کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|80|
" زینب "

اول فکر کردم روحی چیزیه اونطور که حمید تعریف کرده بود این روحا به هر قیافه ای در میان وای الآن یه آدم پشمالو جلو منه ! وقتی صدام کرد دوباره لرزیدم هنوزم تو همون فکر بودم که دستایی اومد رو بازهام تنها نشونه اش عطر تلخی بود که حالا شده بود اکسیژن من ..این پیمان بود ! خوده خودش ! خدایا ممنونم . خیلی دوست دارم نذاشتی هلاک شم .. سرمو بلند کردم اول نتونستم چشمامو باز کنم ولی بعد به نور عادت کردم اشک تو چشمام حلقه زده بود و انگار نه حاضر بود بریزه نه دست از سر این چشم من برداره از پشت این پرده های اشکی نگاهش کردم ، مردی که قلب من فقط به بودنش ، دیدنش ، صداش ، نیاز داشت به خود خودش ! چشمایی که حالا قاب نگاه من شده بود . بغلم کرد ..اتفاقی که تو تاریخ ذهن من یه واقعه بود .. هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد .. هیچ وقت فکر نمی کردم ، با این همه غیبت پشت سرش ، اینهمه نفرت و عصبانیت بخوام عاشقش بشم .. آره .. "عشق " تنها کلمه ای بود که من تو تمام این مدت ازش فراری بودم و الکی خودمو فریب می دادم .. که چیزی ازش نمی دونم اما خیلی سریع به دور از باور نفوذی شد .. خیلی بده قلب آدم بی جنبه باشه .. قلبی که بدون هیچ تجربه ای بهش یاد بدی عشق رو زود باور و قبول نکنه اما این یه خیال خامه چون قلب وقتی باهاش روبه رو می شه در برابرش تسلیم می شه بدون هیچ زمینه ای از شناخت .. هیچ زمینه ای!
آروم شدم . آرومه آروم ! انگار نه انگار دو مین پیش داشتم سگ لرزه می کردما .. چقدر این عطر تن برام عجیب بود تلخی که حالا برام شیرین بود درست مثل خوردن یه شکلات تلخ که وسطش مغز باشه.. از یه تلخی به یه شیرینی رسیدم باز هم مثل همیشه برگشتم به شیطنت بگذریم که کمی هم عصبانی بودم و صد البته که مصلحتی بود
صداش زدم – پیمـان !!
بدون مکث جواب داد
- جونم
ای خدا .. بابا جواب ندی نمی میریا ! حالا خداییش با من بود ! فریبا که اینجا نبود پس خودش اینو گفت .. ذوق مرگ شدم ولی در عین ذوق مرگی توپیدم
- مرده شور خونتو ببرن
بلافاصله زد زیر خنده .. انگار قشنگ ترین ملودی عمرمو می شنیدم خنده های مردونه پسری که حالا تو آغوشش بودم .. درونم باز شروع کرد به یاد آوری (کی بود که گفت پاتو از گلیمت بیشتر نذار زینب خانوم ؟ ) کی بود ؟ منه منه کله گنده ! خوب من بودم .. ( به کی گفتی ؟ ) پیمان .. اهع برو بینم مخرب ! بذار فضا عاشقونه باشه .. این پسرم چه بروبازویی داره انگار قالبه من کلاً تو بازوهاشم . قربون هیکل .. اسفند دود کنین براش .. بالأخره جدا شدیم .. خیره شد تو چشمام ، لبخند مکش مرگ مایی زد چند دقیقه فقط نگاهم کرد .. نه مث اینکه ول کن نیست . ول کن باو ! ذوب شدیم نه به اون موقع که داشتم قندیل می بستم نه به حالا ذوب شدم رفت . .. خجالت کشیدم از کاری که کردم . از اینکه با پررویی تمام تو بغلش تیکه ام میندازم . فکر کنم گونه هام سرخ شد چون داغیه عجیبی رو روشون حس می کردم .. سرمو انداختم پایین
- پس خانوم دکترم از این خجالت خوشگلا بلده
مث برق گرفته ها سرمو بلند کردم که دیدم مبین با فاصله وایساده پشت پیمان . یا خدا ! اینم اینجا بود ! دستت درد نکنه زینب چه بساطی راه انداختی .. خاک رس تو سرت . کم تو حالت مایع می رفتم .. بیشترم شد .. سرمو انداختم پایین که موهام ریخت دور صورتم با دستم انداختم پشت گوشم .. یه لحظه استپ کردم .. من چی کار کردم ؟ مگه شال سرم نیست ؟ باز مث جنگ زده ها سرمو بلند کردم و همینطور که متعجب به پیمان نگاه می کردم دست کشیدم رو سرم .. وااای هیچی که سرم نیست ! هیچ ، موهامم بازه .. پیمان دوباره شروع کرد به خندیدن تو همون حال کتشو در آورد و آروم انداخت رو سرم .. کلی کیفور شدم .. چقدر خوبه فهمید داشتم آب می شدم مبینم همونطور که داشت می رفت گفت
- بسه بابا به اندازه کافی زنده دیدم اونم از کی ؟ پیمان ! زینب خانوم شما هم پاشو آماده شو بریم بیرون شام
بعدم چرخید سمت پیمان و تهدید آمیز گفت
- دیگه نبینم جلو یه مهندس از این کارا بکنیا .. زشته به غرور مجریدم بر می خوره
از دست این مبین .. پیمان بلند شد اما انگار که به زور داشت خودشو نگه می داشت
من – به چی می خندی ؟
- به قیافه ات با این کت
- چشه ؟
- چشم نیست گوشه
- هـ هـ بامزه
- برو حاضر شو بریم
اومد برگرده که صداش زدم برگشت نگاهم کرد
گفتم – می شه یه لحظه بیای بریم توش
یه نگاهی به دنبال اشاره من به اتاق شیروونی کرد و انگار که یادش افتاده باشه با اخم گفت
- تو اینجا چیکار می کردی اصلاً ؟
وای خدا صندلی داغ شروع شد به تته پته افتاده بودم
- کی ؟ من ؟ من .. راستش .. اِ ..
- نگو می خواستی توشو ببینی .
اول نگاهش کردم بعد سرمو انداختم پایین و این یعنی " آره "
- بذار واسه بعد . فعلاً حاضر شو بریم
بابا چرا نمی فهمید .. گفتم
- یه لحظه بیا تواتاقو نگاه بندازیم فقط
- چیز خاصی توش نیست همونایی که دیدی
عاجز بودم از فهموندنش مجبوری خواستم
- پیمان خواهشاً یه لحظه بیا بریم توشو ببینیم تو فقط بیا همین !
منظورمو نگرفت اما اومد و جلوتر از من از پله ها رفت بالا منم پشت سرش با یه پله تفاوت .. به پشت در که رسید دوباره ترسیدم دستشو گذاشت رو دستگیره و درو باز کرد چشمام رو ناخودآگاه بستم .. هنوزم می ترسیدم از دیدن چیزی که اینهمه مدت داشت سر و صدا می کرد
پیمان – بفرما .. دیدی
چشمام رو باز کردم و نگاه به اتاقش انداختم همه چی عادی بود .. عادیه عادی ! اصن انگار نه انگار .. حتی پنجره تو اتاق هم بسته بود .. دستامو از فرط عصبانیت مشت کردم .. عصبانی بودم از دست خودم .. از اینکه حالا پیش خودم ضایع شده بودم آخه این چه وضعشه ؟ پس چرا ازاین اتاق صدا می اومد ؟؟ البته اینم می دونستم که به احتمال بالا چیزی تو اتاق نیستو فقط یه خیاله ولی از اتفاقی که افتاده بود ناراحت بودم .. واقعاً برام سنگین تموم شد .. برگشتم و تو همین حین گفتم
- ببخشید . می رم حاضر شم
از لحن و صدام معلوم بود یه مرگیم هست ولی به روم نمی آوردم .. بیخیال کی رو می خوام از این دیوونگی با خبر کنم مثلاً پیمانو ؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |81|
    در اتاقمو باز گذاشتم . یه مانتو ساتن آبی براق پوشیدم . موهامو پشتم بستم و شال مشکیمو انداختم رو سرم آخر سرم کیف دستی مشکیمو با کفش های فلت مشکی براقم ست کردم یه رژ لب مایع صورتی ملایم رنگ زدم که قیافه ام از این ارواحا در بیاد پنکیک هم زمینه آرایش ساده ی من ! یه دوش جانانه با ادکلن گرفتم کتشو برداشتم و زدم بیرون . کنار در ورودی خونه وایساده بود مث همیشه دست به جیب همونطور که به دیوار تکیه داد بود مشغول کار با ایکبیری بود نزدیکش که شدم کتشو انداختم رو ساعد دستش نیم نگاهی به هم انداختیم بدون شک قطبامون دوباره مثل قبل منفی شده .. تو حالت دفعی !!
    توی رستوران هم هیچی از گلوم پایین نرفت به کلی اشتهام کور شده بود فقط داشتم با غذام بازی می کردم که بیکار نمونم .. این دفعه پیمان کنارم نشسته بود ، رو به روم سینا و سمت چپ سپیده و مبین و عرشیا ، سمت راستم ساغر و فریبا البته این وسط یه حس خوبی وجود داشت و تنها مزیت اینبار این بود که کنارش آورم بودم .. از خودشیفته اون جو آرومو باز هم برقرار کرده بود .. بچه ها اذیت می کردن ، بگو بخند می کردن حتی پیمان هم شریکشون می شد تا شب خوبی باشه ولی من به طور ضایعی تو فکر بودم دست خودم نبود کلافه بودم از حسی که تازه امشب به بودنش راضی شدم ؛ فهمیدم اما چه فایده وقتی دوست داشتن یه طرفه باشه این دوست داشتن به هیچ جا نمی رسه هیـچ جا ! ای کاش منم می تونستم مث پیمان خود محور باشم و فقط به این اهمیت بدم که مهم اینه من دوستش داشته باشم اما در واقعیت این نیست من به نظر و علاقه ی طرف مقابلم هم اهمیت می دم .. یعنی اون آدم هم به همون اندازه پیمان رو دوست داره ؟ بغض کرده بودم آخه خدایا چرا من باید اینجوری دوستش داشته باشم ؟ چرا ؟ که یهو صدای پیمان پیچید تو گوشم .. اوفف این کلاً عادت داره در گوشی حرف بزنه انگار
    - تا این غذا تموم نشه بیرون نمی رم . محض اطلاع خانوم دکتر !
    مثلاً مهم شدم؟ هـ . الکی ! آخه توئه مغرور وقتی یکی دیگه رو دوست داری چرا آدمو اذیت می کنی ؟ چرا سر به سر می ذاری ؟غذاشو تموم کرده بود اما غذای من دریغ از یه وجب عین اولش دست نخورده . دست راستشو خیلی ناگهانی حلقه شد دور کمرم . بیا گل بود نیز به سبزه آراسته شد .. خیلی حال خوشی داریم اینم با این فیلماش دل و روده امونو تو حلق میاره .. با اخم نگاهش کردم دل بی تاب من طاقت نمیاره می دونم . سرمو انداختم پایین که دوباره گفت
    - چته ؟! چرا شام آدمو زهر مار می کنی ؟
    - دیدم چه شکلی می خوردی
    فشار خفیفی به پهلوم وارد کرد
    - چه فایده وقتی از گلو پایین نرفت
    سینا این میون پرید و گفت
    - آی ! چیه در گوش هم پچ پچ می کنین .. آدم جلوتونو نشسته
    پیمانم بلافاصله جوابشو داد – من که هیچی نمی بینم
    سینا – چشم بصیرت می خواد برادر من
    عرشیا – حالا چه تحفه ای هست انقدر خودشو می گیره .. بصیرت مصیرت چیه تو رو با عینکم نمی شه دید وای به حال چیزای دیگه
    ساغر و فریبا هم به جروبحثاشون می خندیدن .. تمام تلاششون این بود فضا رو عوض کنن ولی فایده نداشت موج من امشب منفی بود .. قصد عوض شدنم نداشت ؛ میزو سینا حساب کرد .. هر چی پیمان به زور و بازو متوسل شد فایده ای نداشت چون آخرم غذامو نخوردم و این خودشیفته غذای منو گرفت و آورد .. خوب اگه می خواستم بخورم همونجا می خوردم دیگه چه کاریه می گیری بیاری ؟ خلاصه در سکوت برگشتیم ویلا .. با یه تشکر کوتاه برگشتم تو اتاق مطمئنم که سرجاش وایساده بود و با اینکارام دقیقاً رو نقطه ی مرکزی اعصابشم.. مهم نبود چون همه این عصابنیت صرفاً به خاطر خصوصیت خودش بود و اونم مغرور و غد بودنشه ..اینکه باید حرفش به کرسی می نشست و من هیچ وقت کرسی برای حرفاش آماده نمی کردم مگر به زور ! که امشب شبش نبود . لباسمو عوض کردم سویشرت جلو بسته خاکستری رنگمو پوشیدم.. همراه شلوار گرمکن نسبتاً تنگ .. خودمو انداختم رو تخت .. دیگه عمراً برق اتاقو خاموش می کردم .. همین که سرمو گذاشتم حس کردم چیزی داره از پشت شیشه می زنه به پنجره منم خدای ظرفیت هیـــــــنی کردم .. پریدم و دوییدم سمت در، لحظه آخر سربرگردوندم حس کردم چیز سیاهی پشت پنجره است اَهعع این یارو پشمالوئه ول کن ما نیست .. 2 تا پابود یه 7 ، 8 تا دیگه قرض کردم .. خدابگم چی نشی پیمان .. خونه رو تاریک کرده بود و فقط روشنایی ها روشن بود انگار حکومت نظامیه خاموشی می زنه الاغ ! دست و پام داشت می لرزید و با اینحال صداش می کردم
    - پیمـان ! پیمـان !
    در اتاقشو زدم که به دوثانیه نکشیده خوردم به قیافه وحشت زده اش .. این یکی سکته نکنه خوبه ! بیخیال این نگرانی ها رفتم تو اتاقش دقیقاً پشت ساعد دستشو از پشت گرفتم و با لحنی پر از ترس می گفتم
    - پیمان ! به جون خودم یه چیزی بود ! مطمئنم یه چیزی بود ...
    جاخورده بود؛ برگشت سمتم دستشو گذاشت رو بازوهام
    پیمان - آروووم !! من اینجام .. چیشده .. چی بود ؟ کجا بود ؟
    - تو .. تو اتاق پشت پنجره
    بیچاره اونم هول شده بود البته از حرکتای من وگرنه این خونسردو با چماغم نمی شد هول کرد
    پیمان – اشتباه دیدی .. بیا بریم ببینیم
    - کــــــی ؟ من ؟ مگه مرده باشم !
    دستمو گرفت .. چنان داغ و گرم بود که یهو تمام ترس و لرزم فروکش کرد .. اگه می دونستم همون اول دستاشو می گرفتم .. به هیچ وجهی حاضر به رفتن نبودم اما با دعوایی که کرد ساکت و مجبور به گوش کردن شدم ..
    پیمان – زینـــب ! بس کن دیگـــــه ! اعصابمو خورد نکن می ندازمت همینجا درم قفل می کنما
    نه به آروم کردن اول نه به تهدید آخر .. خدایــــااااا .. آخه من چرا باید این بشرو اینقدر دوست داشته باشم .. حتی عصبانیتش
    هم برای آدم شیرین بود وقتی رسیدیم تو پرتقال با مکث به پرده اشاره کردم دستمو ول کرد و رفت سمتش کنار زد و تنها چیزی که می شد واضح دید درختی بود که با شاخ و برگاش به زور رسیده بود تا دم پنجره .. پنجره رو باز کرد نسیم خنکی مث شلاق به صورت هردومون خورد ..
    پیمان – خدا بگم چیکارت نکنه زینب .. به خاطر باد ، شاخ و برگ درخت خورده به شیشه شاید اونی که دیدی سایه اش بوده
    بعدم کمی اخم کرد با چشمای ریز شده اومد جلو .. لحن خاصی که سعی داشت دعوا کنه یا شایدم سرزنش
    - تو خجالت نمی کشی ! با این سنت از این چرت و پرتا می ترسی ؟
    این جای آروم کردنش بود .. خیلی بد بهم برخورد .. خیلی بده که آدم ندونسته قضاوت کنه .. بغض عجیبی رو تو گلوم حبس کردم .. من جلوی کسی اشک نمی ریزم بخصوص که اون آدم پیمان باشه . وقتی هیچ اهمیتی براش ندارم . اگه الآنم محل می ده فقط واسه اینه که کارش گیرمه ..اصن راست می گفت بچه بازی کردم ، اشتباه کردم ، سرمو بازم انداختم پایین همونطور که با انگشتام بازی می کردم
    - شرمنده
    تنها کلمه ای بود که تونستم واژه سازیش کنم ..
    پیمان – اون زبون درازتو موش خورد؟ فقط بلدی بگی شرمنده
    چرا عصبانی بود ؟ چرا اینقدر بد اخلاقی می کرد ؟ با اینحال سعی کرد آروم باشه و با لحن آرومی
    - بگیر بخواب بذار منم بخوابم . چیزی نیست .. من اتاق بغلیم
    نه که من نمی دونستم تا الآن کجا می خوابید . یعنی باید با این پشمالوئه دست به یکی می کردم حال اینو می گرفتیم .. روش کم می شد . چلغوز !
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |82|
    رفت کمی بعدم صدای در اتاقش اومد .. ای خدا چه گیری افتادم .. من می دونستم که امشب نمی تونم بخوابم شال طوسیمو سرم کردم .. نچ نچ انقدر از این صدا نکبتی ترسیده بودم که شال مال هم سرم نکرده بودم که بازم سرباز رفته بودم پیشش .. دفتر نقاشی ، مداد و گوشی و هندزفریمو برداشتم مرگ یه بار شیون هم یه بار ، نفسمو فوت کردم بیرون .. خدایا خودت کمک کن ! تقه ای به در زدم .. هـهـه تلافی امشبم اینه خوابشو به فنا می دم .. عخـیی
    - بله
    یه نفس عمیق کشیدم و شش هامو پر از هوا کردم .. درو نیمه باز کردم و تا کمر از لای در خم شدم تو .. ای من به فدای تو که خوشگل می خوابی .. دستشو گذاشته بود زیر سرش بالشتش به قدری بلند بود که می توسنت منو ببینه .. یه حالتی تو مایه های آدمی که بالشت می ذاره پشت سرش تا
    tv ببینه .. پس هنوز تصمیم به خوابیدن نگرفته بود
    - پیمان ؟
    - باز چی شده ؟
    - میگم .. اِ .. راستش (حالا رومم نمیشد بگم ) من .. من ...
    - تو چی ؟
    - می شه من امشبو تو اتاقت باشم ؟ می شینم رو مبل یا حتی رو زمین فقط همین امشب ! هــوم ؟
    چشماش برق زد یه برق فوق العاده خاص .. خیره بود به من منم نگاهم بین دفتر تو دستم و نگاهش رد و بدل می شد
    - یعنی نمی خوای بخوابی ؟
    - نه
    - بعید می تونم بتونی
    خواب ؟ کی من؟ عمراً 3 شبه عین آدم نمی تونم بخوابم حالا امشب بخوابم ؟ توروخدا قبول کن .. وارد بخش تغییر چهره شدم .. چهره امو یکم معصوم کردم بلکه شاید فرجی شه
    - باشه ولی یادت باشه که خودت گفتی نمی خوابی
    - نمی خوابم ! نمی خوابم . خوبه . رازی شدی ؟
    پوزخندی زد بعدم به پهلوم خوابید و خیلی آورم گفت
    - بیا تو ..
    جــــــونم .. دلم می خواست بپرم سرو صورتشو ماچ کنم .. تو دلم عروسی بود .. امشب تو اتاق پیمان .. خدا خیر بده به این ارواح و اشباح و اجنه ها رو نسل اندر نسل مسبب خیر شدن ..درو آروم بستم حالم غیر قابل شرح بود رو هوا بودم یکی بود می گفت : واسه چی انقدر خوشحالی ؟ در پاسخ بدون مکث می گفتم : چون تا صبح می تونستم پیمانو ببینم و چه اتفاقی که پشتش به من بود .. این دفعه تیشرت مشکی رنگ تنش بود برخلاف تیشرت سفیده این ته ریشاش رو قشنگ تر نشون می ده .. سکوت عجیبی تو اتاق بود .. قلبم از تکاپو افتاد با این شرایط شروع کرد مث گنجشک زدن ... یه تشر به خودم زدم بسه دیگه .. جمع و جور کن خودتو خوردی پسر مردمو ! نگاهم چرخید رو تابلو عکسی که روی عسلی بود ... دختر کوچولویی با موهای بور و چشمای عسلی که برعکس چشمای فریبا چشماش خوشگل و آروم بود چقدر نازه .. پس این عکسی بود که روی عسلی بود و من تموم این مدت بهش توجه نکردم .. یعنی کیه ؟ چقدر شبیه این دخترای خارجیه .. بس که فکر کردم کلم داغ کرد آخرم بیخیال شدم دفتر طراحیمو باز کردم .. هندزفریمو تو گوشم گذاشتم و آهنگو پلی کردم


    تو خاطرت عزیزه برای من همیشه
    وقتی که هستی تازه این خونه خونه میشه
    تمومه احساسمو پیش تو فاش کردم
    بخاطر تو بوده هرچی تلاش کردم
    میخوام هرشب کنارم راهی قصه ها شی
    هرکاری می کنم تا تو کم نداشته باشی
    از موقعی که هستی من انگاری یکی دیگم
    چشامو زیر رو رو کن بفهمی راست میگم
    یه دنیا خوشبختی تو راهه
    میاد سراغ هردوتامون
    من خواب این روزو دیده بودم
    منو تو با هم زیر بارون
    یه دنیا خوشبختی تو راهه
    میاد سراغ هردوتامون
    من خواب این روزو دیده بودم
    منو تو با هم زیر بارون
    سخت بگیره بهم هرچقدر این زندگی
    باز همون میشه که تو توی گوشم بگی
    کم نیستی تو واسم تورو نفس میکشم
    از همه آرزوهام پیش تو دست میکشم
    سخت بگیره بهم هرچقدر این زندگی
    باز همون میشه که تو توی گوشم بگی
    کم نیستی تو واسم تورو نفس میکشم
    از همه آرزوهام پیش تو دست میکشم
    یه دنیا خوشبختی تو راهه
    میاد سراغ هردوتامون
    من خواب این روزو دیده بودم
    منو تو با هم زیر بارون
    یه دنیا خوشبختی تو راهه
    میاد سراغ هردوتامون
    من خواب این روزو دیده بودم
    منو تو با هم زیر بارون


    " میثم ابراهیمی _ خوشبختی "

    " پیمان "

    قشنگ ترین صدای ممکن کشیده شدن مداد روی دفتر بود که توی اتاق سکوت رو می شکست .. دلو زدم به دریا و برگشتم .. مقابلم شخصیتی درست مثل فرشته بود .. درگیر طراحیه چیزی بود به هیچ وجه هم حواسش اینور نبود یکم که تکون خورد متوجه هندفریه تو گوشش شدم .. وقتی آدم تو شرایط های متفاوت قرار می گیره و با عکس العمل های متفاوت رو به رو می شه به فرق خیلی چیزا پی می بره .. با وجود دعوا و صدای بلند من سکوت کرد و سرشو انداخت پایین .. نه که بلد نباشه از خودش دفاع کنه ، اتفاقاً برعکس ؛ اگه بخواد دفاع کنه از اول تسلیم شدنو در پیش می گیرم چون می دونم حریفش نمی شم مگر در شرایطی با توسل به زور .. رفتار امشب منم تا حدی زیاده روی بود منکرش نمی شم ولی جایی برای درک هم باید باشه از سرشب تو رستوران تو خودش بود بالأخره آدم هم تا جایی می کشه ، تا جایی تحمل داره ! وقتی ساکت می شه عین اینه که منو گذاشتن تو حصار ؛ برعکس همیشه شروع کردم به شوخی و اذیت اما فایده نداشت ، خانوم نه به غذا دست زد نه تو جمع شرکت کرد . از اونجایی که مرغشون یه پا بیشتر نداره هنوزم غذا نخوردن و من تو این یه مورد دیگه واقعاً کم آوردم .. بهتر بود گشنه اش بشه تا خودش بره سراغ غذا اینا به کنار در زدن یهویی و با هول و ترس اومدن تو اتاق هم یه علت خراب شدن شب ما بود این حقو بهش می دادم چون یه دختر بود و بدون شک اون همه ساعت موندن تو تاریکی یه همچین عواقبی رو هم داشت خداروشکر که از هوش نرفته بود .. با تمام این تنش ها حالا جلوی من ساکت و آروم 4 زانو نشسته بود روی مبل ! انقدر هم حواسش پرت هست که متوجه نمی شه 10 دقیقه هست که همچنان زل زده ام بهش .. امشب خواب ندارم من .. خیلی سخت بود.. اینکه دوستش داشته باشی با تمام طمأنـیـنگیش جلوت نشسته باشه تو اتاقت اونم شب .. بعد فقط اینجا بخوابی و تو سکوت نگاهش کنی .. سخته به ولله که سخته .. دلم می خواست می آوردش پیش خودم ولی حیف که هیچ امکانی نبود .. بازم سعی کردم ازاین شخصیت احساسی خارج شم و یکم اذیتش کنم .. برقای اتاق روشن بود و منم از سر عادت با برق روشن نمی تونستم بخوابم .. دستمو بردم سمت گوشی ولی بازم متوجه نشد .. خیلی خب الآن متوجهت می کنم .. با کمترین تکون پیامو براش فرستادم
    - دوشیزه محترمه یا برق رو همین الآن خاموش می کنی یا می ری تو اتاقت نقاشی می کشی
    نقاشی تیکه بود .. می خواستم یکم هم اون قیافه حرصی و لجبازو ببینم .. خواستم کاری کنم که دوباره خودش شه .. همون آدم پر رو و حاضر جواب ،شیطون و بد اخلاق اما در عین حال از جمله آدم های مهربون اطرافم ..همونطور که به پهلو خوابیده بودم دست به سـ*ـینه شدم و قیافه طلبکارانه گرفتم که بیشتر به موضوع بیاد .. گوشیشو روشن کرد بعد از چند ثانیه به من نگاه کرد .. جا خورد .. توقع داشت الآن خواب باشم .. کمی اخم کردم .. حرصتو در میارم خانوم دکتر تا تو باشی مهندسا رو دست کم نگیری .. در کمال تعجب بلند شد برق اتاقو خاموش کرد و چراغ خوابو روشن گذاشت .. نشست سر جاش .. یه تخته چوب بدین من سرمو بکوبونم بهش .. فایده نداشت امشب ذاتاً رو اون دنده بود .. اون دندشم خیلی خاصه با بقیه دنده ها فرق می کنه به قدری از کار امروز خسته بودم که چشمام گرم شد .. نمی دونم چقدر گذشت اما مطمئنم یه چرت کوتاه زدم چشمامو که باز کردم رو مبل نبود .. سرمو از رو بالشت بلند کردم که دیدم سرشو تکیه داده به لبه تخت درست رو به روی من که به پهلو خوابیده بودم .. دستاشو دور زانوهاش جمع کرده بود . ای کلک بالأخره خوابت برد .. آروم بلند شدم از رو تخت اومدم پایین از این زاویه چقدر مظلوم بود .. خـ . درست مثل یه دختر پاک و معصوم .. یه دستمو فرستادم زیر گردنش و دست دیگه امو گذاشتم زیر زانوهاش و بلندش کردم .. خندم گرفت یاد اون موقعی افتادم که فهمید شال سرش نیست قیافش بدجور بامزه شده بود .. خیلی باحال کت منو رو سرش نگه داشته بود با همه این شیطونیاش به این نکته ها اهمیت می داد . با همه ی اینا برای من خاص شده بود ، بالا رفته بود .. حالا هم مثل یه دختر کوچولو شده که تو بغـ*ـل مامانش خوابیده .. آروم روی موهای بیرون اومده از شالش ب*و*س*ه ای نشوندم . خوابوندمش رو تخت و ملحفه رو کشیدم روش .. سرش سمت من بود که حالا کنارش خوابیده بودم و تمام اجزای صورتشو نگاه می کردم .. دعا می کنم عشق تو قلبش جا بشه .. دعا می کنم عاشقم شه تا بتونم عاشقی کنم ..خدایا تو تنها کسی هستی که می شه اینو ازت خواست کاری کن مال من شه .. بی دردسر .. نفس عمیقی که می کشید خبر از عمیق بودن خوابش می داد رفتم جلو پیشونیشو . چشماشو . دو طرف گونه هاشو ب*و*س*یدم .. آخیش چسبید .. مزه داد حسابی .. قیافش وقتی از خواب بلند می شه دیدنیه .. خوبه که امروز شرکت نمی رم و ادامه کارمو موکول کردم به پس فردا .. خوابیدم با آرامش ، با یه دنیا لـ*ـذت ، با یه خانوم خوشگل که فردا قراره کلمو بکنه !
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |83|
    " زینب "

    چشمامو باز کردم .. چیزی رو دیدم که از عجایب بود .. پیمان ؟! صبر کن بینم من چرا رو تختم ؟ این چرا انقدر به من نزدیکه .. یا پنج تن من دیشب این رو خوابیدم ؟ جواب سوالمو خودم دادم : نه به قرآن من فقط از ترس اومدم نزدیک تختش نشستم .. فکر کنم همونجا خوابم بـرده .. وای پیمان بلندم کرده آورده رو تخت ؟ نع ! این از خودشیفته ؟ خداوکیلی ؟؟ جووون راستکی چقدر قشنگم خوابیده .. دستم رو بردم جلو و خیلی آروم کشیدم روی ته ریشاش .. غرق یه حس خاص و ناب بودم .. خوشبحال اون دختری که قراره بشه همسر واقعیش .. قراره کنارش بخوابه .. نه خدایا نه ! بغضم گرفت بغضی که نذاشت حتی تا چند ثانیه تو گلوم باقی بمونه و سرباز کرد قطره اشکی از چشمام چکید .. آخه چرا ؟؟ چقدر بدشانسم دستم هنوزم رو گونه هاش بود که تکون خورد .. چشماشو باز کرد اول تو حال خودم بودم نگاهش تا به من خورد متعجب شد .. ترسیدم.. چطور چشماشو باز کرد ؟ من پر روئو بگو زل زدم بهش .. هینی کردم و رفتم عقب یهو پشتم خالی شد نزدیک بود بیفتم که دستش پیچید دور کمرم و خیلی زود کشوندم سمت خودش ..این کم بود ، قلب ما هم شروع کرد به محلی زدن .. می زدا !! می کوبوند به در و دیوار قفسه سـ*ـینه .. آخ خدا چقدر این عطر جدیداً خوبه .. با تمام وجودم به ریه ها کشیدم .. نمی شه .. نمی تونم .. من از اون آدماش نیستم .. اومدم برم عقب و بلند شم ولی دریغ از یه تکون ، آقا نمی ذاشتن .. اخماش بیشتر شد.. فاتحه ام خونده است الآنه که رسوا شم .. چشمامو کشوندم به سمت پایین ، نگاه اون به من و من به سـ*ـینه های پهن مردونه اش .. به جایی که قراره تکیه گاه یه دختر دیگه باشه .. اَه دوباره بغض .. ایندفعه دیگه نذاشتم از چشمام اشکی بیاد ولی آخرم چشمامو تر کرد و این پیمانو اخمو تر .. با صدایی دو رگه
    - زینب منو نگاه کن !
    به تلافی . حاضر جوابی کردم
    - خیلی بیشعوری
    بازم ادامه داد
    - منو نگاه کن !
    - یعنی اینهمه بدی می تونه تو آدمی باشه ؟
    با جدیت حرفشو تکرار کرد
    - گفتم منو نگاه کن !
    - خودخواه
    چونمو گرفت بالا مجبور بودم نگاهش کنم
    - چیه ؟ چرا کله ی صبح می ری رو اعصاب آدم ؟
    - هـ .. کی به کی می گـه .. ولم کن
    سفت تر چسبید .. من نمی فهمم با اینکار می خولست به چی برسه
    من – یه کاری نکن برم شکایتتو پیش سرکار علیه بکنم
    منظور همونی بود که پیمان دوستش داره
    - سرکار علیه کیه ؟
    - همون خانوم مورد علاقت
    پوزخندی زد .. جالب بود مسخر کرد در حالی که نگاهش آروم و گرم بود .. این چیه ؟ یعنی چرا با من ؟ چرا به من ؟
    پیمان – آهـــــــــا برو بگو .. اون شعورش بالاتر از این حرفاست
    دندونامو رو هم فشار دادم . در واقع حرصم گرفته بود .. حرفم نمی زنه از اون تعریف می کنه .. بی شخصیت ! انگار از حرص خوردن من لـ*ـذت می برد چون حالت نگاهش هنوزم همون بود .. طاقت نداشتم دل من بی تاب بود بی تاب این نگاه .. این حرفا .. این اخم ها .. این اذیتا .. این آغـ*ـوش .. اما ..... اما دلیل محکم نداشت . با چه دلیلی ؟ با عشق یه طرفه ؟ با علاقه ای که فقط رو یه پایه استواره ؟
    - باش بابا . ایشون با کمالات . سرور همه ی اخلاق نیک .. اجازه می دین؟
    زبون نفهم که می گن اینه . انگه نه انگار تازه محکم ترم می چسبونه به خودش انگار که بالشتشو بغـ*ـل کرده . ای بمیری امروز از هیجان راهی بیمارستان می شم البته اگه تیمارستان مقصدم نباشه
    - فقط من هنوزم سر یه چیزی گیرم .. این کی بود دیشب می گفت نمی خوابه ؟
    - نمی دونم تو می شناسیش بگو ماهم بدونیم
    - اِ .. ؟ که اینطور
    - آقای راد بی زحمت این دستاتو بردار
    - خیلی متأسفم خانوم میرصانه . امکانش نیست
    با اخم گفتم – بی خود
    بعدم زانومو خیلی ناگهانی آوردم بالا و یکم محکم کوبوندم تو شکمش ..تا دستش باز شد که بذاره رو شکمش منم از فرصت استفاده کردم و بلند شدم در رفتم .. بدبخت انگار دردش اومده بود .. ببخشید درد و بلات بخوره تو سر فریبا .. صدای دادش البته کمی شبیه ناله شنیده می شد
    - زینب قسم می خورم کاری کنم از دیدن خودتم پشیمون شی
    با همه این اذیتا دوباره برگشتم تو اتاق اعصابم خورد شد .. از دیدن قیافم جاخورد با تحکم گفتم
    - یادت نرفته که قرار شد پا از حدت فراتر نذاری !
    - حالا که گذاشتم قراره چی بشه
    چقدر عوضی و پسته ..
    - هیچی . انتظار نداشته باش منم با روی خوش استقبال کنم
    قربون جذبه خودم .. با اخم برگشتم برم که گفت
    - جول و پلاستم با خودت ببر !
    اوه یادم رفت خوبه دفترو ندیده .. در اتاقو چنان محکم بستم که صداشو با حرص به زور کنترل کرد که بلند نشه .. خخ . حقته .. حرصم می دی حرصت می دم .. این قانون طبیعته !
    رفتم آشپزخونه چایی درست کردم یه لیوان برای خودم ریختم و با یه لقمه کوچیک صبحانمو تموم کردم و رفتم بیرون خونه تا باهاش دوباره چشم تو چشم نشم .. می خواستم دیگه کارمون تکرار نشه .. دفترمو با گوشیم همراه خودم بردم و رفتم لب ساحل نشستم رو شن ها و شروع کردم به کشیدن تصویرهای خیالی .. صحنه ای که شاید واقعی بود ، شایدم نه و این بود که پیمان بغلم کرده بود تا بذاره روی تخت خب قطعاً واقعی بود .. همینطور تمام اتفاقات زمانی که از خواب بیدار شدم .. کشیدنشون انقدراهم آسون نبود هر کدوم برای من حد اقل یه ربع زمان می برد .. سکوت دریا انقدر خوب با صدای امواج میکس شده بود که حتی جایی برای آهنگ هم نمی ذاشت ..
    - قراره کارتون بسازی ؟
    سرمو بلند کردم . اِ .. عرشیا .. کنارم نشست به اندازه ی یه نفر بینمون فاصله بود . پرسیدم
    - چطور ؟
    - می شه ببینمش
    اشاره ای به دفتر کرد . دفترو با مکث گرفتم سمتش چی می دونست قضیه چیه که ..
    - قشنگ نقاشی می کشی !
    - تشکر
    همینطور که مشغول برگه زدن بود پرسید
    - انگار یه داستانه ؛ نه ؟؟
    سرمو تکون دادم .. یه چیزی رو از می خواست بپرسه ولی سعی می کرد با سوالای متفرقه یواش یواش بهش برسه .. بالأخره لب تر کرد
    - می گم دیشب .. (کمی مکث کرد ) اتفاق خاصی افتاد ؟
    - از چه نظر ؟
    اون موقع که برقای ویلا رفت .. تو ویلا چیزی شد ؟ دیشب اصلاً با ما نبودی
    جوابم فقط یه لبخند کوتاه بود یه لبخند مصلحتی .. پر بود از اتفاقات خوب و بد با تمام اینها برای من دیشب با تمام دیشب های زندگیم فرق داشت
    عرشیا – اوضاع احوال چطوره ؟
    چه خوب بحثو عوض کرد
    - همه چی خوبه .. شما خوبی ؟
    الکی . مثلاً . شاید
    - الآن که خوبم بقیش با خدا
    سرمو گرفتم سمت آسمون
    - خدایا بی زحمت بقیشو هم خوب کن ! ..
    بعدم نگاهش کردم .. مث همیشه خوشتیپ بود ولی چی توی چشماشه که من هنوزم ازش فراریم .. هنوزم برام گنگه .. بعضی موقع ها حس می کنم وقتی منو می بینه خودشم از نگاهش نمی تونه چیزی بفهمه .. چیز عجیبیه حداقل واسه من و شاید برای خیلیا .. لبخند زد ، منم لبخندشو با لبخند جواب دادم .. صدای گوشیم بلند شد.. نگاه کردم .. پیام از طرف پیمان بود ، بازش کردم و خوندمش
    - پاشو بیا تو !
    فرستادم
    - مگه تو مفتشی ؟
    به ثانیه نکشیده جواب داد
    - فعلاً به شما مربوط نیست
    - بی ادب شدی آق مهندس
    - مثل اینکه کیفت خیلی کوکه
    هنوزم عملیات من مونده بود . تلافی ساعت پیشو سرت در میارم . تا توباشی دیگه زور نگی ..پس با یه فکر فرستادم
    - اوف اونقدر زیاد که نمی شه توصیف کرد
    - یه کاری نکن پاشم بیام گند بزنم تو خلوت دو نفرتون
    وااای .. قیافش الآن دیدن داره ..
    - جای شما خالی بود . خوشحال می شیم تشریف بیارید
    - اینو بدون خودت خواستی
    همین نیم بند پیامش باعث شد هنگ کنم .. نکنه قاطی کنه ؟ یهویی مغزم فرمان داد و از جام بلند شدم عرشیا بیچاره جاخورد اونم مث من بلند شد
    - چی شده ؟
    پَرت از سوال عرشیا
    - هـ هـ آ ن .. آ .. نه هیچی
    سرمو چرخوندم سمت ویلا که دیدم پیمان با قیافه خون آشامی داره میاد سمت ما .. یا قمر بنی هاشم . خدایا خودت بخیر کن ! سعی کردم ظاهرمو بی خیال نشون بدم و موفق هم شدم انگار نه انگار که دارم از درون می پوکم .. چقدر محکم و جدی قدم بر می داشت . سرعتشم نسبتاً زیاد ، حس کردم الآنه که برم زیر مشت و لگد ..
    - اوه اوه . این چرا این ریختی شده
    عرشیا بود که توصیف حالت می کرد
    من – آقا عرشیا ؟
    نگاهم کرد
    - بله
    - اگه من مردم بی زحمت از این حلوا رولتیا برام خیرات کن
    پقی زد زیر خنده و گفت
    - چشـم ، الساعـه سرکار
    بیشعور اینم حالا موجش گرفته .. من نمی دونم آخه واسه چی خدا تو موقعیت حساس موج اینو عوض می کنه ؟ خدایا چرا به موج این دست می زنی؟ نه چرا واقعاً . سرمو چرخوندم سمتش که دیدم رسید به من ، مث اینکه خنده ی عرشیا جری ترش کرده بود .. با کلماتی که ضایع بود فول از حرصه رو به عرشیا گفت
    - عرشیا برو آماده شو قراره بریم جنگل !
    بعدم روشو به من کرد و چنان اخمی کرد که از زندگیم سیر شدم .. مچ دستمو گرفت و کشوند .. انگار که قصد داشت تک تک استخونامو شخصاً خرد کنه .. مجبور به رفتن باهاش به سمت ویلا شدم .. اَه چقدر جلو عرشیا ضایع شدم .. سعی کردم دستمو بکشم بیرون ولی مث همیشه تلاش بیهوده ای بود دیگه نزدیک بود از درد اشکم در بیاد .. تند تند نفس می کشید .. دائم سعی می کرد حجم زیادی از نفسشو فوت کنه بیرون و با هر بار قطر دست حلقه شده به دور دست من کمترمی شد و نفس منم بند می اومد .. آخرم کم آوردم و بلند گفتم
    - هوی دسته ها ولم کن ..
    - ساکت باش تا نشکوندمش
    دست خودم نبود ولی وسط اون همه جدیت مزه پروندم
    - اگه این دست بشکنه کی مریضای بدبختو ویزیت کنه ؟
    برعکس من با حرص غرید
    - زینب معنی خفه بودنو می فهمی؟
    دیگه جوش آوردم .. رسماً داشت می گفت خفه شم
    - زیادی گنده تر از دهنت حرف نمی زنی احیاناً ؟ مگه تو وکیل وصی منی . دِ ول کن دستمو
    هولم داد تو حیاط ویلا .. درم پشتش بست .. بسم الله .. اِنا لله و انا الیه راجعون .. آروم .. نفس عمیق بکش ! با دست دیگه ام مچ دستمو می مالیدم لعنتی چه بد گرفت .. دستمو ول کرد ولی هیچ تغییری تو قیافه اش نبود هر قدمی که برمی داشت و می اومد جلو من برعکسش عمل می کردم
    پیمان – وکیل وصی توئم ؟ آره که چی ؟ چه غلطی می خوای بکنی ؟
    - پیمان برای هزارمین بار می گم درست حرف بزن . در ضمن هر غلطی بکنم یه آبم روش تو رو سننه ..
    داد زد – خفه شو
    منم درست متقابلاً صدامو بردم بالا
    - دوست ندارم .. اونیَم که باید خفه شه من نیستم .. از حرف زور بدم میاد (سرمو کمی کج کردم ) مشکلیه ؟؟ !!
    اون فاصله ی یه قدمی رو هم پر کرد ، فاتحه ام با این زبون خونده است
    - مث اینکه آب و هوا بهت ساخته .. روت باز شده .. نکنه یادت رفته واسه چی اینجایی ؟!
    - اتفاقاً قشنگم یادمه فقط ؛ موندم توقع جنابعالی چرا انقدر بالاست
    - به تو ربطی نداره
    - کارای منم به تو مربوط نمی شه
    نفس نفس می زد .. جالب بود سعی می کرد مث قبل تو هر دوره نفس عمیق بکشه ولی جوابای من این فرصتو می گرفت
    - فقط یکبار می گم ! حق نداری از این به بعد با عرشیا بگردی
    - نه بابا !! امر دیگه
    - فعلاً همینه
    - شرمنده . حرف زور خریدار نداره
    - شما نخر ! من بلدم چطور بهت بندازم
    - هـ اونجنس بنجل که میندازن . حرف زور تو ام حکایت گیر بودن کارته .. یا شایدم واقعاً جدی گرفتی .. (ایندفعه من یه قدم رفتم جلو ) ببین جناب ! من هیچ سنخیتی با تو ندارم پس ؛ فکر زور گویی و مالکیت رو از سرت بیرون کن !
    آروم گفت
    - وقتی قبول کردی نقش نامزد منو بازی کنی یعنی تا آخر بازی باید قبول کنی که من چیکاره تو ام .. شیر فهم شد دکتر ؟
    - نچ
    - نچ ؟؟
    از آروم گفتن اون منم شروع کردم به آروم حرف زدن
    - این که باید نقشمو بازی کنم درست ! ولی توام باید حد و مرزتو بدونی ، قرارمون بی احترامی نبود ! بود ؟ زور گویی نبود ! بود ؟ (دوباره تأکید کردم ) بـود ؟؟ پیمان بـود ؟
    - تو چی ؟ قرار ما چی بود ؟
    - این بود که من به قولم عمل کنم .. همین
    - خیلی خب بذار یه چیزی از الآن روشن شه خوش و بش کردن شخصی یا هر چیز دیگه با عرشیا ممنوعه ! حله ؟
    - بهش فکر می کنم
    - ذهنتو خسته نکن این مسئله یه بایده برای تو ! پس بی چون و چرا قبولش می کنی . حالام برو حاضر شو می ریم بیرون
    - من علاقه ای به اومدن ندارم
    با لحن بدی گفت
    - از خداتم باشه داری باهامون میای بیرون
    الآن دقیقاً منظورش چی بود ؟ کوچیک کردن من ؟ اینکه همشون از قبل با هم بودن و من تو جمعشون اضافیم ؟ اضافی ، با اینکه خودش خواسته بود نقشو قبول کنم و منم از سر جبران اینکارو کردم ؟ بازم .. بازم طوری باهام حرف می زد انگار که قصد کوچیک کردنم رو داشت .. انگارکه من فقط یه بازیگرم .. سرمو انداختم پایین و برگشتم تا جلوی کوچیک شدن بیش از حدمو بگیرم . برگشتم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |84|
    تا یه وقت خدایی نکرده با چهارتا اشک خودمو به فنا ندم . الآن دقیقاً حس کردم بی کسم ، ای کاش مامان و بابا بودن .. ای کاش حمید و مجید بودن ، داشتن داداشایی که مث یه مرد پشتت باشن واقعاً غنیمته .. دلم برای حمیدی تنگ شده که اگه گریه امو می دید .. دعوام می کرد .. عصبانی می شد ، درآخرم انقدر سربه سرم می ذاشت که یا دادم می رفت هوا ، یا می خندیدم ، یاحتی برای مجید که با اونهمه غدی و مغروریش هم مهربون بود وقتی می خندید دنیا رو بهم می دادن .. تو همچون موقع هایی منم بی اختیار می خندیدم و نگاهمو به هیچ وجه ازش نمی گرفتم بلکه از این زیبایی محروم نشم . حالا چی ؟ حالا کی ؟ کیانا ای کاش بودی تا مث همیشه همو بغـ*ـل می کردیم .. ای کاش بودی تا مث همیشه پشتم باشی . به کسی که بهم بی احترامی می کنه بپری .. دعواش کنی .. خط و نشون بکشی و طبق معمولم بگی
    - اگه یه بار دیگه ببینم سر به سرش می ذاری با من طرفی !
    حالا فهمیدم وقتی همه رو در کنارم دارم قدر دان نیستم .. حتی الآن هم قدردان بودن و توجه هرچند الکی پیمان نیستم .. ای خدا این با دل من چیکار کرد ؟ چطوری اومد تو قلب من ؟ تو قلبی که هیچی از عشق نمی فهمید و به یکباره مرجع همه کتابهای عاشقانه شد .. یه تونیک ساده و بلند مشکی رنگ با آستینای حلقه ای پوشیدم از روی اون هم یه مانتو مشکی براق جلو باز پوشیدم .. پایین های مانتوم طرح های ترکیبی از سه رنگ نارنجی ، سفید و زرد کار شده بود .. جین مشکی تنگمو پوشیدم .. تو همین حین هم بی صدا و آروم هق هق می کردم .. من ؟ گریه ؟؟ اونم به مرز هق هق ؟؟ اگه کیانا اینجا بود حتم دارم متعجب فقط نگاه می کرد ..
    all star مشکیمو هم پوشیدم و با کوله مشکی و کوچیک چرمیم ست کردم .. آب خنکی به دست و صورتم پاچیدم .. اوه اوه چه قرمزم کردیم .. از دست تو پیمان .. رفتم جلوی میزی که آیینه ی نبستا بلندی روش بود یه خط چشم نازک پشت چشمم کشیدم و رژ قرمز ماتم رو روی لب هام مالیدم .. برعکس این قیافه اش اصلاً رنگ نداشت .. تف به ذاتتون .. رژ لبم چینی کردین رفت .. بیخیال پنکیک ضدآفتابمو زدم و از خونه اومدم بیرون ..

    " پیمان "

    وقتی سرشو انداخت پایین به خودم اومدم .. من به چه جرأتی سرش داد زدم .. چرا بهش گفتم خفه شه .. دیگه حالا یه درصدم امید ندارم بهم نگاه کنه چه برسه باهام حرف بزنه .. زینب امانت بود به خاطر حرف من قبول کرد .. اونوقت حالا که باید هواشو داشته باشم دارم بهش زور می گم .. ضعیفه گیر آوردم ؟ دست خودم نبود حتی فکر اینکه کنار عرشیا لب ساحل بود به مرز جنون می بردم .. داغ می کردم .. آمپر می چسبوندم .. تقصیر خودشم بود ، هر چی من قاطی بودم اونم حاضر جوابی می کرد و این منو بدتر می کرد ! در حیاط ویلا رو باز کردم که برم بیرون خوردم به قیافه ی خودخواه عرشیا .. همش زیر سر توئه ! من آدم نیستم اگه حالیه تو یکی نکنم
    عرشیا – اگه حالت خوبه بریم
    تو بذاری من خوبم ولی تا وقتی تو جلو چشمامی دلم می خواد خرخرتو بجوئم ..
    عرشیا – خانوم دکتر تشریف نمیارن ؟
    دلم می خواد یقشو بگیرم بگم آخه به تو چه .. تو چیکارشی ؟ در حالی که فقط تونستم یه جمله بگم
    - الآن میاد
    بالأخره راه افتادیم .. هردو در آتش بس ! حتی جرأت نگاه کردن بهشم نداشتم .. دژ محکمی ساخته شد بود بین من و نگاهش .. دکمه
    play پخش ماشینو زدم .. بذار حداقل آهنگ مانع از شنیدن نفس های آرومش بشه چون اونموقع دیگه مطمئنم طاقت ماقتی باقی نمی مونه ..
    دلواپسم جز تو به چشم نمیاد اصلاً

    هرکسی رو که می بینم باز یاد تو می افتم

    همه کسم من دوست دارم به خدا قسم

    هر کسی رو که می بینمو یاد تو می افتم

    هر کی اومد جاتو بگیره من گفتم نه وقتی تو اینجایی وقتی با تو جفتم من


    " سرمو واسه یه زمان کوتاه برگردوندم که دیدم سرشو تکیه داده .. بسه بابا به غلط کردن افتادم .. باید خونسردی می کردم .. می دونم اشتباه کردم اما دست خودمم نبود .. از طرفی می خواستم لب باز کنم و از دلش دربیارم ولی از طرف دیگه غل و زنجیر غرور لعنتی شده بودم
    دنیا ماله ما دوتاست وقتی تو اینجایی اینا واقعیه رویا نیست

    اون خنده ی نازت وابستم کرد انگاری از نگات معلومه چه حسی به من داری

    دیگه مثه ما دوتا هیچ جایه دنیا نیست اینا واقعیه رویا نیست

    روانی بهت مریضم بی هوا از رو غریزم

    اگه تو از من دورشی یه تنه شهرو بهم می ریزم

    اسممو داد بزن بگو هنوز با منی

    حتی اگه ازم دورشی ازم دل نمی کنی
    " چرا باید همچین حسی داشته باشم .. چرا این برام مهمه که غرور خودمو حفظ کنم .. من از حرفم پشیمون نیستم چون نمی خواستم زینب با عرشیا صمیمی شه کلاً از خانواده سلیمانی بدم می اومد و حالا هم هر چقدر فکر می کنم اگه بخوام منت کشی کنم زینبه که دوباره لج می کنه و کاری رو انجام می ده که دوست ندارم ترجیح می دم این عذابو به جون بخرم ولی از دلش در میارم اینو قول می دم ..
    ای کاش حتی معنی همین یه جمله آهنگ رو بفهمه .. "

    روانی بهت مریضم , بهت مریضم

    بگو خوابم یا بیدارم

    که اینقد وابستگی دارم

    تو با من زندگی کردی که امروز تنهات نمی ذارم

    ببین دنیامون آرومه دیوونه شهرم که بارونه

    همه چی آمادست قلبامون عاشقه هم بمونه

    هر کی اومد جاتو بگیره من گفتم نه وقتی تو اینجایی وقتی با تو جفتم من

    دنیا ماله ما دوتاست وقتی تو اینجایی اینا و
    اقعیه رویا نیست

    اون خنده ی نازت وابستم کرد انگاری از نگات معلومه چه حسی به من داری

    دیگه مث ما دوتا هیچ جایه دنیا نیست اینا واقعیه رویا نیست

    روانی بهت مریضم بی هوا از رو غریزم

    اگه تو از من دورشی یه تنه شهرو بهم می ریزم

    اسممو داد بزن هی بگو هنوز با منی

    حتی اگه ازم دورشی ازم دل نمی کنی

    با من می مونی یا نه , بهت مریضم


    " اشوان _ بهت مریضم "


    ماشینو تو جاده خاکی پارک کردم و پیاده شدم .. عرشیا با ماشین خودش ، مبینم با ماشین خودش اومده بود . جمعاً 3 تا ماشین و یه ایل خل و چل .. خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه علی الخصوص من رو ! وسایلا رو بردیم داخل کلبه ی چوبی .. مبین با دوستش هماهنگ کرده بود و کلید کلبه رو گرفته بود کلبه دو طبقه بود اما کوچیک .. وسایلا رو بردیم داخل ، قرار بود واسه ناهار جوجه کباب کنیم ..زینبم با دخترا مشغول اذیت و بگو بخند بود .. خداروشکر اینا بودن و گرنه گردش زهر مار ما می شد .. پوفففف
    ناهار هم در کنار هم خورده شد .. اینطور که می گن تو جنگل یه آبشار وجود داره که از کلبه تا اون حدود یه ربع راهه و اینطورم که مبین تعریف می کنه منظره ی جالبی داره واسه همین همه امون راه افتادیم سمت آبشار .. تا اینجا که زینب عادی مثل همیشه رفتار کرده بود .. بگو بخند و در عین حال با وقار و خانومانه رفتار کردن .. چقدر قشنگ یه دختر می تونست نقش یه خانوم سنگینو بازی کنه اما یه چیزی این وسط غیر عادی بود و اونم خیره شدن های گاه و بی گاه عرشیا به زینب بود .. اولا عادی تر رفتار می کرد اما جدیداً بخصوص امروز خیلی عجیب شده بود .. بیشتر شوخی هاشو طوری می کرد که انگار مخاطب خاصش زینبه و من هم از اینطرف شده بودم مثل کوره ی آتیش .. کم نمی آوردم جواب اکثریت شوخیاشو می دادم ولی اون برعکس ادامه می داد .. دیگه مسخره تر از این نبود که عرشیا هم لنگه خواهرش باشه .. لنگه ی اون پدر مثلاً خوبش .. من نمی دونم چطور 10 ساله بااینا رابـ ـطه خانوادگی داریم و در عین حال نفهمیدیم چه آدمای دورویی اند .. راه آبشار علاوه بر طولانی بودن یه مزیت خوبم داشت سخت و پر از چاله چوله بود واین باعث می شه زینب دائم کنارم باشه و دستمو بگیره اگه بگم بدم می اومد دروغ گفتم بلکه از خدام بود ..

    " زینب "

    نمی دونم این اخلاق خوبیه یا نه اما من این خصوصیتو دارم و اونم اینه که خاطرات بد و تلخو خیلی زود فراموش می کنم و کینه ای نیستم .. از نظر پیمان شاید من داشتم نقش یه آدم شادو بازی می کردم درسته که از حرفای صبحش دلخور بودم اما تقصیر منم بود تا زمانی که اینجا بودم باید تمام رفتارامو عوض می کردم و نقش بازی می کردم نمی دونم به خاطر اینکه بابای عرشیا چنین اخلاقی داره پیمان از هردوشون اینقدر متنفره یا شایدم واقعاً براش مهم بودم و بعضی از حرفایی که زده از روی عصبانیت بوده بالأخره تو دعوا حلوا خیرات نمی کنن که . آدم تو عصبانیت کنترلی رو حرفاش نداره در هر صورت شادی و بگو بخندم مصلحتی نبود بلکه دلم نمی خواست تبدیل بشم به دختر اخمو جمع و فریبا خانوم راحت آتو بگیره و لوندی کنه .. چندش .. با اون چشماش ... حالا همه اینا یه طرف لباس پیمان درسته تو لوز المعدم .. یعنی از صبح نمی شه نگاهش نکرد .. خدا بگم چی نشه .. یه تیشرت سفید یقه هفتی پوشیده بود با یه سویشرت طوسی کلاه دار که زیپشو باز گذاشته بود .. شلوار جین سرمه ایشم تکمیل کننده ی هیکل چهارشونه و مردونه اش بود . کفشای جیر قهوه ای رنگ پوشیده بود که جلوش ضبدری بند میخوردو کمی بالاتر از مچ پاش می اومد . میشد گفت ساق 5 سانتی داشت . ساعتم مارک اونم رولکس با بند چرم همرنگ کفشاش اینهمه جزئیات گفتم که معلوم شه کلی هیز بازی در آوردم .. شرمنده ی خانوم مورد علاقه امیدوارم خدا براش نگهداره .. به خاطر همین حرفم یه آه صدا دار کشیدم که صدای سینا خداروشکر مانع از شنیدنش شد.. سینا اومد کنارم و طوری که پیمانم بشنوه گفت
    - زینب خانوم کی دست به کار می شی؟
    ابروهامو تو هم بردم و گفتم
    - برای ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |85|
    - نرگس
    - آهـا . هر وقت شما بخوای
    - اگه نمی خواین من بفهمم تعارف نکنین
    این پیمان بود که خیلی واضح دلخوریشو ابراز الهی بگردم من برات
    - نه بابا مسئله امر خیره
    پیمان پغی زد زیر خنده و گفت
    - لابد واسه این تحفه
    - بلی بلی برای همین جناب به قول شما تحفه
    سینا- تحفه خودتی ! حیف این خانوم دکتر
    منم مثلاً افسوس می خوردم که حیف شدم واسه همین دوبار تکرار کردم
    - حیـف حیــف .. واقعاً حیف شدم
    یهو ساعد دستمو گرفت و منو چسبوند به خودش ، آروم در گوشم
    - زیادی نرو تو فَض نقشت خانوم
    آرنجم رو کوبوندم تو پهلوش که یکم خم شد . بعدم با حرص گفتم
    - محض اطلاع ، شوخی کردم
    انگار یکم دردش گرفته بود .. تازه یکم ! چه بدنی داره .. جونمم پهلون .. حالا من یه بار اومدم با سرعت از در اتاقم بیام بیرون بازوم خورد به چهارچوب در تاجایی که یادمه یه یه ماهی طول کشید تا جاش بره .. دردش که به کنار .. بازم خوشیفته از روی عادت در گوشم جواب داد
    - ما شوخیاتونم خریداریم
    پس بالأخره از گند اخلاقی در اومد .. نه به صبح نه به حالا .. هــعی
    سینا - اههه بذارین واسه بعد این پچ پچاتونو الآن من مهمم !
    پیمان با تعجب گفت – تو ؟؟!! مهم !!!؟؟؟ چه لغات غریبی
    ازشون فاصله گرفتم و رو به سینا گفتم
    - خودت همه چی رو تعریف کن من می رم پیش ساغر
    اونم سرشو تکون داد و آروم مشغول تعریف کردن شد .. ماهم کلی با ساغر و مبین شوخی و اذیت کردیم خداوکیلی مبین بینشون تک بود تک ! نگاهم رفت سمت پیمان اینا .. هـــههه همین لحظه بود که پیمان یه مین با مکث سر چرخوند و سینا رو نگاه کرد بعد یه پس گردنی نثارش کرد .. بیچاره سینا تا آبشار گردنشو مالش می داد .. منم اینور می خندیدم ..
    منظره ی آبشار فوق العاده بود ارتفاعش تقریباً به
    3 متر می رسید پایین آبشارم دریاچه بود ولی کم عمق، اتنهای دریاچه باریک می شد و مث یه روز ادامه پیدا می کرد .. من و بقیه دخترا نشستیم رو صخره های کنار .. فاصله اشون تا سطح آب طوری بود که پای ما تا آب 20 سانتی فاصله داشت .. شیطون بازیای پسرا هم گل کرده بود اول از همه سینا پاچه ماچه ها رو زد بالا پرید تو آب بعدم به زور مبینو کشوند حالا دوتا بودن .. عرشیا و پیمانم رفته بودن عقب مث اینکه تصمیم نداشتن برن تو آب .. سپیده شروع کرد به تحریکشون
    - یعنی آبش انقدر زیاده می ترسین ؟
    پیمان – نه خیر مادمازل اون دوتایی که تو آبن از کوسه هم بدترن
    منم متعجب پرسیدم
    - از بین اینهمه چیز تشبیه به کوسه ؟
    عرشیا حرف پیمانو تأیید کرد – در این حد !
    ساغر با چشمای متعجب و دهنی وا مونده مبینو صدا زد – مبین ؟؟
    مبین – چرت می گن بابا اینا ترسو اَن .. ما که مث اینا نیستیم
    بعدم رو به من گفت
    - دیدی زینب خانوم . پیمانی که اینهمه گند دماغ بازی در میاره از آب می ترسه
    چشمام قد دوتا سکه شد و با همون حالت به پیمان نگاه کردم پیمان بعد یه نگاه کوتاه با حرص خیره شد به مبین و خط نشون می کشید .. غافل از سینایی که حالا پشتش بود و نه عرشیا فهمیده بود نه جناب خودشیفته ..سینا به فریبا اشاره کرد فریبا هم اومد پشت عرشیا وای چه صحنه ای بود مبین از قصد داشت جلو پیمان فیلم بازی می کرد که حواسشو پرت کنه .. مرده بودم نمی دونستم لو بدم یا نه .. تا اومدم تصمیم بگیرم . سینا به فریبا علامت داد و پیمان و عرشیا پرت شدن تو آب .. واااااااای خدا چه صحنه ای بود جای همه رو من خالی کردم مث موش آبکشیده شده بودن . مردم از خنده عرشیا رو که نگیم بهتره یه پا کمدی بود واسه خودش .. ما می خندیدیم این دوتا عصبانی .. فریبا و سینا هم رفتن تو آب .. پیمان سویشرتشو در آورد و گذاشت رو سنگ کنار من .. گوشی آبکشیده شده رو هم درآورد و داد دست من که عملیات احیاشو انجام بدم .. برگشت و گذاشتن دنبال سینا و مبین .. اونام می دوییدن در آخرم دوتا لقد نثارشون کردن .. با این بازیاشون ایندفعه حالم جا اومد و کلی سر حال شدم .. فریبا اومد سمت سپیده و ساغر ازشون خواست بیان تو آب اونام قبول کردن و وسایلشونو انداختن گردن من بدبخت .. اینجا بود که صدای ملت حاضر در صحنه در اومد ؛
    عرشیا – بـــا بــــا !! مگه امانتدار شماست .. سریع چرت و پرتاتونو می اندازین گردن بیچاره
    یه لبخند تشکر آمیز به پاس این طرفدارای زدم که متقابلاً اخمای عشقم در هم رفت .. نگاهش کردم و شونه هامو همزمان با ابروهام بالا انداختم . خو به من چه این ازمن طرفداری می کنه !
    سینا – خانوم دکتر تشریف بیارین جمعمون کامل شه
    - نه ممنون ! من دوستدارم به این شغل شریف مشغول باشم .. البته اگه کسی دست به کار نشه !
    خندیدن . کجاش خنده دار بود آخه .. اع پیمانم داشت می خندید . ای جونم .. اگه قراره تو بخندی که قول می دم تا آخر چرت و پرت بگم .. ولی از همه اینا گذشته قیافش عجیب شده بود انگار که یه رنجی تو صورتش بود .. بیشتر اخماش تو هم می رفت و در واقع مطمئن بودم که به خاطر من نیست چون کار خاصی هم نمی کردم .. وقتی از خنده های بچه ها چشم گرفتم نگاهم چرخید روش که دیدم دستاشو تو موهای خیسش فرو برد تو اون لحظه من سرشار از یه دنیا حسرت و لـ*ـذت می شدم و این دو در کنار هم بد بود .. لذتی که به خاطر عشقم بود و حسرتی برای نداشتنش .. قسمت یکی دیگه بود .. نه من ! سرنوشت و تکیه گاه یه دختر دیگه بود ... نه من ! سرمو انداختم پایین .. چقدر خوب بود ؛ امروز تونستم نیم ساعتی با کیاناحرف بزنم واین یه انرژی بود برای ادامه .. حقیقتاً وقتی آدم مث کش تنبون به دوستش بچسبه تو یه همچین اتفاقاتی عجیب بهش نیازمند می شه .. خانوم در شرف عروس شدن بود و من در ذوق و شوقی عجیب .. یکی از آرزوهام این بود که وقتی کیانا عروسی کرد تو عروسیش تا پای جون اون وسط مجلس گرمی کنم و اینکه یه وعده رو خونش مهمون باشم .. آخ که چه کیفی می ده وقتی همه اینا تو یه مدت خیلی کم به واقعیت تبدیل شه .. فعلاً که یه فاصله ی زیاد افتاده بینمون ؛ من ! پیمان ! مامان ! بابا ! حمید ! مجید ! کیانا ! اشکان ! چی می شد اونا هم الآن اینجا بودن ؟ ولی حیف که کاش فقط یه کاشه و احتمالی برای شدنش نیست ..
    ساغر – زینب وسایلو بذار بیا یه سلفی دسته جمعی بگیریم
    متعجب گفتم – اونجــــا !!!
    - نه پ زیر آب
    لبخنندی زدم و گفتم – عزیزجان این تکنولوژیا تو گوشی تو نمی گنجه دلتو صابون نزن
    سینا بلافاصله خندید که با نگاه های ساغر خاموش شد .. ولی از اونطرف حس کردم بقیه هم ریز می خندن ..
    فریبا – غصه نخور ساغر جون با گوش من ته اقیانوسم می شه عکس گرفت
    سینا – اوه اوه این نفوذیه
    عرشیا – خ نفوذی کجا مثلاً ؟
    سینا – کارخونه مدل گوشیش دیگه .. نچ نچ تبلیغ تو ملع عام ؟
    منم اضافه کردم
    - می دونین اگه فکر کنین داره پز گوشیشو می ده
    نگاهم خرود به پیمان که سرش پایین بود .. به حالت عجیبی وایساده بود دست چپ به دست راست .. شونه ها یکم خم شده .. دلم ریش ریش شد یه شکلی بود ایندفعه پیمان بود که تو جمع ما نبود ..
    سپیده اومد جلو و گفت – بیا پایین ببینم دختره غرتی
    به خودم اشاره کردم – با من بودی؟
    - اووم با خود خودت
    بعدم خندید .. خوب بود که در کنار خصوصیت بارزش یعنی غر غر کردن شوخی هم می کنه ..
    من – ببخش من اصولاً بدم نمیاد
    اومد جلو دستشو سمتم گرفت
    سپیده – وسایلا رو بذار کنار بیا پایین ..
    وسایلا رو گذاشتم کنار و کتونی هامو در آوردم .. دست سپیده رو گرفتم و با یه پرش کوچیک پریدم تو آب .. اولش آب سرد بود ولی بعد عادت کردم .. تو این هوای گرم تضاد لـ*ـذت بخشی داشت ..
    سینا – بفرما زینبم کشوندن پایین
    مبین – سینا ؟! می گم تو اینقدر خشک نبودیا
    سینا که انگار چیزی رو گرفته باشه دستشو برد زیر آب و یه مشت آب پاچوند تو صورت عرشیا که به من نگاه می کرد .. انگار بیچاره رو برق گرفت با حرص گفت
    - سینا الهی بمیری !
    سینا هم که حاضر جواب - نگران نباش داداش من حالا حالا ها خدمتتم
    عرشیا - گمشو برو نوکریتو حواله یکی دیگه کن
    مبین شروع کرد به آب پاشیدن سمت عرشیا
    مبین – سلام داداش ! خواستم اعلام حضور کنم
    پیمانم یه مشت پاچید تو صورت مبین که حواسش نبود .. عوضیا چه واردم بودن دستشونو می بردن زیر آب و با چنان قدرتی آبو می پاچوندن تا ارتفاع بالا که همون صورت شخص بدبخت باشه می رفت .. عرشیا هم اومد تو جمع کم کم کارشون یکنواخت شد واسه تنوع سراغ ما دخترا هم اومدن .. منم ترس از خیس شدن دوییدم پشت پیمان .. ماشالله سپریه ..
    مبین – یکی کم شد .. کی در رفت ؟؟
    سینای دهن لقم لو داد
    - چشم کورتو باز کن ! ببین خانوم دکتر پشت شوهر جونش جا خوش کرده
    پیمان – دهن لق ! کارتو پیش ما گیره دیگه !!
    آهـا منظورش رو فهمیدم .. قرار بود بریم یه سر رستوران ساحلی البته همراه پیمان بلکه بتونیم یه کاری کنیم باب آشنایی باز شه .. حالا پیمان داشت تهدید می کرد سر همین موضوع .. قیافه سینا دیدنی بود دستشو پشت گردنش کشید و گفت
    - ما که مخلص شماییم
    من خوب و عمیق معنی این واژه رو درک کردم .. همون غلط کردن خودمون تعبیه می شد ..
    - زینب !!!
    همین برگشتم سمت صدا دیدم یه مشت که چه عرض کنم یه سطل آب پرت شد سمتم .. خیس خالی شدم .. مبین بیشعور طوری از طرف دیگه اومده بود کنارم که نفهمیدم .. دیگه بودن پیمان هم فایده نداشت .. یهو چیزی تو ذهنم جرقه زد بلند گفتم
    - آخ .. آخخخ.. پام ..
    همزمان که یواش یواش خم می شدم .. تو همین حین هم به ناله های مصلحتیم ادامه می دادم اینام که خنــگ ، هی می پرسیدن چی شد ؟ کجات درد می کنه ؟ پیمان بیچاره بازومو گرفته بود و دائم می پرسید چی شده که یهو یه مشت از زیر آب پاشوندم تو صورتش .. یه لبخند زمینه کارم کردم و صاف شدم
    برو بچ با هم گفتن – اووووو
    پیمان رو کرد به مبین که داشت آب رو صورتشو پاک می کرد
    - ببخش داداش .. خانوم ما بازیگر قهاریه ..
    عرشیا هم گفت
    - به شرطی که شما اعلان نکنی
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |86|
    دور افتاد به فریبا خانوم که دلبری و اذیت کنه .. با این وجود گذشت اما بد چون پیمان انگار حالش خوب نبود با اینحالم گهگداری مزه پرونی می کرد اما در خور شخصیت خودش و بیشتر با پسرا .. ما رو باش گفتیم با این 100 my friend داره .. اینی که من می بینم به یکیشم محل نمی ده والا شانس زده با من حرف می زنه .. چقدرم به پروپای ساغر پیچیدم و از دلش در آوردم هرچند می گفت ناراحت نشده اما مطمئن نبودم ولی موفق شدم و از دلش در آوردم .. همینمون کم بود که خانوم روش باز شه باز برگرده سر خونه اول
    ساغر – خب حالا می گم چطوره دورهمی یه عکس بندازیم ؟
    خندمو کنترل کردم .. واای خدا .. کی این دریچه های رحمتتو باز می کنی بر این بی نوبت عنایت شه ! با ادا و اطوارای ساغر و فریبا ما بالاجبار چند تا عکس انداختیم ..همین چند تا هم برای من بهترین عکسا بودن .. انقدر بودن کنار پیمان تو عکس قشنگ بود که حاضر نبودم ازش چشم بگیرم .. تو یه فرصت خالی بدون معطلی دوتا از عکسا رو فرستادم واسه کیانا .. حرکت کردیم به سمت کلبه .. حوصله ام که سر رفت فیلَم یاد هندستون کرد پــس راهمو کج کردم به سمت خود شیفته که امروز بدجور از وقتی که اومدیم توهمه .. وقتی بهش رسیدم اول بدون حرفی باهاش همقدم شدم .. می دونست کنارش دارم راه میام ولی واکنشی نشون نداد با کنجکاوی هر چه بیشتر نگاهش می کردم .. والا که دسته خودم نبود ولی بدجور شبیه بچه ها بودم .. یکم به سمت جلو خم شدم تا کامل تر صورتشو ببینم صورتش به ظاهر عجیب بود رو پیشونیش عرق نشسته بود .. یه جوری که انگار خسته است .. حالت گرفته ای داشت ..
    من – اهـم اهـم .. ببخشید آق مهندس !
    آروم نگاهم کرد ..
    - حال و احوال ؟
    با صدایی بم جوابمو داد
    - اینم لابد جزء نقشته !
    مکافات منه دیگه چه می شه کرد .. من باید الآن کفری باشم اونوقت آقا گیره .. آفرین زینب ادامه بده منت کشیه حتماً .. در هر حال و هوام با وجود این گردش حسابی عوض شده بود اما یه چیز دیگه اضافه شده بود واون آزارم می داد . سرجام وایسادم که مجبور شد سر جاش وایسه ، با اینکه خیلی نگرانش بودم بازم خیره شدم بهش .. اشاره ای به چشمام کردم
    - اگه به حرفام اعتمادی نیست پس به چشمام اعتماد کن با اینا نمی تونم نقشی بازی کنم
    یه قدم برداشت و درست مقابلم قرار گرفت .. دستشو آورد بالا و شالمو از جلو تا روی دماغم کشید پایین .. واسه چند لحظه سر جام مات شدم .. این یعنی چی؟ با تماس دستاش به کمرم حس کردم افتادم تو یه کوره آتیش ، انقدر گرم ؟؟! مرسی هوا به اندازه کافی گرم هستا ..
    مجبور به حرکتم کرد همونطور که پشت من بود.. فاصله اش انقدر کم بود که صدای نفس هاشو حس می کردم ..شالمو کشیدم عقب که حس کردم چیزی نزدیک گوشمه ..سرشو آورد کنار گوشم و گفت
    - لازم به ذکر نیست طرف صحبت من فقط این چشماست !
    سرمو کمی به سمتش چرخوندم تا ببینمش
    من - پس چرا انقدر نقشو مث پتک می کوبونی تو سر آدم ؟؟
    - من غلط بکنم
    یه بار دیگه ریپیت کن نشنیدم .. چی چی گفت ؟ وای مادر نمردیم و غلط کردن اینم دیدیم .. تو دلم گفتم : از این غلط کردنات که زیاد دیدیم اینم روش ! بچه ها جلوتر بودن و ما یواش یواش و با فاصله می رفتیم .. حواسشون به بگو بخند بود نه ما .. از اینهمه نزدیکی داشتم می پوکیدم .. قلبم باز زده بود جاده خاکی .. در گیر بودم بین این آرامش عجیب ، این عطری که تا دیروز باهاش تو جنگ و جدل بودم و نفهمیدم رفته فته به جایی می رسم که از به ریه کشیدنش احساس خوبی داشته باشم .. واسه اینکه حرف صبحم یادم نره و پیمان به واقعیت قلبم خبر دار نشه ازش فاصله گرفتم .. حالا معنی واژه سخت بودنو می فهمم سخت بود ! سخت تر از هر چیزی .. انگار که می خوای با دست یه سیبو از وسط نصف کنی در حالی که هر چقدر زور می زنی تو قسمت جدا نمی شن در آخرم با زور چاقو از هم جدا می کنیمشون .. حالا افکار من چاقو بود .. چاقویی که مانع از هرگونه پیشرویی می شد .. رسیدیم کلبه ، بعد از یه استراحت کوتاه با اصرار سینا وسایلا رو جمع کردیم و آماده ی رفتن شدیم ..لباسام تقریباً خشک شده بود و مشکلی از نظر خیس بودن لباس نبود .. داشتم به سمت ماشین پیمان می رفتم که با حرف مبین متوقف شدم
    - ِا .. زینب خانوم می شه با ماشین من بری ! سینا می برتتون
    نگاهم رفت سمت پیمان .. کلافه ایستاده بود .. همون حالتی که تو آبشار بود با دست چپ دست راستشو گرفته بود ..سرش پایین بود و سرگرم جابجا کردن برگ های زیر پاش .. چرا نگاهم نمی کرد ؟ چرا اینجوری شد ؟حالم گرفته شد .. دست خودم نبود نگرانی رو آورده بود شدید !
    بدون تحمل پرسیدم – چیزی شده ؟
    لبخند اطمینان بخشی زد
    - نه می ریم یه سر به پروژه تو مسیرمون بزنیم بیایم .. یه بازدید کوچیکه .. قول می دم زودتر از شما اونجا باشیم ..
    همراه یه لبخند کوتاه سرمو تکون دادم اما دلم بی قرار اون آدمی بود که توی چشمام نگاه نمی کرد .. چشه خب؟ چرا انقدر یهویی .. چرا مبین حرف می زد ؟ مگه پیمان نمی تونست حرف بزنه ! سپیده و ساغر سوار ماشین مبین شدن .. فریبا خانوم که هم رکاب برادر محترمه اش بودن و فراری خوشگله ..آخی یاد یابو کیانا بخیر دلم براش تنگ شده .. پیمان بیشعورم بدون حرفی سوار ماشین شد اما نه پشت فرمون بلکه چرخید و جای شاگر نشست .. مبین هم مسلماً پشت فرمون .. همین که نشست چشماشو بست و سرشو تکیه داد به صندلیش .. همین حرکتش کافی بود تا من بیشتر بترسم.. یه چیزی بود که به من نمی گفتن .. چرا خب ؟ من موندم چرا مغزم با اینهمه " چرا " تا حالا نپوکیده ؟؟ من خودم کلی "چرا " م .. خلاصه با یه بوق جلو افتادن .. سرعتشو بیشتر کرد که به همون میزان استرس منم بیشتر شد .. سوار ماشین مبین شدم .. سپیده و ساغر عقب نشسته بودن .. به رسم ادب از جلو بودنم عذر خواهی کردم
    - ببخشید بچه ها
    و متقابلاً هردو در جواب گفتن – راحت باش
    سپیده – بچه ها پیمان به شماها چیزی نگفت ؟
    ساغر – چطور؟
    سپیده – نمی دونم . احساس می کنم چیزی شده بود
    سپیده خم شد به سمت جلو دستشو گذاشت رو شونه هام
    - نبینم خانوم دکتر اینطوری باشه ها .. چیزی نیست حتماً از خستگیه ..
    ساغر – موافقم .. من اینطور که شنیدم گفتن می رن سر پروژه و برمی گردن
    خوبه منم همینو شنیدم .. سینا خان هم در سکوت رانندگی می کرد .. خیره شدم بهش .. لابد سینا می دونه .. تا نگاهم کرد لبخندی زد مث بقیه ...
    سینا – الکی فکر نکن اگه چیزی می شد اولین نفر تو در جریان بودی
    هـــ .. کی؟ من ؟ ها من ! منی که صبح به راحتی تفکیک شدم .. چراکه شما دوست های آق مهندس هستین من عروسک خیمه شب بازیش .. معلومه که چیزیم نمی گـه .. حتی با خودش می گـه اصن این چیکاره باشه ...
    با وجود اذیتای سپیده و ساغر حواسم پرت نشد هنوزم که هنوزه یاد قیافه پیمان می افتم حالم خراب می شه .. همه ی احتمال من به بد بودن حالش بود ..
    ساعت 6 غروبه ولی پیمان اینا هنوز نیومدن .. 3 ساعتی از جداشدنمون می گذره دوبار زنگ زدم که هر دوبار مبین جواب داد و گفت
    - داریم میایم ..
    هر چی پرسیدم پیمان کجاست ؟؟ پیچوند که
    - پیشم نیست و داره با کسی حرف می زنه
    و ازین قبیل رد گم کنیا .. بنده هم با حجمی از استرس اینور خط .. گذشت هر ساعت مصادف بود با ریختن هیزم تازه تو دلم .. از دلشوره روی پله های جلوی خونه تو حیاط نشسته بودم .. هوای خونه خیلی خفقان بود و منم فارق از چیزی به اسم صبر !
    یه نوع مرض خاص جدیداً در من ظاهر شده به نام بی تابی و هر لحظه بر میزان غلط کردن من از وارد شدن به این موضوع افزوده می شه نمی دونم قراره به چی و کجا ختم شه .. هر کی باشه با این وضع من می گـه دختره حتماً خله ! نه به صبح که آبغوره گرفته بود دلخور و فلان و بیصار بود نه به حالا که مث مرغ پرکنده بال بال می زنه .. سینا بیچاره هم وقتی حالمو دید بیخیال پیش کشیدن بحث نرگس شد .. خیره بودم به در حیاط .. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت .. واکنشای بدنم برای یه ثانیه فروکش کرد .. به محض اینکه در حیاط باز شد دوباره شدت گرفت ؛ از جام بلند شدم .. با سرعت به سمت در حیاط حرکت می کردم که یهــــو میـخکـوب شدم
    !! .... ... ....
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |87|
    اول مبین اومد و در نیمه بازو باز کرد به محض باز شدن در پیمان اومد تو .. دست راستش باند پیچی شده بود .. باند رو یه دور ، دور گردنش پیچونده بودن .. مهندس بالأخره اومد ولی با این شکل ! رنگ و روی زرد .. به ظاهر که حال خوبی نداشت بقیه رو الله اعلم .. حرکت کردم سمتشون حالم دست خودم نبود نگرانی بدجور درونم آشوب به پا کرده بود .. حس می کردم الآنه که با دیدن این وضعیت بزنم زیر گریه ... اونم کی؟ من ؟ منی که فکر نمیکردم انقدر زود بخوام ضعیف بشم .. نمی شد نگم ولی تیکه امو انداختم
    - از کی تاحالا سر ساختمون باند پیچی هم می کنن؟
    مبین – شما دیگه اذیت نکن .. به اندازه کافی حال و هواش خوب نیست ..
    نزدیک شدم بهش .. اما اون همچنان بی حال نگاهم می کرد درست شبیه همون شبی که تو شرکت تب کرده بود ! از اون تب رسیدم به این تب .. تب اون شروع تب من بود انگار !
    من – داداش مشتی شدی .. دست می شکونی؟
    مسیر نگاهشو عوض کرد اما دوباره برگشت رو من .. حرفم نمی زنه که .. معلوم نیست دست بی صاحاب مونده شکسته یا زبونش .. من چه گناهی کردم آخه که اینطوری باید از دست این خودشیفته بکشم ..
    مبین – نشکسته زن داداش فقط یکم مو برداشته
    " زن داداش " .. یعنی مبین تنها چیزی که این وسط کم داشتم همین جمله ی تو بود .. ممنون واقعاً ! حالا که دقت می کردم دیدم .. آتل بسته بودن براش و روشو باند پیچی کرده بودن .. مبین دوباره ادامه داد
    - ضعف کرده از اون موقع تا حالا ، هیچی نخورده بهتره به جای اینجا سرپاموندن بریم تو یه چیزی بخوره
    سر تکون دادم و جلوتر برگشتم تو خونه . یه راست رفتم آشپزخونه و با گشتن و زیرو رو کردن کابینتا به چیز جالبی برخوردم .. زعفرون ! چیزی به ذهنم زد به یاد مادرجون .. براش شربت زعفرانی درست کردم شیرین و خنک ! واسه چند لحظه وقتی اومدن تو حواسم پرت شد اما بیخیال شدم و سریع چند تا تیکه کیک هم از بسته بندی بیرون آوردم و گذاشتم تو پیش دستی .. بردم برای پیمانی که رو کاناپه نشسته بود .. نشسته که چه عرض کنم ولو شده بود بحث اینه که این بشر طرز ولو شدنشم دِمُـــده است
    اوففف ! سرشو تکیه داده بود به کاناپه و چشماشو بسته بود .. اگه بگم چقدر نگران بودم شاید کسی باورش نشه ولی واقعاً حال خوبی نداشتم .. اون بی حال بود ، من دستپاچه و هول ! اون چشم بسته ، من خیره به چشم های بسته ! با کمک های مبین و به زور شربتو همراه دوتا تیکه کیک خورد .. هر چی اصرار کردیم بره تو اتاقش بخوابه قبول نکرد
    tv رو روشن کرد و به ظاهر مشغول دیدن شد ! منم مبینو با یه تیکه کیک اونم به زور تا دم در حیاط همراهی کردم .. خیلی با مزه کیکو سریع قورت داد تا حرفشو بزنه اما کنجکاوی من سبقت گرفت و سریع پرسیدم
    - مبین چی شد دستش اینطوری بستن ؟
    - والا . عصر تو جنگل .. موقعی که هولش دادن تو آب دستش می خوره به یه سنگ کف دریاچه ، همین ضربه ی کم باعث شد استخونش مو برداره .. از دردایی که همون موقع شروع شده بود و نذاشت تو حال خودش باشه فهمیدم و پا پیچش شدم یکم که دقت کردم دیدم دستش ورم کرده و کبود شده .. مجبورش کردم و آقا به زور قبول کرد که بیاد بیمارستان این همه ساعت تأخیر هم سر عکس گرفتن و آتل بستن رفت .. حالام حالش خوبه فقط کمی ضعف کرده .. هواشو داشته باش
    - باشه ممنونم . بخشید که تو زحمت افتادی
    - این حرفا چیه ! پیمان عین داداش منه هر کاری از دستم بربیاد براش انجام می دم شما هم مثل آبجیه من (با حرکت با مزه ای دستشو گذاشت رو چشماش ) رو اینجا جا داری
    - برادر گرام .. بی زحمت از این به بعد به آبجیت دروغ نگو ! هر چند می دونم به صلاحم بوده
    - شرمنده .. امیدوارم تکرار نشه .. کاری داشتین گوشیم روشنه
    - باشه .. بازم ممنون
    - خواهش می کنم وظیفه است .. فعلاً خدافظ ..
    خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه .. پیمان رو کاناپه دراز کشیده خوابش بـرده .. مظهره غد و غروره بچه ام .. خو می رفتی تو اتاق دیگه چرا اینهمه زجر می دی به ما .. مگه من الآن دلم میاد بیدارت کنم ؟؟ در سکوت با گام های سوسک وارانه رفتم
    tv رو خاموش کردم .. از طبقه بالا بالشت و پتوی مسافرتی رو آوردم ؛ رفتم جلو تا بالشت رو بذارم زیر سرش تو دلم از خدا و سرکار علیه همون دختر موردعلاقه اش عذر خواهی کردم ؛ قول می دم جورشو بکشم .. خم شدم از اونجایی که حالا نیم رخ صورتش معلوم بود زیر گلوشو درست کمی پایین تر از راستای گوشش جایی که ته ریشاش تموم می شد رو ب*و*س*یدم .. خدا یا منو ببخش .. آق پیمان ، جناب خودشیفته شرمنده .. ولی دست خودم نیست همشم زیر سر خودته این دل من افسارشو هدیه کرده به تو .. به قول این فیلم اکشنا لابد لایق نبودیم که در رکابت باشیم ..خخ .. به حالت اولم برگشتم ، یکم که نگاهش کردم .. یکی زدم پس کله خودم .. ای خاک تو سرت زینب ! بچه مردم الآن گردنش درد می گیره تو رفتی تو فضای لاو و شاعرانه با پر رویی نثرم می گی ! بالشتو بذار زیر سرش گردنشم الآن به فنا می ره .. سرشو آروم بلند کردم و بالشتو گذاشتم زیر سرش .. پتو مسافرتی رو هم کشیدم روش .. گوشیم لرزید از تو جیب شلوارم بیرون آوردم که دیدم پیام مال ساغره
    از پیمان فاصله گرفتم و بازش کردم
    - زینب از مبین شنیدم پیمان در چه حاله ؟
    فرستادم
    - خوابیده
    به دو ثانیه نکشیده جواب داد
    - بیام اونجا
    - سرو صدا ممنوعه ها !
    - گمشو عین پلیسا حرف می زنه
    - هـ یه بار گذاشتی ما تو این شغلم کمی سیر و سفر کنیم
    - خخخ
    خربزه .. من خودم موندم تو خونه ، بعد تو بیای ..
    بله و طولی نکشید که شاهزاده ها هم از راه رسیدن .. با سپیده و ساغر آروم حرف می زدیم آخرم قرار شد با دخترا کتلت درست کنیم واسه شام .. هم راحت تره هم سبک تر .. فریبا از موقعی که اومد تو شروع کرد به طعنه انداختن ، به معنی واقعی کلمه رو اعصابم بود .. ساغرو و سپیده برگشتن ویلای مبین تا در تدارک شام باشن .. واقعاً ممنونشون بودم برعکس فریبا دارای خصوصیت دیگه ای به نام شعور بودن و در کمال صفات دیگرشون که پر رویی باشه شرط گذاشتن فردا شب شام دعوتشون کنم .. اونم خونه پیمان ! باو منم مهمونم شما کجا !! از سر اینکه سه نشه و گدا بازی در نیاورده باشم قبول کردم .. از پرتقال اومدم بیرون .. لباسامو عوض کرده بودم یه تونیک صورتی لایت با جین آبی روشن تنگ .. طرح روی تونیک یه برج ایفل طوسی بود که کلی نگین کاری شده بود تونیک تقریباً تا روی رون پام می اومد و خیلی هم بلند نبود .. دمپایی های سفید پشمی که مختص خونه بود رو پوشیدم .. از پله ها می اومدم پایین که به وحشتناک ترین صحنه ی عمرم بر خوردم .. فریبا خانوم خم شد و خیلی راحت ، خیلی ریلکسیشن گونه پیمانو ب*و*س*ید .. خدایا زندگیشو بهش ببخش .. آتیشی بود که تو جونم افتاده بود .. این عوضی به چه حقی اینطوری جولان می ده ؟؟ درسته صنمی با پیمان ندارم ولی دلیل نمی شه اون هر غلطی که می خواد بکنه بالأخره من و نقشم صرفاً واسه این بودیم که ایشون دست از افکارش برداره بیچاره پیمان که خواب بود .. حالیت می کنم فریبا خانوم ! با خونسردی کامل رفتم پیشش ؛ با صدای خیلی معمولی و صمیمانه به طرز خاصی خواستم تا بیاد بیرون چیزی رو بهش نشون بدم .. اینم بگم که خانوم محض در آوردن لج من طوری رفتار کرد که انگار نه انگار اما ؛ اومد .. عصبانی بودم خیلی . قاطیه قاطی !! غیر قابل کنترل .. فقط دعا دعا می کردم بلایی سرش نیاد .. تا این حد !
    اومد بیرون ، به دنبالم اومد تا جایی بردمش که تقریباً خلوت بود خارج از ویلا تا کسی صدامونو نشوه .. وایسادم ، وایساد .. دست به سـ*ـینه شد و با لحن طلبکارانه ای گفت
    - چیه ؟ چیو می خوای نشونم بدی ؟
    لبخندی زدم بعد یه چک خوابوندم رو صورتش .. طوری زدم که باعث شد تعادلشو از دست بده و بیفته رو زمین .. رو زانو نشستم جلوش هنوزم تو شک بود .. حالیت می کنم اونکارو کردم که بفهمی با کی طرفی !
    - اینو .. می خواستم نشونت بدم .. دیدی ؟
    با حرص جملاتشو بیان می کرد
    - کثافت تو غلط می کنی دست رو من بلند کنی
    - شما هم غلط می کنی احساستو با ماچ و ب*و**س ه خالی می کنی
    فریبا - دوست دارم به تو چه
    - عزیزم .. دوست داشتنشو ببر یه جا دیگه ! برو یه جا دیگه گدایی ، کسی پشیزی هم قبولت نداره ..
    بالا سرش ایستاده بودم . از جاش بلند شد یه قدم اومد جلو سینشو سپر کرده بود واسه من !
    فریبا – ببین اجوزه ...
    - خودتی !
    فریبا - فعلاً که تو از من سر تری .. نمی دونم چطوری مامان پیمانو خر کردی تا جای منو بگیری .. جا پای من تو این خانواده محکم شده بود ..
    - آخییی .. ببخشید که موقع آسفالت حواسم بهشون نبود .. حالا کجا بود دقیقاً
    پوزخندی زد
    - نمکدون .. فکر کردی خیلی با نمکی .. فکر کردی هر چی بگی بقیه بخندن قشنگه ؟ جک گفتی ؟؟ نه ! خودتم جوکی .. تو ! قیافت ! سطحت ! ریختت ! هیچکدوم به پیمان نمی خوره ..
    اینبار من پوزخند زدم
    - آهـا لابد تو می خوری ؟ نمی دونستی ، بدون ! دوره کپن فروشی وَر افتاد دیگه خریدارش نیست ..
    قشنگ معلوم بود با حرفای من جری شده .. با تبر به جونش بیفتی خون پس نمی ده وای به حال چیزای دیگه ..
    فریبا – تلافی چک امروزو سرت در میارم .. طوری که خواب عروسیتو ببینی
    نذاشت جوابشو بدم و با سرعت دور شد .. خدا می دونه چه خوابی دیده برام .. حرفاش به اندازه کافی عصبانیم کرده بود اینکه تهدید کرد و رفت بدترم کرد .. برگشتم ویلا در خونه رو باز کردم و از روی حرص محکم کوبوندم به هم طوریکه صداش تو کل خونه پیچید . تازه یادم افتاد که پیمان خواب بود .. وای بمیری زینب ! الهی خبر مرگت بیاد .. سرمو چرخوندم که دیدم متعجب رو پله ها وایساده و منو نگاه می کنه ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |88|
    " پیمان "

    شدید احساس تشنگی می کردم .. گلوم خشک شده بود .. از جام بلند شدم .. خونه ساکت بود دوبار زینبو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم .. نبود .. مارو باش دلمون به کی خوشه .. کی قراره هوامونو داشته باشه .. وقتی از بیمارستان برگشتم و تو حیاط با اون حالت سردرگم دیدمش ته دلم خوشحال شدم .. حس خوبی داشتم اینکه حتی یه درصد اون نگرانی تو چشماش به خاطر من باشه .. بیچاره با دیدن وضع دستم جاخورد .. من نمی دونم تو اون برخورد کوچیک چه شکلی این استخون مو برداشت ؟؟ اونم تا این حد که بخوام آتل ببندم .. بخشکی شانس !
    رفتم آشپزخونه از آب سرد کن یخچال یه لیوان پر آب کردم .. و تازه تو همین جا بود که به مهم ترین مشکل برخورم .. با یه دست چجوری کار کنم؟ بدبختی دست راستمم هست.. آبو سر کشیدم و رفتم لباسمو عوض کنم تا برگردم ببینم این دخترک کجا رفته ! یه مکافات ، دو مکافات ، تهش سر هم کردن .. بابا نمیشه .. من چجوری با یه دست لباس بپوشم ؟ بزنی تو دهن اون دکتر که می گـه تکونش نده .. یکی باید بهش می گفت : پاشو بیا اینجا این لباسا رو تن من کن منم قول می دم دستمو تکون ندم ! حاضر بودم تو همین لباسم فسیل بشم ولی عوض نکنم انقدر مکافات بود .. با زور یه تیشرت آستین کوتاه نسکافه ای که جنس نبستاً زخیمی داشت پوشیدم ..خط های کلفت قهوه ای مشکی داشت .. جنگ جهانی از شلوار شروع می شد .. شلوار کتون سفیدمو با بهره گیری از الهامات روحانی پوشیدم .. شیطونه می گـه بزنم تو سر این سینا بگم آخه الاغ این چه بساطیه برای ما درست کردی ! از اتاق اومدم بیرون .. از پله ها می اومدم پایین که در باز شد .. اومد تو و بعد دروچنان محکم بست که از صداش چشمامو واسه چند ثانیه رو هم گذاشتم .. انگار تازه یادش اومد که منه بدبخت هم تو خونه وجود دارم و خیر سرم باید الآن خواب باشم .. هراسون به جایی که چند لحظه پیش خوابیده بودم نگاه کرد نفسشو از سر آسودگی فوت کرد بیرون .. نگاهش کن تور خدا نمک ریختنشم تو چه موقعیه .. چشمش به من که افتاد نمی دونم چیشد ولی انگار عصبانی بود چون هیچ وقت درو اون شکلی نمی بست ..سرشو انداخت پایین و یه راست رفت تو آشپزخونه .. یه لیوان آبو یه نفس سرکشید کاراش غیر عادی بود .. رفتم دم در آشپزخونه وایسادم ، در اصل راهشو سد کردم ..وقتی برگشت و به من برخورد .. کلافه و با لحنی حرصی گفت
    - می شه بری کنار ؟
    منم برعکسش عمل کردم .. خونسرد و عادی
    - نچ
    حالا که نزدیکش بودم معلوم بود .. نفس هاش به شمار افتاده بود دستاشو پشت هم مشت و بعد باز می کرد ..
    - پیمـان برو کــنــار !
    - کجا تشریف داشتین ؟
    - قبرستون !
    نه دیگه معلوم شد یه چیزیش هست .. اخم کردم
    - درست حرف بزن !
    - هــ . دیگ به دیگ می گـه روت سیاه
    ای خدا هر کاری می کنیم باز برمی گردیم سر بحث و جدل صبح ..
    - باش بابا .. بی زحمت یه چیز بده ما بخوریم
    با دستش منو کنار زد و رفت .. صداشو می شنیدم
    - تو یخچال هست .. هر چی میخوای بخور خوبه صاحب خونه خودتی !
    رفت طبقه بالا تو اتاقش .. معلوم نیست از چی عصبیه .. بیرون چی بود که با اون قیافه ی بهم ریخته اومد تو ؟ رفتم تو فکر که باید به یه بهونه بکشونمش بیرون پیش خودم .. باید بفهمم چی شده .. چطورشو موندم .. آها طرح سه بعدی پروژه پریسان یه سری مشکل داشت خوبه فقط خدا کنه قبول کنه .. در اتاقشو زدم اما صدایی نیومد.. دوباره زدم که درو خیلی آروم باز کرد و خیره شد تو چشمام .. چه روز گندی بود امروز .. همش دردسر ، دعوا ، گند اخلاقی
    - خانوم محترم می شه یه زحمت بکشین و تو کارای پرژه همراهیم کنین ؟
    - اوهـــو .. ببخشید به جا نیاوردم
    نزدیک بود بزنم زیر خنده .. به خاطر لحن صحبتم داشت مسخره می کرد برگشتم به حالت خودمونیمون ..
    - آی دکی بی اعصاب بیا این طرحای منو درست کن !
    ابروهامو بالا بردم و ایهامی نگاهش کردم که یعنی اینطور خوبه ؟
    - جناب مهندس اشتباه اومدی .. از همین در بری بیرون و از حیاط رد شی دست راست ویلای بقلی بیزینس تشریف داره ..
    اومد درو ببنده که پامو گذاشتم لای در و درو باز کردم به دستم اشاره کردم و با لحن مظلومانه ای گفتم
    - سیندرلا این شاهزاده مجروهو به غلامی ببخش !
    با دهن باز و چشمای متعجب نگاهم کرد و گفت
    - پیمان خوبی ؟
    دستیگره درو ول کرد ، اومد جلو دستشو گذاشت رو پیشونیم و من غرق یه دنیا لذته دوباره شدم ..درست جلوی من بود ، با دست آزادم کمرشو گرفتم و چسبوندم به خودم .. دستشو آورد پایین و سُر خورد رو بازوهام سعی کرد جداشه ولی من تازه گیرش آورده بودم ..سرمو بردم جلو دقیقاً مقابل چشماش
    زینب – پیمان ! یه حرفو یه بار می زنن .. تو گوشت فرو کن نمی تونی ضبط کن روزی 100 بار گوش بده فراموش نشه .. اذیتم نکن !
    سرمو کمی بردم عقب و گفتم
    - من کی اذیت کردم آخه ؟؟
    - یه نگاه بنداز .. خجالت نمی کشی دختر مجرد مردومو بغـ*ـل گرفتی ؟؟ اشتباه شده فکر کنم .. الیزابت یکی دیگه است
    پوزخندی زدم
    - چه الیزابتی خوشگل تر از شما ؟؟
    - یادته ؟؟
    - چی رو ؟
    - تو تولد اشکان گفتی من با دختر نامحرم صحبت نمی کنم .. چه برسه به این که نگاهش کنم ... اونشب با من به قول خودت نامحرم صحبت کردی
    خندم گرفت چه خوبم یادش بود
    - خــب ؟؟
    - که نگاهم نمی کنی ؟
    - راست گفتم دیگه
    ابروهاشو بالا برد
    - می بینم پینوکیو
    من - عینک بزن خوب ببینی پدر ژپـتو ..
    دستمو باز کردم که سریع فاصله گرفت ..
    - خداوکیلی دورغ گفتی نع ؟؟
    خیلی عادی گفتم - نه
    با تعجب و بلند پرسید – نه ؟؟؟

    ای جونم چقدر چشماش وقتی تعجب می کنه خوشگل می شه ..
    - پس من عروسکم ؟
    گفتم – شما از عروسکم خوشگل تری
    - وای وای وای ذوق مرگ شدم
    خندیدم .. یکی باید این ادا اطواراشو می دید .. گوشیم تو همین موقع زنگ خورد روی صفحه رو نگاه کردم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |89|
    با دیدن اسم " لیدا " لبخندی رو لبم اومد ..
    من – لب تاب من تو کیفم تو ماشینه .. زحمتی نیست برای من بیاریش ؟ سوئیچم رو میز جلو
    tv
    سرشو تکون داد . در اتاقو بست و رفت .. با تمام اون عصبانیتش خوب بلد بود آورم باشه و آروم کنه واقعاً که مهارت داشت
    بعد از اینکه از در خونه رفت بیرون .. گوشی رو گذاشتم رو بلند گو .. صدای ظریفش پیچید تو خونه ..
    ( سلام پیمان )! Lida - Hi peyman
    ( اوه خدای من این پرنسس منه) oh my god this is my princess-
    (دلم برات تنگ شده .. خیلی زیاد ) Lida - I miss you so much
    ( منم همینطور عزیزم . حالت خوبه ؟ ) ? me too honey . how are you -
    (من خوبم .. توچطور ؟) ?i`m fine .. and you -
    نشستم رو مبل ..
    (حالا که با تو صحبت می کنم بهترم ) Lida - now that i`m talking to you I feel better​
    - پیـ مــ ان دیــ گـه بهـــ مون .. سر نمی ز نــی ؟
    این لحن دست و پا شکسته ی مادر بزرگ بود که تا حدودی به فارسی تسلط داشت و احوالمو می پرسید ..
    - من قربون مادربزرگ بشم .. سرم خیلی شلوغه قول می دم سر فرصت بیام پیشتون
    - لیدا دلـــش خیــ لی بــرات تنــگ شده پسرم
    - من بیشتر ! شما خوبی ؟
    - خو بــم مـا در و پـ د ر ت چـــطو ر ن ؟
    - خوبن ! اگه اینجا بودن از شنیدن صدات خوشحال می شدن
    - ای کاش .. من هم همــ ینطور .. با هــات خدا حــافــ ظی می کنم . امیـ د وار م مـ و فق باشیی عز یزم !
    - ممنونم مادر بزرگ خداحافظ
    گوشیو لیدا گرفت
    ( آه راستی رکس بزرگ شده )Lida - oh really is too big rex​
    رکس اسم سگ کوچیک و پشمالوی سفیدش بود ..
    (تو هنوزم نمی خوای ازدواج کنی ؟)Lida - you still don`t want to marry
    (وقتی فرشته به این خوبی دارم چرا باید ازدواج کنم) when the good angel why shoud I marry-

    ?too bad I want you wedding I don`t have this rights -
    (خیلی بدی من می خوام ت وعروسیت باشم این حقو ندارم)
    ( ای ناقلا ) of smarty-
    (من تا وقتی تو نباشی نمی تونم ازدواج کنم ) !when your not I don`t wedding-
    (ممنون ، دوستت دارم) thanks , I love yo -
    ( منم دوست دارم دختر خوب ) I love you too good girl-
    I hope it is not better than me girl friend loved
    (امیدوارم my friend مورد علاقه ات بهتر از من نباشه)
    (من ممنونم از این آرزوی خوبت ) I tank you for your good wishes -​
    دوباره خندید .. صدای خنده هاش از این فاصله هم خوب بود .. خوشحال بودم ، حالا حتی پشت تلفن هم می تونم صدای خندشو بشنوم .. به حسادتاش گوش کنم و خوبه که دیگه مثل قبل ناامید و افسرده نیست ..
    (شوخی کردم .. بهترین ها رو برات آرزو می کنم )I joke .. I wish the best-
    ( باز هم ممنونم بهترینم )again thank you my best-​
    پرسیدم
    ( از درس چه خبر ؟) ?what`s the lesson-
    ( امسال با بهترین نمرات درس هامو پاس کردم)This year, the best scores I pass my lessons-​
    تو همین موقع بود که دیدم زینب خم شد لب تابو گذاشت رو میز و بی صدا رفت آشپزخونه .. تمام حواسم به یکباره پرت شد .. از کی من دارم صحبت می کنم ؟ چرا انقدر طولش داد تا لب تابو بیاره ..
    well . I am waiting to see a good university to be accepted-
    (آفرین ! منتظرم ببینم یه دانشگاه خوب پذیرفته بشی )
    ( اوه ... ممنون ) ooh .. thanks .. -
    (وقت بخیر و خداحافظ برادر ) The time and good bye brother-
    ( خداحافظ خواهر زیبای من ) good bye my beaytiful sister -​

    " زینب "

    اومدم تو ویلا که صدای یه دختر تمام حواسمو به خودش پرت کرد .. صدای زیبایی بود .. یکم دقت کردم .. فهمیدم که انگلیسی حرف می زنه . همه اینا مشخص می کرد که پشت تلفنه و پیمان داره باهاش صحبت می کنه .. چرا صداش روبلند گو بود ؟ از شانس گند هم ناواضح بود هم اینکه متوجه نمی شدم پس به حرفای پیمان گوش دادم .. انگار مادربزرگ و خواهرش بودن .. مگه خواهرم داره ؟ پس چرا کیانا به من نگفته بود ؟ والا تا جایی که من می دونستم تک فرزند بود .. اینطورم که شواهد می گـه اشتباه فکر می کردم .. با خودم گفتم : منی که حتی نفهمیدم این خواهر برادر داره یا نه برای چی اومدم تو این بازی؟ برای چی گیر این حس شدم ؟ اوف زینب .. اوفف ! یواش قدم برداشتم به سمت جلو اصن حواسش به من نبود که رسیدم جلوش تازه متوجهم شد .. لب تابو گذاشتم رو میز و رفتم آشپزخونه تا لیوانا رو بشورم تنها سرگرمی موجود ! موقعی که عصبانی برگشتم خونه .. اگه سر به سرم نمی ذاشت آروم نمی شدم .. هنوزم موندم .. هر کاری که می کرد من آروم می شدم .. بدترین موقع اون لحظه ای بود که بی مهابا کشوندم سمت خودش .. وقتی چسبیدم بهش با خودم گفتم الآنه که تشنج کنم .... مکالمه آقا بالأخره تموم شد .. رفتم نشستم نزدیکش مث همیشه کنجکاو بودم برای همین سعی کردم سوالمو در ظاهری از تعجب بیان کنم ..
    - پس آق مهندس خواهرم داره ؟!
    نگاهشو از گوشی تو دستش گرفت و به من دوخت
    - نه . خواهر خونی ندارم
    با تعجب بیشتری نسبت به قبل نگاهش کردم که شروع کرد به توضیح دادن
    - وقتی انگلیس بودم پیش یه مادر بزرگ و دختر کوچولو زندگی می کردم که 8 سالش بود ، پدر و مادرشو تو یه تصادف از دست می ده و پیش مادربزرگش زندگی می کنه و من 2 سال از زندگیمو تو انگلیس کنارشون گذروندم ..
    لبخندی زدم - اومم .. چقدر خوبه که به یادتن
    - وابستگی لیدا از کوچیکی به من زیاد بوده ، هر چند وقت یکبار تماس می گیره و باهام صحبت می کنه ..
    - پس عکس روی عسلی اتاقت هم اونه ؟
    سرشو تکون داد .. چقدر جالب ! بعد از چند لحظه کارشو شروع کرد .. در قالبی از دستور هر کاری می گفت انجام می دادم .. یه طرح سه بعدی از یه ساختمان تجاری بود ... بعضی جاهاش مشکل داشت ، پیمان به من یاد می داد و منم هرچی می گفت رو انجام می دادم .. تجربه خوبی بود یه چیزایی هم از مهندسی دستگیرم شد و این خوب بود . خیلی ! اما بازم مث قبل درست مث زمانی که واسه تحقیق پیشش بودم می شدم .. اینکارم تا جایی ادامه پیدا کرد که پیمان صدام کرد
    - زینب ؟
    - بله
    - چرا ساکت شدی؟
    - توقع داری چیکار کنم ؟
    - هیچی فقط حس می کنم موقعی که بحث کار یا درس می شه جدی می شی ؟
    لبخند زدم و گفتم
    - نه .. من همونم ! این تویی که خیلی جدی می شی
    - کی من ؟؟
    - آره . وقتی جدی می شی غریبه می شی و من هم مجبور به تغییر می شم
    - یعنی تا وقتی باهات شوخی کنم ، کل بندازم ، تو همون آدمی هستی که بودی ؟
    - مسلماً .
    - جالبه !
    - برای منم همینطور
    - پس از این به بعد باید با کتاب و دفتر بیام سراغت
    - این بهتر از اینه که سرم داد بزنی خفه شم
    - حرفای صبح اصلاً دست خودم نبود .. ای کاش لج نمی کردی
    - اگه زور نگی منم لج نمی کنم
    با همه این اشاره ها می خواستم بفهمم یا شایدم چیزی رو بشنوم تا دلمو بهش خوش کنم که شاید منم براش مهم باشم ..
    - از نظر من این اصلاً درست نیست که بخوای با عرشیا باشی ! نه به خاطر پدر و خواهرش بلکه به خاطر خودت ..
    یادم نمیاد که چه موقعی تو زندگیم اینطور صریح به سوال تو ذهنم جواب داده شده باشه .. سعی کردم براش تا حدودی توضیح بدم
    - من لب ساحل نشسته بودم که عرشیا اومد در اصل این موضوع تقصیر من نبود ..
    - می دونم خانوم گل ! بابت حرفای صبحم معذرت می خوام .. اینم می دونم که زیاده روی بود ولی از الآن روشن کنم که دفعه بعد چنین چیزی ببینم بدتر از این در انتظارته !
    ته دل من عروسی بود اونم بزرگ و مجلسی .. این واقعاً همون خودشیفته خودمون بود که داشت اینا رو تکرار می کرد ؟؟ معذرت خواهی ؟ غیرتی شدن ؟؟ اونم رو من ؟؟ خانـــوم گـل ؟؟ خدایا عاشقتم همه جوره ..ایشالله که دختر مورد علاقه اش هم از پیمان خوشش نیاد که حداقل عذاب وجدان یقمونو نگیره .. واسه اینکه معلوم نشه کلی ذوق کردم ، جوابشو دادم
    - لابد ما هم می شینیم شما هر کاری خواستی بکنی
    - در هر صورت صبح نمونشو دیدی به نفعته که لج نکنی !
    - بزرگتر از این حرفام که بخوام لج کنم
    - او . چه دختر عاقلی
    - منظورم اینه که هر کاری بکنم به تو مربوط نیست
    کتاب دستشو محکم بست و با فک منقبض شده نگاهم کرد که خندیدم
    - ای بابا .. من از قصد اینکارو نمی کنم که ! خودش میاد طرفم
    - تو پا نده !
    با انگشت اشاره ام تأکید کردم
    - من به هیچ پسری پا ندادم
    - حتی من ؟
    سوالش شوکه کننده بود ولی سعی کردم موضعمو حفظ کنم
    - تا جایی که یادم میاد حتی شما !
    - ببینیم
    - باش .. ( کمی مکث کردم که یه چیز یادم اومد ) آ راستی شام امشبو ساغر و سپیده درست کردن می ریم ویلای مبین
    - اِ .. ؟؟ چه عجب حالا این دوتا دکوری چی درست کردن ؟
    پوزخند محوی زدم .. دکوری ! هــهه
    - کتلت
    منتظر بود اینو بگم بزنه زیر خنده .. انقدر خوب می خندید منم خندم می گرفت .. ما بین خنده هاش گفت
    - برو حاضر شو بریم
    - حاضرم !
    از قصداینو گفتم ببینم واکنشش چیه ؟ یهو چنان با غیظ نگام کرد که گفتم
    - اوه . این همه خشونتم لازم نبود .. واسه هر شوخی اینجوری حرص بخوری پیر می شی آق مهندس !
    جدی گفت - بیا برو انقدر مزه نریز
    منم بالعکس - بـَده آدم شاد شده مهمونت ؟
    - این آدم شاد فعلاً سربارمه
    بیشعور . شانس نداریم که تیکه می ندازه . لج منو در بیاره .. رفتم تو اتاق یه سارافون سفید ساتن پوشیدم جلو بسته نبود و تونیکم تا حدودی معلوم می شد . شال صورتی روشنم رو هم خیلی مرتب رو سرم انداختم .. فرق من با دخترا تو طرز پوششم بود ؛ ساغر و سپیده نسبت به پوششون اهمیتی نمی دادن ولی من اینطور نبودم . در واقع علاقه ای به این خودنمایی نداشتم بهتر بود از واژه صمیمی بودن باهاشون تو این مورد استفاده نشه .. البته شایدم به خاطر همین حجاب به ظاهر متوسط احترامم پیش پسرا حفظ میشد از پیمان گرفته تا سینا ، مبین و حتی عرشیا ! درست قبل از اینکه وارد خونه مبین بشیم یاد جریان بین خودم و فریبا افتادم . دیگه نمی دونم امشب چطوری باید تحملش کرد بی اختیار ایستاده بودم سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا حالم بهتر شه .. با صدای پیمان چشماموباز کردم و رفتیم تو ..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا