[HIDE-THANKS]پست نود و نهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
بالشت و محکم رو سرم فشار می دادم... ای اللهی زنده به گور بشی آرتا سر صبحی سشوار و گرفته دستش نمی گـه مردم خوابن... با عصبانیت از روی تخت بلند شدم که توی آینه خودم و دیدم یه لحظه حس کردم جن دیدم، مو هام از شالم ریخته بود بیرون پوستم زرد و لبام سفید دکمه ی بالای مانتوم باز اصن یه وضعی... سریع لباسام و عوض کردم و مو هام و با کلیپس جمع کردم و یکم کرم پودر زدم تا زردی پوستم معلوم نباشه یه ریملم به مژه هام زدم و با یه رژ لب صورتی کارم و تموم کردم شال سفیدم و روی سرم صاف کردم و از اتاق زدم بیرون...
از توی آشپز خونه صدا می اومد یکی از ابرو هام پرید بالا یعنی آرتا داره صبحانه حاظر می کنه!
با تعجب رفتم داخل آشپزخونه که با دیدن شبنم یه لبخند اومد روی لبم و با خوشحالی گفتم :
_ تو کی اومدی نکبت؟
شبنم که داشت میز صبحانه رو جمع می کرد با اخم سرش و بالا آورد و گفت :
_ صبح شما هم به خیر حورا خانم
با این حرف تازه یادم اومد دیروز شبنم و آرش با هم تنها بودن با عجله دستش و کشیدیم و نشوندمش روی صندلی و خودم کنارش نشستم و با ذوق گفتم :
_ تعریف کن
با تعجب گفت :
_ چی رو؟
با اخم گفتم :
_ شاهنامه رو
_ تا حالا نخوندمش
با دهن کجی گفتم :
_ شبنم خری یا خودتو زدی به خریت دیونه دارم می گم یه روز کامل با آرش تنها بودی اون و تعریف کن.
یهو چهره ی شبنم ناراحت شد
_ همه چیز براش تعریف کردم اما اون گفت براش مهم نیست من و واسه ی همیشه فراموش کرده
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید با ناراحتی دستش رو گرفتم و گفتم :
_ ناراحت نباش عزیزم خودم آدمش می کنم
شبنم با بغض گفت :
_ حورا من واقعاً دوسش دارم خواهش می کنم کمکم کن.
یه چشمک بهش زدم
_ تا من و داری غم نداری
با پشت دستش اشکش و پاک کرد و با لبخند گفت :
_ صبحانتو بخور می خوام میز و جمع کنم .
تازه متوجه ی میز شدم پر بود از خوراکی با تعجب گفتم :
_ شما کی اومدین که تو وقت کردی این همه چیز حاظر کنی
_ ساعت هفت خانم خوش خواب همه مثل شما نیستن تا ساعت یازده بخوابن
اوه چقد خوابیده بودم تازه غر می زدم که آرتا بیدارم کرده .
یه لقمه کره عسل گذاشتم داخل دهنم و با همون دهن پر گفتم :
_ اون دو تا کجا رفتن؟
_ با یکی قرار داشتن رفتن پیش اون قراره عصر بریم زمین و ببینیم و نقشه ها رو ارائه بدیم .
چند لقمه دیگه هم خوردم و میز کمک شبنم جمع کردم .
شبنم می خواست برای ناهار زرشک پلو درست کنه منم همون جا روی یکی از صندلی ها نشستم و مشغول بازی با موبایلم شدم.
یک ساعتی بود که شبنم مشغول حاظر کردن غذا بود منم همون جا نشسته بودم و بهش نگاه می کردم...
کلید توی در چرخید و صدای خنده ی آرش و آرتا توی خونه پخش شد آرش با لبخند گفت :
_ سلام حورا خانم
_ سلام خسته نباشین
_ سلامت باشین
آرش خودش پرت کرد سر مبل اما آرتا با پوزخند اومد داخل آشپزخونه و دستش رو روی میز گذاشت و خم شد روی صورتم جوری که هرم نفساش توی صورتم می خورد و تپش قلبم و زیاد کرده بود.
_ خسته نباشین حورا خانم همه کارا رو گذاشتین روی دوش خانم مختاری
این و گفت و ازم فاصله گرفت یه نفس عمیق کشیدم وای نفسم بند اومد این چه کاری بود کرد.
شبنم با لبخند رو به آرتا گفت :
_ آقای شایان خودم بهش گفتم لازم نیست کاری بکنه
_ اینجوری پرو می شه
کثافت به تو چه آخه شبنم خودش راضی من راضی تو ناراضی...
سینی کاهو و گوجه و خیار و گذاشت جلوم و با پوزخند گفت :
_ فکر کنم سالاد درست کردن و دیگه بلد باشی
با حرص سینی رو کشیدم سمت خودم و مشغول خورد کردن شون شدم اول یه خیار برداشتم خواستم نصفش کنم که از داخل دستم افتاد روی پارکتای آشپزخونه و بمب خنده داخل خونه منفجر شد هر سه زدن زیر خنده با اخم خیار و برداشتم و شروع کردم به خورد کردن اون سه تا هم دیگه نخندیدن آرتا رفت کنار آرش نشست شبنمم مشغول دم کردن برنج شد... آخرین گوجه رو خورد می کردم که حواسم پرت شد و دستم برید[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
بالشت و محکم رو سرم فشار می دادم... ای اللهی زنده به گور بشی آرتا سر صبحی سشوار و گرفته دستش نمی گـه مردم خوابن... با عصبانیت از روی تخت بلند شدم که توی آینه خودم و دیدم یه لحظه حس کردم جن دیدم، مو هام از شالم ریخته بود بیرون پوستم زرد و لبام سفید دکمه ی بالای مانتوم باز اصن یه وضعی... سریع لباسام و عوض کردم و مو هام و با کلیپس جمع کردم و یکم کرم پودر زدم تا زردی پوستم معلوم نباشه یه ریملم به مژه هام زدم و با یه رژ لب صورتی کارم و تموم کردم شال سفیدم و روی سرم صاف کردم و از اتاق زدم بیرون...
از توی آشپز خونه صدا می اومد یکی از ابرو هام پرید بالا یعنی آرتا داره صبحانه حاظر می کنه!
با تعجب رفتم داخل آشپزخونه که با دیدن شبنم یه لبخند اومد روی لبم و با خوشحالی گفتم :
_ تو کی اومدی نکبت؟
شبنم که داشت میز صبحانه رو جمع می کرد با اخم سرش و بالا آورد و گفت :
_ صبح شما هم به خیر حورا خانم
با این حرف تازه یادم اومد دیروز شبنم و آرش با هم تنها بودن با عجله دستش و کشیدیم و نشوندمش روی صندلی و خودم کنارش نشستم و با ذوق گفتم :
_ تعریف کن
با تعجب گفت :
_ چی رو؟
با اخم گفتم :
_ شاهنامه رو
_ تا حالا نخوندمش
با دهن کجی گفتم :
_ شبنم خری یا خودتو زدی به خریت دیونه دارم می گم یه روز کامل با آرش تنها بودی اون و تعریف کن.
یهو چهره ی شبنم ناراحت شد
_ همه چیز براش تعریف کردم اما اون گفت براش مهم نیست من و واسه ی همیشه فراموش کرده
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید با ناراحتی دستش رو گرفتم و گفتم :
_ ناراحت نباش عزیزم خودم آدمش می کنم
شبنم با بغض گفت :
_ حورا من واقعاً دوسش دارم خواهش می کنم کمکم کن.
یه چشمک بهش زدم
_ تا من و داری غم نداری
با پشت دستش اشکش و پاک کرد و با لبخند گفت :
_ صبحانتو بخور می خوام میز و جمع کنم .
تازه متوجه ی میز شدم پر بود از خوراکی با تعجب گفتم :
_ شما کی اومدین که تو وقت کردی این همه چیز حاظر کنی
_ ساعت هفت خانم خوش خواب همه مثل شما نیستن تا ساعت یازده بخوابن
اوه چقد خوابیده بودم تازه غر می زدم که آرتا بیدارم کرده .
یه لقمه کره عسل گذاشتم داخل دهنم و با همون دهن پر گفتم :
_ اون دو تا کجا رفتن؟
_ با یکی قرار داشتن رفتن پیش اون قراره عصر بریم زمین و ببینیم و نقشه ها رو ارائه بدیم .
چند لقمه دیگه هم خوردم و میز کمک شبنم جمع کردم .
شبنم می خواست برای ناهار زرشک پلو درست کنه منم همون جا روی یکی از صندلی ها نشستم و مشغول بازی با موبایلم شدم.
یک ساعتی بود که شبنم مشغول حاظر کردن غذا بود منم همون جا نشسته بودم و بهش نگاه می کردم...
کلید توی در چرخید و صدای خنده ی آرش و آرتا توی خونه پخش شد آرش با لبخند گفت :
_ سلام حورا خانم
_ سلام خسته نباشین
_ سلامت باشین
آرش خودش پرت کرد سر مبل اما آرتا با پوزخند اومد داخل آشپزخونه و دستش رو روی میز گذاشت و خم شد روی صورتم جوری که هرم نفساش توی صورتم می خورد و تپش قلبم و زیاد کرده بود.
_ خسته نباشین حورا خانم همه کارا رو گذاشتین روی دوش خانم مختاری
این و گفت و ازم فاصله گرفت یه نفس عمیق کشیدم وای نفسم بند اومد این چه کاری بود کرد.
شبنم با لبخند رو به آرتا گفت :
_ آقای شایان خودم بهش گفتم لازم نیست کاری بکنه
_ اینجوری پرو می شه
کثافت به تو چه آخه شبنم خودش راضی من راضی تو ناراضی...
سینی کاهو و گوجه و خیار و گذاشت جلوم و با پوزخند گفت :
_ فکر کنم سالاد درست کردن و دیگه بلد باشی
با حرص سینی رو کشیدم سمت خودم و مشغول خورد کردن شون شدم اول یه خیار برداشتم خواستم نصفش کنم که از داخل دستم افتاد روی پارکتای آشپزخونه و بمب خنده داخل خونه منفجر شد هر سه زدن زیر خنده با اخم خیار و برداشتم و شروع کردم به خورد کردن اون سه تا هم دیگه نخندیدن آرتا رفت کنار آرش نشست شبنمم مشغول دم کردن برنج شد... آخرین گوجه رو خورد می کردم که حواسم پرت شد و دستم برید[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]