پست بیستم
رو تخت دراز کشیدم
یعنی الان دانیال از من ناراحته؟
خب من عصبی بودم و درد داشتم اونم هی میگه چرا بی دقتی چرا این جور چرا اونجور؟
خب منم خسته میشم دیگه...
هعی
باید یه راهی پیدا کنم از دلش دربیارم
ولی چه راهی؟خدا داند....
یه خورده که فکر کردم دیدم که من اصلا تقصیر ندارم و نیازی به عذر خواهی نیس
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باز فوضول خان اومد
وجدان:سوزان کاری درستی نکردی
اون نگرانت بود
تو بهش گفتی بهت ربطی نداره
برو ازش عذر بخواه
با عصبانیت بهش توپدم_ ببین من کار اشتباهی نکردم
به من ربطی نداره؟
خودش زود بهش برمیخوره به من چیه؟
وجدان:بی انصاف نباش
اون نگرانته
اذیتش نکن سوزان
من : اهـــــه بســـــه بابا برای من فاز ننه بزگارو ورندارااا
نمیخوام بشنوم..حالام گمشو
وجدان:باشه میرم ولی به چیزایی که گفتم فکر کن
ببینم با این اخلاقی که تو داری چند نفر کنارت میمونن و باهات کنار میان؟
یعنی حق با اون بود؟
باید ازش عذر بخوام؟
نمیدونم چقدر گذشت و من فکر کردمو با خودم درگیر بودم که خوابم برد
***
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.
چقدر سرم درد میکرد
با زحمت از جام بلند شدم،بعد از بستن موهام و شستن دستو صورتم از سرویس اومدم بیرون
کش و قوصی به بدنم دادم
هــــعـــــی
یعنی باید چجوری از دل اون بیریخت در بیارم؟!
خدا داند..اخه بد بختی اینه که هنوز اخلاقاش دستم نیومده که بدونم باید چه گهی بخورم؟!
داشتم فکر میکردم که باصدایه در از افکارم شوت شدم بیرون
صدام صاف کردمو بلند گفتم: بله
که..بعله..
خانوم موکلی پشت اومدن تو
با لبخند نگام کردو گفت:
بهتری عزیز دلم؟!
با لبخند نگاش کردم_مرسی خانوم موکلی جون!
با من کاری داشتین؟!
با لبخند محبت امیزی گفت:
نه...فقط..
_فقط چی؟
_سرگرد سپهری گفتن بیام صدات کنم بری پیشش مادر،فهمیدم دعوا کردین اینقدر داد زدین که کل قرار گاه متوجه شدن.
سر به سرش نزار بهتره من جایه مادرشم از بچگی من بزرگش کردم وقتی...
به اینجایه حرفش که یه دفعه ساکت شد
مشتاقانه و مشکوک پرسیدم:
وقتی...؟!
یه آهی کشدار و از ته دلی کشید که دلمو لرزوند
_بگذریم مادر...برو حالا کارت داره...فقط سر به سرش نزار لج کنه
افرین دختر خوب...حالا بیابریم.
من که دیدم خانوم موکلی چیزی نمیگه،بیخیال شدم چون بعدا از زیر زبونش میکشیدم بیرون
پس بیخیال فکر کردن شدمو همراه با خانوم موکلی راهی شدیم.
وقتی رسیدیم خانوم موکلی درزد و بعد از کسب اجازه از اتاق رفت بیرون
با اون حاله خرابم رو پا وایساده بودمو نگاش میکردم
سرش پایین بود و با ورق مرقا بازی میکرد
دیگه صبرم لبریز شد
برایه من ناز میکنه
برایه این که هم تلافی کنم
هم یکم باهاش بازی میکنم و از خجالت کار تویه باغ و درد پام در بیام
یخورده چشمامو خمـار کردم پامم لنگوندم
با صدایی که سعی در لرزشش داشتم گفتم:
ق...قل..قلبم
با صدام دانیال سر بلند کردو بی روح به چشمام خیره شد
دستمو گذاشتم رو قلبمو فشار دادم
دستمو گذاشتم رو قلبمو فشار دادم
کم کم صورت بی روح این روانی رنگ نگران به خودش گرفت
با صدایی که معلوم بود چقدر نگرانه پرسید:
سوزان؟سوزان خوبی؟
یکم صدامو گرفته کردمو با لرزشی که سعی داشتم حفظش کنم گفتم:
نه! قل..قلبم
با نگرانی پرسید:
قلبت چی؟
بگو ببینم چته؟
_قلبم درد می... میکن...میکنه
صدایه قدم هاشو که شنیدم لبخند خبیثی زدم اما تا قبل از این که این توله ببینه سریع جمعش کردم
احساس کردم نزدیکمه
پاهامو شل کردم
خودمو ببیحال تر کرد
کمرمو خم کردم
وقتی خوب نزدیکم شد
یه دفعه خودمو پرت کردم
جوری که فکر کنه از حال رفتم ..میدونستم اگه منو نگیره قطعا چیزی به اسم کمر و پا باقی نمیمونه
ولی حاضر بودم دردو به جون بخرم اما اینو آدمش کنم
خودمو که پرت کردم
صدایه داد دانیال که ناشی از نگرانی بود رو شنیدم
_سوزااااااان
سریع منو گرفت
تا قبل از این که به زمین بخورم تویه اغوش گرمش فرو رفتم
تکونم میدادو مدام اسممو صدا میزد
دیگه پشیمون شدم از کاری که کردم
اما دیگه دیر بود...خیلی دیر
رو تخت دراز کشیدم
یعنی الان دانیال از من ناراحته؟
خب من عصبی بودم و درد داشتم اونم هی میگه چرا بی دقتی چرا این جور چرا اونجور؟
خب منم خسته میشم دیگه...
هعی
باید یه راهی پیدا کنم از دلش دربیارم
ولی چه راهی؟خدا داند....
یه خورده که فکر کردم دیدم که من اصلا تقصیر ندارم و نیازی به عذر خواهی نیس
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باز فوضول خان اومد
وجدان:سوزان کاری درستی نکردی
اون نگرانت بود
تو بهش گفتی بهت ربطی نداره
برو ازش عذر بخواه
با عصبانیت بهش توپدم_ ببین من کار اشتباهی نکردم
به من ربطی نداره؟
خودش زود بهش برمیخوره به من چیه؟
وجدان:بی انصاف نباش
اون نگرانته
اذیتش نکن سوزان
من : اهـــــه بســـــه بابا برای من فاز ننه بزگارو ورندارااا
نمیخوام بشنوم..حالام گمشو
وجدان:باشه میرم ولی به چیزایی که گفتم فکر کن
ببینم با این اخلاقی که تو داری چند نفر کنارت میمونن و باهات کنار میان؟
یعنی حق با اون بود؟
باید ازش عذر بخوام؟
نمیدونم چقدر گذشت و من فکر کردمو با خودم درگیر بودم که خوابم برد
***
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.
چقدر سرم درد میکرد
با زحمت از جام بلند شدم،بعد از بستن موهام و شستن دستو صورتم از سرویس اومدم بیرون
کش و قوصی به بدنم دادم
هــــعـــــی
یعنی باید چجوری از دل اون بیریخت در بیارم؟!
خدا داند..اخه بد بختی اینه که هنوز اخلاقاش دستم نیومده که بدونم باید چه گهی بخورم؟!
داشتم فکر میکردم که باصدایه در از افکارم شوت شدم بیرون
صدام صاف کردمو بلند گفتم: بله
که..بعله..
خانوم موکلی پشت اومدن تو
با لبخند نگام کردو گفت:
بهتری عزیز دلم؟!
با لبخند نگاش کردم_مرسی خانوم موکلی جون!
با من کاری داشتین؟!
با لبخند محبت امیزی گفت:
نه...فقط..
_فقط چی؟
_سرگرد سپهری گفتن بیام صدات کنم بری پیشش مادر،فهمیدم دعوا کردین اینقدر داد زدین که کل قرار گاه متوجه شدن.
سر به سرش نزار بهتره من جایه مادرشم از بچگی من بزرگش کردم وقتی...
به اینجایه حرفش که یه دفعه ساکت شد
مشتاقانه و مشکوک پرسیدم:
وقتی...؟!
یه آهی کشدار و از ته دلی کشید که دلمو لرزوند
_بگذریم مادر...برو حالا کارت داره...فقط سر به سرش نزار لج کنه
افرین دختر خوب...حالا بیابریم.
من که دیدم خانوم موکلی چیزی نمیگه،بیخیال شدم چون بعدا از زیر زبونش میکشیدم بیرون
پس بیخیال فکر کردن شدمو همراه با خانوم موکلی راهی شدیم.
وقتی رسیدیم خانوم موکلی درزد و بعد از کسب اجازه از اتاق رفت بیرون
با اون حاله خرابم رو پا وایساده بودمو نگاش میکردم
سرش پایین بود و با ورق مرقا بازی میکرد
دیگه صبرم لبریز شد
برایه من ناز میکنه
برایه این که هم تلافی کنم
هم یکم باهاش بازی میکنم و از خجالت کار تویه باغ و درد پام در بیام
یخورده چشمامو خمـار کردم پامم لنگوندم
با صدایی که سعی در لرزشش داشتم گفتم:
ق...قل..قلبم
با صدام دانیال سر بلند کردو بی روح به چشمام خیره شد
دستمو گذاشتم رو قلبمو فشار دادم
دستمو گذاشتم رو قلبمو فشار دادم
کم کم صورت بی روح این روانی رنگ نگران به خودش گرفت
با صدایی که معلوم بود چقدر نگرانه پرسید:
سوزان؟سوزان خوبی؟
یکم صدامو گرفته کردمو با لرزشی که سعی داشتم حفظش کنم گفتم:
نه! قل..قلبم
با نگرانی پرسید:
قلبت چی؟
بگو ببینم چته؟
_قلبم درد می... میکن...میکنه
صدایه قدم هاشو که شنیدم لبخند خبیثی زدم اما تا قبل از این که این توله ببینه سریع جمعش کردم
احساس کردم نزدیکمه
پاهامو شل کردم
خودمو ببیحال تر کرد
کمرمو خم کردم
وقتی خوب نزدیکم شد
یه دفعه خودمو پرت کردم
جوری که فکر کنه از حال رفتم ..میدونستم اگه منو نگیره قطعا چیزی به اسم کمر و پا باقی نمیمونه
ولی حاضر بودم دردو به جون بخرم اما اینو آدمش کنم
خودمو که پرت کردم
صدایه داد دانیال که ناشی از نگرانی بود رو شنیدم
_سوزااااااان
سریع منو گرفت
تا قبل از این که به زمین بخورم تویه اغوش گرمش فرو رفتم
تکونم میدادو مدام اسممو صدا میزد
دیگه پشیمون شدم از کاری که کردم
اما دیگه دیر بود...خیلی دیر
آخرین ویرایش: