کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|40|
که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه کردم .. اوه پیمانه . بسم الله چه آن تایمه بچه. صد در صد می خواد خبر تحقیقو بگیره حالا بکشیش احوال منو نمی گیره ها الآن یهو یادش افتادم .. بابا زحمت کشیدی درست ، گیریم پیگیرشی و مثلاً شعور داری دیگه خواسته ات چیه این وسط ؟!
دکمه اتصالو لمس کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
من- الو
بلافاصله صداش پیچید تو گوشم – سلام خانوم دکتر
- سلام آق مهندس
- آقای عظیمی خوبن؟
نگا .. حالا یه راست می ره سر اصل مطلب
من- سلام می رسونن
- حال مقاله چطوره ؟
نمی دونم چرا دلم نمی خواست به این موضوع دامن بزنم .. حال و حوصله شرط و شروطشو نداشتم
من – روحش شاد
- اِ ؟؟
- آره
نفس عمیقی کشید – حیف زحمت
پشت بندش تکرار کردم - حیف
- پس یعنی نمونه نشد؟
خدایا اینم امتحانه واسه ما گذاشتی آخه ؟
- نه
- تو راست میگی دیگه ؟
مکثی کردم .. دلم نمی خواست اینطوری بشه ولی نمی دونم چرا اون لحظه دوست داشتم لجبازی کنم
- دروغم چیه
- که اینطور
- بابت زحمتات ممنونم ولی نشد دیگه
- عیبی نداره .. حداقل تلاشتو کردی ..
چقده این یابوئه .. جدی جدی باورش شد ! سکوت من باعث شد اون دوباره حرف بزنه
- الآن ناراحتی؟
خخ نه مث اینکه چلغوزتر از این حرفاس . خدایا فعلاً این دست به سر شه بقیه اش پیشکش
من – چرا باشم ؟
- هیچی همینطوری پرسیدم
- یعنی مثلا نگران شدی یا در واقع دلت سوخت ؟
- ای یه چیزی تو این مایه ها
عوضی می مردی بگی نگران بودم دل ما خوش میشد حداقل محبت سرت میشه .. که دلت سوخته ؟!! دلت واسه اون دخترای جون جونیت بسوزه ..
من – توقعی هم ازت نبود
با صدای بمی خندید
- برو خانوم دکتر .. برو که امتحاناتت در راهه و اثری هم از تحقیقت نیست.. شروع کن به خر خونی
تیکه میندازه .. اگه می فهمیدی تحقیق نمونه شده چی میگفتی دیگه !
من – از نصیحت خوبتون ممنون آق مهندس
- قابل شوما رو نداشت
واسه یه لحظه خندم گرفت چه باحال لهجه مشتی گرفت .. یکم تغییر کرد و گفت
- خب دیگه .. خدافظ
نا امید شد بچم
منم " خداحافظ " ی کردم و این تماس تاریخی تموم شد .. البته با دروغ من ..

" کیانا "

قرار شد به جای زینب من بچه ها رو مهمون کنم .. آخ که چه کیفی داد وقتی شنیدم تحقیق نمونه شده اولم نه ها بلکه " نمونه "
.. عظیمی بالأخره زدیم تو برجک نمره دادنات .. کل فاصله ی ساختمان اصلی دانشگاه تا سلف به شوخی و اذیت گذشت .. غذاهارو انتخاب کردیم رفتم سفارش دادم و برگشتم سمت میز 4 نفرمون تا نشستم مرجان گفت
- کیانا گوشیت زنگ می خورد دیر اومدی قطع شد ..
گوشیمو از تو جیب کوله ام در آوردم با دیدن شماره پیمان دوباره یاد اشکان افتادم .. چرا هر چیزی ختم میشد به اون ؟؟ اومدم بیخیال زنگ پیمان بشم که دوباره زنگ خورد و بازم پیمان بود .. کمی مکث کردم بهتر بود به خاطر تحقیق ازش تشکر میکردم درسته که من هیچ دشمنی با پیمان نداشتم ولی ناخودآگاه با دیدنش یاد اشکان می افتادم
- الو ..
- بَه لیلی خانوم ما
پوزخندی زدم – سلام
- سلام
- چه خبر آقا پیمان از این طرفا؟
- خبرا دست شماست ! ببخشید دیگه در گیر کارو باریم
- آهان .. راستی یه خبر توپ تحقیق نمونه شد
- اع .. به سلامتی پس شکوندین رکورد عظیمی رو
- باید با دفتر گینس هماهنگ کنم ..
خنده ی کوتاهی کرد
- خداروشکرکه تحقیقم جواب داد
- آره چجورم
- اون یکی خانوم دکترمون چطوره ؟
هـ زینبو میگفت
- خوبه ..
- پیش توئه ؟
آخه چیکار داری ؟ مثلاً بود بهت سلام می رسوند ؟
من – نه
پیمان – خوب شد ..
تعجب کردم – چرا ؟
- کیانا خانوم ؟
این کارش خیلی باحال بود .. می دونستم خیلی ها رو رو اسم صدا میکنه حتی زینبو .. اما پسوند خانومو از رو من بر نمی داشت .. عجیب بود برام
من – بله ؟
- یه زحمتی بکش به زینب نگو به من خبر تحقیقو دادی
- چرا آخه ؟
- شما حرف گوش کن !
- واا ؟!
- باشه ؟
معلوم نبود باز چشون بود این دوتا
- اوکی
- کاری باری؟
- نه راستی در مورد ...
حواسم یه لحظه پرت شد می خواستم در مورد اشکان ازش بپرسم .. پاک گیج شدم .. آخه دختر چته تو! اون گذاشت رفت اونوقت تو ی ساده لوح حرف اینا رو باور کردی و نشستی به انتظار!؟ با صدای پیمان از فکر کردن دست کشیدم
پیمان – در مورد ؟
حالا چی بگم ... آهان
- در مورد تحقیق . ممنون به خاطر زحماتت
- خواهش میکنم کاری نکردم
- ایشالله جبران کنم
آروم خندید تو همین حال گفت – ایشالله .. کاری ندارین؟
- نه سلام به محبوبه خانوم برسونین
- ممنون شما هم همینطور خداحافظ
- خدافظ
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز که مرجان شروع کرد
- کی بود ؟
- یه بنده خدا
- جون من ؟
اینم گیری داده
من – مری انقدر فضولی نکن
مرجان هم بی توجه به حرف من – بحث تحقیق بود انگار
اوه . اصلاً حواسم نبود موقع حرف زدن این دوتا ساکت شده بودن
من – آره .. واسه تحقیق کمکمون کرده بود .. خوبه ؟ راضی شدی؟
مرجان – اسمشم بگی دیگه کاری ندارم
سمیرا هم از دست مرجان اعتراض کرد – مریییییی !!
مرجان هم تسلیم – باشه بابا ..
رو به من اضافه کرد
- کیانا مردیم ! نکنه آوردی آب مهمونمون کنی؟
خندیدم ..
من – دیگه انقدرا هم خسیس نیستم
تو همین حین زینبم از در اومد تو .. سری چرخوند با دیدن ما به سمتمون حرکت کرد بالأخره رسید .. نشست رو به روی من و سمیرا کنار مرجان
زینب – چی سفارش دادین؟
مرجان هم همزمان با چشمکی که به من زد گفت – دیزی
توقع داشتیم عصبانی شه ..چه چیزی هم انداخت مرجان .. دیزی! اونم دانشگاه ؟
ولی خیلی خونسرد گفت – کمتر چرت بگو مری
همونطور که این دوتا با هم فک می زدن بلند شدم رفتم غذامونو که آماده شده بودو گرفتم آوردم سر میز
مرجان – ای وای شرمندمون کردی
من – بخور حرف نزن !
سمیرا – دستت درد نکنه
زینب- بسه تعارف تیکه پاره نکنین .. بخورین که امروز رگش زده دست و دلباز شده
زدیم زیر خنده با دلخوری گفتم
- حیف اون پولایی که تو شکمت کردم
بعد از کلی سرو کله زدن غذامونو خوردیم ( فسفودی بود ). هر چی اصرار کردم سمیرا و مرجانو برسونم قبول نکردن میگفتن باید برن جایی کار دارن منم خسته شدم ول کردم خدافظی کردیمو جداشدیم ..زینبو رسوندم خونه چقدر باید با خانوم با ناز و ادا رفتار میکردم نه که کنفرانس تحقیق به عهده اش بود باید یه وقت گند نزنه.. با وجود همه این اتفاقا بالأخره رسیدم خونه با دادن خبر اینکه تحقیمون نمونه شده مامان دوبرابر من شاد شد خخخ اونم مث من فکر میکرد .. نگران بود تحقیقمون خوب نشه شرمنده زینب شم ..
مگه من انقدر با ادب بودم ؟! حالا اول هم نمی شد عیبی نداشت همه تلاششو کرده بود دیگه .. یکی از درون میگفت اونوقت به زینب میگی رو داری ! حکایت دیگ به دیگ میگه روت سیاه به این اشاره داره .. بله ..
شام در کنار خانواده صرف شد در اتاقمو باز کردم .. دوباره شدم کیانا دوهفته پیش ، وارد اتاق که می شدم تموم اتفاقا یادم می اومد از خوبه خوبش گرفته تا بده بدش : ب*و*س*ه ی پیست اسکی ،اذیتاش،مهربونیاش،خانوم خانوم کردناش ،عصبانی شدناش تـــــــا کیشو. نازنینو سیگار کشیدنو رفتنش .. به خود اومدم که دیدم مقنعه ام خیسه خیسه .. مگه چقدر یه آدم ظرفیت داره ؟ چقدر صبر؟ چرا صبر؟ گاهی وقتا فکر میکنم اشتباه از من بود .. از من ! از اینکه قبول کردم صبر کنم ولی گاهی هم وقتی می بینم حتی نتونستم 4 هفته دووم بیارم خودمو مسخره میکنم .. مانتوو مقنعه رو در آوردم ..افتادم رو تخت هندزفریمو گذاشتم تو گوشم .. دوباره شروع شد نگاه کردن به عکساش .. گوش دادن به آهنگایی که انگار مال یکی دیگه است ولی گویای حال منم هست . چرا ؟ هر وقت عکساش تموم میشد دوباره از اول شروع میکردم به دیدن .. تو دوربین زل زده بود . منم مث همیشه زل زدم به چشمای قشنگش. به چیزی که تا حالا نتونستم انکارش کنم ..چشمای میشی .. خودمو با این فکر گول می زدم که داره به من نگاه میکنه .

آهنگ بعدی هم پلی شد

باز دوباره با نگاهت

این دل من زیرو رو شد

باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد

دل دوباره زیرو رو شد

با تموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو

میگی عاشقت می مونم

میگم عشق آخری تو

حرفتو داری میگی تو



میدونی حالم این روزا بدتر از همست

آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست

قول بده که تو از پیشم نری

واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست

می میرم بری آخرین دفعست

پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم

دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم

راستشو بگو این یه بازیه

نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه

صحنه سازیه این یه بازیه

...

بی هوا نوازشم کن اشک و غصه هامو کم کن

با نگاه بی قرارت باز دوباره عاشقم کن

اشک و غصه هامو کم کن

قلب من بهونه داره حرف عاشقونه داره

راه دیگه ای نداره غیر از اینکه باز دوباره

سر رو شونه هات بزاره



می دونی حالم این روزا بدتر از همست

آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست

قول بده که تو از پیشم نری

واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست

می میرم بری آخرین دفعست

پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم

دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم

راستشو بگو این یه بازیه

نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه

صحنه سازیه این یه بازیه..

« جاده یکطرفه _ مرتضی پاشایی »

***

" زینب "

خسته از دانشگاه برگشتم خونه دوشنبه خسته کننده ای بود درو پشتم بستم و رفتم تو کوله امو انداختم رو مبل نگاهی انداختم که مامان و بابا رو تو آشپزخونه دیدم ..
مامان که نگاهش به من خورد گفت – بالأخره اومدی؟
" سلام" کردم هر دو خیلی آروم جوابمو دادن ..
رفتم تو آشپزخونه با یه پرش نشستم رو اُ پـن رو به روی مامان و بابا
مامان – چه خبرا ؟
- سلامتی
نگاهم به مامان بود .. یه نگاه به بابا کرد و با چشم اشاره ای به من کرد بابا بعد این حرکت مامان نگاهم کرد و وقتی دید مث این سرهنگا دوتاشونو نگاه میکنم شروع کرد
زینب بابا امتحاناتت کی تموم میشه ؟
متعجب از سوال بابا – شروع نشده که بخواد تموم بشه پدر
- کی شروع میشه ؟
- هفته ی دیگه
فنجون تو دستش رو گذاشت تو نعلبکی
مامان رو به بابا
مامان – دیدی گفتم نمیشه
بابا هم یه بار چشماشو با کمی مکث بست و بعد باز کردن ..
بابا – دیگه بزرگ شده نمی تونیم دائم با خودمون ببریم
نگاه منم این وسط بین گوینده های بزرگوار مث پشه اینور و اونور میشد .. چه خبره خو ؟ به منم بگین دیه ! قضیه چی بود ؟ بابا رو به من متمایل شد .. منم بدون وقفه نگاهش میکردم
- زینب ؟
- بله
- بابا راستیش یه اتفاقی افتاده
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |41|
    بابا- یه هفته است دارم با همکارم صحبت میکنم اول قبول کرد ولی بعد گفت که براش مشکلی پیش اومده و اینکارو به من واگذار کرده
    گاهی نگاهی به مامان میکرد و به رو به من ادامه می داد ؛
    واسه ی یه سفر کاری دارم می رم دوبی (هن؟ وا؟) خوبیشم اینه میتونم مامانتو هم با خودم ببرم اما انگار مامانت همش نگارن توئه و از همه بدتر اینکه می خوام حمیدو به جای همکارم با خودم ببرم ..
    به حق چیزای نشنیده ..
    - حمید مگه می تونه ؟
    - مدیر عامل شرکت خیلی خوب حمید و مجیدو میشناسه حالا که مجید
    به اسم مجید رسید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به مامان نگاه کرد الهی چقدر بابامو دوست داشتم عاشق حرکاتش بودم ، می دونستم دلشون براش تنگ شده ، مجید خط خریده .. هر چند وقت یکبار زنگ می زنه گاهی وقتا می شنوم مامان با نگرانی احوالشو میپرسه و دائم جویا میشه که مشکلی نداره و جاش خوبه ..
    ادامه داد – حالا که مجید نیست حد اقل می تونیم از حمید کمک بخواییم.
    یکم کنجکاوی کردم
    - بابا ؟
    - بله
    - محل کار حمید چی ؟ اونجا بهش این اجازه رو میدن ؟
    - در خواست فرسادیم برای رئیس بخششون
    - مطمئنین قبول میکنن ؟
    لبخندی زد و گفت
    - جواهری (مدیر عامل شرکتی که بابا توش بود ) از نماینده های صادراتی معتبر دولته .. و از همه اینا گذشته قبول کردن
    استغفرلله .. این همه چیز من الآن باید بشنوم..
    - اینهمه آدم هم اونور هستن هم تو شرکت چرا حمید
    با عقل جور در نمیومد .. مث فیلم پلیسی ها شده بود . مامان هم که سکوت اختیار کرده بود
    بابا – بعضی اطلاعاتمون مثل نفت و این چیزا یکم امنیتیه نمیشه به هرکی اعتماد کرد من با آقای جواهری صحبت کردم و اون خودش این پیشنهادو داد که حمید همراهم باشه
    نفسی تازه کرد و دوباره رو به من گفت
    - حالا قرره برای شنبه پرواز داشته باشیم .. می دونم یهوییه ولی همه چیز خیلی سریع پیش اومد مهلت آمادگی هم بهمون نداد .. حالام بحث سر توئه ، می خوام تو این مدت خیلی کوتاه بری پیش مادر جون (مادر مامانم ) نظرت چیه ؟
    چه جالب همه چی خود به خود جوش خورده بود دیگه نظر من چیه این وسط
    با دلخوری گفتم – چی بگم دیگه .. شما همه چی رو واسه خودتون بافتین رفته ..
    ناراحت شدم .. خیلی نه ولی آخه اینطوری فقط من می موندم تنها !!
    بابا از جاش بلند شد و اومد مقابلم .. پیشونیمو آروم ب*و*س*ید
    بابا – ناراحت نباش دیگه .. شده بابا ! نمی تونم . مگه من دلم میاد دسته گلمو اینطوری تنها بذارم
    اخمام بازم تو هم بود ولی لبخند محوی رو لبام نشست .. بابا بازم به پیشونیم ب*و*س*ه ای زد و با لحن شوخی گفت
    نگاه کن ! دلمون خوش کردیم 19 سالش شده .. بزرگتر شده حداقل عقلش می رسه
    مامان – حق بده به بچم
    زینب مامان نمی خوایم بریم یه قرن بمونیم که . یه مدت خیلی کوتاه
    با اخم پرسیدم
    - این مدت کوتاه چقدره ؟
    اینسری بابا جواب داد
    - بستگی داره باید ببینیم حساب و کتابامون اونجا چطوریه .. نگران نباش کمتر از چیزی که فکرشو بکنی..قول میدم زود تموم شه
    یه جورایی راضی شده بودم ولی
    حرفمو به زبون آوردم
    - ولی بابا
    منتظر نگاهم کرد
    - من نمی خوام برم خونه مادرجون .. درسته مادر جون تنهاست (4 سالی میشه پدر جون فوت کرده و اغلب دایی ها و خاله ها پیششن تا احساس تنهایی نکنه) و من برم پیشش خیلی خوبه ولی من تو خونه خودمون راحت ترم .. در ضمن راه خونه مادر جون تا دانشگاه زیاده برای امتحاناتم اینجا باشم به نفعمه ..
    مامان – نمیشه تنها تو یه ساختمون . (سرشو به طرفین تکون داد ) نع !
    مث اینکه خرش از پل گذشته . منم که آدم یدندگی
    - نمی خوام ! مامان من موقع امتحاناتم نمی تونم .. می خوام اینجا باشم
    بابا – می خوای بگم یکی بیاد پیشت ؟
    بد فکری نبود ولی کی؟
    گفتم – مثلاً کی ؟
    بابا – نمی دونم یکی مثل فرشته و شوهرش ( دختر خاله بزرگه ام که مطمئنم با شوهرش میاد آقا رضا .. یه پسر 5 ساله هم داره که بهتره یادی از شیطونیاش نکنم ..
    بابا – نمی شه بابا آقا رضا هم حتماً هست .. معذبم نمی تونم راحت باشم ..
    آقا رضا سپاهی بود واسه همین یکم سختم بود . تیپ بدی نداشتم ولی سختم بود دیگه کلاً
    بابا – بذار یکم فکر کنم ، تو برو لباستو عوض کن یکم استراحت کن فعلاً
    از رو اُپن پریدم پایین و بدون حرف رفتم تو اتاق . تو فکر بودم . یعنی کی؟ کی خوبه ؟ گوشی رو از رو میز آرایش برداشتم و زنگ زدم کیانا
    خیلی بوق خورد ولی در آخر جواب داد.. از صدای خواب آلودش فهمیدم خواب بوده
    - بله
    - سلام کیانا
    - زینب وقت دیگه نبود .. بابا تازه خوابم بـرده بود
    آخیی.. بد موقع شد .. می دونم اونم مث من خسته بود
    - ببخشید ، شرمنده خواهری
    - نمیشد بذاریش واسه بعد ؟
    - بذار بگم دیگه .. بعداً تو معلوم نیس کیه
    - آخه الآن..
    - خب شاید مهم باشه
    بازم با بی حالی – زینب نمیشه بذاری واسه بعد خیلی خوابم میاد
    - اصن ولش کن برو بخواب
    اومدم قطع کنم که صدام کرد
    - زینب؟
    - هااان
    - بذار بخوابم ، الآن خوابم میاد نمی فهمم چی میگی .. بلند شدم زنگ می زنم .. اصن 1 ساعت می خوابم بعد زنگ می زنم .. باشه ؟؟
    از دست خودم عصبی شدم و بدون چیز دیگه ای گفتم
    - برو خدافظ
    - خدافظ
    گوشیو قطع کرد .. حالا عجله ای هم نبود من هول هولکی عمل کردم . الآن خوابش میاد هیچی حالیش نمیشه چرت و پرت تحویلم میده شانسه دیگه حالا بگو وقت قطع بود ماهم شدیم خانواده دکتر ارنست همش مسافرت اینور اونور اون از مجید ، این مامان و بابا و حمید .. آخی من .. هییی زینب ! بی حوصله دراز کشیدم رو تخت مگه میشه خوابید انگار افکارم در هم برهم شده بود نمی تونستم تصمیم بگیرم شایدم بهتر بود می رفتم خونه مادرجون یا اصن میگفتم بیاد اینجا .. اما آخه من می دونم اون اینجا سختشهاما بد فکریم نبودا .. بشکنی زدم .. آره خودشه ..دوباره بلند شدم همینطور که عجله ای بابا رو صدا میکردم از اتاق زدم بیرون
    - بابا؟
    سرکی تو هال کشیدم ، نبود
    - بابا ؟
    برگشتم سمت راهرو و اتاقا
    - بابا ؟
    مامان در اتاقشونو بازکرد و گفت
    - چی شده ؟
    بابا هم تو اتاق بود گفتم
    - مادر جون میاد اینجا ؟
    مامان با حرف من رفت تو فکر – فکر نکنم
    من – حالا شما بهش بگو بهتر از اینه که من برم اونجا اینطوری اونم تنها نیست منم تنها نیستم ..
    بابا هم تو زاویه دیدم بود معلوم بود اونم حرفمو شنیده هر دو تو فکر بودن
    بابا رو به مامان که دم در اتاق وایساده بود
    – بد نیست نرگس ، برو یه زنگ بزن ببین مادر چی میگه

    مامان هم به تبعیت از حرف بابا رفت تلفنو برداشت از اتاق خارج شد و نشست رو مبل .. منم رفتم توهال پیش مامان با شروع کردن صحبت مامان فهمیدم مادر جون گوشی رو برداشته .. شروع کرد به گفتن ماجرا بعد یه 10 مین بالأخره مامان نگاهی بهم کرد و لبخندی زد فهمیدم حله .. انگشت شستمو گرفتم سمت مامان به معنی اینکه کارش خوب بوده . بلند شدم رفتم سمت اتاق بابا اینا . درش بسته بود تقه ای به در زدم و همزمان درو باز کردم
    من – بابا مادر جون قبول کرد
    بابا با دیدن قیافه شنگول من خنده کوتاهی کرد
    - خداروشکر! خیالت راحت شد حالا ؟
    - حالا بهتر شد من برم بابا فردا کنفرانس دارم باید یکم بخونم
    نمی دونم چرا صداش در اومد – ای بـــــــابـا تو مخ مارو خوردی! اینهمه برامون توضیح دادی اینهمه خوندی ، بازم ؟
    من – هووووو کجای کاری پدر من ! تازه فردا می خوایم فیلم بگیریم برات بذارم کنفرانسمو ببینی
    بابا یکم در سکوت نگاهم کرد حسم می گفت قیافش داره زار می زنه ..
    بابا – می دونی بابا ای کاش کنفرانست می افتاد واسه شنبه من می رفتم حداقل
    نیگا ... بابائه ما داریم عوض تشویق .. خخ ببینین من چه کردم باهاشون سر این تحقیق اینا به کنار چه کرده با من اون چلغوز خودشیفته .. کمی لوس بازی دخترانه همراه دلخوری ساختگی کردم
    - بابا؟ دستت دردنکنه خیلی ممنونم از تشویقت
    پشت میز کارش نشسته بود همونطور که داشت چیزی رو می نوشت به حرفم می خندید .. منم اتاقشو ترک کردم و رفتم تو اتاق خودم شروع کردم به انجام دادن کارام و درست کردن بخش هایی که برای کنفرانسم بود .. 2 ساعتی بود مشغول کارم بودم که دیدم گوشیم زنگ خود نگاهی به صفحه انداختم که عکس خانوم زبون درازی کرد جواب دادم
    من - خواب زمستونیت تموم شد ؟
    - خ . سلام
    - سلام
    - بگو
    من – چی رو ؟
    - همونی که به خاطرش چند ساعت پیش زنگ زدی
    - آهااان
    خلاصه کل ماجرا رو براش تعریف کردم ..
    کیانا – زینب یه چند دقیقه صبر کن
    عاقا این چند دقیقه به قدری بود که نزدیک بود پا گوشی خوابم ببره . کاشته بود مارو .. بالأخره اومد
    - الو ؟
    - مرگ
    - خخ . ببخشید .
    بعد کمی مکث دوباره گفت - زینب من بیام پیشت ؟
    از حرفش یهو تعجب کردم – چی ؟ نه تورو خدا دپــــــی حال و حوصله تو رو ندارم
    - اَه بذار دیگه
    - وا یه جوری میگی انگار نگهبان خونه ام .. مادر جون هم هستا اشکالی نداره ؟
    با شنیدن اسم مادر جون یهو جوگیر شد
    - اِ .. آخجوننننننن..عالیه
    - از دست تو نکنه باز دوباره می خوای با مادر جون بشینین فیلم ببینین ؟
    بیشتر وقتا که مادر جون می اومد خونمون کیانا هم می اومد با مادر جون دوتایی می نشستن پای فیلم هندی و کره ای منم بیشتر وقتا باهاشون تماشا میکردم .. خدایی مادر جون خیلی پایه است واسه شوخی ها و اذیت های ما .. اگه فصل امتحانات نبود می رفتم پیشش ولی نمیشد در اصل اگه اون می اومد بهتر بود ..
    کیانا که داغ دلش تازه شده بود گفت
    - آخ گفتی
    - درد ! تو امتحانت نمیشه ! نداریم !
    خودشو لوس کرد – یه ذره ؟!
    - ای بگم چی نشی .. وای به حالت نذاری درس بخونم .. خودم شخصاً نفلت میکنم
    - خ باشه بذار برم یه چیزی کوفت کنم .. تو هم یه اطلاعی به خاله بده
    - باشه ..
    از اینکه کیانا قرار بود بیاد مث چی شاد بودم . از اتاق پریدم بیرون که دیدم بابا داشت می پیچید بره تو اتاقش قنجون قهوه هم دستش بود با دیدن من وایساد پوزخندی زد و گفت
    - دیگه چیه ؟
    خخخ . چه خوب فهمید .. قیافه ی ضایعی دارم خدایی باید یه فکری به حالش بکنم ..
    - بابا ! قرار شد کیانا هم بیاد پیش من و مادر جون
    بابا – پس جمعتون جمع شد
    - آره چیجورم ..
    همونطور که لبخند به لبش بود سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاقش منم راه افتادم سمت آشپزخونه .. مامان مشغول کدبانویی بود . قضیه اضافه شدن کیانا رو هم به اطلاعش رسوندم .. مامان اول نگران شد که شاید برای خاله مریم سخت باشه اما با زنگ زدن خاله مریم اونم چند ساعت بعد معلوم شد کیانا خانوم خفن نشسته به مخ خوری کلک .. اشکان کجایی ببینی تو نبودت این چقدر شاده اما یه چیزی مشکوک بود همونطور که برمیگشتم سمت اتاق فکر میکردم چرا اشکان انقدر طولش داده ؟ نکنه کیانا بی خیالش شده باشه نع دیگه اینطوریم نیس .. شایدم باشه .. من از جریان با خبرم اون که نمیدونه . باید یه فکری کنم نمیشه اینطوری بذار فردا ته و توی قضیه رو در میارم

    ***

    " کیانا "

    نگاهی به ساعت انداختم 6:30 دقیقه بود زنگ زدم به زینب هنوز بوق اول تموم نشده جواب داد
    - چی شده ؟
    من – آخی استرس داری؟
    - مرگ جای سلامته ؟
    اینو گفت یعنی آره .. خخ
    من – نمی خوام سلام کنم زوریه ؟
    - نه توقعی هم نیست سطح ادبت همینه
    - زینب؟
    -هاان
    - چیه ؟ دوباره؟
    - آره بابا دارم از استرس می میرم
    خخ. دیدین لو داد
    - پاشو آماده شو دارم میام دنبالت
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |42|
    - کیانا رمتو خالی کردی؟
    - واسه فیلم ؟
    - آره
    - خالی خالی .. چنان فیلمبرداری بکنم برات
    - خره ضایع نکنیا نمی خوام اون عظیمی کوفتی بفهمه
    - نه بابا حواسم هست
    - از من گفتن بود بفهمه زندگیمونو باید دو دستی تقدیم ازرائیل کنیم
    خندیدم ببین چقدر استرس به بچه فشار آورده
    من – تو نگران نباش طوری فیلم می گیرم که خودتم نفهمی

    - ببینیم و تعریف کنیم
    *
    - the end . thanks for listen
    بعد از 50 دقیقه بالأخره کنفرانسش تموم شد .. من و سمیرا و مرجان به معنی پشتیبانی شروع کردیم به تشویق بقیه رو هم با خودمون همراه کردیم عظیمی هم از صندلی انتهای کلاس بلند شد و حرکت کرد به سمت زینب راه رفتنش نمایانگر تمام وقار و مردانگیش بود واقعاً بعضیا مرد به دنیا اومدن مثل این عظیمی .. یواشکی مشغول فیلم گرفتن بودم ، خداروشکر نمی تونست دوربینو ببینه طوری لابلای کوله ام گذاشته بودم که مرجان و سمیرا هم آخر سر متوجه شدن .. می خواستم موقعی که عظیمی می ره سمت زینب تو کادر فیلمم باشه دلم می خواست کنفرانسشو برای پیمان بفرسم ببینه چجوری ترکوند .. مو به مو چیزهایی رو که باید می گفت رو گفت ، درسته اولش یکم کم آورد و ضعف نشون داد ولی تا به جمع و گذشت زمان عادت کرد خوب شد و رو غلتک افتاد. قیافه ای عظیمی موقع توضیحاش دیدنی بود .. قربون دستت زینب .. بالأخره کلاس بعد از یه همهمه جزعی ساکت شد
    عظیمی شروع کرد

    - ممنون ، مقاله مرجعی بود . امیدوارم بقیه هم چیزی ازش فهمیده باشن
    با دوربین زوم کردم رو عظیمی . رو به زینب کرد

    - خسته نباشید ( اوه) کار خیلی خوبی بود و من نمره کنفرانسو براتون کامل گذاشتم
    دوربینو حرکت دادم رو زینب . لبخند آورمی زد و بین همهمه دوباره سر گرفته بچه ها تشکر کرد . دوربینو خاموش کردم
    بعد تموم شدن کلاس .. تو راهرو وایساده بودیم مثل همیشه . من ، زینب ، مرجان و سمیرا با دست زدم پشت کمر زینب با لحن بچه تهرونیا مثل داداش مشتیا

    - دمت گرم آبجی . سربولندمون کردی
    اول دو ثانیه متعجب منو نگاه کرد ضایع بود میترکه الآن . همینم شد یهو زد زیر خنده .. سمیرا و مرجان هم همراهش می خندیدن
    زینب تو حین خندیدن – بولند ؟
    منم تازه فهمیدم شروع کردم به خندیدن چی هم گفتم .. سر بولند .. خخخ هیچی فاز ما رفت به سمت تهرون قدیم
    مرجان – خواهرا بیریم یه چای مشت بزنیم
    زینب – ما با آقایون جماعت حال نیمی کنیم
    مرجان – خفه . بیف جلو میهمون خودتیم
    سمیرا هم رو به زینب – آبجی دستی تو اون جیب مبارک ببر یه امروزو شادمون کن
    زینب اول آه بلندی کشید – هعیییییی . گیرم ! گیر این مرام و معرفت و دوستی چه کنیم ، بریم . چایی که هیچ ناهارتون با من
    سمیرا و مرجان هم باهم تکرار کردن – مرامتو عشق است
    من – تا پشیمون نشده بریم .. بدویین
    اخم کرد و انگشت اشارشو فرو کرد تو پهلوم.. قلقلکم اومد خم شدم و عقب رفتم
    مرجان – بریم سلف یا بیرون ؟
    سمیرا – بیرون
    گفتم – مری خوبی . سلف چهارتا غذا بیشتر نداره . خوشبحال خانوم میشه (منظورم زینب بود (
    زینب – کیانا می مردی خفه خون می گرفتی . بلکه مخ این سمیرا رو هم می زدم
    گفتم – خسیس کنفرانست نمره کامل گرفته تو نمی خوای مهمون کنی؟
    زینب دستشو آورد بالا – صبر کن صبر کن ! چی ؟ کنفرانـــسم ؟ یعنی تو نمره کامل نگرفتی ؟ من تنها مهمون کنم ؟
    من – اِ .. اِ . من دفعه پیش مهمونشون کردم دیگه
    شونه ای بالا انداخت - اون که وظیفه ات بود
    با حالتی عصبی و محکم گفتم

    - زیـــــنـــب ؟؟!!!
    می دونست عصبانیم بازم جواب داد . نگاش کن توروخدا
    - چیه ؟
    همونطور که دندونامو از حرص به هم فشار می دادم گفتم – گمشو تا نخوردی
    سمیرا – یعنی خاک تو سر جفتتون . به جای خوشحال بودن سر چرت و پرت کل می ندازن
    مرجان نچ نچی کرد – آبرو برن
    حقش بود مرجانو بزنم .. زینبم انگار فکرمو خوند اشاره ای به مرجان کرد

    - به نظرت این نباید بخوره ؟
    سمیرا و مرجان با چشمای گرد نگاهمون میکردن فکر کردن ما تو کل عمرمون همینیم .. واسه همینه اشکان میگه هیچ وقت سر از رابـ ـطه شما دوتا در نمیارم ..یهو می بینی عینهو چی همو می زنیم وسطش می خندیم .. دنیای ما هم اینطوریه دیگه
    رو به زینب گفتم – کمک میخوام
    اشاره ای به سمیرا هم کردم که ..یعنی هردوتاشون کتک میخوان
    زینب – در خدمتم آبجی
    کوله هامونو رو شونه امون محکم کردیم اومیدم الکی آستین بزنیم بالا دیدم تو همین حال که سمیرا بند کیف مرجانو کشید تا در برن آناهیتا با حالت دو اومد سمتمون .. نگاه همون به سمتش کشیده شد .. این چشه ؟ چی شده ؟
    آناهیتا از هم ترمی های دیگمون بود زیاد با ما نمی گشت ولی دختر خوب و صمیمی بود ..


    " زینب "

    بسم الله .. این چرا اینطوریه .. همچون به سمتون می اومد که ما خشکمون زد .. پوست سفیدی داشت چشمای قهوه ای ، لبای گوشتی جیگری ، ابروهای نازکی که مث موهاش خرمایی رنگ بود دماغم تازه عمل کرده بود .. از خصوصیات بارزش این بود که خیلی شوخه ، پایه است ولی عیبش اینه که خیلی فضوله یعنی اخبار بیشتر پسرهای کلاس رو داره علی الخصوص اکیپ عرشیا اینا . قشنگ ضایع می زنه ازعرشیا خوشش میاد ولی نمی تونه بهش نزدیک شه نمی دونم چرا ! البته جای فکر نیس اون موجی محل سگ نمیده
    سلامی رو به همه مون کرد

    - سلام بچه ها
    ما هم جوابشو دادیم رو به من کرد با دستش ضربه ی آرومی به بازوم زد و گفت

    - چطوری؟ بابا ترکوندیا
    منظورش کنفرانس بود

    - خوبم ، اینیم دیگه
    لبخندی زد رو به مرجان کرد و گفت

    - مرجان مژده بده
    مرجان کنجکاو شد

    - چیه ؟ چیشده ؟
    زوم کردیم روش .. خبرش واسه هممون مهم بود ولی مخاطب اصلیش مرجان بود .. ادامه داد
    آناهیتا – چند وقته اینجا وایسادین ؟
    رفتیم تو فکر، که چه قدربود ؟؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم

    - چطور؟ حول و هوش 10 مین یه ربعی میشه
    با اعلام زمان بچه ها آسوده از به زحمت انداختن مخ هاشون برگشتن سمت آناهیتا اونم شروع کرد

    - بعد کلاس بدون معطلی رفتم بیرون تو محوطه دانشگاه .. خب من تنها نبودم که بعد از چند دقیقه بقیه بچه هام اومدن اگه بدونین چی دیدم
    ما هم عینهو چی کنجکاو که ببینیم این چی دیده ..
    من – چی بود ؟ دراکولا . هیولا ؟ گوزیلا ؟
    آناهیتا هم آروم خندید ولی بچه ها موضوعو جدی گرفته بودن
    سمیرا – جون بکن بگو
    مرجان – این زینبو بیخیال تو حرفتو بزن ..
    کیانا هم صبرش تموم شد – خب حرف بزن ..
    اگه من بودم بیشتر لفتش می دادم آخه کیفی داشت باور نکردنی !! می تونستی واسه دادن خبر بهشون هر چیزی بخوای خ .. خوبه جراح نشدم وگرنه موقع جواب دادن به خانواده بیمار تا ازشون باج نمی گرفتم نجاتش نمی دادم .. عجب آدمیم من ! خدایا چی خلق کردی ؛ ایول ! آناهیتا هم انگاری واسه گفتن خبر عجله داشت
    آناهیتا – عرشیا و یه دختره تو محوطه پشتی داشتن قدم می زدن
    کیانا ابروهاشو از تعجب بالا برد

    - مرجان – چی؟
    انگار جاخورد منم خیلی عادی صرفا محض بهم زدن جوشون

    وا .. همیـــــن ؟!
    آناهیتا سرشو چرخوند سمتم و گفت
    - توقع داشتی چی بگم ؟
    - گفتم الآن چی می خوای بگی تواَم .. این هم خبره خودتو کشتی
    متعجب نگاهم کردن که بازم ادامه دادم

    - جرم که نکردن قدم می زدن بنده های خدا .. اینام دل دارن
    مرجان هم جدی – زینب چرت نگو انقدر
    سمیرا رفت تو عمق ماجرا – این جدیداً عوض شده .. نفهمیدی کیه ؟
    آناهیتا – اوم . آمارشو در آوردیم
    استغفرالله .. نیگا .. یه طوری کنگره برگزار کردن انگار اینا همشون از دختر داییاشن که انقدر جوش می زنن ..
    آناهیتا – نگار هدایتی ترم اولی رشته مامایی
    سمیرا – اوه .. جالب شد حالا رابطشون چیه ؟
    ول کن نیستن.. حالا ببینا .. باو جمع کنین بریم
    آناهیتا – 90% دوست دخترشه
    اینجا دیگه منم تعجبم کردم .. واقعاً یعنی دوست دخترشه ؟
    من – ایول عرشیا .. پس بالآخره رنگ عوض کرد
    مرجان – دسته گلا جلو چشمشن تو کلاس (منظورهم خودش بود ) آقا می ره چهار راه اونور تر گل فروشی .. می بینی توروخدا
    لبخندی رو به مرجان زدم .. تعجبی هم نداشت چون اخماش با اینحالم باز تو هم بود .. خلن به خدا اینا .. آخه یکی نیست بگه تو رو سننه
    آناهیتا رو کرد به من – راستی زینب ؟ میگم چرا یه مدتیه عرشیا همه حواسش به توئه
    یا پنج تن !! اینم فهمید ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |43|
    دستامو به حالت دعا گرفتم و گفتم
    - الله اعلم
    رو به کیانا کردم سرش تو گوشیش بود میگم ساکت شده
    من – کیانا ؟
    نگاهی بهم کرد و گوشیشو خاموش کرد و گذاشت تو جیب مانتوش .. از این حرکتش فهمیدم که برای کیانا هم بی ارزش بود
    کیانا – ول کنین حالام بریم
    رو به آناهیتا کردم – آناهیتا جان بچه ها ناهار مهمون منن شیرینی مقاله .. شمام بفرما در خدمت باشیم
    بچه ها یه جوری نگام کردن .. وا چیزی به نام شعور دارم دیگه انقدا هم بی شخصیت نیستم که
    آناهیتا – نه مرسی . شما برین نوش جونتون من باید برم
    - بیا دیگه لوس میکنی ؟ تعارف ؟ نچ نچ نچ
    خنده ی کوتاهی کرد
    آناهیتا – جدی میگم بابام داره میاد دنبالم باید برم
    دست داد و خیلی زود با یه خدافظی دور شد ما هم حرکت کردیم به سمت رستوران تو کل راه تو ماشین کیانا بچه ها مشغول بحث بودن ، اینکه سر فرصت یواشکی my friend عرشیا رو ببینن و ریخت و قیافشو بسنجن و از این قبیل چرت و پرت بازیای دخترونه ، دخترونه که چه عرض کنم خرکی ! کوفتیا ناهار کباب سفارش دادن انگار تو عمرشون تاحالا نخورده بودن اونم چی با کلی مخلفات .. منم هی خودمو نگه می داشتم رو به گارسون لبخند می زدم .. هی می کوبیدم رو پای مرجان که بس کنه و مرده خوری راه نندازه ولی چه فایده دریغ از اونهمه ضربه ای که به پای این بشر خورد . . انگار نه انگارشم ! بگذریم .. غذاها که اومد مشغول شدیم گوشی کیانا زنگ خورد

    " کیانا "

    از تو جیب مانتوم در آوردم .. دیدم پیمانه خیلی عادی جواب دادم
    من – الو !
    - سلام کیانا خانوم (بازم کیانا خانوم)
    جواب دادم – سلام
    - می دونم که بد موقع بود اما باید می پرسیدم کنفرانس چیشد ؟
    چه با شعوره ها .. چقدر پیگیر بود اصن باید از این به بعد هر کاری پیش اومد برم پیشش .. گاهی وقتا با یادآوری اینکه نزدیک ترین دوست اشکان پیمانه اعصابم خورد میشه و گاهی حتی واقعاً ازش بدم میاد ولی یکم فکر میکنم می بینم خیلی بی معنیه .. اون که کاری نکرده ، هیچ چیزی تقصیر اون نبود .. نازنین آدمیه که حالم ازش بهم میخوره و نفرت دارم ازش ..از این فکر ها در اومدم و برگشتم به بحث
    در یه کلام توصیف کردم - عالی
    - اوهوو
    مطمئن جواب دادم – پس چی ؟!
    بچه ها ساکت بودن میشد حدس زد زینب کنجکاو شده نمی خواستم بفهمه واسه همین به جای اینکه اسمشو بیارم رفتم سر اصل قضیه
    من – میشه آدرس ایمیلتو برام بفرسی؟
    پیمان – چطور؟
    - بفرست بعدا می فهمی
    - خیلی خب قطع کردیم می فرستم
    تو همین حین مرجان گوشیشو آورد بالا و با صدایی بلند گفت
    - اووووق اینه ؟ معلومه خیلی خودشو می گیره
    حواسم پرت مرجان شد .. پیمان یه عذر خواهی کوتاه کرد انگار پشت تلفن با کسی صحبت.. میکرد سمیرا گوشی مرجانو گرفت نگاهی به صفحه اش انداخت
    سمیرا – بدم نیست
    مرجان گوشیشو از تو دست سمیرا کشید قشنگ معلوم بود چون به نفعش حرف نزده حرص کرده ..
    مرجان – بد سلیقه
    بعدم رو به زینب کرد تو همین لحظه هم پیمان اومد پشت خط
    پیمان – الو .... ببخشید داشتم با ...
    یهو مرجان زینب رو صدا زد
    - زینب ؟! تو نمی بینی ؟
    پیمان هم تو همین لحظه اومد ادامه بده که ساکت شد و بعد از یه مکث کوتاه گفت
    - پس زینبم اونجاست آره ؟
    منم حالا که راحت شده بودم از اینکه فهمید نمی تونم واضح حرف بزنم نفسمو فوت کردم
    - چه عجب فهمیدی
    لحنش یکم هول شد – خواهشاً ضایع بازی در نیار . منم برم تا بیشتر از این لو نرفته
    - باشه
    "خدافظ " ی سرسری کرد و زود قطع کرد .. زینب گوشی مرجانو گرفت نگاهی به گوشیش کرد و به حالت شوخی گفت
    - الهی به پای هم پیر شن ننه
    مرجان هم اخماش تو هم رفت – اع !!
    زینبم صفحه گوشی رو به سمت من گرفت تا عکس دختره رو ببینم .. نگار هدایتی دختری با چشم های درشت عسلی .. ابروهای خوشگل قهوه ای و کمونی . دماغ عملی . موهاشو بالا بسته بود و تا روی شونه هاش بافته بود .. لبای نسبتاً گوشتی داشت ، خوبه پروتز نکرده بود چون خیلی بد و زشت میشد ..
    سمیرا – خدا اونی که این پروفایلو اختراع کرد خیر بده این مرجان خانوم ما هم از کنجکاوی در اومد مونده بودم تا صبح چجوری می خواد سر کنه

    ما به دنباله حرف سمیرا شروع کردیم به خندیدن خداروشکر عکس نگار حواس زینبو پرت کرد و نذاشت جویای کسی که پشت خط بود بشه .. چند دقیقه بعد پیمان آدرس ایمیلشو هم فرستاد می خواستم وقتی رفتم خونه فیلم کنفرانسو براش بفرستم ولیبرام سوال بود که چرا اصرار میکرد زینب از تلفناش چیزی نفهمه ؟ چرا زینب در مورد تحقیق و گفتن نتیجه اش به پیمان هیچ حرفی نمی زد .. عجیب بود ! غذامونو تموم کردیم بچه ها رو سر راه رسوندم مونده بودیم من و زینب .. سرشو تکیه داده بود به صندلی .. آخییی می دونستم نخوابیده .. چشماش باز بود و به بیرون نگاه میکرد سکوت رو شکوندم
    - زینبی؟
    سرشو تو همون حالت چرخوند سمت من و نگاهشو دوخت به من
    - خواهری خیلی خوشگل کنفراس دادی،دستت درد نکنه
    نگاهی به صورتش انداختم .. لبخندی زد ومهربون نگاهم کرد ولی حرفی نزد .. بازم ادامه دادم .. در اصل رفتم سر اصل موضوع
    - به یپمان جریان تحقیقو نگفتی؟ ازش تشکر نمیکنی؟ دیگه خیلی نامردیه بیچاره تو این کار واقعاً زحمت کشید
    دوباره نگاهمو از آیینه جلو و بغـ*ـل گرفتم نگاهش کردم .. لبخندش محو بود و ابروهاشو تو هم بـرده بود
    ادامه دادم – قبول خودشیفته است و چیزهای دیگه ای که خودت میگی ولی برای تحقیق زحمت کشیده و وقتشو گذاشته بالأخره در قبالش ..
    نذاشت ادامه بدم
    - کیانا ؟ تو به پیمان نگفتی که ؟
    از دست تو پیمان ، مجبور میکنی آدم دروغ بگه ..
    - نه صبر کردم ببینم تو می خوای چیکار کنی در هر صورت منم تو این تحقیق با تواَم
    زینب – کیانا حالشو ندارم .. ول کن بعدا حرف می زنیم
    - آخه
    لحنشو کشدار کرد و صدام زد
    - کیـــــانا خواهش
    مثل اینکه اصلاً حال و حوصله نداشت بیخیال شدم.. بذار بعداً در موردش حرف زده شه

    *

    رسیدم خونه .. کسی خونه نبود فقط آریانا بود که نشسته بود پای .. tv با بستن در نگاهشو از tv گرفت و با دیدن من " سلام " کرد
    من – سلام آجی گلی من .. تنها بودی ؟
    آریانا لبخندی زد – آره بابا هنوز نیومده ، مامانم رفت فروشگاه خرید
    - اِ ! که اینطور
    رفتم تو اتاق مانتومو در آوردم و آویزون کردم .. کش موهامو باز کردم تیشرت سفیدمو با یه شلوار برمودایی پوشیدم .. برگشتم و رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خنک ، تگری تگری خوردم و رو کاناپه ها ولو شدم ..
    یاد فیلم کنفرانس امروز افتادم جوگیر شدم ببینم چطوری شده بود دوباره بلند شدم و رفتم تو اتاق دوربینو آوردم و نشستم رو کاناپه دوربینو روشن کردم فیلم آوردم و پلی کردم .. آریانا نگاهی به من کرد و پرسید
    - چی می بینی؟
    - کنفرانس دانشگاهمونه از زینب گرفتم
    از روی مبل ها بلند شد و اومد نشست کنارم بعضی جاهاشو می زدم جلو آخه حوصله ی آدم سر می رفت
    آریانا – انقدر مخمون رو خوردین خوبه حداقل نمره کامل گرفتین
    من – آره واقعاً نمره نمی گرفتیم خیلی بد میشد .. خیلی
    آریانا – آبجی ؟
    حواسم به فیلم بود که رسید به عظیمی بدون توجه به صدا کردن آریانا با عجله گفتم
    - آری ! بدو نگاه کن این عظیمیه
    آریانا هم کنجکاو سریع اومد تو صفحه ی دوربین کلش کل صفحه رو گرفته بود
    - بابا برو کنار خوردی صفحه رو
    آریانا – این استادتونه؟
    اوه اوه .. حدس زدم خوشش اومده خواستم ببینم واکنشش چیه گفتم
    - آره چطور ؟
    - یعنی این بهتون درس میده ؟؟
    خندم گرفته بود ..ضایع بود باورش نمیشه .. به من چه خب اینو باید از مامانش بپرسی یا از باباش همینطور رئیس دانشگاه
    سری تکون دادم
    یهو با کلی ذوق و شوق گفت – خیـــــــــــلی خوبـــــــــه
    یه جوری گفت خیلی خوبه نزدیک بود اوق بزنم
    من – انقدر هول نکن 1 درصدم اخلاق نداره
    آریانا – دَرَک .. خودشو ، هیکلشو ، قیافشو ، موهاشو ، تیپشو ، وییییییییییی
    حالا خندم نگیره خیلیه . نگاه کن عظیمی خدا چیکارت نکنه ببین چیکار کردی که آبجی منم کف کرده البته طبیعیه کله دانشگاه تو کفشن
    آریانا – منم می خوام فردا باهات بیام دانشگاه
    خ .. نگفتم فردا باهاش کلاس ندارم بذار یکم اذیتش کنم
    - فردا صبح بپر تو کوله ام تا با خودم ببرمت
    یه جوری نگاهم کرد که نزدیک بود با صدای بلند شروع کنم به خندیدن .. لباشو یه جور با نمکی کرد
    آریانا – بی مزه
    - تو بامزه ، آخه خواهر باهوش من تو چطوری می خوای بیای دانشگاه ؟
    - آریانا – نمی ذارن ؟
    - پ نـ پ برات فرش قرمز پهن میکنن میگن بفرما خانوم شادمهر
    آه صدا داری کشید
    آریانا – خدایا کی من بزرگ میشم برم دانشگاه استادمون مثل این عظیمی آبجی اینا باشه
    دستی به پشتش زدم و گفتم
    - ایشالله .. غصه نخور
    آریانا – آبجی ؟
    - جانم
    - راسی اشکان چطوره ؟ چرا دیگه مثل قبل نمی بینم با هم حرف بزنین
    وای خدا دوباره برگشت ، بغضی که اینهمه وقت راهش ندادم .. بغضی که هر وقت اسمش بیاد دوباره بر می گرده نتونستم بمونم و جواب بدم می دونستم مشکوک میشد ولی بلند شدم ناچاراً .. خودمو زدم به اون راه
    من – آخ یادم رفت قرار بود فیلمو برای پیمان بفرستم .. ساعت چنده ؟
    برای جواب سوالم سرمو چرخوندم که چشمام خورد به ساعت
    - اوه 3:30 دقیقه شد !
    با حالتی شبیه به عجله راه افتادم سمت اتاق درو پشتم بستم .. به پشت در تکیه دادم مثل اینکه امروز باید اجازه داد .. اجازه بدم تا واسه چند لحظه .. دیگه نمی خواستم هیچی رو .. هیچی ! به چی دل خوش کرده بودم به برگشتنش ؟ الآن 1 ماهه .. انقدر بی تفاوت ! انقدر بی بخار ؟ یعنی من باید اینقدر بد بخت باشم ؟؟ انگار یکی درونم خلاف عقلم حرف می زد خلافه خلاف .
    ( تو همه چیزتو داری .. همه ی همشو .. دلت به این خوشه که بر می گرده و توضیح می ده تو توضیح می خوای در قبال کارش ) اشکام همینطور روی صورتم سر می خورد و بی صدا هق هق میکردم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |44|
    تو بد بدخت نیستی تو بد بخت ندیدی که میگی بد بختی ، فقط بلدی از واژه استفاده کنی بفهم و درکش کن ! ساکت بودم برای حرفایی که درونم از جانب قلبم گفته میشد ولی می دونستم که تحملم ساکت نمی مونه به وهیچ وجه .. اون کارشو میکنه مثل یه محافظ ! با خودم گفتم ولش کن کیانا ، بیا فکر نکنیم ، بیا باهاش رو به رو شیم ، بیا تو شرایطش قرار بگیریم . فرضیه ای که قلبم صادر کرد و به تأیید عقل هم نیاز داشت انگار طبق مراحل عقلم می خواست فرضیه رو آزمایش کنه . وای خدایا اینکه میگن دل و عقل با هم جنگ دارن همینه ؛عقل مثل یه معلم می مونه وظیفه شناس و دل مثل یه شاگرد ، شاگرد شروشیطونی که فقط تو یه درس یاد گرفته از معلم سرپیچی کنه و سفت و سخت رو حرفش باشه که اونم " عشقه " کنار اومدن سخت بود ولی عقلم بالأخره کنار اومد با فرضیه ای که دل ساخته بود ، فرضیه ای اثبات نشده .. انگارخدا من رو آزمایش این فرضیه گذاشته بود .. خدا ! جایی که باید یادش باشم و نیستم ، چرا ؟
    کیانا فراموش کردی چرا باهاش حرف نمی زنی ؟ حالم بد بود بد ! بد ! طوری که گیج شده بودم از حرفای این دل و ذهن .. پاشدم پنجره ی اتاقو باز کردم اولین نسیمی که به صورتم خورد نوازشگر بود ولی آروم نمیشدم قرار نداشتم چیکار کنم ؟! چرا اینطور شدم ؟ بی اراده دلم صحبت کردن باهاش رو خواست چیزی که شاید خیلی کم یادش می افتادم و این باید یه جور مجازات می بود از اتاق اومدم بیرون آریانا رو مبل خوابش بـرده بود رفتم تو اتاقش پتوی نازک روی تختشو برداشتم و برگشتم کوسن روی مبل رو کشوندم کنار سرش سرشو بلند کردم تکون کوچیکی خورد ولی بیدار نشد کوسن رو گذاشتم زیر سرش و پتو رو انداختم روش .. موقع خوابیدن به قدری ناز میشد که باعث شد خم بشم و گونه اشو ب*و*س کنم رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاق بعد از 2 ماه عزم نماز کرده بودم . برای خودمم عجیب بود ولی نیاز داشتم به حرف زدن باهاش در کل نمازو خوندم با یه عالمه حرف با یه عالمه درد و دل با خدایی که به بودنش شک نداشتم ولی کم توجه بودم بهش شاید تقاص کم توجهیام هم همین بود .. نمازم تموم شد فکر نمیکردم همراه با نماز جنگ و دعوای درونم هم تموم شه ولی هم دل و هم عقل مطیع بودن .. ساکت از اینکه آروم شده بودم خوشحال بودم ، خوشحال .. پیشنهادی که زینب همیشه بهم می داد و میگفت که اونم وقتی اینکارو میکرده آروم میشده .. خدایا چی داشتی ؟ چی تو نمازت بود ؟ چی تو این دولا و خم شدنات بود ؟ خدایا میشه نازنین اتفاقی اومده باشه ! میشه ربطی بهم نداشته باشن ، میشه ؟

    ***

    " زینب "

    - مادر جون ؟ مادر جون ؟
    - جانم ؟
    اعصابم قاطی شده بود باز با صدای بلند گفتم – اینا رو کی دست زده ؟؟ ( به سمت کشوم اشاره کردم (
    مادر جون – صبر کن مادر فکر کنم کیانا دیروز داشت باهاش ور می رفت
    عصبانی اومدم تو هال سرمو چرخوندم دیدم تو آشپزخونه است داره کتلت هایی که مادر جون توی تابه ریخته بودو انور اونور میکنه تا همه طرفش سرخ شه .. شاکی رفتم سمتش
    من – هی سرآشپز !
    برگشت سمتم .. ادامه دادم
    - تو سیدی هامو بهم زدی ؟
    کیانا ابروهاشو انداخت بالا و گفت
    - نه به جون خودم
    تو همین حین مادرجونم اومد تو آشپزخونه
    مادر جون – اع !! کیانا ؟
    فهمیدم دروغ گفت
    من – آره جون خودت .. بابا بشر ، آدم ، انسان ، دخمل بفهم اونا رو مرتب کرده بودم گند زدی توش !
    کیانا همچنان گیج نگاهم میکرد نمی دونم دنبال چه بهونه ای بود
    مادرجون اومد قاشق رو از دستش گرفت تا به کتلت های توی تابه سر بزنه
    کیانا – من میگم انگار یه جوری بود
    لو داد ..
    - آخه مگه مرض داری سر جونت قسم بخوری ؟
    کیانا – بابا راست میگم دنبال سیدی اون یارو اسمش چیه .. اَه .. چی بود ؟ هاااان " حامد پهلان " بودم
    بچه قر دادنش گرفته !
    کیانا – چند تا رو آوردم تا ببینمشون قاطی شد فکر کنم جابه جا گذاشتمشون تو پک سیدی . آره ؟

    خیلی طلبکارانه گفتم

    - بعــــــــــله

    مادر جون – من نمی دونم به کی رفتی که انقدر جوشی میشی حالا بعداً مرتبش میکنی زمین خدا به آسمون نیومده که ..
    راست می گفت از دست خودم بیشتر عصبانی بودم شایدم کلافه . الآن یه هفته است که از رفتن مامان اینا می گذره دقیقاً 3 روز مونده تا امتحاناتم تموم شه .. فراموش نکرده بودم تحقیقی رو که نمره کامل گرفته بود و من در ازاش هیچ کاری انجام ندادم بابا یه خواسته بود دیگه مگه چی بود ؟ من هنوز چیزی در موردش نشنیده بودم کیانا 2 باری بازم بحث رو سمتش کشید ولی من چیزی نگفتم از رفتن مامان اینا تازه داشت حالیم میشد که دلم تنگ شده ولی عقلم بزرگی میکرد و دائم سیگنال می فرستاد : دختر 19 ساله که از این لوس بازیا در نمیاره .. راستم می گفت خوب . من خیلی دل نازک بودم .. امروز تصمیم گرفتم برم پیشش چاره ای نبود و این وظیفه ام بود بابت تحقیق تشکر کنم .. برام جالب بود که پیمان بعد از زنگ اونروز هیچ پافشاری دیگه ای نکرد و تا الآنم که الآنه زنگ نزده
    - زینب ؟
    سرمو بلند کردم انگار چند لحظه ای میشد که خیره بودم به جای نامعلومی رو زمین وکیانا بود که منو از این خیرگی در آورد
    من – بله ؟
    - چته ؟
    - هیچی
    - پس این گوجه خیارها رو خرد کن
    - باشه بده من
    رو به مادر جون کرد – مادر جون ! ( دوست داشتم لحن صدا کردنشو اینکه مادرجونو با همون لقبی که من می خواستم صدا میکرد مادر جون هم نگاهش کرد رفتم دستمو بشورم تا سالادا رو درست کنم )
    کیانا – سس سالاد ، مایونز باشه ؟
    مادر جون – آره مادر
    به قدری عادی رفتار میکردیم که انگار مادرجون مادرمون بود و ما دوتا هم دختراش .. این قضیه رو مث یه خاله بازی جلوه میداد . هر چی بود خاله بازیه شیرین و دوست داشتنی ای بود . صمیمیتی که بین من و کیانا با مادرجون بود تا حالا با کسی ندیده بودم حتی مامان اینا . کیانا به دنبال دستور مادرجون " باشه " ای گفت و رفت سمت یخچال ، مشغول بودیم که مادر جون رفت سمت tv و روشنش کرد موقع اذان بود .. نماز خوندش به قدری دلنشین و دیدنی بود که بدون متوجه شدن با سکوتی توأم لبخند بهش نگاه میکردیم .. طوری ما رو به نماز دعوت میکرد که بی اختیار سمتش می رفتیم البته که زیاد پایبند نبودیم گاهی کوتاهی میکردیم ولی وقتی مادر جون می خواست قدرت در رفتن رو نداشتیم .. ناهار رو کنار هم خوردیم و ظرفا رو جمع کردم و گذاشتم تو سینک شیرو باز کردم تا ظرفا رو یکم خیس کنم و تا تازه است بشورمشون که مادر جون هم اومد
    من – مادر جون شما برو من می شورم
    مادر جون – بده من مادر می ترسم چرت و پرت بازی در بیاری ظرفا رو درست نشوری
    با دلخوری ساختگی گفتم – دست شما درد نکنه
    مادر جون – برو مادر برو تو زن خونه نمیشی
    - وا ؟
    والا
    کیانا هم اومد پیشمون و کنار من پیشبند رو برام بست خودشم پیشبند داشت پس اونم می خواست کمک کنه
    من دستم به حالت وایسادن گرفتم سمتشون – برین نمیخواد خودم درست و تمیز می شورم
    کیانا – به شستن تو اعتمادی نیس
    - کثافت
    کیانا – خودتی
    بعدم ردیف دندوناشو واسه من به نمایش گذاشت
    منم جوابشو تپل دادم – خوشحالم که تو ام مث منی
    حرصی شد اومد بزنتم که مادر جون مانع شد و گفت
    - سر ظرفا هم همین بلا رو میارین جهیزیه دخترم (منظور مامان بود ) رو می زنین ناقص میکنین
    من و کیانا لبامونو هم زمان باهم غنچه کردیم و گفتیم
    - اوهوووع
    مادر جون – برین کنار ببینم
    ولی من و کیانا برعکس چرخیدیم و شروع کردیم به ظرف شستن .. نذاشتیم مادر جون وارد کارشه
    من – برو مادر جون ما هستیم
    کیانا – مادر جون برو من حواسم هست درست بشوره
    برگشتم و جاخورده نگاهش کردم .. دختره بیشور نگاهم کرد و در عین پر رویی شونه و ابروهاشو هم زمان بالا انداخت .. مادر جون هم بالأخره کوتاه اومد و برگشت
    شروع کردیم بشوریم هنوز چند لحظه نگذشته بود که یهو صدای " حامد پهلان " پیچید تو خونه ..با تعجب اول بهم نگاه کردیم بعدش چرخیدیم سمت هال
    مادرجون رو به ما کرد از تو هال بلند گفت – فضای خیلی خشکی بود گرمش نمیکنین ؟
    ما هم زدیم زیر خنده
    یاسی یاسی

    دلم پیته یاسی مهربون و تنازی

    نشه با دلم بازی می رقصه به هر سازی

    تو خدای احساسی یاسی یاسی

    شیرین زبونی یاسی وصله ی جونی یاسی

    با هم می خندیدیم و شروع کرده بودیم به قر دادن

    تو مهربونی یاسی یاسی

    یاسی

    ابرو کمونی یاسی عزیز جونی یاسی

    دستای کفیمونو تو هوا تکون می دادیم گاهی کف هاش پاشیده میشد تو سر و صورتامون سر همین می زدیم دوباره زیر خنده .. عینهو بچه هایی که از کار خودشون می خندن

    همه چی تمومه یاسی یاسی

    مثل تو گل هیچکی ندیده یاسی

    بین خوندن باهاش قاشق ها رو بهم می زدیم .. ظرف آب می کشیدیم و به این طرف و اونطرف قر می دادیم یعنی یکی باید می بود و می دید حاضرم شرط ببندم رو زمین بند نبود .. ظرفا رو آب کشیدیم

    شیرین زبونی یاسی وصله ی جونی یاسی

    یاسی

    ظرفا که تموم شد اومدم برگردم دیدم مادر جون پشت دوربین داره ریسه می ره .. من میگم صداش نمیاد نگو مادر جون ما داشته شکار صحنه میکرده ..خدا می دونست چه فیلمی میشد .. کیانا هنوز متوجه نشده بود چون پشتش به مادر جون بود صداش زدم
    برگشت به محض دیدن مادر جون و ژست کارگردانیش اول شروع کرد به ریز خندیدن ولی از اینا گذشته این بچه هر چی رو ول کنه قر دادنو ول نمیکنه اومد جلو دوربین شروع کرد به خود نمایی و رقصیدن

    ابرو کمونی یاسی عزیز جونی یاسی

    همه چی تمومی یاسی یاسی

    منم انداخت وسط چاره ای نبود خل و چل بودیم دیگه وسط آشپزخونه قر می دادیم و همراه با آهنگ می خوندیم

    یاسی یاسی یاسی یاسی

    یاسی یاسی یاسی یاسی

    ***

    جلوی ساختمونشون بودم ؛ تنها ! هر چی از کیانا خواستم باهام بیاد شونه خالی کرد و گفت که مادر جون تنها میمونه و می خواد که پیشش باشه و من تحقیقو باهاش انجام دادم و بهتره من برم و از من خواسته و این حرفا .. وقتی قضیه اینکه پیمان در مورد تحقیق تو باغ ویلاشون باهام حرف زد گفتم اول کمی رفت تو فکر ولی چیزی نگفت و بعدش ازم خواست که اول ببینم خواسته ی پیمان چیه کیانا و انقدر عاقلانه عمل کردن بعید بود انگار .. در موردش حس بچه های بالغ بهم دست می داد گاهی وقتا که بعضی رفتاراشو می دیدم می فهمیدم عاقل تر شده حالا توی ساختمون بودم باز به راهم ادامه دادم و رفتم سمت آسانسور.. به محض رسیدنم در آسانسور باز شد رفتم تو من بودم و یه خانوم و آقا نگاهی تو آیینه اناختم شال زیتونی رنگی سرم بود یه مانتو نارنجی سیر هم پوشیده بودم که حالتش تقریبا میشد گفت شل بود تازه خریده بودمش دکمه خور نبود و بندی بود یال سمت چپش پهلوی راستم بسته میشد و یال دیگه اش روی یال زیری به صورت ضربدری بسته میشد .. کمربند بافت مانندی از جنس خودش داشت .. قسمت بالا تنه اش تنگ و صاف می ایستاد ولی کمر به پایین حالت افتاده و پفی داشت .. شلورا جین همرنگ شالم پام بود .. کالج ها و ساعت دستم و کیفم هم هر سه ست مشکی بود .. بالأخره رسید از آسانسور خارج شدم و زنگو زدم عمو صادق مث همیشه درو باز کرد قیافش عادی بود که با دیدنم انگار از اون حالت دراومد لبخندی زد و گفت
    - به به ببین کی اینجاست ؟ پارسال دوست امسال آشنا
    با تموم شرمگینی و شرمندگی هام گفتم
    - سلام عمو صادق .. ببخشید اشکال از من بود که نتونستم احوال بگیرم
    لبخندی زد سرم رو پایین انداختم
    عمو صادق – بیا دخترم بیا تو .. می دونم حتماً سر تو هم مث این آقا مهندس ما شلوغه
    رفتم تو خانوم امینی نبود به جاش یه دختر که تو نگاه اولم دختر لاغر اندامی به نظر می رسید به جاش نشسته بود .. مانتوی مشکی رنگ تنگی به تن داشت .. قیافه اش معمولی بود ولی آرایش نمی ذاشت اینطور باشه .. یعنی منشی جدیدش بود اع ؟ خانوم امینی رفت ؟ حیف شد . بد شد نمی دونستم چرا تأسف می خوردم از اینکه خانوم امینی نبود .. خانوم خوبی بود .. ای پیمان بی لیاقت آدم به اون خوبی این دختره چیه ؟ شیطونه میگه چنان بتوپم بهش که ... بیخیال دختره با دیدنم از پشت میز بلند شد و سلامی کرد و خوش آمد گفت سری تکون دادم و تشکر نامحسوسی کردم
    عمو صادق – چطوره خودم بهش خبر بدم اومدین
    چم بود نمی دونم ولی هرچیم بود دلم می خواست فرق داشته باشم حداقل با اونی که پشت میز نشسته بود و اسم منشی رو به یدک می کشید
    رو به عمو صادق کردم
    - عمو لطف کنین اسمی ازم نبرین
    عمو صادق نگاهی انداخت و لبخندی زد
    عمو صادق – ای کلک
    نیمچه خنده ای کردم
    رفت سمت در اتاق پیمان تقه ای زد و بعد از 2 مین درو باز کرد نزدیک در اتاقش شدم حالا می شنیدم نمی دونم چرا استرس گرفته بودم آخه این شاخ داشت یا دم ؟ صدای عمو صادق خیلی کم می رسید
    عمو صادق – پیمان جان عمو مهمون داری
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |45|
    صداش بالأخره به گوش رسید
    - کیه عمو ؟
    عمو صادق – بزار خودش بیاد ببینی می فهمی
    وای خدا انگار با این حرفش برام فرش قرمز پهن کرده بودن .. چشمم افتاد به دختره ، دست به سـ*ـینه یه جوری نگاهم میکرد .. بسم الله .. این چش شد ؟؟ این جا موندن ترسناک تر بود تقه ای به در نیمه باز زدم و رفتم تو .. عمو صادق کنار میزش ایستاده بود و هر دوشون منو نگاه میکردن نمی تونستم نگاهشو هضم کنم .. زل زد به من .. نمی فهمیدم به نظر می رسید تعجب کرده .. اگه اینطوره که حق داره بیچاره گیرش به من افتاده

    " سلام" ی کردم ..عمو صادق راه افتاد بره بیرون قبل از خارج شدنش پرسید
    - چیزی می خورید؟
    صبر کردم پیمان باید جواب می داد خب اصولاً اینطوریه دیگه مهندسه باو مثلاً
    پیمان – بی زحمت دو تا شربت بیار عمو
    عمو صادق " چشم " ی گفت و دور از لبخند ی که پیمان به روش زد از در رفت بیرون .. نگاهش که اومد رو من لبخندش مرد .. خ اینم قاطیه
    ..
    پیمان – علیک سلام بفرما
    اشاره ای به مبل کرد .. چه مؤدب شده .. رفتم و نشستم رو مبل .. خدایا یه عزم بده به من با این صحبت کنم چرا می بینمش اینجوری میشم .. وای حالا با چی شروع کنم چشمامو دوخته بودم به عکسایی که نمای انیماتوری از یه ساختمون داشت با حرفش سرمو بلند کردم

    - بازم این آقای عظیمی فتوا دادن
    هـ تحقیقو میگفت .. پس حالا که مستقیماً رفت سر تحقیق منم باید شروع کنم واسه همین اومدم

    - بنده هم اومدم همین فتواشونو جبران کنم
    ابروهاشو از فرط تعجب بالا برد بگی نگی چیزی داشت دستگیرش میشد اهل زمینه چینی نبودم واسه همین خیلی سریع می خواستم بحثمو پیش بکشم
    پیمان – جبران ؟ برای ؟
    آخیی ببین مثلاً نمی فهمه
    من – تحقیق
    موشکافانه پرسید

    - ولی گفتی نمونه نشد
    اول سرمو انداختم پایین چرا آخه دورغ گفتم ؟. اَه ! حالا مجبورم ماس مالیش کنم داشتم من من میکردم
    من – راسـ تش نمـ و نه که شد ولی
    اخماشو تو هم برد سوالی پرسید

    - ولی ؟
    - خب خب کنفرانسم مونده بود دیگه ..
    پوزخند ی زد
    پیمان – دروغ گفتی
    وای که چقد بده یکی اینو بهت بگه

    - نه . نه فقط خواستم کنفرانس تموم شه
    کمی سکوت کردم .. دلم نمی خواست زیر بار دروغ برم ولی گفتم

    - آره . دروغ گفتم
    انگار ناراحت شد بخصوص از اینکه تاییدش کردم
    پیمان – کنفرانست چطور بود ؟

    - نمره ی (کمی مکث کردم ) کامل گرفت
    یعنی مث بچه ها شده بودم .. می پرسید و اعتراف می گرفت .. نگاهم هنوز به همون پوستر ها و عکس های روی میز بود سرمو بلند کردم خوردم به یه لبخند محو که شاید فقط واسه چند ثانیه خودنمایی کرد .. بازم می خواست بپرسه و همینم شد
    پیمان – چرا اینجایی؟
    بیا و خوبی کن شخصیت نداره دیگه
    من – تا جبران شه
    بی مکث پرسید
    پیمان – چی ؟
    من – زحمتات
    من بودم اینو گفتم ؟؟ نه خدایی من بودم . اع ؟ پ خاک تو سر من .. خدایا بارالها من از این در رفتم بیرون بی زحمت زمینتو باز کن من برم توش.. دوباره می خواست لبخند بزنه ولی عوضش جدی شد
    پیمان – چجوری ؟

    - اینو باید از شما پرسید
    پیمان – واگه دوباره حرف اونروزمو تکرار کنم ؟
    انقدر تو فکر حرف اونروزش بودم که حالا مجالی واسه فکر کردن نذاشتم

    - می شنوم
    تقه ای به در خورد و عمو صادق اومد تو با یه سینی و 2 تا لیوان شربت پرتقال بعد از تعارف شربتا با سینی رفت و درم پشتش بست .. نفسشو فوت کرد باعث شد نگاهش کنم نگاهمو دید و گفت

    - باید قبولش کنی
    دنده ی لجم حالا اجازه نمی داد
    ابروهامو بالا انداختم – بستگی داره
    پیمان – ولی من گفتم هر چی باشه
    بازم تکرار کردم

    - بستگی داره
    اخماشو توهم برد و گفت

    - یعنی مخالفت میکنی؟
    منم همچنان سر حرفم بودم

    - بستگی داره
    انگار نافمو با این بستگی داره بریدن عصبانی شد
    پیمان – همین دو کلمه رو بلدی؟
    از عصبانیتش خنده ام گرفت .. لبخندی زدم به ابروهای گره خورده اش انگار انتظار اینکارمو نداشت منم انتظار نداشتم دست خودم نبود نه حرفام نه کارام .. خیلی آروم و خونسرد پرسیدم

    - نمی گی؟
    با جدیت گفت – نقش نامزدم رو بازی کن !
    هــن ؟ چی گفت ؟ بابا زمینه چی ؟ انقدر رُک ؟ آخه ناقص چرا یهو شیرجه میری تو موضوع اول شنا یاد بده خو .. به من میگه بچه پر رو .. عصبانیتم رفته رفته زیاد میشد ولی باید سکوت میکردم دهنم باز میشد مصادف میشد با بیرون اومدن هر چیزی .. می دونستم آبرو داشت ولی الآن هیچی برام مهم نبود .. سکوتم رو چجوری تعبیه کرد که شروع کرد به توضیح

    - می تونی یه مدت کوتاه نقش نامزد منو بازی کنی؟
    دلم می خواست سوال بپرسم .. دلیل حرفشو ، برای چیشو و بدون اراده گفتم

    - خیلی رو داری
    چشمام رو دوختم به میز
    پیمان – ببین زینب هر کاری یه دلیلی داره باید بشنوی
    و همچنان با سکوت در حال کنترل من ادامه داد

    - توضیح می دم به چیزی هم کاری ندارم ولی گوش کن
    هـ دلش خوشه .. واقعاً که خود شیفته اس .. رُک میگه و توقع داره من زودی قبول کنم عمراً ! ولی چه چیزیم خواست .. نامزد! نقششو! حالا چرا من ؟
    پیمان – پدرمن تو شرکتش یه سهامدار داره که سهامش از پدر من چند درصد کمتره من شریک سهام پدرمم
    خو به من چه پُز پولتو میدی . اینطوریه منم تو دهاتمون یه خر دارم انقده نازه
    !
    آقای سلیمانی همون سهامداره ( چه باحال نمی دونم چرا یاد عرشیا افتادم .. فامیلی اونم سلیمانی بود ) پدر و مادرم به خاطر سالگرد عموم رفتن فرانسه (پس یعنی عموش .. !! ) این آقای سلیمانی یه دختر داره به اسم فریبا ( فریبا ؟ چرا حس میکنم برام آشناست ، انگار یه جایی شنیده بودم این اسمو .. چرا ؟)
    پیمان از پشت میزش بلند شد و رفت سمت شیشه های بزرگ اتاقش و در حال تجزیه و تحلیل بودم
    ..
    همونطور که پشتش به من بود و دست به جیب گفت
    – فریبا و باباش سعی دارن از این رفتن استفاده کنن تا منو بکشونن سمت خودشون ، باورم نمیشه هنوزم موندم که پدر من چطور بهش اعتماد کرد
    والا منم سر در نیاوردم منظورش از کشیدن سمت خودشون چی بود ؟ انگار سوال تو ذهنمو خوند چون جواب داد

    - فریبا سعی داره تو این فرصت باهام باشه و از هر طریقی قانونی باهام ازدواج کنه تا سهام من هم به سهام باباش اضافه شه من به هیچ وجه نمی خوام فریبا نزدیکم شه حالا به هر دلیل به همین خاطرم می خوام خیلی اتفاقی مسئله ی نامزدیمو بکشم وسط تا کارهاشونو تو زمانی که بابام نیست رو شرکت کنترل کنم الآن وظیفه ی منه که جای بابام حواسم به شرکت باشه ..
    حسابی تو فکر بودم .. شاید توضیحاتش برای خودش موجه بود ولی برای من نه .. من تو ذهنم هزار تا سوال داشتم . تعهد می خواستم باید فکر میکردم .وظیفه اون در قبال پدرش بود این وسط من دیگه چرا . برگشت سمتم
    پیمان – حالا که شنیدی بگو
    ..
    اومد سمتم روی مبل رو به روم نشست ، کمی خم شد تا نگاهمو به سمت خودش بکشونه و همینم شد چشمامو به جای دوختن به میز به چشماش دوختم .. با نگاه کردن بهش همه سوالای ذهنمو کنار زدم یه سوال جاشونو پر کرد .. اینکه چرا اینطوری نگاهم میکرد ..بدون جواب نگاهمو دزدیم من چم بود ؟ خدایا .. بلند شدم سرشو همزمان با بلند شدن من بلند کرد سوالی نگاهم میکرد .. دست خودم نبود واسه همین گفتم
    - می رم قدم بزنم
    بلند شد
    پیمان با تعجب و چشمای گرد شده پرسید – الآن ؟
    شده بودم همون لج باز همیشگی

    - چشه ؟
    نگاهی به شیشه ها انداخت .. چرخیدم سمت شیشه ها .. اوه هوا تاریک بود ! چقدر زود گذشت که هوا تاریک شده بود
    پیمان – جواب من ؟
    مصمم تر از قبل گفتم

    - می رم قدم بزنم
    کیفم رو برداشتم اومدم برم که اومد جلوم .. اعصابم بیشتر خورد شد می اومد جلوم یه طوری میشدم قاطی میکردم رفتم سمت چپ که برم .. دوباره جلوم وایساد .. یه لباس بنفش تیره که یقه ساده هفتی شکل با آستینای بلند داشت پوشیده بود.. همینطور یه شلوار مشکی .. با این لباس کل هیکلش خودنمایی میکرد .. دیگه جوش آوردم و حاضر شدم انقدر اینور و اونور کنم تا بلکه برم بیرون ولی انگار هیچ جوره کوتاه نمی اومد .. گیر داده بود تا جواب بدم .. در اصل بدش می اومد از اینکه جوابشو نمی دادم

    نفسمو فوت کردم بیرون – برمی گردم
    بلکه اینطوری ولم کنه .. ول کن دیگه اَه
    ..
    صاف ایستاد سرجاش و منم عبور کردم ازش از اتاق زدم بیرون دختره نگاهش افتاد به سمتم .. ای خدا یعنی این شنیده ؟ پس چرا اینطوری نگاهم میکنه ..اونوقت اینو دیگه چیکار کنم ؟ بی تاب بودم ،شایدم مضطرب ! بالأخره از ساختمون خارج شدم باید راه می رفتم .. که همون لحظه گوشیم زنگ خورد جواب دادم کیانا بود
    من – بله

    - چیشد ؟
    - کیانا بذار واسه بعداً .. توضیح میدم
    گوشش بدهکار نبود
    کیانا – چیزی که خواست به منم مربوط میشد ؟

    - نع
    کیانا – کجایی الآن ؟
    با لحن کشداری صداش کردم

    - کــــــــیانـا !!
    کیانا – قطع نمی کنم جواب بده می دونی ساعت چنده مادر جون نگرانه
    آخخخخخ مادر جون .. یادم رفت

    - بگو میام ولی یکم دیر
    کیانا – زینب دقم دادی بگو

    - ذهنم در گیره چی بگم
    کیانا – حداقل بگو کجایی؟ یه چیزی بگو بدونم
    باید خیالش راحت میشد گفتم

    - اومدم قدم بزنم می خوام فکر کنم .. خواسته اش از منه بذار فکر کنم
    کیانا – باشه عجله نکن .. خوب و با دقت.. با اینکه نمی دونم ولی مطمئناً چیزی بود که اینطوری شدی .. از جاهای خلوت نریا .. تو مکان های عمومی حرکت کن
    . .
    لبخند زدم .. به اینهمه نگرانیش .. به رابـ ـطه ای که وسعتش قابل قیاس با هیچ چیز نبود تو دنیا .. خواهرانه های زیبا ..
    واسه اطمینان خاطر اصرار کرد
    - باشه ؟
    من – باشه عزیزم .. باشه چشم
    !
    - خوب فکر کن . خوب ! خدافظ
    قطع کردم
    همچنان تو فکر بودم .. نمیشد باید می بود و به این همه سوال ردیف شده تو ذهن من جواب می داد .. به مزاییک های کف پیاده رو خیره بودم و راه می رفتم بی توجه به چیزی هر دو دقیقه یه بار وایمیسادم ایندفعه که وایسادم 5 مین بار بود از عصبانیت بلند گفتم

    - اَههه .. ای کاش می تونستم بپرسم
    - بپرس !
    گوشامو تیز کردم صدا از پشتم بود . مردد برگشتم تو فاصله ی چند قدمی بود
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |46|
    حالا کت مشکی رو تنش بود از کی تا حالا دارم راه می رم ؟ اصن از کی پشتم بوده ؟ وای خدا نفهمیدم کجا می رفتم ..سرمو چرخوندم به اطراف .. کنار پاساژای شلوغ تابستونه بودم .. اون چند قدمو پر کرد و کنارم وایساد پرسیدم
    - هر چی ؟
    پیمان - هر چی که لازمه بدونی
    چقدر خوب شده بود انگار با اون روی لج و خودشیفتگی فرق داشت .. یکی نبود به خودم اینو بگه من انقدر ساکت بودم ؟ شروع کردم به قدم زدن نگاهم به جلو بود آروم قدم بر می داشتم . پیمان هم قدم با من بود ..
    من – فکر همه جاشو کردی؟
    پیمان – ای تا حدودی
    می خواستم دائم سوال بپرسم چاره ای نبود عادتم بود وقتی می خواستم به نتیجه ای برسم
    - من نمی خوام آقا فرامرز و محبوبه خانوم دچار سوء تفاهم شن
    - این اتفاق نمی افته
    - از کجا معلوم؟
    - قول می دم ..
    طوری با قاطعیت گفت قول می دم که یه لحظه با خودم گفتم هیچ چیزی پیش نمیاد لابد
    - حالا چرا من ؟ برای چی منو انتخاب کردی؟
    - وقتی فریبا رو ببینی می فهمی
    بدون وقفه پرسیدم
    - مگه اون چطوریه ؟
    - وقتی دیدیش می تونی قضاوت کنی
    - بعید می دونم ببینمش
    سریع برگشت سمتم و نگاهم کرد .. اخماشو تو هم برد فکر کرده بود من قبول کردم .. این تاحالا پذیرفتن منو ندیده . اصنشم عیبی نداره چون حالا می بینه
    پیمان – سوال بعدی؟
    - از اول تحقیق این نقشه تو سرت بود ؟
    - نه
    می دونستم گفتنش بی فایده بود ولی با وجود اون اتفاق گفتم - از دورغ خوشم نمیاد
    - فهمیدم همین امروز
    وای خدا .. چرا اینطوری شدیم .. این خیابونا جادومون کرده .. چرا کل کل نمیکنیم ؟ من می پرسم و جواب میده این واسه من و پیمانی که به جواب سر بالا عادت داشتیم از عجایب بود ..
    ادامه داد – راست گفتم ولی چرا اونروز دروغ گفتی؟
    حالا مجبور بودم .. باید جواب می دادم ولی دورغ نه ! نمی خوام چون باهاش میونه خوبی ندارم
    - من دلیل آوردم
    پیمان – قابل قبول نبود
    - همینطور شرطت
    - یعنی به خاطر اون حاضر شدی دروغ بگی؟
    سرمو انداختم پایین .. حس بدی بودا .. اینکه به آدم اشتباهش رو یادآوری کنن
    - اومدم تا تاوانشو بدم
    واقعی این من بودم گفتم ؟ دیگه داشتم قاطی پاتی میشدم چرا اینطوری می کردم ؟! سریع برگشتم سر سوالام
    - چرا از اول تحقیق هر چی ازت خواستم بهم بگی در قبالش چی می خوای نگفتی؟
    وایساد..وایسادم و نگاهش کردم نگاهم کرد و گفت
    - اشکان ازم خواسته بود در قبال تحقیق چیزی نخوام در واقعیت هم تحقیق فقط یه کمک بوده و بس
    پوزخندی زدم .. دیگه واقعاً مسخره بود
    - پس چرا اون شرطو گذاشتی؟
    - چون به کمکت احتیاج بود
    - خوبه میگی کمک ! ولی تو زور کردی
    - و تو هم آدمی نیستی زیر بارش بری
    راست می گفت همون اندازه از شناخت من اونم منو خوب می شناخت
    من – حالا حق بده که دروغ گفتم
    لبخندی زد ..
    پیمان – من کی ناحقی کردم ؟
    ناحقی کرد .. این که اعصاب منو تو این مدت بهم ریخته بود .. چرا شرط گذاشت
    جوابشو دادم – امروز
    بازم من بودم و نگاهش بود. حواسمو به کشیدن کفشام رو زمین پرت کردم..
    پیمان – من زور نمیکنم
    حرفاش مث باد گذراست
    - پس سرکار هم می ذاری؟
    اول سکوت کرد بعد با صدای آرومی گفت
    - فقط می خواستم به این بهانه دوباره ببینمت تا ازت بخوام ...
    سرشو کمی بلند کرد چشماشو واسه چند ثانیه بست و نفسوش فوت کرد بیرون .. ادامه داد
    - از نظر من یه نفر میتونه با فریبا مقابله کنه ، که اونم تویی
    به ولله قسم این پیمان نبود .. یعنی این خودشیفته بود اینو میگفت .. منو ببینه ؟!
    - از کجا انقدر مطمئنی حالا
    - اگه قبول کنی و باهاش روبه رو شی می فهمی
    - ولی شاید اشتباه فکر کرده باشی
    - شاید ولی بازم مطمئنم
    نمی دونم چرا یاد عموش افتادم
    - بابت عموت هم متأسفم
    - ممنون
    ساکت شدم بدجور گیر کرده بودم . یعنی انتخاب انقدر سخت بود فکر نمی کنم .. خب چیز خاصی هم نخواسته . میگه تا موقعی که باباش نیست من فقط نقش نامزدشو بازی کنم .. مامان و بابا هم که دُبی ان پس مشکلی نیست کیانا هم که مطمئناً کمکم میکنه خخ اون از خداش بود من اینو تور کنم پس حتماً کمک میکنه ولی آخه من !! نقش نامزد ! حالا که دیگه اجباری نیست پس شرط می ذارم ..آره خوبه برخلاف همیشه زود تصمیم گرفتم ... چرا ؟ چطوری؟ واقعا ً چطوری ؟ برای بار آخر از خودم پرسیدم : زینب قانع شدی ؟ با صداش دست از خود درگیری برداشتم
    - من برای این تصمیم عجله دارم
    یکی نبود بگه به درک که داری .. موقعی که دارم فکر میکنم باید روزه سکوت بگیری .. وایسادم سرجام انگار تصمیم گرفته شده بود اینجا عقل حکم داد .. واقعاً عقل حکم داد ؟ قربون این عقل .. سرمو چرخوندم که یه کافی شاپ دیدم یه فکری به سرم زد ولی برگشتم سمتش همچنان نگاهم میکرد
    من – من بازم باید فکر کنم ولی سوالام هم تموم نشده
    پوفی کرد و گفت
    - توهم زدی فکر کردی انیشتینی انقدر می پرسی؟
    - اوه .. مهندس تو فقط جواب بده
    - خعلی خب بپرس
    باحال شده بود زود کوتاه می اومد .. حتماً به خاطر خواسته اش بود دلم به حالش سوخت بالأخره می خواست حواسش به شرکت باباش باشه ولی منم شرط داشتم
    - اگه نامزدت بشم ، موقعی که دارم نقش بازی میکنم تو از حریمت پا جلوتر می ذاری؟
    خندید . لبخندش هنوز رو لبش بود که گفت
    - مرض که ندارم ، اگه تو باشی نه قول می دم
    وای خدا نگو الآن راضی میشم .. باو خب یه ذره لج کن .. بدجور به سرم زده بود بگیرم بزنمش !
    من – می دونی که پدر و مادر من ایران نیستن
    مطمئنم که می دونست آقا فرامرز از این موضوع با خبر بود
    سری تکون داد یعنی " آره "
    - مادر بزرگ من بعضی چیزا رو باید بدونه .. تو مدت نبود مامان و بابام اون پیشمه حتی الآنشم برم خونه باید جواب پس بدم
    پرسید - یعنی من باید یه جورایی مجابشون کنم؟
    ایندفعه من سرمو تکون دادم به معنی " آره "
    پیمان – سعیمو میکنم
    شیطونیم گل کرد پرسیدم
    - حالا اومد و من قبول نکردم و یکی دیگه قبول کرد اونوقت واسه اون چی ؟ پا از حد دراز تر میکنی؟
    خیلی عادی جواب داد
    - قبول نمی کنی؟ اگه قبول نکنی به کسی این پیشنهادو نمی دم
    عجب ! دیگه دلم اون کاپوچینوهای تو مغازه پشت سرمو می خواست شدید بهش نیاز داشتم . از طرفی جوابمو سعی کردم به یه طرز خاص بدم
    من – اگه این نامزد قلابی دلش یه نوشیدنی بخواد
    با حرفم نگاهش از اطراف گرفته شد و اومد رو من سعی داشت بقیه حرفمو حدس بزنه
    من – مهمون میکنی؟
    اشاره ای با سر به مغازه پشتم کردم
    انگار فهمید چون نیمچه خنده ای کرد
    پیمان – لابد کاپوچینو می خواد
    - شک نکن
    برقی تو چشماش افتاده بود دیدنی .. می دونین تو دلم افتاده بود یه خیری کنم هر چی my friend داره رو بپرونم آی که چه کیفی می داد .. حد اقل اون بدبختا از وجود این خودشیفته آگاه میشدن .. دستاشو تو جیباش فرو برد
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |47|
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]ای خدا این[/BCOLOR] هیکلشو چیکار کنم .. اَه .. چرا به این هیکل و قیافه دادی؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان – خانوم دکتر نمیشه بیخیال کاپوچینو شی کیف پولم شرکته[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]زرشک ! تف ب این شانس اینم بخته ما داریم ؟ ولی مگه من از خر شیطون پایین می اومدم[/BCOLOR]
    - شرمنده آق مهندس
    - یعنی چی؟
    - تکون بدین کیف پولتونو بیارین
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با ناباوری اشاره ای به چهار راه بالا کرد[/BCOLOR]
    - میگی برگردم واسه یه کیف پول؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سرمو کج کردم – نگو که نمی خواستی برگردی[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]دستی به ته ریشای مونده روی صورتش کشید .. میگم چرا چهره اش با قبل فرق داره فراموش کرده بودم قیافش مردونه شده بود .. جالبه ته ریش گذاشته بود[/BCOLOR]
    - تو چی کار میکنی؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]به سمت نیمکت رو به روی کافی شاپ رفتم و روش نشستم .. سفت و سخت پای این خواسته ام وایساده بودم .. کم نبود که کاپوچینو بود ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان – مرغت یه پا داره ها[/BCOLOR]
    - عادت داره لی لی راه بره
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خندید .. همین خندید عصبانی شدم دست خودم نبود نفهمیدم چی شد اخمام رفت تو هم بیچاره فکر کرد از اینکه نمی ره ناراحت شدم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سریع گفت – باشه خوب .. الآن برمی گردم ولی (دستشو تهدید وار گرفت سمتم ) وای به حالت برگردم و سرکاری باشه[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]فکر کرده من می رم . کاپوچینو که باشه تا پای جون وایمیسم گفتم[/BCOLOR]
    - مرغه گشنش باشه جایی نمی ره آق مهندس
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]رفت و من وقت خریدم تا تو این فرصت با کیانا صحبت کنم بلکه اون کمکم کنه زنگ زدم بهش با بوق اول تموم نشده جواب داد اول کمی خندیدم حتماً پای گوشیش قمبرک زده بود[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا – درد نخند چه مرگته ؟ چی شد ؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]براش توضیح دادم همه چی رو ..هر چی که پیمان گفته خیلی تند بدون مکث حتی فرصت حجی کردن کلمات رو هم بهش ندادم نفس عمیق کشید . خواهرم استعدادش بالا بود می دونستم زود می گرفت ..[/BCOLOR]
    - زینبه بدبخت ..چیزی نخواسته که ! کار خوبی کردی قبول کردی
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – یعنی از خدات بودا[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خندید – یه جورایی میشه گفت آره .. زینب ؟[/BCOLOR]
    - هان ؟
    - هان نه
    - بله
    - ولی عجب تیکه ای تور کردی خواهر ..
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بلند شروع کرد به خندیدن[/BCOLOR]
    - گمشو باو .. حالا واقعی که نیست تو ام هول کردی
    - صبر کن اگه تورت نشد حاضرم قسم بخورم
    - کی ؟ این ؟
    - حالا می بینی
    - حاضرم کور شم انقد نگن می بینی! می بینی ! برو دیگه الآن میاد
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا – زود بیایی ها !![/BCOLOR]
    - باشه
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بعد "خدافظ " ی قطع کردیم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خیره شدم به زمین ، گوشی تو دستم بود .. پاهامو آروم رو زمین می زدم که حس کردم سایه یه نفر افتاده روم از پایین یواش یواش سرمو گرفتم بالا دوتا لیوان دستش بود یکی از لیوانا رو گرفت سمتم[/BCOLOR]
    - بفرما خانوم مرغه
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عوضی .. نه مث اینکه نمیشه[/BCOLOR]
    - ممنونم آقا خروسه
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خروس بود دیگه نقطه مقابل مرغ چی میشه ؟ خروس . فکر کردی چلغوز . بخور ! هر چند چرت و پرت بود .نشست کنارم و بحث رو عوض کرد[/BCOLOR]
    - چند روز دیگه قراره یه مهمونی با بچه ها داشته باشیم و این مهمونی برای " باربدِ " بدون شک فریبا هم میاد چون می دونه من هستم و منم می خوام از همون شب و موقعیتاش تمام استفادمو بکنم
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]فهمیدم .. حتماً با حضورم می خواست اینکارو انجام بده ولی اون مهمونی همینطوری نمیشد .. مادرجون چی ؟ اونو باید چیکار میکردم گفتن چنین موضوعی بد دردسری بود[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان – خب[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چرخیدم سمتش ، آرنجاشو گذاشته بود روی زانوهاش و به لیوان تو دستش نگاه میکرد ، جملشو ادامه دادم[/BCOLOR]
    - خب..
    - به جمالت سعی میکنم باهات هماهنگ کنم .. خوبه ؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نگران بودم مادرجون تنها کسی بود که تو ذهن و جلو چشمام مث این سربازا رژه می رفت .. با صداش فهمیدم چند لحظه ایه خیره ام بهش[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان – چیه؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نگامو بازم دزدیم انگار داشتم به این کار عادت میکردم .. مث اینکه باید زیاد تکرارش کنم چون دست خودم نبود نمی تونستم نگاهش کنم .. چرا اینطوری شدم ؟ قبلاً که پیشش می نشستم یکم اینطوری بودم ولی شدتش مث الآن نبود . خسته شدم از اینهمه چرا که هیچ کمکی بهم نمیکنه .. لب تر کردم[/BCOLOR]
    - مادر جون ..
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نفس عمیقی کشید[/BCOLOR]
    - با مـــــــن ! بخور سرد شد

    *

    " کیانا "

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]امشب کلی با حرف زدن مادرجونو راضی کردم زینبو دعوا نکنه ، بیچاره چیزی نمی دونست منم چی می تونستم بگم جز حرف زدن وآروم کردنش .. ساعت 9:30 دقیقه بود در خونه باز شد و نامزد تازه به دوران رسیده اومد تو وااااایی با دیدنش دلم می خواست بشینم رو زمین و یه دل سیر بخندم چقدر از پیمان بدش می اومد .. چی بود و چی شد ! خخ . پوزخندی زدم که توجهش رو جلب کرد منو دید بی صدا زد زیر خنده .. مامان جونو که رو مبل اینور نشسته بود بود رو ندید کمی که اومد جلوتر و تو دیدرس قرار گرفت لبخندشو خورد و گفت[/BCOLOR]
    - سلام
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون چرخید سمتش و با لحن آرومی[/BCOLOR]
    - سلام مادر
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آخه خدایی دیر نشده بود که ! تازه سرشب بود مادر جونم بی خودی نگران شده بود نگاهی به گوشی تو دست زینب کردم سریع به فکرم زد گوشیمو برداشتم و دو سوته براش فرستادم[/BCOLOR]
    - شام رو بهونه کن !
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]زینب در سکوت راه افتاد بره سمت اتاقش که صدای اس ام اس گوشیش حواسشو پرت کرد .. نگاهی بهش انداخت حتماً الآن می خونه .. نگاهی به من انداخت و بعد به مادرجون . یه لبخند محو همراه چشمکی زد که فهمیدم متوجه شده .. مادر جون خودشو مشغول tv دیدن کرده بود .. از چهرش معلوم شد از نگرانی در اومده ..زینب مادر جون رو مخاطب قرار داد[/BCOLOR]
    - مادر جون چی درست کردی؟ اوووووم بو و برنگی راه انداختی تو خونه
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون رو برنگردون ولی یه لبخندی نشوند رو لباش که من تونستم ببینمش .. خداروشکر از خوب طریقی وارد شدیم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من به جای مادرجون جواب دادم – یه غذایی درست کرده که تو دست و پاچتو باهاش می خوری ![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون از جاش بلند شد و گفت[/BCOLOR]
    - پاشین ببینم جفتتون دستتون تو یه کاسه است
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عجبا ! مث اینکه زرنگ تر از این حرفا بود[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]معترضانه گفتم[/BCOLOR]
    - ای بابا .. مادر جون گیر دادیا
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خندید و گفت – بیاین شام[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]رو به زینب کرد - لوبیا پلو درست کردم تا تو لباستو در بیاری من کشیدم[/BCOLOR]

    ***

    " زینب "

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]ساعت حول و حوش 4 عصر بود از مسیر کتابخونه به سمت خونه بر می گشتم امروز کتابایی که برای خوندن گرفته بودمو برگردوندم . کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم صدای مادر جون بود[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون – بخور پسرم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پسرم؟ کی ؟ کدوم پسر؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]در جواب صدایی شنیدم که بی نهایت به صدای پیمان شبیه بود ..[/BCOLOR]
    - چشم .. ببخشید مزاحم شدم
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]از روی کنجکاوی حرکت کردم سمت هال که خوردم به جناب مهندس .. وا ؟ اینکه خوده پیمانه .. اینجا چیکار میکرد ؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون با ورود من سرشو چرخوند[/BCOLOR]
    - رسیدی مادر .. چقدر زود ؟!
    " سلام" ی کردم از دیدنش انقدر تعجب کرده بودم که سرجام خشکم زده بود با امروز 3 روزی میشه که از اون شب و اتفاقاتش می گذره . از جاش بلند شد لباس چهار خونه ریز از رنگ های سفید و خاکستری پوشیده بود بایه شلوار مشکی .. چرا جدیداً انقد خوشتیپ شده ؟ حیف این لباسا .. چقدر افسوس بخورم آخه ؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان – بازم ببخشید زحمت دادم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون – خوش حال شدم پسرم می موندی حالا .. بابت بلیط ها هم ممنون[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حرکت کرد به سمت در دیدم کیانا هم از اتاق اومد بیرون رسید کنار من ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان خداحافظی خیلی کوتاهی کرد[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جوابشو متقابلاً کوتاه دادم . مادر بزرگ تا در خونه همراهیش کرد متعجب مونده بودم چرا اینجاست ؟ وای نکنه قضیه رو گفته .. نه ؟؟ خدایا خودت به من رحم کن .. مادرجون درو بست و برگشت تو هال ، بشقاب های میوه رو جمع کرد و برگشت تو آشپزخونه . انقدر متعجب بودم که رومو کردم سمت کیانا که حالا جلو آیینه ایستاده بود و داشت موهاشو می بست ..نزدیکش شدم تو همون حال دکمه مانتوی کرمی رنگمو باز کردم ..[/BCOLOR]
    - کیانا ؟ پیمان اینجا چیکار میکرد ؟
    - عمو علی زنگ زد و گفت که چند تا برگه جمع بندی مالی برای شرکت آقا فرامرز بوده و وقت نکرده بهش بده و واسه همین پیمان میاد اینجا تا اونا رو تحویل بگیره
    - خب ؟
    - هیچی دیگه در حقت خواهری کردم
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مانتومو از تنم کندم – از چه نظر ؟[/BCOLOR]
    - انقدر ازش قبل اینکه بیاد برای مادر جون تعریف کردم که وقتی اومد رفتار مادر جون باهاش دیدنی بود


    " کیانا "

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]ناهارمون تموم شد .. ظرفا رو با کمکم زنیب شستیم مادر جون رفت یکم استراحت کنه .. منو زینبم رفتیم تو اتاقش که زینب پرسید[/BCOLOR]
    - کیانا ؟ پیمان چیزی بهت نگفت
    - یه اشاره کوچیک کرد که بفهمه من می دونم یا نه .. و منم خیلی واضح گفتم که خودیَم و می دونم اونم با این وجود همه چی رو گفت از اینکه 5 شنبه باهاش بری مهمونی . ازم کمک خواست که با مادر جون تا 11 برم بیرون تا سرکار خانوم با نامزد قلابیشون باشن
    - یعنی پیمان همه چی رو جلو مادر جون گفت ؟
    - نه خره .. مادر جون رفت براش چایی و میوه بیاره پیمانم تو این فرصت بهم گفت تازه
    - هان
    2 -تا بلیط سینما هم داد
    - بابا جونمو استعداد همه اینا رو گفت ؟ اونم تو این فاصله .. باریک . بلیط سینما واسه کی؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اول خندیدم – واسه همون شبی که تو با پیمان می ری خوش گذرونی .. من و مادر جون بریم سینما مثلاً مادر جون سرگرم باشه. شما هم با خیال راحت برو مهمونی حالشو ببر[/BCOLOR]
    - دلت خوشه کیانا ، خوش گذرونی؟ قربون افکارت شم من
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باهم زدیم زیر خنده دیگه هیچی نگفتیم و شروع کردیم به درس خوندن تا ساعت 9 اینا . جفتمون در حال درس خوندن بودیم که تقه ای به در خورد مادر جون بود . اومد تو[/BCOLOR]
    - دخترا درس خوندن بسه دیگه ! پاشید بیاین شام
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم[/BCOLOR]
    - وای چقدر گشنمه مادر جون ، دستت دردنکنه الآن میایم
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]انقدر مهر مادر جون تو دلمون جا شده بود که بی اندازه دوستش داشتیم . بازینب بلند شدیم یه نگاهی بهم انداختیم و با هم رفتیم جلو من از یه طرف و زینب از طرف دیگه گونه اشو ب*و*س*یدیم[/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |48|
    نگاهی به زینب انداختم سرشو تکون داد و با هم همزمان بلند شدیم . برگه هامونو دادیم به مراقب و از سالن خارج شدیم امتحان خوبی بود ولی تو دو ، سه تا سوال اشتباه کرده بودم .. جدیداً حال و روزم بهتر نشده بود که هیچ بدترم شده بود گاهی وقتا از شدت کلافگی طول و عرض اتاق زینبو طی میکنم اتاقی که فکر میکنم خیلی برام آرامش بخشه .. راست میگن آدم برای چیزایی که داره قدر نمی دونه چرا زینب قدر اتاقشو نمی دونست حالا همین اتاق آرامشبخش هم نمی تونست جواب بی قراریامو بده .. زینب خیلی موقع ها کنجکاوی میکرد بدونه که سر قولم موندم یا نه و تنها جوابم بهش این بود
    - دیگه برام مهم نیست
    و همیشه این زینب بود که باز گیر می داد که قول دادیو اینا من هم این سری بی اهمیت بودم به حرفاش غد شده بودم و لجباز ! قول بدم ؟ هـ ! به کی ؟ اصن برای چی ؟ مگه براش مهم بود ، من براش مهم نبودم پس چرا سعی نکنم ! فراموشش میکنم و این دوستی و آشنایی رو هم خودم تموم میکنم .. امروز آخرین امتحان از ترم دوم هم دادیم ، چه جالب و چه قدر زود گذشت همین دیروز بود انگار .. زمانی که تازه وارد دانشگاه شدیم واقعاً که چقدر زود زمان می گذره طوری که ما متوجهش نمی شیم .. دقیقاً 2 ماه و یه هفته ای میشه از رفتن اشکان .. یه بار همراه مامان رفتیم خونشون البته مامان هر ازگاهی می رفت و سر می زد ولی من به بهانه های جور واجور شونه خالی میکردم ، می فهمیدن هم برام مهم نبود اصن دیگه هیچیش برام مهم نبود .. متنفر بودم ازش ، تنفری که هیچ روزی تو وجودم شکل نگرفت و قلبم به هیچ وجه به اون راضی نیست .. حس میکنم قلبم هم دیگه مال خودم نیست چون همش بهانه داره . بهانه ، بهانه ، بهانه .. بسه دیگه .. بسه ! ای کاش یه ذره ی این محبت و بهانه رو اشکان داشت
    زینب – تو چه فکری ؟ نکنه گند زدی؟
    - برو باو .. حالا خوبه خودت دیدی چقدر خوندم .. عالی دادم
    زینب – فهمیدم هرکی ندونه من می دونم عالی دادن تو یعنی چی
    - اع نفوس بد نزن خوب دادم
    - از عالی رسید به خوب .. بگو !! تعارف نکن واژه گند زدم آبرومند تره
    - اَه زینب ول کن تو ام
    حوصله نداشتم اینم پاشنه 10 سانتی پوشیده بود رو مخ من راه می رفت . رسیدیم محوطه دانشگاه قرارمون همون جای همیشگی نیمکت رو به روی بوفه روزآخر امتحانات یه مهمونی کوچیک با سمیرا و مرجان با اینکه همدیگه رو معلوم نبود دیگه کی ببینیم ولی بازم سعی داشتیم تو همه ی شادی ها با هم باشیم و بترکونیم ، در حال بحث و خنده با بچه ها بودیم و همینطور به سمت پارکینگ حرکت میکردیم امروز زینب ماشین عمو علی رو آورده بود . یهو وایساد و با دستش زد رو پیشونیش
    زینب – وااااااااااای .. یادم رفت
    متعجب وایسادیم و برگشتیم سمتش
    من – چیه ؟
    سوئیچ ماشینو از تو پوشه دستش در آورد و گرفت سمتم
    زینب – خواهری یه زحمت بکش تو با بچه ها برو
    - چیه ؟ چرا هول کردی؟
    - یادم رفت برم پیش خانوم نادری
    سمیرا – نکنه هنوز یادت رفته بری 2 تا مقاله ها رو ازش بگیری ؟!
    زینب رو به سمیرا کرد، نفهمیدم چی گفت والا من که سر در نمی آوردم بعضی روزا با زینب کلاس نداشتم و با سمیرا و مرجان همکلاس بود لابد همینه که اونا می دونن ..
    زینب – آره نمی دونم چرا امروز انقدر حواسم پرته خداروشکر سر امتحان گند نزدم هر چند 1، 2 تا غلط آبکی داشتم
    با این حرفاش یاد مهمونی امشب افتادم وای خدا یعنی با این همه اتفاق رویی داریم ما ، امشب می خوایم بپیچونیم هم من ، هم زینب و پیمان . خ هر چیزی می خورد جز اسم نامزد .. یعنی یادش می افتم دلم می خواد بشینم بخندم ..
    من – باز تو مقاله قبول کردی ؟
    زینب با حالت نزاری نگاهم کرد – خودش پیشنهاد داد سنشم بالاتر از منه ، بزرگتره ! نمیشه قبول نکرد
    - از دست تو
    - شده دیگه .. شما برین تا یه ربع دیگه اومدم
    " خداحافظ " ی مصلحتی کرد و دور شد .. من هم سوئیچ به دست با سمیرا و مرجان به سمت پارکینگ حرکت کردیم ..

    " زینب "

    داشتم با سرعت مسیر راهروی دانشگاه رو طی میکردم سمت چپش به اتاق خانوم نادری می خورد ویراستار دانشگاه . داشتم می رفتم که خورم به دو زوج عاشق که از اون روز به بعد حسابی جلب توجه کرده بودند . عرشیا و نگار با یاد حرص خوردن های مرجان لبخندی رو لبام اومد که دور از چشم عرشیا که تازه منو دیده بود نموند . سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم سرعتمو زیاد کردم .. موقع عبور از کنارش حس کردم اومد چیزی بگه ولی نتونست ؛ درَک انقدر که من از بودنش با نگار هدایتی خوشحال بوم هیچ کس نبود ! زیر نگاهش حس آدمی رو داشتم که شکنجه اش میدن .. ولی در مقابل نگاه های اون از خود شیفته ای که حالا به اصطلاح نقش نامزدش رو داشتم یه جوری میشدم غیر قابل درک یا فهم ، نمی فهمیدم این چی بود ؟ کجا بود ؟ نفسم بود ؟ قلبم بود ؟ ذهنم بود ؟ چی بود ؟ وای خدا امشب قرار چی بشه خودت بخیر کن .. عصری کل ساعات رو بیرون بودیم با بروبچ . مونده بودم کیانا امشبو چجور می خواد جور کنه .. والا یه جورایی اشاره میکرد که می خواد بعد سینما مادرجونو ببره بیرون .. منم از قصد با گردش امروز موافقت کردم که به بهانه ی خستگی باهاشون نرم آخ که چقدر نگران بودم و حس عذاب وجدان زجرم می داد ..
    *
    جلوی آیینه بودم ، اضطراب ، دلداری همش باهم .. ساعت 8 بود و مادر جون اینا نیم ساعتی میشد رفته بودن با هزار مکافات بهونه جور کردیم تا مادر جون از خیرم گذشت ، خدایی ماه تر از این حرفا بود و من واقعاً ناراحتم که اینطوری دروغ گفتم ، اون کیانا رو بگو که بکشیش بیخیال بیرون نمیشه البته این بیرون رفتن هم الکی نبود و دوتا دلیل داشت یکیش فوق العاده بود و یکیش آروم کننده بدیش این بود که طولانی کردن بیش از حد اشکان باعث شده بود قید همه چی رو بزنه و با کار های دیگه سعی تو فراموش کردنش داشته باشه ولی من که می دیدم نمی تونه ، می دونستم اما خدا نکنه ما دخترا لج کنیم چه کسی رو وادار کنیم چه فراموش یا عاشق جون خودم هیچکس جلودار نیست .. خدایا عاشقتم واسه اینهمه خوبی ، زیبایی ، دلبری ، ناز و ادایی که بهمون دادی آخ که دلم می خواست بابام اینجا بود تا ازم تعریف میکرد ..خوبی رفتار کیانا هم از جهتی بود که سعی داشت پشتم باشه و کمکم کنه چقدر حس خوبی بود داشتن چنین دوستی ؛ خاله بازی که برام به شیرینی یه کندوی عسل بود . البته اگه امشب زهرش نکنن .. وقتی پیمان میگه از پس فریبا بر میام یعنی یا برمیام یا باید بربیام دوست ندارم جا بزنم بلکه از نظرم این یه کمک بود یا یه جبران نه کمتر و نه بیشتر
    ! یه پیام واسه گوشیم اومد مطمئن بودم پیمانه و همینطورم شد . فرستاده بود
    - تا یه ربع دیگه دم خونه ام . تک زدم بیا پایین
    جلوی میز آرایش بودم فکر های جالبی داشتم با توجه به تیپ و قیافه ی پیمان و اینکه جدیداً چه قدر مردونه رفتار میکرد آرایش کرده بودم و لباس پوشیده بودم .. یه سایه خاکستری پشت پلکامو پر میکرد خطی نازک انتهای چشمم کشیده بودم .کرم و پنکیک هم زمینه کار یه رژ صورتی مایل با توجه به سنم جلف بازی بود قرمز بزنم می دونم اگه کیانا بود پاک میکرد و به جاش یه رژ قرمز جیغ میکشید ولی من فکرایی تو سرم داشتم .. منم بلد بودم چطوری پیش برم .. همه نباید مث هم باشن که ، اهل آرایشای اونطوری نبودم یعنی نیازی نبود .. به قول کیانا : تو اون لیزرهای مشکیتو درویش کن طرف حساب کار دستش میاد ... لباس مجلسی سفید ساتن براق پوشیده بودم آستین دار بود و بلندیش مث همیشه خدا تا روی زانو بود .. خدا قربونت این زانوها رو آفریدی ما باهاش لباسامونو بسنجیم و اندازه بگیریم ... یقه ی گردی داشت و لبه های یقه ی سمت چپش تا روی سـ*ـینه سمت راست طرحی از گل های فانتزی مشکی مخملی کار شده بود .. وقتی دست میکشیدی رو لباس برجستگی های گل ها رو میشد لمس کرد .. جوراب شلواری مشکی پام کرده بودم ، موهام رو خیلی پایین بستم طوریکه بلندیش از زیر شال تا روی کمرم می اومد یکم اذیت بد نبود ... دلم می خواست واکنش این بشر از خود شیفته رو ببینم ... انقدر درگیر بودم که نفهمیدم گوشی چطوری تک خورد ، فقط سریع کیف دستی مشکی مو برداشتم گوشی رو گذاشتم توش همینطور کلید خونه رو و دوییم سمت در .. در کمد رو باز کردم از بالا تا پایین بر انواع و اقسام کفشا رو انداز کردم.. مال من ، حمید ، مجید ، مامان ، بابا .. هعییییی یادش بخیر چه روزای خوبی بود کنار هم بودنمون .. 5 سانتی های مخمل مشکی مو برداشتم یاد مانتوم افتادم دوباره دوییدم طوری که نزدیکه بود یه آن جوون مرگ شم.. ولی خداروشکر مامان خونشو با مبل پر کرده بود خیالم راحت بود تا دلت بخواد تکیه گاه .. مانتوی مشکی نسبتا گشادمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |49|
    .. جوون عاشق این اسپری سردمم مخصوص جاهای خاص بود امشب خاص بود . یعنی چه بدانم لابد هست دیگه که انقد خودمو میکشم در ساختمونو بستم اوخی عروسی خانومم که اینجاست چقده کیف میده با لباسام وایسم کنارش یه سلفی بگیرم آلبومی میشد .. پیمان دستشو عمودی گذاشته بود جایی که شیشه در راننده است در واقع شیشه ها پایین بود و با انگشتاش رو آهن بالای در ماشین ضرب گرفته بود دستشو آورد پایین ویه نگاه گذرا انداخت و دِ بدو ماشینو روشن کرد .. عوضی .. یابو .. الاغ .. نگاهم ننداخت .. بابا لباس هیچ ، ببین قیافه رو سه ساعت سرش بودم پام خشک شد .. پوفی کردم توقعی نبود این چلغوز درو باز کنه پس باید یکم غرور می شکوندم نه صبر کن زینب! همونجا وایسادم از نوری که به صورتش می خورد فهمیدم داره با اون ایکبیری ور می ره .. از لفت دادنم سرش رو بلند کرد . دست به سـ*ـینه شده بودم فاصله ی من تا ماشین 8 قدمی میشد نگاهم کرد خیلی عادی گفت
    - نمیای؟
    - بیا بیرون
    - چی شده ؟
    بیا .. تا بگم
    - بدو ..
    با تعجب نگاهم میکرد .. هنوزم ژستمو حفظ کرده بودم .. طلباکارانه گفتم
    - خب بیا بیرون دیگه .. مگه امام زاده است چپیدی توش
    پوفی کرد و اومد بیرون .. نگاهی به سر و روم انداخت و خیلی سریع سرشو چرخوند این یعنی چی الآن ؟ من از کجا بفهمم تیپم خوب بوده یا نه ؟ هان ؟ مطمئناً عیبی نداشت اینو خودم بهتر می دونستم .. با لحن خاصی پرسید
    - خانوم دکتر تشریف نمیارید ؟
    - اِ .. سلام آق مهندس
    اخماشو تو هم برد نمی دونم چرا دلم ضعف رفت .. این کارم دیگه واسه چی بود ؟
    پیمان – سلام عمو
    نگاه . خیارشور، مسخره میکنه .. مثلاً من بچه ام سلام میکنم اونم بزرگه جواب میده .. به خدا می رم می زنمش .. اصن چه غلطی بود من کردم . هان ؟ این چه خریتی بود زینب ؟ نگاهم خورد به کتش بیخیال سرزنش شدم و رفتم سراغ آنالیز تیپش . یه کت تک خاکستری اسپرت از اون مدلایی که آرنجاش رو از یه پارچه ی دیگه استفاده میکنن .. مال پیمان هم پارچه ی آرنجش سرمه ای جیر بود با تیشرت مشکی و شلوار جین سرمه ای .. ای کفشاتو دزد ببره الهی . مارک پوش خودشیفته .. خدا به نظرت این هیکل حیف نشده ؟ به جون خودم حیف شده . اصن چرا به این پول می دی ؟ یکم دیگه وایمیسادم آرزوی مردنش رو هم میکردم خلم دیگه ! نه خل شده بودم .. این بهترین توصیف حالم بود آخه یکی نبود بگه تو و نامزدی ؟؟ برو کتاب بخون تا این مهمونیا .. والا
    رو کردم بهش – عمو لدفا این درو باز کن
    ابروهاشو بالا برد
    - واسه همین منو کشوندی پایین
    خیلی جدی و قاطعانه گفتم
    - بازش کنین بی زحمت
    - معلولی؟
    ای . تف به شخصیتت . نکبت !
    - ساکت شو مستر باز کن !
    رفت اون سمت درو باز کرد و برگشت نشست تو ماشین . هـ نترس جانم یادت می دم . اصن تو غد ! مجیدو ندیدی که من روی اونم کم کردم وای به حال تو !
    ضبط ماشین روشن بود یه آهنگ بی کلام باعث شده بود تو ماشین سکوت نباشه . انقدری معذب شده بودم که خودمم تعجب کرده بودم . جدیداً کارام عجیب شده بود داشت به شک وادارم میکرد . نگاهم به بیرون بود . یه حرفیم نمی زنه . یهو مغزم شروع کرد به آژیر کشیدن بلند گفتم
    - اع پیمــــان !
    سرشو چرخوند سمتم
    با هول و تند گفتم
    - حلقه ! حلقه !
    پیمان – اوه اوه یادم رفت
    دستمو مشت کردم . شیطونه میگه بخوابونم تو اون صورتش . چلغوز چلغوزه دیگه . حلقه رو از کدوم گورستونی جور کنیم ؟
    - پیمان خداوکیلی چطوری رفتی کمبریج ! هان ؟
    لبخند زد - به راحتی
    نه مث اینکه شوخیش گرفته
    من - بزن کنار
    - زینب اذیت نکن . ولش کن فوقش یه بهانه ای جور میکنیم دیگه
    - آخه مهندس بهانه رو از کجا می خوای بیاری
    - یه کاریش میکنیم
    نمیشد . بدون حلقه بی ثبات میشد ..دیگه نذاشت درباره اش حرف بزنیم .. وسط راه نگه داشت . متعجب چرخیدم سمتش و منتظرنگاهش میکردم
    پیمان – مغازه دوستمه .. قرار بود برم پیشش کارم واجبه . برمیگردم چند لحظه تو ماشین منتظر باش
    از ماشین پیاده شد و با حالت دو از ماشین دور شد دیگه نشد واضح ببینم تو کدوم مغازه رفت . بعد 10 دقیقه برگشت و خیلی ریلکس نشست پشت فرمون .
    - خب ! بریم
    بیخیال سرمو چرخوندم سمت بیرون . قاطی بودم .. من حرص چیو می خورم این چه ریلکس می ره ، میاد .. یکم گذشت مث اینکه خونه باربد اینا خارج از محدوده شهر بود . سرمو چرخوندم سمت پیمان چیزی به ذهنم رسید
    " اوهویی" گفتم
    نگاهم کرد
    - چیه ؟
    سرمو کمی خم کردم و گفتم
    - سلامُ علیک برادر
    متعجب به من و مسیر نگاه کرد . لباس سفیدش از این یقه هایی بود که چفت میشه دور گردن .. منم یاد این برادر بسیجی ها افتادم ادامه دادم
    - اونجا برای ما هم دعا کنین بی زحمت
    پوزخندی زد
    - تب کردی؟
    حالا من نگاهش میکردم . بذا ببینم برداشتش چیه
    پیمان – هآآآن !؟ خوبی؟
    - الحمد الله .. (دستمو گرفتم مثلاً به سمت آسمون ) خدارو هزار مرتبه شکر اصن مگه میشه کنار برادر باشیم و حالمون بد باشه
    با لبخند نگاهی بهم کرد خ فکر کرده خل شدم
    پیمان – نع . یه چیزیت شده
    بذار یکم اذیت کنم .. حوصله ام سر رفت انقد بیرونو نگاه کردم
    - والا برادرای امروزی هم عجیب شدن
    پیمان – برادر برادر کردنت دیگه چه صیغه ایه ؟
    حالا وقتشه
    - شما بگو ، پوشیدن این نوع لباس با کت اینشکلی چه صیغه ایه ؟
    از قصد صیغه رو دوباره تکرار کردم . خب برادر برادر من واسه همینه دیگه . پیمان یه نگاهی به لباسش و بعد کتش انداخت . وای خدا خندم گرفته بود افتضاح ، چقدر باحال واکنش نشون داد . لبخندمو دید گفت
    - کسی از تو نظر خواست؟
    - والا مردم خودشونو میکشن نامزدشون بهشون یه ذره توجه کنه
    پیمان – خیلی ممنون من به نظر تو نیاز ندارم
    شونه ای بالا انداختم
    - خود دانی
    رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم یه حیاط بزرگ که تک و توک اطرافش درخت توت بود از محدوده ی شهر خارج شده بودیم صدایی شبیه موزیک از داخل می اومد . خوب معلومه دیگه مهمونیه . نیومدیم عزا که
    پیمان – زینب خانوم ؟
    سرمو چرخوندم و نگاهش کردم کمی با فاصله از من ایستاده بود و مایل شده بود به سمتم همچون گفت زینب خانوم یه آن تمام تنم لرزید . حس میکردم یه چیزی بود . شدتش یهو تو بدنم زیاد شد
    پیمان – زینب ؟
    یا قرآن . یا دیووونه شدم یا خل البته اون که 100% . آتیش ؟ آره خودشه آتیش گرفته بودم و در عین حال زل زده بودم به کفشاش این کِی منو زینب صدا میکرد !!! یه بار یا دوبار ولی اینطوری نبود که . چمه من الآن ؟ به جای سونگرافی باید عمومی می خوندم ..
    پیمان – بیا اینجا
    به کنارخودش اشاره میکرد .. آروم رفتم نزدیکش . چرخید سمتم حالا رو به روم بود آخ ! این ادکلنتو هم زدی کاش شرط می ذاشتم اون ادکلنشو بده من بشکونم . چرا این عطرش اینطوریه دوباره با خودم در گیر شدم .. زینب چه مرگته ؟ بدت میاد یا خوشت میاد ؟ کدومش ؟ نمی دونستم .. واقعاً نمی دونستم با تموم وجود به ریه هام می کشیدم و در عین حال تکذیبش میکردم . این دیگه چه نوعشه ؟ علائمه سرطانه ؟ خدا نه ! مرگ ؟ وای .. نگاه تورو خدا همینطوری مث گیجا با خودم در گیرم راستی این چیکارم داشت نگاهش کردم با لبخند خیره شده بود به من سرمو کمی کج کردم . از حال خودش خارج شد . بیا اینم یه چیزیش هس .
    من – بگو
    - چی رو ؟
    اخمامو بردم تو هم .. این چشه دیگه . تو حال خودش نبود انگاری
    - چرا صدام کردی ؟
    انگار که با این حرفم یاد چیزی که می خواست بگه افتاد
    - ببین اونی که تو قراره اون تو ببینیش شاید عکس تمام تصوراتت باشه و منم می دونم که می تونی پس الکی نگران نباش ..
    وای خدا قیافه ام مگه چطوری بود که این فهمید .. خداییش نگران بودم نمی دونم چرا . نکنه این تلپاتی چشم که میگن اینه ؟ آخه از اون موقع زل زده بود به من . حرفشو نقض کردم
    - نیستم
    ولی بودم . یکم !
    - با دورغ میونه ای نداشتی
    لحن آرومی داشت انگاری که می خواست قانعم کنه . ایندفعه برعکس تایید کردم
    - الآنم ندارم
    پیمان – پس از این به بعد به من دروغ نگو
    - به جونم خودم اونروز تو دانشگاه قصدی نداشتم
    - قسم نخور ! می دونم . حالا چی ؟
    - الآن ..
    نگاهمو بردم سمت در بسته ی خونه . خونه ای که بعد از ورودم نقشم رو باید شروع کنم .. سرمو انداختم پایین نمیشد چیزی گفت . مطمئناً حالا دیگه می فهمید و همینم شد چون
    پیمان – منو نگاه کن
    نگاهمو دوختم به نگاهش . یه قدم نزدیک شد حالا سـ*ـینه به سـ*ـینه هم بودیم
    - هیچ مشکلی پیش نمیاد . سعی کن خوب بشناسیش رفتاراش زود شخصیتشو نشون می ده . آتو بگیر و تو مواقعی که نیاز داری استفاده کن
    سری تکون دادم و گفتم
    - البته اگه اون نگیره
    پیمان – تو به من آتو ندادی . حالا می خوای اینکارو با همجنس خودت بکنی ؟
    حرفاش آروم بود . نفسش که تو صورتم می خورد همه چیو عوض میکرد . این یه واقعیت بود پیمان عوض شده بود . اون پسره شر و لجباز نبود .. انقد زود عوض شد ؟ چه قدر جالب ولی مطمئناً هنوزم از خودشیفته و مغروره به علاوه خود خواه . راست میگفت من به یه دختر آتو بدم . غلط بکنم اصن غلط کرده که بخواد آتو بگیره
    من – سعیمو میکنم . بریم ؟
    - بریم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا