کامل شده دریچه عشق ممنوعه( جلد اول : نفرین یک ساحره) | Razieh1583 کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان و ژانرش رو دوست دارید؟

  • خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است.

razieh1583

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
4,408
امتیاز
446
سن
20
محل سکونت
تهران
لینک گروه رمان نفرین یک ساحره
دوستان عزیز عضو شید عکس شخصیت ها اینجا گذاشته میشه و نظرات و انتقادات شما با جون و دل پذیرفته میشه
مرسی که هستین
رمان به جاهای تخیلیش رسیده و امیدوارم لـ*ـذت ببرید
مرسی که صبوری کردید...در ضمن شرکت در نظر سنجی فراموش نشه
یا حق
:aiwan_light_heart::aiwan_light_kiss2::aiwan_lggight_blum:

Please, ورود or عضویت to view URLs content!






پست سی ام

با فکری که به ذهنم رسید سریع ورق مخصوص برای برداشت اثر انگشت رو برداشتم...
امیدوارم که اثر انگشتش پاک نشده باشه
خوشحال از این که بالاخره تونستم تو این خونه خالی از سکنه که از قضا درن دشت هم هست اثر انگشتش رو پیدا کنم ، به سمت در اتاق به راه افتادم
فقط امیدوارم جواب بده
با نفسی حبس شده ورقه رو به سمت اثر انگشت بردم و...
دربا صدای تیکی باز شد

خر کیف درو حل دادمو داخل شدم که اه از نهانم بلند شد
حالا بین این همه پرونده چجوری مدرک مبنی بر کشته شدن ملیکا پیدا کنم؟

***

_سوزان...؟
کمکـــم کنــــ....کمکــــ کنــــ
بیا اینجـــــا....

داد زدم_تو کی هستی؟
چرا از من کمک میخوای؟

_سوزانــــ...بیا اینجــــا...کمکم کن...کمکم ککنـــ

نمیدونستم کجام فقط میدیم که وسط یه قبرسون هستم و این ترسم رو بیشتر میکرد
پاهام منو به سمت صدا هدایت کرد که....

با تکون های شدیدی از خواب پریدم
نگران بالای سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد
دستی به پیشونیه عرق کردم کشیدم که صدای مادرم منو به خودم اورد_سوزان دخترم...حالت خوبه؟

لبخند نیم بندی زدم_ا..اره...خوبم

_ولی من اینطور فکر نمیکنم...
دلیل این گریه های شبانت چیه؟برای چی هر شب گریه میکنی؟
تو دقیقا از وقتی که به خونه ملیکای خدا بیامرز رفتی اینجوری شدی...
دخترم...اگه اتفاقی افتاده به من بگو

_نه مامان خوبم...مطمئن باش اگه چیزی بشه حتما خبرت میکنم!

بعد از شستن دست و صورتم به همراه مادرم به طبقه پایین رفتم
مدام فکر میکردم یکی پشت سرمه و این منو اذیت میکرد
کل شام رو فقط به خوابی که دیدیم فکر میکردم
اوایل فکر میکردم که این خوابا ربطی به رفتن به خونه ملیکا نداره ولی این خوابا دقیقا از 5 روز پیش شروع شد
بعد از خوردن شامم که اصلا نفهمیدم چی خوردم به سمت اتاقم به راه افتادم
درو باز کردم و به سمت پرونده هایی که از اون خونه دراورده بودم به راه افتاده بود
تو این 5 روز متوجه شدم ملیکا درگیر ازمایشی بوده که ممنوعه بوده
و این ازمایش بی ربط به سوالی که اونروز تو ازمایشگاه دقیقا روزی که رفته بودم اونجا تا حالشو جویا بشم نیست
پرونده رو باز کردم دوباره مشغول کار شدم
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای بدی که اینجاد شد 3 متر پریدم هوا
نگاهه پر خشممو نثار پنجره ای کردم که بی هوا باز شده بود و منو تا مرز سکته بـرده بود
همونجور که نفرینش میکردم و غر میزدنم پنجره رو بستم به سمت دستشویی رفتم تا یه اب به دست صورتم بزنم
نگاهمو به اینه دوختم با چیزی که دیدم ، با اخرین توانم جیغ زدم
موجودی با صورت سفید و بی روح با اون لبخندی که ازش خون چکه میکرد ، چشم های سیا سیاه و اون دندون های تیز و برنده بهم خیره شده بود
با ترس به عقب برگشتم که چیزی رو ندیدم که همزمان شد با برخورد در به دیوار وصدای نگران پدر و مادرم که مدام من رو صدا میزدن

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و یکم

    از دستشویی بیرون اومدم
    به محض این که نگاهه ننه بابام بهم افتاد نگران اومدن سمتم شروع کردن به پرسیدن سوال

    مامان_حالت خوبه؟

    بابا_چرا جیغ زدی دخترم؟

    مامان_اتفاقی افتاده؟

    بابا_چرا صورتت خونیه؟

    با اخرین سوالی که بابا پرسید شکه به سمت دستشویی دوییدم
    به محض ورودم به دستشویی و دیدن جای ناخون و خوونی که روی صورتم خود نمایی میکرد همه و همه دست به دست هم دادن که اه از نهانم بند شه

    برای جمع کردن موضوع ، لبخند مصنوعی زدمو رو به دوتاشون که با نگرانی نگاهم میکردن گفتم:
    چیزی نست خواب بودم بیدار شدم برم دستشویی جا ناخونامو رو صورتم دیدم ترسیدم جیغ زدم

    با این هیچکدمشون قانع نشده بودن ولی به ناچار سری تکون دادن که با حرفی که بابا زد سکته ناقص رو زدم
    بابا_اینا چیه رو تختت دخترم؟

    هول زده گفتم_هی..هیچی..هیچی...یخورده از خرت و پرتامه داشتم مرتبشون میرکردم

    مامان_ولی تو که گفتی خواب بودی؟

    لعنتی...به معنی واقعی کلمه گند زدم

    لبخند مسخره ای زدم_ای بابا مادر من خب وقتی داشتم کار میکردم خوابم برد...حالا چه گیری دادین به این موضوع؟

    بابا سری به نشونه تاسف تکون داد
    مامان مشکوک نگاهم کرد_مطمئنی حالت خوبه؟

    _خوبم مامانم خوبم

    _ولی من اینطور فکر نمیکنم

    بالاخره بعد از کلی دنگ و فنگ و بستن و شست و شوی زخم صورتم رضایت دادنو از اتاق رفتن بیرون
    ولی این وسط یه چیزی باقی موند...اون شخص ترسناکی که تو ایینه دیدم..با جای ناخون روی صورتم...از کجا پیداشون شد؟
    حتی فکر کردن به اون موجود ترسناک و چندش اور لرز مینداخت به بدنم

    بیخیال شدمو این موضوع رو به بعد موکول کردم...
    به سمت پرونده ها رفتم
    امشب نوبت بخش پرونده B بود
    یکی از پرونده هارو انتخاب کردمو از زیر بقیه بیرون کشیدم که با پرت شدن چیزی روی پام توجهم بهش جلب شد
    نگاهمو به زیر دوختم که با پرونده ای به رنگ قرمز روبه رو شدم
    دولا شدمو پرونده رو از روی پام برداشتم
    کلامت روی جلد پوشه ، تعجبم رو بیشتر میکرد
    ناخود اگاه کلماتی که روی جلد پوشه بهم دهن کجی میکردند رو زمزمه کردم_ بخش سری...ازمایش ممنوعه

    کنجکاو از پرونده ای که پیدا کرده بودم تختمو خلوت کردمو پرونده رو باز کردم و شروع کردم به خوندش
    هرچی جلوتر میرفتم تعجب و سوالاتی که توی مغزم رژه مرفت هم بیتشر میشد
    ملیکا...منظورت از این کار چی بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و دوم

    کلافه از این همه رمز و کلمه های مجهول متنی رو که از پرونده هایی که از خونه ملیکا ، تو بخش مهم پیدا کرده بودم رو ثبرای بار دهم دوباره میخونم_( و آنگاه که خشم ساحره برمی انگیزد ، برای نجات دو ملت ، نفرین یک ساحره دریچه عشق ممنوعه را باز میکند)

    خدایا این یعنی چی؟منظورش از گذاشتن این پیام چیه؟
    کلافه موهایی رو که دورم اشفته ریخته بودمو بهم میریزم

    نفسمو پر صدا بیرون میدم و دوباره مشغول گشتن تو همین پرونده میشم که نگاهم به سمت متنی که با هایلایت قرمز رنگ ، قرمز شده بود کشیده شد
    متعجب از این متن رو به روم شروع میکنم به خوندش_
    (اتریسا ملکه اتش ، زردا فرزند و خود را جانشین اعلام نمود.
    اون فرزندش را در ماه خونین با پسری اصیل از یانونان زوج نمود
    شگون ، گرگ سفید را به ساحره بزرگ داد و او با استفاده از قدرت خود وداع خونین را بین زردا و خمـار نالان انجام داد
    خمـار نالان با قلبی شکسته از غم از دست دادن همسرش به تماشای شهر ویران مقابل چشمانش نشست
    همسر او گرفتار نفرین یک ساحره ، از دنیا رفت)

    باز هم همون کلمات...باز هم همون رمز و راز ها و باز هم همون اتفاقات مجهول
    عصبی تموم وسایلمو پرت میکنم ....کلافه سرمو رو پرونده میزارم
    مغزم پر شده از 11 کلمه
    اتریسا ، زردا ، ماه خونین ، یونان ، شگون ، گرگ سفید ، ساحره ، وداع خونین ، خمـار نالان ، تماشای شهر ویران و همسر


    همین...همین 11 کلمه که شاید بی اهمیت باشن مغزم رو درگیر کرده بود
    ولی چرا ملیکا باید مدام روی نفرین یک ساحره و دریچه عشق ممنوعه تاکید کنه؟
    چرا این کلمات؟
    چرا باید دور این کلمات رو با ماژیک قرمز کنه؟
    چرا ... چرا ... و چرا؟
    این چراها مثل خوره افتاده بودن به جونم
    با چیزی که به ذهنم رسید با شتاب سرمو از پرونده بلند میکنم
    دستمو برای پیدا شدن وسایلم روی زمین میکشم...اه لعنتی کجان پس؟
    خوشحال از پیدا کردنشون پرونده رو دوباره باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن کلماتی که ملیکا روی اونا تاکید کرده بود

    برای این که کلمه ای رو جا ننداخته باشم شروع کردم به مرور دوباره_(آتریسا ، زردا ، ماه خونین ، یونان ، شگون ، گرگ سفید ، ساحره ، وداع خون ، خمـار نالان ، تماشای شهر ویران و همسر)

    خب...این کلمات چه معنی میده؟
    الان با اینا چیکار کنم؟جمله بسازم؟
    هوفــــــــ

    نگاهی به ساعتی که ساعت 2:00 رو نشون میداد انداختم
    چقدر زود گذشت...الان دارم حس میکنم که چقدر خوابم میاد
    کلافه از ناتوان بودن برای حل این قضایا و راز و مسئله ای که جلو رومه وسایلمو جمع میکنم و به تختم پناه میبرم
    اینقدر به اینده نامعلوم و اون کلمات فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و سوم


    نصفه شب ساعت 3:00 که به خاطر دیدن همون خواب بود بیدار شدم
    بازم همون کابوس...
    همون صدا...
    و همون مکان...
    بیخیال از تختم پریدم پایین و بعد از پوشیدن لباسام و ارایش مختصری که به یه رژلب قرمز جیغ و یه ریمل تخم میشد و برداشتن وسایل و تحقیقاتی که توی 6 روز گذشته انجام دادم ، راهی خونه دانیال شدم
    تنها کسی که میتونست کمکم کنه تا پرده از این راز برداشته شه
    اروم در اتاقمو باز میکنمو بعد از اطمینان از این که کسی بیدار نیست پاورچین پاورچین از راه پله عبور میکنم
    داشتم رد میشدم که به محض این که نگاهم به اشپزخونه افتاد صدای قار و قور شکمم بلند شد
    دستی به شکمم میکشمو با لحنی مظلوم میگم_اخی...مامانی فعلا کار داره ...فعلا یخورده تحمل کن تا از خونه دانی جلبکه برگردیم...خب؟

    خلم خودتونید

    پس خوردن رو به بعد موکول کردم و بعد از براشتن کفشام از جاکفشی بدون سر و صدا درو باز کردمو بعد از پوشیدن کفشام بی سرو صدا درو بستم که مساوی شد با نفس راحتی که کشیدم
    خندم گرفت...از خونه خودم باید عین دزدا بزنم بیرون...هرکی منو ببینه فکر میکنه دزدم
    البته تو این ساعت از صبح چرنده هم پر نمیزنه چه برسه به ادمیزاد

    بیخیال فکر کردن سوار ماشینم شدمو به سمت خونه ی دانیال روندم
    از دور هم اون در سفید رنگ با طرح های طلایی توی چشم بود
    از ماشین پیاده شدم
    جلوی در وایسادم
    دستمو به نیت زنگ زدن جلو بردم ولی بین راه متوقف شد
    بالاخره دلو زدم به دریا و زنگ رو زدم
    یک بار...
    دو بار...
    سه بار...
    یخورده وای
    سادم ...دیگه داشتم نا امید میشدم خواستم برم که یه دفعه در باز شد و قامت رشید دانیال با اون صورت خواب الود و اون حالت ژولیده که شبیه به دلقک ها بود تو چهارچوب در نمایان شد
    با دیدن من چشماش تا اخرین حد گشاد شد و خواب از سرش پرید
    خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم

    با تعجب و حیرت با اون صدای دورگه ای که هنوز هم رگه های خواب توشون احساس میشد گفت_سوزان...اینجا چیکار میکنی؟

    جدی نگاهش کردم__باید حرف بزنیم

    نمیدونم چی تو صورتم دید که اون تعجب و بهتی که تو تک تک اجزای صورتش هویدا بود جاشو به جدیتی داد که حتی من هم ازش حساب میبردم

    از جلوی در کنار رفت که برم داخل
    تشکری زیر لب کردمو رفتم تو که نگاهم که به خونش افتاد خشکم زد
    صدای شرمنده شو درست بقل گوشم شنیدم_باید ببخشید اینجا یخورده بهم رخته ِش...
    از ترس 3 متر پریدم هوا
    چشم غره ای توپ نثارش کردم
    خدایی به اینجا میگه یخورده به هم ریخته؟
    خونش ترکیده که...
    لباساش یه جا...بشقابای کثیف یه جا...اشغالا کف سرامیکا...تلویزیون روشن...

    بی توجه به حالت خونش رو یکی از مبلا که کمتر بهم ریخته بود نشستم
    بعد از چند دقیقه با دوتا نسکافه اومد نشست رو به روم
    منتظر نگاهم کرد و منتظر یه توضیح از جانب من برای اومدن به اینجا اون هم تو این ساعت بود

    گلومو صاف کردم و گفتم_میدونم بد موقعی اومدم اما به کمکت احتیاج دارم!

    _چی شده؟ باز چه اتفاقی افتاده سوزان؟

    _من... راستش 5 روز پیش رفتم خوه ملیکای خدابیامرز..

    حتی فکر کردن به نبود ملیکا باعث شد که بغضی عظیم به گلوم چنگ بزنه
    دهن باز کردم که دامه حرفمو بگم که با دادی که دانیال زد 3 متر پریدم هوا

    _چــــــــــی؟کجا رفتی؟

    اخمام جمع شد_داد زدن... کجای این حرفم جای تعجب و بهت داشت؟

    _نه اخه خیلی ناگهانی گفتی شکه شدم

    کلافه هوفی کردم که سوال دانیال منو به خودم اورد

    _حالا چرا رفتی اونجا؟

    _چون لازم بود...چون من دنبال مدرک بودم

    _و اونوقت چه مدرکی که من ازش بی خبرم؟

    _مدرک مبنی بر کشته شدن ملیکا

    _بس کن سوزان...مگه ندیدی مامورا چی گفتن؟اونا گفتن چون اونجا نشتی گاز بوده و استفاده از مواده ازمایشگاهی باعث اتش سوزی شده

    _نه دانیال...ممکن نیست که دلیل اتیش سوزی این بوده باشه!

    _منظورت چیه؟

    _اونا دارن میاد دانیال...اونا دارن میان...

    _کی سوزان؟کی داره میاد؟از چی حرف میزنی؟

    لبمو از استرس تر میکنم...
    بین گفت و نگفتن مونده بودم ولی دل و زدم به دریا_موجودات ماورا...اونا دارن میان...من قاتی پرونده هایی که خونه ملیکا پیدا کردم دیدم که هشدار داده از اومدن اونا

    _سوزان بس کن..بس کن...
    این حرفا یعنی چی؟هیچ میفهمی داری چی میگی؟به نظر من ، تو به خاطر مرگ ملیکا دچار شکی شدی که باعث شده همچین فکرایی بکنی...

    با بهت نگاهش کردم
    جوشش چشمه اشکم رو بعد از مدت ها احساس کردم
    عصبی از جام بلند شدمو داد زدم_باشه دانیال خان باشه...اره من دیوونم تویی که عاقلی...
    وقتی با مدرک برگشتمو بهت ثابت کردم که اونا دارن میان دوست دارم ببینم مثل الان به من میگی دیوونه یا نه؟

    خواست دستمو بگیره که به شدت پسش زدمو بعد از برداشتن کیف مدارک و پالتوی مشکی رنگم از خونه زدم بیرون و به دانیالی که منو صدا میزد و ازم میخواست که وایسم توجهی نکردم
    پامو با فشار روی پدال ماشین فشار دادم که با صدای بدی که ایجاد میشه همزمان میشه با ازاد شدن قطره اشکی از حصار چشمام


    نفهمیدم کی به خونه رسیدم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم جلو در خونم
    بعد از پارک ماشینم بی سر و صدا به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسام دوباره نشستم پا پرونده ها
    باشه دانیال خان...خودم به تنهایی این راز رو حل میکنم

    برای بار هزارم باز هم اون کلمات رو دوره میکنم
    نا امید خواستم جمعشون کنم که با چیزی که تو ذهنم جرقه زد فکرم به 8 سال پیش سفر کرد

    ***

    ***فلش بک به هشت سال پیش***


    _هی ملیکا داری چیکار میکنی؟

    _هیچی!

    _عه بد نشو بگو دیگه!

    _خیلیخوب
    اینجارو نگاه کن سوزان


    به دستش اشاره کرد

    _خب؟

    _ببین این کلمات رو؟
    از این به بعد هر وقت خواستیم رمزی با هم حرف بزنیم هر چقدر که کلمه بود اول حروف هر کلمه رو وردار و باهاش اون جمله یا کلمه رو بساز
    اینجوری هیچکس نمیفهمه که ما به هم دیگه چی میگیم

    _وای ملیکا محشره این عالیه!

    خندید_اره حالا اینجارو نگاه کن...

    به دستش نگاه کردم که چطور اون کلمات رو مینوشت
    وقتی اول حروف هر کلمه رو کنار هم گذاشت کلمه نهایی کلمه اخر رو نوشت از خوشحای جیغ کشیدم_وای ملیکا تو محشری...دوستت دارم روانی..

    بازم خندید_میدونم دیوونه...منم دوستت دارم

    سفت بغلش کردم ولی اون کلمات هنوز هم توی ذهنم مدام تکرار میشد _سوزان هست خواهر ملیکا...

    ****


    ***زمان حال***


    وای اره خودشه...
    چرا زودتر نفهمیدم؟
    چرا اینقدر دیر پی به این موضوع بردم؟
    سریع هر 11 کلمه رو دوباره نوشتم و اول حروف هر کلمه رو جدا کردم
    اخرین حرف که نوشته شد بهت زده نگاهش کردم
    چندبار پلک زدم و دوباره دیدم...نه اشتباه نبود
    خودش بود
    لب زدم_ازمایشگاه ِ سوخته...

     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    صفحه نقد رمان عزیزان:aiwan_light_heart:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    پست سی و چهارم


    از استرس رو به موت بودم
    تا شب اینقدر تو فکر بودم که مادرم دیگه بهم شک کرده بود
    رفتارام خیلی مشکوک بود و اون صداهایی که میشنیدم هم به این موضوع دامن میزد
    تا شب تو اتاقم بودمو اصلا بیرون نیومدم و مدام در حال طی کردن طول و عرض اتاق خوابم بودم
    مدام اون صدایی که ازم درخواست کمک میکرد منو به سمت ازمایشگاه فرا میخوند
    ساعت هشت که شد مادرم برای شام صدام کرد
    شام فسنجون بود گرچند من که اصلا از مزش چیزی نفهمیدم چون استرس مجال نمیداد
    بعد از شام ساعت 9:00 سر درد رو بهونه کردمو رفتم تو اتاق خوابم
    حتما هم بهشون تاکید کردم حالم خوب نیست و نیان تو اتاقم چون سرم درد میکنه و همه میدونن وقتی من سردرد بگیرم بد جور سگ میشم
    تا ساعت 10:30 صبر کردمو بعد از قفل کردن در اتاقم سریع یه مانتو مشکی به همراه شلوار و شال مشکی و کتونی های مشکی پوشیدم
    بعد از برداشتن طناب و گوشیم و مدارکی که تو این چند وقت پیدا کرده بودم به سمت پنجره رفتم
    پنجره رو بی سر و صدا باز کردم
    یه سر طناب رو به پایه تختم بستم و یه سر دیگه شو پرت کردم پایین
    نگاهی به ارتفاع زیاد جلوی چشمام انداختم که باعث شد سرم گیج بره
    لعنتی...از همون بچگی هم از ارتفاع میترسیدم
    ولی الان وقت بد شدن حالم نبود
    پس بی توجه به سرگیجه ای که داشتم اروم رفتم لبه پنجره و ازش اویزون شدم
    سعی کردم به ارتفاعی که اگه یه لحظه ، فقط یه لحظه حواسم پرت بشه و بیوفتم شکستن دست و سر و پا و کمرم حتمیه ، توجه نکنم
    بی سرو صدا و با احتیاط و اروم اروم داشتم پایین میومدم که یه لحظه حواسم به گربه ی چشم قرمزی که بهم زل زده بود پرت شد و افتادم
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]فوش های ابداری بود که به اون گربه چشم قرمر میدادم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]اخه مگه چربه اونم از نوع چشم قرمر هم داریم؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]نوبره والا...[/BCOLOR]

    دردی که ناشی از افتادنم بود ، چنان تو مغز استخون پام پیچید که مجال بیشتر از این فکر کردن رو نداد
    به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفتم
    ارم به پام دست زدم
    درد داشت...
    وقتی از شکسسته نشدن استخون پام مطمئن شدم بی توجه به درد پام به سمت برلیانس سفید رنگم رفتم و پشتش نشستم و به سمت ازمایشگاه به راه افتادم
    دلشوره ی بدی افتاده بود به جونم
    هرچی بیتشر به ازمایشگاه نزدیک تر میشدم اون صدای لعنتی واضح و واضحتر میشد
    نمیدونم چرا نگران بودم
    بی خبر از اتفاقاتی که در حال رخ دادنه و من از اونا بی خبرم ، سرعتمو زیاد کردم
    من موندمو خودم... هچ کس از اومدن من به اینجا خبر نداشت...ولی... تنها نیومدم...خدا رو دارم
    ماشینو پارک کردمو پیاده شدم
    فقط چند قدم بیشتر نرفته بودم که از دور نور ابی شکلیو دیدم
    با ترسی که نا خواسته به جونم سرازیر شده بود و با تردیدی اشکار ، به
    سمت اون نور راه افتادم
    هر چی نزدیک تر میشدن شدت اون نور ابی شکل هم بیشتر و بیشتر میشد جوری که دیگه کم کم داشت چشمامو اذیت میکرد
    از نور مستقیمی که به چشمام خورد چشمامو برای حظه ای بستم
    به محض باز کردن چشمم ، که با چیزی که دیدم شکه شدم
    خدایه من...این دیگه چی بود؟


    ***

    ***دنیل***


    با ایجاد زمین لرزه هایی که بی هوا و بی وقفه از چپ و چهار سمت میومد ، شکمو به یقین تبدیل کرد
    به اسمون نگاهی انداختم... قرمز شده بود... مثل خون
    رعد و برق هایی بود که با صدایه وحشتناکی ایجاد میشد
    از صدایه بدی که تویه فضا حکم فرما بود گوشامو گرفتم
    پس بالاخره افسانه به واقعیت تبدیل شد
    12 دروازه ی مرگ داره باز میشه...باید این موضوع رو به ویلیم هم اطلاع بدم
    گرچند اون گرگینه هایه احمق محاله با ما متحد بشن...ولی... طبق کتاب و پیشگویی که شده مجبورن با ما محتد بشن
    مگر نه این که امیلی کوروز مارو به سرزمین نفرین شده برایه همیشه تبعید کرد؟
    ولی با اومدن دختری که پیشگویی شده و حتی اسم اون هم توی کتاب نام بـرده شده...
    پوز خندی زدم... طلسم هم از بین میره
    الان حدود 500 سال به تاریخ ماست که از اون واقعه میگذره
    سرمو به سمت اسمون گرفتمو داد زدم_ما برمیگردیم زمین...منتظر ما باش
    و به سرعت به سمت قبیله ی گرگینه های مهتاب به راه افتادم



     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و پنجم



    تاریخ دوباره داره تکرار میشه... تاریخی که حتی تویه کتاب هم ثبت شده...
    ما برمیگردیم به زمین...
    تویه این درگیری ها قطعا زمین ویران خواهد شد
    اهریمن بیدار شده و برگشته... پس ما هم بیدار میشیم و برمیگردیم
    من دنیل ، رئیس کلیه ی خون اشام هایه اصیل و نسل امروز ، سوگند میخورم باز هم به زمین باز گردم و انتقام تمامیه این سال هارو بگیرم
    از دور ویلیامو دیدم که چند نفر دورشو احاطه کردن
    نزدیک که شدم همون چند نفر شیفت دادنو دندوناشونو به رخم کشیدن

    ویلیام عصبی گفت:

    چی میخوای دنیل
    تو که به قانون ها پایبند بودی خون اشام اصیل... نکنه از جونت سیر شدی؟
    هووووووم؟
    پوزخندی زد و غرید_چی میخوووای؟
    ورود به مرز ها اونم بدونه اجازه حکمش مرگه
    یادت که نرفته امیلی کوروز چیکار کرد؟ هــــوم؟
    هنوزم ساحره هایی از نسل اون هستن... بزار ببینم اسمشون چی بود؟
    اها..ارورا کوروز..بانی کوروز...ویکی کوروز...
    بازم بگم یا کافیه؟


    خیلی جدی نگاهش کردمو گفتم:

    کوری که نمیبینی یا کری که صداهارو نمیشنوی؟
    نمیبینی چجوری اسمون قرمز شده؟ رنگش همانند خون شده
    صدایه رعد و برقارو نمیشنوی؟ تو که فراموش نکردی همه ی این ها چه معنی میده؟
    تایخ دوباره داره تکرار میشه ویلیام... ما باید جلویه ویرانیو بگیریم
    تو که پیشگوییو فراموش نکردی؟

    دختری از طبار زمین که داغ دیدست 12 دریچه ی مردگان رو باز میکنه و دختری از طبار همون سرزمین سخت در تلاشه تا دریچه رو ببنده...
    ولی به تنهایی نمیتونه... کمک میخواد
    تنها راه جلوگیری از نابودیه کل زمین...

    مکثی کردم_اتحاد ماست

    پوزخند صدا داری که زد خط موازی کشید روی اعصابم

    عصبی و با لحن خیلی تندی مثل اتشفشانی که منتظر یه تلنگر بود فوران کرد و عربده کشید _ حتی فکرشم نکن که ما با شماها متحد شیم... تو که دم از تاریخ میزنی... یادت رفته چجوری پدر تو از پشت به ما خنجر زد؟
    یادت رفته چجوری باعث مرگ خواهرم شد؟ اون میخواست جونه منو نجات بده ولی فدا شد... تو که یادت نرفته؟


    همزمان با تموم شدن حرفش ، دوتا از گرگینه ها بدون هیچ دستوری از سویه ویلیام به طرفم هجوم بردن که با عربده ی ویلیام هر دوشون متوقف شدن
    چاره ای نبود... برای اتحاد بین ما... خون در ازایه خون

    پس با جدیتی تمام زل زدم به اون دو گوی مشکی رنگ_ خون در ازای خون

    تعجبو تویه چشماش دیدم اما خیلی زود خودشو کنترل کرد و لبخندی خبیث زد_خون در ازایه خون... معامله ی خوبیه... خب بزار ببینم..

    کدوم یک از اصیل ها حاظر به چنین فداکاری هستش؟

    کدومشون حاظرند با چوب درخت بلوط سفید کشته بشن؟

    بزار ببینم اوووووم...


    سریع پریدم وسط حرفش_من!

    چشماش تا اخرین حد ممکن کشاد شد و تقریبا داد زد_چی؟

    _گفتم من
    خون من در ازایه خون خواهر تو..


    لبخند مرموزی زد_ قبول!
    مراسم قربانی کردن همین امشب... قرار..



    با زمین لرزه ای که ایجاد شد حرقش نصفه کاره موند

    اسمون چنان غرش هایی میکرد که تا به حال در این سرزمین نظیر نداشته



    با عجله سریع گفتم:

    پس تا 12 امشب...قرارمون قربانگاه...


    و بدونه این که منتظر جوابی از سویه اون بمونم با سرعت هر چه تمام به سمت قصر به راه افتادم
    باید ای موضورو به همه بگم
    فردا شب... ما به زمین بر میگردیم
    ولی اینبار من به جایه پدرمم... سال1357به تاریخ زمین دوباره داره تکرار میشه
    همون چیزی که امیلی کوروز از تکرار اون هراس داشت...
    وارد قصر که شدم با عجله به سمت زنگ هشدار به راه افتادم
    باید همرو مطلع کنم



    ***

    وقتی از حضور همه مطمئن شدم گلومو صاف کردم_ممنونم که به این جلسه ناگهانی و بدون برنامه اومدین..

    مطمئنم شماهم مطلع شدین که طلسم شکسته شده و تاریخ داره تکرار میشه...طبق پیش گویی ما باید با ویلیا رئیس تمامیه گرگینه های مهتاب متحد شیم...اما...


    یکی از وزرا پرید وسط حرفم و صحبتم رو قطع کرد _ اما چی سرورم؟

    در حد مرگ از این کار متنفرم!
    دستامو مشت کردمو چشمامو بستمو چنتا نفس عمیق کشیدم تا همینجا نزنم قهوه ایش کنم

    بعد از مکثی نسبتا کوتاه ، بی توجه به کاری که کرد ادامه ی رشته کلاممو گرفتم_ اما یه مشکل وجود داره...
    و اونم اینه که ویلیام چون خواهرشو از دست داده خون در ازایه خون طلب کرده... یعنی خون من در ازایه اتحاد با ما...

    با حرفی که زدم اعتراض هایی بود که به هوا رفت

    تیا عصبانیتی که اغشته به اعتراضی اشکار بود گفت:
    ببخشید سرورم... اما این غیر ممکنه... شما نمیتونید فدا بشین
    چرا زمین رو به حال خودش رها نمیکنید؟

    با عصبانیت تمام فریاد کشیدم_ همین که گفتم... من 12امشب برایه قربانی شدن میرم.. کسی هم حق اعتراض نداره...
    اگر چیزی بشنوم که تو یکی از شماهاتو کارایه من دخالت کرده خودم قلبشو از سینش میکشم بیرون.. حالا هر کی میخواد باشه...


    یکی از اشراف زادگان میان سال ، لب به اعتراض گشود_ اما سرورم...
    شما پادشاه این سرزمینید... نمیتونید خودتونو فدا کنید... شما حتی وارثی هم ندارین... چرا به زور با ویلیام متحد نمیشین؟

    از حف بی جایی که شده بود چنان عصبی شدم که بی توجه به سن و سالش غریدم_ من یه اصیلم...
    اصیل ها یه حرف هاشون پایبندن... تو اشراف زاده ی به ظاهر محترم..
    تو که یه اصیلی... ننگ برتو که نجابت مارو به لجن میکشی...

    قرمز شدن صورت اون اشراف زاده نادان مساوی شد با پوزخند من
    بعد از این جنگ و درگیری هم واجب شد که حتما دربارمو از خوناشامای فاسد پاک کنم
    با همهمه ای که اینجاد شد به خودم اومدم که با صدای فریاد من همه یه یکباره ساکت شدن_ 12 امشب ...
    کسی حرفی داره؟

    با دیدن رضایت با الجبار همه خوبه ای گفتمو سریع به سمت اتاق ناتا به راه افتادم
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و ششم


    وارد که شدم دیدم هنوز بیداره
    دلم نیومد بهش بگم از امشب دیگه برادری نداره...
    پس سکوت کرد م و وارد اتاقش شدم
    با احساس سنگینیه نگاهی که مطعلق به من بود سرشو اورد بالا و با دیدن من خنده نمکینی کرد_دنیل...
    بالاخره اومدی؟


    لبخندی زدم_اره...ببخشید که دیر شد ابجی کوچیکه...


    اخم مصنوعی کرد_عب نداره...من که دیگه عادت کردم داداش..
    حالا چرا وایسادی؟ بیا بشین که امشب باید برام داستان بگی!
    از اون داستانایه ترسناک!


    با چشمای گرد شده نگاهش کردم
    انگشت سبابه ام رو به سینم زدم و همزمان گفتم:
    با منی؟


    _نه پس با عمم هستم
    اره دیگه با توئم خله...جز من و تو کی تو اتاقه اخه؟


    شاید اگه کسی دیگه ای این حرفارو بهم میزد به سلابهِ ش میکشیدم اما ناتاشا برای من فرق داره...تو گوهری از وجودمه
    به روش لبخندی زدمو رفتم رویه تختش درست بقلش نشستمو دستمو توی موهایه فر درشتِ طلایی رنگش کشیدم

    با لبخندی که ناشی از نگرانی بود گفتم:
    خب چه داستانی بگم برات
    کدوم یک از تاریخ سرزمین رو میخوای بدونی ناتاشایه عزیزم؟


    لبخندی زد_ خب امشب داستانِ...داستانِ... وقایایه سال 1357به تاریخ زمین رو بگو...


    لبخندی که رویه لبام جا خوش کرده بود رفته رفته از لب هام پاک شد

    ولی موضع خودمو حفظ کردم_ مطمئنی میخوای بدونی؟
    که با تکون دادن سرش ، ناخواسته حکم شکنجه ی منو صادر کرد...
    نا خود اگاه ذهنم برگشت به عقب... به وقایایه سال 1357به تاریخ زمین
    بعد از ازاد شدن اهریمن و انفجار ازمایشگاه...

    ***



    ***سال 1357***

    ***بعد از انفجار ازمایشگاه***

    ***از زبان راوی***




    بعد بیداریه کامل اهریمن و نابودیه کل ازمایشگاه ، اجنه و ارتش اهریمن با هم حمله کردند...ولی تنها موجود پلید نبود که به زمین راه پیدا کرد
    خون اشام ها و گرگینه ها هم همراه با شیطان از سرزمین تاریکی به زمان حال منتقل شدند

    انان که طرفدار انسان ها بودند به ناچار براز از بین بردن اهریمن ، باهم متحد شدند
    و اینگونه بود که نبرد تن به تن میان اهریمن و متحدین زمین اغاز شد



    ****


    با دیدن چهره غرق در خواب ناتاشای عزیزم لبخندی میزنم
    پیشونیشو بوسیدم و خیره به چهره ی زیبایش زمزمه میکنم_منو ببخش خواهر کوچولو که این مسئولیت رو به دوش تو میزارم...منو ببخش که قراره بعد از من تو این مردم رو هدایت کنی...منو ببخش...

    از اتاق ناتاشا که بیرون میام به سمت دیوان خاص میرم
    هنوز هم به انتظار من ایستادند
    با دیدن من تعظیمی میکنند که همزمان شد با صدای ساعتی که 12:00 رو نشون میداد

    صدامو صاف کردم_بسیار خب...اماده رفتن بشید!
    فقط قبل از رفتن باید یک چیز رو مشخص کنم...
    از اونجایی که من وارثی ندارم بعد از من خواهرم ملکه خواهد شد... پس از همه شما میخوام که تا اخرین لحظه کنارش باشید!

    حرفم که تموم شد رو به همه فریاد کشیدم_بریم!!!

    دیدم تیا هم داره دنبال من میاد
    برگشتم سمتش_تو کجا؟

    _منم میام!

    _نه!

    _اما دنیل...من نمیتونم تورو تنها به کام مرگ بفرستم...

    _تیای عزیزم...تو اینجا بمون و مراقب ناتاشا باش...
    با این کارت خیال من از سلامتیش راهت میکنی

    تو نگاهش دلخوری موج میزد و سکوت کرد
    به سرعت به سمت قربانگاه به راه افتادیم
    وقتی رسیدم ویلیام رو دیدم که منتظر ایستاده
    پیشتر از این تاخیر نکردم و به راه افتادم که توجه همه از جمله ویلیام به سمتم جلب شد
    همه به صورت منظم به دو صف تقسیم شدن
    قبیله ویلیام سمت راست و مردم من رو به روی اونها سمت چپ



     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و هفتم


    به سمت تخته سنگی که مخصوص قربانی کردن بود رفتم
    رو به روی ویلیام وایسادم و چوب درخت بلوط سفید رو به سمتش گرفتم که رو هوا قاپیدش
    پوخند صداداری به این کارش میزنم که با نگاهی غضبناک نگاهم میکنه

    رو افراد حاظر در جمع میکنم و بلند رسا شروع بع صحبت میکنم_با این که میدونم با مرگ پدرم هنوز هم اون کینه و نفرت توی دلتون هست و دلیلش هم خوبب میدونم...
    ولی امیدوارم مرگ من بتونه اتحاد بین خوناشاما و گرگینه هارو محکم تر کنه...
    از اونجایی که من وارثی ندارم ،بعد از من ناتاشا خواهرم ملکه خواهد شد...
    امیدوارم این پیمان بتونه زمین رو نجات بده...


    نگاهی گذرا به افرراد حاظر جلوی چشمام میندازم تا تاثر حرفام روشونو ببینم
    هنوز هم همون نگاها...
    پر از نفرت بودند..
    بیشتر از این معتل نکردم و روی تخته سنگ دراز میکشم و به اسمون قرمز سرزمین نفرین شده نگاه میکنم
    ویلیام بالای سرم وایساد

    با تعلل بین من و چوب بود گردش نگاهش
    لبخند محوی به این درنگ میزنم
    پشیمون بود؟به خاطر چی؟گذشته ها؟
    چوب رو بالا نگه داشت
    چشماشو بست و چوب را یه ضرب بالا برد و پایین اورد که مساوی شد با بسته شدن چشم های من...
    چوب رو بالا نگه داشت ...
    قبل از این که چوب توی قفسه سینم درست توی قلبم فرو بره گرداب تندی شروع به ویزیدن کرد که مساوی شد با پرت شدن چوب به ناکجا اباد...


    شدت گرداب ابی رنگ به قدری زیاد بود که ترس و بهت رو تو تک تک صورت ها میشد حس کرد...ولیام...ترس نداشت اما مبهوت صحنه روبه روش بود..
    بر عکس اون من کاملا عادی بودم...
    شاید چون میدونستم قراره بیاد...


    شدت گرداب به قدری زیاد شد که مشعل های اتیش از جاهاشون کنده شدند و به سورت داره دور گرداب شروع به چرخیدن کردند
    اتیش های مشعل ها درسط به وسط گرداب متصل شدند و بعد از صدای عظیمی
    کم کم گرداب از بین رفت ولی هنوز مشعل ها تو هوا معلق بودن

    با از بین رفتن مشعل و شخصی که مثل روح در هوا معلق بود ترس همه جز منو برانگیخت
    ویلیام.. اونم عادی بود..انگار متوجه شد دلیل این گرداب چی بود
    پس از این قضیه اگاهی کامل رو داره


    امیلی چشماشو باز کرد و با صدایه بلند گفت:
    منــــ برگشتمـــ...


    و بعد نگاه غضبناکی بود که هواله ویلیام کرد_ چیکار میکردی ویلیام؟
    نکنه یادت رفته سال1357به تاریخ زمین چه اتفاقی افتاد؟
    یادت که نرفته؟



    ویلیام با عصبانیت داد زد_ این حقه منه که خون در ازایه خون طلب کنم!

    امیلی هم متقابلا فریاد کشید_ تو از خون ریخته شده خواهرت چی میدونی؟
    تو خون طلب کردی ولی از تمام قضایا با خبر نیستی


    ویلیام مشکوک پرسید منظورت چیه که امیلی با دستش یه گوی دایره شکل بزرگ به رنگ اب درست کرد و اون رو به اسمون فرستاد

    با صدایه بلند رو به جمعیتی که با هراس نگاهش میکردن گفت:
    دیگه وقتشه پرده از راز 500سال پیش برداشته بشه... یعنی سال1357به تاریخ زمین...


    بعد از اتمام حرقش گویه ابی رنگ رو به اسمون درست در راس دید فرستاد که همزمان شد با سفر به گذشته
    به دوران جنگ... به زمان ویرانی... یعنی نفرین یک ساحره...



     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سی و هشتم



    ***سال 1357 به تاریخ زمین اتحاد گرگینه ها و خون اشام ها***

    ***ویلیام***


    بالاخره بابا رضایت داد با خون اشام ها متحد شیم
    بالاخره این جنگ و ستیز میون ما برایه مدتی به پایان رسید
    تو افکارم غرق بودم که با صدایه دنیل خون اشام اصیل و جوانی که هم سنو سال من بود از افکارم پرت شدم بیرون



    دنیل:مراقب باشـــــــــ


    سریع به خودم اومدم و درمقابل حمله اون جن میثاق جاخالی دادم
    سر برگردوندم ازش تشکر کنم که...
    با چیزی که دیدم ناباورانه یک قدم به عقب ورداشتم




    ***

    ***زمان حال***


    ***دنیل***


    با صدای فریاد ویلیم خطاب به امیلی به خودم اومدم و از گذشته به حال برگشتم

    _خب که چــــــــی؟
    چرا داری مرور اون خاطرات غم انگیزو میکنـــــــــی؟
    میخوای چیو اثبات کنـــــــی؟


    امیلی کوروز با عصبانیت غرید_ تو که دم از خون در ازایه خون میزنی... تو که میگی در حقت ظلم شده و حق طلب میکنی... پس بقیه ی داستانو نگاه کن

    ناخود اگاه ذهن منم همزمان با گویه ابی شکل دوباره به عقب سفر کرد
    همون زمانی که سلستیا خواهر ویلیام کشته شد



    ***


    ***سال 1357 زمان جنگ با اهریمن***
    ***راوی***



    دنیل ان خوناشام اصیل جوان توانست با اخطار خویش جان ویلیام شاهزاده ی گرگینه هایه مهتاب را نجات دهد
    ولی غافل از انکه سلستیا...
    خواهر بزرگتر ویلیام نقشه قتل برادر خویش را در سر دارد...
    تا خود به ولیعهدیه گرگ پیر در اید...
    مایک خون اشام کهنسال... از این موضوع اگاه میشود...
    ولی دیر است... خیلی دیر...
    در وسط جنگ به او اطلاع میدهند سلستیا خــ ـیانـت کرده و متوجه اگاهیه کامل خون اشام اصیل کهنسال میشود
    پس تصمیم میگیرد او را از سر راه بردارد
    مایک برایه نجات جان خویش، پسرش و دختر تازه متولد شده اش و از همه مهمتر برایه نجات افرادش با سلستیا وارد جنگ میشود
    در وسط جنگ بین اهریمن و نجات دهندگان زمین ، نبردی تن به تن بین سلستیا و مایک رخ میدهد..
    مایک حمله ی سلستیا را دفن میکند اما...
    او از پشت به مایک حمله میکند و مایک به طور ناخواسته چنگال هایه تیزش را در قسفه ی سـ*ـینه اش فرو میکند و قلبش را سوراخ میکند
    در همین هنگام ویلیام سر میرسد و غافل از اتفاق هایی که افتاده مایک را به اشد مجازات یعنی مرگ محکوم میکند
    ولی در این هنگام امیلی کوروز با قدرت خویش تمامیه اهریمن ها و حتی نجات دهندگان زمین را برایه همیشه به سرزمین نفرین شده تبعید کرد
    تا مانع بروز درگیری میاد دو گروه شود




    ***


    ***زمان حال***


    با صدایه مشاجره ی ویلیام و امیلی از گذشته ها بیرون اومدم
    من تنها شاهد اون جریان بودم
    ولی هرگز به خاطر درخواست پدرم به هیچکسی در این مورد حرفی نزدم...
    ولی هیچوقت دلیل این کارش رو نفهمیدم...حتی تا الان...
    با دادی که ویلیام کشید ، خطی موازی رویه اعصابم کشیده شد


    ویلیام: دروغــــــــــه...دروغه محضـــه


    درحالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد گفت:

    دروغه... دروغ میگی


    امیلی فریاد کشید:

    من هیچوقت دروغ نگفتم شاه جوانـــــــ... مراقب حرف زدنت باشــــ
    دیگه وقتی برایه تلف کردن نمونده... هرچه زودتر باید به زمین برگردید...
    حالا که همه چیز روشن شده... دیگه وقتی برایه تلف کردن نمونده...
    حالا من امیلی بنت از نسل جادوگران زمان ، با تمامیه قدرتی که دارم اتحاد گرگینه ها و خون اشام هایه اصیل رو اعلام میکنم



    ویلیام نیم نگاهی به من انداخت_ از گناهت میگذرم... ولی فعلا!


    با ابروهایه بالا پریده نگاش کردم...
    خداییش این چشه؟ این که حقیقتو فهمید...اینجاس که باید بهش گفت: (What the faz) / ( فازت چیه؟)
    چه زبون نفهمیه این..خدا به داد زنه ایندش برسه که قراره با یه زبون نفهم زندگی کنه...



    با زمین لرزه و رعد و برقی که ایجاد شد از افکارم پرت شدم بیرون
    امیلی کوروز نگران نگاهم کرد_ دیگه وقتشه... دریچه باز شده... اهریمن ازاد شده



    همزمان با اتمام شدن حرفش با دستش یه دریچه باز کرد که نور شدیدی دور تا دورشو احاطه کرده بود


    نگران گفتم:

    جلوشو بگیر امیلی... تو که یه بار مهارش کردی...یه بارِ دیگه هم..



    پرید وسط حرفم_دوباره برمیگردم..تو این راه تنها نیستین...منم همراهیتون میکنم!
    ولی دیگه وقتی برایه تلف کردن نیست...برین ... برین و زمین رو نجات بدین



    نگاهی به ویلیام انداختم و خطاب بهش گفتم:
    تیا و ناتاشا تنهان... شماها برین من میارمشون...
    تنها اینجا ولشون نمیکنم... سرشو تکون داد


    با صدایه بلندی گفتم:
    همراه ویلیام برین... من با تیا و ناتاشا بر میگردم!



    و رو به ویلیام ادامه دادم_همه با هم...پیش به سوی زمین...


    همزمان همه ی افراد حاطر در اونجا با دو به سمت دریچه رفتن
    چوری که دیگه از نظرم محو شدن..



    امیلی نگران گفت:
    برو دنیل... نمیتونم دریچه رو زیاد باز نگه دارم...




    سرمو تکون دادمو با سرعت هرچه تمام به سمت قلعه ی ماه رفتم...
    باید عجله کنم...


     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    عزیزان
    لینک نقد رمان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    پست سی و نهم


    باید عجله کنم
    قبل از این که دیر بشه
    با سرعت هرچه تمام به سمت قلعه راه افتادم
    باید زودتر با خودم ببرمشون
    با زمین لرزه ای که ایجاد شد برایه مدت کوتاهی توقف کردمو دوباره به راه افتادم
    باید تا قبل از این که اینجا با حمله اجنه با خاک یکسان شه از قلعه خارجشون کنم
    وارد که شدم یه راست به سمت اتاق ناتا به راه افتادم
    دروکه باز کردم تیا داشت یه گویه محافظ درست میکرد


    رفتم تو و با تعجب پرسیدم:
    چیکار داری میکنی




    تیا با یه هین بلند برگشت سمتمو با چشمایه از حدقه بیرون زده نگام کرد
    اخماشو تو هم کشید و همونجور که دستش رو رو قلبش میزاشت غرید_ترسوندیم دنیل...
    با رعد و برقی که ایجاد شده زیر پام شرو به لرزیدن کرد و مانع ادامه بحث با تیا شد

    جدیو نگران گفتم:
    بدو تیا...
    بعدا برات توضیح میدم...
    باید بریم تا قبل از این که اجنه حمله کنن!


    سریع به سمت ناتا رفتم که به شدت به عقب پرت شدم
    متعجب به ناتاشا نگاه کردم
    حرفی که تیا زد باعث شد توجهم به سمت اون کشیده شه_ تا وقتی اون نخواد کسی نزدیکش نمیشه
    دورش یه طلسم محافظ زمان درست کردم
    حتی اگه تو جنگ کشته بشم نیمه بیشتری از قدرت هام بهش انتقال پیدا میکنه
    به یه خواب موقت رفته ولی بعد تموم شدن این جریانات بیدار میشه



    قدر دان نگاش کردم_ ممنون تیا
    حالا باید بریم... بدوووو



    دستشو گرفتم که به سمت در بریم که حرکت نکرد
    متعجب نگاش کروم که گفت:
    وایسا...منتقلمون میکنم


    دستمو گرفت

    ناتاشارو نزدیک خودش اورد_ اماده ای؟

    چشمامو رو هم گذاشتم که زیرلب چیزایه نامفهومی گفت

    کمت از 30ثانیه دوباره برگشتیم پیش امیلی
    روبه تیا گفتم: بریم

    که با حرفی که امیلی زد نگران نگاهش کردم_ برین
    دیگه نمیتونم نگهش دارم


    همزمان با حرفش هرسه مون یعنی من تیا و ناتایه خفته ی من ، به سمت دریچه رفتیم
    من برگشتم زمین...
    من برگشتم...

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا