و خوب اون خودش موند و...
    درحالی‌که درحال هضم اتفاقات افتاده بود گفت:
    - اون به من گفت از هواپیما پیاده بشم.
    بازرس وین دنبال راهی برای چسباندن تمامی این قضایا به الکس بود گفت'
    - الکس قبل از این وارد فرودگاه بشید حرکات مشکوکی انجام نمی‌داد؟
    تاد با تعجب پرسید:
    - چه حرکاتی؟
    بارزس وین گفت:
    - تماس با افراد مشکوک، کشیدن مواد مخـ ـدر یا هر چیزی شبیه به این.
    تاد سری به چپ و راست تکان داد.
    - نه اصلاً همچین اتفاقی نیوفتاده بود!
    بازرس‌ها سری تکان دادند. به جوابی که می‌خواستند نرسیده بودند. نمی‌توانستد افراد را را به مدت زیاد در کنار خود نگه دارند. نه شرایط روحی آن‌ها خوب بود و نه مدرکی بر علیه‌شان وجود داشت. بازرس وین گفت:
    - خیلی‌خب ممنون از همکاریتون. می‌تونید برید.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بعد از الکس و تاد خانم لیوتون به اتاق رفت. بازرس از او پرسید:
    - چرا از هواپیما پیاده شدید؟
    خانم لیوتون درحالی‌که دستانش می‌لرزید و سعی می‌کرد اشک درون چشم‌هایش را کنترل کند، پاسخ داد:
    - لری به من گفت، اگه تو با بچه‌ها بری بهتره. ولی من بهش گفتم که خودش باید بره.
    بازرس با تعجب پرسید:
    - لری کیه؟
    خانم لیوتون در حالی که صدایش می‌لرزید گفت:
    - همسرمه! یعنی بود!
    او خودش را مقصر مرگ همسرش می‌دانست.
    - من اون رو فرستادم توی اون هواپیما.
    و بعد شروع به گریه کرد. بازرس کلافه از پیدا نکردن جواب مناسب نفس عمیقی کشید. با توجه به شرایط روحی خانم لیوتون نمی‌توانست برای مدت بیشتری او را در اتاق نگه دارد. از خانم لیوتون تشکر کرد و نفر بعدی رو به اتاق بازجویی فراخواند. کلیر که با هیچ کدام از افراد آشنایی نداشت. اما با دیدن وضعیت الکس از هواپیما پیاده شد. بازرس از او پرسید:
    - خیلی خوب، هیچ‌کس شما رو مجبور نکرد که از هواپیما پیاده بشید؟ در ضمن گفتید با هیچ کدوم از اون‌ها آشنایی نداشتین. خب، پس چرا از هواپیما پیاده شدید؟
    کلیر با خونسردی جواب داد:
    - چون رفتار الکس رو دیدم و حرفاش رو شنیدم...
    چند ثانیه‌ای مکس کرد و ادامه داد:
    - بنابراین باورش کردم.
    بازرس مشکوک پرسید:
    - یعنی بدون اینکه الکس رو بشناسید باورش کردید؟
    کلیر با همان خون‌سردی گفت:
    - من با تمام اون‌ها سال‌هاست که توی مدرسه‌ام. باور کنید رفتار الکس چیزی نبود که بشه ساده ازش گذشت!
    بازرس کلافه سری تکان داد و به کلیر اجازه خروج داد. کلافه از این که نمی‌توانست جوابی برای سوالش پیدا کند دستی در موهایش کشید و به سالن انتظار رفت. همه آن‌هایی که از هواپیما پیاده شده بودند، در سالن انتظار منتظر خانواده‌هایشان بودند.
    ***
    عصبی قدم می‌زدم و منتظر اومدن خانوادم بودم. بالاخره سر رسیدن. مادرم درحالی‌که با گریه اسمم رو صدا می‌زد جلو اومد و در آغـ*ـوش کشیدتم. پدرم هم اومد هر دو با تمام قدرت من رو بغـ*ـل کرده بودن. درحالی‌که صدام می‌لرزید گفتم:
    - نتونستم جرج و دایی رو از هواپیما پیاده کنم. همش تقصیر منه!
    مامان که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
    - نه هیچ‌چیزی تقصیر تو نیست قسمت این بوده که اون‌ها نباشن!
    والدین همه اومده بودن. نگاهی به پدر و مادر تاد انداختم. اون‌ها هم تاد رو بغـ*ـل کرده بودن. عمو مایکل نگاهی به من انداخت. این نگاه رو خوب می‌شناختم. نگاهی بود که بعد از پرواز همه بهم می‌کردن. نگاهی که فریاد میزد تو مقصری! به سمت عمو مایکل رفتم درحالی‌که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:
    - هرکاری کردم که پیادش کنم. تمام سعیم رو کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    عمو باز هم همان نگاه را به من انداخت و گفت:
    - اگه همه سعیت رو کرده بودی الان جرج اینجا بود!
    با ناباوری به عمو نگاه کردم. عمو تاد و خاله را به سمت درب خروجی راهنمایی کرد. بابا که پشتم ایستاده بود گفت:
    - دست می‌شه.
    به خونه خودمون که رسیدیم. مامان و بابا تا اتاقم من رو همراهی کردن. برق اتاقم رو روشن کردم. تا اینجا تقریباً میشه گفت جلوی خودم رو گرفته بودم تا گریه نکنم؛ امّا دیگه نمی‌تونسم. منم مثل عمو خودم رو مقصر مرگ جرج می‌دونتسم. مامان من رو در آغـ*ـوش کشید و سعی در آروم کردنم کرد.
    - هیچ‌چیزی تقصیر تو نیست! تو فقط یه خواب دیدی.
    از آغوشش بیرون اومدم. درحالی‌که عقب‌عقب می‌رفتم گفتم:
    - می‌تونستم خیلی آروم از جام بلند شم و تاد و جرج و دایی رو با خودم بیرون ببرم. ولی...
    بابا گفت:
    - آروم باش الکس!
    روی زمین نشستم. درحالی‌که گریه می‌کردم گفتم:
    - می‌شه تنهام بزارید؟
    مامان و بابا با نگرانی و تعلل نگاهی به هم انداختند. نفس عمیقی کشیدم و ملتمسانه گفتم:
    - لطفاً!
    بابا سری تکون داد و مامان رو با خودش بیرون برد. تنها چیزی که توی اون لحظه جلوی چشمم بود تصویر جرج و دایی استفن بود. هر چقدر با خودم کلنجار رفتم دیدم که نمی‌تونم تنهایی از پسش بر بیام. لباس‌هام رو عوض کردم و به سالن پذیرایی رفتم. تلوزیون روشن بود. گوینده اخبار در حال گزارش سانحه امروز بود.
    - شما شاهد نخستین بقایا از پرواز 180 شرکت هواپمایی وولی هستید. که در ساعت 9:25دقیقه شب، دچار حادثه شد...
    مامان و بابا جلوی تلوزیون خوابشون بـرده بود. گزارشگر ادامه داد:
    - این هواپیما از فرودگاه جان اف کندی نیویورک، پرواز کرده بود. هیچ کدام از مسافران زنده نماندند. درحال‌حاضر گارد ساحلی و گشت‌دریایی در حال ردیابی بنزین هواپیما بر روی سطح اقیانوس هستند و...
    روی مبل نشسته بودم و با ناراحتی به اخبار گوش می‌کردم. تلوزیون تصاویری از آب رو نشون می‌داد. که داشتن جنازه‌ها رو از آب بیرون می‌کشیدن. جلوی دهنم رو گرفته و بودم و صورتم غرق در اشک بود.
    - مقامات بعید می‌دانند کسی از این پرواز مرگ‌بار جان سالم به در بـرده باشد. تمام 278 سرنشین این پرواز احتمالاً کشته شده‌اند. دربین مسافرین، چهار معلم و چهل دانش آموز که از دبیرستان مکنلی که در جنوب نیویورک قرار دارد، بودند و عازم یک سفر تفریحی به پاریس بودند. البته گزارش شده که چند دانش‌آموز قبل از پرواز هواپیما را ترک کرده‌اند. به‌هرحال بازجویانی مسئول رسیدگی به این پرونده شده‌اند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تصویرهایی از بیرون کشیدن جنازه‌های سوخته از آب دریا نشون داده می‌شد. شاید جنازه جورج، دایی یا حتی آقای لیوتون بود. هنوزم گریه می‌کردم. اگر من اون خواب رو ندیده بودم الان من و تاد هم سوخته بودیم.
    - در ضمن کارشناسانی از مرکز ایمنی حمل‌ونقل بین‌المللی و دفتر تحقیقات فدرال وارد فرودگاه جی.اف.کی شده‌اند و تحقیقاتی را شروع کرده‌اند. شاهدان این حادثه، انفجار هواپیما را به حدی واضح رؤیت کردند که شما ماه را در آسمان می‌بینید.
    رعدوبرق شدید باعث شد تا از حال خودم بیرون بیام و از جا بپرم. گزارشگر ادامه داد:
    - در نزدیکی پرواز 180، پرواز دیگری وجود نداشته. در فرودگاه اف.جی.کی بازرسان در حال بازجویی از شاهدان هستند. بعد از انفجار، گویا بقاياي هواپیما تا چند مایل در اقیانوس اطلس پراکنده شده‌است.بازرسان درباره صحت ادعا شاهدان مردد هستند و بر این باور هستند ماجرا به زودی مشخص خواهد شد.
    ***
    - تاد اونجا چی کار می‌کنی؟
    تاد با بهت نگاهی به پدرش انداخت که با جدیت تمام او را از نشستن در کنار الکس منع می‌کرد. مایکل به همان جدیت گفت:
    - مگه با تو نیستم؟
    تاد از کنار الکس برخواست و به سمت دیگری رفت. الکس آهی کشید و به عکس جرج که در میان گل‌های رز سیاه بود نگاه کرد. تا پایان مراسم نگاهش را از عکس جرج برنداشت. دلش برای دوست صمیمیش تنگ شده بود. حتی یک لحظه هم نمی‌توانست ذهنش را از این منحرف کند که می‌توانست جورج را نجات دهد. با پایان مراسم اولیویا سعی کرد الکس را از جایش بلند کند، اما الکس در دنیای دیگری بود. سارا با عصبانیت به نزد الکس آمد گفت:
    - این تو خونه من چی کار می‌کنه؟
    اولیویا با تعجب گفت:
    - چی؟
    سارا اشاره‌ای به الکس زد و گفت:
    - زودتر پسرت رو از خونه من بیرون ببر.
    پیتر، مایکل و تاد هم به جمع آن‌ها اضافه شدن. اولیویا با سردرگمی گفت:
    - متوجه منظورت نمیشم.
    خانه دیگر خالی از جمعیت بود. سارا با خشم گفت:
    - دیگه نمی‌خوام پسرت رو توی خونم ببینم.
    اولیویا با بهت گفت:
    - سارا تو چی فکر کردی؟ لابد فکر می‌کنی الکس باعث اون انفجار شده؟
    سارا پوزخندی زد خودش هم نمی‌دانست چه فکری می‌کند. او پسرش را از دست داده بود و دنبال مقصر می‌گشت. تنها کسی که اطرافش بود و به مقصرها می‌مانست الکس بود.
    - اینکه باعث انفجار شده یا نه به من ربطی نداره! ولی حداقلش می‌تونست پسر من رو از اون هواپیما کوفتی پیاده کنه!
    الکس که تا این لحظه سکوت کرده بود. با عجز گفت:
    - به خدا سعیم رو کردم. انقدر داد زدم که هنوز گلوم می‌سوزه. به خدا...
    سارا بدون اینکه به الکس نگاه کند وسط حرف او پرید و گفت:
    - نمی‌خوام حتی صدات رو بشنوم الکس. من مرگ پسرم رو از چشم تو می‌بینم!
    الکس با عجز گفت:
    - خاله.
    سارا رو به اولیویا گفت:
    - بهتره هر چه سریع‌تر پسرت رو از این خونه بیرون ببری!
    اولیویا درحالی‌که بازوی الکس را گرفت تا بلندش کند به سارا گفت:
    - داری بدون منطق تصمیم می‌گیری. امیدوارم وقتی‌که این رو می‌فهمی خیلی دیر نشده باشه!
    سارا با نفرت گفت:
    - برید بیرون!
    اولیویا بدون این که حرفی بزند با الکس و پیتر از خانه بیرون رفتند.
    ***
    هندزفری را در گوشش گذاشت و موسیقی مورد علاقه‌اش از جان دنور را پخش کرد. سوییشرتی پوشید و از خانه بیرون آمد. بی‌هدف قدم میزد. از تمام اتفاقات خسته بود. نگاه‌های دیگران، زمزمه هایشان، مقصر دانستن او، همه و همه این شرایط را برایش غیرقابل تحمل کرده بود. هنوز هم خاطرات جورج و استفن در ذهنش مرور می‌شد. به یکی از خیابان‌های اصلی شهر رسید. دور تا دور خیابان پر از آسمان خراش‌های بلند بود. ترافیک فقط در میان ماشین‌ها جریان نداشت بلکه در پیاده رو نیز ترافیکِ آدم ها رخ داده بود. چند نفر از بچه‌های مدرسه را دید. خواست به سمتشان برود، اما آن‌ها با دیدن الکس راهشان کج کردند و از مسیر دیگری رفتند. آهی کشید. هیچ کس در این دنیای جدید خواستار او نبود. دستی در موهای مشکیش کشید. سرگردان بود، نمی‌دانست چه کند. گاهی با خود می‌اندیشید که کاش او نیز در هواپیما بود. که کاش هیچگاه آن خواب لعنتی را نمی‌دید. کلاه سویی‌شرتش را بر سرش کشید. نمی‌خواست هیچکس اورا ببیند. می‌خواست نامرئی باشد. دستانش را در جیب هایش فرو کرد. بدون توجه به سیل جمعیت به راه خود ادامه داد. دلش برای تاد نیز تنگ شده بود، اینکه نزدیک‌ترین افراد زندگیش اورا مقصر مرگ پسرشان می‌دانستند برایش قابل هضم نبود. به خیابان بعدی رسید. دیگر ترافیکی در کار نبود. نگاهی به خیابان انداخت. ماشین‌ها با سرعت زیادی حرکت می‌کردند. نفس عمیقی کشید. جدال عقل و قلبش آغاز شده بود. نمی‌دانست دقیقا چه می‌خواهد، فقط می‌خواست این ماجرا‌ها تمام شوند. به پدر و مادرش فکر کرد. به اینکه آن‌ها یکی از نزدیک‌ترین افراد زندیگیشان را از دست داده اند. اما آنها یکدیگر را داشتند، می‌توانستند از پس این قضیه بر بیایند. تصمیمش را گرفت. چند قدم به سمت خیابان برداشت. عقلش فریاد می‌زند که این کار را نکند، اما او بنده قلبش شده بود. با برداشتن قدم بعدی صدایی را شنید:
    - هی الکس!
    در جایش ایستاد. فرد نزدیک تر شد.
    - حالت خوبه؟
    نگاهی به دختر انداخت. سویی‌شرت و شلوار ارتشی به تن داشت. چیزی نگفت. دختر سری تکان داد و گفت:
    - خیلی‌خوب شد که دیدم. باهات کار داشتم. می‌تونیم قدم بزنیم؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا