کامل شده دریچه عشق ممنوعه( جلد اول : نفرین یک ساحره) | Razieh1583 کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان و ژانرش رو دوست دارید؟

  • خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است.

razieh1583

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
4,408
امتیاز
446
سن
20
محل سکونت
تهران
پست چهل ام



***سوزان***



با وحشت به موجود روبه روم نگاه میکرد
خدایه من این دیگه چی بود؟
اون موجودی که از دریچه بیرون اومد ، با اون دوتا شاخ و صورت اسکلتی و دندون های تیز و برنده خونی و دستایی که ازشون پوست های سوخته اویزون بود ، با اون صدای ترسناک و دورگه واقعا ترسناک و چندش اور بودباصدایه

ترسناکو دورگش گفت:

منــــ برگشتمــــ...


و بعد قهقهه ی بلندی سر داد و به سمتم هجوم اورد
اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
قفل کرده بودم
هرلحظه منتظر مرگ بودم که یه دفعه به صورت ناگهانی اون موجود به عقب پرت شد

مرد چهارشونه ای که نجاد دهنده من بود با صدایه بلند خطاب به اون موجود ترسناک و وهم اور گفت:
نزدیکش بشی... به شرافتم قسم زندت نمیزارم!


همزمان با حرفش یه دختر مو بلوند اومد جلو
با چیزی که دیدم شکه شدم
با دستش درحال درست کردن یه دیوار بود...
یه دیوار محافظ...

اون مرد چهار شونه درحال جنگ با اون دیو بی شاخ و دم بود
نمیدونستم چرا از اومدنش خوشحالم؟
یه جورایی نصبت بهش احساس اشنایی میکنم.. انگار قبلا دیدمش... انگار تو گذشته ام یه تیکه ایش با این مرد گمشده... خدایا... یعنی واقعا این مرد کیه؟
اون مرد هنوز درگیر نبرد با اون دیو داشت
بعد از چند دقیقه که گذشت بالاخره تونست از پسش بربیاد

نفس زنان با سرعت نور خودشو بهم رسوند که از ترس یه قدم عقب رفتم
انگار متوجه ترسم شد... نگاشو دوخت به چشمام...
رنگ نگاهش خاص بود.. یه جورایی تغییر رنگ میداد انگار...

ناخوداگاه زمزمه کردم_رنگ چشماتو دوست دارم..

صدایی توی ذهنم اکو شد_خوشحالم که دوستشون داری...ولی تو اولین نفری نیستی که اینو میگه!

با وحشد یه قدم به عقب برداشتم که خوردم به همون دختر بلونده
همون مرد یا همون ناجی و نجات دهنده ام ، دستش روبه سمت دراز کرد

اون مرد_ من دنیلم خون اشام اصیل..

با تعجب نگاش کردم که ادامه داد_ چرا اینجوری نگام میکنی؟ چیز عجیبی گفتم؟


با خودم فکر کردم_ یارو دیوونس... خون اشام.. هه... مگه وجود دارن...

دنیل چنان با اخم وحشدناکی نگام کرد که شلوارمو عنایت کردم_ جا تشکرته دختره ی


اون دختر که هنوز اسمشو نمیدونستم اعتراض گونه صداش کرد_ بسه دنیل
خب بهش حق بده... اون هوز جریانات نمیدونه...توقع نداری که هرکی از راه رسید بگه من خوناشامم باور کنه؟


دنیل با همون اخم وحشتناک گفت:
تو دخالت نکن تیا... درضمن درسته که تو ساحره ای و فامیل من... ولی مواظب حرف زدنت باش..
اون دختره که قهمیدم اسمش تیاس ، ناراحت سر شو انداخت پایین_ معذرت میخوام


_نشنیدم چیزی بگی؟


چشماشو محکم رویه هم فشار داد که همزمان شد با چکیدن یه قطره اشک روی گونه ی شفافش_ گفتم معذرت میخوام سرورم!!!


دلم به حالش سوخت..اخم کردم_ حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی!

خواست جوابمو بده که با صدایه وحشتناکی که هرسه مون برگشتیم سمت صدا
با چیزی که دیدم ، برای باز هزارم شکه شدم
خدایه من... اینا دیگه چین؟
 
  • پیشنهادات
  • razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست چهل و یکم



    دیسته دسته موجودات ترسناک و وحشتناک ائم از همون دیوی که قبلش دیدم و اسکلت هایی که صورتاشون تویه اون ردا هاشون پنهان بود ، همینجوری از اون دریچه بیرون میامدن!
    تعدادشون زیاد بود

    دنیل نگران گفت:
    تیا ببرش..


    _اما..


    با داد گفت_ گفتم ببرشون


    تیا دستمو کشید و کشون کشون از اون محل دور کرد
    خیلی سعی کردم از دستش رهایی پیدا کنم اما نشد
    یه دفعه دستمو ول کرد و گفت:
    چشماتو ببند

    _چی؟


    هوف کلافه ای کشید_ گفتم چشماتو ببند!



    خواستم چیزی بگم که دستاشو گذاشت رو چشمامو به ثانیه نکشید دستشو ورداشت
    خواستم دلیل کارشو بپرسم که صداش مانع از این کار شد_ وقتی نمونده ، برو به زمینی ها اطلاع بده که چی شده...
    افراد ما و دنیل تا یه جایی میتونن مهارشون می کنن... برو!




    مثل خنگا نگاش کردم_یعنی چی؟


    چپ چپ نگاهم کرد_وای دختر تو چقدر خنگی...من نمیدونم تو چجوری قراره مارو نجات بدی؟
    گفتم برو وقتی نمونده


    خواستم چیزی بگم که غیب شد


    به خودم تلنگر زدم باید کاری که گفت رو انجام بدم
    ولی من که اونارو نمشناسم...
    بیخیال شدم و با دو خودمو به دفتر دانیل رسوندمو بدونه در زدن وارد شدم
    با تعجب داشت نگام میکرد


    نفس نفس زنان گفتم:

    دانیال همرو اماده باش بده باید خودمونو برایه یک جنگ اماده کنیم


    متعجب نگاهم کرد_ سوزاااااان حالت خوبه؟

    چی میگی تو؟این از اون سری که گفتی موجودات ماورا دارن میاد اینم از الان؟

    اخمی کردم...متوجه کنایه ای که زد شدم اما الان وقت بحث کردن نبود_اره خوبم بهتر از این نمیشم...
    دانیال عجله کن موجودات ماورا حمله کردن

    تعجب دانیال جاشو به یه اخم جدی داد

    با جدیتی که تاحالا ازش ندیده بودم نگاهم کرد_ سوزان میدونم از مرگ ملیکا ناراحتی اما دلیل نمیشه که با کارات باعث سرشکستگی نیروهایه پلیس باشی..



    اشک تویه چشمام جمع شد...صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم...صای له شدن غرورم رو...نمیدونم برای چی دوباره ازش کمک خواستم اما...این یه دیوونگی بود...یه کار احمقانه..

    با بغض گفتم:
    باشه میرم ولی وقتی تهران با خاک یکسان شد... وقتی موجودات ماورا به مرکز شهر حتی به اینجا رسیدن... سراغ من نیا...چون من باعث سرشکستگی شماهام...



    خواستم برم که دستمو کشید
    چون ناگهانی بود پرت شدم تو بقلش
    با عصبانیت از بقلش اومدم بیرونو بهش توپیدم_ من میرم اما وقتی تهران ویران شد... سراغ من نیا


    خواست چیزی بگه که سریع از در زدم بیرون
     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست چهل ودوم



    ***سرزمین گیریتینا***
    ***راوی***




    ارجوا عاشقانه توام با نگرانی همسر دلبندش را به اغوشش کشید
    همسر زیبایش اتوسا ، سرش را بر روی سـ*ـینه ی همسر عزیز تر از جانش گذاشت...
    فقط خدا میدانست که همین یه اغوش خشک و خالی ، چگونه دل زن زیبای سرزمین گیریتینا را دوباره و دوباره ، عاشق تر از قبل نمود
    ولی با فکر کردن به این موضوع که پیش گویی در حال رخ دادن است...نگران سرش را از اغوش همسرش جدا کرد
    و این کار چقدر برای زنی مانند او سخت بود که خود تا از اغوش محکم و گرم مردی که در 15 سالگی عاشقش شد ، عاشق غرور و تکبرش ، عاشق ان دو گوی مشکی رنگ و نافذ ، عاشق خوش سیما بودنش ، همه و همه دل دخترک و شاهدخت سرزمین قدرتمند گیریتینا را ربوده بود


    با نگرانی توام با ترس برای فرزندانش ، درون همان تو چشم نافذ به رنگ شب خیره شد_ارجوا...من نگرانم...میترسم پیش...

    با گذاشته شدن انگشت سبابه ی مرد عاشق پیشه و پادشاه ، به یکباره سکوت پیشه کرد و مانع ادامه دادن حرفش شد

    جدی در چشان سبز رنگ همسر زیباش که بعد از 15 سال هنوز هم مانند روز های اول چنین زیبا مانده بود و هنوز هم همان دخترکی بود که دل همه را با تخس بازی هایش میبرد ، خیره شد_نگران نباش عزیزم...نگران نباش...


    ملکه اتوسا دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی با ورد بی اجازه و بی موقعه سرباز به خلوتشان ، همه و همه دست در دست هم دادند که اتوسا با حسرت از اغوش همسرش جدا شود

    پادشاه که از این کار بسیار عصبی شده بود و خجالت و گونه های سرخ شده از شرم ملکه به این خشم دامن زد که مساوی شد با فریاد پر از خشم پادشاه _کی بهت اجازه داد بدون اجازه وارد بشی تو...هــــــــا؟


    سرباز بیچاره که حاویه خبر مهمی بود ، بیچاره از ترس قالب تهی کرد ولی برای این که با سکوتش مرگ خویش را امضا نکند لب به سخن گشود_س..سرورم...خبر..خبر رسیده که...دریچه..دریچه عشق ممنوعه باز شده... و همون دختر تو پیشگویی..با...با دنیل خوناشام اصیل دیدار کرده

    نگاه بهت زده ملکه و پادشاه خیرخواه سرزمین گیریتینا در چشمان یکدیگر در نوسان بود

    ملکه با بهت زمزمه کرد_افسانه به حقیقت پیوست...دریچه باز شده..نفرین عمل کرد..نفرین ایندیا ...


    ***

    ***سرزمین ارواح خــ ـیانـت کار***


    ***جمجمه شیطان***

    ***راوی***



    با غذابی دردناک سرگردان در سرزمین جمجمه شیطان در حال جست و جو بود تا شاید توانست از این منجلاب رهایی یابد
    چندین بار برای بادر دهزارم به مایک ان خوناشام فوضول و کنهنسال لعنت فرستاد که همه نقشه هایش را بر بار فنا داد
    به امید پیدا کردن در سرزمین زندگان پا به منطقه ممنوعه گذاشت
    هنوز انقدری دور نشده بود که به ناگهان با تابیدن نوری قرمز زنگ باعث بستن چشم های نارنجی رنگش شد
    بعد از چندثانیه چشمانش را باز کرد و به مرد مقابل خود که صورت خود را درون ان ردای قهوه ای رنگ پوشانده بود ، دوخت

    صدای ان مرد را خطاب به وی شنید _تو باید سلستیا باشی؟

    ابروهای ان دختر خــ ـیانـت کار به ناگهان بالا پرید_اره خودمم...توکی هستی؟

    _من کلید ازادی تو از این منجلابم

    همین یه جمله کوتاه مساوی شد با روشن شدن نور امیدی هرچند کم سو درون دل سلستیا_منظورت چیه؟

    _منظورم واضح بود...تو از اینجا میری...فقط به یک شرط

    _و اون شرط چیه؟

    _مرگ سوزان و دنیل!

    _چرا باید به تو اعتماد کنم؟
    شنیدم دریچه باز شده و شما به زمین حمله کردین

    _سلستیا؟!
    فکر میکردم باهوش باشی...تو که از خطای برادر کوچیکترت نمیگذری ، میگذری؟


    به ناگهان لبخندی خبیث بر روی لبان خوش فرم دخترک نقش بست_فقط بگو باید چیکار کنم؟

    _سادست...تو میری تو یه بدن جدید...با قابلیت های جدید..
    فقط باید تحت الامر سرورمون فراید باشی

    _قبوله


    همین 5 کلمه حرف مساوی شد با باز شدن دریچه
    با دراز شدن دست ان مرد مرموز و گذاشته شدن دست سلستیا درون دستان سرد او ، هردو از سرزمین جمجمه شیطان خارج شدند

    و این اغازی بود دردناک و پر دردسر برای سوزان و دنیل!




     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    ***پست اخر***
    ***پست چهل و سوم***



    ***دانیال***




    از کارایه سوزان در عجب بودم...درباره ی چی حرف میزد؟
    موجودات ماورا؟مگه وجود دارن؟
    بیخیال شدمو خواستم برم بشینم که با صدایه انفجار و زمین لرزه ای که ایجاد شد نگران به سمت پنجره یورش بردم
    خدایه من
    این دیگه چیه؟
    دسته دسته دیو هایی با دوشاخ کنار لبشون و چشمایه ابی و اسکلت هایی که با چوب هاشون رعد و برق درست میکردن ، به سمت مرکز شهر و درست همین جا دست و دقیق به سمت دفتر من میومدن
    پس واقعا سوزان درست میگفت...سریع از در زدم بیرون
    از دور دیدمش...هنوز تو راه رو بود
    خودمو بهش رسوندم
    دستشو از پشت کشیدم که پسم زد

    محکم تر کشیدم که فریاد کشید_چته هاااا؟

    _سوزان درست میگفتی موجودات ماورا حمله کردن!


    _به من مربوط نیس!

    با صدایه بلندی که دوباره ایجاد شد مانع زدن حرفم به سوزان شد
    سریع باهم از راه رو زدیم بیرون
    یه مرد چهارشونه درحال جنگ بود
    بعد ار مدتی متوجه حضور ما شد و اومد سمتمون
    اما تنها نبود...یه دختر مو بلوند هم همراش بود
    نگران از سوزان پرسید خوبی که اونم جوابشو با علامت مثبت داد
    انگار تازه متوجه حضور من شده

    دستشو اورد سمتمو گفت:
    من دنیل خون اشام اصیل و فرمانروایه جاویدان

    با ابروهایه بالاپریده نگاش کردم

    اون دختر با عصبانیت گفت:
    ما داریم جونمو به خطر میندازیم تا زمین رو نجات بدیم...اونوقت شماها به ما اعلام جنگ میکنید؟

    دنیل خیره ی من بود
    همیجور که نگاهش بین من و سوزان درگردش بود گفت:
    بسه تیا
    اونا خبر نداشتن که دست ندادن به اعلام جنگ با ماست...

    با انفجاری که ایجاد شد هممون به خودمون اومدیمو برگشتیم سمت صدا...
    همه اون موجودات در حال درگیر با گرگینه ها و پری هایی بودن
    یه دختر که وسط پیشونیش یه حلال ماه داشت چشماش هم نورانی بود با موهایی سیاه ، به شدت به اون موجودات هجون می اورد
    نگاهمو برگردوندم که یه دختر جشم گربه ای که یه گربه هم رو شونش بود هردو در حال جنگ بودن

    واقعا نمیدونستم چی بگم
    تو افکارم غرق بودم که با صدایه نگران دنیل به خودم اومدم_زودباش برو... باید با همه ی قوا حمله کنیم

    باابروهایه بالا پریده نگاش کردم
    خواستم بگم تو کی هستی که به من دستور میدی که اخم وحشدناکی کرد
    زوم نگاهه دوتا چشمایه ابیم بود

    با همون اخمایه تو هم گفت:

    ببین .... من برایه نجات جون تو و امصال تو جونمونو به خطر انداختیم

    من برایه این ماموریت از خونه و زندگیم گذشتم

    من حتی وقت نکردم به خواهرم توضیح بدم چر اینجاییم

    ولی حالا تو داری به من میگی که چیکار بکنم یا چیکار نکم؟ ببین پسر خوشگله نمیدونم ارطباتت با دختری با نشونه ماه چیه اما باید برحرفام خوب گوش بدین در غیر این صورت از حمایت من و متحیدینم محروم خواهید شد
    حرفاش خیلی گرون برام تموم شد
    سوزان داشت به جدل بین ما خوب گوش میداد
    تمام مدت ساکت بود
    نمیدونم چرا اینقدر عجیب شده
    از وقتی ملیکا مرد...سوزانم باهاش مرد...اره مرد...
    دیدم وقتی سوزان تو جلس دفنش چیکار میکرد...احساس کردم غمشو...یادم نمیره چجوری خودشو میزدو التماس گونه زجه میزو میگفت" ملیکایه من پاشو .... پاشو چشماتو باز کن.... بزار یه باره دیگه اون چشمایه طوسیو ببینم...بزار یه بار دیگه با دیدن تو از خاله و عمو یاد کنم"
    دست از مرور خاطرات کشیدم و به خودم اومدم...بی حرف به سمت ساختموم به راه افتادم
    باید همرو جمع کنم..قبل از این که اینجا با خاک یکسان شه..
    اژیر خطرو به صدا در اوردم..کمتر از 1دقیقه همه جمع شده بودن...

    رو به همه با صدایه بلندی گفتم:
    مطمئنم همگی از تصویری که پشت این ساختمونه با خبرید...از اتفاقاش...از چیزی که پشت دیوارایه این ساختمونه...همتون باید خودتونو برایه یه جنگ اماده کنید...همتون باید با هم متحد شید..سوالی نیست؟

    دیدم کسی جواب نمیده..مطمئنا تو شکن

    با اخم گفتم:
    اگه کسی میترسه دست زنو بچشو بگیره و بره...کسی بهش اعتراض نمیکنه...اشکالی نداره اگه برین...کسی شمارو سرزنش نمیکنه...اگه میترسین یا از این که عزیزانتون رو از دست بدین در هراسین ...همین الان تا قبل از این که تهران با خاک یکسان شه...از اینجا برین
    اگر کسی میخواد بره کافیه از صف بیاد بیرون

    نگاهم به جمعیت زن و مردی بود که با حرفام به خودشون اومدنو با جدیت به من نگاه میکردن. این نگاه ها فقط یک معنا داشت "ما تا اخرین لحظه و جان باهات میمونیمگ

    از این که همشون میمونن خوشحالم
    با زمین لرزه ای که ایجاد شد و فروریختن قسمتی از ساختمان هشدار جنگ به صدا در اومد

    با صدایه بلند فریاد کشیدم:
    همتون ماده شین...زودددد


    خوددمم به راه افتادم تا اماده بشم



    ***

    ***دانیال***

    هممون تو یه خط ایستاده بودیم..حاضر و ماده برایه هر اتفاقی
    اگر جونمو تویه این راه از دست بدم..قبطه نمیخورم...
    چون به سوزان گفتم چه حسی بهش دارم
    از این فکر لبخند غمگینی رویه لبام نقش بست
    دوست دارم سوزان...

    ***


    ***دنیل***



    پس با لاخره جنگ اغاز شد..هممنون تویه یه خط ایستاده بودیم..سوزان محکم و استوار مثل یه فرمانده اول سپاه ایستاده بود...خیلی جدی و مصمم...با احساس چیزی تویه دستم نگاهم به پایین کشیده شد...گرمایه دستاش برام لـ*ـذت بخش بود و دستایه سردمو گرم میکرد هرچند کم...

    سرشو برگردوند و با لبخند شیرینی گفت:

    اماده ای؟


    سرمو برگردوندم ، با صدایه بلند رو به سپاهین دشمن فریاد زدم:

    نفرین ایندیا، نفرین ساحره امیلی کوروز از بین رفته و دریچه باز شده...اما ما میبندیمش...باز شدن دریچه یعنی ...ظهور ما...ظهور مدتحدین زمین...ظهور ما یعنی... اغاز یک جنگ


    بعد با اخرین توانم رو به متحدینمون فریاد زدم:

    حملــــــه...

    با فریادم همه به سمت سپاهاین دشمن یورش برردیم...

    این یعنی اغاز ماست..اغاز یک جنگ جهانی...
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان عزیزم
    رمان دریچه عشق ممنوعه جلد اول نفرین یک ساحره با همه خوبی ها و بدی هاش تموم شد
    امیدوارم قلم ضعیف من ارزش وقت شما عزیزان رو داشته باشه
    درباره ابهامات و اتفاقاتی که در جلد اول زیاد درباره اون توضیح داده نشد نگران نباشید... همه ابهامات در جلد دوم رفع میشه
    ممنونم که منو تا اینجا همراهیم کردین...منتظر جلد دوم رمان یعنی ظهور خونخواران باشین...
    در پناه حق باشین
    یا علی:aiwan_light_heart::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_give_rose:
     
    آخرین ویرایش:

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    96073
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا