کامل شده دریچه عشق ممنوعه( جلد اول : نفرین یک ساحره) | Razieh1583 کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان و ژانرش رو دوست دارید؟

  • خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است.

razieh1583

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
4,408
امتیاز
446
سن
20
محل سکونت
تهران
پست بیستم


رو تخت دراز کشیدم
یعنی الان دانیال از من ناراحته؟
خب من عصبی بودم و درد داشتم اونم هی میگه چرا بی دقتی چرا این جور چرا اونجور؟
خب منم خسته میشم دیگه...
هعی
باید یه راهی پیدا کنم از دلش دربیارم
ولی چه راهی؟خدا داند....
یه خورده که فکر کردم دیدم که من اصلا تقصیر ندارم و نیازی به عذر خواهی نیس
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باز فوضول خان اومد


وجدان:سوزان کاری درستی نکردی
اون نگرانت بود
تو بهش گفتی بهت ربطی نداره
برو ازش عذر بخواه



با عصبانیت بهش توپدم_ ببین من کار اشتباهی نکردم
به من ربطی نداره؟
خودش زود بهش برمیخوره به من چیه؟


وجدان:بی انصاف نباش
اون نگرانته
اذیتش نکن سوزان


من : اهـــــه بســـــه بابا برای من فاز ننه بزگارو ورندارااا
نمیخوام بشنوم..حالام گمشو

وجدان:باشه میرم ولی به چیزایی که گفتم فکر کن
ببینم با این اخلاقی که تو داری چند نفر کنارت میمونن و باهات کنار میان؟


یعنی حق با اون بود؟
باید ازش عذر بخوام؟
نمیدونم چقدر گذشت و من فکر کردمو با خودم درگیر بودم که خوابم برد


***

با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.
چقدر سرم درد میکرد‌
با زحمت از جام بلند شدم،بعد از بستن موهام و شستن دستو صورتم از سرویس اومدم بیرون
کش و قوصی به بدنم دادم
هــــعـــــی
یعنی باید چجوری از دل اون بیریخت در بیارم؟!
خدا داند..اخه بد بختی اینه که هنوز اخلاقاش دستم نیومده که بدونم باید چه گهی بخورم؟!
داشتم فکر میکردم که باصدایه در از افکارم شوت شدم بیرون
صدام صاف کردمو بلند گفتم: بله
که..بعله..
خانوم موکلی پشت اومدن تو

با لبخند نگام کردو گفت:
بهتری عزیز دلم؟!


با لبخند نگاش کردم_مرسی خانوم موکلی جون!
با من کاری داشتین؟!


با لبخند محبت امیزی گفت:
نه...فقط..

_فقط چی؟


_سرگرد سپهری گفتن بیام صدات کنم بری پیشش مادر،فهمیدم دعوا کردین اینقدر داد زدین که کل قرار گاه متوجه شدن.
سر به سرش نزار بهتره من جایه مادرشم از بچگی من بزرگش کردم وقتی...

به اینجایه حرفش که یه دفعه ساکت شد

مشتاقانه و مشکوک پرسیدم:

وقتی...؟!

یه آهی کشدار و از ته دلی کشید که دلمو لرزوند

_بگذریم مادر...برو حالا کارت داره...فقط سر به سرش نزار لج کنه
افرین دختر خوب...حالا بیابریم.


من که دیدم خانوم موکلی چیزی نمیگه،بیخیال شدم چون بعدا از زیر زبونش میکشیدم بیرون
پس بیخیال فکر کردن شدمو همراه با خانوم موکلی راهی شدیم.
وقتی رسیدیم خانوم موکلی درزد و بعد از کسب اجازه از اتاق رفت بیرون
با اون حاله خرابم رو پا وایساده بودمو نگاش میکردم
سرش پایین بود و با ورق مرقا بازی میکرد
دیگه صبرم لبریز شد
برایه من ناز میکنه
برایه این که هم تلافی کنم
هم یکم باهاش بازی میکنم و از خجالت کار تویه باغ و درد پام در بیام
یخورده چشمامو خمـار کردم پامم لنگوندم

با صدایی که سعی در لرزشش داشتم گفتم:
ق...قل..قلبم


با صدام دانیال سر بلند کردو بی روح به چشمام خیره شد
دستمو گذاشتم رو قلبمو فشار دادم
دستمو گذاشتم رو قلبمو فشار دادم
کم کم صورت بی روح این روانی رنگ نگران به خودش گرفت

با صدایی که معلوم بود چقدر نگرانه پرسید:
سوزان؟سوزان خوبی؟


یکم صدامو گرفته کردمو با لرزشی که سعی داشتم حفظش کنم گفتم:
نه! قل..قلبم


با نگرانی پرسید:
قلبت چی؟
بگو ببینم چته؟

_قلبم درد می... میکن...میکنه


صدایه قدم هاشو که شنیدم لبخند خبیثی زدم اما تا قبل از این که این توله ببینه سریع جمعش کردم
احساس کردم نزدیکمه
پاهامو شل کردم
خودمو ببیحال تر کرد
کمرمو خم کردم

وقتی خوب نزدیکم شد
یه دفعه خودمو پرت کردم
جوری که فکر کنه از حال رفتم ..میدونستم اگه منو نگیره قطعا چیزی به اسم کمر و پا باقی نمیمونه
ولی حاضر بودم دردو به جون بخرم اما اینو آدمش کنم
خودمو که پرت کردم
صدایه داد دانیال که ناشی از نگرانی بود رو شنیدم

_سوزااااااان


سریع منو گرفت
تا قبل از این که به زمین بخورم تویه اغوش گرمش فرو رفتم
تکونم میدادو مدام اسممو صدا میزد
دیگه پشیمون شدم از کاری که کردم
اما دیگه دیر بود...خیلی دیر
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و یکم


    جوری که اگه بفهمه همه اینا یه نقشه بوده که حالشو بگیرم زندم نمیزاره و مسلما خونم حلاله
    پس موضع خودمو حفظ کردم و به کاراش و حرفاش عکس العمل نشون ندادم

    با صدایه داد دانیال برق از سرم پرید_خانوم موکلـــــی؟!
    خانووووم موکلــــــی؟!


    با صدایه برخورد در ، نفس های عمیق و کشدار و صدایه نگرانش متوجه شدم که اون زنه بیچاره خانوم موکلیه

    با صداییی ترسیده گفت:
    بله پسرم؟ چی شده؟


    با چیزی که حس کردم چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شد
    متجب و حیرت زده بودم... بغض کرده بود؟؟؟

    دانیال بغض کرده رو به خانوم موکلی گفت_از هوش رفت ...سوزان از هوش رفت...حالا جواب سرهنگ رو چی بدم؟


    _چی؟ چرا؟

    _نمیدونم..واقعا نمیدونم
    برو زنگ بزن به دکتر هوشنگی...بدوووو

    با دادی که زد تنها صدای دویدن و دور شدن خانوم موکلی رو شنیدم
    با احساس معلق شدن تویه هوا از افکارم پرت شدم بیرون
    وقتی منو تویه جایه گرمی قرار داد متوجه شدم مبله
    صدایه دور شدن قدم هاشو که شنیدم چشمامو باز کردم
    با چشم دنبالش میگشتم که...
    با دیدنش که روبه روم از ترس یه هین بلند کشیدم
    برق از سرم پرید
    انا لله و انا الیه راجعون...خودتون اشهدم رو بخونید

    با غضبب نگاهم کرد و یه دفعه مثل انبار باروت منفجر شد_که سر منو شیره میمـــ ــالی ارهــه؟ که خودتو به قشو ضعف میزنــــــــی؟ که قلبت درد میکنــــه؟
    زندت نمیزارمـــم... اگه تورو ادم نکردم دانیال نیستــــم!


    و بعد از تموم شدن حرفش به سمتم هجوم اورد که سریع از مبل پردیم پایین
    پام درد گرفت اما توجهی نکردم و فقط دویدم...
    از درد داشتم میمردم اما یا باید به دست این اژدها بیوفتم و به ملکوت اعلا برم
    یا فرار کنمو جونمو نجات بدم
    پس راه دومیو انتخاب کردمو سریع درو باز کردم که باز کرددن در همانا
    صدایه جیغ خانوم موکلی هم همانـــاااا
    با ترس به من و دانیالی که میدوئیدیم نگا میکرد
    با یه ببخشید با سرعت باد از کنارش گذشتم
    چون پام درد میکرد و اثر ارامبخش و مسکنه از بین رفته بود
    از درد به خودم میپیچیدم ولی بارم با همون پای چلاغ و حال زارم لنگون لنگون میدوییدم
    اینقدر توئیده بودم دیگه نفس کم اورده بودم ولی بارم دوئیدم
    صدایه داد هایه دانیال که میگفت وایسا و صدایه جیغ من توجه همرو نسبت به خودش جلب کرده بود
    برگشتم پشت سرمو ببینم که پام به سنگ گیر کرد عین چی افتادم
    برگشتم دیدم داینال داره اهسته اهسته با لبخندی خبیث بهم نزدیک میشه

    همجوریم که بهم نزدک میشد و استین های لباسش رو بالا میزد گفت:
    _قلبت درد میکنه دیگه؟ که درد داری دیگه؟ که سر گیجه داری؟



    با ترس گفتم_ میخوای چیکار کنی؟

    _کاری که قبلا باید میکردم ...یه تنبیه اساسی که ادم شی!

    همنیجور که عقب عقب میرفتم و با ترس نگاش میکردم

    با همون لبخند خبیث گفت:
    خب خب خب... کجا بودیم؟
    اها ، که قلب درد داشتی و این که سرت گیج میرفت پاتم که...؟

    پوزخند صدا دا ری زد که خطی موازی رویه اعصاب همیشه ضعیفم کشید

    با همون پوزخند ادامه داد_پاتم درد میکنه نه؟
    درعجبم با این پا درد چجوری تونستی بدویی؟ اووووم بزار من کمکت کنم...چون اصلا درد نداشتی که هنگام دوئیدن اذیتت کنه مگنه؟

    دیگه واقعا به غلط کردن افتاده بودم با ترس نگاش کردم اگه الان کاری نکنم مردنم حتمیه...خدایا خودت رحم کن

    این ارامشی که تو کلامش هست همون رامش قبل طوفان دیگه ، نیست؟
    قول میدم دیگه تو شامپو سر ملیکا جیش نکنم
    گیگیلی هم در نیارم زیر مبل بچسبونم
    وقتی مامانم خوابه به جونش سوسک پلاستیکی نندازم
    خدایا خودت به جوونیم رحم کن
    دیگه واقعا داشت اشکم در میومد...عـــــــــــر
    داشتم اشهدمو میخوندم که با صدایه خانوم موکلی نفسی از رویه اسودگی کشیدم

    بهمون جور که بهون نزدیک میشد و نفس نفس میزد بریده بریده گفت:
    چی...چیش...چیشده....قرارگاهو....گذ...گذاش...گذاشیتن رو سرتون


    یه دفعه دانیا منفجر شد_ این دختره ی خیر سر منو سرکار گذاشته
    خودشو به قشو ضعف زده حقه باز به من گفت قلب درد و سرگیجه داره
    جوری صحنه سازی کرد که از حال رفته

    مثل گرگی که به طعمش نگاه میکنه و براش دندون تیز کرده نگاهم کرد و یه دفعه چنان عربده کشید که فکر کنم هنجرش پـــ ـــاره شد
    _مادر نزاییده یکی به من رو دست بزنــــــه...فهمیدی؟!

    و بعد از زدن این حرف به سمتم هجوم اورد که خانوم موکلی به موقع وسط ما قرار گرفتو این بلدوزرو به موقع متوقف کرد
    والا الان منوعین کاغذ صاف میکرد


    خانوم موکلی با عصبانیت رو به دانیال توپید:
    وایسا عقب... یادم نمیاد مادرت بهت یاد داده باشه دست رو دختر بلند کنی
    چشم سرتیپ سپهری روشن... نبیینم دست رو سوزان بلند کردی... یادم نمیاد مادرت بهت یاد داده باشه دست رو دختر بلند کنی
    نگاهش رنگ باخت،دیگه از اون نگاهه خشم الود و کینه توزانه خبری نبود

    یعنی بین این دو چه رازیه که من از اون بی خبرم...؟!

    دانیال نیم نگاهی پر از درد و ناراحتی به من و خانوم موکلی انداخت
    با درد رو به خانوم موکلی گفت_از خطاش میگرم...ولی از تنبیهش نه...!

    و بعد بدونه این که نگاهی به من بندازه بی حرف از اونجا دور شد
    نگاهی به دست خانوم موکلی که به رویه من دراز شده بود انداختم
    دستمو با تردید تویه دستش گذاشتم

    لبخند پر دردی زد_بلند شو دخترم
    بلند شو ببینم این نره غول چیکارت کرده؟ پاشو ببینم کجات درد میکنه ؟ پاشو مادر...

    با احساس عذاب وجدان و کمک خانوم موکلی بلند شدم
    نمیدونم چرا اما با کلمه مادر احساس کردم دانیال از این رو به اون رو شد و یه جورایی انگار بغض کرد چون وقتی میخواست حرف بزنه صداش میلرزید
    پشیمون بودم...از کرده ی خودم پشیمون بودم
    میخواستم از دلش دربیارم..اما بدترش کردم
    با ناراحتی و درد به همراه خانوم موکلی به سمت اتاق من راه افتادیم
    با ناراحتی رویه تخت نشستم
    خانوم موکلیم اومد کنارم نشست
    سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود

    با ناراحتی پرسیدم:
    خانوم موکلی
    میشه بهم بگید بین شما و سرگرد سپهری چه رازیه؟


    اهی پردرد کشید_مادر داستانش مفصله

    _باشه میخوام بدونم...


    دوباره اهی پردرد کشید و شروع به تعریف کرد
    _از وقتی بچه بود من بزرگش کدم
    3سالش بود که خواهر خدابیامرزم سارا ، تویه یه ماموریت همراه پرهام
    پدر دانیال دافطلبانه شرکت کردن
    اونم چه ماموریتی؟ ماموریت قاچاق مواد مخـ ـدر
    اون زمان...باند عقرب سرخ خیلی باند قدری بود
    خیلی جنایت میکرد..خیلی ادم میکشت
    بالاخره روز ماموریت فرا رسید
    اون شب خیلی دلم شورر میزد..بارون شدیدی هم میمومد
    دلم راضی به رفتنشون نبود خیلی بهشون اصرار کردم که نرن اما مرغشون یه پا داشت
    رفتن..رفتن به اون ماموریت نحس..رفتن و...

    به اینجایه حرفش که رسید قطره اشکی از چشمش سرازیر شد که قلبم تیر کشید

    ولی بازم به حرفش ادامه داد_3روز بعد خبر شهادتشون رو اوردن
    وقتی دانیال فهمید خیلی بد شکست
    وقتی فهمید دیگه کسی نیست که براش شبا لالایی بگه... وقتی فهمید دیگه کسی نیست که از ماموریتاشون براش بگه..سر به سرش بزاره..باهاش کشتی بگیره
    شکست که یتیم شد..شکست که بدون پدر و مادر شد
    تویه مدرسشون برایه اونا یادبود گرفتن
    کل محلشونو به یاد اونا تزیین کردن
    خرما دادن..براشون عذاداری کردن
    کل پایگاه به یاد اونا بود..اون دوتا..سارا و پرهام فدا شدن اما اون باند هم همراه با اونا نابود شد
    برایه منحل کردن کل باند کل ساختمون رو با خودشون منفجر کردن
    فداشدن اما جون میلیون ها ادمو که به گروگان گرفته شده بودنو نجات دادن
    رفتن دانیال رو با یه دنیا غمو غصه ، بی کسی ، تنه و نیشو کنایه ها تنها گذاشتن


    اه پر سوزی کشیدو ادامه داد_ولی دانیال قسم خورد که حتی اگه یه نفر از اون باند زنده مونده باشه اون رو به سزای اعمالش برسونه
    حالا این پسر دلشکسته شده سرگرد مغروری که همه ازش میترسن و واهمه دارن
    حتی من که خالشم و بزرگش کردم اما هیچوقت نتونستم کاراشو پیش بینی کنم
    باهاش زندگی کردم... حتی الانم که یه مرد کامله


    با حیرت به تمام حرفاش گوش میدادم
    واقعا این خالش بود؟ ولی چجوری؟
    هضم این موضوع برام خیلی سخت بود
    اخه من چجوری باور کنم این خانوم با متانت خاله ی اون بزغاله باشه؟
    غیر قابل باوره
    با حرفی که خانوم موکلی زد از افکارم اومدم بیرون


    _خب دخترم..اینم از داستان زندگی دانیال
    خب...تو نمیخوای داستان زندگیتو بگی؟


    با نگاهی مملو از ناراحتی بهش چشم دوختم که گفت:
    اگه نمیخوای بگی اشکلی نداره
    بگذریم..
    درهرحال عزیزم..سر به سر دانیال نزار..عصبیش نکن..هرچی میگه بود چشم
    نگرانته

    با کلمه نگران چشمام شد اندازه نلبکی

    با تعجب تقریبا داد زدم_چی چی مـــــه؟
    اونم اون دانی بزغالـــــــهِ جلبک مغـــز؟


    با گشاد شدن چشمای خانوم موکلی یدونه محکم زدم رو دهنم..تازه فهمیدم چه زری زدم ...چه سوتی دادم اونم جلوی کیــــــی؟خالـــــــش
    برایه این که این جریانو ماست مالی کنم یه لبخند ژکند زدم
    و خودمو به اون کوچه معروفه هست اروین چب ،خودمو به اون زدم
    که با صدایی که دوباره تو مغزم اکو شد عصبی شدم


    وجدان:اروین چب نه علی چب
    درست بگو


    با عصبانیت بهش توپیدم_ به تو چه اصلا من هرچی بخوام میگم بعدشم
    تو چرا هی تو مغز من ولویـــــــــــی؟
    گمشو بیرون از افکارم دیگم نبینمت
    هریـــــــــــی


    دیگه صدایی ازش نیومد
    اخشــــش راحت شدم از دستشاااا
    با تکون هایه شدیدی به خودم اومدم


    خانوم موکلی با نگرانی پرسید_چته مادر؟چرا جواب نمیدی؟ببینم ازاری داری؟
    جاییت درد میکنه؟ یه جواب بده جون به لب شدم
    یه جواب بده جون به لب شدم
    خانوم موکلی بدوه وقفه از من میپرسید
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و دوم


    به نگرانیش لبخندی زدمو گفتم:
    چیزی نیست خانوم موکلی
    فقط یکم سردرد دارم به همین دلیله که کمی ناخشم
    ولی چیز مهمی نیست... یکم استراحت کنم خوب میشم

    با نگرانی گفت:
    وای دختر تو که منو جون به لب کردی
    مطمئنی جاییت جز سرت درد نمیکنه؟مطمئن باشم؟

    با حرص ادامه داد_ اگه اون غول بی شاخ و دم کاریت کرده بگو
    خودم یه بلایی سرش میارم که مرغایه اسمون براش تخم طلاکنن

    با تعجب گفتم_غول بی شاخ و دوم؟
    تخم طلا؟

    با حرص غرید_ اره اون دانیال گور به گور شدرو میگم

    خندیدم_ اها اون

    برایه این که طلافی کنم گفتم_راستش؟

    مشکوک پرسید_ راستش چی؟

    منم برایه این که از خجالت دانیال در بیام با گریه به قول معروف اشک تمساح گفتم_ خانوم موکــلی؟

    با نگرانی پرسید_چته مادر؟بگو ببینم چت شد؟

    بالاخره بعد از کلی زور زدن دوتا قطره اشک اومد_روم دست بلند کرد!

    تقریبا داد زد_چــــی؟

    _روم دست بلند کرد..سیلی زد!
    از بابام سیلی نخورده بودم از این نره خوردم
    عــــــر..جیـــــــــغ

    خانو موکلی که مثلا میخواست منو اروم کنه مدام پشت کممرمو دست میکشید_اروم باش مادر...حالشو میگیرم..اگه حالشو نگیرم سهیلا نیستم که..تو فقط صبر کن

    لبخند مرموزی رویه لبام نقش بست که تا قبل از این که خانوم موکلی متوجهه اون بشه سریع ازرویه لبام پاکش کردم

    خانوم موکلی با حرص غرید_وایسا مادر..ادبش میکنم
    اینو گفتو بدونه این که منتظر بمونه من حرف دیگه ای بزنم ((البته دروغ هایه شاخ دار )) سریع از اتاق زد بیرون

    لبخند موزی و خبیثی رویه لبام جا خوش کرد
    اق دانیال
    ببین چه اشی برات پختم؟
    حالا ببینم چجوری میخوای از این یکی قصر در بری
    رو تخت دراز کشیدمو به اینده ی نامعلوم من و دانیال فکر میکردم یه دستمو گذاشتم زیر سرم
    اینقدر فکر کردم که دیگه چیزی نفهمیدمو و بعد سیاهیه مطلق

    ****
    اون روز وقتی دانیال تنبیه شد کیف کردم.
    اصلا خنک شدم اما خوشحالیم طولی نکشید ، چون خالش و خودش وقتی فهمیدن این اتیش از گوره من بلند میشه و این گونه شد که دانیال دوباره جنی شد.
    ولی خالش غش غش میخندید و میگفت_دانیال پسرم...خدا به دادت برسه...از خدا طلب صبر کن...
    اره دیگه ، کلا این بشر مشکل داره با من
    نمیدونم چرا هـــــــــــــــــــــا
    وا قعا چرا باید طلب صبر کنه؟ من اینقدر ساکت ، آروم ، همیشه به حرفاش گوش میدم اما خب...
    دیوونس...

    لبخندیی به شیطنت هایی که تا حالا کردم زدم
    چقدر خوبه که یکی اینجاس که حرصش بدم.
    ولی با یادآوریه کاری که باهام کرد خنده از رویه لبام رفت.

    با حرص زمزمه کردم_کارتو طلافی میکنم
    که 6 ساعت تمام یه سطل آب یخ به من میدی و با چوب هی میزنی به پام که بریزه روووم.
    که چی بشه؟منو مثلا به گفته خوده بوزینش تنبیه کنه...ایشـــــــــش
    بعدا حالیت میکنم با کی طرفی

    ***

    ***4 سال بعد***


    **از زبان سوزان**

    با دستم به سهشواری اشاره کردم که اروم با من حرکت کنه
    کلتمو دستم گرفتم و به بقیه ی افراد اشاره کردم با حرکت من ، حرکت کنن
    وقتشه...این همه انتظار دیگه به پایان رسید
    حالا وقتشه نقشمو عملی کنم و انتقام این همه کشت و کشتارو بگیرم
    انتقام بچه هایی که بیگناه کشته شدن
    احساس کردم نگاه خیره ای رومه سرمو برگردوندم که دانیالو دیدم

    بهش لبخندی زدم که اونم لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد_مراقب خودت باش
    چشمامو با اطمینان باز و بسته کردم
    با صدایه محمودی به خودم اومدم

    _فرمانده ..فرمانده؟

    با خشم رو بهش توپیدم_ هیــس چه خبرته؟!چی شده؟!

    _عملیت اغاز شد نیاز به اجازه سرگرد هست


    رو به دانیال لب زدم_ اماده ای؟!

    اونم لب زد_ اماده!

    روبه محمودی گفتم_ شروع عملیات ، برو آغاز عملیاتو به بچه ها اعلام کن
    نگاهی به جلیقه زد گولومم انداختمو نیشخندی زدم_ عجلم که بیاد ، حتی تو هم نمیتونی جلوشو بگیری.
    داینال جلو رفت و منم پشت سرش
    خودمو سریع به دیوار شرقیشون رسوندم.
    قرار بود همه طبق نقشه عمل کنن و من باید سخت ترین کارو انجام بدم یعنی ورود به دهن شیر..یعنی ورود به ساختمون ارتین
    یعنی ورود ببه ساختمون آرتین...

    ***

    لبخندی به شاهکارم زدم
    باند منحل شد
    باندی که همیشه ارزوم بوده من منحلش کنم
    ولی با یاد اوریه فرار ارتین لبخند روی لبام خشک شد
    نگران اونم نیستم
    پیداش میکنم
    از دور دیدم دانیل داره بهم نزدیک میشه
    وقتی بهم رسید با لبخند گفت_خسته نباشی دلاور
    برو استراحت کن
    من اینارو میبرم

    لبخندی زدم_ خسته نیستم فرمانده

    _باشه ولی خواستی بری مجازی

    با همون لبخد جواب ادامه دادم_ باشه نگران نباش
    و رومو برگردوندم که برم
    هنوز 15قدم هم دور نشده بودم که با صدایه عربده ی دانیال که ناشی از اتفاقی ناگوار بود و صدایه اسلحه و سوزشی که تویه دستم پیچید ...دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق

    ****


    با صدایه قطرات اب و صداهایه نامفهومی که تویه سرم میپیچید چشمامو باز کردم که با صدایه حیرت زده اون خانوم توجهم بهش جلب شد_ وایـــــی دختر بالاخره به هوش اومدیـــی.

    و بعد بدونه این که به من اجازه حرف زدن از اتاق دویید بیرون.
    با لباس هایی که پوشیده بود معلوم بود که پرستاره.
    نمیدونم چرا هرکی که تو بیمارستان بیدار میشه اولین چیزه مسخره ای که میپرسه اینهگمن کجام؟اینجا کجاس؟چرا اینجام؟چه اتفاقی افتاده؟"
    برعکس اون عده ادما من کاملا یادمه که وقتی باند ارتین منحل شد داشتم میومدم خونه که صدایه داد اومد بعشم که سوزش دستم و بعدشم از حال رفتم
    نگاهمو به در دوختم که با چیزی که دیدم فکم افتاد رو سرامیک هایه کف اتاق
    یاعلی اینا اینجا چیکار میکنن؟!
    مامان ، بابا ، ملیکل ، عمو ، خاله و حتی...
    با چیزی که دیدم چشمام شد اندازه توپ فوتبال
    حتی دانیال هم اومد تو اتاق
    همه دور تا دورموو گرفته بودن وکلمات نامفهمومی میگفتن.
    من هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم چون همه با هم حرف میزدن و خب طبیعیه که من اصلا از حرفاشون چیزی متوجه نشم
    ولی با صدایه تقریبا بلند دکتر که مدام تذکر میداد همه ساکت شدن.

    مامان فین فین کنان گفت_ وا دکتر کی اومدی تو که مانفهمیدیم؟!!

    دکتر هم بدونه رو درباستی رو کرد سمت مامان- اون موقعی که شما دور دخترتون بودین و...
    به اشکایه مامان اشاره کرد_ دستگاه آبغوره گیریتونو راه انداخته بودین

    مامان پشت چشمی نازک کرد که خنده همه به هوا شلیک شد
    که با داد دکتر همه ساکت شدن

    دکتر با تذکرغرید_ خانوما اقایون اینجــــا بیمارستانـه مراعات کنید

    ملیکا_اوا اقای کتر ما فکر کردیم اینجا تیمارستانه خوب شد گفتین

    دکتر نگاهی خیلی بدی به ملیکا کرد ولی اون محل سگشم نداد
    خـــــــخ دمش گردم واقعا

    ملیکا که انگار تازه متوجه به هوشیه من شده بود با عصبانیت گفت_ دختره ی احمق به هوش اومد؟

    و بعد رو کرد سمت دکتر_کی مرخص میشه؟

    دکتر هم خیلی خیلی خیلی سرد جوابش رو داد_ چون تازه به هوش اومده و وضعیتشم خوب نبوده... تا فردا باید صبر کنین

    ***

    ***چند ماه بعد***


    صبح با سر درد شدید بیدار شدم
    به خاطر گریه ها و دعواهایه دیشب سرم خیلی درد میکنه
    بعد از چند ماه از اون قضیه ای که تیر خوردم بالاخره بهم اجازه ماموریت رفتن رو دادن اونم چه ماموریتی؟
    اقا به من چه؟ خوده دانیال گفت که میخوان داعشی ها حرم شاه عبدالعظیم رو بزنن خوب اون لیلای الاغ هم اومد گفت حرم رو زدن ما هم عین جت پریدیم تو حرم دیدیم بعله همه اینا بازی چنتا پسر بودن که ترقه انداختن مردمم ترسیدن زنگ زدن گفتن که اره حرم رو زدن
    دانیال به من گفت چرا از صحت خبر مطمئن نشدی؟
    منم باهاش کل انداختم
    بحثمون بالا کشید که اخرش هم به سیلی خوردن من ختم شد
    منم همون شب زنگ زدم به عمو همه چیز رو براش تعریف کردم
    امروز قرار بود عمو برایه کاری که دیشب دانیال انجام داد بیاد تهران
    اخه برایه انجام ماموریتی رفته بود جاده چالوس
    نمیدونم چرا دلم شور میزنه
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و سوم


    بیخیال فکر کردن شدمو بعد از بستن موهام رفتم پایین
    کسی خونه نبود..عجیبه
    سریع صبانمو خوردمو حاظر شدم برم اداره


    ******

    وا اینجا چه خبره؟چرا همه تو اداره در رفتو امدن؟ یعنی چی شده؟
    نگاهی به جمعیت شلوغی که در رفت و امد بودن انداختم
    بیخیال به سمت در ورودی راه افتادم
    داخل که شدم با دانیال رو به رو شدم
    وا این چشه؟
    با چیزی که دیدم شکه شدم
    انگاری بغض کرده بود
    رفتم جلو بهش ادایه احترام کردمو مشکوک پرسیدم_چیزی شده قربان؟

    که با چیزی که احساس کردم برای بار هزارم از دست این مرد حیرت زده شدم
    انگاری یه بغض سخت گلوشو گرفته بود

    با همون بغض جوابمو داد_نه چیزی نیست
    میتونی بری سرکارت!


    خواست بره که یه دفعه گفتم_چی شده؟عمو کجاست؟تا الان دیگه باید میرسید تهران!
    چرا از اول صبح نه عمو((سرهنگ)) دیدم نه مادر و نه بابامو
    اگه اتفاقی افتاده بگین؟
    به خونه سرهنگ زنگ زدم کسی جواب نداد

    نیم نگاهی بهم انداخت_بیا دفترم

    دلشوره ی بدی افتاده بود به جونم
    یعنی چی شده؟
    چرا کسی چیزی به من نمیگه؟
    بدونه حرف دنبالش راه افتادم!
    اول اون بعد من وارد دفترش شدیم
    بدونه حرف رفت و نشست و بی توجه به من پاشو نداخت رو پاشو شروع کرد به تکون دادن
    دیگه واقعا نگران شده بودم

    با استرس پرسیدم_چی شده دانیال؟چرا بهم چیزی نمیگی؟
    جون به لب شدم..دِ حرف بزن

    با همون بغض نگاهی بهم کرد_سرهنگ و زنش...


    با دلهره زل زدم به همون چشم های ابی_خب؟

    _تویه...تویه..


    با کلافگی و بهش توپیدم_تویه چی ؟
    حرف بزن


    با بغض ادامه داد_تویه یه تصادف تو جاده ی برگشت به تهران تصادف کردن و دار فانیو وداع گفتن
    بوووووووووم شک اول

    دیگه چیزی نمیشنیدم و فقط حرفش مدام تو سرم تکرار میشد"تویه یه تصادف تو جاده ی برگشت به تهران تصادف کردن و دار فانیو فداع گفتن"
    دار فانی رو وداع گفتن؟رفتن؟
    دیگه پاهام توان نگه داشتنمو نداشتن
    دانیال پاشد و اومد رو به روم وایسادو یدونه زد رو شونم_تسلیت میگم
    غم اخرت باشه


    تازه به خودم اومدم
    یقشو گرفتمو با داد بهش توپیدم_همش یه بازیه مگنه؟
    بگو شوخوی کردی؟
    بگو چیزی که گفتی همش یه دروغ بود...بگو لعنتی بگووووو


    با گریه ای اشکار گفت_سوزان اروم باش!

    جیغ زدم_چجوری اروم باشم لعنتی چجوری؟هیچ میفهمی چی میگی؟میفهمی چه دردیه عزیزانت رو از دست بدی؟
    یه دفعه ساکت شدم
    نگاهمو بهش دوختم زیر لب زمزمه کردم ملیکا
    تازه یادش افتادم

    چشم تو چشم دانیال با همون گریه ها که دیگه به زجه تبدیل شده بود گفتم_ملیکا...اون کجاس؟


    با بغض مردونش نالید_وقتی فهمید از حال رفت...بیمارستانه
    بوووووووووم شک دوم

    _داینال
    تورو خداااااااااااا

    ارواح خاک مامان بابات بگو دروغ میگـــــی؟بگو همش دروغــــــــــه...بگو همش یه بازیه مسخرســـــس
    منو تو اغوش گرفت_اروم باش سوزان...اروم
    دیگه برام همه نبود نامحرمیم
    به اغوشش احتیاج داشتم
    مهم نبود که مافوقمه
    مهم نبود که دیشب ازش سیلی خودمو ازش ناراحتم
    فقز اغوششو میخواستم
    با گریه هایی که به هق هق و زجه تبدیل شده زجه زدم_دانیـــال...شکستم لعنتی...شکستم
    دا....دانی....دانیا....ل
    اون چیزی نمیگفتو فقط گریه میکرد
    از اغوشش اومدم بیرون

    با گریه گفتم_دروغ میگی...من میدونم اونا زندن

    به سمت در اتاق راه افتادم که سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
    فقط اخرین لحظه صدایه داد دانیال که ناشی از هشدار بود شنیده شد

    ***

    با صدایه برخورد قطرارت بارون و صدایه رعد و برق چشمامو باز کردم
    نگاهمو به پنجره ی تویه اتاق دوختم
    بارون قطراتشو به صورت شلاقی به پنجره با بی رحمیه تمام میزد
    گیج بودم
    اصلا نمیدونستم چرا اینجام
    ولی هجوم اوردن خاطرات به مغزم و اتفاق هایی ائم از گریه هایه من ، اتاق دانیال و بیهوشیه من
    بی مهابا زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم و جیغ میزدم
    با باز شدن در اون هم به صورت ناگهانی و برخوردش به دیوار صدایه بد و بلندی ایجاد شد
    پرستار ها هراسون و نگران به سمتم هجوم اوردن و سعی در اروم کردن من رو داشتن ولی من بی توجه به اونها سعی داشتم با دستام از خودم دورشون کنم و پسشون میزدمو جیغ هایه دلخراشی میکشیدم که حتی دل خودمم به حال خودم میسوخت
    داد میزدم
    گریه میکردم
    دیگه پرستار ها حریفم نبودن
    با دادوجیغ هی تکرار میکردم:
    ترو خداااا....
    تروو خدااااا...
    بگین زندنــــــن...
    بگین همش یه دروغــغ بود...
    توروخدااا...

    با سوزش خفیفی که تویه دستم پیچید پلکام رویه هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    لینک گروه رمان نفرین یک ساحره
    دوستان عزیز عضو شید عکس شخصیت ها اینجا گذاشته میشه و نظرات و انتقادات شما با کمال میل و از جون و دل پذیرفته میشه
    مرسی که هستین:aiwan_light_heart::aiwan_light_kiss2:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!





    پست بیست و چهارم



    با صدای نامفهومی که تویه اطرافم شنیده میشد
    غمگینی نگام میکرد چشمامو باز کردم دانیال بالا سرم بود و با لبخند
    وقتی متوجه ی هوشیاریم شد نگران پرسید_حالت خوبه؟

    حالم خوبه؟این به حال الان من میگه خوب؟هه...واقعا حالم خوبه؟
    اره معلومه که خوبم...اصلا عالیم

    بی توجه به سوالش پر پغض نگاهش میکنم_کی دفنشون میکنن؟

    بغض سنگینی که تو گلوش خونه کرده بودو حس کردم
    جوابی نشنیدم و این منو بیتشر عصبی میکرد
    حس میکردم اون بغض لعنتی که تو گلوم گیر کرده اگه یخورده وقت دیگه همونجا خونه کنه حتما خفم میکنه
    سعی در مهارش داشتم ...عصبی شدم از این سکوتش

    ناراحت شدم اما باز هم لجبازانه و با همون بغضی که تو یه گلوم مهمون بود پرسیدم_ گفتم کی دفنشون میکنن؟



    دلگیر نگاهم کرد_گفتن سه روز دیگه...میخوان از سلامت روحی دختر سرهنگ خدابیامز مطلع بشن...فرستادنش تیمارستان ولی چون فقط ضربه روحی خورده بردنش پیش مشاور


    _تیمارستن؟چی میشنیدم؟ملیکایی که همه از شرو شیطون بودنش زِله میشدن الان فرستادنش پیشه مشاور؟مگه کالاس که از تیمارستان بردنش پیش مشاور؟مگه ملیکای من دیوونس که بردنش پیش اون؟مگه نمیدونن که اون از مشاور بدش میاد؟نمیدونن مگنه؟اگه بدونن که نمیبرنش مگنه دانیال؟

    باز هم سکوت کرد و خطی موازی کشید روی اعصاب همیشه ضعیفم
    رومو از دانیال گرفتم ...بالاخره بغضم بی صدا مثل خودم که شکستم ، شکست ...یه قطره اشک از حصار چشمام گریخت و به پهنای صورتم جاری شد که مهر رسوائی رو به پیشونیم زد

    ****


    ***۳روز بعد ***


    از وقتی از بیمارستان مرخص شدم افتادم دنبال کارهای دفن و خطم و از اونجایی که ملیکا وضع روحیه مناسبی نداره قرار شد من کار هارو انجام بدم
    هنوزم باورم نمیشه که همچین اتفاق هایی افتاده باشه
    مردن عمو و خاله ضربه ی روحیه ملیکا همه و همه باعث تنهایی بیشتر من شد
    شال مشکیمو سرم کردم . نگاهی تو آینه به خودم انداختم
    سر تا پاهم سیاه...درست مثل بختم
    قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرخورد
    بعداز پوشیدن کفش های مشکیم از خونه زدم بیرون و سوار
    برلیانس سفید رنگم شدم
    ضبط ماشین و روشن کردم که صدای پازل باند فضای ماشین رو پر کرد

     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و پنجم

    " صدات میکردم جوابمو دادی با نگاهت

    صدات میکردم میگفتی جونم بشه فدات دورت بگردم
    با بی کسیام نگفتی باید چیکار کنم

    خوابیدی آروم تو رو نباید بیدار کنم

    دورت بگردم

    خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات
    خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات

    خدا به همرات نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات
    میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات خدا به همرات"



    پازل باند (خدا به همرات)


    با اهنگ شروع به خوندن کردم که بغضم شکست و به اشک تبدیل شد
    تموم خاطراتم با عمو و خاله جلو چشمام زنده شد
    تولد 5 سالگیم که برام یه گردنبند طلا به شکل قو خریده بود
    همه زمان هایی که پیشم بود
    خاله ای که هر وقت میرفتم خونشون ازم مراقبت میکرد
    همه چیز از جلوی چشمام رد میشد و شدت اشکام بیشتر
    به پهنای صورت اشک میریختم
    پامو رو پلال ماشین فشار دادم و با اخرین سرعت به سمت بهشت زهرا (س) روندم
    صدای ماشین هایی که برام بوق میزدن رو نشنیده میگرفتم
    سرمو از پنجره ماشین بیرون بردمو با اخرین توانم داد زدم_ خدااااا

    ***

    ***1 سال بعد***



    ۱سال از اون جریان میگذرد هنوزم که هنوزه یادم نمیره تو مجلس دفن ملیکا چه وضعی داشت وقتی خودشو دیوانه وار به خودش میزد و گریه میکرد
    چه روز هایی که گریه نکرد و زجه نزد
    چه روز هاییی که پا به پای ملیکا اشک ریختم و عزاداری کردم
    چه زود غم نبود پدر و مادر رو حس کرد
    چه روز هایی که...
    با فکر کردن به گذشته ها داغ دلم تازه شد
    بیخیال فکر کردن شدم و به سمت ازمایشگاه به راه افتادم
    این چند وقت ملیکا درگیر یه سری ازمایشاته
    باید از کار هاش سر در بیارم. نگرانشم. میترسم وقایایه سال 1353 دوباره تکرار شه.
    داستانشو از بابام شنیدم
    زمان بدی بود
    زمانی که تهران در حال سقوط بود
     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و ششم


    ***

    ***سال1353 در تهران ساعت7:30 بعد از ظهر (( ازمایشگاه))***

    ***از زبان راوی***


    دکتر سام راد به سرعت به سمت ازمایشگاه به راه افتاد
    وقتی وارد ازمایشگاه شد متوجه هیا و هویی که بر جمع حکم فرما بود شود
    نگران بود...
    این ازمایش بزرگترین ازمایش چی بود که تاحالا دیده بود
    از دور دکتر مالکی را دید که سخت درگیراست
    به سرعت به سمتش به راه افتاد

    نگران پرسید_ چی شده دکتر ؟ اینجا چه خبره؟

    با باد شدید که تویه فضایه ازمایشگاه پیچید هراس رو به دل همه ی افراد حاضر در اون جمع انداخت
    پس حدسش درست بود
    اتفاقی که از ان هراس و بیم داشت اتفاق افتاد

    دکتر مالکی فریاد زد_ببندید...دروازه رو ببندید...داره اتفاق میوفته
    دریچه ممنوعه داره باز میشه... ببندید اون دروازرو...اتصالو قطع کنید

    با وزرش باد شدید تویه ازمایشگاه و نوری که به طور مستقیم بین تو ادار اهنی ایجاد شد
    ترس همه رو بر انگیخت
    مالکی به سرعت به سمت دستگاه ها رفت تا اتصالو قطع کنه
    نگاهی به 12 دروازه ی مرگ انداخت
    . این بود نتایج 250سال تحقیق و ازمایش..
    بدونه تلف کردن وقت خواست اتصال را قطع کند
    اما دیگه دیر بود...
    نور به طور ستاره شکل از 12 دروازه به بزرگترین دروازه متصل شد
    به طور ناگهانی باد قطع شد...
    همه فکر میکردند که تموم شده است...
    اتفاقی که نباید میوفتاد از اون جلوگیری شد...
    اما...
    غافل از این که اتفاق اصلی الان در حال رخ دادن است...
    موجودی از اون دوازده دروازه بیرون امد...
    سیاه بود همانند ذاتش ...
    بلند بود ناخن هایش...
    عصایی داشت از جنس هریمن...
    بلند و تیز بود دندان هایش...

    با صدایه دو رگه و ترسناکش چنین گفت_به دنیایه مردگان خوش اومدین فرزندان من
    پشت بند حرفش قهقهه ی بلندی سر داد
    و بعد....

    و صدایه قهقهه و انفجارکل ساختمانی بود که حداقل نزدیک به 400 انسان بی گـ ـناه در اون فعالیت داشتند به گوش رسید

    انان که بی گـ ـناه بودند اما خطاکار...
    خطایی که جبران پذیر بود اما به دشواری...
    کسی را وارد این دنیا کردند که خونخوار بود
    افسوس که انان مردند ولی دردی از باز شدن دروازه دوا نشد

    ****


    ***زمان حال***

    ***از زبان سوزان***


    مطمئن و جدی از ماشینم پیاده شدمو به سمت ازمایشگاه به راه افتادم
    از در ورودی که وارد شدم ملیکارو از دور دیدم که سخت مشغول کاره
    به سمتش رفتم و سلامش کردم اما جوابی نداد
    دوباره صداش کردم باز هم جوابی نداد
    سرش خیلی شلوغه چون اصلا متوجه حضور من نشد
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و هفت


    ناخود اگایه یه فکری به ذهنم رسید که با نقش بستن بلخند خبیثی بر رویه لب هام همراه شد
    اروم و بدونه این که متوجه حظورم بشه رفتم پشتشو یدونه محکم زدم پس کلش
    که ملیکا جیغی زد که توجه همه به ما جلب شد
    با این که ملیکا عذر خواهی کرد ولی همه یجوری بد نگاهمون میکردند و چشم غره میرفتن منم ریز ریز میخندیدم
    با دردی که احاس کردم خنده از رو لبام پاک شد

    ملیکا همونجور که گوشمو میپیچوند و سعی میکرد صداش بلند نشه گفت_هوی... باز تو اومدی؟

    به چه زبونی بگم نمیخوام بیای که مراقبم باشی؟اقا نمیخوام مراقبم باشی...
    چرا باور نمیکنی که من دیگه با اون قضیه کنار اومدم؟
    همونجور که 1 ساله بدون تو و پدر و مادرت رو پای خودم وایسادم از الان به بعد هم میتونم



    نیشی که تو کلامش بود قلبمو سوزوند
    توی این یه سال خیلی از من و خانوادم فاصله گرفته بود...
    به حدی که تا من پیشش نمیرفتم یا زنگش نمیزدم ، اون هم نه سری میزد و زنگ ...
    این رفتارش باعث آزارم میشه ولی باز هم چیزی نمیگم و سکوت میکنم

    قبل از این که دوباره نبش قبر و مرور خاطرات بشه گفتم_ای ای ای...ول کن گوشمو...ایـــــــی... ملیکا؟


    گوشمو ول کرد و بی توجه به من دوباره مشغول کار کردن شد
    سکوتی که بینمون بود خیلی سنگین بود پس با حرف زدن جو سنگین حاکم بینمون رو از بین بردم_راستی ملیکا؟

    _هوم؟!


    _چرا متوجه نشدی من وارد ازمایشگاه شدم؟
    هرچی سلام کردم بهم جوابی ندادی


    بی حوصله بهم نگاهی گذارایی کرد_ اره درگیر یه سری ازمایشات هستم...

    با کنجکاویه مصنوعی گفتم_چه ازمایشاتی؟


    _الان نمیتونم بگم!


    ولی من لجوجانه درخواستمو تکرار کردم

    _سرتو بیار جلو

    صداشو دم گوشم شنیدم که گفت_ازمایشات سری..

    خواستم بپرسم چه ازمایشات سری که سریع بحث رو عوض کر_راستی تو چه خبر؟
    چه میکنی؟ چه خبرا؟


    _هیچ تو چیکار میکنی؟
    راستی نگفتی چه ازمایشات سری هااااا


    یه تای ابروشو داد بالا_بهت میگم اما..

    متعجب نگاهش کردم_اما چی؟


    _بهت میگم اما باید بین خودمون باشه

    دروغ چرا لحن سردش و حرف هایی که میزنه باعث میشه ازش دلگیر بشم...
    بعد ز این همه سال دوستی اینه جوابش؟


    اخمامو تویه هم کشیدم_ بعد این همه سال نفهمیدی که من راز خوبی ام؟
    واقعا که...


    _نه بابا خله... فقط اینجا موش داره موشم گوش داره...میدونی که؟

    _خب سر بسته بگو!

    پوفی کشید_ببینم سوزان...
    به خون اشام ها و گرگینه ها اعتقاد داری؟


    با ابروهایه بالا پردیده نگاش کردم
    منظورش چی بود؟


    سوالمو به زبون اوردم که ابرو در هم کشید_گفتم به وجود خوناشاما اعتقاد داری؟جوابمو بده...

    _نه اونا وجود ندارن دلیلی نداره فکرمو به موجودات خیالی درگیر کنم؟

    با همون اخم های درهم جوابمو داد_خیلخوب
    زیر لب زمزمه کرد_ پس کاری میکم اعتقاد پیدا کنی

    خواستم چیزی بپرسم که گفت:
    اگه کاری ندارو برو...کار دارم... دارم ازمایش انجام میدم...

    دلخور نگاش کردم اما اون حتی نیم نگاهیم به من ننداخت
    بیشتر از این تو ازمایشگاه نموندمو زدم بیرون
    رفتم خونه و درو باز کردم
    وارد که شدم دیدم مامانو بابا نشستن و دارن با چشماشون منو میخورن
    خندم گرفته بود چون هر وقت که اینجوری نگاهم میکردن یعنی یه نقشه هایی دارن واسم
    خندمو کنترل کردم و سرمو به معنیه چیه تکون دادم


    مامان با همون رفتار مشکوکش ، همونجور که به سمتم میومد جوابم رو داد_سلام عزیزم برو لباساتو دربیار کارت دارم...

    متعجب بودم
    دلیل این همه تغییر تو اخلاق مامان یعنی چیه
    بیخیال شدمو بعد از این که لباسامو عوض کردم رفتم روبه روش نشستمو منتظر نگاهشون کردم
    ددیم همینجوری دارن بر و بر نگاهم میکنن که بالاخره سکوت رو شکستم_خب...

    بفرمایید با من چیکار دارین؟

    مامان خودشو تو جاش جا به جا کرد_راستش...چیزه...
    امشب قراره برات خاستگار بیاد...


    یجوری گفت داره برات خاستگار میاد که یه دفعه کنترلمو از دست دادمو تقریبا داد زدم_چی چی میـــــــــاد؟
    اخمای جفتشون جمع شد_هیس چه خبرته؟گفتم داره خاستگار میاد نگفتم که داره عجلت میاد که...


    با دهن باز نگش کردم که با حرف بعدی که زد فکم افتاد کف سرامیک ها

    _خاستگارتم سرگرد سپهریه...داینال سپهری... قرار شده امشب با خانواده تشریف بیارن...


    عصبی از جام بلند شدم_الان باید به من بگید؟
    چرا به خودم نگفت اومده راست گذاشته کف دست شما و بابا؟

    مامان از جاش بلند شد و اخم کرد_ اولا منم تازه باخبر شدم
    دوما چون مادر و پدرشو از دست داده قرار شده با خالش و شوهر خالش بیاد
    سوما صداتو برایه من نبر بالاهاااا
    من مادرتم به گردنت حق دارم...
    چهارما الانم برو کارتو بکن قرار شده برایه شب بیان
    اومدن مثل یه خانوم با متانت و با شخصیت برخورد میکنی
    نبینم مجلسو خراب کنی که..

    پریدم وسط حرفش_ باشه کار دیگه ای با من ندارین؟
    که با نه ای که گفت منم یه با اجازه گفتتمو سریع از اونجا دور شدم
     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و هشت


    اخه این چه وضعشه؟
    قراره برایه من خاستگار بیاد اونوقت خودم اخرین نفریم که میفهمم
    وایسا دانیال خان
    بزار بیای...
    یه دانیالی ازت بسازم که..
    با بی میلیه تمام به سمت اتاق خوابم به راه افتادم تا دوش بگریمو کارامو انجام بدم تا اون موقع اینا هم اومدن
    نگاهی به ساعت انداختم
    ساعت 5 بود
    یادمم رفت بپرسم کی میان
    بیخیال شدمو بعد از در اوردن لباسام رفتم تو وان
    یعنی چرا باید بیاد؟
    اونم خونه ما اونم با چه منظوری؟
    خاستگاریــــــــــــی؟
    بیخیال شدمو سریع خودمو شستمو اومدم بیرون
    بعد از خشک کردن موهام و خودن نهار که بیشتر شبیه به عصرونه بود رفتم بالا تا کارامو بکنم تا با مامان یه دعوایه دیگه ای نکردیم
    با صدایه زنگ اف اف به خودم اومدم
    دانیالو خالشو یه اقایه مسن که احتمالا شوهر خالش بود اومدن داخل
    نگام که به داینال افتاد یه چشم قره ی اساسی رفتم که انگار خودش فهمید منظورم چیه
    بعد از این که نشستن و من براشون چایی اوردم
    و زدن یه سری حرفایی که اصلا معلوم نبود در باره ی چه چیز هاییم حرف میزنن
    بالاخره رفتن سر اصل مطلب که کاش اصلا نمیرفتن

    خاله ی دانیال_ خب سوزان جان عزیزم پاشو با دانیال برین حرفاتونو بزنید که اگر به توافق رسیدین اینشاالله بشی عروس خودم

    لبخند شلوولی زدمو گفتم چشم
    نگاهی به دانیال انداختم که زودتر از من پاشده بود
    با هم به سمت اتاق خوب من راه افتادیم
    نه اون حرفی میزد نه من
    واقعا احساس عجیبی داشتم
    وارد اتاق که شدیم هردو رو تخت نشستیم
    هردو رو تخت نشسته به در و دیوار خیره بودیم
    سکون سنگینی بینمون حکم فرما بود و این بد جور رو مخ من بود و به عبارتی روح و روانمو به بازی گرفته بود


    بالاخره این سکوت با حرف دانیال به اتمام رسید_خب ...چیزه
    سوزان من اومدم خاستگاریت


    درست مثل اتشفشانی که هر لحظه منتظر یه بهانهِ س که فوران کنه یه دفعه منفجر شدم_خودم دارم میبینم کور که نیستم...
    به چه حقی اومدی خونه ما؟
    خودم دارم میبینم کور نیستم
    به چه حقی اومدی خونه ما؟
    اونم به چه منظوریـــــــــی؟؟ خاستگاریـــــــی؟


    تقریبا داد زد_ خب مشکلش چیه؟
    اومدم خاستگاری جرم که نکردم اینقدر ناراحتی؟



    با عصبانی گفتم:
    چی با خودت فکر کردی که اومدی اینجا
    اصلا واسه چی اومدی؟
    تو که منو دوست نداری پس این بازیه مسخره چیه که راه انداختی؟


    لحظه نگاهم بهش افتاد که با دیدن قیافش حرف تو دهنم ماسید و از ترس یه هیــن بلند کشیدم
    صورتش از عصبانیت قرمز شده بود


    داد زد_دختره زبون نفهم...بفهم
    فکر کردی من اومدم تا تورو دست بندازم؟
    فکر کردی همه ی اینا یه بازیه؟
    نخیر بازی نیست...



    پریدم وسط حرفش_خب که چی هـــــــــــا؟
    تو که منو دوست نداری؟


    چنان عربده ای کشید که شلوارمو عنایت کردم_ اخه تو چی از دوست داشتن میدونــــــــــی؟
    تا عاشق نباشی که درک نمیکنـــــــــی؟
    من دانیالم...سرگرد دانیال سپهری عاشق شد
    اونم عاشق کیــــــــــــی؟
    یه دختر کله شـــــــق
    تو سوووزانـــــ.. تو کاری کردی از غرورم بگذم
    چرا درک نمیکنی عاشقتم؟



    حوبه تا حالا کسی نیومده بالا...با این همه دادی که منو این زدیم الان باید اینجا دورمون میکردن

    با بهت و ناباوری به حرفاش گوش میدادم
    این چی میگفت؟

    وقتی حرفاش تموم شد دیدم داره از رویه عصبانیت نفس نفس میزنه
    بادستپاچگی گفتم:
    دانیال ... من ... من


    که با صدایه زنگ گوشیم حرفم نصفه کاره موند
    نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم
    لیلابود
    یعنی چیکار داره؟
    دلشوره بدی گرفته بودم که امیدوارم این دلشوره بی دلیل باشه
    تماس رو وصل کردم


    بی حوصله گفتم:
    سلام لیلا جان خوبی اتفاقی افتاده که این موقع شب زنگ زدی؟


    که با حرفی که لیلا زد اتاق دور سرم چرخید
    داشتم میوفتام که دانیال منو گرفت و نگران پرسید_چی شده؟
    گوشی از دستم افتاد
    هنگ بودم


    زیر لب زمزمه کردم_ملیکا...
    اشک تو چشم جمع شدو بدون توجه به دانیال به سمت در هجوم بردم
    سریع زدم بیرون و از پذیرایی عبور کردم
    صدایه همه ی اهل خانرو میشنیدم که ازم سوال میپرسیدن و دلیل رفتارمو جویا میشدن
    اما من بیتوجه تر از این بودم که بخوام برگردم
    الان فقط یه نفر برام ارزش داشت...ملیکا
    با سرعت هر چه تمام به سمت ازمایشگاه به راه روندم
    اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن
    برام مهم نبود که وسط مجلس خاستگاری بودم
    برام مهم نبود که هم چیو پشت سرم خراب کردم
    برام مهم نبود که بدونه توجه به ظاهرم از خونه زدم بیرون
    الان فقط یه نفر برام ارزش داشت... ملیکا
    پامو رویه پدال فشار دادم که ماشین با صدایه بدی سرعتشو زیاد کرد
    به ازمایشگاه که رسیدم با ناباوری بهش چشم دوختم
    اتشنشان هایی بودن که همه سعی در مهار اتیش داشتن


    سریع از ماشین پیداه شدمو به سمت لیلا رفت_بگو لیلا...ملیکا کجاس؟
    بگو ملیکا تو ازمیشگاه نبود... بگو اون خارج از ازمایشگاه بود... بگو که ملیکایه من زندس...بگووو


    با گریه گفت:
    متاسفم سوزان...متاسفم

    به سمت ازمایشگاهی که هر لحظه در حال سوختن بود یورش بردم
    که از پشت کشیده شدم
    برگشتم که دیدم داره با عصبانیت نگام میکنه


    دستمو از دسش کشیدم بیرون که داد زد_کجا داری میری دختره احمق هــــــــا؟

    با عصبانیت گفتم:
    ار من احمقم...
    من احمقم که دوستمو ول کردم..
    من احمقم که دارم سوختن دوستمو تو اتیش میبینم ولی کاری نمیکنم
    من احمق راست میگی... من احمقم که مجلس خاستگاریو بهم زدم
    ارهـــــــه...من احمقم...


    اونم مثل من داد زد_ الان میخوام بری تو دل اتیش که چی بشـــــــه؟
    میخوای بری ملیکارو نجات بدیـــــــی؟
    دیر شده سوزان...دیگه دیره...خیلی دیر


    خاوستم به سمت ازمایشگاه سوخته بدوم که از پشت کشیدم شدم
    هر چقدر که تقلا کردم نتونستم از دستش خلاص شم


    بگریه گفتم_دانیال تورو خدا...دوستم...خواهرم... داره...تو اتیش...دانیال...

    حتی از گفتن اون کلمه نحس واهمه داشتم


    با بغض اشکارا گفت:
    اروم بگیر...هیس...ملیکا زنده میمونه... من مطمئنم... اون دختر سرهنگ خدا بیامرزه.. اون ضعیف نیست...
    دختر یه سرهنگ با تمام توانش برایه زنده بودن تلاش میکنه
    مگر نه این که قسم خورد تقاص خون قاتلین پدرو مادرشو بگیره
    پس نگران نباش... من مطمئنم که بر میگرده... اروم بگیر


    جیغ میزدمو گریه میکردم
    ازمایشگه مقابل چشمام داشت میسوخت و صدها انسان بی گـ ـناه ائم از دوستم
    تنها یادگار عموم...خواهرم داشت وسط اتیش برایه زنده بودن دستو پنجه نرم میکرد
    وقتی شنیدم ازمایشگاه اتیش گرفت...
    وقتی شنیدم ملیکا تو ازمایشگاه بوده...
    وقتی خبر مرگشو شنیدم...
    وقتی خبر مرگ بهترین دوستمو شنیدم
    و این که شنیدم... شنیدم که دیگه پیش ما نیست
    برایه دومین بار شکستم... شکستم و له شدم
    غروری که ترک خورده بود دوباره شکست
    و این یعنی.... پایانی برایه تمام دلخوشی ها و شادی هایه من

     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست بیست و نه



    با چشم هایه پف کرده و خشک شده از اشک با حالی خراب به ازمایشگاه خاموش شده نگاه کردم
    دقیقا500 انسان بی گـ ـناه ائم از ملیکا که عضو اونا بود
    سوختن
    حتی جنازه هاشونم پیدا نشد... حتی اسمیم ازشون نبود
    لیلا و دانیال دستامو گرفتنو بلندم کردن... بدونه مخالفت دنبالشون راه افتادم
    دیگه امیدی به زندگی نداشتم... وقتی ملیکا نبود
    چرا باید امید به زندگی داشته باشم؟

    ****

    بازم هم سیاه
    دوباره باید همین لباس هارو بپوشم
    دوباره همون لباس ها.. یاد اوریه خاطرات تلخ گذشته
    یاد اوریه تمام غم ها وگریه ها... یاد اوریه جیغ ها و درد ها
    با حالی خراب بعد از پوشیدن لباس هایه سیاهم که همانند بخت خودم بود از خونه زدم بیرونو به سمت مجلس دفن و خطم شهدایه سوخته و ملیکایه من ، به راه افتادم
    با یاد اوریه ملیکا اشک تویه چشمام جمع شد
    یعنی واقعا این حقه من خدا؟
    سرمو به سمت اسمون گرفتمو با اخرین تونم داد زدم_
    خدااااااااااا



    "حاظرم تموم دنیامو بدم
    همه روزا و همه شب ها مو بدم
    بشنوم این حادثه یه خواب بوده
    یه توهم یا مثل سراب بوده
    شاید این غم کمم بوده
    این مصیبت مهر آخرم بوده
    خدا می خوام امشب و فریاد بزنم
    اونی که بردیش تنها خواهرم بود
    اون که بردیش همه خاترات من با اون بود
    اون که بردیش شیشه عمر منم با اون بود
    اون که بردیش همه جسم و جون و روح قلب من با اون رفت
    اون که بردیش همه بغض و خستگیم با اون بود
    این آخرا یه تب سرد تو چشاش پنهون

    این آخرا کاش می دونستم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پیش ما مهمون بود

    این آخرا اون تکیه گاه من بی جون بود
    این آخرا جسمش اینجا روحش تو آسمون بود
    اون که بردیش همه خاترات من با اون بود
    اون که بردیش شیشه عمر منم با اون بود
    اون که بردیش همه جسم و جون و روح قلب من با اون رفت
    اون که بردیش همه بغض و خستگیم با اون بود"

    ***



    ***3روز بعد***

    هنوزم یادمه تویه مجلس دفن ملیکا چه سر و صدایی بود
    مگر نه این که تنها وارث سرهنگ بزرگ تویه اتیش سوخت؟
    یادم نرفت که چقدر جیغ زدمو گریه کردم...ولی..
    وقت این همه عذا داری تموم شده
    باید بگردم دنبال حقیقت...
    حقیقتی پنهان که بزودوی پرده از روش بر میدارم
    باید بفهمم کی کمر همت رو برایه قتل عام کردن این خانواده بسته بود
    پس باید تحقیقو شروع کنم
    اولین جاییم که باید ازش شروع کنم...خوه ملیکاس...
    به سمت خونهِ ش روندم
    از قاتی وسایلش که خونه ما بود تونستم کلید یدک خونشو پیدا کنم
    درو باز کردمو رفتم داخل
    چقدر اینجا سوت و کوره....
    به سمت اتاقی که توش تحقیق انجام میداد به راه افتادم
    نگاهم که به در افتاد اه از نهانم بلند شد
    اثر انگشتشو الان از کجام درارم؟

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا