فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
الکس بهانه احمقانه‌ای آورد.
- فقط داشتم باد لاستیک ها را چک می‌کردم!
بازرس وین نگاهی به الکس انداخت و گفت:
- بیا برو توی ماشین!
الکس نگاهی به خانه و نگاهی به بازرسان انداخت. تصمیمش را گرفت! به سمت بازپرس رفت و سوار ماشین شد. بازپرس او را با خشونت در ماشین پرت کرد و گفت:
- کمربندت رو ببند!
خانم لیوتون از پشت پنجره، شاهد تمام این اتفاقات بود. از پنجره کنار آمد و به سمت حال رفت. احساس کرد از پنجره بادی می‌آید، اما وقتی برگشت دید که پنجره بسته است.
***
الکس در اتاق بازجویی بود، رو به بازرس گفت:
- من معتقدم خان لیوتون نفر بعدیه!
بازرس با تعجب پرسید:
- بعدی؟
الکس با خونسردی سری تکان داد و گفت:
_ آره بعدی چون همه چیز طبق طرح پیش میره!
بازرس وین که فکر می‌کرد چیزی را کشف کرده، کمی به سمت میز متمایل شد و گفت:
- درسته یه طرح پس تو هم متوجه شدی؟
بازرس شرک که ایستاده بود، گفت:
- خب این طرح چیه؟ تو اون رو توی یکی از اون الهام هایی که بهت میشه دیدی؟ یا اینکه از امواج تلویزیونی گرفتی؟
پوزخندی زد. از لحن بازپرس ناباوری کاملاً مشخص بود. الکس چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
- من هیچ وقت دنبال این نبودم که توی اون هواپیما چه اتفاقی افتاد و ممکنه شما اینجا بشینید و من رو مسخره کنید! به هر حال ولی من تونستم جون شش نفر رو نجات بدم. شش نفر ازتمام همکلاسی هام! و حالا همه فکر می‌کنند من آدم شیادی هستم. من از عوارض روحی بعد از این حادثه رنج نمی‌برم. من عقده خودشیفتگی هم ندارم! نمی‌خوام گولتون بزنم، فقط میگم هست! طرحی برای همه ما وجود داره. طرحی برای شما. طرحی برای من. طرحی برای هرکسی وجود داره! فقط نمی‌دونم به چه صورتی. ولی می‌خوام این یکی رو به تعویق بندازم.
بازرس وین که نشسته بود، گفت:
- تو مورد توجه ما بودی چون یکی از مظنونین حادثه هستی. حالا می‌دونم که تو، اون هواپیما رو منفجر نکردی. ما داشتیم فراموش می‌کردیم، ولی یک دفعه بازمانده های اون حادثه یکی یکی می‌میرن. اول دوستت تاد بعد هم تری و تو هم در محل حادثه بودی و امشب هم که تو رو توی حیاط خونه خانوم لیوتون دستگیر کردیم.
با لحن نصیحت گرانه ای ادامه داد.
- الکس هیچ کسی روی مرگ و زندگی کسی کنترل نداره، مگه اینکه بخواد جون کسی رو بگیره و باعث مرگش بشه. می‌تونی به ما قول بدی که دیگه کسی نمی‌میره؟
الکس سری به نشانه‌ی منفی تکان داد ،گفت:
- نه نمی‌تونم! تا زمانی که اینجام این قضیه از کنترل من خارجه! متأسفم!
بازرس ها نگاهی به هم انداختند بازرس وین گفت:
- خیلی خب.از اینجا برو بیرون!
‏الکس با خوشحالی از جایش بلند شد و گفت:
- متشکرم!
و به سرعت و محل رو ترک کرد. بازرس شرک گفت:
- این پسره یه جورایی مشکوکه!
بازرس وین جواب داد:
- هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم. هیچ مدرکی نداریم!
بازرس شرک کلافه گفت:
- من همچین حرفی نمی‌زنم، فقط با توجه به وقت کمی که داریم، بد نیست حرفش رو باور کنیم.
پازرس وین با تعجب گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم، فکر بد نکنی!
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- ولی بعضی وقتا خودتم مشکوک به نظر می‌رسی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    خانم لیوتون در کمد لباس‌ها را باز کرد. روی دو زانو نشست تا جعبه ای از زیر کمد را بردارد. ناگهان دیسک گرامافون را پیدا کرد، لبخندی زد و گفت:
    - مورد علاقهٔ لری...
    آن دیسک را که خواننده اش جان دنور بود، در گرامافون گذاشت و پلی کرد. با پخش شدن آهنگ لبخندی زد و به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد. چند قطره آب روی بدنه کتری ریخته بود، دستمالی برداشت تا آن را خشک کند. ناگهان احساس کرد چیزی پشت سرش حرکت می‌کند به سرعت برگشت اما چیزی ندید. وقتی چیزی عایدش نشد فقط ترسید. کتری را به سمت گاز برد گازی که کنارش یک ست کامل چاقو بود. دستمال را روی چاقو ها پرت کرد و کتری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد. گاز روشن شد؛ اما بعد از چند ثانیه انگار بادی زد و آن را خاموش کرد. کلافه کبریتی را روشن کرد و با آن گاز را روشن کرد. این بار گاز روشن شد. کمی صبر کرد که آب جوش بیاید. در بین از صدای آهنگ لـ*ـذت می‌برد. تنها حواس پرتی که می‌توانست کمی از اتفاقات دورش کند. بعد از چند دقیقه آب کتری جوش آمد. آب را در لیوان ریخت. ناگهان احساس کرد، چیزی در لیوان است. با ترس آب لیوان را به سمت دیگر آشپزخانه ریخت و با خودش گفت:
    - بس کن! این فقط یه آب جوش بود! وقتشه که دست از این توهمات برداری! به زودی از اینجا میری!
    پشت سر هم تکرار کرد.
    - به زودی از اینجا میری! به زودی از اینجا میری!
    درب فریزر را باز کرد چند تکه یخ با نوشیدنی برداشت و در همان لیوانی که در آن آب جوش ریخته بود، یخ‌ها را انداخت و نوشیدنی را رویش ریخت. لیوان به خاطر این تغییر دما ترک خورد و باعث شد مقداری از نوشیدنی از زیر آن بریزد. لیوان را برداشت و به سمت حال رفت. همین طور که راه می‌رفت، از آن ترک لیوان مقداری از محتویاتش بیرون می‌ریخت و باعث شده بود تمام محیط خانه با مایع اشتعال زا احاطه شود. به سمت کامپیوتر رفت، می‌خواست وسایلی که پشت آن بود را جمع کند. لیوان را بالای مانیتور گرفت، بی خبر از محتویاتی که بیرون می‌ریخت. داخل مانیتور پر ازمایع شد. در حال گذاشتن وسایلش داخل کارتون بود که احساس کرد از داخل مانیتور صدای می آید از جایش بلند شد دید از بالای مانیتور دودی بیرون می‌آید. ناگهان مانیتور منفجر شد که از شیشه صفحه آن به داخل گردن خانم لیوتون فرو رفت. با ترس دست بر روی گردنش گذاشت. آن تکه را از گردنش درآورد. خون از گردنش سرازیر می شد. با ترس به سمت آشپزخانه رفت اما یک دفعه محکم به گرامافون خورد که باعث شد آهنگ از اول پخش شود. الکس در راه رسیدن به خانه خانم لیوتون بود. در گوشه خیابان رفتگری را دید که داشت برگ‌های پاییزی را آتش میزد. مانیتور جرقه دیگری زد و به سمت مایع اشتعال زا به سمت آشپزخانه رفت. خانم لیوتون داشت به سمت باند پانسمان ها یا شاید هم به سمت تلفن خانه اش می‌رفت تا کمک خبر کنند. نفس کشیدن برایش سخت شده بود، آتش به آشپزخانه رسید و به سمت شیشه ی بزرگ پر از نوشیدنی رفت. ناگهان تمام آن محوطه آتش گرفت و باعث شد خانم لیوتون در کنار گاز به روی زمین افتد. خانم لیوتون خواست دستمالی را که روی چاقو ها گذاشته بود، بردارد، اما او خبر نداشت که دستمال را کجا گذاشته، دستمال را با سرعت پایین کشید. ناگهان همه چاقو ها پایین ریخت. و یکی از چاقو ها به درون سـ*ـینه خانم لیوتون فرو رفت. الکس به خانه خانم لیوتون رسید. با سرعت وارد خانه شد و قطره های خون را دید. به سمت آشپزخانه رفت. خانم لیوتون را دید که غرق در خون است. بالای سرش نشست و گفت:
    - خیلی خب! فقط تکون نخورید، باشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آتش زبانه گرفته، گاز منفجر شد و درب گاز باز شد و به صندلی خورد و صندلی به روی چاقویی که در سـ*ـینه خانم لیوتون، بود ضربه ای وارد کرد که باعث شد، تا چاقو بیشتر وارد بدن خانم لیوتون شود. دیگر کار خانم لیوتون تمام شده بود. الکس چاقو را از سـ*ـینه خانم لیوتون بیرون آورد اما دیگر فایده‌ای نداشت. بیلی بیرون از خانه خانم در حال دوچرخه سواری بود، که الکس را که از خانه خانم لیوتن خارج میشد، دید و گفت:
    - سلام علیکم!
    اما هنوز جوابش را نشنیده بود، که ناگهان خانه خانم لیوتون منفجر شد. و الکس و بیلی بر اثر موج انفجار روی زمین افتادند. همین که فرصتی پیش آمد الکس با سرعت از خانه دور شد و فرار کرد. بیلی اما روبه‌روی خانه نشسته بود و با تعجب به صحنه مقابل نگاه می کرد.
    ***
    دو بازرس، در روبه روی خانه کلیر ایستاده بودند و به گونه‌ای از او بازجویی می‌کردند. کلیر بی‌حوصله گفت:
    - من نمی‌دونم اون کجاست، اون با من حرف نمی‌زنه!
    بازرس وین می خواست هر طور که شده اطلاعاتی راجب الکس بدست بیاورد، پرسید:
    - چرا؟
    کلیر باز هم بی‌حوصله گفت:
    - چون حرفاش رو باور نمی‌کنم .
    بازرس شرک دستش را در جیبش کرد و گفت:
    - به هر حال اگه باهاتون تماس گرفت، فکر کنم به خاطر امنیت خودتون بهتر باشه با ما تماس بگیرید.
    کارتی را از جیبش در آورد و نزدیک کلیر شد.
    - در ضمن این کارت منه!
    کلیر کارت را گرفت بازپرس شرک ادامه داد:
    - شماره تلفن من روشه!
    بازپرس نگاهی به وسایل داخل انبار انداخت و بیشتر وسایل، وسایل عجیب مکانیکی بودند و همه شان از عجیب بودن کلیر فریاد می‌زدند. بازپرس گفت:
    - کار جالبیه!
    کلیر چیزی نگفت، فقط بازپرس را نگاه کرد. با نگاهش به آن‌ها فهماند که دیگر باید بروند.
    ***
    بیلی با دوچرخه به سمت بنای یادبود تمام درگذشتگان پرواز ۱۸۰ می‌رفت. کارتر هم با ماشین به سمت او می‌آمد، با سرعت تمام! بوق زدن کارتر باعث شد که بیلی پخش زمین شود و فریاد کشید.
    - کارتر تو احمقی!
    کارتر اما حوصله هیچ کس را نداشت. چاقویی درآورد و به سمت بنای یادبود رفت. بنای یادبودی که اسم تمام درگذشتگان پرواز ۱۸۰ روی آن حک شده بود. کارتر با سماجت سعی کرد چیزی را روی آن حک کند. کلیر از پشت بنا آمد و به کارتر گفت:
    - داری چیکار می کنی؟
    کارتر بی حوصله گفت:
    - اسم تری هم باید روی یادبود باشه!
    وقتی که دید کار به جایی نمی‌برد، فریاد کشید:
    - لعنتی!
    بلند شد و رو به کلیر گفت:
    _ تو چرا می‌خواستی ما رو ببینی؟
    کلیر پاسخ داد.
    - مامور ها مراقب من هستن، تا مبادا برم سراغ الکس. برای همین تو باید من رو ببری!
    کارتر پوزخندی زد و گفت:
    _ برای چی باید اون رو ببینم؟
    بیلی سکوت کرده بود و فقط به حرف های کلیر و کارتر گوش می‌کرد. کلیر هم متقابلاً پوزخند کارتر را پاسخ داد و گفت:
    _ چون اون می‌دونه که نفر بعدی کیه.
    کارتر و بیلی به هم نگاه کردند و با هم سوار ماشین شدند و به راه افتادند. در ماشین بودند. بیلی لبخندی زد و گفت:
    _ با سرعت مجاز برو باشه! کار خلاف نکن!
    کارتر لبخند مرموزی زد و گفت:
    _ یک دقیقه صبر کن اوه اوه داره بهم الهام میشه.
    برگشت به عقب و رو به بیلی با ترس الکی گفت:
    _ تو نفر بعدی هستی مرد!
    بیلی با ترس گفت:
    _ چرا این حرف را می‌زنی؟
    کارتر گفت:
    _ اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی خودم می‌کشمت!
     
    آخرین ویرایش:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعدازاین پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    باتشکر.
    مدیریت نقد: نوا

    5qzf_240770_nava.jpg
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بیلی چیزی نگفت و تکیه داد. اما مشکل بود که وحشت کرده. به پارک مرکزی رسیدند نزدیک همان جایی که هواپیما درش غرق شده بود. کلیر زودتر پیاده شد و به کارتر گفت:
    - اون احتمالاً همین حوالیه شماها برید، من وسط راه دوباره می‌بینمتون مراقب خودتون باشید خیلی زیاد!
    کلیر وارد پارک جنگلی شد. مسیر کوتاهی را پیمود تا به ساحل کنار پارک رسید، الکس را دید که روی شن های ساحل نشسته بود.
    ***
    تو ساحل نشسته بودم که یک دفعه صدای پای یک نفر رو شنیدم. لازم نبود برگردم تا ببینم کیه! مطمئناً کلیر بود. حالم اصلا خوب نبود. مرگ خانم لیوتون رو با چشم های خودم دیدم و نتونستم کاری براش انجام بدم. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. آسمون تیره با ستاره‌های درخشان زینت داده شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و همونطور گفتم:
    - شاید اونا هنوز بالان! شاید پرواز ۱۸۰ هنوز داره پرواز می‌کنه! شاید اون ها هنوز سالمن!
    کلیر بالا سرم ایستاده بود و داشت بهم نگاه می‌کرد.
    - وقتی من بچه بودم شش یا هفت‌ساله، از مرگ پدر و مادرم خیلی وحشت داشتم، خیلی نگران بودم شب ها خوابم نمی‌برد.
    هنوز نگاهم به آسمون بود. حوصله حرف زدن نداشتم. با صدای آرومی گفتم:
    - منم بچه بودم همین حس رو داشتم. گمونم همه بچه ها این حس رو داشتن.
    کمی سرم را به عقب برگردوندم و نگاهش کردم. دوست داشتم بدونم این ماجرا به کجا ختم می‌شود. کنارم نشست. صداش بغض داشت. ادامه داد:
    - وقتی سیزده سالم بود، پدرم یه روز میره از یه فروشگاه سیگار بخره، داشته حساب می‌کرده که یه نفر از پشت بهش میگه برنگرد! اون فکر می‌کنه یارو داره شوخی می‌کنه، بنابراین برمی‌گرده...
    چند لحظه مکث کرد. سعی می‌کرد بغض تو گلوش رو خنثی کنه. اشک توی چشماش جمع شده بود. در حالی که صداش می‌لرزید، ادامه داد:
    - یارو هم مغزش رو متلاشی می‌کنه!
    با بهت نگاهش کردم، این داستان برام خیلی جدید و عجیب بود. دوست داشتم در آغـ*ـوش بگیرمش. تمام این چهار سال اون دختر ساکت و گوشه گیری بود. هیچکس فکرش رو نمی‌کرد که داستانش این باشه. سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی می‌کرد ادامه داد:
    - بعد از اون زندگی برام بی‌معنی شد. مادرم نتونست مرگ اون رو زیاد تحمل کنه با یه عوضی ازدواج کرد که به قول معروف پدرم حاضر نبود حتی توی روش تف بندازه، بچه نمی‌خواست مادرم هم دیگه بچه‌دار نشد. منم دیگه باهاشون زندگی نکردم. با مرگ پدرم خانوادمون کاملا از هم پاشید.
    سرش رو بالا گرفته به من نگاه کرد. اشکش جاری شده بود:
    - اگه همه اینها برای پدرم و خانواده ام نقشه بوده، پس لعنت به این مرگ!
    نزدیکم شد. نگاهش کردم، دستام رو باز کردم و در آغـ*ـوش کشیدمش. صداش می‌لرزید. هق هق نمی‌کرد، فقط یک لرزش کوچک توی صداش بود.
    - به خدا من خیلی درمورد اونجایی که تو میگی فکر کردم. اونجا وجود داره. جایی که پدرم اونجا در امانه! جایی که جیباش پر سیگار و داره رانندگی می‌کنه! جایی که من اون و مادرم هنوز کنار هم هستیم و هیچ غمی تو این دنیا نداریم. جایی که دوستامون هنوز توی آسمونن. جایی که هرکسی یه فرصت دیگه هم داره .
    تو آغوشم چرخید. داشتیم به آسمون می‌کردیم، ستاره بارون بود کلیر کنار گوشم آروم گفت:
    - الکس ما نمی‌تونیم‌ تسلیم بشیم!
    نگاهش کردم. منم صدام می‌لرزید.
    - اون کسایی که مردن مثل برادرم بودن. الان دیگه هیچ کسی رو ندارم. اون روز توی خیابون رو یادته؟ اگه نیومده بود من خود...
    دیگه نتونستم ادامه بدم. کلیر لبخندی زد.
    - اون روز هم بهت گفتم، تو من رو داری!
    نگاه عمیقی بهش انداختم، توی چشماش دنبال تردید گشتم ولی چیزی پیدا نکردم با گنگی پرسیدم.
    - ولی تو توی جشن قبول نکردی!
    نزدیکم شد.
    - شاید الان نظرم عوض شده باشه!
    فاصله بینمون رو از بین بردم. لبخندی زدم:
    - خوبه!
    ***
    سوار ماشین کارتر بودیم، با سرعت داشت می‌رفت. من و کلیر پشت نشسته بودیم. کارتر و بیلی جلو. تمام بازماندگان پرواز صد و هشتاد! بهشون گفتم:
    - من نمی‌تونم برم خونه چون بعد از ماجرای خانم لیوتون مامور ها دنبال من می‌گردن.
    کلیر دستم رو گرفت و با آرامش گفت:
    - نه، ما تو رو می‌بریم به کلبه پدر من. حدود دو کیلومتر از خونمون فاصله داره.
    کارتر از تو آینه بهم نگاه کرد. با همون صدای رو اعصابش حرف های همیشگیش رو تکرار کرد.
    - الکس تو جادوگری، قضیه خانم لیوتون رو شنیدی یا نه؟
    خسته شده بودم، جوابش رو دادم.
    - تو چرا فکر می‌کنی من دارم قایم میشم؟
    کلیر نگاهی به بیلی انداخت.
    - بیلی به اف‌.بی‌.آی گفته که تو داشتی از خونه خانوم لیوتون فرار می‌کردی!
    به بیلی نگاهی کردم، سعی کردم براش توضیح بدم.
    - مجبور بودم فرار کنم، چون من رو مقصرِ همه چیز می‌دونن. مقصر مرگ تاد، خانم لیوتون و انفجار هواپیما!
    بیلی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. با اصرار گفت:
    - آتیش خونه خانوم لیوتون رو عـریـ*ـان کرده بود. جای کفشات اونجا مونده بود، اثر انگشتت روی چاقو بود!
    از این که به حرف من گوش نمی‌دادن خسته شده بودم. با عصبانیت گفتم:
    - من بهت گفتم بیلی..
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    #56
    کارتر پرید وسط حرف من و گفت:
    - من نمی‌خوام راجع به این حرف بزنم و یا اینکه تو می‌دونستی اون قراره بمیره، ولی تو می‌دونستی که اون نفر بعدی؟
    چند ثانیه سکوت کردم و به کلیر نگاهی انداختم. نگاه سرزنش گرایانه! چون فقط اون می‌دونست که من می‌دونم نفر بعدی کیه. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    - آره می‌دونستم!
    دوباره تکرار کردم:
    - می‌دونستم!
    کارتر با لحنی که تا به حال ازش نشنیده بودم، لحنی که توشپر از ترس و خواهش بود، پرسید:
    - خیلی خب، خیلی خب! از بین ما نفر بعدی کیه؟
    بیلی برگشت سمتم لحنش پر از خواهش بود.
    - خواهش می‌کنم می‌خوام بدونم، قهرمانی تیمم رو می‌بینم یا نه؟
    توی دلم به افکار بچگانش خندیدم. کارتر نذاشت جواب بیلی رو بدم. با همون ترس گفت:
    - نوبت منه نه؟ برای همین هیچی نمیگی!
    نگاهی از تو آیینه به من کرد. نگاهش پر از ترس و دلهره بود. بیلی از ترس شروع به گفتن خزعبلات کرده بود.
    - باید همون روز توی استخر کار تامی رو می‌ساختم!
    کاتر با عصبانیت به بیلی گفت:
    - چرا چرت و پرت می گی؟ نفر بعدی منم!
    کلیرکلافه از دست مشاجره های بچه گانه آنها فریاد زد:
    - اون هیچ حرفی نزد. فقط راه برو کارتر!
    کارتر دستبردار نبود. رو به من گفت:
    - تو مسئولی که حقیقت رو به من بگی!
    سعی کردم که جو رو آروم کنم. صدام رو پایین آوردم.
    - فکر می‌کنی اگه بدونی راحت تری؟
    جوابی نداد، باید متقاعدش می‌کردم. ادامه دادم:
    - اینطور نیست! می‌تونه خیلی سخت بشه!
    از آینه نگاه می‌کرد. سری تکون داد و با تهدید گفت:
    - یه کاری نکن که من از کوره در برم! بزار خودم یه جوری باهاش کنار بیام!
    خودش رو باخته بود خواستم به خودش بیارمش؛ گفتم:
    - مهم نیست که کی نفر بعدیه، چون همه ماتوی لیست هستیم!
    کارتر ترسیده بود. به شدت ترسیده بود. زیر لب زمزمه کرد:
    - لعنتی!
    بعد با ناباوری پرسید:
    - واقعاً؟
    همه افراد توی ماشین ترسیده بودن؛ ترس از مرگ! ترس از لیستی که هیچ نقشی در ثبت‌نام توش نداشتن. کارتر محکم کوبید روی فرمون و گفت:
    - آخه برای چی؟ منظورشون از این کار چیه؟ من و تری باهم می‌ریم اون دنیا، پس چرا دیگه باید صبر کنم؟ می‌تونم ببینمش!
    پاش رو گذاشت روی گاز و با سرعت به جلو رفت. سرعتش هر لحظه بالا تر می‌رفت. با ترس گفتم:
    - چیکار می‌کنی؟
    چراغ های راهنمایی رو رد می‌کرد. همه ترسیده بودیم. با لحن جدی تر از قبل گفتم:
    - کارتر آروم برو!
    دیدم گوش نمیده داد زدم:
    - کارتر آروم برو!
    کارتر با عصبانیت جوابم رو داد:
    - لعنت به تو !
    با سرعت پیچید. هیچکدوممون نمی‌دونستیم داره کجا میره. از بین ماشین ها ویراژ می‌داد و می‌رفت. کلیر داد زد:
    - وایسا!
    کارتر با پررویی جواب داد.
    - من اونجوری که دوست دارم رانندگی می‌کنم!
    بیلی با ترس گفت:
    - نه با ما و این ماشین قراضه!
    کارتر با سرعت از بین ماشین‌ها تیکاف می‌کشید. همشون رو جا گذاشت. نمی‌دونستیم کجا میره، فقط داشت می‌رفت. دوباره دور زد و بر خلاف ماشین های دیگه رفت! داد زدم:
    - کارتر ماشین رو نگه دار!
    بی‌خیال جواب داد:
    - اگه موقع مرگتون نیست برای چی می‌ترسید؟ من می‌تونم چراغ قرمز رو رد کنم. امیدوارم خودتون رو خراب نکنید!
    باید سر عقل میاوردمش:
    - فایده نداره کارتر!
    کلیر نصیحت گرایانه بهش گفت:
    - به اعصاب خودت مسلط باش! می ک‌دونم داری چیکار می‌کنی و اینا همه به خاطر اینه که ترسیدی!
    کارتر فریاد کشید:
    - من نترسیدم. به موقعش تصمیم خودم رو می‌گیرم. زندگی من در اختیار خودمه مرگمم در اختیار خودمه!
    بیلی به صندلی چسبیده بود. صداش از ترس می‌لرزید.
    - لازم نیست ثابت کنی چقدر کله شقی!
    خواست فرمون رو بگیره تا ماشین رو به لاین درست ببره؛ اما کارتر با آرنج به صورت بیلی زد. بیلی فریاد کشید و سر جاش نشست. همینطور با سرعت می‌رفتیم. کلیر با عصبانیتی که تا بحال ازش ندیده بودم گفت:
    - کارتر تمومش کن!
    کارتر به حرف کلیر گوش نکرد و دستاش رو گذاشت روی سقف! بیلی فریاد کشید:
    -داری چه غلطی می‌کنی؟
    مستقیم داشتیم می‌خوردیم توی کامیونی که جلوتر بود. داد زدم.
    - دستت رو بزار روی فرمون!
    کلیرهم داد زد:
    - کارتر بس کن، فرمون رو بگیر!
    به کامیون نزدیک شدیم. داشتیم مستقیم می‌رفتیم توی کامیون، اما در کمال تعجب از کامیون رد شدیم و تونستیم وارد خیابون دیگه بشیم. کارتر دستش رو گذاشت روی فرمون و با تعجب گفت:
    - خدای من!
    بیلی که اصلا حالش خوب نبود، گفت:
    - احساس می‌کنم دارم بالا میارم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    به بیرون نگاه کردم که توی شیشه یک دفعه تصویر قطاری ظاهر شد. خدایا من! اینجا که قطاری وجود نداره. دستم به سمت کمربندم رفت، اما من که توی ماشین کمربند نبسته بودم! اهمیتی بهش ندادم.
    کلیر سعی می کرد که کارتر را آرام کند:
    - ما هم از مرگ می ترسیم ولی ازش فرار نمی کنیم!
    اما کارتر واقعا ترسیده بود. انگار حرف های ما رو نمی شنید. کلیر که از کله شق بازی کارتر کلافه شده بود، داد زد:
    - این ماشین لعنتی را نگه دار! لعنت به تو! می خوام که ماشین لعنتی و نگهداری!
    اما کارتر با سرعت بیشتری می رفت. کمی جلوتر روی ریل قطار ایستاد. صدای بوق قطار می اومد قطار داشت بهمون نزدیک می شد، قطار رو از دور دیدیم. کارتر دیگه ماشین رو تکون نداد. کلیر با ترس به کارتر گفت:
    - زودباش زودباش حرکت کن! راه بیوفت!
    در ها رو باز نمی کرد. بی خیال روی صندلی لم داده بود. کلیر کمی از جاش بلند شد و محکم به شونه کارتر زد گفت:
    - درو باز کن!
    بیلی سر جاش قفل شده بود. سعی کردم از هپروت درش بیارم. آروم به شونش زدم:
    - نمی تونی در رو باز کنی؟
    بیلی سعی می‌کرد، در رو باز کنه، اما چون ترسیده بود موفق نمی شد. ماشین دو در بود، بنابراین راه خروج ما فقط همون یه در بود .داد زدم:
    - این درو باز کن !
    بالاخره موفق شد درب رو باز کنه. خودش پیاده شد. صندلی رو خوابوندم. کلیر و من هم پیاده شدیم.داشتم می رفتم که به کارتر گفتم:
    - کارتر به من گوش کن، این کار را نکن!
    همه ما رفتیم جلوی ماشین ایستادیم، اما کارتر هنوز توی ماشین بود، قطار هر لحضه نزدیک تر می شد. باید کارتر رو سر عقل میاوردم. داد زدم:
    - لعنت به تو! از ماشین بیا بیرون!
    رفتم جلوتر و لحن آروم تری گفتم:

    - کارتر به من گوش کن، این راهش نیست! از ماشین بیا بیرون.
    بیلی قطار رو نشون داد و با استرس گفت:
    - داره میاد !داره میاد!
    کارتر نظرش عوض شد. فاصله اینکه بخوای بمیری تا اینکه بخوای عملیش کنی خیلی زیاده. تصمیمش رو گرفت:
    - من قرار نیست بمیرم!
    خواست ماشین رو روشن کنه، اما هر چقدر سعی کرد که استارت بزنه کارساز نبود. ماشین روشن نمی شد. قطار همینطوری نزدیکتر می شد. نزدیک ونزدیک تر! کارتر سعی می کرد که ماشین استارت بزنه. به کارتر گفتم:
    - کارتر این راهش نیست، از ماشین بیا بیرون!
    کلیر داد زد:
    - زود باش بیا بیرون! در باز کن!
    کارتر خواست بیاد بیرون اما در باز نمی شد خیلی داشت سعی می کرد، اما نمی تونست در رو، باز کنه فریاد کشید:

    - نمی تونم بیام بیرون!
    رفتم سمت ماشین. قطار خیلی نزدیک بود. کلیر فریاد زد:
    - الکس!
    سعی کردم کمربند کارتر رو باز کنم اما گیر کرده بود. داشتیم تلاش می کردیم. صدای قطار نزدیک و نزدیک تر می شد. نمی تونستم بزارم بمیره. شاید نتونستم خیلی هارو نجات بدم، اما حتما باید کارتر رو نجات می دادم. صدای بیلی رو شنیدم که می گفت:
    - مرد اون واقعا نفر بعدیه!
    قطار نزدیک و نزدیک تر می شد. نمی تونستم کارتر رو بیرون، بکشم. قطار به سرعت برخورد کرد به ماشین ماشین از هم متلاشی شده بود. تونسته بودم کارتر رو توی لحضه آخر از ماشین بکشم بیرون. پرت شده بودیم کنار کلیر و بیلی! تیکه ای از ماشین رو دیدم. تکه ای فلزی که روی ریل قطار بود. کلیر به سمت من اومد و در آغوشم جای گرفت. نفس نفس می زدم :
    - من دیدمش من کمربندش رو دیدم. اون الان از بین رفته!
    کارتر که روی زمین افتاده بود، داد زد :
    - مزخرفه!
    نمی خواست وقایع چند لحضه پیش رو باور کنه. کلیر رو بهش گفت:
    - خفه شو! اون دوباره زندگیتو نجات داد.
    بیلی ایستاد بود. تمام بدنش از ترس می لرزید. قطار هنوز به طور کامل رد نشده بود و بیلی خیلی نزدیک به قطار بود. در حالی که صداش می لرزید، گفت:
    - درسته!
    با ترس بیشتری ادامه داد:
    - تو نفر بعدی هستی کارتر! من باید از تو عوضی فاصله بگیرم!
    کارتر که هنوز روی زمین بود و معلوم بو که از شوک حادثه خارج نشده؛ غرید:
    - خفه شو!
    ترس بر بیلی غالب شده بود. می خواست خودش رو از مهلکه رها کنه ولی نمی تونست:
    - نمی خوام بدونم قضیه چیه! نیازی ندارم!
    و بعد رو به من و کلیر گفت:
    - از او فاصله بگیرید اون نفر بعدیه!
    کارتر با عصبانیت فریاد کشید:
    - لعنت به تو بیلی! من نمردم !
    بیلی کمی عقب تر رفت و گفت:
    - ولی می میری!
    پشت سر هم تکرار کرد:
    - تو مردی... تو مردی و نمی تونی من رو با خودت ببری!
    برگشت که به سمت دیگه ریل بره. اما قطار هنوز نرفته بود و سرعت قطار و شتاب کابین آخرش باعث شد اون تیکه ای از ماشین که روی ریل افتاده بود به بالا پرتاب بشه و با سرعت تمام مثل گیوتین سربیلی رو از جا بکنه! از ترس سر جام خشک شده بودم. کلیر فریاد کشید:
    - نه!
    کارتر با ترس گفت:
    - لعنتی!
    با ترس نگاه می کردیم. بدن بدون سر بیلی روی زمین افتاده بود. وحشتناک ترین صحنه بود که تا حالا که زندگیمون دیده بودیم. کارتر به عقب رفت. رفتم به سمتش و با ترس گفتم:
    - تو باید بعدی می بودی! باید بعد از لیوتون تو می مردی! این طوری طراحی شده بود.
    کارتر هم ایستاده بود، دیگه حرکاتم دست خودم نبود. تو صورتش فریاد کشیدم:
    - تو الان باید مرده باشی!
    سراسیمه رفتم به سمت کلیر و گفتم:
    - من کمربند رو دیدم! می دونستم، که پاره می شه. برای همین نجاتش دادم .درست مثل اون انفجار من اون رو دیدم!
    کلیر روی زمین بود و با ترس گفت:
    - پلیس ها الان میان!
    دلیلش رو فهمیدم. با همون سراسیمگی گفتم:
    - من نجاتش دادم، چون من اون رو نجات دادم کارتر حذف شد...
    به جنازه بیلی اشاره کردم و گفتم:
    - و اتفاق برای نفر بعدی افتاد!
    نقشم رو تو تمام این ماجرا فهمیدم. باید از اول می فهمیدم. اگر میدونستم همه اون ها الان زنده بودن.با حس بدی که داشتم، گفتم:
    - من باید پیش‌بینی کنم پس اگه پیش‌بینی کنم می تونم مداخله کنم و طراحی رو از بین ببرم!
    کارتر به سمتم اومد. اون بیشتر از من ترسیده بود. با کلافگی و ترس گفت:
    - مداخله کنی؟ مگه تو خدایی؟
    نزدیکش شدم:
    - خدا از مرگ نمی ترسه چون هرگز نمی میره، ما می می ریم!
    کلیر اومد سمتم و سعی کرد ارومم کنه:
    - عزیزم داری وقتت رو تلف می کنی، پلیس ها الان میان اینجا، ما باید تو رو ببریم به کلبه من. اونجا مخفی می شی تا یه فکری برات بکنیم!
    با ترس گفتم:
    -بعد از بیلی نوبت منه! من بعدی هستم!
    بهم نگاه کرد. ته مونده آرامشش رو به من تزریق کرد:
    - بعد از تو هم من!
    صورتش رو توی دستم گرفتم. اون دیگه تنها کسی بود که برام مونده:
    - هی گوش کن! نمی خوام اجازه بدم این اتفاق بیفته به من گوش کن!
    کارتر با سراسیمگی گفت:
    -شما دوتا چرا از اینجا نمی رید؟
    دست کلیر را گرفتم و با سرعت تمام به سمت جاده دویدیم. وقتی به اندازه کافی دور شدیم ایستادیم و کلیر یه جاده رو نشون داد:
    _همین رو مستقیم بری اولین کلبه، کلبه ماست. کلید زیر یه گلدون که کنار پنجره است.
    در حالی که نفس نفس می زدم پرسیدم:
    - تو نمی یای؟
    کلیر نفس عمیقی کشید و گفت:
    - اونا واسه این که تو رو پیدا کنن دنبال منم میان. اگه تو خونه نباشم مطمئنا توی کلبه دنبال تو می گردن.
    سری تکون دادم. نگاهی به جاده انداختم، تاریک تاریک بود. رفتم نزدیک کلیر درآغوش کشیدمش و گفتم:
    - مراقب خودت باش!
    از آغوشم بیرون اومد و گفت:
    - تو هم همینطور.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    توی کلبه کلیر، تمام وسایلی که امکان داشت به من آسیب بزنه رو امن کرده بودم. روی میخ ها چوب پنبه گذاشته بودم و تمام وسایل رو با چسب به همدیگه چسبونده بودم که مبادا یکشون در بیان و به من بخورن. برق رو هم قطع کرده بودم و از فانوس استفاده می کردم. برای فانوس توی تشت آب یک قابلمه گذاشته بودم که اگر فانوس افتاد بیفته توی آب و اتفاق بدی برام نیوفته. همه چیو داشتم درست می کردم. تمام لبه های میز ها و صندلی ها. همه چی! انگار خونه رو برای یک بچه آماده می‌کردم. یک بچه کوچک که به هرچی دست بزنه احتمال مرگش هست. دستکش هایی رو پوشیدم می دونستم، کار مسخره ای که برای خوردن یه دونه تن ماهی انقدر جوانت احتیاط رو رعایت کنم؛ اما اینقدر از همه چی ترسیده بودم که واقعا برام مهم نبود چه کاری مسخرست و چه کاری مسخره نیست. تن ماهی رو باز کردم و شروع به خوردنش کردم. اگر فاسد شده بود، چی؟ استخون داشت و توی حلقم گیر می کرد چی؟ به همه این ها فکر کردم، اما گشنم بود. تن ماهی رو خوردم و اتفاق خاصی نیفتاد، اما دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم. این طوری زندگی کردن مثل این می مونه، بدونی قاتلی که قصد جونت رو داره ، داره باهات زندگی می کنه. بادی از لای در آمد و باعث شد یکسری از آشغال هایی که جمع کرده بودم، روی زمین پخش بشه، از جمله تن ماهی که خورده بودم. تن ماهی غلت خورد و به یه چوب ماهیگیری خورد. چوب ماهیگیری تکونی خورد و قلابش به در کمد ابزار گیر کرد و باعث می‌شد که در کمد ابزار باز بشه. با سرعت جلو در کمد رفتم و با دو دستم جلو باز شدن در کمد ابزار رو گرفتم. همون لحظه یه تیکه از اره ای جلوی صورتم بیرون آمد. آروم در کمد ابزار را باز کردم. قلاب رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم جوری که انگار قلاب می تونه صدای من رو بشنوه گفتم:
    - تیرش به سنگ خورد، عمل نکرد. این یکی خوب بود!
    سرم را پشت سرهم تکون می دادم، انگار دارم با یکی حرف می زنم. قاتلی که داره نقشه قتل من رو می کشه:
    - پیش بینی کردم!
    از جام بلند شدم:
    - تو سعی کردی من رو بکشی ولی من دستت رو خوندم. آشغال من دستت رو خوندم؛ شاید همیشه نتونم ولی فعلاً توی این کلبه می تونم دستت رو بخونم! محکم در کمد ابزار و بستم.
    نشستم امن ترین جایی که می شد. سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم. کل روز درگیر ایمن کردن کلبه بودم. شب شده بود، روزنامه هایی رو که اونجا بودن رو نگاه می کردم. یکدفعه عکس کریستا و بلیک، جلوی چشمم اومد. جرقه توی ذهنم خورد. نشستم روی زمین و با خودم گفتم:
    - من جام رو عوض نکردم، کریستا از من خواست تا جام رو با اون عوض کنم، ولی عوض نکردم، نوبت من بعد از تاد بود! لعنتی! چرا این رو یادم نبود؟ من از جام جم نخوردم. صندلی کلیر جلوی من بود.
    باد سردی وزید و فانوسی رو که جلوی بود رو خاموش کرد. خواستم با فندک فانوس رو روشن کنم، اما یکدفعه فندک جرقه ای شبیه به رعد و برق زد. ترسیده بودم، زیر لب گفتم:
    - اون بعدیِ!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سریع لباسام رو پوشیدم و به سمت خونه کلیر راه افتادم. نمی زاشتم برای اون اتفاقی بیوفته. از استرس نفس نفس میزدم. از خونه بیرون اومدم؛ پلیس رو دیدم که به سمتم میاد. لعنتی! رو به روی کلبه دریاچه ای بود که اگه از عرضش می رفتم، به خونه کلیر نزدیکتر می شدم. سریع قایقی که توی رودخونه بود رو برداشتم و به آب زدم بازرس فریاد می زد:
    - الکس ! الکس!
    پارو می زدم و به طرف خونه کلیر میرفتم. پلیس ها رو دیدم که سوار ماشینشون شدن و حرکت کردن. مقصد یکی بود اما راه جدا.
    ***
    از پشت پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد. هنوز هم پلیس ها جلوی در خانه اش بودند. دیشب الکس را به کلبه بـرده و سپس خودش به خانه بازگشته بود. رعد و برق پشت سر هم تکرار می شد. عکسی از پدرش، مادرش و خودش را روی طاقچه دید. چقدر دلش برایشان تنگ شده بود. برای هر دوی آن ها. تا چه حد از مرگ بیزار بود؛ از مرگی که خانواده اش را از او گرفته بود. از مادرش بعد از سقوط هواپیما خبری نداشت. باز هم مادر از او دوری می کرد. پلیس ها بیرون از خانه در ماشین بودند؛ بازرس وین با یک دوربین داخل خانه را می دید. جفت شان از اینکه نمی‌توانستند این پرونده را حل کنند خسته شده بودند. به هر دری که می زندند، بسته بود. نمی توانستد از این بن بست های متعدد رهایی یابند. بازرس وین که پشت فرمان نشسته بود و دوربین در دستش بود، به بازرس شرک گفت:
    - اون یک دقیقه پیش پشت پنجره بود.
    بازرس شرک از پیچیدگی این پرونده خسته بود. با بی حوصلگی به همکارش گفت:

    - راجع به چی صحبت می کنی؟
    یک دفعه کلیر از پشت ماشین بیرون آمد. نگاهی به چهره غرق در بهت آن ها انداخت. بی مقدمه گفت:
    - من اون رو برنمی گردونم براش خطرناک که بیرون باشه. اگه می خواید بدونید اون کجاست باید منم همراهتون بیام.
    بازپرس ها با تعجب به هم نگاه کردم و بعد نگاهی به کلیر انداختند. بازپرس شرک پاسخ داد:
    _ نمی تونی!
    با صدای آرام و لحن متقاعد کننده ای، ادامه داد:
    - فقط به ما بگو کجاست؟ تو خونه بمون ما باهات تماس می گیریم، بهت قول می دم اون رو زنده و سالم دستگیر کنیم!
    کلیر به حرف آنها گوش نکرد. نمی توانست الکس را به آنها بسپارد. سری پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به طرف خانه اش حرکت کرد. صدای بی سیم بازرس درآمد:
    - قربان!
    بازرس شرک بی سیم را برداشت:
    - به گوشم!
    صدای فرد پشت بی سیم خشدار بود:
    - قربان، یه کلبه درختی در نزدیکی محل شما توی نقشه ماهواره ای دیده شده! نیرو ها اعزام شدن!
    بازرس شرک از اینکه بالاخره به نتیجه ای رسیده اند؛ خوشحال بود. مشتاقانه گفت:
    - ما تو راهیم!
    به بازپرس وین اشاره زد که حرکت کند. به سمت جنگل رفتند. از آن جایی که جنگل یک جاده بیشتر نداشت احتیاجی به آدرس نبود. بعد از مدت کوتاهی به کلبه رسیدند همان لحضه الکس با سرعت از خانه بیرون دوید. با دیدن پلیس ها راهش را به سمت دریاچه جلوی خانه کج کرد و سوار قایقی که در آنجا بود شد. بازپرس شرک کلافه نام الکس را فریاد کشید. اما الکس رفته بود. بازپرس وین گفت:
    - سوار ماشین ها بشید دریاچه رو دور می زنیم!
    کلیر در خانه بود. هم استرس داشت و هم حوصله اش سر رفته بود. کمی قدم زد و بعد پشت پنجره رفت باران می بارید و رعد و برق می زد. در این فکر بود که بالاخره بازرس ها شرشان را کم کردند؛ که ناگهان رعد و برقی را دید،که به یکی از تیرهای برق چوبی جلوی خانه زد و تمام کابل های برق را از هوا آویزان کرد. با رفتن برق ها خانه در تاریکی فرو رفت. سگش با تمام قدرت عوعو می کرد. نمی دانست چه کار کند، به سوی دیگر خانه رفت و از پنجره به پایین نگاه کرد. تمام کابل‌ها آویزان بودند و جرقه می زدند. شمعی برداشت تا فضای تاریک خانه را روشن کند. صدای عوعو سگ، کابل های آویزان برق، باران و رعد و برق، همه خبر از این می داد که کلیر نفر بعدی است! صدای عوعو سگش روی اعصاب بود. به پشت پنجره رفت تا ببیند ماجرا چیست. سگش را دید که نزدیک یکی از کابل های برق عو عو می کند. شمع را به روی میز گذاشت، تا لباسی بپوشد و به بیرون برود؛ اما با بادی که معلوم نبود از کجا می آید شمع خاموش شد. کلیر با ترس به دودی که از شمع خاموش شده بالا می رفت، نگاه کرد.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    الکس از سوی دیگر دریاچه بیرون آمد و پس از گذراندن چند متر از جنگل به جاده رسید. جاده ای که در میانه جنگل بود. ناگهان پلیس ها را در مقابلش دید. با سرعت به سمت دیگر جاده که جنگل بود، دوید. بازرس وین پیاده شد و گفت:
    - اونجاست!
    الکس در جنگل بی هدف می دوید، اما امیدوار بود که در این میان خانه کلیر را پیدا کند. لااقل از این مطمئن بود که خانه کلیر در همان اطراف است. بازرس وین سعی کرد صدای خود را به گوش الکس برساند و توجه او را جلب کند، بنابر این فریاد کشید:
    - الکس مامی خوایم بهت کمک کنیم!
    کلیر از خانه بیرون آمد و به سمت سگش دوید. سگ نزدیک به کابل های آویزان برق بود. کلیر با صدای بلندی مانع از آن شد که سگ به سمت کابل برود:
    - از اون فاصله بگیر!
    سگ به سمت او دوید، اما ناگهان توربین کوچکی که خود کلیر ساخته بود؛ از جا کنده شد و به سمت کلیر روانه شد. کلیر خودش را روی زمین پرت کرد. سر توربین کمی آن طرف تر پرتاب شد، اما پایه توربین درست در کنار سر کلیر فرود آمد. طولی نکشید که پایه توربین به دلیل سبکی و باد زیاد، دوباره از جا بلند شد به منبع ذخیره آب کلیر برخورد کرد. کلیر سعی داشت سگش را از آن مهلکه دور بکند اما سگش همچنان تقلا می کرد و دور کلیر می چرخید. منبع آب پاره شده بود و آب بیرون می ریخت! آب و کابل های برق، یعنی فاجعه! ناگهان تمام آب بیرون ریخت و کلیر و سگش را محاصره کرد. کلیر کابل برقی را دید که نزدیک به آب می شد، اگر به آن آب می رسید کار او و سگش تمام بود. فریاد کشید:
    - فرار کن!
    و خودش به سمت خانه دوید، اما کابل به آب رسیده بود و او فرصت این را نداشت که به درون خانه برود. قبل از اینکه آب به او برسد او به سمت چهارپایه ای که در کنار خانه اش وصل بود و به نوعی حکم پله اضطراری را داشت چسبید. پله اضطراری که قرار بود او را از خانه نجات بدهد، حال ناجی او در بیرون خانه شده بود!
    الکس همچنان در جنگل می دوید. پلیس ها هم دنبالش بودند. ناگهان پایش لیز خورد و از تپه به پایین سر خورد. موقعی که ایستاد، شاخه ای را جلوی صورتش دید؛ یعنی اگر ثانیه دیرتر می ایستاد، شاخه در صورت او فرو می رفت. پلیس ها را دید که بالای دره به دنبال او می‌گردند. فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد. الکس می دوید و می دوید و می دوید. ناگهان رعد و برق به یکی از درخت ها بر خورد کرد و باعث متلاشی شدن درخت شد. درخت به سمت او فرود آمد. قسمت بالایی درخت که وزن چندانی هم نداشت به او بر خورد کرد. الکس بر اثر این برخورد؛ الکس بر روی زمین افتاد. درخت روی الکس بود و او را داخل چاله آبی هول داده بود و نمی توانست تکان بخورد. آب در دهانش می رفت و او نمی توانست نفس بکشد.
    پلیس ها به دنبال الکس بودند. اما زمان تقریبا طولانی بود که اثری از الکس پیدا نکرده بودند. بازرس وین با نا امیدی گفت:
    - ما گمش کردیم!
    بازرس شرک، نفس نفس می زد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - طبق این مسیر فقط یه جا می تونه رفته باشه!
    بازپرس وین منظور را فهمید و گفت:
    - لعنتی!
    و همه به سمت خانه کلیر راه افتادند.
    کلیر سعی داشت از چهارپایه بالا برود و از تنها پنچره ای که حفاظ نداشت وارد خانه شود. برای این کار باید به اتاق زیر شیروانی می‌رفت ولی چهارپایه آن قدر بلند نبود که به اتاق زیر شیروانی برسد. برای همین باید از لوله های تخلیه آب آویزان می‌شد و سپس دستش را به پنجره گیر می داد و خود را بالا می‌کشید. کابل برق همچنان داشت با جرقه های خود قدرت نمایی می کرد. کلیر در تلاش بود که بالا برود. دستش را به روی آجر گذاشت اما آجری که قرار بود اورا کمک کند، افتاد و کلیر با یک دستش آویزان شده. به سختی دستش را بالا آورده و با دو دست آویزان ماند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا