|60|
- چی ؟
- ببین زینب ، می دونم شاید سخت باشه ولی کار خاصی قرار نیست انجام بدی
- خیلی خوشحالیا .. نمیشه . نمی خوام
- آها زن همسایه بغلمیون بود قبول کرد نقش نامزدو بازی کنه ؟؟
- آقا به من چه فریبا کدوم گوری می ره گردش .. دلیل نمیشه تو هم باشی .. اصن تو برو چرا من باید بیام ؟!!
- من میگم تو ....
پریدم وسط حرفش
- من نقش نامزدتم خب . دلیل نمیشه هر گوری اون می ره منم راه بیفتم دنبالش که
با لحن جدی گفت
- زینب !
- هااان . بله .. چیه .. بگو .. چرت و پرتاتم باید بشنوم ؟
خندید
- آخه تو عددی نیستی که بخوام باهات دوکلوم حرف بزنم چه برسه به چرت و پرت
- اوه . نه بابا .. ببخشید که زنگ زدین جواب دادم . وقتتون بخیر
گوشی رو قطع کردم ؛ بیشعور. غد . مغرور .نفهم . اَه اَه لیاقت می خواد فحش دادن بهش که پیمان نداره . از کلافگی سرتا سر اتاق راه می رفتم نمی تونستم قبول کنم . آقـا قراره واسه تفریح و کار دو، سه هفته دیگه با رفیقاش بره شمال از اونجایی که این فریبای کَنه هم حضور پرشوری تو صحنه داره . نه که آقا کسر شأنش میشه بدون نامزد قلابیش بره من بدبخت هم باس برم .. نگاهی به ساعت کردم . پووفف چه جونی داره این پسر یه ربعه داره رو مخ کار میکنه ولی دریغ از یه پوئن مثبت . نمی خوام . نمی رم. نمی تونم یعنی نمیشه که برم .. دلیلی واسه رفتن ندارم البته دلیل معقولانه! شاید اون بگه چون فریبا اونجاست و من نقش نامزدم دلیلی خوبی باشه ولی برای من نه ! از کجا معلوم یه هفته بیشتر طول نکشه .. درسته که اینطور که من با مامان دیروز صحبت کردم معلوم شد که تا دو ، سه هفته آینده کارشون تموم میشه و بر می گردن .. اما .. اما .. با یاد صدای مهربون و گرم مامان پشت تلفن بغض کردم . دلم خیلی براشون تنگ شده بود و الحق که تو این مدت مادرجون حسابی برام مادری کرده بود . در اتاق با تقه ای باز شد . مادرجون که تو درگاه اتاق قرار گرفت نگاهی بهم کرد
مادر جون - چیه ؟
من که پرت و گیج از قضایای دورو برم بودم گفتم
- هااان ... اِ ! هیچی !
مادرجون – چیزی شده مادر؟
- نه مگه قرار بوده چیزی بشه
- پس چرا قیافت یه چیز دیگه میگه ؟
ای خدا چرا من شانس ندارم از قیافه ضایع میکنم قضیه رو .. بدبختی انقد حاد !! ؟
من – خوبم مادر جون . مدل قیافم اینطوریه
دستی به کمر زدم تا فضا رو طنز جلوه بدم از بحث منحرف شه
مادر جون – خانوم مدل بیا عصرونه
- الآن میام
مادر جون نرفت و همچنان ایستاد که دوباره نگاهش کردم . خدایی مادرو دختر عین همن . کپی پیست ! مامانم هر وقت یه مشغله ذهنی داشتم پاپیچ میشد بفهمه چه خبره . مارجونم همینشکلی بود
من – الهی قربونت برم من . انقدر کنجکاوی نکن خوبم ..
مادر جون لبخندی زد
- پس یالا . بیا باهم بریم
رفتم گونشو بـ *و*س کردم چقدر من این مادرجانم رو می دوستم . دستمو انداختم رو شونش و به حال شوخی گفتم
- خب تاج سرما چی واسه عصرونه آماده کردی؟
- آبگوشت
-چــــــــی؟
سرخوشانه می خندید ..
- بیا مادر . بیا بد نیست یه آبگوشت بزنیم
فهمیدم داره شوخی میکنه . شوخی هم نمیکرد من عمراً می خوردم عصرونه ؟ آبگوشت ؟؟ اوه اوه اصن فکرشم برام غیر ممکنه .. از اتاق خارج شدیم با دیدن میز عصرونه همه رمقم رفت .. با آخرین توانم آب لب و لوچه ام جمع کردم .. واااااااااااای مادر بِگِریَد .. اینا چیه ؟ می خواین مارو بفرسین کجا ؟ یه کیک شکلاتی که با شکلات روشو تزئین کرده بود .. حالا این خوب بود . بغلیش . بغلیش !! حرارت از لیوان سرامیکی نسبتا بزرگ بیرون می زد . خدایاااااااااااااا اینا نشانه آخرته ؟ رفتنی شدم ؟ خو بذا برم این نامزد بازی رو در بیارم بعد . حیف شدم که ؟! یه نگاه کردم به مادر جون که با لبخند خیره شده بود به من .. حدس چنین واکنش های غیر عادی رو زده بود .. دو دقیقه خنثی نگاهش کردم . چجوری بپرم ؟ با یه تصمیم آنی جیغ بنفشی زدم و پریدم تو بغلش
من – فناتم که مادرییییییییی ... فدایی داری شدید
ازش جداشم یه ب *و *س نشوندم رو گونه اش همینطور که می رفتم سمت میز
- عصرونه ! حال چپول مپول من ! کاپوچینو؟ خدایااااااا تقاص کدوم کار نیکم بوده یعنی
مادر جونم همچنان می خندید ..
- خب حالا دختر . مردم با پول ذوق میکنن این با یه لیوان آب
برگشتم سمتش .. چشمامو ریز کردم . چی گفت ؟ آب ؟
مادر جون – رگ غیرتت قبلمه شده ؟
سرمو تکون دادم
- بدجور . آخه این آبه ؟(تاأکید کردم ) نـع آبـــه ؟
- من که میگم کاپوچیزی ..
- کاپوچیزی؟
- کاپوچینو زینب . میشه کاپوچیزی
با صدای بلند زدم زیر خنده .. آی خدا .. یه عمر سلیم بده به این ملکه ما ...
مادر جون – بخور که کاپوچیزی مخصوصه
- چی ؟
- ببین زینب ، می دونم شاید سخت باشه ولی کار خاصی قرار نیست انجام بدی
- خیلی خوشحالیا .. نمیشه . نمی خوام
- آها زن همسایه بغلمیون بود قبول کرد نقش نامزدو بازی کنه ؟؟
- آقا به من چه فریبا کدوم گوری می ره گردش .. دلیل نمیشه تو هم باشی .. اصن تو برو چرا من باید بیام ؟!!
- من میگم تو ....
پریدم وسط حرفش
- من نقش نامزدتم خب . دلیل نمیشه هر گوری اون می ره منم راه بیفتم دنبالش که
با لحن جدی گفت
- زینب !
- هااان . بله .. چیه .. بگو .. چرت و پرتاتم باید بشنوم ؟
خندید
- آخه تو عددی نیستی که بخوام باهات دوکلوم حرف بزنم چه برسه به چرت و پرت
- اوه . نه بابا .. ببخشید که زنگ زدین جواب دادم . وقتتون بخیر
گوشی رو قطع کردم ؛ بیشعور. غد . مغرور .نفهم . اَه اَه لیاقت می خواد فحش دادن بهش که پیمان نداره . از کلافگی سرتا سر اتاق راه می رفتم نمی تونستم قبول کنم . آقـا قراره واسه تفریح و کار دو، سه هفته دیگه با رفیقاش بره شمال از اونجایی که این فریبای کَنه هم حضور پرشوری تو صحنه داره . نه که آقا کسر شأنش میشه بدون نامزد قلابیش بره من بدبخت هم باس برم .. نگاهی به ساعت کردم . پووفف چه جونی داره این پسر یه ربعه داره رو مخ کار میکنه ولی دریغ از یه پوئن مثبت . نمی خوام . نمی رم. نمی تونم یعنی نمیشه که برم .. دلیلی واسه رفتن ندارم البته دلیل معقولانه! شاید اون بگه چون فریبا اونجاست و من نقش نامزدم دلیلی خوبی باشه ولی برای من نه ! از کجا معلوم یه هفته بیشتر طول نکشه .. درسته که اینطور که من با مامان دیروز صحبت کردم معلوم شد که تا دو ، سه هفته آینده کارشون تموم میشه و بر می گردن .. اما .. اما .. با یاد صدای مهربون و گرم مامان پشت تلفن بغض کردم . دلم خیلی براشون تنگ شده بود و الحق که تو این مدت مادرجون حسابی برام مادری کرده بود . در اتاق با تقه ای باز شد . مادرجون که تو درگاه اتاق قرار گرفت نگاهی بهم کرد
مادر جون - چیه ؟
من که پرت و گیج از قضایای دورو برم بودم گفتم
- هااان ... اِ ! هیچی !
مادرجون – چیزی شده مادر؟
- نه مگه قرار بوده چیزی بشه
- پس چرا قیافت یه چیز دیگه میگه ؟
ای خدا چرا من شانس ندارم از قیافه ضایع میکنم قضیه رو .. بدبختی انقد حاد !! ؟
من – خوبم مادر جون . مدل قیافم اینطوریه
دستی به کمر زدم تا فضا رو طنز جلوه بدم از بحث منحرف شه
مادر جون – خانوم مدل بیا عصرونه
- الآن میام
مادر جون نرفت و همچنان ایستاد که دوباره نگاهش کردم . خدایی مادرو دختر عین همن . کپی پیست ! مامانم هر وقت یه مشغله ذهنی داشتم پاپیچ میشد بفهمه چه خبره . مارجونم همینشکلی بود
من – الهی قربونت برم من . انقدر کنجکاوی نکن خوبم ..
مادر جون لبخندی زد
- پس یالا . بیا باهم بریم
رفتم گونشو بـ *و*س کردم چقدر من این مادرجانم رو می دوستم . دستمو انداختم رو شونش و به حال شوخی گفتم
- خب تاج سرما چی واسه عصرونه آماده کردی؟
- آبگوشت
-چــــــــی؟
سرخوشانه می خندید ..
- بیا مادر . بیا بد نیست یه آبگوشت بزنیم
فهمیدم داره شوخی میکنه . شوخی هم نمیکرد من عمراً می خوردم عصرونه ؟ آبگوشت ؟؟ اوه اوه اصن فکرشم برام غیر ممکنه .. از اتاق خارج شدیم با دیدن میز عصرونه همه رمقم رفت .. با آخرین توانم آب لب و لوچه ام جمع کردم .. واااااااااااای مادر بِگِریَد .. اینا چیه ؟ می خواین مارو بفرسین کجا ؟ یه کیک شکلاتی که با شکلات روشو تزئین کرده بود .. حالا این خوب بود . بغلیش . بغلیش !! حرارت از لیوان سرامیکی نسبتا بزرگ بیرون می زد . خدایاااااااااااااا اینا نشانه آخرته ؟ رفتنی شدم ؟ خو بذا برم این نامزد بازی رو در بیارم بعد . حیف شدم که ؟! یه نگاه کردم به مادر جون که با لبخند خیره شده بود به من .. حدس چنین واکنش های غیر عادی رو زده بود .. دو دقیقه خنثی نگاهش کردم . چجوری بپرم ؟ با یه تصمیم آنی جیغ بنفشی زدم و پریدم تو بغلش
من – فناتم که مادرییییییییی ... فدایی داری شدید
ازش جداشم یه ب *و *س نشوندم رو گونه اش همینطور که می رفتم سمت میز
- عصرونه ! حال چپول مپول من ! کاپوچینو؟ خدایااااااا تقاص کدوم کار نیکم بوده یعنی
مادر جونم همچنان می خندید ..
- خب حالا دختر . مردم با پول ذوق میکنن این با یه لیوان آب
برگشتم سمتش .. چشمامو ریز کردم . چی گفت ؟ آب ؟
مادر جون – رگ غیرتت قبلمه شده ؟
سرمو تکون دادم
- بدجور . آخه این آبه ؟(تاأکید کردم ) نـع آبـــه ؟
- من که میگم کاپوچیزی ..
- کاپوچیزی؟
- کاپوچینو زینب . میشه کاپوچیزی
با صدای بلند زدم زیر خنده .. آی خدا .. یه عمر سلیم بده به این ملکه ما ...
مادر جون – بخور که کاپوچیزی مخصوصه
آخرین ویرایش: