|70|
چقدر صداش قشنگه ؛ مردونه ، جدی .. با صدای تقریباً بلندی جواب دادم
- بـلـه !
شال مشکیمو انداختم رو سرمو و درو باز کردم چه باحال بچه مؤدب شده و خبر نداشتیم ..در می زنه .. دیگه انقدرا هم بی شخصیت نیست که !! به کلی کن فیکون شخصیتی کردمش ...
پیمان – بیا بریم غذا بخوریم
تازه یاد سینا افتادم
- سینا چی شد ؟
خندید – موقعی که با عصبانیت می اومدی ندیدیش؟
- نه والا
- توقعیم نبود .. شانس آوردی ندیدت وگرنه مجبورت می کردم ظرفای خونه ی منو هم بشوری
بی شخصیت . غد !
من – زهی خیال باطل
- به امتحانش می ارزید
- کور خوندی جناب ، ما این امتحاناشم پاس کردیم
- بابا شاگرد زرنگ
- اینیم دیگه
- بیا پایین شامتو بخور
- چی پختی ؟
- کی من ؟ واسه تو بپرزم ؟
- چیه دور از شأنته ؟؟
- نه بابا . مشکل اینه افت داره .. فریبا شرف داره به تو
الآنه که بکوبونم تو صورتش تا حرف دهنشو بفهمه .. پوزخندی زدم و گفتم
- پس برو فریبا رو بیار باهات شام بخوره
خندید و با گفتن " بیا انقدر بحث نکن " رفت .. برو به درک اصن ! فریبا فریبا میکنه .. برو همونو بیار .. چندش ! درو بستم .. افتادم به جون خودم . چیه ؟ هان ؟ تو چرا حرصی می شی ؟ صدای پیام گوشیم بلند شد رفتم دیدم پیام از طرف پیمانه
پیمان – اومدی؟؟
فرستادم – الآن می گم فریبا جونت بیاد
شکلک خنده فرستاد .. باشه بخند تقاصشو ازت می گیرم .. دوباره فرستاد
- تموم شدا ..
فضول شده بودم بدونم چی می خوره
من – چی می خوری؟
بعد دو ثانیه
- امـلـــت !
وای از شدت خنده نشسته بودم رو زمین می خندیدم .. مارو بگو گفتیم حالا چی می خوره که هی اصرار میکنه ..شالمو مرتب کردم انقدر گرسنه بودم که دلم می خواست همون املتو بخورم دروباز کردم و از اتاق اومدم بیرون .. آشپزخونه از طبقه بالا معلومه .. بیشعور داشت می خورد ولی از کی تا حالا املتو خالی می خورن ؟؟ با چشمای ریز نزدیکش میشدم .. هی با خودم میگفتم خدایا این کجاش شبیه املته .. درستم واضح نبود بفهمم چیه ..
" پیمان "
در اتاق بالا باز شد .. چه عجب خانوم بالأخره اومد .. مردم انقدر آروم خوردم .. به فکرم رسید که نکنه به خاطر املت اومد ؟ خخ سرمو بلند کردم که یه لحظه .. مشغول انداختن یال شالش رو شونه اش بود و در عین حال با قیافه ی بامزه ای که معلوم بود سعی داشت بفهمه غذا چیه می اومد پایین .. لرزش کوچیکی رو تو دلم حس کردم که سابقه ی این 2 سال انگلیس بودنمو زیر سوال برد با خودم گفتم : 100 تا دختر از این تیپ هزار بار بدتر جلوتو می گشتن با اونا نرم نشدی حالا به خاطر یه لباس ساده داری اینطوری می کنی ؟ بی جنبه نبودی !! انگار یکی از درون جوابمو داد (راست می گـه نبودی ! ولی حالا چی ؟) مصمم جواب درونم رو دادم: نه هنوزم می گم انقدر بی جنبه نشدم (ولی تو خوشت میاد . تو ازش خوشت میاد ! ) یه لحظه توان پاسخ دادن به این سوالم از دستم خارج شد که با کشیده شدن صندلی به کلی حواسم پرت شد و به زینبی نگاه کردم که روبه روم نشسته بود .. یعنی قلبم انقدر زود تاب نیاورد و جاشو داد به دختری که حالا رو به روم بود .. صدای قلبم حالا شنیده می شد ولی آروم بودم انگار وقتی مقابل یا کنارم بود موجی از آرامشو منتقل می کرد . چرا ، آخه چرا ؟؟ تمام این حس ها از موقعی که می اومد واسه تحقیق زبانش بود ولی من جدی نگرفتم .. پس یعنی از اون موقع تا حالا من شروع کرده بودم به .. شروع کرده بودم به چی ؟ به دوست داشتن ؟ دیدن و حرف زدن باهاش ؟
زینب – می گم تو دهات شما به این می گن املت ؟
به شینسل مرغ تو ظرف اشاره می کرد .. هیچی نگفتم که ادامه داد
- چه دهات باکلاسی دارین
خندم گرفت هیچ وقت دست از شوخی کردن بر نمی داشت .. حتی اخم هاشم قشنگ بود این اخما از اونروز تو شرکت ، اونشب ، وقتی حالم انقدر بد بود که نمی فهمیدم زینب داره کمکم می کنه ، قشنگ شدن و دوست داشتنی ! پیمان خراب کردی .. اون آدمی که ساختی و 100 تا قانون براش گذاشتی که یه وقت خطا نره ، که یه وقت ضربه نخوره ، که بدون احتیاج به کسی خودش باشه و خودش .. بی هیچ شکستی ..حالا تک تک اون قانونا رو داشت یه تنه نقض می کرد .. دست مریزاد داره این خانوم دکتر ..
زینب – چیه ؟ بد گفتم ؟ انقدر دهاتتون رو دوست داری که تعریف هم بکنن غیرتی می شی؟
من به چی فکر می کنم این چی برداشت می کنه .. این چشمای مشکی بالأخره کار خودشونو کردن و منی که از اول رفتنم به انگلیس قرار گذاشتم در قلبمو به روی هر دختری ببندم ، باز کرد .. موندم چطوری باز کرد که فقط خودشو جا داد .. خیره شده بودم به میز و با ضربه هایی که رو میز زد حواسم جمع شد .. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم .. یه شینسل دیگه برداشتم گذاشتم تو بشقاب و گرفتم سمتش .. قیافم جدی جدی بود از قصد قیافمو اینطور کردم می خواستم ببینم چیکار می کنه .. اول فقط نگاهم کرد ، چی تو چشماش بود ؟ چی تو اون نگاهش بود ؟ چرا وقتی جدی میشم اینطوری می شه ؟ اونموقع که واسه تحقیق بهش کمک کردم هم همینطوری می شد
زینب – تعارف الکی نکن .. انقدر گرسنه ای مال منم بخور
- بگیر
بشقابو گرفت خیلی خنده دار بود تو هر حالتی دست از شوخی برنمی داشت ، کل کل می کرد ، یه دندگی قاطیش می کرد ، لج می کرد ، می خندید، اخم می کرد و من الآن تازه فهمیدم که خیلی وقته شروع کردم به دوست داشتنش ..
تو سکوت مشغول به خوردن شده بود .. موقع خوردن حواسش به منی که زیر نظر گرفته بودمش بود ، ولی اهمیتی نمی داد تا جایی که صداش در اومد
- من غذات نیستما بـِر و بـِر منو نگاه میکنی
من – دارم فکر می کنم چرا تو رو می بینم اشتهام کور می شه
گفتم الآنه که بپره بهم ولی برعکس از جاش بلند شد در حالی که بشقابو می برد سمت سینک گفت
- شرمنده اشتهاتونو کور کردم بفرمایین نوش جان کنین
گند زدم .. فکر کنم خیلی بد گفتم که ناراحت شد .. خوب معلومه به هر کی بگی دلخور می شه .. مشغول شستن ظرفا شده بود بلند شدم در حالی که ظرف غذامو می ذاشتم تو ظرف کثیف دیگه تا ببرم گفتم
- جنبه خانوم دکترا انقدر پایینه ؟
نگاهش کردم .. چقدر از این زاویه خوب میشه .. آدم دلش می خواد بره سمتشو از پشت .... یهو به خودم اومدم و تشر زدم ؛ بس کن پیمان ! انقدر خیالات نباف !
زینب – خیر . مهندس جماعت از حد گذشتن
آخ آخ توپش پره ها .. خفن !! ظرف به دست رفتم سمتش و گذاشتموشون تو سینک
- خانوم دکتر حالا که زحمت کشیدی اینا رو هم بشور
اخم ظریفی که رو صورتش بود غلیظ تر شد
- مگه من کلفت توام ؟
کفرش در اومده .. هـ هـ
- نبابا شما دکتر آینده این مملکتی
- من از اوناش نیستم
- از کدوماش؟
- از همونایی که فکر می کنی خر می شن
- استغفرالله نکن این فکرا رو
یه نگاه کردم دیدم آخرین ظرفی که گذاشته بودم رو هم شست .. بابا اینهمه سرعت و مهارت ! از قصد شست ؟ اصلاً چرا شست ؟ مگه نگفت نمی شوره ؟ پیشبندشو باز کرد و رو کرد به من .. طوری وایساده بودم که وقتی برگشت جلوش بودم ، پوفی کرد و با یه لبخند کاملاً ساختگی گفت
- تو رو خدا زحمت نکشین من خودم از اینور می رم
راشو کج کرد و از کنارم رد شد .. دلم می خواست بشینم به کاراش بخندم .. اگه ما واقعاً زن و شوهر بودیم چی می شد .. یه لحظه از فکرم حس خاصی بهم دست داد .. چی می شد اگه این دختر شرو شیطونو مال خودم کنم .. ای خدا یعنی می شه ؟ می شه شمال بشه بهترین خاطره زندگیم ؟ رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت .. صدای زنگ گوشیم بلند شد ، نگاه کردم که دیدم پیام از طرف سیناست
- شب بخیر داداش صبح دلنشینی رو برات آرزو می کنم
اینم کم داره .. آخ که چقدر حالشون گرفته شد .. ای کاش اونموقع بودم واکنششون رو می دیدم .. تا گوشی دستم بود برای زینب فرستادم
- من فردا می رم بیرون قرار کاری دارم . تنها موندی برو ویلای
( یکم فکر کردم . نه عرشیا هست ولش کن . پاک کردم و دوباره نوشتم )
- من فردا صبح می رم بیرون قرار کاری دارم . احتمالاً عصر برگردم . محض اطلاع
و فرستادم
چند دقیقه گذشت ولی جواب نداد .. مگه جواب دادن چقدر طول می کشه ؟ حالا بخونش نخواستی جواب نده .. دیگه چشمام داشت گرم می شد که گوشی کمی لرزید .. سریع روشنش کردم فرستاده بود
- به سلامت . شبتون مهندسی
من کشته مرده این اصطلاحاتتم دختر ! گوشی رو خاموش کردم که دوباره لرزید
- فردا عصر ؟؟ چه ساعتی ؟
- معلوم نیست
- من با بچه ها فردا عصر قرار خرید داریم . محض اطلاع
بلند شدم نشستم رو تخت .. یعنی چی ؟ ببین محض اطلاع رو هم نوشته .. ازدست تو زینب !
فرستادم – خووب با هم قرار می ذارید
- ورود حسودا ممنوع !
- شما متواضع !
باز دراز کشیدم رو تخت ..چند دقیقه ای به صفحه گوشیم نگاه کردم که دیدم پیام فرستاد .. خندم گرفت ما آدم نمی شیم .. اتاق بغلی همیم اونوقت نشستیم با این برنامه ها بهم پیام می دیم ..
- خوابیدی ؟
فرستادم – نه دارم می دوئم
- اع . پ بدو
- ممنون که راهنمایی کردین
- خواهش می کنم ..شب خوش . ستاد کشیک شبانه
خندیدم .. حیف که من امشب خوابم میاد وگرنه می اومدم انقدر اذیتت می کردم که خودت منصرف شی زینب خانوم ! تصمیم گرفتم فردا صبح برم ورزش ولی کی می خواست بلند شه خدا می دونه .. حداقل مامان بود بیدارم می کرد چون من آدمی نیستم که با این آلارم و فلان چیزا بیدار شم .. یه فکری به سرم زد خدا کنه این ستاد نخوابیده باشه .. ایندفعه من فرستادم
- ستاد تعطیل کردی ؟
بعد از سه دقیقه جواب داد
- شما چیکار به ساعت کاری ستاد داری؟
- ساعت یکه ها ! ستادم انقدر بی برنامه
- به دوندگیت برس .. تا اینکارا
- یه مشکل داشتم دیدم ستاد قادر به حلشه فقط
- تا چی باشه
- فردا منو بیدار می کنی ؟
- ساعت ؟
ایول . مثل اینکه جواب می ده
- 6:30
- برو بینیم باو .. اینجا ستاده نه مرغداری
زدم زیر خنده .. نگاهش کن تو رو خدا ..
- حالا نمیشه یه شب ستاد این بارو به دوش بکشه
- گوشیتو بردار بذار رو زنگ . حله
- اع نه بابا ؟
- می تونین امتحان کنین
- ستاد اگه با اون بیدار می شدم که منت تو رو نمی کشیدم
- وا .. خرس قطبی !!
بله اینم اصطلاح بعدی که عاید ما شد
- یه کاری نکن بیام اتاقت
- پاشو بیا ولی فکر فردا رو از سرت بیرون کن
به خدا اگه کارم گیر نبود حالیت می کردم ..
- حالا بیدار می کنی یا نه ؟
- شرمنده من تو اون ساعت بیدار نمی شم
به درک که بیدار نمی شی .. بمیرمم منتتو نمی کشم .. پس فرستادم
- باشه خودم یه کاریش می کنم ..
دیگه نفهمیدم چی شد ...
" زینب "
پسره ی از خود شیفته . خرس قطبی معلوم نیست چجوری می خوابه که با آلارم گوشی بیدار نمیشه .. بیچاره محبوبه خانوم که این اجنبی رو باید بیدار کنه
- بـلـه !
شال مشکیمو انداختم رو سرمو و درو باز کردم چه باحال بچه مؤدب شده و خبر نداشتیم ..در می زنه .. دیگه انقدرا هم بی شخصیت نیست که !! به کلی کن فیکون شخصیتی کردمش ...
پیمان – بیا بریم غذا بخوریم
تازه یاد سینا افتادم
- سینا چی شد ؟
خندید – موقعی که با عصبانیت می اومدی ندیدیش؟
- نه والا
- توقعیم نبود .. شانس آوردی ندیدت وگرنه مجبورت می کردم ظرفای خونه ی منو هم بشوری
بی شخصیت . غد !
من – زهی خیال باطل
- به امتحانش می ارزید
- کور خوندی جناب ، ما این امتحاناشم پاس کردیم
- بابا شاگرد زرنگ
- اینیم دیگه
- بیا پایین شامتو بخور
- چی پختی ؟
- کی من ؟ واسه تو بپرزم ؟
- چیه دور از شأنته ؟؟
- نه بابا . مشکل اینه افت داره .. فریبا شرف داره به تو
الآنه که بکوبونم تو صورتش تا حرف دهنشو بفهمه .. پوزخندی زدم و گفتم
- پس برو فریبا رو بیار باهات شام بخوره
خندید و با گفتن " بیا انقدر بحث نکن " رفت .. برو به درک اصن ! فریبا فریبا میکنه .. برو همونو بیار .. چندش ! درو بستم .. افتادم به جون خودم . چیه ؟ هان ؟ تو چرا حرصی می شی ؟ صدای پیام گوشیم بلند شد رفتم دیدم پیام از طرف پیمانه
پیمان – اومدی؟؟
فرستادم – الآن می گم فریبا جونت بیاد
شکلک خنده فرستاد .. باشه بخند تقاصشو ازت می گیرم .. دوباره فرستاد
- تموم شدا ..
فضول شده بودم بدونم چی می خوره
من – چی می خوری؟
بعد دو ثانیه
- امـلـــت !
وای از شدت خنده نشسته بودم رو زمین می خندیدم .. مارو بگو گفتیم حالا چی می خوره که هی اصرار میکنه ..شالمو مرتب کردم انقدر گرسنه بودم که دلم می خواست همون املتو بخورم دروباز کردم و از اتاق اومدم بیرون .. آشپزخونه از طبقه بالا معلومه .. بیشعور داشت می خورد ولی از کی تا حالا املتو خالی می خورن ؟؟ با چشمای ریز نزدیکش میشدم .. هی با خودم میگفتم خدایا این کجاش شبیه املته .. درستم واضح نبود بفهمم چیه ..
" پیمان "
در اتاق بالا باز شد .. چه عجب خانوم بالأخره اومد .. مردم انقدر آروم خوردم .. به فکرم رسید که نکنه به خاطر املت اومد ؟ خخ سرمو بلند کردم که یه لحظه .. مشغول انداختن یال شالش رو شونه اش بود و در عین حال با قیافه ی بامزه ای که معلوم بود سعی داشت بفهمه غذا چیه می اومد پایین .. لرزش کوچیکی رو تو دلم حس کردم که سابقه ی این 2 سال انگلیس بودنمو زیر سوال برد با خودم گفتم : 100 تا دختر از این تیپ هزار بار بدتر جلوتو می گشتن با اونا نرم نشدی حالا به خاطر یه لباس ساده داری اینطوری می کنی ؟ بی جنبه نبودی !! انگار یکی از درون جوابمو داد (راست می گـه نبودی ! ولی حالا چی ؟) مصمم جواب درونم رو دادم: نه هنوزم می گم انقدر بی جنبه نشدم (ولی تو خوشت میاد . تو ازش خوشت میاد ! ) یه لحظه توان پاسخ دادن به این سوالم از دستم خارج شد که با کشیده شدن صندلی به کلی حواسم پرت شد و به زینبی نگاه کردم که روبه روم نشسته بود .. یعنی قلبم انقدر زود تاب نیاورد و جاشو داد به دختری که حالا رو به روم بود .. صدای قلبم حالا شنیده می شد ولی آروم بودم انگار وقتی مقابل یا کنارم بود موجی از آرامشو منتقل می کرد . چرا ، آخه چرا ؟؟ تمام این حس ها از موقعی که می اومد واسه تحقیق زبانش بود ولی من جدی نگرفتم .. پس یعنی از اون موقع تا حالا من شروع کرده بودم به .. شروع کرده بودم به چی ؟ به دوست داشتن ؟ دیدن و حرف زدن باهاش ؟
زینب – می گم تو دهات شما به این می گن املت ؟
به شینسل مرغ تو ظرف اشاره می کرد .. هیچی نگفتم که ادامه داد
- چه دهات باکلاسی دارین
خندم گرفت هیچ وقت دست از شوخی کردن بر نمی داشت .. حتی اخم هاشم قشنگ بود این اخما از اونروز تو شرکت ، اونشب ، وقتی حالم انقدر بد بود که نمی فهمیدم زینب داره کمکم می کنه ، قشنگ شدن و دوست داشتنی ! پیمان خراب کردی .. اون آدمی که ساختی و 100 تا قانون براش گذاشتی که یه وقت خطا نره ، که یه وقت ضربه نخوره ، که بدون احتیاج به کسی خودش باشه و خودش .. بی هیچ شکستی ..حالا تک تک اون قانونا رو داشت یه تنه نقض می کرد .. دست مریزاد داره این خانوم دکتر ..
زینب – چیه ؟ بد گفتم ؟ انقدر دهاتتون رو دوست داری که تعریف هم بکنن غیرتی می شی؟
من به چی فکر می کنم این چی برداشت می کنه .. این چشمای مشکی بالأخره کار خودشونو کردن و منی که از اول رفتنم به انگلیس قرار گذاشتم در قلبمو به روی هر دختری ببندم ، باز کرد .. موندم چطوری باز کرد که فقط خودشو جا داد .. خیره شده بودم به میز و با ضربه هایی که رو میز زد حواسم جمع شد .. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم .. یه شینسل دیگه برداشتم گذاشتم تو بشقاب و گرفتم سمتش .. قیافم جدی جدی بود از قصد قیافمو اینطور کردم می خواستم ببینم چیکار می کنه .. اول فقط نگاهم کرد ، چی تو چشماش بود ؟ چی تو اون نگاهش بود ؟ چرا وقتی جدی میشم اینطوری می شه ؟ اونموقع که واسه تحقیق بهش کمک کردم هم همینطوری می شد
زینب – تعارف الکی نکن .. انقدر گرسنه ای مال منم بخور
- بگیر
بشقابو گرفت خیلی خنده دار بود تو هر حالتی دست از شوخی برنمی داشت ، کل کل می کرد ، یه دندگی قاطیش می کرد ، لج می کرد ، می خندید، اخم می کرد و من الآن تازه فهمیدم که خیلی وقته شروع کردم به دوست داشتنش ..
تو سکوت مشغول به خوردن شده بود .. موقع خوردن حواسش به منی که زیر نظر گرفته بودمش بود ، ولی اهمیتی نمی داد تا جایی که صداش در اومد
- من غذات نیستما بـِر و بـِر منو نگاه میکنی
من – دارم فکر می کنم چرا تو رو می بینم اشتهام کور می شه
گفتم الآنه که بپره بهم ولی برعکس از جاش بلند شد در حالی که بشقابو می برد سمت سینک گفت
- شرمنده اشتهاتونو کور کردم بفرمایین نوش جان کنین
گند زدم .. فکر کنم خیلی بد گفتم که ناراحت شد .. خوب معلومه به هر کی بگی دلخور می شه .. مشغول شستن ظرفا شده بود بلند شدم در حالی که ظرف غذامو می ذاشتم تو ظرف کثیف دیگه تا ببرم گفتم
- جنبه خانوم دکترا انقدر پایینه ؟
نگاهش کردم .. چقدر از این زاویه خوب میشه .. آدم دلش می خواد بره سمتشو از پشت .... یهو به خودم اومدم و تشر زدم ؛ بس کن پیمان ! انقدر خیالات نباف !
زینب – خیر . مهندس جماعت از حد گذشتن
آخ آخ توپش پره ها .. خفن !! ظرف به دست رفتم سمتش و گذاشتموشون تو سینک
- خانوم دکتر حالا که زحمت کشیدی اینا رو هم بشور
اخم ظریفی که رو صورتش بود غلیظ تر شد
- مگه من کلفت توام ؟
کفرش در اومده .. هـ هـ
- نبابا شما دکتر آینده این مملکتی
- من از اوناش نیستم
- از کدوماش؟
- از همونایی که فکر می کنی خر می شن
- استغفرالله نکن این فکرا رو
یه نگاه کردم دیدم آخرین ظرفی که گذاشته بودم رو هم شست .. بابا اینهمه سرعت و مهارت ! از قصد شست ؟ اصلاً چرا شست ؟ مگه نگفت نمی شوره ؟ پیشبندشو باز کرد و رو کرد به من .. طوری وایساده بودم که وقتی برگشت جلوش بودم ، پوفی کرد و با یه لبخند کاملاً ساختگی گفت
- تو رو خدا زحمت نکشین من خودم از اینور می رم
راشو کج کرد و از کنارم رد شد .. دلم می خواست بشینم به کاراش بخندم .. اگه ما واقعاً زن و شوهر بودیم چی می شد .. یه لحظه از فکرم حس خاصی بهم دست داد .. چی می شد اگه این دختر شرو شیطونو مال خودم کنم .. ای خدا یعنی می شه ؟ می شه شمال بشه بهترین خاطره زندگیم ؟ رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت .. صدای زنگ گوشیم بلند شد ، نگاه کردم که دیدم پیام از طرف سیناست
- شب بخیر داداش صبح دلنشینی رو برات آرزو می کنم
اینم کم داره .. آخ که چقدر حالشون گرفته شد .. ای کاش اونموقع بودم واکنششون رو می دیدم .. تا گوشی دستم بود برای زینب فرستادم
- من فردا می رم بیرون قرار کاری دارم . تنها موندی برو ویلای
( یکم فکر کردم . نه عرشیا هست ولش کن . پاک کردم و دوباره نوشتم )
- من فردا صبح می رم بیرون قرار کاری دارم . احتمالاً عصر برگردم . محض اطلاع
و فرستادم
چند دقیقه گذشت ولی جواب نداد .. مگه جواب دادن چقدر طول می کشه ؟ حالا بخونش نخواستی جواب نده .. دیگه چشمام داشت گرم می شد که گوشی کمی لرزید .. سریع روشنش کردم فرستاده بود
- به سلامت . شبتون مهندسی
من کشته مرده این اصطلاحاتتم دختر ! گوشی رو خاموش کردم که دوباره لرزید
- فردا عصر ؟؟ چه ساعتی ؟
- معلوم نیست
- من با بچه ها فردا عصر قرار خرید داریم . محض اطلاع
بلند شدم نشستم رو تخت .. یعنی چی ؟ ببین محض اطلاع رو هم نوشته .. ازدست تو زینب !
فرستادم – خووب با هم قرار می ذارید
- ورود حسودا ممنوع !
- شما متواضع !
باز دراز کشیدم رو تخت ..چند دقیقه ای به صفحه گوشیم نگاه کردم که دیدم پیام فرستاد .. خندم گرفت ما آدم نمی شیم .. اتاق بغلی همیم اونوقت نشستیم با این برنامه ها بهم پیام می دیم ..
- خوابیدی ؟
فرستادم – نه دارم می دوئم
- اع . پ بدو
- ممنون که راهنمایی کردین
- خواهش می کنم ..شب خوش . ستاد کشیک شبانه
خندیدم .. حیف که من امشب خوابم میاد وگرنه می اومدم انقدر اذیتت می کردم که خودت منصرف شی زینب خانوم ! تصمیم گرفتم فردا صبح برم ورزش ولی کی می خواست بلند شه خدا می دونه .. حداقل مامان بود بیدارم می کرد چون من آدمی نیستم که با این آلارم و فلان چیزا بیدار شم .. یه فکری به سرم زد خدا کنه این ستاد نخوابیده باشه .. ایندفعه من فرستادم
- ستاد تعطیل کردی ؟
بعد از سه دقیقه جواب داد
- شما چیکار به ساعت کاری ستاد داری؟
- ساعت یکه ها ! ستادم انقدر بی برنامه
- به دوندگیت برس .. تا اینکارا
- یه مشکل داشتم دیدم ستاد قادر به حلشه فقط
- تا چی باشه
- فردا منو بیدار می کنی ؟
- ساعت ؟
ایول . مثل اینکه جواب می ده
- 6:30
- برو بینیم باو .. اینجا ستاده نه مرغداری
زدم زیر خنده .. نگاهش کن تو رو خدا ..
- حالا نمیشه یه شب ستاد این بارو به دوش بکشه
- گوشیتو بردار بذار رو زنگ . حله
- اع نه بابا ؟
- می تونین امتحان کنین
- ستاد اگه با اون بیدار می شدم که منت تو رو نمی کشیدم
- وا .. خرس قطبی !!
بله اینم اصطلاح بعدی که عاید ما شد
- یه کاری نکن بیام اتاقت
- پاشو بیا ولی فکر فردا رو از سرت بیرون کن
به خدا اگه کارم گیر نبود حالیت می کردم ..
- حالا بیدار می کنی یا نه ؟
- شرمنده من تو اون ساعت بیدار نمی شم
به درک که بیدار نمی شی .. بمیرمم منتتو نمی کشم .. پس فرستادم
- باشه خودم یه کاریش می کنم ..
دیگه نفهمیدم چی شد ...
" زینب "
پسره ی از خود شیفته . خرس قطبی معلوم نیست چجوری می خوابه که با آلارم گوشی بیدار نمیشه .. بیچاره محبوبه خانوم که این اجنبی رو باید بیدار کنه
آخرین ویرایش: