کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|90|
- آدم ثابت قدم به این می گن
پیمان – من واژه گیر بودنو بهش اتلاق می کنم
لبخند نامفهومی زد و دیگه همو ندیدیم .. در اتاقو بستم .. هوفففف اینم از کتلت خانوم های دکوری .. ولو شدم رو تخت .. امشب هم با کمی تفاوت گذشت .. فریبا که نگیم اصن نمی خواستم چشمم به ریختش بیفته .. با اون چشمای گربه ای .. انگار که کسی از ماجرای بعد از ظهر ما خبر نداشت ، بهتر ! موضوعمون شخصی بود .. اینطور که فریبا رفتار می کرد اعلام آرامش قبل طوفان بود .. این جمله " خدایش بیامرزد " برای من شدیداً کاربرد داره انگار .. خدا خودش بخیر کنه .. درآخرم که شب ما با اصرار سینا مبنی بر رفتنمون فردا به رستوران ساحلی بود اونم با پیمان و مبین .. بیشتر کارای عملی به گردن مبین افتاد و پیمان بیشتر کارای سبک مث نظارت و برنامه ریزی و فلان و بیسار رو انجام می داد .. یه نگاه به ساعت انداختم ولی چشم ازش نگرفتم بلکه متعجب تر از قبل به دقیقه هایی که پشت هم جلو می رفت خبری از نزدیکی صبح می داد .. 3 نصفه شب و باز هم من و بیداری !
دیگه حوصله ام داشت سر می رفت که صداش زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو روشن کردم یه پیام ! پیـــمان ؟؟ یهو نشستم رو تخت و بلافاصله بازش کردم .. وا ؟ مگه می شه . برای چی باید تو این ساعت بیدار باشه آخه .. هر چی باخودم کلنجار رفتم نشد آخرم خوردم به متن پیامش
- زینب ؟؟
ساعت 3:02
اینکه مال دو مین پیشه !! یه آن ترسیدم نکنه چیزی شده ... دوییدم سمت در تند و با هول رسیدم به در اتاقش با یه تقه کوچیک بدون مهلت برای شنیدن اجازه ورود درو باز کردم .. همین سرعت تند باعث شد نفسم تند تند بزنه و با سـ*ـینه ای که به خاطر یه حرکت ناگهانی بالاو پایین می رفت بهش نگاه کنم .. من واقعاً برای چی انقدر دل نازک شدم .. با یه پیام !! کی پیامو باز کردم ؟ کی خوندمش ؟ کی اومدم اینجا ؟ بسم الله . منتظر رونمایی های دیگری از ما باشید ! اون بیچاره از من بدتر جاخورده نگاهم می کرد یکم رفتم جلو آب دهنمو قورت دادم نفسم جا بیاد ..
من – چیه ؟ چی شده ؟
لب تر کرد
- تو خواب نبودی ؟
- نه خب
یه نگاه به ساعت و بعد به من کرد . پوزخند صدا داری زد
- واقعاً ! نکنه به خاطر من بوده
منظورشو گرفتم .. در واقع این پوزخند یه نشونه بد بود که اگه یه چیزی نگم به ضررم تمومه
- نه اینطور نیست
اخم کرد
- پس تو تمام شبو بیداری؟ هر این 4 شبو؟
ول کنم نیست .. بحثو عوض کردم
- حالا چیکار داشتی ؟
مصمم تر از قبل سوالشو تکرار کرد
- جواب منو بده زینب !
طفره می رفتم . در اصل نمی خواستم بفهمه
- مرض داری نصفه شب پیام می دی ؟
- جواب !
اهههع .. یکی بیاد اینو از خر شیطون بیاره پایین
- آره .. هر 4 شبو .. به غیر از ...
ساکت شدم روم نمی شد یادآوری کنم شبی که بر عکس این شبا آروم و راحت خوابیدم اونم با اونهمه اتفاق ..
موضوعو باز عوض کردم این دفعه من گفتم
- جواب من !
بعد از اینکه یکم نگاهم کرد جواب داد
- هیچی ..
- آها .. نصف شبی پیام می دی که هیچی
من می گم دیوونه است می گین نه . پسره چلغوز ! آخه چطوری بزنم تو سرت هان ؟! نزدیک بود از در اتاق تا اینجا کله پاشم .. رگ کمرم گرفت با اون شیرجه ای که زدم ..
پیمان – خوب فکر کردم بیداری چه می دونستم می شینی تا صبح کشیک می دی
ای از دست تو .. آخر جملش بازم تیکه بود .. ما نصف شبم کل کل می کنیم .. خدا بقیشو بخیر کنه
- پس کاری نداری ؟
- نه برو
چقدر راحته براش گفتن این کلمه در عینی که حتی قدم برداشتن به عقب مث بلند کردن یه کوه سنگینه .. با اینحال با تمام تلاشم برگشتم اومدم درو پشت سرم ببندم که با صدای گرفته ای اسممو صدا زد
- زینب !
برگشتم و نگاهش کردم
- هووم
- مسکن داری ؟
اوه .. یاد این موضوع نیفتادم .. پرسیدم
- دستت درد می کنه ؟
- به قدری که خوابم نمی بره
- الآن میارم
خوبه مبین بسته مسکنو بهم داد گفت که خود دکتر براش نوشته و ممکنه گاهی درد بکنه و این امری طبیعیه ..در هر حال قرص رو همراه یه لیوان آب و یه لیوان آبمیوه بردم بالأخره مختاره با هرکدوم خواست قرصشو بخوره .. یکم سخت بود جمله ادبی بگم در نتیجه به انگلیسی گفتم این یکی از عادتای من بود گاهی وقتا روم نمی شه یه جمله تعارفی یا خیلی ادبی رو به یه نفر خاص بگم واسه همین به انگلیسی تلفظ می کنم .. حداقل اینطور بهتره
- here you are
سینی رو گذاشتم رو پاش .. نشسته بود رو تخت و پاهاشو دراز کرده بود ..
پیمان – اوع . چه با کلاس
- چیه توقع داشتی تو آفتابه برات آب بیارم ؟
خندید – خیلی پر رویی
- مرسی نظر لطفتونه
قرصو با آبمیوه خورد ..سینی رو برداشتم که برگردم
- ممنون
- خواهش می کنم
حرکت کردم به سمت در که دوباره صدام زد انگار اونم نمی خواست من برم
- زینب . تو که خوابت نمی بره چطور اونشب با کمال آرامش خوابیدی؟
آخ خدااااا .. گیر این افتادم بدجور ! جواب اینو چی بدم دیگه .. نمی تونستم یه کلمه خوب پیدا کنم که نه ضایع باشه نه خیلی رمانتیک
بی مقدمه گفتم با لحنی خیلی ساده
- نمی دونم شاید چون تو توی اتاق بودی
درسته که آباژور توی اتاق روشن بود اما روشنایی چشماش همه چی رو عوض کرد .. انگار آروم بود ، بازم مهربون ..
- جالبه چون فکر می کنم به خاطر ترس از من نمی خوابی
- نه اگه اینطور بود مطمئن باش الآن تو این ویلا نبودم
- خوشحالم که حداقل به این خاطر نبوده
جوابم فقط یه لبخند بود رو به پسری که بر خلاف بقیه پسرا تو این چند روز هیچ اذیتی نکرد .. هیچ هیچَم نه .. درسته که نزدیک شد ولی برای من اینطور نبود یا شاید منم داشتم شریکش می شدم با دلیلی چون " دوست داشتن " .. با اینکه در مقابل همه این کاراش وایمیستادم
و مخالفت می کردم اما از ته دل بودنشو ، بغـ*ـل کردنشو ، آغوششو ، حرفاشو، کل کلاشو ، شوخی هاشو و حتی قلبشو می خواستم و چه قدر حیف که نتونستم مالک آخرین گزینه باشم ..
برای خاتمه به این موضوع بی سر و ته گفتم
- دیگه مشکلی نیست ؟ برم ؟
- می خوای بری چیکار کنی ؟
- آخه تو مفتشی ؟
- هر چی ! فعلاً تو خونه منی
- آقای صاحب خونه می شه انقدر ابراز مالکیت نکنی
- چون شما گفتی حتماً
آروم لبخند زدم .. با جمله آخری قیافش خنده دار شد ..
پیمان – تو بری بازم نمی خوابی .. منم الآن خوابم نمیاد بیا بشینیم فیلم ببینیم
- همینم کم مونده !
- چیه ؟ بد گفتم ؟
- نه ولی فردا باید بری سر پروژه ات
- تو به اون کاری نداشته باش ..
از روی تخت اومد جلو دستمو گرفت و کشوند سمت خودش بعد سینی رو با همون دستش گرفت و گذاشت رو عسلی
پیمان – اون لب تاب منو بیار
زدم رو ساز مخالف
- من می خوام برم خودت ببین
- اَههه .. گند اخلاق بازی در نیار دیگه !
- پیمان ساعت 3 و خورده ی صبحه !
شونه ای بالا انداخت
- می گی چه کنم
- بخواب !
- نمی خوام
وای عینهو این پسر بچه های تخس شده بود .. یکی منو ببره بیرون دیگه تضمین نمی کنم چی می شه ..
- پروژه ات ...
- بره به درک
اداشو در آوردم و با صدای کلفتی مث خودش گفتم
- بره به درک
خندید .. کلی غش و ضعف رفتم این بشر همه چیش خوبه
پیمان - فیلمش 1 ساعته منم می تونم بعدش تا ساعت 9 بخوابم .. تا اون موقع مسکن هم اثر میکنه درد دستمم کمتر میشه
- چی بگم آخه
- هیچی نگو .. لب تاب منو از روی میز بردار بیار
مگه چاره ای جز تسلیم هم بود ؟ اصن مگه می ذاشت ؟
لب تابشو آوردم و دادم بهش ، ازم گرفت و خودشو کشید یه طرف تخت .. تکیه داد به پشته ی تخت .. این یعنی منم بشینم کنارش . اول کمی نگاهش کردم که با مکث من دوباره خم شد جلو ، دستمو گرفت کشوند و نشوندم رو تخت .. کنارش و صد البته با کمی فاصله ! لب تابو روشن کرد بعد از چند لحظه جستجو تو فایلا فیلم رو با برنامه پخش کننده اجرا کرد .. یه فیلم خارجی با زیر نویس .. حالا خوبه زیر نویس داشت وگرنه کل فیلم باس حواسمو به نوع لباس ، پوشش ، قیافه ، وسایل صحنه و غیره پرت می کردم .. هیچی نپرسیدم ترجیح دادم ببینم فیلمش چیه .. مطمئنم هرچی هست غیر از ترسناک چون می دونه که متنفرم و برعکس همه ی اینا یه فیلم خنده دار بود البته کمی هم عاشقانه به جای عشقولانش که رسید یهو خم شد سمتم دستشو گذاشت رو چشمام !
پیمان – تو نبین اینجا به درد سنت نمی خوره
- حالامگه چی شده ؟
- هیچی ...
اعتراض کردم - اَه پیمان .. دستتو بردار 18 رو گذروندما !!
- می بینم .. قشنگ معلومه
- آقا جانه من .. دستتو بردار نگاه نمی کنم .. تا اومدم دستشو بردارم خودش برداشت و بیشعور فیلمو زد جلو .. سریع خیز برداشتم سمت لب تاب بزنم عقب که نذاشت محض اذیت اونکارو کردم .. بگذریم که چقدر سر اینکارامون خندیدیم دیگه به وسطای فیلم رسیده بود دختره داشت چیزی رو می نوشت نفهمیدم چی شد .. دوباره چشمامو باز کردم دیدم پسره داره می دوئه سمت جایی که چشمام رفت رو هم .. جام سخت بود ولی بعد چند لحظه راحت شد و دیگه واقعاً نفهمیدم چی شد ..

" پیمان "

وسطای فیلم بود که حس کردم چیزی رو بازومه سرمو برگردوندم دیدم زینبه .. زینب سمت راستم نشسته بود و سرشو گذاشته بود روشونه دستی که ساعدش آتل بسته شده بود .. چقدر جالب خوابش برد .. حالا فهمیدم شاید برعکس اینکه شبا خوابش نمی بره وقتی پیش منه راحت می خوابه .. اینو مطمئنم چون؛ مثل دیشب عمیق به خواب رفت بود نفسای منظمش گوشمو قلقلک می داد ... جانم ! من که می دونستم اگه بیارمت پیش خودم می خوابی خودتم اینو می دونی ولی از زیرش در می ری .. یعنی می شه حس اونم مثل حس من نسبت به خودش باشه ؟ خداکنه .. امیدوارم .. سرشو آروم به تخت تیکه دادم و با دست آزادم لب تابو خاموش کردم .. بلند شدم آروم خوابوندمش رو تختم و ملحفه رو کشیدم روش .. آخه کی می دونه که داروی اصلی من اینه .. آروم گونه اشو ب*و*س*یدم .. نمی خواستم اذیت شه برای همین رفتم اتاق بغلی که طبق معمول همیشه خالی بود خوابیدم ..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |91|
    " زینب "

    چشمامو باز کردم .. یه کش و قوسی به بدنم دادم .. آخیــش حس می کنم کوفتگی بدنم از بین رفت .. یکم نگاه به در و دیوار کردم یهو مث جن زده ها نشستم رو تخت .. من ؟؟ اتاق پیـــمان ؟؟ وای خوابه ! .. دوتا زدم تو گوشم اع نه واقعیه ساعت اتاقو نگاه کردم که واااای 9:30 یا خدا ! خواب اصحاب کهف بوده .. الآن چه سالیه .. چه همه چی تغییر کرده .. ولی من قبل اینکه بخوابمم همینا تو این اتاق بود .. از روتخت بلند شدم کسی تو اتاق نبود .. اول روی تختو مرتب کردم یادش بخیر مامان همیشه سر این موضوع بهم گیر می داد حالا دیگه عادت کرده بودم و خودم بدون تذکر رو تختو مرتب می کنم .. می گم دیشب .. آ داشتیم فیلم می دیدیم .. خب چی شد ؟ وای بازم خوابم برد .. من می دونستم نمی تونم بخوابم اما تو این 2 باری که تو اتاق پیمان بودم آرامش عجیبی سراغم می اومد که بدون هیچ مانعی می خوابیدم .. مطمئنم که عامل اصلیش پیمانه ! حالا کجاست ؟ مگه قرار نبود برن سر پروژه اشون .. اول رفتم سرویس بهداشتی اتاقش صورتمو شستم و با دستمال خشکش کردم .. رفتم بیرون .. سری به آشپزخونه زدم ؛ اما نبود ، برگشتم طبقه بالا همینطور که اتاقا رو می گشتم دستم رو دستگیره موند .. خوابیده بود رو تخت تو اتاق طوسیه .. پس یعنی دیشبو اینجا خوابیده ؟ وای ننه .. عاشقتم که پسر ! انقدر از اینکارش خوشم اومد که حد نداشت .. از بین این همه آدم تو دنیا عاشق یه پسری شدم که برای من درست مثل یه مرده .. مهربونه ، خوبه والبته غده ، مغروره و گاهی هم سگ اخلاق می شه ولی بگذریم ما مثلاً مدارا می کنیم اونم با کل انداختن ! هه .. رفتم تو مجبور بودم باید بیدار می شد .. رفتم سراغ اولین گزینه یعنی پرده ها به محض اینکه کنار زدمشون نور خورشید مستقیم تابیده شد تو صورتش .. تنها واکنش کوچیکش تکون خوردن ابروهاش بود .. دوباره شروع شد ضربان هایی که با دیدنش ریتم خودشونو گم می کردن .. مث همیشه خم شدم به سمتش فقط می خواستم گوشاش صدا رو بشنوه صدامو شبیه این پرستارای بخش بیمارستان کردم
    - آقای مهندس پیمان راد .. به محل پرژوه
    کلاً باید با ابروهاش حرف می زدم .. چون فقط اونا بودن که یکم تکون می خوردن . وگرنه انگار نه انگار
    - الووو . آق مهندس ! نمی خوای پاشی ؟
    اخم کرد سرشو یکم چرخوند ولی چشماش هنوزم بسته بود
    - اخمشـو ! واسه کی اخم می کنی ؟ پاشو ...
    بازم سکوت
    من – پیمان ؟؟
    - هووم
    - پاشو
    یکم تکون نخورد بعد یهو برگشت .. رفتم عقب ، چرخید و پشتشو کرد سمت من .. نچ نچی کردم .. یکی از زانوهامو گذاشتم رو تخت تا بتونم برم جلوتر نزدیک گوشش .. نیم رخش حالا معلوم بود نزدیک گوشش شدم
    - پیمان ؟ ساعت9 و نیمه .. مبین 45 مین دیگه میادا !
    یه نفس عمیق کشید .. دوباره ادامه دادم
    - پیمان ؟؟
    - هومم
    حاضرم نبود بیدار شه .. لجبازی می کرد .. کورخندی من بلندت می کنم .. سعی کردم از شیوه نوینی استفاده کنم .. که اصولاً رو همه ام تاثیر داشت تو این روش انقدر به طرف گیر می دی علی الخصوص اسمش ! انقدر صداش می زنی که حالش از اسمشم بهم می خوره .. خخ .. اصلنم مهم نیست چه آدمی این شیوه رو به انجام برسونه مهم اینه طرف بدون توجه به گوینده احساس تنفر می کنه .. منم شیوه رو ادامه دادم ، صداش زدم
    - پیمــان ؟؟
    - اَه ..
    خندم گرفت .. خوب دوستان تو این بخش از دیسک آموزشی می تونید ببینید که شخص الآن کفرش در اومده و هر لحظه امکان یکی شدن شما با در و دیوار وجود داره ..
    جوابشو دادم – اَه تو کلاهت .. جا تشکرته ؟
    برگشت سمتم که منم رفتم عقب ، چشماشو باز کرد
    - گفتی ساعت چنده ؟
    وای مادر .. صداشو ! اگه من جای خانوم مورد علاقه بودم الآن یه رد ب*و*س* رو گلوش بود ..
    - 9 و نیم بود که شد 35 مین .. دستت خوبه ؟
    - اوم
    آروم بلند شد و نشست رو تخت .. همونطور نگاهش می کردم که نگاهم کرد
    پیمان – بفرما پا شدم .. برو
    - اع نبابا .. از روتخت بیا پایین تا برم
    - برو خودم میام
    چشماش داد می زد .. منو چی فرض کرده این بچه ؟ تهدید وار گفتم
    - پیمـان اگه بخوابی برمی گردم انقدر اذیتت می کنم که کوفتت شه
    - خانوم با کمالات من اینطوری بیدارت کردم تا حالا ؟
    - نه . نمی تونـیــَم
    - پس مشکل چیه ؟
    - می دونی اگه برم می خوابی
    دوثانیه با مکث خیره شد .. فهمید که دستش رو شد .. برای همین دست به سـ*ـینه شدم
    - پاشو !
    - مامان من اینطوری بهم زور نمی گـه که تو می گی
    - ها .. همونه لوس شدی
    - هـ من ؟
    - ن پ من !
    - تو که شکی نیست
    بعدم از روتخت اومد پایین و از اتاق رفت بیرون .. اتاق طوسی بر خلاف دوتا اتاق دیگه سرویس بهداشتی نداشت .. منم راهمو کج کردم سمت آشپزخونه .. چایی رو درست کردم طبق معمول میزو چیندم .. از جمله عجایب این سفر این بخش از کارا بود که بدون لج و لجبازی من انجام می شد و بخش دیگرش ؛هماهنگی پیمان بود مثلاً وقتی صبح در یخچالو باز می کردی و می دیدی خیلی خوب مواد لازم تو یخچالو تجدید کرده بدون اعلام ! این از جمله موارد نادر تو این همخونه بودن ما بود ..طی این چند روز تحقیقات نشون داده که خودشیفته چای شیرین زیاد دوست داره و شرط صبحونه خوردنشم همینه .. ماهم مرحمت کردیم زحمت این یه موردو کشیدیم .. چایی ها رو ریختم تو لیوانو گذاشتم رو میز ، نشستم رو صندلی و شیرینش کردم .. مشغول همزدن چایی خودم شدم من برعکس پیمان رو بودن چای شیرین انقدر اصرار نداشتم .. یه لحظه از کارام خندم گرفت درست شده بودم شبیه زنی که برای همسرش صبحونه آماده می کنه .. ای کاش واقعی بود .. ای کاش پیمان مال من بود .. هعی .. بالأخره جناب تشریف فرما شد .. یه قلپ از چاییمو خوردم که بسنجم شیرینیش چطوره .. زیر چشمی هم همه حواسمو داده بودم به حرکات پیمان .. وقتی نشست رو صندلی اول یه نگاه به من بعد به لیوان چاییش کرد ..
    پیمان - بابا زحمت کشیدین خانوم دکتر ! دست شما درد نکنه
    صرف نظر از کلمه نوک زبونم گفتم – خواهش می کنم
    و صد البته که به " نوش جان " نمی رسید .. دیگه نشد و خیره شدم بهش .. یکم از چاییشو اول خورد .. معلوم بود شیرینیش به اندازه است .. همین لحظه بود که یه دفعه حالم دگرگون شد .. حس کردم قلبم داره از جاش کنده می شه .. داغ کردم .. انگار که سطح ظرفیتم ته کشیده بود .. به جای خوردن صبحونه ام سریع براش لقمه گرفتم اون در گیر گرفتن لقمه با یه دست ! به محض اینکه لقمه های گرفته شده تموم شد بلند شدم و بشقابشو گذاشتم جلوش و از آشپزخونه زدم بیرون .. دیدم که دست حرکتش کشید و نگاهش موند رو بشقاب ولی دیگه نموندم .. از پله ها می رفتم بالا که صداشو شنیدم
    - من لقمه نمی خواستم برگرد صبحونتو بخور
    محل ندادم .. اگه برمی گشتم یه چیزی لو می رفت .. حالم دست خودم نبود یه لحظه به قدری احساس وابستگی کردم که غیر قابل تحمل بود.. بازم صدام کرد
    - زینب ؟ با توام
    می دونم که خیلی بدش میاد ولی چاره ای نیست ..
    با صدای بلندی جوابشو دادم – نمی خورم شما بخور..
    چرا نمی تونستم ؟ چرا نمی خواستم ؟ دارم به کی محبت می کنم ؟ چرا مهربونم ؟ چرا مث خودش گاهی بد نمی شم ؟ ای خدا .. تا پامو تو اتاق گذاشتم .. درو پشتم بستم .. رفتم سمت پنجره .. پنجره رو باز کردم که نسیم خوبی به صورتم خورد .. حالم کمی بهتر شد از اون موج ناگهانی خلاص شدم .. چشمم خورد به ساحل دریا ، چقدر آرومه .. موج های کوتاه با سرعت خودشون به ساحل می رسوندن .. چند تا خانواده که معلوم بود برای ویلا های اطرافن و ترجیح دادن صبحونشونو لب دریا بخورن .. صدای زنگ گوشیم بلند شد.. رفتم سمتش دیدم پیام از طرف پیمانه .. نمی خواستم ولی بازش کردم
    - این در بسته است .. یا عین آدم بیا بیرون بشین صبحونتو بخور ! یا میام تو به زور می برمت .. 10 ثانیه هم مهلت
    آخه آدم تو 10 ثانیه می تونه نفس بکشه که تو مهلت فکر می دی .. خودشیفته ؟ بی خیال نسبت به پیامش رفتم نشستم رو تخت .. دلم توجه می خواست .. اینا توجه بود یا حرف زور؟ در هر صورت اعتصاب کردم بذار بیاد تو .. چون من توانایی گرفتن دستگیره رو ندارم .. من تحمل این دوست داشتنو ندارم پس همون بهتر که عقب بکشم .. هـ ذاتاً کسی هم مانع نمی شه چون یک طرفه است .. یک طرفه ! به چه حقی بشینم رو به روش با کملال پر رویی صبحونه بخورم .. با یه دنیا فکر خیره بودم به ملحفه نارنجی روشن تخت که متوجه چیزی شدم سرمو آوردم بالا که دیدم با اون وضع دستا تیکه داده به چهارچوب در
    پیمان – چی شده ؟
    خیلی عادی و خونسرد شونه ای بالا انداختم
    - هیچی
    پیمان - پس اونا چی می گن ؟
    ابروهامو توهم بردم .. کدوما؟ چی رو می گفت ؟ تکیه اشو از در برداشت و اومد جلو .. بدون اشاره به حرف قبلیش
    پیمان - پاشو بیا صبحونتو بخور
    - من میل ندارم .. هر وقت بخوام می تونم بخورم
    با لحن آرومی جوابشو می دادم .. حال طوفانی من حالا آروم شده بود .. چی رو می خواستم ؟ کمبود چی رو داشتم ؟ توجهــش ؟! خب اینم توجه ، عصبانیت ؟؟ که تا دلم بخواد دیدم ، یا شایدم دوست داشتن ؟ نه مث اینکه روی من زیاد شده ..
    پیمان - فعلاً من می خوام صبحونه بخورم
    من – خب مشکلت چیه ؟
    پیمان - لقمه هام تموم شد
    بعدم لبخند عریضی زد که باعث شد بخندم .. سرمو انداختم پایین
    با دست چپش دستموگرفت و مجبور کرد از روتخت بیام پایین
    پیمان – یه 4 ، 5 تا دیگه لقمه بگیری حله .. دیگه مشکلی نیست
    - دبه نکنیا
    - نه قول می دم
    صبحونشو خورد .. البته 10 تا لقمه اش به زور رفت تو حلق من بدبخت .. حالام تو اتاقش بود من مشغول جمع کردن میز .. اومدم برم تو اتاقم که از اتاقش اومد بیرون
    - زینب ؟
    نگاهش کردم
    - یه لطفی کن !
    - چی؟
    - بیا ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |92|
    متعجب همونطور که به چشماش نگاه می کردم رفتم سمتش وارد اتاقش شدیم .. چرخید سمت من یه چیزی می خواست بگه ولی نمی تونست انقدر من من کرد که خودم رفتم جلو
    - چیه ؟
    - می تونی صورت منو.. یعنی چیزه ...
    گنگ نگاهش می کردم که اشاره ای به دو طرف صورتش کرد .. فهمیدم ؛ حتماً می خواست صورتشو اصلاح کنه .. خخ اینم به کارنامه درخشانم اضافه می شه .. بدون معطلی فکرشو خوندم و گفتم
    - من بلد نیستم یادم بده
    حالا اون جاخورده نگاهم می کرد توقع نداشت زود بگیرم ..
    تو حمام اتاقش بودیم .. پیشبندشو براش بستم ، حالا اگه خودش بود یه درصدم نمی بست اما چون من بدبخت بی دست و پا بودم لباسشون مهمه.. دست راستش رو آتل بسته بود و با دست چپم نمی شد همچین کاری کرد .. کلی توضیح داد .. خب کاری سختیــَم نبود فقط می خواست ته ریشاشو مرتب کنه .. نمی دونم چجوری بگم اما لـ*ـذت غریبی داشت ، لذتی که شاید توهیچ کاری نبود .. ته ریشایی که انقدر دوسشون دارم حالا دارم با دستای خودم مرتب می کنم ؛ این بهترین تجربه عمرمه ! با ترمیر (مرتب کننده ) ریش تراشش ته ریشاشو مرتب کردم و خط ته ریشش رو منظم کردم .. تو حین کار چشمام می خورد به چشماش که از همون اول بسم الله زوم بود رو من ... یه لحظه این فکر به سرم زد که ماشین ریش تراش چه شباهتی به ماشین چمن زنی داره .. اع منم چمن زنم پ؟ خ لابد ته ریشای این خودشیفته هم چمنن ! خندم گرفته بود ولی نمی شد خندید .. به زور و اجبار کنترلش می کردم نمی دونمم چی تو چشمام دید که لبخند زد .. لبخند منم عریض شد ..
    - داری به چی فکر می کنی ؟
    - هیچی . فقط رو کارم تمرکز کردم
    که یه وقت خدایی نکرده چمنا خراب نشه .. الهی .. قربونتون بشم چمنای عزیزم ..
    - کلک بگو بینم چی تو سرت می گذره
    - چیز خاصی نمی گذره .. خلوته
    خندید و من هم هنوز لبخند به لب بودم .. در کل هم خجالت زده بودم هم کپسول خنده که رو به انفجار بود .. این مدیریت بحرانم نوبره والا ..
    ول نکرد که ! بلکه شروع کرد به اذیت .. منم دیدم ول کن نیست مقابله به مثل کردم و هی گفتم
    + هیــن .. اینورش خراب شد
    + اوه . اوه .. این دستگاه خرابه .. گند کاری شد
    + وای تف تو ذات سازنده ، این ماشینه بد کار می کنه
    + اَه . پیمان این چیه دیگه !
    اینم با هر کلمه من واکنش نشون می داد اساسی !! الکیم نیست که مسبب همه این حساسیتاش چنین قیافه ای شده دیگه ! هی فرت و فرت می رفت جلو آیینه خودشو نگاه می کرد پی می برد سرکاریه با اخم برمی گشت با اینحالم هر بار بدتر از قبل گول می خورد .. خخ
    بالأخره یکی از شیرین ترین تجربه های زندگیم تموم شد .. صورتش زیباتر از همیشه شده بود .. ته ریشای مرتب و کم ، نمیری پیمان ! دختر مردمو چکار کردی .. پیشبندشو باز کردم .. اومدم بیرون .. به خدا بگم تشکر کردنم بهت یاد بده بی شخصیت .. مشغول شستن صورتش شد .. گوشیم زنگ خورد از رو میز برداشتم و جواب دادم .. بعد کلی احوال پرسی و اینا با مامان ، خبر دار شدم که هفته ی دیگه بر می گردن .. الکی الکی انقدر ابراز خوشحالی کردم که هر کی بود می فهمید ظاهر سازیه ..
    پیمان – پس بالأخره دارن بر می گردن ؟
    سرمو تکون دادم . از حق نگذریم هم واقعاً دلم براشون تنگ شده بود .. حرفای مامان ؛غذاهاش ؛ بابا ؛ حمید و اذیتاش ولی مجید چی ؟ ای کاش اونم بود ! هــی .. سوالی بود که دلم می خواست بپرسم لب تر کردم
    من – پیمان ؟
    جلو آیینه اتاقش بود .. داشت با حوله صورتشو خشک می کرد تو همون حال جواب داد
    - بله
    - کی بر می گردیم ؟
    دست از کارش کشید و از تو آیینه نگاهم کرد .. رنگ نگاهش عوض شد .. سرد .. قیافه ای جدی .. اصن به اندازه زمین تا آسمون خدا فرق کرد.. اونی که دو مین پیش دیدمش اینی نبود که از تو آیینه نگاهم می کرد .. برگشت و حالا رو به روی من بود .. با لحن عجیبی گفت
    - چیــه ؟ خستــه شدی؟
    هــ کی ، من ؟ کل عمرم به اندازه ی حالا خوش نگذشته بود .. زشت بود بگم خسته نشدم بلکه قشنگ ترین عشق دنیا رو تجربه کردم آقای خودشیفته ..
    - نه منظورم این نبود
    بدون مکث با همون لحن های خاص که نفهمیدم چشه
    - پس چی ؟
    - خواستم بدونم
    رفت سمت کمدش و گفت
    - آخر هفته
    وای یعنی پس فردا ؟ اّه . چه بد .. خیلی قشنگ لب و لوچه ام آویزون شد ..
    من – آهــاا .( بحثو عوض کردم ) خب من برم ؟
    ببینم تشکری چیزی می کنه یا نه کلاً بی شعوره ما دچار سوء تفاهم شدیم . سریع برگشت گفت
    - نه تورو خدا این یکی از همه بدتره
    اخمامو تو هم بردم .. یعنی چی؟ چی بدتره ؟ دیگه چی مونده مگه ؟ که اشاره به لباسش کرد .. خ بدبختو بگو می خواست خودش تن کنه زدم رو فاز شوخی
    - فقط لباسه دیگه ؟
    - شلوارم هست
    بعدم یه لبخند خبیثانه زد .. ای کثافت ، بگیرم بزنمش . منم با لحن خاصی گفتم
    - آره لابد منم میام کمکت می کنم
    - اون که شکی درش نیست
    - یه چیزیو خیلی دلم می خواد بهت بگم
    فکر کرد چی هست .. منتظر نگاهم کرد
    من – تو دنیا بیشعور تر از تو ندیدم
    حرکت کردم سمت در تو همین حال گفتم
    - تا شلوارتو (پوزخند محوی زدم که متوجه نشد ) عوض کنی می رم بیرون .. برای لباس میام
    که باز گفت
    - لباسه ها ؟؟!
    ای مرده شورت . هیکلتم باس ببینم من ! با حرص آروم فقط اسمشو تکرار کردم که فهمید و تند گفت
    - باشه برو برو .. یه چیزی گفتم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |93|
    " پیمان "

    من اگه بتونم امروز از این خونه برم بیرون واقعاً یه مردم .. واقعاً چرا یه آدم انقدر مهربونه ؟ شلوارمو انتخاب کردم یه شلوار جین مشکی .. همینطور که به کارم ادامه می دادم تو بایگانی ذهنم دنبال بهترین لحظه های عمرم می گشتم ولی هیچی به اندازه لحظه های قبل برام تازگی نداشت .. حسرت بار به آیینه نگاه کردم ؛ به ته ریشایی که با دست فرشته ی زندیگم مرتب شده بود و ساعتایی که بدون توجه من داره از دستم می ره و من هنوزم گیرم .. می خوامش ، آره ! دختری رو که در عین کله شقیاش . لج بازیاش ، مهربونه ؛ خونگرمه ؛ خانومه ؛ وبرای من زیبا تر از صد تا فریبا و امثال فریباست .. اومدم بچرخم و چوب لباسیو برگردونم تو کمد که چشمم به تخت خورد ؛ به مرور اتفاقات از دیشب گرفتم و سرعت تندی رسدیم به ماجرای بیدار شدن صبحم .. وضعی بود باور نکردنی اینکه خودش بیاد بیدارم کنه بدون اینکه من بگم ، بدون در نظر گرفتن زینب همیشگی که زیر بار این موارد نمی ره .. شایدم اسمش معجزه است ، شایدم صحنه سازیه واسه یه باور خوش که تا دو روز دیگه تموم می شه ! خیالی که انگار با برگشتنمون دوباره دور می شیم .. دوباره هر کدوم پی کار و زندیگمون و منی که هیچ وقت نمی تونم این خیال خامو تأیید کنم ! از همه جالب تر انواع صدا کردناش بود .. از پرستار بیمارستان تا ساعت گویا و واکنش من به ساعتی که انگار بدون اجازه جلو رفته بود .. تا گفتم اَه .. افتاد رو دنده کل .. حالا خنده ولم نمی کرد .. بابا دکتر ، کی با سخنان گهربار شما بود آخه ، شما بذار رو ریپیت صدا بزن فقط !
    یا مثلاً وقتی که پرسید وضع دستم چطوره یه حدسایی می زدم که نکنه آرزوم داره برآورده می شه ؟ نکنه واقعاً احساس اون نسبت به من از سر علاقه باشه ؟ هیچی دیگه یهو بگو گور بابای هر چی شَکه ؛ حدسو عشقه !
    صبحونه رو کجای دلم بذارم ؟ بدجور اونموقع رفته بودم تو فکر این مردایی که زناشون براشون صبحونه حاضر می کنن .. اگه این دختر مال من شه تمام این واقعیت های محض واقعی می شن .. می گم خدا ، هنوزم عاشقش نکردی ؟ بابا یه ندایی چیزی ما بدبخت دق کردیم این پایین ..
    وقتی ظرفو گذاشت جلوم اونم در حالی که دعا دعا می کردم بتونم از پس اون یه لقمه ام بر بیام نزدیک بود آدرنالین خونم بیفته ؛ در این حد ! به جون خودم زینب نبود ! اینهمه توجه ! اگه می دونستم دست و پامو می شکوندم خب . در حالی که اخلاق قشنگش بهم ثابت کرده بود یه فرشته است .. من یه فرشته داشتم . یه فرشته ای که تمام عیاره و عیارش می ارزه به هر چی طلا تو بازار ؛ به هرچی معدن ناب درونه زمین .. از سر میز که بلند شد اعصابمو بهم ریخت .. من نمی دونم چرا همه دست می ذارن رو این نقطه ی من ؟ یه دوتا لقمه جلو روی من بخوری چیزی می شه ؟؟ بدون برگشتن یا حتی توجه به حرفام با یه " نمی خورم و فلانه " ساده رفت تو اتاقش .. سعی کردم ادامه بدم به خوردن اما نشد .. یه چیزی وجود داشت ، وقتی جلوی من می نشست انگار که منو قفل زده بودن بهش .. نبود ، منم فاتحم خونده بود .. در اتاقو باز کردم و با قیافه ای درهم دیدم که رو تخت نشسته و خیره به نقطه ای بدون اینکه متوجه شه دارم نگاهش می کنم .. چی بود که اذیتش می کرد ؟ چی ناراحتش می کرد؟ این چه مشکلی بود ؟ همه ی مکافات ما سر چشماش بود .. می گفت نه ولی اونا می گن (آره) ، می گـه هیچی ولی اونا می گن (چرا چیزی هست) ، اخم می کنه ولی اونا لبخند می زنن ، کل می ندازه ولی اونا برق می زنن ، اینجاست که آدم معنی لغوی حرف زدن چشم با آدمو می فهمه .. یقین پیدا می کنه به کلمه های عارفی هزارتا کتاب و شعر و شاعر.. خلاصه که با کلی شوخی و اذیت صبحونه رو به خوردش دادم .. مثل دخترک هایی که پدراشونو مجبور می کنن بهشون غذا بدن و خالی نمونه که دخترک ها هم همیشه لجبازی رو کنار نمی ذارن .. مثل زینب خانوم ما .. در کمد رو که بستم لبخندی زدم .. از کی تا حالا شده همه ی زندگی من ؟! عشق من ! آرزوی من !
    آدم چطوری می تونه تو یه هفته بهترین خاطره های عمرشو بسازه .. چطور می تونه شامل حال لحظه ای بشه که بهترینه زندگیش صورتشو براش اصلاح کنه .. به طور کاملاً جدی ای قرار گذاشتم با خودم ، با قلبم ، که هر طور شده بهش ثابت کنم ؛ اینکه دوستش دارم ، اینکه می خوام بمونه نه اینجا ! بلکه تو قلبم ، ذهنم ، زندگیم ! در اتاقو باز کردم تا صداش کنم بیاد تو دیدم رو مبل نشسته و با گوشیش ور می ره .. نگاهش که به نگاهم خورد یاد شیطونیاش افتادم .. ماشالله دست قدری داره تو ایفای نقش .. پشت هم سرکار گذاشتن پیمان راد کم سابقه ای نیست که سرکار خانوم مشمولش شدن ! بلند شد و اومد نزدیک من .. انگار که سردرگم بود و من اینو فهمیدم
    من - اگه واقعاً از اینکار خوشت نمیاد لازم نیست خودتو اذیت کنی از مبین می خوام کمکم کنه
    کمی سکوت کرد و من نمی دونستم چجوری معنی کنم .. به فال نیک یا بد ! بالأخره سکوتو شکست
    زینب - نه .. اونوقت در مورد من چی فکر می کنه ؟ اگه مثلاً نامزد تو باشم عرضه ندارم تو این چیزا کمکت کنم ؟
    سری تکون دادم
    - اینم حرفیه
    برگشتیم تو اتاق .. آروم شروع کرد به کمک واسه در آوردن تیشرتم .. جالب ترین چیزی که به عمرم می دیدم سرخ شدن گونه هاش بود .. این دیگه واقعاً تو فکرم نمی خوند که یه روز زینبو اینطوری ببینم . خجالت زده ! وقتی لباس از تنم در اومد نگاهش به تیشرت تو دستش بود بدون اینکه به بدن برهنه ی من که حالا مقابلش بود نگاه کنه .. دلم می خواست سرتا پاشو بب*و*س*م .. این دختر تکه ، تک ! زینب و اینهمه حیا ، فریبا و اینهمه .... پوفف .. لیاقت قیاس شدنم نداره که .. داغ می کردم وقتی دستش به پوست دستم می خورد .. هیچ کدوم نمی خواستیم ولی این برخورد ها به طور ناخودآگاه به وجود می اومد .. من هم برای اینکه اذیت نشه سعی کردم تا بیشتر همکاری کنم زودتر لباسمو بپوشم خلاص شیم .. ضربان قلبم مثل دونده ای شده بود که از روی موانع می پره . بالا و پایین ! رسیدم به بدبختی ، یه مشت دکمه واسه ما عذاب شده .. سعی می کردم دکمه های جلو رو ببندم اما از دستم در می رفت .. چقدر بده که با دست چپ تمرین نداشته باشی دوتا دکمه با موفقیت بسته شد که به دکمه بسته بعدی رسیدم و همچنین بعدی و متوجه دستش شدم که از لباسم فاصله گرفت . مثل اینکه دکتر مملکتو دست کم گرفتم .. 5 سانت فاصله بود بین صورت من و پیشونیش .. به قدری قشنگ لباسو آخر سر مرتب کرد که تصمیم گرفتم در سکوت بدون هیچ تنفسی به کاراش نگاه کنم .. دکمه ی آستینای لباس رو هم برام بست .. آستین دست آتل بسته امو هم تا کرده بود بالا .. خیلی مرتب و تمیز ؛ نگاهش رفت سمت جلیقه رو تخت
    زینب – اینم هست ؟
    - بی زحمت
    لبخند محوی زد و اونم کمک کرد تا بپوشم .. به دور از تصور جعبه ساعتمو آورد .. ساعتمو انتخاب کردم متناسب با بندش برام بست دست چپم . چاره ای نبود نمی شد مثل همیشه که دست راست می بستم بست .. از طرفی هم زمان برام مهم بود .. سرشو که گرفت بالا خیره شد به من
    زینب - تموم شد .. کار دیگه ای هم هست ؟
    - سرمو انداختم پایین
    دیگه خارج از توانم بود .. کمربندم آخه بستن داره ؟ نمی دونستم چی بگم
    زینب – چیه ؟ دیگه چی مونده ؟
    زینب – پیمان ؟
    با صدای خنده اش نگاهش کردم ..
    زینب - آقا جونه من خجـالت کشیدی؟
    - آدم زمینو نگاه کنه یعنی داره خجالت می کشه ؟؟
    آره جون عمم .. لبخندش پر رنگ تر شد .. رفت سمت کشو هام .. نفهمیدم .. دنبال چی بود؟ برگشت و من کمربند چرم مشکیمو تو دستش دیدم .. خدایا اینو از قصد فرستادی زمین ؟ و حتماً هم از قصد دکترش کردی ! نمی شه این فرشته تونو به ما بدین ؟
    قیافه ام عادی بود . عادی و خونسرد .. کمربندو هم برام بست .. این اولین بار بود از یه دختر اینطور خجالت می کشیدم .. فکر کنم خوب برابر شدیم .. اونم جلو چشم هم ! محو تماشای چشمای مشکیش بودم .. چشمایی که به نظرم می تونست هر کسی رو خیره کنه .. محال بود وقتی نگاهت می کنه نگاهش نکنی !
    - خانوم دکتر زحمت عطرو هم بکش
    - آ ..
    اومد بره که یهو وایساد ، با اخم برگشت .. چشماشو ریز کرد ؛ با شیطنت خاصی گفت
    - حالا خانوم مورد علاقه ی تو که اونجا نیست خوش بو می کنی !
    - تو از کجا می دونی ؟
    متعجب نگاهم کرد
    - وای . پس واقعاً تو این شرکته .. راســــتی ؟؟؟
    خندم گرفته بود این بازی چراهنوز ادامه پیدا کرده ؟
    من – عطرو بزن !
    - آخه دست چلاق ! کی به تو اهمیت می ده
    - بــهع .. من رو ویلچرم برم خاطر خواه دارم
    - اوه .. اوه .. بگیرین سقفو خواهشاً
    - دیگه دیگه
    قدش از من کوچیک تر بود .. رو پنجه پا بلند شد تا عطرو بزنه زیر گردنم .. ای خدا .. منو بکش ولی اینکارا رو نکن با من .. اونقدر توان ندارم که .. خنکی مایع عطر رو پوست گردنم حس خوبی بهم داد .. کمی هم به سرشونه هام و مچ دست چپم زد .. همین که کارش تموم شد کار منم تموم شد ؛ تحمل منم ته کشید .. فاصله رو تموم کردم .. عمیق و کوتاه تو کسری از ثانیه .. جاخورد .. ناگهانی بودنه کارم شوکه اش کرده بود .. دست من نبود دلبری خانوم خیلی خاص و ناب بود ، به حدی که تاب و توانو از کف ما برد .. فاصله گرفتم و چشمامو زود باز کردم تا واکنشش رو از تو چشماش بخونم .. هر چی هست هر چی که می خواد باشه .. من آماده ام .. ولی فقط چشماشو آروم باز کرد . تعجب هنوزم تو چشماش دیده می شد رو حالت شک باقی مونده بود .. خم شدم تا این حالتو به صورتی طبیعی برگردونم
    دم گوشش تکرار کردم
    - اون خانوم مورد علاقه ی ما از شرکتم به من نزدیک تره تا حدی که می تونم صدای نفساشو بشنوم
    مبین 10 دقیقه ای می شد پیام داده بود .. می دونستم که بیرون منتظره واسه همین وقت بود واسه فرار .. در آخر هم اضافه کردم
    - ممنونم واسه همه ی مهربونیا .. با اجازه
    کیفمو برداشتم و از در رفتم بیرون .. خدا بخیر کنه با این طرز حرف زدنم .. خدایا عاشقتم .. بالأخره حصارو شکوندم رفت !
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |94|
    " زینب "

    10 مینی از رفتن پیمان می گذره و من همونجا نشسته ام رو زمین .. خیره بودم به پارکتا .. دائم از خودم سوال می پرسیدم که ؛ چی شد؟ چی کار کرد؟ این پیمان بود ؟ درست دیدم ؟ کی اون حرفا رو به من زد ؟ بابا یکی یکی .. به قدری هضمش برام سخت بود که حتی نمی تونستم درک کنم .. این واقعاً پیمان بود ؟! جا خوردم وقتی بی هوا فاصله رو پر کرد .. حتی فکرشم نمی کردم که پیمان .. یعنی این من بودم که .. وای خدا دیگه کم مونده بپوکم از اینهمه هیجان .. واقعاً این بشر غد و مغرور منو ب*و*س*ید اونم اینشکلی .. وای یعنی اون دختر مورد علاقه اش من بودم ! آره ؟ یعنی اونی که اینهمه فکر می کردم کیه و پیمان دوستش داره منم ! آفتاب اتاقو گرم کرده بود منم که داغ داغ ، یه آن مث موتور ماشین جوش آوردم .. یهو از جام بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی اتاقش ، پشت هم به صورتم آب می پاشیدم ولی بی فایده بود .. اومدم برگردم که چشمم خورد به حمام ، یا قرآن! با دو زدم بیرون هر جا به هرچی نگاه می کردم یادش می افتادم و در آخر هم می رسیدم به اتفاق چند مین پیش .. به همین سادگی به فنا رفتم .. هنوزم التهابو تو صورتم حس می کردم .. لعنتی انقلاب به پا کرد و رفت .. من دیگه با چه رویی اینو ببینم ؟ و بدون شک تا شب از دستش فراریم ..
    *
    پیمان ظهر به خاطر کارش نتونست با ما بیاد رستوران ساحلی .. بهتر ! خداروشکر .. چون اگه می اومد از من چیزی باقی نمی موند .. فکر کنم اینجاست که باید اون آدمایی که ادعا دارن من پر روام ببینن . تو این نقطه دیگه روی من آنتن نمیده .. سینا با یه دلیل موجه برای بقیه تونست همراهم بیاد رستوران .. یه مانتوی گلبهی پوشیدم که با پارچه ی مشکی روش گلدوزی شده بود ، گل دوزی روی سـ*ـینه ها ، کمر ، سرشونه ها و آستینا کار شده بود .. شال کمی روشن تراز رنگ مانتومو هم سرم کردم با قیافه ای خیلی معمولی که فقط یه برق لب داشت .. کیف ورنی مشکیمو برداشتم و کفش های جیر مشکی ساده امو که جلوش بند می خورد پوشیدم .. اینطور که سینا می گفت: با مامانش حرف زده و اون هم مخالفت کرده .. درواقع فایده ای نداشت .. من تو این فرصت به بهانه ی درست کردن ماهی غزل آلا رفتم آشپزخونه رستوارن .. حالا انگار اومدم خواستگاری ! یکی نبود بگه تو چرا استرس داری ؟ اول فکر می کردم خیلی سرد و خشک با لحن عجیبی بفرستنم بیرون که اینجا آموزش غذا نداریم و غیره .. ولی در عین حال مادر نرگس زن با کمالات و مهربونی بود .. خانوم خونگرم و خوش رو .. نرگسم که انتخاب سینا بود دیگه یه خانوم گل تر از مادر ..کلی حرف زدیم در واقع رستوران امروز خلوت بود و واسه همین سر نرگس و مادر و برادرش خلوت بود .. من با بهانه اینکه تازه عروسم و ماه عسل اومدم شمال .. خخ ماه عسل ! اوفف .. بگذریم .. اینکه قراره دوستامو مهمونی بدم ، تونستم بیشتر از قبل باهاشون ارتباط برقرار کنم و کلی هم بی منت بهم آشپزی یاد دادن .. نمی دونم ولی حس می کردم مادر نرگس از من خوشش اومده وگرنه انقدر خوب بودن هم عجیب بود .. شایدم کار خدا بود .. یه آشپزی خوبم یاد گرفتم .. چقدر هم اطلاعات در مورد نرگس بدست آوردم .. اینکه 22 سالشه و مدرک لیسانس صنایع داره .. دختر خونگرم ، با ادب و خوش اخلاقیه + خوشتیب .. از مادرش به طور غیر واضحی پرسیدم که : می ذاره نرگس ازدواج کنه؟ اول تعجب کرد ولی من تعجبشوبه طور خیلی ماهرانه ای برطرف کردم ولی بروز ندادم که قصدم چیه .. چون من جای مادر و پدر سینا نبودم پس بهتر بود فقط در حد آشنایی پیش برم .. سینا رو که نگم دیگه مث چی جلو در رستوران راه می رفت . از اینور به اونور وبالعکس .. جالبیش این بود که نرگس ازم پرسید آیا سینا نامزد منه بنده هم در یکه جمله پاسخ قاطعی بهش دادم
    - نه اون دوست همسرمه
    همسر! وای خدا یعنی شنیدنش از دهن هیچ کس به اندازه خودم خنده دار نبود .. یکی باشه می گـه این خله یا با یه ب*و*س*ه هوایی شده تا ازدواجم پیش رفته .. در حالی که چاره ای جز این صحنه سازی نداشتم .. اینطور که مادر نرگس می گفت مشکلی با ازدواج دخترش نداشت ولی به خاطر پدرش بقیه شاید به این موضوع زیاد توجه نکن .. نرگس اونقدارهم که مادرش بزرگ کرده بود بدبخت نبود چون پدرش یه رستوران دیگه تو شهر اصلی داشت و به وسیله ی وکیل پدرش و گهگداری نظارت مادرش اداره می شد .. چقدر خوب بود که امروز نیمی از وقتمو باهاشون گذروندم چیزای محلی قشنگ و خوبی رو یادم دادن .. نمی دونم شاید برای برای بقیه عجیب باشه انقدر راحت باهاشون حرف بزنم و چیزی یاد بگیرم ولی همه چیز یک دفعه ای شد اصلاً انگار نه انگار .. کار خدا بود که انقدر خوب تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم و اونا هم ازم استقبال کنن .. در آخرم قول گرفتن وقتی مدرکمو گرفتم رایگان ویزیتشون کنم .. کی ؟ من ؟ هـ مطب . حالا بذارین این ترم بیاد ، مطب پیش کش ..
    توراه برگشت همه چیزو همونطور که فهمیدم برای سینا تعریف می کردم .. طوری براش تعریف می کردم که با لبخند خیره شده بود به من ..
    وقتی اینطور مات دیدمش .. اخمی کردم
    - خوبه حالا ؛ محو شخصیتش نشو .. چه با لبخندم گوش می کنه !
    خندید
    بازم گفتم - نخندا آقا .. یه کم حیا پیشه کن
    سینا – اولاً که من به اونا فکر نمی کنم .. به طرز تعریفت می خندم که دوبرابر من مشتاقی .. دوماً حیا ؟ اونکه مال دختراست
    - چه ربطی داره .. مردَم حیا و عفت خودشو داره
    ساکت شد و با لبخند نگاهم کرد که پرسیدم
    - سینا !! آخه این کجاش به نرگس ربط داشت که رفتی تو افق ..
    خندش بیشتر شد
    - از دست تو زینب .. با اینکارا پیمانو اینطوری کردی دیگه ..
    اسمش که اومد تصمیم گرفتم خفه خون بگیرم .. بدون اینکه بپرسم "چطوری ؟ " .. از همه اینا گذشته فرصت کردیم زنگی به مادر سینا بزنیم و گند ترین اتفاق این بود که من مجبور بودم پذیرای دروغمون باشم ؛ اینکه مادر سینا بهم تبریک می گفت حالمو خراب می کرد .. واقعاً از خودم بدم میومد .. من چطوری تونستم این ریسکو بکنم ؟ اگه یه درصد خبرش به مامان و بابای پیمان برسه ؟ یا حتی مامان و بابای خودم ! وااای .. دیگه جداً خدا بیامرزتم ..
    برای مامان سینا از همه چی گفتم هر چی که لازم بود .. اینکه نمی خوام جای اونا رو به عنوان بزرگتر تو این مسائل بگیرم و دخالت کنم و فقط و فقط برای کمک کردن به دوست پیمان اینکارو انجام دادم اونم همچنان با حوصله گوش می داد در آخرگفت که
    - خوشحالم که سینا و پیمان با چنین دختر گل و عاقلی رو به رو شدن .. اتفاقاً از نظر من کار درستو کردی .. کار ما هم آسون شد .. من سینا رو مثل جونم دوست دارم .. اگه سینا چیزی رو انتخاب کنه معلومه که خیلی جدیه و حالا هم مسئله فرق داره چون انتخابش آروزی هر پدر و مادریه .. اینطور هم که شما گفتی خیالم راحت شد سرسری عمل نکرده بلکه مث پیمان به شما به چشم خواهرش نگاه کرده .. ممنونم که این زحمتو براش کشیدی ..سینا ازت خیلی تعریف کرده
    - آقا سینا شرمنده کردن .. خواهش می کنم
    - قربونت عزیزم .. من با پدرش صحبت می کنم سر فرصت میایم برای تحقیق و این چیزا .. با اطلاعاتی که شما دادی حالا سررشتمون بیشتره
    - ایشالله که واقعاً لایق هم باشن
    - ایشالله ..
    با یه خداحافظی کوتاه قطع کردیم .. حالا دیگه باید منتظر می شدیم و کار ما اینجا تموم می شد .. حرفای مامان سینا رو بلند گو بود و سینا همشون رو شنید .. خوبی این حرفا از اون جهت بود که سینا رو حسابی امیدوار کرده بود .. رفتم خونه و قبلش از سینا خواستم کمکم کنه چیزایی که لازم دارمو برام بگیره .. مامان خانوم کجایی که ببینی دارم آشپزی می کنم .. هـ منی که انقدر از زیر غذا درست کردن در می رفتم .. این پیمان و مبینم که خدا نکنه برن بیرون اومدنشون با خداست .. در هر صورت به نفعم بود چون روی دیدنش نبود .. منه پرور حالا خجالتی بودم و فراری ، اونم در قبال کی ! همون خودشیفته ای که باهاش سر جنگ و دعوا داشتم .. هـی خدا ببین کارما به کجا کشید .. تمام حرفای نرگسو پیاده کردم رو غذا .. حتی شمارشم بهم داده بود تا اگر مجبور شدم بهش زنگ بزنم چند تا سوال بپرسم که همینم شد و اون با مهربونی و آرامش تمام به همشون جواب داد .. بالأخره تموم شد ، باقالی پلو با ماهی درست کردم .. چنان تزئین کردم که همه تو کفش بمونن .. سینا بیچاره کلی خرید افتاد رو گردنش والا خودش که می گفت : " این جبران کارایی که کردی نمی شه " ولی من راضی به اینهمه اذیت نبودم چون کارایی که من کردم یه ذره ی کارای سینا نمی شد ..گاهی وقتا آدم می شینه با خودش فکر می کنه می بینه خوشحالی می تونه تو خیلی چیزا باشه مثلاً ؛ یکیش همین جوونا اگه واقعاً تو رسیدنشون مایه کمک باشی چقدر خوبه تا اینکه مسبب جدایی شی ! .. نگاهی به ساعت اندختم ؛ 6 شده بود ، ساغرو سپیده رفته بودن ساحل تا قدم بزنن همین موقعا بود که دیگه برگردن .. سینا و عرشیا و فریبا هم با ماشین رفتن بیرون دور دور .. مونده بود من بدبخت که ژله ها رو درست کردم گذاشتم یخچال شب آماده باشه .. ماشالله تو کابینت های آشپزخونه سرویس چینی هم بود . هر کدومو که می دیم اندازه اسب آبی دهنمو وا می کردم .. بابا خونه خود آدمم اینطور چینی واسه غذا خوردن نیست که اینجا هست .. انگار مهمون از خارج میاد که کابینت ها رو پر کرده .. یعنی عجب جهازی ! میز غذا خوری 12 نفره ای که زیر راه پله بود آخرین کشفم بود .. از اونجایی که مکانش زیاد تو دید نبود اولین بار که اومدم تو خونه متوجهش نشدم .. در کل ظرفا رو هم آماده کردم .. گوشی رو برداشتم زنگ زدم به کیانا شروع کردم به حال و احوال از خاله مریم ، عمو آرش و آریانا .. می گفت وقتی عقدشون تموم بشه تا یه هفته می خوابه .. خخ چیزی که جونشم بگیری ازش نمی گذره .. سرویس کردن بچه رو .. منم کلی اذیتش کردم .. بالأخره دل کندیم و راضی به قطع تلفن شدیم .. اومدم از پله ها برم پایین که دیدم رو میز یه کیلو خاک نشسته .. پوفی کردم و دست به گردگیری خونه زدم هر چی هس بهتر از تنها و بیکار موندنه .. از نبود پیمانم استفاده کردم و رفتم دوش یه ربعه ام گرفتم بعد از حموم دیگه شروع کردم به آماده شدن ؛ یه آستین حلقه ای ساده و سفید رنگ پوشیدم .. از روش لباسی که تازه خریده بودم و مدلش شبیه مدل لباس مردونه بود و کمی تا حدودی هم فرق داشت به تن کردم .. بلندیش تا روی رون پا می اومد و جلو و آستیناش دکمه می خورد .. یه طرفش یعنی از دکمه ها به سمت راست بدنم پارچه اش به رنگ کالباسی بود و از دکمه ها به سمت چپ بدنم هم از همون پارچه منتهی کمی روشن تر و مایل به کرمی رنگ .. یه جین کالباسی تنگ هم پام کردم که شانس رنگش کپ رنگ سمت راست لباس در اومد .. شال سفیدمو گذاشتم روتخت موهامو سشوار کشیدم ، بعد از خشک کردن بالا بستم و بافتمشون .. نمی دونم با اینهمه خجالت ازش چرا دلم می خواست خوشتیپ کنم ..شایدم می خواستم جلوش خوب به نظر برسم .. رفتیم سراغ صورت ؛ خب عروسی که نمی خوایم بریم صورتمم سفیده پس یه سایه روشن کرمی خیلی ملیح کشیم پشت چشمام تا تغییری بین پوست و صورتم ایجاد نکنه ..رژ گونه گلبهیمو هم طوری کشیدم که زیاد جلف بازی نشه بگن جوگیر شده .. رژلب و براق کننده هم آخرین کارای من بود .. کمی از اسپری خوشبومو زدم .. عاشق بوی سردش بودم تو موارد خیلی خاص ازش استفاده می کردم ..شال رو هم مرتب رو سرم انداختم و یال های شالو رو شونه هام انداختم .. کفش های فلت مدل ژله ای سفید رنگمو که درست مثل لباس از فروشگاه خریده بودمو پوشیدم جایگزین دمپایی های تو خونه ! از اتاق اومدم بیرون که دیدم پیمان آخرین پله رو پشت سر گذاشت و رسید طبقه دوم چشمش که به من افتاد مث دستگاهای الکترونیکی از کار افتاد .. به اصطلاح ما خشکش زد ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |95|
    یا خدا .. من بدتر از اون شدم .. استرس عجیبی به جونم افتاده بود انگار همه ی سلولهای بدنم شروع کرده بودن به وول خوردن .. " اِهـــم " ی کردم تا به خودش بیاد بعدم گفتم
    - سلام
    - واسه کی اینهمه خوشگل کردی؟
    این همونی نبود که واسه مهمونی خودمو کشتم به نیم نگاهم به لباس و تیپم ننداخت ؟ اینهمه تغییر غیر عادیه به ولله ... شونه ای بالا انداختم و با تلاشی مضاعف سعی در آروم بودن بیخیال وعادی گفتم
    - هیشــکی
    - همینطوری ؟ الکی الکی ؟
    بدون جواب از کنارش رد شدم و رفتم طبقه پایین .. بی شعور چه هیکلیم داره ... بگیرم بزنمش با این لباساش .. چشم و دلت دائم می افته دنبالش آخه بگو چه مرضی داری اینطوری تیپ می زنی؟ به پله ی آخری که رسیدم صدا زد
    - آی خانوم خوشتیپ !
    برگشتم و به سمت بالا نگاه کردم .. آخی .. دستش از این زاویه که نگاه می کنی اعصاب خورد کنه واقعاً .. این چرا نمی ره ؟ چه گیری کردما ..
    - زحمت این لباسا رو هم می شه بکشین
    پوفی کردم .. پررو نشده ؟؟ اصن عین خیالشم نیست .. بابا این پسرا دیگه چه اعجوبه ایَـن .. اخماشو کمی تو هم کشید .. حواسش پرت بو کشیدن شد
    - می گم خانوم دکتر نکنه غذا مذا درست کردی ؟
    - واسه مؤسسه خیریه درست کردم .. گشنته زنگ بزن برات غذا بیارن !
    پوزخندی زد . وای خدا الآنه قلبم بیفته تو پاچم .. چقدر ته ریشاشو خوب زدم .. دستت بشکنه زینب .. دستی دستی گور خودتو کندی .. سرمو انداختم پایین و درست همینجا بود که من دست از کل کل کردن کشیدم .. برگشتم سمت آشپزخونه و مثلاً سرگرم شدم .. آره جون خودم .. همش به خودم تشر می زدم ، تقصیر توئه زینب ! خیلی پیش رفتی .. چرا کاری می کنی که بعداً اینطوری شی ؟ در واقع مقصر منم بودم خیلی صمیمی شدم .. زنگ آیفون به صدا در اومد و مانع از ادامه این درگیری شد جواب دادم .. بروبچ بودن درو زدم و رفتم در هال رو باز کنم که
    پیمان – سرکار خانوم یه اعلامی چیزی !
    - بصبر خودت می فهمی
    کنجکاو از پله ها اومد پایین که اول ساغر و سپیده اومدن تو با کلی اذیت و چرت و پرت .. یه پاکت خوشگل رو گرفت طرفم
    ساغر – سلام عروس آینده
    سپیده – بزن کنار سپی اومد
    خندیدم و با دوتاشون دست دادم .. پاکتو گرفتم دم آخر سپیده خم شد در گوشم و گفت
    - آبجی پاکتو الآن باز نکن . کادوش پوشیدنیه بدرد شب عروسی می خوره
    یهو مث چی نفس عمیق کشیدم .. خاک به سرم این لباس خواب برای من آورده .. بابا خیلی جدی گرفتین دیگه ! داغی صورتمو حس می کردم .. ساغر که فاصله گرفت با دیدن قیافه ام زد زیر خنده .. سینا پشتش اومد تو روبه ساغر گفت
    - چی گفتی اینطور سرخ شد ؟!
    دخترا با پیمانم سلام و احوال پرسی کردن .. پیمانم متعجب به کاراشون جواب می داد .. بچه بدبخت هجوم اینطوریشو ندیده بود .. خخ
    سینا رو به من - سلامی دوباره خدمت خواهر محترمه
    - علیکی دوباره برادر گرام .. چه می کنی با زحمتای ما ؟
    ابروهاشو برد بالا – زحمت ؟ همش رحمته .. همـش !
    لبخند دندون نمایی زد و رد شد .. پشتش عرشیا اومد تو .. دست عرشیا یه پاکت خوشگل مشکی یاسی بود که چشممو جذب خودش کرد . " سلام" ی کرد که بی جواب نموند .. پاکتو گرفت سمتم
    من – اِی .. آقا دکتر شما دیگه چرا ؟؟ شرمنده کردین
    لبخندی زد
    - قابل خانوم دکترمونو نداشت
    - حالا بعداً نیای همشو ازم بگیری ! رانی اونروز، این هدیه و ..
    خندید
    - نه بابا من غلط بکنم .. حالا اجازه هست ؟
    - بله بفرمایین .. خوش اومدین
    نفر بعدی مبین بود .. اول " سلام " کرد .. نگاهش سر خورد رو پیمان و گفت
    - اوه اوه .. لابد به پیمان نگفتی
    لبخندی زدم – خواستم یکم تعجب و شگفتی چاشنی زندگیش شه
    - شما زحمت نکش خودش می شه
    بله . اینم فریبا بود که خیلی پررو و بدون سلام و احوال پرسی که انتظارش هم نمی رفت اومد تو .. نگاهم دنبالش کشیده شد .. مستقیم پیمان ! یعنی بگیرم چشماشو از کاسه در بیارم .. بس که این عفریته است .. پاکتی رو سمت پیمان گرفت که از برند روی پاکت فهمیدم همون کتی رو بهش داد که از فروشگاه خریده بود .. الهی ، بچم هـ*ـوس بازی کرده .. باش ! منم عاشقه بازی ! درو بستم .. بچه ها رو کناپه ها مشغول صحبت و اذیت بودن .. صدای مبین که طرف صحبتش من بودم بلند شد
    - ما یه معذرت بدهکاریم .. وقت نشد سر راه کادو بگیرم
    سینی شربت های پرتقالو بردم .. حین حرکت
    - این حرفا چیه من توقعی نداشتم .. بچه ها حسابی شرمنده کردن شما که دیگه بی حد !
    مبین – خواهش می کنم اختیار دارین .. در هر صورت ایشالله عروسی پیمان جبران کنیم
    وای فکر کن .. اسم عروسی رو که آورد ذوق مرگ شدم .. من و پیمان با هم ازدواج کنیم ! یعنی واقعاً می تونیم ؟
    عرشیا – حالا شام چی قراره بهمون بدی دوشیزه
    خم شدم پیش دستی ها رو گذاشتم رو میز بلند که شدم گفتم
    - نون و ماست !
    زدن زیر خنده .. چون تو حالت عادی و بدون هیچ لبخندی گفتم حتماً از قیافه جدی و خشکم خندشون گرفت .. ظرف شیرینی رو هم برای همه گرفتم .. اومدم برم میوه ها رو بیارم که عرشیا پیش دستی کرد و زود بلند شد
    عرشیا – بشین .. من ظرف میوه رو میارم
    - تشکر . روی اُپنه ..
    - باشه .. بشین
    نشستم کنار پیمان .. دوثانیه که گذشت تازه متوجه ضربه های پای سمت چپش رو زمین شدم و این یعنی الفاتحه زینب ! از الآن خودتو مرده بودن .. روشو کرد سمت من
    - یه دقیقه بیا
    بلند شد و راه افتاد به سمت طبقه بالا .. منم با یه ببخشید از زیر نگاه های خیره عرشیا در رفتم .. در اتاقشو زدم و با جوابش رفتم تو .. دیدم نشسته رو مبل تکی اتاقش .. چشم دوخته بود به من ..
    پرسیدم – چیشده ؟
    - خوب واسه خودت مهمون دعوت می کنی
    آهــان . الآن وقتشه جواب پس بدم .. باش بابا نخور مارو حالا .. رفتم نشستم رو عسلی جلوش دقیقاً مقابلش
    - راستش من دعوت نکردم .. دیشب ساغرو و سپیده اینا شرط گذاشتن که شام رو درست کنن به جاش من امشب دعوتشون کنم شام اینجا .. درست و جالبم نبود که بگم باید از پیمان اجازه بگیرم .. توهم که حالت خوب نبود وقت نمی شد غذا درست کرد پس شرطو قبول کردم .. ببخشید دیگه یادم رفت جلوتر بهت بگم ..
    بعد اینهمه توضیح خیلی آروم و خونسرد بهم گفت
    - لباسای منو در میاری ؟
    بلند شدم رفتم سمت کمد ..
    - چی بیارم ؟
    تیشرت سفیدشو انتخاب کرد با یه پیراهن چارخونه ریز قرمز و زرشکی با خطای ظریف سفید .. همراه شلوار جین آبی .. آخ جون دوباره ..
    وای خدا عاشقتم باز می تونم پیشش باشم تو سکوت .. به قدری خوشحال بودم که حتی این سری به عقلی که بازم داشت هشدار می داد توجه نکردم .. از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم .. مردم با چی شاد می شن .. من با چی ! جلیقه اشو با کمک خودش در آوردم بعدم نوبت رسید به پیراهنش .. به هیچ وجه نگاه به بدن برهنه اش نمی کردم .. یعنی جرأت اینو تو خودم نمی دیم که بخوام با پر رویی زل بزنم به بدنش .. بعدشم شعور معوری گفتن !! تیشرت سفیدشو تنش کرد .. آخ ننه باز جیـ*ـگر شد .. (اع زینب دوباره شروع کردی ) اینم زنگ خطر من بود .. کارش صرفاً زهر مار کرن اوقات عاشقونه است .. 10 مین نشد ولی برای من اندازه ی یه دنیا گذشت .. راسته که پسرا تو لباس مردونه ی سفید خوشگل می شن .. صرف نظر از اینکه کت و شلوار رویایشون می کنه .. من یه تیشرت تنش دیدم اینطوری شدم وای به حال کت و شلوار .. شهیدم دیگه !
    - چرا اذیت می کنی؟
    این پیمان بود که بالأخره لب تر کرد .. چیزی که اینهمه باهاش کلنجار می رفت رو آخر به زبون آورد ..
    نگاهش کردم
    - مــن ؟؟ منه بدبخت چیکار کردم ؟
    - مگه نمی گم با عرشیا گرم نگیر ! پس چرا حرف تو گوشات نمی ره ؟
    شرط می بندم اگه اول لباساشو کمکش تنش نمی کردم و این فاصله رو تو سکوت نمی گذروندیم جنگی می شد دیدنی .. نفهمیدیم اما انگار که از یه طوفان بزرگ رد شدیم .. لحن دلخورش ، آرومی چشماش آدمو گیج می کرد؛ شایدم هیپنوتیزم ! فقط می تونستی بگی : تسلیمـم بردی !
    - آقا پیمان .. زشته . مگه بچه ایم که حرف بزنه قهر کنم یا محل نذارم ..
    - بچه بازی نیست .. اینو برای بار آخر می گم .. اگه باز ببینم دیگه پای خودته
    تو این فکر بودم چی بگم قیافش یکم مردونه و جدی بشه .. که چیزی به ذهنم رسید
    من – ببینم چی می شه
    و اینطور شد که زدم به هدف .. اخم کرد ، منو کشوند سمت خودش .. بله .. اینه مرد من ! اینه همه جذبش ؛ زورش ؛ عصبانیتش
    - از الآن شروع نکن که مهمونیو زهر مار می کنم
    ابروهامو تو هم بردم و پرسدیم
    - شما ؟
    قاطعانه جواب داد
    - وکیل وصیتون
    - چطور من خبر ندارم ؟
    - به موقش چنان خبرت می کنم که خودتم نفهمی ..
    لبخندی که داشت می اومد رو لبام رو سریع جمع کردم .. آخه من طرفدارتم که پسر ! جوونم و غیرت
    یعنی با اینهمه خودشیفتگیش منو دوست داشت ؟ واخ خدا .. آب قند بیارین .. خم شدم کمربندشو باز کردم گذاشتمش تو کشو و رفتم سمت در .. درو باز کردم و با خنده اومدم بیرون .. خل و چل شده بودم یا کارای این انقدر برام شیرین بود ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |96|
    رفتم طبقه پایین پیش بچه ها ..کمی فیلم دیدیم ، گفتیم و خندیدیم فضا طوری بود که پیمانم دیگه با پسرا اذیت می کرد .. منم تو همین حین بدون اینکه متوجه بشن میزو چیندم .. رفتم سمتشون
    - خانوما . آقایون هول نکنین خواهشاً . غذا آماده است
    سینا هم مث من زد رو فاز شوخی
    - چیزی سختی نیست . غذا کاملاً فست فودیه .. نون رو می زنین تو ماست بعدم می خورین .. همین
    بچه ها زدن زیر خنده .. بلند شدن برن سمت میز منم برگشتم آشپزخونه تا آخرین چیز یعنی پارچ دوغو ببرم وقتی برگشتم دیدم متعجب به من و میز نگاه می کنن .. یا خدا نکنه بد شده .. مگه ماهی هم مث سیب تغییر رنگ می ده ؟ نه باو .. رفتم جلو میزو نگاه کردم .. طوری که انگار دنبال کوچیکترین عیب و نقصش می گشتم ..آخرم خوردم به برق چشمای پیمان یا خدا اینا چرا اینورین ؟
    سینا – نگفتم هول نکنین !
    مبین – خداوکیلی تنها درست کردی ؟
    سینا باز هم به جای من جواب داد – من شاهدم تنهای تنها .. !
    مبین – زینب خانوم .. خواهر نداری؟
    همگی از حرف بامزه مبین زدیم زیر خنده .. هـــهه کف همه رو سوهان کشدیم رفت ..زدی به هدف زینب .. ایول ..
    پیمان – شرمنده داداش یه دونه بود نصیب ما شد
    ساغر- زینب خواهر و برادر نداری؟
    - چرا دوتا برادر دارم
    عرشیا بلافاصله با تعجب پرسید
    - پس یعنی غیر از اون داداشت یه برادر دیگه هم داری؟
    حالا همه مونده بودن اطلاعات عرشیا کامل تر بود انگاری .. خخ
    - اوممم ..
    عرشیا – چه جالب اونم خارج از کشوره
    - در حال حاضر بله .. هفته دیگه برمی گرده
    سپیده – احیاناً . چند سالشونه
    اینم نوعی کنجکاوی دخترانه که به خوبی باهاش آشنا بودم .. جالبیش اینجا بود که سینا جای من جواب داد
    رو به ساغر – قصد ازدواج ندارن .. بشین غذاتو بخور
    دوباره شروع کردیم به خندیدن .. فریبا هم تو جمع ما بود ولی به من واکنش نشون نمی داد .. گاهی طوری نگاهم می کرد که دلم می خواست از ترس سکته کنم .. استارت خوردن زده شد و همه مشغول خوردن شدن .. چشم شدم ببینم مزه اش چطوره .. والا واقعیتش خیلی عادی ادامه می دادن و این مسلماً یعنی خوب بوده که اعتراضی رو به دنبال نداشته .. مشغول تیس کندن ماهی ها بودم تموم که شد از سر میز بلند شدم و رفتم پیش پیمان که اون سر میز بود .. قبل اینکه برسم پیشش دیدم فریبا ماهی های تیکه شده رو ریخت کنار بشقاب غذای پیمان .. من نمی دونم چرا این هیچی حالیش نمیشه .. کی گفت تو فضولی کنی ؟ چاره ای نبود ظرفو گذاشتم جلو پیمان به محض اینکه چشمش خورد به ظرف و منو نگاه کرد حالم خراب شد نمی دونم چرا دست خودم نبود .. لیوانو برداشتم براش دوغ بریزم که دیدم فریبا زودتر از من لیوان دوغو گذاشت جلوی پیمان .. خب لابد پیمانم هیچی نمی گـه دیگه واسه اینکه ضایع نشم لیوانو پر دوغ کردم اومدم برگردم و لیوانو ببرم بذارم جلو ساغر که دوغ نداشت ...
    پیمان – ممنون بهتره غذاتو بخوری سرد می شه
    خیلی بدی پیمان .. فریبایی که به ظاهر ازش متنفری لایق تشکره ؟! یعنی نمی دونی هنوزم امید داره که بتونه زنت شه ؟ .. لیوانو گذاشتم جلوی ساغر قیافمو با تمام وجود عادی نشون دادم .. حالم به قدری خراب شده بود که مجبور شده بودم از تمام وجودم واسه خوب بودن استفاده کنم .." تمام جانم درگیر آتشی شده که هیزمش را خودم آماده کردم ... اما مشکل اینست ؛ هیزمی که به من فروخته شد انتخابی نبود " نمی خواستم فریبا بفهمه و آتویی دستش بیاد ... باید عادی باشم .. باید سعی کنم ... لیوانو گذاشتم جلوی ساغر
    ساغر – مرسی .. خودم می ریختم ..
    - هــ انقدر تند تند می خوردی که نگران شدم .. نتونی قورت بدی بپره تو گلوت .. سپیده و سینا می خندیدن .. بعد بحث درباره ی نوع ماهی بین غذاشون جریان گرفت .. منم اومدم برگردم آشپزخونه که صدای عرشیا مانع از حرکتم شد ..
    - زینب ؟
    برگشتم
    - تو چرا نمی خوری ؟ غذات از اولش تغییر نکرده

    " پیمان "
    حتی باورم نمی شد که این میزو زینب چیده باشه .. بنازم تربیت علی آقا و نرگس خانومو .. چه دختری تربیت کردن .. چشمم مونده رو دیس باقالی پلو .. نعععع ؟؟ شانسم باید همونی رو درست کنه من جونمم براش می دم .. من دیوونه ی این غذا بودم .. خدایا عاشقتم حالا باید بهترین غذا رو با بهترین دست پخت بخورم .. چقدر جالب 2 تا برادر داشت ولی من نمی دونستم .. وای به حالم اگه پامو کج بذارم .. که گذاشتمم .. خدا بخیر کنه که با اونا طرفم .. از همه جالب تر عرشیا بود که درباره ی داداشاش می دونست .. اینو سننه .. از کجا می دونست رو دیگه خدا میدونه .. چرا این اومد شمال اصلاً ؟ اسشم به قدری حال بهم زنه که ترجیح می دم به زبون نیارم .. غذا خوردن با یه دست سخت بود ولی نه زیاد .. انقدر باقالی پلو دوست داشتم که بدون قاشقم حاضر بودم بخورم .. یاد دست پخت مامان افتادم .. یادش بخیر اگه اینجا بود و می دید که دختری که پسرش انتخاب کرده چنین کدبانوییه ، از هر چی فریبا تو دنیائه منصرف می شد .. غرق طعم و دست پخت فرشته زندیگم بودم که دیدم فریبا ماهی های تیکه تیکه شده رو ریخت کنار ظرفم آخه کی از تو کمک خواست .. دیدم غذاشو نصفه کاره ول کرده .. درک ! هیچی نگفتم که چشمم خورد به یه ظرف نسبتاً بزرگ از ماهی های تیکه شده دیگه ..سرمو گرفتم بالا که .. بله خانوم خونه .. این مهربونیا فقط مال خودشه .. هم شدم دوغ بریزم که دیدم فریبا لیوان دوغو گذاشت جلوم .. زینبم تا دید لیوان دوغ رو برای من گذاشته خیلی عادی و رفت سمت ساغرو لیوان دوغو گذاشت جلوش .. سعی می کردم بتونم واکنشاش رو ببینم ولی تا حدی موفق نبودم .. واسه اینکه بد نشه و فریبا این کارای مسخرشو تموم کنه تشکر کردم .. حواسم پرت زینب شده بود .. چقدر لباسش روشن و خوشگله . هر چقدر نگاهش می کنم سیر نمی شم .. شال سفید که سرش می کنه گیرایی چشماش 100 برابر بیشتر می شه .. حالا هم از موقع شام به هیچ وجه نگاهش اینطرفا نمیاد که بتونم گیرش بندازم حداقل.. برگشت سمت آشپزخونه .. تو همین حال بین بچه ها صحبت در مورد ماهی خوب و بد راه افتاده بود .. عرشیا این وسط رو به زینب چیزی گفت که حواس همه جمعش شد .. خون بود که زیر پوستم دو میدونی گذاشته بود .. دستم ناخودآگاه مشت شده بود .د ِ آخه به تو چه ! تو چی کارشی ! می خواستم بگیرم تا می خوره بزنمش .. انقدر که از قیافه ی مثلاً جذابش چیزی نمونه جزء استخون .. عوضی نامرد از اولی که اومده چشماش رو زینبه .. ای کاش این لباسو نمی پوشید .. آخه بدبختی هرکاریم می کرد باز خوب می شد ..
    زینب – من سیرم .. الآنم یکم خوردم .. شما بکشین
    غذاشو واقعاً نخورده بود .. همه تقریباً داشتن تموم می کردن .. من چرا فکر می کردم غذاشو خورده .. ای خدا از دست این من آخر دیوونه می شم ..
    - آقا پیمان ؟
    نگاهش کردم .. این خانومی بود که باتمام وقار و دخترونگیش پیشوند مرد بودنو بهم می داد .. به قدری از این نوع صدا کردنش خوشم می اومد که بی اختیار لبخند زدم ولی اون خیلی عادی گفت
    - بی زحمت تعارف کن که بچه ها بکشن
    و برگشت ! ای فریبا .. از اینجا هم معلومه که عصبانیه .. چه گیری کردم من از دست این خانواده .. تو این فاصله که به بچه ها تعارف می کردم بکشن زینبم با ظرف ژله برگشت ..
    سینا – بابا کولاک کردی آبجی .. پوکیدم
    زینب – بخور داداش .. جون داشته باشی مامان و بابا رو راضی کنی
    خندم گرفته بود .. از دست اینا که هنوزم گیر اون موضوعن ..
    مبین – خب فردا چی درست می کنی ؟
    من - مزه داده نه ؟
    مبین – اوفف.. خستگی کل روز از تنم در رفت
    کارش به قدری خوب بود که بچه ها تا موقع برگشت تعریف می کردن .. بالأخره رفتن .. من موندم و زینب .. سپیده و ساغر ظرفا رو کمکش شستن البته بدون تلافی اونشب .. حالام روبه روی من نشسته بود داشت تو پاکت های کادو رو نگاه می کرد که یهو دیدم رنگش عوض شد .. سرخ شد انگاری .. خندم گرفت چش شد ؟ باشیطنت خاصی پرسیدم
    - چی تو اون پاکته که اینطوری شدی ؟
    مثل برق گرفته ها نگاهم کرد .. پاشد و پاکت رو برداشت .. اومد در بره .. ببینم نکنه اون کادوی عرشیا بوده .. اگه اون باشه که عمراً بذارم بمونه دستش .. خیز برداشتم سمتش که یهو جیغ کشید و با خنده گفت
    - جون من نکن .. چیزی نیست به خدا
    - اِ .. تو چرا فرار می کنی خب ؟
    می دوییدم دنباش اونم همونطور به فرار کردنش ادامه می داد .. تهدید کردم
    - زینب ! اون پاکت کادو رو بده به من !
    - آقا .. مال منه تو چیکارشی؟
    - اونو کی بهت داده ؟
    حالا اونور مبل بود من اینور .. همونجا گیر کرده بود هر طرفی می رفت می گرفتمش واسه همین جلو نمی اومد ..
    زینب – نمی خوام بگم
    - اذیت نکن !! میام خودم می گیرم می بینمشا
    - نه .. جون من ..
    - قسم نخور !
    یه قدم رفتم جلو از سمت چپ که یه قدم مخالف من برداشت
    زینب – باشه باو .. مال سپیده و ساغره
    پس مال عرشیا اونی بود که اونجا بود ؟ اه ..
    - برو عقب پیمان .. گفتم مال کیه دیگه .. این مال منه
    یه ابرومو دادم بالا
    - اِ .. پر رو نشدی ؟ چون مثلاً نامزد بودی برات کادو آوردن .. در اصل به حساب منه اون کادوهایی که فکر می کنی مال توعه . چون بدون شک اونا دوستای منن سرکار خانوم
    به ثانیه نکشیده حالت چشماش عوض شد .. نمی دونم چی تو چشماش برق زد که سرشو انداخت پایین و نذاشت ببینمش .. آروم اومد جلو پاکتو گذاشت رو زمین
    - باشه فقط توشو نگاه نکن یه وسیله دخترونه است
    ای جونم .. آخه چقدر حیا داره این بشر .. اومدم برم جلو و یه بـ*ـوس خوشگل مهمون پیشونیش کنم که بدون نگاه از کنارم رد شد و رفت بالا .. چی شد ؟ چش شد یه دفعه ؟

    " زینب "

    چی رو می خواست بفهمونه .. آخه چرا با تمام اینا باید اینو بکوبونه تو سرم .. بغضی که هرآن قصد به حصار کشیدن گلوم رو داشت به سراغم اومد .. من از این نوع حرف زدن واقعاً بدم می اومد .. اینهمه خوبی کردم و با مهربونی با همشون حتی پیمان رفتار کردم حالا خیلی قشنگ و با پررویی کامل میگه
    - چون اونا دوستای منن ..
    حال انگار که من تمام کادو ها رو میخواستم .. انگار یه کامیون کادو آورده بودن . چرا این رفتارش عوض نمیشه . سرمو انداختم پایین نزدیک بود متوجه حلقه اشکی که تو چشمام بود بشه نمی خواستم ببینه .. رفتم جلو کادو رو گذاشتم رو زمین .. با این که روم نمی شد ولی غیر واضح فهموندم که وسیله توش دخترونه است ..بعد بدون هیچ کار دیگه ای در حالی که می خواست بیاد جلو از کنارش رد شدم ... اگه می موندم دیگه دست خودم نبود .. اونموقع گریه هامو می دید ! نمی خواستم فکر کنه مث بچه هام و چون کادو نگرفتم دارم بازی در میارم وبه اصطلاح اشک تمساح می ریزم .. اما من دلم از طعنه ای که حتی نمی دونم عمدی بود یا از قصد گرفته بود .. یعنی واقعاً اضافیم ؟ آخه چرا ؟ دست خودم نبود ولی آخرم بغض تو گلو بازی رو برد و اشکم بی مهابا رو گونه ام سر خورد .. اومدم از پله آخری برم بالا که با شدت برگردونده شدم .. متعجب به پیمان نگاه کردم .. اومدم سرمو بندازم پایین تا اشکامو پاک کنم که با دستش چونمو گرفت بالا .. اومد جلو و من متعجب از کاری که داشت انجام می داد .. طی یه عمل غیر ارادی چشمام بسته شد .. روی چشمامو ب*و*س*ید و فاصله گرفت .. همینم کم مونده بود .. حالا دیگه توان نگاه کردن تو چشماشم نبود
    پیمان – ببخشید .. من منظور خاصی نداشتم
    فقط خواستم از دستش برم بیرون تا تنها باشم .. که محکم مچ دستمو گرفت و برد پایین
    - ولم کن پیمان
    - الکی خودتو خسته نکن
    وایسادم و مجبورش کردم وایسه .. برگشت در حال که مقصدش در خونه بود ..
    - دستمو ول کن !
    - امر دیگه ؟
    صاف و جدی وایسادم
    - فعلاً همینه ..
    همینطور که به چشماش نگاه می کردم . دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون .. بخشش همیشه ساده نیست .. و البته که گاهی اوقاتم غیر عادیه ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |97|
    .. قهر نبودم ولی ناراحت بودم ، و شاید هم دلخور . به هر حال برگشتم پرتقال و به صداش بی توجهی کردم ..خلاصه امشبم مث شبهای اول صرف گوش دادن به آهنگهای مختلف و همزمان کشیدن قشنگ ترین اتفاق زندگیم شد .. اتفاقای قشنگی که حتی ناراحتی آخرش رو هم خنثی کرد .. توجهش باعث شد خیلی زود دوباره فراموش کنم .. اما قصدم یه چیز بود اونم این بود که ؛ به طرف مقابلم بفهمونم همیشه نباید به داشته ها نازید .. دوستایی که شاید الآن داری به رخ همه میکشی ممکنه یه روز واقعاً دشمنت بشن و در آخر اونی بمونه که هیچ وقت فکرشو نمی کردی .. نمیدونم این اتاق چه چیز عجیبی داشت که من هر وقت توش می اومدم خواب از سرم می پرید برعکس اتاق پیمان .. این جا یه خلأ بود و اتاق اون یه محیط امن .. هر امنیت یه خاصیت داشت و بدون شک هم هسته مرکزی این امنیت خود پیمان بود ! آهی کشیدم ..
    - ای کاش اونور بودم ..
    سرچرخوندم و به دیواری خیره شدم که درست پشت اون بود ..

    " پیمان "

    هی به این پهلو و اون پهلو می شدم .. تو فکر اون چشمای مشکی بودم که گریون شد .. به خدا قسم دوست نداشتم اون چشما رو اینطوری ببینم . اون چشما برای من حکم زندگی رو داره ..حکم بودنش ، دیدنش .... هیچکس به اندازه خودش اینو خوب نمی دونه که هر چی بینمون گفته می شه ؛ هر دعوایی ؛ هر بحثی ؛ همه و همه فقط بین ماست درست با گذشتن زمان .. آخه چی باعث شد که انقدر بهش بربخوره .. دستی به صورتم کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم .. مطمئنم که الآن نخوابیده .. بلند شدم ، واقعاً دیگه نمی تونستم گوشی رو برداشتم ، اگه به منه که با یه بهونه میارمش بیرون ..
    فرستادم - زینب ! بیداری ؟ مسکن نداری دستم ....
    نه اینم نه
    - زینب! قرص مسکن داری که درد دستمو کم کنه ؟
    خب این یعنی الآن دلش واسه دست من می سوزه پا می شه میاد اتاق ؟ چند ثانیه با مکث به پیمامم نگاه کردم تو یه تصمیم آنی ارسال رو لمس کردم . یعنی میاد ؟ اینطور که من فرستادم با خودش می گـه برو از درد بمیر .. چند دقیقه ای بدون نتیجه گذشت دیگه بعید می دونستم بیدار باشه . فکر می کنم خوابیده .. پوفی کردم .. دوباره به پشت دراز کشیدم که یه دفعه در باز شد و زینب با عجله اومد تو .. پشتم به تخت نخورده پریدم و باز نشستم رو تخت .. خخ .. شده بودم شبیه بچه 5 ساله ای که براش بستنی می خرن .. واقعاً باید ازش یاد گرفت .. هر کاری بکنم کمه .. من حتی فکرشم نمیکردم دختر زبون درازی که هم بد اخلاق بود هم اخمو .. تو اعماق چشماش سیاهی ای از جنس مهربونی و آرومی داشته باشه .. بعد من اومدم اونطور باهاش حرف زدم .. گفتنشم اشتباه بود .. قیاس کردنم به نوعی اشتباه بود .. آروم اومد سمتم مثل همیشه یه لیوان آب و یه لیوان آبمیوه به همراه مسکن .. اوه حالا مسکنو چجوری بخورم .. نگاهم رفت سمت ساعت .. چی ؟ 4 ؟ تبریک می گم پیمان دیگه کم کم به مراسمات احیاء نزدیک می شی .. پیشرفتت چشم گیره واقعاً .. اخمی کردم
    - تو چرا مثل آدم نمی گیری بخوابی؟
    ابروهاشو برد بالا .. الآنه که بره رو کانال خودش
    - به تو مربوطه ؟
    ایول . رفت
    - بَده آدم نگرانت باشه ؟
    - به نگرانیت هیچ احتیاجی نیست .. بیا اینم مسکن .. امر دیگه ؟
    نه مثل اینکه زیادی توپش پرشده ..
    - یه چیزی هست .. می شه این شونه های منو ماساژ بدی ..
    خداوکیلی رگش گرفته بود .. پشت چشم نازکی کرد .. نفسشو با حرص فوت کرد که خندم گرفت ولی تا چشمشو باز کرد قورتش دادم رفت .. این رحم نداره یهو می کشتمون .. آروم اومد سمتم .. خودمو یکم کشیدم جلو با زوانو اومد رو تخت .. پشتم رو زانو وایساد و شروع کرد به ماساژ دادن شونه ها .. خدایی چقدر خوبه که من دارمش ! ساکت بود .. پس بهتره شروع کنم
    - زینب ؟
    - .......
    - زینب خانوم ؟
    - ......
    دریغ از واکنش کوچیک ..
    - خانوم گل ! با شمام
    مکث کرد و دیگه به کارش ادامه نداد ..از رو تخت اومد پایین راهشو به سمت در کج کرد که مانع شدم و سریع دستشو گرفتم .. کشوندم سمت خودم که باعث شد تعادلشو از دست بده و بیفته تو بغلم .. حالا یه جفت چشم ناراحت مقابلم بود که با اخمای زیبایی حصار شده بود .. سیاهی نافذی تو اون اعماق بود که ناخواسته تو رو غرق خودش می کرد ..

    " زینب "

    لج کرده بودم دلم می خواست خودش معذرت خواهی کنه .. بعد چند مین نگاه کردن استارت تقلا کردنو زدم .. پوففففف... مث همیشه بی نتیجه .. من نمیدونم این آدمه یا بتون سنگی .. کمی خودشو عقب کشید و تکیه داد به تخت
    - بگم خانوم دکتر هم باز جواب نمی دی ؟
    و من هنوزم حاضر به جواب دادن نبودم .. لعنتی چه قشنگم صدا میکرد .. هر دفعه بخواد اینطوری صدام بزنه که هیچی نمی مونه از من .. سرشو آورد جلوتر .. یا حضرت عباس .. نیا جون من !! سکته قلبی بکنم موندم رو دستت .. پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم نا خوداگاه هر دو چشمامونو بستیم .. قفل کرده بودم نمی دونستم چیکار باید بکنم .. گند بزنم تو این آرامشی که عجیب درگیرش شدم یا مسبب ادامه یافتنتش بشم ؟ ! مسکنو هم یادش رفت بخوره ..
    پیمان – آخیش .. چقدر خوبه یه نفر انقدر یهویی آروم بشه
    به خدا این عادی نیست .. من می ترسم .. الآن یا می خواد پاچه بگیره یا سیلی ایه که در شرف ویرانیه .. خم شد و من بدون اختیار با ترس از چیزی بدون پیش بینی چشمامو بستم .. گونه امو کوتاه ب * و*س*ید ... کمی که فاصله گرفت .. بعد از چند ثانیه چشمامو آروم باز کردم .. مهربون و آروم نگاهم می کرد .. والا من جای خودمو پیدا کردم .. دیگه هیچ جا نمی رم .. وسلام .
    پیمان – جالبه ! دخترا از بین هزار تا لباس موجود توی یه فروشگاه درست دست می ذارن رو یه لباس .. با اینکه اینهمه لباس جور واجور و مدل به مدل تو فروشگاه هست .. منم از بین اینهمه خصوصیت اخلاقی درست دست گذاشتم رو یه دندگی و لجبازی تو .. به هیچ وجه تو کتم نمی رفت یکی اینطور پررو بخواد جلوم وایسه .. که چی؟ معنی نمی داد اصلاً ؟ بار اول که خونه اشکان دیدمت ازت خوشم نیومد .. بلکه می خواستم یه جایی یه جوری اذیتت کنم که بار آخرت باشه اینطوری رفتار می کنی ... چند روز بعد بود که اشکان گفت: مجبوره شیرینی رو بده و قراره شما رو ببینه .. ازم خواست باهاش بیام می دونی اون موقع چی به سرم زد اینکه دوباره اون دختر لجباز و جدی رو ببینم .. چیزی که نتونستم درک کنم چشمات بود .. هر کاری می کردم نمی تونستم تناقص بین این چهره و اون رفتارا رو بخونم .. ذاتاً تا به حال قیافه و اخلاق کسی اینطور کنجکاوم نکرده بود با اینحال اونروزم تموم شد ، البته با وجود موضوع برگشتنمون که خودش ماجرایی بود با اون حاج خانومه ..
    وای بیچاره چقدر ذهنش درگیر ما شد .. بخصوص حدسش سر اینکه می خوایم همو بزنیم ... خخخ
    پیمان – یکم که گذشت همه آتیشا خوابید .. فکر می کردم دیگه واقعا آتیشا خوابیده که تو مهمونی تولد اشکان و المیرا دوباره تمام معلوم و مجهولام سر جای خودشون قرار گرفتن .. یه دختر ساکت و آروم نشسته بود رو یکی از مبلا .. ولی اینطور که من دیده بودم انقدر آروم و ساکت نبود .. وقتی تصمیم گرفتم بیام جلو و باهات حرف بزنم تا بلکه بتونم کمی از شخصیتتو تشخیص بدم دوهزاریم افتاد که خانوم به هیچ وجه موضعشو از دست نمی ده .. ولی این باعث نشد معادله ی من حل شه .. اخلاق تو هنوزم برام عجیب بود .. کل کل می کردی ولی موقعی که لازم بود می خندیدی و می خندوندی .. ناراحت می شدی ولی ناراحت نمی کردی .. عصبانی می شدی و عصبانی می کردی .. منم درست مثل بچه ای بودم که داره شکلاتی رو برای اولین بار مزه مزه می کنه .. این آتیش اونقدار هم خاموش نشد مثل شعله ای بی جون زیر خاکستر بود و تو زمان خودش شعله می گرفت ، بدون اینکه من کاره ای باشم .. مثلاً ؛ همین اومدنت به شرکت ، تحقیقت و شروع یه کلاسی که انگار قرار بود من کمک تو باشم تو کمک سوالای ذهن من .. جالب ترین اتفاق این بود که بر عکس این یه دندگیات موقع درس ساکت می شدی و این از جالب ترین اتفاقاتی بود که باهاش رو به رو می شدم .. این آشنایی شروع خاطرات خوب بود و اولینش شبی که مریض بودم ؛ شبی که مراقبت های پاک و قشنگ دختری رو دیدم که بدون هیچ نسبتی ، هیچ صمیمتی کنارم بود .. اگه بدونی چقدر قاطی کردم وقتی منو فرستادی پیش دکتر ! به نظرم خدا بهت رحم کرد که از اتاق رفتی بیرون ..
    خندیدم .. یادش بخیر .. چقدر دکترش خوب بود ..
    پیمان – نخند ! به مرحمت شما 2 تا پنی سلین خوردم
    - نوش جونت
    خندید – ای کلک .. خوب تلافی کردی
    - ما اینیم دیگه ..
    محکم تر فشارم داد به خودش ..
    پیمان – تحقیق داشت تموم می شد و من می دونستم که هنوزم جواب سوالای تو ذهنمو پیدا نکردم .. پس باید دنبال راه حل باشم .. تنها چیزی که به ذهنم رسید شرط اون روزم تو باغ بود .. این یه جور اجبار بود چون من همیشه عادت کردم که جوابمو خودم به دست بیارم .. مسئله فریبا هم بهترین بهانه شد .. (لبخندی زد و ادامه داد ) کیانا بهم خبر داد که تحقیق تا حالا خوب پیش رفته و همه چی به کنفرانست بستگی داره .. خلاصه .. روز کنفرانس جویای نتیجه اش از کیانا شدم .. اگه بدونی چقدر خندیدم وقتی بعد از تو به کیانا زنگ زدم و شنیدم که تحقیق نمره کامل گرفته ..
    با چشمای گرد نگاهش کردم .. اومدم صاف بشم که نذاشت .. ادامه داد
    - اوه قاطی پاتی نکن خانوم دکتر بذار بقیشم بگم .. اونروز بعد از اینکه به تو زنگ زدم با کیانا هم صحبت کردم و شستم خبر دار شد که خانوم واسه در رفتن از زیر شرط ، دروغ گفته .. اول کلی خندیدم ولی بعداً واقعاً حالم گرفته شد ..
    من که دور از حرفای پیمان تو فکر کیانای دهن لق بودم .. خدا بگم چیکارت نکنه کیانا پس من اونروز مث خیارشور دروغ می گفتم و اونم می دونسته .. وای که چه گند بازیی بوده ... یه حسابی من از این برسم
    - صبر کن .. بذار اینم بگم به حرص خوردنات اضافه کنی .. فیلم کنفرانستو دیدم به نظرم کارت واقعاً خوب بود ..
    خداایا ... نگا چه ریلکس آدمو حرص می ده .. دندونامو رو هم می ساییدم و همینطور زیر لب تکرار کردم
    - کیانا می کشمت !
    که پیمان شروع کرد به خندیدن .. یهو خم شد و روی بینیمو ب *و*س*ید
    پیمان – بابا بدم نبود .. تو زیادی دیگه جوش می زنی براش ..
    - خیلی پر رویی
    - اشتباه گرفتین حتماً خانوم .. تو این زمینه تو روی منم کم کردی
    - خیلی خوب کردم پس
    بازم خندید .. وای خدا بیا اینو بگیر ببر بیرون .. چقد خوب می خنده .. وقتی می خنده آدم گیج میشه خودشو جمع کنه یا حواسشو ..
    جدی شد – اتفاقای کیشو که دیگه نگیم بهتره .. نازنین یه نمونه ای عین فریبا .. گند زد .. اشکان بیچاره زیر اونهمه فشار .. ای کاش کیانا می دونست اشکان واقعاً دوستش داره به حدی که زنگ می زد تا خبرشو بگیرم ولی چه فایده چون تو نبودی .. و اینچنین من یه ماه دختر شر و شیطونو ندیدم .. شکلاتم نصفه نیمه مونده بود و من هنوزم درگیر هضم طعمش بودم .. دیگه داشتم سعی می کردم بیخیال این شکلات بشم که یهو بیشتر از قبل تو دهنم مزه کرد .. تو کتم نمی رفت خودت بیای و بگی شرط قبوله .. اونشب تمام حرکاتت برام عجیب بود .. تفاوتت با همه دائم برام بیشتر می شد و قدم زدنات قشنگ ترین چیزی بود که از سردرگمی یه دختر دیده بودم .. اصلن انگار توخیابون نبودی هر 5 دقیقه یکبار وایمیستادی و من پر از خنده می شدم .. آخرم فهمیدم انقدر سوال تو ذهنته که نمی تونی راحت به شرطم فکر کنی تصمیم گرفتم به سوالات جواب بدم حالا هر چی که می خواد باشه .. در واقع درست فهمیدم چون تو خیلی راحت شروع کردی به پرسیدن .. همیشه انقدر جالب با سوال و جواب چیزی رو می فهمونی یا می فهمی؟
    لبخندی زدم – خب عادته دیگه چه کنم .. با سوال جواب سوالمو می گیرم .. با سوال چیزی رو به کسی می رسونم ..
    - اوم .. ایده ی بدی نیست ..
    پیمان – خلاصه بعد از اینهمه معطلی بازی شروع شد .. اونشب به قدری فریبا رو اذیت کردی که فکر کنم فراموشش نمی شه ..
    آره فکر کنم .. خخ .. راست می گفت .. چه می دونی یه تو گوشی هم نثارش کردم
    نفسشو فوت کرد بیرون
    - همه چی گذشت و من یواش یواش به مغز این شکلات می رسیدم .. روز به روز بیشتر از قبل شیرین می شد .. این شیرینی برام حکم یه فرشته رو داشت .. حکم یه زندگی .. و وابستگی ای رو به دنبال داشت که برام یه فاجعه بود ..
    دیدین وقتی کلید تو در گیر می کنه چجوری میشه .. نه به عقب می چرخه نه به جلو .. قلب منم درست تو همین بلاتکلیفی بود .. باید بزنه یا نه ؟؟ آیا تحمل اینهمه هیجانو با هم داره یا نه ؟؟ نشان استانداردش تا چه حد بالاست اصن ؟
    - حالام چندتا معذرت خواهی بدهکارم چون طاقت ناراحتی فرشته خانومو ندارم .. اولیش به خاطر رفتن برقا .. دومیش به خاطر حرفایی که اونروز تو حیاط بهت زدم و سومیشم برای امشب ؛ برای کل اتفاقات امشب .. باور کن منظوری از حرفی که زدم نداشتم ..
    چند ثانیه بدون مکث چشم دوخت به من .. هضم همه ی حرفاش شیرین بود و البته سخت .. باورش مشکل بود ، یعنی جدی جدی خدا به حرفم گوش داد ؟ بابا مخلصیم که ..
    پیمان – حالا فرشته خانوم بخشیده یا نه ؟
    بخشیدن ؟ .. هــ ... چیزی که آرزو دارم یه دفعه ام که شده انجامش بدم ..آخه تو نمی دونی که من همون اول بی دلیل می بخشم .. این مرد من بود .. این مرد از جنس آدم بود و من باید حوا می بودم براش .. سوالشو باز تکرار کرد
    - با شما بودم خانوم دکتر
    منم بی جواب ..
    پیمان – زینبی ؟؟
    من آخرین باری که نفس کشیدم کی بود دقیقاً ؟ چرا دست می ذاره رو نقطه ضعف آدم .. لبخند زدم دست خودم نبود عشق می کردم با اینطور صدا کردن .. پیمانم با دیدن لبخند من فهمیدم با این سخنرانی فصیح و دلنشینش اثر کافی رو داشته ..
    - می گم خانوم دکتر من که اینهمه شکلاتمو دوست دارم .. به نظرتون مریضم ؟
    دیگه نمی تونستم .. سعی کردم به گفته اش توجهی نکنم .. چشمامو بستم و روضه سکوت گرفتم .. اما اون بدتر ادامه داد ...
    - من فکر می کنم همه چی به خاطر شکلاته .. وگرنه من کجا ! مریضی کجا !
    و من همچنان خاموش .. نمی دونم چم بود .. نــمی دونـــــم !!
    - نمی خوای باز کنی اونا رو ... من درست مریض هموناما
    خدایا .. من الآن جون می دم دیگه .. عینهو این آبنباتا داشتم آب می شدم و اونم درست همین موقع رو گیر آورده بود .. چند ثانیه سکوت حاکم شد آروم چشمامو بازم کردم که دیدم آروم نگاهم می کنه .. حالا دیگه نمی دونستم اون چش بود .. شایدم من چیزیم بود .. درمونده نگاهم می کرد
    لب تر کرد
    - می دونی دوست دارم ؟
    درست همین لحظه اومدم آب دهنمو قورت بدم با حرفی که زد پرید تو گلوم .. حالا سرفه نکن کی بکن .. به خودش اومد، سریع خم شد سمت عسلی و لیون آبی که برای خودش آورده بودمو گرفت سمت دهنم .. مجبور کرد ازش بخورم .. چند جرعه از آبو که خوردم لیوانو بردم عقب .. گرفتش و گذاشت رو عسلی .. با دستش پشتمو مالش داد
    - چی شد یهو ؟
    هیچی جلبکم .. آخه یکی بگه من از دست این سرمو بکوبونم به کدوم دیوار.. الآن وقته گفتن بود ؟ داغ کرده بودم بدجور یه دفعه می گـه دوست دارم .. اونم کیییی؟؟؟؟ این خودشیفته .. بسم الله الرحمن الرحیم .. به حق چیزای عجیب و غریب .. اومدم بلند شم برم که محکم چسبیدم و با اخم گفت
    - کجا ؟
    منم مث خودش با اخم گفتم
    - خونمون
    پوکید از خنده .. حالا تو این وضع آقا خندش گرفته .. ولمم نمی کرد از دستش در برم ..
    وسط خندیدن – گونه هاشو نیگا ..
    اومد جلو و من مث این گیجا .. خم شد یه گاز محکم از لپم گرفت .. جیغم رفت هوا .. یا این دیوونه شده یا من واقعاً خل شدم .. دستمو گذاشتم رو لپم و همینطور که با اخم به پیمان نگاه می کردم ماساژش می دادم ..
    پیمان – نازک نارنیجو ببینین .. کاری نکردم که
    مشکوک زد .. قبل اینکه بتونم جلوشو بگیرم دوباره خم شد و از اینور صورتم هم یه گاز محکم گرفت .. این سری بلند تر از قبل حین اینکه اسمشو صدا می زدم داد زدم
    - پــیــــــــمــااااان !!!!!
    اونم می خندید .. به جون خودم یه چیزی زده این .. سرمو فرو برد تو بغلش
    - باش بابا غلط کردم ولی خدایی مزه داد .. یه دونه دیگه
    انگشتمو فرو کردم تو پهلوش
    - یه دونه و کوفت ، یه دونه و درد ، یه دونه و یرقان !
    عوضی ، دوطرف صورتم آتیش گرفته بود .. بد گاز گرفت ..
    من – ولم کن .. پسره مریض
    - با کی بودی؟
    سرمو بلند کردم
    - با شخص شخیصت
    حالا می شد شیطنت رو همه جای صورتش ببینی .. برقی توی چشماش بود که به آباژور های تو اتاق می گفت برین من جاتون هستم ..
    - دلت یه دونه دیگه می خواد نع ؟
    اومد سرشو بیاره جلو که از دستش در رفتم و با دو از اتاق اومدم بیرون .. با خنده از پله ها اومدم پایین و راه افتادم سمت آشپزخونه تا آب بخورم که چشمم افتاد به پاکت کادوی عرشیا
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |98|
    کنجکاو بودم ببینم توش چیه .. متعجب و خوشحال به مانتویی نگاه کردم که اونروز ازش دل کندم .. سلام خوشگله .. وای عرشیا اینو خریده ؟ از کجا فهمید من اینو نخریده بودم ..
    - بده من اونو
    مانتو رو از جلو چشمام آوردم پایین .. خوردم به قیافه خشک و قاطی پیمان ..
    من – پیمان فقط همینو بده من .. لطفاً
    - تو اونو اول بده من ..
    اومد جلو و از دستم چنگ زد .. پاکتشم برداشت و از خونه رفت بیرون.. بعد چند دقیقه برگشت .. چشه این ؟ چرا اینطوری می کنه ؟
    پرسیدم - چیکارش کردی ؟
    - هیچی . انداختمش دور
    پُکـر شدم ..
    - چرا ؟؟؟
    - حالا ...
    - من اون مانتو رو می خواستم
    - از بین اینهمه گیر دادی به اون
    - بابا می خواستم بخرمش ولی به جاش مجبور شدم یکی دیگه رو بخرم .. حالام که مفت و مجانی اومد پیشم تو انداختیش بیرون . می دونی چقدر بود ؟
    - هر چقدر می خواست باشه .. برو حرفیم نباشه
    - خیلی یزیدی !
    نتونست تو همون حالتش بمونه . عوضی اومد بخنده که جلوشو گرفت .. بد گفتم مگه !! یزیده دیگه ..
    - بیا برو بگیر بخواب .. مگه خسته نیستی ؟
    چرا خدایی . از کت و کول افتاده بودم ولی از همه بدتر ناراحت مانتوئه شدم .. شانس گندم باید اونو عرشیا می خرید .. من که می دونستم اگه پیمان می فهمید جر وا جرش می کرد .. خالا خیلی لطف کرده چنین شویی رو راه ننداخته .. رفتم تو اتاق انقدر اینور و اونور کرده بودم به محض اینکه سرمو گذاشتم رو بالش چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد .. با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم نمی دونم کی بود فقط نوار سبز رنگو لمس کردم گوشیو گرفتم دم گوشم
    - بله ؟
    - درو باز کن !
    - در کجا رو ؟
    - طویله ! اتاقـو دیگه ..
    خخخ طویله ..
    - ساعت چنده ؟
    - 10
    اوووه .. همچون می گـه انگار 1 بعد از ظهره
    - شرمنده ساعت کاری از 1 به بعده
    و قطع کردم .. ول کن نبود بازم زنگ زد .. .. اصن بذار انقدر بزنه تا خسته شه .. دوتا تقه به در خورد و انگارکه در باز شد .. ای خدا ول نمی کنه چرا ؟ حالا یه روز خوابیدیم .. ملحفه رو کشیدم رو سرم .. کمی طول نکشید که یهو دیدم ملحفه کشیده شد کنار و پشت بندش صدای پیمان
    - ساعت خواب ؟! مگه اومدی هتل ؟
    - زرشک . نمی دونستی ؟
    - خیلی پر رویی .. پاشو ببینم
    آخ خدا این یکی رو فکر کنم حمید فرستاده امروز..
    - شما بری . یه ربع دیگه پایینم ..
    ملحفه رو دوباره کشیدم رو سرم .. ولی فایده ای در کار نبود .. چون کوتاه نیومد . آخرم مجبور شدم پاشم .. شالمو انداختم رو سرم که دیدم با لبخند نگاهم میکنه ..
    پیمان – حالا چرا دوباره سرت کردی ؟ من که دیدم دیگه
    - نمی خوام از این به بعدشو ببینی .. من مث تو هیز نیستم که
    انگار با این حرفم دست گذاشتم رو کلید قرمز اعصابش .. یهو اومد جلو .. بی اختیار ترسیدم و یکم رفتم عقب .. صورتش درست مقابل صورت من بود
    پیمان – این آخرین باریه که اینو میشنوم
    فاصله گرفت و رفت سمت در ، قبل از بیرون رفتن
    - یالا ، صبحونه ..
    و پشتش صدای بسته شدن در .. یعنی تف به اون با مهر و عطوفت بیدار کردنای من .. زورای این کجا ؟ کارای من کجا ؟ چلغوز خودشیفته ..
    نه به دیشب که نطقش وا شده بود نه به امروز .. این تموم ماجرای ما نبود بلکه تا سر میز صبحونه هم ادامه داشت .. از تناقض رفتاراش آدم خندش می گرفت .. منم بی جواب نذاشتم یواشکی به جای شکر تو چاییش نمک ریختم .. چایی رو که گذاشتم جلوش مث این جادوگر کارتون سفید برفی خیره شدم بهش .. ولی اون بی توجه به چیزی با یه تشکر لیوانو برداشت و یه قلپ ازش خورد .. خودم کردم که لعنت بر خوردم باد .. انقدر بامزه صورتش جمع شد که آدم هـ*ـوس می کرد بپره یه هف هشتا ماچش بکنه .. پرید تو گلوش .. از جام پریدم .. ای خاک تو سرت زینب نمکش زیادی بوده حتماً .. فوری یه لیوان آب بردم براش ..
    حینی که سرفه می کرد گفت
    – حالا من یزیدم یا تو ؟
    منم نه که شعوری گفتن باید مؤدب می بودم گفتم
    - مسلمه عزیزم . تو !
    یهو ساکت شد .. سرفه اش هم قطع .. متعجب به من نگاه می کرد .. هنگ کرد بچم .. خخ .. آبو گرفتم سمتش
    - حالا اول اینو بخور بعد تعجب کن ..
    - یعنی خدا بگم چیکارت نکنه زینب
    یکم سرفه کرد .. کمی از آب خورد .. برگشتم و اینسری براش چایی ریختم .. انقدر خنده دار گفت : نمی خواد براش شیرین کنم .. که خندم گرفت .. خودش برای خودش شیرین کرد و تا آخر با اذیت و آزار صبحونه رو خوردیم ..
    در اتاقو آروم بستم .. شماره کیانا رو گرفتم .. هنوز بوق اول تموم نشده جواب داد
    کیانا – بـــهه خواهری خودم .. خوش می گذره ؟ آب و هوا خوبه ؟
    - ساملیکم . عروس خانوم خل و چل ما .. بدون تو که بد می گذره .. اما می گذره .. آب و هوام خوبه
    - اع . خوبه پس .. پیمان خوبه ؟ اشکان می گفت دستشو بسته
    - خوبه . یه پرستار اینور داره ازش مراقبت می کنه دیگه
    - خخخ . راس می گی .. خواهری من یه پا دکتره
    - قربون مربون شما
    بازم خندید . بعد ساکت شدیم .. مونده بودم چطوری با ذوق بهش بگم
    کیانا – زینب هر کی ندونه من خوب می دونم . یه چیزی می خوای بگی .. بدو می شنوم
    - کیانا ؟
    - هوم
    - پیمان اعتراف کرد
    - دروغ؟
    - والا
    شروع کرد به جیغ و داد و خنده .. من اینور خط می خندیدم
    کیانا – به نظرت من یه مشاوره ازدواج بزنم ، نه ؟
    زدم زیر خنده ..
    - لابد می خوای پیش بینی تور مردم رو بکنی
    - خخخ . آره نکبت .. تو هم می شی نمونه کارم
    وااای خدا . خخخخخخ . کلی چرت و پرت گفتیم و بالأخره قطع کردیم ..
    - از دست این کیانا
    از اتاق اومدم بیرون .. این پیمانم که چپیده بود تو اون اتاقش .. داشت نقشه می کشید .. از این مهندس کاریا .. منم دیدم دلم هوای ساحلو کرده آماده شدم و رفتم ساحل .. 5 مینی بود که داشتم قدم می زدم .. صدایی منو متوجه خودش کرد
    - سلام
    چرخیدم سمت صدا .. که دیدم عرشیاست .. پوففف
    جواب سلامشو دادم .. امروز مث همیشه نبود .. یه جور گرفته و آروم .. موجش امروز منفیه حتماً ..
    پرسیدم – چیزی شده ؟
    - نه .. اما می شه چیزی رو ازت بخوام ؟
    منتظر نگاهش کردم که گفت
    عرشیا – می شه این بازی رو تموم کنی ؟
    سر در نیاوردم . چی گفت ؟
    - کدوم بازی؟
    عرشیا - من می دونم .. لازم نیست جلوی من حد اقل این رفتارو داشته باشی
    - ببخشید ولی من سر در نمیارم
    عرشیا - خسته نشدی از اینکه نقش یه نامزد الکی رو بازی کنی ؟
    یا خدا .. این از کجا می دونست .. خشکم زد .. عرشیا دیگه از کجا فهمید ؟ سعی کردم خودمو بزنم به اون راه
    - خواب دیدی خیر باشه
    عرشیا – خیر که می شه اگه تو دست برداری
    واسه اینکه هر چه زودتر شده در برم گفتم
    - ببخشید ولی من باید برم
    می دونم که خیلی ضایع می خواستم در برم .. ولی چاره ای نبود .. نمی دونستم چطور باید انکار کنم
    عرشیا – الآن داری فرار می کنی ؟ نه !
    - چرا باید فرار کنم ؟
    عرشیا – حالا که فهمیدم . لابد می ترسی فریبا هم بفهمه
    - اشتباه متوجه شدی عرشیا .. نمی دونم چی شده اما مطمئنم دچار سوء تفاهم شدی
    عرشیا – سوء تفاهم نیست .. اونروز وقتی از ساحل برگشتی اتفاقی دعواتونو شنیدم توقع داشتم پیمان اینکارو انجام بده چون اون از اولم مخالف فریبا بود .. وقتی شنیدم نامزد کرده و به تو برخوردم تعجب کردم .. تو ذهنم نمی رفت دختری که من ازش خوشم میاد و ..
    مکث کرد
    عرشیا – و بهش علاقه دارم حالا بشه نامزد یکی از نزدیک ترین آدمای زندگیم .. اونم پیمان ! از یکی از دوستای دانشگاهیت که تو رو می شناخت با خبر شدم که تو حتی نامزدم نداری اما از همه عجیب تر رفتار شما بود طوری بودین که آدم حس می کرد واقعاً رابطتون خوبه .. کم کم داشتم راضی می شدم به عقب کشیدن تا به بازیتون ادامه بدین .. بحث اونروزتون باعث شد بفهمم که همش فیلمه .. اینکه امیدوار باشم تا بتونم تو رو بدست بیارم .. تا تو رو مثل خودم علاقه مند کنم .. اما فرصتش پیش نیومد تا حالا ..
    یعنی باورش سخت بود .. نگاه های عجیب عرشیا بی معنی نبوده .. اون از من خوشش می اومده .. وای که چقد بد .. چه افتضاحیه .. دیگه انگار فایده ای نداشت همه چی رو می دونست حتی زودتر از خودش ..
    - خب که چی ؟ حالا می خوای چیکار کنی؟
    - می خوام این قضیه رو تموم کنی .. پیمان اونطور که تو فکر می کنی نیست .. اون هیچ وقت از دخترا خوشش نمی اومده .. نخواهدم اومد .. یه آدم منزوی و خودخواهه .. همه توجه و علاقه اش دورغه ..
    - اونش به تو هیچ مربوط نیست
    این صدای پیمان بود که باعث شد با سرعت برگردم و پشت سرمو ببینم .. مث اونروز بلکه قاطی تر اومد جلو .. رو به روی عرشیا و پشت به من .. قد وهیکلش طوری بود که مانع دید من و عرشیا می شد ..
    پیمان – تو چیکارشی که مشاوره می دی؟
    عرشیا – هر کی باشم بهتر از توئم که این دختره بیچاره رو الاف خودم کنم ..
    به وضوح دست مشت شده اش رو می دیدم .. اگه عرشیا الآن سر جاش وایساده به لطف دست بسته ی پیمانه
    - زینب تو برو تو خونه ..
    خسته بودم از این در گیری ذهنی .. بازی ای که خودمون شروعش کردیم ولی دائم پیچیده می شد .. به قدری جدی و قاطعانه گفت که بدون هیچ حرفی سرمو انداختم و پایین و برگشتم سمت ویلا

    " پیمان "
    10 دقیقه ای بود که مشغول کارام شده بودم .. از این دخترم صدایی نیومد کنجکاو شدم ببینم چیکار می کنه .. از اتاق زدم بیرون خونه رو گشتم دیدم نیست رفتم بیرون که دیدم کمی دور تر وایساده و داره با یه نفر صحبت می کنه .. رفتم جلوتر که ببینم اونی که باهاش صحبت می کنه کیه .. یکم که نزدیک شدم متوجه عرشیا شدم .. همه چی رو فهمیده بود .. این عوضی از زینب خوشش می اومد .. می دونستم اون نگاها بی معنی نیست .. عرشیا سخت به یه دختر پا می داد ولی حالا اینطوری پیش قدم شده یعنی هیچ شوخی ای در کار نیست .. از اون فکرا بیرون اومدم
    عرشیا – پیمان این بازیو تموم کن !
    - تو چه کاره ای که امر و نهی می کنی؟
    - ببین بهت هشدار دادم ؛ زینبو قاطی نکن ! از اولشم اشتباه کردی
    - ممنون از نصیحتت ولی بازم به تو مربوط نیست ..
    یه قدم اومد جلو حالا سـ*ـینه به سـ*ـینه رو به روی هم بودیم
    عرشیا – من به فریبا هیچ چیزی نمی گم فقط این بازیو تموم کن .. بذار زینب بره .. تا کی می خوای اینجا باشی؟
    - یکم اشتباه به عرضت رسوندن .. من به خاطر کارم اومدم .. فردا هم برمی گردم .. هیچ احتیاجی به نگرانی جنابعالی ندارم .. فقط یه چیزو خوب تو گوشات فرو کن .. نزدیکش بشی خونت پای خودته
    انقدر تو بی غیرتی شبیه باباش شده بود که خونسرد گفت
    - مهم نیست چون ، تو هیچ اهمیتی برام نداری
    - حالا که دوست داری امتحان کن .. می ارزه
    برگشتم به سمت ویلا .. برام مهم نبود حتی اگه قضیه روفریبا هم می فهمید .. حداقلش این بود که ایندفعه جدی شرشو کم می کردم .. جلو در رژه گرفته بود .. از اینور به اونور ..
    - چرا نمی ری تو ؟
    با نگرانی به من نگاه کرد
    - پیمان من ...
    - بریم تو ..
    می دونستم سعی داره چی رو بگه .. اینم می دونستم که تقصیر اون نبوده بلکه همه چی تقصیر عرشیا بود .. عرشیا از هیچ نظر شباهتی به باباش اونم تو زمین طمع سر پول و ثروت و اینا نداره .. برای اون حتی فریبا هم مسئله جدی ای نبود چون همه امون می دونستیم که فریبا فقط وسیله باباشه و منتظره که برگرده آمریکا ...اما مشکل اصلی من اینجا عرشیا بود .. همیشه هر چی رو خواسته به دست آورده و من تو این مورد باهاش مشکل دارم .. هیچ وقت نمی ذارم زینبو مال خودش کنه .. هیچ وقت !
    بدون هیچ کار یا حتی حرفی برگشتم تو اتاقم و مشغول به کار شدم .. نمی دونم چقدر گذشت اما بالأخره تونستم یه نقشه رو تموم کنم ..امروز کارو تو خونه انجام دادم تا فردا عصر موقعی که برمی گردم تحویل شرکت بدم .. ناهارو نخوردم .. همین باعث کارای خنده دار زینب شد ... به هر بهونه ی کوچیکی می اومد تو اتاق ولی من انقدر غرق کارام بودم که هر چی رو می خواست براش " نه " می آوردم .. کلی ترسونده بودمش .. فکر می کرد به خاطر صبح از دستش عصبانیم .. از اتاق اومدم بیرون که هوایی بخورم همین موقع صدای آیفون بلند شد .. فریبا بود ، دور باز کردم .. خدا میدونه ایندفعه چی شده .. حتماً فهمیده .. اما عرشیا تا جایی که من یادمه دهن لق نبوده .. زینبم از اتاقش اومد بیرون و متعجب به فریبایی نگاه می کرد که حالا اومده بود تو .. خدایا یه قدرتی بده من با این مقابله کنم فقط ..
    فریبا – سلام
    سرمو تکون دادم
    - سلام
    رو به زینب کرد
    - زینب! ساغر و سپیده صبح رفتن بیرون .. منم قراره الآن برم اصرار کردن تو رو هم ببرم حاضر شو بریم
    زینب – کجا رفتن ؟
    - گردش و خرید و اینا دیگه .. بیا بریم بعد از ظهر رو می خوایم فقط بگردیم ..
    بعد روشو سمت من کرد
    - اینطور که معلومه فردا قرار برگردین نه ؟
    منم خیلی عادی گفتم
    - آره
    این فریبایی که من می دیدم بدون شک چیزی نفهمیده .. وگرنه اینطور عادی و آروم اینجا نمی اومد .. به زینب نگاه کردم .. بی چاره مثل من از کارای فریبا تعجب کرده بود ..
    فریبا – بیا دیگه .. همین یه روزو دخترونه خوش بگذرونیم
    پرسیدم - با کی قراره بری؟
    پوزخندی زد - با ماشین عرشیا ... خودش نمیاد؟
    رو به زینب کردم .. انگار منتظر من بود که جواب بدم
    - هر جور دوست داری . می خوای باهاش برو ..
    فریبا – لوس نکن زینب . بیا میریم خوش می گذرونیم

    " زینب "

    تا گفت فراری . همه چی یادم رفت واخ فکر کن دوباره توش بشینم .. اول فکر کردم فریبا قضیه رو فهمیده اما اینطور نبود انگار هنوز چیزی از واقعیت نمی دونست .. پس عرشیا بهش نگفته بوده چون ؛ فریبا آدم خونسرد و صبر کردن نیست .. با رضایت پیمان رفتم آماده شدم .. مانتو سبزه که خریده بودمش رو پوشیدم ، همراه یه شال زیتونی تیره + شلوار جین مشکیم .. ورنی های مشکی لژ دارمو پوشیدم .. کیف و گوشیمو برداشتم و با خدافاظی از پیمان زدم بیرون .. انقدر غرق کار بود که هر چقدر بهش می گفتم بیاد واسه ناهار نیومد .. یه جوری بود فکر می کردم به خاطر صبح لج کرده و از دستم ناراحته .. کلی جون کندم و به هر بهانه ای رفتم تو اتاقش اما فایده نداشت .. فقط موندم قبل اینکه از اتاق بیام بیرون پاکتی که کت و شلوار پیمان توش بود رو کجا گذاشتم .. کنار دفتر نقاشی بود ؟؟؟ نه زیر تخت بود! اما انگار آوردمش بیرون ؟؟ آخر چی ؟؟ اه .. انقدر فکر کردم ولی آخرم بیخیال شدم اون در هر حال تو پرتقال نمی ره که.. تو راه فریبا هیچ حرفی نزد در واقع توقعیم نبود .. دم یه بستنی فروشی نگه داشت .. جووونم و فراری .. کثافت چه حالی می کنه پشتش می شینه ها ... از ماشین که پیاده شدیم همه نگاهاشون اومد رو ما .. بدون توجه به تیکه پسرا رفتیم تو ..
    فریبا – قراره سپیده اینا بیان اینجا تا از اینور همه با هم بریم بچرخیم ..
    - باشه . خوبه
    دو تا معجون سفارش دادیم ..سفارش که آماده شد فریبا بلند شد و رفت سفارشا رو گرفت آورد .. کاراش عجیب بود .. اصلاً قیافه اش به آدم های مهربون نمی خورد .. به قدری تشنه ام شده بود که معجونو تا ته خوردم ..
    تو همین موقع بود که گوشی فریبا زنگ خورد .. یه 8 مینی مشغول صحبت کردن با تلفنش بود .. نمی دونم چرا چشمام هی تار می شد .. دو بار دست کشیدم به چشمام ولی بدتر شد .. سردرد عجیبی گرفته بودم .. چشمم همچنان به فریبا بود که با تلفنش صحبت می کرد .. بعد از اینکه قطع کرد یه نگاه به من کرد
    - زینب خوبی؟
    تنها چیزی که گفتم " نه " بود..
    واقعاً خوب نبودم .. داشتم گیج می خوردم .. دستام یخ کرده بود .. سرم به شدت درد می کرد .. با کمک فریبا برگشتیم تو ماشین تا استراحت کنم .. درو که بستم دیگه نفهمیدم .. سیاهی ممتدی همه صداها رو با خودش برد ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |99|
    " پیمان "

    گردنم درد گرفته بود .. سرمو بلند کردم .. چشمامو باز کردم که متوجه شدم مشغول کارم بودمو خوابم بـرده .. هوا نسبتاً تاریک شده بود .. یه نگاه انداختم به ساعت ، دقیقاً 7 بود .. حال عجیبی داشتم .. کلافه بودم .. اَه . وسط کار خوابم برد این طرح ها رو هم نصفه ول کردم .. از اتاق اومدم بیرون که یاد زینب افتادم .. انگار من و این خونه عجیب به بودنش عادت کرده بودیم .. خ .. وقتی نیست خونه ساکت می شه .. 3 ساعته رفته چیکار کنه ؟ یعنی بیرون فرستادن با سپیده و ساغر یه اشتباه محض بود .. مگه میان حالا ؟! گرمم شده بود رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خنک لاجرعه سرکشیدم .. هوا چرا انقدر گرم شده بود ؟ از صبح که اینطور نبود .. مسلماً این ساعت باید رو به خنکی بره .. چرا من انقد گرممه .. ترجیح دادم برم ساحل یه هوایی بخورم .. گوشی رو برداشتم و همینطور که از خونه می رفتم بیرون شماره زینبو گرفتم ..
    - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
    ، لطفا! مجدداًً شماره‌ گیری نفرمایید ... متشکرم
    خانوم گوشیشم
    خاموش کرده .. داشتم به سمت دریا می رفتم ..نسیم خنکی به صورتم خورد اما حال درون من هیچ تغییری نمی کرد .. چرا آدم گاهی اوقات احساس می کنه دل آشوبه ؟؟.. استرس داره ؟!
    - پیمان ؟
    برگشتم که دیدم ساغر با حالت دو اومد سمتم .. این اینجا بود ؟ برگشتن پس ..
    ساغر – سلام . پیمان ! زنگ زدم زینب گوشیش خاموش بود می شه صداش کنی بیاد با هم بریم بچرخیم ..
    چی می گفت؟
    - مگه شما بیرون نرفته بودین ؟
    ساغر – کی؟؟
    - تو و سپیده و فریبا
    خندید – هـ . خواب دیدی . سپیده داره آماده می شه بیاد بریم یه دور ساحل قدم بزنیم .. واسه همین گفتم بگی زینبم بیاد ..
    - یعنی چی ؟ فریبا چی ؟
    - فریبا بعد از ظهر رفت بیرون .. گفت کار داره
    گوشیمو برداشتم و شماره زینبو دوباره گرفتم و باز هم صدای مزخرف این زنه ..
    من – ساغر ! زنگ بزن فریبا
    ساغر – من ؟ چرا ؟
    بلند و با لحنی عصبانی گفتم
    - بزن انقدر سوال نپرس !
    ساغر – باشه بابا آروم ..
    گوشیشو در آورد و زنگ زد به فریبا .. ترسی بود که مثل خوره به جونم افتاد .. یه چیزی اینجا درست نبود ..
    ساغر – خاموشه
    - دوباره بگیر
    متعجب نگاهم کرد که بلند داد زدم
    - می گم دوباره بگیر!
    دست خودم نبود .. بدون هیچ کنترلی تن صدام بالا رفته بود ..
    - چی شده ؟
    برگشتم که دیدم مبینه .. تنها آدمی که الآن می تونستم بهش اعتماد کنم
    ساغر – مبین ! بیا ببین این پیمان چشه
    مبین اومد جلو .. دستشو گذاشت رو شونه ام
    - چیه داداش چرا داد و بیداد می کنی ؟
    - مبین ! عرشیا تو خونه است ؟
    مبین – نه چطور ؟
    یه چیزی تو گوشم دائم اکو می شد و اونم صدای گند عرشیا بود " پیمان بهت هشدار می دم .. زینبو قاطی نکن " دیگه حتماً یه چیزی شده بود ..
    مبین – چیه پیمان ، حرف بزن ! چرا ریختت اینطوری شده ؟
    دست خودم نبود فقط کمک می خواستم .. گفتم از صحبتا ، بهانه هاش وحالا سپیده و سینا هم به جمعمون اضافه شده بودن .. ساغر دائم زنگ می زد .. هوا تاریک شده بود و من کلافه تر از قبل .. یه چیزی شده بود ..الکی نبود؛ نه فریبا بود نه عرشیا ! و بدترین اتفاق ممکن خاموش بودن گوشیاشون بود ..
    سینا – پیمان بیا بریم بگردیم
    سپیده – آخه کجا رو ؟ دنبال کدومشون بگردیم ؟
    انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چی گفتم
    - اون فریبا و داداش لعنتیش .. هر چی هست زیر سر اوناست .. اینو مطمئنم .. زینب رو از قصد با خودش برد ..
    ساغر – مبین بیا تقسیم شیم
    رو به من کرد – پیمان تو با سینا برو من با سپیده و مبین می رم .. می ریم مرکز شهر
    حالم وحشتناک بود به قدری که بچه ها هول کرده بودن .. از لعن و نفرینای گاه و بیگاه من .. اونام کم کم داشتن متوجه یه اتفاق بد می شدن .. اتفاقی که خودمم نمی دونستم فقط حس می کردم قلبمو گم کردم

    " زینب "

    سرم درد می کرد .. چشمامو باز کردم که دیدم تو یه اتاقم .. اتاقی که تنها جسم موجوده توش یه لامپ روشن بود .. انگار تو خونه بودم .. اومدم تکون بخورم که دستام هم درد گرفت .. یه نگاه به خودم انداختم .. دیدم به صندلی ای که روش نشستم بسته شدم .. چی شد ؟ من اینجا چیکار می کنم ؟ یاد اتفاقای اخیر افتادم .. بستنی فروشی ؛ معجون ؛ فریبا ! وای خدا .. جداً من اینجا چیکار می کردم ؟ تو ماشین فریبا بودم که .. دیگه هیچی یادم نمی اومد .. سعی کردم دستامو باز کنم که نشد .. خواستم حرف بزنم که متوجه بسته شدن دهنم با چسب شدم .. این کیه که منو آورده اینجا ؟ آخه چرا من اینجام ؟ صدا می کردم .. سعی می کردم داد بزنم بلکه یکی بیاد ببینم چه خبره .. پاهای بدبخت منو هم بسته بودن .. صدایی شنیدم .. انگار که کلید تو در چرخید ... چشم شدم ببینم کیه .. در باز شد و یه پسر جوون اومد تو .. تا منو دید اول تعجب کرد ولی بعدش پوزخند زد
    - بیا فریبا .. انگار دوشیزه سرحال شده ..
    فـ ـریـ بــا ؟ وای پس اینا کار فریبائه ! ای عوضی ، اومد تو ؛ با اون چشمای چندشش ..
    فریبا – هوو .. چیه بد نگاه می کنی
    نمی تونستم حرف بزنم چون چسب یه مانع بزرگ بود برام .. فقط همه نفرتمو ریختم تو چشمام و عصبی نگاهش کردم ..به پسره اشاره کرد دهنمو باز کنه .. اونم اومد جلو و چسب دهنمو باز کرد
    فریبا – هان !! بگو .. چه مرگته ؟؟
    - ببند اون دهنو .. عقده ای تر از تو ام هست مگه ؟
    فریبا – موندم زبون تو یکی چرا کوتاه نمی شه ؟ چطوره اینکارو من انجام بدم
    پوزخندی زدم – زحمت نکش .. الآن باید ناخوناتو سوهان بکشی .. تو و چه به این غلطا
    یکی از اخلاقای فریبا این بود که خیلی زود خرو لوس در عین حال عصبی و حرصی می شد ..حالام با حرفای من به این وضع افتاده بود ..
    منم هی می پریدم بهش .. پسره از اتاق بیرون رفت .. من موندم و فریبا .. اومد کمی جلوتر .. نمی دونم قضیه منو پیمانو فهمیده بود که انقدر عصبانیه یا کلاً عقده ایه .. در اصل بیشتر می خورد که همه چیو فهمیده باشه ..
    فریبا – آخی .. پیمان جونت الآن نگرانت شده نع ؟
    - خیلی دلت می خواد یکی نگرانت باشه ؟ الهی .. خوشم میاد بقیه می فهمن تو یه آشغالی محل سگم بهت نمی دن ..
    حرصی شد
    فریبا – خفه شو ! کثافت بی همه چیز
    - حرص نخور عزیزم .. قیافت زشت می شه ..
    فریبا – آخه توئه بچه قرتی .. فکر کردی کی هستی که اومدی خودتو قاطیه ما کردی ؟
    - فعلاً که تو قاطیه ما شدی
    - خ .. توهمی ..
    - توهمی ؟ کی ؟ من ؟ یا خودتو دختر پادشاه فرض کردی یا پیمانو خر ..
    - هر دو
    - چطوره ایندفعه من بگم دهن نحثـتو ببند ..
    با خشم و فکی منقبض شده حمله کرد سمتم چنان محکم زد تو صورتم که حس کردم نصف صورتم رفت .. لامصب می سوخت .. جوش آوردم .. دلم نمی خواست حالا که نمی تونم کاری کنم حداقل با دستای بسته بسوزونمش اونم با حرفام ..
    من – آخییی .. خالی شدی؟ دستت اوف نشد که ؟
    پوزخندی زد که من جدی و با اخم نگاهش کردم .. ادامه دادم
    - ببین قربتی ، نمی دونم از کدوم دهات اومدی .. در هر صورت خوش نیومدی .. وقتی نمی خوادت چرا می پیچی تو دست و پاش !
    فریبا – قربتی تویی نه من !
    - من ؟ آخه احمق .. من کجا کارایی که تو کردی رو کردم ؟ کجا منت یه پسرو واسه ازدواج کردن باهاش و بالا کشیدن مال و ملال کشیدم .هآآآن ؟!
    صورتش به سرعت تغییر رنگ داد .. دست به سـ*ـینه و طلبکارانه نگاهم می کرد
    فریبا – چرا تو بلد نیستی خفه خون بگیری ؟اصلن از کدوم گورستونی اومدی ..
    - گورستون .. هـ اونجا رو که باید خوب بشناسی دقیقاً همونجاییه که تو و اون پدر حروم خورت ازش اومدین ..
    با شنیدن اسم باباش جری تر شد.. حمله کرد سمت من و با کف پا محکم کوبوند تو شکمم .. عوضی .. چنان بد کوبید که حس کردم دل و روده ام یکی شد.. دردی گرفت که از صد تا سم و زهر بدتر بود ..شدت ضربه اش به قدری بود که من با صندلی پرت شدم رو زمین ..در باز شد و همون پسره اومد تو ..صدای فریبا بلند شد ..
    - بزنش پدرام .. بزنش ! انقدر بزنش که حرف زدن یادش بره .. طوری که اسم پیمان از تو ذهنش محو شه
    آخ که ای کاش پیمان اینجا بود .. ای کاش می دونست الآن کجام ..ای کاش پیشم بود ..حواسش به من بود .. ولی حیف که این فقط یه رویای قشنگ بود ، یه رویایی تار که با اولین ضربه محو شد ..پسره انگار داشت به توپ زمین فوتبال ضربه می زد ..چنان کوبید تو دلم که جیغم رفت هوا .. من نه بکسل بودم نه این یارو راکی .. بابا من یه دخترم ، ظرفیت اینهمه استقبال رو نداشتم .. دردی بود که پیچید تو بدنم و این با دومین ضربه بدتر شد .. می زد و من هر بار می مردم و زنده می شدم .. حس می کردم مردم .. تموم شد .. بد می زد .. بد ! هر بار که می خواست دست بکشه .. فریبا دوباره دستور می داد .. یه چیزی فقط برام سوال بود .. این پسره احساس نداشت ؟ دین نداشت ؟ قلب نداشت ؟ یه دختر اونم اینطور زیر لگد .. اشک هام می ریخت اما این زمین زیادی برای اشک های داغه من سرد بود .. داد می زدم .. ازش می خواستم تمومش کنه .. بسه .. ولم کنن .. ولی فایده نداشت فریبای عوضی گوشش بدهکار نبود .. کور و کر شده بود .. بی جون رو زمین افتاده بودم .. مث یه جنازه .. جنازه ای که صدایی برای فریاد نداشت .. جنازه ای که حس می کرد جای سالم تو بدنش نمونده .. زیر اونهمه لگد رو زمین با دستای بسته .. حتی نمی تونستم با دستام سپری در برابر ضربه ها درست کنم ..شایدم مردم !! تا چه حد آدم می تونه بی رحم باشه .. خدایا مگه من چه گناهی کرده بودم که تاوانم این شد ؟ من دقیقاً کدوم حلالی رو حروم کردم که اینطور شد .. من کدوم آدمی رو اذیت کردم که سرم اومد ؟ فریبا رو ؟ مگه نباید در مقابل هر اشتباهی وایساد ؟ خب منم وایسادم پس چرا تهش این شد ؟ چرا اونی که داره از بین می ره منم ؟ من ! بس که جیغ کشیدم و داد بیداد کردم گلوم خشک شده بود دریچه های هوایی هم بسته شده بود .. نفس کشیدن برام مث سم بود .. چقدر قشنگ تموم شد .. چقدر قشنگ جون دادم .. ای کاش انقدر ساده ازش خداحافظی نمی کردم .. ای کاش دفترو می دید .. حتی آخرین برگه اش رو .. ولی کوش ؟ کی می خواست بفهمه ؟ کی ؟؟ دیگه جونی برام نمونده بود .. بدنم خیس عرق شده بود .. چشمام هی تار می شد که صدایی بدتر از دادهای فریبا رو شنیدم .. پشت پرده ای تار آدمی شبیه عرشیا رو دیدم .. سر فریبا عربده می کشید .. سیلی محکمی نثار صورتش کرد .. مگه عرشیا هم مث فریبا نبود ؟ یعنی نبود ؟ هـ توقع نداشت پس بیفتم ولی افتادم .. خورد شدم .. مزه خون رو تو دهنم حس می کردم کم کم تمام تصاویر رو به روم از بین رفت ....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا