کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|70|
چقدر صداش قشنگه ؛ مردونه ، جدی .. با صدای تقریباً بلندی جواب دادم
- بـلـه !
شال مشکیمو انداختم رو سرمو و درو باز کردم چه باحال بچه مؤدب شده و خبر نداشتیم ..در می زنه .. دیگه انقدرا هم بی شخصیت نیست که !! به کلی کن فیکون شخصیتی کردمش ...
پیمان – بیا بریم غذا بخوریم
تازه یاد سینا افتادم
- سینا چی شد ؟
خندید – موقعی که با عصبانیت می اومدی ندیدیش؟
- نه والا
- توقعیم نبود .. شانس آوردی ندیدت وگرنه مجبورت می کردم ظرفای خونه ی منو هم بشوری
بی شخصیت . غد !
من – زهی خیال باطل
- به امتحانش می ارزید
- کور خوندی جناب ، ما این امتحاناشم پاس کردیم
- بابا شاگرد زرنگ
- اینیم دیگه
- بیا پایین شامتو بخور
- چی پختی ؟
- کی من ؟ واسه تو بپرزم ؟
- چیه دور از شأنته ؟؟
- نه بابا . مشکل اینه افت داره .. فریبا شرف داره به تو
الآنه که بکوبونم تو صورتش تا حرف دهنشو بفهمه .. پوزخندی زدم و گفتم
- پس برو فریبا رو بیار باهات شام بخوره
خندید و با گفتن " بیا انقدر بحث نکن " رفت .. برو به درک اصن ! فریبا فریبا میکنه .. برو همونو بیار .. چندش ! درو بستم .. افتادم به جون خودم . چیه ؟ هان ؟ تو چرا حرصی می شی ؟ صدای پیام گوشیم بلند شد رفتم دیدم پیام از طرف پیمانه
پیمان – اومدی؟؟
فرستادم – الآن می گم فریبا جونت بیاد
شکلک خنده فرستاد .. باشه بخند تقاصشو ازت می گیرم .. دوباره فرستاد
- تموم شدا ..
فضول شده بودم بدونم چی می خوره
من – چی می خوری؟
بعد دو ثانیه
- امـلـــت !
وای از شدت خنده نشسته بودم رو زمین می خندیدم .. مارو بگو گفتیم حالا چی می خوره که هی اصرار میکنه ..شالمو مرتب کردم انقدر گرسنه بودم که دلم می خواست همون املتو بخورم دروباز کردم و از اتاق اومدم بیرون .. آشپزخونه از طبقه بالا معلومه .. بیشعور داشت می خورد ولی از کی تا حالا املتو خالی می خورن ؟؟ با چشمای ریز نزدیکش میشدم .. هی با خودم میگفتم خدایا این کجاش شبیه املته .. درستم واضح نبود بفهمم چیه ..

" پیمان "
در اتاق بالا باز شد .. چه عجب خانوم بالأخره اومد .. مردم انقدر آروم خوردم .. به فکرم رسید که نکنه به خاطر املت اومد ؟ خخ سرمو بلند کردم که یه لحظه .. مشغول انداختن یال شالش رو شونه اش بود و در عین حال با قیافه ی بامزه ای که معلوم بود سعی داشت بفهمه غذا چیه می اومد پایین .. لرزش کوچیکی رو تو دلم حس کردم که سابقه ی این 2 سال انگلیس بودنمو زیر سوال برد با خودم گفتم : 100 تا دختر از این تیپ هزار بار بدتر جلوتو می گشتن با اونا نرم نشدی حالا به خاطر یه لباس ساده داری اینطوری می کنی ؟ بی جنبه نبودی !! انگار یکی از درون جوابمو داد (راست می گـه نبودی ! ولی حالا چی ؟) مصمم جواب درونم رو دادم: نه هنوزم می گم انقدر بی جنبه نشدم (ولی تو خوشت میاد . تو ازش خوشت میاد ! ) یه لحظه توان پاسخ دادن به این سوالم از دستم خارج شد که با کشیده شدن صندلی به کلی حواسم پرت شد و به زینبی نگاه کردم که روبه روم نشسته بود .. یعنی قلبم انقدر زود تاب نیاورد و جاشو داد به دختری که حالا رو به روم بود .. صدای قلبم حالا شنیده می شد ولی آروم بودم انگار وقتی مقابل یا کنارم بود موجی از آرامشو منتقل می کرد . چرا ، آخه چرا ؟؟ تمام این حس ها از موقعی که می اومد واسه تحقیق زبانش بود ولی من جدی نگرفتم .. پس یعنی از اون موقع تا حالا من شروع کرده بودم به .. شروع کرده بودم به چی ؟ به دوست داشتن ؟ دیدن و حرف زدن باهاش ؟
زینب – می گم تو دهات شما به این می گن املت ؟
به شینسل مرغ تو ظرف اشاره می کرد .. هیچی نگفتم که ادامه داد
- چه دهات باکلاسی دارین
خندم گرفت هیچ وقت دست از شوخی کردن بر نمی داشت .. حتی اخم هاشم قشنگ بود این اخما از اونروز تو شرکت ، اونشب ، وقتی حالم انقدر بد بود که نمی فهمیدم زینب داره کمکم می کنه ، قشنگ شدن و دوست داشتنی ! پیمان خراب کردی .. اون آدمی که ساختی و 100 تا قانون براش گذاشتی که یه وقت خطا نره ، که یه وقت ضربه نخوره ، که بدون احتیاج به کسی خودش باشه و خودش .. بی هیچ شکستی ..حالا تک تک اون قانونا رو داشت یه تنه نقض می کرد .. دست مریزاد داره این خانوم دکتر ..
زینب – چیه ؟ بد گفتم ؟ انقدر دهاتتون رو دوست داری که تعریف هم بکنن غیرتی می شی؟
من به چی فکر می کنم این چی برداشت می کنه .. این چشمای مشکی بالأخره کار خودشونو کردن و منی که از اول رفتنم به انگلیس قرار گذاشتم در قلبمو به روی هر دختری ببندم ، باز کرد .. موندم چطوری باز کرد که فقط خودشو جا داد .. خیره شده بودم به میز و با ضربه هایی که رو میز زد حواسم جمع شد .. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم .. یه شینسل دیگه برداشتم گذاشتم تو بشقاب و گرفتم سمتش .. قیافم جدی جدی بود از قصد قیافمو اینطور کردم می خواستم ببینم چیکار می کنه .. اول فقط نگاهم کرد ، چی تو چشماش بود ؟ چی تو اون نگاهش بود ؟ چرا وقتی جدی میشم اینطوری می شه ؟ اونموقع که واسه تحقیق بهش کمک کردم هم همینطوری می شد
زینب – تعارف الکی نکن .. انقدر گرسنه ای مال منم بخور
- بگیر
بشقابو گرفت خیلی خنده دار بود تو هر حالتی دست از شوخی برنمی داشت ، کل کل می کرد ، یه دندگی قاطیش می کرد ، لج می کرد ، می خندید، اخم می کرد و من الآن تازه فهمیدم که خیلی وقته شروع کردم به دوست داشتنش ..
تو سکوت مشغول به خوردن شده بود .. موقع خوردن حواسش به منی که زیر نظر گرفته بودمش بود ، ولی اهمیتی نمی داد تا جایی که صداش در اومد
- من غذات نیستما بـِر و بـِر منو نگاه میکنی
من – دارم فکر می کنم چرا تو رو می بینم اشتهام کور می شه
گفتم الآنه که بپره بهم ولی برعکس از جاش بلند شد در حالی که بشقابو می برد سمت سینک گفت
- شرمنده اشتهاتونو کور کردم بفرمایین نوش جان کنین
گند زدم .. فکر کنم خیلی بد گفتم که ناراحت شد .. خوب معلومه به هر کی بگی دلخور می شه .. مشغول شستن ظرفا شده بود بلند شدم در حالی که ظرف غذامو می ذاشتم تو ظرف کثیف دیگه تا ببرم گفتم
- جنبه خانوم دکترا انقدر پایینه ؟
نگاهش کردم .. چقدر از این زاویه خوب میشه .. آدم دلش می خواد بره سمتشو از پشت .... یهو به خودم اومدم و تشر زدم ؛ بس کن پیمان ! انقدر خیالات نباف !
زینب – خیر . مهندس جماعت از حد گذشتن
آخ آخ توپش پره ها .. خفن !! ظرف به دست رفتم سمتش و گذاشتموشون تو سینک
- خانوم دکتر حالا که زحمت کشیدی اینا رو هم بشور
اخم ظریفی که رو صورتش بود غلیظ تر شد
- مگه من کلفت توام ؟
کفرش در اومده .. هـ هـ
- نبابا شما دکتر آینده این مملکتی
- من از اوناش نیستم
- از کدوماش؟
- از همونایی که فکر می کنی خر می شن
- استغفرالله نکن این فکرا رو
یه نگاه کردم دیدم آخرین ظرفی که گذاشته بودم رو هم شست .. بابا اینهمه سرعت و مهارت ! از قصد شست ؟ اصلاً چرا شست ؟ مگه نگفت نمی شوره ؟ پیشبندشو باز کرد و رو کرد به من .. طوری وایساده بودم که وقتی برگشت جلوش بودم ، پوفی کرد و با یه لبخند کاملاً ساختگی گفت
- تو رو خدا زحمت نکشین من خودم از اینور می رم
راشو کج کرد و از کنارم رد شد .. دلم می خواست بشینم به کاراش بخندم .. اگه ما واقعاً زن و شوهر بودیم چی می شد .. یه لحظه از فکرم حس خاصی بهم دست داد .. چی می شد اگه این دختر شرو شیطونو مال خودم کنم .. ای خدا یعنی می شه ؟ می شه شمال بشه بهترین خاطره زندگیم ؟ رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت .. صدای زنگ گوشیم بلند شد ، نگاه کردم که دیدم پیام از طرف سیناست
- شب بخیر داداش صبح دلنشینی رو برات آرزو می کنم
اینم کم داره .. آخ که چقدر حالشون گرفته شد .. ای کاش اونموقع بودم واکنششون رو می دیدم .. تا گوشی دستم بود برای زینب فرستادم
- من فردا می رم بیرون قرار کاری دارم . تنها موندی برو ویلای
( یکم فکر کردم . نه عرشیا هست ولش کن . پاک کردم و دوباره نوشتم )
- من فردا صبح می رم بیرون قرار کاری دارم . احتمالاً عصر برگردم . محض اطلاع
و فرستادم
چند دقیقه گذشت ولی جواب نداد .. مگه جواب دادن چقدر طول می کشه ؟ حالا بخونش نخواستی جواب نده .. دیگه چشمام داشت گرم می شد که گوشی کمی لرزید .. سریع روشنش کردم فرستاده بود
- به سلامت . شبتون مهندسی
من کشته مرده این اصطلاحاتتم دختر ! گوشی رو خاموش کردم که دوباره لرزید
- فردا عصر ؟؟ چه ساعتی ؟
- معلوم نیست
- من با بچه ها فردا عصر قرار خرید داریم . محض اطلاع
بلند شدم نشستم رو تخت .. یعنی چی ؟ ببین محض اطلاع رو هم نوشته .. ازدست تو زینب !
فرستادم – خووب با هم قرار می ذارید
- ورود حسودا ممنوع !
- شما متواضع !
باز دراز کشیدم رو تخت ..چند دقیقه ای به صفحه گوشیم نگاه کردم که دیدم پیام فرستاد .. خندم گرفت ما آدم نمی شیم .. اتاق بغلی همیم اونوقت نشستیم با این برنامه ها بهم پیام می دیم ..
- خوابیدی ؟
فرستادم – نه دارم می دوئم
- اع . پ بدو
- ممنون که راهنمایی کردین
- خواهش می کنم ..شب خوش . ستاد کشیک شبانه
خندیدم .. حیف که من امشب خوابم میاد وگرنه می اومدم انقدر اذیتت می کردم که خودت منصرف شی زینب خانوم ! تصمیم گرفتم فردا صبح برم ورزش ولی کی می خواست بلند شه خدا می دونه .. حداقل مامان بود بیدارم می کرد چون من آدمی نیستم که با این آلارم و فلان چیزا بیدار شم .. یه فکری به سرم زد خدا کنه این ستاد نخوابیده باشه .. ایندفعه من فرستادم
- ستاد تعطیل کردی ؟
بعد از سه دقیقه جواب داد
- شما چیکار به ساعت کاری ستاد داری؟
- ساعت یکه ها ! ستادم انقدر بی برنامه
- به دوندگیت برس .. تا اینکارا
- یه مشکل داشتم دیدم ستاد قادر به حلشه فقط
- تا چی باشه
- فردا منو بیدار می کنی ؟
- ساعت ؟
ایول . مثل اینکه جواب می ده
-
6:30
- برو بینیم باو .. اینجا ستاده نه مرغداری
زدم زیر خنده .. نگاهش کن تو رو خدا ..
- حالا نمیشه یه شب ستاد این بارو به دوش بکشه
- گوشیتو بردار بذار رو زنگ . حله
- اع نه بابا ؟
- می تونین امتحان کنین
- ستاد اگه با اون بیدار می شدم که منت تو رو نمی کشیدم
- وا .. خرس قطبی !!
بله اینم اصطلاح بعدی که عاید ما شد
- یه کاری نکن بیام اتاقت
- پاشو بیا ولی فکر فردا رو از سرت بیرون کن
به خدا اگه کارم گیر نبود حالیت می کردم ..
- حالا بیدار می کنی یا نه ؟
- شرمنده من تو اون ساعت بیدار نمی شم
به درک که بیدار نمی شی .. بمیرمم منتتو نمی کشم .. پس فرستادم
- باشه خودم یه کاریش می کنم ..
دیگه نفهمیدم چی شد ...

" زینب "

پسره ی از خود شیفته . خرس قطبی معلوم نیست چجوری می خوابه که با آلارم گوشی بیدار نمیشه .. بیچاره محبوبه خانوم که این اجنبی رو باید بیدار کنه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |71|
    الآن دقیقاً ساعت 6 صبحه استرس نمی ذاره یه لحظه چشمام رو هم بره .. درسته در قفله ولی مگه می شه اعتماد کرد؟؟ از روتخت بلند شدم ، آخه کدوم آدم عاقلی صبح زود قرار می ذاره که این دومیش باشه ؟ رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو شستم و با حوله خشک کردم یه لباس کرمی بلند تا روی رون پا با یه سارافون زرشکی رنگ که جلوش باز بود + شلوار مشکی معمولی پوشیدم شال زرشکی رنگمو سرم کردم و رفتم آشپزخونه .. دهنم خشک شد بود واسه همین چایی سازو زدم به برق تا چایی درست کنم .. درک اونم کوفت کنه .. بالأخره همکاری باید باشه ! رفتم تو یخچالو یه نگاه انداختم ماشالله ! یخچاله یا فروشگاه ؟ پنیر . مربا هویج . مربا آلبالو . کره . عسل . همه رو آوردم بیرون و چیدم رو میز اول دلم نمی خواست برم بیدارش کنم ولی انقدر تا صبح با خودم در گیر بودم که آخرشم روح خیر خواهم نذاشت و راضی شدم .. رفتم بالا ، در اتاقو خیلی آروم باز کردم قلبم شروع کرده بود به تند زدن فکر کنم با صدای قلب من بیدار شه .. یه جوری بودم ، یه جور خیلی خیلی خاص ! غیر قابل وصف .. مث یه زنی که داره همسرشو بیدار می کنه .. پوزخندی زدم . هـ زینب توهمای قشنگ قشنگ می زنی یکی نیست بگه تو حال زن همسر دارو از کجا درک می کنی ؟ خب درک می کنم دیگه بقیه بی درکن اَه .. یکم رفتم جلوتر یه تیشرت سفید پوشیده بود معلومه قبل خواب لباسشو عوض کرده چون دیشب این تنش نبود .. بازوهای خوش فرمش جون می داد واسه نیشگون گرفتن .. دروغ نگم تو خواب خیلی خواستنی میشه ، خیلی !! به پهلو خوابیده بود و ملحفه رو تا روی کمرش بالا کشیده بود حالا چجوری بیدارش کنم ؟ یادش بخیر وقتی می رفتم تو اتاق حمید و مجید واسه اینکه بیدارشون کنم آروم می رفتم دم گوششون و صداشون می کردم مجید از بد صدا کردن بدش می اومد و اگه بلند صداش می کردی از خواب می پرید و حسابت با اون بالایی بود .. برعکس حمید که باید زمین و زمانو به یه آژیر می بستی تا این بشرو یه تکون بده . آروم صدا کردن که ضرر نمی زنه در نتیجه خم شدم سمت گوشش و شروع کردم به صداکردن .. با صدایی آروم .. خیلی آروم
    - پـیــمـان . آقا پیمـان
    ابروهاش کمی تکون خورد که دوباره ادامه دادم
    - آی مهندس . پاشو. مگه نگفتی بیدارت کنم
    حال خیلی خوبی داشتم .. دوست داشتم اینطوری سر به سرش بذارم نمی دونم چرا ولی واسه چند مین چنان عمیق واژه ی دوست داشتنو حس کردم که تو تمام عمرم چنین حسی نداشتم .. تره ای از موهاش افتاده بود رو شقیقه اش .. حالت موهاش از اون دسته حالت هایی بود که تقریباً لخته و با اتو مو و اسپری میشه حالت داد و نگهشون داشت ؛ خیلی آروم دست کشیدم و مرتبش کردم انگار اختیار دستمو هم نداشتم . خودشون حرکت می کردن .. مغز فرمانشو می داد و قلب حکمرانی می کرد ، به قدری آرامش داشتم که هیچ وقت اینطور نبودم این آرامش مث بقیه نبود .. مث این نبود که بشینم تو باغ سرسبزو بگم حالا من آرومم .. این آرامش از 100 تا باغ سرسبز برام شیرین تر بود .. تکون خورد ، سرشو کمی چرخوند سمتم انگار هنوز متوجه نشده چشماشو یواش یواش باز کرد حالا قیافش معلوم بود .. چشمای خواب آلودش با دیدن من داشت پر از تعجب می شد واسه اینکه از رویا در بیارمش
    من - پاشو جناب ساعت 6 و نیمه .. این یه کاریش می کنمت بود .. بخوابی ، نه ؟؟
    درست روبه روی صورتش بودم فاصله ام نه کم بود نه زیاد ولی حدی بود که پیمانو همونطور خیره کرده بود . اخم کردم و یهو ابروهامو بردم بالا . می خواستم با این حرکتم از یکنواختی در بیام و پیمان از حالت زوم بودن رو من خارج شه که یهو زد زیر خنده تو دلم ضعف عجیبی رفت .. واسه قیافه ی قشنگی که حالا با تیشرت سفید انقدر خوب شده .. واسه مردی که لبخند و خنده اش زیبایی ته ریشای مردونه اشو بیشتر می کرد.. نه ریش بلندی داشت نه سه تیغه بود بلکه فقط ته ریش! تو حین خنده گفت
    - چرا با ابرو شکلک در میاری ؟
    - در واقع راهنما زدم
    دوباره شروع کرد به خندیدن ..
    پیمان – راهنما واسه چی ؟
    مشغول کنار زدن پرده های اتاقش بودم
    - واسه اینکه از بهت قیافه ی نازنینم بیای بیرون
    روشنایی صبح ، اتاقو به خوبی روشن کرد .. پوزخند صدا داری زد
    - تو بهت نبودم .. داشتم فکر می کردم چقدر قیافت شبیه قیافه خدمتکار این فیلم سینمایی دیشب بود
    دندونامو به هم فشار دادم بیشعور ولکنم نیست .. ببین یه بار من کنار کشیدم خودش باز شروع می کنه .. یه لبخند تصنعی زدم
    - هـ هـ توهم زدی داداش من پاشو
    نشست رو تخت دستی تو موهاش کشید تو همین حال گفت
    - فکر نکنم .. فیلم رو بهت نشون بدم خودت می فهمی
    ملحفه رو کنار زد و رفت سمت سرویس بهداشتی اتاقش .. منم عصبانی رفتم بیرون .. از پله ها پایین اومدم و رفتم آشپزخونه یه لیوان چایی ریختم واسه خودم نشستم پشت میز مشغول خوردن شدم که دیدم یه پیام ارسالی از طرف سمیرا دارم .. لیوان چاییمو برگردوندم رو میز و گوشی رو برداشتم
    سمیرا – سلام زینب . یه کتاب فروشی خوب معرفی کن
    فرستادم – سلام . چه خبر شده کله صبحی ؟
    - امروز . امتحان ساز دارم یه کتاب ساز خوب می خوام
    سمیرا کلاس موسیقی می رفت از این جنگولک بازیای دخترونه .. با اومدن پیمان حواسم پرت شد .. نگاهی بهش انداختم یه ست گرمکن
    adidas همراه کتونی پوشیده بود . رفت اول برای خودش یه لیوان چایی ریخت همونطور نگاهش می کردم . درست اومد نشست رو به روی من
    پیمان – چیه ؟
    - با این می ری سرکارت ؟
    - می رم ورزش
    چه جالب . پس این هیکل و بازو از اینجا آب می خوره .. داداشمون ورزشکاره .. دوباره صدای گوشیم بلند شد
    سمیرا – چی شد ؟
    پرسیدم - چه کتابی می خوای ؟
    سمیرا – سازهای سنتی
    - گمشو حالا موضوع قطع بود . حد اقل هیپ هاپی . راکی چیزی
    - چیکار کنم این راحت تره
    - عقلتو فرستادی فضا ؟ تاریخچه اینا خودش یه کتابه یعنی چیو راحته ؟
    با صدای پیمان سراز گوشیم بیرون آوردم
    پیمان – مخابراتم این ساعت کار نمی کنه .. ول کن اونو
    همزمان سمیرا پیام داد
    - پیدا نکردی ؟
    فرستادم – چرا فکر کنم کتاب فروشی پایین دانشگاه خوب باشه
    سمیرا- کدوم ؟
    پیمان – حالا چیشد اومدی منو بیدار کردی ؟
    شونه ای بالا انداختم – همینطوری
    با صدای کلفتی ادامو در آورد
    - همینطوری ؟
    خیر شدم به گوشیم فرستادم
    - همون که چهار راه پایینه
    سمیرا – آهان همون که اسمشم بهاره ؟
    پیمان – زینب ؟
    تو همون حالت قبلیم جواب دادم
    - بله
    پیمان – چاییت سرد شد
    فرستادم " آره " که پیامش بلافاصله رسید
    - راستی یه چیزی زینب ؟؟
    - هووم
    - نگارو یادته ؟
    - کدوم نگار ؟
    نگار هدایتی همونی نبود که با عرشیا بود ؟
    پیمان – نمیای با هم بریم نرمشی . پیاده رویی چیزی ؟
    چشمام به گوشی بود و جواب دادم
    - نه ممنون
    فرستادم برای سمیرا
    - آهاااا خب
    - دختر خاله عرشیاست
    چشمامو گرد کردم چــــی ؟؟؟ دختر خاله فریبا !! پس اون دختر خاله عرشیا بود ..
    پیمان – زینب خانوم صبحونه حیف شدا
    انقدر رفته بودم تو بحر خبری که سمیرا داده بود .. کلاً هر چی پیمان می گفت نمی شنیدم یا بهتره بگم حواسم نبود .. یه صدای غضبناکی شنیدم که واسه خودش فکر کنم پخش میشد
    - بذار کنار اونو
    این چی می گفت دیگه .. بیخیالش ، به سمیرا جواب دادم
    - واقعاً یعنی دوست دخترش نیست ؟
    - تو که اونموقع علاقه ای به دونستن نداشتی
    چی می گفتم .. می گفتم الآن دارم .. حالا می خوام بدونم ؟ عجبا .. واسه همین خلاصه گفتم
    - ای حالا ..
    - خخ . از دست تو .. نه بابا دوست دخترش نبوده رابطشون در حد فامیلیه اینو مرجان فهمیده ..
    ای مرجان فضول .. اومدم جواب بدم که گوشی از تو دستم کشیده شد سرمو آوردم بالا ، یا قرآن !! چنان اخمی کرده بود که زهره ترک شدم .. چشه ؟؟
    پیمان – بخور
    محکم و جدی به قدری که دوباره ساکت شدم ولی سمیرا چی ؟ اومدم بگم بده که قاطعانه تر از قبل گفت
    - یا می خوری یا دیگه نمی بینیش
    چرا اینهمه تعصب پیدا کرد یهو ! نمی دونم چرا به جای عصبانی شدن خوشم اومد با اینکه اخم کرده بود در حد هلاکوخان ولی قشنگ بود انقدر مهم بودم یعنی ؟ نخواستم بفهمه واسه همین یکم زدم تو خط فیلم
    - اصن تو چیکاره ای ؟
    - هر کی باشم .. فرمایش ؟
    اوهو .. جونم و اعتصاب
    - بده ش من !
    گوشی رو گذاشت تو جیب سویشرتش .. وای نخونه .. نه بابا نمی ذارم . خیره بودم که گفت
    - یه بار گفتم صبحونتو بخور تا بهت بدم
    نه مث اینکه حاضر به برگردوندن نیست .. ای به فدای اینهمه غد بودن .. بیخیال گوشی، سمیرا ، نگارو قضیه اش با عرشیا شدم و شروع کردم به صبحانه خوردن در عین حال یکم هم پیمانو اذیت می کردم ولی کوتاه بیا نبود نمی داد که نمی داد .. اومدم خیز بردارم گوشی رو از تو جیبش در بیارم که خودشو کشوند عقب
    پیمان – آی خانوم ! می گم انقدر تقلا می کنی خسته نشی ..تا صبحونم تموم نشه نمی دمش
    - بی شخصیت ، مهم من بودم که تموم کردم .. بده دیگه
    - برو حاضر شو
    چشمامو ریز کردم که لبخندی زد
    من – کجا به سلامتی ؟
    - دزدی
    چشمامو ریز تر کردم
    - بانک ؟ خونه ؟ شرکت یا آدم ؟
    - نه بابا ایناکه آبکی شده
    باز من چشمامو ریز کردم
    - وای الآنه که بسته شه . بگو
    منظورم چشمام بود .. حالا خنده ولش نمی کرد .. دست از اذیت برداشتم صاف نشستم
    پیمان – ساحل ..الآن منو می بینی ؟
    زرشک . اینهمه واسه ساحل
    من – گوشی رو بده .. تو صبحونه بخور نیستی
    - تا نیای نمی دم بهت
    - بده نرو رو اعصابم
    دیگه جوش آوردم یعنی چی انقدر مسخره بازی در میاره
    پیمان – برم چی میشه ؟
    - فریـبا
    - الکی پای اونو وسط نکش
    - خیلی خب
    بلند شدم در حالی که میزو جمع می کردم گفتم
    - مال خودت . فروختیش بی زحمت نصف کن پولشو بهم بده
    برگشتم مربا رو بردارم که دستم رفت رو گوشیم
    پیمان – این گوشی رو 10 تومنم نمی خرن
    می خواستم با همین ظرف مربا بزنم تو سرش .. گوشیو قبل عید خریدم اون موقعم از نظر کارایی آخرین مدل بود دیگه الآنشو نمی دونم ولی به 10 تومنم نمی رسه چرند می گفت .. گوشیو برداشتم تو همین حین یه نگاه بهش انداختم ریلکس چاییشو سر کشید .. من اینجا گیر کی افتادم ... خدایا ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |72|
    برگشتم تو اتاق .. بدم نبود باهاش یکم می رفتم ساحل .. همش نمیشه بمونی تو خونه که .. کرم ضد آفتابمو زدم رو پوستم و اومد بیرون پیمان تو خونه نبود در خونه رو که بستم دیدم در عروسو بست تا نگاهش به من افتاد از همون فاصله با صدای بلند گفت
    - چه عجب خانوم افتخار دادن
    منم در جوابش گفتم - دلم به حالت سوخت
    - یهو بگو پکیدی انقدر اون تو موندی
    آخی نگاه چقدر بچم حالیشه .. واقعاً انقدر اون تو موندم حس پوسیده شدن بهم دست داد این بچه ها هم انگار نه انگار . باید درکشون کرد البته شب سختی در کنار اون ظرفا داشتن ... هر دو در سکوت تو ساحل راه می رفتیم .. انگار امواج دریا جای ما حرف می زدن .. پیمان کمی با فاصله و جلوتر از من راه می رفت ، منم درست از جایی می رفتم که آب می اومد روی شن ها و برمی گشت .. حس خیلی خوبی به آدم دست می داد .. دمپایی های لاانگشتیم تو شن فرو می رفت و هر بار با کیسه ای از شن قدم بر می داشتم . ساحل دریا تو این ساعت خلوته خلوت بود، موقع خوبی رو انتخاب کرده بود نمی دونم چرا دلم خواست حرف بزنیم موقع خوبی بود تا سوالی که اینهمه وقت تو سرم بود رو بپرسم .. البته اگه بشه

    " پیمان "

    همینطور که راه می رفتم یاد صبح افتادم . خوابه خواب بودم که صدایی نزدیک گوشم صدام زد خیلی آروم و قشنگ .. یکم که صداش واضح شد فهمیدم زینبه هر دفعه که صدا می زد قلبم می خواست از تو سـ*ـینه ام بزنه بیرون .. وقتی چشام باز شد و یه جفت چشم مشکی شد اولین صحنه ای که می بینم دلم می خواست بکشمش تو بغلم .. چقدر قشنگ آدمو بیدار می کنه ! حاضرم همیشه بخوابم حتی از قصد بلکه این خانوم دکتر بیاد ما رو بیدار کنه .. آرامشی تو چشماش بود که هر وقت خیره می شدم تمام وجودمو به تصرف در می آورد .. باصدا زدنم حواسم رو دادم بهش
    - پیمان ؟
    وایسادم و برگشتم سمتش
    - بله ؟
    اومد جلو و کنارم وایساد
    - یه چیزی بپرسم ؟
    - بپرس !
    ساکت شد نمی دونم چی می خواست بپرسه که انگار دست دست می کرد شایدم روش نمی شد . خوب نگاهش کردم .. همینطور که بهم نگاه می کرد می شد از تو چشماش خوند نمی تونه بپرسه اما بالأخره تونست و لب تر کرد
    - اونشب چرا با اون سروضع برگشتی شرکت ؟
    - کدوم شب ؟
    - همون شبی که بارون زیاد می اومد
    ساکت شدم .. نمی دونستم بگم . نگم . چیز مهمی نبود از طرفی دلم نمی خواست ساکت باشیم .. پس می شد به عنوان یه موضوع ازش استفاده کرد
    - چیشده اینو الآن می پرسی ؟
    - همینطوری
    - اونورز مامانم عصر زنگ زد بهم که می خواد منو ببینه بعدم آدرس جایی که بود رو فرستاد .. با اینکه کار داشتم ولی از طرفی نمی تونستم منتظرش بذارم واسه همین کارمو ول کردم و رفتم به آدرسی که داده بود .. از قضا کافی شاپه نزدیک شرکت بود . نه خیلی نزدیک ولی اونقدرم دور نبود که بخوام ماشینو ببرم .. ترجیح دادم به جای بیرون آوردن ماشین از پارکینگ شرکت ، یکم پیاده روی کنم که هوا به سرم بخوره .. وقتی رسیدم کافی شاپ مامانو پیدا کردم حرکت کردم به سمتش که دیدم تنها نیست داره با فریبا صحبت می کنه .. اونم همراهش بود اصلاً حوصله دیدنش رونداشتم .. چون می دونستم این رفتارای مامان باهاش برای چی بود .. بعد سلام و احوال پرسی و اینا نشستم و مامان شروع کرد به پیش کشیدن بحث های قدیمی ، فریبا هم خوشحال با مامانم همراهی می کرد تا جایی که مامان رفت سر اصل مطلب من اون روز اصلاً سر از کارای مامان در نمی آوردم .. کدوم مادری حق انتخابو از بچه اش می گیره ؟؟ منو الاف کارای زنونه اش کرده بود
    زینب – ولی از نظر من زن قابل احترامیه
    لبخندی زدم . در واقع خوشحال شدم از اینکه نظرش اینطوریه
    - می دونم اما ..
    حتی به اونروز فکر می کنم بازم اعصابم خورد میشه
    زینب دنبال ادامه حرفم بود – اما چی ؟؟
    - مامان بالأخره شروع کرد به از فریبا تعریف کردن و فریبا هم متقابلاً تشکر کردن تا اینکه حرف اصلیشو زد
    مامان : پیمان جان . بالأخره تکلیف شما دوتا هم باید مشخص شه من نظر فریبا جونو می دونم .. تو هم که پسر خودمی پس چطوره یه قرار بذاریم خانواده ها رو در جریان بذاریم ..
    - عصبانی بودم .. خیلی زیاد ، درک نمی کردم که مامانم چرا اونطور شده بود ؟ معلوم نبود فریبا و باباش چطور رفتار کرده بودن که این ذهنیت در مورد وصلت ما براشون به وجود اومده بود .. هر چند وقتی یه رابـ ـطه کاری اولش شروع می شه می رسه به یه رابـ ـطه دوستانه ته رفت و آمد های گاه گاه نتیجه اش این می شه دیگه .. از همه بدتر اینکه مامانم حتی نظر منو هم نخواست برای خودش تو ذهنش با یه زمینه اشتباه یه فکر رو ساخت رفت بالا .. این بحث علناً باید تو یه مجلس رسمی بیان می شد . نه اینطوری .. توقع اینطور کوچیک بودن توسط مامانم رو نداشتم ..
    زینب زیر لب چیزی رو گفت که بر خلاف انتظارش شنیدم
    - کوچیک که بودی
    ببین من با کی صحبت می کنم .. دشمن خونی من اینه نه پدر فریبا .. پیوسته نگاهش می کردم همونطور که راه می رفتیم سرش پایین بود سکوت طولانیم باعث شد سرشو بلند کنه و به من نگاه کنه به محض اینکه برق شیطنتو تو چشماش دیدم خندم گرفت وقتی شیطون می شد انرژی می گرفتم و روحیه منم عوض می شد؛ متوجه شد که فهمیدم زیر لبی چی گفته .. لبخند مصنوعی زد که ردیف دندوناش معلوم شد با دیدن قیافش نتونستم خودمو نگهدارم زدم زیر خنده .. برعکس متعجب نگاه می کرد انگار حالا رسیده بود به قسمت نتیجه گیری
    زینب – یعنی به خاطر همین اونطوری برگشتی ؟
    - بارون بود دیگه .. توقع نداشته باش با ملایمت از روم رد شه خیس نشم
    - پیمان ؟
    ای بابا بازم .. من نمی دونم این تا کی سوالاش ادامه داره
    - هووم
    - از فریبا خوشت میاد ؟
    - تو چطور فکر می کنی
    خودش جوابو گرفت .. یه درصدم احتمالش نیست
    - اصلاً از کسی خوشت میاد ؟
    سوالش خیلی بی موقع بود .. توقع نداشتم یهو اینو بپرسه .. چی رو می خواست بدونه چی تو اون سر کوچیکش بود .. یه فکری به سرم زد تصمیم گرفتم یه بازی رو شروع کنم برای همین جواب دادم
    - آره
    لابد الآن فکر می کنه خودش .. دوباره پرسید
    - و لابد زمین تا آسمون با بقیه فرق داره که تو ازش خوشت میاد
    حرفشو تایید کردم - شک نکن !
    - خیلی وقته می شناسیش ؟
    - تقریباً
    ایندفعه من می خواستم که بیشتر بپرسه .. خدا کنه بازم مثل همیشه بپرسه .. همینم شد ادامه داد . ایول
    - چرا از اون نخواستی کمکت کنه
    اوه چی هم پرسید .. نمی شد واضح جواب داد
    - نمی تونست
    - اون هم از تو خوشش میاد
    - نمی دونم
    - خداکنه خوشش نیاد حال تو جا بیاد
    از این رک حرف زدنش جا خوردم .. معلوم بود می خواست اذیت کنه .. منم به اذیتاش دامن زدم
    - خوششم نیاد برام فرقی نداره .. مهم منم که دوسش دارم
    یعنی واقعا ً داشت باور می کرد ؟ چه خوب که فکر می کنه من یکی دیگه رو دوست دارم .. رو کلمه ی " دوست داشتن" به قدری تأکید کردم که مطمئنم یا عصبانی می شه یا پیش خودش فکر دیگه ای می کنه ..بعد کمی مکث گفت
    - من برمی گردم ویلا
    ای جونم .. یعنی بهش برخورد ؟ دلم می خواست بگیرمش تا می خوره .... دوباره یادآوری . اَه .. من نمی دونم این چی بود از دورن تشویق می کرد بعدم سرزنش .. آخه کی از تو نظر خواست ؟ مسیرمو عوض کردم و برگشتم ، زینب جلوتر از من داشت برمی گشت عجیب بود چیزی مثل آهنربا می کشوند به سمتش . می خواستم چیزی غیر از خودم باشم ولی نمی شد غرور لعنتی سخت تر از چیزی بود که بشه رامش کرد .. چاره ای نبود جز ادامه بازی که راه انداخته بودم .. سرعتمو زیاد کردمو رسیدم بهش . تو فکر بود .. به چی فکر می کرد ؟ به حرفای من ؟ یا جای دیگه ؟ شایدم چیز دیگه ؟ ای کاش به حرفای من .. تصمیم گرفتم بپرسم
    - زینب ؟
    - بلی
    - به چی فکر می کنی ؟
    - هیچی
    - هیچی ؟؟
    پرسشی نگاهش می کردم چرخید سمتم و نگاهم کرد .. هیچی نگفت منم به راهم ادامه دادم باید می شدم همون آدم قبلی همونی که باهاش تاحالا آشنا شده بود وگرنه.. فاتحه ام خونده است ..
    صدام کرد – هی مستر !!
    هر وقت اینشکلی صدا می کرد یاد موقعی می افتادم که تو انگلیس بودم و دلم برای " لیدا " تنگ می شد .. دختر کوچیکی که حالا یه نوجوون 16 ، 17 ساله شده و از اون کوچیکی در اومده ولی برای من هنوزم همون لیدا کوچولوئه ... لیدا با مادر بزرگش زندگی می کرد خانواده اش طی یه تصادف از بین رفته بودند و اون و مادر بزرگش تو 2 سالی که من انگلیس بودم پیشم بودن .. لیدا برام مثل یه خواهر بود و به اندازه همونم دوستش داشتم .. فقط و فقط وقتی پیشش بودم می شدم آدم درونم ، وقتی داداش صدام می کرد حس خوبی داشتم خوشحال بودم که حداقل از تنهایی درش میارم و نمی ذارم بی کسی رو حس کنه .. زینب بازم صدام کرد
    - پیمان ؟
    وایسادم و برگشتم سمتش با لحن کسل کننده ای گفتم
    - چیه ؟
    با دستش به جایی اشاره کرد
    - رسیدیم ! کجا داری می ری ؟
    انقدر تو فکر بودم که حواسم نبود داشتم الکی می رفتم ..

    " زینب "

    به محض رسیدن یه راست رفت تو اتاقش منم نشستم رو مبل .. ذهنم در گیر بود .. اول فکر می کردم پیمان از من خوشش اومده ولی بعد طوری صحبت می کرد که انگار مخاطب خاصش یه نفر دیگه است یه جوری بودم نمی دونم دقیقاً چه حالی بود ولی ناراحتی . غم زدگی عصبانیتو حس می کردم فکر می کردم پیمان از من خوشش میاد ولی هی زهی خیال باطل .. یعنی اونی که پیمان ازش خوشش میاد کیه ؟ چه شکلیه ؟ چند سالشه ؟ به گوشیم که نگاه انداختم دیدم سمیرا برام پیام داده بود که تونسته کتابو بخره و تشکر کرده بود .. نگاهی هم به ساعت گوشی انداختم 8 بود تازه ! آی کیف می داد برم ویلای مبین اینا همه رو از خواب بیدار کنم بگم ساعت 1 بعد ازظهره . هـ هـ قیافشون دیدنیه اونموقع ... رفتم تواتاقم و دفتر طراحیو برداشتم نمی دونم امروز چه اتفاقایی قراره بیفته ولی یه اتفاق خوب شروع کننده اش بود اونم بیدار کردن پیمان بود .. اومدم رو کاناپه جلوی
    tv نشستم ، tv کلاً خاموش بود .. خونه صوت و کور، پیمانم معلوم نبود داره آماده میشه یا نه .. بره گمشه با اون دختر مورد علاقه اش، بیچاره دختره .. پرو پرو می گـه مهم نیست اگه اون ازش خوشش نیاد مهم اینه که خودش دوستش داره .. سرمو به اینور و اونور تکون دادم ... به خودم گفتم : چته زینب! چرا تو حرص می زنی ؟ به تو چه آخه بشین نقاشیتو بکش .. شروع کردم به کشیدن دختر و پسر انیماتوری .. پسره رو تخت خوابیده بود و دختره تو شرایطی مث صبحه من مشغول بیدار کردنش .. پسره به قدری به پیمان شباهت داشت که نمی تونستم ازش چشم بگیرم همه چی رو مو به مو کشیدم اونجایی که رو تخت نشسته بود و من به اصطلاح مشغول کنار زدن پرده های اتاق بودم یا لحظه ای که من حرص می خوردم و پیمان با یه لبخند ژکوند به سمت سرویس بهداشتی اتاقش می رفت .. همه چی نقاشی بود و دختر توی نقاشی که نقش منو داشت روسری یا شال سرش نبود بلک موهای خودم رو کشیدم البته نمی دونم دختره تا چقدر به خودم شباهت داشت اینو دیگه باید کیانا می دید و نظر می داد ولی شرط می بندم که حرکاتمون دقیق کشیده شده بود .. دفترو بستم کش و قوسی به بدنم می دادم که دیدم پیمان با قیافه برزخی داره از پله ها میاد پایین .. این چشه امروز ؟ به قول حمید یکی بخوره آدم می شه .. حالا کی جرأت داره بزنتش . شما این جرأت افسانه ایو رو دارین بسم الله ... زدم رو فاز شوخی
    - اون اتاقت مگه برزخه که وقتی میای بیرون برزخی می شی ؟
    عصبانی بود و تند تند نفسشو فوت می کرد بیرون
    پیمان – دلم می خواد با همین دستام خفش کنم
    - حالا این خوشبخت کی هست
    - سیـنا !! (با حرص دوباره ادامه داد ) سینا ! سینای عوضی
    - وا چرا اون حالا ؟
    - برو تو اتاق من ..
    نزدیکش شدم .. تره ای موهای نم دارش رو شقیقه اش ریخته بود این یعنی حمام بوده .. پس بگو خبری نیست .. سر وضع آشفته و باحالی داشت .. پرسیدم
    من – چی شده مگه ؟
    - برو تا ببینی ..
    منم کنجکاو .. بهتر بگم فضول محله .. وقتی دیدم انقدر قاطی کرده تصمیم گرفتم برم طبقه بالا .. پیمانم رفت آشپزخونه .. برگشتم و نگاهش کردم دیدم لیوان آبو یه نفس سرکشید .. اوه اوه جوش آورده بد! سرمو چرخوندم و به راهم ادامه دادم رفتم تو اتاقش .. نگاهم اول خشک شد روی کت های افتاده روی تخت بعد درای باز شده ی کمد و چوب لباسی هایی که تک و توک رو زمین ریخته بود ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |73|
    رفتم جلوتر.. همشون با شکلات تزئیین شده بودن .. یه حدسی زدم حتماً سینا دیشب اومده ویلا واسه تلافی تمام کت های پیمانو شکلاتی کرده که قراره امروزشو خراب کنه .. حقشه ! اصن به من چه .. نمی دونم چرا ولی یهو رگمو عوض کردم در اصل حرصی بودم از حرفای یکم پیش پیمان واسه همین با اینکار سینا انگار دلم خنک شده بود .. ساعت تازه 9 صبح بود و نیم ساعت دیگه می رفت حالا تو این 30 مین چه کار می شه کرد ؟ دیگه واقعاً اینجا آدم دلش به حالش می سوخت ..

    " پیمان "

    صدای خواب آلودش پیچید تو گوشی و معلوم بود می دونه چرا زنگ زدم .. اعصابم به مرز انفجار رسیده بود آخه کی خواست تو تلافی کنی جوجه ؟
    - به به آقا پیمان . داداش گل خودم
    - خفه شو سینا . گمشو تمام کت هاتو وردار بیار وگرنه خونت حلاله .. ببین از الآن دارم می گم
    - جوش نیار داداش . ماشالله زن داداش هست خودش برات درستش می کنه
    نمی دونم چرا عجیب این اصطلاح زن داداش به دلم نشست . واسه یه لحظه همه چی کنار رفت کار اصلیم شد تصور دوتا چشم مشکی و شیطون .. مث روز اول که دیدمش جسور، لجباز ! با " الو" گفتن سینا از این سفر فضایی که چند روزه به طور علنی شده کارم بیرون اومدم .. برگشتم به حالت مثلاً عصبی خودم .. حتی با فکرشم آورم می شدم این دیگه چه حکمیته که من درش موندم
    گفتم – زن داداش بیکار نیست بشینه گند کاری جنابعالی رو درست کنه
    - ای بابا . پیمان ولم کن بذار بخوابم
    - خواب ؟ اگه من زهر مارت نکنم پیمان نیستم .. پاشو
    - پاشم چی ؟
    - هر چی کت داری وردار بیار
    البته من و سینا از نظر هیکلی مثل هم نبودیم ولی می خواستم از خواب محرومش کنم واسه همین گیر داده بودم همینطور رفتم طبقه بالا
    سینا – بابا بیخیال یه امروز رو کت نپوش
    - احمق می خوام برم .. قرار داد کاریه !
    - هوووو همچون می گـه انگا می خواد بره دیدار رئیس جمهور
    - سینا !! یا کت میاری یا میام کتت می کنم
    - اَهعع . خبرت بیاد ایشالله
    خندم گرفت کفرش در اومد .. بازم اضافه کردم تا قشنگ لبریز شه
    - اومدیا
    قطع کردم و این یعنی سینا خان خواب پر .. یاد زینب افتادم و راهمو کج کردم سمت اتاق یه نگاهم به زینب بود یه نگاهم به لباسای ست شده رو تخت .. ست که چه عرض کنم همه چیش تکمیل بود چرا اینارو آورده بود ؟ برگشت و نگاهم کرد بلافاصله سوال کرد
    - می گم این قرار داد کاری در چه سطحیه ؟
    متعجب نگاهش کردم چی می گفت ؟
    - هووم ؟؟
    - نمی فهمم
    - منظورم اینه که چقدر ارزش داره ؟
    - مسلمه ، زیاد
    - طرف قرار داد در چه سطحیه ؟
    - بالا
    - با چند نفر قراره ملاقات کنی ؟
    - مصاحبه است ؟
    - بگو شما
    - دو نفر
    - تو تنهایی؟
    چرا سوال پیچم می کرد .. معنی نداشت .. لزومی نمی دیدم جواب بدم برای همین اخمی کردم و گفتم
    - به خانوم دکتراش مربوط نیست
    با لحن خاصی گفت
    - اوه .. بیا دلسوزی کن .. یه مَن لیاقت هم تو تو نیست
    خندم گرفت چش شده بود
    - با مبینم که چی ؟
    بعد از چند دقیقه سکوت به لباسا نگاه کرد این بشر دست از سوال کردن بر نمی داشت . ای خدا
    زینب – کدوم کت رو می خواستی بپوشی؟
    خیلی بی حوصله گفتم
    - قهوه ای سوخته رو
    نگاهش کرد انداخته بودمش رو مبل توی اتاق .. شروع کرد به توضیح دادن
    - خب یه قرار داد کاری . کت قهوه ایه که کثیفه .
    دوباره نگاهی به من کرد که دست به سـ*ـینه نگاهش می کردم می دونستم می خواد چیکار کنه داشت یه لباس انتخاب می کرد که من بپوشم لابد عین همه دخترا از این چرت و پرتا انتخاب می کنه همونایی که فکر می کنه پسرا توش جذاب می شن .. خدایی دخترا یه چیزیشون کمه ها !! می خوام برم قرار داد کاری نه شوی مُد که ..
    واسه همین بی حوصله گفتم – خودتو خسته نکن من چیزایی که دختر جماعت انتخاب کنه نمی پوشم
    - نه بابا ؟؟
    - جون تو
    - پس لباساتو انتخاب کن !
    دست به سـ*ـینه شد و منتظر ایستاد مثل اینکه ول کن نیست ؛ رفتم سمت شلوارای تو کمد یه شلوار شکلاتی با کمربند قهوه ای سوخته .. ساعت همون مدلی یعنی قهوه ای سوخته .. پس زمینه ساعتم روشن بود .. یه کت مشکی هم گذاشتم روش
    زینب – تموم ؟؟
    با اطمینان گفتم - تموم !
    - خوب منم انتخاب کنم ؟
    ای خدا . چقدر این کاراش بامزه بود . دلم می خواست برم جلو یه ماچ آبدار بکنمش . مثل این بچه ها داشت اجازه می گرفت سرمو به معنی آره تکون دادم
    زینب – هر کدوم که به نظرت مناسب تر بود رو انتخاب کن .. من منظور خاصی از این کارم ندارم پس فکر نکن چون دخترم اگر مال منو انتخاب کنی ذوق مرگ می شم و از این چرت و پرتا
    طرز فکر جالبی داشت .. چقدر خوب بود که با این وجود به کارش ادامه می داد .. چقدر خوب بود که اینکارو اون بکنه و خیلی دلم می خواست بدونم تو این شرایط با این ادعا چی می خواست انتخاب کنه . اول یه شلوار طوسی روشن رو انتخاب کرد .. شلوار رنگ روشنی داشت گذاشت رو تخت ، اومد سمتم کت مشکی رو ازم گرفت در واقع فقط همون کت بود که تمیز مونده بود .. اینم یا از الطاف سینا بوده باقی گذاشته یا اینکه کورمونی داشته ندیده .. در هر حال کت مشکی رو هم خیلی مرتب گذاشت بالا سمت چپ شلوار یه لباس مشکی از تو کمد لباسام بیرون آورد که جلوی سـ*ـینه یه نوار تقریباً 20 سانتی از پارچه خاکستری کشیده شده بود رفت سمت جعبه ساعتام ساعتی رو انتخاب کرد که دقیقاً بندش همرنگ همون نوار روی لباس بود
    - می مونه
    your shose
    اونا روهم می خواست انتخاب کنه .. وای خدا دکتره یا طراح لباس ؟ چقدر خوب همه رو ست کرد نه خیلی جلف بلکه سنگین و شیک . کفش هام تو جاکفشی اتاق بود دقیقاً پشت سرش
    اشاره ای به پشتش کردم –
    Behind you
    برگشت و درشو باز کرد . خندم گرفت دیگه کفش اون رنگی نداشتم . آخیی ستش بهم خورد .. درو بست وقتی برگشت کفش مشکی جیرمو تو دستش دیدم تا چند لحظه تو فکر بودم آره خب اینم می شه .. یکم بیشتر نگاه کردم دیدم لژ کفش هام طوسیه .. بابا این دیگه کیه بعد از تموم شدن انتخابات سرکار خانوم منتظر به من خیره شدن .. می خواست بدونه نظرم چیه ، دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم واقعاً سخت بود .. جلوش وایسادم که صدای گوشی تو دستم بلند شد فکر خوبی بود اینطوری حد اقل یه راه فرار داشتم . از اتاق اومدم بیرون و به گوشی جواب دادم .. سینا بود
    - هووی .. پسرک بی جنبه بیا دم در این کت ها رو بگیر
    - چه عجب !
    - خیلی گندی پیمان نذاشتی بخوابم
    یه لبخند خبیثانه زدم ... دلم خنک شد . رفتم درو بازکردم . خوبه نیومده بود تو خونه وگرنه حسابش با مشت و لگد بود..وای یعنی یکی باید این قیافه رو می دید .. آدم دلش می خواست بزنه زیر خنده .. چشما خوابالو ، شلوار گرمکن ، موها پخش و پلا خدایا نگاه کن ما با کیا اومدیم شمال .. کت ها رو از دستش گرفتم هر چند یکم خل و چل بازی در می آورد ولی چرت و پرت نمی پوشید حیف که کتاش به من نمی خورد ...
    - پیمان چته بدبختو اینشکلی کردی ؟
    سینا یکم از جلوم کنار رفت . مبین هم آماده اومده بود دنبالم .. منو مبین از وقتی رفتیم انگلیس با هم با هم آشنا شدیم ولی رابـ ـطه ام با اشکان بهتر بود چون صمیمی تر بودیم .. البته مبین هم جای خود داشت .. یه پسر با معرفت و همیشگی .. همکار . دوست . داداش . آقا . شایدم هر چی بگم براش کمه ..
    - از خودش بپرس چه گندی زده
    یه پس گردنی زد پسه کله ی سینا
    مبین – چیکار کردی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |74|
    سینا – حقش بود ..
    رو به من کرد
    - برو کنار می خوام بیام یه عرض ادبی خدمت خانوم دکتر بکنم
    - زحمت نکشین خودم اومدم
    چرخیدم ، زینب با یه سینی از لیوان آبمیوه .. سلام و تعارف کرد که بیان تو .. تک بود تک ! به قدری خانومانه و با وقار رفتارمی کرد که آدمو شیفته ی خودش می کرد . ساده بود . یاد شب مهمونی افتادم تو اون لباس به قدر خوب شده بود که دلم نمی خواست چشم ازش بردارم .. سخت بود آدم بخواد دائم خودشو کنترل کنه بهش نگاه نکنه و بی تفاوت باشه البته که گاهیم از دستم خارج می شد و زل می زدم بهش .. طوری نقش بازی می کرد که مو لای درزش نمی رفت و در عین حال حس می کرد کاملاً عادی برخورد می کنه و واقعاً هم همین بود مبین و سینا روی مبلا نشستن منم برگشتم اتاق تا آماده شم لباسی که انتخاب کرده بود عالی بود ولی من نمی خواستم انقدر زود متوجه چیزی بشه برای همین لباسی که خودم انتخاب کردم رو با دلی ناراضی پوشیدم .. مرده شور این غرور لعنتی .. بالأخره منم آدم خودم بودم نمی تونستم همیشه صمیمی باشم .. از پله ها که می اومدم پایین نگاهشون چرخید رو من
    سینا – بی شخصیت اینه .. از خواب نازنین کشوندتم با اون همه کت گرون قیمت تا اینجا بعد می ره کت خودشو می پوشه .. خیلی ناکسی پیمان !
    داشتم به حرفاش می خندیدم که نگاهم رفت رو زینب .. بلند شد و لیوانا رو گذاشت تو سینی بدون نیم نگاهی رفت آشپزخونه ..

    " زینب "

    در اتاق بالا بسته شد .. استرس گرفته بودم یعنی الآن اون لباسی رو که من انتخاب کردم می پوشه ؟ واقعاً اون انتخابم از قصد و با معنی نبود در واقع اون مختار بود هر کدوم رو که می خواد انتخاب کنه .. ولی عجیب این بود که منتظر بودم اونی که من انتخاب کرده بودم رو بپوشه .. درسته همون حرف پیمان شد ما دخترا تو این مورد واقعاً ضعف داریم بالأخره همزمان با غر غر کردنای سینا از اتاقش اومد بیرون و تو دیدرس قرار گرفت .. داشت از پله ها می اومد پایین ولی لباس من تنش نبود .. انگار تمام برج امید و آرزومو با منجنیق نابود کردن .. بدبختی این جا بود که تو این لباس به قدری خوشگل شده بود که ترجیح دادم در سکوت ذهنی باقی بمونم .. آخه واسه چی دارم از آدمی تعریف می کنم که هیچ اهمیتی به من نمی ده اون به نفر دیگه رو دوست داره پس دوست داشتن من چه فایده ای داره . هـآن ؟! دلم برای خودم می سوخت. دختر مورد علاقه ی آقا باید تو صندوق بمونه ولی من چی ؟ اینجا مث دلقک نقش بازی کنم .. دیگه نمی تونستم ! مطمئن بودم اگه می موندم از قیافه ام خیلی چیزا رو ضایع می کردم واسه همین بلند شدم و لیوانای آب میوه رو جمع کردم .. مبین تو همین حین تشکر می کرد
    - دست شما درد نکنه
    چه قدر مؤدب گفت یهویی ...
    من – نوش جان
    سینا همچنان دق و دلیشو با فحش کشی خالی می کرد . با سینی لیوانا برگشتم آشپزخونه و خودمو سرگرم کردم تا یکم از اون حال و هوا در بیام و خداروشکر موفق هم شدم .. لیوانا رو شستم .. از آشپزخونه اومدم بیرون که مبین گفت
    - خانوم دکتر با سینا برو پیش بچه ها تنها نباشی
    بازم مبین . چقدر قشنگ خانوم دکتر رو تلفظ می کرد آدم یه جوری می شد . لبخندی زدم ، پیمانم خیلی عادی و خونسرد وایساده بود حرصم می گرفت وقتی اینطور می دیدمش .. از خود شیفته ! خداحافظی کوتاهی کرد و رفت .. همین ! اونو به خیر منو به سلامت
    رفتیم ویلای مبین وقتی وارد خونه شدم .. عرشیا رو دیدم که تو آشپزخونه صبحونه می خورد که با دیدن من خشکش زد .. اومد چایی بخوره ولی لیوانش چایی نداشت خندم گرفت " سلام " کردم که سرشو تکون داد .. لقمه هنوز تو دهنش بود و هر چند ثانیه یه بار می جوییدش راه افتادم به سمت آشپزخونه . رفتم توش همونطور داشت نگاهم می کرد یه پخ کردم ترسید .. مردم از خنده .. با صدای بلندی زدم زیر خنده .. قیافش دیدنی بود مطمئناً سر از کارم در نمی آورد .. لیوانشو برداشتم و براش چایی ریختم و برگردونم رو میز .. بیچاره حس کردم اگه یه ذره دیگه به سرفه هاش ادامه بده خفه می شه می ره . اون فراریش بی صاحاب می شه .. لیوان چاییو سه سوته سر کشید و منم همچنان با نگاه کردن بهش می خندیدم ولی نه باشدت اول ..
    عرشیا – این دیگه کیه خدا .. اون از شام دیشب اینم از صبحونه صبحم
    منم کم نیاوردم و گفتم
    - تو و اینهمه خوشبختی محاله
    زدیم زیر خنده و اون همینطور که می خندید
    - باشه زینب خانوم دارم برات
    - هستیم در خدمتتون
    - عینهو پیمان . بلکه بدتر
    صدای سپیده بود . نشست سر میز و مشغول شد
    گفتم – علیک سلام
    یه لقمه گذاشت دهنش با دهن پر جواب داد
    - سلام
    من – خوب خوابیدی ؟
    - آی تیکه برونی بسه !
    برگشتم سینا بود که همواره دلخور اعتراض می کرد
    من – محض اطلاع احوال پرسی کردم
    اینا یکم قاطی بودن . خاکستراشون هنو روشن بود
    سپیده – حقته امروز نبریمت خرید
    قیافمو یکم ناراحت کردم لب و لوچه امو آویزون کردم
    - دلت میاد ؟!
    عرشیا - آخیی کوچول مچول
    - دکتر تو ساکت باش . حرف نزنی کسی خدایی نکرده نمی گـه زبون نداری
    عرشیا – اوه . شمشیرو باز از رو بست
    - کــی ؟ من ؟
    - ن پ من
    - اون که معلومه
    سپیده – نگاش کن توروخدا ..
    پرسیدم – ساغر کجاست ؟
    سینا – لا لا ..
    برای خالی نبودن سیره ی اذیتام رفتم ساغرو به طرز فجیعی بیدار کردم که عرشیا و سینا پشت در ولو بودن از خنده .. جای همه خالی تا برسم به در خونه هفت هشتا بالشت نوش جان کردم .. جیغو جیغو ام بود لعنتی ،هنو اکوی صداش تو سرم می پیچه ... البته بعد از این جوسازی شاد و مفرح فریبا خانوم هم قدم رنجه کردن و اومدن صبحونه بخورن .. انقدر از این پیمان نکبتی و خاطراتش تعریف کرده بود که کم مونده بود نونو بچپونم تو حلقش خفه شه .. اَه اَه .. با تمام زورم سعی کردم خودمو مثلاً مشتاق نشون بدم .. ناهارم یه چیزی دست و پا کردیم خوردیم .. سینا زنگ زد به مبین .. اینطور که معلوم بود کارشون طول می کشید رفته بودن محل پروژه و عصر می اومدن .. خیلی بد بود .. خیلی ! سینا ماشین مبینو آورده بود .. من و ساغر و سپیده باهاش بودیم ، عرشیا و فریبا هم که باهم بودن . جدا ! کلی خرید کردیم از گیرهایی که سپیده و ساغردادن شروع کردم به گشتن دنبال یه دست لباس مردونه واسه پیمان نمی دونم چرا بدون مخالفت به پیشنهاد اونا خواستم که بخرم .. از کنار مانتو های دخترونه رد می شدم که چشمم خورد به دوتا مانتو کنار هم یکی سبز تیره تیره بود که پایینش طرح گل های ترمه داشت و فقط نقش های ترمه به رنگ کرمی روش چسبونده شده بودن .. دکمه های مخفی داشت و تن خورش عالی بود یکی دیگه هم بود مشکی و بلند تا روی زانو ولی از بالای سـ*ـینه تا بالای ناف یه پارچه زخیم کرمی شکل دوخته شده بود و پایین مانتو از همون پارچه که یه جورایی حالت پارچه ی پالتو رو داشت و همون رنگ کرمی بود گل های خوشگل دوخته شده بود .. هر دو خوشگل بودن ولی اینکه تقریباً شبیه هم بودن آدمو گیج می کرد ..
    - چی شده خانوم دکتر ؟؟
    والا اینطور که اینا دکتر دکتر می کردن دیگه مدرک لازم نبود . به سلامی دکترم شدم .. مونده مطب که خدا بزرگه اونم جور می شه .. صاحب صدا عرشیا بود .. آقای مدلینگ یه شلوار زرشکی مایل به قهوه ای پوشیده بود با یه لباس کرمی .. کفش هاشم همرنگ شلوارش بود . ساعت ! ساعت ! یه نگاهم به ساعت کردم اوففف ! بابا این کیه دیگه بندش همرنگ شلوراش بود به قدری هنگ کرده بودم که سرمو انداختم پایین زیر لب گفتم : یعنی بند ساعتم همرنگ .. عجیبه ... بعد از چند ثانیه مکث لب باز کردم
    - گیج شدم
    منتظر جواب داد - چرا ؟
    - چون لفظاً چ چسبیده به را
    - هـ هـ بامزه بود نمکدون
    - خوشحالم خوشت اومد .. یه نگاه کنی می فهمی من ، اینجا ، تو فروشگاه ، جلو دوتا مانتو، وایسادم و نگاهم رو هردوشون می چرخه نشون می ده موندم کدومو بخرم . فهمیدی دکی جون ؟
    خیره شد به مانتو ها .. بیشعور چه عطری زده .. اینو می شه واسه سرویس بهداشتی خونه استفاده کرد بس که خوبه .. کل فروشگاه دماغ شدن دارن مث سگ بو می کشن دور از جونشون البته ولی فعلاً که اینطوره !
    عرشیا – هر دو قشنگه
    - خیلی ممنون از نظر خوبتون .. بفرمایید خواهشاً
    مانتو سبز تیره رو برداشتم ولی چشمم به اون یکی بود دلم هردوشونو می خواست ولی نمی شد . می خواستم ولی خیلی حجم خریدا زیاد شده بود این مانتو هم آخریش بود و فقط می شد یه دونه بخرم . عرشیا هم پر رو پر رو جواب داد
    - خواهش می کنم ، کاری نکردم
    دندونامو از روی حرص بهم ساییده می شد . می خواستم یقشو بگیرم بکشم تا می خوره بزنمش که با خنده ازم دور شد . نکبت موجی !
    آخرم از روی لج یکی از مانتو ها رو برداشتم و دقیقاً همون سیزه تیرهه بود چون یکم فرق داشت و همرنگش تا حالا مانتویی نداشتم انتخاب کردم ولی دل و روحمو پیش مانتو مشکیه گذاشتم و رفتم سمت لباس مردونه ها .. وقت نبود برای همین باید یه لباس سریع انتخاب می کردم که هم خوشتیپش کنه و واقعاً بتونه بپوشتش . همینطور به لباس های مردونه نگاه می کردم که صدای فریبا مانع بازدیدم شد
    - پیدا نکردی ؟
    - نه
    - پیمان از دوتا رنگ خوشش میاد یعنی تو نمی دونی ؟
    - لباس مردونه عروسک یا لباس نوزادی نیست صورتی و آبی باشه
    - چه ربطی داره ..
    - منظورو نگرفتی
    - بر فرضم که نگرفتم وقتی می خوای هدیه بخری باید رنگی رو بخری که اون دوستداره
    حرفش تا حدودی درست بود و منم تأییدش کردم
    - درسته
    - خب پس چی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |75|
    - بحث سر اینه که می خوام یه لباس رسمی بخرم
    - کی ؟ تو ؟
    تو ؟؟ چقدر بیشعوره این ..
    من – ن پ سرکارخانم
    - اتفاقاً همین فکرو کردم
    کثافت. دلم می خواست بگیرم خرخرشو بجوئم .. با اون چشمای زشتش منم واسه اینکه لجشو در بیارم گفتم
    - خودتو خسته نکن چون نمی پوشه
    - ولی کت اونشب مهمونی رو من براش خریده بودم
    سکوت کردم . چی می گفتم ؟ عصبانی شدم اما همزمان به خودم طعنه زدم . چته ؟ چرا حرص و جوش می خوری؟ تو کم نمیاری که جوابشو بده
    من - کت خوشگلی بود .. ولی نمی دونم چرا پیمان هی ازش عیب و ایراد می گرفت تا حالا فکر می کردم کت مشکل داشته نگو طرف بد سلیقه بوده ..
    سرخ شده بود .. مخصوصاً این جمله آخری رنگ و روی صورتشو خون آشامی کرد، یا بسم الله .. جواب داد
    - هرچی باشم از تو بالاترم .. فکر کردی بابات مدیر مالیه خیلیه ؟
    ساغر و سپیده طرفم نبودن .. عرشیا هم بیرون مشغول حرف زدن با تلفن بود . می خواستم بهش بندازم ولی ترسیدم یه وقت بفهمه خراب شه واسه همین سکوت کردم .. نمی خواستم صدامون جلو مردم بره بالا .. بین ردیف های لباس راه می رفتم فریبا هم همپای من تیکه پرونی می کرد و من به ظاهر بی اهمیت اما از درون داشتم به مرز انفجار می رسیدم مشکل این بود طرف حرفش من نبودم بلکه همش برمی گشت به خانواده ام .. تصمیم گرفتم وسط حرفش برم یه جای دیگه بلکه بمونه و ضایع شه .. می دونستم با این کارم عصبانی می شه اما در عین همه این حرفا از فریبا ممنون بودم چون باعث شد حواسمو پرت لباسا کنم و یه لباس خوشگل شیک و مردونه برای پیمان بگیرم .. قیمتم که واحدش اوففف بود .. من بعداً از حلقوم این بشر می کشم بیرون .. از اینا گذشته واقعاً چه رنگی دوست داره ؟ اصن از این رنگ خوشش میاد ؟ ای خدا بمیری پیمان .. اومدم برم که سپیده اومد
    سپیده – چه خبرا ؟ چی گرفتی براش؟
    شیطونه می گـه بزنم تو سرش یادش بره چی گفته . ولم کنین دیگه ! انقدر این سپیده حرف زد و مشورت داد که بقیه رو هم خریدم البته بیشتر به سلیقه خودم بود .. یه کت اسپرت آبی رنگ ، لباسم که خریده بودم و آبی خیلی روشن مایل به سفید بود .. رسیدیم به نقطه حساس ماجرا و اونم شلوار بود مونده بودم چه سایزی بگیرم اون به کنار سپیده رو چه کنم ؟ هی لفتش دادم . هی لفتش دادم بلکه سپیده بره بتونم یه کاریش کنم .. البته چیزی خاصیم نبودا ولی من تو اون لحظه دوست نداشتم سپیده کنارم باشه نمی دونم خدا ساغرو از کجا فرستاد که سپیده رو برای انتخاب یه لباس با خودش برد و من با یه نفس از سر آسودگی مغزمو به کار انداختم که این یه بخشو چطوری حل کنم .. ای کاش مبین بود حداقل قد و هیکلش به پیمان نزدیک بود خندم گرفت تو همین لحظه بود که یه فکری به سرم زد بلافاصله گوشیمو از تو کیفم در آوردم و زنگ زدم به مبین . شمارشو داده بود تا اگه کاری داشتم بتونم زنگ بزنم و مطمئن بودم پیمان هم می دونه ، خب بدونه . به درک اسفل اسافلین ... حواسم رو دادم به بوق 4 می که جواب داد
    مبین - بَـه چه افتخاری . اینورا ؟
    - سلام علیک یا برادر
    - وعلیک یا خواهر
    خندم گرفت . چه آماده ام هست
    - یا برادر .. پیمان کنارته ؟
    - نه یکم اونوتره
    - اوف . خداروشکر
    - چی شده
    - اول از همه پیمان نفهمه من زنگ زدم
    - چطور ؟
    - یه کاری دارم
    - باشه ، پس یه لحظه صبر کن
    بعدم انگار رو به یه نفر گفت
    - ببخشید من الآن برمی گردم
    معلوم بود داره از اون جمع فاصله می گیره . چقدر با معرفته . بازم مبین
    - خب . بفرما
    اول خندیدم بعد گفتم
    - می شه یه جور نامحسوسی بفهمی سایز شلوار پیمان چنده ؟
    نمی دونم مبین چطوری فکر کرده که زد زیر خنده . فکر کنم مث من فکر کرد
    - حالا چرا گیر دادی به سایز شلوار پیمان
    - می خواستم شلوار بخرم .. سایز دقیقشو نمی دونم نمی شد الکی فرضی اندازه گرفت که
    - بله بله ولی می گرفتی هم خوب می شدا . می پوشید یکم می خندیدیم
    - ایشالله سری بعد با پول شما
    دوباره شروع کرد به خندیدن
    - ای خانوم دکتر خسیس
    - ای بابا از کی تا حالا مهندسا دست و دلباز شدن ؟
    - هـ از وقتی یه مهندس یه خانوم دکتر گرفت
    منظورشم پیمان بود
    - اون مهندس از خداشم باشه
    - اوه . بله
    نافشو با " بله " بریدن . " بله " و بلا .. انگار سر سفره عقده
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم و روبه مبین گفتم
    - دیر شدا !!
    - یه دقیقه بذار ازخودش بپرسم
    - اسم منو نیاری ها !
    - حواسم هست
    صداش کمتر شد
    مبین – پیمان ! بچه ها رفتن خرید ( یا خدا سوتی نده ) از سینا خواستم برام شلوار بگیره ولی سایز شلوارمو یادم نیست
    گوشام به قدری تیزه شده بود که فکر کنم فلز گوشی رو هم سوراخ می کرد .. محتاج صداش شده بودم دست دیگه امو گذاشتم رو اون یکی گوشم تا صداشو واضح بشنوم ..انگار که ظرفیتم خالی بود و اون کپسول اکسیژن من .. یعنی انقدر وابسته شدم ؟؟ تو دلم گفتم : خیلی خراب کردی زینب . خیلی !! بی اجازه شروع کردی به دوست داشتنش وقتی از یکی دیگه خوشش میاد ؟ با صدای پیمان ضربان قلب من شروع کرد به ورجه وورجه ..
    - خب چرا به من میگی ؟
    ای خدا چقدر صداش خوب و مردونه است .. چرا انقدرخوبه ؟ چرا ؟؟
    مبین – فیلسوپ من و تو هم قدّیم ، تقریباً هم مثل همیم از نظر قد و قواره
    همین موقع بود که شانس گند ما زد و یه بچه کوچولو زد زیر گریه و فروشگاهو گذاشت رو سرش ، نذاشت بفهمم چی گفت .. اَه .. صدای مبین واضح شد فهمیدم که مخاطبش منم
    - الو .. سایز " فلان "
    من- تشکر
    با صدایی آروم تر از قبل
    - قابلی نداشت . خوش بگذره
    شلوار رو دقیقاً همون سایزی گرفتم که مبین گفته بود خدا کنه که بخوره . رفتم حساب کنم که دیدم فریبا هم داره حساب می کنه یه لبخند زد و اشاره ای به پاکت رو میز کرد
    فریبا – می گم چطوره ببینیم سلیقه کدوممون می گیره
    این یعنی چی الآن ؟ معنی کارش چی بود ؟ چی رو می خواست ثابت کنه ؟ اینکه پولداره ؟ اینکه لباسش مارکه ؟ کلاً فروشگاه لباساش برند های شناخته شده بود چیز بدرد نخوری نداشت که من خریده باشم
    لبخندی زدم
    من- از دیدن شما بسی خرسندم
    و این جمله مصادف بود با حکم .. بچرخ تا بچرخی .. فریبا خانوم لباس کرمی رنگ خریده بود که تو یکی از پاکتا بود به همراه یه کت جیر سفید .. مال من کامل تر بود ولی مال اونم بد نبود .. خدایی سنگ پاهای قزوین مال این بودن با رویی که داشت.. با من رقابت می کرد انگار نه انگار که بابا نامزدی گفتنا .. هیییی چه کنیم که خانوم فوق العاده غربی نگر بودن.. اینا به کنار نصف حسابم خالی شد بخشکی شانس . مردم لباس انتخاب می کنن قشنگ و ارزون ما که میایم لباس انتخاب کنیم می شه زشت و گرون .. عظمتت رو شکر خدا .. یکم دیگه با بچه ها چرخیدیم . ساغر و سپیده که تا خرخره تو لباس بودن . بابا نیومدین کیش که .. البته اینم اضافه کنم که لباسای فروشگاه همه خوشگیل موشگیل بودن نمی شد ازشون گذشت .. داشتیم می رفتیم بیرون که سینا صدام زد
    - زینب ؟
    چرخیدم سمت صداش
    - بله
    - می شه یه دونه به سلیقه خودت انتخاب کنی
    رد اشاره اشو گرفتم تا رسیدم به طبقه شال های ساده و طرحدار رنگ و وارنگ .. از برق نگاهش معلوم بود اینو برای کی می خواد .. رفتم پیشش و گفتم
    - به روی چشم
    مشغول به نگاه کردن شدم تو همین حین پرسیدم
    - خب حالا می شه بدونیم اسمش چی هست ؟
    - نرگس
    - دستت درد نکنه یافتم
    حالت نگاهش عجیب و خنده دار شده بود
    - اینقدر زود ؟؟
    - اووم
    شال سفید رنگی رو برداشتم که گل های نرگس ریزی پایین یال هاش طراحی شده بود .. گرفتمش سمت سینا
    من – چطوره نرگس خانوم یه شالی سرش کنه که گل های هم نامش روش طراحی شده باشه
    با لبخند و طرز خاصی نگاهم می کرد که گفتم
    - والا تو پزشکی بخشی به اسم چشم خونی هنوز تعبیه نشده .. قدرت خوندن چشمو ندارم که بفهمم خوب بود یا بد
    سریع گفت - نه نه تو این فکر بودم که چقدر ساده و بی منت قشنگ ترین شالو انتخاب کردی
    - خواهش می کنم قابل برادر گرامو نداشت
    خندید . برگشتم و همونطور که دور می شدم گفتم
    - داریم می ریم .. حساب کن بیا
    سینا – باشه الآن میام
    چقدر قشنگ بود . عشقی که تو چشمای سینا بود .. خوشبحال نرگس ، معلومه خدا خیلی دوستش داره که این پسرو اینطوری شیفته اش کرده
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |76|
    شاید خیلیا بگن عادیه ولی من که این صحنه رو می دیدم غیر عادی توصیفش می کردم چون سینا یه پسر با ذهنیت آزاد و شوخ بود و اصلاً اهمیتی به حجاب و .. نمی داد . حالا یه دختر ساده و معصوم باهاش کاری رو کرده بود که به جای گل و این رمانتیک بازیا براش شال خرید .. در هر حال حس خوبی داشتم از اینکه تونستم بهش کمک کنم .. به سمت در حرکت می کردم دیدم عرشیا رو از به رو داره به سمت من میاد ولی سرش پایینه و طوری به نظر می رسید که داره می خنده یهو استوپ کردم .. به من که رسید خنده اش بیشتر شد بعد سرشو به چپ و راست تکون داد .. وا ؟ اینم موجش خرابه امروز
    پرسیدم – چی دیدی انقدر کیفور شدی؟
    - زینب یه دقیقه بیا
    جانـــم ؟ زینــب ؟ با من بود ؟ عرشیا ؟ چه زود خودمونی می شن اینا ! متعجب نگاهش می کردم که دستمو گرفت و کشوندم سمت قفسه کروات ها تو همین لحظه بود که یه حس انزجار بهم دست داد ..چرا این دستمو گرفت ؟ به چه حقی ؟ با اجازه کی ؟ از قصد اینکارو کرد ؟ و برای جواب این سوالا به این نتیجه رسیدم که چه غلطی کردم اومدم شمال ! شکست عشقی که خوردیم ، واسه دوتا عاشق زمینه جور می کنیم ، به یکی تیکه می ندازیم با دوتا حال می کنیم ، خرید می کنیم ، ورشکست می شیم ، خدایااا قربونت یه دستی بزن این تقدیر مارو یکم خوب رقم بزن مردیم انقدر از دست اینا تو شوک بودیم .. دستمو از دستش کشیدم بیرون . متوجه شد که خوشم نیومده از حرکتش خیلی آروم و ساده گفت
    - ببخشید
    نگاهش برگشت به پشت سرم خواستم برگردم که دستشو گذاشت پشتم و وادارم کرد به کروات ها نگاه کنم ..
    عرشیا – فقط همین یه بار .. 2 تا دختر پشتتن مثل چی رو اعصابن
    خندم گرفت هر کی اینجا یه مشکلی داشت . آروم همونطور که بهش نگاه می کردم می خندیدم که نگاهش یهو عوض شد
    پرسیدم - پس واسه چی می خندیدی ؟
    - آخه دختره معلوم نیست مال کدوم دهاته .. جلف بازی در میاره که مثلاً منم هستم
    وای خدا یه جوری این تیکه آخرشو گفت که پوکیده بودم از خنده .. شبیه دخترا تکرار کرد ..
    من – خب بذار جلف بازی دربیاره به تو چه ربطی داره ؟
    - ربطش اینه دنبال نخ دادنه
    با چشمای گرد شده گفتم
    - چی ؟
    - نگاهش کن !
    برگشتم . به دوتا دختر برخوردم هر دوشون گوشی به دست داشتن بین لباسا می گشتن یه جوریم منو نگاه می کردن .. هر دو نظر از چهره زیر خروار ها خروار آرایش.. البته عرشیا هم راست می گفت معلوم بود دنبال این پسرایی می افتن که پولدارن . اینا کلاً یه ورژن خاصی از دخترای ایرانن .. حالا جالبیش این بود که خر فرض کرده بودن اونم کی .. عرشیا ! خخخ .. عمراً جرأات داری بیا جلو فریبا گوشتو می برّه می ده دستت .. با لحنی که معلوم بود از سر دلسوزیه گفتم
    - آخیی . خوش به سعادتشون که گیرت نیفتادن
    خندید .. دوتا دخترا یکم دور شدن و رفتن سمت دیگه که
    عرشیا – بیا بابا چه خودشم گرفته .. می خواستم اینا رو از سرم رد کنم . ممنون دیگه می تونی بری
    - خواهش می کنم ، یادداشت کن !
    همچو نگاهم کرد
    - چی رو ؟
    - شماره حسابمو .. فردا صبح دیگه تو حسابم باشه
    - چی می گی واسه خودت
    - تو چی فکر کردی ؟
    - هیچی والا
    - الحق که دکتری .. ببین دکتر ! هیچ چیز تو این دنیا بی پول نیست
    پوزخندی زد
    - بابا تا دیروز پول تو جیبی بود .. پیشرفت کردی می بینم باهاشون حسابم زدی
    - چشم حسود بخیلا کور
    - یه دور از جونی چیزی ..
    برو باو دلت خوشه .. خرم بهت می گفتم " دور از جون " تنگش نمی ذاشتم چه برسه به الآن
    من - من با شما نبودم
    تو درگیری بودیم که فریبا رسید و با لحن عصبی گفت
    - کاشتین مارو ؟ اینجا وایسادین بحث می کنین ؟
    دیگه نشد ادامه بدیم .. عرشیا رفت لباسشو حساب کرد منم سوار ماشین سینا شدم .. جاتون خالی از اونام کلی غر شنیدم حالا یکی نبود بگه اگه نمی گفتم هیچکدومشون نمی اومدن .. همه چی رو انداختم گردن عرشیا حقشم بود می خواست منو الاف خودش نکنه .. بالأخره رسیدیم خونه یه عصرونه توپ در کنار هم خوردیم لباسا رو بردم ویلا گذاشتم تو پرتقال .. فریبا و سپیده اینا هم دنبال من اومده بودن ویلای پیمان .. نشسته بودن و برای هم تعریف می کردن .. واقعاً نمی تونستم اینجا دیگه باید نقش بازی می کردم و با اینکه اختیار ویلا دست پیمان بود اما چاره ای نداشتم و در مقابل خواسته بچه ها که بیان ویلا ی ما ، حرفی نزدم بلکه با روی خوش اظهار خوشحالی کردم .. لباسمو عوض کردم و به جاش یه لباس مشکی یقه هفتی پوشیدم خداروشکرم باز نبود .. یه جین مشکی تنگ هم همراهش .. روی لباسم با دور گیرهای طلایی انگلیسی نوشته شده بود از این دسته کلمات رمانتیک که هیچم به هم ربط ندارن .. موهامو بازکردم و شونه زدم از اتاق اومدم بیرون و براشون نسکافه آماده کردم .. از شیرینی های کوچیکی که تو یکی از کابینت ها بود هم برداشتم و کنارفنجونا گذاشتم .. ساغر و سپیده که تو کف ویلا بودن .. می موند فریبا که اینجور جاها براش عادی بود .. ساغر و سپیده بعد از خوردن نسکافه ها شروع کردن به دید زدن خونه ولی فریبا نشسته بود .. منم حواسم پرت
    tv و برنامه اش شده بود که ساغر اومد کنارم و گفت
    - قراره وقتی مبین اینا رسیدن بریم ساحل دسته جمعی یه دست والیبال بازی کنیم
    گفتم – بدبختا هنوز از راه نرسیده بیان با تو بازی کنن ؟
    پشت چشمی نازک کرد و دست به سـ*ـینه شد
    - خیلی دلشونم بخواد
    ساغر – زینب پاشو بریم
    - کجا ؟
    ساغر - خونه آقا شجاع بیرون دیگه ! الآناست که بیان
    به قدری گشنه بودم که دیگه حسی وجود نداشت برم بازی اونم چی والبیال .. برو باو
    گفتم – ببخشید بچه ها من واقعاً خسته ام . خوش بگذره
    ساغر – تنبل پاشو دیگه تازه می خوایم غذا ببرنمون رستوران
    من - نپره تو گلوت
    ساغر - تا آب هست همچین اتفاقی نمی افته
    من - خدابگم چیکارت نکنه ساغر
    خندید و اضافه کرد
    ساغر – تازه کجاشو دیدی
    - مرسی انقدر دیدم خسته شدم . شمام یکم از این رونماییات کم کنی خوب می شه
    نمی دونم چی شد که سپیده بحث روحو پیش کشید و شروع کرد به تعریف کردن داستانای وحشتناک که همشونم ویلایی بود .. من یکی که داشتم جون می دادم .. آخرم صدام در اومد
    - بس کن دیگه .. اه ..
    ساغر خانوم هم اضافه شد و فریبا هم ما بینش پیاز داغشو زیاد می کرد .. کثافت خودشونم رنگ به صورت نداشتنا ولی ول کن نبودن منم که خدای ترس .. هیچی دیگه همون چرت کوچیکی که داشتیم هم پـَرر !! با دعوای من دست از ادامه دادن برداشتن ولی فریبا تیکه پرونی کرد
    - زینب شب خوبی داشته باشی ..
    بعدش شروع کرد به خندیدن
    من – نه که شما تو هتل می خوابی
    سپیده – می گم فیلم ترسناک بذارم ببینیم
    ؟
    مرده شور پیشنهاداتو ببرن الهی .. جیغ و داد منو ساغر رفت هوا .. فریبا هم می خندید افتادیم به جون سپیده حالا نزن کی بزن .. نگاهم افتاد به ساعت 7 بود و هوا هم تاریک شده بود ولی اینا هنوزم نیومده بودن.. دست خودم نبود ولی دلم براش تنگ شده بود . حاضر بودم اذیتم کنه . اخم کنه ولی باشه ..
    سپیده – ساغر، پاشو هوا تاریک شده
    ساغر – میگما اینا چرا نیومدن پس ؟
    نگاه دوتاشون چرخید رو نگاه نگران من ! مطمئناً حالمو می فهمیدن چون قیافم مث همیشه همه چی رو نشون می داد
    سپیده – میان حالا حتماً کارشون طول کشیده
    ساغر – زینب زنگ بزن به پیمان
    کی من ؟ آخه .... تو همین موقع فریبا زودتر از من زنگ زد
    فریبا – الو مبین . کجایین ؟
    خوبه زنگ زد به مبین اگه زنگ می زد به پیمان که موهاشو با گیوتین می زدم ، چشماشم از کاسه در میاوردم
    فریبا – باشه فعلاً
    رو به ما گفت
    - پاشین تا 5 دقیقه دیگه می رسن ..
    آخیشش . ولی این تمومش نبود چون قلبم تازه شروع کرد به زدن انگار از صبح تا حالا خواب بوده اینطور که سپیده می گفت می رن ساحل دم آخر هم تهدید فریبا بود که گفت
    - مواظب باش روحا نخورنت
    منم در جوابش گفتم - وای مامانم اینا .. آب قند بدین
    فنجونای نسکافه رو شستم و رفتم طبقه بالا تو اتاق دراز کشیدم رو تخت .. قرار شد امشب پسرا رو مجبور کنیم ببرنمون رستوران البته اگر حرف گوش کنن . یاد اتاق زیر شیروونی افتادم دلم می خواست برم توش اما پیمان چی اگه می فهمید مطمئناً ناراحت می شد .. هر چی به خودم گفتم که بیخیال اون اتاق شم فایده نداشت فوقش فقط یه نگاه می ندازم قرار نیست که کاری انجام بدم .. با همین فکرهای خرکی از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت راهرو مخفی .. اومدم از پله اول برم بالا که یهویی همه چیز ....
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |77|
    " پیمان "

    - چی شد ؟
    مبین – هیچی فریبا بود می گفت کجاییم
    آخه چرا باید فریبا زنگ می زد ؟ یعنی زینب نمی تونست زنگ بزنه ؟ خندم گرفته بود از صبح تا حالا نفهمیدم چجوری گذشت همش تو فکر این بودم که زینب و عرشیا .. این دوتا داشت مغزمو مثل دینامیت منفجر می کرد
    با خودم کلنجار می رفتم که چقدر باید بی عرضه باشم نتونم پیشش باشم .. اونوقت در نبود من عرشیا .... . خداروشکر یه دلگرمی داشتم اونم بی خبر بودن عرشیا از ماجرا بود و گرنه واویلا بود .. کی می خواست جمع کنه نگاه های خیره اینو ..
    عجیبه چون دلم تنگ شده فقط چند ساعت بود که من دوتاچشمو خوشگل و شیطونو ندیده بودم و همین چند ساعت برای من اندازه یه سال گذشت .. ماشینو پارک کردم ، پیاده شدم و چشمم خورد به بچه ها که دور آتیش نشسته بودن .. خونسردیتو حفظ کن پیمان اون اینجا مال توئه مال تو !
    مبین – مثل اینکه اینا خستگی ندارن بیکار نشستن
    گفتم - اینا چی دارن ما دلمون بهشون خوش باشه
    حالا چرت گفتما .. یعنی لاف زدم .. مثل این بچه ها که دنبال جایزه ان نگاه می کردم . در اصل دنبال جایزه ام بودم اون چشمای خوشگل مشکی .. به پیشنهاد مبین بیخیال ماشین شدم و رفتیم پیششون طبق معمول یه سلام خشک و خالی نثار همه کردم همه رو از نظر گذروندم ولی نبود چرا ؟ بهتر ! جلوی عرشیا نباشه کافیه .. سرمو چرخوندم که دیدم فریبا از سمت ویلای مبین داره میاد سرشو برگردوند به طرف دیگه ای با یه نگاه کوتاه دوباره چرخید سمت من اثر یه لبخند رو لبش بود که با دیدنش حال آدمو بهم می زد .. آدم انقد گیر ندیده بودم من ! این وسط حرف دل منو مبین زد
    - خانوم دکتر کوش پس ؟
    فریبا که تازه رسیده بود به ما جوابشو داد – گفت خسته است می خواد استراحت کنه ، فکر کنم خوابیده
    بیچاره صبح که از دست من نخوابید بعد از ظهرم گیر این خل و چلا افتاده بود خب خسته می شه دیگه .. همون بهتر بخوابه تا اینکه تو این جمع با اون عرشیای کوفتی باشه .. تو همین فکرا بودم که دستی روی بازوم قرار گرفت فریبا بود .. این دختر واقعاً بدرد ایران نمی خوره ترجیح می دم مثل پارسال برگرده آمریکا تا اینجا باشه .. بی حرکت بودم و نگاهش می کردم ، در واقع اصلاً برام مهم نبود حتی بقیه هم می دونستن رابـ ـطه ی من و فریبا چطور بود .. بخصوص الآن که زینبم به عنوان نامزد اومد بینمون
    فریبا – پیمان میشه باهم حرف بزنیم
    - بذار واسه بعداً
    - خواهش می کنم
    وای خدا . یعنی حالم از این عشـ*ـوه گریاش بهم می خوره . چرا انقدر با ناز و ادا رفتار می کنه ؟ جلوی کی ؟ جلوی من ؟ که چی رو ثابت کنه ؟ پوووف ! فرصت فکر کردنو ازم گرفت دستمو کشید .. این حرکت درست زیر نگاه های متعجب بچه ها بود ولی مگه می شد فریبا رو کنترل کرد .. 5 دقیقه کامل تو سکوت قدم می زدیم .. نمی دونم چی می خواست بگه در هر صورت ساکت بودم تا هر حرفی که می خواد بزنه رو بزنه بلکه بتونم سر از کارش در بیارم .. بالأخره خانوم لب گشودن
    - فکرشو نمی کردم .. اینکه بخوای انقدر زود تصمیمتو بگیری .. یعنی دختری که تو دوست داشتی اون بود ؟ اما .. اما محبوبه جون که با من مخالفتی نداشت .. چرا پیمان ؟ چرا ؟ فکر کردی انقدر پست بودم ؟ من ... من تو رو واقعاٌ دوست داشتم و دارم حتی الآنم درکش برام سخته ببینم تو تو شمال تو ویلای خودت شبها رو کنار یکی غیر از من سر می کنی .. اگه واقعاً عاشقی حال منو باید درک کنی
    معنی کلماتی رو که تکرار می کرد نمی فهمیدم . اصلی ترین نیازم به یه مترجم بود .. من می دونستم که دروغ می گفت چون در واقع داشت از آخرین فرصتاش هم استفاده می کرد .. خوب یادمه اونروز وقتی رفتم شرکت واسه اینکه کارای باقی مونده شرکتو انجام بدم اتفاقی صدای فریبا رو تو اتاق پدرش شنیدم اون مکالمه برای من به اندازه چند سال اطمینان خانواده ام تموم شد .. هردوشون درباره ازدواجی حرف می زدن که سود سهامشون رو بالا می برد و جالب ترین قسمتش این بود که فریبا از پدرش می خواست بعد از تمام شدن ازدواج اجازه بده دو ماه بعدش با طلاق برگرده آمریکا به همین سادگی ! اینطوری نصف سهام بخوام یا نخوام می ره دست پدر محترمش و این اول جنگ ماست که کلی جون بکن تا از چنگش در بیاری و خانوم هم تو همین وقت بخواد از طلاق استفاده کنه و برگرده آمریکا .. آقای سلیمانی بزرگ فکر کرده ما از اون دست و پا چلفتیاشیم که نتونیم مفت خوریاشو بفهمیم .. پول هایی که در آن واحد چک می شد و الکی می رفت تو جیب مراسم ها و مهمونی های مستمر .. قراردادهایی که بدون اطلاع بابای من بسته شد .. همه اینا رو تلافی می کنم .. همشو .. همه ی همشو ! هم سر پدرش هم سر خودش می فهمونم تا فکر نکنه حالا که پدرم نیست خبر ندارم چه غلطایی می شه .. اتفاقاً خبر دارم .. هم من هم بابا .. به موقعه اش می بینیم سرانجام طلایی خانواده ی متفکرشونو .. فریبا هنوزم داشت به مضخرفاتش ادامه می داد و ساکت بودن من هم خاکستری بود رو آتیش .. دیگه کلماتش از روی حرص بیان می شد چرا که من هیچ اهمیتی به حرفاش نمی دادم
    - پیمان اون در سطح تو نیست .. اون در شأن خانواده ی تو نیست
    پوزخندی زدم ...آهان . لابد تو هستی ! لابد کار تو ، رفتار تو در شأن خانواده من و خودت هست .. چقدر ساده مضخرف می بافت به هم حس و حال بهم زنی داشتم .. حیف وقتی که داشت الکی تلف می شد
    فریبا – با توام پیمان .. دارم باهات حرف می زنم ..خواهشاً منو نگاه کن
    پوفی کردم و خیلی بی حوصله نگاهش کردم که باعث شد اخماش بره تو هم
    - هنوزم نظرت درباره من عوض نشده ؟
    این دیگه چه اعجوبه ایه .. انگار نه انگار خودمونو کشتیم اینهمه نقش آدم متأهل رو بازی کردیم .. نمی شد باید دهنشو خودم می بستم دیگه شورشو در آورده بود با لحنی از خشکی و سردی گفتم
    - اینو یه بار میگم پس فقط همین یه بار رو درست گوش کن .. من نامزد کردم و این نامزدی هیچ وقت از بین نمیره .. نظر من درباره ی تو همیشه همونی بوده که گفتم .. من هیچ علاقه ای به تو ندارم
    برگشتم .. نیم ساعتی می شد که داشتیم قدم می زدیم اینهمه وقت ارزشمندم صرف این دختره ی جلف و مسخره شد بی اعتنا از کنارش رد شدم و برگشتم پیش بچه ها ..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |78|

    " زینب "

    چشمام هیچ جایی رو نمی دید برقای خونه رفته بود .. همه اش ! حتی یه روشنایی هم وجود نداشت من دلمو بهش خوش کنم و بد ترین اتفاق ممکن این بود که من وحشت داشتم از تاریکی ، مشکلی که از بچگی در مان نشد یعنی تخیل من اجازه درمان نمی داد .. ذهن من تو تاریکی شروع می کرد به فرضیه سازی و من می دونستم که با فرضیه هاش عذاب می کشم .. گوشیم تو اتاق بود وگرنه می تونستم باهاش از ویلا بیرون برم و از همه گند تر این بود که من تو راهرو اتاق زیر شیروونی بودم یعنی حتی یه نور کوچیکم به چشمم نمی خورد هر جور بود با هزار بدبختی نشستم رو اولین پله .. دیگه یواش یواش ذهن بنده هم شروع کرد .. تمام ترسم از اتاق پشت سرم بود .. بسم الله زینب آماده باش ! الآنه که یه چیزی از اتاق بیاد بیرون .. درست بعد دو مین یه صدایی از تو اتاق اومد و از شانس گند منم باید همون موقع اتفاق می افتاد که بترسم .. تو این گیر و ویری حرفای سپیده می پیچید تو گوشم وقتی از روح و این جور چیزا حرف می زد این کم بود ، یاد حرف حمید هم افتادم که داستان خونه ی قدیمی تو روستا رو تعریف می کرد این که واقعاً تو خونه های قدیمی جن هست .. یادمه که می گفت : طرف دم صبح از خواب بیدار میشه . پا می شه می ره تو حیاط دست و صورتشو بشوره تا وضو بگیره بعد می خوره به مادرش که با چادر مشکی پشت به اون نشسته لبه ی حوض یکم می ره جلوتربا خوش فکر می کنه مادرش که رفته بود شهر اینجا نبود پس اینجا تو این ساعت چیکار می کنه ؟ چشمش می خوره به پشم هایی که رو دست و پاهاشه و از ترسش " بسم الله " می گـه تو همون موقع یهویی ناپدید میشه ..
    یا قرآن ! الآن پشمالوئه میاد .. شروع کردم به حمد و سوره و صلوات و هزار دعای دیگه اما فایده نداشت چون در اصل هیچ چیزی نبود و من بازم فکرای عجق وجق تو سرم می زد .. حس کردم یه چیزی از جلوم رد شد ؛ با عصبانیت به خودم تشر زدم: آخه تو این تاریکی چی می بینی خنگ خدا ؟؟ .. ترسیده بودم وحشتناک ! حالم قابل وصف نبود .. بدیش این بود که من توی ویلای دو طبقه بودم ، جایی که سر منشأ همه ی داستانهای ترسناکه .. دست و پام یخ کرده بود .. تو سکوت از ترس اینکه صدایی ازم در بیاد گریه می کردم تا 10 مین کارم این بود .. دوباره شروع شد .. یه صدایی از اتاق زیر شیرونی می اومد معلوم نبود تو اتاق چی بود .. وای در باز نشه که من سکته می کنم .. پاهامو تو خودم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام داشتم اشهدمو می خوندم .. پیمان تو رو جون هر کی دوست داری بیا .. خواهش می کنم بیا .. دل من پیمانو می خواست . آره می خواست و دقیقاً الآن بهش نیاز داشت ای کاش پیمان بود .. پیمان بیا .. محل نده ، حرف نزن ، اصن برو تو اتاقت ولی بیا یا بیا برقا رو روشن کن بعد برو.. اما تو رو جون هر کی دوست داری بیاا !! حتماً تا الآن رسیدن پس چرا پیمان نیومد ؟ انقدر بیخیاله ؟ یعنی من انقدر بی ارزش بودم .. واااای خدایا نرن رستوران . من دووم نمیارم .. تو همین لحظه بود که حس کردم یه صدایی میاد انگار که چیزی داشت رو پله حرکت می کرد سرمو بیشتر فشاردادم به زانو هام دست خودم نبود من می ترسیدم حتی اگه 40 سالمم می شد بازم می ترسیدم و بدیش این بود که جایی نمی تونستم برم چون هیچی نمی دیدم انگار چشمام بسته بود .. فشار دستام زانوهامو بیشتر تو هم می برد .. حس وجود چیزی رو کنارم داشتم .. بدنم به شدت عرق کرده بود .. گرمم بود .. ضربان قلبم به قدری تند بود که دیگه شنیده نمی شد .. می ترسیدم سرمو بلند کنم و قیافه وحشتناک جنی چیزی رو ببینم .. نمی دونم چقدر بود که تو اون حالت داشتم جون می دادم چشمام از ترس حتی نمی ذاشت اشکی ازش خارج شه صدای باز و بسته شدن در اومد اول فکر کردم کسی اومد تو خونه ولی بعد به این فکر افتادم که حتماً این دفعه جنه !! با صداش که هر لحظه واضح تر میشد اسم خودمو میشنیدم . ته تهای قشر مخم این فرمانو میداد که آشناست و شبیه صدای پیمانه ولی چرا درهای خونه اینطوری بهم کوبیده می شد ؟ کوبیده شدن در ها مزید بر علت شده بود که ترس من بیشتر شه و من بدتر از قبل بدون درصدی اعتماد و امید به اینکه پیمان باشه تو خودم گم شم .. بدنم در آنی از لحظه سرد شد و لرز بدی به تنم افتاد .. عرق سردی روی گردنم حس می کردم . انگار نوری از لای پاهام به چشمام رسید چون تاریک بوده من غافل بودم از اینکه چشمام باز بوده و نتونستم تاریکی رو با بستن چشمام تشخیص بدم واسه همین سریع بستمشون صدای بسته شدن درها چند مینی بود که از بین رفته بود و این باعث شد حدسم به یقین تبدیل شه .. حتماً جنی چیزی تو خونه است داره اذیت می کنه .. تو همین نتیجه گیریا بودم که صدای قدم هایی حواسمو پرت کرد حس کردم چیزی جلوی منه چون صدای نفس های بلند و کشیده ای که تو هر دوره ممتد و نامنظم بود رو می تونستم خوب بشنوم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |79|

    " پیمان "

    رفتم پیش بچه ها مبین بلند شد و گفت
    - سوئیچو بده برم ماشینو بذارم ..
    چقدر این پسر گله .. سوئیچو از جیبم در آوردم دادم بهش با دستم زدم رو شونش و گفتم
    - من سوخته ی مرامتم
    بقیه مشغول حرف زدن بودن مبین رفت، نشستم جای مبین رو به روی آتیش . بیخیال چرت و پرتای فریبا .. مشغول گرم کردن دستام شدم که یهو مبین رسید به من .. چشه این ؟
    مبین – پیمان ؟ تاحالا برقای خونت رفته بود ؟
    - نه . چطور ؟
    - فکر کنم فیوز پریده چون هر چی زنگ می زنم صدایی از زنگ نمیاد که هیچ زینب تلفنشو جواب نمی ده
    همینم کم بود لحنی که مبین داشت باعث شد ترسو توی تک تک اعضای بدنم حس کنم .. خدایا .. دوییدم سمت ویلا تو همون حال همش زنگ می زدم به زینب بوق می خورد ولی جواب نمی داد .. فکر و ذهنم بد جور مشغول شد .. ترسی که هر لحظه بیشتر می شد .. این چه حالی بود من داشتم ؟ هیچی دست خودم نبود فقط زینبو می خواستم همین ! مبین فقط تا توی حیاط اومده بود گفتم
    - مبین برو ببین می تونی برقا رو درست کنی
    " باشه " ای گفت و رفت .. درو باز کردم خونه تاریک تاریک بود .. هیچی روشن نبود که بشه تو رو دید . با روشنایی گوشی رفتم تو تمام خونه رو می گشتم با سرعت از پله ها رفتم بالا درها رومحکم و با عجله باز می کردم هر دفعه که به بن بست می خوردم عصبی تر می شدم اگه تو اتاقش خواب بوده یعنی بیرون نرفته .. چرا نیــــــست ؟ خونه ی من قصر نیست که گم شه .. کار مبین درست بود بالأخره برقا اومد صداش می کردم اما تو اتاقش نبود ، تو هیچ کدوم از اتاقا نبود ! سرویس بهداشتی . حموم هر جایی که می شد .. اومدم طبقه پایین . هـ حتی زنگ زدن هم فایده نداشت چون گوشیش رو تخت اتاقش بود .. کلافه شده بودم بلکه خودمو مقصر می دونستم .. اینه مواظبتت ؟ مبین هم مثل من نگران بود با حول و ولا اومد تو .. چشمش به چشمای به خون نشسته من افتاد و سریع پرسید
    - نبود ؟
    سرمو به بالا تکون دادم .. دستام مشت شده بود آخه کجا برم بگردم ؟ خدایا همین یه بارو از سر ما بگذرون خواهشاً .. بذار همین یه بارو من پیداش کنم ..
    مبین هم انگار هنوز مطمئن نشده بود باز پرسید – همه جا رو دیدی ؟ اتاقا . آشپزخونه . سرویس . حمام !
    با لحنی که پر بود از عصبانیت بدون کنترل بلند گفتم
    - دِ لعنتی می گم نبود .. برم رو سقف رو دنبالش بگردم ؟
    خاموش شدم ولی یهو تو ذهنم جرقه زد .. اتاق زیر شیروونی .. زینب تو اون اتاق رفته بود .. دوییدم .. تنها امیدم اونجا بود رسیدم تو راهرو که چشمم خورد بهش قلبم واسه یه لحظه از تکاپو افتاد و ریتم آرومشو در پیش گرفت .. چه صیغه ایه که همین دیدمش آروم شدم اما هنوز نفس نفس می زدم .. چقدر موهاش قشنگه ! بلند و عـریـ*ـان دورش پخش شده بود .. تل نگینیش برق می زد درست مثل یه ستاره .. سرشو گذاشته بود رو زانوهاش و دستاشو محکم حلقه کرده بود دور پاهاش رفتم جلوش رو زانو نشستم و با مکث کوتاهی صداش کردم
    - زیـنــب !
    دستمو گذاشتم رو بازو های ظریف و کوچیکش .. انگار داشت می لرزید سرشو بلند کرد حلقه ای از اشک توی چشماش بود .. مطمئنم ترسیده .. اینجا چیکار می کرد آخه ؟ دلم نمی خواست چشماشو اینطوری ببینم دستمو گذاشتم پشت سرش و محکم تو بغـ*ـل خودم گرفتم .. آخیـــــش بالأخره تونستم .. چقدر کوچیکه این ! کی فکرشو می کرد من با این سنم از 7 سال کوچیک تر از خودم خوشم بیاد .. سرشو فرو کرده بود تو سـ*ـینه ام اون لحظه با اندازه تمام دنیا آروم شدم ؛ حس شیرینی بود .. سرشار از لـ*ـذت بودم .. لذتی که تمومی نداشت و من تازه تجربه اش کرده بودم .. ای جونم .. انگار ترس به قدر بهش فشار آورده بود که حاضر نبود از من جدا شه .. صدام کرد .. خیلی آروم تو همون حال که تو بغـ*ـل من بود
    - پیمان ؟
    جواب دادم
    - جونم ؟
    بعد از چند ثانیه مکث گفت
    - مرده شور خونتو ببرن
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا