کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|9|
مامان خیلی مختصر دستی به سر روش کشید و رفت سمت در ..نمی دونم چرا یه جوری بودم .. یه حالت مضطرب و دستپاچه ..خه خره خب معلومه دیگه اولین باره یکی میاد خواستگاریت ...مامان درو باز کرد عمه سحر تنها کسی بود که جوی در بود ..بابای مهرداد چندساله که فوت کرده از شانس بدش سرطان گریبان گیرش شد و..
بابا جلو رفت و با عمه سحر احوال پرسی کرد . منم طبق معمول به یه سلام و احوال پرسی کفایت کردم . بهتر بود صمیمی نشون بدم هنوزم مونده بودم پس مهرداد کجاست؟عمه سحر تنها اومده بود؟ماما
ن اومد از عمه سحر بپرسه که دیدیم در آسانسور باز شد و مهرداد با یه دسته گل از گل های رز سرخ اومد بیرون. من چقد این گلا رو دوست داشتم ..به قدری محو گل های رز سرخ شده بودم که به کلی مهردادو فراموش کرده بودم با صداش به خودم اومدم ..
- سلام ، سلام
من که از همه به در نزدیک تر بودم سلام کردم و بفرمایید گفتم
مامان جلوتر اومد
مامان - سلام مهرداد جان خوبی بیا تو ..خوش اومدی
دسته ی گل های رز سرخ رنگو که به طور خیلی ضایع چشمام رو به سمت خودشون کشونده بود به طرف مامانم گرفت ..تو دست دیگه اش جعبه شیرینی بود هردو رو به سمت مامانم گرفت .. مامانم گرفتشون و ازش تشکر کرد
مهرداد- خواهش می کنم ..چیز قابل داری نیست
بعدم به سمت بابا رفت وباهاش احوال پرسی کرد .. بابا هم بعد احوال پرسی هدایتش کرد به سمت پذیرایی..
عمه سحر دختره عمه ملوک ، عمه ی مامان و همینطور مادر بزرگ مهرداد بود وما به احترام عمه صداش میکردیم .. خواهر عمه ملوک عمه صفورا مادربزرگ اشکان بود..که حدود 10 سالی میشه فوت کرده ..مامان وبابا مشغول صحبت کردن با عمه سحر و مهرداد بودن .. مهرداد هم خیلی سنگین و ساده با جواب های کوتاه پاسخ بابا رو می داد..چشمم افتاد به آریانا .با لبخند مرموزی چپ چپ به من نگاه می کرد ..چشم غره ای نثارش کردم ..این چشه ..توهم نزنه یه وقت تو ذهنش فکرای عجیب منتشر کنه..از جاش بلند شد ورفت آشپرخونه ..رفتم سمت اُپن دسته گل های خوشگل و سرخ رو برداشتم همین که رفتم سمت شیر آب دیدم آریانا تیکه داد به اُپن
آریانا- اُهو ..خانوم چه سریع گلا رو میذارن تو گلدون ..یه وقت پژمرده نشن!!
این یه الف بچه دیگه چی می گـه..
من - پاشو پاشو برو بشین ..تو هال ..زشته اومدی اینجا چرت و پرت می ریزی بیرون
رفتم سراغ چای ساز قوری روبرداشتم و توی فنجون ها مشغول چایی ریختن شدم که
آریانا - میگما آجی خیلی ضایع دست پاچه شدی
رو که نیست
من - برو تا اون روی سگم بالا نیومده
- وا چی گفتم مگه .. حالا اون سینی رو بده من زشته یه وقت هول تر میشی کار دستمون میدی
زیرلب از خشم غریدم آریانا گمشو
آریانا- اوه عروس خانوم آتیشی شد
- لا اله الا الله ..گمشو...
آریانا اومد دوباره حاضر جوابی کنه که صدای مامان اومد..
مامان- آریانا مامان کمک آبجی پیش دستی هارو بیار
آریانا - چشم الآن
سینی رو برداشتم از آشپرخونه اومدم بیرون آریانا هم پیش دستی هارو از روی اُپن برداشت و دنبالم راه افتاد
عمه سحر با دیدن من - ای وای کیانا جان زحمت نکش دخترم ..حسابی باعث زحمت شدیم.
- خواهش میکنم این حرفا چیه
بعد از تعارف به همه رفتم سراغ مهرداد خیلی عادی با یه بفرمایید سینی رو
گرفتم جلوش ..اونم با برداشتن فنجون تشکر کرد
آخرین نفر آریانا بود ..رفتم سمتش وسینی رو گرفتم جلوش . خیلی یواش زیر لب طوریکه کسی نفهمه .البته تو اون صحبتا کسی نمی فهمید
آریانا - مرسی عروسم ایشالله خوشبخت شی..
چایشو برداشت ..این چرا امشب انقد شیرین شده .. پامو یواش گذاشتم رو پاهاش طوری که ابرو های نازکش آروم جمع شد و با یه چشم غره فهموندم که دیگه زیادی داره شیرین میشه
سینی رو گذاشتم رو عسلی کنار مبل و نشستم کنار آریانا روی مبل دو نفره کنار مبل مامان اینا درست رو به روشون ..عمه سحر مشغول خوردن بود و در عین حال بامامانم صحبت می کرد .. تلفن بابا زنگ خورد .. با یه معذرت بلند شد و در حالی که به گوشیش بود منم الکی وبه ظاهر داشتم به حرفای مامان گوش می دادم .. اما حواسم به مهرداد بود تا اینکه مامان
- مهرداد چاییت سر شد می خوای عوضش کنم ؟؟
مهرداد - نه ..خوبه لازم نیست ..
فنجونشو برد سمت دهنش و یه جرعه از چاییشو خورد ..قیافش یه جوری شد ..خ فک کنم یخ کرده بود از قصد هیچی نگفتم تا این باشه سرشو نکنه تو اون ایکبیری..هــــــ یه لحظه لبخند نشست رو لبم ..یاد زینب افتادم این حرفو زینب در مورد پیمان می زد ..خدا بگم چیکارت نکنه زینب .. که آخه آخر این حاضر جوابیات کار دستت میده . چشمام رو چرخوندم که خورد به چشماش .. لبخند زد معلوم بود به خاطر لبخند منه .چشمامو
دزیدمو به ساعت خیره شدم..تازه 8 و نیم شب بود .. کو تا آخر شب.. خدا بخیر کنه..
بابا از اتاق اومد بیرون..نشست رو مبل.. شروع کرد به صحبت کردن با مهرداد.. مامان از جاش بلند شد
مامان - کیانا جان مامان پاشو بیا کمک
ببخشیدی گفتمو بلند شدم ..پشت مامان راه افتادم به سمت آشپزخونه.
مامان -این ظرفا رو ببر بذار رو میز ناهار خوری و میزو واسه شام آماده کن.
"باشه "ای گفتم ومشغول شدم..حداقل بهتر از بودن تو اونجا بود.آخه من موندم کدوم خواستگاری شام هم می خوره ..البته این کارا از مامان من برمیاد چون ؛ عمه سحر دختر عمه اش محسوب میشد وازطرفی رابـ ـطه ها صمیمی بود این مراسم رنگ روی دیگه ای داشت..مامان مشغول کشیدن برنج تو دیس بود ..منم مشغول تزیین میز با سالاد و ماست و ترشیجات و... . آریانا هم مشغول به جواب دادن سین جین های عمه سحر بود..میز که اماده شد ..مامان ، بابا و عمه سحر اینار و صدا کرد تا بیان سر میزشام ..غذاهم خورده شد .
عمه سحر بعد از کلی تشکر خواست که کمکمون میزو جمع کنه ..منو مامان مانع شدیم و مامان به زور عمه سحرو به سمت مبلا برد..من وآریانا بقیه کارهارو انجام دادیم..موقع شستن ظرفا انقد اذیت کردیم که نگو نپرس.ولی صدامون بلند نبود..کارمون که تموم شد دوباره یه سینی چایی ریختم و رفتم سمت بقیه..بعد از تعارف .نشستم رو مبل.. با نشستن من ..عمه سحر بحثو عوض کرد ورفت سر اصل مطلب..
عمه سحر - از قضا راسیتش اومدن ما به تهران از سبزوار همچون بی دلیل نبود..ما می خوایم کیانا جان رو برای مهرداد خواستگار ی کنیم.. پسرم مهرداد چند سالیه که سایه پدر رو نداره
بابا سرشو تکون داد - خدا رحمت کنه آقا سعید (بابای مهرداد)
عمه سحر- خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه آقا آرش (بابای من)
نگام رفت سمت مهرداد ..دلم واقعاً گرفت ..سرش پایین بود و رو پاش شکلای نامفهوم می کشید
عمه سحر ادامه داد - با این حال پسرم پسرم جای پدرشو خالی نکرده ..حد اقل برای من .و درکنار مدرک مهندسیش پزشکی هم میخونه ..فعلا هم تو شرکت دوست باباش مشغوله ..درسش که تا سه سال دیگه تموم شه کارشو واسه رشتش تغییر میده..
( خدایی مهرداد اعجوبه نبود..دو تا مدرک؟؟)
- از لحاظ خونه هم از ارث پدرش یه خونه تو الهیه تهران داره
(هآآآآآآآآن؟؟؟؟نفهمیدم مردم تو سبزوار پزشکی بخونن..تو الهیه خونه داشت باشن .عجب غلطی کردما باید از اول مهردادو انتخاب می کردم..خب اشکانم کم نداشت ولی حسم میگه از دستت رفت ، خوب بره عشقم که نمی ره..)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]|10|[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر - ایشالله اگه شما و کیانا جان قبول کنین..اونجا رو آماده کنیم واسه این دوتا جوون[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بابا – والا خودتون هم میدونید کیانا پزشکی میخونه مثل اقا مهرداد با این تفاوت که مهرداد جان 27 سالشه و علاوه بر مهندسی چند سال آینده درسش هم تموم میشه ..ولی کیانا هنوز اول راهه و باید ادامه بده تا هر جایی که خودش بهتر صلاح می دونه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من از آقا بودن مهرداد جان چیزی کم ندیدم و نظرم هم کاملاً مثبته اما این کیانا هستش که باید تصمیم بگیره[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر – پس اگه شما موافقین اینا با هم صحبت کنن[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مامان برگشت سمت من[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مامان- مامان جان ..بهتره آقا مهرداد رو به اتاقت راهنمایی کنی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وای خدا ..واقعاً همه این فیلما لازمه ؟؟..از جام بلند شدم و رفتم سمت در اتاق..مهرداد هم بایه ببخشید به بقیه اومد سمت من ..رفتم تو کلید برق اتاق رو زدم . نور لامپ زرد رنگ اتاقم با مهتابی جلوه چوبی بودن وسایل اتاقمو صد برابر کرده بود .کاغذ دیواری های کرم تیره نور رو به خوبی تو خودشون حل می کردن و بازتاب خوبی داشتن اما به نظرم اتاق من به اون خونه ی برفی زینب نمی خورد ..خداییش به اتاقش حسودیم میشد ولی می تونستم هر وقت که دلم بخواد به خونشون برم وبه اتاقش سربزنم . با بستن در از توهمات فانتزی بیرون اومدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]رو کردم به مهرداد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – می تونین بشینین رو تخت .اگه سخته برم از تو پذیرایی صندلی بیارم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد- نه ممنونم هر چی ساده تر بهتر[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نشستم کمی اونورتر روتخت .. واقعاً اوضاع خند داری بود ..خیلی باحال بود هر دو مثلاً خجالتی بودیم.. مثلاً[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اونموقع که اومد تو انقد محو گل های رز سرخ شده بودم که یادم رفت به مهرداد و سر وضعش توجه کنم..موقعی هم که نشسته بود رو مبل ..یا من تو آشپزخونه بودم یا باید زل می زدم تو چشمای عمه سحر و به حرفاش گوش میدادم ..مهرداد تک فرزند بود..اینطور که همه میگن تک فرزندا باید لوس باشن ولی من که تا به حال مهردادو اینطوری ندیده بودم مگه پسر لوسم میشد..امشب کلاً مونده بودم که چطوری اینهمه حجب وحیا ریخته تو دل من ..یه نگاهم بهش ننداختم ..یه ببخشید گفت و مشغول کار با گوشیش شد .. مثل این که کار واجبی بود در هر صورت به نفع من بود آنالیزو شروع کردم از جورابای سفید شروع کردم.. شلوار کتان مشکی ،یه پلیور شیک پاییزی یقه گرد که به زیبایی یقه های لباس مردونشو بیرون آورده بود و مرتب کرده بود ..ساعت مچی ساده با بند چرم قهوه ای و کت اسپرت ست شلوارش پوشیده بود که الآن تنش نبود ..یکم دیگه اومدم بالا دو تیغه مهندسی کرده بود اومدم بالا تر که خوردم به چشماش....اوه ..گیر افتادم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد – تموم شد ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – چی ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد – دید زدن من[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]الکی نیست این دو رشته رو پاس کرده ..حالا چی بگم ..اَه چی بگم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]یه پوز خند ساده زد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد – بگذریم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چرا من اینطوری بودم.. انگار زبونمو بریده بودن ..خخ..حالا اگه اشکان بود[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]در هر صورت خدا خیرت بده که گذشتی ..مونده بودم وحشتناک ..دیگه یه جوابم انقد کولی بازی داشت..لامصب(لا مذهب) مچ می گیره[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد – مامان همه چیزو گفت پس بیاین درمورد چیزهایی حرف بزنیم که نمی دونیم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] .[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]تو دلم گفتم ..آخه وقتی قرار نیست باهات باشم چرا باید در موردت بدونم . ولی خب از یه طرف دلم می سوخت ..مهرداد پسر خوب ، باشخصیت و خوش اخلاقی بود ..قیافه اش هم در خور شخصیتش بود ..حتماً خیلی براش سخت بوده که پدرش تو مراسم خواستگاریش نیست ..واسه همین سعی کردم خیلی معمولی باشم و هیچ بد اخلاقی یا تندی نکنم .. حدود یک ربع بود که داشتیم با هم حرف می زدیم ..با اینکه آشناییتمون خیلی زیاد بود و نیازی به مراسم آشنایی نبود ..بیشتر بحث ها درسی یا متفرقه بود..خنده ام گرفته بود مثلا مراسم ، مراسم خواستگاری بود ..بعد از کمی صحبت که فکر میکنم حدوداً 5 دقیقه هم طول نکشید .. بلند شدیم و رفتیم بیرون [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با وارد شدنمون .بقیه از صحبت دست کشیدن ..وای الآن نوبت منه ..اینطور که تو فیلما دیدم دخترا معمولاً بعد از حرفاشون با طرف جوابشون رو به طور غیر واضح میدن ..حالا من چی کار کنم من که می دونستم جوابم چیه ..ولی حس می کردم با گفتنش اونم تو همین موقع خیلی براشون بد بود و دوست نداشتم اینطوری شه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر – خب حرفاتونو زدین؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد – بله[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر – ما می تونیم بدونیم .کیانا جان نظرش چجوریه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وای خدایا چی بگم..آخه کجا اینقدر زود جواب می خواستن که من دومیش باشم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مِن مِن کردم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر فهمید وگفت – لازم نیست عجله کنی عزیزم..ما این هفته رو تهران می مونیم ..پس اگه میشه زود تصمیمتو نگیر[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آخه چه الآن ..چه هفته دیگه ..چه ماه دیگه . چه سال دیگه ..من حرفم یکی بود .چرا باید معطلشون می کردم اما بازم نتونستم حرفی بزنم و سرمو انداختم پایین نگاه های مهرداد رو رو خودم حس می کردم .چقدر بوی گل های رز سرخو میداد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با خودم فکر کردم بد نبود بالأخره جوابم یکی بود ولی اینطوری طبیعی تر بود و نا امید از این در بیرن نمی رفتن .من نمی دونم چرا اینقد مهربون ودلسوز شده بودم .به خاطر بابای مهرداد بود ! یا به خاطر خودش..نمی دونم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر از جاش بلند شد – ایشالله که خیره ..امیدوارم نظرش مثل خودش خوب باشه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]لبخند کوتاهی رو لبام نشست[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حیف که اینطور نبود[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر ادامه داد- با اجازه بهتره که بریم ..دیگه داره دیر میشه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اما ساعت تازه 11 بود ..چه می دونم شاید بعد از اینکه من میخوام یه هفته فکر کنم تصمیم گرفتن بیشتر نمونن .آخه کو تا آخر هفته[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مامان - ای بابا حالا چه عجله ای بود ..تشریف داشتین دختر عمه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بابا- امشبو اینجا باشین[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خخ..کم مونده بود از دست اینا سرمو بکوبونم تو دیوار..میگم اینا هم امشب اینجا بمونن همه با هم در مورد جواب من فکر کنیم ..خخ..با یاد این فکر فقط لب و لوچه مو جمع کرده بودم نترکم از خنده[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عمه سحر – نه دیگه رفع زحمت می کنیم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد هم بلند شده بود به سمت بابا اومد و باهاش دست داد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حسابی زحمت دادیم آقا آرش[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بابا - این حرفا چیه ..پسرم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خداحافظی کردن ورفتن ... مامان وبابا تا در ساختمان بدرقشون کردن..همین که مامان وبابا با آسانسور اومدن بالا .رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آریانا اومد تو اتاق - عروس خانوم هنوز هیچی نشده خسته شدی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]دختر امشب چت شده پاچه می گیری هان[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هیچی به خدا خواستم حال وهوات رو عوض کنم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مگه من ماشینم ..لابد اینجام تعویض روغنیه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وا چه ربطی داشت ..مامان این چرا خل شده ..هزیون میگه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خخ[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]از در رفت بیرون و درو بست اومدم یه چیزی با صدای بلند بارش کنم که صدای گوشیم بلند شد ..با دیدن اسمش روی گوشی دلم یه جوری شد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – الو[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خوبی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هردومون یه جور ی حرف می زدیم..واقعاً وضع خنده داری بود[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خوبم تو خوبی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا چی شد ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چیو چی شد؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اذیت نکن چرا جواب پیام هامو نمی دی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باور کن اصلا وقت نشد نگاش کنم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با لحن تمسخر آمیزی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آ لابد داشتین با هم آشنا می شدین؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اشکان خوبی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جواب منو ندادی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کدوم جواب؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حرص دادنش تو این موقعیت خیلی می چسبید ..می دونستم با این جور جوابم دارم اذیتش میکنم و این چیزی نیست که من بخوام ولی این کارش حسابی به دلم می نشست[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چجوری پزشکی قبول شدی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]معلومه با کنکور[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]روتو برم کیانا ..حوصله کل کل ندارم ..بگو چی شد؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خسته ای برو بگیر بخواب ..فردا برات تعریف می کنم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]تو احیانا مریض نیستی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نه ؟!! خوب خوبم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بعید می دونم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]یه لحظه عصبی میشد یه لحظه کل مینداخت.خیلی باحال بود .این پس آخر منو به کشتن می ده ..حال و هوام با این همه اذیت و شیطونی عوض میشد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اشکان- قطع میکنما؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وا..قطع کن ...من زنگ نزدم که[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عصبانی شد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا چه مرگته ..چرا اینجوری حرف می زنی . بگو بهشون چی گفتی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نه اذیت کردن دیگه بسه..این مرد کنترل نداره[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]قرار شد هفته دیگه جوابمو بدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مگه قراره نظر تو، تو این هفته تغییر کنه؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آقا اشکان خوب اون گوشاتو تیز کن ..من یه نفرو تو قلبم دارم و برای کس دیگه جایی نیست. بازم نخواهد شد ..اگه من بر اساس آداب و رسوم رفتار کردم یکی به احترام بابای مهرداد و دومیش به خاطر مامانش .چطوره کلی بگم .خانواده ها ..اینم می دونم آقا اشکان ما از اون دسته آدم ها نیست که این چیزا رو نفهمه و نتونه بپذیره ..خودش هم خوب می دونه که یکی هست خیلی دوسش داره پس دیگه جای نگرانی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نیست[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حس کردم صدای نفساش پشت گوشی منظم شده . با یه نفس عمیق[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اشکان – انقد آروم بودی و آروم حرف زدی که قلبم چاره ای جز آروم شدن نداره[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]لبخند بود که رو لبام نشست..آخه بدبختی اینه که من عاشق عصبانیتتم ..وای به حال اینکه آروم بشی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حالا که آروم شدی خیالات رو بذار کنار..بخواب که فردا باید بری سرکار و منم کلاس دارم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باشه، پس برو بگیر بخواب می خوای فردا برسونمت دانشگاه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چقد..مهم شدما...ای به فدای تو[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نه نمی خوام ..بابام ماشین نخریده که تو پارکینگ خاک نوشه جون کنه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هر طورخودت راحتی خانوم ..شبتون خوش[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چه مؤدب شدن آقا[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من تغییری نکردم ..تویی که پررو تر شدی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حالا ببینا ..برو دیگه ..شبت خوش آقای من[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خندید[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]و من رفتم با این صدا به یه دنیای دیگه...دنیایی سرشار از عشق[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اشکان – خدافظ[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]***[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با صدای مامان از خواب بلند شدم ..
    - سلام صبح بخیر مامان
    - سلام ..پاشو 45 دقیقه وقت داری ولی واسه تو خیلی کمه ..
    از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت دستشویی ..آبی به دست و صورتم زدم ..رفتم سمت آشپزخونه یه قلپ چایی و چند تا لقمه نون ومربا خوردم ..مامان همچنان غر میزد
    - آخه دختر تو که وقت داری چرا مثل آدم نمی شینی بخوری
    - دستت درد نکنه ..بسمه نمی خورم تو راه شیر و کیک می گیرم میخورم
    - وا مگه مغز خر خوردی دختر؟
    - مامان
    عصبانی گفت
    - یامان .. پول از سر راه آوردی وقتی شیر تو خونه هست بری بخری..هآآآآن!!؟؟
    با یه چشم غره مجبور شدم برگردم سرمیز و تمام وکمال زیر چشمای مامان صبحانمو بخورم.
    همین که تموم شد جنگی بلند شدم و رفتم تو اتاق به ساعت نگاه کردم الآن 6 و نیمه تا من برم از در بیرون 7تا برسم 8 ..پس رأس ساعت 8 و 15 دقیقه سرکلاسم خوبه به موقعه..رفتم سمت گوشی.. یه پیام اومده بود ..بازکردم ..از طرف زینب بود
    فرستاده بود که دنبالش نرم ..امروز عمو علی (باباش) می برتش..ولی مطمئنم به محض اینکه ببینتم میخواد سین جیناشو در مورد قضیه دیشب شروع کنه..
    پوفی کردم ..پس دیگه نیازی نبود برم دنبال زینب .رفتم سر کمد یه مانتو سرمه ای .شلوار مشکی ساده .. شال زرشکی تیره امو برداشتم و انداختم رو تخت ..نشستم پشت میز آرایش حوصله ی زیادی نبود واسه آرایش.برای همین به یه برق لب و کرم صورت راضی بودم ..موهامو بستم و آماده شدم .کیفمو برداشتم ..حال کوله انداختن نبود .گوشی و جزوه و دفتر هامو ریختم توش از در اتاق اومدم بیرون ..سوئیچو از روی جا کلیدی روی دیوار کنار در برداشتم .
    من - من رفتم
    تنها جواب مامان
    - به سلامت
    سوار ماشین شدم و زدم رو دنده 3..دِ برو ..
    بوقی برای نگهبان دانشگاه زدم .آقای کاظمی مرد مسن و پخته ای بود همینطور مهربون.
    ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و از اونجا اومدم بیرون راه پر از دار و درخت دانشگاهو در پیش گرفتم ..
    صدای گنجشکای لای شاخ وبرگ درختای بلند کاج که روی مسیر سایه انداخته بود فضا رو آرامش بخش کرده بود..
    تک وتوک دانشجو اینور واونور دیده میشد ..اما اینجا نسبتاً خلوت تر از محوطه ی جلوی ساختمان دانشگاست..
    رفتم سر کلاس طبق معمول هنوز استاد نرسیده بود ..زینب رو دیدم که مث همیشه بازم داره استرسی درسا رو مرور میکنه..
    نمی دونم چرا این بشر نمی فهمه هرچند بهش می گم .... اینقدر خر نزن بچه .... ولی کو گوش شنوا اینو باید به همین خصوصیت شناخت..نزدیکش شدم و با کلی جو گفتم
    - سلام زینبی؟
    سریع سیخ شد سمت من ..بدون سلام گفت
    زینب- بدو بشین بگو ببینم چی شد ؟
    - بی شعور جواب سلامته
    - باشعور تو می دونی که سطح شعورت به من نمی رسه.حالا بگو بببینم چی شد؟
    - هی من بدبخت..از دیشب اشکان ول نمی کرد ..حالا تو ..قرار شد تا یه هفته دیگه جوابشونو بدم..
    - کلشو برام بگو .
    - زینب مگه سفر قندهاره که بگم ..چیز خاصی نبود ولی یه حس با حال داشتم
    زینب- می دونم
    اخمامو تو هم بردم
    - چی رو می دونی؟
    - خل بازیاتو
    - وا....
    - فکر می کردم بخوای خلاصه اش کنی همه رو آریانا برام گفت ..البته به جز وقتی که شما رفتین تو اتاق
    - ای کوفت بگیری تو و اون
    از دست اینا ...
    - جلز ولز نکن حالا.. حرف خاصیم نزدیم جز درسو کار و رشته و مشاوره..
    - خخ..همین
    - همین پس چی؟
    - آره واقعا ..خل چل بازیات فقط مال اشکان و من بدبخته ..جلو بقیه آروم و خانوم میشی
    واقعا هم راست میگفت.جلو این دوتا زبون داشتم این هــــــوا ولی پیش بقیه کمی آدم تر
    مشغول حرف و خنده بودیم که بالاخره اومد تو ..
    [/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |11|
    من هنوزم موندم این آقای عظیمی چجوری استاد شده..با توجه به حرف بچه ها 30 سالش بود ..خب کم نبود ولی واسه استادی زیاد هم نبود ..بگذریم موهای خرمایی تیره ،ابرو های مشکی نیمه پر،چشمای مشکی ،دماغ جفت شده باصورت + لباس گوشتی یه رد ریش کم هم که در خور صورتش بود ..هیکل خوب و چهار شونه ای داشت ..ولی چه فایده ..اینا همه به کنار چیزی جز غرور،جذبه و جدیت نداشت ..
    خلاصه امروزم مث همیشه گذشت ..آخر کلاس بود داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم که آقای عظیمی اعلام کرد- واسه ماه دیگه یعنی 3 آذر یه تحقیق بهتون میدم که این تحقیق باید به زبان انگلیسی نوشته بشه..
    تحقیق برای من فوق العاده زیاد مهمه ..شما میتونید به گروه 2 نفره تقسیم شید نه بیشتر ..
    با گفتن این حرف استاد یه آه بلند از ته دل کشیدم ..رو به زینب کردم
    من – زینب؟
    - هآان
    - توانجام میدی؟ خودت میدونی که من خیلی در گیرم..
    متعجب..ابروهاشو بالا برد
    - چی؟؟ من چجوری انجامش بدم آخه دختره ی خر؟؟
    - به اشکان میگم یه نفر رو که زبانش خوب باشه بهت معرفی کنه ..
    - مگه جز این راه دیگه ای هم هست
    و این یعنی "باشه"..پریدم و بو*س*ش کردم
    من –مرسی خواهری
    عظیمی از در کلاس بیرون رفته بود.کلاس تو همهمه بود ..
    زینب- اه اه خودتو جمع کن خیس شدم
    - لیاقت بوسم نداری ..حیف این ل*ب های من که نثار صورت بی ارزشت میشه..
    بعد از کلی حرف با دوستا ..بالاخره از دانشگاه اومدیم بیرون..واسه اینکه خیالمون از همین اول از تحقیق راحت بشه یه راست رفتیم شرکت اشکان..از آسانسور و وارد یه اتاق نسبتا بزرگ شدیم ..به سمت منشیش رفتم
    با دیدن من لبخندی زد..رسیدم به میزش
    من - سلام سارا جون اشکان هست؟؟
    - سلام .آره عزیزم ..الان بهش میگم که شما اومدید
    - مرسی خانومی
    ..مثل اینکه اشکان بهش گفت که بریم تو ..واسه همین با لبخند اومد سمتمون و تعارف کرد تا بریم تو ..تقه ای به در زدم ..اول من بودم ..پشتمم زینب
    - سلام اشکانی؟
    - سلام خانومی
    زینب – سلام آقا اشکان
    - سلام زینب خانوم ..خوبی؟ چه عجب یاد اینطرفا افتادین شما ؟
    رو به سارا ادامه داد
    - خانوم امینی میشه 3 تا قهوه بیاری..
    اونم با لبخند و گفتن بله حتما ..از اتاق خارج شد ..نشستیم رو مبل های چرم طوسی رنگ اتاق ..کلا دکور اتاقش طوسی بود ..همه چیشم ماشالله مهندسی..آقامون ناسلامتی مهندسه ها ..اومد رو مبل روبه روی من نشست ..کمی خم شد ..دستاشو گذاشت رو زانوهاش..
    اشکان - حالا چی شده که این وقت روز اومدین اینجا؟
    من - میخوای بریم اگه ناراحتی؟
    - نه همین جوری پرسیدم
    سعی کردم کلی ناز و عشـ*ـوه رو بریزم تو صدام وصداش کنم.
    - اشکاااان؟
    - جانم ..
    - یه کاری برامون انجام میدی؟
    - تا چی باشه
    - میشه زینبو معرفی کنی به یه آدمی که مترجمی زبانش خوب باشه ..
    زینب- همه اینام از تحقیق آب میخوره ..ما باید تا 3 آذر یه تحقیق به استادمون ارئه بدیم..که از شانس بدمون باید انگلیسی باشه ..
    ایشی کرد و ادامه داد..
    - حالا من موندم میمرد میگفت فارسی باشه..همه چیِ این عظیمی ناهمگونه..
    من اشکان از این ابراض علاقه اش شروع کردیم به ریز خندیدن.مطمئنم یکم پیش برم ..میفهمین چه علاقه خاصی به این عظیمی داره
    - قراره دوتاتون با هم کار کنید؟؟
    من – اره ..ولی من کلاسام وقتمو پر کردن نمیتونم باهاش کار کنم..میخوام برای جبرانش تو کمک کنی و یه نفر رو بهمون معرفی کنی..کارمون راحت تر بشه..
    سرشو تکون داد رفت تو فکر..خیره شد به میز رو به رو..بعد تلفنو برداشت و به یکی زنگ زد ..گفت الآن کیانا رو با دوستش میفرستم پیشت ..گوشیو قطع کرد..منم با صدایی بلند گفتم
    - وااااااییی اشکانی مرسی آقایی
    که زینب و اشکان با هم گفتن ..
    - باز این جوگیر شد
    من یه قیافه ی کاملا جدی گرفتم و اون دوتا زدن زیر خنده
    من - کوفت
    سارا مُحسنی با بفرمایید اشکان اومد تو قهوه هارو گذاشت رو میز و رفت بیرون..
    سارا یه دختر 25 ساله بود که چون وضع مالی خوبی نداشتن مجبور بود تو شرکت اشکان به عنوان یه منشی کار کنه ..قیافه ی نمکی داشت ..پوست سفید چشمای مشکی و یه دماغ معمولی و یه قد کوتاه داشت ..تو حال خودم بودم.داشتم سارا رو بررسی میکردم ..
    اشکان - کیانا قهوتو بخور بعدم پاشو برو پیشه کسی که الآن باهاش هماهنگ کردم..
    لباش یکم خندون شد ..وقتی داشت به ما نگاه میکرد ..نفهمیدم این کارش واسه چی بود..
    من - اشکان من حال ندارم خستم .
    رو کردم سمت زینب که داشت با گوشیش کار میکرد..
    من - زینب تنها برو دیگه ..من میخوام برم خونه
    زینب - نه بابا ..سختت که نمیشه..میخوای خودم بیام برسونمت خونه..
    خخ..اخماش تو هم رفت..با دست بین ابروهاش فاصله انداختم و قلقلکش دادم
    زینب - کیانا نکن
    من - اخم نکن دیگه .. باور کن خسته ام .. یکی به نفع تو خوبه
    زینب - اینمه کار کردم اینم روش..
    خندیم و گفتم - مرسی خواهری
    - خخ.. نخند بعدا از حلقومت میکشم بیرون..
    صدای خنده ی اشکان حالا بلند شده بود ..سرشو به اینور و اونور تکون میداد
    اشکان - من که نفهمیدم شما دوتا موجتون چیه.
    زینب - موج دوستی ردیف 10 به توان بی نهایت مگا هرتز
    خندیدم ..این کلا هیچ بنی بشری رو بی جواب نمیذاره..
    اشکان برگه ای رو به سمت زینب گرفت..فک کنم آدرسو روی اون نوشته بود ..
    زینبم..بعد از چند دقیقا خداحافظی کرد ورفت..


    "زینب"


    از اتاق اشکان اومدم بیرون ..با اینکه آشناییت خاصی با سارا نداشتم ازش خداحافظی کردم ..سوار آسانسور شدم و به برگه تو دستم نگاه کردم ..آدرس دقیقا ساختمان رو به روی شرکت اشکان اینا بود .زیر برگه اسم طرف رو نوشته بود (راد- بخش مدیریتی پروژه ها )از شرکت خارج شدم رفتم و رفتم اون سمت خیابون شرکت نوین گستر (شرکت مهندسی- خدماتی)
    واردش شدم .سرمو چرخوندم تا اینکه آسانسور رو سمت چپ سالن همکف پیدا کردم ..نسبتاً خلوت بود ..اما بازم افراد زیادی مشغول رفت و آمد بودن..سوار آسانسور شدم ..یه خانوم مانتویی رسمی با یه پوشه به دستش ایستاده بود پرسیدم
    - ببخشید میخوام برم ..بخش مدیریتی پروژه ها شما میدونید کدوم طبقه است؟
    - طبقه 20 رو بزنید
    دکمه 20 رو زدم صبر کردم ..آسانسور طبقه 7 ایستاد و تشکر کردم و خانومه بیرون رفت..کسی سوار نشد و آسانسور دوباره شروع کرد به بالا رفتن..رومو کردم سمت ایینه ی آسانسور ..شال کِرم سرم بود مو هامو فرو بردم تو شالم ..عادت نداشتم موهامو از شالم بیرون بریزم ..مانتو قهوه ای سوخته امو که پارچه ای کرم رنگ سرشونه ها وآستیناشو در برگرفته بود البته تا زانوهام می رسید رو صاف کردم..شلوارم هم طبق معمول متوسط و کرمی رنگ بود..کفش های کالج مشکیمو پوشیده بودم تا با کوله فانتزی مشکیم میزون باشه ..
    در آسانسور باز شد رفتم بیرون..دقیقاً جلوم سه تا در بود ..یکیش بسته بود و دوتا دیگه باز.چشمام جرخید رو تابلو های کنار در ها که دیدم بله پیدا شد ..(مدیریتی پروژه ها)یه در زرشکی رنگ چوبی..زنگ رو زدم .یه خانوم که میخورد 35 و خورده ای باشه درو باز کرد گفت
    - بله ؟
    من – سلام
    - سلام بفرمایید..
    - با آقای راد کار داشتم
    - وقت داشتین ؟
    فامیلی اشکانو گفتم ..دوهزاریش افتاد..
    درو باز کرد با لبخند تعارف کرد برم تو ..بعد از بستن در رفت پشت میزش نشست ..اها پس این منشیه..هماهنگ کرد و رو به من گفت
    - بفرمایید
    لبخندی زدم و رفتم سمت در ..تقه ای به در زدم که صدای شبیه بفرمایید شنیدم..
    درو باز کردم و پا م گذاشتم تو اتاق ..کـــــه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
    فقط سرجام خشکم زده بود ..از قیافم قشنگ معلوم بود جا خوردم..
    - میخوای همونطوری وایسی سر جات ؟
    پیمان بود ..پشت میز تقریبا بزرگی نشسته بود و دست به سـ*ـینه به صندلیش تکیه داده بود ..
    از خشکی در اومدم
    - سلام عرض شد
    پیمان - علیک سلام ..بالاخره کارت افتاد پیش من
    - پس آقای راد...
    - منم
    - تو...
    - تو نه شما...درست کن این گنجینه لغاتت رو
    خدایـا منو بکش..ولی جلو این خوار نکن ..این قراره ترجمه کنه ..زینب فاتحه ات خونده است..
    - حالا ..
    خم شد .دستاشو رو میز گذاشت وتو هم گره کرد..
    – نمیخوای بشینی ..؟
    رفتم سمت مبل ها روی مبل یکی مونده بهش نشستم نگاش کردم یه کت و لباس مردونه آبی روشن پوشیده بود ..شلوارشم تو دید نبود ساعت نقره ایش به خوبی توی مچ دستش نمایان بود ..موهاشو بازم مث دفعه های پیش به یک سمت بالا داده بود و برگردونده بود روی موهاش..خوبه حالا منشیش زنه وگرنه با این تریپی که این برداشته خود کشیش امر عادی بود
    - میشنوم..
    - راستش من وکیانا یه تحقیق داریم..به طور کلی و واضح بخوام بگم در مورد پلاکت های خونه و باید 100 صفحه به انگلیسی باشه ..کیانا به خاطر حجم کلاساش نمی تونه کاراشو کمکم انجام بده با خاطر همین فعلا من باید انجامش بدم..کیانا هم از اشکان خواست تا یه مترجم قوی معرفی کنه که دست برقضا خوردم به شما..
    - به نظرت بَده مترجمت فوق تخصصی زبان از دانشگاه کمبریج انگلیس داشته باشه..؟
    به جرعت میشه گفت دهن یه متر ونیم باز شده امو به زور جمع کردم ..بابا..بچه چه کارنامه پر افتخاری داشته ..بنازم تحصیلات..ولی چه فایده لابد میخواد تا آخر اینو ملکه ذهنم کنه که تو دانشگاه چی چی بود؟ها کمبریج انگلستان درس خونده ..
    گوشیش زنگ خورد ..یه نگاهی به صفحه اش انداخت و بلند شد
    پیمان – ببخشید..
    با بالا انداختن ابروهام وایجاد یه لبخند گوشه لبم فهموندم که راحت باشه..همین که از در رفت بیرون گوشیمو در آوردم و رفتم تو گوگل خب دانشگاه کـ مـ بـریـج ..سرچو زدم ..چقدر مطالب اومد سریع یکیشو باز کردم و خوندم دانشگاه کمبریج انگلستان از معروف ترین دانشگاه های جهان است ..جذب توریستی بالایی دارد و طی چند ساله رتبه آن بهتر و به مراتب بیشتر از آکسفورد و هاروارد بوده است..به معنی واقعی کلمه آکسفورد و هارواردو میذاره تو جیبش..به طرز وحشتناکی دهنم باز مونده بود..
    - یکی چونشو بگیره نیوفته
    سرمو مث چی از گوشی گرفتم و دیدم یه دست گوشی و دست دیگه اش رو تو جیبش فرو بـرده ..وایساده به من نگاه میکنه.این کی اومد تو ؟مگه درو نبست؟
    پیمان - چی دیدی که این هوا از تعجب بازش کردی
    میخواستم بگم فعلا هیچی نگو که شاهکارت حسابی زده تو برجکم ..هنوزم تو کف عکس دانشگاهش بودم ..خخ فدای اطلاعات عمومیم بشم من..یه خصوصیت دارم اونم اینه که اگه یه چیز خیلی بزرگ و توپ رو متوجه بشم و اون چیزی باشه که باعث تعجبم بشه خیلی راحت لو میره چون تا دو ساعت بدش اثرش رو صورتم باقیه..
    صدای تقه در ما رو از فکر در آورد..
    پیمان – بفرمایید تو..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |12|
    همون خانم منشی با یه سینی و چند تا فنجون اومد تو ..
    پیمان – خانوم امینی چرا شما ؟؟ پس عمو صداق کجاست؟
    خ امینی – ببخشید آقای راد رفتن بیرون .کاری پیش اومد ..فکر میکردم هماهنگ کرده باشن
    پیمان – آخ . بله ..زمانش طولانی شد فراموش کردم....زحمت کشیدین
    خ امینی – این حرفا چیه ..همونطور که شما برای من عزیزین مهمونتونم هستن.
    تو همون حال سرشو گردون روی من ، لبخند کوتاهی نثارش کردم فنجون رو گذاشت روی میزچشمام گرد شد کاپوچینو بود ..آخ جون از کجا فهمید ..خانوم امینی با یه با اجازه از اتاق خارج شد ..کنجکاو شدم ..کنجکاوی کارشو کرد و پرسیدم
    من – نمی دونستم آقای مترجم کاپوچینو میخورن ..
    - فکر کردی فقط تو دوست داری؟
    اِ .. این از کجا میدونه ..یکم ابروهامو تو هم دادم ..
    - اونوقت از کجا میدونی دوست دارم ؟؟
    - از اون ضایع بازی هات موقع خوردنش تو کافی شاپ ..
    به به ..کاراگاه .. پس همه چی رو اونروز که تو کافی شاپ دیدمش گرفته بود زیر نظر..یاد اونروز افتادم ..اونروز کیانا از من پرسید چی می خورم . منم بدون توجه به چیزی گفتم همونی که جون میدم براش.. .(کاپوچینو) نوشیدنیه که بیش از حد دوسش دارم ..خوردنش باعث آروم شدنم میشه گاهی وقتا واسه فرار از استرس درس خودمو توش غرق میکنم..
    فنجونو از روی میز برداشتم بردم سمت لبم ..داغ بود و کمی سوختنی ولی تمام مزه اش به گرم بودنش بود . سرمو برگردوندم دیدم داره بی صدا به من میخنده
    من – چیه ؟
    پیمان - هیچی حرکاتت موقع خوردن کاپوچینو دیدنیه..
    اینو دیگه راست میگفت.اغلب جوری با میـ*ـل میخورمش که یکی میدید فکر میکرد بچه است نشسته داره بستنی لیس میزنه ..فنجونو گذاشتم رو میز گفتم

    - تقصیر خودته ..میخواستی کاپوچینو بهم ندی
    - بد کردم اونی رو برات آوردم که دوست داری
    - آلان باید چی کار کنم ..
    - چیو چیکار کنی؟
    - به خاطر یه فنجون کاپوچینو به پات بیفتم و مراسم تشکر راه بندازم
    - نه مث اینکه همیشه من باید بحثو عوض کنم ..
    - عقل اینجا اثابت میکنه که وقتی میدونی با حرفی به جایی نمیرسی اونو پیش نکش
    - یه کتاب روانشناسی هم وقتی دکتر شدی بنویس قول میدم اولین خوانندت باشم
    قیافه متفکری به خودم گرفتم وگفتم
    - باشه بهش فکر میکنم ..
    بعدشم ادامه دادم
    من – تو این دنیا هیچ چیز بدون مزد نیست در قبال تحقیق باید چه کار کنم؟
    - اولاً قابل شما رو نداره..دوماً قرار نیست تو این 100 صفحه رو بذاری واسه من خودت در بری.
    - مرسی ولی من تو کَتَم نمیره تحقیق آماده تحویل استاد بدم
    - چه دانشجوی خوبی.. حالا شرطامو بگم یا نه ؟
    هوو..انگار مراسم خواستگاریه ومن خواستگار..واسه من شرط میذاره..
    - اول بگو در قبالش چکار کنم .
    - برای اون وقت هست !
    - باشه ولی یادت نره که باید بگی ..
    - نترس فقط خودتو براش آماده کن !
    - نکنه فک کردی من سهامدار شرکتتونم
    یکم قاطعیت و جدیت به خرج داد
    - تو ام فک کردی نوکر گیر آوردی؟
    من - خب بابا جوش نزن ..نشد میرم بانک میزنم..
    خندید
    من - بایدم بخندی تو رو هم شریک جرم گرفتن بهت میگم ..
    - تو هفته 2 روز از 12 ظهر به بعد وقت خالی دارم .. یکشنبه ها و سه شنبه ها
    یکم فکر کردم - اومــــــــــــــــــــــــــــم ؟؟ خوبه
    - اوکی پس ساعتشو باهام هماهنگ کن!
    - لازم نیست ؛
    یکشنبه ها ساعت 3 و سه شنبه ها ساعت 4 اینجا باشم چطوره؟
    سرشو تکون داد - بدنیست
    - یکشنبه ها به نهارت بر نمیخوره ؟
    - مگه خونه اس هر موقع بخورم بچه های شرکت ساعت 1 میرن واسه ناهار
    - اوه. خوبه پس یه ساعت استراحت داری
    - آره
    پرسیدم - دیگه ؟
    - روزها کوتاهه ؛ پس ممکنه به شب بخوری با این مشکلی نداری ؟
    - نه تا ساعت 9 ! به بعدش حضورم تو خونه اجباریه ..
    - با چی برمیگردی؟
    با الاغ ..معلومه دیگه با تاکسی، مترو، یا شایدم brt
    - وسیله نقلیه عمومی یا تاکسی
    - سختت نیست؟
    این مثلاً مهربونه ..؟؟ عمراً
    - عادت کردم
    به غیر از اینا در مورد چند تا موضوع دیگه با هم حرف زدیم و برنامه ریختیم ، قرار بود پیمان تو ترجمه کمکم کنه و من بیشتر یادبگیرم.. بدی تحقیقش این بود که اگر احیاناً استاد دستش میخورد رو یکی باید اونو کنفرانس میدادن و این بدترین چیز ممکن بود ..از شانس کیانا از هر گروه یه داوطلب واسه کنفرانس می تونست کارشو انجام بده .. یه نگاهی به ساعتم انداختم 6 و نیم بود و هوا هم تاریک .. از جام بلند شدم ، گفتم
    - آق مترجم زحمت دادیم ..با اجازه
    - با تنها رفتن مشکلی نداری؟
    - نه ممنونم..
    - هر طور راحتی
    - از اتاق اومدم بیرون ..خانوم امینی که حالا دیگه باهاش آشنا شده بودم و قراره مدتی ببینمش داشت آماده میشد دسته های روی میزشو مرتب می کرد که با بستن در سرشو از روی برگه ها بلند کرد و به من نگاه کرد
    من – خداحافظ خانوم امینی بابت کاپوچینو ممنون
    لبخندی زد
    - خواهش میکنم ..نوش جونتون به سلامت
    از در ساختمان زدم بیرون یکم بالاتر سرچهارراه تاکسی گرفتم تا برگردم خونه..
    ساعت 8 بود که رسدیم خونه..کسی تو خونه نبود ..رفتم سمت آشپرخونه طبق معمول سر یخچال تا آب بخورم که به نوشته روی یخچال بر خوردم.. دست خط مامان بود
    - میریم سری به عمو محمد بزنیم
    عمو محمد عموی بابا بود .. تقریباً 5 سالی میشه همسرشو از دست داده ..بابا و مامان گاهی شب ها به خونه اش می رفتن تا هم از تنهایی درش بیارن هم احوالی جویا بشن ... بیشتر مواقع بهش سر میزدن ونمیذاشتن احساس تنهایی کنه البته بچه هاشم بودن ولی بابا علاقه ی خاصی به عموش داشت..و از نظر من شخصیتی فوق العاده خونگرم و مهربون داره ..بعضی موقع ها که وقتم خالی میشد و فرصت میکردم با مامان بابا میرفتم .. من عمو ندارم واسه ی همین عمو محمد جای عمو رو برام پر میکرد ..وقتی میرفتم پیشش حسابی شوخی میکردم وگرم میگرفتم تا شاد و سرحالش کنم با این حال خیلی وقتا حس میکردم به عکس زن عمو که توی تاقچه ی خونش بود خیره میشد .. به راحتی میشه بعد از این همه سال اندوه ؛ عشق ؛ حسرت رو با هم توی چشماش دید..چیزی که همیشه برام جالب بود این بود که شباهتش با پدربزرگم خیلیه ..خیلی خیلی! و من با دیدنش یاد پدربزرگ مرحومم می افتادم ..
    مامان نوشته بود برام غذا گذاشته میتونم بذارم تو فر تا گرم شه و بخورم..رفتم تو اتاق برخلاف تاریکی شب حسابی روشن وسفید بود با اینکه خسته بودم اما باید لباسامو در می آوردم و آویزون میکردم بعد میرفتم سروقت کارهای دیگه ..بعد از اینکه سویشرتمو پوشیدم پریدم تو رختخواب ..گشنه بودم ولی خواب فرصت غذا خوردن نمیداد اونقدر زیر پتو پیچیدم که نفهمیدم کی خوابم بـرده ..

    ***

    - زینب زینب پاشو دیگه .....دخترغذا نمیخوری هیچ !می خوابی هیچ ! چرا غذارو تو یخچال نذاشتی!!! هاآآن؟؟
    با صدای مامان از عالم خواب به خودم اومدم ..چشمام رو باز کردم و مستقیم خوردم به ساعت ، طبق معمول مامان 45 دقیقه زودتر اومده بود سراغم ..سرجام نشستم
    من – چی شده مامان؟
    مامان – سلام نکنی یه وقت
    - سلام ..صبحتون بخیر..انشالله روز خوب توأم با شادی و سرزندگی داشته ....
    دکلمه مو نصفه گذاشت
    - چرت وپرت نگو چرا غذا رو نذاشتی یخچال؟
    - غذا! کدوم غذا؟
    اُوووه..تازه یادم اومد ..
    موضوعو مثلاً کوچیک جلوه دادم
    من – همین!؟
    - آره مگه چیز دیگه ای هم شده
    - نه باید می شد ؟ مامان سر یه غذا داری اینطوری میکنی ! بیخیال. .
    - باشه به فکر شام امشبت باش ..
    در همین حال رفت بیرون .
    توروحت زینب آخه تو که هشتـِت گرو نُهــِته چجوری میخوای غذا درست کنی بخوری؟ من با آشپزی مشکلی نداشتم جزء سرگرمی هام بود ولی متاسفانه وقت نمیذاشت ..دیشب چجوری بود؟بدون شک امشب بدتر از دیشب
    از جام بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی یک سلام بلند سر دادم ..تنها جوابی که شنیدم از پدر گرامم بود ..
    بابا- بَـه زینب خانوم ..صبحت بخیر
    بابا مدیر مالی یه شرکت خیلی بزرگ صادراتیه و اینطور که معلومه و خودش میگه این شغل تا آخر عمر باهاشه و دست بردارش نیست ..
    من – مرسی آقای میرصانه
    گاهی وقتا دوست داشتم بابامو با فامیل صدا کنم محض اذیت
    اونوقت میگن من ادب ندارم . باشه اصن من ندارم . وقتی هم دارم بقیه ندارن .انگار نه انگار که سلام کردما .صورت خیسم رو با حوله خشک کردم و رفتم سمت میز غذاخوری نشستم .. مجید چاییشو سر کشید و از جاش بلند شد رو به مامان گفت
    - مادر دست پنجه ات طلا
    مامان- نوش جونت ،امروز کلاس داری؟
    مجید - آره
    مامان – ساعت چند برمیگردی؟
    مجید – حدودای 7
    مامان همزمان سرشو به بالا وپایین تکون داد و"باشه "ای گفت..
    رفت سمت اتاقش..اتاق حمید ومجید باهم بود ..هی ای کاش منم خواهر داشتم این اتاقو باهاش تقسیم میکردم .. مهر خواهریه دیگه حیف که خواهر نداریم..چرا داریم ولی بیشعور تر از این حرفاست تنبل خان..من بدبخت جون بکنم واسه تحقیق.. خانوم برن پیش اشکان جونشون ..دارم واست کیانا..
    صبحانمو تا آخر خوردم بی توجه به کسی اومدم بلند شم که دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن..یه سر چرخوندم ..مامان و بابا و حمید زل زده وبودن به من ..
    من – چیه ؟
    حمید – مامان میگم غذا بهش ندی بهتره
    مامان- فک کنم باید روندمو عوض کنم ..حتما جواب میده..
    سردرگم از حرفاشون گفتم
    - چی می بُرین ومیدوزین
    حمید - خوب خوابیدی؟
    - آره ..مرسی ..تو چطور؟
    حمید – رو تو برم..میمردی غذا تو داغ میکردی حداقل من میام خونه داغ باشه بخورم
    - نـبــــــــــابــــــــا..تو جای من بودی می رسیدی آبم نمیخوردی چه برسه به غذا
    - اِااا ؟؟؟
    - آره ..
    رو به مامان کرد
    حمید – مامان امشب غذارو زینب درست کنه ..
    مامان – من از خدامه
    رو به مامان اعتراض کردم – مامان؟
    مامان – چیه دختر؟ پس فردا بری خونه خودت چی کار میکنی؟؟
    من – زندگی دیگه
    حمید – قربون تو قانع ..
    - تو ساکت دارم با مامان حرف میزنم
    مامان - من شام درست نمیکنم ..شام با تو
    منم با پر رویی ادامه دادم..
    من – چی سفارش بدم ؟
    حمید – مرده شور زبونتو ببرن..پر رو
    - حمید حرف نزنی نمیگن دور ازجون لالی !
    حمید – تو هم جواب ندی نمیگن زبون نداری
    بازهم اعتراضات من
    - یه روز اومدم صبحونمو کامل بخورما ..
    بیخیال از جام بلند شدم شام کیلو چنده باو..
    رفتم تو اتاق دیدم گوشی داره زنگ میزنه ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |13|
    برداشتم وبا کلی انرژی جواب دادم
    - سلووووم بر مری ما...
    مرجان - سلوووم و کوفت ..خواب بودی؟
    - نه باو .. یه ربعه بیدار شدم..
    - ای خوش شانس
    - چطور؟
    - استاد عظیمی نیومده ..کلاس تعطیل شد
    - وووووویییی واقعا ..جون من ..از کجا فهمیدی؟
    - الان دانشگاهم کارداشتم زود اومدم ..تا اینکه فهمیدم..
    - دستت طلا..زحمت کشیدی
    - قابلتو نداشت ..در هر صورت ببخش مزاحم شدم ..
    - هوو..تاباشه از این مزاحمتا..
    - کاری نداری؟
    - نه عزیزم..ممنون ..خدافظ
    - قربونت ..خدافظ
    آخیشششش..چقده خوب شد این مغرور از خود راضی نیومده بودو من امروزو با خاطری آسوده می تونستم بگذرونم ..
    زنگ زدم کیانا ..رو 8امین بوق بود دیگه داشتم بیخیال میشدم که برداشت
    - هآآآن؟؟
    - سلام عرض شد
    - زینب تویی
    - نه اپراتور خودکاره ..
    سکوت کرد..خنگه نکنه فک کرد ..اُپراتوره ..خخ..از صداش معلومه خوابه..زدم رو فاض شوخی..
    - خواهری عزیزم. خبری مهم دارم..امروز کلاس تعطیل است ..استاد عظیمی نیامده است
    کیانا – خب تعطیله که تعطیله
    این کلا شوته..یهو انگار تازه فهمید چی شده با لحن متعجبی پرسید
    - چی؟؟؟..
    گفتی کی نیومده؟؟

    - خبر مهمو یه بار میدن
    - زینب بمیر دوباره بگو..
    - مرجان بهم زنگ زد
    - مرجان کدوم خریه؟؟
    بابا این هنوز تو چرته..اعصابم خورد میشه یکی گیج بازی دربیاره..
    - کیانا هر وقت خوابت پرید بهم زنگ بزن ..
    - غلط کردم بگو ..مرجان زنگ زد خب چی گفت ؟
    - گفت واسه کاری رفته دانشگاه بعد فهمیده عظیمی نمیاد کلاس تعطیله..
    با خوشحالی گفت
    - وایی زینی بگو جون من ..
    ای خدا چرا این ادم نمیشه..
    من – برای آخرین بار میگم اسمم رو مخفف نکن که بد مخففت میکنم ..جلو بقیه خیت شی..علی الخصوص
    - خب بابا ..اَه ..ولی خوب شدا بذار برم بکپم ..
    - اگه بهت زنگ نمیزدم که تا ظهر می کپیدی و دم نمیزدی اونوقت کی میخواست غیبتتو موجه کنه..
    - حالا که سرکار نذاشت و ما هم بی نصیب نموندیم ..
    - پروو.
    - نظر لطفته خدافظ
    چرا اینقد این دختر بی شعوره ..خدافظی کردم ..در اتاق رو باز کردم ..اتاق ته یه راهرو بود که سمت راستش اتاق حمید و مجید و سمت چپ اتاق مامان و بابا.. کمی جلوتر از راهرو میخوردی به هال و کاناپه های قهوه ای مشکی چرم ..دست راست آشپزخونه و سمت چپم پذیرایی بود که با مبل های یاسی تو زمینه های قهوه ای بود ست شده بود ..هر کس می اومد خونمون جذب اتاقم میشد بر خلاف دیزاین کدر وتیره خونه اتاق من روشن وسفید بود .آا سرویس بهداشتی و حمام دو در مجزا داشتن ولی کنارهم بودن که تقریبا میشه گفت سر پیچ راهرو بود ..رفتم سمت هال نشستم رو کاناپه اصلا حواسم نبود داشتم برنامه امو واسه امروز میریختم که مامان صدام کرد
    مامان – زینب پس چرا نرفتی هنوز؟
    خواستم لب تر کنم که حمید پرید تو حرفم
    - مامان شام امشب با زینب امروز کلاس نداره ..نمیره دانشگاه
    متعجب نگاش کردم و گفتم
    - وا تو از کجا فهمیدی؟
    - انقد بلند بلند حرف میزدی که منم شنیدم ..
    ای خدا بگم چیکارت نکنه ،داشتم سعی میکردم کاری کنم در برم ولی مث اینکه نع ! نمیشد ..آخرم مث این شکست خورده ها..
    - باشه شام با من خودتو نکش فقط مرخصیتو بگیر چون فکر نمیکنم با شام امشب سالم از خواب بلند شی
    مامان هم اخماشو تو هم برد
    مامان – زینب زشته ..زبونتو گاز بگیر
    من – وا مادرم من که نگفتم خدایی نکرده بمیره گفتم شاید سلامتیش به خطر بیفته
    حمید – باشه اشکالی نداره بذار ببینیم تا کجا زور دارن خواهر بنده
    منم با کمال ادب و پر رویی گفتم
    - خود دانی.
    حمید داشت دکمه های لباسشو می بست نگاش کردم طبق معمول شیک وساده +مردونه ..شلوار جین سرمه ای..پیراهن مردونه سرمه ای ..کت مشکی جیرشو تن کرد اومد از در بره بیرون که مجید اومد خخ.. منم سرم با اینا گرم گرمه، شروع کردم به دیدزدن مجید .شلوار طوسی کتون ..لباس مشکی جذب که به خوبی هیکل ورزشکاریشو نشون میداد ..ساعت بند مشکی بزرگشو هم داشت می بست به مچ دستش تو حین همین کار رو به حمید
    مجید – حمید میری دانشگاه یا سرکار؟
    حمید – میرم دانشگاه بیا برسونمت..
    با هم رفتن سمت درو خداحافظی کوتاهی با مامان کردن ..منم که بوق .. ولی خدایی منتظرم ببینم چه خانومایی قراره نصیب این برادر های من بشه..مجید حدومد 1 ماه دیگه میخواد برای بورسیه اش بره کانادا و رشتش کامپیوتره..با اینکه یه پسر غد ومغرور به علاوه یه دنده ولی بازم حس میکنم با رفتنش دلم خیلی براش تنگ شه ..مامان از الآن خیلی نگرانشه و مدام اصرار میکنه که توهمین جا به تحصیلش ادامه بده ولی پاسخ داداش بنده چیزی نیست جز:مامان من خودم برای درسم تلاش کردم و نمیخوام با یه شغل آبکی ازش دست بکشم دوست دارم تا هرجا که میتونم ادامه بدم ..
    وای خدا این بدون شک یه اسطوره ای چیزی میشه با منطقش.
    حمید ارشد کامپیوتر شاخه علوم فناوری داشت و تو انتشارات معروفی که بخش اصلی اون از بخش های مهم ادب و فارسی کشور محسوب میشه کار میکرد و یه پریشای نقره ای هم داشت منم که دیگه معلومه زینب میرصانه ترم اولی سونوگرافی درس میخونم امشال رفتم تو 19 سال ..
    با بسته شدن از فکر بیرون اومدم tv رو روشن کردم ..طبق معمول تو این ساعت روشن نکنی سنگین تره .آهـــــــــــــا نه بذار بزنم شبکه 2 صبح ها واسه بچه مدرسه ای ها کارتون میذاره بد نیست به کودک درون هم حال و هوایی بدیم ..
    - زینب؟؟
    این مامان بود داشت منو صدا میکرد
    من – مامان دارم کارتون میبینم ..
    - اِ پاشو خجالت بکش ، چی میخوای واسه شام بذرای
    ول کن نیستن
    - مرده شور این شامو ببرن که نمیذاره آدم هیچ غلطی بکنه
    مامان- بسه تنبل ..من دارم میرم پارک ورزش
    قبول دارم ..یکم قاطی بودم کله صبح ..پرسیدم
    - کدوم پارک؟؟
    مامان- لا الله الا اله چند ساله تو این محل زندگی میکنی؟
    - از بدو تولد
    - زینب مادر بیا فردا بریم دکتر
    واقعا مامانم خیلی باحال بود ..از حرفاش خندم گرفت بود...
    من – دکتر که دکتر لازم نداره
    مامان – ایشالله دکتریتو ببینم
    - با دعای تو مادر حتماً میبینی ، این حرفا چیه میزنی؟
    - واسه شام میخوای چی درست کنی؟
    باز برگشت سر خونه اول ...ای بابا
    - اوووم ماکارانی با سالاد شیرازی خوبه؟
    - آره خوبه ..
    - کی بر میگردی؟
    - 10 خونه ام ..
    با خودم فک کردم امروز که بیشترشو بیکارم ..چیکار کنم که قرار بوده انجامش بدم وقت نشده.. روبه مامان گفتم
    - مامان کلیدتو ببر میخوام برم کتابخونه ..عصر برمیگردم ..
    - وا ناهار پس چی؟
    - یا خدا نکنه اونم انداختی گردن من
    خنده ی کوتاهی کرد و گفت
    - نه میگم ناهار نمیای خونه؟
    پوفی کردم
    - نه یه ساندویچی چیزی میخرم میخورم..
    سری تکون داد
    مامان – باشه من رفتم
    - به سلامت
    وقتش بود برم کتابخونه یکمی زبان مطالعه کنم بلکه جلو این مهندس کم نیارم ..خدا ..از هرکی میپرسی، زبان دانشگاهشو با بدبختی پاس کرده از شانس گند من جناب مدرک زبان اونم از کمبریج داره نگاهی به ساعت انداختم تازه شده بود 7 و نیم ..خوبه نیم ساعت دیگه میرم..tv رو خاموش کردم اومدم حرکت کنم سمت اتاق که دیدم اوه ..پدر گرام میرصانه بزرگ ..کیف بدست ازاتاقش خارج شد خیلی معمولی رفت سمت در..نع من واقعا موندم روحی چیزیم نکنه..اصن منو ندید ..چطوری ضایع تو دید بودم .تو همین افکار بودم که یهو برگشت سمت من ..وا؟
    بابا – حالا شام چی درست میکنی؟
    بَــــه بگو ..پدرم به فکر من نبوده شام ذهنشو مشغول کرده .ای از دست این خانواده
    - ماکارانی
    - اُوه جچوری امروزو سر کنم کوتا شب شه
    فدای تو پدر با اینکه ماکارانی از غذای مورد علاقه اش نیست ولی به دست پخت بنده احترام میذاشت..
    یه لبخند زدم تا در همراهیش کردم ..کفششو پوشید پیش قدم شدمو گفتم
    - خدافظ
    بابا برگشت یه نگاهی بهم کرد با لبخند گفت
    - خدافظ خانوم آشپز
    بَـه القاب جدید قبلا دکتر ..الآن آشپز بقیش اللـهُ اعلم..
    ...
    یه شال سرمه ای ..مانتو مشکی با آستین سه ربع و طلا کاری شه پوشیدم شلوارهای دم پا گشاد مشکیمو هم پوشیدم +سویشرت سرمه ای ساده ..کیف سرمه ای مو هم برداشتم..رفتم سمت میز آرایش کرم صورتم روهم زدم از اتاق اومدم بیرون ..رفتم سمت در منزل نگاهش سرسری انداختم همه چی رو چک کردم ..کالج ها ی مشکیمو پام کردم و درو بستم و رفتم تو آسانسور..نگاهی گذار برای دومین بار به خودم تو آیینه آسانسور انداختم ..رسیدم همکف..بازم brt های شلوغ ..کارتمو به سمت دستگاه بردم از صداش معلوم شد که میتونم برم ..خیلی زود یه اتوبوس اومدم
    "کتابخونه فرهنگسرا"
    کارت عضویتمو کشیدم و رفتم تو اول از همه با خانوم احمدی سلام کردم ..طی این چند سال که می اومدم کتابخونه هم با من آشنا شده بود هم با کیانا ..پارتیمون اینجا حسابی کلفت بود .با لبخند جواب سلامم رو داد .
    خ احمدی- بـَه زینب خانوم دکتر آیندمون ..
    ووویی چینقد این خانوم دکتر گفتنش میچسبه ..اصن آدم هوایی میشه.
    لبخندی زدم ورفتم سمت قفسه ها ی کتاب..اول آکسفورد و قواعد زبانو برداشتم بعد رفتم سمت تجربی و کتابی که یه جوراییی میخورد با پلاکت های خون مربوط باشه رو برداشتم رفتم نشستم رو صندلی های میز های وسط گوشمیو رو حالت بی صدا گذاشتم .سویشرتمو در آوردم .کتابا رو به ترتیب باز کردم مدت زیادی بود مشغول بودم دیگه کم کم داشتم میرفتم تو فض مطالعه که...
    - سلام خانوم دکتر..حسابی مشغولین..
    سرمو بلند کردم چشمام خورد به صورت پسری با موهای مشکی که با استایل فوق العاده قشنگی درستشون کرده بود ابروهای کم پشت ..دماغم سایز صورت ..چشما مشکی..با لباس طوسی روشن و شلورا جین مشکی .پاهاشم زیر میز بود نمیشد دید حیف من رو کفش مردا حساس بودم هر چند بعید میدونستم با این تیپ چیزی غیر از کفش بپوشه ..عرشیا سلیمانی هم ترمی مون بود تازه شناخته بودمش ولی من از اون دسته ها نبودم باهاش خوش وبش کنم ..داشت پالتوی مشکیشو در می آورد ..4 تا کتاب قطور هم جلوش بود ..یا خدا این چشه اینهمه رو میخواد بخونه ..بسم الله ارادت تو حلقم پسر..یه صندلی باهام فاصله داشت
    من – سلام ..بله ..
    صداشو خیلی پایین آورد طوری که مزاحم بقیه نشه .البته طرف من تا 6 تا صندلی کنارم ورو به روم کسی نبود ..طرف اونم دو نفر چند تاصندلی اونورتر مشغول مطالعه بودن ..
    عرشیا- خواستم عرض ادب کنم..
    اوهو با شعور تو دانشگاه محل سگم به کسی نمیده ..حالا عرض ادب ..بیخی باو..
    من – ممنونم
    دیگه هیچی نگفت منم دوباره مشغول شدم ..تا چند ساعت مشغول بودیم ..ساکت وآروم فقط صدای ورق زدن برگه ها گهگداری به گوش می رسید..
    - من دارم میرم نوشیدنی ای ،چیزی بخرم شما هم میخورید؟
    چه باشخصیته این
    - نه مرسی
    - ایندفعه مهمون من ...
    وا مگه من گدا گشنه ام که وقتی بگه مهمون من با سر برم
    - ممنونم من نمی خورم ..
    - هر طور راحتین ..پالتو شو برداشت و کتاب هاشو مرتب کرد ..رفت سمت در .بهش نمی اومد اینقدر مودبانه برخور کنه ..سرمو گذاشتم رو دستام نفهمیدم چی شد .
    تو یه لحظه دوباره به خودم اومدم و سرمو بلند کردم اول از همه به ساعت مچیم یه نگاه انداختم 12 بود..یا خدا نیم ساعت خوابیدم ..سرمو چرخونم که دیدم !!
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |14|

    دیدم یه پالتوی مشکی رو شونه هامه پالتو رو از روی شونه هام برداشتم سرمو چرخوندم دورو اطرافم و دوباره به پالتو نگاه کردم حدس زدم مال عرشیا باشه ..صدای قدم هایی که داشت نزدیک میشد باعث شد برگردم دیدم عرشیا داره میاد سمت صندلیش..چشمش به من که خورد
    عرشیا – خوب خوابیدین؟
    ایشش.
    - پالتو رو رومیز جلوش گذاشتم و گفتم
    - ممنون
    - کتابامو مربت کردم و روهم گذاشتم ..این طوری معلوم بود این صندلی مال کسیه و جاش رو پر نمیکردن .رفتم سمت سرویس بهداشتی بیرون سالن انتهای راهرو بود اونم سمت چپ رو به روی شیر آب وایسادم ..به صورتم آب زدم اومدم بیرون ..گوشیمو چک کردم دوتا پیام داشتم یکی از حمید بود فرستاده بود
    - از الآن دلم واسه ماکارانی شب داره ضعف میره..
    فضول حتما زنگ زده از مامان، فوضولی کرده و غذارو پرسیده فرستادم
    - چنان غذایی بپزم انگشتاتو باهاش بخوری
    پیام دومی از کیانا بود پرسیده بود کجام..
    فرستادم
    - کتابخونه دارم جور بعضیا رو میکشم ..
    گوشیو گذاشتم تو جیب مانتوم و رفتم محوطه ی کتابخونه تا از رستوران گوشه محوطه چیزی بگیرم ..راهش یکم زیاد بود منم بی حوصله قدم زنان میرفتم که صدای عرشیا باعث شد وایسم وبچرخم ..
    - چه عجب ؟
    - بدون مکث جواب دادم
    - چه عجب و چی؟
    - بالاخره دلتون اومد اون پول های نازنینتونو خرج کنید ..
    انگار دلش میخواست به یه طریقی صحبت کنه ..شایدم اذیت ..نه مث اینکه باید دوباره برگردم رو کانال خودم ..
    - ببخشید پول تو جیبی هام فقط اندازه ی غذا خوردنه نه چیز دیگه ..
    زد زیر خنده ..
    عرشیا- آخی بِگردم میخواین کمک کنم یه امروز بد نگذره ..
    پرو ..پرو میگه بهم پول بده ..خدایا اینا دیگه کین یه ساعت مؤدب و مهربون ..یه ساعتم بی ادب و گند اخلاق اخمامو تو هم بردم..
    - نه جناب پولاتو واسه خودت نگه دار به جاش یکم شعور به خرج بده ومؤدب باش..
    جدی شد ..جدی تر از اونی که فکر میکردم .تو فاصله ی چند قدمی من ایستاده بود حالا کفشاش معلوم بود کالج های ورنی ..جون ..برم تیپو ..اون موهات تو لوز المعده ام ..ای کاش کیانا بود بسی شاد می بودیم.راه افتاد همونطور که برگشتم و به راهم ادامه میدادم رسید بهم و گفت
    - شوخی جنبه میخواد ..
    تند وبی اعصاب جوابشو دادم
    - ... فرض میکنیم من ندارم ..
    سرعتشو بیشتر کرد و رفت سمت رستوران منم همچنان به همون سمت میرفتم ولی با سرعت خیلی کمتر..صدای گوشیم بلند شد درش آوردم و گذاشتم دم گوشم
    - چیه؟
    کیانا بود ..
    - دلمون رو خوش کردیم بپرسیم چی شد
    - چیو چی شد؟
    - این بحث داغت با عرشیا سلیمانی..
    وایسادم سرجام سرمو بلند .کردم و دورم چرخیدم ..بعله سر کار خانوم پشت بنده بود ..گوشیمو آوردم پایین .گوشیشو آورد پایین. ازم خیلی دور نبود نیشش باز شد ..داشت می اومد سمتم لبخند مرموزی داشت بالاخره با اون بوت های کرمی مسیرو طی کرد و رسید بهم .
    - سلام بر خواهری خودم
    - سلام اینجا چی کار میکنی؟
    - بابا پیامت متحولم کرد ..عذاب وجدان گرفتم ..
    - خخ.. حالا دلسوز شدی واسه ما ..برو ..برو..
    - چی شده بود..؟
    - چی رو میگی
    - اَه.. آی کیو عرشیا سلیمانی رو میگم..
    - ول کن بابا امواجش خرابه یه ساعت مؤدب و محترم یه ساعت به قول خودش شوخ !!
    - حالا مگه چی گفته بود ؟
    - صبح که اومدم مشغول خوندن بودم چشمم به جمال آقا منور شد ..یه سلام واحوال پرسی کوتاه دیگه حرفی نشد تا اینکه بعد از چند ساعت بلند شد و بهم تعارف نوشیدنی زد منم میل نداشتم تشکر کردم ..
    کیانا با شوق گفت
    - خُب
    - ول کن بابا ..وقتمو گرفتی ..
    - اَه بگو دیگه ..دلم برای این ریز تعریف کردنات تنگ شده بود ..
    اعتراض کردم
    - کیانا گشنمه .غذا بهم میدی بقیشو برات تعریف کنم ..
    به قیافه در همِ حاصل از گشنگیِ من نگاهی کرد و پوزخندی زد
    - خدارو شکر که میشناسمت ..بیا بریم سمت نیمکتا ..میدونستم غذا میخری برات ساندویج خونگی آوردم ..
    دستمو انداختم رو شونه اش
    من – دوست دارم مامان

    نمیچه خنده ای کرد
    - ای پاچه خوار..
    بدون نگاه به اون آدم موجی برگشتیم به سمت نیمکتا..
    کیانا برگشت سر موضوع ..
    - حالا میگی یا نه ؟
    این چرا انقد کنجکاو بود خدا میدونه ..
    من – کجا بودم ؟
    - تعارف نوشیدنی زد ..
    - آهــاا.رفت و منم مشغول خوندن بودم خوابم گرفت سرمو گذاشتم رو میز نفهمیدم چی شد به خودم اومدم دیدم نیم ساعت خوابیدم
    کیانا- چه کم خوابیدی من بودم خر و پف راه می انداختم ..
    من - خخ.. از تو بعیدم نیست ..
    - هـ هـ..بگو ادامش.
    من –ای بابا..گیری دادیا.. دیدم آقا پالتو شو انداخته رو شونه ی من و خودش رفته تا کتاب از قفسه ها بیاره ..نیش کیانا شل شده بود..
    اخمی کردم و بالحن سرکوب کننده ای
    - کیانا جمع کن اون توهمات فضاییتو ..
    - چه رمانتیک ..


    - اَه ..ول کن بابا هیچی دیگه پالتو رو از روم برداشتم و گذاشتم رو میز اومد سمتم گفت بیدار شدی منم بابت پالتو تشکر کردم
    کیانا - مگه سردت شده بود ؟
    -فقط اینو میدونم که به قدری گرم شده بودم که اونهمه خوابیدم .کیانا با لبخند منتظر نگام میکرد ادامه دادم
    اومدم محوطه داشت میرفتم سمت .رو به کیانا گفتم بشینیم رو این نیمکت یا اون نمیکت ..کیانا دستمو گرفت و کشید سمت نیمکت اونوری..نشست
    کیانا – بشین ..
    نشستم – برگشتن میگن چه عجب دلت اومد از پولات استفاده کنی..
    - تو هم افتادی رو دنده ی کل
    - ای بگی نگی..گفتم ببخشید پول تو جیبی هام اندازه ی غذا خوردنمه ..اونم زد زیر خنده ..
    کیانا هم داشت میخندید که سوقلمه ای بهش زدم
    من – ببند ..
    سر همین اینطوری اخمات رفت توهم ..
    - تو از کجا دیدی؟
    - خب دیگه
    - نه باوو پرو میگه میخوای بهت پول قرض بدم بهت بد نگذره ..منم گفتم پولات واسه خودت و یکم شعور به خرج بده و مودب باش..آقا واسه ما عصبانی میشه و میگه شوخی جنبه میخواد ..
    از یاد اون حرف واقعا عصبانی شده بودم ..دندونامو رو هم می ساییدم و با پاهام ضرب گرفته بودم رو زمین
    - کیانا از تو کولش دوتا ساندویچ با یه بطری آب معدنی آورد بیرون .گرفت به سمت من
    کیانا – بخور ..جوش نزن ..حالا بدم نگفته ..
    با غیظ برگشتم سمتش طوری نگاش کردم که گفت :الان میرم میارمش به پات بیفته ..
    از حرفش خندم گرفت ..
    من – نه زحمت نکش خودم استعدادشو دارم ..
    کیانا که انگار چیزی یادش اومده بود با هیجان پرسید
    کیانا – راستی پیمانو دیدی؟
    از این حرفش عصبانی تر شدم طوری سرمو برگدوندم تو صورتش که رنگش انگار پرید ..
    من – تو میدونستی؟
    - نع ..نه به جون تو .همین که از در رفتی بیرون اشکان بهم گفت ،باور کن منم نمیدونستم .حالا چی شد؟ دیدیش؟
    - آره .
    یه گازی به ساندویچ زدم ..الویه بود با مخلفات ..
    من – نوشابه نیاوردی؟
    - کوفت ..نگفتی؟
    - چی رو
    - پیمان رو میگم .
    هیچی باو .قرار شد یکشنبه ها و سه شنبه ها ساعت 4 برم تا باهم کار کنیم ..
    - همین؟؟
    - می گم فضول شدی میگی نه. همین .
    - حتما باز کل کل کردین..
    - اون که کار همیشگی مونه ..
    خندیدم
    من – نمی خوری؟
    - نه بخور میخوام برم خونه ..
    با لحنی پر از ناز ..در خور چهره ای مظلوم گفتم
    - پس منم میرسونی؟
    کیانا – با کدوم ماشین؟
    - وا یابو چش شده ..
    دندوناشو محکم به هم فشار داد و با لحنی پر از حرص
    - صد بار گفتم با آزی من شوخی نکن ..
    منظورش آزارای مشکیش بود ..
    ادامه داد
    - خراب شده گذاشتم سر راه تعمیرگاه با سواری بر میگردم میای بریم؟سرراه میرم تعمیرگاه ماشینمو ببرم..
    - نه ولش کن باید برم چند تا فصل دیگه مونده ..میخوام یه نگاهی بهش بندازم ..
    یاد پیمان افتادم ..موضوع داغ بود گفتم بچسبونم به تنور..
    من – راستی کیانا می دونستی پیمان از دانشگاه کمبریج مدرک زبان داره ..
    ابروهاش بالا رفت .
    کیانا- هـــــــــــــــــــــ آآآن ؟؟؟
    خخ ..چشماش اندازه سکه 50 تومنی بود ..
    کیانا – همون تو اومدی کتابخونه
    من – خوشم میاد زود میگیری
    کیانا که انگار هنوزم باورش نمیشد
    کیانا – بابا بیخیال ..بهش نمیخوره ..
    - چرا اتفاقا اینطور که معلومه خوب بهش میخوره ..
    ساندویچم تموم شد ..بلند شدم
    - مامانی دستت طلا مث همیشه خوش مزه ..
    لبخندی زد
    - نوش جونت ..
    سرشو کمی کج کرد و پرسید
    - زینبی پس من برم دیگه؟
    - آره برو ..خودم بر میگردم ..
    تا دم میدون گل کاری شده محوطه همراهیش کردم و با خداحافظی ازهم جدا شدیم ..
    برگشتم سمت سالن ..رفتم تو ..بعـــــله آقا نشسته بودن و حسابی مشغول
    با کشیدن صندلیم به سمت عقب سرشو بلند کرد بی توجه بهش نشستم ..نگاهشو تا چند لحظه رو خودم حس کردم ولی کمی بعد متوجه شدم مشغول خوندن شده ..
    منم شروع کردم به خوندن سرگرم شده بودم و میخوندم ..یه نگاه انداختم به ساعت دیدم 3 بود ..و منم تا یک ساعت دیگه باید برمیگشم .حسابی خسته شده بودم چشمام درد گرفته بود حس میکردم الآنه که از جا کنده بشه دستمو گذاشتم رو میز سرمو گذاشتم رو دستام چشمام رو هم بود که صداشو شنیدم ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |15|
    -فکر نمی کردم ناراحت بشی
    همونطور که سرمو گذاشته بودم جواب دادم .
    - نشدم ..
    - پس چرا با اخم وتخم رفتار میکنی؟
    - نکنه باید ناز بکشم ؟
    صدای پوزخندشو خیلی خوب شنیدم ..
    - نه ولی تو اخم کردن آدم حرفه ای هستی؟
    - شما هم تو تغییر رفتار
    خندید
    -با رفتارام گیج شدی؟
    - خ توقع داشتی عاشق شم ..
    - نه بابا..شما محکم تر از این حرفایی
    نگاه پسره یکم جواب دادم دوباره کانالشو تغییر داد .. این دیگه کیه.
    - اُهـو. متخصص
    - دیگه یگه
    صدای عقب رفتن صندلی و قدم هاش همانا ..به خواب فرورفتن منم همانا ..تو همین حالت خواب وبیداری بودم که حس کردم دستم یخ کرد به خودم اومدم و سرمو بلند کردم یه رانی خنک کنار دستم بود با صداش به سمتش برگشتم و نگام افتاد به نگاهش
    عرشیا – مهمون من ..یکم از خواب دست بکش ودل بده به درس
    چقدر این خودمونی و پررو اِ
    من - زوری زوری امروز کمک کردیا !!
    - شما بزن به حساب دوستی
    من - از کی شدیم....
    حرفمو نصفه گذاشت
    - از الآن که دیگه می شیم ..ناسلامتی هم ترمیم
    - امروز واقعاً حس نبود باهاش کل کل کنم ..علاوه بر همه ی اینها ساعت یه ربع به 4 بود ..کتابارو جمع کردم رانی رو برداشتم یکم نزدیک شدم بهش .
    من – بابت رانی ممنونم ..ولی پول تو جیبیام در حدی نیست که بعداً مهمونتون کنم ..خدافظ
    مهلت واسه شنیدن جوابش ندادم و زود رفتم سمت قفسه ها ، کتابارو گذاشتم و چند تا کتاب دیگه برداشتم و رفتم سمت خانوم احمدی کتابا رو برام تو دفتر چه عضویتم نوشت خیلی گرم وخلاصه خدافظی کردم و اومدم بیرون ..
    از فرهنگسرا خارج شدم چشمم افتاد به مرد مسن کنار تاکسی سبز رنگ رفتم سمتش و گفتم ..
    - آقا دربس

    **

    با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم تو خونه دیدم مامان پاهاشو دراز کرد و رو مبل و خیلی آسوده داره فیلم نگاه میکنه ..بابا هم روزنامه به دست مشغول چک کردن تحولات سیاسیه ..سیاست؟ هـ بیخیال باو ..
    من – سلام
    هاج واج منو نگاه کردن وهم زمان باهم " سلام" کردن ..
    انقد تو خودشون بودن متوجه من نشده بودن ..جلل خالق..اینا عجیب شدنا ..
    رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم ..آبی هم به دست وصورتم زدم .. دراز کشیدم ..مشغول دید زدن کتابی بودم که گرفته بودم ..ولی خواب امون نداد و خیلی زود رفتنی شدم ..
    بیدار شدم یه ساعت ونیم گذشته بود . رفتم آشپز خونه و قابلمه رو پر آب کردم .گذاشتمش رو گاز..تا آب ماکارانی جوش بیاد بازدیدی هم از یخچال منزل کردم ..کمی خسارت زدم ..مواد ماکارانی رو آماده کردم همزمان ماکارنی رو آبکشی.
    مواد و ماکارانی رو مخلوت کردم وگذاشتم برای دم کشیدن ..وقت اضافی بود یه سالاد شیرازی خوفم درست کردم و گذاشتم تو بخچال خنک شه ..
    موقع شام بود وهمه تو خونه بودن انگار همشون امشب وقت شناس شده بودن ..چه معجزه ای کرده دست پخت من با اینا ..خخ .. میزو چیندم .. خدارو شکر بخیر گذشت و خوب از آب دراومد ..برای امیدواری من و تکرار این کارای خیرانه ام تعریف کردن .. بنده هم مثلاً خر کیف..خدا خیر بده این مامانو که موقع جمع کردن کمکم کرد ..ظرفا رو شخصاً شستم ، بعدم مسواک .. مستقیم اتاق،تخت و خواب.

    " کیانا "

    ماشینمو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم ..وراه افتادم سمت ساختمان دانشگاه یه نگاهی انداختم به ساعت اوه . اوه چه زود 8 شد بجنب کیانا که عظیمی می کشتت..عین بیدم می لرزیدم ..چقد سرده ..امروز یکشنبه است ودقیقاً یک هفته از خواستگاری مهرداد می گذره پس بالأخره امروز جوابو باید به عمه سحر بدیم .وایی خدا .رسیدم تو ساختمان از میان دانشجوها رد شدم و رفتم سمت کلاس هنوز تو چند قدمی کلاس وایساده بود ..داشت با استاد کریمی صحبت میکرد ..خوشتیپ ومردونه یه ظریف بافت سرمه ای پوشیده بود با شلوار مشکی ..پالتوی مشکیشو هم انداخته بود رو ساعد دستی که کیف چرم رو باهاش گرفته بود ..کفش های چرم قهوه ای روشنش با کیف هاش ست شده بود ..عجب هیکل و تیپی داره این عظیمی .. خوشبحال اونی که زنش میشه..دست راستش که صاف وموازی بدنش بودو تکون داد و آورد بالا انگار می خواست به ساعتش نگاه بندازه الآنه که بره تو کلاس قدم هامو بلند تر کردم و قبل اینکه با استاد کریمی خدافظی کنه پامو گذاشتم تو کلاس.بچه ها اول فک کردن استاده یهو ساکت شدن با دیدن من دوباره برگشتن به حالت خودشون .. کوله طوسی زینبو دیدم سرمو کمی چرخوندم بله خانوم مثل همیشه داره می خونه این دختر از خوندن اونم الآن چی عایدش میشه آخه ..کولشو برداشتم
    سرشو چرخوند سمتم
    زینب – بدو بدو بشین صندلیتم بکش جلو .
    از لحن هولش تعجب کردم ..انگار یهو برق گرفتش..
    من – علیک سلام
    - بکش جلو این صندلیتو دیگه ..
    - وا ..
    - اَه. بدو ..
    صندلیمو کشیدم جلو این چشه .چرا انقد هوله؟
    واسه چند ثانیه چشماشو بست وپوفی کرد
    زینب – آخیش..می مردی زودتر می اومدی .
    به صندلیش تکیه داد ..همچنان متعجب گفتم
    - اومدن من آخه به تو چه ربطی داره؟
    تو همین حال ژاکت قهوه ای امو در آوردم اومد جواب بده که بالاخره عظیمی اومد سرکلاس.
    بچه های جلویی بلند شدن .. این دخترا هم هر چی ناز و عشـ*ـوه داشتن ریخته بودن تو صداشون و به عظیمی سلام می کردن..خب عجیبم نبود عجیب زینب بود که برعکس همیشه که به تیپ و قیافه اهمیت میداد به این از خود راضیه گند اخلاق هیچ توجهی نداشت ..منم خنثی بودم کلاً ..ولی طرفدار تیپش بودم . با پا زدم به پای زینب چون نگاه عظیمی یهو اومد روش ..اونم با بی حوصلگی بلند شد انگار زورش می اومد. فک کنم کم کم داره نشون میده همون علاقه ای که نسبت عظیمی گفتم بودمو.. عظیمی در جواب اونهمه زحمت دخترا فقط سلام کرد و بفرمایید گفت..نشستیم ..کلاستورمو گذاشتم رو میز و بازش کردم ..مشغول گوش دادن به صحبت های عظیمی بودیم که زینب دفترچه شو گذاشت رو میز و توش نوشت .. صندلی منو زینب چون ته کلاس بود از همه به هم نزدیک تر بود ..کسی هم گیر نمی داد ..
    نگاه کردم به نوشته اش
    - بالأخره عروس خانوم جواب میدن امروز؟
    دفترچه مو درآوردم که ضایع نشه نوشتم
    - بَلا خوب آمار همه چی رو داری!
    نوشت - دیروز مامانت زنگ زد
    مامان ؟ خواستم ادامه بده نوشتم ..
    - خب؟؟
    - ازم خواست بازم باهات حرف بزنم شاید نظرت عوض شه ..
    ازدست این مامان
    - خ..
    - کوفت مگه الکیه ؟ خره ! بحثه یه عمر زندگیه
    - مشاور، برو زندگی خودتو سامون بده بذار درس گوش بدم
    - چی رو گوش بدی داره دوره میکنه ..
    - وا؟..راستی؟؟ ..کی اینا رو گفت؟؟
    - همون روزی که خوابت می اومد کل ساعتش تو خواب بودی
    - اونوقت این همه رو درس داد؟
    - بعله .
    باب این عظیمی کیه دیگه ..
    - پس ولم کن بذار گوش کنم بعداً قبلی ها رو واسم توضیح بده ..
    - باوش ولی هر چیزی خرج داره .
    - می رسونمت خونه .
    - آخ ..آره خوبه امروز خیلی سرده ..
    دیگه هیچ حرفی رد وبدل نشد و کلاس عظیمی به خیر و ناخوشی تموم شد .آخه من بدبخت یه روز خوابم می اومد .سرمو گذاشتم رو میز جمعاً 10 دقیقه هم نخوابیدم چجوری اینا رو درس داد؟خوبه دوره کردا وگرنه خدا می دونست ..
    وسایلمو جمع کردم و گذاشتم تو کوله ام نگام افتاد به سمت راستم .. دیدم عرشیا سلیمانی دقیقاً یه صندلی اونورتر من نشسته وحواسش پرت زینبه نگاهمو حس کرد چشمش سمتم چرخید سری به نشونه سلام تکون داد منم زیر لب جوابشو داد.. برگشتم دیدم زینب سرش تو گوشیشه صفحشو خاموش کرد کولشو برداشت تو همین حین که می انداختش رو شونه ی چپش قیافه اشم یکم پکرشده بود.. بلند شدم و گفتم
    - چرا پکری زینبی؟
    - بیا فعلاً از شر این چشمای میر غضبی راحت شیم
    راه افتاد به سمت در کلاس..منم به طبعیتش راه افتادم چرا پکر شد؟؟ از کلاس که زدیم بیرون ..با حرص شروع کرد به غر شدن
    زینب – ایشالله چشماشو از کاسه در بیارن
    - چته چرا جوش آوردی؟
    - مرگ !! وقتی بهت میگم صندلیتوبکش جلو مونگول بازی در نیار مث آدم حرف گوش کن ..
    - حالا دلت از یه جا دیگه پره داری سر من خالی می کنی؟
    - وای کیانا ..لازم باشه کلاسمو عوض میکنم ..
    - چرا؟؟ مگه چی شده ؟ مثل آدم حرف بزن ..بفهمم..
    - بابا این آقای موجی گهگداری نگاشو می انداخت رو ما .حالا مگه بر می داشت ؟
    -آاااااااااا.. دیدم تا چند دقیقه پیش حواسش به تو بود
    با لحن خاصی پر از شیطنت گفتم
    - زینبی خودتو آماده کن
    - واسه چی؟
    - خواستـگاری
    - گمشو بابا..باز توهم زدی؟؟..باز تو توهم زدی؟؟
    - جدی میگم این به کی محل می ده که تو دومیش باشی؟
    - به من چه به کی محل نمیده به کی محل میده
    داشتیم از پله ها می رفتیم پایین .
    - حالا بیخیال تو از اون آدمایی نیستی که واسه این چرت و پرتا پَکَر باشی..
    - نه بابا تو این فکرم چطوری پیش اون سر کنم ؟
    نفهمیدم کی رو میگفت
    من – اون؟؟؟ کی ؟؟
    محکم نام برد
    - مهندس راد
    - مهنـــدس راد؟؟
    سرشو گرفت سمت بالا
    -آخ خدا یه عقل سالمم عنایت کن به این بنده ی محتاجت .
    پیمانو میگم . پیمان راد
    زدم زیر خنده
    اخم کرد و پرسید - کوفت چته .. چرا می خندی؟
    - آخه دختر سر این اینهمه پَکَری ..دستمو انداختم رو شونه اش و ادامه دادم
    - نبینم پَکَریتو ..ما همیشه زینبو شیر دیدیم نه روباه
    از خود راضی جوابمو داد
    - نه بیا وببین
    - پس این قیافه پکر مال کیه
    - یه نگا بندازی به چشمام می فهمی
    خم شدم سمت صورتش ..چشماش یهو گرد شد ..ابروهای مشکیشو بالا برد..ازش فاصله گرفتم ..معلوم بود چشماش یکم قرمز بود حتماً کامل نخوابیده ..ولی خواستم اذیتش کنم از پَکَری در بیاد ..
    - هـــــــی عاشقی پدرت بسوزه ..الهی .. از توی عمق چشمات دارم عشقو حس میکنم ..
    پقی زد زیر خنده ..
    زینب- بابا تجربه ..
    یکم جدی شد
    - مُرده شورت چطوری دکتر شدی؟
    جواب خودشو به خودش برگردوندم
    من – معلومه به قول بعضیا با کنکور..
    تقریباً رسیده بودیم دم درهای ساختمان .. درها چشمی بود حین اینکه شوخی می کردیم و می خندیدم خوردیم به دانشجوها که پشت درها وایساده بودنو روضه می خوندن ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |17|
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] به بیرون ساختمان نگاه کردم ..بارون بی وقفه می بارید ..با ذوق رو به زینب[/BCOLOR]
    وای زینبی بارون
    - آخی بدو بدو بغلش.. نگاه کن توروخدا.. اشکان چطوری باهات میاد بیرون ؟
    بی ادب مسخره کرد ..پشت چشمامو نازک کردم
    - وا .خیلی دلتم بخواد به راحتی ..مگه چمه
    - موندم چت نیست
    یاد اذیتامون افتادم مثل اینکه ما دست بردار نیستیم با لبخند گفتم
    - پایه ای بریم؟؟
    کلاه پالتو کرمی رنگشو که با مانتوی قهوه ای طبق معمول تا یه وجب بالا زانوهاش پوشیده بود رو انداخت رو سرش
    زینب - من آماده ام
    خواستیم بریم اما با صدایی که ما رو مخاطبش قرار داده بود متوقف شدیم ..برگشتیم
    - فکر کنم قراره دو تا موش آبکشیده رو امروز از نزدیک ببینیم
    عرشیا بود و امیر علی صدیقی و بابک قدمی..این فامیلیا رو هم به لطف عظیمی آموخته بودم ..عرشیا با یه لبخند کزایی داشت به زینب نگاه می کرد..امیر علی داشت می خندید و این سخن بزرگ از آقای قدمی بود ..زینب روشو کرد سمت بابک و در حالی که من مخاطبش بودم
    زینب- کیانا جان بیا بریم ..فکر کنم امروز قراره آقایونو تو علفزار ببینیم
    بابک وامیر علی هنوز لبخند رو لباشون بود ولی عرشیا لبخندشو جمع کرد وجدی شد ..خ ..فکر کنم فقط عرشیا فهمید زینب چی گفت ..اومدم کمکی کنم که اون دوتا هم زودتر از جهل در بیان ..
    من با لبخند اضافه کردم - اگه چهار تا گاو وگوسفندم داشتیم معرکه میشد
    زینب- آره طفلکیا دلی ازعزا در می آوردن
    خ ..نگاهاشون یه جوری بود ..اخما دیگه کم کم داشت می رفت تو هم .ماهم آماده دِ دَرو ..دیگه هیچی نگفتیم و از در اومدیم بیرون ..بارون کم شده بود ولی دوباره شدت گرفت از غذا ما هم آدم نبودیم که عین خیالمون نبود و می دوییدیم سمت پارکینگ حداقلش 5 مین بیشتر فاصله نبود ..تو راه می دوییدیم و می خندیدیم ..من که عاشق بارون ! صدام مخلوطی از جیغ و خنده
    - اِی زینب چقد حال کردم زدیم تو دک و پزشون
    زینبم در حالی که می خندید
    - باز عرشیا اون دوتا خل رو بگو بعد حرف من هنوزم لبخند رو لبشون بود
    به اینجا که رسید دیگه کم مونده بود بشینیم وبخندیم آخه مگه یه پسر چقدر می تونه خر باشه که نفهمه ما چی گفتیم بعد از تقریباً 6 مین رسیدیم پارکینگ ، دزگیرو زدم آدم زیادی اونورا نبود معلوم بود همه تو گیر کرده بودن ..
    من – نگاه کن هیچکسی نیست
    زینب – آره ..فکر کنم جنتلمناشون ما بودیم
    خندیدم با صدای نسبتا کلفت
    - از این حرفا نزن دلاور
    زینب- چاکریم همرزم ..به پاس این افتخار بذار من برونم
    دستمو به حالت نه گرفتم به سمتش
    - نه قربونت تو هر وقت قبول کردی اسمش آزی خوشگله است من سوئیچشو دو دستی بهت تقدیم میکنم .
    اخماشو جمع کرد به طرز جالبی درو باز کرد تو حین سوار شدن و نشستن رو صندلی شاگرد بود که..
    زینب- حالا دیگه مردم واسه یابوشونم ارزش قائل میشن
    چرخیدم سمت در ..درو باز کردم ونشستم پشت فرمون
    - قول میدم وقتی ماشین خریدی جبران کنم ..از الآن براش عناوین و القاب لیست کردم
    - دلتو خوش نکن وقتی یابو به این خوبی هست چرا ولخرجی؟
    گاهی وقتا دلم می خواد سرمو از دست زبون این بکوبونم تو شیشه …. یکی زدم به بازوش
    زد زیر خنده و گفت
    - بدو ..می خوام زود برسم خونه
    رو تو ببرن الهی ..
    - چشم .. امر دیگه ؟؟!
    - نه حواستم جمع کن خیابونا لیزه
    ای پر رو .این خداییش اهل کم آوردن نیست . به هیچ وجه !
    زینبو رسوندم خونشون با یه خدا حافظی خرکی و خنده دار از هم جدا شدیم ..رسیدم جلو در خونه ریموتو زدم و رفتم داخل پارکینگ . آزی خوشگله رو پارک کردم .. با آسانسور رفتم بالا ..وقتی رسیدم تو خونه با صدایی بلند گفتم
    - ســــــلــــــلام..من اومدم
    بوت هامو از پام در آوردم و لنگون لنگون رفتم تو پذیرایی که دیدم مامان داره با تلفن حرف میزنه ..آروم با تکون دادن دستم پرسیدم کیه؟ مامانم با لبخونی بهم فهموند که داره با عمه سحر حرف میزنه ..به علامت اوکی سرمو تکون دادمو گفتم : بگو جوابش منفیه ..مامان سرشو تکون داد یعنی اینکه باشه ..رفتم تو آشپزخونه یک لیوان آبمیوه هولو با یه کیک که مامان درست کرده بود خوردم ..رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ..زنگ زدم به اشکان که حالشو بپرسم ..خیلی زود جواب داد
    - سلام کیانا خانوم خوبی؟
    - سلام ممنونم توخوبی؟
    - ای بدک نیستم
    - شرکتی هنوز؟
    - تو ماشینم ..دارم بر می گردم خونه
    - آاا..حواست باشه خیابونا لیز و سُره
    - چشم سرکار
    بعد کمی مکث صدام کرد
    - کیانا ؟؟
    - بله
    - عمه سحر چی شد؟
    هو ..چه خوب یادشه ..جدی جدی اشکان اینهمه رو این موضوع حساسه ؟
    - همین الآن مامان داشت صحبت می کرد
    - خُـب
    - خـُب به جمالت
    - مامانت جوابو گفت ؟
    - آره گفت . با اجازه ی همه بعـله
    توقع داشتم الآن از شوخی من بزنه زیر خنده یا پوزخندی چیزی..ولی نه بلکه صداش جدی شد
    اشکان - بچه شدی؟
    -آخه ..مگه من احمقم نظر عوض کنم ؟
    - نه ولی بعضی وقتا این کارا ازت بر میاد
    - برو ...اصن اشتباه کردم زنگ زدم
    شروع کرد به خندین و من کلی انرژی گرفتم ..انگار خیالش راحت شده .. بود تازه داشت گرم میشد ..
    - چرا قاطی میکنی؟
    - قاطی نکردم ..فقط فهمیدم خریت کردم زنگ زدم بهت
    - مارو باش میگیم کیانا خانوممونه..
    - خیلی دلتم بخواد
    - باشه تو پرنسس
    یه چند دقیقه به این چرت و پرتا ادامه دادیم بعد خداحافظی کردیم

    "زینب"

    یه ساعتی میشد که از دانشگاه رسیده بودم خونه غذامو خوردم و ظرفا رو شستم ..اومدم برم سمت اتاق که مامان گفت
    - زینب دو هفته می گذره هنوزم کار تحقیقت تموم نشده؟
    - نه مامان خودت می دونی که سنگینه ، هــــوو 100 صفحه ..من تونستم 40 صفحه اشو انجام بدم
    مامان – حالا نمیشه امروزو نری ؟ می بینی که شدت بارون زیاده
    - نه مادر من نمیشه ، باید تمومش کنم 4 هفته دیگه بیشتر نمونده
    - پس زنگ می زنم آژانس بیاد
    - ول کن مامان این لوس بازیا چیه خودم میرم ..بارونه دیگه ..سنگ نمی باره که
    - یا با آژانس می ری یا بیخیال میشی
    - مامان ول کن تورو خدا بذار برم
    - پس ببین کیانا باهات نمیاد ؟
    - نه امروز کلاس زبان داره
    - اینی که گفتم کوتاهم نمیام ..یا با آژانس میری یا می مونی تو خونه
    اَه خیلی وقت دارم ..این سه شنبه هم بره که دیگه بدبختم .. 4 هفته بیشتر نمی مونه ..کوتاه اومدم
    - باشه میرم آماده شدم
    - زینب؟
    - بله
    - می خوام یه روز این آقای راد که باهاش کار می کنی رو ببینم
    - وا تحفه اس مامان ..این همه آدم گیر دادی به این
    - چیه مگه ؟ از شأن و شعوناتت کم میشه ؟
    هیـن بلندی کردم
    - وای خدا مرگم بده شما تاج سرین ..موجبات عظمت و شکوه بنده ..نگین این حرفا رو بانو
    - هنوزم در مورد پولش باهات حرفی نزده ؟
    - نه هر چی میگم ..طفره ..میره میگه لازم نیست
    حتماً به خاطر رو در بایستی نمیگه
    - آخه من چه نسبتی باهاش دارم که بخواد گیر کنه تو رو در بایستی
    - نمی دونم ولی اینطوری که نمیشه
    سرمو تکون دادم
    من – بذار تحقیق تموم شه یه فکری میکنم براش
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |18|
    راه افتادم و رفتم تو اتاق ..در کمدم رو باز کردم از میان مانتو ها مانتو طوسیمو بیرون آوردم و جلو آیینه تنم کردم مث همیشه تا یه وجب بالا زانو ..شلوار مشکی که طبق معمول تا نزدیکی زانوهاش تنگ بود و پاچه هاش کمی گشادتر رو پام کردم ..کشومو باز کردم و شال گلبهی مو در آوردم و مرتب سرم کردم اهل این کارا نبودم که موهامو مدل بدم وبریزمشون بیرون شالمو همیشه مرتب سرم می کردم و تو خط جلف بازی نبودم ..کیف ورنی مشکیمو که تازگی با یه کیف مجلسی دستی خریده بودم رو برداشتم ..وسایلمو توش گذاشتم ازجمله موارد لازم که روی عسلی کنار تخت بود " گوشی و هندزفری"..جلو میز آرایش وایساده بودم فقط یه رژ مات صورتی که ترکیب خوبی با شال سرم داشت رو به لبام زدم دستی به مانتوم کشیدم که صدای مامان از تو هال می اومد ..
    - زینب !؟ زینب!
    بلند جوابشو دادم
    - بلـــه؟!!
    - بدو اومد ..
    نگاهی به ساعت انداختم .اوه خیلی دیر شده ساعت 3:45 مینه است و تا اونجا نیم ساعت راهه ..با این حساب که یه ربع تأخیر داشتم ..اَه بمیری زینب بازم لفطش دادی! ببینم میتونی جلو این پسره ضایع بازی در بیاری یا نه ؟؟
    در اتاقو باز کردم که یادم افتاد شال گردن و پالتومو برنداشتم برگشتم تو اتاق ..پالتوی مشکیمو که دو سه سانتی پایین تر از مانتوم بود و میشه گفت دقیق تا روی زانوم بود رو پوشیدم ..شال گردن طوسی کلفت و درشت بافتم رو برداشتم تقریباً بلند بود انداختم دور گردنم ..
    مامانم که از دستم حسابی کلافه شده بود با صدای بلندی صدام زد
    - زینــب؟!؟ دل بکن از اون اتاق دیگه ..
    منم به طبع بلند جواب دادم - اومدم مامان ..
    پر بلند شالو پیچوندم دور گردنم و برگردوندم .. موازی با پر کوتاه قرار دادم شانس اندازه بود ..از دراتاق زدم بیرون ..راهمو به سمت در خروجی پیش گرفتم که
    مامان – چه عجب تشریف آوردین ..
    رو به مامان با یه حالت نذار
    - دیر شد دیگه چه کار کنم خُـب!؟
    رفتم سمت در خونه بوت ها مشکی با پاشنه های تختم رو پوشیدم درو باز کردم و گفتم
    - من رفتم ..
    مامان - صبر کن !
    با صداش متوقف شدم ..همینطور که شالمو مرتب می کردم و می کشیدم جلو برگشتم سمت مامان ..
    مامان - بـَه دخترم شیک کرده ..
    - مامان می گی دیر شده .. بعد نگهم می داری و ازم تعریف میکنی؟
    - نه خواستم مطمئن شم جلو پسری که هنوز ندیدمش و داره به تو کمک میکنه چجوری لباس می پوشی..ولی الحق که دختر خودمی..سنگین .خوشتیپ و با حجاب .. برو خانوم دکتر
    چه تعریفیم کرد لبخندم داشت گشاد و گشاد تر میشد..هیچی مث تعریف مادر نمیشه ..
    من – خجالتمون ندید..
    - برو دیگه مگه نمیگی دیر شده ؟
    دوباره یادم افتاد که زمان از دستم خارج شده برگشتم همینطور که می رفتم
    من رو به مامان – خدافظ مادر خانوم دکتر
    سوار آسانسور شدم و جَلـی از ساختمان خارج شدم .. در ساختمان رو بستم و سوار تاکسی که شیشه هاش از گرمای توش بخار کرده بود شدم ..نیم قدم بیشتر نبودا ولی حس کردم خیس خالی شدم ..جووونم و بارون ..
    - سلام خانوم میرصانه ..خوبین؟
    آقای احدی بود. پیر مردی 70 ساله و کار کشته ..مامانم همیشه ترجیح میداد وقتی سوار تاکس میشم آقای احدی باشه تا هر کسی دیگه .پیر مرد فوق العاده خوش اخلاقی بود ..من عادت نداشتم برخلافم مامانم صدا بزنم آقای احدی .واسه همین صداش می زدم عمو صالح ..اسم کوچیکش صالح بود ..همزمان با اینکه حرکت کرد
    من – سلام عمو صالح .. خوبم ..ببخشید حواسم پرت بارون شد ..شما چطورین؟
    - الحمدالله ..می بینی دخترم یه لحظه هم اَمون نمیده پشت سر هم و باشدت !
    لبخندی زدم ..به راحتی از تو آیینه جلو لبخندم رو دید
    من – هرکی امروز بیرون باشه خیس خالی میشه ..خدایا شکرت ما عمو صالحو داریم ..
    - ایشالله دکتر شدی زحمتت میدیم عمو جان ..
    - این حرفا چیه عمو ..اونموقع وظیفه است
    بخار شیشه ها نمی ذاشت بیرونو ببینم فقط شیشه پاک کن جلو با حرکتش یه فضای دید کوچیک درست کرده بود ..تعریفی هم نداشت بیشتر ماشینا رو میشد دید ..یه فکری افتاد تو سرم . .
    به سمت شیشه دست راستم برگشتم ، اسم کیانا واشکانو به لاتین نوشتم رو شیشه ..بینشون هم یه قلب خوشگل و ظریف کشیدم ..عمو صالح در عین رانندگی مشغول پیچوندن موج رادیو بود .گوشیمو در آوردم واز اثرم یه عکس گرفتم ..خیلی خوشگل شده بود خدایی هَـند رایتینگی داشتم واسه خودم ..این متنو هم ضمیمه کارم کردم
    " دل آدما شیشه نیست روش هـــــا کنیم بعد با انگشت قلب بکشیم و وایسیم با کیف آب شدنشو تماشا کنیم .. روشیشه نازک دل آدما اگه قلبی کشیدی باید مردونه پاش وایسی "
    هم واسه کیانا فرستادم هم واسه اشکان .. نگاهی به ساعت انداختم 4:05 مین بود ..وای خدا تازه ده مین دیگه می رسم ..ده مین همانا و وخوردن به ترافیک همانا!
    عمو صالح از تو آیینه نگاشو دوخت به منه کلافه ..
    - عمو بد شانسی آوردیم ..خوردیم به ترافیک ..
    - وای .. همینم کم مونده بود ..
    هی میگم مامان بذار خودم برم همینه دیگه ..
    صدای گوشیم در اومد..نگاه کردم یهو چند تا پیام ..چند تا از کیانا دو تا از اشکان .
    شروع کردم به خوندن پیام های کیانا
    + واییی ..قربون تو دخمل
    + بلا ..کار خودمو به خودم نشون میدی
    لبخند زدم .آره واقعاً این کار خلاقانه یکم تقلیدی بود اونم این بود که کیانا هر وقت بارون می اومد و شیشه تو ماشینش بخار می کرد روش همینا رو می نوشت ..ولی جان خودم بقیش خلاقیت بود ..
    + ولی چه خوشگل شده..
    + فدای فانتزی خواهری خودم ..
    + قربون معرفت ..من کشته مرده این مرامتم..
    باز جوگیر شده بود چرت وپرت فرستاده بود ..رفتم سراغ پیام های اشکان ..
    - زینبه و خلاقیتش..چه کنیم
    - قربون متن منطقی ..شما عاشق شو من برادرانه پشتتم ..مرده و قولش ..
    خ .این از کیانا بد تره ما رو بگو اومدیم یکم شوخی کنیم اومدم جواب اشکانو بدم که صدای موزیک کوتاه گوشی بلندشد و بعدش هم گوشی خاموش!!
    بدترین سمفونی تو این موقع ..خاک بر سرت زینب چرا گوشیو نزدی به شارژ ..ای خاک ..اینا یه طرف .صدای بوق ماشینا یه طرف..دیرشدن هم یه طرف..گرمای تو ماشین هم اضافه می نماییم ..شیشه رو دادم پایین که دیدم نه ! بالا باشه سنگین تره و گرنه ماشین با آب یکیه ..دوباره دادم بالا ..بالأخره عمو صالح که صبرش زیاد بود با جلز و ولز کردن من تکونی خورد و رسیدیم دم شرکت ..خیلی هول هولکی از ماشین پیاده شدم و خم شدم سمت شیشه پایین اومده و گفتم
    - عمو صالح دستت طلا ببخش عجله داشتم ..خدافظ
    محلتی ندادم که جوابشو بشنوم ..آخه افتضاح دیر شده بود ..ساعت 4:40 دقیقه بود ..سریع رفتم سمت آسانسور و سوار شدم ..کسی نبود ..
    دینگ..دینگ ..دینگ ..
    تا اینکه بالأخره در باز شد رفتم بیرون ..سر و رومو مرتب کردم و به جلو قدم برداشتم ..وای خدا یه عزم به من بده با این بشر رو به رو شم ..زنگ درو زدم یه پیر مرد حدودای سن عمو صالح بود که پیمان عمو صادق صداش میکرد ..برام جالب بود چون اسمش خیلی شبیه عمو صالح بود .صالح؟!صادق؟!
    منم به تبعیت از پیمان عمو صادق صداش میزدم ..پیر مرد شوخ ومهربونی بود.. منم همیشه یکم باهاش شوخی می کردم ..اما دور از چشم اون پُر روی خود شیفته ..موهای سفیدش قیافشو خیلی زیبا تر کرده بود ..با اینکه می خورد خیلی توانش کم شده باشه ولی ماشالله از شوخی و اذیت پیمان دست بر نمی داشت . لبخندی به روش زدم
    من– سلام بر عمو صادق
    عمو صادق – سلام خانوم..چه عجب.چرا اینقد دیر اومدی؟
    با این حرفش یه جوری شدم .وای الآن نگه پیمان رفته ..ولی پیمان که حدودای 6 بر می گشت .
    من - مهندس رفت ؟
    - بیاتو دختر نکنه می خوای تا شب اینجا وایسی ..
    درو باز کرد رفتم تو ..
    خانوم امینی پشت میزش مشغول صحبت با تلفن بود تا چشمش به من افتاد سرمو به نشونه سلام تکون دادم ..با لبخند جوابمو با تکون دادن سرش داد
    عمو صادق در اتاقشو باز کرد
    عمو صادق – بیا برو تو عمو ..
    قبل اینکه برم گفتم
    - عمو خیلی دیر کردم ..اگه به مهندس باهش جون سالم به در نمی برم ..
    پیمان از یه چیز متنفر بود اونم منتظر موندن بود ..اینو توی رفتار های این سه هفته ایش فهمیدم بودم ..
    عمو صادق- نترس عمو نیستش بیا..
    یکم فکر کردم دیدم آره بدون هماهنگی هم درو باز کرد ..منِ گیج نفهمیدم .بعد با یاد آوری حرف عمو صادق متعجب گفتم
    - چی؟؟ رفت ؟؟؟
    رفت سمت در اتاقش
    عمو صادق – همین نیم ساعت پیش گوشیش زنگ خورد .نمی دونم چی شد انقدر عصبانی زد بیرون که نگرانش شدم .یکبار جرعت کردم زنگ زدم بهش ولی خاموش بود .شوئیچ وسایلشم هنوز تو اتاقشه مطمئنم بر می گرده اگه خدایی نکرده چیزیش نشده باشه ..آخه با این بارون کجا رفته ؟
    از نگرانی و صورت گرفته ی عمو صادق منم کم کم یه جوری شدم.. نمی دونم شاید نگرانیش به منم منتقل شده بود ..رفتم تو اتاقش به امید اینکه برمی گرده ..
    کیفمو گذاشتم رو یکی از مبل ها و به اشتیاق دیدن بارون رفتم به سمت شیشه های بزرگ وسرتاسری اتاقش..بارون با ضربه به شیشه ها می کوبید.
    عمو صادق – بشین دخترم ..چیی می خوری برات بیارم؟
    سرمو برگردوندم و به آرومی
    - نه عمو جان چیزی نمی خورم ..
    - هر طوری راحتی عمو کاری داشتی بهم بگو..می رم دوباره زنگ بزنم ببینم بر می داره ؟
    من شماره پیمانو داشتم اونم همینطور ولی حرف خاصی بینمون نبود که به هم زنگ بزنیم یا چیز دیگه ..حتی الآنم اگه می خواستم بهش زنگ بزنم نمی تونستم چون گوشیم خاموش بود برگشتم ونشستم رو ی مبل ..شروع کردم به در ودیوار خیره شدن ..نمی دونم چرا استرس داشتم و پاهامو روی زمین میزدم ..صدای ضرب پاهام سکوت اتاقو می شکست ..بوی عطر تلخش مث همیشه تو اتاق حس میشد ..حالم از این عطر بهم می خورد .. خیلی تلخ بود .. نمی دونم چرا اصلاً ازش خوشم نمی اومد ..یه اتاق بزرگ حدود 60 متری با سرویس و همه ی امکانات ..کف اتاق پارکت های مشکی ..دیوارهاش کاغذ دیواری یاسی و مشکی بود ..خیلی زیبا با گل های ظریف یاسی کار شده بود و اصلا به دخترونگی نمی زد..و این واقعاً جالب بود .یه میز چوبی مشکی بزرگ و مهندسی که خود شیفته پشتش جا می گرفت ..یه سطل استیل پر ازمقوا های بزرگ و لوله شده گوشه ای روی زمین و روی دیوار یه نقشه ی مهندسی بود ..متأسفانه سر در نمی آوردم ..مبلمان مشکی چرم با میز mdf مشکی در وسط .. همینطور دوتا عسلی که کنار مبل ها جا گرفته بود ..یه میز مستطیل شکل هم پشت مبلا بود و 4 تا صندلی یه پایه ای می خورد ..از دیزاین این اتاق یه جورایی خوشم اومده بود..هر چند اتاق اشکان با حال تراز اینجا بود ولی با این اتاق خیل جور بودم ..حس می کردم رنگ دیواراش و چیده مانش به فضا آرامش می ده . شیشه های بزرگی سمت راست میز پیمان بود که به راحتی میشد تقاطع های اطراف رو دید ولی نه با دید کامل چون این منطقه بیشتر ساختمان های بلند داشت ..یه نگاهی انداختم به ساعت 5 بود ..از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره ها ..حیف اینهمه حرصی که من خوردم ..اَه اَه بارون هنوزم با همون شدت می بارید گاهی کم میشد ولی خیال تموم شدن نداشت ..فکر میکنم اگر یکم دیگه ادامه پیدا کنه سیل راه بیفته ..وقتی اینطوری بارون می اومد با خود می گفتم : بارون کم و به موقع نعمت خداییه . ولی وقتی اینطوری می باره ..معلومه خدا دلش گرفته .امروز از اون روزا بود ..خدا از چی دلش گرفته بود ؟ کدوم از آدماش بودن که با خطاشون خدا رو تا این حد ناراحت کرده بودن ؟ از یه طرف مونده بودم، برم !!؟ نرم !!؟ اگه برم که یه جلسه عقب می افته و تحقیقم به موقع آماده نمیشه .الهی نمیری ، پسـره ی ......
    خدا بگم چیکارت نکنه .. هی به خودم امید میدام که حتماً بر میگرده .. در واقع همه ی وسایلاش هم هنوز تو اتاقش بود پس بر می گرده ..تا یه ساعت دیگه صبر می کنم اگه بازم نیومد بی خیال میشم می رم خونه ..رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمت میز نشستم رو صدنلی های یه پایه ای ..بیشتر مواقع رو این صندلی ها وپشت این میز می نشستیم ..طبق معمول همون طرفی نشستم که همیشه می نشستم و پیمان هم همیشه رو به روی من ..این بشر فوق العاده خود شیفته بود ..عظیمی شماره دوئه این بود ..موقعی که شروع می کرد به توضیح دادن و صحبت کردن اونقدر جدی میشد که تر جیح می دادم مث بچه ها ساکت بشینم و خوب به صحبتاش گوش کنم ..
    حتی بازم بعضی موقع ها سعی می کرد یکم تغییر حالت بده ولی انگار من خیلی بدتر از اون به جدی بودنش قانع شده بودم که لال می شدم و خیلی کم جواب میدادم ..چیز خیلی عجیبی بود هم برای من هم برای اون توقع داشت مث همیشه جواب بدم و پر رو باشم ولی واقعاً نمی تونستم ..نمی دونم چرا .. اما اینو خوب درک می کردم که یه چیز خیلی سنگینی ساکت و آرومم کرده بود واین یه معادله بود برای من . معادله ای سراسر مجهول !
    کتابامو باز کردم ..می دونستم حتی اگه برسه بازم زیاد وقت نمیشه کاری کنیم .به نفعم بود یکم مشغول بشم .حالا چه بیاد وچه نیاد ..شروع کردم به در آوردن لغات جدید ، نیازی به این کار نبود ولی بهتر از وقت گذروندن بود ..
    با صدای بسته شدن در سرمو گرفتم بالا که خوردم به یه چیز وحشتناک ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |19|
    از موش آبکشیده هم بدتر بود ..صد تا بدتر ! تره هایی از موهاش رو پیشونیش ریخته بود و آب از سر و صورتش می چکید ..فقط تعجب کرده بودم .. چرا این ، این وضعیه ؟ اخماش حسابی تو هم بود به طوری که واسه یه لحظه ترسیدم.. قیافش مث همیشه نبود خیلی بی حال و گرفته .رنگ چشماش مایل به قرمزی بود وبیشتر می خورد کهعصبانی باشه ..از جام بلند شدم سرجاش مونده بود و به من نگاه می کرد ..مگه من کاری کردم ؟ نه !! پس چرا اینجوریم این چرا این وضعیه ..سعی کردم حال وهوا رو عوض کنم با این که خیلی سخت بود ولی تونستم ..
    من – سلام
    - سلام .. تو چیزی به اسم گوشی داری؟!
    - وا . تسته هوشه ؟
    یه پوزخند زد ..با این پوزخندش آدم عجیب گیر می کرد تو شخصیتش
    پیمان – آخه دختر خوب نمی گی مامانت نگران میشه؟ چرا گوشیتو خاموش کردی؟
    - اوه اوه ..مامانم زنگ زد به تو ..جچوری؟
    چشماشو یکم ریز کرد
    پیمان – بگو سر اون گوشی چی آوردی؟
    رفت سمت میزش .. گوشی تو دستشو گذاشت رو میزش ..داشت پالتویی که آبکشی شده بود رو در می آورد..
    من – شارژش تموم شد ..
    - همین ؟
    - چیز دیگه ای هم باید میشد؟
    ابرویی بالا انداخت و خونسرد گفت : نه
    قشنگ معلوم بود داره می لرزه، اون سر وضع دلیل موجهی بود براش .. رفت سمت لباس کمد قهوه ای گوشه اتاق درشو باز کرد ..نشستم سر جام و نگاش می کردم . یه دست لباس مردونه از تو کمد برداشت و رفت سمت سرویس بهداشتی اتاقش ..درو بست ..پوفی کردم ..ترجیح می دادم لباسشو عوض کنه واز اون حالت در بیاد بعد صحبت کنم .. فضولیم شدید گل کرده بود .آخی بچم حتماً دختر رویاهاش امروز زیر بارون باهاش کات کرده ..حقشه .. خود شیفته .. شایدم این با دختره تموم کرده ..آخی دختره طفل معصوم .. با باز شدن در و اومدن عمو صادق دست از فضول سنجیام برداشتم ..عمو صادق با سینی حاوی دوتا لیوان سرامیکی اومد تو با لبخند بهش نگاه کردم ..معلوم بود از نگرانی در اومده پسره ی چلغوز ببین چیکار کرده با این پیر مرد ..نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم سینی رو گذاشت رو میز دو تا لیوان شیر داغ که حرارت ازشون بیرون می زد + دوتا تکه کیک پرتقالی
    خواستم از عمو صادق بپرسم که چی شده و این چرا اینطوریه که از دراومد بیرون ..اَه ..حالا ببینا بابا تو رو جون هر کی دوستداری برو اون تو بذار من ته و توی قضیه رو در بیارم بعد بیا..
    نگاش کردم یه پلیور طوسی که طرح جلوش لوزی های خاکستری و خردلی بود ..شلوار کتون قهوه ام هم تکیمل کننده اش بود ..تو همون حال که موهاشو با حوله خشک می کرد
    پیمان – بـه بـه عمو این شیر خوردن داره ..
    آره واقعنم خوردن داره ..بیچاره بعد از رفتن تو داشت از نگرانی می مرد اونوقت آقا با کمال پر رویی میگه ....!!
    این کیه دیگه واقعاً !
    عمو صادق – بخور عمو جان رنگ به صورت نداری
    ساکت بود اومد نشست مث همیشه رو به روی من ..عمو صادق هم سینی رو برداشت واز اتاق بیرون رفت..ساکت بودم ..ساکت بود ..انگار ناراحته اینو می تونم از حرکاتشم بفهمم..بازم شروع کردم
    من – آب بازی خوش گذشت؟
    سرشو بالا آورد و زل زد تو چشمام ..یا خدا چیز بدی گفتم ...؟؟
    سرشوتکون داد – آره خیلی خوب بود جای تو خالی
    ابرو هامو بردم بالا و به نشونه تفهیم گفتم - آ ااا
    خ حتماً رابطشون به هم خورده ..طفلی دختره ی بدبخت ..واقعاً دلم براش می سوزه..
    بحثو عوض کرد
    - خب تو از کی رسیدی؟
    - مهمه ؟!! (بعد صدم ثانیه مکث) 4 و 40 دقیقه اینا ..
    - اونوقت تا الـآ ن اینجا چیکار می کردی؟
    طلبکارم هست ..میگم خودشیفته اس همینه دیگه .. تو روحت پیمان .. ادبم نداری.. جای عذر خواهیته..
    به شوخی و با لحن خاصی گفتم
    – داشتم رو نقشه هات نقاشی می کردم ..(نگاهمو انداختم به لب تابش) یه کوچولو هم با اون بازی کردم
    ..
    خخ ..همونطور زل زده بود بهم ..با پُر رویی زل زدم وگفتم
    - چیه ؟
    - من شوخی کردم ؟
    امروز اصلاً رو دنده ی کل و شوخی نبود اگرم بود با این حرفش مطمئن شدم نیست ..
    منم بلدم چیکار کنم ..فکر کرده ..الآن میام میگم منتظرت بودم ..نگرانت شدم .نه خیر.کور خوندی
    لحنم رو تغییر دادم ..قاطع گفتم
    - نه .. گشتم و لغاتی که معنیشو نمی دونستم رو در آوردم و معانیشونو پیدا کردم و نوشتم ..
    برگه رو به سمتش گرفتم
    برگه رو بادست چپش گرفت و با دست راستش لیوانشو برداشت همونطور که به سمت لبش می برد به برگه نگاه می کرد و جرعه ای از شیر داغشو کوفت جان می کرد ..بخار شیر داغ به خوبی تو صورتش بخش میشد..بعد از یه چک کامل لیوانو گذاشت رو میز
    پیمان – خوبه پس حالا کارم واسه امروز راحت تره ..
    یکم سرجاش تکون خورد و صاف نشست ..
    پیمان – تا کدوم صفحه کار کرده بودیم؟
    اَه ..باز دوباره جدی میشه ..باز دوباره اون حس سنگین .. چرا یه جوریه ؟؟ به نظر من اگه آدم شخصی رو با یه خصوصیت اخلاقی بشناسه هر کاری کنه اونو با همون خصوصیت می بینه و اگر ضد یا نقض اون خلق و خوش رفتار کنه براش ناشناس میشه ..من با شوخی،اذیت،خودشیفتگی،مغرور بودنش شناختمش به هیج وجه نمی خواستم باهاش آشنا بشم اما مث اینکه نشد و بیشتر از اونی که فکرشو می کردم همدیگه رو دیدیم ..یادم میاد دبیرستان که بودم دوستای زیادی دور وبرم بودن که همشون تو اوج غرور و هیجان سنشون بودن . همشون گرم وصمیمی ولی بعضیاشون با حال تر و جالب تربودن وقتی من و کیانا از سال دوم با هم آشنا شدیم با رفتارای شوخ و شادمون همدیگر رو شناختیم .پس من برای اون و اون برای من با یه خصوصیت شناخته شده بودیم و مهمترینشون شادبودنمون بود ..اونقدر شاد که وقتی یکیمون ناراحت یا گرفته میشد حس می کردیم غریبه شده و تحملش غیر ممکنه..همین بود که هر کاری می کردیم تا حالمون بشه همونی که باهاش آشنا شده بودیم ..خ یادش بخیر یه روز به خاطر اینکه کیانا ناراحت بود کل ساعت مدرسه از درس چیزی نفهمیدم ، اون روز از فصل زمستون هوا برفی بود واسه همین موقع برگشت از مدرسه انقد با برف اذیتش کردم که حالش از همیشه هم بهتر شده بود ..خیلی خوش گذشت ولی چند روزی رو تو تب می سوختیم ..همونطور که با دسته ی لیوان شیر وَر می رفتم ..متوجه شدم که مدتیه بی صدا تواین فکرام . سرمو بلند کردم که دیدم داره نگام میکنه .. رو پیشونیش عرق نشسته بود ..فکر کنم به خاطر بارون بدنش عرق کرده بود .. رنگ صورتشم تغییر کرده بود ..نتونستم چیزی بگم نگاهی گذرا کرد و بعدم شروع به توضیح دادن .. انگار منتظر بود حواسم جمعش بشه .. ایندفعه خیلی خلاصه می کرد و بیشترشو به عهده ی خودم می ذاشت تا انجام بدم..مشغول نوشتن توضیحاتش بودم و اون هم داشت با گوشیش کار می کرد ..صدای در اتاق اومد ..با صدای خیلی بم
    پیمان – بفرمایید
    خانوم امینی با عمو صادق اومدن تو ..پیمان با صندلیش چرخید به سمتشون نیم رخش قابل رویت بود
    خ.امینی- آقای راد من دارم می رم عمو صادق هم سر راه می رسونم ..شما کاری ندارین؟
    - نه خسته نباشید به سلامت
    خ.امینی.- با اجازه ..خدافظ ..
    بعد رو شو سمت من کرد وبا من هم خدافظی کرد .. با لبخند جوابشو دادم ..از در رفت بیرون ..عمو صادق هنوز نرفته بود اومد سمت لیوانا اونا رو گذاشت تو سینی و رو به پیمان کرد
    عمو صادق – پیمان عمو خوبی؟ رنگت پریده پاشو بریم دکتر..
    و پیمان بود و همچنان غد بازیاش..
    - نه عمو چیزیم نیست خوبم ..
    عمو صادق – پسر لجبازی نکن ..
    - عمو جان برو ببخش امروز اذیتت کردم
    چه عجب آقا یه حس ترحم بهش دست داد..
    عمو صادق هم با مهربونی جوابشو داد
    – این حرفا چیه ..تو هم جای پسر نداشته ام . مگه غیر اینه .. قرینه یه لبخند ملیحو دیدم و بعد هم گفت

    - ما چاکر عمو صادق یکی یدونمون هم هستیم ..
    عموصادق هم ناصحانه گفت
    - خدافظ عمو مراقب خودت باش
    - چشم به سلامت ..
    منم باهاش خدافظی کردم ..عمو صادق هم رفت ..منم دوباره مشغول نوشتن شدم دلم می خواست بدونم کجا رفته بود ولی نمیشد پرسید ..دستاشو گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت رو دستاش ..ته یه ربعی همینطور بود .بدون هیچ تکونی..کارم تموم شده بود .منتظر بودم باز توضیح بده یا حد اقل بگه باشه واسه دفعه ی بعد ..هرچند امروز بیش از حد عقب افتاده بودم ولی با وضعی که اون داشت طبیعی نبود بخواد ادامه بده ..صندلیمو تکون دادم و از جام بلند شدم ولی بازم تکونی نخورد .سکوتش داشت بی اعصابم می کرد واسه همین تحملم تموم شد و صداش کردم
    من – آقا پیمان ، پیمان ؟!!
    یه صدای مبهمی به گوشم رسید ولی هیچ تکونی نخورد ..ترسیدم و رفتم سمتش.. سرش رو طوری گذاشته بود که میشد نیم رخ صورتش رو از بغـ*ـل اونم از نزدیک دید ..نا خود آگاه دستمو بردم سمت پیشونیش ..واسه یه لحظه چنان گرمایی رو حس کردم که تمام وجودمو رو سوزوند..این به طرز وحشتناکی تب کرده اینطوری پیش بره که به مرز خدای نکرده تشنج میرسه ..حالا باید فکر می کردم چکار کنم ..دستم رو از پیشونیش برداشتم ..فکر می کردم ..گیج شده بودم ..نمی دونستم چکار کنم ..خاک تو سرت زینب اینهمه دکتر دکتر میکنی حالا خیر سرت نمی تونی یه آدمو از تب در بیاری؟
    رفتم سمت کیفم درشو باز کردم و تو شو گشتم ..اَه ..لعنتی مسکن تو اون کیفم بود عجب غلطی کردم کیفمو عوض کردم .صورتمو برگردوندم سمتش حوله هنوزم رو گردنش بود ..رفتم پیشش حوله رو برداشتم وحرکت کردم به سمت سرویس بهداشتی اتاق ..حوله رو با آب سرد شستم و خوب آبشو گرفتم ..از در اومدم بیرون
    یه نگاهی به کاناپه سه نفره ی کنار دیوار انداختم دوتا کوسن روش بود اول کوسنا رو مرتب کردم ..روی هم گذاشتمشون به طرف.. برگشتم سمتش ایندفعه زوری صداش می کردم که به خودش بیاد ..
    - پیـــمان !؟ پـاشو ..پاشــــو ..
    دستمو گذاشتم رو شونه اش و همزمان تکونش می دادم .. سرشو بلند کرد ..وای خدا چرا اینطوری شده ؟؟..چشماش قرمز ..رنگ صورتش بدون شک از برگه های روی میز هم سفید تر بود ..بیحال بود ..خیلی ..
    من – پیمـان ..پاشو ..
    ساعد چپشو گرفتم و ازش خواستم که بلند شه و روی کاناپه ی مشکی چرمی اونور دراز بکشه ..یه نگاه خیلی کوتاه کرد ..می خواست بلند شه اما انگار توانشو نداشت ..حتی از روی پارچه لباسش گرمای تنشو حس میکنم ..داغ داغ ..کوره ..!
    برای من سخت تر از همیشه بود ..زینبی که به هیچ پسری دست نمی داد و نگاهشم نمی کرد حالا مجبور بود دسته یه پسر رو بگیره هنوزم مونده بودم و کاری نمی کردم ..میزو تکیه گاه دستاش کرد و بلند شد ..به سختی راه می رفت ..حالش بد بود ..می رفت سمت کاناپه ها ..نزدیک بود واسه یه لحظه دوباره بیفته بدون اینکه یه لحظه فکر کنم دوییدم سمتش و زیر بغلشو گرفتم ..سرشو برگردوند سمتم ، چشماش یه جوری بود ..چرا؟ نگاش کردم ولی اخمامو تو هم بردم اینکارم دست خودم نبود و انگار عصبی بودم ..سرشو برگردوند و انداخت پایین .. یواش به سمت کاناپه ها رفت ..نشست روش و خیل بی حال کم کم دراز کشید ..سرو گذاشت رو کوسن های کاناپه .. می دونستم زیاد حال وهوای خودش نیست ولی پرسیدم
    - مسکن می خوام تو اتاقت داری؟
    چشماش بسته بود با صدای خیلی کم جواب داد
    - کشو آخر میزم ..
    صداش انقدر کم بود که از حرفی که شنیدم مطمئن نبودم ولی سعی کردم محک بزنم و به همون اکتفا کنم ..واسه همین راهمو به سمت میز کج کردم ..رفتم پشت میز اونطرف یه کمد کوچیک بود و اینطرف 3 تا کشو ..آخرین کشو رو بیرون کشیدم ..یه جعبه ماژیک رنگی + یه جعبه در بسته ..جعبه ی سفیدو در آوردم و بازش کردم ..با دیدن داخلش لبخند کمرنگی نشست رو لبم ولی انقد عجله داشتم که مهلتی به نمایان شدنش هم ندادم گشتم وقرص تب بُر رو بیرون آوردم ..رفتم سمت آبدار خونه نیم وجبی عمو صادق که بیرون اتاق پیمان بود . بدون توجه به چیزی یه لیوان برداشتم و از توی یخچال پارچ آبو بیرون آوردم ..خنک بود .. لیوانو پرکردم ..پارچو گذاشتم سرجاش و برگشتم تو اتاق.. کنارش کمی خم شدم و صداش کردم ..با یکم معطلی چشماشو باز کرد ..نمی دونستم چرا با باز شدن چشماش دوباره یه جوری شدم و یه حسی مث نگرانی وجودمو در برگرفت ..
    من – پاشو مهندس..پاشو این قرصو بخور..
    رو دست چپش نیم خیز شد ، بی حالی از سر وصورتش داد می زد وگرنه این آدمی بود که اینهمه مطیع باشه .عمراً ! دستشو دراز کرد یدونه قرص گذاشتم کف دستش ..دستشو به سمت دهنش برد وقرصو گذاشت تو دهنش ..لیوانو گرفتم سمتش ..لیوان آبو گرفت یه نفس تا آخر سر کشید ..فهمیدم حرارت بدنش اونقدر زیاده که آب بدنش کم شده ..
    من – بیا بریم بیمارستانی ، درمانگاهی چیزی ؟
    دوباره دراز کشید .عصبانی شدم ..عصبانتیم از لحنم کاملاً مشخص بود ..
    - پاشو دیگه می خوای تو تب بمیری؟
    هیچ جوابی نشنیدم ..بلکه چشماشو هم رو هم گذاشت .. دلم می خواست بگیرم بزنمش ..اصن برم بذارم تو تب بمیره .حوله رو گذاشتم رو پیشونیش .. حد اقل باید تبشوپایین می آوردم ..
    دماسنجو که از تو کشو پیدا کرده بودم گذاشتم تو گوشش با دیدن دما خشک شدم ؛ 44 درجه !!..همینمون کم مونده بود ..زود رفتم سمت آبدار خونه از یخچال یخ تکه شده بیرون آوردم وریختمش تو کیسه نایلون یه بار مصرف..
    حوله رو برداشتم و کیسه رو به جاش گذاشتم تا چند دقیقه یه بار جای کیسه یخ رو عوض می کردم ..زیر گلو ،پیشونی،صورت،گردن،یا دست هر جایی که میشد کیسه رو گذاشتم ..تا یه ربع مدام کارم همین بود ..
    دوباره دماسنج رو گذاشتم تو گوشش ..از دیدن درجه واقعاً خوشحال شدم پس قرص،حوله و کیسه کارشو کرده ..تبش اومده بود روی 40 درجه ..بازم تب داشت اما حالا دیگه بالا نبود ..و تشنجی هم در کار نبود ..بلند شدم ورفتم سمت میوه هایی که روی عسلی کنار مبل ها بود ..یه بشقاب برداشتم و لیمو شیرین و پرتقال رو گذاشتم توش .. نشستم رو مبل یه نگاهی انداختم ساعد دست راستش رو روی چشماش گذاشته بود ..نگامو گرفتم و سرمو به حالت افسوس وار به اینو و اونور تکون دادم .. تورو خدا ببین به چه روزی افتادم ..مثلاً می خوام پزشکی بخونم ولی انگار تو پرستاری مهارت بیشتری دارم..لیمو ها و پرتقال ها رو پوست گرفتم و گذاشتم سمتش رو میز جلوی کاناپه ..حالا دیگه بهتر شده بود و با استراحت و مسکن میشه این تب رو هم از بین بردولی با تک سرفه هایی که می کرد فهمیدم گلوشم التهاب داره ..
    صداش کردم
    - مهندس پاشو ...
    ..hey mr stand up , please-
    دستشو از روی صورتش برداشت و آروم نشست تو جاش ..
    هیچی نگفت ونگاهشو دوخت به نگاه من
    من – همیشه همه رو همین طوری دق میدی؟
    برگشتم سمت کتاب ودفترا ..جمعشون کردم و گذاشتم تو کیفم هنوزم حس می کردم نگاش رو منه ..از این بیماریها که طرف خیره میشه به یه چیزی نگرفته باشه صلوات.. صداش باعث شد یه خداروشکر تو دلم بگم .. پرسید ساعت چنده ؟
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم و اعلام کردم – 8
    صداش یهو بلند شد ومتعجب گفت
    - چــیــی!!
    دوباره شروع کرد به سرفه کردن کرد اما اینبار یکم بیشتر از دفعه قبل بود ..خو مگه مجبوری انقد تعجب کنی؟؟ چشماش گرد شده بود .. بالأخره سرفه هاش مجالی دادن
    پیمان – اونوقت تو تا الآن اینجا بودی؟
    زرشک .. بدهکارم شدم ..این کلا شعور نداره
    من – نه ! اینی که می بینی روحمه ..
    اومد بلند شه که گفتم – هی هی مستر بشین کجا ؟
    نگام کرد وبی توجه بلند شد ..لازمه بازم تکرار کنم بی شعوره ..رفت سمت سرویس بهداشتی ..از صدای شیر آب فهمیدم داره صورتشو می شوره .اومد بیرون .. صورتش خیس آب بود ..رفت از روی میز دستمال کاغذی برداشت وصورتشو خشک کرد ..
    پیش دستی میوه ها رو برداشتم و گرفتم سمتش ... پیش خودمون باشه یکمی هم ازش خوردم ..نوش جونم .اینهمه زحمت کشیدم پوس کندم این چلغوزک بخوره
    نگام کرد روشو اونور کرد اومد راهشو کج کنه که دوباره سد کردم
    من – بگیر اینو بخور
    دقیقاً جلوش بودم .. نگاشو برد سمت پیش دستی و گفت

    - نمی خورم تو بخور بریم ..
    راهشو کج کرد و رفت سمت کمدش (خ .این واقعاً در گیره ..نکنه فکر کرده من زنشم دارم منتشو می کشم که خودشو لوس میکنه ..) به جون خودم اگه وضعیتش این نبود حالیش می کردم
    نمی دونم چرا ولی از تنهایی و سکوت بدم می اومد تو اون ساعتی که پیمان خوابیده بود و منم در گیر، اعصابم حسابی خورد بود چون خیلی اتاقش ساکت بود و تاریک شدن اعصابمو بدتر می کرد ..اما حالا انگار با بلند شدنش از تنهایی در اومده بودم و این بهتر بود ولی یه چیزی حسابی کلافم کرده بود اونم این میوه های تو دستمه ..نمیشه .آدم نیستم اگه اینا رو به خوردش ندم ..اینا رو به زورم شده بهت میدم الکی مرض داشتم نشستم پوست کندمشون.. پالتوی مشکی دیگه ای در آورد فرق این با اون یکی پالتو هاش این بود که کمی بلند تر بود و تا روی زانوهاش می رسید .تنش کرد و رفت جلوی آیینه داشت موهاشو مرتب می کرد همونطور سرجام وایساده بودم .برگشت و نگاش افتاد رو من ..
    پیمان - خشکت زده ..نمی خوریش؟ نمی خوای بذارش بیا بریم .
    نمی فهمم این کجا می خواد بیاد ..من رو می خواد کجا ببره ..اصن ..آها نکنه می خواد برسونتم ..خ بیخیال زینب ..این ..؟ این؟؟
    - اگه نخوام برم چی ؟
    پیمان – نمی فهمم ؟ چته ؟
    به پیش دستی تو دستم اشاره ای کردم وگفتم
    - اینا رو بخور..
    پیمان – ببخشید مامان جون ، زحمت کشیدی ولی من نمی خورم ..
    اخمام رفت تو هم ..دیگه واقعاً غد و بی شعوره ..جا تشکرشه ..
    ادامه داد
    پیمان – نمیای؟
    - بخور تا باهات بیام
    یه پوزخند زد
    - تو زینبی؟ واقعاً ؟ چیزی تو سرت نخورده احیاناً ؟
    نگاه کن ..این از اون عرشیا هم بدتره ..
    - زینب میرم تنها می مونی تو این ساختمون درندشت ؟

    من دُز لجبازیم هیچ وقت پایین نمیاد
    - برو! منو از کی می ترسونی؟
    اخماشو تو هم برد ..انگار حالش کمی بهتر شده بود ..ولی رنگ وروی صورتش هنوزم سفید بود ..
    با این همه تهدید اصرار کرد
    - تو زورو .. بیا بریم دیرت میشه
    مثلاً نگران منه .. هـ چه مسخره ..
    من – تو به من چکار داری .. اینا رو بخور منم مث بچه آدم سرمو می اندازم پایین و می رم ..
    چرا چشماش برعکس لجبازیش یه جور دیگه بود ؟
    پیمان – من بخورمشون تو میای دیگه ؟
    سرمو تکون دادم
    من – شک نکن ..
    من اینا رو به خورد تو ندم بیرون برو نیستم ..زوریه ..
    اومد سمتم اول نگاه به من کرد بعد به پیش دستی تو دستم دو تا تیکه پرتقال رو برداشت و خورد ..نیشی که یواش یواش داشت باز میشد رو بستم ..برگشت و راه افتاد سمت در ..
    حالم گرفته شد رفت پرسیدم
    - همون دوتا ؟؟
    پیمان – بیا اذیت نکن ..نمی خورم ..
    این چه کرمی بود که امشب به جون من افتاده بود .اهل منت کشی نبودم ولی ول کنم نبودم ..
    - شرمنده . من یه ذره کار دارم امشبو اینجا می مونم ..شما برین به سلامت ..
    عصبانی برگشت سمتم ایندفه صداش بلند بود و سـ*ـینه اش خس خس می کرد ..
    - نرو روی اعصابم بیا بریم دیره، مامانت نگران میشه ..
    - شما نگران نشو .مامان منم نگران نمیشه ..اصن من نمی دونم مامانم زنگ زد و بهت چی گفت ؟
    - بیا بریم تا بهت بگم ..
    واسه اینکه آتو ندم و به این بهونه فکر نکنه رام میشم ..زدم به اون راه ..
    - بیخیال مهم نیست ..
    خ .حدسم درست بود ..داشت کفرش در می اومد ..اینم تلافی همه بی شعوریاش ..رفت بیرون ودرم پشتش بست .. بعد زمان کوتاهی صدای اون یکی در هم اومد ..رفت !
    آروم گفتم – بی جنبه ..لیاقت نداری ، حیف این وقتم که واسه یه حس نمی دونم چی چی از بین رفت ..اصن چرا اینطوری کردم ؟
    کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ..رفتم تو آبدار خونه میوه ها رو گذاشتم تو یخچال ..اومدم بیرون پالتومو تنم کردم و دستی به شال روی سرم کشیدم و در اتاق رو بازم کردم چشمم به چشمش افتاد
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا