لینک گروه رمان نفرین یک ساحره
دوستان عزیز عضو شید عکس شخصیت ها اینجا گذاشته میشه و نظرات و انتقادات شما با جون و دل پذیرفته میشه
مرسی که هستین
رمان به جاهای تخیلیش رسیده و امیدوارم لـ*ـذت ببرید
مرسی که صبوری کردید...در ضمن شرکت در نظر سنجی فراموش نشه
یا حق![heart :aiwan_light_heart: :aiwan_light_heart:](/styles/default/xenforo/smilies/aiwan/light/heart.gif)
![kiss2 :aiwan_light_kiss2: :aiwan_light_kiss2:](/styles/default/xenforo/smilies/aiwan/light/kiss2.gif)
![53 :aiwan_lggight_blum: :aiwan_lggight_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/53.gif)
پست سی ام
با فکری که به ذهنم رسید سریع ورق مخصوص برای برداشت اثر انگشت رو برداشتم...
امیدوارم که اثر انگشتش پاک نشده باشه
خوشحال از این که بالاخره تونستم تو این خونه خالی از سکنه که از قضا درن دشت هم هست اثر انگشتش رو پیدا کنم ، به سمت در اتاق به راه افتادم
فقط امیدوارم جواب بده
با نفسی حبس شده ورقه رو به سمت اثر انگشت بردم و...
دربا صدای تیکی باز شد
خر کیف درو حل دادمو داخل شدم که اه از نهانم بلند شد
حالا بین این همه پرونده چجوری مدرک مبنی بر کشته شدن ملیکا پیدا کنم؟
***
_سوزان...؟
کمکـــم کنــــ....کمکــــ کنــــ
بیا اینجـــــا....
داد زدم_تو کی هستی؟
چرا از من کمک میخوای؟
_سوزانــــ...بیا اینجــــا...کمکم کن...کمکم ککنـــ
نمیدونستم کجام فقط میدیم که وسط یه قبرسون هستم و این ترسم رو بیشتر میکرد
پاهام منو به سمت صدا هدایت کرد که....
با تکون های شدیدی از خواب پریدم
نگران بالای سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد
دستی به پیشونیه عرق کردم کشیدم که صدای مادرم منو به خودم اورد_سوزان دخترم...حالت خوبه؟
لبخند نیم بندی زدم_ا..اره...خوبم
_ولی من اینطور فکر نمیکنم...
دلیل این گریه های شبانت چیه؟برای چی هر شب گریه میکنی؟
تو دقیقا از وقتی که به خونه ملیکای خدا بیامرز رفتی اینجوری شدی...
دخترم...اگه اتفاقی افتاده به من بگو
_نه مامان خوبم...مطمئن باش اگه چیزی بشه حتما خبرت میکنم!
بعد از شستن دست و صورتم به همراه مادرم به طبقه پایین رفتم
مدام فکر میکردم یکی پشت سرمه و این منو اذیت میکرد
کل شام رو فقط به خوابی که دیدیم فکر میکردم
اوایل فکر میکردم که این خوابا ربطی به رفتن به خونه ملیکا نداره ولی این خوابا دقیقا از 5 روز پیش شروع شد
بعد از خوردن شامم که اصلا نفهمیدم چی خوردم به سمت اتاقم به راه افتادم
درو باز کردم و به سمت پرونده هایی که از اون خونه دراورده بودم به راه افتاده بود
تو این 5 روز متوجه شدم ملیکا درگیر ازمایشی بوده که ممنوعه بوده
و این ازمایش بی ربط به سوالی که اونروز تو ازمایشگاه دقیقا روزی که رفته بودم اونجا تا حالشو جویا بشم نیست
پرونده رو باز کردم دوباره مشغول کار شدم
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای بدی که اینجاد شد 3 متر پریدم هوا
نگاهه پر خشممو نثار پنجره ای کردم که بی هوا باز شده بود و منو تا مرز سکته بـرده بود
همونجور که نفرینش میکردم و غر میزدنم پنجره رو بستم به سمت دستشویی رفتم تا یه اب به دست صورتم بزنم
نگاهمو به اینه دوختم با چیزی که دیدم ، با اخرین توانم جیغ زدم
موجودی با صورت سفید و بی روح با اون لبخندی که ازش خون چکه میکرد ، چشم های سیا سیاه و اون دندون های تیز و برنده بهم خیره شده بود
با ترس به عقب برگشتم که چیزی رو ندیدم که همزمان شد با برخورد در به دیوار وصدای نگران پدر و مادرم که مدام من رو صدا میزدن
دوستان عزیز عضو شید عکس شخصیت ها اینجا گذاشته میشه و نظرات و انتقادات شما با جون و دل پذیرفته میشه
مرسی که هستین
رمان به جاهای تخیلیش رسیده و امیدوارم لـ*ـذت ببرید
مرسی که صبوری کردید...در ضمن شرکت در نظر سنجی فراموش نشه
یا حق
![heart :aiwan_light_heart: :aiwan_light_heart:](/styles/default/xenforo/smilies/aiwan/light/heart.gif)
![kiss2 :aiwan_light_kiss2: :aiwan_light_kiss2:](/styles/default/xenforo/smilies/aiwan/light/kiss2.gif)
![53 :aiwan_lggight_blum: :aiwan_lggight_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/53.gif)
پست سی ام
با فکری که به ذهنم رسید سریع ورق مخصوص برای برداشت اثر انگشت رو برداشتم...
امیدوارم که اثر انگشتش پاک نشده باشه
خوشحال از این که بالاخره تونستم تو این خونه خالی از سکنه که از قضا درن دشت هم هست اثر انگشتش رو پیدا کنم ، به سمت در اتاق به راه افتادم
فقط امیدوارم جواب بده
با نفسی حبس شده ورقه رو به سمت اثر انگشت بردم و...
دربا صدای تیکی باز شد
خر کیف درو حل دادمو داخل شدم که اه از نهانم بلند شد
حالا بین این همه پرونده چجوری مدرک مبنی بر کشته شدن ملیکا پیدا کنم؟
***
_سوزان...؟
کمکـــم کنــــ....کمکــــ کنــــ
بیا اینجـــــا....
داد زدم_تو کی هستی؟
چرا از من کمک میخوای؟
_سوزانــــ...بیا اینجــــا...کمکم کن...کمکم ککنـــ
نمیدونستم کجام فقط میدیم که وسط یه قبرسون هستم و این ترسم رو بیشتر میکرد
پاهام منو به سمت صدا هدایت کرد که....
با تکون های شدیدی از خواب پریدم
نگران بالای سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد
دستی به پیشونیه عرق کردم کشیدم که صدای مادرم منو به خودم اورد_سوزان دخترم...حالت خوبه؟
لبخند نیم بندی زدم_ا..اره...خوبم
_ولی من اینطور فکر نمیکنم...
دلیل این گریه های شبانت چیه؟برای چی هر شب گریه میکنی؟
تو دقیقا از وقتی که به خونه ملیکای خدا بیامرز رفتی اینجوری شدی...
دخترم...اگه اتفاقی افتاده به من بگو
_نه مامان خوبم...مطمئن باش اگه چیزی بشه حتما خبرت میکنم!
بعد از شستن دست و صورتم به همراه مادرم به طبقه پایین رفتم
مدام فکر میکردم یکی پشت سرمه و این منو اذیت میکرد
کل شام رو فقط به خوابی که دیدیم فکر میکردم
اوایل فکر میکردم که این خوابا ربطی به رفتن به خونه ملیکا نداره ولی این خوابا دقیقا از 5 روز پیش شروع شد
بعد از خوردن شامم که اصلا نفهمیدم چی خوردم به سمت اتاقم به راه افتادم
درو باز کردم و به سمت پرونده هایی که از اون خونه دراورده بودم به راه افتاده بود
تو این 5 روز متوجه شدم ملیکا درگیر ازمایشی بوده که ممنوعه بوده
و این ازمایش بی ربط به سوالی که اونروز تو ازمایشگاه دقیقا روزی که رفته بودم اونجا تا حالشو جویا بشم نیست
پرونده رو باز کردم دوباره مشغول کار شدم
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای بدی که اینجاد شد 3 متر پریدم هوا
نگاهه پر خشممو نثار پنجره ای کردم که بی هوا باز شده بود و منو تا مرز سکته بـرده بود
همونجور که نفرینش میکردم و غر میزدنم پنجره رو بستم به سمت دستشویی رفتم تا یه اب به دست صورتم بزنم
نگاهمو به اینه دوختم با چیزی که دیدم ، با اخرین توانم جیغ زدم
موجودی با صورت سفید و بی روح با اون لبخندی که ازش خون چکه میکرد ، چشم های سیا سیاه و اون دندون های تیز و برنده بهم خیره شده بود
با ترس به عقب برگشتم که چیزی رو ندیدم که همزمان شد با برخورد در به دیوار وصدای نگران پدر و مادرم که مدام من رو صدا میزدن
آخرین ویرایش: