|40|
که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه کردم .. اوه پیمانه . بسم الله چه آن تایمه بچه. صد در صد می خواد خبر تحقیقو بگیره حالا بکشیش احوال منو نمی گیره ها الآن یهو یادش افتادم .. بابا زحمت کشیدی درست ، گیریم پیگیرشی و مثلاً شعور داری دیگه خواسته ات چیه این وسط ؟!
دکمه اتصالو لمس کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
من- الو
بلافاصله صداش پیچید تو گوشم – سلام خانوم دکتر
- سلام آق مهندس
- آقای عظیمی خوبن؟
نگا .. حالا یه راست می ره سر اصل مطلب
من- سلام می رسونن
- حال مقاله چطوره ؟
نمی دونم چرا دلم نمی خواست به این موضوع دامن بزنم .. حال و حوصله شرط و شروطشو نداشتم
من – روحش شاد
- اِ ؟؟
- آره
نفس عمیقی کشید – حیف زحمت
پشت بندش تکرار کردم - حیف
- پس یعنی نمونه نشد؟
خدایا اینم امتحانه واسه ما گذاشتی آخه ؟
- نه
- تو راست میگی دیگه ؟
مکثی کردم .. دلم نمی خواست اینطوری بشه ولی نمی دونم چرا اون لحظه دوست داشتم لجبازی کنم
- دروغم چیه
- که اینطور
- بابت زحمتات ممنونم ولی نشد دیگه
- عیبی نداره .. حداقل تلاشتو کردی ..
چقده این یابوئه .. جدی جدی باورش شد ! سکوت من باعث شد اون دوباره حرف بزنه
- الآن ناراحتی؟
خخ نه مث اینکه چلغوزتر از این حرفاس . خدایا فعلاً این دست به سر شه بقیه اش پیشکش
من – چرا باشم ؟
- هیچی همینطوری پرسیدم
- یعنی مثلا نگران شدی یا در واقع دلت سوخت ؟
- ای یه چیزی تو این مایه ها
عوضی می مردی بگی نگران بودم دل ما خوش میشد حداقل محبت سرت میشه .. که دلت سوخته ؟!! دلت واسه اون دخترای جون جونیت بسوزه ..
من – توقعی هم ازت نبود
با صدای بمی خندید
- برو خانوم دکتر .. برو که امتحاناتت در راهه و اثری هم از تحقیقت نیست.. شروع کن به خر خونی
تیکه میندازه .. اگه می فهمیدی تحقیق نمونه شده چی میگفتی دیگه !
من – از نصیحت خوبتون ممنون آق مهندس
- قابل شوما رو نداشت
واسه یه لحظه خندم گرفت چه باحال لهجه مشتی گرفت .. یکم تغییر کرد و گفت
- خب دیگه .. خدافظ
نا امید شد بچم
منم " خداحافظ " ی کردم و این تماس تاریخی تموم شد .. البته با دروغ من ..
" کیانا "
قرار شد به جای زینب من بچه ها رو مهمون کنم .. آخ که چه کیفی داد وقتی شنیدم تحقیق نمونه شده اولم نه ها بلکه " نمونه "
.. عظیمی بالأخره زدیم تو برجک نمره دادنات .. کل فاصله ی ساختمان اصلی دانشگاه تا سلف به شوخی و اذیت گذشت .. غذاهارو انتخاب کردیم رفتم سفارش دادم و برگشتم سمت میز 4 نفرمون تا نشستم مرجان گفت
- کیانا گوشیت زنگ می خورد دیر اومدی قطع شد ..
گوشیمو از تو جیب کوله ام در آوردم با دیدن شماره پیمان دوباره یاد اشکان افتادم .. چرا هر چیزی ختم میشد به اون ؟؟ اومدم بیخیال زنگ پیمان بشم که دوباره زنگ خورد و بازم پیمان بود .. کمی مکث کردم بهتر بود به خاطر تحقیق ازش تشکر میکردم درسته که من هیچ دشمنی با پیمان نداشتم ولی ناخودآگاه با دیدنش یاد اشکان می افتادم
- الو ..
- بَه لیلی خانوم ما
پوزخندی زدم – سلام
- سلام
- چه خبر آقا پیمان از این طرفا؟
- خبرا دست شماست ! ببخشید دیگه در گیر کارو باریم
- آهان .. راستی یه خبر توپ تحقیق نمونه شد
- اع .. به سلامتی پس شکوندین رکورد عظیمی رو
- باید با دفتر گینس هماهنگ کنم ..
خنده ی کوتاهی کرد
- خداروشکرکه تحقیقم جواب داد
- آره چجورم
- اون یکی خانوم دکترمون چطوره ؟
هـ زینبو میگفت
- خوبه ..
- پیش توئه ؟
آخه چیکار داری ؟ مثلاً بود بهت سلام می رسوند ؟
من – نه
پیمان – خوب شد ..
تعجب کردم – چرا ؟
- کیانا خانوم ؟
این کارش خیلی باحال بود .. می دونستم خیلی ها رو رو اسم صدا میکنه حتی زینبو .. اما پسوند خانومو از رو من بر نمی داشت .. عجیب بود برام
من – بله ؟
- یه زحمتی بکش به زینب نگو به من خبر تحقیقو دادی
- چرا آخه ؟
- شما حرف گوش کن !
- واا ؟!
- باشه ؟
معلوم نبود باز چشون بود این دوتا
- اوکی
- کاری باری؟
- نه راستی در مورد ...
حواسم یه لحظه پرت شد می خواستم در مورد اشکان ازش بپرسم .. پاک گیج شدم .. آخه دختر چته تو! اون گذاشت رفت اونوقت تو ی ساده لوح حرف اینا رو باور کردی و نشستی به انتظار!؟ با صدای پیمان از فکر کردن دست کشیدم
پیمان – در مورد ؟
حالا چی بگم ... آهان
- در مورد تحقیق . ممنون به خاطر زحماتت
- خواهش میکنم کاری نکردم
- ایشالله جبران کنم
آروم خندید تو همین حال گفت – ایشالله .. کاری ندارین؟
- نه سلام به محبوبه خانوم برسونین
- ممنون شما هم همینطور خداحافظ
- خدافظ
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز که مرجان شروع کرد
- کی بود ؟
- یه بنده خدا
- جون من ؟
اینم گیری داده
من – مری انقدر فضولی نکن
مرجان هم بی توجه به حرف من – بحث تحقیق بود انگار
اوه . اصلاً حواسم نبود موقع حرف زدن این دوتا ساکت شده بودن
من – آره .. واسه تحقیق کمکمون کرده بود .. خوبه ؟ راضی شدی؟
مرجان – اسمشم بگی دیگه کاری ندارم
سمیرا هم از دست مرجان اعتراض کرد – مریییییی !!
مرجان هم تسلیم – باشه بابا ..
رو به من اضافه کرد
- کیانا مردیم ! نکنه آوردی آب مهمونمون کنی؟
خندیدم ..
من – دیگه انقدرا هم خسیس نیستم
تو همین حین زینبم از در اومد تو .. سری چرخوند با دیدن ما به سمتمون حرکت کرد بالأخره رسید .. نشست رو به روی من و سمیرا کنار مرجان
زینب – چی سفارش دادین؟
مرجان هم همزمان با چشمکی که به من زد گفت – دیزی
توقع داشتیم عصبانی شه ..چه چیزی هم انداخت مرجان .. دیزی! اونم دانشگاه ؟
ولی خیلی خونسرد گفت – کمتر چرت بگو مری
همونطور که این دوتا با هم فک می زدن بلند شدم رفتم غذامونو که آماده شده بودو گرفتم آوردم سر میز
مرجان – ای وای شرمندمون کردی
من – بخور حرف نزن !
سمیرا – دستت درد نکنه
زینب- بسه تعارف تیکه پاره نکنین .. بخورین که امروز رگش زده دست و دلباز شده
زدیم زیر خنده با دلخوری گفتم
- حیف اون پولایی که تو شکمت کردم
بعد از کلی سرو کله زدن غذامونو خوردیم ( فسفودی بود ). هر چی اصرار کردم سمیرا و مرجانو برسونم قبول نکردن میگفتن باید برن جایی کار دارن منم خسته شدم ول کردم خدافظی کردیمو جداشدیم ..زینبو رسوندم خونه چقدر باید با خانوم با ناز و ادا رفتار میکردم نه که کنفرانس تحقیق به عهده اش بود باید یه وقت گند نزنه.. با وجود همه این اتفاقا بالأخره رسیدم خونه با دادن خبر اینکه تحقیمون نمونه شده مامان دوبرابر من شاد شد خخخ اونم مث من فکر میکرد .. نگران بود تحقیقمون خوب نشه شرمنده زینب شم ..
مگه من انقدر با ادب بودم ؟! حالا اول هم نمی شد عیبی نداشت همه تلاششو کرده بود دیگه .. یکی از درون میگفت اونوقت به زینب میگی رو داری ! حکایت دیگ به دیگ میگه روت سیاه به این اشاره داره .. بله ..
شام در کنار خانواده صرف شد در اتاقمو باز کردم .. دوباره شدم کیانا دوهفته پیش ، وارد اتاق که می شدم تموم اتفاقا یادم می اومد از خوبه خوبش گرفته تا بده بدش : ب*و*س*ه ی پیست اسکی ،اذیتاش،مهربونیاش،خانوم خانوم کردناش ،عصبانی شدناش تـــــــا کیشو. نازنینو سیگار کشیدنو رفتنش .. به خود اومدم که دیدم مقنعه ام خیسه خیسه .. مگه چقدر یه آدم ظرفیت داره ؟ چقدر صبر؟ چرا صبر؟ گاهی وقتا فکر میکنم اشتباه از من بود .. از من ! از اینکه قبول کردم صبر کنم ولی گاهی هم وقتی می بینم حتی نتونستم 4 هفته دووم بیارم خودمو مسخره میکنم .. مانتوو مقنعه رو در آوردم ..افتادم رو تخت هندزفریمو گذاشتم تو گوشم .. دوباره شروع شد نگاه کردن به عکساش .. گوش دادن به آهنگایی که انگار مال یکی دیگه است ولی گویای حال منم هست . چرا ؟ هر وقت عکساش تموم میشد دوباره از اول شروع میکردم به دیدن .. تو دوربین زل زده بود . منم مث همیشه زل زدم به چشمای قشنگش. به چیزی که تا حالا نتونستم انکارش کنم ..چشمای میشی .. خودمو با این فکر گول می زدم که داره به من نگاه میکنه .
آهنگ بعدی هم پلی شد
باز دوباره با نگاهت
این دل من زیرو رو شد
باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد
دل دوباره زیرو رو شد
با تموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو
میگی عاشقت می مونم
میگم عشق آخری تو
حرفتو داری میگی تو
…
میدونی حالم این روزا بدتر از همست
آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست
می میرم بری آخرین دفعست
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه
صحنه سازیه این یه بازیه
...
بی هوا نوازشم کن اشک و غصه هامو کم کن
با نگاه بی قرارت باز دوباره عاشقم کن
اشک و غصه هامو کم کن
قلب من بهونه داره حرف عاشقونه داره
راه دیگه ای نداره غیر از اینکه باز دوباره
سر رو شونه هات بزاره
…
می دونی حالم این روزا بدتر از همست
آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست
می میرم بری آخرین دفعست
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه
صحنه سازیه این یه بازیه..
« جاده یکطرفه _ مرتضی پاشایی »
***
" زینب "
خسته از دانشگاه برگشتم خونه دوشنبه خسته کننده ای بود درو پشتم بستم و رفتم تو کوله امو انداختم رو مبل نگاهی انداختم که مامان و بابا رو تو آشپزخونه دیدم ..
مامان که نگاهش به من خورد گفت – بالأخره اومدی؟
" سلام" کردم هر دو خیلی آروم جوابمو دادن ..
رفتم تو آشپزخونه با یه پرش نشستم رو اُ پـن رو به روی مامان و بابا
مامان – چه خبرا ؟
- سلامتی
نگاهم به مامان بود .. یه نگاه به بابا کرد و با چشم اشاره ای به من کرد بابا بعد این حرکت مامان نگاهم کرد و وقتی دید مث این سرهنگا دوتاشونو نگاه میکنم شروع کرد
– زینب بابا امتحاناتت کی تموم میشه ؟
متعجب از سوال بابا – شروع نشده که بخواد تموم بشه پدر
- کی شروع میشه ؟
- هفته ی دیگه
فنجون تو دستش رو گذاشت تو نعلبکی
مامان رو به بابا
مامان – دیدی گفتم نمیشه
بابا هم یه بار چشماشو با کمی مکث بست و بعد باز کردن ..
بابا – دیگه بزرگ شده نمی تونیم دائم با خودمون ببریم
نگاه منم این وسط بین گوینده های بزرگوار مث پشه اینور و اونور میشد .. چه خبره خو ؟ به منم بگین دیه ! قضیه چی بود ؟ بابا رو به من متمایل شد .. منم بدون وقفه نگاهش میکردم
- زینب ؟
- بله
- بابا راستیش یه اتفاقی افتاده
که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه کردم .. اوه پیمانه . بسم الله چه آن تایمه بچه. صد در صد می خواد خبر تحقیقو بگیره حالا بکشیش احوال منو نمی گیره ها الآن یهو یادش افتادم .. بابا زحمت کشیدی درست ، گیریم پیگیرشی و مثلاً شعور داری دیگه خواسته ات چیه این وسط ؟!
دکمه اتصالو لمس کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
من- الو
بلافاصله صداش پیچید تو گوشم – سلام خانوم دکتر
- سلام آق مهندس
- آقای عظیمی خوبن؟
نگا .. حالا یه راست می ره سر اصل مطلب
من- سلام می رسونن
- حال مقاله چطوره ؟
نمی دونم چرا دلم نمی خواست به این موضوع دامن بزنم .. حال و حوصله شرط و شروطشو نداشتم
من – روحش شاد
- اِ ؟؟
- آره
نفس عمیقی کشید – حیف زحمت
پشت بندش تکرار کردم - حیف
- پس یعنی نمونه نشد؟
خدایا اینم امتحانه واسه ما گذاشتی آخه ؟
- نه
- تو راست میگی دیگه ؟
مکثی کردم .. دلم نمی خواست اینطوری بشه ولی نمی دونم چرا اون لحظه دوست داشتم لجبازی کنم
- دروغم چیه
- که اینطور
- بابت زحمتات ممنونم ولی نشد دیگه
- عیبی نداره .. حداقل تلاشتو کردی ..
چقده این یابوئه .. جدی جدی باورش شد ! سکوت من باعث شد اون دوباره حرف بزنه
- الآن ناراحتی؟
خخ نه مث اینکه چلغوزتر از این حرفاس . خدایا فعلاً این دست به سر شه بقیه اش پیشکش
من – چرا باشم ؟
- هیچی همینطوری پرسیدم
- یعنی مثلا نگران شدی یا در واقع دلت سوخت ؟
- ای یه چیزی تو این مایه ها
عوضی می مردی بگی نگران بودم دل ما خوش میشد حداقل محبت سرت میشه .. که دلت سوخته ؟!! دلت واسه اون دخترای جون جونیت بسوزه ..
من – توقعی هم ازت نبود
با صدای بمی خندید
- برو خانوم دکتر .. برو که امتحاناتت در راهه و اثری هم از تحقیقت نیست.. شروع کن به خر خونی
تیکه میندازه .. اگه می فهمیدی تحقیق نمونه شده چی میگفتی دیگه !
من – از نصیحت خوبتون ممنون آق مهندس
- قابل شوما رو نداشت
واسه یه لحظه خندم گرفت چه باحال لهجه مشتی گرفت .. یکم تغییر کرد و گفت
- خب دیگه .. خدافظ
نا امید شد بچم
منم " خداحافظ " ی کردم و این تماس تاریخی تموم شد .. البته با دروغ من ..
" کیانا "
قرار شد به جای زینب من بچه ها رو مهمون کنم .. آخ که چه کیفی داد وقتی شنیدم تحقیق نمونه شده اولم نه ها بلکه " نمونه "
.. عظیمی بالأخره زدیم تو برجک نمره دادنات .. کل فاصله ی ساختمان اصلی دانشگاه تا سلف به شوخی و اذیت گذشت .. غذاهارو انتخاب کردیم رفتم سفارش دادم و برگشتم سمت میز 4 نفرمون تا نشستم مرجان گفت
- کیانا گوشیت زنگ می خورد دیر اومدی قطع شد ..
گوشیمو از تو جیب کوله ام در آوردم با دیدن شماره پیمان دوباره یاد اشکان افتادم .. چرا هر چیزی ختم میشد به اون ؟؟ اومدم بیخیال زنگ پیمان بشم که دوباره زنگ خورد و بازم پیمان بود .. کمی مکث کردم بهتر بود به خاطر تحقیق ازش تشکر میکردم درسته که من هیچ دشمنی با پیمان نداشتم ولی ناخودآگاه با دیدنش یاد اشکان می افتادم
- الو ..
- بَه لیلی خانوم ما
پوزخندی زدم – سلام
- سلام
- چه خبر آقا پیمان از این طرفا؟
- خبرا دست شماست ! ببخشید دیگه در گیر کارو باریم
- آهان .. راستی یه خبر توپ تحقیق نمونه شد
- اع .. به سلامتی پس شکوندین رکورد عظیمی رو
- باید با دفتر گینس هماهنگ کنم ..
خنده ی کوتاهی کرد
- خداروشکرکه تحقیقم جواب داد
- آره چجورم
- اون یکی خانوم دکترمون چطوره ؟
هـ زینبو میگفت
- خوبه ..
- پیش توئه ؟
آخه چیکار داری ؟ مثلاً بود بهت سلام می رسوند ؟
من – نه
پیمان – خوب شد ..
تعجب کردم – چرا ؟
- کیانا خانوم ؟
این کارش خیلی باحال بود .. می دونستم خیلی ها رو رو اسم صدا میکنه حتی زینبو .. اما پسوند خانومو از رو من بر نمی داشت .. عجیب بود برام
من – بله ؟
- یه زحمتی بکش به زینب نگو به من خبر تحقیقو دادی
- چرا آخه ؟
- شما حرف گوش کن !
- واا ؟!
- باشه ؟
معلوم نبود باز چشون بود این دوتا
- اوکی
- کاری باری؟
- نه راستی در مورد ...
حواسم یه لحظه پرت شد می خواستم در مورد اشکان ازش بپرسم .. پاک گیج شدم .. آخه دختر چته تو! اون گذاشت رفت اونوقت تو ی ساده لوح حرف اینا رو باور کردی و نشستی به انتظار!؟ با صدای پیمان از فکر کردن دست کشیدم
پیمان – در مورد ؟
حالا چی بگم ... آهان
- در مورد تحقیق . ممنون به خاطر زحماتت
- خواهش میکنم کاری نکردم
- ایشالله جبران کنم
آروم خندید تو همین حال گفت – ایشالله .. کاری ندارین؟
- نه سلام به محبوبه خانوم برسونین
- ممنون شما هم همینطور خداحافظ
- خدافظ
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز که مرجان شروع کرد
- کی بود ؟
- یه بنده خدا
- جون من ؟
اینم گیری داده
من – مری انقدر فضولی نکن
مرجان هم بی توجه به حرف من – بحث تحقیق بود انگار
اوه . اصلاً حواسم نبود موقع حرف زدن این دوتا ساکت شده بودن
من – آره .. واسه تحقیق کمکمون کرده بود .. خوبه ؟ راضی شدی؟
مرجان – اسمشم بگی دیگه کاری ندارم
سمیرا هم از دست مرجان اعتراض کرد – مریییییی !!
مرجان هم تسلیم – باشه بابا ..
رو به من اضافه کرد
- کیانا مردیم ! نکنه آوردی آب مهمونمون کنی؟
خندیدم ..
من – دیگه انقدرا هم خسیس نیستم
تو همین حین زینبم از در اومد تو .. سری چرخوند با دیدن ما به سمتمون حرکت کرد بالأخره رسید .. نشست رو به روی من و سمیرا کنار مرجان
زینب – چی سفارش دادین؟
مرجان هم همزمان با چشمکی که به من زد گفت – دیزی
توقع داشتیم عصبانی شه ..چه چیزی هم انداخت مرجان .. دیزی! اونم دانشگاه ؟
ولی خیلی خونسرد گفت – کمتر چرت بگو مری
همونطور که این دوتا با هم فک می زدن بلند شدم رفتم غذامونو که آماده شده بودو گرفتم آوردم سر میز
مرجان – ای وای شرمندمون کردی
من – بخور حرف نزن !
سمیرا – دستت درد نکنه
زینب- بسه تعارف تیکه پاره نکنین .. بخورین که امروز رگش زده دست و دلباز شده
زدیم زیر خنده با دلخوری گفتم
- حیف اون پولایی که تو شکمت کردم
بعد از کلی سرو کله زدن غذامونو خوردیم ( فسفودی بود ). هر چی اصرار کردم سمیرا و مرجانو برسونم قبول نکردن میگفتن باید برن جایی کار دارن منم خسته شدم ول کردم خدافظی کردیمو جداشدیم ..زینبو رسوندم خونه چقدر باید با خانوم با ناز و ادا رفتار میکردم نه که کنفرانس تحقیق به عهده اش بود باید یه وقت گند نزنه.. با وجود همه این اتفاقا بالأخره رسیدم خونه با دادن خبر اینکه تحقیمون نمونه شده مامان دوبرابر من شاد شد خخخ اونم مث من فکر میکرد .. نگران بود تحقیقمون خوب نشه شرمنده زینب شم ..
مگه من انقدر با ادب بودم ؟! حالا اول هم نمی شد عیبی نداشت همه تلاششو کرده بود دیگه .. یکی از درون میگفت اونوقت به زینب میگی رو داری ! حکایت دیگ به دیگ میگه روت سیاه به این اشاره داره .. بله ..
شام در کنار خانواده صرف شد در اتاقمو باز کردم .. دوباره شدم کیانا دوهفته پیش ، وارد اتاق که می شدم تموم اتفاقا یادم می اومد از خوبه خوبش گرفته تا بده بدش : ب*و*س*ه ی پیست اسکی ،اذیتاش،مهربونیاش،خانوم خانوم کردناش ،عصبانی شدناش تـــــــا کیشو. نازنینو سیگار کشیدنو رفتنش .. به خود اومدم که دیدم مقنعه ام خیسه خیسه .. مگه چقدر یه آدم ظرفیت داره ؟ چقدر صبر؟ چرا صبر؟ گاهی وقتا فکر میکنم اشتباه از من بود .. از من ! از اینکه قبول کردم صبر کنم ولی گاهی هم وقتی می بینم حتی نتونستم 4 هفته دووم بیارم خودمو مسخره میکنم .. مانتوو مقنعه رو در آوردم ..افتادم رو تخت هندزفریمو گذاشتم تو گوشم .. دوباره شروع شد نگاه کردن به عکساش .. گوش دادن به آهنگایی که انگار مال یکی دیگه است ولی گویای حال منم هست . چرا ؟ هر وقت عکساش تموم میشد دوباره از اول شروع میکردم به دیدن .. تو دوربین زل زده بود . منم مث همیشه زل زدم به چشمای قشنگش. به چیزی که تا حالا نتونستم انکارش کنم ..چشمای میشی .. خودمو با این فکر گول می زدم که داره به من نگاه میکنه .
آهنگ بعدی هم پلی شد
باز دوباره با نگاهت
این دل من زیرو رو شد
باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد
دل دوباره زیرو رو شد
با تموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو
میگی عاشقت می مونم
میگم عشق آخری تو
حرفتو داری میگی تو
…
میدونی حالم این روزا بدتر از همست
آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست
می میرم بری آخرین دفعست
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه
صحنه سازیه این یه بازیه
...
بی هوا نوازشم کن اشک و غصه هامو کم کن
با نگاه بی قرارت باز دوباره عاشقم کن
اشک و غصه هامو کم کن
قلب من بهونه داره حرف عاشقونه داره
راه دیگه ای نداره غیر از اینکه باز دوباره
سر رو شونه هات بزاره
…
می دونی حالم این روزا بدتر از همست
آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست
می میرم بری آخرین دفعست
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه
صحنه سازیه این یه بازیه..
« جاده یکطرفه _ مرتضی پاشایی »
***
" زینب "
خسته از دانشگاه برگشتم خونه دوشنبه خسته کننده ای بود درو پشتم بستم و رفتم تو کوله امو انداختم رو مبل نگاهی انداختم که مامان و بابا رو تو آشپزخونه دیدم ..
مامان که نگاهش به من خورد گفت – بالأخره اومدی؟
" سلام" کردم هر دو خیلی آروم جوابمو دادن ..
رفتم تو آشپزخونه با یه پرش نشستم رو اُ پـن رو به روی مامان و بابا
مامان – چه خبرا ؟
- سلامتی
نگاهم به مامان بود .. یه نگاه به بابا کرد و با چشم اشاره ای به من کرد بابا بعد این حرکت مامان نگاهم کرد و وقتی دید مث این سرهنگا دوتاشونو نگاه میکنم شروع کرد
– زینب بابا امتحاناتت کی تموم میشه ؟
متعجب از سوال بابا – شروع نشده که بخواد تموم بشه پدر
- کی شروع میشه ؟
- هفته ی دیگه
فنجون تو دستش رو گذاشت تو نعلبکی
مامان رو به بابا
مامان – دیدی گفتم نمیشه
بابا هم یه بار چشماشو با کمی مکث بست و بعد باز کردن ..
بابا – دیگه بزرگ شده نمی تونیم دائم با خودمون ببریم
نگاه منم این وسط بین گوینده های بزرگوار مث پشه اینور و اونور میشد .. چه خبره خو ؟ به منم بگین دیه ! قضیه چی بود ؟ بابا رو به من متمایل شد .. منم بدون وقفه نگاهش میکردم
- زینب ؟
- بله
- بابا راستیش یه اتفاقی افتاده
آخرین ویرایش: