کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|60|
- چی ؟
- ببین زینب ، می دونم شاید سخت باشه ولی کار خاصی قرار نیست انجام بدی
- خیلی خوشحالیا .. نمیشه . نمی خوام
- آها زن همسایه بغلمیون بود قبول کرد نقش نامزدو بازی کنه ؟؟
- آقا به من چه فریبا کدوم گوری می ره گردش .. دلیل نمیشه تو هم باشی .. اصن تو برو چرا من باید بیام ؟!!
- من میگم تو ....
پریدم وسط حرفش
- من نقش نامزدتم خب . دلیل نمیشه هر گوری اون می ره منم راه بیفتم دنبالش که
با لحن جدی گفت
- زینب !
- هااان . بله .. چیه .. بگو .. چرت و پرتاتم باید بشنوم ؟
خندید
- آخه تو عددی نیستی که بخوام باهات دوکلوم حرف بزنم چه برسه به چرت و پرت
- اوه . نه بابا .. ببخشید که زنگ زدین جواب دادم . وقتتون بخیر
گوشی رو قطع کردم ؛ بیشعور. غد . مغرور .نفهم . اَه اَه لیاقت می خواد فحش دادن بهش که پیمان نداره . از کلافگی سرتا سر اتاق راه می رفتم نمی تونستم قبول کنم . آقـا قراره واسه تفریح و کار دو، سه هفته دیگه با رفیقاش بره شمال از اونجایی که این فریبای کَنه هم حضور پرشوری تو صحنه داره . نه که آقا کسر شأنش میشه بدون نامزد قلابیش بره من بدبخت هم باس برم .. نگاهی به ساعت کردم . پووفف چه جونی داره این پسر یه ربعه داره رو مخ کار میکنه ولی دریغ از یه پوئن مثبت . نمی خوام . نمی رم. نمی تونم یعنی نمیشه که برم .. دلیلی واسه رفتن ندارم البته دلیل معقولانه! شاید اون بگه چون فریبا اونجاست و من نقش نامزدم دلیلی خوبی باشه ولی برای من نه ! از کجا معلوم یه هفته بیشتر طول نکشه .. درسته که اینطور که من با مامان دیروز صحبت کردم معلوم شد که تا دو ، سه هفته آینده کارشون تموم میشه و بر می گردن .. اما .. اما .. با یاد صدای مهربون و گرم مامان پشت تلفن بغض کردم . دلم خیلی براشون تنگ شده بود و الحق که تو این مدت مادرجون حسابی برام مادری کرده بود . در اتاق با تقه ای باز شد . مادرجون که تو درگاه اتاق قرار گرفت نگاهی بهم کرد
مادر جون - چیه ؟
من که پرت و گیج از قضایای دورو برم بودم گفتم
- هااان ... اِ ! هیچی !
مادرجون – چیزی شده مادر؟
- نه مگه قرار بوده چیزی بشه
- پس چرا قیافت یه چیز دیگه میگه ؟
ای خدا چرا من شانس ندارم از قیافه ضایع میکنم قضیه رو .. بدبختی انقد حاد !! ؟
من – خوبم مادر جون . مدل قیافم اینطوریه
دستی به کمر زدم تا فضا رو طنز جلوه بدم از بحث منحرف شه
مادر جون – خانوم مدل بیا عصرونه
- الآن میام
مادر جون نرفت و همچنان ایستاد که دوباره نگاهش کردم . خدایی مادرو دختر عین همن . کپی پیست ! مامانم هر وقت یه مشغله ذهنی داشتم پاپیچ میشد بفهمه چه خبره . مارجونم همینشکلی بود
من – الهی قربونت برم من . انقدر کنجکاوی نکن خوبم ..
مادر جون لبخندی زد
- پس یالا . بیا باهم بریم
رفتم گونشو بـ *و*س کردم چقدر من این مادرجانم رو می دوستم . دستمو انداختم رو شونش و به حال شوخی گفتم
- خب تاج سرما چی واسه عصرونه آماده کردی؟
- آبگوشت
-چــــــــی؟
سرخوشانه می خندید ..
- بیا مادر . بیا بد نیست یه آبگوشت بزنیم
فهمیدم داره شوخی میکنه . شوخی هم نمیکرد من عمراً می خوردم عصرونه ؟ آبگوشت ؟؟ اوه اوه اصن فکرشم برام غیر ممکنه .. از اتاق خارج شدیم با دیدن میز عصرونه همه رمقم رفت .. با آخرین توانم آب لب و لوچه ام جمع کردم .. واااااااااااای مادر بِگِریَد .. اینا چیه ؟ می خواین مارو بفرسین کجا ؟ یه کیک شکلاتی که با شکلات روشو تزئین کرده بود .. حالا این خوب بود . بغلیش . بغلیش !! حرارت از لیوان سرامیکی نسبتا بزرگ بیرون می زد . خدایاااااااااااااا اینا نشانه آخرته ؟ رفتنی شدم ؟ خو بذا برم این نامزد بازی رو در بیارم بعد . حیف شدم که ؟! یه نگاه کردم به مادر جون که با لبخند خیره شده بود به من .. حدس چنین واکنش های غیر عادی رو زده بود .. دو دقیقه خنثی نگاهش کردم . چجوری بپرم ؟ با یه تصمیم آنی جیغ بنفشی زدم و پریدم تو بغلش
من – فناتم که مادرییییییییی ... فدایی داری شدید
ازش جداشم یه ب *و *س نشوندم رو گونه اش همینطور که می رفتم سمت میز
- عصرونه ! حال چپول مپول من ! کاپوچینو؟ خدایااااااا تقاص کدوم کار نیکم بوده یعنی
مادر جونم همچنان می خندید ..
- خب حالا دختر . مردم با پول ذوق میکنن این با یه لیوان آب
برگشتم سمتش .. چشمامو ریز کردم . چی گفت ؟ آب ؟
مادر جون – رگ غیرتت قبلمه شده ؟
سرمو تکون دادم
- بدجور . آخه این آبه ؟(تاأکید کردم ) نـع آبـــه ؟
- من که میگم کاپوچیزی ..
- کاپوچیزی؟
- کاپوچینو زینب . میشه کاپوچیزی
با صدای بلند زدم زیر خنده .. آی خدا .. یه عمر سلیم بده به این ملکه ما ...
مادر جون – بخور که کاپوچیزی مخصوصه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |61|
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جاتون خالی دلی از عذا در آوردم . عصرونه به آدم نمی دن .. بعد می ذارن یهو پذیرایی میکنن آدم هنگ میکنه .. به گوشیم نگاهی انداختم بله این آقا اشکانم تخته گاز رفته شب لواسون و خواستگاری و اینم که جواب مثبت . کیانا پیام فرستاده بود جواب آزمایش هاشون مثبته . حالا چی میشد منفی میشد یکم اشک می ریختیم هان ؟ بیخیال خوبه خودت دیدی که کیانا چه زجری کشید . دلم می خواست تمام کاراشو بعد کیش برای اشکان تعریف کنم مطمئنم تعجب میکرد .. چه شبایی که وقتی چشمامو باز میکردم می دیدم هنوز بیداره و با چشمای گریون و فین فین داره عکساشو می بینه .. سخت بود من ذاتاً آدمای عاشقو مسخره میکنم چون چیزی از عشق و رابـ ـطه رو درک نکردم ولی از هرچی بی انصافی هم بگذریم در مورد بهترین دوستم نمی تونم اینو بگم . واقعاً بد کرده بود با دلش .. بعد اون صحنه . اون ذهنیت از اشکان هنوزم به خاطرش گریه میکرد .. بالأخره انسانیت هر کسی روزی به درد میاد . هر چقدرم از سنگ باشه .. اونشب بود که تصمیم گرفتم اگه اشکان برگشت و برای کارش توضیحی نداد طوری باهاش تا کنم تا فاتحه هر چی دخترو بخونه . قبل اینکه فاتحه خودش خونده شه . با صدای مادرجون از افکارم پرت شدم بیرون . کِی گوشی برداشته بود ؟ اصن کِی زنگ زد ؟ به کی زد حالا ؟ گوشامو تیز کردم ببینم کیه[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون – سلام مادر قربونت کوچولوی مامانی چطوره ؟[/BCOLOR]
    - ..
    - آره زینبم اینجاست، سلام می رسونه
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چشمامو گشاد کردم . من به کی سلام رسوندم ؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون – خاله مهتابه سلام می رسونه [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آها . خاله کوچیکه گرام . 2 سالی میشه ازدواج کرده . 9 ماهه یه پرنسس کوچول رو با خودش داره و ازقرارمعلوم داره یه نوه به نوه های مادر جون اضافه شه .. از اونجایی که بچه خیلی دوست داشتم بخصوص نقلی خاله مهتاب که شدید مشتاق اومدنش بودم چون مهتاب چشمای طوسی رنگ و موهای عسلی داشت ، فرشاد شوهرش هم که کلاً ورژن اروپایی بود چشمای خرمایی روشن با موهای همرنگش ولی تو نور آفتاب روشن تر بود البته ذاتاً همه اینجورین . هیچی دیگه کل خانواده چشم شده بودن ببینن این نقل کوچولو قراره به کی بره .. جالبی قضیه این بود که از بین خاله ها فقط خاله مهتاب بود که چشماش همرنگ مادر جون بود ، الکی نبود که مادرجون حکم خانوم مارپلو واسمون داشت . خ . اما این زندگی بی وفاییش بیشتر از این حرفا بود که این خانوم مارپل داستانو تنها کرد و زود تر از موعودش پدرجونو ازش گرفت . خدا بیامرزتت پدر جون .. اون بالا مالاها هوامونو داشته باش [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون - سلام به فرشادم برسون . قربونت بشم .. کوچولوتم جای من ببوس[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هـی خدا . باو بذارین بیاد بعد قربون صدقش برین . نوه فروشی تا چه حد آخه ؟ [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون – خدافظ [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بعدم رو کرد به من [/BCOLOR]
    - زینب جون مادر . می دونی که هفته ی دیگه خاله مهتاب می ره بیمارستان
    - بلی بلی مطلع می باشم
    - مادر ، من باید برم پیشش به عنوان همراه یه چند هفته ای رو هم از اونور پیشش باشم هر چند مادر فرشادم هست ولی شاید مهتاب اذیت شه واسه همین می خوام بگم فرشته و نسرین (دختر خاله های گرام ) بیان پیشت . خوبه ؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نمی دونم . ولی دوست نداشتم . انگاری همه رو الاف خودم کرده بودم . مگه من بچه بودم ؟ نیاز به مراقبت نداشتم خودم از پس خودم بر میومدم . یاد حرفای پیمان افتادم ، البته بدم نمیگفت .. من به بهانه مسافرت می تونستم برم شمال تفریح کنم و در عین حال نقش نامزد پیمان رو داشته باشم شاید گفتنش خیلی آسون باشه اما قرار گرفتن تو شرایط بدتر از اونی هست که فکرشو بشه کرد ، چاره ای نبود دلم نمی خواست فرشته و نسرین رو اسیر خودم بکنم . واسه همین خیلی ناگهانی گفتم [/BCOLOR]
    - نه مادر جون ..
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون هم انگار تعجب کرده بود مجالی نداد و پرسید [/BCOLOR]
    - چرا ؟
    - میخوام یه چند روزی رو با بچه ها بریم شمال البته اگه تاج سر اجازه بدنا اا
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]منظوم مادر جون بود دلم نمیخواد حالا که ناگهانی چرت و پرت بلغور کردم از تصمیم خودسرانه گرفتنم برنجونمش ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون کمی سکوت کرد و بعد پرسید [/BCOLOR]
    - شمال ؟ کی حالا ؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با این سوالش یه جوری شدم . وای نیاد بگه نه .. اصن من نمیخوام برم که بهونه بود نسرین و فرشته اینا نیان .. یهویی تاریخی که پیمان گفته بود از دهنم پرید بیرون " دوشنبه " یعنی پس فردا ، انقدر بهش فکر کرده بودم که همش جلو ذهنم رژه می رفت آخرم سوتی شد جلو مادر جون[/BCOLOR]
    - اوه .. پس فردا .. اونوقت الآن به من میگی ؟ نکنه سر همین اومدم تو اتاق اونطوری بودی؟
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]ای وای . پیمان بری زیر چرخ الهی . فریبا سنگ قبرتو بدم دسته جمعی بشوریم [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – بابا مادر جون بچه ها دیروز برنامشو ریختن من کاره ای نیستم [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]زیادم دروغ نبود پیمان از دیروز خبرشو به من داده بود و خواست تا امروز فکر کنم که با غدی و یه دندگی من به نتیجه ای نرسیدیم ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون کمی سکوت کرد بعد گفت – عیبی نداره . از وقتی امتحاناتت تموم شده یه بند تو خونه بودی کیانا هم که سرش شلوغه الحمدالله قراره عروس شه [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با این حرفش یه لبخندی زدم خل و چل من داره عروس میشه . چقدر جالب میشه تو لباس عروسی . ولی اشکان بره به درک بیشعور بی ادب گوشی رو من قطع میکنه ، حیف من که اینهمه براش جان فشانی کردم . باشه ! دارم برات اشکان خان [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون ادامه دارد [/BCOLOR]
    - برو یه آب وهوای تازه به کلت بخوره بلکه عاقل ترشی
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بیا . الآن هر کی جای من بود چیکار میکرد . مادرجونم به من گیر می ده مگه من چمه ؟ یعنی من با این همه هوش و ذکاوت عاقل نیستم ؟ راست میگه نیستم خنگم نه نه گیجم موندم تو این سفر لعنتی شرکت کنم یا نه ! سفر نیست که جنگ جهانیه .. خدا می دونه چقدر باید با توپ پر این فریبا مقابله کنم . چه الکی الکی رأی رفتنم خوردا . اصن کی گفت برم ؟ نمی رم ... از مادر جون تشکر کردم و رفتم تو اتاق .. از شدت درگیری های ذهنم رو تخت دارز کشیدم ... اون از خود شیفته هم که دیگه بی خیال شده بود با خودم گفتم اشکالی نداره هم یه سفر تفریحی می رم ، هم یکم با فریبا عشق و حال میکنم ولی پیمان چی ؟ اصن چطوری؟ یکی تو ذهنم می گفت تا تو نری نمی فهمی که ! از طرفی رفتن شده بود یه وجه که نیمی از قلبم می خواست و نرفتن و نگه داشتن غرور وجه دیگه .. عقلم میگفت فکر کن .. آخه نکبت به چی فکر کنم ؟ هان ؟ مگه جای فکرم هست ؟ گریه کنم سنگین تره تا فکر . لایق فکرم نیستی پیمان راد . با خودم به نتیجه رسیدم رو تخت نشستم گوشیمو نگاه کردم والپیر صفحه دندون کجی میکرد به انتظار بی معنی که من داشتم و اون این بود که شاید یه میس کالی یا یه کوفتی از پیمان خودنمایی کنه . عمراً یعنی کوه غروره این پسر نتنها این همشون . مرده شورشون . موجودات سه حرفی اگه پیمان دوباره زنگ زد و غرورشو کنار گذاشت می رم اگه نه که به درک به من چه . خواسته ی اونه [/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |62|

    ***

    " کیانا "

    با اشکان اومده بودیم واسه سرویس های خواب .. نزدیک 10 مغازه میشه که تا به حال رفتیم ولی یا من نمی پسندیدم یا اشکان .. هیچ کدوم هم حاضر به کوتاه اومدن نبودیم . خسته از اینهمه طرح و مدل الکی به ویترین ها نگاه میکردم که صدای اشکان منو سمت خودش برگردوند

    - چه عجب بالأخره اومد
    به جایی نگاه میکرد رد نگاهشو گرفتم که دیدم پیمان داره میاد . بَه .. نامزد قلابی !! رفتیم سمتش هـ هـ چه تیپی هم زده .. این اشکان خودش کمه هر کی دور ورش می گرده مارکه . خدا بده شانس اونوقت ما مرجان و سمیرا رو داریم که یه لباس مارکدار می بینن خودشونو گم میکنن . هـههه . مهم نیست چون ما از اوناشیم که اگه ظاهرمون به قشنگی خیلیا نیست ، پیش خودمون خوشحالیم که باطنمون از خیلیا قشنگتره . این اصل رفاقته نه چیز دیگه .. پیمان بالأخره بهمون رسید
    پیمان – سلام زوج عجول
    با اشکان دست داد و گفت

    - ببخشید دیر کردم
    رو به من سرشو تکون داد که جوابشوبا لبخند دادم . به پیشنهاد پیمان قرارشد بریم سرویس خوابارو از دوستش بگیریم چون طرح و مدلاش همه خارجیه ماهم قبول کردیم آخرین گزینه بود برامون .. راه افتادیم به سمت مغازه دوست پیمان .. پاساژ بغلی بود رفتیم داخل مغازه انقدر بزرگ بود .. تقریباً 2 برابر خونه ی ما .. پسری حول و هوش 22 ، 24 ساله اینا اومد جلو و با پیمان دست داد و خیلی صمیمی به ماهم خوش آمد گفت . مثل اینکه از قبل هماهنگ کرده بودن .. مغازه پر بود از سرویس خوابای عالی . اینو از چشمای اشکانم میشد خوند .. یه تخت انتهای مغازه بود ، مدل سلطنتی که با رنگ قهوه ای تیره کار شده بود . تاج تخت بلند بود و با رنگ طلایی روش کار شده بود . کلاً نمایی داشت دیدنی و خیره کننده . نگاهمون به هم دوخته شد . اشکان اول پیش قدم شد

    - کیانا؟
    - هووم
    - توهم میگی این ؟
    - وایییی انقده خوبه که نظری ندارم
    خندید .. دوست پیمان که طی معرفی فهمیدم اسمش ماهانه اومد سمتمون و گفت

    - خب کدومو می پسندین ؟
    وای حالا بذار ببینیم . اومد و نخواستیم .. دوباره نگاهم رفت سمت تخت .. اصلن مگه میشد نخواییم ؟؟ من تو بغـ*ـل اشکان رو این تخت . واخ . خدا
    اشکان اشاره کرد به تخت و گفت – اون سمت چپی رو
    ماهان – پس صاحباشو پیدا کرد این تخت ما
    لبخندی زدیم . ماییم دیگه .. بقیه بحث های بینشون سر قیمت و موقع تحویل و اینجور چیزا بود . قیمت تخت فوق العاده زیاد بود و از اونجایی که اشکان از یه چیزی خوشش بیاد نه و این حرفا سرش نمیشه . آرزوم برآورده شد و تختو خریدیم . خداروشکر عسلی ها و کشوهاش هم بود و ست تخت دیزاین جالبی درست میکرد . بانشیدن صدای زنگ گوشیم از تو کیف دستیم در آوردم و جواب زینبو دادم

    - بله
    - ساملیکک عروس
    - سلوووم
    - چیههه؟؟ کبکت خروس می خونه
    - زینبی تختو خریدیم .. بالأخره خریدیم
    - اوه گاش . مبارکا باشد
    منم کلی با ذوق از مغازه اومدم بیرون که هم راحت تر صحبت کنم هم برا زینب تعریف کنم

    - میسیی خواهری
    - وایی کیانا . ذوق مرگم کردی عکس بگیر بفرس بینیم این شویت چه خریده
    - نوبرشو بردیم
    - اع
    - خخ آره
    خندید و گفت – راسی کیانا زنگ زدم اینو بگم

    - هووم
    - تو فروشگاه لوازم آرایشیم .. لاکاش 24 رنگه است ، عالین همشون .. بگیرم برات ؟
    ازاونجایی که دنبالش بودم و رنگاشو سپرده بودم به زینب قرار شد هر کدوم پیدا کردیم بگیریمش .. انگار که زینب زودتر از من پیدا کرده بود .. گفتم

    - چه مارکی ؟
    - همشون VOCALiST
    - از اون لاکایی که شکل اپله پیدا نکردی
    با صدای عجیبی صدام کرد - کیانا ؟

    - بله
    - والا میام می زنم همونجا کنار تخت خاکت میکنما . دهاتیییی اونو بذاری تو جهازت بهت میخندن
    - هـ هـ راس میگی خیر سرم دارم تخت n میلیونی میخرم اونوقت لاکام از این تقلبی ها باشه . نچ نمیشه
    باشه بگیر

    - اوکی
    - کجایی؟
    - فروشگاه " فلان " تو " فلان جا "
    - اِ چه باحال . ما تو پاساژ چهار راه بالایشیم .. پاساژ بزرگ مبل و سرویس چوبه
    - اوه
    - پاشو بیا
    - کجا ؟
    - قبرستون
    - خفه شو! اگه بیام 5 شنبه میام ثوابش بیشتره
    - ای بگم چی نشی
    - آدرسو بفرست الآن میام .. بذار لاکا رو همین امروز بهت بدم
    - الآن می فرستم . اومدیا منتظرم
    رفتم تو مغازه و با اشکان هماهنگ کردم که زینب داره میاد . پیمان هم که مشغول حرف زدن با دوستش بود


    " زینب "

    با این پاکت فانتزی لاکای کیانا تو پاساژ بودم .. هم به مغازه ها و دکورها نگاه میکردم هم به طرف مغازه ای می رفتم که کیانا آدرسشو داده بود .. رفتم همونجایی که قرار داشتیم ولی خبری از کیانا نبود نه کیانا نه اشکان .. وا !! کجان پس ؟ کمی اینور و اونور تر رفتم و اطرافمو نگاه کردم گوشیمو از تو جیبم در آوردم و مشغول گرفتن شماره کیانا بودم که جلو چشمام سیاه شد هیچی نمی دیدم . یه نفر دوتا دستشو گذاشته بود رو چشمام . اول ترسیدم سعی کردم از شر دستاش خلاص شم اما یکم که صبر کردم و دستمو بردم رو مچ دستش دیدم دستبند داره بو کشیدم از بوی عرطش فهمیدم که بعله کار خودشه
    گفتم – وای وای مثلاً سوپرایز
    شروع کرد به خندیدن دستشو برداشت کیانا بود و مونگول بازیاش . آخیش نور خدایی داشتن چشم نعمتیه . خدایا شکرت همین که سالمه . گاهی باید کمی چشم هارو بست تا فهمید چیست که نابینا را از درون بینا کرده .. شوصون تا معنی داشت این کلمه عارف کجایی تفسیر کنی
    کیانا – سلام خواهری

    - سلام عروس آینده
    کیانا - وای نگو آب شدم
    خخ از دست این . مثلاً ادای این دخترای قدیمو در می آورد منم گفتم

    - ببین تورو خدا لپاش گل افتاد
    کیانا - نه که من خجالتیم

    - آب نشی
    کیانا – نه تا تو هستی من هستم
    پاکتو به سمتش گرفتم و گفتم – واسه عروس خانوم
    کیانا
    – tnx
    -your welcome
    تو همون حین صدای اشکان از پشت اومد برگشتم
    اشکان – مشتاق دیدار
    از اونجایی که با کیانا انگلیسی صحبت میکردم زدم تو فاز قبلی رو به اشکان گفتم
    من
    -oh my gosh is love man
    اشکان - long time no see ( خیلی وقته ندیدمت )
    من - Not lucky to see (خوش شانس نبودی که ببینی )
    خندید
    اشکان
    - From this tongue you ( از دست این زبون تو )
    لبخندی زدم .. کیانا مانع از ادامه این مکالمه شیرین شد
    - اَه تمومش کنید . عین آدم فارسی حرف بزن زینب !
    من - ok
    کیانا – اوکی درد . اوکی و کوفت . فارسی یادته رفته مگه ؟
    - no
    اخمی کرد و با عصبانیت گفت – حرص منو در نیارا
    اشکان – باشه بابا .. شما هنوزم که هنوزه به هم می پرین
    ؟
    من – کی من ؟
    کیانا – زینب تو به من پریدی؟
    من – نه والا . شایعه است
    کیانا – میگم .. مردم چه شایعه سازن
    اشکان – نگین که الآن صمیمی ترین دوستای رو زمینین
    من
    – sure
    منم ولکن نبودم . خب جرم نمیکردم که چهار تا کلوم خارجکی میگفتم فضا عوض شه
    اشکان – خب زینب خانوم چه خبرا ؟

    - همه خوبن . هوا هم خوبه . منم که معلومه خوب
    - خداروشکر
    کیانا – زینب میای بریم چیزی بخوریم ما می خواستیم بریم
    بدون مخالفت قبول کردم . قبلشم تختو کیانا بهم نشون داد . الحق که چقدر خوشگل بود آدم دلش نمی خواست ول کنه بره . آخرم به زور منو کشوندن تا رفتیم .. بیچاره ها یه جوری نگاه میکردن انگار که می ترسیدن عروسی کنن .. برم سرشون خراب شم . وایسادم و شروع کردم به خندیدن
    من – بابا انقدر حرص نخورین الآن قشنگه تو خونه شما زشت میشه . حرص نخورین سرتون آوار نمیشم
    هردوشون که توقع گرفتن این موضوعو نداشتن اول با تعجب به هم نگاه کردن بعد یهو با من شروع کردن به خندیدن . خلن ایناها . حالا یه چیزی گفتم . معلومه که هر شب می رم خونشون ! تخت به اون خوبی
    از پاساژ اومدیم بیرون که صدای یه نفر آشنا منو به سمت خودش کشوند

    - کجا زوج .....
    با دیدنم حرفش نصفه موند . پیمانم اینجاست ؟ قبلم یه لحظه اوج گرفت .. از واکنش قلبم ، از دیدن یهوییش در حالت تعجب بودم . من یه چشمای اون نگاه میکردم اون به چشمای من
    کیانا انگار فهمید چه خبره بی حوصله گفت

    - کافی شاپ
    با حرف کیانا به خودم اومدم که همچنان زل زده بودم و گفتم

    - سلام
    بی جواب هم نموندیم و آقا زحمت کشیدن جواب دادن از اونجایی که کافی شاپ فاصله ای با پاساژ نداشت پیاده راه رو در پیش گرفتیم . من و کیانا جلو بودیم ، اشکان و پیمان هم عقب می اومدن وقتی سرمو می چرخوندم سمت کیانا متوجه نگاهش در حالی که با اشکان صحبت میکرد رو خودم میشدم . یاد شمال افتادم .. قضیه شمالو به کیانا هم گفته بودم . اون تنها مرحم راز من تو این بازی بود و از کارام خبر داشت . چون نه مامان نه بابا اینجا بودن وحتی اگر هم می بودن من نمی تونستم موضوعو بگم.. این یه بازی بچه گونه بود .. شایدم خیلی بچه بازی بود .. یعنی فردا پیمان تنها می ره شمال ؟ یعنی فریبا قراره در صورتی که من نیستم به سمتش بره ، انقدر بی شعوره ؟ هر چند خودم اونشب دیدمش و فهمیدم چه آدمیه . شده تو تفکرات خودش دست به کاری میزنه که هر جور شده من رو از پیمان جدا کنه . واقعاً پر روئه . به یه پسری که نامزد داره ؟ خجالت مجالتم تو کارش نیست هر چند قضیه برای ما الکیه ولی میخوایم برای فریبا واقعی جلوه کنه . چند قدمی باقی مونده بود تا برسیم به کافی شاپ که کیانا پرسید

    - زینب ؟
    - بله
    - هنوزم سر شرط هستی؟
    پرسشی نگاهش کردم و گفتم

    - شرط ؟ کدوم شرط ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |64|

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا – اَه . اینکه اگه پیمان پیشنهاد شمالو داد قبول کنی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وای خدا انگار کیانا هم تو این مدت تو این فکرا بوده . جالبیش اینجا بود وقتی بهش گفتم عرشیا برادر فریباست شوکه شده بود بد! با اون چشمای خوشگلش متعجب نگاه میکرد هی میگفت . نه ؟ عرشیا ؟ وای همینو کم داشتیم ..خلاصه وارد کافی شاپ شدیم به پیشنهاد اشکان میز کنار شیشه های کافی شاپو انتخاب کردیم که نمای بیرون رو به روش بود . نشستیم رو صندلی ها و سفارشمون رو دادیم . من فقط ترجیح دادم یه معجون یخی برام بیارن و کاری به سفارش بقیه نداشتم جز پیمانی که رو به روم بود و نسکافه سفارش داد .. گپو و گفت بین من و کیانا و اشکان بود تا یه جاهایی و موقعی که بحث رسید به شبی که اشکان رفت عروسی سبزوار عروسی شیوا . کیانا از عصبانیتش میگفت ، اشکان از حرص خوردناش چه قدر راحت مارو محرم دونستن البته اینم بگم که با هم بحث میکردن و خودشون به کارهای خودشون می خندیدن ما رو هم به خنده وادار کرده بودن . آق پیمان هم خونسرد و عادی شوخی میکرد و به روی خودشم نمی آورد . به درک مگه من کمبود محبت دارم که از این محبت گدایی کنم ؟! واسه همین در عین حال خودمو شاد نشون میدادم بلکه کفرش در بیاد البته بعید می دونم .. ولی در کل .. اشکان مشغول حرف زدن با تلفنش شد بعد از چند لحظه قطع کرد و رو به کیانا گفت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا پاشو بریم که مامان زنگ زد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]امشب کیانا اینا خونه ی اشکان اینا بودن خانوادگی؛[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا – زینب آبجی من باید برم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بعدم کمی آروم درست زمانی که صحبت بین اشکان و پیمان سر گرفت گفت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چطوری می ری؟ ماشین عمو علی رو آوردی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نه از صبح بیرونم چون تو طرح بود ماشینو نیاوردم . نگران نباش بچه که نیستم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا – اتفاقاً بدتر از بچه ای[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جووون چه مادربزرگی[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آروم با مشت زد به بازوم و با اخم کوچیکی بلند شد . از کافی شاپ که زدیم بیرون .. اشکان و کیانا بعد خدافظی با ما رفتن [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]افتخار بدین خانوم دکتر[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]برگشتم . اع پیمان هنوز اینجاست . نرفته بود .. چه جالب این شعور داره یعنی ؟ نه بابا خوابه زینب پاشو . پاشو ! بد خوابیدی خوابای چپول می بینی .. با ادامه ی حرفش فهمیدم مث اینکه واقعاً خواب نیستم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سوارشو تا یه جایی برسونمت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عه . سوارشم که بعدشم منت بذاره .. ابداً[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – کوش؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اخماش سوالی تو هم رفت و گفت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان - چی کوش؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نگاهی به اینور و اونور انداختم تو همین حین گفتم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]فریبا خانومتون[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پوزخندی زد و با ریموت در ماشینو باز کرد[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بیا سوار شو[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خیلی ممنون خودم راه خونمونو بلدم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]می ترسم بازم گم شی کوچولوی عمو[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اخم کردم که باعث شد لبخند بزنه[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان - با نامزدت رو در وایسی داری ؟[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]عجب آدمیه . معلوم بود داره شوخی میکنه . چشماش شیطون شده بود حالت چشماش انقدر دوست داشتنی بود که لبخند زدم دست خودم نبود . واسه اینکه ضایع نشم گفتم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کی من ؟ نامزد ؟ استغفرالله .. شغل گردن آدم میندازن مردم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خندید – اِ .. که اینطور[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] !!
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بله[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باشه پس من می رم ولی بپا گرگ پولدارا نخورنت [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هوا تاریک شده بود ساعت 8 اینا بود واسه همین اذیت میکرد و منظورش هم یه دختر تنها تو خیابون بود. من نمی فهمم چرا اینقدر حساسن؟ به شما چه خوب ! رفت سمت در ماشین و همین که خواست سوار شه نگاهی به من انداخت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من - خدافظ مهندس . خیر پیش[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چرخیدم راهمو پیش گرفتم که با سوالش متوقف شدم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نظرت در مورد شمال عوض نشد ؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آخ خدا .. جدی این پیمان بود پرسید ؟ وا عجبا .. برگشتم که نگاهش کنم درست پشت من بود ولی یه لحظه ماتم برد .. لباس لی پارچه ای با شلوار جین . لباسش مدل اسپورت کلاه دار بود و طرح جالبی هم با موهاش درست کرده بود . کتونی های adidas ترکیبی سفید با خط های سرمه ای .. خیلی خوب بود . اسپورت ! درست بر خلاف تیپ مردونه همیشگیش از ضعفی که تو دلم رفت خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین . زشته عیبه ! آدم نباید به پسر مردم نگاه کنه که ! علی الخصوص که اون پسر مردم پیمان باشه . با حرفش یه لحظه موندم [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان - تیپم خوبه نه ؟
    نگاهش کردم . کمی اومد جلوتر اندازه ی یه آدم فاصله بود بین اون و من . لب و لوچمو یه جوری کردم نگاهمو از بالا به پایین گذروندم و گفتم
    - تعریفی نیست
    - کسیم ازت نظر نخواست
    اینم جدیداً بد شده ها . بدتر از من گیر می ده
    - حالت خوب نیست به جون خودم .. این تو بودی که سوال کردی .. منم فقط جوابتو دادم
    و این حرف من یعنی شروع . نه وای الآنه که از حاشیه بریم سوالی که پرسید یادش بره اما خوشبختانه اینطور نشد پرید سر همون
    - اگه مشکلته مادربزرگته من ...
    پریدم وسط حرفش از اینطور حرفا بدم میومد
    - ماد
    ر
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بزرگ من هیچ مشکلی با تفریح من نداره[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پس این مشکل چیه ؟ میشه منم در جریان بذارین خانوم دکتر ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هیچی [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من دلیل مخالفت میخوام دکتر[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]دلیلی موجود نمی باشد مهندس[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]یعنی چی ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هـ نمی فهمید .. عاشق اینکارا بودم تنها همبازیم پیمان بود که متوجه منظورم نمیشد و انقدر پاپیچ میشد تا بفهمه[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بس کن زینب ! این حقو ندارم بدونم چرا نمی خوای بیای ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کاری نکردم که[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]یه کلوم بگو . میای یا نه ؟؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بذار اول یه چیزی بپرسم ؛ تو چه من باشم چه نباشم بازم میری؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خیلی دلم می خواست اینو بدونم که می رفت یا نه [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] !
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مجبورم چون 2 تا پروژه همزمان باهم شده[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آخیش پس قرارداده کاریه ... نه ! چه ربطی داره ؟! فریبا که این چیزا سرش نمیشه نکنه بره پیش پیمان !! یعنی وجدان نداره ؟؟ اصن عین خیالشم نیست که نامزد داره ؟؟ نمیدونم چرا انقدر عصبانی بودم و عجولانه قضاوت میکردم شاید فریبا اینطور نباشه .. دوباره با خودم گفتم: مگه ندیدی اومد به پیمان جلوی من پیشنهاد ر* ق*ص داد . دختره پر رو ! من که مثلاً نامزدش بودم باهاش نرقصیدم بیاد با تو برقصه[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]همچنان مصمم پرسید[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جواب سوالم ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جواب می خواست منم قول دادم . شرط بستم که اگه غرورشو بذاره کنار و دوباره بپرسه قبول کنم . در هر صورت من بردم چون پیمان خودش اومد جلو . بازم از طرفند همیشگی استفاده کردم واسه جواب[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – می دونی . یکم سخته[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چی مثلا ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]تحملت تو این سفر[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]متعجب چشماش رو تمام اجزای صورتم می چرخید انقدر درکش سخت بود ؟ آخی بیچاره .. با هوش بود و اینو فهمید که قبول کردم . لبخند محوی زد که خودتو میکشتی به زور می تونستی بفهمی .. الآن فکر میکنه موفق شده راضیم کنه ولی در واقع برد نصیب من شد چون غرورشو واسه یه بارم که شده از بین بردم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پیمان – پس خانوم دکتر بیا سوار شو که دیره[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چرا دلم می خواست پیاده برم ؟ شانسه دیگه حالا موقعی که ماشین نباشه لَه لَه می زنی یه وسیله باشه باهاش بری خونه. ای خدا چرا همه چی برعکسه آخه ؟ واسه اینکه نتونه حرفی بزنه و خودم مزید بربدبختیم شم گفتم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جایی کار دا[/BCOLOR]رم خودم می رم[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]انگار خیلی زور زده بود و التماس کرده بود واسه سوار شدنم .. چون بیخیال و خونسرد خدافظی کرد و قبل رفتنش فقط اینو گفت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]فردا آماده باش میام دنبالت[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مادر جون امروز رفته بود پیش خاله مهتاب و من از این جهت نگرانی نداشتم که دیر برسم خونه[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]

    ***
    [/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |64|

    - بیا زینب
    از ماشین پیاده شدم کمری سینا جلوی ما بود . همزمان ساغر و سپیده پیاده شدن و موند آخرین نفر که مبین بود . بالأخره بعد از اینهمه بحث اومدیم شمال . صدای امواج دریا فضا رو انقدر خوب و دلنشین کرده بود که دلم می خواست برم ساحل . با حرف ساغر برگشتم سمت ویلا ها
    ساغر – پیمان بیخیال شو بذار زینبم پیش ما باشه
    نمی دونم بحث چی بود من به اینجاش رسیدم که پیمان جواب داد
    - بیچاره یه روز دست شما باشه من بدبختم
    متعجب و با کمی اخم نگاهش میکردم که لبخندش بیشتر شد
    ساغر- باش پس شما برین عشق و حال
    سپیده – البته اگر ما بذاریم . تنها تنها به هیچ وجه تا آخر باهاتونیم
    هـ چقدر اینا باحالن . بدبختا ! کی خواست بره عشق و حال با وجود اون کوفتی که امروز میاد . مستقیم مطلبو بگیرین برین برسین به فریبا . اونم امروز می اومد ولی با ما نیومده بود . با صدای مبین بچه ها برگشتن طرفش
    همینطور که به ویلای بغلی اشاره میکرد - بیاین برین تو 1 ساعت تا ظهر بیشتر نمونده
    ویلا ها دقیقاً مقابل دریا بود و این برای من از همه چی مهم تر ! خیلی خوب بود حداقل میشد راحت رفت کنار دریا ..
    مبین – پیمان ! شما هم وسایلتونو بذارید .بیاین بریم بیرون غذا
    پیمانم سری تکون داد و رفت سمت یکی از درها .. یعنی این ویلای پیمانه ؟ واو . نمای ویلا از این فاصله به شکل یه استوانه دیده میشد طبق معمول و مثل همه سقف شیروونی نارنجی رنگی داشت . از جنبه ارتفاعی بررسی کنیم زیاد بود.. نگرش مهندسی هم بخواهیم دخیل کنیم میشه گفت توشم بزرگه البته یه مسافت طویلی بود از دید من تا ساختمون ویلا و این یعنی حیاطی وجود داره پشت این در .. وقتی پیمان درو باز کرد چشمم به چند تا درخت خورد و همگی مزید بر علت شدند .. بیشعور دیگه رو نگاه کن ! رفت . با چمدون خودش .. عیبی نداره صغری خانوم چمدون منو می بره . اصلن مشکلی نیست . اصلن ! این چمدونو کول کردیم بردیم با خودمون .. حیاطم سنگفرش بود نمیشد خودنمایی سینمایی کرد با این چرخای چمدون رو مخ ملت یورتمه رفت ... خودشیفته دیگه بر نگشت ببینه منی هم وجود دارم یا نه . نمی دونم چرا این اخلاقاش رو نقطه مرکزی ذهن منه . خوبه بازیگر نشد کار ملت زار بود از طرفدار و کارگردان و تهیه کننده گرفته تا اون گریمور بد اقبال . . بالبخند از روی تأسف سری به دور و ورم تکون دادم . تقریبا میشد گفت به اندازه دوتا ماشین پشت هم از در تا خونه فاصله بود. حدسم درست بود .. آفرین انیشتین . وارد خونه شدم فقط این کلمه رو می تونستم بگم : زینب دهنتو ببند که الآن میفهمه کف کردی . یعنی ویلا بودااااااا . معـــــــــرکه . من قراره این مدت اینجا بمونم ؟ خدایا قربونت برم من کیلومتری !! دیوارا همه از کاغذ دیواری های چوبی شکل بود ولی رنگ نسکافه ای و برعکس پارکت کف ویلا از رنگ های قهوه ای سوخته .. سمت راست دقیقاً کنار در، آشپزخونه بزرگی بود که به خاطر اپن بودنش به همه جا دید داشت . مقابل آشپزخونه مبل های مشکی و کرمی رنگ چیده شده بود روی دیوارا از تابلو های خوشگل طبیعت اگه مسیر مستقیمو پیش میگرفتی میرسیدی به پله های شیشه ای که میخورد به طبقه بالا و از همین جا قابل تشخیص بود 3 تا اتاق داره و فضای بینش با مبل سفید تکمیل شده .. سمت چپم هم کاناپه های کرمی بود که کوسن های بزرگ مبل که تیکه گاه به حساب می اومد طرح های زیبایی از گل های یاسی و بنفش داشت . سرویس آشپزخونه کاملاً استیل بود . بسم الله مامانش جهاز براش داده .. چه خونه ایه . ای ول به خودم خوب شد " نه " نگفتم .. به این میگن تور کردن .. با صدای بسته شدن در اتاقای بالا سرمو گرفتم بالا به پیمانی نگاه میکردم که با تمام وقار و مردونگی از پله های پایین می اومد یعنی یه لحظه از تقسیر خودمم جاخوردم منی که اینهمه ازش بدم می اومد حالا داشتم تعریف میکردم . یا قرآن این اولشه تا آخرش چی میشه . تا آخر این سفر من از دست این بشر هی QRS قبلم بالا می ره و پایین میاد .. اینو از همین الآن اتمام حجت میکنم . زینب بعداً نگی مرض قلبی گرفتی .. آخه چی بگم عوضی لباس پوشیده بودا تیشرت با تار و پودی از نخ های خاکستری و شلوار کتون مشکی به پایین پله ها که رسید همونطور که نگاهم میکرد گفت
    - اِ . خانوم دکتر چرا دم در بفرمایید تو
    - تازه یادت اومده مهمون داری
    - مهمون ؟
    - پ ن پ
    - طبقه ی بالا 2 تا اتاق هست هر کدومو خواستی انتخاب کن . برو پیش دخترا ویلای مبین من هم می رم در تدارک کوفت کردنی ها
    رفت و درو بست . منم با نیش باز شروع کردم به دید زدن .. همه جا ها رو نگاه میکردم TV دقیقاً رو به روی مبل های کرمی گلدار بود . معلوم بود زیاد اینجا میاد که انقدر امکانات داره . من و کیانا هم باید ویلای مجردی می خریدیم . یکی نیست بگه با کدوم پول ؟؟ حالا بذار دکتر شدم می خرم . ایشاالله . ایشالله کنان از پله ها می رفتم بالا وای خدا چه پله هایی یکی باشه فکر میکنه داره می افته آخه از زیر همه چیز قابل رویت بود . رفتم سراغ اتاقا، اتاق اولی خیلی ساده بود .. همه ی وسایلش سرمه ای بود . اَه . رنگ تیره نه ! اتاق بعدی رو نگاه کردم دستم رو دستگیره موند تمام طرحش ترکیبیه استخونی ، نارنجی روشن بود وای چه شاده .. این خوبه ! کوله امو گذاشتم کنار درش و رفتم سراغ آخرین در .. یه اتاق سفید طوسی البته همه چیش چوبی بود ولی ازهمه گذشته تختش نفس گیر بود از اون دوتا تخت قشنگ تر و راحت تر . میز مهندسی قهوه ای و طوسی . کتابخونه ی چوبی طوسی سفید با طرحای مشکی تک و توک جای خالی داشت . موندم روی عسلی کنار تخت و قابی که روش بود از دم در واضح نبود چون انقدر نور افتاده بود رو عکس نمیشد از این فاصله واضح دید با صدای زنگ گوشیم بی خیال شدم و جواب دادم
    - سلام مادر جون تازه مادر بزرگ شده
    - سلام بر دختر گل گلاب
    - خاله خوبه ؟ فندق چطوره ؟
    - خوبه مادر
    با عجله و ذوق پرسیدم
    - مادر جون چشماش چشماش
    خنده سرمستانه ای کرد که حالم جا اومد چقدر شیرین بود خنده هاش
    - مادر هنوز کاملاً معلوم نیست که ولی شبیه خاله است .. دکتر میگه کم پیش میاد این رنگ چشم تغییر کنه
    - واییییی . راست میگی . جووووونم . پس به جای فندق پرنسس به جمعمون اضافه شده
    - آره مادر . خداروشکر که سالمه
    - بلی جای شکرش باقیست . حالا اسم این پرنسس چیست ؟
    - ترنم
    - ترنم ؟ خوبه ! خیلی خوشجله . مادرجون عکسشو برام بفرست خوب
    - باشه میگم نسرین برات بفرسته
    بعد مکث کوتاهی گفت
    - تو کجایی ؟ رسیدی؟
    - آره مادر جون رسیدم
    - الآن تنهایی ؟
    - آره بچه ها پیشم نیستن . لباسمو عوض کنم می رم پیششون
    - باشه مادر خوش بگذره مواظب باش . چیزی خواستی زنگ بزن
    - چشم
    - بی بلا
    - خدافظ
    - آ . مادر جون گوشی رو بده مادر پرنسس باهاش حرف بزنم تبریک بگم
    کمی با خاله مهتاب گفتیدم و تبریک و این حرفا . چقدرم سر چشمای ترنم خندیدیم و درآخر خدافظی کردیم . رفتم تو پرتقال هـ .. به ذهنم زد اسم اتاقو بذارم " پرتقال " آخه آدم یاد پرتقال می افتاد با این پرده های نارنجی کرمی . مانتوی جین بلندی که تا یه وجب بالای زانو می اومد پوشیدم + شلوار جین تقریبا تنگ . شال آبی روشنمو هم سرم کردم اومدم برم بیرون که یاد پیمان افتادم برگشتم و برق لبمو زدم . خل شدم آخه واسه اونم خوشگل کردن داره ؟ چشمم خورد به جعبه ی حلقه رفتم سمتش و از جعبه اش بیرون آوردم با یاد جریان شب مهمونی خندم گرفت چقدر اونشب خوب بود . حلقه رو سریع تو دستم انداختم و رفتم پیش ساغراینا ویلای بغـ*ـل که میشد ویلای مبین . ویلای مبین زمین تا آسمون با ویلای پیمان فرق داشت
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |65|

    2 تا اتاق طبقه ی اول 3 تا اتاق طبقه ی بالا . دیوارا مث دیوارای ویلای پیمان نبود . رنگ ، سفید وساده . خوب بود ولی من ترجیح میدادم به مال پیمان بگم قصر ..
    سینا رو به ساغر و سپیده – شما دوتا اتاق بالا رو بردارین
    ساغر – پر رو نشیا
    سینا – نه نگران نباش
    سپیده – وللش ساغر، بیا بریم اتاق بالا
    منم رفتم نشستم رو مبل های یاسی هال خونه .. اینا در گیر بودن منم به درگیریشون نگاه میکردم .. سینا اومد از جلوم رد شه که برگشت و نگاهم کرد
    سینا – اِ ..؟ چه دخمل خانومی . چه ساکت
    لبخندی زدم که گفت
    - پاشو بریم یه چرخی بزنیم . مبین و پیمان بدتر از صد تا دخترن برن بیرون اومدنشون با خداست ..
    از جام بلند شدم .. ساغرو و سپیده که تو اتاق مشغول بودن .. موندیم من و سینا چاره ای نبود با این خل و چل یکم می چرخیدیم . سینا چنان خوشتیپ کرده بود که آدم خنده اش می گرفت سر همین موضوع گفتم
    - حالا انقدرا هم لازم نبودا
    سینا – چی ؟؟
    - رسیدگی به سر و وضع
    تا ابروشو بالا انداخت - دلیل داره
    - اِ .. ؟
    - پس چی
    کنجکاوی رو آورده بود شدید .. دلم می خواست بدونم واسه همین نتونستم تحمل کنم
    من – حالا نمیشه ماهم بدونیم
    - شرط داره
    بدون مکث گفتم
    - چی ؟؟
    - به بقیه نگی
    دیگه بدتر از قبل کنجکاو شدم چیه که نمی خواد بقیه بدونن ؟
    من – باش
    - قول بده
    - قول می دم
    - بیا
    راه افتادیم از کوچه ای می رفتیم که تک و توک اینطرف اونطرفش خونه داشت و اطراف خونه ها بیشتر درخت و مزرعه های کوچیک بود پرسیدم
    - حالا کجا داریم می ریم ؟
    - رستوران ساحلی
    نکنه میخواد مهمونم کنه ؛ چه شانسی دارم من ... وای نکنه واقعی باشه .. اونوقت پیمان چی ؟؟
    پرسیدم - رستوران ساحلی واسه چی ؟
    - بیا می فهمی
    عصبانی شدم و گفتم – نگی نمیام ..
    سرجام وایسادم .. وایساد و برگشت .. نگاهم کرد
    سینا – بابا پیمان با من ، بیا
    - پیمانو سننه تا ندونم نمیام
    خندید و گفت
    - اگه بود اینو می گفتی؟
    داشتم ضایع میشدم . به درک هی پیمان پیمان میکنه
    من – من با آقامون رو در وایسی ندارم
    - باشه بابا شما وفادار . شما عاشق
    همچنان راه افتاد و منم مجبور کرد به دنبالش برم .. از یه طرف کنجکاو از یه طرف ناراحت از اینکه پیمان بفهمه ، حالا بفهمه چی میشه فوقش زنگ می زنه به گوشیم منم راستشو میگم .. رسیدیم به یه رستوران خیلی ساده گفتم
    - اینه ؟
    سینا – آره


    - توش چخبره ؟
    - همه خبر
    - مثلاً ؟
    - تا نبینی نمی فهمی
    من همینطوری فضول بودم این حرفایی که سینا هم می زد مثل جرقه ای بود رو بنزین .. نگاهم رفت به سمت سینایی که حالا دستپاچه بود .. چرا ؟ انگار هول شده بود . وا ؟؟ در مورد سینا هم یکم بگیم : پسر خوب و مهربونی بود همینطور باشعور برخلاف اون خودشیفته .. حالا چرا انقدر استرسی شده بود الله اعلم .. وارد رستوران شدیم فضای جالبی داشت .. همینطور که سر می چرخوندم با صدای دختری که " خوش آمد " گفت چرخیدم سمت میزی که پشتش جا گرفته بود .. سینا کمی عقب تر از من بود تو همین حین گوشه ی مانتومو گرفت و منو آروم نزدیک به خودش کرد متعجب از حرکتی که کرد نگاهش کردم
    سینا – به جای من میشه بری دو تا لیوان چایی سفارش بدی؟
    سر تا پاشو نگاه کردم پشت به دختره بود گفتم ؛ خداروشکر هم زبون داری هم دست هم پا، خودت برو خب . اصن کی چایی خواست ؟
    آروم نزدیک شد و گفت
    - زینب خواهش میکنم . ایندفعه فقط !
    تو چشماش یه جوری بود طوری مظلومانه نگاه میکرد که بعد چند ثانیه پوفی کردم.. نمی دونم چی می خواست ولی هر چی بود تو رستوران بود و مطمئن بودم سینا به وقتش بهم میگه .. رفتم سمت دختره دختری با چشمای مشکی و صورت سفید .. ابروهای قهوه ای همرنگ موهایی که از زیر شالش معلوم بود . ساده و بدون آرایش ، بدون تجملات ، شالشو مرتب سرش کرده بود و دور گردنش پیچونده بود . انقدر از سادگیش خوشم اومده بود که گفتم
    - سلام .. خسته نباشید
    با لبخند گفت
    - ممنونم . بفرمایید
    من – ممنون میشم اگه دوتا لیوان چایی برای ما بیارید
    یه نگاه آروم به سینا کرد . سرشو انداخت پایین و گفت
    - چشم بفرمایید
    - خیلی ممنون
    برگشتم و به سمت تختی رفتم که سینا کنارش وایساده بود ، رستوران شلوغ و پر از سر و صدا بود ، معلوم بود همه عجله داشتن واسه غذا خوردن .. نشستم رو تخت سینا سرشو بالا آورد نگاهش عجیب بود . چش شد ؟
    من – نمیگی؟
    سوالمو با سوال جواب داد - دیدیش؟
    اخمامو سوالی تو هم بردم و گفتم
    - کی ؟
    فقط نگاهم کرد .. نا خودآگاه چشمام چرخید رو دختره که داشت سفارش یکی دیگه رو می گرفت .. وای نکنه سینا .... کنار هم قرار دادنش برام سخت بود .. یعنی واقعاً سینا با این همه تیپ از این دختره خوشش اومده ؟ چه جالب !
    من – فهمیدم . بشین
    متعجب نگاهم کرد که یعنی واقعاً منظورشو متوجه شدم ؛ ادامه دادم
    - انقدر نگام نکن . بشین اون سمت پشتت به اون باشه
    بی حرف رفت و نشست رو تخت
    رو به سینا کردم – گند زدی سینا خان !
    متعجب سرشو بلند کرد – چرا ؟
    دستامو به حالت سوالی کمی بالا آوردم
    - منو چرا آوردی؟
    سینا – بد کردم ؟! ( و بعد با حالت التماسی اضافه کرد ) زینب تو دیگه شروع نکن . به اندازه ی کافی ساغر مسخره ام کرده تو نگو دیگه
    چه راحت و خودمونی حرف می زد .. پس ساغرم قضیه رو می دونست
    من – آقای مهندس ، فیلسوپ . منو آوردی که اون بیچاره ببینه ؟
    سینا که حس کرده بود داره مواخذه میشه با لحن جالبی جواب داد
    - نه به خدا
    منم حس کارگاهیم گرفته بود عینهو بازرسا سوال میکردم
    - پس چی ؟
    - نمی دونم چرا ولی خواستم تو بیای بلکه نظرت با ساغر فرق داشته باشه و کمکم کنی
    - چیکار کنم مثلاً ؟
    - وانمود کن دوست دخترمی
    پوزخندی زدم – نه بابا ؟! بپا نپره تو گلوت
    خندید و گفت – شوخی کردم . به کی بگم ؟ به تو ؟ فکر پیمان رو بکن که خونمو حلال میکنه
    لب و لوچه امو آویزون کردم . یعنی این بیشعور چیزی به اسم غیرت هم داره ؟ ولی تعصب رو داره . موقع تدریس یا توضیح داشت من به شخصه اونموقع ساکت میشدم .سوالی که برام به وجود اومده بود رو پرسیدم
    - سینا تو ازش خوشت میاد ؟
    سرشو انداخت پایین . ای بابا اینم که عاشق شد رفت .. شانسو ببینا ! من از این عاشقا هیچی نمی فهمم و در عین حال خدا هرچی عاشق بخت سوخته رو جلو من میذاره .. الهی ! بکن گاهی نگاهی به این امید واهی ! منو از دست اینا نجات بده .. تو همین موقع پسره کوچیکی سینی چایی برامون آورد می خورد 10 یا 11 ساله باشه . لبخندی زدم و گفتم
    - تشکر مرد کوچک
    دلم نمی اومد .. انقدر دلم چزونده شده بود که پرسیدم
    - از کی تا حالا می شناسیش ؟
    - پارسال
    با تعجب گفتم - چی ؟ !
    ابروهاشو داد بالا – عجیبه ؟
    - نه
    - نه ؟؟
    - نه فقط جا خوردم . چطوری حالا ؟
    - این رستوران برای باباشه و اونطور که من فهمیدم 2 سالی میشه باباشو به خاطر سکته قلبی از دست داده. حالا خودشو مادرش از رستورانو می گردونن اون پسر کوچیکی هم که دیدیش برادرشه هر دو هم کار میکنن هم درس می خونن
    یه لحظه رفتم تو فکر چقدر ناشکر بودم که یاد پدرم نبودم .. پدری که در عین مهربونی و سادگی سایه اش بالا سرم بود وستون خانواده ، پدری که با هزار خواهش و التماس ازش خواستم بذاره بیام شمال . اول هیچ راضی نمیشد بر عکس مامان که انگار آب و هوای اونجا بهش ساخته بود و سعی میکرد بابا رو راضی کنه . پادر میونی مادر جونم رأی آخری بود که بابا حاضر شد اجازه بده و مُهر اومدن من خورده شد . دیروز روز سختی بود چون تازه فهمیدم نباید قبول میکردم چون کار من علاوه بر اینکه نادرست بود سرانجام معلومی هم نداشت ، من و پیمان فکر میکردیم یه بازی ساده است . هی زهی خیال باطل که این بازی قرار بود پیچیده تر از این بشه و ما بی خبر به سمت جلو می رفتیم ..
    با حرف سینا از افکارم دست کشیدم
    - چاییتو بخور که سرد میشه
    لیوان ظریف و کوچیک چایی رو دستم گرفتم . با همه اینا هنوز داغ بود . هر دومون تو فکر بودیم .. تو فکر دختری که همپای مادر و برادرش کار میکرد پرسیدم
    - باهاش حرف زدی ؟؟
    سرش پایین بود انگار خیلی تو فکر بود که نفهمید چی گفتم صداش کرد
    - سینا ؟؟
    حواسش جمع شد و جوابمو داد
    - بله !!
    - میگم باهاش حرف زدی ؟؟
    - نه
    - دستت درد نکنه پاشو بریم
    متعجب نگاهم میکرد گفتم
    - پاشو دیگه الآنه که پیمان اینا بر گردن
    نمی دونم چرا دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم پیمان رسیده باشه و از اینکه من با سینا بیرونم عصبانی بشه ..چون قبل از رفتنش تأکید کرد که برم پیش ساغر اینا .. اصن به درک ولش کن ! من که گناهی نکردم .. اما نمی دونستم چرا انقدر عذاب وجدان گرفته بودم ؛ سینا خان هم چاییشو خورد و بلند شد .. برگشتیم . توراه بودیم 10 دقیقه ای با ویلا فاصله بود که اون شروع کرد
    - زینب ؟
    - بله
    - نظر تو هم مث بقیه است ؟
    - از چه لحاظ ؟
    - اینکه اون به من نمیخوره
    - بهتره از نظر لغوی عوض کنیم تو به اون نمی خوری
    - یعنی چی ؟
    - الآن بهت بر خورد ؟
    - نه خب
    - من و بقیه بگیم اون از تو بالاتره دست از سرش بر می داری ؟
    - نه .. (یکم مکث کرد ) نمی دونم
    - با شک و تردید به جایی نمی رسی
    سینا – ولی مصمم تر از این حرفام
    - باشه . قبول . بیفت جلو من پشتتم
    وایساد و با لحن کشداری گفت
    - چـــــــــــــی ؟؟
    منم سرعتمو کم کردم و کمی بلند جوابشو دادم
    - بیخیال بابا
    اومد کنارم و طوری که می خورد هم خوشحال شده هم براش دور از انتظار بوده گفت
    - واقعاً . یعنی اگه ازت بخوام باهاش صحبت کنی صحبت میکنی ؟
    حالا دیگه دم در ویلا بودیم
    من – بله ..
    - چاکرتونیم که خانوم دکتر

    خندیدم . بیا ! خیّرم شدیم رفت . آخه بگو تو بابات خیِّر بود ننه ات خیّر بود تو این وصله ها پادرمیونی میکنی ..سینا درو باز کرد و رفتیم تو خونه و اولین کسی که به چشم خورد پیمانی بود که دست به سـ*ـینه به اُپن تکیه داده بود ؛
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |66|


    همه موشکافانه بهمون نگاه میکردن اضافه کنم که اون چشم های مسخره هم حالا تو این خونه بودن . بله فریبا خانوم هم تشریف آورده بودن یه مین رو عرشیا موندم . وای این موجی ام هست ؟ بار الهی .. من و اینهمه هیجانات محاله . محاله . . آقا ما یه غلطی کردیم خواستیم تحقیق بدیم این عظیمی خیره سر . مثل توپ فوتبال انقدر پاس شدیم که رسیدیم به اینهمه بدبختی آخه این اینجا چیکار میکرد ؟ پسره الاف .. سینا شاد و قبراق بلند گفت
    - سلام بر اهالی منزل
    منم به پشتوانه این سلام گرم گفتم
    - سلام
    اول مبین جواب داد بعدم ساغر و سپیده . فریبا رو که کلاً فاکتور بگیریم موند عرشیا اون کله یه منی شو تکون داد معلوم شد به این امیدی نیست هر چند که از اولشم نبود .. عخی امید دل بی تاب من پیمان ! خودشیفته ی دیگه که اصلاً نگیم بهتره . همینجوری زل زده بود به من
    ساغر – خوش گذشت ؟
    سینا – جات خالی
    سپیده – حالا کجا تشریف داشتید ؟
    سینا هم یه نگاه کوتاهی به من انداخت بعد جواب سپیده رو داد
    - دور و اطراف
    بالأخره نامزد شریف بنده هم به زبون آمد و جهان زیبا گشت
    پیمان رو به سینا – خوب با خانوم ما گردش میکنیا
    توقع داشتم سینا چرت و پرت نگه که همین اول کاری مکافات شه . اما زهی خیال باطل
    سینا – تو عرضه اشو نداری که
    نه بذار من دهنو وا کنم . آخه احمق تو عرضه داری که این خیارشور داشته باشه ؟ اصن کی گفت تو حرف بزنی . هان . چه میدونی بعدا کله منو میکنه .. اَه . از زبون خودمون که هیچ از مال اینم خیری نرسیده .. جاش بود یه دادم به اون چشم زشته بزنم بگم چیه مث گربه نگاه میکنی بکش اونور اون وزغاتو اهع ! در خفقان آب دهنو قورت دادم و منتظر به پیمان چشم دوختم
    پیمان – تو که داری چرا زن نمی گیری؟
    سینا هم لبخندی طویل زد
    - اونم به موقعش
    سپیده – ببینیم و تعریف کنیم
    ساغر که انگار فهمیده بود گفت
    - من می رم میزو بچینم
    منم دنبالش رفتم آشپزخونه بلکه از این فضا یکم خارج شم . تو آشپزخونه که کار میکردیم گاهی نگاهم می رفت سمت کاناپه هایی که پسرا روش نشسته بودن پیمان که حواسش به
    tv بود ولی عرشیا نه . می تونستم بفهمم هنوزم بهم نگاه میکنه اما در کمال تعجب فریبا خانوم مشغول خندیدن و عشـ*ـوه گری با مبین بود قشنگ ضایع بود هر حرکتی که جلوی پیمان انجام می داد بی منظور نیست .. یعنی به این میگن عجوزه .. بابا طرف زن داره بیخیالش شو دیگه ! پولش بخوره تو سرت ولش کن ! پیر شدیم انقدر من و پیمان از هر چی زدیم جلو توی ایکبیر فیلم بازی کنیم .. سپیده هم به من و ساغر پیوست خلاصه درشادی و شوخی میزو می چیندیم و در کنارش به سلیقه های هم گیر می دادیم و می خندیدیم .. گهگداری از رابـ ـطه ی من و پیمان می پرسیدن که بنده ماهرانه ماس مالی میکردم .. غذا کباب برگ بود به همراه مخلفات انقدر گرسنگی به مبین و پیمان و عرشیا فشار آورده بود که مث چی می خوردن اصلنم حواسشون به ما دخترا و البته سینا نبود که به کاراشون می خندیدیم .. تازه به هم تعارف هم میکردن این دیگه ته تهش بود .. مبین ماست رو می داد عرشیا ، پیمان براشون دوغ می ریخت . اوضاعی بود دیدنی . تو همین حین سپیده به پیمان گفت
    - پیمان اشتباه نگرفتی؟
    پیمان رو به روی من نشسته بود و دقیقاً سمت چپ من رو به روم عرشیا قرار گرفته بود . بیخیال جای بقیه . فریبا هم که کنار عرشیا بود داداش جونیشه دیگه ؛ هر دوشن کانالاشون نامشخصه .. از اونجایی که بچه ها همه مجرد بودن و ما الکی ، مثلاً ، نعوذاً بالله متأهل ! دوستانه تر برخورد میکردیم سر همینم من اینور میز نشسته بودم پیمان رو به روم . اول یه نگاهی به من انداخت و بعد به سپیده که کنارم نشسته بود
    پیمان – نه ..
    سپیده – مطمئنی دیگه ؟! الآن به جای دوغ ریختن واسه عرشیا باید برای خانومت که رو به روته دوغ بریزی
    حالا اگه بحث بازی نبود حاضر بودم شرط ببندم که مسخره میکرد ..
    پیمان – پس تو اینچا چیکاره ای ؟
    سپیده – هر چی باشم کلفت زن تو نیستم . تو چه کاره ی عرشیایی ؟
    پیمان – این بدبخت بی دست و پا غذاشو به زوری می خوره خواهره بزرگوارشم که در فکر فرمالیته خوردنه .. گـ ـناه داره به خدا نگاه چقدر لاغر شده .. حیف این لباسای مارکدار تو تنش نیست ؟
    آخ خدا فدای تو پسر .. دستت طلا . بخور فریبا جون . همین موقع غذا پرید تو گلوی فریبا و شروع کرد به سرفه کردن عرشیا هم همونطور که برای خواهر جونش آب می ریخت شروع کرد به دفاع
    - کم آورده گیرشو به من و فریبا می ده
    منم برای کوبوندن تو سر هر چهار تاشون بلند شدم و گفتم
    - ممنونم بابت غذا
    بعدم نگاهی به مبین و پیمان انداختم که یعنی عرض تشکراتم به شما بر می گرده . پسران باهوش زود دریافتند و
    مبین – خواهش میکنم
    از صندلیم فاصله گرفتم که پیمان هم جواب داد
    - نوش جونت خانوم گل ..
    چــــی؟؟؟ به جون خودم هر کی بود سنگ کوب میکرد ، طی این مدت این اخلاق و رفتاری که پیمان داشت آدمو مجبور میکرد عادت کنه . حالا یهویی یه چیزی می اندازه یعنی رسماً تا آخر باید خفه باشم . از تعجبم پیمان خنده اش گرفته بود منم برای جلوگیری خنده ام ظرفا رو با کمک سینا که غذاشو تموم کرده بود جمع کردم و بردم آشپزخونه .. عرشیا شروع کرده بود به اذیت کردن و اِلا بلا گیر داده بود من و پیمان ظرفا رو بشوریم تا جایی که مبین تِز داد
    - از اونجایی که تعداد مجردا بیش تر از متأهلاست پس رأی با اکثریته..
    هر چی پیمان جوابشونو می داد و طفره می رفت فایده نداشت آخر سر هم جناب شلمبک خانو انداختن تو آشپزخونه و همشون در کمال پر رویی با کلماتی چون
    - خوش بگذره
    - سفر با این عشقول بازیا خوبه
    - یکم خلوت بد نیست
    - راحت باشین
    و از این حرفا بیرون رفتن .. بی شعورا .. من و پیمانم مث جنگیا به در بسته نگاه میکردیم همزمان برگشتیم و یه نگاه به سینک انداختیم
    پیمان – یعنی دلم می خواد با سنگ بکوبونم تو سر خودشو نظریه اش
    هـ منظورش مبین بود . حقم داشت یه ظرف نبود یه میز 8 نفره ظرف بود ! !
    پیمان – بیا بریم ولش کن
    - اونوقت می گن کم آوردیم
    پیمان – بمونیم هم میگن زوج کلفت
    یه فکری به سرم زد .. صداش زدم
    - پیمان ؟
    - بله
    - تو عمرت ظرف شستی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |67|

    - تو عمرت ظرف شستی؟
    نگاهم کرد
    - منظور؟
    - بگو ..
    - تو خواب شاید
    - آهااان . اینه . بیا !
    - چی شده
    - بیا بشوریم
    - خوبی؟ خیلی علاقه داری مال منم تو بشور
    - نه جناب بیا تا بهت بگم
    رفتم آستین لباسشو کشیدم و بردم سمت ظرفشویی
    من – چنان ظرفی بشوریم شام امشبشونو رویایی کنه
    - بد نیست
    پیشنبدو بردم با ضربه زدم به بدنش که با دستش سریع گرفتم
    - شما غیر از غذا چیز دیگه ای هم خریدین ؟؟
    - نه
    - یعنی اینهمه وقت فقط واسه چهار تا کباب برگ رفتین بیرون ؟
    - انقدر زیاد بود که حوصله ات سر رفت و زودی با سینا رفتی بیرون ؟
    پیشبند خودمو بستم - راست و حسینیش آره
    ابرویی بالا انداخت و همونطور که داشت بند پیشبندو پشتش می بست یه قدم نزدیک شد
    - ساغر و سپیده چغندر بودن اونوقت ؟
    - خیر . قناری بودن هر دو چپیدن تو اتاق درم تخت ، بستن . توقع نداشته باش مث کنه بچسبم بهشون
    همچنان تو همون حالت نگاهم میکرد .. دستی به صورتش کشید
    پیمان – چی بگم آخه
    - سکوت سنگین تره داداش
    - باش آبجی خانوم . بیا شروع کنیم
    - نمی خواد
    - چرا هی رأی عوض میکنی؟
    - دلم واسه سینا و ساغر بدبخت می سوزه آخه اونا چه گناهی دارن
    - طرح شما بود .. فکر اونجاشم باید بکنی دیگه
    - حالا شما اون راکتور هسته ای تو به کار بندازی خدا قهرش نمیادا !!
    - جوابش یه جمله است تشویق واسه یه نفر تنبیه واسه همه
    - اما اونا گـ ـناه دارن
    - من فهمیدم دلت واساشون سوخت .. بهت گیر دادن با من
    چقدر خوب شده بود ..
    – دمت گرم داداش
    زنگ زد به مبین بی شخصیتا رفته بودن گردش .. ما هم حرصی شدیم افتادیم به جون ظرفا یعنی به یه وضعی ظرفا رو شستیم از دور می دیدیش هم حالت تهوع می گرفتی . وقتی تموم شد پیمان پیشنهاد داد بقیه ظرفای کابینتا رو هم کثیف کنیم ..
    من – اونوقت ما هم می خوایم باهاشون غذا بخوریم دیگه
    ابروهاشو کمی تو هم برد - کی گفته ؟
    چشمامو ریز کردم – چی تو سر داری مهندس ؟! اینقدر نقشه می کشی خسته نشی
    - نترس ! دقیقاً موقع شامشون ما می زنیم بیرون با یه تصمیم یهویی
    - همینطوری خرکی خرکی
    - آخ گفتی
    عصبانی شدم و بالحنی کشدار گفتم
    - اذیتــــــ نکن
    - چیه ؛ بد گفتم خانوم دکتر ؟
    - ضایع است خوب نمیگن یهویی کجا ؟
    - اونش با من
    - ای بابا هی به عهده تو .. می ترسم زیر اینهمه بار از پادر بیایی
    - نترس تبخال می زنی بی ریخت میشی
    - من تو عمرم تبخال نزدم
    - جدی ؟
    - والا
    - باش بابا تو خاص
    - خوشحالم که پی بردی هر چند دیر
    باورم نمیشد .. هیچ وقت به اندازه الآن آروم نبودم . اذیت و کل کل کردنامون در عین ضد و نقیض بودن دوستانه بود .. بدون برخوردن ، نه اون ناراحت میشد ، نه من .. آدمی که اینهمه تو خودش باشه . مغرور، از خود راضی و همینطور خود محور . سخت قابل درکه که اینهمه آروم ، مهربون و خونسرد برخورد کنه ! در کنار اذیتاش آدمو با اون شخصیتی که درونش مخفی کرده بود آشنا میکرد . چقدر سخت بود شناختن خود واقعیش که از خیلیا مخفی میکرد .. یعنی می تونستم کاری کنم با من بر عکس همه باشه ؟ می تونستم انقدر براش با بقیه فرق داشته باشم ؟ ..
    پیمان – پس چرا ساکت شدی خانوم ؟
    ولی من هنوزم در گیر بودم .. سرم پایین بود و با دستکش های نارنجی رنگ ظرفشویی بازی میکردم که یهویی سرم چرخید . قلبم آنی شروع کرد به قاطی پاتی زدن .. بادستش چونمو گرفته بود و صورتمو چرخونده بود سمت خودش .. چقدر دستاش گرمه !! از گرمی دستاش حس کردم صورتم داره آتیش می گیره واسه همین از دستش کشیدم بیرون و نگاهش کردم .. سرشو آورد جلو ، متعجب از حرکتش ماتم بـرده بود زل زده بود تو چشمام ترس از ضایع شدن باعث شد زبونم به کار بیفته . برعکس اون کمی ابروهامو تو هم بردم و با چشم های ریز شده به دقت بیشتری خیره شدم بهش ..
    گفتم – من که هیچی پیدا نکردم . تو چیزی پیدای کردی؟
    - نچ
    نچ و درد . نچ و کوفت . چلغوزو نگاه .. ببر عقب نوار قلبمو خر تو خر کردی . بدبخت اون الکتروکاردیوگرافی که می خواد ضربان منو ثبت کنه . تو همین حینی که می خندید از آشپزخونه رفت بیرون
    پیمان – بیا بریم خسته ام می خوام بخوابم
    - نه که ظرفا رو برق انداختی . خسته شدی
    - کثیف کردنشون از شستنشون سخت تره
    این رو قبول داشتم ، راست می گفت یعنی اینقدر که سر کثیف کردنشون توان و نیرو می ذاشتی واسه شستن احتیاج نبود .. بعد از اینکه برگشتیم خودمو انداختم رو تخت . آخ که چقدر این اتاق به یه بوگیر پرتقالی نیاز داره . گوشیمو برداشتم نگاه به صفحه اش انداختم کیانا پیام داده بود
    - زوج خوشبخت رسیدن ؟
    فرستادم
    - زوج ؟ چی هست ؟
    به چند ثانیه نکشید که گوشی زنگ خورد . خخ . اینکارا تو برناممون نیست بدون حرف خوابمون نمی بره
    - الو . سلام
    کیانا – سلام . چه خبر ؟
    - هیچ
    - رسیدین ؟
    - اوم
    - هوا خوبه ؟
    - عاولیه
    - هی ای کاش منم بودم ..
    - کاش
    - پیمان خوبه ؟
    - اَه .. حیف زنگی که زدی نیست ! صرف حال و احوال اون شه
    - اوه . هنوز وضعیت شما قرمزه
    - ما فقط جلو اون چشم زشته سفیدیم
    - ای بابا
    - تو چخبر؟
    - منم کار و خرید و اینور اونور، مامان و دستوراش هم یه طرف . در کل به خوبی می گذره
    - اوه گاد . خداروشکر
    تا یه ربعی با هم حرف زدیم و قطع کردیم . دلم می خواست بگیرم بخوابم ولی نمیشد . پاشدم درو قفل کردم افتادم رو تخت . حالا برعکسه خواب کشته بودما . الآن که ولو شدم انگار نه انگار . در نتیجه دوباره بلند شدم نشستم رو تخت . با فکری رفتم سراغ کوله ام لباسامو در آوردم و مرتب تو کمد اتاق گذاشتم رسیدم به دفترم و قوطی فلزی مداد رنگی هام . لبخندی زدم . من به شخصه عاشق طراحی بودم ، طراحی برام یه نوع زندگی محسوب میشد هنوزم وقتی حوصله ام سر می ره یا وقتی عصبانی ام تنها چیزی که می تونه ذهنمو جمع و جور کنه طراحیه . به طرز نامعلومی انس گرفته ام باهاش البته وقتی آدم 3 سال متوالی طراحی فانتزی کار کنه نتیجه اش این میشه . در کنار همه اینا یاد گرفته بودم که با استاد طراحیم بیشتر انیمه بکشم یعنی یه جور شخصیت های کارتونی منتهی نه هر چیزی ! یه نمادی از انسان توشون وجود داشت مثلاً همین انیمه های کره ای و ژاپنی و و و ... حالا هم مث همه وقتا که بیکاربودم می تونستم نقاشی بکشم بلند شدم قفل درو باز کردم نشستم رو تخت .. خیره به صفحه ی سفید.. خب حالا چی بکشم ؟ چطوره تا زمانی که اینجام اتفاق هایی رو که خوب و باحاله نقاشی کنم ... به نظرم که خوبه . پس از همین امروز شروع میکنم .. فک کنم ظرفا موضوع خوبی باشه . نمی دونم از بین این همه اتفاق باید قضیه ای باشه که پیمانم توشه چرا از سینا شروع نکنم ؟ ولش کن همون ظرفا خوبه ..

    " پیمان "

    - بله
    - سلام
    صدای طرف نا آشنا بود . تا خوابت می بره ملت یاد کاراشون می افتن . بابا بذارین بتمرگیم دیگه .. صدامو صاف کردم و جواب دادم
    - سلام
    - آقای راد؟
    - بفرمایید خودم هستم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |68|

    - از شرکت پریسان هستم .. معینی

    - خوب هستین آقای معینی . ببخشید به جا نیاوردم
    آقای معینی - نه بابا این حرفا چیه . راسیتش غرض از مزاحمت این بود که قرارو مشخص کنیم
    - برای فردا ساعت 10 چطوره؟

    آقای معینی - خیلی خوبه ، پس تا فردا
    - می بینمتون
    آقای معینی- وقت بخیر . خداحافظ
    - خدافظ
    یه پروژه تموم میشه یکی دیگه شروع میشه . اوف . به پهلو خوابیدم ولی هر چی سعی کردم بخوابم فایده ای نداشت یه لحظه فکرم رفت سمت اتاق بغلی . چقدر جالب زینب ! تو خونه من ! اونم تو اتاق بغلی حداقلش اینه که پیش خودم دارمش . خیالم از نبود عرشیا راحته .. یعنی واقعاً تو این موضوع عرشیا رو کم داشتم که خداروشکر حل شد . یه طوری نگاه میکنه دلم می خواد بزنم از هستی ساقط شه . به ساعت رو میز نگاهی انداختم تازه 6 بود این معینی هم هوله .. حالا پروژه رو زمین نمی موند که زدی خواب ما رو هم گرفتی اَه اَه .. بلند شدم حداقل برم بیرون هوایی بخورم . دست و صورتمو شستم و با حوله خشک کردم از اتاق اومدم بیرون ، خونه در سکوتی عجیب فرو رفته بود . تعجبی هم نداشت توقع بزن و بکوب نداشتم . از کنار در اتاقش رد شدم ، آخ که دلم می خواست الآن می رفتم تو اتاقش اذیتش میکردم چقدر خوب بود حداقل حرف می زدم حوصله ام سر نمی رفت .. جدیداً به خودمم مشکوک شدم .. رفتم آشپزخونه .. بیخیال این فکرا یه چیزی بزنیم بر بدن شاژشیم .. خوبه یخچالو هم دیروز پر کردم .. یه لیوان آبمیوه خنک ریختم و خوردم . خنکیش حال آدمو تو این گرما حسابی جا می آورد تو هوای گرم فقط همین می چسبه .. گوشی رو برداشتم شماره مبینو گرفتم زیادی خبری ازشون نیست ...
    جواب داد – چیه
    - قبلاً یه سلامی علیکی
    - سلام
    - سلام . کجایِی؟
    - ساحل
    - خفه نکنی خودتو با دریا ..
    - تا تو نباشی من از این کارا نمیکنم
    - ممنون . فوق معرفت
    - اینی که بر میاد
    - مرض
    خندید
    - حالا ما هی هیچی نگیم شما هم به رو خودتون نمیارید
    - چی رو ؟
    - با سرکار علیه چپیدین تو اون خونه . خب بیاین بیرون دیگه
    - خسته بودیم . من که خوابم برد انقدر چرت و پرت بلغور نکن
    - خانوم دکتر رو بفرست پیش ما حداقل
    بفرستم عرشیا دولپی دولپی بخورتش ؟؟ عمراً
    - بمون من الآن میام
    - کی تو رو صدا کرد
    - مبین جدیدا رو نرو اعصابمی
    - لیاقت نداری دیگه
    - فعلاً
    - منتظریما
    قطع کردم . ای خدا ما رو انداختی وسط یه سریال که ژانرشم معلوم نیست.. رفتم طبقه بالا پشت در اتاقش وایسادم . یه جوری بودم درست مثل یه انسانی که با شگفت زدگی منتظر طلوع خورشیده الآن دوباره اون چشمارو می بینم .. در عین سادگی و شیطنت ! تقه ای به در زدم
    - بله
    منتظر موندم . نه می خواستم که برم تو . نه اینکه صداش بزنم فقط می خواستم صبر کنم تا درو باز کنه . قاطی کرده بودم نمی دونم چرا. موهامو مرتب کردم که در باز شد و من دوباره دیدم . دوباره آروم . چرا آخه ؟ از بین این همه چیز ، این همه آدم ، این همه دختر و این همه قیافه من با این چهره این حالی شم .. ؟؟ بیخیال این ذهن درهم برهم گفتم
    - بچه ها رفتن ساحل منم دارم می رم اگه دوست داری بیا بریم

    " زینب "

    - باشه الآن میام
    رفتم سمت تخت دفترمو جمع کردم بعد اینهمه وقت بالأخره نقاشیا تموم شد . خداییش قشنگ شده بود گذاشتمشون تو کشوی میز آرایش . خوبی پرتقال این بود که میز و آیینه هم داشت ولی تو اتاق طوسیه این امکانات نبود ؛ برگشتم و نگاهی انداختم پیمان رفته بود ازش بعید بود اینهمه شعور خب مجبورم بود! بالأخره اون دختره ی چشم رنگی بیرونه و چاره ای جز این براش نمیذاره .. رژ صورتی دخترونمو کشیدم رو لبام .. غروب بود پس ضد آفتاب نمی خواست . فقط شالمو عوض کردم و همرنگ کفش های بادی مدل عروسکی سفید رنگم ست کردم کمی از عطرم رو به گردن و مچ دستم زدم اومدم بیرون . تا اونجایی که معلوم بود تو خونه نبود پس قطعاً رفته،شایدم تو حیاته، از خونه اومدم بیرون که دیدم بعــله آقا مشغول طراحی رو سنگرفش حیاطه .. این کلاً پرستیژش همین بود . همیشه ی خدا یه دستش تو جیبش بود .. بابا تو رو خدا ، ما هم دل داریم .. اِ . نگاه کنا ! کمی سرعتمو تند کردم از صدای سنگهای زیر پام حواسش جمع شد و نگاهم کرد لباسشو عوض کرده بود یه تیشرت کرمی رنگ پوشده بود روشم کلی جغور پغور انگلیسی بود ..شلوارشم به رنگ کرم استخونی
    - بریم
    از خونه خارج شدیم . حتی از این فاصله هم بچه ها معلوم بودن .. آروم به سمتشون حرکت کردیم . وقتی رسیدیم " سلام " مختصری با همه کردم حتی با فریبا . فریبایی که فقط برای من یه آدم بود همین ! لزومی نداشت جنتلمن بازی دربیارم .. چشم و ابرو بیام و از این ادا اطوارا .. انگار نه انگار که اونم هست اینطوری بهتره چون کفرش در میاد .. پس بهتره در کمال صلح تموم شه . نشستم رو تخته سنگی کنار ساغر
    ساغر – با ما نمی گردی خانوم دکتر ؟
    - شما قابل نمی دونین
    - از دستم ناراحتی ؟
    - نه جانم برای چی ؟
    - کلاً
    - به طور کلی این فکرو بنداز دور
    - خوشحالم که تو حداقل مثل فریبا نیستی
    آروم حرف می زدیم بقیه هم مشغول خنده و اذیت بودن . می خواستم بگم اون با من مقایسه میکنی آخه ؟ ولی به جاش جواب دادم
    - هر کس یه اخلاقی داره دیگه
    سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد
    - اووم شاید
    دیگه حرفی نزدیم نگاهم کشیده شد سمت غروب نارنجی خورشید . منظره ای که شاید برای خیلی از آدم ها رمانتیک و زیبا باشه اما برای من جذابیتی نداشت به قدر که طلوع خورشید رو دوست داشتم از غروبش لـ*ـذت نمی بردم .. شاید هم ترس از این رو داشتم که هرگز طلوع نکنه .. این دسته ای از محالات بود ولی هر محالی ممکنه .. با صدای سپیده چشم از خورشید گرفتم
    - زینب ؟
    - بله
    - فردا میای بریم خرید ؟
    - خرید ؟ چه ساعتی ؟
    - عصر بریم حول و هوش 4 ، 5 اینا
    - باشه
    بد فکریم نبود هم حوصله ام سر نمی رفت هم یه خریدی میکردیم .. تا تاریکی شب لب ساحل بودیم ساغرو سیپده هم با من صحبت میکردن هم با فریبا . عرشیا و سینا هم با مبین می گفتن و می خندیدن .. آقا مبین بالأخره دست از صحبت کردن برداشت
    - پاشین که باید یه فکری هم به حال این شکم گرسنه کرد
    ساغر – چی بخوریم ؟
    فریبا – بلدرچین . خب یه چیزی میخوریم دیگه
    سینا – به نظرم همون بلدرچین خوبه . بله فریبا خانوم در این مرحله از مسابقه می خوان برامون هنر نمایی کنن
    خندیدیم
    فریبا لبخند کجی زد و اشاره کرد به سینا – معرفی میکنم دستیارم سینا
    اینا شروع کردن به در افتادن ، عرشیا هم رو به مبین گفت
    - بریم رستوران ساحلی؟
    سریع چرخیدم سمت سینا ببینم واکنشش چیه . اصن شنید یا نه .. اما به محض شنیدن رستوران ساحلی ساکت شد و سریع برگشت سمت عرشیا
    سینا – کجا ؟
    عرشیا – همین رستوران کوچیک که پایینه
    مبین – دیدمش بد نیست
    وای پس ظرفا چی ؟ نه ؟ چشمامو دوختم به پیمان که دیدم اونم به من نگاه میکنه . حالت نگاهمون عین این شکست خورده ها بود که به نتیجه ای نرسیدن ..
    ساغر - منم موافقم بریم
    اَه .. خفه بودن تو کار اینا نیست .. کی گفت تو نظر بدی ؟ انگار تو این جمع سه نفر بودن که مخالف رفتن بودن . من ! پیمان ! سینا ! سینا به دلیل خودش ما به دلیل خودمون ..
    پیمان – بابا .. فریبا بلدرچینو درست میکرد دیگه . چه کاریه
    توقع داشتم فریبا عصبانی بشه ولی لبخندی زد
    - تو که اینهمه خوبی چرا خودت دست به کار نمیشی ؟
    پیمان – اگه غذا درست کردن وظیفه من بود که به تو نمی گفتم
    سینا – من حالشو ندارم بذاریم واسه یه وقت دیگه
    سپیده اعتراض کرد – اَه سینا .. چرا فازتو یهو منفی میکنی
    آروم رفتم کنار پیمان رو پنجه پا بلند شدم و دم گوشش گفتم
    - میگم صبحونه که می خورن نه ؟
    برگشتم به حالت اولم .. خنده دارم واقعاً . خودم می رم سمتش بعد میگم قلبم دستکاری شده .. مبین هم کلافه از اینهمه بحث رأی نهایی رو خواست
    - چی شد آخر . پیمان تو بگو
    خدا کنه پیمان یه جوری بگه همه منصرف شن از رفتن
    پیمان – مبین غذا سفارش می دیم بیارن . الآن شبه تاریکم هست فردا می ریم که موقع غروب دم رستوران باشیم
    آفرین پسر دمت گرم ! الآن یکی رو کم داریم که موافقت کنه رو به سینا اشاره ای کردم می دونستم خودش تا تهشو می خونه چون نمی خواست بره در حالی که دخترا هم هستن واسه همین بلند گفت
    - من با پیمان موافقم
    منم اضافه کردم
    - آقا مبین بهتره بذاریم واسه فردا
    عرشیا هم که از اول موافق بود وساطت کرد
    - وای به حالتون اگه فرداشب نیاینا !
    خندیدم و گفتم
    - باش آقا دکتر
    لبخندی زد و جواب داد
    - خیلی ممنون همکار
    مبین هم بالأخره راضی شد .. فریبا این وسط شروع کرده بود به اتمام حجت
    - گفته باشم رو من حساب نکنینا
    سینا – وای نگو . دلم واسه دست پختت ضعف می ره
    فریبا پوزخندی زد
    - مسخره
    پیمان در حینی که به سمت ویلا حرکت کرد رو به دوتاشون گفت
    - ول کنین بیاین بریم
    وا . وایسا حداقل باهم بریم .. دلم می خواست داد بزنم بگم خدایا آخه چرا یه جو شعور دراین قرار ندادی ؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟ رسیدم دم ویلای پیمان خوبیش این بود که نقشمون گرفت اینجا ها دیگه باید پیمان ماس مالی کنه .. پیمان هم بعد از صحبت با مبین اومد سمت من فقط نمی دونم چرا خنثی بود .. رسید بهم
    منتظر پرسیدم – خب ؟
    - چیو خب ؟
    - چی شد میگم ؟
    - هیچی گفتم تا اونا می رن شامو بگیرن ماهم می ریم
    همونطوری نگاهش میکردم .. چرا اینطوری حرف میزد .. یه جوری شده بود . سرد، خشک .. اصلا این حالتشو دوست نداشتم واسه همین سعی کردم فضا رو عوض کنم
    من – حالا واقعاً می ریم ؟
    - پیمان ...
    هیچی !! درست حدس زدم . این یه چیزیش هست یهو گرفته شد دلم می خواست به پرو پاش بپیچم بلکه از اون حالتش در بیاد بفهمم چی شده .. وارد حیاط شدیم .. جلوتر از من حرکت میکرد منم پیوسته و با فاصله ازش . دست چپشو آورد بالا و کشید به پشت گردنش برای یه صدم ثانیه چشمم خورد به حلقه .. وای اصلاً حواسم به این نبود چه قدر خوب که یادشه خوشحال تندی رفتم پیشش
    - میگم مهندس !
    - هوم
    ای هوم و درد . هوم و کوفت ..
    - چیزی شده ؟
    - چیزی باید میشد ؟
    - پس چرا ساختمونای رفتارتون در حال فروریزشه ؟

    " پیمان "

    کلافه بودم ،دلیل این بد عنقی ناگهانی رو هم نمی دونستم .. حالا از اون منظر چه طوری بود که زینب متوجه شده بود .. ترجیح دادم بازم جواب ندم
    - هی مستر !
    درو باز کردم و اول وارد خونه شدم . لبخندی روی لبام نشست . جالب ترین اخلاقش القابی بود که به کار می برد ، وقتی با عناوین مختلف صدام میکرد . خندم می گرفت و برای من سخت بود که بخوام اینو جلوی بقیه نشون بدم بخصوص خودش ..

     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |69|
    من شخص ظاهریمو دوست داشتم و درونم فقط و فقط برای خودم بود نه برای هیچکس .. به قدری تو فکر خودم فرو رفتم که حواسم پرت شد به زینب جواب بدم سرگردوندم ببینم دقیقاً کجاست که دیدم تو آشپزخونه مشغوله خوردن آبه . حوصله رفتن و توضیح داشتنم که اصلا نبود واسه همین بیخیال رفتم نشستم جلو tvروشنش کردم و به ظاهر مشغول دیدن شدم چیزیم نداشت شانس .. تو همین موقع ها بود که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردم خم شدم از رو میز برداشتم اشکان بود جواب دادم
    - بله
    - سلام بر داداش گل ما
    - سلام بر داداش داماد ما ! خوبی؟
    - خوبم . زوج عاشق
    حس کردم کلمه آخرو درست نشنیدم با تعجب گفتم
    - چی ؟
    خندید و گفت
    - هیچی بابا .. پیمان ؟
    - بله
    - شرکت پردیسان در چه حاله
    - فردا ساعت 10 قرار گذاشتیم
    - حواستو جمع کن . این برعکس قبلی چرب و چیلیه
    - حواسم جَمعه.. خیالت راحت با مبین هم هماهنگ کردم
    - خوبه
    - سرویس تخت به دستتون رسید ؟
    - آره اتفاقا امروز رسید
    - خب پس خداروشکر
    - دستت درد نکنه . همین که از شر خریدش راحت شدیم خیلیه از همه مهتر اینه که کیانا خوشش اومده
    - ما اینیم دیگه .. مبارکتون باشه
    - قربونت .. ممنونم .. خب کاری نداری ؟
    - نه قربانت
    - سلام برسون . خدافظ
    - همینطور . خدافظ
    برگشتم سمت آشپزخونه که دیدم نیست .. دوباره صدای گوشی بلند شد این دیگه کیه .. چشمم به اسم مبین خورد . اوه اوه
    - بله
    - یعنی یه بله ای بهت نشون بدم
    حالا این وسط خندم گرفته بود نمی شد کنترل کرد .. به زور قورت دادم و شروع کردم به راه رفتن رو مخش
    - جوش نزن مبین جون . بنال بینیم چی شده
    - تو بگو چی نشده مشتی ! دست مریزاد ما رو چه قدر زیبا با ظرف شستن آشنا کردی
    یهو صدای سینا اومد . انگار که رو بلند گو بود . پس همه می شنیدن
    سینا – هویی پیمان . پاشو بیا ظرفا بشور بینم
    از اونجایی که حدس زده میشد همشون صدامو می شنون علی الخصوص دخترا سعی کردم زیاد شوخی نکنم . وگرنه تا خود صبح کفرشونو در می آوردم آخ کیف می داد ..
    - اولاً هوی به حیوون میگن . دوماً یه بار گفتین ظرف بشور منم شستم دیگه به من ربطی نداره
    سپیده این دفعه جواب داد
    - زینبم با تو ظرفا رو شست تنهای تنهام نبودی
    مبین – دوتاشون دستشون تو یه کاسه است
    - کاسه چیه بابا .. اصن چی شده انقدر توپتون پره
    مثلاً من از همه عالم بی خبرم .. جون ازرائیل .. بیچاره ازرائیل
    مبین – پاشو بیا ظرفا رو ببین تا بفهمی چرا خشابامون پره ..
    - شرمنده همگی ولی ما خونه نیستیم
    بلافاصله از جام بلند شدم که خوردم به خانومه دست به سـ*ـینه . با ابروهای بالا رفته نگاهم می کرد
    از اینور مبین پرسید
    - کجا به سلامتی ؟
    - خواستیم پیاده روی کنیم
    مبین – نه که الآن بیرون نبودین ؟ !
    - دو نفری نه
    مبین – تو هوا دونفره دیدی ؟
    - شما هم ازدواج کنی هوا همیشه برات 2 نفره میشه ..
    چه کلماتی ! حالا خوبه نمی خواستم زیاد حرف بزنم .. از یه طرف چشمای زینب خنده دار شده بود انگار باورش نمیشد من دارم این حرفا رو می زنم ..
    سپیده – اوهو .. جملات قصار میگی جدیدا
    جوابشو ندادم . کلاً حوصله جواب دادنشونو نداشتم . فقط در عجبم که چطوره من انقدر مشتاقم جواب این خانوم دکتر رو بدم و اذیتش کنم ، شاید این اولین قانونی بود که نقض می شد
    سینا – داره خالی می بنده .. صبر کن الآن میام اون کلبه عاشقونت بهت می گم
    ویلای مبین و من از حیات پشتی برای مواقع اضطرای راه داشت و من و مبین هر دو ویلا رو باهم و کنار هم ساختیم واسه همین اگه قرار بود سینا بیاد یعنی میاد و این یعنی نزدیکه لو بریم حرکت کردم دست زینبو گرفتم و دنبال خودم کشیدم .. دستاش کوچک تر از چیزی بود که فکر می کردم .. اومد حرفی بزنه که برگشتم انگشت اشاره امو گذاشتم رو بینیش و آروم گفتم
    - هیسسس !!
    بعدش جواب سینا رو دادم
    - بی زحمت رفتی ویلا یه سر به درا بنداز باز نذاشته باشم خوب بگرد شاید پیدامون کردی ... یکی روهم با خودت ببر نترسی . امیدوارم که موفق شی
    قطع کردم و تند کلید چراغ همه خونه رو زدم و اونایی که تو چشم نبود رو خاموش کردم . صدای زینبم تو این فاصله در اومد
    - ول کن .. طناب نگرفتی که ؟
    - بیا غر نزن !
    دستای گرمشو توی دستام فشار دادم و از پله ها رفتم بالا .. زینبم مجبور به بالا اومدن از پله ها کردم
    زینب – دستمو ول کن خودم میام
    ولی من به حرفش اهمیت نمی دادم ، خودمم علت رفتارمو نمی دونستم حس می کردم دستام قرینه خودشونو پیدا کردن ... شاید 100 تا دختر دستمو گرفته باشن ولی من هیچ تلاشی واسه نگهداشتن اون دستا نمی کردم .. گرمایی که اون دستا نداشتن و حالا این دست چنان برام گرم بود که حتی واسه یه لحظه هم حاضر به ول کردنش نبودم .. از راه پله مخفی بالا رفتم
    زینب – پیمان ! می خوای بندازیم انباری چیزی ؟؟
    خندیدم . ببین تو این اوضاع چی میگه ..
    - بابا جانه من .. سینا داره میاد ویلا ، انقدر کفری شدن که فکر می کنن دارم دروغ می گم (پوزخند صدا داری زدم و ادامه دادم ) هر چند گفتم ولی معلومه انقدر عصبانی هستن که سینا خودش پا شده بیاد یه کاره ویلای من
    درو بازکردم .. هیچ فکرشو نمی کردم یه روزی مجبورشم یه نفر عین خودم رو بیارم تو اتاق زیر شیرونی .. من عاشق این اتاق بودم .. همه چیش چوبی بود و از پنجره روی سقف می تونستی آسمونو تماشا کنی بخصوص ماه که کامل تو دید بود و من این اتاقو فقط برای خودم درست کرده بودم حیف که امروز مجبور شدم یه نفر دیگه رو هم بیارم تو خلوت خودم

    " زینب "
    - آخه سینا چجوری .....
    با دیدن صحنه رو به روم حرف تو دهنم ماسید.. اینجارو .. واووو .. یعنی همچین اتاقی هم این بالا بوده ؟ چقدر خنگی زینب چرا اینجا رو پیدا نکردی ؟ والا از یه راه پله ای منو آورد بالا که مغز شاه دزدم بهش نمی رسید چه برس به مغز دکترای من ! به قدری از کارای پیمان هنگ کرده بودم که ترجیح دادم به اتاق نگاه کنم .. همه چیزش چوبی بود . همـــه چیزش ! فاصله ی زمین تا سقف خیلی زیاد نبود ولی از قد پیمان یکم بلندتر بود .. یه کتابخونه کوچیک همراه چند تا کتاب و شمع ، یه گلدون بلند پر از چوب های بامبو ، یه قاب گلیمی شکل رو دیورا بود و در آخر موند 2 تا گیتارکه به دیوار تکیه داده شده بود ؛ یکی قهوه ای و اون یکی ترکیبی از رنگ کرم و قهوه ای .. چقدر اتاقش قشنگه ! با صدای بسته شدن در از کف اتاق اومدم بیرون گوشیشو خاموش کرد و رو به من گفت
    - تا سینا بره اینجا می مونیم .. گوشی همراهته ؟
    - نه تو اتاقه
    - ولش کن
    یاد اون موقعی افتادم که هی می گفتم ول کن ول نمی کرد . مونده بودم با چه زبونی بگم بابا قلب من بی جنبه شده می دونم انقدرم خنگ نیستم فقط به خاطر پیمانه وگرنه عمراً اگه می ذاشتم دست پسری بهم بخوره حتی اگرم بر حسب اتفاق می خورد یا کنارش بودم اینطوری نمی شدم ... خدایا .. نکنه ، نکنه !!! جدی جدی .. وای . .سعی کردم از فکرش دست بکشم .. الآن موقعه اش نبود .. پیمان نشسته و تکیه داد به دیوار یه پاش رو دراز کرد و پای دیگشو عمود کرد رو زمین ..دستشو گذاشت روی زانوی همون پای عمودش .. سرش رو تکیه داد چشماشو بست و نفسشو همزمان فوت کرد بیرون .. بعد کمی مکث چشماش رو باز کرد و مستقیم نگاه کرد به منی که بلاتکلیف وایساده بودم و نگاهش می کردم .. اصلاً امشب قابل پیش بینی نبود .. البته بخش آخرش تقصیر خودمون بود .. از اینهمه خیره و بی پروا نگاه کردن خجالت کشیدم زودتر از اون تسلیم شدم و سرم رو انداختم پایین . با صدای آرومی گفت
    - بیا بشین
    معلوم بود نمی خواست صداش بره بیرون .. ای سینا الهی نمیری .. غذاتو می خوردی دیگه .. یا اصن می دادی ظرفا رو از نو فریبا می شست .. تکیه دادم به کتابخونه و سرخوردم رو زمین .. با تُن خیلی کمی گفتم
    - یعنی سینا اینجارو نمی گرده ؟؟
    - نه
    پرسشی گفتم
    - نـه ؟
    - تو اولین کسی هستی که اومدی توش
    - اوه .. انقدر خاصه یعنی
    - شاید
    - ولی قشنگه
    لبخندی زد .. از تو کتابخونه پشت سرم یه کتاب همینطوری برداشتم اما کتابه انگلیسی بود .. برو بابا سواد من بیش از ایناست .. اصن قدیمی شدن دیگه اینا ..
    پیمان – می شه برام با ترجمه بخونی؟
    چشمامو سو دادم بالا و نگاهش کردم .. این نگاهشو خوب می شناختم .. سرمو بلند کردم
    - تیکه انداختی ؟
    - مدیونی اینطور فکر کنی
    خیلی بیشعوره .. نه به اون موقعی که آدم حساب نمی کرد نه به حالا که مسخره می کنه . بلند شدم
    من – اِ .. !! باشه !
    رفتم سمت در خواستم باز کنم
    پیمان – بیا اینور اذیت نکن
    - کسی قصد اذیت نداره که
    دستگیره رو فشار دادم که صدای در اومد انگار در اتاقا باز و بسته می شد
    من – آخی . سینا جون اومده دنبالت .. می گم .....
    حرفم نصفه موند .. تو یه حرکت آنی منو کشید سمت خودش و چسبوندم به دیوار دستشو گذاشت رو دهنم . سرشو آرود جلو .. یا قرآن ! تورو جون هر کی دوست داری برو عقب .. باشه بابا بیخیال نمی گم ، نمی رم ، ول کن .. اما ول نکرد
    پیمان – مغز خر خوردی ؟ یادت نیست چند تا ظرف کثیف شد ؟ اگه الآن بری بشوریشون تا فردا هم تموم نمی شه
    لحن صداش ترکیبی از کنترل و عصبانیت بود .. پیمان چقدر نزدیک من بود ! اخم کردم دستمو بالا آوردم و دستشو از روی دهنم کشیدم اتاق تقریباً تاریک بود و فقط نور روشنایی های خوشگل و فانتزی روی دیوار ، اتاق رو روشن کرده بود از کنارش کشیدم بیرون .. رفتم سمت در و درو باز کردم .. به درک ! شده ظرفا رو می شورم ولی اینجا نمی مونم .. به قدری داغ کرده بودم که دست خودم نبود .. از پله ها اومدم پایین و راه پرتقالو در پیش گرفتم ، نگاه ننداختم ببینم سینا بود ؟ نبود ! رفتم تو اتاق و درو پشتم بستم شالمو از سرم کندم .. رفتم سمت لباسام ، یه تاپ سفید پوشیدم از روش یه بافت ظریف مشکی که ستاره های بزرگ سفیدی داشت ، بافتم آستین بلند بود طوری که از زیرش لباسم زیاد معلوم نمیشد بلکه برای اطمینان پوشیدم .. بلندیش هم تا روی رون پام بود .. یه شلوار جین دودی تنگ پوشیدم .. خودمو انداختم رو تخت .. هعی شامم نخوردیم .ولش کن ! ولی گرسنه بودم ای کاش یه خوارکی چیزی داشتم .. دوباره رفتم سراغ دفتر نقاشی ، یاد اتاق زیر شیروونی افتادم .. چقدر خوشگل بود لیاقت ندارم دیگه زودی اومدم بیرون حداقل می موندم توش .. خیلی فانتزی بود ، موهامو باز کردم و دوباره با کش بالا بستم ( دم اسبی ) واقعاً این لباس با این مدل موها میاد ..در اتاق زده شد و پشتش صدای پیمان
    - زینب ؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا