[HIDE-THANKS]پست صد و چهل و نهم
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
_ بله ببخشید از این به بعد حواسم هست
دیگه چیزی نگفت و داخل سکوت صبحانش و خورد و رفت...
بعد از رفتنش یه لقمه خوردم و مشغول تمیز کردن اتاقش شدم اینقد تمیز بود که نیازی به تمیزکاری نداشت اما واسه اینکه عصبی نشه یه ذره دستمال کشیدم به وسایلش و رفتم بیرون...
تو این یک هفته حمام نرفته بودم و بوی گربه گرفتم بودم..
دلم می خواست یه دوش حسابی بگیرم اما نمی دونستم حمام کجاست...
دو تا تقه به در اتاق حسام زدم اما کسی جواب نداد از پله ها پایین رفتم که صدا از داخل سالن اومد با عجله رفتم داخل سالن که رامتین مشغول فیلم دیدن بود...
_ می گم حسام کجاست؟
_ با رهام رفته کارش داری؟
_ آره می خواستم تا رهام نیست برم حمام
_ خب برو
_ عقل کل... نمی دونم کجا برم
چشمش و از تلوزيون برداشت و گفت :
_ حمام هست که بری اما یه مشکلی هست اگه بری داخل اتاق من حمام که ممکن یهو بیان و فکر بد کنن اتاق حسامم که قفله می مونه حمام رهام که اگه سر برسه هر دومون و می کشه...
_ پس من چیکار کنم؟
یکم فکر کرد و گفت :
_ جهنم و ضرر برو حمام اتاق خودم
با هم رفتیم داخل اتاق رامتین و منتظر موندم تا داخل حمام تمیز کنه...
_ برو داخل پاکه پاک
یه لبخند زدم و رفتم داخل حمام و یه دوش حسابی گرفتم و لباسام دوباره پوشیدم و زدم بیرون، رامتین همونجا سر تخت نشسته بود که با بیرون اومدنم همون جور که سرش تو موبایلش بود گفت :
_ آفرین زود تمومش کردی فقط مو هات و خشک کن تا هم خونه رو نشونت بدم هم خودم سر گرم بشم...
از خدا خواسته قبول کردم و سریع رفتم داخل اتاقم و مو هام و خشک کردم و از داخل همون کمد یه روسری در آوردم و پوشیدم...
تو آینه به خودم نگاه کردم رسماً شبیه هیولا بودم... شلوار گشاد که بخاطر بلند بودنش دو تا تاش زده بودم با مانتو گشاد زیر زانوی قهوه ای دقیقاً شبیه مانتوی معلما و یه روسری گل گلی رنگ و رو رفته، خدا می دونه این لباسای کیه!
با همون تیپ افتضاحم از اتاق زدم بیرون که رامتین با دیدنم بلند زد زیر خنده...
_ چقد تیپت بده... رهام از قصد فرستادت تو این اتاق
با تعجب گفتم :
_ چرا؟
_ آخه اینجا مال خدمتکار قبلی مون بود زن خیلی خوبی بود ولی داخل همین اتاق روی همون تخت دق کرد و مرد...
این و گفت و بازم زد زیر خنده...
_ رهام فرستادت اینجا ببینه تو هم دق می کنی یا نه...
آشغال بی شعور من و بگو که فکر کردم بهم لطف کرده نگو داره آرزوی مرگم می کنه... انشاءالله همین امروز فلج شه من ببینمش... از خود رازی!
لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم :
_ اصلاً من قهرم!
_ اصلاً بهت نمی یاد
_ آره می دونم هر وقت این کار و می کنم مامانم می گـه شبیه قورباغه شدی
_ دقیقاً راست می گـه
با هم دیگه از خونه زدیم بیرون، نمای کاخ کاملاً سفید و با شکوه بود و دور تا دورش دیوارای بلند و نرده... اما حیف که هیچ گل و درختی داخل حیاط نبود، کل زمین سنگ فرش سفید بود، با تعجب گفتم :
_ کی اینجا رو انتخاب کرده؟ طرف عشق سفید بوده ها
_ رهام
با تعجب گفتم :
_ رهام! اون که همه اتاقش و لباساش مشکیه!
_ مونده تا اون و بشناسی
واه طرف داخل اتاق پنجره باز نمی کنه نور بیاد داخل اونوقت همه جا رو سفید کرده...
بر خلاف جلوی خونه پشت خونه عالی بود یه آلاچیق بزرگ که داخلش نیمکت چوبی چیده بودن با دو تا فانوس بزرگ یه باغچه ی کوچیکم اون گوشه ی حیاط بود... سمت چپشم یه اتاقک نسبتاً بزرگ...
_ فکر کنم این خونه ی خدمتکاراست...
_ نه اینجا استخر، ما خدمتکار نداریم
_ مگه میشه پس اون همه غذای خوشمزه رو کی درست می کنه؟
_ قبلا چند تا خدمتکار داشتیم که تو زرد در اومدن و یکیشون تو همون اتاق تو دق کرد بعد از اون رهام دیگه خدمتکار نیورد داخل خونه... یه خانواده همین نزدیکیا زندگی می کنن که برامون غذا درست می کنن و ما می ریم ازشون می گیریم، هر وقتم خونه خالیه می یان اینجا رو تمیز می کنن...
اه الان وقت خوبیه بفهمم اینجا کجاست...
_ راستی اینجا کجاست؟
_ دماوند
_ دماوند! شما من و از شیراز چطور آوردین اینجا؟
_ با ماشین البته تو دو روز بی هوش بودی متوجه نشدی
اه پس بگو چرا اینقد اینجا هوا سرده...
_ سوال دیگه ای ندارید خانم؟
_ نه الان چیزی به ذهنم نمی رسه
_ پس بیا بریم داخل تا رهام نیومده
یا هم برگشتیم داخل خونه خواستم برم داخل اتاقم که گفت :
_ کجا می ری؟ تو اتاق حوصلت سر می ره بیا بشین همین جا
_ حالا که اسرار می کنی باشه
رو به روش روی یکی از مبلا نشستم که با دقت خاصی بهم رل زده بود، سرم و تکون دادم و گفتم :
_ چیه؟
_ می گم ساعت دو ظهر من گرسنمه تو بلدی آشپزی کنی؟
_ تو بگو نیمرو من اونم بلد نیستم...[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
_ بله ببخشید از این به بعد حواسم هست
دیگه چیزی نگفت و داخل سکوت صبحانش و خورد و رفت...
بعد از رفتنش یه لقمه خوردم و مشغول تمیز کردن اتاقش شدم اینقد تمیز بود که نیازی به تمیزکاری نداشت اما واسه اینکه عصبی نشه یه ذره دستمال کشیدم به وسایلش و رفتم بیرون...
تو این یک هفته حمام نرفته بودم و بوی گربه گرفتم بودم..
دلم می خواست یه دوش حسابی بگیرم اما نمی دونستم حمام کجاست...
دو تا تقه به در اتاق حسام زدم اما کسی جواب نداد از پله ها پایین رفتم که صدا از داخل سالن اومد با عجله رفتم داخل سالن که رامتین مشغول فیلم دیدن بود...
_ می گم حسام کجاست؟
_ با رهام رفته کارش داری؟
_ آره می خواستم تا رهام نیست برم حمام
_ خب برو
_ عقل کل... نمی دونم کجا برم
چشمش و از تلوزيون برداشت و گفت :
_ حمام هست که بری اما یه مشکلی هست اگه بری داخل اتاق من حمام که ممکن یهو بیان و فکر بد کنن اتاق حسامم که قفله می مونه حمام رهام که اگه سر برسه هر دومون و می کشه...
_ پس من چیکار کنم؟
یکم فکر کرد و گفت :
_ جهنم و ضرر برو حمام اتاق خودم
با هم رفتیم داخل اتاق رامتین و منتظر موندم تا داخل حمام تمیز کنه...
_ برو داخل پاکه پاک
یه لبخند زدم و رفتم داخل حمام و یه دوش حسابی گرفتم و لباسام دوباره پوشیدم و زدم بیرون، رامتین همونجا سر تخت نشسته بود که با بیرون اومدنم همون جور که سرش تو موبایلش بود گفت :
_ آفرین زود تمومش کردی فقط مو هات و خشک کن تا هم خونه رو نشونت بدم هم خودم سر گرم بشم...
از خدا خواسته قبول کردم و سریع رفتم داخل اتاقم و مو هام و خشک کردم و از داخل همون کمد یه روسری در آوردم و پوشیدم...
تو آینه به خودم نگاه کردم رسماً شبیه هیولا بودم... شلوار گشاد که بخاطر بلند بودنش دو تا تاش زده بودم با مانتو گشاد زیر زانوی قهوه ای دقیقاً شبیه مانتوی معلما و یه روسری گل گلی رنگ و رو رفته، خدا می دونه این لباسای کیه!
با همون تیپ افتضاحم از اتاق زدم بیرون که رامتین با دیدنم بلند زد زیر خنده...
_ چقد تیپت بده... رهام از قصد فرستادت تو این اتاق
با تعجب گفتم :
_ چرا؟
_ آخه اینجا مال خدمتکار قبلی مون بود زن خیلی خوبی بود ولی داخل همین اتاق روی همون تخت دق کرد و مرد...
این و گفت و بازم زد زیر خنده...
_ رهام فرستادت اینجا ببینه تو هم دق می کنی یا نه...
آشغال بی شعور من و بگو که فکر کردم بهم لطف کرده نگو داره آرزوی مرگم می کنه... انشاءالله همین امروز فلج شه من ببینمش... از خود رازی!
لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم :
_ اصلاً من قهرم!
_ اصلاً بهت نمی یاد
_ آره می دونم هر وقت این کار و می کنم مامانم می گـه شبیه قورباغه شدی
_ دقیقاً راست می گـه
با هم دیگه از خونه زدیم بیرون، نمای کاخ کاملاً سفید و با شکوه بود و دور تا دورش دیوارای بلند و نرده... اما حیف که هیچ گل و درختی داخل حیاط نبود، کل زمین سنگ فرش سفید بود، با تعجب گفتم :
_ کی اینجا رو انتخاب کرده؟ طرف عشق سفید بوده ها
_ رهام
با تعجب گفتم :
_ رهام! اون که همه اتاقش و لباساش مشکیه!
_ مونده تا اون و بشناسی
واه طرف داخل اتاق پنجره باز نمی کنه نور بیاد داخل اونوقت همه جا رو سفید کرده...
بر خلاف جلوی خونه پشت خونه عالی بود یه آلاچیق بزرگ که داخلش نیمکت چوبی چیده بودن با دو تا فانوس بزرگ یه باغچه ی کوچیکم اون گوشه ی حیاط بود... سمت چپشم یه اتاقک نسبتاً بزرگ...
_ فکر کنم این خونه ی خدمتکاراست...
_ نه اینجا استخر، ما خدمتکار نداریم
_ مگه میشه پس اون همه غذای خوشمزه رو کی درست می کنه؟
_ قبلا چند تا خدمتکار داشتیم که تو زرد در اومدن و یکیشون تو همون اتاق تو دق کرد بعد از اون رهام دیگه خدمتکار نیورد داخل خونه... یه خانواده همین نزدیکیا زندگی می کنن که برامون غذا درست می کنن و ما می ریم ازشون می گیریم، هر وقتم خونه خالیه می یان اینجا رو تمیز می کنن...
اه الان وقت خوبیه بفهمم اینجا کجاست...
_ راستی اینجا کجاست؟
_ دماوند
_ دماوند! شما من و از شیراز چطور آوردین اینجا؟
_ با ماشین البته تو دو روز بی هوش بودی متوجه نشدی
اه پس بگو چرا اینقد اینجا هوا سرده...
_ سوال دیگه ای ندارید خانم؟
_ نه الان چیزی به ذهنم نمی رسه
_ پس بیا بریم داخل تا رهام نیومده
یا هم برگشتیم داخل خونه خواستم برم داخل اتاقم که گفت :
_ کجا می ری؟ تو اتاق حوصلت سر می ره بیا بشین همین جا
_ حالا که اسرار می کنی باشه
رو به روش روی یکی از مبلا نشستم که با دقت خاصی بهم رل زده بود، سرم و تکون دادم و گفتم :
_ چیه؟
_ می گم ساعت دو ظهر من گرسنمه تو بلدی آشپزی کنی؟
_ تو بگو نیمرو من اونم بلد نیستم...[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]