کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
[HIDE-THANKS]پست صد و چهل و نهم
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
_ بله ببخشید از این به بعد حواسم هست
دیگه چیزی نگفت و داخل سکوت صبحانش و خورد و رفت...

بعد از رفتنش یه لقمه خوردم و مشغول تمیز کردن اتاقش شدم اینقد تمیز بود که نیازی به تمیزکاری نداشت اما واسه اینکه عصبی نشه یه ذره دستمال کشیدم به وسایلش و رفتم بیرون...
تو این یک هفته حمام نرفته بودم و بوی گربه گرفتم بودم..
دلم می خواست یه دوش حسابی بگیرم اما نمی دونستم حمام کجاست...
دو تا تقه به در اتاق حسام زدم اما کسی جواب نداد از پله ها پایین رفتم که صدا از داخل سالن اومد با عجله رفتم داخل سالن که رامتین مشغول فیلم دیدن بود...
_ می گم حسام کجاست؟
_ با رهام رفته کارش داری؟
_ آره می خواستم تا رهام نیست برم حمام
_ خب برو
_ عقل کل... نمی دونم کجا برم
چشمش و از تلوزيون برداشت و گفت :
_ حمام هست که بری اما یه مشکلی هست اگه بری داخل اتاق من حمام که ممکن یهو بیان و فکر بد کنن اتاق حسامم که قفله می مونه حمام رهام که اگه سر برسه هر دومون و می کشه...
_ پس من چیکار کنم؟
یکم فکر کرد و گفت :
_ جهنم و ضرر برو حمام اتاق خودم
با هم رفتیم داخل اتاق رامتین و منتظر موندم تا داخل حمام تمیز کنه...
_ برو داخل پاکه پاک
یه لبخند زدم و رفتم داخل حمام و یه دوش حسابی گرفتم و لباسام دوباره پوشیدم و زدم بیرون، رامتین همونجا سر تخت نشسته بود که با بیرون اومدنم همون جور که سرش تو موبایلش بود گفت :
_ آفرین زود تمومش کردی فقط مو هات و خشک کن تا هم خونه رو نشونت بدم هم خودم سر گرم بشم...
از خدا خواسته قبول کردم و سریع رفتم داخل اتاقم و مو هام و خشک کردم و از داخل همون کمد یه روسری در آوردم و پوشیدم...
تو آینه به خودم نگاه کردم رسماً شبیه هیولا بودم... شلوار گشاد که بخاطر بلند بودنش دو تا تاش زده بودم با مانتو گشاد زیر زانوی قهوه ای دقیقاً شبیه مانتوی معلما و یه روسری گل گلی رنگ و رو رفته، خدا می دونه این لباسای کیه!
با همون تیپ افتضاحم از اتاق زدم بیرون که رامتین با دیدنم بلند زد زیر خنده...
_ چقد تیپت بده... رهام از قصد فرستادت تو این اتاق
با تعجب گفتم :
_ چرا؟
_ آخه اینجا مال خدمتکار قبلی مون بود زن خیلی خوبی بود ولی داخل همین اتاق روی همون تخت دق کرد و مرد...
این و گفت و بازم زد زیر خنده...
_ رهام فرستادت اینجا ببینه تو هم دق می کنی یا نه...
آشغال بی شعور من و بگو که فکر کردم بهم لطف کرده نگو داره آرزوی مرگم می کنه... انشاءالله همین امروز فلج شه من ببینمش... از خود رازی!
لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم :
_ اصلاً من قهرم!
_ اصلاً بهت نمی یاد
_ آره می دونم هر وقت این کار و می کنم مامانم می گـه شبیه قورباغه شدی
_ دقیقاً راست می گـه
با هم دیگه از خونه زدیم بیرون، نمای کاخ کاملاً سفید و با شکوه بود و دور تا دورش دیوارای بلند و نرده... اما حیف که هیچ گل و درختی داخل حیاط نبود، کل زمین سنگ فرش سفید بود، با تعجب گفتم :
_ کی اینجا رو انتخاب کرده؟ طرف عشق سفید بوده ها
_ رهام
با تعجب گفتم :
_ رهام! اون که همه اتاقش و لباساش مشکیه!
_ مونده تا اون و بشناسی
واه طرف داخل اتاق پنجره باز نمی کنه نور بیاد داخل اونوقت همه جا رو سفید کرده...
بر خلاف جلوی خونه پشت خونه عالی بود یه آلاچیق بزرگ که داخلش نیمکت چوبی چیده بودن با دو تا فانوس بزرگ یه باغچه ی کوچیکم اون گوشه ی حیاط بود... سمت چپشم یه اتاقک نسبتاً بزرگ...
_ فکر کنم این خونه ی خدمتکاراست...
_ نه اینجا استخر، ما خدمتکار نداریم
_ مگه میشه پس اون همه غذای خوشمزه رو کی درست می کنه؟
_ قبلا چند تا خدمتکار داشتیم که تو زرد در اومدن و یکیشون تو همون اتاق تو دق کرد بعد از اون رهام دیگه خدمتکار نیورد داخل خونه... یه خانواده همین نزدیکیا زندگی می کنن که برامون غذا درست می کنن و ما می ریم ازشون می گیریم، هر وقتم خونه خالیه می یان اینجا رو تمیز می کنن...
اه الان وقت خوبیه بفهمم اینجا کجاست...
_ راستی اینجا کجاست؟
_ دماوند
_ دماوند! شما من و از شیراز چطور آوردین اینجا؟
_ با ماشین البته تو دو روز بی هوش بودی متوجه نشدی

اه پس بگو چرا اینقد اینجا هوا سرده...
_ سوال دیگه ای ندارید خانم؟
_ نه الان چیزی به ذهنم نمی رسه
_ پس بیا بریم داخل تا رهام نیومده
یا هم برگشتیم داخل خونه خواستم برم داخل اتاقم که گفت :
_ کجا می ری؟ تو اتاق حوصلت سر می ره بیا بشین همین جا
_ حالا که اسرار می کنی باشه
رو به روش روی یکی از مبلا نشستم که با دقت خاصی بهم رل زده بود، سرم و تکون دادم و گفتم :
_ چیه؟
_ می گم ساعت دو ظهر من گرسنمه تو بلدی آشپزی کنی؟
_ تو بگو نیمرو من اونم بلد نیستم...[HIDE-THANKS]

[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاهم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    _ فکر کنم تو رو تو لپ لپ پیدا کردن، دختری با این سن بلد نیست آشپزی کنه...
    اومدم دو تا حرف درست و حسابی بهش بزنم که در خونه باز شد و حسام با قیافه ی پکر اومد داخل چند ثانیه بعدم رهام با دست گچ گرفته اومد داخل، رامتین با نگرانی به سمت رهام رفت...
    _ داداش چی شده؟
    با کمال تعجب دیدم که رهام یه لبخند زد و گفت :
    _ هیچی نیست داداش نگران نباش
    یا خدا باید این لبخند و ثبت کرد باورم نمی شه بلده بخنده اینقد ذوق کردم که یه لبخند روی لبم نشست و همون لحظه چشم هر سه روی من زوم شد با کلی تلاش لبخندم و جمع کردم که رهام با اخم گفت :
    _ خیلی خوشحال شدی پس بزار خوشحال ترت کنم عشقت این بلا رو سرم آورد...
    این و گفت و با عصبانیت از پله ها بالا رفت، رامتینم یه اخم بهم کرد و رفت، حسامم خواست بره که با بغض گفتم :
    _ بخدا منظوری نداشتم
    _ حورا بزار واسه یه وقت دیگه
    یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید واقعاً من از شکستن دستش خوشحال نبودم شاید از سر عصبانیت یه چیزی می گفتم اما از ته دل نبود...
    با بغضی که روی گلوم سنگینی می کرد روی یکی از پله ها نشستم منتظر تا یکی بیاد بیرون و براش توضیح بدم... اما هیچ کس بیرون نیومد با ناراحتی سرم و روی پاهام گذاشتم و آهنگ سلام فریدون اصلانی رو زیر لب می خوندم که حسام کنارم روی پله نشست و گفت :
    _ چقد با سوز می خونی دختر...
    یه لبخند غمگین زدم و گفتم :
    _ تو هم اگه مثل من این همه بدبختی می کشیدی با سوز می خوندی...
    _ منم سختی کشیدم حتیٰ بیشتر از تو... سال اول دانشگاه بودم که عاشق یکی از هم کلاسی هام شدم... خیلی خوشکل بود و علاوه بر خوشکلی خیلی مهربون و آروم بود... یه روز دلم و به دریا زدم و باهاش صحبت کردم و از عشقم بهش گفتم و بر خلاف تصورم اونم گفت من و دوست داره، یه مدت باهم دوست بودیم اینقد این دختر با ناز و عشـ*ـوه حرف می زد که دل هر آدمی رو می برد منم که بچه بودم و خام اینقد به خونوادم اسرار کردم تا بالاخره راضی شدن ما با هم ازدواج کنیم... اولش خیلی خوب بود اما کم کم ازم خسته شد می گفت نمی تونه همه ی عمرش و با یه نفر زندگی کنه اما من عاشق بودم و کور نمی فهمیدم اون واقعاً نمی تونه با یه پسر باشه... چند بار می دیدم با مردای دیگه گرم می گرفت اما بهش اعتماد داشتم تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم همه ی پولام و سند اموالم و برداشته و با دوست پسرش فرار کرده... هر کاری کردم نتونستم تو دادگاه ثابت کنم و آخر سر مجبور شدم خودم طلاقش بدم و همه ی مهرشم بهش بدم...
    شکست بدی تو زندگیم خورده بودم تازه بیست سالم بود خیلی افسرده بودم دیگه نتونستم دانشگاه برم و خونه نشین شدم تا اینکه تصمیم گرفتم با رامتین و رهام همکار بشم و بعد از سه سال یهو دیدمش بزرگ شده بود و واسه خودش خانم شده بود... دوباره اطرافم بود و سعی داشت بازم خامم کنه اما من دیگه گول حرفاش و نخوردم و پسش زدم... واسه اینکه من و عذاب بده این دفعه رفت سمت رامتین منم خیلی دلم می خواست یکی واقعاً دلش و بشکنه واسه همین از رامتین خواستم باهاش دوست بشه و الان یک ساله با هم دوستن...
    با تعجب به حسام نگاه کردم آخه چجوری دلش اومد باهاش اینکار و کنه مگه از حسام بهتر می تونه کسی رو پیدا کنه... دلم می خواست بغلش کنم و بگم غصه نخور ارزشش و نداره اما نمی شد، حوصله ی دلداری دادنم نداشتم که خوش گفت :
    _ می دونی اون دختر کیه؟
    _ نه
    _ مهسا
    با چشمای گرد شده گفتم :
    _ مهسا!
    _ آره
    اه که چقد این خواهر و برادر پس فترتن حالم دیگه از هر دوشون بهم می خوره، دیگه واقعاً هیچ عشقی از آرتا تو دلم نبود خدا رو شکر متوجه شدم و بیشتر از این بدبخت نشدم و گرنه آرتا منم مثل حسام سر کیسه می کرد...
    _ حسام هنوز عاشقشی؟
    یکم ساکت شد و گفت :
    _ تو خودت هنوز عاشق آرتایی با اون همه بلایی که سرت آورده
    بدون اینکه فکر کنم جواب دادم...
    _ نه
    _ پس تو هیچ وقت عاشق آرتا نبودی و همش یه حس بچه گانه بود چون عشق واقعی همیشه تو دلم آدم می مونه، منم اسم حسم به مهسا رو عشق نمی زارم چون بعد از اون اتفاق دو روزم داخل دلم نموند...
    وای که چه حرف قشنگی زد عشق واقعی همیشه زنده می مونه پس من هیچ وقت عاشق آرتا نبودم و گرنه اینقد راحت ازش نمی گذشتم...
    با فکر کردن به آرتا یاد رهام افتادم با تعجب پرسیدم...
    _ واقعاً آرتا اون بلا رو سر رهام آورده؟
    این بار خشم داخل چشمای مهربون حسام نشست و گفت :
    _ آره آرتا اومده بود با رهام حرف بزنه که رهام با عصبانیت از مغازه انداختش بیرون و به حرفش گوش نکرد... آرتا هم نامردی کرد و وقتی رهام خواست سوار ماشین بشه با موتور زد زیرش... خدا رو شکر سرش به جایی نخورد و دستش یکم آسیب دید...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و یکم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با اینکه رهام خیلی اذیتم می کرد دلم براش خیلی سوخت با ناراحتی گفتم :
    _ غذا خوردین؟
    _ من خوردم ولی رهام نه، من می رم غذا رو بگیرم ولی فکر نکنم بخوره...
    _ باشه تو برو منم میز و می چینم تا بیای
    یه لبخند بهم زد و رفت، سریع رفتم داخل آشپزخونه و میز و چیدم هنوز ده دقیقه نگذشته بود که حسام با دو تا پلاستیک اومد داخل... اول سینی غذای رهام و آماده کردم که حسام با لبخند گفت :
    _ می بینم که هواش و خیلی داری؟
    خودم و زدم به اون راه و گفتم :
    _ نه راستش می خوام غذای اون و ببرم بعد خودم راحت غذام و بخورم
    با همون لبخند گفت :
    _ درک می کنم
    واسه اینکه حسام بیشتر از این بهم گیر نده سینی و برداشتم و رفتم سمت اتاقش و دو تا تقه به در زدم اما جواب نداد بازم دو تا تقه ی دیگه به در زدم که بازم جواب نداد خیلی یواش در و باز کردم ببینم چیکار می کنه... سر تخت دراز کشیده بود و پتو رو روی خودش کشیده بود... خیالم که راحت شد لباس تنشه کامل رفتم داخل و در و پشت سرم بستم و سینی رو سر میز گذاشتم، که از زیر پتو گفت :
    _ مگه من گفتم بیا داخل که اومدی تو؟
    _ نه، جواب ندادین منم اومدم داخل
    این دفعه پتو رو از روش کشید و گفت :
    _ جواب ندادم که بری، حوصله ی کل کل با تو رو ندارم
    با اخم گفتم :
    _ تو انگولکم نکن منم کاریت ندارم
    با تعجب گفت :
    _ تو چرا هر چی به زبونت می یاد می گی؟
    _ این طبیعتم، حالا هم پاشین غذاتون بخورین
    پتو رو روی سرش کشید و گفت :
    _ نمی خورم
    _ باید بخورین به غذا نیاز دارین تا تقویت بشین
    بازم با لج بازی گفت :
    _ نمی خورم
    با عصبانیت پتو رو از روش کشیدم که با اخم گفت :
    _ حیف که دستم شکسته و گرنه می دونستم چیکارت کنم
    خب خدا رو شکر که دستش شکسته...
    _ پاشین غذا بخورین
    این دفعه لج بازی رو کنار گذاشت و چهار زانو روی تخت نشست، سینی رو جلوش گذاشتم و کنارش ایستادم که زل زد داخل چشمام، منم زل زدم داخل چشماش که گفت :
    _ چرا بر و بر من و نگاه می کنی؟
    با تعجب گفتم :
    _ خب چیکار کنم؟
    _ مگه نمی بینی دست راستم و الان دستم شکسته تو باید بهم غذا بدی
    با چندش گفتم :
    _ محاله من نمی تونم
    ایندفعه با یه اخم جدی گفت :
    _ یا می شینی مثل آدم غذا بهم می دی یا با همین گچ دستم سرت و می شکنم...
    حرفش و خیلی جدی زد و اصلاً شوخی نداشت بخاطر همین بدون سر و صدا نشستم و قاشق و پر از غذا کردم و جلو دهنش گرفتم و اون خورد، اولش یکم چندشم می شد اما بعد برام عادی شد و ماشاءاللہ اونم تا آخرش و خورد وقتی سینی رو جمع می کردم زیر لب جوری که بشنوه گفتم :
    _ خوبه اولش گرسنه نبودی!
    اونم نا مردی نکرد و گفت :
    _ تا چشت در آد
    سینی و برداشتم و رفتم بیرون و با تمام وجودم در و محکم بستم که با داد گفت :
    _ گاو
    دلم می خواست بگم خودتی اما خب می ترسیدم یه بلایی سرم بیاره...[HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و دوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    خیلی گرسنم بود بخاطر همین پله ها رو دو تا یکی پریدم پایین و رفتم داخل آشپزخونه که با تعجب گفتم :
    _ پس رامتین؟
    _ می گـه غذا نمی خورم منم سیرم می رم بخوابم تو خودت بخور...
    _ باشه تو برو استراحت کن
    یه لبخند بهم زد و رفت، منم پشت میز نشستم و برای خودم غذا کشیدم اما با اینکه گرسنم بود تنهایی از گلوم پایین نمی رفت... یه سینی بزرگ از کابینت بیرون کشیدم و همه چیز و داخلش چیدم و با کلی سختی رفتم دم اتاق رامتین و دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا تو...
    با آرنجم در و باز کردم و رفتم داخل که رامتین با دیدنم یه اخم کرد و گفت :
    _ اینجا چیکار می کنی؟
    _ اومدم با هم غذا بخوریم
    _ من نمی خورم
    سینی رو روی تخت گذاشتم و با اخم یه دست به کمرم زدم و گفتم :
    _ شما دو تا برادر چقد ناز می کنید من اصلاً به دست شکسته ی رهام نخندیدم... وقتی رهام لبخند زد من ذوق کردم و خندم گرفت...
    رامتین که معلوم بود رام شده یه لبخند زد منم با ذوق گفتم :
    _ آشتی؟
    با خنده گفت :
    _ آشتی
    با ذوق نشستم و گفتم :
    _ بفرمایید
    بازم مثل همیشه دو تایی حمله کردیم به غذاها و همش و تا آخر خوردیم، خواستم ظرفا رو پایین ببرم که رامتین گفت :
    _ ظرفا رو ول کن اگه پایه ای با هم یه فیلم ببینیم...
    بدون اینکه تعارف کنم سر تخت دراز کشیدم...
    _ فقط قربون دستت یه فیلم خنده دار بزار
    _ خارجی باشه
    _ نه بابا یه ایرانی بزار فیلم خارجی صحنه داره من خجالت می کشم
    _ مگه تو خجالت و می شناسی!
    _ آره یه زمانی با هم دوست صمیمی بودیم
    رامتین با خنده یه فیلم گذاشت و خودشم با فاصله کنارم دراز کشید... یه جا های فیلم رامتین می خندید که من با تعجب نگاش می کردم... یه جاهایی من می خندیدم و رامتین با تعجب نگام می کرد و می گفت :
    _ این کجاش خنده داره؟
    خلاصه اصلاً با هم تفاهم نداشتیم و تا آخر فیلم حتی یه صحنه هم نبود که دو تایی بهش بخندیم...
    بعد از اینکه فیلم تمام شد خواستم از اتاق بزن بیرون که حسام بدون در زدن اومد داخل اتاق و گفت :
    _ بچه ها مهسا اومده...
    با ترس گفتم :
    _ حالا من چیکار کنم؟
    رامتین : برو داخل اتاق رهم اونجا نمی یاد بجنب
    با عجله از اتاق بیرون زدم و بازم بدون در زدن رفتم داخل اتاق رهام که با عصبانیت برگشت به سمتم...
    _ تو نمی فهمی می گم در بزن بعد بیا داخل؟
    همون جور که نفس نفس می زدم گفتم :
    _ ببخشید... مهسا اومده... حسام گفت سریع بیام داخل تا مهسا نبینه منو...
    _ اون دختره ی آشغال اینجا چیکار می کنه؟
    با مظلومیت گفتم :
    _ می شه بشینم؟
    _ نه
    _ چرا؟
    _ مریضی، خونت می ریزه رو وسایلم...
    با تعجب گفتم :
    _ مگه شلنگ آبه که همین جور بریزه
    پسره ی خول روانی بعضی وقتا یه حرفایی می زنه که آدم شاخ در می یاره...
    _ باشه روی یکی از اون صندلیا بشین
    یه جوری به آدم نگاه می کنه که آدم از خودش بدش می یاد تا حالا ندیده بودم یه پسر اینقد وسواسی باشه...
    نزدیک دو ساعت بود که اونجا نشسته بودم و رهامم سرش داخل یه سری ورقه بود با حرص نفسم و بیرون دادم و گفتم :
    _ اه حوصلم سر رفت...
    _ اگه می خوای برات برنامه کودک بزارم سرگرم شی؟
    _ نه قربون دستت واسه خودت بزار حوصلت سر نره
    با اخم سرش و از ورقه ها بیرون آورد و گفت :
    _ باز تو زبون درازی کردی!
    _ خودت یه کاری می کنی که من جوابت و بدم
    یه نگاه تیز بهم کرد و دوباره سرش و داخل ورقه ها کرد... منم دیدم از این بخاری در نمی یاد خودم بلند شدم تا خودم و سرگرم کنم... [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و سوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    به سمت میز رهام رفتم و یه لیوان آب داخل لیوان ریختم و داشتم می خوردم که رهام با داد گفت :
    _ چیکار می کنی؟
    یه لحظه هول شدم و تمام آب دهنم ریخت بیرون، با دست محکم جلوی دهنم و گرفتم و با ترس به قیافه ی برزخ رهام نگاه کردم که کل هیکلش مثل موش آب کشیده شده بود... اول یکم نگام کرد و بعد با عصبانیت بلند شد و دنبالم دوید...
    بدون اینکه جیغ بزنم پریدم به سمت پله ها رو رفتم داخل اتاق لباس که از پشت گردنم و گرفت و چسبوند به دیوار، وای که با این دست شکستش چه جونی داشت... صورتش توی یک سانتی متری صورتم بود و نفسای عصبانیش به صورتم می خورد و ضربان قلبم و بالا می برد بدون اینکه حرفی بزنه با اخم بهم زل زده بود که با ترس گفتم :
    _ غلط کردم، اصلاً گوه خوردم...
    اما از عصبانیتش کم نشد... با مظلومیت گفتم :
    _ پهن گاو خوردم خوب شد؟
    با عصبانیت یه نفس کشید و ولم کرد...
    _ می رم حمام یه دست لباس برام آماده کن...
    یه نفس عمیق کشیدم و کف اتاق نشستم، خدا رو شکر ولم کرد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره...
    چند ثانیه بعد صدای شر شر آب اومد و منم بلند شدم تا به سلیقه ی خودم براش لباس انتخاب کنم نمی دونم چرا دوست داشتم ببینم تو لباسای رنگی چه شکلی می شه آخه همیشه لباس مشکی می پوشه...
    در هر کمدی رو که باز می کردم شوکه می شدم یه کمد پر بود از انواع کت و شلوار، یکی پر بود از لباس اسپرت و نزدیک به چهل جفت کفش داشت...
    لباس خونگی هم از هر نوعی یه دست داشت...
    کلی گشتم تا آخر سر یه شلوار مشکی اسپرت با پیراهن زرشکی آستین کوتاه انتخاب کردم خواستم از پله ها پایین برم که یادم افتاد لبـاس زیر براش بر نداشتم...
    در یه کمد و باز کردم که پر بود از شرت از بین اون همه... یه شرت صورتی بهم چشمک می زد همون و برداشتم و رفتم پایین... بالاخره بعد از نیم ساعت از داخل حمام گفت :
    _ لباسام و بده
    لباسا رو داخل دستش گذاشتم و برگشتم و روی همون صندلی نشستم که بدون پیرن از حمام زد بیرون... سریع چشمام و بستم که گفت :
    _ بیا این و تنم کن...
    _ من نمی تونم به رامتین یا حسام بگو اینکار و برات بکنن
    _ بلند شو دیگه حوصله ی جر و بحث و ندارم
    با سماجت روی صندلی محکم نشستم و گفتم :
    _ من نمی تونم به یکی دیگه بگو
    با عصبانیت به سمتم اومد و دستم و گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت :
    _ یه لحظه فکر کن من آرتام
    آرتا! من خجالت می کشیدم باهاش دست بدم چه برسه به اینکه بدون پیرن ببینمش اما نمی دونم چرا برای حرص دادنش گفتم :
    _ اون فرق می کرد
    ایندفعه با عصبانیت بیشتری گفت :
    _ تا سه می شمارم اگه این پیرن و تنم کردی که هیچ اگه نه با همین پیرن خفت می کنم...
    زور گو بی شعور فقط بلده تهدید کنه... با خشم چشمام و باز کردم و پیرن و ازش گرفتم اما هر کاری می کردم چشمم به بدنش نخوره نمی شد... از شدت استرس روی پیشونیم عرق جمع شده بود بالاخره با هر جون کندنی بود پیرن و تنش کردم و یه نفس عمیق کشیدم اما دیگه خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم بی سر و صدا روی صندلی نشستم و تو کل مدت زل زده بودم به زمین... ساعت نه شب بود که با صدای در پریدم هوا که حسام در و باز کرد و یه سینی غذا دستم داد...
    رهام : هنوز اون دختره نرفته؟
    حسام : نه بعد شام می ره
    حسام یه لبخند بهم زد و رفت... سینی رو جلوش گذاشتم و بازم خودم بهش غذا دادم اما ایندفعه حتی یه نگاهم بهش نکردم حتی ندیدم با اون پیرن چه شکلی شده...
    بعد از اینکه مهسا رفت سینی غذا رو داخل آشپزخونه گذاشتم و بدون اینکه غذا بخورم رفتم داخل اتاق و خوابیدم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و چهارم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    ساعتی که دیشب کوک کرده بودم زنگ خورد و با کلی آه و ناله دست و صورتم و شستم و رفتم پایین یکی نیست بگه من و دزدیدی خدمتکار که نیوردی...
    هر چی که داخل یخچال بود و داخل سینی گذاشتم و وقتی چایی آماده شد رفتم بالا و دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا نو...
    در و باز کردم و رفتم داخل و سینی رو جلوش گذاشتم و خودم براش لقمه می گرفتم و جلوش می ذاشتم که گفت :
    _ لقمه هاتم مثل خودت کج و کولست درست لقمه بگیر
    _ مگه می خوای باهاشون عکس بگیری که باید صاف باشن
    _ تو که بازم زبون درازی کردی؟ چند دفعه باید بگم روی حرف من حرف نزن
    یه نگاه تیز بهش کردم و این دفعه لقمه های صاف براش گرفتم و جلوش گذاشتم و آخر سرم چایی رو جلوی دهنش گرفتم تا بخوره...
    خواستم سینی رو پایین ببرم که گفت :
    _ اول لباس برای من بیار بعد برو
    اوه تازه یادم اومد به لباسش نگاه کنم... چقد که زرشکی به پوست سفیدش می یومد با ذوق یه لبخند به انتخاب خوبم زدم که گفت :
    _ به چی می خندی؟
    خندم و سریع جمع کردم و گفتم :
    _ ببخشید الان براتون می یارم
    سریع از پله ها بالا رفتم و یه شلوار جین و پرین سفید و کاپشن مشکی انتخاب کردم و از پله ها دو تا یکی پریدم پایین و لباسا رو دستش دادم که گفت :
    _ یه پیرن سورمه ای ساده تو کمد هست اون و برام بیار
    بازم با دو خودم و بالا رسوندم و همه ی کمد رو ریختم بیرون اما همچین پیرنی نبود از همونجا داد زدم :
    _ همچین چیزی نیست!
    _ اگه درست بگردی پیدا می شه
    نزدیک به نیم ساعت بود که همه جا رو بهم ریختم اما همچین پیرنی پیدا نکردم آخرشم با ناراحتی از پله ها پایین رفتم که دیدم همون پیرن دستشه با تعجب گفتم :
    _ اون همون پیرنه
    _ به جای اینکه اینقد حرف بزنی بیا این و تنم کن دیر شده
    با کلی استرس دوباره رفتم سمتش و پیرن و از تنش در آوردم و اون یکی رو تنش کردم وقتی آخرین دکمه رو می بستم متوجه ی نگاه سنگینش شدم و سرم و بالا آوردم که با هم چشم تو چشم شدیم... نگاهم و ازش دزدیدم و عقب رفتم که در اتاق زده شد و حسام اومد داخل...
    _ چیکار می کنی رهام دیر شد!
    _ تو ماشین و آماده کن من الان می یام
    با رفتن حسام، رهام کاپشن و روی دوشش انداخت و رفت...
    ....
    بالآخره بعد از یک هفته آقا دستش و از داخل گچ در آورد و من راحت شدم تو این مدت از بس ازم کار کشید که آرتروز گرفتم...
    اون روز بعد از اینکه صبحانش و خورد رفت اما بر خلاف همیشه نه حسام باش رفت نه رامتین...
    بعد از اینکه اتاقش و جمع کردم همونجا یه لقمه خوردم و رفتم پایین... از پله ها که پایین می رفتم صدای داد و بیداد حسام و رامتین کل خونه رو برداشته بود با ذوق رفتم پیششون که دیدم دارن منچ بازی می کنن... رامتین با دیدن من با ذوق گفت :
    _ حوری تو هم بیا بازی کنیم
    حسام : آره بیا بشین
    کنارشون نشستم و مهره های زرد و برداشتم که رامتین گفت :
    _ حورا هر کی ببره دو نفر دیگه رو کتک می زنه اگه باختی دبه در نیاری؟
    _ باشه
    بازی که شروع شد رامتین سریع اومد داخل اما من و حسام نه، با حرص بهش نگاه کردم...
    _ حالت و می گیرم
    این دفعه تاس و که انداختم شیش اومد با جیغ و داد مهرم و آوردم داخل و شروع کردم که رامتین داخل حرکت بعدیش زدش و یه قهقه ی بلند زد با حرص تاس و پرت کردم که حسام با همون مهربونی همیشگیش گفت :
    _ حرص نخور
    من و حسام هنوز یک مهره هم نبرده بودیم داخل که رامتین به شکل خیلی ماهرانه ای برد من و حسام با ترس به هم نگاه کردیم...
    رامتین : بیایین جلو جوجه کوچولو ها
    اول یه سیلی محک داخل صورت حسام زد که نصف صورتش سرخ شد و بعدم با نامردی یه سیلی توی گوش من زد که تا مغز استخونم سوت کشید...
    این دفعه من و حسام با حس انتقام بازی رو شروع کردیم اما بازم رامتین برد و دو تا سیلی محکم دیگه هم بهمون زد اما بازم من و حسام از رو نرفتیم دوباره بازی کردیم که این دفعه بازم رامتین برد یه سیلی محکم دیگه هم بهمون زد من و حسام اینقد کتک خوردیم که دیگه از جون افتادیم... صورت حسام که کامل سرخ بود منم لپم و دیگه حس نمی کردم با نفرت به رامتین نگاه کردم و کوسن روی مبل و به سمتش پرت کردم که روی هوا گرفتش و گفت :
    _ آدم باید جنبه ی باخت و داشته باشه حورا خانم
    حسام : وقتی رفتم غذا گرفتم نزاشتم بخوری جنبه ی باخت و می فهمی...
    وای که دمت گرم حسام فقط با غذا می شد رامتین و ترسوند از همین حالا می شد ترس و داخل نگاش دید...
    ساعت یک حسام رفت غذا ها رو بگیره اما خبری از رهام نبود می ترسیدم از رامتین بپرسم فکر بد بکنه... اصلاً نباید بپرسم به من چه ربطی داره اون نیومده...[HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و پنجم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با اومدن حسام دو نفره میز و چیدیم، خواستم سینی غذای رهام و آماده کنم که گفت :
    _ نمی خواد واسه ی ناهار نمی یاد
    قلبم ناراحت شد اما مغزم می گفت به جهنم یه ساعت اون قیافه ی اخموش و نبینم...
    دو نفره پشت میز نشستیم که رامتین با یه قیافه ی مظلوم اومد داخل آشپز خونه...
    حسام : بیا بشین بدون تو خدایی از گلوم پایین نمی ره
    رامتین با ذوق کنار حسام نشست و گفت :
    _ وای وقتی گفتی نمی زارم غذا بخوری نزدیک بود سکته کنم...
    این دفعه سرش و بالا گرفت و بلند گفت :
    _ خدایا هیچ وقت غذا رو از من نگیر... آمین یا رب العالمین
    من و حسام با هم زدیم زیر خنده اما رامتین شروع به خوردن کرد و هر از چند گاهی گوشت به چنگال می زد و جلوی دهن حسام می گرفت و می گفت :
    _ دهنت و باز کن اسکول من بزار خاله حورا ببینه چجوری غذا می خوری...
    این و می گفت و چنگال و محکم می کرد تو حلق حسام و تا دو دقیقه در نمی یورد...
    با مسخره بازیای رامتین غذا رو خوردیم و من ظرفا رو شستم و رفتم تو اتاقم تا یکم بخوابم...
    وقتی بیدار شدم کل اتاق تاریک بود چراغ و که روشن کردم با دیدن ساعت مغزم سوت کشید ساعت هشت شب بود با عجله روسریم و سرم کردم و از اتاق زدم بیرون که حسام با دیدنم گفت :
    _ وقت خواب خانم
    _ چرا بیدارم نکردی؟
    _ کاری نداشتی منم گفتم بزار بخوابه
    با این حرفش یعنی رهام هنوز نیومده چرا دروغ بگم یکم ناراحت شدم و فکر کنم از چهرم مشخص بود که گفت :
    _ چی شده چرا پکری؟
    _ هیچی یکم خستم دلم می خواد برم بیرون
    _ می دونی که نمی شه و گرنه خودم می بردمت آرتا خونه رو زیر نظر داره اینجوری ممکن بفهمه تو اینجایی و درد سر بشه...
    _ می فهمم
    وقتی فهمیدم رهام نیومده دوباره برگشتم داخل اتاق و سر تخت نشستم هیچ وقت فکر نمی کردم از نبود رهام اینقد ناراحت بشم حداقل اگه بود یه ذره باهاش وقت می گذروندم این رامتین که همش سرش تو گوشیه و حسامم درگیر کاراشه...
    اینقد پکر بودم که حتی شامم نخوردم و فقط به ساعت نگاه می کردم از نصف شبم گذشته بود اما هنوز خبری از رهام نبود دیگه واقعاً براش نگران شده بودم مانتو و شالم و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه و چراغ و روشن کردم و سر صندلی نشستم...
    ساعت شد یک اما رهام نیومد دلشوره گرفته بودم می ترسیدم آرتا بلایی سرش آورده باشه از شدت استرس راه می رفتم که با شنیدن صدای در یه نفس عمیق کشیدم و از آشپز خونه زدم بیرون و با عجله به سمت رهام رفتم که بوی مشروبی که خورده بود حالم و بد کرد... اینقد مـسـ*ـت بود که تلو تلو می خورد به سمتش رفتم و زیر بغلش و گرفتم که با تعجب نگام کرد و گفت :
    _ تو کی هستی؟
    _ بلای جونت
    سرش و تکون داد و زیر لب با خودش حرف می زد با کلی بدبختی از پله ها بالا بردمش و کلید برق اتاقش و زدم و بردمش داخل...
    کتش و از تنش در می یورد که یهو غافل گیرم کرد و لباش و روی لبام گذاشت... شوکه شده بودم واقعاً انتظار این و نداشتم با چشمای گرد شده فقط نگاش می کردم اما اون خیلی آروم و یواش لبام و به بازی گرفته بود... به خودم که اومدم هولش دادم که افتاد روی تخت و سریع چراغ اتاق و خاموش کردم و با عجله رفتم داخل اتاق خودم و در بستم از شدت هیجان قلبم تند تند می زد این اولین باری بودم که کسی رو بـ*ـوس می کردم هم عذاب وجدان داشتم هم یه حال عجیبی داخل دلم بود با ترس به لبام دست کشیدم... هنوز تو شوک بودم و خواب از سرم پریده بود و تا خود صبح بیدار بودم و می ترسیدم باهاش چشم تو چشم شم... با صدای زنگ ساعت، بلند شدم و با چشمای پف کرده رفتم داخل آشپز خونه...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و ششم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با استرس سینی و آماده کردم و فقط خدا خدا می کردم چیزی از دیشب یادش نیاد...
    با ترس دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا تو...
    در و باز کردم و رفتم داخل و مثل همیشه سینی و روی میز گذاشتم که با اخم گفت :
    _ سرم درد می کنه برام یه قهوه بیار
    خب خدا رو شکر مثل اینکه یادش نیست...
    رفتم داخل آشپز خونه و قهوه جوش و روشن کردم و همونجا ایستادم و چند دقیقه بعد قهوه رو داخل لیوان ریختم و بردم بالا همین که رفتم داخل اتاق لیوان از دستم افتاد و شکست که رهام با عصبانیت داد زد :
    _ دختره ی دست و پا چلفتی حواست کجاست؟
    _ معذرت می خوام
    _ معذرت خواهی تو به چه دردم می خوره سریع جمعش کن و یکی دیگه برام بیار
    با بغض نشستم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم که یه قطره اشک از چشمم چکید سریع با پشت دستم ردش کردم که نبینه و خورده شیشه ها رو که جمع کردم سریع رفتم پایین و دوباره قهوه درست کردم و بردم بالا و با بغض جلوش گذاشتم که یهو همش و بالا کشید و گفت :
    _ اینا رو ببر نمی تونم بخورم
    بدون حرف سینی رو پایین بردم و دوباره برگشتم داخل اتاقم و از قرار معلوم امروز جمعه بود و آقا سر کار نمی رفت...
    همون جور بی کار داخل اتاق نشسته بودم که دو تا تقه به در خورد سریع شالم و سرم کردم و گفتم :
    _ بفرمایید
    رامتین سرش و از لای در آورد داخل و گفت :
    _ خواهر اجازه هست بیام داخل؟
    _ آره بیا تو
    با ذوق زیاد اومد داخل و کنارم سر تخت نشست و گفت :
    _ می دونی فردا تولد رهامه؟
    با اخم گفتم :
    _ آخه آی کیو من از کجا باید بدونم!
    _ گفتم شاید رهام بهت گفته
    هه آره حتماً اون که فقط بلده سر من داد و بیداد بکنه و تهدیدم کنه...
    _ تو مگه داداش خودت نمی شناسی به جزء پاچه گیری کار دیگه ای بلد نیست
    لبش و گاز گرفت و با صدای زنونه ای گفت :
    _ اوا مادر زشته درباره پسر مردم اینجوری حرف نزن
    یه نشکون از بازوش گرفتم و گفتم :
    _ چرت و پرت نگو، بگو ببینم حالا قراره برا آقا تولد بگیرید
    _ آره بابا مگه تو حیاط و ندیدی؟
    _ نه!
    _ خب برو ببین
    یه صندلی زیر پام گذاشتم تا به پنجره برسم... راست می گفت پنج یا شیش نفر داخل حیاط داشتن میز و صندلی می چیدن اینقد فکرم مشغول بود که متوجه ی سر و صدا نشدم...
    _ می گم تو این سرما چرا بیرون؟
    _ نمی دونم رهام گفت اینجوری بهتره فقط حیف که تو نیستی
    یه پوزخند گوشه ی لبم نشست بیام بیرون تا جلوی اون همه آدم سنگ روی یخم کنه...
    _ ناراحت نباش من اصلاً دلم نمی خواد بیام انشاءاللہ بهتون خوش بگذره... حالا هدیه واسش چی خریدی؟
    _ یه ساعت چیز دیگه ای به ذهنم نرسید
    _ همینم از سرش زیاده
    _ دیگه داری نسبت به داداشم کم لطفی می کنی یا
    _ حقشه بچه پر رو
    _ اشتباه گفتی بچه پر رو تویی رهام بچه اخمو
    _ رامتین برو بیرون دیگه داری وقتم و می گیری
    _ نکبت حیف من که اومدم سر تو رو گرم کردم اصلاً برو پیش همون رهام اخمو [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و هفتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    رامتین با غیض یه نگاه بهم کرد و رفت...
    شالم و کندم و سر تخت دراز کشیدم، هنوزم از کار صبح رهام ناراحت بودم و دلم شکسته بود، رهام داشت گـ ـناه آرتا رو سر من در می آورد و زجرم می داد... همش تقصیر خودمه باید می ذاشتم حسام همه چیز و بهش بگه تا آزادم کنه و برم پی زندگیم مثل احمقا گفتم می خوام انتقام بگیرم... آخه من و چه به انتقام گرفتن همش دارم خدمتکاری آقا رو می کنم اصلاً به من چه ربطی داره دیگه براش هیچ کاری نمی کنم...
    ساعت یک بود و وقت ناهار با لج بازی سرم و بردم زیر پتو و اصلاً تکون نخوردم که دو تا تقه به در خورد...
    _ بیا تو...
    حسام سرش از لای در آورد داخل و با لبخند گفت :
    _ حورا بیا غذای رهام و ببر خودتم بیا ناهار بخور
    یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و با صدای بی جونی گفتم :
    _ حسام اصلاً حالم خوب نیست می شه تو غذاش و ببری؟
    با نگرانی اومد کنارم و دستش و روی سرم گذاشت...
    _ تبم نداری! نکنه مریض شدی؟
    _ نه فکر کنم مسموم شدم...
    _ باشه تو استراحت کن خودم غذاش و می برم...
    ای جان قربون نقش بازی کردن خودم برم اصلاً شکم نکرد... با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم و پام و روی پام گذاشتم...
    حالا حسام برای منم غذام و می یاره بالا و با آرامش می خورم...
    همین جور منتظر غذا بودم که صدای در اومد با ذوق خودم و بازم به بی حالی زدم که رامتین اومد داخل با یه سینی و با نگرانی گفت :
    _ تو که حالت خوب بود چت شد یهو؟
    وقتی دیدم رامتین با خنده بلد شدم و چهار زانو نشستم و گفتم :
    _ اینا رو بی خیال غذای من و بده که حسابی گرسنم...
    _ فیلم بازی کردی؟
    _ آره حوصله نداشتم بازم اون رهام و ببینم، حالا غذای من و بده...
    رامتین با خنده سینی غذا رو جلوم گذاشت با دیدن غذا سکته رو زدم و با شک گفتم :
    _ این دیگه چیه؟
    _ حسام گفت مسموم شدی منم گفتم ماست و برنج براش خوبه
    _ تو چرا نظر میدی؟ آخه این و جلو گربه بزاری قهر می کنه من این و نمی تونم بخورم... برو برام از اون غذا خوشمزه ها بیار
    به دیوار تکیه داد و گفت :
    _ تمام شد همش و خوردم...
    با حرص یکی محکم زدم داخل شکمش که از درد جمع شد...
    _ ای کارد بخوره تو اون شکمت...
    _ به من چه می خواستی بیای بخوری... حالا هم بخور کمتر نق بزن و گرنه همینم می خورم...
    _ اصلاً روده ی تو پیچ و خم نداره می خوری می ری دستشویی
    _ خیلی کارت زشت رفت و آمد من و تو دست شویی زیر نظر داریا، اگه روت می شد باهام داخلم می یومدی...
    _ بی شعور!
    با بغض سینی رو جلوم کشیدم و شروع به خوردن کردم از بس گرسنه بودم همش و تا آخر خوردم...
    _ خوبه خوشتم نمی یومد...
    _ دوست دارم مشکلی داری؟
    _ نه به من چه!
    _ اصلاً من دیگه جدی، جدی با تو قهرم برو بیرون، حق خور...
    _ واسه غذا می خوای قهر کنی؟
    _ تو خودت واسه غذا آدم می کشی من چرا قهر نکنم؟
    به نشانه ی اعتراض بهش پشت کردم که دستش و دراز کرد و سینی غذا رو برداشت و شروع به زدن کرد...
    _ من با این چیزا خر نمی شم...
    _ اگه برات بخونم؟
    _ حالا ببینم چی می خونی...
    یکم اهم اهم کرد تا صداش و صاف کنه و بعد شروع به زدن و خوندن کرد...
    _دیشب نه پری شب دو تا دختر قرتی با ممد و مهدی رفتن توی پارتی
    آی انار انار کیلو پونزده هزار واسه بچه سوسول کیلو یازده هزار
    هر بچه سوسول یه پراید داره تو پراید خود یه دختر داره...
    ما نیس با موتور گازی شب ها می رویم پیر زن بازی...
    نه روسری نه تو سری مملکت و دوس پسری...
    ریمل می زنن به اون چشاشون، مانتو می پوشن تا اونجا هاشون، ماتیک می زنن به اون لباشون آدم می میره براشون...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجاه و هشتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    بالشت روی تخت و محکم زدم داخل سرش...
    _ بی تربیت...
    _ من با همین آهنگ مخ ده تا دختر و زدم...
    _ حتی مهسا؟
    یهو قیافش جدی شد و گفت :
    _ حسام همه چیز و برات تعریف کرد؟
    _ آره
    این دفعه یه قیافه ی چندش به خودش گرفت و گفت :
    _ نه بابا اون نکبت خودش بهم می چسبه، هر کاری می کنم نمی ره... من نمی فهمم حسام عاشق چیه این شده؟ به جزء قیافه چیز دیگه ای نداره...
    با بغض گفتم :
    _ اونم مثل من خر بود
    _ تو که واقعاً خری
    _ تو تا حالا عاشق شدی؟

    _ نه بابا هنوز کسی رو پیدا نکردم که لایقم باشه
    _ اوه کی می ره این همه راه و
    _ آره دیگه من یه دختر می خوام آشپزیش عالی باشه تنها ملاکم همینه...
    _ خب همین که غذا براتون می پزه رو بگیر

    با ناراحتی گفت :
    _ آره عالیه فقط کاش مرد نبود
    _ مرده!
    _ آره به خشکی شانس
    وای دست و پنجش درد نکنه غذا درست کردنش عالیه...
    یکم با رامتین صحبت کردم تا کمتر حوصلم سر بره... ساعت پنج بود که گفت با مهسا قرار داره و رفت... دوباره بیکار همونجا نشستم تا شب و بازم موقع شام التماس حسام کردم که خودش غذای رهام و ببره و اونم قبول کرد...
    همون جور توی اتاق نشسته بودم که در به شدت باز شد پریدم تا روسریم و از روی زمین بردارم که پاش و روش گذاشت با اخم به قیافه ی برزخ رهام نگاه کردم...
    _ پاتو بردار
    بدون توجه به من بازوم و گرفت و توی یه حرکت از زمین بلندم کرد...
    حسام : رهام ولش کن حالش خوب نیست...
    _ این که از من سالم تره!
    با مظلومیت گفتم :
    _ از لحاظ روحی مشکل دارم
    _ اونوقت چه مشکلی؟
    هر چی فکر کردم هیچی به ذهنم نرسید خاک تو سرم این چی بود گفتم حالا چی بگم؟... بعد از کلی فکر کردن گفتم :
    _ دلم برای آرتا تنگ شده
    بازم من چرت و پرت گفتم دیوار از آرتا کوتاه تر نیست من بگم...
    رهام اخمش و غلیظ تر کرد و کشون کشون من و از اتاق برد بیرون...
    حسام : رهام دستش و کندی
    _ تو دخالت نکن حسام
    با التماس به حسام نگاه کردم که با ناراحتی سرش و تکون داد...
    من و برد داخل اتاق خودش و در و محکم بست و با اخم تو صورتم داد زد...
    _ یه بار دیگه آبغوره بگیری و کارت و درست انجام ندی به خدا آرتا رو جلوت تیکه تیکه می کنم...
    قربون دستت هر چه سریع تر اینکار و بکن جیـ*ـگر منم خنک شه...
    _ حالا هم همین جا می ایستی تا غذا خوردن من تمام شه...
    ای نکبت حتماً باید یکی بالا سرت باشه تا غذا بخوری خب خودت کوفت کن دیگه... فقط بلده زور بگه...
    با اخم یه نگاه به موهام کرد و گفت :
    _ موهات و بکن تو لباست می ریزه تو اتاقم
    خوبه خودش نذاشت روسری سرم کنم منم به حرفش گوش نمی دم تا چشش در آد...
    خودم و زدم به نشنیدن و روم و اون ور کردم...
    _ مگه نمی شنوی؟ می گم موهات و بکن تو لباست
    _ مو هام خراب می شه
    این و که گفتم بلند شد و به طرفم اومد که از ترس یه قدم عقب رفتم... بهم که نزدیک تر شد خواستم فرار کنم که مچ دستم و گرفت...
    _ وایسا کاریت ندارم
    با استرس سرم جام ایستادم که رفت پشت سرم و شروع به بافتن موهام کرد از تعجب چشمام گرد شد... هر نفسش که به گردنم می خورد ضربان قلبم و بالا می برد... اما اون با آرامش مو هام و بافت و انداخت زیر مانتوم و بعد رفت سر جاش نشست و غذاش و خورد... اما من تو دلم آشوب بود هنوز قلبم تند تند می زد...
    با پاهای لرزون سینی غذا رو بردم آشپزخونه که حسام با ترس اومد طرفم...
    _ چی شد کتکت زد؟
    _ نه فقط یکم داد و بیداد کرد
    _ همش تقصیر خودته هی دست می زاری رو نقطه ضعفش چرا اسم آرتا رو آوردی؟
    _ چیز دیگه ای به ذهنم نرسید... تو رو خدا تو دیگه سوال پیچم نکن...[HIDE-THANKS]


    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    [/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا