|80|
" زینب "
اول فکر کردم روحی چیزیه اونطور که حمید تعریف کرده بود این روحا به هر قیافه ای در میان وای الآن یه آدم پشمالو جلو منه ! وقتی صدام کرد دوباره لرزیدم هنوزم تو همون فکر بودم که دستایی اومد رو بازهام تنها نشونه اش عطر تلخی بود که حالا شده بود اکسیژن من ..این پیمان بود ! خوده خودش ! خدایا ممنونم . خیلی دوست دارم نذاشتی هلاک شم .. سرمو بلند کردم اول نتونستم چشمامو باز کنم ولی بعد به نور عادت کردم اشک تو چشمام حلقه زده بود و انگار نه حاضر بود بریزه نه دست از سر این چشم من برداره از پشت این پرده های اشکی نگاهش کردم ، مردی که قلب من فقط به بودنش ، دیدنش ، صداش ، نیاز داشت به خود خودش ! چشمایی که حالا قاب نگاه من شده بود . بغلم کرد ..اتفاقی که تو تاریخ ذهن من یه واقعه بود .. هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد .. هیچ وقت فکر نمی کردم ، با این همه غیبت پشت سرش ، اینهمه نفرت و عصبانیت بخوام عاشقش بشم .. آره .. "عشق " تنها کلمه ای بود که من تو تمام این مدت ازش فراری بودم و الکی خودمو فریب می دادم .. که چیزی ازش نمی دونم اما خیلی سریع به دور از باور نفوذی شد .. خیلی بده قلب آدم بی جنبه باشه .. قلبی که بدون هیچ تجربه ای بهش یاد بدی عشق رو زود باور و قبول نکنه اما این یه خیال خامه چون قلب وقتی باهاش روبه رو می شه در برابرش تسلیم می شه بدون هیچ زمینه ای از شناخت .. هیچ زمینه ای!
آروم شدم . آرومه آروم ! انگار نه انگار دو مین پیش داشتم سگ لرزه می کردما .. چقدر این عطر تن برام عجیب بود تلخی که حالا برام شیرین بود درست مثل خوردن یه شکلات تلخ که وسطش مغز باشه.. از یه تلخی به یه شیرینی رسیدم باز هم مثل همیشه برگشتم به شیطنت بگذریم که کمی هم عصبانی بودم و صد البته که مصلحتی بود
صداش زدم – پیمـان !!
بدون مکث جواب داد
- جونم
ای خدا .. بابا جواب ندی نمی میریا ! حالا خداییش با من بود ! فریبا که اینجا نبود پس خودش اینو گفت .. ذوق مرگ شدم ولی در عین ذوق مرگی توپیدم
- مرده شور خونتو ببرن
بلافاصله زد زیر خنده .. انگار قشنگ ترین ملودی عمرمو می شنیدم خنده های مردونه پسری که حالا تو آغوشش بودم .. درونم باز شروع کرد به یاد آوری (کی بود که گفت پاتو از گلیمت بیشتر نذار زینب خانوم ؟ ) کی بود ؟ منه منه کله گنده ! خوب من بودم .. ( به کی گفتی ؟ ) پیمان .. اهع برو بینم مخرب ! بذار فضا عاشقونه باشه .. این پسرم چه بروبازویی داره انگار قالبه من کلاً تو بازوهاشم . قربون هیکل .. اسفند دود کنین براش .. بالأخره جدا شدیم .. خیره شد تو چشمام ، لبخند مکش مرگ مایی زد چند دقیقه فقط نگاهم کرد .. نه مث اینکه ول کن نیست . ول کن باو ! ذوب شدیم نه به اون موقع که داشتم قندیل می بستم نه به حالا ذوب شدم رفت . .. خجالت کشیدم از کاری که کردم . از اینکه با پررویی تمام تو بغلش تیکه ام میندازم . فکر کنم گونه هام سرخ شد چون داغیه عجیبی رو روشون حس می کردم .. سرمو انداختم پایین
- پس خانوم دکترم از این خجالت خوشگلا بلده
مث برق گرفته ها سرمو بلند کردم که دیدم مبین با فاصله وایساده پشت پیمان . یا خدا ! اینم اینجا بود ! دستت درد نکنه زینب چه بساطی راه انداختی .. خاک رس تو سرت . کم تو حالت مایع می رفتم .. بیشترم شد .. سرمو انداختم پایین که موهام ریخت دور صورتم با دستم انداختم پشت گوشم .. یه لحظه استپ کردم .. من چی کار کردم ؟ مگه شال سرم نیست ؟ باز مث جنگ زده ها سرمو بلند کردم و همینطور که متعجب به پیمان نگاه می کردم دست کشیدم رو سرم .. وااای هیچی که سرم نیست ! هیچ ، موهامم بازه .. پیمان دوباره شروع کرد به خندیدن تو همون حال کتشو در آورد و آروم انداخت رو سرم .. کلی کیفور شدم .. چقدر خوبه فهمید داشتم آب می شدم مبینم همونطور که داشت می رفت گفت
- بسه بابا به اندازه کافی زنده دیدم اونم از کی ؟ پیمان ! زینب خانوم شما هم پاشو آماده شو بریم بیرون شام
بعدم چرخید سمت پیمان و تهدید آمیز گفت
- دیگه نبینم جلو یه مهندس از این کارا بکنیا .. زشته به غرور مجریدم بر می خوره
از دست این مبین .. پیمان بلند شد اما انگار که به زور داشت خودشو نگه می داشت
من – به چی می خندی ؟
- به قیافه ات با این کت
- چشه ؟
- چشم نیست گوشه
- هـ هـ بامزه
- برو حاضر شو بریم
اومد برگرده که صداش زدم برگشت نگاهم کرد
گفتم – می شه یه لحظه بیای بریم توش
یه نگاهی به دنبال اشاره من به اتاق شیروونی کرد و انگار که یادش افتاده باشه با اخم گفت
- تو اینجا چیکار می کردی اصلاً ؟
وای خدا صندلی داغ شروع شد به تته پته افتاده بودم
- کی ؟ من ؟ من .. راستش .. اِ ..
- نگو می خواستی توشو ببینی .
اول نگاهش کردم بعد سرمو انداختم پایین و این یعنی " آره "
- بذار واسه بعد . فعلاً حاضر شو بریم
بابا چرا نمی فهمید .. گفتم
- یه لحظه بیا تواتاقو نگاه بندازیم فقط
- چیز خاصی توش نیست همونایی که دیدی
عاجز بودم از فهموندنش مجبوری خواستم
- پیمان خواهشاً یه لحظه بیا بریم توشو ببینیم تو فقط بیا همین !
منظورمو نگرفت اما اومد و جلوتر از من از پله ها رفت بالا منم پشت سرش با یه پله تفاوت .. به پشت در که رسید دوباره ترسیدم دستشو گذاشت رو دستگیره و درو باز کرد چشمام رو ناخودآگاه بستم .. هنوزم می ترسیدم از دیدن چیزی که اینهمه مدت داشت سر و صدا می کرد
پیمان – بفرما .. دیدی
چشمام رو باز کردم و نگاه به اتاقش انداختم همه چی عادی بود .. عادیه عادی ! اصن انگار نه انگار .. حتی پنجره تو اتاق هم بسته بود .. دستامو از فرط عصبانیت مشت کردم .. عصبانی بودم از دست خودم .. از اینکه حالا پیش خودم ضایع شده بودم آخه این چه وضعشه ؟ پس چرا ازاین اتاق صدا می اومد ؟؟ البته اینم می دونستم که به احتمال بالا چیزی تو اتاق نیستو فقط یه خیاله ولی از اتفاقی که افتاده بود ناراحت بودم .. واقعاً برام سنگین تموم شد .. برگشتم و تو همین حین گفتم
- ببخشید . می رم حاضر شم
از لحن و صدام معلوم بود یه مرگیم هست ولی به روم نمی آوردم .. بیخیال کی رو می خوام از این دیوونگی با خبر کنم مثلاً پیمانو ؟
اول فکر کردم روحی چیزیه اونطور که حمید تعریف کرده بود این روحا به هر قیافه ای در میان وای الآن یه آدم پشمالو جلو منه ! وقتی صدام کرد دوباره لرزیدم هنوزم تو همون فکر بودم که دستایی اومد رو بازهام تنها نشونه اش عطر تلخی بود که حالا شده بود اکسیژن من ..این پیمان بود ! خوده خودش ! خدایا ممنونم . خیلی دوست دارم نذاشتی هلاک شم .. سرمو بلند کردم اول نتونستم چشمامو باز کنم ولی بعد به نور عادت کردم اشک تو چشمام حلقه زده بود و انگار نه حاضر بود بریزه نه دست از سر این چشم من برداره از پشت این پرده های اشکی نگاهش کردم ، مردی که قلب من فقط به بودنش ، دیدنش ، صداش ، نیاز داشت به خود خودش ! چشمایی که حالا قاب نگاه من شده بود . بغلم کرد ..اتفاقی که تو تاریخ ذهن من یه واقعه بود .. هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد .. هیچ وقت فکر نمی کردم ، با این همه غیبت پشت سرش ، اینهمه نفرت و عصبانیت بخوام عاشقش بشم .. آره .. "عشق " تنها کلمه ای بود که من تو تمام این مدت ازش فراری بودم و الکی خودمو فریب می دادم .. که چیزی ازش نمی دونم اما خیلی سریع به دور از باور نفوذی شد .. خیلی بده قلب آدم بی جنبه باشه .. قلبی که بدون هیچ تجربه ای بهش یاد بدی عشق رو زود باور و قبول نکنه اما این یه خیال خامه چون قلب وقتی باهاش روبه رو می شه در برابرش تسلیم می شه بدون هیچ زمینه ای از شناخت .. هیچ زمینه ای!
آروم شدم . آرومه آروم ! انگار نه انگار دو مین پیش داشتم سگ لرزه می کردما .. چقدر این عطر تن برام عجیب بود تلخی که حالا برام شیرین بود درست مثل خوردن یه شکلات تلخ که وسطش مغز باشه.. از یه تلخی به یه شیرینی رسیدم باز هم مثل همیشه برگشتم به شیطنت بگذریم که کمی هم عصبانی بودم و صد البته که مصلحتی بود
صداش زدم – پیمـان !!
بدون مکث جواب داد
- جونم
ای خدا .. بابا جواب ندی نمی میریا ! حالا خداییش با من بود ! فریبا که اینجا نبود پس خودش اینو گفت .. ذوق مرگ شدم ولی در عین ذوق مرگی توپیدم
- مرده شور خونتو ببرن
بلافاصله زد زیر خنده .. انگار قشنگ ترین ملودی عمرمو می شنیدم خنده های مردونه پسری که حالا تو آغوشش بودم .. درونم باز شروع کرد به یاد آوری (کی بود که گفت پاتو از گلیمت بیشتر نذار زینب خانوم ؟ ) کی بود ؟ منه منه کله گنده ! خوب من بودم .. ( به کی گفتی ؟ ) پیمان .. اهع برو بینم مخرب ! بذار فضا عاشقونه باشه .. این پسرم چه بروبازویی داره انگار قالبه من کلاً تو بازوهاشم . قربون هیکل .. اسفند دود کنین براش .. بالأخره جدا شدیم .. خیره شد تو چشمام ، لبخند مکش مرگ مایی زد چند دقیقه فقط نگاهم کرد .. نه مث اینکه ول کن نیست . ول کن باو ! ذوب شدیم نه به اون موقع که داشتم قندیل می بستم نه به حالا ذوب شدم رفت . .. خجالت کشیدم از کاری که کردم . از اینکه با پررویی تمام تو بغلش تیکه ام میندازم . فکر کنم گونه هام سرخ شد چون داغیه عجیبی رو روشون حس می کردم .. سرمو انداختم پایین
- پس خانوم دکترم از این خجالت خوشگلا بلده
مث برق گرفته ها سرمو بلند کردم که دیدم مبین با فاصله وایساده پشت پیمان . یا خدا ! اینم اینجا بود ! دستت درد نکنه زینب چه بساطی راه انداختی .. خاک رس تو سرت . کم تو حالت مایع می رفتم .. بیشترم شد .. سرمو انداختم پایین که موهام ریخت دور صورتم با دستم انداختم پشت گوشم .. یه لحظه استپ کردم .. من چی کار کردم ؟ مگه شال سرم نیست ؟ باز مث جنگ زده ها سرمو بلند کردم و همینطور که متعجب به پیمان نگاه می کردم دست کشیدم رو سرم .. وااای هیچی که سرم نیست ! هیچ ، موهامم بازه .. پیمان دوباره شروع کرد به خندیدن تو همون حال کتشو در آورد و آروم انداخت رو سرم .. کلی کیفور شدم .. چقدر خوبه فهمید داشتم آب می شدم مبینم همونطور که داشت می رفت گفت
- بسه بابا به اندازه کافی زنده دیدم اونم از کی ؟ پیمان ! زینب خانوم شما هم پاشو آماده شو بریم بیرون شام
بعدم چرخید سمت پیمان و تهدید آمیز گفت
- دیگه نبینم جلو یه مهندس از این کارا بکنیا .. زشته به غرور مجریدم بر می خوره
از دست این مبین .. پیمان بلند شد اما انگار که به زور داشت خودشو نگه می داشت
من – به چی می خندی ؟
- به قیافه ات با این کت
- چشه ؟
- چشم نیست گوشه
- هـ هـ بامزه
- برو حاضر شو بریم
اومد برگرده که صداش زدم برگشت نگاهم کرد
گفتم – می شه یه لحظه بیای بریم توش
یه نگاهی به دنبال اشاره من به اتاق شیروونی کرد و انگار که یادش افتاده باشه با اخم گفت
- تو اینجا چیکار می کردی اصلاً ؟
وای خدا صندلی داغ شروع شد به تته پته افتاده بودم
- کی ؟ من ؟ من .. راستش .. اِ ..
- نگو می خواستی توشو ببینی .
اول نگاهش کردم بعد سرمو انداختم پایین و این یعنی " آره "
- بذار واسه بعد . فعلاً حاضر شو بریم
بابا چرا نمی فهمید .. گفتم
- یه لحظه بیا تواتاقو نگاه بندازیم فقط
- چیز خاصی توش نیست همونایی که دیدی
عاجز بودم از فهموندنش مجبوری خواستم
- پیمان خواهشاً یه لحظه بیا بریم توشو ببینیم تو فقط بیا همین !
منظورمو نگرفت اما اومد و جلوتر از من از پله ها رفت بالا منم پشت سرش با یه پله تفاوت .. به پشت در که رسید دوباره ترسیدم دستشو گذاشت رو دستگیره و درو باز کرد چشمام رو ناخودآگاه بستم .. هنوزم می ترسیدم از دیدن چیزی که اینهمه مدت داشت سر و صدا می کرد
پیمان – بفرما .. دیدی
چشمام رو باز کردم و نگاه به اتاقش انداختم همه چی عادی بود .. عادیه عادی ! اصن انگار نه انگار .. حتی پنجره تو اتاق هم بسته بود .. دستامو از فرط عصبانیت مشت کردم .. عصبانی بودم از دست خودم .. از اینکه حالا پیش خودم ضایع شده بودم آخه این چه وضعشه ؟ پس چرا ازاین اتاق صدا می اومد ؟؟ البته اینم می دونستم که به احتمال بالا چیزی تو اتاق نیستو فقط یه خیاله ولی از اتفاقی که افتاده بود ناراحت بودم .. واقعاً برام سنگین تموم شد .. برگشتم و تو همین حین گفتم
- ببخشید . می رم حاضر شم
از لحن و صدام معلوم بود یه مرگیم هست ولی به روم نمی آوردم .. بیخیال کی رو می خوام از این دیوونگی با خبر کنم مثلاً پیمانو ؟
آخرین ویرایش: