|90|
- آدم ثابت قدم به این می گن
پیمان – من واژه گیر بودنو بهش اتلاق می کنم
لبخند نامفهومی زد و دیگه همو ندیدیم .. در اتاقو بستم .. هوفففف اینم از کتلت خانوم های دکوری .. ولو شدم رو تخت .. امشب هم با کمی تفاوت گذشت .. فریبا که نگیم اصن نمی خواستم چشمم به ریختش بیفته .. با اون چشمای گربه ای .. انگار که کسی از ماجرای بعد از ظهر ما خبر نداشت ، بهتر ! موضوعمون شخصی بود .. اینطور که فریبا رفتار می کرد اعلام آرامش قبل طوفان بود .. این جمله " خدایش بیامرزد " برای من شدیداً کاربرد داره انگار .. خدا خودش بخیر کنه .. درآخرم که شب ما با اصرار سینا مبنی بر رفتنمون فردا به رستوران ساحلی بود اونم با پیمان و مبین .. بیشتر کارای عملی به گردن مبین افتاد و پیمان بیشتر کارای سبک مث نظارت و برنامه ریزی و فلان و بیسار رو انجام می داد .. یه نگاه به ساعت انداختم ولی چشم ازش نگرفتم بلکه متعجب تر از قبل به دقیقه هایی که پشت هم جلو می رفت خبری از نزدیکی صبح می داد .. 3 نصفه شب و باز هم من و بیداری !
دیگه حوصله ام داشت سر می رفت که صداش زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو روشن کردم یه پیام ! پیـــمان ؟؟ یهو نشستم رو تخت و بلافاصله بازش کردم .. وا ؟ مگه می شه . برای چی باید تو این ساعت بیدار باشه آخه .. هر چی باخودم کلنجار رفتم نشد آخرم خوردم به متن پیامش
- زینب ؟؟
ساعت 3:02
اینکه مال دو مین پیشه !! یه آن ترسیدم نکنه چیزی شده ... دوییدم سمت در تند و با هول رسیدم به در اتاقش با یه تقه کوچیک بدون مهلت برای شنیدن اجازه ورود درو باز کردم .. همین سرعت تند باعث شد نفسم تند تند بزنه و با سـ*ـینه ای که به خاطر یه حرکت ناگهانی بالاو پایین می رفت بهش نگاه کنم .. من واقعاً برای چی انقدر دل نازک شدم .. با یه پیام !! کی پیامو باز کردم ؟ کی خوندمش ؟ کی اومدم اینجا ؟ بسم الله . منتظر رونمایی های دیگری از ما باشید ! اون بیچاره از من بدتر جاخورده نگاهم می کرد یکم رفتم جلو آب دهنمو قورت دادم نفسم جا بیاد ..
من – چیه ؟ چی شده ؟
لب تر کرد
- تو خواب نبودی ؟
- نه خب
یه نگاه به ساعت و بعد به من کرد . پوزخند صدا داری زد
- واقعاً ! نکنه به خاطر من بوده
منظورشو گرفتم .. در واقع این پوزخند یه نشونه بد بود که اگه یه چیزی نگم به ضررم تمومه
- نه اینطور نیست
اخم کرد
- پس تو تمام شبو بیداری؟ هر این 4 شبو؟
ول کنم نیست .. بحثو عوض کردم
- حالا چیکار داشتی ؟
مصمم تر از قبل سوالشو تکرار کرد
- جواب منو بده زینب !
طفره می رفتم . در اصل نمی خواستم بفهمه
- مرض داری نصفه شب پیام می دی ؟
- جواب !
اهههع .. یکی بیاد اینو از خر شیطون بیاره پایین
- آره .. هر 4 شبو .. به غیر از ...
ساکت شدم روم نمی شد یادآوری کنم شبی که بر عکس این شبا آروم و راحت خوابیدم اونم با اونهمه اتفاق ..
موضوعو باز عوض کردم این دفعه من گفتم
- جواب من !
بعد از اینکه یکم نگاهم کرد جواب داد
- هیچی ..
- آها .. نصف شبی پیام می دی که هیچی
من می گم دیوونه است می گین نه . پسره چلغوز ! آخه چطوری بزنم تو سرت هان ؟! نزدیک بود از در اتاق تا اینجا کله پاشم .. رگ کمرم گرفت با اون شیرجه ای که زدم ..
پیمان – خوب فکر کردم بیداری چه می دونستم می شینی تا صبح کشیک می دی
ای از دست تو .. آخر جملش بازم تیکه بود .. ما نصف شبم کل کل می کنیم .. خدا بقیشو بخیر کنه
- پس کاری نداری ؟
- نه برو
چقدر راحته براش گفتن این کلمه در عینی که حتی قدم برداشتن به عقب مث بلند کردن یه کوه سنگینه .. با اینحال با تمام تلاشم برگشتم اومدم درو پشت سرم ببندم که با صدای گرفته ای اسممو صدا زد
- زینب !
برگشتم و نگاهش کردم
- هووم
- مسکن داری ؟
اوه .. یاد این موضوع نیفتادم .. پرسیدم
- دستت درد می کنه ؟
- به قدری که خوابم نمی بره
- الآن میارم
خوبه مبین بسته مسکنو بهم داد گفت که خود دکتر براش نوشته و ممکنه گاهی درد بکنه و این امری طبیعیه ..در هر حال قرص رو همراه یه لیوان آب و یه لیوان آبمیوه بردم بالأخره مختاره با هرکدوم خواست قرصشو بخوره .. یکم سخت بود جمله ادبی بگم در نتیجه به انگلیسی گفتم این یکی از عادتای من بود گاهی وقتا روم نمی شه یه جمله تعارفی یا خیلی ادبی رو به یه نفر خاص بگم واسه همین به انگلیسی تلفظ می کنم .. حداقل اینطور بهتره
- here you areپیمان – من واژه گیر بودنو بهش اتلاق می کنم
لبخند نامفهومی زد و دیگه همو ندیدیم .. در اتاقو بستم .. هوفففف اینم از کتلت خانوم های دکوری .. ولو شدم رو تخت .. امشب هم با کمی تفاوت گذشت .. فریبا که نگیم اصن نمی خواستم چشمم به ریختش بیفته .. با اون چشمای گربه ای .. انگار که کسی از ماجرای بعد از ظهر ما خبر نداشت ، بهتر ! موضوعمون شخصی بود .. اینطور که فریبا رفتار می کرد اعلام آرامش قبل طوفان بود .. این جمله " خدایش بیامرزد " برای من شدیداً کاربرد داره انگار .. خدا خودش بخیر کنه .. درآخرم که شب ما با اصرار سینا مبنی بر رفتنمون فردا به رستوران ساحلی بود اونم با پیمان و مبین .. بیشتر کارای عملی به گردن مبین افتاد و پیمان بیشتر کارای سبک مث نظارت و برنامه ریزی و فلان و بیسار رو انجام می داد .. یه نگاه به ساعت انداختم ولی چشم ازش نگرفتم بلکه متعجب تر از قبل به دقیقه هایی که پشت هم جلو می رفت خبری از نزدیکی صبح می داد .. 3 نصفه شب و باز هم من و بیداری !
دیگه حوصله ام داشت سر می رفت که صداش زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو روشن کردم یه پیام ! پیـــمان ؟؟ یهو نشستم رو تخت و بلافاصله بازش کردم .. وا ؟ مگه می شه . برای چی باید تو این ساعت بیدار باشه آخه .. هر چی باخودم کلنجار رفتم نشد آخرم خوردم به متن پیامش
- زینب ؟؟
ساعت 3:02
اینکه مال دو مین پیشه !! یه آن ترسیدم نکنه چیزی شده ... دوییدم سمت در تند و با هول رسیدم به در اتاقش با یه تقه کوچیک بدون مهلت برای شنیدن اجازه ورود درو باز کردم .. همین سرعت تند باعث شد نفسم تند تند بزنه و با سـ*ـینه ای که به خاطر یه حرکت ناگهانی بالاو پایین می رفت بهش نگاه کنم .. من واقعاً برای چی انقدر دل نازک شدم .. با یه پیام !! کی پیامو باز کردم ؟ کی خوندمش ؟ کی اومدم اینجا ؟ بسم الله . منتظر رونمایی های دیگری از ما باشید ! اون بیچاره از من بدتر جاخورده نگاهم می کرد یکم رفتم جلو آب دهنمو قورت دادم نفسم جا بیاد ..
من – چیه ؟ چی شده ؟
لب تر کرد
- تو خواب نبودی ؟
- نه خب
یه نگاه به ساعت و بعد به من کرد . پوزخند صدا داری زد
- واقعاً ! نکنه به خاطر من بوده
منظورشو گرفتم .. در واقع این پوزخند یه نشونه بد بود که اگه یه چیزی نگم به ضررم تمومه
- نه اینطور نیست
اخم کرد
- پس تو تمام شبو بیداری؟ هر این 4 شبو؟
ول کنم نیست .. بحثو عوض کردم
- حالا چیکار داشتی ؟
مصمم تر از قبل سوالشو تکرار کرد
- جواب منو بده زینب !
طفره می رفتم . در اصل نمی خواستم بفهمه
- مرض داری نصفه شب پیام می دی ؟
- جواب !
اهههع .. یکی بیاد اینو از خر شیطون بیاره پایین
- آره .. هر 4 شبو .. به غیر از ...
ساکت شدم روم نمی شد یادآوری کنم شبی که بر عکس این شبا آروم و راحت خوابیدم اونم با اونهمه اتفاق ..
موضوعو باز عوض کردم این دفعه من گفتم
- جواب من !
بعد از اینکه یکم نگاهم کرد جواب داد
- هیچی ..
- آها .. نصف شبی پیام می دی که هیچی
من می گم دیوونه است می گین نه . پسره چلغوز ! آخه چطوری بزنم تو سرت هان ؟! نزدیک بود از در اتاق تا اینجا کله پاشم .. رگ کمرم گرفت با اون شیرجه ای که زدم ..
پیمان – خوب فکر کردم بیداری چه می دونستم می شینی تا صبح کشیک می دی
ای از دست تو .. آخر جملش بازم تیکه بود .. ما نصف شبم کل کل می کنیم .. خدا بقیشو بخیر کنه
- پس کاری نداری ؟
- نه برو
چقدر راحته براش گفتن این کلمه در عینی که حتی قدم برداشتن به عقب مث بلند کردن یه کوه سنگینه .. با اینحال با تمام تلاشم برگشتم اومدم درو پشت سرم ببندم که با صدای گرفته ای اسممو صدا زد
- زینب !
برگشتم و نگاهش کردم
- هووم
- مسکن داری ؟
اوه .. یاد این موضوع نیفتادم .. پرسیدم
- دستت درد می کنه ؟
- به قدری که خوابم نمی بره
- الآن میارم
خوبه مبین بسته مسکنو بهم داد گفت که خود دکتر براش نوشته و ممکنه گاهی درد بکنه و این امری طبیعیه ..در هر حال قرص رو همراه یه لیوان آب و یه لیوان آبمیوه بردم بالأخره مختاره با هرکدوم خواست قرصشو بخوره .. یکم سخت بود جمله ادبی بگم در نتیجه به انگلیسی گفتم این یکی از عادتای من بود گاهی وقتا روم نمی شه یه جمله تعارفی یا خیلی ادبی رو به یه نفر خاص بگم واسه همین به انگلیسی تلفظ می کنم .. حداقل اینطور بهتره
سینی رو گذاشتم رو پاش .. نشسته بود رو تخت و پاهاشو دراز کرده بود ..
پیمان – اوع . چه با کلاس
- چیه توقع داشتی تو آفتابه برات آب بیارم ؟
خندید – خیلی پر رویی
- مرسی نظر لطفتونه
قرصو با آبمیوه خورد ..سینی رو برداشتم که برگردم
- ممنون
- خواهش می کنم
حرکت کردم به سمت در که دوباره صدام زد انگار اونم نمی خواست من برم
- زینب . تو که خوابت نمی بره چطور اونشب با کمال آرامش خوابیدی؟
آخ خدااااا .. گیر این افتادم بدجور ! جواب اینو چی بدم دیگه .. نمی تونستم یه کلمه خوب پیدا کنم که نه ضایع باشه نه خیلی رمانتیک
بی مقدمه گفتم با لحنی خیلی ساده
- نمی دونم شاید چون تو توی اتاق بودی
درسته که آباژور توی اتاق روشن بود اما روشنایی چشماش همه چی رو عوض کرد .. انگار آروم بود ، بازم مهربون ..
- جالبه چون فکر می کنم به خاطر ترس از من نمی خوابی
- نه اگه اینطور بود مطمئن باش الآن تو این ویلا نبودم
- خوشحالم که حداقل به این خاطر نبوده
جوابم فقط یه لبخند بود رو به پسری که بر خلاف بقیه پسرا تو این چند روز هیچ اذیتی نکرد .. هیچ هیچَم نه .. درسته که نزدیک شد ولی برای من اینطور نبود یا شاید منم داشتم شریکش می شدم با دلیلی چون " دوست داشتن " .. با اینکه در مقابل همه این کاراش وایمیستادم
و مخالفت می کردم اما از ته دل بودنشو ، بغـ*ـل کردنشو ، آغوششو ، حرفاشو، کل کلاشو ، شوخی هاشو و حتی قلبشو می خواستم و چه قدر حیف که نتونستم مالک آخرین گزینه باشم ..
برای خاتمه به این موضوع بی سر و ته گفتم
- دیگه مشکلی نیست ؟ برم ؟
- می خوای بری چیکار کنی ؟
- آخه تو مفتشی ؟
- هر چی ! فعلاً تو خونه منی
- آقای صاحب خونه می شه انقدر ابراز مالکیت نکنی
- چون شما گفتی حتماً
آروم لبخند زدم .. با جمله آخری قیافش خنده دار شد ..
پیمان – تو بری بازم نمی خوابی .. منم الآن خوابم نمیاد بیا بشینیم فیلم ببینیم
- همینم کم مونده !
- چیه ؟ بد گفتم ؟
- نه ولی فردا باید بری سر پروژه ات
- تو به اون کاری نداشته باش ..
از روی تخت اومد جلو دستمو گرفت و کشوند سمت خودش بعد سینی رو با همون دستش گرفت و گذاشت رو عسلی
پیمان – اون لب تاب منو بیار
زدم رو ساز مخالف
- من می خوام برم خودت ببین
- اَههه .. گند اخلاق بازی در نیار دیگه !
- پیمان ساعت 3 و خورده ی صبحه !
شونه ای بالا انداخت
- می گی چه کنم
- بخواب !
- نمی خوام
وای عینهو این پسر بچه های تخس شده بود .. یکی منو ببره بیرون دیگه تضمین نمی کنم چی می شه ..
- پروژه ات ...
- بره به درک
اداشو در آوردم و با صدای کلفتی مث خودش گفتم
- بره به درک
خندید .. کلی غش و ضعف رفتم این بشر همه چیش خوبه
پیمان - فیلمش 1 ساعته منم می تونم بعدش تا ساعت 9 بخوابم .. تا اون موقع مسکن هم اثر میکنه درد دستمم کمتر میشه
- چی بگم آخه
- هیچی نگو .. لب تاب منو از روی میز بردار بیار
مگه چاره ای جز تسلیم هم بود ؟ اصن مگه می ذاشت ؟
لب تابشو آوردم و دادم بهش ، ازم گرفت و خودشو کشید یه طرف تخت .. تکیه داد به پشته ی تخت .. این یعنی منم بشینم کنارش . اول کمی نگاهش کردم که با مکث من دوباره خم شد جلو ، دستمو گرفت کشوند و نشوندم رو تخت .. کنارش و صد البته با کمی فاصله ! لب تابو روشن کرد بعد از چند لحظه جستجو تو فایلا فیلم رو با برنامه پخش کننده اجرا کرد .. یه فیلم خارجی با زیر نویس .. حالا خوبه زیر نویس داشت وگرنه کل فیلم باس حواسمو به نوع لباس ، پوشش ، قیافه ، وسایل صحنه و غیره پرت می کردم .. هیچی نپرسیدم ترجیح دادم ببینم فیلمش چیه .. مطمئنم هرچی هست غیر از ترسناک چون می دونه که متنفرم و برعکس همه ی اینا یه فیلم خنده دار بود البته کمی هم عاشقانه به جای عشقولانش که رسید یهو خم شد سمتم دستشو گذاشت رو چشمام !
پیمان – تو نبین اینجا به درد سنت نمی خوره
- حالامگه چی شده ؟
- هیچی ...
اعتراض کردم - اَه پیمان .. دستتو بردار 18 رو گذروندما !!
- می بینم .. قشنگ معلومه
- آقا جانه من .. دستتو بردار نگاه نمی کنم .. تا اومدم دستشو بردارم خودش برداشت و بیشعور فیلمو زد جلو .. سریع خیز برداشتم سمت لب تاب بزنم عقب که نذاشت محض اذیت اونکارو کردم .. بگذریم که چقدر سر اینکارامون خندیدیم دیگه به وسطای فیلم رسیده بود دختره داشت چیزی رو می نوشت نفهمیدم چی شد .. دوباره چشمامو باز کردم دیدم پسره داره می دوئه سمت جایی که چشمام رفت رو هم .. جام سخت بود ولی بعد چند لحظه راحت شد و دیگه واقعاً نفهمیدم چی شد ..
" پیمان "
وسطای فیلم بود که حس کردم چیزی رو بازومه سرمو برگردوندم دیدم زینبه .. زینب سمت راستم نشسته بود و سرشو گذاشته بود روشونه دستی که ساعدش آتل بسته شده بود .. چقدر جالب خوابش برد .. حالا فهمیدم شاید برعکس اینکه شبا خوابش نمی بره وقتی پیش منه راحت می خوابه .. اینو مطمئنم چون؛ مثل دیشب عمیق به خواب رفت بود نفسای منظمش گوشمو قلقلک می داد ... جانم ! من که می دونستم اگه بیارمت پیش خودم می خوابی خودتم اینو می دونی ولی از زیرش در می ری .. یعنی می شه حس اونم مثل حس من نسبت به خودش باشه ؟ خداکنه .. امیدوارم .. سرشو آروم به تخت تیکه دادم و با دست آزادم لب تابو خاموش کردم .. بلند شدم آروم خوابوندمش رو تختم و ملحفه رو کشیدم روش .. آخه کی می دونه که داروی اصلی من اینه .. آروم گونه اشو ب*و*س*یدم .. نمی خواستم اذیت شه برای همین رفتم اتاق بغلی که طبق معمول همیشه خالی بود خوابیدم ..
پیمان – اوع . چه با کلاس
- چیه توقع داشتی تو آفتابه برات آب بیارم ؟
خندید – خیلی پر رویی
- مرسی نظر لطفتونه
قرصو با آبمیوه خورد ..سینی رو برداشتم که برگردم
- ممنون
- خواهش می کنم
حرکت کردم به سمت در که دوباره صدام زد انگار اونم نمی خواست من برم
- زینب . تو که خوابت نمی بره چطور اونشب با کمال آرامش خوابیدی؟
آخ خدااااا .. گیر این افتادم بدجور ! جواب اینو چی بدم دیگه .. نمی تونستم یه کلمه خوب پیدا کنم که نه ضایع باشه نه خیلی رمانتیک
بی مقدمه گفتم با لحنی خیلی ساده
- نمی دونم شاید چون تو توی اتاق بودی
درسته که آباژور توی اتاق روشن بود اما روشنایی چشماش همه چی رو عوض کرد .. انگار آروم بود ، بازم مهربون ..
- جالبه چون فکر می کنم به خاطر ترس از من نمی خوابی
- نه اگه اینطور بود مطمئن باش الآن تو این ویلا نبودم
- خوشحالم که حداقل به این خاطر نبوده
جوابم فقط یه لبخند بود رو به پسری که بر خلاف بقیه پسرا تو این چند روز هیچ اذیتی نکرد .. هیچ هیچَم نه .. درسته که نزدیک شد ولی برای من اینطور نبود یا شاید منم داشتم شریکش می شدم با دلیلی چون " دوست داشتن " .. با اینکه در مقابل همه این کاراش وایمیستادم
و مخالفت می کردم اما از ته دل بودنشو ، بغـ*ـل کردنشو ، آغوششو ، حرفاشو، کل کلاشو ، شوخی هاشو و حتی قلبشو می خواستم و چه قدر حیف که نتونستم مالک آخرین گزینه باشم ..
برای خاتمه به این موضوع بی سر و ته گفتم
- دیگه مشکلی نیست ؟ برم ؟
- می خوای بری چیکار کنی ؟
- آخه تو مفتشی ؟
- هر چی ! فعلاً تو خونه منی
- آقای صاحب خونه می شه انقدر ابراز مالکیت نکنی
- چون شما گفتی حتماً
آروم لبخند زدم .. با جمله آخری قیافش خنده دار شد ..
پیمان – تو بری بازم نمی خوابی .. منم الآن خوابم نمیاد بیا بشینیم فیلم ببینیم
- همینم کم مونده !
- چیه ؟ بد گفتم ؟
- نه ولی فردا باید بری سر پروژه ات
- تو به اون کاری نداشته باش ..
از روی تخت اومد جلو دستمو گرفت و کشوند سمت خودش بعد سینی رو با همون دستش گرفت و گذاشت رو عسلی
پیمان – اون لب تاب منو بیار
زدم رو ساز مخالف
- من می خوام برم خودت ببین
- اَههه .. گند اخلاق بازی در نیار دیگه !
- پیمان ساعت 3 و خورده ی صبحه !
شونه ای بالا انداخت
- می گی چه کنم
- بخواب !
- نمی خوام
وای عینهو این پسر بچه های تخس شده بود .. یکی منو ببره بیرون دیگه تضمین نمی کنم چی می شه ..
- پروژه ات ...
- بره به درک
اداشو در آوردم و با صدای کلفتی مث خودش گفتم
- بره به درک
خندید .. کلی غش و ضعف رفتم این بشر همه چیش خوبه
پیمان - فیلمش 1 ساعته منم می تونم بعدش تا ساعت 9 بخوابم .. تا اون موقع مسکن هم اثر میکنه درد دستمم کمتر میشه
- چی بگم آخه
- هیچی نگو .. لب تاب منو از روی میز بردار بیار
مگه چاره ای جز تسلیم هم بود ؟ اصن مگه می ذاشت ؟
لب تابشو آوردم و دادم بهش ، ازم گرفت و خودشو کشید یه طرف تخت .. تکیه داد به پشته ی تخت .. این یعنی منم بشینم کنارش . اول کمی نگاهش کردم که با مکث من دوباره خم شد جلو ، دستمو گرفت کشوند و نشوندم رو تخت .. کنارش و صد البته با کمی فاصله ! لب تابو روشن کرد بعد از چند لحظه جستجو تو فایلا فیلم رو با برنامه پخش کننده اجرا کرد .. یه فیلم خارجی با زیر نویس .. حالا خوبه زیر نویس داشت وگرنه کل فیلم باس حواسمو به نوع لباس ، پوشش ، قیافه ، وسایل صحنه و غیره پرت می کردم .. هیچی نپرسیدم ترجیح دادم ببینم فیلمش چیه .. مطمئنم هرچی هست غیر از ترسناک چون می دونه که متنفرم و برعکس همه ی اینا یه فیلم خنده دار بود البته کمی هم عاشقانه به جای عشقولانش که رسید یهو خم شد سمتم دستشو گذاشت رو چشمام !
پیمان – تو نبین اینجا به درد سنت نمی خوره
- حالامگه چی شده ؟
- هیچی ...
اعتراض کردم - اَه پیمان .. دستتو بردار 18 رو گذروندما !!
- می بینم .. قشنگ معلومه
- آقا جانه من .. دستتو بردار نگاه نمی کنم .. تا اومدم دستشو بردارم خودش برداشت و بیشعور فیلمو زد جلو .. سریع خیز برداشتم سمت لب تاب بزنم عقب که نذاشت محض اذیت اونکارو کردم .. بگذریم که چقدر سر اینکارامون خندیدیم دیگه به وسطای فیلم رسیده بود دختره داشت چیزی رو می نوشت نفهمیدم چی شد .. دوباره چشمامو باز کردم دیدم پسره داره می دوئه سمت جایی که چشمام رفت رو هم .. جام سخت بود ولی بعد چند لحظه راحت شد و دیگه واقعاً نفهمیدم چی شد ..
" پیمان "
وسطای فیلم بود که حس کردم چیزی رو بازومه سرمو برگردوندم دیدم زینبه .. زینب سمت راستم نشسته بود و سرشو گذاشته بود روشونه دستی که ساعدش آتل بسته شده بود .. چقدر جالب خوابش برد .. حالا فهمیدم شاید برعکس اینکه شبا خوابش نمی بره وقتی پیش منه راحت می خوابه .. اینو مطمئنم چون؛ مثل دیشب عمیق به خواب رفت بود نفسای منظمش گوشمو قلقلک می داد ... جانم ! من که می دونستم اگه بیارمت پیش خودم می خوابی خودتم اینو می دونی ولی از زیرش در می ری .. یعنی می شه حس اونم مثل حس من نسبت به خودش باشه ؟ خداکنه .. امیدوارم .. سرشو آروم به تخت تیکه دادم و با دست آزادم لب تابو خاموش کردم .. بلند شدم آروم خوابوندمش رو تختم و ملحفه رو کشیدم روش .. آخه کی می دونه که داروی اصلی من اینه .. آروم گونه اشو ب*و*س*یدم .. نمی خواستم اذیت شه برای همین رفتم اتاق بغلی که طبق معمول همیشه خالی بود خوابیدم ..
آخرین ویرایش: