کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
پست بیست و نهم

وقتی کارم تمام شد یه لبخند رو لب هام نشست و دست هام رو بهم زدم و زود از پارکینگ خارج شدم تا کسی در حین انجام جرم نبینم .
با قدم های آهسته و پر از آرامش از انتقامی که از مهرسام گرفتم به سمت خیابان اصلی رفتم تا یه تاکسی بگیرم برم خونه اما وسط راه نظرم عوض شد و را هم رو کج کردم به سمت تیراژه.
با یه تاکسی رفتم بسمت تیراژه پول تاکسی رو حساب کردم و وارد پاساژ شدم با دیدن مغازه ها از خود بی خود شدم از یه مغازه به مغازه ی دیگه ، جالب این بود همه رو امتحان می کردم ولی چیزی نمی خریدم نتها چیزی که خریدم یه پیراهن صورتی دخترونه برای سن یک سال بود اونم برای دختر حنا گرفتم .
یه دور کامل توی پاساژ زدم ساعت نزدیکای هشت بود بخاطر همین زود یه تاکسی گرفتم چون توی این ترافیک تهران تا ساعت نه هم به خونه نمی رسم .
توی تاکسی داشتن از گرما خفه می شدم این راننده هم اصلاً قسط نداشت اون کلر لعنتی رو بزنه انگار اسیری گرفته یه دو ساعتی توی ترافیک تهران بودیم و بعد از یه جون کندن حسابی توی ماشین بالآخره به خونه رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم ولی خدایی گوشت نشه به تنش من رو اسیری گرفته بود .
رفتم داخل ساختمان دکمه ی آسانسور و زدم و سوار شدم .
در خونه رو چند بار زدم اما کسی در و باز نکرد ، خواستم با موبایلم زنگ بزنم بهش، که نازنین از واحد مهرسام آمد بیرون و گفت :
_ حورا بیا این ور .
_ چرا ؟
_ چون قراره شب اینجا باشیم .
_ من نمی یام کلید رو بده من برم خونه .
نازنین آمد جلو دستم رو گرفت و کشید توی خونه ی مهرسام و در گوشم گفت :
_ زشته حورا .
_ من شب به حسابت می رسم نازنین .
_ باشه حالا بیا بریم داخل .
کفش هام رو کندم و دنبال نازنین رفتم توی سالن ، خونه ی مهرسام هم اندازه ی خونه ی خودمون بود ولی خیلی اسپرت بود همه ی وسایل توی خونه سفید مشکی بود دور تا دور خونه هم عکس خود نکبتش رو زده بود بدبخت از خود راضی .
وارد سالن که شدیم همه به سمت ما برگشتن ، نیما و مهرسام و آراد و یه دختر و پسر دیگه که تا حالا ندیده بودم .
نیما بلند شد و گفت :
_ خب بچه ها معرفی می کنم حورا خانم .
هر دو بهم سلام کردن من هم با لبخند جواب سلام شون رو دادم که نیما به پسره اشاره کرد و گفت :
_ این هم آقا آرمان برادر مهرسام و پسر عموی من .
ای وای خودش کم بود داداشش هم اومد ولی خدایی ده سال هم فکر می کردم به ذهنم نمی رسید که این برادر مهرسام باشه چون اصلا شبیه هم نبودن ، آرمان چشم هایی عسلی داشت با مو های بور و پوست گندمی در کل خیلی بامزه بود آدم دلش می خواست گازش بزنه .
نیما به دختر کنار آرمان اشاره کرد و گفت :
_ ایشون هم دل آرام دختر خاله ی بنده .
دل آرام با لبخندی که کل صورت گردش رو گرفته بود گفت :
_ خوشبختم عزیزم
_ من هم همین طور
در کل آدام های خون گرمی بودن و زود آدم باهاشون دوست می شد مخصوصاً دل آرام خیلی دختر مهربون و شوخی بود خیلی هم ناز بود .
یه یک ساعتی از اومدنم می گذشت و من توی این مدت حتیٰ یک نگاهم به مهرسام نکردم و تو کل مدت داشتم با دل آرام صحبت می کردم .
مشغول خورد کردن سیب بودم که توجه ام به صحبت پسرا جلب شد .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سیم

    آرمان : مهرسام با ماشین چیکار کردی ؟
    با شنیدن اسم ماشین گوش هام رو تیز کردم برای شنیدن ادامه ی مکالمه .
    مهرسام : دادمش به کارواش.
    نیما : مهرسام نمی دونی کاره کیه ؟
    یهو با شنیدن سوال نیما سرم رو آوردم بالا که ببینم مهرسام چی می گـه .
    مهرسام تو چشمای من زل زد و گفت :
    _ نه نمی دونم ، ولی اگه بفهمم کی این کار و با ماشینم کرده از به دنیا آمدنش پشیمونش می کنم .
    خیلی با جدیت و عصبانی تک تک کلمات رو می زد که باعث شد ته دلم بلرزه ، پس باید منتظر یک نبرد انتقامی از سوی مهرسام باشم .
    دل آرام : وای بچه ها این بحث رو بی خیال حالا غذا باید چی بخوریم .
    نازنین : الان زنگ می زنم رستوران سفارش می دم .
    آرمان : آخه جوجه ساعت یازده شب چه رستورانی بازه .
    نازنین یه اخم با مزه به آرمان کرد و گفت :
    _ اولا حواسم به ساعت نبود ، دومن جوجه هم خودتی .
    با این جدیت کلامی که نازنین داشت آرمان به کل خفه شد ، اصلاً نمی دونم چرا از همون موقعی که وارد خونه ی مهرسام شدم نازنین اینقدر توپش از آرمان پره فکر کنم نازنین از آرمان خوشش نمی یاد .
    یکم بعد از بحث آرمان و نازنین آراد گفت :
    _ نیما پاشو با هم بریم غذا بگیریم .
    _ باشه بپر بریم .
    آراد : بچه ها پایه هستین همه پیتزا بخوریم .
    همه گفتن آره و من هم به پیروی از جمع گفتم :
    _ آره .
    نیما و آراد رفتن برای خرید شام و ما هم همه نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم البته من فقط با دخترا حرف می زدم .
    مشغول حرف زدن با نازنین بودم که توجه ام به بحث مهرسام و دل آرام جلب شد .
    دل آرام : مهرسام پس نامزدت کجاست ؟
    اوه اوه پس آقا نامزد هم داره .
    _ رفته اردبیل یه سر به مادر بزرگش بزنه .
    نازنین : مهرسام تاریخ عروسیت رو مشخص کن تا بریم لباس آماده کنیم .
    آرمان دستاش رو بهم زد و با لحن دخترونه ای گفت :
    _ باشه حتماً به اولین کسی که می گن خودتی .
    نازنین : ایش
    آرمان : نازنین دست شویی سمت چپ اگه بلد نیستی بگم دل آرام راهنمایی ات کنه .
    همه با این حرف آرمان زدیم زیر خنده به جزء نازنین ، نازنین اینقد ناراحت بود که دیگه یه کلمه هم حرف نزد حتی غذا هم نخورد و جلو تر از من از خونه ی مهرسام خارج شد و به سمت خونه ی خود مون رفت من هم بعد از خداحافظی با همه به جز مهرسام به سمت خونه رفتم .
    چون نازنین زیاد حالش خوب نبود من باهاش کل کل نکردم و یه راست رفتم توی اتاقم و خوابیدم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و یکم

    باز با صدای آزار دهنده ی آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم خودم رو از روی تخت پرت کردم پایین و رفتم داخل حمام یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و اودم بیرون سریع یه دست لباس اسپرت مشکی و صورتی پوشیدم و بعد جلوی میز آرایش ایستادم .
    چون مو هام خیس بو همه رو با کش جمع کردم و شالم رو انداختم روی سرم چون رفته بودم حمام صورتم بی روح بود بخاطر همین تصمیم گرفتم آرایش کنم ، کلا قیافه ی خوبی دارم نه زشتم نه خوشکل بد نیستم ولی خب راستش قدم کوتاهه اصلاً دختر باید کوتاه باشه والا .
    یه کم زد آفتاب زدم یه لایه ریمل خیلی کم رنگ زدم و با یه رژ لب هلوی کارم رو تمام کردم .
    کیفم و گیتارم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم برای اینکه صدای پاهام نازنین رو بیدار نکنه کفش هام رو توی دستم گرفتم و بدون سر و صدا از خونه خارج شدم .
    سر یکی از پله های ساختمون نشستم و کفش هام رو پوشیدم لباس هام رو صاف کردم و رفتم دکمه ی آسانسور رو زدم بلافاصله در آسانسور باز شد و من سوار شدم .
    این مهرسام بی شعورم نمی گـه حورا بیا با هم بریم ، اون که مسیرش با من یکیه . ولی خدایی من هم پروم رفتم ماشین طرف رو داغون کردم بعد می گم بیاد بگه حورا جون بیا با هم بریم .
    در آسانسور باز شد و من بلافاصله خارج شدم و به سمت خیابون رفتم .
    دستم رو برای تاکسی بلند کردم و سریع سوار شدم .
    راننده : خواهر کجا می ری ؟
    _ سعادت آباد کوچه ی 17 شهریور .
    تاکسی حرکت کرد، منم یکم استرس داشتم چون ده دقیقه دیر کرده بودم .
    بعد از کلی سلام و صلوات رسیدم و من به جای ده دقیقه تاخیری حالا بیست دقیقه تاخیری دارم خدا به دادم برسه .
    پله های ساختمون رو دو تا یکی بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم یه نفس عمیق کشیدم همین که در رو باز کردم یه تشت بزرگ آب سرد روی سرم خالی شد و من مثل برق گرفته ها جیغ زدم یهو مهرسام با قیافه ی خندون اومد جلو و با خودکار روی صورتم چیزی نوشت و رفت روی صندلی نشست آراد با قیافه ی نگران اومد جلو گفت :
    _ وای مهرسام چیکار کردی ! حورا خانم الآن یخ می زنید بیاید داخل .
    با کلی بدبختی پاهام رو به حرکت در آوردم و کامل وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم ، آراد یه پتو انداخت روی دوشم و با مهربونی گفت :
    _ چیزی می خوای ؟
    _ نه فقط ....
    _ فقط چی ؟
    _ اون روانی روی صورتم چی نوشته ؟
    آراد یه لبخند زد و گفت :
    _ نوشته کاری از مهرسام پارسا .
    یهو یاد خودم افتادم .
    دیروز ( کاری از حورا رستگار )
    آراد : همین جا بشین تا من برات لباس بیارم .
    حدس می زدم مهرسام بخواد ازم انتقام بگیره ولی هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه ولی خودمونيم ها کاری که کرد خیلی با حال بود ولی من به حسابش می رسم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و دوم

    یه ده دقیقه بعد آراد با یه پلاستیک اومد و پلاستیک رو داد دستم و گفت :
    _ حورا خانم یه اتاق کوچیک سمت راست هست می تونید برید لباس هاتون رو عوض کنید .
    اینقد آراد مهربون و با ادبه که آدم دوست داره ساعت ها باهاش هم صحبت باشه .
    با یه لبخند ازش تشکر کردم و به سمت اتاقی که گفت رفتم در اتاق رو باز کردم و کلید برق رو زدم و در و پشت سرم قفل کردم ، اینقد توی اتاق وسیله بود که به بزور یه گوشه ی خالی پیدا کردم و شروع کردم به کندن لباس هام همه رو کندم به جز لبـاس زیر هام ، لباس هایی که آراد آورده بود رو از توی پلاستیک در آوردم و یه نگاه بهشون کردم ، یه شلوار ورزشی به همراه یه تونیک خاکستری در کل خوب بودن سریع لباس هام رو عوض کردم کفش هام رو دوباره پوشیدم و مو هام رو با دست کمی صاف کردم و از دوباره با کش بستم و شالم رو انداختم رو سرم و از اتاق زدم بیرون .
    یه نگاه به اتاق انداختم خبری از مهرسام نبود آراد هم یه هدفون روی گوشش بود و داشت با کامپیوتر کار می کرد فکر کنم داشت آهنگ تنظیم می کرد .
    با دو قدم خودم رو بهش رسوندم و پشت سرش ایستادم و زل زدم به صفحه ی کامپیوتر فکر کنم حضورم رو حس کرد که هدفون رو از روی گوشش برداشت و برگشت به سمت من و با یه لبخند مهربون گفت :
    _ اندازه بودن ؟
    _ آره ، ممنون از کجا آوردی شون؟
    _ اتاق بغلی رخت کن برای ضبط موزیک ویدیو از اونجا آوردم .
    _ ممنون .
    _ چرا اون کار رو کردی ؟
    _ چیکار کردم ؟
    _ ماشین مهرسام رو می گم .
    _ تقصیر خودش بود چپ می رفت راست می رفت هی به من گیر می داد من هم ادبش کردم .
    _ و اون هم امروز تو رو ادب کرد ناراحت شدی ؟
    _ نه
    _ خیلی آدم شوخی پذیری هستی .
    _ ولی انتقام هم می گیرم .
    _ خب حالا تا نیست بیا تا یکم از کارها رو یادت بدم .
    _ کجا رفته ؟
    _ اتاق سمت راست برای ضبط رفته .
    _ خودش تنها .
    _ نه چند نفر دیگه هم کمکش می کنند .
    _ نمی شه من برم ببینم .
    _ نه .
    _ چرا ؟
    _ چون با مهرسام به جای کار کردن می شینید با هم دعوا می کنید ، یه روز با هم می ریم نشونت می دم .
    _ باشه .
    یه دو ساعتی آراد بهم درباره ی تنظیم آهنگ توضیح داد من هم با اشتیاق گوش می دادم و تک تک حرف هاش رو یاد گرفتم .
    دیگه نزدیکای ساعت دو ظهر بود و دیگه داشتم از گرسنگی غش می کردم ولی روم نمی شد به آراد بگم دیگه واقعآ خیلی بهم فشار اومده بود خواستم به آراد بگم که مهرسام یهو وارد اتاق شد و گفت :
    _ آراد دارم از گرسنگی می میرم برو یه غذایی چیزی بگیر بخوریم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و سوم

    خدا رو شکر یه بار مهرسام به درد خورد .
    آراد : باشه ، حورا خانم آماده شو بریم .
    _ من چرا بیام ؟
    _ انتظار نداری که با هم تنها تون بزارم .
    مهرسام : راست می گـه پاشو برو .
    می خواستم برم ولی از لج مهرسام گفتم :
    _ نمی یام خودت برو .
    _ مطمئنی ؟
    _ آره .
    _ باشه ، پس چی می خورین ؟
    مهرسام : کباب همیشگی .
    _ باشه حورا خانم شما هم کباب می خورید ؟
    مهرسام : نمی خواد واسه اینم کباب بیاری یه چی دیگه بیار .
    اه باز این حرف زد اصلا منم کباب می خورم .
    _ من هم کباب می خوام .
    _ باشه پس من رفتم .
    آراد رفت من هم روی یکی از صندلی ها نشستم و شروع کردم به زیر و رو کردن موبایلم .
    نیم ساعتی از رفتن آراد می گذشت و من و مهرسام حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودیم و اون پشت به من حسابی سرش گرم کاری بود اینقدر عمیق توی فکر بود که اگه یه نفرم هم جلوش می مرد چیزی نمی فهمید من هم تصمیم گرفتم حالش رو بگیرم .
    یه بلند گو برداشتم و زدمش به برق رفتم نزدیک گوشش و با تمام قدرت جیغ زدم که مهرسام از روی صندلی افتاد پایین و با چشم های گرد شده زل زد به من بلند گو رو از جلوی دهنم زدم کنار و شروع کردم به خندیدن از خنده ی شدید چشم هام رو بسته بودم وقتی چشم هام رو باز کردم مهرسام با چشم های به خون نشسته جلوم ایستاده بود یه لحظه ازش ترسیدم اومد جلو تا بگیرم که من سریع از زیر دستش رد شدم و خودم رو با دو به در رسوندم در و باز کردم و پریدم بیرون از پله ها پایین می اومدم که صدای داد مهرسام از پشت سرم آمد :
    _ جرئت داری وایسا .
    راستش رو بخوایین جرئت نداشتم بخاطر همین سرعتم رو زیاد کردم یه لحظه دست مهرسام به شالم رسید که من زود فرار کردم پله ها که تمام شد رفتم توی محوطه یهو آراد جلوم سبز شد .
    آراد : چی شده ؟
    _ آراد اون رو بگیر الآن من رو می کشه .
    _ من که گفتم بیا با هم بریم .
    _ آراد الآن وقت این حرف ها نیست .
    آراد وسایل رو گذاشت زمین و رفت دست های مهرسام رو پشتش قفل کرد .
    مهرسام : آراد ولم کن .
    _ یه دقیقه آروم باش داداش .
    _ ول کن برم لهش کنم .
    من : برو بچه برو بزرگ ترت رو بیار .
    یهو مهرسام وحشی شد و از زیر دست آراد فرار کرد من هم یه جیغ زدم و شروع کردم به دویدن که از دوباره آراد گرفتش .
    آراد : مهرسام ولش کن یه چی گفت .
    _ ولم کن آراد .
    _ مهرسام ولت می کنم ولی کارش نداشته باش .
    _ باشه .
    آراد آروم ولش کرد مهرسام هم رفت به سمت ساختمون و رفت داخل .
    آراد : بیا بریم .
    دنبال آراد راه افتادم و رفتم داخل ساختمون ، وارد استادیوم شدیم آراد غذا ها رو روی میز گذاشت و گفت :
    _ بیاین غذا بخوریم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و چهارم

    رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم از شانس بدم مهرسام رو به روم نشست غذای فوق العاده ای بود ولی نه آراد خورد نه مهرسام من هم با دیدن اخم های اونا دوتا کلا اشتهام کور شد .
    آراد می خواست غذا ها رو بریزه ولی من اجازه ندادم برنج ها رو برای پرنده ها ریختم و گوشت ها رم کنار گذاشتم تا وقتی رفتم پایین بریزم برای گربه ها .
    مهرسام سخت مشغول تنظیم یه آهنگ بود و آراد هم داشت یه ملودی درست می کرد من هم رفتم روی یکی از مبل ها نشستم حوصلم داشت می پوکید نمی تونستم حتیٰ گیتار هم بزنم .
    همین جور مشغول تمیز کردن زیر ناخون هام بودم که صدای اس ام اس گوشیم اومد .
    رفتم سراغش و پیام رو باز کردم .
    ( از طرف عماد
    حورا خواهر خوشگلم دم درم )
    براش فرستادم
    _ دم کدوم در ؟
    ( دم در استادیوم )
    _ استادیومی که من توش تمرین می کنم ؟
    عماد یه استیکر لبخند فرستاد و نوشت :
    ( نه اونی که رونالدو توش رو پایی می زنه )
    _ خب بیا بالا .
    ( حورا باهوش خب بیا در و باز کن )
    بلند شدم رفتم به سمت در و در و باز کردم اما کسی نبود ای بمیری عماد که من رو اسکول می کنی .
    آراد : حورا خانم کیه ؟
    سرم رو به سمت آراد و مهرسام برگردوندم هر دو سئوالی نگام می کردن .
    _ هیچ کس .
    خواستم در و ببندم که عماد جلوم سبز شد من هم با ذوق پریدم توی بغلش .
    عماد : یه زنگ نزنی یا .
    _ ببخشید حواسم نبود .
    _ حورا بیا پایین آبرو مون رفت .
    یواش از توی بغـ*ـل عماد بیرون آومدم و راهنما اش کردم داخل و در و پشت سرش بستم .
    در و که بستم آومدم کنارش که عماد دست گذاشت دور گردنم .
    آراد : حورا خانم معرفی نمی کنید .
    _ چرا برادرم عماد
    و اشاره کردم به آراد و گفتم :
    _ عماد جان ایشون هم آقا آراد
    هر دو مردونه با هم دست دادن .
    عماد با مهرسام هم دست داد ولی این دفعه من مهرسام رو معرفی نکردم آراد معرفی کرد .بهتر والا .
    من و عماد روی مبل نشستیم و اون دو تا هم با گفتن یه معذرت خواهی از دوباره شروع کردن به کار کردن .
    عماد آروم سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت :
    _ حورا با این دو تا پسر اینجا تنهایی ؟
    _ آره .
    _ اگه کاری کردن می یای به خودم می گی به حسابشون برسم .
    عماد تو کجا کاری کم مونده من و مهرسام هم دیگه رو بکوشیم ، بر خلاف این چیز ها به عماد گفتم :
    _ نه پسر های خیلی خوبی هستن ( آره جون خودم مخصوصاً مهرسام )
    _ خب خوبه ، از این گذشته می دونی فردا چه روزی ؟
    _ نه چه روز یه ؟
    _ تولد الناز .
    _ ای وای یادم رفته بود .
    _ اشکال نداره من هم یادم رفته بود هنوز واسش کادو هم نگرفتم .
    _ خب بیا با هم بریم .
    _ باشه برو اجازه بگیر که بریم واسه فردا هم اجازه بگیر .
    _ باش .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و پنجم

    بلند شدم رفتم به سمت آراد یه سرفه کردم که متوجه ی حظورم بشه نه تنها آراد برگشت مهرسام هم برگشت .
    آراد : کاری دارید حورا خانم ؟
    با یکم من من گفتم :
    _ راستش شما که سر تون شلوغه نمی تونید چیزی یاد من بدید اگه می شه می تونم با برادرم برم .
    _ آره حتماً می تونی بری .
    _ راستش می شه فردا هم نیام .
    این دفعه مهرسام یه پوزخند زد و گفت :
    _ عقل کل فردا جمعه اس کلا تعطیل.
    اوه باز من جلوی این بی شعور گاف دادم واسه این که ضایع نشم گفتم :
    _ خودم می دونستم فکر کردم جمعه ها هم می یایین سر کار .
    مهرسام خیلی یواش ولی جوری که بشنوم گفت :
    _ آره جون خودت .
    بهش محل ندادم و خطاب به آراد گفتم :
    _ خداحافظ آقا آراد.
    _ خداحافظ .
    و بعد جوری که مهرسام بشنوه گفتم :
    _ جون عمت .
    و بعد سریع رفتم پیش عماد و گفتم :
    _ وایسا تا وسایلم رو جمع کنم .
    _ باشه عزیزم برو .
    رفتم توی اتاقی که لباس هام رو کندم گیتارم و لباس های خیسم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم و رو به عماد گفتم :
    _ بریم .
    عماد بلند شد و با هم از استادیوم خارج شدیم و با آسانسور به پارکینگ رفتیم .
    سوار سانتافه ی عماد شدیم و راه افتادیم توی ماشین سکوت بدی حاکم شده بود بخاطر همین خودم سر صحبت رو باز کردم .
    _ عماد
    _ ها
    _ نه نشد یه بار دیگه امتحان می کنیم ، عماد .
    _ بله
    _ نه نشد ، عماد .
    _ جانم عزیزم .
    _ خب خوب شد حالا می گم ؟
    _ بگو خواهرم .
    _ تو می دونستی فردا جمعه اس .
    _ آره
    _ خب بی شعور چرا بهم نگفتی من رفتم جلوی اون دو تا گاف دادم .
    عماد یه خنده بلند کرد و گفت :
    _ می گفتی تا دهن شون رو بیارم پایین .
    _ بی تربیت ، حالا می گم تولد الناز کجاست ؟
    _ توی یه رستوران داخل ستار خان فردا ساعت سه بعداز ظهر میام دنبالت .
    _ خب خوبه حالا داریم کجا می ریم ؟
    _ کوروش .
    با تعجب گفتم :
    _ کوروش کیه .
    عماد یه خنده بلند کرد و گفت :
    _ دختر خوب دارم پاساژ کوروش رو می گم .
    لبم رو با دندون هام گاز گرفتم بازم مثل همیشه ریدم .
    سرم رو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام بازی کردن عماد اومد جلو و صورتم رو بـ*ـوس کرد و گفت :
    _ خواهر کوچولو من خجالت کشیده پاشو بریم رسیدیم .
    از ماشین پیاده شدم و دنبال عماد راه افتادم تا حالا پاساژ کوروش نیومده بودم ولی واقعا فوق العاده است خیلی بزرگ و شیک .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و ششم

    به همراه عماد از پله برقی ها بالا رفتیم و وارد یک مغازه ی بزرگ شدیم .
    عماد : حورا چی می خوای بخری ؟
    _ یه باکس پر از همه چی .
    _ باشه پس تو برو هر چی می خوای انتخاب کن من هم می رم یه لب تاپ براش بخرم .
    _ باشه تو برو .
    از عماد جدا شدم و شروع کردم به گشتن اول یه پیراهن سفید چین چینی برداشتم به همراه یه جفت کفش صورتی که با با گل های روی پیراهن ست باشه یه خرس متوسط صورتی هم برداشتم همه رو توی یه باکس قلب قرمز گذاشتم و یه بادکنک گازی صورتی هم بهش وصل کردم و رفتم به سمت باجه و حساب کردم .
    از مغازه خارج شدم و روی یه صندلی نشستم تا عماد بیاد ، ولی خدایی من به جای الناز کلی ذوق دارم آخه همیشه وقتی تولد می گرفتم مامانم همه ی همسایه ها رو دعوت می کرد همه شون یا ظرف و ظروف می آوردن یا صابون گلنار و شامپو راول بعد تازه من تا صبح از ذوق کادو هام خوابم نمی برد بعد حالا الناز قراره از من این ها رو بگیره خدا می دونه بقیه براش چی می یارن ، داشتم همین جور به بچگی هام می خندیدم که صدای عماد از خیال کشیدم بیرون :
    _ خدا رو شکر دیوانه ام شدی به سلامتی .
    _ نه یاد یه چی افتادم خندم گرفت .
    عماد سرش رو به علامت این که فهمیدم چند بار بالا و پایین کرد .
    یهو چشمم افتاد به دست های خالیش با تعجب گفتم :
    _ عماد تو هنوز چیزی نگرفتی !
    _ چرا گرفتم .
    _ پس کجاست ؟
    _ گذاشتم توی ماشین تا خراب نشه حالا هم این باکس رو بده من بزارم تو ماشین تا با هم بریم یکم بگردیم .
    یه باشه بهش گفتم و باکس رو دادم دستش اون هم سریع رفت سمت آسانسور و سوار شد .
    بعد از رفتن عماد واسه این که حوصلم سر نره رفتم توی یه مغازه ی بدل فروشی به هر چی که دست می زدم کمتر از صد هزار تومان نمی گفت یکی نیست بهش بگه آخه بدبخت کسی که می خواد صد تومان بده بدل می ره طلا می خره نه آهن ، سرم رو به نشانه ی تعجب واسه فروشنده ی مغازه که یه دختر خیلی با نمک بود تکون دادم و از مغازه خارج شدم یکی نیست بگه حورا مگه مجبورت کردن می گن باید بخری که این همه اخم و تخم می کنی .
    رفتم سر جای اولم نشستم تا عماد بیاد به ثانیه نکشید که عماد از آسانسور خارج شد با دو قدم خودم رو بهش رسوندم و گفتم :
    _ کجا بریم ؟
    _ بریم شهر بازی ؟
    _ ایول من پایم .
    _ خب دستم رو بگیر بزن بریم .
    دست عماد رو گرفتم و با هم رفتیم به سمت شهر بازی ، کارت رو شارژ کردیم و وارد شدیم پارک فوق العاده شلوغی و جوری که واسه هر وسیله ده نفر صف کشیده بودن .
    با دیدن اژدها ها پرنده دست عماد رو تکون دادم و گفتم :
    _ عماد بریم اژدها ؟
    _ باشه ولی مطمئنی نمی ترسی ؟
    زبونم رو براش در آوردم و گفتم :
    _ خودت رو مسخره کن .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و هفتم

    _ باشه خودت گفتی پس بیا بریم .
    _ باشه بریم .
    با هم به سمت اژه ها رفتیم عماد دو تا کارت زد و رفتیم سوار شدیم من و عماد نوک کشتی نشستیم و طولی نکشید که کشتی سوار پر شد و مسئول اژدها پرنده با گفتن :
    _ آماده اید.
    دستگاه رو به حرکت در آورد ، اول خیلی یواش و نرم حرکت می کرد اما یهو حرکت سریع شد و همه ی دخترا شروع کردن به جیغ زدن من هم خواستم جیغ بزنم ولی یهو یاد حضور عماد در کنارم شدم و به جای جیغ شروع کردم به لگد کردن پای عماد .
    عماد : آی
    برگشتم و به صورت سرخ عماد یه نگاه کردم و گفتم :
    _ ببخشید حواسم نبود .
    _ اشکال نداره .
    اما این دفعه به جای لگد کردن شروع کردم به چنگ زدن بازوش .
    عماد : حورا چرا مثل گربه پنگول می ندازی ؟
    _ اه عماد خب دوست دارم .
    حالا شروع کردم به چنگ زدن صندلی با هر بار بالا رفتن اژدها قلبم می افتاد زمین و جیغ های مکرر یک دختر که پشت سر هم می گفت :
    _ آقا نگهدار .
    _ آقا من پشیمون شدم .
    _ آقا ...
    روی مخم داشت راه می رفت و هر بار که می خواستم جیغ بزنم عماد می گفت :
    _ چی شد ترسیدی ؟
    و من هم خیلی قاطع می گفتم :
    _ نه خیر .
    تا زمانی که از کشتی سوار پیاده شدیم ده بار مردم و زنده شدم .
    عماد : چطور بود ؟
    _ خیلی خوش گذشت .
    _ بخاطر همین هر بار هی می خواستی بیهوش شی ؟
    _ اون کار ها رو واسه جو دادن کردم .
    عماد یه قهقه زد .
    _ آره می دونم .
    واسه این که بحث رو منحرف کنم خیلی ریز گفتم :
    _ پشمک بخوریم ؟
    _ باشه ، چه مزه ای می خوای .
    _ فرق نمی کنه .
    _ بس من می خرم ولی خدایی خوب بحث رو منحرف کردی .
    یه نگاه خیلی بد بهش کردم که خودش فهمید باید خفه شه بخاطر همین به سمت بوفه رفت و من هم شروع کردم به تماشای بچه ها یادم می یاد اون موقع ها که بچه بودم هیچ وقت نمی اومدیم پارک من و حنا همیشه توی خونه تنها بودیم بابا که کارش خارج از شهر بود مامان هم همش پیش مادر بزرگم بود .
    عماد : حورا کجایی ؟
    با گیج گفتم :
    _ بله .
    _ می گم کجا بودی هر چی صدات می کردم نمی شنوی !
    _ هیچی حواسم نبود .
    _ بیا این هم پشمک .
    پشمک رو ازش گرفتم و ازش تشکر کردم و با عماد شروع کردم به قدم زدن و همون جور هم از پشمکم می خوردم .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پست سی و هشتم

    یه یک ساعتی بود که داشتیم با عماد قدم می زدیم واقعا دیگه خسته شده بودم بخاطر همین با مظلومیت گفتم :
    _ عماد خسته شدم .
    _ خب چیکار کنیم ؟
    انگار که منتظر همین حرف بودم با ذوق گفتم :
    _ مردم آزاری .
    عماد لبخند زد و گفت :
    _ با کدوم روش ؟
    _ آدامس بزنیم به لباس هاشون .
    _ باشه ولی حورا فقط بچه سوسول ها .
    _ باشه .
    با کلی ذوق و شوق رفتم توی سوپر مارکت و سه بسته آدامس برداشتم و حساب کردم و رفتم پیش عماد یه بسته آدامس دادم به عماد یکی هم خودم برداشتم و سومی رو گذاشتم توی کیفم برای روز مبادا .
    هی آدامس ها رو می جویدیم و می زدیم به لباس های دختر پسر ها و بلند می زدیم زیر خنده بعضی وقت ها هم برای تنوع الکی می زدم به بقیه و می گفتم :
    _ ببخشید اشتباه گرفتم .
    و بعد با عماد می زدیم زیر خنده و می گفتیم :
    _ خدایا این خوشبختی ها رو از ما نگیر .
    دیگه هم آدامس ها تمام شده بود هم ما خسته شده بودیم چون موبایلم خاموش بود از عماد پرسیدم :
    _ عماد ساعت چنده؟
    _ نه و نیم ، گرسنه ای .
    _ نه کلی خوراکی خوردم دیگه جا ندارم فقط خوابم می یاد .
    _ باشه پس بیا بریم .
    با هم قدم زنان به سمت پارکینگ پاساژ رفتیم و سوار ماشین شدیم عماد هم سریع حرکت کرد .
    طبق معمول یه یک ساعتی توی ترافیک تهران بودیم و نزدیکای ساعت یازده رسیدیم دم آپارتمان از عماد خداحافظی کردم خواستم کادو الناز رو ببرم بالا که عماد گفت :
    _ ولش کن ما که فردا با هم می ریم پس بزار تو ماشین بمونه .
    _ باشه من دارم می رم تو هم برو .
    _ تو برو داخل تا برم .
    یه خداحافظ گفتم و سریع وارد ساختمون شدم دکمه ی آسانسور رو زدم و سوار شدم .
    چون حوصله نداشتم کلیدم رو از تو کیفم در آرم زنگ زدم بعد از چند دقیقه نازنین در و باز کرد و با قیافه ی برزخ زل زد به من .
    _ نازی برو کنار می خوام بیام داخل .
    یا کمی تعلل از جلوی در کنار رفت منم بلا فاصله رفتم داخل کفش هام رو کندم و رفتم داخل سالن و روی مبل ولو شدم نازنین اومد کنارم نشست و طلب کارانه گفت :
    _ چرا موبایلت رو جواب نمی دی ؟
    _ شارژ نداشت خاموش شده بود ، چرا ؟
    _ بابا . مامان امروز رفتن آلمان می خواستن باهات خداحافظی کنن .
    _ اه اصلاً یادم نبود حالا بهشون زنگ می زنم .
    _ نمی خواد بهشون گفتم فردا زنگ می زنی .
    _ باش .
    _ تو چرا اصلاً نمی یای خونه .
    _ نازی بخدا امروز یهویی شد فردا تولد الناز .
    _ خب یعنی فردا هم نیستی .
    قیافه ناراحت نازنین رو که دیدم برای رام کردنش دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم :
    _ شنبه در خدمت شما هستم .
    _ قول .
    _ قول ، حالا بخند .
    یه لبخند زد من هم دست هام رو باز کردم و گفتم :
    _ نازی برای شرکت ساختمون سازی چیکار باید بکنیم ؟
    _ نیما گفت یکی از دوستام یه شرکت ساختمون سازی خوب داره یه مدت پیشش کار کنیم تا راه بیفتم بعد شرکت بزنیم .
    _ باشه فکر خوبیه .
    _ کی میریم با طرف حرف بزنیم .
    _ نیما خبر مون می کنه .
    _ باش پس من می رم بخوابم.
    _ شب خوش .
    _ شب بخیر .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا