کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
[HIDE-THANKS]پست نود و نهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

بالشت و محکم رو سرم فشار می دادم... ای اللهی زنده به گور بشی آرتا سر صبحی سشوار و گرفته دستش نمی گـه مردم خوابن... با عصبانیت از روی تخت بلند شدم که توی آینه خودم و دیدم یه لحظه حس کردم جن دیدم، مو هام از شالم ریخته بود بیرون پوستم زرد و لبام سفید دکمه ی بالای مانتوم باز اصن یه وضعی... سریع لباسام و عوض کردم و مو هام و با کلیپس جمع کردم و یکم کرم پودر زدم تا زردی پوستم معلوم نباشه یه ریملم به مژه هام زدم و با یه رژ لب صورتی کارم و تموم کردم شال سفیدم و روی سرم صاف کردم و از اتاق زدم بیرون...
از توی آشپز خونه صدا می اومد یکی از ابرو هام پرید بالا یعنی آرتا داره صبحانه حاظر می کنه!
با تعجب رفتم داخل آشپزخونه که با دیدن شبنم یه لبخند اومد روی لبم و با خوشحالی گفتم :
_ تو کی اومدی نکبت؟
شبنم که داشت میز صبحانه رو جمع می کرد با اخم سرش و بالا آورد و گفت :
_ صبح شما هم به خیر حورا خانم
با این حرف تازه یادم اومد دیروز شبنم و آرش با هم تنها بودن با عجله دستش و کشیدیم و نشوندمش روی صندلی و خودم کنارش نشستم و با ذوق گفتم :
_ تعریف کن
با تعجب گفت :
_ چی رو؟
با اخم گفتم :
_ شاهنامه رو
_ تا حالا نخوندمش
با دهن کجی گفتم :
_ شبنم خری یا خودتو زدی به خریت دیونه دارم می گم یه روز کامل با آرش تنها بودی اون و تعریف کن.
یهو چهره ی شبنم ناراحت شد
_ همه چیز براش تعریف کردم اما اون گفت براش مهم نیست من و واسه ی همیشه فراموش کرده
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید با ناراحتی دستش رو گرفتم و گفتم :
_ ناراحت نباش عزیزم خودم آدمش می کنم
شبنم با بغض گفت :
_ حورا من واقعاً دوسش دارم خواهش می کنم کمکم کن.
یه چشمک بهش زدم
_ تا من و داری غم نداری
با پشت دستش اشکش و پاک کرد و با لبخند گفت :
_ صبحانتو بخور می خوام میز و جمع کنم .
تازه متوجه ی میز شدم پر بود از خوراکی با تعجب گفتم :
_ شما کی اومدین که تو وقت کردی این همه چیز حاظر کنی
_ ساعت هفت خانم خوش خواب همه مثل شما نیستن تا ساعت یازده بخوابن
اوه چقد خوابیده بودم تازه غر می زدم که آرتا بیدارم کرده .
یه لقمه کره عسل گذاشتم داخل دهنم و با همون دهن پر گفتم :
_ اون دو تا کجا رفتن؟
_ با یکی قرار داشتن رفتن پیش اون قراره عصر بریم زمین و ببینیم و نقشه ها رو ارائه بدیم .
چند لقمه دیگه هم خوردم و میز کمک شبنم جمع کردم .
شبنم می خواست برای ناهار زرشک پلو درست کنه منم همون جا روی یکی از صندلی ها نشستم و مشغول بازی با موبایلم شدم.
یک ساعتی بود که شبنم مشغول حاظر کردن غذا بود منم همون جا نشسته بودم و بهش نگاه می کردم...
کلید توی در چرخید و صدای خنده ی آرش و آرتا توی خونه پخش شد آرش با لبخند گفت :
_ سلام حورا خانم
_ سلام خسته نباشین
_ سلامت باشین
آرش خودش پرت کرد سر مبل اما آرتا با پوزخند اومد داخل آشپزخونه و دستش رو روی میز گذاشت و خم شد روی صورتم جوری که هرم نفساش توی صورتم می خورد و تپش قلبم و زیاد کرده بود.
_ خسته نباشین حورا خانم همه کارا رو گذاشتین روی دوش خانم مختاری
این و گفت و ازم فاصله گرفت یه نفس عمیق کشیدم وای نفسم بند اومد این چه کاری بود کرد.
شبنم با لبخند رو به آرتا گفت :
_ آقای شایان خودم بهش گفتم لازم نیست کاری بکنه
_ اینجوری پرو می شه
کثافت به تو چه آخه شبنم خودش راضی من راضی تو ناراضی...
سینی کاهو و گوجه و خیار و گذاشت جلوم و با پوزخند گفت :
_ فکر کنم سالاد درست کردن و دیگه بلد باشی
با حرص سینی رو کشیدم سمت خودم و مشغول خورد کردن شون شدم اول یه خیار برداشتم خواستم نصفش کنم که از داخل دستم افتاد روی پارکتای آشپزخونه و بمب خنده داخل خونه منفجر شد هر سه زدن زیر خنده با اخم خیار و برداشتم و شروع کردم به خورد کردن اون سه تا هم دیگه نخندیدن آرتا رفت کنار آرش نشست شبنمم مشغول دم کردن برنج شد... آخرین گوجه رو خورد می کردم که حواسم پرت شد و دستم برید[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صدوم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    یه آخ بلند گفتم و مثل فنر از جام بلند شدم شبنم کف گیر داخل دستش و انداخت سر اپن و با ترس اومد به سمتم آرش و آرتا هم با عجله به طرفم اومدن...
    شبنم : حورا چیکار کردی با خودت...
    آرش با ترس گفت :
    _ اوه خیلی بریده باید پانسمان بشه
    با نگرانی به انگشتم نگاه کردم آرش راست می گفت خیلی بریده بود و خونریزی زیاد داشت.
    آرش : آرتا سویچ ماشین و بیار باید ببریمش درمونگاه
    _ نیازی نیست با یه چسب زخم خوب می شه
    شبنم با اخم گفت :
    _ چی چیه و نیازی نیست ببین چقد خونریزی داره شاید رگی چیزی ازش بریده
    آرتا که تا اون موقع ساکت بود گفت :
    _ آرش تو نیاز نیست بیای خودم می برمش
    دیگه اعتراضی نکردم شبنم یه دستمال دور انگشتم پیچید و من و سوار ماشین کرد...
    آرتا با اخم رانندگی می کرد و زیر لب غر می زد...
    _ یه سالادم نمی تونی درست کنی
    با اخم برگشتم به سمتش
    _ اصلاً همش تقصیر تو که گفتی سالاد درست کن، اگه خیلی دلت سالاد می خواست مگه فلج بودی خودت درست می کردی...
    آرتا با عصبانیت دنده رو عوض کرد و یه لبخند عصبی زد و گفت :
    _ ببخشید فکر کردم تو آدمی بلدی سالاد درست کنی نمی دونستم یه موجود دست و پا چلفتی.
    کثافت هر چی حس خوب نصبت بهش پیدا کردم همش پرید با عصبانیت دستگیره ی در و کشیدم و با داد گفتم :
    _ بزن کنار پیاده می شم
    با عصبانیت دستگیره ی در و می کشیدم اما در قفل بود بخاطر فشار زیادی که به دستم وارد کرده بودم خونریزی دستم بیشتر شده بود، آرتا با خشم بازوم و گرفت و برم گردوند و با داد گفت :
    _ بشین سر جات بچه بازی در نیار
    با ناراحتی صاف نشستم به محض رسیدن به درمونگاه بدون اینکه منتظر آرتا بمونم از ماشین پریدم بیرون...
    یکی از پرستارا که دم در بود به محض دیدن دستم سریع بردم داخل اتاق پانسمان بخاطر اینکه خیلی پاره شده بود دو تا بخیه خورد آرتا هم با اخم بدون اینکه نگام کنه یه گوشه ایستاده بود.
    آرتا رفت پذیرش تا پول و حساب کنه منم بدون اینکه منتظرش بمونم رفتم بیرون و کنار ماشین ایستادم بخاطر اینکه سرم داد زده بود خیلی از دستش ناراحت بودم اما اگه بهم می گفت معذرت می خوام می بخشیدمش.
    سنگای کنار پام شوت می کردم که با شنیدن صدای دزدگیر در ماشین باز کردم و سوار شدم اما نه صندلی جلو صندلی عقب تا بفهمه چه رفتار بدی داشته اما آرتا پرو تر از این حرفا بود انگار که من داخل ماشین وجود نداشتم خیلی ریلکس سوار شد و شروع به رانندگی کرد، حرصم گرفته بود از دستش انگار که اتفاقی نیوفتاده اصلاً براش مهم نبود بعد من اینجا دارم مثل اسپند دود می شم، دیدم اخم تخم فایده ای نداره خودم و زدم به بخیالی که بفهمه اصلاً خودش و حرفاش واسم اهمیت نداره...
    وقتی رسیدیم ویلا ایندفعه زود تر از آرتا پیاده نشدم گذاشتم اول اون پیاده بشه بعد من... یه لبخند پسر کش زدم و رفتم کنارش و با ناز گفتم :
    _ آرتا
    آرتا یه دقیقه مکس کرد و بعد بدون اینکه تکون بخوره فقط گردنش و نود درجه به سمتم برگردوند و با شوک نگام کرد.
    لبخندمو حفظ کردم و گفتم :
    _ ممنون که من و بردی درمونگاه
    نزدیک بود چشمای آرتا از حدقه بیرون بزنه حقم داره تا امروز نه بهش لبخند زدم نه اسمش و مثل آدم صدا کردم نه ازش تشکر کردم اونم تو همچین وضعیتی... اینقد قیافه آرتا با حال شده بود نزدیک بود از خنده منفجر بشم واسه اینکه سوتی ندم با عجله رفتم داخل خونه، یه لبخند خبیث نشست گوشه ی لبم، یه آشی برات بپزم آقا آرتا که یه وجب روغن داشته باشه.
    به محض ورودم به خونه آرش و شبنم با نگرانی اومدن به سمتم.
    شبنم : حورا چی شد؟
    یه لبخند بهش زدم و گفتم :
    _ هیچی نبود فقط دو تا بخیه خورد.
    آرش با تعجب گفت : دختر دیونه شدی دو تا بخیه خورده انگشتت!
    شبنم دستم و گرفت و برد داخل آشپز خونه و نشوندم پشت میز ناهار خوری و با نگرانی گفت :
    _ خون زیادی ازت رفته بشین تا برات غذا بکشم.
    آرشم اومد داخل آشپز خونه و به همراه شبنم میز و چیدن اینقد با وسواس میز و می چیدن که خندم گرفت چه زوجی بشن این دو تا... از ته دلم یه لبخند زدم تازه فهمیدم معنی دوست واقعی چیه همون جا به خودم قول دادم تا اون دو تا رو بهم برسونم عشق و داخل چشمای دو تاشون دیدم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و یکم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    شبنم کنارم پشت میز نشست آرشم رفت تا آرتا رو صدا کنه بیاد غذا بخوره... آرتا روبه روی من و آرش رو به روی شبنم نشست آرتا داشت آب می خورد که حس خباثتم باد کرد... یه لبخند ملیح زدم و رو به آرتا گفتم :
    _ بکشم برات عزیزم؟
    نزدیک بود از خنده منفجر بشم آرش چنگال توی دستش رو وسط راه نگه داشت و با دهن باز به ما دو تا نگاه می کرد شبنمم که نزدیک بود چشماش از حدقه بزنه بیرون...
    آرتا آب تو دهنش گیر کرد و شروع کرد به سرفه کردن از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت آرتا با دست می زدم پشت کمرش که وسط راه دستش و آورد بالا و گفت :
    _ بسه خوبم
    یه لبخند شیرین به سمتش پرتاب کردم و سر جام نشستم و با خیال راحت شروع کردم به غذا خوردن اما غذا رو کفت آرتا کردم لقمه هاش و به زور آب قورت می داد... آه دلم خنک شد، واسه اینکه تیر آخر و بزنم با نازی که از من بعید بود گفتم :
    _ آرتا جان دوغ می خوری برات بریزم؟
    آرتا که خون، خونش و می خورد تمام حرصش و روی قاشق خالی کرد و با عصبانیت از پشت میز بلند شد و رو به آرش گفت :
    _ امروز من نمی تونم بیام سر ساختمون
    این و گفت و با عجله از خونه خارج شد با رفتن آرتا آرش و شبنم با چشمای پر از سئوال چشم دوختن به من دیگه نتونستم خودم و کنترول کنم و بلند زدم زیر خنده و رو به شبنم گفتم :
    _ حالش و گرفتم پسره ی پر رو
    آرش : گـ ـناه داشت سر سفره نباید این کار می کردی
    حق به جانب گفتم :
    _ حقشه می خواست سر من داد نزنه
    آرش سرش و تکون داد و با لبخند گفت :
    _ حورا ده سانت قد داری یه متر زبون
    اوه چه زود پسر خاله شد اول می گفت خانم رستگار بعد گفت حورا خانم حالا هم می گـه حورا خدا بعدی و به خیر کنه.
    شبنم یه چشم غره بهم رفت که یعنی زیاده روی کردم.
    بعد از اینکه غذام و خوردم خواستم میز و جمع کنم که آرش و شبنم نذاشتن کمک کنم منم از خدا خواسته رفتم داخل اتاق مانتو و شلوارم و با یه شلوار ورزشی و تونیک آستین بلند ورزشی عوض کردم کلیپس پشت موهام و باز کردم مو هام دیگه تا نزدیکای باسنم می رسید... همه چیزم خوب بود اما کاش قدم یه پنج سانت بلند تر بود خیلی کوتام نسبت به بقیه ی دخترا... بابا بیخیال مهم نیست خودم پرت کردم سر تخت و از ته دل یه لبخند زدم خوب حال آرتا رو گرفتم هر که با حورا در بیوفته ور می افته... توی دنیای خودم شاد بودم که یهو در اتاق باز شد و شبنم دست به کمر اومد داخل اتاق و گفت :
    _ برای چی سر میز اونجوری کردی؟
    با اخم گفتم :
    _ شبنم تو که چیزی نمی دونی چرا اخم می کنی؟ آرتا داخل ماشین کلی دعوام کرد که چرا اینقد دست و پا چلفتی ام منم واسه انتقام اینکار و کردم...
    شبنم اومد کنارم نشست و با لبخند گفت :
    _ ببخشید خواهرم ولی تو هم زیاده روی کردی
    با شنیدن کلمه ی خواهرم دلم پر کشید واسه ی حنا باید حتماً وقتی برگشتم تهران یه سر برم شیراز ببینم چه خبره هیچ کس نمی پرسه حورا زنده ای مرده ای...
    شبنم دستش و جلوی چشمام تکون می داد و می گفت :
    _ حورا چی شد مرد!
    با گیجی گفتم :
    _ چی؟
    _ کجایی تو؟
    _ یه لحظه حواسم پرت شد چی شده؟
    شبنم با ذوق گفت :
    _ حورا، اخلاق آرشم یکم خوب شده باهام .
    با خوشحالی گفتم :
    _ جدی می گی اینکه خیلی خوبه یعنی کم کم داره رام می شه.
    _ حورا الآن باید چیکار کنم؟
    از رو تخت بلند شدم و رو به روی شبنم ایستادم و خیلی جدی گفتم :
    _ الآن باید تیرای کوچیک به قلبش بزنیم تا تسلیم شه .
    شبنم مثل خنگ گفت :
    _ هاااا
    زرشک ما رو باش با کی طرفیم...
    صورت شبنم و توی دستام گرفتم و گفتم :
    _ عزیزم هیچی فقط من هر چی می گم تو انجام بده ایشا الله تا آخر این سفر دست تو دست آرش و می زاریم تو دست هم.
    اوه چی گفتم!
    رو به روش چهار زانو نشستم شبنمم با اشتیاق بهم چشم دوخته بود.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و دوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    یه قیافه ی خانم دکتری به خودم گرفتم و مو هام و با یه انگشت پرت کردم پشت گوشم.
    _ ببین شبنم تو باید یه کاری کنی که با تمام وجود تو رو بخواد یه کاری کنی واست نگران بشه روت غیرتی بشه... می فهمی چی می گم؟
    سرش و تکون داد و گفت :
    _ آره
    یکم جدی نگاش کردم که با لب و لوچه ی آویزون گفت :
    _ حورا راستش هیچی نفهمیدم
    با دست زدم تو سرش و گفتم :
    _ شبنم چرا اینقد خنگ بازی در می یاری، اصلاً تو نمی خواد کاری کنی همه چیز با من.
    دوباره از روی تخت بلند شدم که یهو یه چیزی یادم اومد یه بشکن زدم و با لبخند به شبنم گفتم :
    _ امروز ساعت چند می ریم زمین و ببینیم؟
    یکم فکر کرد
    _ آه، فکر کنم ساعت پنج
    یه نگاه به ساعت کردم هنوز دو ساعت وقت دارم.
    _ شبنم هر چی مانتو و شلوار و شال داری بریز وسط
    _ چرا؟
    _ شبنم قرار شد سئوال نپرسی من یه چیزی می دونم که می گم.
    شبنم هر چی لباس آورده بود ریخت روی تخت تصمیم گرفته بودم یه قیافه ی پسر کش واسش درست کنم... یه مانتو جیگریه بلند حریر و با شلوار پارچه ای مشکی و روسری مشکی انتخاب کردم.
    گفت : حورا یکم زیاده روی نیست این...
    وسط حرفش پریدم
    _ نه خیر می خوام اینقد خوشکل بشی که عقل از سر آرش بپره
    شبنم به ناچار قبول کرد و لباسا رو پوشید اینقد زیبا شده بود که دل منم ضعف رفت قد بلندش واقعا خودنمایی می کرد و جیگری به پوست سفیدش خیلی می اومد... مو هاش رو خیلی محکم بالای سرش جمع کردم و روسری رو پشت گردنش گره کردم، چون سفید بود نیاز به کرم نداشت ولی چون چشماش یکم کوچیک بود یه ریمل و خط چشم درس حسابی براش کشیدم و با یه رژ لب قرمز کار و تموم کردم...
    _ خب شبنم خانم چطور شدی؟
    شبنم با ذوق توی آینه به خودش نگاه می کرد اما یه دفعه با ترس گفت :
    _ حورا نکنه دعوام کنه بگه مگه داریم می ریم عروسی اینقد به خودت رسیدی.
    یه چشمک بهش زدم و گفتم :
    _ هر چی شد با من.
    شبنم از روی صندلی بلند شد و گفت :
    _ تو حاضر نمی شی؟
    _ نه
    _ چرا؟
    _ عقل کل تو رو اینقد خوشکل کردم که با آرش تنها باشی
    شبنم یه بـ*ـوس برام فرستاد و گفت :
    _ دستت طلا
    خواستم جوابش و بدم که چند تا تقه به در خورد و بعد صدای آرش اومد.
    _ خانما دیر شد باید بریم
    چند ثانیه بعد به همراه شبنم از اتاق رفتیم بیرون آرش دم در داشت ساعتش و روی دستش می بست اما به محض اینکه سرش و آورد بالا و شبنم و دید خشکش زد چند دقیقه مات و مبهوت بهش نگاه کرد تا بالاخره تونست حرف بزنه.
    _ اگه حاضرین... بریم
    شبنم کفشای پاشنه بلند مشکیش رو پوشید و تمام مدت آرش با بهت نگاش می کرد به جای شبنم عرق سرد روی پیشونیه من نشست چقد خیره بهش نگاه می کنه... اینقد تو کف بود که حتی نپرسید چرا من نمی رم...
    بعد از رفتن اون دو تا جلوی تلویزیون نشستم و الکی مشغول عوض کردن کانالا شدم اما دریغ از یه فیلم قشنگ...
    با شنیدن چرخش کلید توی در صاف سر جام نشستم که با دیدن آرتا دوباره لبخند روی لبم اومد کفشاش رو در آورد و رفت به سمت اتاق اما یهو برگشت به سمتم و با تعجب گفت :
    _ تو چرا نرفتی؟
    همون جور که از سر مبل بلند می شدم و به سمتم اتاقم می رفتم گفتم :
    _ یکم سرم درد می کرد
    خواستم دستگیره ی در و پایین بکشم که آرتا بازوم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و با یه لبخند خبیثانه گفت :
    _ عزیزم خدا بد نده
    به زور آب دهنم و قورت دادم نه آرتا همچین پسری نیست هر چقد بهم تیکه بندازه این یه کار و دیگه انجام نمی ده.
    _ چی شده عزیزم زبونت و موش خورده
    انگار یه وزنه ی صد کلویی روم بود اصلاً نمی تونستم حرکت کنم ولی هر طور شده باید از دستش فرار کنم .
    آرتا دستم و کشید و برد سمت یکی از مبلا و صورتش و به صورتم نزدیک کرد هنوز خبیثانه بهم نگاه می کرد و نگاهش به سمت لبام رفت عرق سرد پشت کمرم جمع شده بود قلبم تند تند می زد هر چی فکر می کردم هیچ راه فراری به ذهنم نمی رسید لباش به یک سانتی لبام نزدیک شد توی یه حرکت سرم و خم کردم و دستش و گاز گرفتم آخش بلند شد و ازم فاصله گرفت با عجله از زیر دستش در رفتم و خودم انداختم داخل اتاق و در و پشت سرم قفل کردم، سر خوردم روی زمین قلبم مثل قلب گنجشک می زد دستام یخ کرده بود دستم به لبم کشیدم نزدیک بودا عجب غلطی کردم دیگه هیچ وقت سر به سرش نمی زارم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و سوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    دو ساعتی بود که داخل اتاق خودم و حبس کرده بودم حتیٰ می ترسیدم به آرتا فکر کنم خیلی ازش می ترسیدم اگه فرار نکرده بودم معلوم نبود چه بلایی سرم می اورد...
    از بس به ساعت نگاه کرده بودم چشمام درد گرفت پس اینا می خوان کی بیان مثانم ترکید درد گرسنگی رو می تونم تحمل کنم اما درد دستشویی رو نمی تونم ظرفیتم پر شده بود فقط خدا خدا می کرد شبنم و آرش هر چه زود تر بیان...
    دیگه داشت اشک از چشمام در می اومد که صدای آرتا از پشت در اومد .
    _ حورا بیا بیرون کاریت ندارم بیا با هم شام درست کنیم آرش و شبنم واسه شام با هم رفتن بیرون نمی یان .
    اینقد دستشویی لازم بودم که حتیٰ نتونستم بخاطر شبنم و آرش خوشحال بشم بالاخره دل و به دریا زدم و از اتاق رفتم بیرون یه راست رفتم داخل دست شویی... آخیش راحت شدم دستام و شستم و خیلی با احتیاط از دست شویی زدم بیرون و یواش یواش به سمت اتاقم می رفتم که وسط راه صدای آرتا باعث ایستادنم شد...
    _ بیا بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم، دیگه بی حساب شدیم با هم کاری باهات ندارم.
    به سمتش برگشتم مثل آرتا همیشگی بود منم نمی تونستم واسه ی همیشه از دستش فرار کنم واسه همین بهش اعتماد کردم و با هم رفتیم داخل آشپزخونه.
    آرتا : چی درست کنیم؟
    _ نمی دونم ببین چی تو یخچال هست.
    یکم مرغ و گوجه و بادمجون از داخل یخچال در آورد و گذاشت سر میز و گفت :
    _ خب من مرغ و درست می کنم تو هم اینا رو پوست بگیر و خورد کن.
    سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم و مشغول کارم شدم... آرتا خیلی حرفه ای مرغا رو سرخ می کرد منم همه ی گوجه و بادمجونا رو کج و کوله خورد کردم و دادم دستش یه لبخند زد و بدون اینکه چیزی بهم بگه به مرغ اضافه شون کرد...
    روی انگشتای پام بلند شدم تا بتونم دو تا بشقاب در بیارم هر چی خودم می کشیدم بالا بهشون نمی رسیدم آرتا با لبخند اومد کنارم و توی یه حرکت درشون آورد و گفت :
    _ آخه نیم وجبی تو قدت به اینجا می رسه
    یه اخم بهش نگاه کردم و بشقابا رو از دستش کشیدم و گفتم :
    _ خودت یه کاری می کنی دهنم باز شه ها
    با خنده دستاش و برد بالا و گفت :
    _ باشه بابا آتش بس
    یه ایشی گفتم و از کنارش رد شدم... خودش مرغ و توی یه دیس ریخت و گذاشت سر میز یه لقمه ازش خوردم که دهنم باز موند مزش عالی بود با لبخند گفتم :
    _ دمت گرم پسر حرف نداره
    یه لقمه دیگه ازش خوردم خیلی خوب بود این دفعه با یه لحن لوتی گفتم :
    _ عروس ننم می شی ضعیفه
    آرتا اول با یه لبخند شرین مات نگام کرد اما بعد یهو بلند زد زیر خنده و گفت :
    _ خیلی با حالی حورا
    با خنده و شوخی با هم غذا رو خوردیم و آخر سر به پاس غذای خوشمزش خودم تنهایی میز و جمع کردم و ظرفا رو شستم .
    دستامو خشک کردم و رفتم داخل پذیرایی و روی یکی از مبلا نشستم که آرتا گفت :
    _ نقشه بود امروز که باهاشون نرفتی؟
    _ آره می خواستم تنها باشن
    سرش و به نشونه ی فهمیدن تکون داد هر دو ساکت نشسته بودیم اما دلم می خواست آرتا یه چیزی بگه تا با هم صحبت کنیم اما انگار اونم حرفی واسه گفتن نداشتن توی این مدت که اومدیم لواسون یه حسی به آرتا پیدا کرده بودم حس می کردم می تونه دوست خوبی باشه بخاطر همین بهش اعتماد کردم و گفتم :
    _ آرتا موش می خوام؟
    با تعجب گفت :
    _ می خوای چیکار؟
    _ تو واسم یکی گیر بیار بهت می گم
    انگشتش رو به نشونه ی تهدید جلوم تکون داد که با خنده گفتم:
    _ اگه واسه تو می خواستم که به تو نمی گفتم، واسه یه امر خیره
    _ حوراااا
    با خنده گفتم :
    _ چرا اینقدر بی اعتمادی واسه شبنم می خوام
    آرتا با اخم گفت :
    _ شوخی بی مزه ایه دختر مردم زهره ترک می شه.
    با بی خیالی گفتم :
    _ خب می خوام دختر مردم زهره ترک شه تا آرش واسش قهرمان قصه بشه
    آرتا ابرو هاش و انداخت بالا و گفت :
    _ باید از تو ترسید نیم وجبی
    یه اخم تیز بهش کردم که با خنده گفت :
    _ باشه دیگه بهت نمی گم...
    از جام بلند شدم و دست به کمرم زدم و گفتم :
    _ من کوتاه نیستم متوسطم
    آرتا با لبخند از سر جاش بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت :
    _ ولی در برابر من نیم وجبی
    راست می گفت من واسه نگاه کردن به آرتا باید سرمو بالا می گرفتم فکر کنم کم کم دو متری ازش کوتاه تر باشم.
    وقتی سکوتم و دید یه لبخند شیرین زدو یه چشمک به سمتم پرتاب کرد و گفت :
    _ چی شد خانم کوچولو[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهارم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    لبام و غنچه کردم و مثل بچه تخسا گفتم :
    _ قد که مهم نیست، مهم شعور انسانه
    آرتا با خنده گفت :
    _ حورا تو اونم نداری
    این و گفت و بلند زد زیر خنده... کثافت هر چی می خوام باهاش دوست باشم خودش هی کرم می ریزه...
    اگه از اون نیم وجبی گذشتم از این بی شعوری که بهم گفت نمی گذرم... یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود بهش زدم و گفتم :
    _ این و خوب گفتی
    آرتا که انتظار این حرف و نداشت منتظر یه دعوا بود خندش و قطع کرد و نشست سر جاش با لبخند به سمت آشپز خونه رفتم و با عشـ*ـوه گفتم :
    _ آرتا میوه نمی خوری برات بیارم؟
    آرتا مشکوک نگام کرد و با سر گفت " نه "
    آروم از داخل کابینت یه پارچ در آوردم و توش آب ریختم چون آرتا پشت به آشپزخونه نشسته بود چیزی نمی دید آروم رفتم پشت سرش و توی یه حرکت همه ی آب و رو سرش خالی کردم و بلند زدم زیر خنده... آرتا مثل برق گرفته ها از روی مبل بلند شد چند ثانیه ساکت بود اما یه دفعه نعره زد :
    _ حوراااااا می کشمت
    یه جیغ زدم و فرار کردم آرتا هم پشت سرم می دوید دستش به آستینم که خودر یه جیغ کشیدم و سرعتم بیشتر کردم نزدیک در خونه بودم که در باز شد و افتادم توی بغـ*ـل شبنم... هر دو با تعجب به هم نگاه می کردیم آرشم دم در خشکش زده بود با اخم رو به آرتا گفت :
    _ بازم با هم دعوا کردین؟
    آرتا مثل پسر بچه های تخس با اخم گفت :
    _ تقصیر حورا بود اون روی من آب ریخت
    از روی شبنم بلند شدم و با اخم گفتم :
    _ دروغ می گـه آقا آرش اون اول به من گفت نیم وجبی
    من و آرتا با اخم بهم نگاه می کردیم شبنم و آرشم داشتن از خنده ریسه می رفتن.
    آرش دست آرتا رو گرفت و گفت :
    _ داداش برو لباسات و عوض کن سرما می خوری
    شبنمم دست من و گرفت و برد توی اتاق و با خوشحالی من و سر تخت نشوند.
    _ حورا بگو چی شد؟
    یه لبخند مسخره زدم و گفتم :
    _ چی شد؟
    _ آرش ازم معذرت خواهی کرد و گفت درباره ی من زود قضاوت کرده.
    _ خب، بهت نگفت دوست داره؟
    با لب و لوچه ی آویزون گفت :
    _ نه خیلی مغروره، غرورش اجازه نمی ده که دوباره بهم بگه دوست دارم.
    یه خمیازه کشیدم و گفت :
    _ شبنم من الان خوابم می یاد تو کاری به این کارا نداشته باش خودم درستش می کنم.
    _ باشه
    شبنم لباساش و عوض کرد و یه گوشه ی تخت دراز کشید منم با فاصله اون طرف تخت خوابیدم...
    وسطای شب بود و هوا هنوز گرگ و میش با عصبانیت یه لگد به شبنم زدم تا شاید خفه شه اما صدای خر و پفش بیشتر شد با حرص بالشتم و کوبیدم تو سرش و نشستم سر تخت، با تکون خوردن تخت خوشحال از اینکه بیدار شده برگشتم به سمتش که با پا یکی زد تو شکمم و زبونم وسط دندونام موند و گازش گرفتم، ای خدا لعنتت کنه شبنم مثل خرس خوابیده بالشت و پتوم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و روی کاناپه ی سه نفره درازکشیدم اینقد خوابم می اومد که سرم به بالشت نرسیده خوابم برد...
    روی زمین و آسمون معلق بودم و باد خنک به صورتم می خورد... صدای تپش قلب یه نفر به گوشم می رسید انگار تو بهشت بودم چشمام و باز کردم که با چهره ی خندون آرتا رو به رو شدم با لبخند گفت :
    _ صبح بخیر نیم وجبی
    وای خدا من تو بغـ*ـل آرتا چه غلطی می کنم... دست و پا می زدم و می گفتم :
    _ بزارم پایین روانی
    آرش : داداش ولش کن
    شبنم : آقا آرتا گـ ـناه داره
    داد زدم :
    _ بزارم پایین دیونه ی زنجیری
    یهو ایستاد و با خنده گفت :
    _ باشه می زارم پایین
    از همون جا پرتم کرد داخل یه تشت آب
    آرش با اخم گفت :
    _ آخر کار خودت و کردی
    آرتا با خنده رو بهم گفت :
    _ بی حساب شدیم با هم... یک، یک مساوی
    این و گفت و با خنده رفت به سمت خونه... با عصبانیت یه مشت زدم به آب و داد زدم :
    _ بی شعور عوضی
    دستاش و تو هوای تکون داد و گفت :
    _ از تو بیشتر نیستم
    با کمک آرش و شبنم از داخل تشت اومدم بیرون مثل موش آب کشیده شده بودم هر چی فوش بلد بودم تو دلم به آرتا دادم... کثافت، بابا لنگ دراز بی مخ...
    شبنم با ناراحتی گفت :
    _ حورا چرا تو سالن خوابیدی که این بلا سرت بیاد؟

    تازه یادم اومد بخاطر شبنم مجبور شدم توی سالن بخوابم با خشم نگاش کردم و گفتم :
    _ چون صدای خر و پف تو نمی ذاشت بخوابم
    آرش با تعجب به شبنم نگاه کرد و خندید و بعد با عجله رفت داخل خونه...
    شبنم یه نشکون ازم گرفت و گفت :
    _ کثافت چرا جلوی آرش گفتی!
    با اخم گفتم :
    _ حقت بود
    [/HIDE-THANKS]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و پنجم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با اخم رفتم داخل ویلا آرتا و آرش خیلی ریلکس داشتن صبحونه می خوردن ای کارد بخوره تو شکمت آرتا جز جگر زده...
    ای خدا چی می شد تو هر اتاق یه حموم باشه حالا باید جلوی اون دو تا برم داخل حموم... حوله و لباسم و برداشتم و رفتم بیرون و بدون نگاه کردن به کسی رفتم داخل و در و قفل کردم...
    لباسام و در آوردم و شستم و بعد رفتم زیر دوش... دو تا شامپو داخل حموم بود یکیش روش نوشته بود به انگلیسی برای مردن اولش گذاشتمش سر جاش اما بعد یادم اومد توی این مدتی که اومدیم تنها کسی که رفته حموم آرتا ست پس حتماً مال خودشه... یه لبخند از روی خوشحالی زدم و شامپو رو برداشتم روش قیمت زده بود صد و پنجاه تومان... چشمام گرد شد ای بترکی که از این شامپو ها به اون پشمات نزنی...
    سر شامپو رو باز کردم و همش و ریختم روی لباسای که شسته بودم و بازم با اون شامپو شروع کردم به شستن دو بارشون...
    با لبخند شروع کردم به خشک کردن خودم، حوله رو دور سرم پیچیدم و لبـاس زیر و تنم کردم خواستم پیراهنم و بپوشم که یادم اومد سر تخت جاش گذاشتم از لای در داد زدم :
    _ شبنم بی زحمت پیراهنم و سر تخت برام بیار
    این و گفتم و در بستم و با خوشحالی به جلد شامپو که پرش و کرده بودم آب نگاه کردم با تقه ای که به در خورد چشم از شامپو برداشتم و لای در و باز کردم اما خلاف تصورم بجای دست شبنم یه دست مردونه بود که پیراهنم از لای در داده بود داخل از ترس یه جیغ کشیدم و در و محکم بستم که دستش لای در موند و آخش بلند شد :
    _ آی دستمممم!
    با شنیدن صدای آرتا یه جیغ دیگه کشیدم و در و بیشتر هل دادم که با داد گفت :
    _ روانی دستم شکست
    یکم در و شل کردم و پیراهنم و از دستش کشیدم که اونم دستش و کشید بیرون... در و محکم بستم، اوه چه غربتی بازی در آوردم ولی فک کنم مچ دستش شکست با به یاد آوردن مچ دستش یکی محکم زدم تو سرم... بدبخت شدم آرتا من و می کشه، سریع لباسام پوشیدم و رفتم بیرون اما خبری از کسی نبود زود فلنگو بستم و رفتم داخل اتاق و در و بستم... مو هام سشوار کشیدم و بالای سرم بستم و همون جا توی اتاق نشستم دل و جرات اینکه برم بیرون و نداشتم اما از گرسنگی هم داشتم ضعف می رفتم به صبحونه که نرسیدم ولی به ناهار حتماً باید برسم وگرنه تلف می شم...
    بوی قورمه سبزی داشت دیونم می کرد فقط خدا خدا می کردم شبنم بیاد صدام بکنه، اما صدایی ازش نیومد از ترس اینکه نتونم ناهار بخورم نزدیک بود گریه کنم... خدایا این کار و با من نکن قول می دم از این به بعد بنده ی خوبی بشم برات، خدایا گوه خوردم دیگه زبون درازی نمی کنم خواهش می کنم من نمی تونم گرسنگی رو تحمل کنم این شکنجه ی بدیه...
    همون جوری روی تخت داشتم زجه می زدم که چند تا تقه به در خورد خودم و جمع و جور کردم و گفتم :
    _ بله
    لای در باز شد و آرتا اومد داخل با دیدن آرتا بدنم یخ کرد با اخم گفت :
    _ بیا ناهار بخور
    این و گفت و خواست بره که وسط راه ایستاد برگشت به سمتم.
    _ تلافی کارت و سرت در می یارم خانم رستگار
    از اتاق که رفت بیرون یه نفس عمیق کشیدم و با خوشحالی گفتم :
    _ خدایا نوکرتم
    لباسام و صاف کردم و از اتاق زدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه و صندلی کنار شبنم و کشیدم بیرون و نشستم از بخت بد من رو به روی آرتا هم بودم و همش بهم چشم غره می رفت و نمی ذاشت مثل آدم غذا بخورم...
    میز و به کمک آرش و شبنم جمع کردم اما آرتا به خودش زحمت نداد حتیٰ بشقاب خودش و برداره کودن بی خاصیت.
    ظرفا رو من کف می زدم و شبنم آب می کشید واسه همین کارمون زود تموم شد و می خواستیم بریم توی اتاق یکم حرف بزنیم که آرتا گفت :
    _ خانم رستگار حاضر شو می خوایم بریم سر پروژه
    ای به خشکی شانس استراحت به ما نیومده... یه مانتو و شلوار ساده تنم کردم و یه روسری هم انداختم روی سرم و رو به شبنم با تاکید گفتم :
    _ شبنم از الان تا چند ساعت با آرش تنهایی حواست باشه ها تو سر صحبت و باز نمی کنی بزار خودش پیش قدم بشه بزار اون طرفت بیاد.
    شبنم با اخم گفت :
    _ حورا خفم کردی باشه فهمیدم برو دیگه الان صدای آرتا بلند می شه
    می دونستم دارم الکی هی وقت کشی می کنم می ترسید با آرتا تنها بشم و بلایی سرم بیاره اما قبل از اینکه دور بشه باید براش توضیح بدم...
    از اتاق زدم بیرون اما خبری از آرتا نبود با تعجب گفتم :
    _ آقا آرش آقای شایان کجاست؟
    آرش با خنده گفت :
    _ بدو که الان نیم ساعته رفته داخل ماشین.
    با عجله کفشام و پوشیدم و دویدم به سمت در خروجی ویلا و در و باز کردم و با دیدن ماشین آرتا سریع سوار شدم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و ششم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    چند دقیقه منتظر موندم اما حرکت نکرد و مثل مجسمه زل زده بود به جلوش، دستم و جلوی صورتش حرکت دادم و گفتم :
    _ چرا حرکت نمی کنی؟
    با اخم برگشت سمتم و گفت :
    _ دقیقاً چهل و پنج دقیقه است من و علاف کردی داشتی چیکار می کردی؟
    با اخم گفتم :
    _ لباس می پوشیدم
    یه نگاه به سر تا پام کرد که باعث شد خودم و جمع کنم و بعد یه پوزخند به سمتم پرتاب کرد و بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.
    با ترس یه نگاه به لباسام کردم بند کتونی هام و نبسته بودم و دکمه های مانتوم و بالا و پایین بسته بودم، از خجالت لبم و گاز گرفتم و سریع دکمه هام و صاف بستم، ای اللهی شبنم بمیری از بس تو فکر آرش اصلاً حواسش نبود من چی پوشیدم... خم شدم پایین و بند کفشام و گره زدم و بعد روسریم و صاف کردم و از داخل کیفم یه برق لب در آوردم و به لبام زدم که آرتا گفت :
    _ تو که اینقد تو لباس پوشیدن و آرایش کردن خانم مختاری وسواس بخرج می دی چرا واسه ی خودت اینجوری نیستی!
    یه نگاه بهش کردم تیپش عالی بود شلوار کتون مشکی با تیشرت سبز لجنی و کتونی مشکی، مو های لختشم بالا زده بود و یه ساعت شیک روی دستش بود حقم داشت دلش نخواد یکی مثل من شلخته کنارش باشه...
    وقتی سکوتم و دید با لبخند برگشت طرفم و گفت :
    _ چی شد ساکت شدی دو تا نزاشتی بارم!
    خندم گرفت همش منتظر مثل سگ بهش بپرم، البته سگ خودشه...
    با بی تفاوتی گفتم :
    _ یکم خستم
    ابرو هاش انداخت بالا و گفت :
    _ از صبح تا حالا که کاری نکردی!
    _ می دونی یه هورمونی توی بدنم ترشح می شه که همیشه احساس خستگی می کنم، حتیٰ وقتی از خواب بلند می شم.
    آرتا اینقد تعجب کرد از حرفم که دیگه چیزی نگفت.
    با خنده گفتم :
    _ چی شد چرا ساکت شدی؟
    _ می ترسم واسه جواب دادن به سئوالام از خستگی هلاک شی.
    نتونستم خندم و کنترول کنم و بلند زدم زیر خنده آرتا هم با خنده من خندش گرفت .
    دیگه تا رسیدن به زمینا با هم حرفی نزدیم...
    ماشین و داخل جاده خاکی کنار چند تا ماشین دیگه پارک کرد و با هم پیاده شدیم و به سمت یه کانکس بزرگ که وسط زمین بود رفتیم و آرتا چند تقه به در زد و رفت داخل پشت سرش منم رفتم داخل شیش تا مرد و دو تا زن اونجا بودن که همه به احترام آرتا از سر صندلی بلند شدن پنج تا از مردا بالای پنجاه بودن و همه کت و شلواری اما یکیشون هم سن و سال آرتا بود اما قد کوتاه تری نسبت به آرتا داشت و لاغر ترم بود اونم یه تیشرت سفید و شلوار جین یخی پوشیده بود و توی صورتش چشمای عسلیش برق می زد آرتا با همه دست داد اما اون پسره که از صحبت آرتا فهمیدم اسمش پوریاست خیلی صمیمی آرتا رو بغـ*ـل کرد فکر کنم دوستای نزدیکی به هم باشن، منم بعد از اینکه به همه سلام کردم کنار اون دو تا دختره که بیشتر شبیه حوری بهشتی بودن نشستم... از قرار معلوم فهمیدم اون شیش تا مرد سرمایه گذارن و آرتا و آرش قراره واسشون یه مرکز تفریحی درست کنن و اون دو تا دخترم معمار داخلی ان... نمی دونم چرا با فهمیدن اینکه قراره آرتا با این دخترا کار کنه حسودیم شد دیگه از نظرم حوری نبودن...
    دیگه داشت بحث سنگین می شد و با هم تفاهم نداشتن بعضی ها می گفتن یه قسمت رو مرکز خرید کنیم چند نفرم می گفتن نه مرکز خرید خوب نیست استخر بهتره همه با هم بحث می کردن و تنها کسایی که ساکت بودن من و پوریا بودیم انگار پوریا نظری نداشت اما من یه ایده داشتم اما خجالت می کشیدم حرف بزنم بالاخره دل و زدم به دریا و گفتم :
    _ من یه ایده دارم
    همه ساکت شدن و به من زل زدن آرتا هم با تعجب نگام می کرد آب دهنم و قورت دادم و شروع کردم به حرف زدن.
    _ به نظر من ایده ی مرکز خرید داخل یه فضای تفریحی مناسب نیست و استخر زیاد پر طرفدار نیست توی همچین فضایی اما اگه یه کافی شاپ بزرگ و یه رستوران بزرگ بزنیم نظر خیلی ها رو به خودش جلب می کنه و جونای زیادی رو جذب می کنه...
    نفسم و پر صدا دادم بیرون چقد سخت بود...
    همه ساکت بودن و به هم نگاه می کردن یهو صدای دست زدن یه نفر توی فضا پیچید همه به سمت صدا برگشتن پوریا با یه لبخند دست می زد، دست زدن و قطع کرد و رو به من گفت :
    _ پرفکت بهترین نظر بود من موافقم
    بقیه هم سرشون و تکون دادن و تایید کردن آرتا یه لبخند شیرین بهم زد که ته دلم خالی شد، بالاخره از نظر آرتا یه جا به درد خوردم، آه اصلاً چرا نظر آرتا برام مهم شده![HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و هفتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با نظری که من دادم همه چیز درست شد و همه عزم رفتن کردن، کانکس و تحویل نگهبان دادن و همه سوار ماشین شدن و رفتن به جزء پوریا که با آرتا یه گوشه ایستاده بود و حرف می زدن، رفتم کنار ماشین و روی کاپوت نشستم و با انگشتام ضرب گرفتم روی ماشین یه ریتم قشنگی درست شده بود و باهاش سرم و عقب و جلو می بردم و پاهام و می چرخوندم و کم کم ریتم و تند می کردم، یهو دستم لیز خورد ناخونم روی ماشین کشید یه هینی گفتم و دستم روی دهنم گذاشتم خط که کشیده بودم به اندازه ی یه انگشت بود با یه نگاه آدم متوجه شد از ترس ضربان قلبم بالا رفته بود این همه ایده دادم تا نظر آرتا رو جلب کنم بازم گند زدم با مشت یکی زدم توی شکمم که لیز خوردم و با صورت افتادم زمین و آخم بلند شد نزدیک بود از شدت درد گریه کنم، آرتا و پوریا با نگرانی اومدن به سمتم...
    آرتا : باز چیکار کردی با خودت دختر!
    زانو زد کنارم تا بلندم کنه، پوریا هم خم شد بالا سرم و گفت :
    _ مواظب باش خانم مهندس
    آرتا : من می رم از صندوق آب بیارم صورتتو بشوری
    نه اگه بلند شه ماشین و می بینه بدبخت می شم... با ترس خواستم از سر جام بلند شم که سرم خورد به ماشین و از دوباره با صورت خوردم زمین و یه آخ بلند گفتم... پوریا بلند زد زیر خنده اما آرتا با نگرانی صورتم و از روی زمین بلند کرد و گفت :
    _ آخ... آخ... گوشه ی لبت پاره شده
    پوریا همون جور که می خندید گفت :
    _ دختر تو خیلی دست و پا چلفتی
    با اخمی که بهش کردم خندش و خورد و گفت :
    _ ببخشید نتونستم خودم و کنترول کنم
    واسه اینکه آرتا ماشین و نبینه تصمیم گرفتم یکم غربتی بازی در بیارم... سرم و شل کردم که افتاد روی سینش و شروع کردم به داد و بیداد...
    _ آی خدا مردم کمک آرتا من و ببر بیمارستان حالم بده
    آرتا هول شد و گفت :
    _ باشه... باشه سعی کن نخوابی
    بازم پیاز داغش و بیشتر کردم
    _ نمی تونم خون به مغزم نمی رسه
    آرتا با عجله مثل پر کاه از زمین بلندم کرد و رو به پوریا گفت :
    _ پوریا در ماشین و باز کن
    پوریا هم ترسیده بود سریع در عقب ماشین و باز کرد و آرتا من و گذاشت رو صندلی و با نگرانی گفت :
    _ دراز بکش سعی کن نخوابی
    بخاطر لحن نگران آرتا یه جوری شده بودم بخاطر همین شل شدم و افتادم روی صندلی که پوریا با ترس زد تو صورتش و گفت :
    _ مرد
    با همون وضعیت گفتم :
    _ زبونت و گاز بگیر
    آرتا از اینکه توی اون وضعیتم کم نمی آوردم یه لبخند بهم زد و رو به پوریا گفت :
    _ پوریا من الان حورا رو می برم بیمارستان هر وقت رفتیم خونه زنگ می زنم بیای خونه.
    _ باشه داداش تو زود تر برسونش بیمارستان.
    آرتا سرش و تکون داد و در ماشین و بست اومد جلو و سوار شد و حرکت کرد یکم که از پوریا دور شدیم از روی صندلی بلند شدم و خودم و از بین دو تا صندلی کشیدم جلو که آرتا با ترس گفت :
    _ دراز بکش
    اما من بدون توجه به حرفش گفتم :
    _ ماشین آقا پوریا چی بود؟
    آرتا با تعجب یه دستش به فرمون بود و برگشت به سمتم و گفت :
    _ پورشه چطور؟
    سرم و بالا و پایین تکون دادم و گفتم :
    _ قیمتش چقدره؟
    آرتا که عصبی شده بود یه دست به موهاش کشید و گفت :
    _ دو میلیارد، البته فکر کنم
    _ اوه، چه وضعش خوبه شغلش چیه؟
    _ نمایشگاه ماشین داره دوست صمیمیه مهرسام اون ماشینایی که مهرسام باهاشون می رفت بیرون مال پوریا بود...
    یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت :
    _ نکنه واسه اینکه نظر پوریا رو جلب کنی این غربتی بازی رو در آوردی!
    _ نه، واسه تو بود...
    محکم زدم روی دهنم وای سوتی دادم الآن یه فکر دیگه پیش خودش می کنه.
    با تعجب گوشه خیابون ترمز گرفت و صد و هشتاد درجه برگشت به سمتم از شدت ترس سرم انداختم پایین واسه اینکه فکر بد نکنه تصمیم گفتم حقیقت و بگم...
    آب دهنم و قورت دادم و گفتم :
    _ می شه یه دقیقه بیای پایین[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و هشتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    این و گفتم و بدون اینکه نگاش کنم از ماشین پیاده شدم چند ثانیه بعد آرتا هم پیاده شد... با ترس رفتم پشت ماشین و کنار کاپوت ایستادم آرتا هم اومد کنارم همون جور که فکرش و می کردم توی نگاه اول دیدش از چهره چیزی نمی فهمیدم... چشمام و بستم و شروع کردم به حرف زدن...
    _ به خدا حواسم نبود، اصلاً... غلط کردم، گوه خوردم، پهن گاو خوردم خوبه دیگه سر به سرت نمی زارم دیگه باهات کل نمی ندازم...
    صدای پاهاش و می شنیدم که بهم نزدیک می شد چشمامو بیشتر بهم فشار دادم نکنه بزنه تو گوشم، نه شاید گازم بگیره خدای خودم و بهت سپردم... دستش و روی پوستم حس کردم اما به جای اینکه بزنم دستش و آروم روی پوستم کشید و گفت :
    _ چشمات و باز کن
    با ترس چشمام و باز کردم که با لبخند گفت :
    _ آخه عقل کل من واسه ی یه خط تو رو می زنم، بعدم تو همون جور که بدی، خوبی... من تو رو به اندازه ی خواهر نداشتم دوست دارم.
    با گفتن " خواهر نداشتم " همه ی حسای خوبی که داشتم پرید، من و مثل خواهرش دوست داره... چه انتظاراتی خب من براش مثل خواهرم اونم برام مثل دوست نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر...
    آرتا دستش و از روی صورتم برداشت و گفت :
    _ یعنی اینقد از من می ترسی که این همه بالا سر خودت آوردی!
    اوه چه آتوی دستش دادم یه پوزخند زدم و گفتم :
    _ هه... ترس، من از تو بترسم بچه ای!
    آرتا با خنده سرش و تکون داد و گفت :
    _ وایسا تا آب بیارم دهنتو و بشوری خونش خشک شده.
    از داخل صندوق عقب یه بطری آب در آورد و به سمتم گرفت و گفت :
    _ بیا صورتت و بشور
    زیر لب تشکر کردم و بطری رو ازش گرفتم و دهنم و شستم سر بطری و بستم که گفت :
    _ خاک لباسات رو تمیز کن می خوایم بریم بازار
    با تعجب گفتم :
    _ بازار!
    _ آره، مگه نگفتی موش می خوای؟
    یه آها گفتم و مشغول تکوندن لباسام شدم، بطری رو آرتا گذاشت صندوق عقب و با هم سوار ماشین شدیم...
    آرتا همون جور که رانندگی می کرد شماره ی یه نفر و گرفت و گذاشت رو اسپیکر گوشی رو...
    بوق... بوق...
    _ الو
    _ سلام پویا
    _ سلام داداش اون دختره چطوره؟
    با عصبانیت داد زدم :
    _ اون به درخت می گن
    با خنده گفت :
    _ هنوز زنده ای دست و پا چلفتی!
    لبام و غنچه کردم و با عصبانیت گفتم :
    _ به کوریه چشم بعضیا
    یه خنده پشت تلفن کرد و گفت :
    _ نظرم عوض شد از این به بعد بهت نمی گم دست و پا چلفتی می گم جغجغه
    با عصبانیت به سمت آرتا برگشتم که با خنده نگام می کرد یهو گفت :
    _ بالاخره یکی پیدا شد رو تو کم کنه
    _ همه ی دوستات مثل خودتن حرص من و در میارن
    پویا : داداش زود بیا خونه و گرنه همه ی موهات و می کنه
    آرتا با خنده گفت :
    _ داداش اینجا هوا ابریه تو برو ویلای آرش ماهم الان میآیم...
    _ فعلاً
    _ خداحافظ
    تلفن و قطع کرد و با خنده گفت :
    _ خدایی جغجغه خیلی بهت می یاد
    با اخم یه ایش بهش کردم و رو مو کردم به سمت پنجره...
    پیاز گندیده به من می گـه جغجغه برات دارم...
    جلوی یه مغازه که پر از حیوان بود نگه داشت و ماشین و خاموش کرد.
    _ اگه بخوایم بریم بازار طول می کشه همین جا یکی می خرم تو هم نمی خواد پیاده شی...
    بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده از ماشین پیاده شد و در و قفل کرد کثافت، بی شعور آخه اگه من و با خودت می بردی زشت می شدی.
    رفت داخل مغازه و چند دقیقه بعد با یه جعبه ی کوچولو اومد بیرون و با لبخند سوار ماشین شد و کارتون و گذاشت روی پامو و گفت :
    _ بیا اینم موش دقیقاً شبیه خودته.
    وقتی گفت شبیه خودته کنجکاو شدم ببینمش یکم سر جعبه رو باز کردم یه موش خیلی ریز و میزه ی قهوه ای با اخم سر جعبه رو بستم و گفت
    _ این کجاش شبیه منه؟
    با خنده گفت :
    _ مثل خودت ریزه و پوستشم هم رنگ خودته
    دیگه خونم در هد جوشیدن بود با داد گفتم
    :
    _ من قهوه ایم؟
    _ سفید که نیستی، سیاهم نیستی یه جورایی بین دو تاشی که می شه قهوه ای.

    یه اخم بهش کردم و دست به سـ*ـینه نشستم، ماشین و استارت زد و گفت :
    _ حرص نخور جوش می زنی
    بهش اهمیت ندادم و سرم و چرخوندم سمت پنجره و تا خود ویلا ساکت نشستم، یه جورایی بهم برخورده بود.... [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا