پست چهل ام
***سوزان***
با وحشت به موجود روبه روم نگاه میکرد
خدایه من این دیگه چی بود؟
اون موجودی که از دریچه بیرون اومد ، با اون دوتا شاخ و صورت اسکلتی و دندون های تیز و برنده خونی و دستایی که ازشون پوست های سوخته اویزون بود ، با اون صدای ترسناک و دورگه واقعا ترسناک و چندش اور بودباصدایه
ترسناکو دورگش گفت:
منــــ برگشتمــــ...
و بعد قهقهه ی بلندی سر داد و به سمتم هجوم اورد
اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
قفل کرده بودم
هرلحظه منتظر مرگ بودم که یه دفعه به صورت ناگهانی اون موجود به عقب پرت شد
مرد چهارشونه ای که نجاد دهنده من بود با صدایه بلند خطاب به اون موجود ترسناک و وهم اور گفت:
نزدیکش بشی... به شرافتم قسم زندت نمیزارم!
همزمان با حرفش یه دختر مو بلوند اومد جلو
با چیزی که دیدم شکه شدم
با دستش درحال درست کردن یه دیوار بود...
یه دیوار محافظ...
اون مرد چهار شونه درحال جنگ با اون دیو بی شاخ و دم بود
نمیدونستم چرا از اومدنش خوشحالم؟
یه جورایی نصبت بهش احساس اشنایی میکنم.. انگار قبلا دیدمش... انگار تو گذشته ام یه تیکه ایش با این مرد گمشده... خدایا... یعنی واقعا این مرد کیه؟
اون مرد هنوز درگیر نبرد با اون دیو داشت
بعد از چند دقیقه که گذشت بالاخره تونست از پسش بربیاد
نفس زنان با سرعت نور خودشو بهم رسوند که از ترس یه قدم عقب رفتم
انگار متوجه ترسم شد... نگاشو دوخت به چشمام...
رنگ نگاهش خاص بود.. یه جورایی تغییر رنگ میداد انگار...
ناخوداگاه زمزمه کردم_رنگ چشماتو دوست دارم..
صدایی توی ذهنم اکو شد_خوشحالم که دوستشون داری...ولی تو اولین نفری نیستی که اینو میگه!
با وحشد یه قدم به عقب برداشتم که خوردم به همون دختر بلونده
همون مرد یا همون ناجی و نجات دهنده ام ، دستش روبه سمت دراز کرد
اون مرد_ من دنیلم خون اشام اصیل..
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد_ چرا اینجوری نگام میکنی؟ چیز عجیبی گفتم؟
با خودم فکر کردم_ یارو دیوونس... خون اشام.. هه... مگه وجود دارن...
دنیل چنان با اخم وحشدناکی نگام کرد که شلوارمو عنایت کردم_ جا تشکرته دختره ی
اون دختر که هنوز اسمشو نمیدونستم اعتراض گونه صداش کرد_ بسه دنیل
خب بهش حق بده... اون هوز جریانات نمیدونه...توقع نداری که هرکی از راه رسید بگه من خوناشامم باور کنه؟
دنیل با همون اخم وحشتناک گفت:
تو دخالت نکن تیا... درضمن درسته که تو ساحره ای و فامیل من... ولی مواظب حرف زدنت باش..
اون دختره که قهمیدم اسمش تیاس ، ناراحت سر شو انداخت پایین_ معذرت میخوام
_نشنیدم چیزی بگی؟
چشماشو محکم رویه هم فشار داد که همزمان شد با چکیدن یه قطره اشک روی گونه ی شفافش_ گفتم معذرت میخوام سرورم!!!
دلم به حالش سوخت..اخم کردم_ حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی!
خواست جوابمو بده که با صدایه وحشتناکی که هرسه مون برگشتیم سمت صدا
با چیزی که دیدم ، برای باز هزارم شکه شدم
خدایه من... اینا دیگه چین؟
***سوزان***
با وحشت به موجود روبه روم نگاه میکرد
خدایه من این دیگه چی بود؟
اون موجودی که از دریچه بیرون اومد ، با اون دوتا شاخ و صورت اسکلتی و دندون های تیز و برنده خونی و دستایی که ازشون پوست های سوخته اویزون بود ، با اون صدای ترسناک و دورگه واقعا ترسناک و چندش اور بودباصدایه
ترسناکو دورگش گفت:
منــــ برگشتمــــ...
و بعد قهقهه ی بلندی سر داد و به سمتم هجوم اورد
اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
قفل کرده بودم
هرلحظه منتظر مرگ بودم که یه دفعه به صورت ناگهانی اون موجود به عقب پرت شد
مرد چهارشونه ای که نجاد دهنده من بود با صدایه بلند خطاب به اون موجود ترسناک و وهم اور گفت:
نزدیکش بشی... به شرافتم قسم زندت نمیزارم!
همزمان با حرفش یه دختر مو بلوند اومد جلو
با چیزی که دیدم شکه شدم
با دستش درحال درست کردن یه دیوار بود...
یه دیوار محافظ...
اون مرد چهار شونه درحال جنگ با اون دیو بی شاخ و دم بود
نمیدونستم چرا از اومدنش خوشحالم؟
یه جورایی نصبت بهش احساس اشنایی میکنم.. انگار قبلا دیدمش... انگار تو گذشته ام یه تیکه ایش با این مرد گمشده... خدایا... یعنی واقعا این مرد کیه؟
اون مرد هنوز درگیر نبرد با اون دیو داشت
بعد از چند دقیقه که گذشت بالاخره تونست از پسش بربیاد
نفس زنان با سرعت نور خودشو بهم رسوند که از ترس یه قدم عقب رفتم
انگار متوجه ترسم شد... نگاشو دوخت به چشمام...
رنگ نگاهش خاص بود.. یه جورایی تغییر رنگ میداد انگار...
ناخوداگاه زمزمه کردم_رنگ چشماتو دوست دارم..
صدایی توی ذهنم اکو شد_خوشحالم که دوستشون داری...ولی تو اولین نفری نیستی که اینو میگه!
با وحشد یه قدم به عقب برداشتم که خوردم به همون دختر بلونده
همون مرد یا همون ناجی و نجات دهنده ام ، دستش روبه سمت دراز کرد
اون مرد_ من دنیلم خون اشام اصیل..
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد_ چرا اینجوری نگام میکنی؟ چیز عجیبی گفتم؟
با خودم فکر کردم_ یارو دیوونس... خون اشام.. هه... مگه وجود دارن...
دنیل چنان با اخم وحشدناکی نگام کرد که شلوارمو عنایت کردم_ جا تشکرته دختره ی
اون دختر که هنوز اسمشو نمیدونستم اعتراض گونه صداش کرد_ بسه دنیل
خب بهش حق بده... اون هوز جریانات نمیدونه...توقع نداری که هرکی از راه رسید بگه من خوناشامم باور کنه؟
دنیل با همون اخم وحشتناک گفت:
تو دخالت نکن تیا... درضمن درسته که تو ساحره ای و فامیل من... ولی مواظب حرف زدنت باش..
اون دختره که قهمیدم اسمش تیاس ، ناراحت سر شو انداخت پایین_ معذرت میخوام
_نشنیدم چیزی بگی؟
چشماشو محکم رویه هم فشار داد که همزمان شد با چکیدن یه قطره اشک روی گونه ی شفافش_ گفتم معذرت میخوام سرورم!!!
دلم به حالش سوخت..اخم کردم_ حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی!
خواست جوابمو بده که با صدایه وحشتناکی که هرسه مون برگشتیم سمت صدا
با چیزی که دیدم ، برای باز هزارم شکه شدم
خدایه من... اینا دیگه چین؟