|30|
باشنیدن این حرف بابا جا خوردم ..قربونت بابایی .. کیش؟! .. وای اشکانم داره می ره کیش
عمو علی- کیش؟! اینهمه راه؟
بابا- بد نیست واسه بچه ها تفریحم میشه بیچاره ها همش مشغول درسن .. مجیدم داره می ره و شما تقریبا تنها میشین تازه نمی خوایم پیاده بریم که با هواپیما..
عمو علی به دنبال حرف بابا تو فکر فرو رفت..مامان هم خیلی آروم با خاله نرگس صحبت میکرد
مامان – آره چیزی نیست می ریم تعطیلات عیدو اونجا می گذرونیم
خاله نرگس- بد نیست ولی ..
مامان – ولی چیه دیگه .. یعنی می خواین تعطیلات عیدم نابود کنین؟
خاله لبخندی زد – نه .. راستیش نمی دونم ..
رو به عمو علی کرد و گفت – علی آقا شما چی میگی؟
همه زوم شدیم رو عمو علی . .عمو علی هم که نگاه های ما رو دید گفت
- ای بابا بحث سنگین شد..جلسه موکول میشه فردا
زدیم زیر خنده ..این عمو اخلاقش یه جورایی شبیه زینب بود
زینب این وسط یهو گفت – باب دق دادی مارو بگو دیگه ..
عمو علی بعد از کمی مکث جواب داد – هعی .. چه کنیم دیگه ..
و این یعنی اوکی ..من وزینبم شروع کردیم به خندیدن محکم کف دستامونو کوبوندیم به هم و همزمان تکرار کردیم
- ایـــوووول
نگام افتاد به آریانا که با چشمای خواب آلود داشت به ما نگاه میکرد یعنی تعجب کرده بود ..خواهری بیچاره من از همه جا و همه چی بی خبر
مامان تا چشماش خورد به آریانا گفت
- آریانا مامان بیا شیر و کیک بخور
آریانا همینطور که می اومد رو به همه "سلام " کرد
عمو اینا هم جوابشو با لبخند دادن
آریانا – چی شده مامان ؟
مامان – هیچی عید می ریم کیش
یهو چشماشو اندازه دو تا هلو کرد و خیره گفت
- چیییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خ .. بچه خواب از سرش پرید با لحنی از شادی توأم با بُهت گفت
- واقعا؟؟؟؟
زینبم جوابشو داد – بیا بشین پیش خودم همسفر
آریانا هم اومد نشست کنار زینب ، زینبم دستشو انداخت دور شونه اش
زینب- صبحتون بخیر..خوبین انشالله ؟
آریانا که انگار یواش یواش ضریب شادیش می رفت بالا شیطون شد و گفت
- عصر شما هم بخیر..مگه میشه بد بود
بابا خیلی اصرار کرد اما عمو علی قبول نکرد که واسه شام بمونن می گفت کار داره و باید زودتر برن ..واسه همین خیلی زود برگشتن خونشون..بعد از کمک به مامان رفتم تو اتاق .. بابا و مامان مشغول برنامه ریزی بودن واسه عید.. مطمئنم خونه زینب اینام همینه . نشستم رو تخت آریانا مشغول نوشتن تکالیفش تو اتاقش بود ..برای زینب پیام فرستادم ..
من – خونه شما هم دارن در مورد کیش برنامه ریزی میکنن
به دو دقیقه نکشیده بود جواب داد
- اوفففففف
خندم گرفته بود ..خوشحال بودم می تونستم اشکان رو غافل گیر کنم .. .. می دونستم این هفته می ره واسه همون پروژه ای که اینهم زحمتشو کشیده ..حالا چی بپوشیم؟ لباس دارم؟؟ ازاونجا لباس بخرم ؟؟ کی برم دیدنش؟؟ آ .. اصن بهش بگم . اَه خره اینطوری دیگه هیجان نداره که ..
"زینب"
کلاس امروزمون با استاد سبحانی بود اینطور که عظیمی هم گفته بود بعد از عید نتایجو اعلام میکنه .انقدر این نتایج برام مهم شده بود که دلم می خواست زمانو ببرم جلو ببینم نتیجه اش چی شده ..کیانا کنار من داشت راه می اومد ..اول سرش تو گوشی بود ولی بعدش گوشیشو خاموش کرد و گذاشت تو جیب مانتوش و بحثو شروع کرد
- زینب ؟
من – بله ..
حواسم به جلوم بود داشتیم تو محوطه راه می رفتیم که مقصدش در ورودی دانشگاه بود ..
-زینب ؟؟
برگشتم سمتش و گفتم
- بگو ..
- پیمانو چیکار میکنی؟
اَه حالا این دیگه ول کن نیست
من – چیو چیکار کنم
- می خوای در قبال تحقیق چی بهش بدی؟؟
- نمی دونم
واقعاً نمی دونستم ..اونطور که اون روز توی باغ در موردش حرف می زد خدا می دونست اگه تحقیق نمونه شه چی ازم می خواست..اصن خدایا این تحقیقو نمونه نکن ..جون من ..ای کاش منم براش شرط می ذاشتم.. نه آخه اینجوری درست نبود بالأخره اون بیچاره زحمت کشیده بود با صدای کیانا از افکارم دست کشیدم
- هی هی کجا سیر میکین؟
- هیچی ..
درمورد شرط به کیانا چیزی نگفتم .. آخه چیز مهمی نبود شاید دلیلش همین بود .. نمی دونم .. صبر میکنم هر وقت لازم بود براش توضیح میدم ..به فرعی پارکینگ رسیدیم ..کیانا داشت می رفت فکر میکرد منم دنبالش می رم واسه همین صداش کردم
من – کیانا؟
برگشت سمتم گفتم
- من نمیام تو برو
- کجا به سلامتی؟
- می رم کتاب فروشی ..باید کتاب بخرم ..
- بیا می رسونمت..
- نه دیگه تو برو ..
- بیا خب می رسونمت تا دم مغازه کتابفروشی
- ممنون تو برو ..
مشکوک نگام کرد خودم فهمیدم داره نجومی فکر میکنه جواب دادم
- باو باکسی قرار ندارم که اونطوری نگام میکنی ..می خوام برم کتاب فروشی کتاب بخرم ..مشکلیه؟؟
با زیرکی جواب داد
- من سر از کارتو در نیارم کی دربیاره آخه
- برو .. برو سلام منو هم به یابو برسون
با سوئیچش حالت تهاجمی گرفت بزنتم که سریع با خدافظی کوتاه فرار کردم و ازش دور شدم ...
این چرا انقدر رو این یابو حساس بود ..خب یابو دیگه ..موندم اون زمانا مردم واسه الاغاشون اسم می ذاشتن ؟ نمی ذاشتن دیگه !..
از دانشگاه خارج شدم و پیاده رو رو در پیش گرفتم ..کتابفروشی یه چهار راه پایین تر از دانشگاه بود ..بالأخره رسیدم رفتم تو ..کتابفروشی فوق العاده زیاد بزرگ بود بود مثل یه نمایشگاه یه قسمت میزو صندلی گذاشته بودن واسه مطالعه ..رفتم سمت کتابایی که می خواستم 2 تاشونو برداشتم اومدم رد شم که چشمام خورد به قفسه رمانها رفتم سمتش همونطور که کتاب بر می داشتم یه نگاهی به اسم ،جلد،نویسنده انداختم حالا یکی ندونه فکر میکنه من کیم که اسم نویسندشو هم نگاه میکنم تو این دنیا یکی رو خوب می شناختم اونم ویکتور هوگو و کتابش بی نوایان بود همین واسه هفت پشتم بسه ..
- وقت واسه رمان خوندنم دارین ؟؟
سرمو بلند کردم دیدم عرشیاست خیلی سریع " سلام " کرد
من – سلام
من باید حتما ازش بپرسم چجوری موهاشو اینقدر خوشگل و سنگین درست میکنه ..خیلی دختر کشه خدایی.. یه لباس آبی کمرنگ با شلوار کتون مشکی پوشیده بودهیکل چهارشونه ای داشت.. تقریبا 10 سانت از من بلندتر بود ..یه دستشو تو جیبش فرو برد و کمی سرشو کج کرد خیلی ساده جوابشو دادم
- واسه گذروندن اوقات فراغت خیلی خوبه
عرشیا – پس اوقات فراغتتونو اینطوری می گذرونین ؟
من – بعضی وقتا نه همیشه
کتابارو برداشتم ..تو همین حین یکی از پسرایی که تو قسمت صندوق بود صداش زد..
-عرشیا یه دقیقه میای؟
روبه من "ببخشید " ی گفت .. سری تکون دادم رفت پس اینجا کار میکرد ..چه جالب نمی دونستم .یعنی اصن بهش نمی خورد .حرکت کردم سمت صندوق دیدم عرشیا اونورتر داره در مورد کتابا به یه دختر تقریباً 22 و 23 ساله توضیح میده .. باید می بودین و می دیدن شرط می بندم دختره نمی فهمید عرشیا چی می گفت طوری نگاهش میکرد انگار مدلینگ مجله دیده ..اما عرشیا مؤدبانه و متین توضیح می داد ..صحنه ی فانی بود ..حواس عرشیا نبود از طرفی من اینور خنده ام گرفته بود ..دروغ نگفته باشم عرشیا پسر خوشتیپ و خوشگلی بود مثلاً قرار بود آق دکترمملکت شه .. بیچاره مریضاش ..ولی تنها عیبش اخلاقش بود یعنی اونم مشکل نداشت ولی گاهی وقتا عوض میشد هر چی بود بهتر از اون پیمان ازخود شیفته بود ..
- قابل شما رونداره
سرمو برگردونم سمت پسری که تو صندوق بود ..همونیکه عرشیا رو صدا زد ..حتماً دوستشه موهاش خرمایی تیره بود چشما قهوه ای دماغ کیپ صورت .. لباشم نسبتا گوشتی
من – ممنونم
- میشه n تومن
از تو کیف پولم پولو در آوردم به طورشمارشی چک کردم .. دادم دست پسره .. نمی دونم چرا دلم می خواست برم و بشینم چند صفحه از رمانی که خریده بودم و بخونم یه نگاهی به ساعت انداختم .. خوبه ! نیم ساعت می مونم بعد می رم ..چرخیدم سمت میز و صندلی ها با دوتا پله از کتابها جدا میشد ..درکل این کتابفروشی دیزاین فانتزی و خوبی داشت ..نشستم رو صندلی کتابو باز کردم .." دعواهایمان تمومی ندارد" شروع کردم به خوندن داستان در مورد دختری بود به نام " مینا " سر یه اتفاق خیلی کوچیک با همدانشگاهیش پسری به نام "سپهر" شروع به رقابت و اذیت کردن ..خلاصه این دختره کرم می ریخت پسره کرم می ریخت تازه شروع این اذیتاش بود گاهی حس میکردم یکی زوم شده روم سرمو بلند میکردم اینور و اونورو نگاه میکردم ولی کسی رو نمی دیدم ..حتی عرشیا رو فک کنم رفته بود ..اینقدر داستانش برام جذاب بود که دل از خوندن بر نمی داشتم و مشغول بودم .بیخیال ساعت !! کار به جاهایی کشیده بود که "مینا " نقش اول دختر داستان از همه زودتر وارد کلاس میشه و شروع میکنه با هرچیزی که از قبل با خودش آورده بود به جون صندلی سپهر افتادن ..این صندلی صندلی ای بود که اون همیشه رو ش می نشسته از شانس، بعد تموم شدن کارش و ورود بچه ها به کلاس سپهر نیومد و صندلی و مینا هم در انتظار اون ..استاد رسیده بود که یهو سپهر با عجله اومد تو کلاس اینطور که مینا تعریف می کرد معلوم بود دیر کرده بود خیلی هول هولی اومد و نشست رو تنها صندلی که مینا با هزار امید و آرزو براش نقشه کشیده بود نشستن همانا و پـخ ! ولو شدن سرکلاس همانا ..وای به اینجاش که رسید داشتم از خنده می مردم اونقدر شدت خنده ام زیاد بود که برای کنترلش دستمو گذاشتم رو میز سرمو گذاشتم روش با هزار مکافات ریز ریز شروع کردم به خندیدن حتی تصورش هم خنده داره ..آخ خدا جای من اونجا خالی بود کاش منم بودم ..ایول مینا جان دمت جیز ..اگه یکی منو می دید می گفت بدون شک خُـل تشریف دارم ..!! تو همون حال بودم
- موقع رمانم می خوابین؟
صدای عرشیا بود با لبخندی که سعی داشتم کنترلش کنم سرمو بلند کردم ..از کجا فهمید دارم رمان می خونم ؟ روی صندلیه رو به روی من نشسته بود با دیدن قیافه ام به خصوص حرکت چشماش رو لبام گفت
- همیشه همینطوری از خواب بلند میشین ؟ رمانش انقد کسل کننده بود ؟
وای خدا این یکی دیگه چی می گفت ..یه دفعه عرشیا رو رو اون صندلی که سپهر نشست تصور کردم ..تصورم به حدی باحال و هیجانی بود که بلند زدم زیر خنده ..آخ چی میشد سر اینم این بلا می اومد .. روح خبیثی دارما !!
خیلی جدی شد و گفت
- حرفم انقد خنه دار نبود
خنده ام به زور بند می اومد ..وای بگذریم که چقدم ضایع بازی در آوردم جلوش..مینا جان قربونت دختر روحمون شاد گشت ..
اخماشو تو هم برد
- مثل اینکه اصلاٌ خواب نبودی ؟ نه ؟
پس دوباره صمیمی شد
منم همونطور جواب دادم – مگه نویسنده اش می ذاره بخوابم
- پس حتما به خاطر رمان داشتی می خندیدی!
نگاهی به ساعت انداختم از تعجب با یه جیغ خیلی خفیف از جام بلند شم ..من ! من!! من 4 ساعت اینجا نشسته بودم ..وااااااااای
عرشیا از حرکت من مث چی جاخورده بود ..بیچاره سنگ کوپ کرد ..خیلی سریع کتابامو جمع کردم و گذاشتم تو کوله ام .از حرکت هام گرفت که دیرم شده . پوز خندی زد بلند شد و گفت
- من دارم می رم تا هر جایی بخوای می رسونمت ..
از اینکه من اونطور حرف زده بودم دیگه رسمی حرف نمی زد ..بطور کلی جمع نمی بست .
منم انقدر از خوندن رمان شارژ شده بودم که شیطون جواب دادم
- ببخشیدا ولی قولشو به brt ها دادم نمی تونم ..
خنده کوتاهی کرد و جواب داد
- خوش به حالشون ..خانوم میرصانه اونارو قابل تر می دونن
خدا حفظش کرد منو با اسم صدا نکرد وگرنه خودم شخصاً خفه اش میکردم ..از طرفی وقت ادامه دادن نداشتم به شب برخورده بودم ..خیلی سرسری و کوتاه گفتم
- من دیرم شده باید برم .خدافظ آقای سلیمانی .
خ .. .آقای سلیمانی ..اصن باید می گفتم بای موجیه خوشتیپ!!
حرکت کردم سمت در بدون اینکه منتظر باشم جواب بده ..پیش خودمون باشه منم بی شعورما .. باو خدافظی کردی جوابشم بشنو دیگه !! از کتابفروشی زدم بیرون راهو پیش گرفتم تا اولین ایستگاه خط brt
گوشیم زنگ خورد بدون نگاه به اسم رو صفحه جواب دادم
- بله
صدای مامان پیچید تو گوشم – دختر کجایی تو ؟!! مگه نگفتم مجید امشب می ره
سرجام خشکم زد
- ای وااااااااااااااای
از دیروز تا حالا هی مامان بهم می گفت که مجید امشب پرواز داره تا امروز صبح یادم بودا .آخه چطوری یادم رفت..هول هولکی پرسیدم
- مامان کجایین ؟ داداش ساعت چند پرواز داره ؟؟
- ما فرودگاهیم 1 ساعت دیگه کجایی تو بیا دیگه
- الآن راه می افتم ..فرودگاه امام خمینی دیگه ؟
جزاون فرودگاه بین المللی نداریم که ..
مامان – آره منتظریم دیر بیای مجید میره ها .. تو حسرتش می مونی
اَه کم استرس بود این حرفا رو می زد دیگه هیچی
- باشه دارم میام ..
گوشی رو قطع کردم که ..
- به نظرم یه امشبو بی خیال brt شو ..
برگشتم سمت صدا ..عرشیا !! این دنبال من بود ؟
با سکوت من دوباره ادامه داد
- اینطور که معلومه خیلی دیره و راه زیاد ،سوارشو من تا فرودگاه می رسونمت
گفتم – نه ..ممنون
جفت دستاشو فرو برد تو جیبش
عرشیا – قول می دم 45 دقیقه ای برسونمت ..با تاکسی یا هر چیزی گـه بخوای بری اونطور که می خوای زود نمی رسی
کنجکاو شدم مگه این چی داشت؟ سحر و جادو می کرد یا سوپر من بود که از اونا سر تر باشه ..البته اینم راست می گفت احتمال رسیدن با تاکسی یا اتوبوس 20% .. اَهـــــــ
سویچشو در آوردو دکمشو زد .. منم متعجب .. وا ؟ چرا اینجا ؟! صدای دزگیر ماشین بود برگشتم چشمام خورد به یه فراری زرد ..اگه کسی منو می دید .. شده بودم عین یه گربه که چشماش توتاریکی شب مث تیله می درخشه ..چه هلـــــویی داشت ..فکرشم نمی کردم عرشیا!! فراری !! عرشیا = فراری ؟؟! نع !! یکی از درون جوابمو داد ..چرا نع ؟؟ خیلی هم آره ..چرا نخوره بهش ..یه نگاه به تیپ و قیافه بنداز..رفت سمت در ماشین درو برام باز کرد ..مونده بودم ..دراشو نیگاه .. که یدفعه مث کانگورو پرید وسط حض و کفم ..
- رسماً با کارت داری وقت کشی میکنی..
راستم می گفت ..ولی جون من هر کی بود مث من می موند ..نمی خواستم تو ماشینش بشینم از طرفی هم چاره ای نبود قضیه مجید انقدر اضطراری بود که حاضر بودم یه امشبو از خیر خیلی چیزا بگذرم از جمله غرور ..هیچ ضمانتی نداشتم که کی دوباره داداشمو ببینم ..6 ماه ؟! 1سال؟! شایدم 2سال؟!
رفتم سوار شدم .. خاک عالم درشو چیکار کنم .. مرده شور ماشین ندیدمون کنن.خودش اومد و درو آروم کشید پایین . داشتم جون می دادم یه وضعی بود . کف دستام عرق سرد نشسته بود نگاهمو از شیشه گرفتم و ....
باشنیدن این حرف بابا جا خوردم ..قربونت بابایی .. کیش؟! .. وای اشکانم داره می ره کیش
عمو علی- کیش؟! اینهمه راه؟
بابا- بد نیست واسه بچه ها تفریحم میشه بیچاره ها همش مشغول درسن .. مجیدم داره می ره و شما تقریبا تنها میشین تازه نمی خوایم پیاده بریم که با هواپیما..
عمو علی به دنبال حرف بابا تو فکر فرو رفت..مامان هم خیلی آروم با خاله نرگس صحبت میکرد
مامان – آره چیزی نیست می ریم تعطیلات عیدو اونجا می گذرونیم
خاله نرگس- بد نیست ولی ..
مامان – ولی چیه دیگه .. یعنی می خواین تعطیلات عیدم نابود کنین؟
خاله لبخندی زد – نه .. راستیش نمی دونم ..
رو به عمو علی کرد و گفت – علی آقا شما چی میگی؟
همه زوم شدیم رو عمو علی . .عمو علی هم که نگاه های ما رو دید گفت
- ای بابا بحث سنگین شد..جلسه موکول میشه فردا
زدیم زیر خنده ..این عمو اخلاقش یه جورایی شبیه زینب بود
زینب این وسط یهو گفت – باب دق دادی مارو بگو دیگه ..
عمو علی بعد از کمی مکث جواب داد – هعی .. چه کنیم دیگه ..
و این یعنی اوکی ..من وزینبم شروع کردیم به خندیدن محکم کف دستامونو کوبوندیم به هم و همزمان تکرار کردیم
- ایـــوووول
نگام افتاد به آریانا که با چشمای خواب آلود داشت به ما نگاه میکرد یعنی تعجب کرده بود ..خواهری بیچاره من از همه جا و همه چی بی خبر
مامان تا چشماش خورد به آریانا گفت
- آریانا مامان بیا شیر و کیک بخور
آریانا همینطور که می اومد رو به همه "سلام " کرد
عمو اینا هم جوابشو با لبخند دادن
آریانا – چی شده مامان ؟
مامان – هیچی عید می ریم کیش
یهو چشماشو اندازه دو تا هلو کرد و خیره گفت
- چیییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خ .. بچه خواب از سرش پرید با لحنی از شادی توأم با بُهت گفت
- واقعا؟؟؟؟
زینبم جوابشو داد – بیا بشین پیش خودم همسفر
آریانا هم اومد نشست کنار زینب ، زینبم دستشو انداخت دور شونه اش
زینب- صبحتون بخیر..خوبین انشالله ؟
آریانا که انگار یواش یواش ضریب شادیش می رفت بالا شیطون شد و گفت
- عصر شما هم بخیر..مگه میشه بد بود
بابا خیلی اصرار کرد اما عمو علی قبول نکرد که واسه شام بمونن می گفت کار داره و باید زودتر برن ..واسه همین خیلی زود برگشتن خونشون..بعد از کمک به مامان رفتم تو اتاق .. بابا و مامان مشغول برنامه ریزی بودن واسه عید.. مطمئنم خونه زینب اینام همینه . نشستم رو تخت آریانا مشغول نوشتن تکالیفش تو اتاقش بود ..برای زینب پیام فرستادم ..
من – خونه شما هم دارن در مورد کیش برنامه ریزی میکنن
به دو دقیقه نکشیده بود جواب داد
- اوفففففف
خندم گرفته بود ..خوشحال بودم می تونستم اشکان رو غافل گیر کنم .. .. می دونستم این هفته می ره واسه همون پروژه ای که اینهم زحمتشو کشیده ..حالا چی بپوشیم؟ لباس دارم؟؟ ازاونجا لباس بخرم ؟؟ کی برم دیدنش؟؟ آ .. اصن بهش بگم . اَه خره اینطوری دیگه هیجان نداره که ..
"زینب"
کلاس امروزمون با استاد سبحانی بود اینطور که عظیمی هم گفته بود بعد از عید نتایجو اعلام میکنه .انقدر این نتایج برام مهم شده بود که دلم می خواست زمانو ببرم جلو ببینم نتیجه اش چی شده ..کیانا کنار من داشت راه می اومد ..اول سرش تو گوشی بود ولی بعدش گوشیشو خاموش کرد و گذاشت تو جیب مانتوش و بحثو شروع کرد
- زینب ؟
من – بله ..
حواسم به جلوم بود داشتیم تو محوطه راه می رفتیم که مقصدش در ورودی دانشگاه بود ..
-زینب ؟؟
برگشتم سمتش و گفتم
- بگو ..
- پیمانو چیکار میکنی؟
اَه حالا این دیگه ول کن نیست
من – چیو چیکار کنم
- می خوای در قبال تحقیق چی بهش بدی؟؟
- نمی دونم
واقعاً نمی دونستم ..اونطور که اون روز توی باغ در موردش حرف می زد خدا می دونست اگه تحقیق نمونه شه چی ازم می خواست..اصن خدایا این تحقیقو نمونه نکن ..جون من ..ای کاش منم براش شرط می ذاشتم.. نه آخه اینجوری درست نبود بالأخره اون بیچاره زحمت کشیده بود با صدای کیانا از افکارم دست کشیدم
- هی هی کجا سیر میکین؟
- هیچی ..
درمورد شرط به کیانا چیزی نگفتم .. آخه چیز مهمی نبود شاید دلیلش همین بود .. نمی دونم .. صبر میکنم هر وقت لازم بود براش توضیح میدم ..به فرعی پارکینگ رسیدیم ..کیانا داشت می رفت فکر میکرد منم دنبالش می رم واسه همین صداش کردم
من – کیانا؟
برگشت سمتم گفتم
- من نمیام تو برو
- کجا به سلامتی؟
- می رم کتاب فروشی ..باید کتاب بخرم ..
- بیا می رسونمت..
- نه دیگه تو برو ..
- بیا خب می رسونمت تا دم مغازه کتابفروشی
- ممنون تو برو ..
مشکوک نگام کرد خودم فهمیدم داره نجومی فکر میکنه جواب دادم
- باو باکسی قرار ندارم که اونطوری نگام میکنی ..می خوام برم کتاب فروشی کتاب بخرم ..مشکلیه؟؟
با زیرکی جواب داد
- من سر از کارتو در نیارم کی دربیاره آخه
- برو .. برو سلام منو هم به یابو برسون
با سوئیچش حالت تهاجمی گرفت بزنتم که سریع با خدافظی کوتاه فرار کردم و ازش دور شدم ...
این چرا انقدر رو این یابو حساس بود ..خب یابو دیگه ..موندم اون زمانا مردم واسه الاغاشون اسم می ذاشتن ؟ نمی ذاشتن دیگه !..
از دانشگاه خارج شدم و پیاده رو رو در پیش گرفتم ..کتابفروشی یه چهار راه پایین تر از دانشگاه بود ..بالأخره رسیدم رفتم تو ..کتابفروشی فوق العاده زیاد بزرگ بود بود مثل یه نمایشگاه یه قسمت میزو صندلی گذاشته بودن واسه مطالعه ..رفتم سمت کتابایی که می خواستم 2 تاشونو برداشتم اومدم رد شم که چشمام خورد به قفسه رمانها رفتم سمتش همونطور که کتاب بر می داشتم یه نگاهی به اسم ،جلد،نویسنده انداختم حالا یکی ندونه فکر میکنه من کیم که اسم نویسندشو هم نگاه میکنم تو این دنیا یکی رو خوب می شناختم اونم ویکتور هوگو و کتابش بی نوایان بود همین واسه هفت پشتم بسه ..
- وقت واسه رمان خوندنم دارین ؟؟
سرمو بلند کردم دیدم عرشیاست خیلی سریع " سلام " کرد
من – سلام
من باید حتما ازش بپرسم چجوری موهاشو اینقدر خوشگل و سنگین درست میکنه ..خیلی دختر کشه خدایی.. یه لباس آبی کمرنگ با شلوار کتون مشکی پوشیده بودهیکل چهارشونه ای داشت.. تقریبا 10 سانت از من بلندتر بود ..یه دستشو تو جیبش فرو برد و کمی سرشو کج کرد خیلی ساده جوابشو دادم
- واسه گذروندن اوقات فراغت خیلی خوبه
عرشیا – پس اوقات فراغتتونو اینطوری می گذرونین ؟
من – بعضی وقتا نه همیشه
کتابارو برداشتم ..تو همین حین یکی از پسرایی که تو قسمت صندوق بود صداش زد..
-عرشیا یه دقیقه میای؟
روبه من "ببخشید " ی گفت .. سری تکون دادم رفت پس اینجا کار میکرد ..چه جالب نمی دونستم .یعنی اصن بهش نمی خورد .حرکت کردم سمت صندوق دیدم عرشیا اونورتر داره در مورد کتابا به یه دختر تقریباً 22 و 23 ساله توضیح میده .. باید می بودین و می دیدن شرط می بندم دختره نمی فهمید عرشیا چی می گفت طوری نگاهش میکرد انگار مدلینگ مجله دیده ..اما عرشیا مؤدبانه و متین توضیح می داد ..صحنه ی فانی بود ..حواس عرشیا نبود از طرفی من اینور خنده ام گرفته بود ..دروغ نگفته باشم عرشیا پسر خوشتیپ و خوشگلی بود مثلاً قرار بود آق دکترمملکت شه .. بیچاره مریضاش ..ولی تنها عیبش اخلاقش بود یعنی اونم مشکل نداشت ولی گاهی وقتا عوض میشد هر چی بود بهتر از اون پیمان ازخود شیفته بود ..
- قابل شما رونداره
سرمو برگردونم سمت پسری که تو صندوق بود ..همونیکه عرشیا رو صدا زد ..حتماً دوستشه موهاش خرمایی تیره بود چشما قهوه ای دماغ کیپ صورت .. لباشم نسبتا گوشتی
من – ممنونم
- میشه n تومن
از تو کیف پولم پولو در آوردم به طورشمارشی چک کردم .. دادم دست پسره .. نمی دونم چرا دلم می خواست برم و بشینم چند صفحه از رمانی که خریده بودم و بخونم یه نگاهی به ساعت انداختم .. خوبه ! نیم ساعت می مونم بعد می رم ..چرخیدم سمت میز و صندلی ها با دوتا پله از کتابها جدا میشد ..درکل این کتابفروشی دیزاین فانتزی و خوبی داشت ..نشستم رو صندلی کتابو باز کردم .." دعواهایمان تمومی ندارد" شروع کردم به خوندن داستان در مورد دختری بود به نام " مینا " سر یه اتفاق خیلی کوچیک با همدانشگاهیش پسری به نام "سپهر" شروع به رقابت و اذیت کردن ..خلاصه این دختره کرم می ریخت پسره کرم می ریخت تازه شروع این اذیتاش بود گاهی حس میکردم یکی زوم شده روم سرمو بلند میکردم اینور و اونورو نگاه میکردم ولی کسی رو نمی دیدم ..حتی عرشیا رو فک کنم رفته بود ..اینقدر داستانش برام جذاب بود که دل از خوندن بر نمی داشتم و مشغول بودم .بیخیال ساعت !! کار به جاهایی کشیده بود که "مینا " نقش اول دختر داستان از همه زودتر وارد کلاس میشه و شروع میکنه با هرچیزی که از قبل با خودش آورده بود به جون صندلی سپهر افتادن ..این صندلی صندلی ای بود که اون همیشه رو ش می نشسته از شانس، بعد تموم شدن کارش و ورود بچه ها به کلاس سپهر نیومد و صندلی و مینا هم در انتظار اون ..استاد رسیده بود که یهو سپهر با عجله اومد تو کلاس اینطور که مینا تعریف می کرد معلوم بود دیر کرده بود خیلی هول هولی اومد و نشست رو تنها صندلی که مینا با هزار امید و آرزو براش نقشه کشیده بود نشستن همانا و پـخ ! ولو شدن سرکلاس همانا ..وای به اینجاش که رسید داشتم از خنده می مردم اونقدر شدت خنده ام زیاد بود که برای کنترلش دستمو گذاشتم رو میز سرمو گذاشتم روش با هزار مکافات ریز ریز شروع کردم به خندیدن حتی تصورش هم خنده داره ..آخ خدا جای من اونجا خالی بود کاش منم بودم ..ایول مینا جان دمت جیز ..اگه یکی منو می دید می گفت بدون شک خُـل تشریف دارم ..!! تو همون حال بودم
- موقع رمانم می خوابین؟
صدای عرشیا بود با لبخندی که سعی داشتم کنترلش کنم سرمو بلند کردم ..از کجا فهمید دارم رمان می خونم ؟ روی صندلیه رو به روی من نشسته بود با دیدن قیافه ام به خصوص حرکت چشماش رو لبام گفت
- همیشه همینطوری از خواب بلند میشین ؟ رمانش انقد کسل کننده بود ؟
وای خدا این یکی دیگه چی می گفت ..یه دفعه عرشیا رو رو اون صندلی که سپهر نشست تصور کردم ..تصورم به حدی باحال و هیجانی بود که بلند زدم زیر خنده ..آخ چی میشد سر اینم این بلا می اومد .. روح خبیثی دارما !!
خیلی جدی شد و گفت
- حرفم انقد خنه دار نبود
خنده ام به زور بند می اومد ..وای بگذریم که چقدم ضایع بازی در آوردم جلوش..مینا جان قربونت دختر روحمون شاد گشت ..
اخماشو تو هم برد
- مثل اینکه اصلاٌ خواب نبودی ؟ نه ؟
پس دوباره صمیمی شد
منم همونطور جواب دادم – مگه نویسنده اش می ذاره بخوابم
- پس حتما به خاطر رمان داشتی می خندیدی!
نگاهی به ساعت انداختم از تعجب با یه جیغ خیلی خفیف از جام بلند شم ..من ! من!! من 4 ساعت اینجا نشسته بودم ..وااااااااای
عرشیا از حرکت من مث چی جاخورده بود ..بیچاره سنگ کوپ کرد ..خیلی سریع کتابامو جمع کردم و گذاشتم تو کوله ام .از حرکت هام گرفت که دیرم شده . پوز خندی زد بلند شد و گفت
- من دارم می رم تا هر جایی بخوای می رسونمت ..
از اینکه من اونطور حرف زده بودم دیگه رسمی حرف نمی زد ..بطور کلی جمع نمی بست .
منم انقدر از خوندن رمان شارژ شده بودم که شیطون جواب دادم
- ببخشیدا ولی قولشو به brt ها دادم نمی تونم ..
خنده کوتاهی کرد و جواب داد
- خوش به حالشون ..خانوم میرصانه اونارو قابل تر می دونن
خدا حفظش کرد منو با اسم صدا نکرد وگرنه خودم شخصاً خفه اش میکردم ..از طرفی وقت ادامه دادن نداشتم به شب برخورده بودم ..خیلی سرسری و کوتاه گفتم
- من دیرم شده باید برم .خدافظ آقای سلیمانی .
خ .. .آقای سلیمانی ..اصن باید می گفتم بای موجیه خوشتیپ!!
حرکت کردم سمت در بدون اینکه منتظر باشم جواب بده ..پیش خودمون باشه منم بی شعورما .. باو خدافظی کردی جوابشم بشنو دیگه !! از کتابفروشی زدم بیرون راهو پیش گرفتم تا اولین ایستگاه خط brt
گوشیم زنگ خورد بدون نگاه به اسم رو صفحه جواب دادم
- بله
صدای مامان پیچید تو گوشم – دختر کجایی تو ؟!! مگه نگفتم مجید امشب می ره
سرجام خشکم زد
- ای وااااااااااااااای
از دیروز تا حالا هی مامان بهم می گفت که مجید امشب پرواز داره تا امروز صبح یادم بودا .آخه چطوری یادم رفت..هول هولکی پرسیدم
- مامان کجایین ؟ داداش ساعت چند پرواز داره ؟؟
- ما فرودگاهیم 1 ساعت دیگه کجایی تو بیا دیگه
- الآن راه می افتم ..فرودگاه امام خمینی دیگه ؟
جزاون فرودگاه بین المللی نداریم که ..
مامان – آره منتظریم دیر بیای مجید میره ها .. تو حسرتش می مونی
اَه کم استرس بود این حرفا رو می زد دیگه هیچی
- باشه دارم میام ..
گوشی رو قطع کردم که ..
- به نظرم یه امشبو بی خیال brt شو ..
برگشتم سمت صدا ..عرشیا !! این دنبال من بود ؟
با سکوت من دوباره ادامه داد
- اینطور که معلومه خیلی دیره و راه زیاد ،سوارشو من تا فرودگاه می رسونمت
گفتم – نه ..ممنون
جفت دستاشو فرو برد تو جیبش
عرشیا – قول می دم 45 دقیقه ای برسونمت ..با تاکسی یا هر چیزی گـه بخوای بری اونطور که می خوای زود نمی رسی
کنجکاو شدم مگه این چی داشت؟ سحر و جادو می کرد یا سوپر من بود که از اونا سر تر باشه ..البته اینم راست می گفت احتمال رسیدن با تاکسی یا اتوبوس 20% .. اَهـــــــ
سویچشو در آوردو دکمشو زد .. منم متعجب .. وا ؟ چرا اینجا ؟! صدای دزگیر ماشین بود برگشتم چشمام خورد به یه فراری زرد ..اگه کسی منو می دید .. شده بودم عین یه گربه که چشماش توتاریکی شب مث تیله می درخشه ..چه هلـــــویی داشت ..فکرشم نمی کردم عرشیا!! فراری !! عرشیا = فراری ؟؟! نع !! یکی از درون جوابمو داد ..چرا نع ؟؟ خیلی هم آره ..چرا نخوره بهش ..یه نگاه به تیپ و قیافه بنداز..رفت سمت در ماشین درو برام باز کرد ..مونده بودم ..دراشو نیگاه .. که یدفعه مث کانگورو پرید وسط حض و کفم ..
- رسماً با کارت داری وقت کشی میکنی..
راستم می گفت ..ولی جون من هر کی بود مث من می موند ..نمی خواستم تو ماشینش بشینم از طرفی هم چاره ای نبود قضیه مجید انقدر اضطراری بود که حاضر بودم یه امشبو از خیر خیلی چیزا بگذرم از جمله غرور ..هیچ ضمانتی نداشتم که کی دوباره داداشمو ببینم ..6 ماه ؟! 1سال؟! شایدم 2سال؟!
رفتم سوار شدم .. خاک عالم درشو چیکار کنم .. مرده شور ماشین ندیدمون کنن.خودش اومد و درو آروم کشید پایین . داشتم جون می دادم یه وضعی بود . کف دستام عرق سرد نشسته بود نگاهمو از شیشه گرفتم و ....
آخرین ویرایش: