|9|
مامان خیلی مختصر دستی به سر روش کشید و رفت سمت در ..نمی دونم چرا یه جوری بودم .. یه حالت مضطرب و دستپاچه ..خه خره خب معلومه دیگه اولین باره یکی میاد خواستگاریت ...مامان درو باز کرد عمه سحر تنها کسی بود که جوی در بود ..بابای مهرداد چندساله که فوت کرده از شانس بدش سرطان گریبان گیرش شد و..
بابا جلو رفت و با عمه سحر احوال پرسی کرد . منم طبق معمول به یه سلام و احوال پرسی کفایت کردم . بهتر بود صمیمی نشون بدم هنوزم مونده بودم پس مهرداد کجاست؟عمه سحر تنها اومده بود؟مامان اومد از عمه سحر بپرسه که دیدیم در آسانسور باز شد و مهرداد با یه دسته گل از گل های رز سرخ اومد بیرون. من چقد این گلا رو دوست داشتم ..به قدری محو گل های رز سرخ شده بودم که به کلی مهردادو فراموش کرده بودم با صداش به خودم اومدم ..
- سلام ، سلام
من که از همه به در نزدیک تر بودم سلام کردم و بفرمایید گفتم
مامان جلوتر اومد
مامان - سلام مهرداد جان خوبی بیا تو ..خوش اومدی
دسته ی گل های رز سرخ رنگو که به طور خیلی ضایع چشمام رو به سمت خودشون کشونده بود به طرف مامانم گرفت ..تو دست دیگه اش جعبه شیرینی بود هردو رو به سمت مامانم گرفت .. مامانم گرفتشون و ازش تشکر کرد
مهرداد- خواهش می کنم ..چیز قابل داری نیست
بعدم به سمت بابا رفت وباهاش احوال پرسی کرد .. بابا هم بعد احوال پرسی هدایتش کرد به سمت پذیرایی..
عمه سحر دختره عمه ملوک ، عمه ی مامان و همینطور مادر بزرگ مهرداد بود وما به احترام عمه صداش میکردیم .. خواهر عمه ملوک عمه صفورا مادربزرگ اشکان بود..که حدود 10 سالی میشه فوت کرده ..مامان وبابا مشغول صحبت کردن با عمه سحر و مهرداد بودن .. مهرداد هم خیلی سنگین و ساده با جواب های کوتاه پاسخ بابا رو می داد..چشمم افتاد به آریانا .با لبخند مرموزی چپ چپ به من نگاه می کرد ..چشم غره ای نثارش کردم ..این چشه ..توهم نزنه یه وقت تو ذهنش فکرای عجیب منتشر کنه..از جاش بلند شد ورفت آشپرخونه ..رفتم سمت اُپن دسته گل های خوشگل و سرخ رو برداشتم همین که رفتم سمت شیر آب دیدم آریانا تیکه داد به اُپن
آریانا- اُهو ..خانوم چه سریع گلا رو میذارن تو گلدون ..یه وقت پژمرده نشن!!
این یه الف بچه دیگه چی می گـه..
من - پاشو پاشو برو بشین ..تو هال ..زشته اومدی اینجا چرت و پرت می ریزی بیرون
رفتم سراغ چای ساز قوری روبرداشتم و توی فنجون ها مشغول چایی ریختن شدم که
آریانا - میگما آجی خیلی ضایع دست پاچه شدی
رو که نیست
من - برو تا اون روی سگم بالا نیومده
- وا چی گفتم مگه .. حالا اون سینی رو بده من زشته یه وقت هول تر میشی کار دستمون میدی
زیرلب از خشم غریدم آریانا گمشو
آریانا- اوه عروس خانوم آتیشی شد
- لا اله الا الله ..گمشو...
آریانا اومد دوباره حاضر جوابی کنه که صدای مامان اومد..
مامان- آریانا مامان کمک آبجی پیش دستی هارو بیار
آریانا - چشم الآن
سینی رو برداشتم از آشپرخونه اومدم بیرون آریانا هم پیش دستی هارو از روی اُپن برداشت و دنبالم راه افتاد
عمه سحر با دیدن من - ای وای کیانا جان زحمت نکش دخترم ..حسابی باعث زحمت شدیم.
- خواهش میکنم این حرفا چیه
بعد از تعارف به همه رفتم سراغ مهرداد خیلی عادی با یه بفرمایید سینی روگرفتم جلوش ..اونم با برداشتن فنجون تشکر کرد
آخرین نفر آریانا بود ..رفتم سمتش وسینی رو گرفتم جلوش . خیلی یواش زیر لب طوریکه کسی نفهمه .البته تو اون صحبتا کسی نمی فهمید
آریانا - مرسی عروسم ایشالله خوشبخت شی..
چایشو برداشت ..این چرا امشب انقد شیرین شده .. پامو یواش گذاشتم رو پاهاش طوری که ابرو های نازکش آروم جمع شد و با یه چشم غره فهموندم که دیگه زیادی داره شیرین میشه
سینی رو گذاشتم رو عسلی کنار مبل و نشستم کنار آریانا روی مبل دو نفره کنار مبل مامان اینا درست رو به روشون ..عمه سحر مشغول خوردن بود و در عین حال بامامانم صحبت می کرد .. تلفن بابا زنگ خورد .. با یه معذرت بلند شد و در حالی که به گوشیش بود منم الکی وبه ظاهر داشتم به حرفای مامان گوش می دادم .. اما حواسم به مهرداد بود تا اینکه مامان
- مهرداد چاییت سر شد می خوای عوضش کنم ؟؟
مهرداد - نه ..خوبه لازم نیست ..
فنجونشو برد سمت دهنش و یه جرعه از چاییشو خورد ..قیافش یه جوری شد ..خ فک کنم یخ کرده بود از قصد هیچی نگفتم تا این باشه سرشو نکنه تو اون ایکبیری..هــــــ یه لحظه لبخند نشست رو لبم ..یاد زینب افتادم این حرفو زینب در مورد پیمان می زد ..خدا بگم چیکارت نکنه زینب .. که آخه آخر این حاضر جوابیات کار دستت میده . چشمام رو چرخوندم که خورد به چشماش .. لبخند زد معلوم بود به خاطر لبخند منه .چشمامودزیدمو به ساعت خیره شدم..تازه 8 و نیم شب بود .. کو تا آخر شب.. خدا بخیر کنه..
بابا از اتاق اومد بیرون..نشست رو مبل.. شروع کرد به صحبت کردن با مهرداد.. مامان از جاش بلند شد
مامان - کیانا جان مامان پاشو بیا کمک
ببخشیدی گفتمو بلند شدم ..پشت مامان راه افتادم به سمت آشپزخونه.
مامان -این ظرفا رو ببر بذار رو میز ناهار خوری و میزو واسه شام آماده کن.
"باشه "ای گفتم ومشغول شدم..حداقل بهتر از بودن تو اونجا بود.آخه من موندم کدوم خواستگاری شام هم می خوره ..البته این کارا از مامان من برمیاد چون ؛ عمه سحر دختر عمه اش محسوب میشد وازطرفی رابـ ـطه ها صمیمی بود این مراسم رنگ روی دیگه ای داشت..مامان مشغول کشیدن برنج تو دیس بود ..منم مشغول تزیین میز با سالاد و ماست و ترشیجات و... . آریانا هم مشغول به جواب دادن سین جین های عمه سحر بود..میز که اماده شد ..مامان ، بابا و عمه سحر اینار و صدا کرد تا بیان سر میزشام ..غذاهم خورده شد .
عمه سحر بعد از کلی تشکر خواست که کمکمون میزو جمع کنه ..منو مامان مانع شدیم و مامان به زور عمه سحرو به سمت مبلا برد..من وآریانا بقیه کارهارو انجام دادیم..موقع شستن ظرفا انقد اذیت کردیم که نگو نپرس.ولی صدامون بلند نبود..کارمون که تموم شد دوباره یه سینی چایی ریختم و رفتم سمت بقیه..بعد از تعارف .نشستم رو مبل.. با نشستن من ..عمه سحر بحثو عوض کرد ورفت سر اصل مطلب..
عمه سحر - از قضا راسیتش اومدن ما به تهران از سبزوار همچون بی دلیل نبود..ما می خوایم کیانا جان رو برای مهرداد خواستگار ی کنیم.. پسرم مهرداد چند سالیه که سایه پدر رو نداره
بابا سرشو تکون داد - خدا رحمت کنه آقا سعید (بابای مهرداد)
عمه سحر- خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه آقا آرش (بابای من)
نگام رفت سمت مهرداد ..دلم واقعاً گرفت ..سرش پایین بود و رو پاش شکلای نامفهوم می کشید
عمه سحر ادامه داد - با این حال پسرم پسرم جای پدرشو خالی نکرده ..حد اقل برای من .و درکنار مدرک مهندسیش پزشکی هم میخونه ..فعلا هم تو شرکت دوست باباش مشغوله ..درسش که تا سه سال دیگه تموم شه کارشو واسه رشتش تغییر میده..
( خدایی مهرداد اعجوبه نبود..دو تا مدرک؟؟)
- از لحاظ خونه هم از ارث پدرش یه خونه تو الهیه تهران داره
(هآآآآآآآآن؟؟؟؟نفهمیدم مردم تو سبزوار پزشکی بخونن..تو الهیه خونه داشت باشن .عجب غلطی کردما باید از اول مهردادو انتخاب می کردم..خب اشکانم کم نداشت ولی حسم میگه از دستت رفت ، خوب بره عشقم که نمی ره..)
مامان خیلی مختصر دستی به سر روش کشید و رفت سمت در ..نمی دونم چرا یه جوری بودم .. یه حالت مضطرب و دستپاچه ..خه خره خب معلومه دیگه اولین باره یکی میاد خواستگاریت ...مامان درو باز کرد عمه سحر تنها کسی بود که جوی در بود ..بابای مهرداد چندساله که فوت کرده از شانس بدش سرطان گریبان گیرش شد و..
بابا جلو رفت و با عمه سحر احوال پرسی کرد . منم طبق معمول به یه سلام و احوال پرسی کفایت کردم . بهتر بود صمیمی نشون بدم هنوزم مونده بودم پس مهرداد کجاست؟عمه سحر تنها اومده بود؟مامان اومد از عمه سحر بپرسه که دیدیم در آسانسور باز شد و مهرداد با یه دسته گل از گل های رز سرخ اومد بیرون. من چقد این گلا رو دوست داشتم ..به قدری محو گل های رز سرخ شده بودم که به کلی مهردادو فراموش کرده بودم با صداش به خودم اومدم ..
- سلام ، سلام
من که از همه به در نزدیک تر بودم سلام کردم و بفرمایید گفتم
مامان جلوتر اومد
مامان - سلام مهرداد جان خوبی بیا تو ..خوش اومدی
دسته ی گل های رز سرخ رنگو که به طور خیلی ضایع چشمام رو به سمت خودشون کشونده بود به طرف مامانم گرفت ..تو دست دیگه اش جعبه شیرینی بود هردو رو به سمت مامانم گرفت .. مامانم گرفتشون و ازش تشکر کرد
مهرداد- خواهش می کنم ..چیز قابل داری نیست
بعدم به سمت بابا رفت وباهاش احوال پرسی کرد .. بابا هم بعد احوال پرسی هدایتش کرد به سمت پذیرایی..
عمه سحر دختره عمه ملوک ، عمه ی مامان و همینطور مادر بزرگ مهرداد بود وما به احترام عمه صداش میکردیم .. خواهر عمه ملوک عمه صفورا مادربزرگ اشکان بود..که حدود 10 سالی میشه فوت کرده ..مامان وبابا مشغول صحبت کردن با عمه سحر و مهرداد بودن .. مهرداد هم خیلی سنگین و ساده با جواب های کوتاه پاسخ بابا رو می داد..چشمم افتاد به آریانا .با لبخند مرموزی چپ چپ به من نگاه می کرد ..چشم غره ای نثارش کردم ..این چشه ..توهم نزنه یه وقت تو ذهنش فکرای عجیب منتشر کنه..از جاش بلند شد ورفت آشپرخونه ..رفتم سمت اُپن دسته گل های خوشگل و سرخ رو برداشتم همین که رفتم سمت شیر آب دیدم آریانا تیکه داد به اُپن
آریانا- اُهو ..خانوم چه سریع گلا رو میذارن تو گلدون ..یه وقت پژمرده نشن!!
این یه الف بچه دیگه چی می گـه..
من - پاشو پاشو برو بشین ..تو هال ..زشته اومدی اینجا چرت و پرت می ریزی بیرون
رفتم سراغ چای ساز قوری روبرداشتم و توی فنجون ها مشغول چایی ریختن شدم که
آریانا - میگما آجی خیلی ضایع دست پاچه شدی
رو که نیست
من - برو تا اون روی سگم بالا نیومده
- وا چی گفتم مگه .. حالا اون سینی رو بده من زشته یه وقت هول تر میشی کار دستمون میدی
زیرلب از خشم غریدم آریانا گمشو
آریانا- اوه عروس خانوم آتیشی شد
- لا اله الا الله ..گمشو...
آریانا اومد دوباره حاضر جوابی کنه که صدای مامان اومد..
مامان- آریانا مامان کمک آبجی پیش دستی هارو بیار
آریانا - چشم الآن
سینی رو برداشتم از آشپرخونه اومدم بیرون آریانا هم پیش دستی هارو از روی اُپن برداشت و دنبالم راه افتاد
عمه سحر با دیدن من - ای وای کیانا جان زحمت نکش دخترم ..حسابی باعث زحمت شدیم.
- خواهش میکنم این حرفا چیه
بعد از تعارف به همه رفتم سراغ مهرداد خیلی عادی با یه بفرمایید سینی روگرفتم جلوش ..اونم با برداشتن فنجون تشکر کرد
آخرین نفر آریانا بود ..رفتم سمتش وسینی رو گرفتم جلوش . خیلی یواش زیر لب طوریکه کسی نفهمه .البته تو اون صحبتا کسی نمی فهمید
آریانا - مرسی عروسم ایشالله خوشبخت شی..
چایشو برداشت ..این چرا امشب انقد شیرین شده .. پامو یواش گذاشتم رو پاهاش طوری که ابرو های نازکش آروم جمع شد و با یه چشم غره فهموندم که دیگه زیادی داره شیرین میشه
سینی رو گذاشتم رو عسلی کنار مبل و نشستم کنار آریانا روی مبل دو نفره کنار مبل مامان اینا درست رو به روشون ..عمه سحر مشغول خوردن بود و در عین حال بامامانم صحبت می کرد .. تلفن بابا زنگ خورد .. با یه معذرت بلند شد و در حالی که به گوشیش بود منم الکی وبه ظاهر داشتم به حرفای مامان گوش می دادم .. اما حواسم به مهرداد بود تا اینکه مامان
- مهرداد چاییت سر شد می خوای عوضش کنم ؟؟
مهرداد - نه ..خوبه لازم نیست ..
فنجونشو برد سمت دهنش و یه جرعه از چاییشو خورد ..قیافش یه جوری شد ..خ فک کنم یخ کرده بود از قصد هیچی نگفتم تا این باشه سرشو نکنه تو اون ایکبیری..هــــــ یه لحظه لبخند نشست رو لبم ..یاد زینب افتادم این حرفو زینب در مورد پیمان می زد ..خدا بگم چیکارت نکنه زینب .. که آخه آخر این حاضر جوابیات کار دستت میده . چشمام رو چرخوندم که خورد به چشماش .. لبخند زد معلوم بود به خاطر لبخند منه .چشمامودزیدمو به ساعت خیره شدم..تازه 8 و نیم شب بود .. کو تا آخر شب.. خدا بخیر کنه..
بابا از اتاق اومد بیرون..نشست رو مبل.. شروع کرد به صحبت کردن با مهرداد.. مامان از جاش بلند شد
مامان - کیانا جان مامان پاشو بیا کمک
ببخشیدی گفتمو بلند شدم ..پشت مامان راه افتادم به سمت آشپزخونه.
مامان -این ظرفا رو ببر بذار رو میز ناهار خوری و میزو واسه شام آماده کن.
"باشه "ای گفتم ومشغول شدم..حداقل بهتر از بودن تو اونجا بود.آخه من موندم کدوم خواستگاری شام هم می خوره ..البته این کارا از مامان من برمیاد چون ؛ عمه سحر دختر عمه اش محسوب میشد وازطرفی رابـ ـطه ها صمیمی بود این مراسم رنگ روی دیگه ای داشت..مامان مشغول کشیدن برنج تو دیس بود ..منم مشغول تزیین میز با سالاد و ماست و ترشیجات و... . آریانا هم مشغول به جواب دادن سین جین های عمه سحر بود..میز که اماده شد ..مامان ، بابا و عمه سحر اینار و صدا کرد تا بیان سر میزشام ..غذاهم خورده شد .
عمه سحر بعد از کلی تشکر خواست که کمکمون میزو جمع کنه ..منو مامان مانع شدیم و مامان به زور عمه سحرو به سمت مبلا برد..من وآریانا بقیه کارهارو انجام دادیم..موقع شستن ظرفا انقد اذیت کردیم که نگو نپرس.ولی صدامون بلند نبود..کارمون که تموم شد دوباره یه سینی چایی ریختم و رفتم سمت بقیه..بعد از تعارف .نشستم رو مبل.. با نشستن من ..عمه سحر بحثو عوض کرد ورفت سر اصل مطلب..
عمه سحر - از قضا راسیتش اومدن ما به تهران از سبزوار همچون بی دلیل نبود..ما می خوایم کیانا جان رو برای مهرداد خواستگار ی کنیم.. پسرم مهرداد چند سالیه که سایه پدر رو نداره
بابا سرشو تکون داد - خدا رحمت کنه آقا سعید (بابای مهرداد)
عمه سحر- خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه آقا آرش (بابای من)
نگام رفت سمت مهرداد ..دلم واقعاً گرفت ..سرش پایین بود و رو پاش شکلای نامفهوم می کشید
عمه سحر ادامه داد - با این حال پسرم پسرم جای پدرشو خالی نکرده ..حد اقل برای من .و درکنار مدرک مهندسیش پزشکی هم میخونه ..فعلا هم تو شرکت دوست باباش مشغوله ..درسش که تا سه سال دیگه تموم شه کارشو واسه رشتش تغییر میده..
( خدایی مهرداد اعجوبه نبود..دو تا مدرک؟؟)
- از لحاظ خونه هم از ارث پدرش یه خونه تو الهیه تهران داره
(هآآآآآآآآن؟؟؟؟نفهمیدم مردم تو سبزوار پزشکی بخونن..تو الهیه خونه داشت باشن .عجب غلطی کردما باید از اول مهردادو انتخاب می کردم..خب اشکانم کم نداشت ولی حسم میگه از دستت رفت ، خوب بره عشقم که نمی ره..)
آخرین ویرایش: