نیم ساعتی که گذشت قرصمو خوردم و کم کم احساس کردم پلکام سنگین شد انگار داروی خواب اور بود .
فضای اتاق سرد بود پتورو کشیدم روی خودم وچشامو بستم
پانیذ : میخوای بخوابی؟
-اره خیلی خوابم گرفته .
-منم خوابم میاد روی این تخت بغـ*ـل میخوابم کاری داشتی صدام کن.
-باشه دوستم.
سمت تخت کنار پنجره رفت وبعداز در اوردن کتونی هاش روی تخت دراز کشید و خوابش برد منم نفهمیدم کی خوابیدم اصلا......
صدای زنگ موبایل پانیذ بلند شد...
- ال ...لو
یهو بلند شد و توجاش نشست وصداشو صاف کرد
-سلام عمو بهزاد خوبین!!
نه خونه نیستیم ..چیزه میدونین ، نگران نشیدا نیلا فشارش پایین اومد اوردمش بیمارستان بهش سرم زدن.
اره اره حالش خوبه نگران نباشین باشه بیاید بیمارستانِ س .....
من : بابام بود ؟؟
-اره زنگ زد میگه اومدیم خونه شما نبودین نگران شدیم کجایین منم گفتم بهشون اینجاییم دارن میان .
-ساعت چنده ؟؟
-ببین دیگه چشاتم کور شده مگه روبه روت ساعته ، تنبل خانوم یه ساعتم....
-پااااانیذ غلط کردم بسه .
ساعت ۱۱ بود . شکمم به قارو قور افتاده بود انگار یه دسته غورباقه داشتن توش تمرین خوانندگی میکردن...
-پانیذ خیلی گشنمه میری یه چیزی بخری ؟
- اره الان میرم ، خودمم خیلی گشنمه.
کمی بعد پانیذ رفت .
روی تخت نشسته بودم وپلاستیک کمپوت هارو برداشتم یه کمپوت اناناس گرفتم وبازش کردم ، یه تیکشو با چنگال پلاستیکی کوچیکی که روی ظرفش بود برداشتم وگذاشتم توی دهنم طعمش بی نظیر بود شاید چون گشنه ام بود اینجوری حس میکردم دوباره یه تیکه دیگه خوردم ....
یهو در اتاق باز شد ولی کسی داخل نیومد.
کمپوت رو گذاشتم روی میز وصدا زدم :
پاااانیذ تویی؟
رهاااان ، ماماااان شما اومدین؟؟
اما کسی جواب نمیداد بیخیال شدم. شاید یکی از پرستارها درو باز کرده
چشمم افتاد به سرم تموم شده بود وچند قطره خون توش رفته بود ـ
چسب های کاغذی روی دستمو باز کردم وخیلی سریع وبا یه حرکت انژیکت رو از دستم در اوردم ویکی دوقطره خون دستمو مرطوب کرد
یه دستمال برداشتم وخون هارو پاک کردم ...
اروم از تخت اومدم پایین و واستادم سرم داشت گیج میرفت ضعف کرده بودم مخصوصا الان که همون دو سه تا قطره خونو دیده بودم .
دستمو گذاشتم روی تخت واروم اروم سمت سطل زباله رفتم پدالشو فشار دادم ودستمال وسرم رو انداختم توش ودرشوبستم رفتم سمت در و وارد سالن شدم کسی توش نبود، یعنی چی !! توی بیمارستان به این بزرگی حتی یه نفرم نباشه!!
دستمو گذاشتم روی دیوار واروم اروم جلو رفتم هیچ کس نبود نه پرستار نه دکتر نه بیمار نه خدمتکار ، در یه اتاقو باز کردم رفتم داخل ونگاهی بهش انداختم کسی توش نبود ، ای بابااااا اینجا چرا اینجوریه چرا همه جا ساکته ....
رفتم جلوتر در یه اتاق دیگه رو باز کردم بازم کسی نبود ، ترس توی وجودم راه خودشو پیدا کرد احساس کردم چشام هیچ جارو نمیبینه دستمو روی دیوار سرد بیمارستان فشار دادم خم شده بودم وچشامو بسته بود حالم خیلی بد شده بود زیرلب میگفتم یکی کمکم کنه ....
نمیدونم چقد گذشت تا حالم به حالت طبیعی رسید..
دوباره سمت اتاق خودم حرکت کردم و رفتم توش و روی تخت دراز کشیدم حتی جرعت اینو نداشتم که بخوام به اتفاقای این دوسه روز فک کنم ، حداقل الان که تنهام نمیخوام بهش فک کنم.
فضای اتاق سرد بود پتورو کشیدم روی خودم وچشامو بستم
پانیذ : میخوای بخوابی؟
-اره خیلی خوابم گرفته .
-منم خوابم میاد روی این تخت بغـ*ـل میخوابم کاری داشتی صدام کن.
-باشه دوستم.
سمت تخت کنار پنجره رفت وبعداز در اوردن کتونی هاش روی تخت دراز کشید و خوابش برد منم نفهمیدم کی خوابیدم اصلا......
صدای زنگ موبایل پانیذ بلند شد...
- ال ...لو
یهو بلند شد و توجاش نشست وصداشو صاف کرد
-سلام عمو بهزاد خوبین!!
نه خونه نیستیم ..چیزه میدونین ، نگران نشیدا نیلا فشارش پایین اومد اوردمش بیمارستان بهش سرم زدن.
اره اره حالش خوبه نگران نباشین باشه بیاید بیمارستانِ س .....
من : بابام بود ؟؟
-اره زنگ زد میگه اومدیم خونه شما نبودین نگران شدیم کجایین منم گفتم بهشون اینجاییم دارن میان .
-ساعت چنده ؟؟
-ببین دیگه چشاتم کور شده مگه روبه روت ساعته ، تنبل خانوم یه ساعتم....
-پااااانیذ غلط کردم بسه .
ساعت ۱۱ بود . شکمم به قارو قور افتاده بود انگار یه دسته غورباقه داشتن توش تمرین خوانندگی میکردن...
-پانیذ خیلی گشنمه میری یه چیزی بخری ؟
- اره الان میرم ، خودمم خیلی گشنمه.
کمی بعد پانیذ رفت .
روی تخت نشسته بودم وپلاستیک کمپوت هارو برداشتم یه کمپوت اناناس گرفتم وبازش کردم ، یه تیکشو با چنگال پلاستیکی کوچیکی که روی ظرفش بود برداشتم وگذاشتم توی دهنم طعمش بی نظیر بود شاید چون گشنه ام بود اینجوری حس میکردم دوباره یه تیکه دیگه خوردم ....
یهو در اتاق باز شد ولی کسی داخل نیومد.
کمپوت رو گذاشتم روی میز وصدا زدم :
پاااانیذ تویی؟
رهاااان ، ماماااان شما اومدین؟؟
اما کسی جواب نمیداد بیخیال شدم. شاید یکی از پرستارها درو باز کرده
چشمم افتاد به سرم تموم شده بود وچند قطره خون توش رفته بود ـ
چسب های کاغذی روی دستمو باز کردم وخیلی سریع وبا یه حرکت انژیکت رو از دستم در اوردم ویکی دوقطره خون دستمو مرطوب کرد
یه دستمال برداشتم وخون هارو پاک کردم ...
اروم از تخت اومدم پایین و واستادم سرم داشت گیج میرفت ضعف کرده بودم مخصوصا الان که همون دو سه تا قطره خونو دیده بودم .
دستمو گذاشتم روی تخت واروم اروم سمت سطل زباله رفتم پدالشو فشار دادم ودستمال وسرم رو انداختم توش ودرشوبستم رفتم سمت در و وارد سالن شدم کسی توش نبود، یعنی چی !! توی بیمارستان به این بزرگی حتی یه نفرم نباشه!!
دستمو گذاشتم روی دیوار واروم اروم جلو رفتم هیچ کس نبود نه پرستار نه دکتر نه بیمار نه خدمتکار ، در یه اتاقو باز کردم رفتم داخل ونگاهی بهش انداختم کسی توش نبود ، ای بابااااا اینجا چرا اینجوریه چرا همه جا ساکته ....
رفتم جلوتر در یه اتاق دیگه رو باز کردم بازم کسی نبود ، ترس توی وجودم راه خودشو پیدا کرد احساس کردم چشام هیچ جارو نمیبینه دستمو روی دیوار سرد بیمارستان فشار دادم خم شده بودم وچشامو بسته بود حالم خیلی بد شده بود زیرلب میگفتم یکی کمکم کنه ....
نمیدونم چقد گذشت تا حالم به حالت طبیعی رسید..
دوباره سمت اتاق خودم حرکت کردم و رفتم توش و روی تخت دراز کشیدم حتی جرعت اینو نداشتم که بخوام به اتفاقای این دوسه روز فک کنم ، حداقل الان که تنهام نمیخوام بهش فک کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: