کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|30|
باشنیدن این حرف بابا جا خوردم ..قربونت بابایی .. کیش؟! .. وای اشکانم داره می ره کیش
عمو علی- کیش؟! اینهمه راه؟
بابا- بد نیست واسه بچه ها تفریحم میشه بیچاره ها همش مشغول درسن .. مجیدم داره می ره و شما تقریبا تنها میشین تازه نمی خوایم پیاده بریم که با هواپیما..
عمو علی به دنبال حرف بابا تو فکر فرو رفت..مامان هم خیلی آروم با خاله نرگس صحبت میکرد
مامان – آره چیزی نیست می ریم تعطیلات عیدو اونجا می گذرونیم
خاله نرگس- بد نیست ولی ..
مامان – ولی چیه دیگه .. یعنی می خواین تعطیلات عیدم نابود کنین؟
خاله لبخندی زد – نه .. راستیش نمی دونم ..
رو به عمو علی کرد و گفت – علی آقا شما چی میگی؟
همه زوم شدیم رو عمو علی . .عمو علی هم که نگاه های ما رو دید گفت
- ای بابا بحث سنگین شد..جلسه موکول میشه فردا
زدیم زیر خنده ..این عمو اخلاقش یه جورایی شبیه زینب بود
زینب این وسط یهو گفت – باب دق دادی مارو بگو دیگه ..
عمو علی بعد از کمی مکث جواب داد – هعی .. چه کنیم دیگه ..
و این یعنی اوکی ..من وزینبم شروع کردیم به خندیدن محکم کف دستامونو کوبوندیم به هم و همزمان تکرار کردیم
- ایـــوووول
نگام افتاد به آریانا که با چشمای خواب آلود داشت به ما نگاه میکرد یعنی تعجب کرده بود ..خواهری بیچاره من از همه جا و همه چی بی خبر
مامان تا چشماش خورد به آریانا گفت
- آریانا مامان بیا شیر و کیک بخور
آریانا همینطور که می اومد رو به همه "سلام " کرد
عمو اینا هم جوابشو با لبخند دادن
آریانا – چی شده مامان ؟
مامان – هیچی عید می ریم کیش
یهو چشماشو اندازه دو تا هلو کرد و خیره گفت
- چیییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خ .. بچه خواب از سرش پرید با لحنی از شادی توأم با بُهت گفت
- واقعا؟؟؟؟
زینبم جوابشو داد – بیا بشین پیش خودم همسفر
آریانا هم اومد نشست کنار زینب ، زینبم دستشو انداخت دور شونه اش
زینب- صبحتون بخیر..خوبین انشالله ؟
آریانا که انگار یواش یواش ضریب شادیش می رفت بالا شیطون شد و گفت
- عصر شما هم بخیر..مگه میشه بد بود
بابا خیلی اصرار کرد اما عمو علی قبول نکرد که واسه شام بمونن می گفت کار داره و باید زودتر برن ..واسه همین خیلی زود برگشتن خونشون..بعد از کمک به مامان رفتم تو اتاق .. بابا و مامان مشغول برنامه ریزی بودن واسه عید.. مطمئنم خونه زینب اینام همینه . نشستم رو تخت آریانا مشغول نوشتن تکالیفش تو اتاقش بود ..برای زینب پیام فرستادم ..
من – خونه شما هم دارن در مورد کیش برنامه ریزی میکنن
به دو دقیقه نکشیده بود جواب داد
- اوفففففف
خندم گرفته بود ..خوشحال بودم می تونستم اشکان رو غافل گیر کنم .. .. می دونستم این هفته می ره واسه همون پروژه ای که اینهم زحمتشو کشیده ..حالا چی بپوشیم؟ لباس دارم؟؟ ازاونجا لباس بخرم ؟؟ کی برم دیدنش؟؟ آ .. اصن بهش بگم . اَه خره اینطوری دیگه هیجان نداره که ..

"زینب"

کلاس امروزمون با استاد سبحانی بود اینطور که عظیمی هم گفته بود بعد از عید نتایجو اعلام میکنه .انقدر این نتایج برام مهم شده بود که دلم می خواست زمانو ببرم جلو ببینم نتیجه اش چی شده ..کیانا کنار من داشت راه می اومد ..اول سرش تو گوشی بود ولی بعدش گوشیشو خاموش کرد و گذاشت تو جیب مانتوش و بحثو شروع کرد
- زینب ؟
من – بله ..
حواسم به جلوم بود داشتیم تو محوطه راه می رفتیم که مقصدش در ورودی دانشگاه بود ..
-زینب ؟؟
برگشتم سمتش و گفتم
- بگو ..
- پیمانو چیکار میکنی؟
اَه حالا این دیگه ول کن نیست
من – چیو چیکار کنم
- می خوای در قبال تحقیق چی بهش بدی؟؟
- نمی دونم
واقعاً نمی دونستم ..اونطور که اون روز توی باغ در موردش حرف می زد خدا می دونست اگه تحقیق نمونه شه چی ازم می خواست..اصن خدایا این تحقیقو نمونه نکن ..جون من ..ای کاش منم براش شرط می ذاشتم.. نه آخه اینجوری درست نبود بالأخره اون بیچاره زحمت کشیده بود با صدای کیانا از افکارم دست کشیدم
- هی هی کجا سیر میکین؟
- هیچی ..
درمورد شرط به کیانا چیزی نگفتم .. آخه چیز مهمی نبود شاید دلیلش همین بود .. نمی دونم .. صبر میکنم هر وقت لازم بود براش توضیح میدم ..به فرعی پارکینگ رسیدیم ..کیانا داشت می رفت فکر میکرد منم دنبالش می رم واسه همین صداش کردم
من – کیانا؟
برگشت سمتم گفتم
- من نمیام تو برو
- کجا به سلامتی؟
- می رم کتاب فروشی ..باید کتاب بخرم ..
- بیا می رسونمت..
- نه دیگه تو برو ..
- بیا خب می رسونمت تا دم مغازه کتابفروشی
- ممنون تو برو ..
مشکوک نگام کرد خودم فهمیدم داره نجومی فکر میکنه جواب دادم
- باو باکسی قرار ندارم که اونطوری نگام میکنی ..می خوام برم کتاب فروشی کتاب بخرم ..مشکلیه؟؟
با زیرکی جواب داد
- من سر از کارتو در نیارم کی دربیاره آخه
- برو .. برو سلام منو هم به یابو برسون
با سوئیچش حالت تهاجمی گرفت بزنتم که سریع با خدافظی کوتاه فرار کردم و ازش دور شدم ...
این چرا انقدر رو این یابو حساس بود ..خب یابو دیگه ..موندم اون زمانا مردم واسه الاغاشون اسم می ذاشتن ؟ نمی ذاشتن دیگه !..
از دانشگاه خارج شدم و پیاده رو رو در پیش گرفتم ..کتابفروشی یه چهار راه پایین تر از دانشگاه بود ..بالأخره رسیدم رفتم تو ..کتابفروشی فوق العاده زیاد بزرگ بود بود مثل یه نمایشگاه یه قسمت میزو صندلی گذاشته بودن واسه مطالعه ..رفتم سمت کتابایی که می خواستم 2 تاشونو برداشتم اومدم رد شم که چشمام خورد به قفسه رمانها رفتم سمتش همونطور که کتاب بر می داشتم یه نگاهی به اسم ،جلد،نویسنده انداختم حالا یکی ندونه فکر میکنه من کیم که اسم نویسندشو هم نگاه میکنم تو این دنیا یکی رو خوب می شناختم اونم ویکتور هوگو و کتابش بی نوایان بود همین واسه هفت پشتم بسه ..
- وقت واسه رمان خوندنم دارین ؟؟
سرمو بلند کردم دیدم عرشیاست خیلی سریع " سلام " کرد
من – سلام
من باید حتما ازش بپرسم چجوری موهاشو اینقدر خوشگل و سنگین درست میکنه ..خیلی دختر کشه خدایی.. یه لباس آبی کمرنگ با شلوار کتون مشکی پوشیده بودهیکل چهارشونه ای داشت.. تقریبا 10 سانت از من بلندتر بود ..یه دستشو تو جیبش فرو برد و کمی سرشو کج کرد خیلی ساده جوابشو دادم
- واسه گذروندن اوقات فراغت خیلی خوبه
عرشیا – پس اوقات فراغتتونو اینطوری می گذرونین ؟
من – بعضی وقتا نه همیشه
کتابارو برداشتم ..تو همین حین یکی از پسرایی که تو قسمت صندوق بود صداش زد..
-عرشیا یه دقیقه میای؟
روبه من "ببخشید " ی گفت .. سری تکون دادم رفت پس اینجا کار میکرد ..چه جالب نمی دونستم .یعنی اصن بهش نمی خورد .حرکت کردم سمت صندوق دیدم عرشیا اونورتر داره در مورد کتابا به یه دختر تقریباً 22 و 23 ساله توضیح میده .. باید می بودین و می دیدن شرط می بندم دختره نمی فهمید عرشیا چی می گفت طوری نگاهش میکرد انگار مدلینگ مجله دیده ..اما عرشیا مؤدبانه و متین توضیح می داد ..صحنه ی فانی بود ..حواس عرشیا نبود از طرفی من اینور خنده ام گرفته بود ..دروغ نگفته باشم عرشیا پسر خوشتیپ و خوشگلی بود مثلاً قرار بود آق دکترمملکت شه .. بیچاره مریضاش ..ولی تنها عیبش اخلاقش بود یعنی اونم مشکل نداشت ولی گاهی وقتا عوض میشد هر چی بود بهتر از اون پیمان ازخود شیفته بود ..
- قابل شما رونداره
سرمو برگردونم سمت پسری که تو صندوق بود ..همونیکه عرشیا رو صدا زد ..حتماً دوستشه موهاش خرمایی تیره بود چشما قهوه ای دماغ کیپ صورت .. لباشم نسبتا گوشتی
من – ممنونم
- میشه n تومن
از تو کیف پولم پولو در آوردم به طورشمارشی چک کردم .. دادم دست پسره .. نمی دونم چرا دلم می خواست برم و بشینم چند صفحه از رمانی که خریده بودم و بخونم یه نگاهی به ساعت انداختم .. خوبه ! نیم ساعت می مونم بعد می رم ..چرخیدم سمت میز و صندلی ها با دوتا پله از کتابها جدا میشد ..درکل این کتابفروشی دیزاین فانتزی و خوبی داشت ..نشستم رو صندلی کتابو باز کردم .." دعواهایمان تمومی ندارد" شروع کردم به خوندن داستان در مورد دختری بود به نام " مینا " سر یه اتفاق خیلی کوچیک با همدانشگاهیش پسری به نام "سپهر" شروع به رقابت و اذیت کردن ..خلاصه این دختره کرم می ریخت پسره کرم می ریخت تازه شروع این اذیتاش بود گاهی حس میکردم یکی زوم شده روم سرمو بلند میکردم اینور و اونورو نگاه میکردم ولی کسی رو نمی دیدم ..حتی عرشیا رو فک کنم رفته بود ..اینقدر داستانش برام جذاب بود که دل از خوندن بر نمی داشتم و مشغول بودم .بیخیال ساعت !! کار به جاهایی کشیده بود که "مینا " نقش اول دختر داستان از همه زودتر وارد کلاس میشه و شروع میکنه با هرچیزی که از قبل با خودش آورده بود به جون صندلی سپهر افتادن ..این صندلی صندلی ای بود که اون همیشه رو ش می نشسته از شانس، بعد تموم شدن کارش و ورود بچه ها به کلاس سپهر نیومد و صندلی و مینا هم در انتظار اون ..استاد رسیده بود که یهو سپهر با عجله اومد تو کلاس اینطور که مینا تعریف می کرد معلوم بود دیر کرده بود خیلی هول هولی اومد و نشست رو تنها صندلی که مینا با هزار امید و آرزو براش نقشه کشیده بود نشستن همانا و پـخ ! ولو شدن سرکلاس همانا ..وای به اینجاش که رسید داشتم از خنده می مردم اونقدر شدت خنده ام زیاد بود که برای کنترلش دستمو گذاشتم رو میز سرمو گذاشتم روش با هزار مکافات ریز ریز شروع کردم به خندیدن حتی تصورش هم خنده داره ..آخ خدا جای من اونجا خالی بود کاش منم بودم ..ایول مینا جان دمت جیز ..اگه یکی منو می دید می گفت بدون شک خُـل تشریف دارم ..!! تو همون حال بودم
- موقع رمانم می خوابین؟
صدای عرشیا بود با لبخندی که سعی داشتم کنترلش کنم سرمو بلند کردم ..از کجا فهمید دارم رمان می خونم ؟ روی صندلیه رو به روی من نشسته بود با دیدن قیافه ام به خصوص حرکت چشماش رو لبام گفت
- همیشه همینطوری از خواب بلند میشین ؟ رمانش انقد کسل کننده بود ؟
وای خدا این یکی دیگه چی می گفت ..یه دفعه عرشیا رو رو اون صندلی که سپهر نشست تصور کردم ..تصورم به حدی باحال و هیجانی بود که بلند زدم زیر خنده ..آخ چی میشد سر اینم این بلا می اومد .. روح خبیثی دارما !!
خیلی جدی شد و گفت
- حرفم انقد خنه دار نبود
خنده ام به زور بند می اومد ..وای بگذریم که چقدم ضایع بازی در آوردم جلوش..مینا جان قربونت دختر روحمون شاد گشت ..
اخماشو تو هم برد
- مثل اینکه اصلاٌ خواب نبودی ؟ نه ؟
پس دوباره صمیمی شد
منم همونطور جواب دادم – مگه نویسنده اش می ذاره بخوابم
- پس حتما به خاطر رمان داشتی می خندیدی!
نگاهی به ساعت انداختم از تعجب با یه جیغ خیلی خفیف از جام بلند شم ..من ! من!! من 4 ساعت اینجا نشسته بودم ..وااااااااای
عرشیا از حرکت من مث چی جاخورده بود ..بیچاره سنگ کوپ کرد ..خیلی سریع کتابامو جمع کردم و گذاشتم تو کوله ام .از حرکت هام گرفت که دیرم شده . پوز خندی زد بلند شد و گفت
- من دارم می رم تا هر جایی بخوای می رسونمت ..
از اینکه من اونطور حرف زده بودم دیگه رسمی حرف نمی زد ..بطور کلی جمع نمی بست .
منم انقدر از خوندن رمان شارژ شده بودم که شیطون جواب دادم
- ببخشیدا ولی قولشو به brt ها دادم نمی تونم ..
خنده کوتاهی کرد و جواب داد
- خوش به حالشون ..خانوم میرصانه اونارو قابل تر می دونن
خدا حفظش کرد منو با اسم صدا نکرد وگرنه خودم شخصاً خفه اش میکردم ..از طرفی وقت ادامه دادن نداشتم به شب برخورده بودم ..خیلی سرسری و کوتاه گفتم
- من دیرم شده باید برم .خدافظ آقای سلیمانی .
خ .. .آقای سلیمانی ..اصن باید می گفتم بای موجیه خوشتیپ!!
حرکت کردم سمت در بدون اینکه منتظر باشم جواب بده ..پیش خودمون باشه منم بی شعورما .. باو خدافظی کردی جوابشم بشنو دیگه !! از کتابفروشی زدم بیرون راهو پیش گرفتم تا اولین ایستگاه خط brt
گوشیم زنگ خورد بدون نگاه به اسم رو صفحه جواب دادم
- بله
صدای مامان پیچید تو گوشم – دختر کجایی تو ؟!! مگه نگفتم مجید امشب می ره
سرجام خشکم زد
- ای وااااااااااااااای
از دیروز تا حالا هی مامان بهم می گفت که مجید امشب پرواز داره تا امروز صبح یادم بودا .آخه چطوری یادم رفت..هول هولکی پرسیدم
- مامان کجایین ؟ داداش ساعت چند پرواز داره ؟؟
- ما فرودگاهیم 1 ساعت دیگه کجایی تو بیا دیگه
- الآن راه می افتم ..فرودگاه امام خمینی دیگه ؟
جزاون فرودگاه بین المللی نداریم که ..
مامان – آره منتظریم دیر بیای مجید میره ها .. تو حسرتش می مونی
اَه کم استرس بود این حرفا رو می زد دیگه هیچی
- باشه دارم میام ..
گوشی رو قطع کردم که ..
- به نظرم یه امشبو بی خیال brt شو ..
برگشتم سمت صدا ..عرشیا !! این دنبال من بود ؟
با سکوت من دوباره ادامه داد
- اینطور که معلومه خیلی دیره و راه زیاد ،سوارشو من تا فرودگاه می رسونمت
گفتم – نه ..ممنون
جفت دستاشو فرو برد تو جیبش
عرشیا – قول می دم 45 دقیقه ای برسونمت ..با تاکسی یا هر چیزی گـه بخوای بری اونطور که می خوای زود نمی رسی
کنجکاو شدم مگه این چی داشت؟ سحر و جادو می کرد یا سوپر من بود که از اونا سر تر باشه ..البته اینم راست می گفت احتمال رسیدن با تاکسی یا اتوبوس 20% .. اَهـــــــ
سویچشو در آوردو دکمشو زد .. منم متعجب .. وا ؟ چرا اینجا ؟! صدای دزگیر ماشین بود برگشتم چشمام خورد به یه فراری زرد ..اگه کسی منو می دید .. شده بودم عین یه گربه که چشماش توتاریکی شب مث تیله می درخشه ..چه هلـــــویی داشت ..فکرشم نمی کردم عرشیا!! فراری !! عرشیا = فراری ؟؟! نع !! یکی از درون جوابمو داد ..چرا نع ؟؟ خیلی هم آره ..چرا نخوره بهش ..یه نگاه به تیپ و قیافه بنداز..رفت سمت در ماشین درو برام باز کرد ..مونده بودم ..دراشو نیگاه .. که یدفعه مث کانگورو پرید وسط حض و کفم ..
- رسماً با کارت داری وقت کشی میکنی..
راستم می گفت ..ولی جون من هر کی بود مث من می موند ..نمی خواستم تو ماشینش بشینم از طرفی هم چاره ای نبود قضیه مجید انقدر اضطراری بود که حاضر بودم یه امشبو از خیر خیلی چیزا بگذرم از جمله غرور ..هیچ ضمانتی نداشتم که کی دوباره داداشمو ببینم ..6 ماه ؟! 1سال؟! شایدم 2سال؟!
رفتم سوار شدم .. خاک عالم درشو چیکار کنم .. مرده شور ماشین ندیدمون کنن.خودش اومد و درو آروم کشید پایین . داشتم جون می دادم یه وضعی بود . کف دستام عرق سرد نشسته بود نگاهمو از شیشه گرفتم و ....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |31|
    جوووووون تو رو داشته باش .. می دونستم این ماشینشه غلط میکردم با اتوبوس برم ..چه عطر سردی زده بود تو کل ماشین پخش شده بود .. من کشته مرده ی سلیقتم پسر..
    خیلی باحال از فرعی ها می رفت تا یه وقت به ترافیک نخوره .. جون رانندگی باهاش چه کیفی میده ..خیلی آروم زد زیر خنده .. متعجب برگشتم سمتش
    گفت – کنجکاو شدم اون رمانو بخونم ..چیکار کرده که قراره به این مهمی رو فراموش کرد
    آره واقعاً ..مینا ! مینا از دست تو اگه شیرین کاری نمی کردی من الآن اینطوری تو هول و استرس نبودم ..گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن ..نگاهی به صفحه اش انداخت و جواب داد
    - بله
    ... -
    - نه یکم طول میکشه
    ... -
    - واسه من وقت شناس شدی تو ؟
    ... -
    - خودت برو من نمی رسم بیام
    ... -
    - راننده ی تو نیستم که
    سریع گفت "خدافظ" وگوشی رو قطع کرد ..گذاشتش کنار دنده ..
    عرشیا – ای کاش از خدا یه برادر می خواستم ..
    انگار به خاطر من اون جایی که باید می رفتو کنسل کرد .. نمیشد الکی به خاطرمن ،لابد بعداً می خواد منّت هم بذاره ..
    من – ببخشید نمی خواستم مزاحم شم ..منو همین جا پیاده کنی بقیه راهو خودم میرم ..
    با تموم شدن حرفم سریع سرشو چرخوند و نگام کرد
    - نه این حرفا چیه ..جدی نگیر این خواهرا تو این دنیا فقط بلدن زور بگن ..
    پس حتماً اونی که باهاش حرف می زد خواهرش بود ..
    عرشیا – می خوام آهنگ بذارم ..مشکلی نداره ..
    من – نه ..

    خدا خیرت بده اینطوری تو سکوت اعصابم خورد میشه .. بیرونو نگاه میکردم تنها کاری که بلد بودم ..آهنگ Hello از adele رو گذاشت ، هیچی دیگه….
    هنوز استرس داشتم که نکنه یه وقت دیر برسم .. اَه خاک توسرت زینب آخه مرض داشتی نشستی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوندی .. دائم به خودم این جمله رو تکرار میکردم که چطوری یادت رفت آخه ؟....بالأخره رسیدیم فرودگاه 10 مین بیشتر وقت نبود .
    عرشیا – چه ساعتی پرواز دارن؟
    من – 9
    - پس بجنب که الآن راه می افتن سمت هواپیماهاشون ..
    درو برام باز کرد تنها چیزی که تونستم بگم برگشتم و بهش نگاه کردم

    من – میشه منتظر بمونی ؟
    نگاهم کرد
    گفتم – لطفاً
    - مشکلی نیست زود برو ..
    از ماشین پیاده شدم و مسابقه دو ..می دوییدم سمت سالن .رسیدم تو سالن فرودگاه ..از این در برو ..ازاین بپرس..از اون بپرس..وای خدا چقده شلوغه ..صدای منشی پرواز هم تو گوشم اکو میشد ..مسافرین پرواز air774 مقصد آمریکا ...
    بالأخره رسیدم به گیت ..
    نگاهم داشت می چرخید ..وای خدا یعنی رفت ..؟
    - زینب عمو چقد دیر کردی؟
    برگشتم سمت صدای آشنا .. اِ عمو آرش بود ..حتماً به خاطر مجید اومده بود رابطشون با هم خیلی خوب بود ..
    من – سلام عمو .. رفت؟
    - نه بدو ..تو صف چک ویزاست ..انقدرمنتظرت شد ..بدو بدو
    مهلتی نبود .سرعتمو بیشتر کردم سمت صف .. یکم شلوغ بود ولی دیدمش از خوشحالی بلند صداش کردم
    - داداش !!
    روشو برگردوند سمتم ..قیافش پکر بود تا منو دید حس کردم چشماش برق زد لبخند رو لباش بیشتر شد و خیلی زود از صف خارج شد ..نفس نفس می زدم ..با یه دم و بازدم عمیق رفتم جلو
    سلام
    بلافاصله یکی زد پس کله ام ..دستمو گذاشتم پشت سرم و همونطور که مالش می دادم با لحن دلخور و طلبکارانه
    - آخه آبجیه ما داریم ؟؟ دقیقه 90 !!
    خندم گرفت ..هم خوشحال بودم که رسیدم و دیدمش هم ناراحت که از این به بعد نمی بینمش ..یاد یه چیز افتادم پس سریع از تو کوله ام جعبه ی کمربند چرمی که تازگی براش خریده بودم و می خواستم بهش بدم رو در آوردم .. گرفتم سمتش
    من –حالا جوش نیار .. اینم هدیه آبجی دقیقه 90
    جعبه رو گرفت ..نگاهی توش انداخت

    مجید - اُ .. دست آبجی گلم درد نکنه ..ما با همین آبجی شیک می گردیم ..
    بعد مکث کوتاهی خیره شد بهم
    مجید – بدو می خوام برم
    متعجب نگاش کردم که دستاشو باز کرد ..نیشخند زدم و از خدا خواسته پریدم بغلش ..چه عطری هم زده بود ..
    طبق معمول از بحث مسخره دست بردار نبود
    مجید – مثل آدم درس بخون . خدارو شکرکه حمیدم دیدم ..مواظب خودت ، داداش ، مامان و بابا هم باش ..
    منو از خودش جدا کرد . با دستاش دو طرف صورتمو قاب کرد پیشونیمو بوسید و رفت ..
    اشک تو چشمام جمع شده بود ..بغض کرده بودم بد جور..حجم و فشار به دام افتادش انقد زیاد بود که از گیت رد نشده زدم زیر گریه رفت واسه چقدر نمی دونم ! کی بر می گرده نمی دونم ! دلم براش تنگ میشه .. چرا هنوز نرفته تنگ شد پس؟!! با نگاهم تا زمانی که وارد راهروی متصل به هواپیما شد بدرقه اش کردم ..دستی به چشمام کشیدم که صدای مامان رو از پشت سر شنیدم
    - چقدر دیر اومدی ..آخه من به تو نگفتم اینهمه ؟!
    برگشتم سمتش .. وای چشمای مامانو مث کاسه خونه ..معلومه حسابی گریه کرده جلو خودمو گرفتم آخه معنی نداشت گریه واسه چی داشت می رفت درس بخونه نمی رفت جنگ که !!
    من – مامان یادم رفت باور کن یادم بودا ولی یهویی فراموش کردم به کلی ..
    بابا اومد جلو – بیاین بریم ..نکنه می خواین وایسین بدرقه ی همه مسافرای اینجا ..
    لبخند محوی زدم . حتی تو این موقع هم شوخی میکرد ..
    یهو عرشیا تو ذهنم جرقه زد رو بهشون گفتم
    - شما برین من خودم میام
    یعنی با عقل هیچکس جور در نمی اومد من این حرفو بزنم ..اونم الآن تو این بی اعصابی .. چه کنم که چاره ای نبود ..
    مامان هم اخمی به ابروهاش داد – چه معنی داره ؟ خودم میام؟
    با عجز و در موندگی ادامه دادم
    - مامانه من ..شما برین من سر راه جایی کار دارم ..
    بابا – بیا من خودم می رسونمت ..نشد می ذاریش برای فردا ..
    مامن – آقا آرشم با ماشین تنها رفت .. بدو ببینم ..
    وای خدا ... یکی بیاد براشون بهانه بتراشه ..چه خاکی بریزم تو سرم ..عصبانی شده بودم با همون لحنم گفتم
    - مامان اعصابم به اندازه کافی خورد شده .. برو خودم میام دیگه !
    نمی دونم مامان چطوری برداشت کرد که هیچی نگفت.. بابا به جاش جواب داد و همزمان انگشت اشاره اش رو آورد بالا و تهدید آمیز تکرار کرد
    - من الآن راه می افتم ..با هربرنامه ای با هر وسیله ای میای 10 تو خونه می بینمت .. وسلام علیک .
    چنان با جذبه و جدیت کلماتشو تکرار کرد که لال فقط سرمو تکون دادم .. همراه مامان حرکت کرد .. منم مسیرمو کج کردم به سمت کافی شاپه فرودگاه ..دو تا کاپوچینو خریدم و از همون دری که اومدم تو خارج شدم ..رفتم جلوتر ، دنبال ماشینش بودم اما هر چقدر چشم می چرخوندم پیداش نمی کردم ..فکر کردم رفته که یهو چشمام روش ثابت شد ..تکیه داده بود به ماشینش و دساتشو مث همیشه خدا تو جیباش فرو بـرده بود ..اینو پیمان کلاً پرستیژشون یکیه ..با پاهاش مشغول کشیدن نقش های ابتکاری رو زمین بود ..
    بوی کاپوچینو دیگه داشت روح و روانمو به بازی می گرفت.. داغی لیوانش پوست دستمو می سوزوند .. بی معرفتی بود اگه همین کاپوچینو روهم نمی گرفتم ..بالأخره مث ناجی عمل کرد و اگه نبود الآن وسط خیابون داشتم زار می زدم .. بهش نزدیک شدم ، در حالیکه عجیب توفکر بود ، حتی متوجه منم نشد .. لیوانو گرفتم جلوش به خودش اومد و سرشو بلند کرد.. خیره شد بهم
    گفتم – البته به brt چنین لطفایی نمی کنم ..
    لبخندی زد لیوانو از دستم گرفت و تشکر کرد ..
    منم مث اون تکیه دادم به ماشین و مشغول خوردن شدم ..تو این هوا کاپوچینو به حد مرگ می چسبید ..بعد اونهمه استرس و ناراحتی این بهترین آرامبخش بود واسه ی من ..
    سکوت بینمون رو با سؤالش شکوند
    - میشه بپرسم کسی که می خواست از ایران بره چه نسبتی باهات داره؟
    بالأخره این کنجکاویش یه خودی نشون داد
    من – برادرم
    - پس چه لطف بزرگی کردم به یه خواهر و برادر
    بیا .. منت گذاریش شروع شد ..ثبات شخصیتی نداره ..همونطور که کاپوچینومو مزه مزه میکردم جواب دادم
    - شما به کسی لطف میکنی سرش منت هم می ذاری ؟
    خندید
    - نه ..همچین قصدی نداشتم .. باور کن ..
    تو همین حین گوشیم زنگ خورد .. نگاهم به صفحه افتاد ..اوه بابائه
    بدون معطلی با یه " ببخشید "جواب دادم
    - بله بابا
    - کجایی؟
    دورغ نگفتم ولی راستم نبود
    - دارم می رم تاکسی بگیرم بیام ..
    - آخه دختر خوب ماشین بود دیگه چرا لجبازی میکنی؟
    - بابا خواهشاً شما ول کنین ..مامان انقد ناراحته که اگر می اومدم تو ماشین از دیدنش بدتر میشدم خودم بیام بهتره
    - هر جور راحتی ..یادت نره تا قبل 10 باید خونه باشی ..
    " چشم " ی گفتم و قطع کردم ..
    به محض تموم شدن تلفنم عرشیا شروع کرد
    - تا حالا فکر میکردم دخترا مهربونن
    نگاهش کردم
    - چطور؟
    - بهتر نبود پیش مادرت می موندی؟
    این چه می دونست اگه من تو ماشین بودم اوضاع بدتر میشد ..حداقل اینطوری بابا تو راه با مامان حرف میزنه و آرومش میکنه
    من – آخه موندم فایده نداشت .. بابام بهتر از من می دونه چطوری مامانم رو آروم کنه ..
    - شایدم حق با تو باشه ..
    نفسشو صدا دار بیرون داد

    - من دارم این مسیرو برمی گردم چه باتو چه بی تو ..پس سوار شو تا هر جایی می خوای برسونمت ..
    اگه سوار می شدم فکر میکرد خودمونی شدم ..تکیه امو از ماشین برداشتم
    - تشکر .. خودم می رم ..
    - ولی این وقت شب یه دختر تو تاکسی؟
    آخه .. بد بخت خودتو حساب نمی کنی ؟ اینم کم داره انگاری
    جدی گفتم – بهتر از بودن با یه آقا اونم شماست ..خدافظ
    بازم بی جواب اومدم یه تاکسی گرفتم .. راننده پیر مردی بود که احتمال ترسمو صفر کرد .. دقیقاً رأس 10 خودمو چپوندم توخونه ..اونشب مامان زیاد رو فرم نبود ..یه غذایی دست و پا کردم خوردیمو خوابیدیم ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |32|[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] [/BCOLOR]
    نگاهی به تقویم انداختم امروز 28 اسفند بود و حدوداً یه ماه از رفتن اشکان می گذره .فردا ساعت 12:30 دقیقه ای بلیط داریم برای کیش ..چند تا از امتحانای این هفته ای رو هم به خوبی پاس کردیم ..نتایج تحقیق ها هم که افتاد بعد عید..
    دیروز همه وسایلمو جمع کردم ..با مامان بیرون رفتیم و خرید کردیم ..شام هم خانوادگی تو رستوران خوردیم ..
    با صدای آلارم گوشیم ساعت 8 صبح بیدار شدم دست و صورتمو شستم .از اتاق امدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه مامان مثل همیشه این گوشی تلفن دستش بود ..بابا هم داشت با لب تاب کار میکرد رو به بابا گفتم
    - سلام بابا .صبح بخیر.
    نگاهشو از صفحه گرفت و به من خیره شد
    - سلام .صبح تو هم بخیر
    - بابا ! مامان با کی حرف می زنه؟
    - با پروانه خانوم ..
    - وا؟؟؟
    - اونا هم قراره بیان ..داره هماهنگی میکنه
    موندم .. یعنی پروانه خانوم هم می اومد .بعد من الآن که داریم می ریم باید بفهمم
    من – چرا به من نگفتید؟؟
    - اونو باید از مامان بپرسی ..چون چند روز پیش که رفتیم بلیط بگیریم به پروانه خانم گفته اونم قبول کرده ..
    دوباره پرسیدم- المیرا هم میاد؟
    همونطورکه سرش به کارش بود جواب داد
    - آره
    پس که اینطور ..آریانا هم حاضر و آماده از اتاق اومد بیرون ..صبحانمو زود خوردم و یه تیپ اسپرت زدم ..قرار بود همگی همهاهنگ با هم حرکت کنیم ..گوشیم زنگ خورد ..شیرجه زدم سمتش که دیدم خودشه..
    من – سلام اشکان
    - سلام عمویی خوبی؟
    این لحنش برا آریانا بود بعضی وقتا با اون اینطوری حرف می زد . منم مث آریانا جواب دادم
    - مرسی عمو اشکان ؛ کجایی؟
    - تو ویلام . تو کجایی؟
    - خونه
    - حالا من که دلم برا خانوم خوشگله تنگ شده چیکار کنم ؟
    - مثل من که دلم برا آقای خوبم تنگ شده صبر کن
    - نمیشه خب
    عاشقتم من ..دلم ضعف می رفت وقتی اینطوری حرف می زد
    اشکان – الو؟؟
    دلخوریم رو بروز دادم
    - خیلی بدی آقایی
    - چرا خانومی
    - مگه قول ندادی سال تحویل اینجا باشی؟
    - ببخشید ..نشد دیگه کارام خیلی سنگینه
    می خواستم یکم اذیتش کنم
    - یعنی تا آخر عید نمیایی؟
    - سعیمو میکنم تا قبل 13 بیام ببینمت
    - یعنی تو با این همه کار می تونی؟
    - خواستن توانستن است
    - یعنی تو می خوای؟
    گیر داده بودما ..
    اشکان – اِع ..کیانا !!؟
    ریز ریز می خندیم ..ما هم با همین مسخره بازیا شادیم..
    - باشه .حالا بگو کارا خوب پیش میره؟
    - دو روزه بدون وقفه مشغولم فردا رو می خوام استراحت کنم ..
    - اِ چه خوب..پس الآنم برو بگیر بخواب
    - الآن کار دارم
    - آها باشه پس مزاحمت نمیشم ، خسته نباشی عمو اشکان
    بلند خندید
    - مرسی عمو کاری نداری؟
    - نه خدافظ
    " خدافظ"ی کرد و قطع کردیم
    *
    من زینب و تو هواپیما پیش هم نشستیم و تا خود کیش زر زدیم ..
    من - زینب اشکان گفت فردا می خواد استراحت کنه
    - اِ پس خوبه دیگه
    - آره می خوام سوپرایزش کنم ..صبر کن از مامانش بپرسم ببینم بهش گفته یا نه
    سرمو چر خوندم سمت صندلی های پشتی ، پروانه خانوم دقیقاً صندلی پشت زینب بود صداش زدم
    - پروانه خانوم ! به اشکان گفتید ما داریم می ریم کیش
    - نه عزیزم رسیدیم بهش زنگ می زنیم
    - پس حالا که نگفتید میشه رسیدیم نگید ؟می خوام سوپرایزش کنم
    خندید - باشه عزیزم
    لبخند زدم - مرسی
    بعد از یک ساعت و نیم تو هواپیما بودن بالآخره رسیدیم .ساعت 2:15 دقیقه اینا بود رفتیم اونجا عجب ویلایی بود .اول که وارد میشدی یه محوطه ی خیلی قشنگ پر از درخت ها ی نخل و کاج بود به علاوه یه باغچه خیلی بزرگ پر از گل و گیاه . با سنگفرش های باغ می رسیدی به ساختمون دو طبقه ویلا . به وسیله یه راهرو وارد هال میشدی هاله بزرگی بود و سمت راستش پله های چوبی که مقصدش اتاقای طبقه بالا بود .. بگی نگی چارچوب کلیش میشد ویلا ی پیمان اینا تو پردیس .. سمت چپ هم یه پذیرایی شیک و یه آشپزخونه ی بزرگ .وسط هال یه دست کاناپه چرم سفید گذاشته بودن که TV رو به روشون بود و تو پذیرایی 2 دست مبل استیل شیک بود . از اینا بگذریم وسایل خونه زیبا و به روز بود ..ولی عجب ویلایی بودا حتی از خونه ما هم بهتر بود ..خخ
    با صدای صوت کوتاه زینب دست از آنالیز خونه برداشتم ..
    من – چیه زینب ؟
    - کیانا خونه رو داری؟
    - دارم
    بابا – دخترا برید بالا .یکی از اتاقا رو انتخاب کنید . دو نفری با هم باشید
    من – باشه بابا
    رفتیم بالا . 5 تا اتاق داشت همه ی اتاقا رو با زینب و آریانا بررسی کردیم و بزرگ ترین اتاقو انتخاب کردیم . آریانا هم با ما اومد تو یک اتاق . یه تخته دو نفره داشت و قرار شد توافقی شبی یه نفرمون رو زمین بخوابه ..از دست این خواهری من ..وسایلامونو تو کمد دیواری گذاشتیم و رفتیم پایین .
    بقیه هم اتاقاشونو انتخاب کرده بودن .. آقا فربد و بابا با هم رفتن غذا خریدن و خوردیم .. بعد از ناهار میزو جمع کردیم و ظرفارو زینب و المیرا شستن .. تو حال خودم بودم که المیرا از آشپزخونه اومد بیرون و رو بهم گفت
    - کیانا کی می ری پیش اشکان ؟
    - عصر می رم چطور؟
    - گفتم که زود بری چون می خواستم ببینمش ولی چون تو گفتی که می خوای سوپرایزش کنی صبر کردم ..
    - آها باشه ..آدرس ویلاشو داری؟
    - نه باید زنگ بزنی از محسنی (سارا محسنی ، منشی اشکان ) بپرسی..اون 100% می دونه
    منم دوست داشتم زود تر ببینمش .
    - باشه الآن بهش زنگ می زنم ..
    از جام بلند شدم . رفتم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به سارا ..با سومین بوق جواب داد
    - بله
    - سلام ، خانوم محسنی؟
    - خودم هستم بفرمایید
    - من کیانام شناختی؟
    - آ آ سلام خوب هستین ؟
    - مرسی عزیزم یه خواهشی داشتم
    - بله بفرمایید
    - میشه لطف کنید آدرس ویلا اشکانو بدید ؟ همینطور در این مورد بهش چیزی نگید
    - باشه .الآن براتون می فرستم
    - خیلی ممنون . خداحافظ
    - خواهش میکنم . خداحافظ
    از بین لباسایی که آورده بودم . یک شلوار 90 یخی برداشتم با یه بلوز جذب آستین سه ربع سفید و یه مانتوی مشکی انتخاب کردم و پوشیدمشون . رفتم سراغ صورت ؛ یه خط چشم کشیدم و ریمل زدم به علاوه یه رژ نارنجی پر رنگ هم رو لبام کشیدم ..خیلی خوب شده بودم ..موهامم دورم ریختم و شال مشکیمو انداختم رو سرم .. نگاهی به گوشیم انداختم که دیدم خانوم محسنی آدرسو فرستاده ..به زینبم گفتم بیاد تا با هم بریم ..زینبم حاضر شد و اومد طبقه پایین .. با همه خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم ..آدرسو به راننده دادم
    نمی دونم چرا حالم از بعد ناهار یه جوری بود ؟! استرس ، دلشوره ! رو به زینب گفتم
    - زینبی؟ حالم یه جوریه
    - وا؟ چجور؟
    - نمی دونم دلم خیلی براش تنگ شده
    با یه قیافه عجیب و غریب نگاهم کرد می دونستم از این حرفا و کارا بدش میاد ..
    - چیش ..دختره دیوونه
    ولی دل تنگی هم دلیلش نبود ..یعنی فکر نمیکردم به خاطر اون باشه
    دوباره صداش زدم
    - زینب؟
    - هووم
    - خوب شدم ؟
    - آره باو ..(انگشت سبابه و شستشو بهم چسبوند)عالیی
    - داری دورغ میگی؟
    - اِ ع. میگم خوبی یعنی خوبی دیگه
    - وا حالا چرا پاچه می گیری؟
    اومد جواب بده که صدای راننده مانع شد
    - همینجاس خانوم
    کرایه اشو حساب کردیم و از ماشین پیاده شدیم..رفتیم تو ویلا ..در اصلی ویلا نیمه باز بود . تعجب کردم ..با دیدن ماشین اشکان تو حیاط مطمئن شدم که تو خونس ولی در چرا باز بود ؟
    با خوشحالی زود تر از زینب حرکت کردم .. زینب هی گفت که اینطور خوب نیس اما کو گوش شنوا میگفتم اینطوری یهویی خیلی باحال تر میشه ..در ورودی خونه رو با یه تقه باز کردم که ....
    با یه صحنه عجیب رو به رو شدم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |33|
    لبخند رو لبام محو شد. فکر می کردم چشمام داره اشتباه می بینه .. به چشمام اعتمادی نداشتم شایدم باورم نمیشد که اینجا خونه اشکان باشه و اونی که من اولین نفر باید ببینمش نازنین باشه نه اشکان !! اونم با این سر وضع . نازنین اینجا چیکار می کرد .. نمی فهمیدم اصن چرا می بایست با این ریخت و قیافه تو خونه اشکان باشه ..یه تاپ بندی افتضاح که یقه اش کاملاً باز بود همراه یه ساپورت مشکی که همه اندامشو کامل به نمایش می ذاشت .. مات و مبهوت بودم تا اینکه با صدای باز شدن دری سرمو به سمت صدا چرخوندم ..در اتاق رو به روم ..دری که حالا با بازشدنش هر نوع فکری هجوم آورد به ذهنم .این اش... اشک...اشکان بود ؟؟
    اونم فقط با یه حوله .. حوله ای که دور کمرش بسته بود بدون توجه به ما از اتاق خارج شد .. چه قشنگه آوار شن آروزها .. آوار شدن افکار روی سر آدم ..آوار شدن دنیا...
    نازنین هم متعجب از ورود ناگهانی من بود و هنوز به خودش نیومده بود..نگاهم به چشمهایی بود که حالا جاخورده به من بود .. نفسی برای کشیدن نبود ..جایی برای حرف زدن و سوال پرسیدن نبود ..بغض بود ..سر درد بود .. تار شدن تصویرش پشت پرده ای از اشک بود .پاهام سست شد ... حتی تحمل وزن بدنم رو هم نداشت.. جای هیچ فکری نبود.. نازنین هم مث شیوا بود و تنها فرقشون این بود که رابـ ـطه فامیلی نداشتن .. حالم اصلا خوش نبود ..جونی برای موندن نداشتم .. عقب گرد کردم برگشتم به سمت در خروجی بی توجه به صداهای اشکان .. به بردن نامم .. به تقاضاهای صبر کردنم .. با تمام تلاشم پاهای مث یخ سرد و سفتمو حرکت دادم ..بی توجه به زینب اومدم از در ویلا برم بیرون که خوردم به پیمان .. هـــــ پس پیمانم بود .. پس اونم می دونست.. چشمام کمی اومد پایین همزمان با ریخته شدن قطره لجباز اشکم خوردم به کیسه خریدی که جاشو تو دستاش خوش کرده بود .. پس تدارکم دیدن انگار من بد موقع اومده بودم اونم نه فقط الآن بلکه برای همیشه .. صدا زدنای اشکان هنوزم تمومی نداشت .. صدای حرکت پاهاش رو سنگفرشا رو می شنیدم .. از کنار پیمان خشک شده سر جاش هم رد شدم و برای اولین تاکسی که داشت از خیابون رد میشد دست تکون دادم به محض توقفش سوار شدم و با صدایی به زور که پر از هول و اضطراب بود گفتم
    - آقا حرکت کن .. زود ..
    راننده از هول من خیلی زود پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد .. بغضم ترکید و به دنبالش روون شد اشکام .. بی مهابا .. بی وقفه .. حالم به قدری خراب بود که به زینبم توجه نکردم .. اون اشکان بود؟ پسری که من عاشقش بودم حالا بهم خــ ـیانـت کرده بود .. خــ ـیانـت؟! گریه هام تمومی نداشت و راننده با توجه به حال بد من جرات نمی کرد مسیرو ازم بپرسه ..نزدیک یه پارک بودیم که رو به راننده گفتم
    - میشه اینجا نگه دارین
    اون هم نزدیک پارک نگه داشت ..ازش خواستم منتظر بمونه .. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی پارک ..صدای گوشیمو که از اون موقع تا حالا داشت خودشو میکشت هم خفه کردم نمی خواستم بدونم کیه داره زنگ میزنه .. تو آیینه یه نگاه به خودم کردم چشمام شده بود اندازه یه هلو .. قرمز و تو حاله ای سیاه احاطه شده .چه ریختی!! صورتمو شستم و با دستمال کاغذی خشکش کردم .. به کمک لوازم آرایش کم و جلو دستی که تو کیفم بود سرو سامونی به ریختم دادم ..از سرویس بهداشتی اومدم بیرون .سوار تاکسی شدم و آدرس ویلا خودمونو به راننده دادم .. به زینب زنگ زدم با اولین بوق پرید به من
    - عوضی . آشغال . تولـــــــــه ..کدوم گورستونی؟
    احوال پرسی رو داشتین !! یه لحظه به خاطر این شیوه جدید احوال پرسیش لبخند تلخی زدم .. با صدایی که به زور در می اومد
    - دارم می رم ویلا خودمون .. تو کجایی؟
    - بمیری ، منم تو راهم
    - تو نرو..جلو در ویلا منتظرتم ..
    - باشه .. خوبی؟
    - قابل تعریف نیس.. فعلاً

    حال حرف زدنم نداشتم ..بدون اینکه خداحافظی کنه گوشیو قطع کردم

    رسیدم جلوی در ویلا که دیدم تکیه داده به دیوار و دستاشو کرده تو جیبای مانتوش.. به کفشاش نگاه میکرد ..پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم .. با بستن درماشین حواس زینب جمع من شد .. تا منو دید بدون معطلی تکیه اشو از دیوار برداشت .. چشماش با دیدنم پر شد از نگرانی . اولین بار بود با همچین قیافه ای می دیدمش .. منتظر واکنش من بود ..مث اینکه حال و روزم خراب تراز چیزی بود که فکر می کردم ..سرمو انداختم پایین نگاهم به مسیر جلوم بود .. قدم برداشتم می دونستم مقصدم کجاس.. چی می خوام .. این قدم ها هی کم تر و کمتر میشد تا اینکه بالاخره رسیدم .. به یه آرامش از جنس خودم.. به خوبی و بی منت از جنس خودم .. نوازش های خوهرانه .. گاهی وقتا ما هم با همه ی این کل و دعوا هامون به هم هدیه می دیم .. من به اون اشکامو تو بغلش هدیه دادم و اون به گرمی همه رو پذیرفت و با آغـ*ـوش خواهرانه اش پاسخ هدیه امو داد.. با نوازش هاش بهم فهموند که هست ..
    - زینب؟
    - هوم
    - دیدی ! می خواستم غافلگیرش کنم ولی اون زودتر از من اینکارو کرد
    رفتیم تو ویلا .. قرار شد هیچکدوممون حرفی نزنیم .. تمام تلاشم این بود قیافمو عادی نشون بدم تا کسی شک نکنه ..
    هر دو ''سلام ''کردیم ..
    پروانه خانوم – سلام دخترا ..چرا انقد زود برگشتین؟ مگه پیش اشکان نرفتید؟
    هــــــ . چرا بس که استقبال کردن ..زحمت ندادیم برگشتیم..
    - رفتیم پروانه جون ..اما اشکان نبود .. زنگ زدیم تلفنشو جواب نداد. شاید کاری براش پیش اومده
    یه نگاه انداختم به زینب .. سرش پایین بود ..می دونستم اونم طرفدار دروغ نبود ولی مجبوری ..
    پروانه خانوم – الهی ..
    بعد کمی مکث رو به من - کیانا جان ! میشه گوشیمو از رو اپن بدی؟
    لبخند محوی زدم ..زینب می دونست حال این نقش بازی کردنا رو ندارم جلومو گرفت
    زینب – من میارمش
    گوشیو داد به پروانه خانوم و اونم تشکر کرد ..
    زینب - بقیه کجان پس؟
    همونطورکه حواسش به گوشیش بود – خسته بودن رفتن بخوابن ..
    جز پروانه خانوم کسی نبود .. موقعی هم که اومدیم تو خونه پروانه خانومم مشغول تماشای تلوزیون بود
    - آها .. پس ببخشید من میرم بالا ..
    اومدم حرکت کنم به سمت پله ها که
    پروانه خانوم – نرو کیانا جان صبر کن دارم زنگ می زنم به اشکان
    من و زینبم مثل چی بهم خیره شدیم .. ای خدا اشکان سوتی نده .. اه .. چه گیری کردما ..اصن به من چه ..اون خوش می گذرونه و هر غلطی می خواد میکنه من حرص و جوششو بخورم؟! با این حال دعا دعا می کردیم جواب نده که بخکشی شانس..
    پروانه خانوم – الو سلام پسرم خوبی؟
    - ..
    - فدات عزیزم . کجایی؟
    حالا قلب ما دوتا می زد .. تند تند ..آب دهنمونم پایین نمی رفت..چسبیده بودیم به هم
    - ...
    یه نگاه به من و زینب کرد که تو اون لحظه داشتیم جون می دادیم..حالا خوبه می گفت خونه ام ..پروانه خانومم فکر می کرد پیچوندیمشون .. وای خدا
    پروانه خانوم اول کمی خندید و بعد – پسرم می دونم .. راستیش ما اومدیم کیش
    (یه نگاه به من و زینب کرد .حدس می زدم قضیه یه جورایی ماس مالی شده . چون بعد کمی مکث پروانه خانوم گفت
    - نه ! تنها نه .. من و خواهر و پدرت همراه خانواده آقا آرش و علی آقا دوستشون
    - ...
    شکم به یقین تبدیل شد که اشکان داره بحثوعوض میکنه ..
    پروانه خانوم – دخترا می خواستن بیان پیشت که انگار نبودی . حالا چطوره امشب شام یه سر بیای اینجا
    با این حرفش حس کردم دوباره سرم داره درد میکنه ..همینم کم بود . که اشکان بیاد اینجا .. می خواستم بگم نازنین جونشم دعوت کنین
    - ..
    پروانه خانوم – ببینم چی میشه نداریم ..باید بیای
    - ...
    - پس منتظرم ..وسایلتم جمع کن بیا پیش ما..
    - ..
    کمی اخماشو توهم برد – باشه .. باشه بابا ! حالا همین یه شبو بیا
    - آدرسو از کیانا بگیر برات می فرسته ..خداحافظی کرد و گوشیو قطع کرد
    منم با چشمای گشاد شده نگاه می کردم ..من !! عمـــــــــــــــراً .. تو درگیری بودم که
    پروانه خانوم – کیانا جان اشکان به خاطر کارش رفته بود بیرون ..ببخش که سوپرایزت خراب شد (هـ خراب .. گند زده شد بهش.. قبل شما زحمتش کشیده شد )
    ادامه داد – راستی آدرسو برای اشکان بفرس
    زوری زوری با یه چیزی شبیه لبخند به لب آوردن و صدایی که شنیدنش برای خودمم سخت بود گفتم
    - چشم . با اجازتون ما بریم بالا
    پروانه خانوم – برین عزیزم..
    رفتیم تو اتاق ..خداروشکر که آریانا نبود ..اول من وارد اتاق شدم بعد زینب برگشتم دیدم زینب در اتاقو بست تکیه داد بهش خیره به من نفسشو فوت کرد بیرون
    زینب – بعید می دونم تو آدرسو براش بفرسی
    - کی گفته می فرسم
    زینب - اشکان با چه رویی می خواد بیاد؟
    - آره واقعا ..زینبی تو براش آدرسو بفرس
    با چشم های گرد شده گفت – من ؟؟
    - پ ن پ عمه ام
    پوفی کرد و رفت نشست رو تخت ..حالم به قدری بد بود که طاقت نیاوردم و کنار زینب رو تخت ولو شدم ..بدون عوض کردن لباسم .. خیره بودم به سقف و تو فکر بلایی که رو سرم آوار شد .. دیگه نفهمیدم چی شد
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |34|
    نمیدونم چند ساعت خوابیدم ..کم کم چشمامو باز کردم و بعد و چند دقیقه فهمیدم کجام و تو چه شرایطی هستم .. نشستم .. سرم سنگین شده بود که با بلند شدنم درد گرفت که سعی کردم با مالش شقیقه هام کمش کنم .. نگاهی به اتاق انداختم زینب تو اتاق نبود .. تشنه بودم اما آبی تو اتاق نبود .. رفتم سمت در که واسه یه لحظه حواسم تو آیینه جمع شد عقب گرد کردم و رفتم جلوش یه نگاه به خودم انداختم ..
    لعنتی !! واسه چند دقیقه فراموشش کرده بودم .. دوباره بغض .. گریه .. به زور تشنگی لباسمو عوض کردم یه تونیک آبی پوشیدم و مو هامو با کش بالا بستم .. رفتم پایین . دیدم همه دور هم نشستن و دارن میگن و می خندن .کاش منم شاد بودم .. کاش اون جا نمی رفتم . کاش هیچ چیزو نمی دیدم .. کاشو کاشتن سبز نشد .. با صدای مامانم حواسم جمع کردم
    مامان – ساعت خواب؟
    - سلام به همه .. خسته بودم خب
    مامان - کوه کندی؟
    اخم کردم ،مامان هم گیر دادها
    – نخیر
    ابرو بالا انداخت – آها
    مشغول حرف زدن با پروانه خانوم و خاله نرگس شد .. منم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خنک خوردمو برگشتم نشستم کنار زینب رو کاناپه . نگاهمو گردوندم دیدم المیرا هم نشسته پیش شوهرش و با هم جیک تو جیکن .. تو دلم به حال خودم خندیدم .. به بخت خودم ، به این نحثی که همراه من شده بود .. نمی دونم چقد بهشون نگاه کردم تا اینکه فهمیدم المیرا هم با لبخند داره به من نگاه میکنه .. هـ حتما فک کرده می خوام مچ بگیرم .. چشمک زد منم با مکافات یه لبخند زدم ..نمی دونم چرا دلم نمی خواست با هیچ کس حرف بزنم ..دلم تنهایی خودمو می خواست .. بد بختی و بدشانسی خودمو .. سرمو چرخوندم که دیدم زینب خیره است به tv .. تو همین لحظه صدای آیفون بلند شد
    مامان هم رو به آریانا که مثل زینب تو tv بود
    – آریانا مامان ببین کیه ؟
    آریانا هم همونطور که چشم از tv نمی گرفت حرکت کرد سمت آیفون .. نگاهش کن توروخدا .. بپا کله پا نشی ... بالأخره دل کند و گوشی رو برداشت صداشو نشنیدم اما دیدم دکمه رو فشار داد و همونطور که برمی گشت
    – اشکانه .. پیمانم باهاشه
    ضربانم دوباره رفت بالا ..خ ببین کیانا مثل اینکه قلبت هیچیو قبول نداره ..باورش نمیکنه ..چرا آخه چرا ؟ دیگه دارم دیوونه میشم .. واسه یه لحظه یاد اون صحنه افتادم .. داشتم تو دلم اشکانو التماس می کردم .. نیا .. جون هر کی دوستداری نیا .. این بغض من هیچی حالیش نیست ..اومدم پاشم که زینب دستشو گذاشت رو دستم و وادارم کرد بشینم با تمام نگرانیم از دیدنش به زینب نگاه کردم خیلی آروم در حالی که انگتششو گرفت سمتم
    - تو هیچ کاری نکردی که بخوای در بری مفهومه ؟ بشین
    با صدای پر از خواهش و تمنا صدا کردم – زینب ؟!!
    می خواست اینطور راضی شه ..طاقت نداشتم . دلم می خواست فرار کنم از این همه صدا ، همهمه .. از اون ، از قلبم ، از حسم ،از افکارم .. اما دیر شده بود در باز شد .. به طرز وحشتناکی رو زمین ضرب گرفته بودم اصلا دست خودم نبود یه تیک عصبی غیر قابل پیش بینی بود .. یه فشار .. داشتم دیوونه میشدم .. دلم می خواست داد بزنم ..بسه .. بسه .چرا انقدر خری کیانا ؟! ول کن .. اون تلاشی برای اثبات نکرد.. دلم می خواست برم بالا ولی تا کی ؟ من خطا کار بودم یا اون ؟ من شکستم یا اون ؟ من لطمه خوردم یا اون ؟ واسه همین سعی کردم مسلط باشم .. انگار تازه غرورم داشت خودنمایی میکرد بود.. نفس درونم داشت رفتارمو کنترل میکرد.. چشمامو از زمین گرفتم .. حالا ایستاده بودم کنار زینب .. یواش یواش سوق دادم به در ورودی ،با پیمان اومدن تو اول پیمان بعد اون .. نا خواسته خیره شدم بهش . به محض ورود قفل شد رو من اما با سلام و احوال پرسی و مخاطب قرار دادنش چشم ازم گرفت .. چی بود .. چرا نمی تونم باور کنم .. نگام کن .. خواهش میکنم بذار بتونم برای خودم یه چیزی برداشت کنم .. سرشو انداخت پایین و اومد سمت پروانه خانوم ..
    پروانه خانوم – سلام مامان چه عجب اومدی ؟!
    اشکان – سلا م .. ببخشید یکم کار داشتم ..
    تو دلم پوزخند زدم .. آره با کی؟ نازنین ! اصن چیشد تنهاش گذاشتیش ..
    بابا – بیا گل پسر .. بیا اینجا کنار ما
    خ .. چه بازاری راه انداخته ..گل پسر ؟ این پسره ؟
    عمو علی - پیمان جان چطوری
    پیمان – سلام .. ببخشید زحمت دادیم .. نمی خواستم مزاحم بشم
    - این حرفا چیه وقتی شنیدم تو هم پیش اشکانی تصمیم گرفتم بکشونمت پیش خودمون
    پس اومدن پیمان هم شگرد عمو علی بود ..
    پیمان – تشکر .. منم خوش حال شدم
    رسیدن به من با هردوشون بی تفاوت" سلام " کردم .. سخت بود خیلی ولی تمام تلاشمو کردم .. توجهی به ناراحتی اشکان نکردم اونی که الآن باید ناراحت باشه منم نه اون .. با نشستن اونا .. مردا تا حدودی مشغول شدن خانوما هم برگشتن به بحث پیشینشون .. اشکان از بحث فاصله گرفته بود کمی گذشت ، منم به ظاهر مشغول بودم و بیشتر با زینب حرف می زدیم تا طبیعی باشه .. اما همه حواسم پیشش بود دست خودم نبود ..گوشیش زنگ خورد یه نگاه به صفحه اش و یه نگاه به جمع انداخت با یه ببخشید بلند شد و رفت بیرون .. نمی دونم چرا خونم به جوش اومده بود .. دلم می خواست داد بزنم ، کاش اون لحظه یه سیلی نثار صورتش میکردم ..دیگه طاقت نشستن تو جمعو نداشتم بلند شدم برم تو اتاقم ..زینب سعی کرد مانعم بشه اما اعصابم خورد تر از این حرفا بود خیلی آروم دستشو پس زدم و رفتم بالا .. اومدم تو اتاق اما هوای اتاق بدتر از خونه بود .. حر کت کردم سمت تراس درشو باز کردم و رفتم بیرون خواستم داد بزنم و خودمو خالی کنم که چشمم خورد به اشکان .. یه لحظه زوم شدم روش ..متعجب به کارش .. داشت چیکار میکرد ؟ سیگار؟ ساکت شدم و فقط نگاهش کردم . چرا اشکان داره سیگار میکشه یاد روزی افتادم که سر سیگار بحث کردیم ، مجبورش کردم ، ازش قول خواستم ، از اون روز به بعد قول داد به خاطر من دیگه سمتش نره .. حتی چند دفعه توماشین و اتاقشو گشتم و دیدم واقعا قیدشو زده بود ..آدم سیگاری نبود ولی گاهی اوقات به خاطر فشار کارش میکشید و منم از سیگار بدم می اومد و به همین خاطر دلم نمی خواست سمتش بره ..چرا باز به سیگار پناه آورده؟؟ اعصابم خورد شده بودم برگشتم تو اتاق ..در تراسو نیمه بستم نشستم رو تخت بالشتو چنگ زدم و گرفتم جلو دهنم .. تمام اون صحنه صد دفعه جلو چشمم مرور میشد و من گریم شدت می گرفت ..بعد از چند دقیقه دیگه اشکی برای ریختن نبود بی حال نشستم و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم تا اینکه در باز شد و زینب اومد تو اتاق
    - کیانا چته ؟ باز گریه کردی؟
    - آره زینب . داغونم . اشکان داشت سیگار میکشید ..
    - سیگار ؟!!! برای چی ؟
    - نمی دونم ، زینب ؟
    - جانم
    - بعد رفتن من از ویلای اشکان چی شد ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |35|
    خیره نگاه کرد اومد جواب بده که صدای زنگ کوتاه گوشی تو دستش بلند شد ..یه نگاه به صفحه اش انداخت و بعد کمی مکث چشماشو کشید بالا و نگاهی به من منتظر کرد
    گفتم – زینب الآن می خوام بدونم بگو . جون من بگو . شاید بتونم فکرامو سروسامون بدم
    روبه روم وایساد ..خم شد سمتم دستشو رو شونه ام گذاشت
    زینب – الهی من قربونت بشم ..مطمئنم هر چی که دیدی اشتباه بوده
    با تعجب نگاهش کردم ..یه چیزی بود .. رفتم تو فکر ، من زود تر از زینب از ویلا زدم بیرون ولی اون بیشتر از من بوده.. ممکنه چیزی رو فهمیده باشه که من ندونم ..چرا اینطوری حرف زد ؟ نکنه اشکان براش توضیح داده ! چرا به من هیچی نگفته ؟ انقدر بدبختم که یه توضیحم بهم نده . بغض کردم .. بازم .. اَه
    من – نمی خوای بگی؟
    صاف وایساد
    - پاشو مامان فرستادم دنبالت برای شام
    با اخم و تخم گفتم
    - نمی خورم
    - مسخره بازی در نیار . پاشو
    رومو ازش گرفتم و به سمت دیگه ای نگاه کردم
    زینب - کیانا به خاطر اشکان
    عصبانی شدم با غیظ برگشتم سمتش
    من – زینب چرا درک نداری؟
    - نه .. تو تنها داری
    - حوصله کل ندارم .. برو اصلاً
    - پاشو بیا پایین گفتم !
    - منم یه بار جواب دادم
    - مسخره اشکان نیست ، رفت
    خ . آره . باید بره .. اصلاً چرا بمونه ..رفت پیش نازنین جونش دیگه اینطوری غذا از گلوش پایین می ره ..
    با لحن سردی گفتم - برام مهم نیست
    زینب – قضاوت نکن
    خیره شم تو چشماش و با حرص گفتم
    - طرفدار منی یا اون؟؟؟؟
    اخماشو توهم برد
    - یه کاری نکن پاشم برم طرف اون
    خدایا .. دلم خوشه دوست دارم .. سرمو با افسوس انداختم پایین
    زینب – یکم صبر کن رنگ چشم و چالت به حالت عادی برگرده بعد بیا پایین ..اومدی هم سوتی ندیا عادی باش سراغ اشکانوهم بگیر
    بحث باهاش بی فایده بود .. بی حوصله و کلافه – خیلی خب
    چقد مسخره حاضر شد بره ولی نمونه و باهام چشم تو چشم بشه .. خدایا آخه این چه دنیاییه ؟ چرا ؟!! می خوام محکم باشم ، می خوام اهمیتی برام نداشته باشه ولی .. ولی .. صدای در اتاق که اومد فهمیدم زینب از اتاق رفته..

    " زینب "

    در اتاقوآروم بستم .. مانتو سرمه ای آستین سه ربعم تنم بود .. پَر افتاده شالمو انداختم رو شونه ام ..اعصابم خورده .. خورد خورد .. در گیر سوال کیانا بودم که اشکان پیام داد و ازم خواست برم بیرون ، باهام حرف داشت .. اما چرا من ؟ دلم می خواد بدونم چرا این نسل انقدر از سنگن ؟ چرا بی احساسن ؟ دارن؟ یعنی من نمی بینم ؟ عزممو جزم کردم باید برم می خوام ببینم چه حرفی داره ..
    از پله ها می اومدم پایین .. همه پشت میز شام نشسته بودن ..انقدر حواسم پرت شده بود سمت در که راهمو به سمتش بدون توجه به بقیه پیش گرفته بودم که به لطف صدای مامان به خودم اومدم
    مامان – زینب!
    وایسادم و چرخیدم سمتش
    مامان – کجا داری می ری؟ شام چی؟
    یه نگاه انداختم .. نگاه بعضیا به من بود علی الخصوص خود شیفته .. چه با حال نشسته داره شام می خوره بابا خعلی پرفکتی پسر.. روتو برم من ..
    من – ببخشید مامان من می رم یکم بیرون .. میلی ندارم شما بفرمایید . نوش جان
    البته کوفت جان اون چلغوز..
    - کجا؟ آخه این موقع !!
    - جای دوری نمی رم مامان ..نگران نباش راه رو بلدم..
    یه ببخشید سرسری گفتم و مهلتی ندادم که مامان دوباره گیرشه ..تو باغ حرکت کردم در نیمه باز بود اومدم بیرون و درو پشتم بستم .. نگاهی اینطرف و اونطرف انداختم که دیدم اشکان یه 40 قدمی بالاتر به ماشینش تکیه داده با حرکتم به سمتش تکیه اشو برداشت حالا صاف رو به روی هم ایستاده بودیم .. وقتی کیانا تو خونه ی اشکان اون وضعیتو دید و شاکی بدون من رفت منم تو شوک بودم حتی بدتر ! اما از همه جالب تر این بود که انگار اشکان هم از دیدن نازنین جا خورده بود یعنی چی ؟ نازنینو قبلاً دیده بودم خیلی وقت پیش. برام جای سوال بود اگه نازنین تو خونش بوده اونم با اون وضع پس چرا قیافه ی اشکان اونطوری بود ؟ از شانس نتونستم صبر کنم برگشتم دنبال کیانا که تو باغ به نفر بعدی برخوردم .. پیمان ؟! با دو سه تا کیسه خوراکی .. آخی بیچاره رفته خرید .. کم از دیدن کیانا شوکه بود منو دید جاخورد فکر نمی کرد ما با هم اینجا باشیم یادم رفته بود که اشکان و پیمان تو دوتا شرکت به هم پیوسته کار میکنن و طرح و برنامه هاشون رو باهم جلو می برن .. گوشیمو در آوردم ودائم کیانا رو می گرفتم ..بوق . بوق.. ولی بازم برنمی داشت تنها چیزی که خوراک اون موقع بود و تونستم بار پیمان کنم همین بود
    - چرا دم در بفرما تو .. دسته گلای آق داداشتون ریخته وسط
    اینو گفتم و از کنارش رد شدم .. اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم ..
    - می خوای همونجوری بهم زل بزنی .. سوار شو !
    از مرور اتفاقات دست کشیده بودم گفتم
    - اشکان برای چی منو کشوندی بیرون ؟
    - یعنی معلوم نیست .. می خوام باهات حرف بزنم
    پوزخند زدم – اشتباه گرفتی دادا من یا کیانا ؟!
    - زینب بحث نکن بشین تو . اینجا خوب نیست
    هنوزم ساکت نگاهش میکردم . با تحکم گفت
    - برو دیگه !
    اعصاب اینم درست حسابی نبودا.. راه افتادم سمت در ماشینش .. تو همین حین فکر می کردم خب بذار ببینم چی می خواد بگه .. بذار موضوعو برام روشن کنه .. حالا که اون پیش قدم شده نباید پا پس بکشم باید بفهمم قضیه چی بوده ..مطمئناً می خواد برام توضیح بده ..سوار شد بدون حرفی ماشینو روشن کرد می دونم نمی خواست تو اینجا بمونیم کسی ببینتمون ..بالأخره بعد ازپیچیدن توچند تا فرعی نگه داشت یکم به سمت من مایل شد نگاهش می کردم اونم تا چند لحظه نگاهم کرد خسته شدم ولی یهویی لب تر کرد
    - زینب تو اتفاقات امروزو باور کردی یا نه ؟
    خیلی قاطعانه جوابشو دادم
    - نه
    - کیانا چطور؟
    سوالشو با سوال جواب دادم - برات مهمه ؟
    - اذیت نکن جوابمو بده
    این لحنش کلافه و دلخور بود قشنگ فهمیدم ..
    من – دلش می خواد باور نکنه اما ..
    من آدمی نبودم دوستم رو کوچیک کنم ..اونم کی کیانا .. صمیمی ترین دوستم تو این دنیا ولی اگه من یه حرف اشتباه می زدم مطمئنم باعث یه سوء تفاهم می شد و معلوم نبود دیگه چه اتفاقی بیفته پس باید راستشو می گفتم این بهترین راه بود .. دفاع از کیانا رو کنار نذاشتم ولی سعی کردم بر اساس صداقت جلو برم شاید یه ذره به نفع اشکان میشد ولی از اینکه بعداً بد بشه بهتر بود ..چرا دروغ راسیتش آره می ترسیدم ! دلم نمی خواست نظرشون نسبت بهم بد بشه من برای همین الآن اینجام ..
    اشکان – اما چی؟
    سرمو چرخوندم به سمت شیشه های جلو ولی اشکان هنوز خیره بود به من
    - حرف نزدنت اشکان .. حرف نزدنت ، رفتارات داره بهش می قبولونه ..
    نفسشو با حرص فوت کرد و دستشو با حالتی عصبی تو موهاش برد .. می دونستم دوستش داره ..ایندفعه من پرسیدم
    - نمی خوای بگی؟ توضیحی نداری؟
    برگشت سمت من
    اشکان – زینب ! من از اومدن نازنین به خونم هیچی نمی دونستم باور کن ..
    پوزخند زدم – می دونستی خیلی خوب جک میگی ؟
    - بس کن شوخی ندارم
    - یعنی نازنین خودش اومده تو خونه تو ..(خم به ابرودادم ) چطوری اونوقت؟
    مکث کرد .. نمی دونم چقدر ولی طول کشید
    - سه سال پیش برای خوش گذرونی اومدیم کیش .. من بودم . پیمان ، سینا (دوستش) نازنین، امین (داداش نازنین) و نامزدش .. نازنین برای اولین بار اومده بود .. یه روز همگی با هم رفتیم تفریح و گردش ، تو بازار ساحلی بودیم که نازنینو گم کردیم هر چقدر می گشتیم دنبالش پیداش نمی کردیم گوشیش خاموش شده بود .. تموم شب رو الافش بودیم به پاسگاه خبر دادیم و ناامید برگشتیم .. چند ساعتی از اومدنمون نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد دیدم نازنینه جواب دادم خیلی ساده فقط گفت که گم شده بوده . با اینکه عصبانی بودم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و رفتم دنبالش .. اون اینطور توجیه کرد که ؛ حواسش به یکی از مغازه ها پرت شده و خواسته تا ما سرگرم بودیم بره توش و چیزی بخره ولی وقتی برمی گرده پیدامون نمیکنه هرچقدر دنبالمون می گرده و تقلا میکنه به نتیجه ای نمی رسه .. ویلا از ساحل و بازارش خیلی فاصله داشت از طرفی مسیرو با ماشین رفته بودیم .. شارژ گوشی خانوم هم تموم میشه و نمی تونه بهمون زنگ بزنه با هزار مکافات میره و گوشیشو دوباره شارژ میکنه .. زنگ می زنه به من .. اونشب وقتی برگشتیم ویلای من یکی از کلیدای ویلا رو دادم نازنین تا وقتی می ره بیرون واسه برگشت مشکلی نداشته باشه و ماهم از طرفی انقدر نگرانش نباشیم ..
    خسته شدم ..چی میگفت .. اینهمه چرت و پرت .. هی نازنین نازنین میکنه ..
    بی حوصله گفتم - خُب
    - رابـ ـطه منو نازنین خیلی وقته تموم شده اما یادم نبود که کلید ویلای منو هنوزم داره . به کلی این موضوعو فراموش کرده بودم .. حتی به ذهنم نمی رسید بخواد بیاد اونجا
    - پس یعنی نازنین امروز خودش اومده بود ؟
    - ن پ من رفتم آوردمش
    خندیدم
    - ازشما که بعید نیست
    با صدای مردونه اش با لحن کشداری از حرص
    - زینـــــــــب !!
    - باشه بابا .. من از اون اول باور نکردم که بخوام با حرفای تو باور کنم ..
    متعجب شد – دستت درد نکنه پس اینهمه وقت دارم روضه می خونم ؟
    - آخه مداحم نیستی به دل بشینه
    پوزخند صدا داری زد
    می دونستم تقصیر اشکان نیست نمی دونم چرا ولی انگار منتظر بودم این حرفاشو بشنوم .. حالا که جاش بود باید می پرسیدم ..
    - اشکان !
    همونطور که به رو به روش نگاه میکرد
    - بله
    - نازنینو. چیکارکردی؟ چرا خودت به کیانا نگفتی ؟ چرا سعی نکردی براش توضیح بدی ؟
    - صبر کن دختر همه رو با هم نمیشه جواب داد
    - نازنین سه سال پیش به خاطر یه نفر حاضر شد با ما بیاد کیش .. اون شب هم که گم شد بود قضیه تا حدودی برای من و بقیه مشکوک به نظر می رسید درستم بود کمی بعدش از تلفنا و اتفاقی دیدنش با همون شخص فهمیدم که دلیلی که برامون آورده فقط یه داستان خیالی بوده نه بیشتر نه کمتر .. واقعاً احمق بودم که بهانه اون شبشو باور کردم
    - تو از نازنین خوشت میاد ؟
    - باهاش مشکلی نداشتم ولی رابـ ـطه من با اون یه دوستی ساده بود .. همین !
    - پس ..
    - اون فکر میکرد توجه من به خاطر علاقه اس
    و منم جواب دادم – زهی خیال باطل
    لبخند زد و ادامه داد
    - هنوزم با همون آدم رابـ ـطه داره ولی سعی میکنه بهم نزدیک شه ..تنها چیزی که براش اهمیت داره سود و لذته در آخر شکوندن و خورد کردن طرف ..ذهنیت نازنین در مورد من اشتباهه اون فکر میکنه من دوستش دارم اما اینطور نیست .. فکر میکنه من انقدر احمقم که گولشو بخورم نمی دونه که من با صد تا بدترش هم بد تا کردم .. امروزم من به هوای تعطیلیم پیمانو فرستادم بره خرید ، خودمم رفتم حمام و وقتی برگشتم با نازنین و اون سروضعش از همه بدتر کیانا رو به رو شدم ..نازنین فهمیده بود من اومدم کیش و با سوء استفاده کردن از کلید ویلا اومده بود تو خونه ..
    حالا فهمیده بودم این نازنین چقدر بی شرف بود که به خودش اجازه داده بود با همچون ریختی تو خونه اشکان باشه .. با سوالش چشم از خیابون رو به رو که گهگداری ماشین ازش رد میشد گرفتم و نگاهش کردم
    اشکان - حالا چی ؟
    من – چیو چی ؟
    - باور کردی یا نه ؟
    - اشکان چرا نمی خوای بفهمی من اتفاق امروزو باور نکردم ..
    خدایی روی داشتما .. از همه چی داشتم سر در میاوردم ..بگذریم که با شنیدن اینکه من قضیه امروزو باور نکردم خوشحال شد .. اینو از چشماش میشد خوند .. مطمئنم حس میکرد بار سنگینی از رو دوشش برداشته شده بود حداقل یه نفر از این ماجرا به خوبی خبر داشت اشکان با گفتن این قضیه 50% جلو افتاد اما مشکل نیمه بعدی بود مشکل 50% بعدی بود که الآن تو خونه بود ..
    اشکان – از مامان و المیرا نخواستم به کیانا چیزی بگن ولی شاید بهتره بدونی من امشب پرواز دارم ..
    ابروهامو از فرط تعجب بالارفت و زل زدم بهش .. کجا ؟
    من – پرواز ؟ کجا ؟
    - باید برای تحویل پروژه و مهر تایید برم کانادا
    یا خدا حالا تو این گیر و ویری با ناباوری پرسیدم
    - آخه الآن ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |36|
    اشکان – پس فک کردی برای چی کشوندمت اینجا ؟
    ساکت بودمو و نگاهش می کردم .. ادامه داد
    - زینب وقت نمیشه .. نمی تونم تو این مدت کم کیانا رو راضی کنم وقتم وحشتناک پره ..
    - اما اشکان ...
    حرفمو قطع کرد
    - زینب خانومی من برمی گردم . می خوام تا موقعی که برگردم چیزی به کیانا نگی ؟
    - آخه تا چه مدت ؟
    نمی فهمدیم مث اینکه دلیل موجهی داشت ولی نمی گفت
    - تا یک ماه
    با لحن کشداری از تعجب- یک مــــــــاه !؟!؟! اشکان به کیانا فکر کردی؟ اگه یه وقت دیگه نتونستی مجابش کنی چی؟ اگه دیر شده بود چی؟
    - کیانا عشقشو ثابت کرده .. می دونم به خاطر این کارم سرد میشه .. ولی اگه به من باشه بر می گردونمش . بالاخره منم باید خودی نشون بدم..باور کن اگه پروژه نبود اون به جای تو تو این ماشین نشسته بود ..
    - ولی حالا نیست و تو داری می ری..اشکان می دونم چی میگی ولی بد تا میکنی..
    نمی دونستم چی بگم ..بیشتر باید توکل می کردیم به خدا .. باید مشکلو می سپردیم به گذشت زمان
    سرمو انداختم پایین و تکون دادم – باشه .. چیزی بهش نمی گم
    - قول دادیا ؟
    سرمو بلند کردم .. چیشی کردم و گفتم
    - الکی بلف می زنین شما مردا با این قولتون .. ما زنـ*ـا هم قول بدیم پاش می مونیم ..
    همچون جدی حرف زدم انگار دیپلماتیکه ..یهو این پوکید از خنده .. چشه !! اصن انتظار خنده نداشتم ..بی شعور ! صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن اسم کیانا رومو برگردوندم سمت اشکان انگشت اشاره امو گذاشتم رو بینیم همراهشم تکرار کردم
    - هیـــــــــس کیانائه
    خندشو قورت داد و نگران نگاهم کرد .عخی .تماسو وصل کردم و گذاشتم رو بلند گو ..جواب دادم
    - الو
    خشابش پر بود ..
    – الو و مرض .. آخه نکبت تو این اوضاع این وقت شب کدوم گورستونی رفتی تو ؟
    این گورستون . پاتوق شریف ما تو مکالماته ..اصن نشده یه دفعه بگه کجایی؟ من دلم خوش بشه .. کمی دقت کردم تو سکوت ماشین علاوه بر صدای جیغ جیغای کیانا یه صدای خنده هم می اومد منتهی نامعلوم الجنسیته بود .. بعد از اینکه ساکت شد من شروع کردم
    - هـــــو .. جوش کردی .. به تو چه خواستم برم هوا بخورم
    - اِ نفس کم آوردی ؟؟
    عصبانی بود .. از یه طرف اشکان ..از طرفی من که شده بودم کوه درد و غصه هاش
    - ببین نرو رو سلول های مغز من .. بیام خونه خودت می دونی
    - گمشو بیا ببینم .. یه جو معرفت نداری پیشم بمونی نمی گی حالم خوب نیست
    زدم رو فاز شوخی و اذیت آخه حالا که می دونستم غم و غصه هاش بی خودیه و یه مرد داره که الآن از شنیدن صدای خانوم برق چشماش داره کورم میکنه .. می خواستم یه چیزی بگم قبلش یه نگاه به اشکان کردم و چشمک زدم .. متوجه نشد که با حرفم بهش فهموندم
    - آخی ..غصه نخور عزیز دلم ..امشب پیشتم .. یه شب رویایی برات می سازم
    اشکان تازه دوهزاریش افتاده بود چی گفتم .. اوه . باو حالا نخواستیم رگ قلمبه کنی .. غیرتی شدن ملت ! با جوابی که کیانا داد اشکان لبخند زد
    کیانا - بیا مـرد زندگی من .. بیا که امشب به جای تخت لگدام قراره ازت استقبال کنن
    بازم صدا خنده می اومد ..اَه از تنها چیزی که بدم میاد اینه که وقتی دارم با یه نفر تلفنی صحبت میکنم یکی دیگه هم از اونور حرف بزنه و اذیت کنه ..یعنی دلم می خواد هر دو طرف رو ببندم به فحش .. بابا با نذاکتا حرمت این زِر ها رو نگه دارین خو ..
    خواستم یه ذره اذیتش کنم باصدای نازکی گفتم
    - خانومم جوشی نشو حالا که خودت زنگ زدی خواسم بگم امشب کار دارم نمیام خونه .. خو بخوابی
    خخخ.. آی حرص می خوره .. خونم حلاله .. از یه طرف کم مونده بود با اشکان گند بزنیم تو همه چی سریع با یه خدافظی سرسری قطع کردم ..که اشکان زد زیر خنده منم باهاش می خندیدم
    اشکان – چرا اذیتش میکنی؟
    - نه که شما هواشو داری ..
    - باز شروع کردی؟
    - خب چیکار کنم حداقل برم خونه سر این بحث یکم کل کل میکنیم یادش می ره چیزی بپرسه
    سرشو به چپ و راست تکون داد
    - از دست تو
    بعد از چند لحظه کار با گوشیش ماشین رو روشن کرد و برگشت.. تو فاصله چند متری ویلا نگه داشت
    اشکان – پس خیالم راحت دیگه ..
    ابروهامو بالا انداختم – نچ .. شرط داره
    نفسشو فوت کرد بیرون
    - ای بـابـا بگو چی می خوای
    خخ .. می دونست یه چیزی می خواستم
    نیشمو باز کردم – برام ALL STAR اصل آمریکایی بگیر
    خندید
    - ای از دست تو .. چه رنگی؟
    - همه رنگ
    - مگه مداد رنگیه ؟
    - فک کردی سرو کله زدن با اون اعجوبه الکیه ؟
    یه لبخندی زد
    - باشه کارخونشو برات میارم
    - نه زحمت نکش دیگه .. شوخی کردم دوجفت لطفا ً سفارشی من و کیانا ..
    بعد انگار که چیزی یادم اومده باشه
    - آ .. سفید صورتی هم باشه
    - چشـم چیز دیگه ؟! !
    ..یکم فکر کردم نه دیگه .. ای کاش میشد بگم یه خبری از مجید بگیره نمی تونیم باهاش تماس بگیریم خطش هنوز مشخص نشده فقط یه بار زنگ زد به مامان و می گفت که حالش خوبه و هنوز خطی نخریده ..بخره راحت باهاش در ارتباط میشیم .. از نبودش ، از یاد رفتنش ، از یاد آوری رفتنش و صحنه فرودگاه دمغ شدم ، ناراحتی برگشت سراغم ..با انگشتام به پر شالم ور می رفتم که فهمید
    - زینب؟
    - ..
    - چی شد ؟ چی می خوای برات بیارم ؟
    هــــ .. ای کاش موضوع اون بود ..
    - منو نگاه کن .. چرا اینطوری شدی ؟
    بازم سکوت
    - بابا ما عادت نداریم به این کارات ..
    سرمو بلند کردم .. اصلاً فکر مجید زد رو درجه ی شادیم ..
    گفتم – امیدوارم زود برگردی و خودت همه چی رو واسه ی کیانا بگی .. تا اونموقع حواسم بهش هست ..
    انقدر افکارم بهم ریخت که در ماشینو باز کردم تو همین حین خدافظی کردم درو بستم آخه بیشعور چرا اینطوری میکنی و بدون جواب ملتو می ذاری میای ..زنگ درو زدم .. از صدا فهمیدم عمو آرش جواب داده
    عمو آرش – کجایی تو دختر ؟
    - سلام عمو .. ببخشید
    درو باز کرد رفتم تو .. مسیر سنگفرش شده رو طی نکرده بودم که دیدم در خونه باز شد و اول پیمان پشت سرش بابا و عمو اینا اومدن بیرون ..آها بدرقه کنون این تحفه بود .. نگاهش به من افتاد بعدش برگشت از بقیه تشکر و خدافظی دور شد اومد سمت من یه نگاهی انداختم بابا اینا برگشتن تو و درو برای من تا نیمه باز گذاشتن به محض اینکه به من رسید وایساد
    آخ به جون خودم دفعه بعدی می رم دزدی خونشون عطرشو می زنم میشکونم ..مگه عطر قحطه ..همه ی این عصبانیتم از این بود نمی فهمیدم با بوش چند چندم ..از یه طرف ازش بدم میاد از یه طرف دلم می خواد به ریه ها بکشمش و واسه رهایی ازش هیچ تلاشی نمی کنم ..
    پیمان – به به .. خانوم .. بالآخره فهمیدی امروز اشتباه کردی ؟
    پس می دونسته که من با اشکان بودم .. معلومه خب از همه نزدیکتر به اشکان این خود شیفته است دیگه ..
    از خود راضی تر از خودش جواب داد – اشتباه نکردم فقط عصبانی بودم از خودش بپرس مطمئن شی ..
    - آ راستی .. این جناب عظیمی هنوزم تحقیقاتونو اعلام نکرده؟
    ای خدا .. ول کن دیگه ..تو ام دق دادی مارو .اَه عجب روزیه ها ..
    - نه ..دلتو خوش نکن .. اونی که می خوای محاله بشه
    - می بینیم خانوم ..راستی کیانا منتظرته( بعدم با لحن شوخی اضافه کرد) آخه مرد زندگی هم انقد بی وفا زنشو تو همچین شرایطی تنها می ذاره ؟! شب خونه نرفتن اصلا خوب نیست !
    لبخندی اعصاب خورد کنی زد و از کنارم رد شد ..
    بی شعوره دیگه توقع خداحافظی ازش نیست ، پرت و پلاها چی بود گفت ..کیانا چه ربطی به مرد و زن و زندگی داشت .. یهو تو ذهنم جرقه زد . من . تلفن . کیانا . بحثمون .. پس.. پس اون عوضی که پشت تلفن می خندید این خود شیفته بود .. ای تو روحت ..دندونامو محکم رو هم فشار میدادم چرخیدم سمتش همونطور که پشت به من می رفت یهو برگشت نگاهم کرد چشمش به قیافه ی حرصی و قاطی من خورد لبخندش گشاد تر شد روشو برگردوند و از در رفت بیرون .. باشه . باشه دارم برات چلغوزک جان
    بعد از قرنی اومدم تو خونه از زیر اینهمه بحث و پرسش سر نبودنم در رفتم ..خاله مریم برام غذا رو گرم کرد و گذاشت رو اُپن آشپرخونه تا برم بخورم .. صندلی ها پایه بلندی اطراف اُپن بود .. منم نشستم روشون و با یه ببخشید مث چی غذامو خوردم ..
    کیانا هم که نبود حتماً قمبرک زده تو اتاقش.آخ که دلم می خواست جای من تو ماشین بود ..
    تو همین موقع المیرا اومد تو آشپزخونه و پرسید
    - زینب جان ؟
    غذامو تموم کرده بودم
    - جانم
    - کیانا چشه .. زیاد بیرون نمیاد ..واسه شام اومد ولی همش با غذاش ور رفت و آخرم به بهانه هوا خوردن رفت بیرون..تو هم که رفته بودی عصبانی شده بود بدجور
    خندیدم
    - نگران نباش المیرا جون .. این معلوم نیست چشه .. والا منم نفهمیدم (مثلاً) می رم یکم اذتش کنم ..
    ظرفا رو گذاشتم تو سینک همینطور که میشستمشون با المیرا برنامه فردا و سفره هفت سینو از اینجور چیزا رو می ریختیم .. رابـ ـطه من همونطور که با اشکان خوب بود با المیرا هم خوب بود دختر خوب و صمیمی ای بود، شوهرش کیارش هم پسر باحال و توپی بود و نکته جالب اخلاقیشم این بود که حد و مرزشو خعلی خوب حفظ می کرد ..این زوج در کنار هم عالی بودن ..
    ظرفا تموم شد اومدم برم که المیرا دستشو گذاشت پشت کمرم
    المیرا – موفق باشی ..
    منظورش رو فهمیدم قرار بود برم عملیات .. باید کیانا رو که همه رو مشکوک کرده بود از این حالت در می آوردم ..بالأخره زینبم شیوه خودشو داشت .. با لحن داش مشتی گفتم
    - خیالت تخت داش .. فردا توپ توپه
    المیرا هم قاطی فاز من شد
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |37|
    المیرا – مرامت .. برو داش برو خدا پشت و پناهت بپا تو پله ها نخوری زمین
    (این آخری رو تیکه انداخت (
    برگشتم نگاهش کردم ..زد زیر خنده
    من – دعای خیرت از پت و پهنا تو حلقم داش جون ..
    دستشو دوباره زد به کمرم و گفت
    - بپا نپره تو گلوت .. اول آب بخور بعد برو
    دوتامون می خندیدیم خدایی پایه بود واسه این چرت و پرتا من که بدتر از اون .. یه شب به خیر بلند به همه گفتم ، جوابا هم مث هم بود . " شب بخیر ، خوب بخوابی "
    از پله ها رفتم بالا .. دم در نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو ..کیانا خواب بود .. از دیدنش ناراحت شدم ببین چقدر گریه کرده که خوابش بـرده.. آریانا بیچاره رو هم انداخته بود بیرون پیش خاله مریم بخوابه ..رفتم مانتو و شالمو در آوردم یه تاپ آستین حلقه ای پوشیدم همراه یه شلوارک ست بنفش ..شالمو در آوردم و کش موهامو باز کردم ..خودمو آروم انداختم رو تخت ..

    " کیانا "

    با تکون تخت فهمیدم زینب برگشته .. انگار داشت منو نگاه می کرد .حس می کردم خیره است رو قیافه من .اوه .. الآن خراب میکنم زود میفهمه خواب نیستم ..بابا بردار این لیزر های مشکی رو جون من ..ذوب شدم ..
    یهو گفت
    - آخ ..
    چشمامو باز کردم نگاهم خورد بهش..سرشو چرخوند سمتم و با تعجب گفت
    - اِوا .. خانومم خواب نبودی؟
    من – سلام آقای من خوبی؟
    از قصد گفتم ..این تو این زمینه زیاد وارد نیس..
    زینب – اَه اَه .. چندش
    خ .. نگفتم .. یهو عصبی شد ..
    زینب – آهان ..بیشعور حقته کتک بخوری . گوشی رو گذاشته بودی رو بلند گو ؟
    اوه .سوتی شد از کجا فهمید .ای خاک بر سرم الآن آتیشی میشه انقدر بدش میاد ..
    - نه به جون ...
    حرفمو قطع کرد
    - گمشو دستت برام رو شده
    قیافمو مظلوم کردم
    من – حواسم نبود خب .. تقصیر من چیه پیمان می خندید
    اخمی کرد – غلط کردین تو و اون
    - هووویی درست حرف بزن
    - نزنم چی میشه . ها ؟ تو که می دونی من بدم میاد چرا اذیت میکنی؟
    - ببخشید حالا
    ابروهاشو بالا برد – همــین ؟!
    - آره دیگه خیلی صادقانه از ته دل گفتم
    لبخندی زد
    زینب – قربون تو دختر ..(بعد کمی مکث و خیره نگاه کردن ) گریه کردی بازم ؟
    یعنی انقدر چشمام ضایع است..
    من – زینب؟
    - جواب ندادیا
    با حرص گفتم - آره گریه کردم . چیکار می کردم ؟ می رقصیدم ؟
    - باشه بابا .. فهمیدم ..مارو بگو نگرانتیم
    دوباره صداش زدم - زینب ؟
    - بگو
    - اشکان داره می ره کانادا.. مامانش امشب گفت
    چشماش گرد شد خمی به ابروهاش داد – چی ؟ کی؟
    - می گفت امشب پرواز داره ..اصرار کردم برم ببینمش قبل اینکه بره .. (کمی مکث کردم ) اما آخه .. واسه ی چی من برم ..نازنین جونش هست دیگه ..
    - کیانا تو سوتی ندادی که؟
    - نه .. اصن می دادم که چی ؟ چه فایده ؟ حالا می فهمم شاید دلش سوخته بوده که این 2سال تحملم کرد
    با اخم و تخم گفت – اععععع ؟ بس کن تو ام چرا چرت و پرت میگی؟
    به پهلو خوابیده بودم صاف شدم و به پشت خوابیدم
    - آخه کجاش چرت و پرته زینب ! حالا حرف راستم چرت و پرت شد ؟؟
    - کیانا یه قولی بده
    سرمو سمتش چرخوندم به پهلو چپ خوابیده بود و نگاه می کرد
    - چه قولی ؟
    - قول میدی تا وقتی اشکان برگرده صبر کنی
    اخمی کرد – چی؟؟ واسه چی؟
    - نمی دونم ولی ...
    انگارمی خواست یه چیزی بگه دیگه داشتم شک می کردم، یه چیزی رو میدونه که من نمی دونم ..
    پرسیدم – ولی چی؟
    - کیانا من مطمئنم اشکان می خواد برات توضیح بده اما نمی تونه
    پوزخند زدم - دیدم چقدر نتونست
    زینب – بچه نباش قول میدی صبر کنی ؟؟
    - حرفاتو متوجه نمیشم ؟ واضح بگو زینب
    صاف شد حالا همونطور که به سقف نگاه میکرد و من خیره بودم بهش توضیح میداد
    - صبر کن تا از کانادا برگرده ... شاید می خواسته خودش بگه.. یا.. یا شاید یهویی شده بود ..
    من – گیریم اینطوری بوده ..چرا امشب باهام حرف نزد ؟؟
    سعی داشت مجابم کنه و برام جوابایی می آورد که علاوه بر منطقم قلبم بیشتر می خواست قبول کنه ..
    - خوبی تو ؟ خیلی از تو اتاقت اومدی بیرون ..
    راست میگفت من واسه چند دقیقه بیشتر پایین نموندم و اومدم تو اتاق .. حرف دلم رو زدم زینب دوست صمیمی من بود حتی بیشتر از اون پس چرا بهش نگم می دونم راز داره ..
    - همه اینا قبول ولی زینب این دل بی صاحاب من آروم و قرار نداره دارم دیوونه میشم ..چرا نازنین اونجا بود ..هآآآآآآان اینو بهم ثابت کن ..
    منتظر نگاهم میکرد می اومد چیزی بگه ولی لباهاشو می برد تو و با دندونش بهشون فشار میاورد ..
    زینب – خب بذار این بشه دلیل واسه قولت .. صبر کن تا بیاد من شک ندارم بهت توضیح میده ..صبر کن تا بهت ثابت کنه . اونموقع میفهمی و همه چی رو متوجه میشی
    خیلی مطمئن حرف می زد ..حرفاش شبیه حرفای یه ساعت پیش پیمان بود .وقتی از میز شام رفتم تو باغ اونم بعد یه مدتی اومد پیشم.. برام مثل یه داداش می موند .. حرفاش از روی دلسوزی و حکم برادرانه رو داشت .. اونم می خواست صبر کنم و منتظر باشم می گفت اگر صبر کنی خودش میاد و همه چی رو توضیح میده .. اما آخه چطور؟ یعنی صبر کنم ؟ با این همه اتفاق اونم فقط بر اساس حرفای اینا ؟ چقدر .. تا چه وقت ؟ دلم می خواست اینجا بود .. شاید تو بغلش آروم میشدم .. پس ب**و* س* ه ی تو اسکی به خاطر چی بود ..از روی عشق ؟ ولی من اونروز مطمئنم چیزی غیر از این نبود ..
    ساکت بودم
    زینب – کیانا می دونم برات سخته .. می دونم توانایی اینو نداری که همین الآن همه چی رو قبول کنی و به دوش بکشی اما چطوره یه مدت صبر کنی .تو قرار نیست تو این مدت با کسی ازدواج کنی که .. پس بیا و به خاطر آبجی قول بده ..
    دستشو دراز کرد انگشت های دستشو جمع کرد و با اینکارش بهم فهموند که قول می خواد دستمو دراز کردم انگشت کوچیکمو حلقه کردم دور انگشت کوچیکش انگشت شستمونو بهم زدیم .. قبول کردم که صبر کنم اما این صبرو من فقط به پای گذشت زمان گذاشتم به اینکه حداقل موقعی که برگرده یه جواب روشن بده .. یه چیزی که مشخص کنند رابطمون باشه .. چون دوست نداشتم یه طرفه به قاضی برم .
    - باشه نمی ذارم این تعطیلات خراب شه ..صبر میکنم زینب ، پای عشقم می مونم ..فقط به شرطی که برگرده و بهم توضیح بده
    یکم شیطون شد و گفت
    - فلسفی حرف نزن جون من چندشم شد .. بعدشم مطمئن باش چیزی برای توضیح داره
    لبخند کمرنگی زدم
    زینب - بگیر بخواب ..خیر سرمون فردا سال تحویله
    وای که یادم رفته بود ..سال تحویل ؟!
    زینب – از پس فردا هم خریدا و گردش شروع میشه
    من – هـــو چه خبره حالا
    - به تو باشه میگی تو خونه بپوسیم
    - آره جون خودت من ؟!
    زینب با انگشت اشاره اش منو نشونه گرفت – تو ... تو ..
    بالشت کنار دستمو برداشتم و محکم کوبوندم تو صورتش
    آخش بلند شد ..
    من – بکپ صداتم در نیاد
    انقد تو کله ی هم زدیم و خندیدیم که دوتامون مثل موش بی هوش شدیم
    *
    چشمامو بستم .. خدایا خودت برام تقدیرو رقم بزن .. اگه قراره مال هم بشیم من حاضرم همه چی رو تحمل کنم .. بهم صبر بده .. امسالم مثل سال های قبل حواست بهم باشه .. خدایا دعا میکنم تو این لحظه که امسال بازم مال من شه .. دعا واسه سلامتی مامان و بابا خاله و عمو .. زینب و آریانا ..دعا واسه بودن در کنار هم ..
    *

    " زینب "

    خدایا . همیشه بالا سرمون باش.. هوامونو توپ داشته باش.. هوای دل تنگ مون واسه مجید .. هوای داداش غد و درس خونو ، هوای عشق پاک دوستم ، هوای عمو و خاله ، آریانای شیطون ، هوای اشکان .. خدایا برا هممون تو این سال جدید خوشی و سلامتی رقم بزن .. درسته این لحظه هممون نیستیم . اشکان حتی پیمان ولی ازت می خوام بازم مث قبل ما پیش هم باشیم شاد . خندون .
    *
    " آغاز سال 1395 هجری شمسی "
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |38|
    "کیانا "

    بعد اعلام سال تحویل شروع کردیم به روبوسی و تبریک .. اشکان دیشب رفت با وجود اون همه اصراری که پروانه خانوم واسه رفتنم به فرودگاه داشت بازم من بهونه آوردم ..اینکه نمی تونم و ازش تلفنی خداحافظی کردمو طاقت ندارمو و از اینا..
    تقریباً یه هفته ای میشه که ما تو کیشیم .. دلم خیلی براش تنگ شده . روزشماری میکنم تا برگرده هنوزم وقتی گوشیم زنگ می خوره شیرجه می زنم سمتش یه لحظه به ذهنم می رسه شاید اون باشه ... دل بی قرارم بدجور هوای صاحبشو کرده .. تو این هفته زینب نمی ذاشت آروم بگیرم و هی اذیت میکرد با المیرا و زینب کل هفته رو صرف خرید و گشت و گذار کردیم ..در کل خیلی خوب بود اگه بد عنقی های گاه و بیگاه منم حذف کنیم .. مامان اینا تک و توک با ما می اومدن و بیشتر خودشون می رفتن تا فضا شون خانومانه باشه ..گاهی وقتا هم بابا و عمو اینا رو می بردن . البته خالی نمونه المیرا گاهی بهشون می پیوست که بیچاره کیارش تنها نمونه ولی کلکا می پیچوندن و خودشون دوتایی می رفتن ..
    امروز جمعه بود و آخرین روز تعطیلات تا سه ساعت دیگه بلیط داشتیم .. من و زینب و آریانا از همه پکرتر بودیم آرینا به خاطر مدرسه .. ما دوتا هم به خاطر شروع دانشگاه ، ترم جدید و امتحاناتش .. همه ی وسایلامونو جمع کردیم صبحانمونو خوردیم بعد اون به کمک زینب چمدون ها رو پایین آوردم ..2 ساعت مثل برق و باد گذشت الآن تو تاکسی در مسیر فرودگاهیم ..
    بعد از کمی منتظر موندن تو فرودگاه بلیط ها رو دادیم و سوار هواپیما شدیم من و آرینا کنارهم نشسته بودیم ، زینب و خاله نرگس هم جلوی ما .. مامان اینا و بقیه هم اطراف ما بودن .تقریباً بیشتر راهو تو خواب بودم یا اینکه به جوک هایی که آریانا می خوند گوش میدادم و مثلاً می خندیدم .. زینبم گهگداری برمیگشت و از آریانا می خواست براش از جوک ها بخونه ..وقتی آریانا براش می خوند دو برابر من می زدن زیر خنده .. خوش خنده ایه خانوم .. خوبه کنارم نبود وگرنه از دست این و آریانا هواپیما رو زمین بود
    ..

    ***

    - کیانا !! مامان پاشو نکنه می خوای این شنبه ایتو بپیچونی؟
    مامان بود باز دوباره ملکه صبا اومده بود منو بیدار کنه .. بابا نخواستیم بیخیال من شین .. پتومو کشیدم رو سرم
    ..
    مامان از بی اهمیتی من دوباره صداش در اومد
    مامان – نگاه .. پاشو ببینم یه ربعه دارم صدات می زنم ..ساعت 7 و ربعه پاشو دیگه
    هفت و ربع .. هفت و ربع .. چی؟؟؟ اوه .. اینطوری که نمی رسم .. حس می کردم سلول های بدنم با هم فریاد می زدن ..عظیمی . عظیمی . با پتو نشستم رو تخت
    مامان – چه عجب ! فکر نمیکنی خیلی دیر شده
    پتومو زدم کنار نفهمیدم چطوری از رو تخت اومدم پایین ..دست و صورتمو شستم و خشکشون کردم .. بدو بدو رفتم سمت کمد هول هولکی یه مانتو کرمی با شلوار هم رنگش پوشیدم از تو کشو مقنعه مشکیمو هم برداشتم . رفتم جلو آیینه تند تند اینور و اونورشو صاف میکردم تا میزون شه ..وای خدا کی حوصله آرایش داره.. امروزم حوصله ی هیچی رو نداشتم .. حتی دانشگاه . لعنتی ای کاش می دونستم کی برمیگرده .. خسته شدم .مگه من صبر حضرت أیوب رو دارم ؟! کوله امو برداشتم خداروشکر دیشب وسایلامو آماده کرده بودم ..بدو بدو رفتم آشپزخونه لیوان چایی شیرین رو میز رو برداشتم و سر کشیدم .. مامان تازه از اتاق اومد بیرون حتماً درگیر بیدار بودن آریانا بوده . اومدم برم که مامان پرسید

    - کجا ؟ اینقدر زود
    با چشمای گشاد برگشتم سمتش.. گفتم

    - زووووود ؟؟؟ !!
    خنده ی کوتاهی کرد ..مشکوک از آشپزخونه اومدم بیرون تا چشمم افتاد به ساعت که مثل لاستیک پنچر شدم و به زور خودمو به کاناپه ها رسوندم و ولو شدم روش .. تازه 6 و نیم بود ..
    زار زدم
    - مـــــامـــــــان آخه مگه آزار داری؟
    مامان همینطور که می رفت تو آشپزخونه جواب داد

    - چی کار کنم خب مگه بیدار میشی .. از تو بدتر آریانا هی میگم زود بخوابین کو گوش شنوا ؟
    چشمام داشت رو هم می رفت دیشب درست و حسابی نخوابیده بودم .. تازه دم دمای صبح بود که خوابم برد اونم مادر جان زحمت کشیدن و همونم نابود کردن .. از برخورد دستی با شونه هام چشمامو باز کردم .. که دیدم مامان کمی سمت من خم شده
    مامان – پاشو صبحونتو بخور چرت زدن فایده نداره

    - اَه مامان ول کن بذار بخوابم دیگه
    دستشو تهدید وار جلوم تکون داد

    - به نفعته پاشی و گرنه نمی ذارم 2 دقیقه چشمات رو هم بره ..
    ناچاراً بلند شدم و به زورصبحانمو خوردم و از خونه اومدم بیرون .. بعد از ترافیک خیابونای اطراف دانشگاه رسیدم .. مسیر محوطه رو طی کردم ، راهرو رو پیش گرفتم تا دم کلاس با بعضی از بچه ها دست میدادم و سال نو رو بهشون تبریک میگفتم ، با صمیمیا هم روبوسی .. وارد کلاس شدم ..شلوغ بود بازار حال و احوال و تبریک سال نو ، عیدو گردشو و اینجور چیزا بیشتر تو دخترا دیده میشد .. اکیپ بابک اینا کامل بود ..ماشالله عرشیا چه به خودش می رسه هر روز تریپ جدید ، این دخترا هم هی دور و ورش می پلکن .. سرمو چرخوندم دیدم کمی اونورتر سمیرا، زینب و مرجان هم گرم صحبت اَن . سمیرا مشغول تعریف کردن بود که صندلیمو کشیدم سمتشون رو به روی زینب و مرجان ، کنار سمیرا نشستم
    سلام و احوال پرسی ، دست و خل و چل بازی کوتاهی با مرجان و سمیرا داشتم .. نگاهی به زینب انداختم که پوفی کرد و به صندلیش تکیه داد
    من – چیه باز ؟
    سمیرا و مرجان با حرف من ساکت شدن
    زینب یکم اومد جلو و با صدای نسبتاً آرومی گفت – بابا ذوب شدم .. گهگداری نگاهشو میندازه روم مگه بر می داره

    این" مگه بر می داره " رو چنان با حرص گفت که نزدیک بودم بزنم زیر خنده
    سمیرا هم که متوجه منظور زینب نشده بود پرسید – کی ؟
    مرجان سرشو بلند کرد و اینو و اونور چرخوند مثلاً دنبال اونی بود که زینب می گفت
    ..
    من – مری ضایمون نکن .. تورو جون هر کی دوست داری
    دست از کارش کشید کمی خم شد سمتمون ..صندلی هامون یه جورایی گرد چینده بودیم .. واسه همین کمی خم شد به جلو و گفت
    مرجان – خب حالا بگین تا نزدم تو برجک شرفتون
    سمیرا بشکن کوچیکی زد – فهمیدم .. آقای خوشتیپ کلاسو میگه
    ..
    مرجان خمی به ابروهاش داد و لباشو غنچه کرد – آقای خوشتیپ ؟! ( بعد انگار که یادش اومده باشه کی رو میگم ابروهاشو بالا داد ) آهااان ..
    (صداشو آروم آروم آورد پایین ) عرشیا رو میگین ؟
    سرشو چرخوند سمت من و زینب که با تکون سر بهش فهموندیم " آره
    "
    مرجان و سمیرا از دوستای صمیمی ما تو دانشگاه بودن .. مرجان یه دختر پوست گندمی با چشم و ابروی خرمایی .. لبای گوشتی و بینی نسبتاً کوچیکی داشت . سمیرا هم یه دختر پوست سفید با چشمای قهوه ای روشن و ابرو های تیره . دماغ و لب کوچیک و ظریفی داشت وقتی لباشو جمع میکرد با شوخی تهدیدش میکردیم که اگه اتفاقی براش افتاد مقصر خودشه .. اونم حساس سریع تغییر ژست میداد
    مرجان – هیــــس می خوام ببینم . ضایع نکنین بحث رو ادامه بدین
    زینب – بیخیال مری .. ول کن
    !
    مرجان – اَه . ساکت شو ..سمیرا زر زر کن
    سمیرا – بیشعور .. حالا شد زر زر ؟
    !
    پشت چشمی برای مرجان نازک کرد و رو به ما مثلاً مشغول تعریف چرت و پرت شد .. مرجان دیدنی بود .. خیلی مرموزانه تکیه داد به صندلی اون دوتا حواسشونو دادن به صحبت تا معلوم نشه منم که پشت به اکیپ قشنگ حرکات مرجانو که روبه روم بود زیر نظر گرفته بودم ..
    خیلی خنده دار بود مثل این کاراگاها سرشو اونور کرده بود مثلاً داره به یه جای دیگه نگاه میکنه اما همهش نگاهش بر میگشت رو پسرا .. بالأخره دست برداشت و سرشو آورد جلو به هیچ کدوممون نگاه نمی کرد سمیرا و زینب هم دست برداشتن
    مرجان – واااااااااای خدا ..زینب چیکارش کردی؟ طوری زوم میشه روت
    زینبم نفسشو فوت کرد بیرون ..سرشو به طرفین چرخوند – الفاتحه
    سمیرا هم این وسط پارازیت انداخت – آخ که دلم حلوا می خواد
    رو به سمیرا کردم – مرگ .. دور از جونش .. برو بگو مامانت حلوا درست کنه ..بقیه رو چرا قربانی دلت میکنی
    !
    زینب از پشتیبانی من لبخندی مهربونی زد
    سمیرا اومد جواب بده که مرجان گفت

    - ول کن بحث اصلی رو بچسبین
    زینب – مری جان ، عزیزم بحث دیگه ای نداری؟
    مرجان – چی جالب تر از این ؟
    سمیرا که کنار من نشسته بود رو به زینب گفت

    - زینب کشتمت راست میگه چیکار کردی باهاش؟
    زینب هم قیافه ی خونسردی به خودش گرفت – فعلا که تا ب**و*س پیش رفتیم
    هممون چرخیدیم سمتش اول یه نگاهی بهمون انداخت نتونست خودشو کنترلی کنه زد زیر خنده
    زینب -الآن شما کدومشین؟ : 1 . غیرتی شدین 2. صحنه مثبت 18 دوست دارین 3. تعجب کردین
    اخمای چهار تامون داشت می رفت تو هم ..چنان ریلکس گفت منم شک کردم .. نیششو یواش یواش جمع کرد ..ما هم اذیت کردنمون گرفته بود مثل خون آشاما شده بودیم . بس که این بچه رو داشت . زینبم با قیافه ای که ضایع بود حساب کار دستش اومده
    ..
    زینب – 4 . با اجازه دوستان ..
    اومد بلندشه از دستمون در بره که عظیمی اومد سر کلاس
    اَه این هم بد موقع رسید .. سریع صندلی ها رو مرتب کردیم و به حالت اولش برگردوندیم ..من جلوی زینب و ردیف دوم بودم .. عرشیا هم ردیف اول سمت چپ من بود .. سمیرا و مرجان هم قرار گذاشتن بعد کلاس حساب زبون دراز خانومو برسن
    ..
    باز این دخترای جلف شروع کردن به تبریک گفتن و پاچه خواری .. حال میکردم عظیمی محل سگم بهشون نمی داد ولی ادبشو داشت ابراز نمیکرد .. خ
    شروع کرد
    عظیمی – ممنون . ( بعد با صدایی رسا تر از قبل ) سال نو همگی مبارک
    ..
    یکم در مورد ترم جدید ، شیوه کار و اینا حرف زد ..خداروشکر ما کلن یه کلاس باهاش بیشتر نداشتیم ..
    یکی از پسرا کنجکاوی کرد و پرسید
    - استاد تحقیقا چی شد ؟

    " زینب "

    شیطونه میگه پاشم بزنم تو دماغش .. نفس کشیدن یادش بره .. احمــــق ! قلبم داشت می اومد تو دهنم آخر سر این نتیجه من دق میکنم ..
    عظیمی – سؤال خوبی بود .. به کلی فراموش کرده بودم .. الآن اعلام میکنم ..
    من با این پسره عوضی بعد کلاس کار دارم ..فقط ببینمش .. یا قرآن . خدایا نمونه نشه .. اول بشه . اصن آخر بشه .. نمونه نشه .. اَه ..
    لیست رو از تو کیفش در آورد و بعد از صاف کردن گلوش شروع کرد
    عظیمی – خداروشکر کار بعضیا افتضاح کپی کاری بود . آخه دیگه یه تحقیق چیه اینطوری می نویسین .. زبانش فرق داشته. همین
    !
    نگاه کنا.. همینو درد ! همینو کوفت ! واسه ی همین دهن من یکی صاف شد البته با اون چلغوز
    عظیمی هم همچنان ادامه می داد – شما دکتر می خواین بشین مثلا ً ؟ با عکسای سونگرافی هم می خواین همچین کاری کنین
    یهو چرا اینطوری شد ..جذبه رو برم .. برو کنار بذ باد بیاد استاد .. مطمئناً نمونه ای درکار نیست .. تو دلم لبخند خبیثانه ای زدم چشم و دلت روشن پیمان خان بخور نوش جونت
    ..
    عظیمی – شروع میکنم از تحقیق های اول
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |39|
    تحقیق آقایون z و y ، آقای سلیمانی (اوه .. مدلمون اول شده .. الکی اون همه کتاب قطور نخونده بود ) چند تا تحقیقم مثل تحقیق خانوم x آقای y
    نگاهش واسه یه دقیقه از لیست اسامی کنده شد .. اول نگاهی به من انداخت بعد کیانا
    عظیمی رو به کیانا – خانوم شادمهر ؟!
    وای دیگه بدون شک یه چیزی شده .. آخی تک شدیم .. درک فداسرت عظیمی جونم ..
    کیانا – بله ..
    عظیمی – شما با چه کسی بودین ؟
    کیانا اشاره ای به من کرد و گفت
    - با خانوم میرصانه
    ای خانوم گفتن تو تو حلقم
    نگاه عظیمی روی من ثابت شد بعد کمی مکث دوباره به کیانا نگاه کرد
    - پس شما با هم تحقیقو انجام دادین
    کیانا – بله
    عظیمی – می خوام بدونم از کسی هم کمک گرفتین؟
    اوه .. کیانا روشو برگردوند سمت من که فهمیدم باید من جواب بدم ..بلند شدم که نگاهش چرخید رو من .. تو کلاس سر صدا بود ولی با بلند شدن من خوابید .
    من – بله در حد مشاوره و راهنمایی
    این مسئله قبلا بین من و پیمان حل شده بود ..پیمان میگفت که تحقیقو به زبان اصلی با مفهوم و در سطح بالا نوشتیم . تو ساعت هایی که با هم کار میکردیم ازم می خواست از مطالبی که جمع آوری کردم بازم نکته برداری کنم و اونایی که به نظر مهم میان رو بنویسم ..طوری کنار هم بچینم که مث یه کتاب ویراستاری شده باشه .. مطالبش پیوسته و بدون ابهام باشه ..در آخرم با وجود همه این کارا خواست که اگه عظیمی از من در مورد تحقیق سوال کرد در جواب بگم که بیشتر کارا با خودم بوده و پیمان بیشتر نقش مشاوره و راهنما رو داشته..در اصل هم همین بود ..انقد خود شیفته بود که زیر بار چیزی نمی رفت وهمه کار هارو رو دوش من می انداخت .. اما واقعاً کمک هاش برای من مفید بود ..خیلی زیاد..
    خداروشکر عظیمی بیشتر از این سوال نکرد و ادامه داد – خوبه ! خیلی خوبه ..
    نگاهی به برگه تو دستش کرد .. چند باری سرشو تکون داد .. بازم نگاهم کرد
    عظیمی – تا حالا همچین موردی رو نداشتم .. اما به نظرم تو چنین مدت کمی کم پیش میاد چنین کار خوب و جامع تحویل داده شه .. مطمئنناً براش وقت زیادی رو گذاشتین ..
    یکم مکث کرد .. جونم داشت به لبم می رسید موقعیت وحشتناکی بود .. حس میکردم اگه لب تر کنه بد بختم ..
    عظیمی – قرار بود از مقاله های برتر یکی برای کنفرانس انتخاب بشه و من تحقیق خانوم شادمهر و میرصانه رو هم به عنوان تحقیق برتر اعلام میکنم و هم اینکه باید خودشون رو آماده کنفرانس کنن
    همهمه تو کلاس شدت گرفت .. کیانا لبخند عریضی رو لباش اومد ولی من حرصم گرفته بود حرفای زور پیمان تو گوشم مث اکو پخش میشد " نمونه شدن تو برابر میشه با خواسته من " ای خدااا .. خواسته ات بخوره تو سرت .. با صدای عظیمی دوباره سکوت شد
    رو به ما گفت – پس من کنفرانس رو می ذارم به عهده شما .. کدومتون کنفرانسو قبول میکنین؟
    از شروط عظیمی این بود که یه نفر از گروه منتخب کنفرانسو به عهده بگیره . تایم کنفرانس هم 45 مین بیشتر نبود ..
    دستمو کمی بالا بردم تا عظیمی حواسش رو من جمع شه
    من – من استاد
    عظیمی – کی می تونین کنفرانسو بدین ؟
    تف تو روحت پیمان .. مث این شکست خورده ها بودم .. درسته باید خوشحال می بودم ولی از همه بیتشر زیر بار حرف زور پیمان نمی خواستم برم ..یکی نبود بگه آخه برای چی حرص می خوری ؟ بیخیال .. اصن به درک .. ذهنتو در گیر نکن .. ببین عظیمی تحقیقو نمونه اعلام کرده .. حس قاطی پاتی ای بود . هم شاد بودم هم نگران .. سعی کردم عزممو جزم کنم .. خودم باشم و جایی برای حرفای خودشیفته تو ذهنم باقی نذارم .. رو به عظیمی منتظر گفتم
    - من الآن آماده ام استاد
    حالا یکی می خواست چشمای باباقوری اینا رو جمع کنه . صدای آروم یکی از پسرا رو تو همین حین شنیدم
    - یکی نیس بگه از هول حلیم نیفتی تو دیگ
    صدای دیگه از همون طرف بود
    - جوگیری فاز بدیه .. درکش کن
    با غیظ طوری سرمو چروخندم سمتشون و نگاهشون کردم که دوتاشون لال شدن سرشونو انداختن پایین . شوخی ، شوخی سر کلاس اونم وسط چنین بحثی ؟!
    عظیمی از تعجب ابروهاشو بالا بـرده بود.. اوفــ چه ترکوندما .. تو کل تعطیلات عید بیشتر شبا تحقیقو می خوندم گاهی بخشیشو برای المیرا توضیح می دادم گاهی هم برای کیانا ، بابا و عموآرش که سر تیتر لیست بودن .. خلاصه کلی مخ خوردم . دیروز هم واسه محکم کاری مرور کردم ..مث شعر دوران دبستانم شده بود .. یه سوال مدام از خودمک می پرسیدم : زینب خودتو اینهمه آماده کردی واسه نمونه شدن حالا که زحمتت جواب داده داری ازش در می ری ؟!!
    عظیمی – خیلی خوبه آفرین !
    جــــــان؟ آفرین؟عظیمی؟ نع؟ چی گفت الآن! آفرین ؟ بگیرین منو .
    ادامه داد
    عظیمی – امروز بیشتر تایم کلاس رفت .. برای روز 3 شنبه هفته دیگه که باهاتون کلاس دارم آماده باشید
    پوفـــــــ . بخیر گذشت .. " بله " آرومی گفتم ....کلاس امروزمون هم تموم شده بود به خاطر نمونه شدن تحقیق نزدیک بود الکی الکی تو خرج بندازنم این سمیرا و مرجان .. خداروشکر کیانا بود و نذاشت در واقع مهمونشون کرد . وظیفه اش بود بالأخره اونم با من بود و هر دو تو یه گروه بودیم .. کیانا و بچه ها جلوتر از من راه افتادن سمت سلف .. کوله امو انداختم رو شونه امو و حرکت کردم سمت در.. از ارازل گذشتم ؛ یعنی رد شدن من مساوی بود با عوض شدن بحثشون و کشیده شدن به سمت منو و تحقیقی که نمونه شد ..
    الهی این نمونه از دهن ملت بیفته .. رفتم تو فکر حرفای پیمان آخه چرا من جدی گرفتم ؟! یکی نیست بگه راهتو برو نخوری زمین خانوم دکتر !
    - سلام
    برگشتم سمت صدا ..دقیقاً سمت راست من بود ..جناب سلیمانی
    من – سلام
    از کفشای ورنی چرم گرفته تا شلوار کتون قهوه ای روشنو، لباس کرمیو ، پرستیژ همیشگیش.. ولی یکم متفاوت تر از همیشه اونم این بود که کیفش رو شونه اش انداخته بودم .. از این مدل مهندسیام نبود .. پیشنهاد رایگان ! استایل می خواین به ایشون مراجعه کنین..فوق العاده تشریف دارن آقا..راه می رفتیم حواسم به جلو بود ..
    عرشیا هم با سکوت من به حرف اومد – تبریک واسه نمونه شدن
    ای که نمونه بخوره تو سر عظیمی انعکاسشم صاف و مستقیم بخوره تو ملاج اون خود شیفته ..
    لبخند کمرنگ مصنوعی زدم – مرسی شما هم همینطور
    عرشیا - ممنون
    عرشیا – رمز موفقیتت تو چی بود ؟
    با کمی تعجب ساختگی یه چند لحظه ای سرمو چرخوندم سرشو کج کرده بود و بالبخند نگاهم میکرد .. متوجه شد نفهمیدم ادامه داد
    - برای نمونه شدنو میگم
    - آهـا . چطور؟
    - کنجکاو شدم بدونم ..
    خ راست می گفتا از این عظیمی بعید بود .. به فکر کسی خطور نمیکرد ..
    من – اووم شاید مطالعه زیاد
    عرشیا – جالبه
    اومدم بازم بپرسم چی جالبه دیدم دخترایی که دور و اطرافاً چنان نگاه میکنن .. انگار من الآن دارم با انریکه ای ، رابرت پاتنسونی چیزی راه می رم .. بابا این عرشیا خودمونه .. خوشتیپه کلاس .. موجی .. فاز نامعلوم .. به من چه خودش اومد ..یکی از درون جواب داد ( خب اون اومد تو چرا موندی برو به کارت برس) .. دارم می رم دیگه ( آره می بینم ) .. این نفس درون هم بد چیزیه ها به کلی سیستم عصبیو مختل میکنه .. تو همین در گیریا بودم که گوشیش زنگ خورد .. زیر چشمی نگاهش میکردم .. بعد کمی مکث جواب داد ..
    آهان خوب موقعیه الآن باید جیم شد .. به محض اینکه گفت " الو " سرمو چرخوندم سمتش نگاهش کشیده شد سمت من ..آروم طوری که مزاحم شخص پشت خط نشم
    من – ببخشید . من باید برم . با اجازه
    فوری چرخیدم و سرعتمو تا حدودی بیشتر کردم .. از ساختمان اومدم بیرون راه افتادم سمت سلف ..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا