پست بیست و نهم
وقتی کارم تمام شد یه لبخند رو لب هام نشست و دست هام رو بهم زدم و زود از پارکینگ خارج شدم تا کسی در حین انجام جرم نبینم .
با قدم های آهسته و پر از آرامش از انتقامی که از مهرسام گرفتم به سمت خیابان اصلی رفتم تا یه تاکسی بگیرم برم خونه اما وسط راه نظرم عوض شد و را هم رو کج کردم به سمت تیراژه.
با یه تاکسی رفتم بسمت تیراژه پول تاکسی رو حساب کردم و وارد پاساژ شدم با دیدن مغازه ها از خود بی خود شدم از یه مغازه به مغازه ی دیگه ، جالب این بود همه رو امتحان می کردم ولی چیزی نمی خریدم نتها چیزی که خریدم یه پیراهن صورتی دخترونه برای سن یک سال بود اونم برای دختر حنا گرفتم .
یه دور کامل توی پاساژ زدم ساعت نزدیکای هشت بود بخاطر همین زود یه تاکسی گرفتم چون توی این ترافیک تهران تا ساعت نه هم به خونه نمی رسم .
توی تاکسی داشتن از گرما خفه می شدم این راننده هم اصلاً قسط نداشت اون کلر لعنتی رو بزنه انگار اسیری گرفته یه دو ساعتی توی ترافیک تهران بودیم و بعد از یه جون کندن حسابی توی ماشین بالآخره به خونه رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم ولی خدایی گوشت نشه به تنش من رو اسیری گرفته بود .
رفتم داخل ساختمان دکمه ی آسانسور و زدم و سوار شدم .
در خونه رو چند بار زدم اما کسی در و باز نکرد ، خواستم با موبایلم زنگ بزنم بهش، که نازنین از واحد مهرسام آمد بیرون و گفت :
_ حورا بیا این ور .
_ چرا ؟
_ چون قراره شب اینجا باشیم .
_ من نمی یام کلید رو بده من برم خونه .
نازنین آمد جلو دستم رو گرفت و کشید توی خونه ی مهرسام و در گوشم گفت :
_ زشته حورا .
_ من شب به حسابت می رسم نازنین .
_ باشه حالا بیا بریم داخل .
کفش هام رو کندم و دنبال نازنین رفتم توی سالن ، خونه ی مهرسام هم اندازه ی خونه ی خودمون بود ولی خیلی اسپرت بود همه ی وسایل توی خونه سفید مشکی بود دور تا دور خونه هم عکس خود نکبتش رو زده بود بدبخت از خود راضی .
وارد سالن که شدیم همه به سمت ما برگشتن ، نیما و مهرسام و آراد و یه دختر و پسر دیگه که تا حالا ندیده بودم .
نیما بلند شد و گفت :
_ خب بچه ها معرفی می کنم حورا خانم .
هر دو بهم سلام کردن من هم با لبخند جواب سلام شون رو دادم که نیما به پسره اشاره کرد و گفت :
_ این هم آقا آرمان برادر مهرسام و پسر عموی من .
ای وای خودش کم بود داداشش هم اومد ولی خدایی ده سال هم فکر می کردم به ذهنم نمی رسید که این برادر مهرسام باشه چون اصلا شبیه هم نبودن ، آرمان چشم هایی عسلی داشت با مو های بور و پوست گندمی در کل خیلی بامزه بود آدم دلش می خواست گازش بزنه .
نیما به دختر کنار آرمان اشاره کرد و گفت :
_ ایشون هم دل آرام دختر خاله ی بنده .
دل آرام با لبخندی که کل صورت گردش رو گرفته بود گفت :
_ خوشبختم عزیزم
_ من هم همین طور
در کل آدام های خون گرمی بودن و زود آدم باهاشون دوست می شد مخصوصاً دل آرام خیلی دختر مهربون و شوخی بود خیلی هم ناز بود .
یه یک ساعتی از اومدنم می گذشت و من توی این مدت حتیٰ یک نگاهم به مهرسام نکردم و تو کل مدت داشتم با دل آرام صحبت می کردم .
مشغول خورد کردن سیب بودم که توجه ام به صحبت پسرا جلب شد .
وقتی کارم تمام شد یه لبخند رو لب هام نشست و دست هام رو بهم زدم و زود از پارکینگ خارج شدم تا کسی در حین انجام جرم نبینم .
با قدم های آهسته و پر از آرامش از انتقامی که از مهرسام گرفتم به سمت خیابان اصلی رفتم تا یه تاکسی بگیرم برم خونه اما وسط راه نظرم عوض شد و را هم رو کج کردم به سمت تیراژه.
با یه تاکسی رفتم بسمت تیراژه پول تاکسی رو حساب کردم و وارد پاساژ شدم با دیدن مغازه ها از خود بی خود شدم از یه مغازه به مغازه ی دیگه ، جالب این بود همه رو امتحان می کردم ولی چیزی نمی خریدم نتها چیزی که خریدم یه پیراهن صورتی دخترونه برای سن یک سال بود اونم برای دختر حنا گرفتم .
یه دور کامل توی پاساژ زدم ساعت نزدیکای هشت بود بخاطر همین زود یه تاکسی گرفتم چون توی این ترافیک تهران تا ساعت نه هم به خونه نمی رسم .
توی تاکسی داشتن از گرما خفه می شدم این راننده هم اصلاً قسط نداشت اون کلر لعنتی رو بزنه انگار اسیری گرفته یه دو ساعتی توی ترافیک تهران بودیم و بعد از یه جون کندن حسابی توی ماشین بالآخره به خونه رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم ولی خدایی گوشت نشه به تنش من رو اسیری گرفته بود .
رفتم داخل ساختمان دکمه ی آسانسور و زدم و سوار شدم .
در خونه رو چند بار زدم اما کسی در و باز نکرد ، خواستم با موبایلم زنگ بزنم بهش، که نازنین از واحد مهرسام آمد بیرون و گفت :
_ حورا بیا این ور .
_ چرا ؟
_ چون قراره شب اینجا باشیم .
_ من نمی یام کلید رو بده من برم خونه .
نازنین آمد جلو دستم رو گرفت و کشید توی خونه ی مهرسام و در گوشم گفت :
_ زشته حورا .
_ من شب به حسابت می رسم نازنین .
_ باشه حالا بیا بریم داخل .
کفش هام رو کندم و دنبال نازنین رفتم توی سالن ، خونه ی مهرسام هم اندازه ی خونه ی خودمون بود ولی خیلی اسپرت بود همه ی وسایل توی خونه سفید مشکی بود دور تا دور خونه هم عکس خود نکبتش رو زده بود بدبخت از خود راضی .
وارد سالن که شدیم همه به سمت ما برگشتن ، نیما و مهرسام و آراد و یه دختر و پسر دیگه که تا حالا ندیده بودم .
نیما بلند شد و گفت :
_ خب بچه ها معرفی می کنم حورا خانم .
هر دو بهم سلام کردن من هم با لبخند جواب سلام شون رو دادم که نیما به پسره اشاره کرد و گفت :
_ این هم آقا آرمان برادر مهرسام و پسر عموی من .
ای وای خودش کم بود داداشش هم اومد ولی خدایی ده سال هم فکر می کردم به ذهنم نمی رسید که این برادر مهرسام باشه چون اصلا شبیه هم نبودن ، آرمان چشم هایی عسلی داشت با مو های بور و پوست گندمی در کل خیلی بامزه بود آدم دلش می خواست گازش بزنه .
نیما به دختر کنار آرمان اشاره کرد و گفت :
_ ایشون هم دل آرام دختر خاله ی بنده .
دل آرام با لبخندی که کل صورت گردش رو گرفته بود گفت :
_ خوشبختم عزیزم
_ من هم همین طور
در کل آدام های خون گرمی بودن و زود آدم باهاشون دوست می شد مخصوصاً دل آرام خیلی دختر مهربون و شوخی بود خیلی هم ناز بود .
یه یک ساعتی از اومدنم می گذشت و من توی این مدت حتیٰ یک نگاهم به مهرسام نکردم و تو کل مدت داشتم با دل آرام صحبت می کردم .
مشغول خورد کردن سیب بودم که توجه ام به صحبت پسرا جلب شد .
آخرین ویرایش: