- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
- وقتی تو فرار کردی، با اون پسرا درگیر شدم. چند نفر دیگه هم اونجا سر رسیدن و من رو با یه چوب بیهوش کردن. وقتی به هوش اومدم دیدم دستام بستهاس. من رو انداختن تو یه اتاق. از بوی خاک که بعد باریدن بارون متساعد میشه، فهمیدم که من رو اوردن شمال. چشمام بسته بود. حدود یه ساعت بعد سینا پیداش شد و شروع کرد به دری وری گفتن. فقط تهدید میکرد و میگفت که انتقام میگیره. تعادل روانی نداشت.
کلی ور ور کرد و زر زد تا اینکه سر و کله اصلانی پیداش شد. توی درگیری من اصلانی رو با چاقو زخمی کرده بودم و اون حسابی عصبانی بود. اومد جلو و یه مشت محکم کوبید تو دهنم؛ اما مثل اینکه با خونسردیم خیلی بهش برخورد. برای همین یکی دیگه هم زد وسط چونم. دستاش سنگین بود و هر کدوم از مشتهاش برای ناکار کردن یه خرس کافی بود؛ اما من فرزانه بودم دیگه، کسی که هیچ دردی رو به روش نمیاره. دیگه با بیخیالی من حسابی عصبی شد و با لگد افتاد به جونم. هر چی بیشتر میزد حرصش بشتر میشد و محکم تر می زد. درد زیادی میکشیدم. من آدمی بودم که تمام دردهام رو پشت چهره خونسردم مخفی میکردم. یعنی من مخفی نمیکردم، خودش پنهان میشد. یه نیم ساعتی داشت مشت و مالم میداد که خسته شد و از روم پا شد. بخاطر دردی که میکشیدم واکنشهام کندتر شده بود اما اخم به صورتم نمیومد. به سختی از جام بلند شدم؛ اما انگار با اینکار دوباره آتیشش زدم. چون دوباره یه مشت دیگه حواله صورتم کرد و یه چاقو از جیبش در آورد. من آماده مردن بودم؛ برای من هیچ وقت هیچ چیز برام متفاوت نبود. همین که خواست بهم حمله کنه سینا اون رو صدا زد و اصلانی بالأخره رفت بیرون.
اون روز دیگه خبری از هیچکس نشد. دنبال یه چیزی واسه فرار می گشتم؛ اما هیچی تو اتاق نبود. هیچی! یه اتاق سفید و کاملاً خالی. طول پنجره هم خیلی زیاد بود و من نمیتونستم ازش رد شم. نرده هم داشت. ناامید روی زمین نشستم. اوایل شب بود که یه نفر اومد تو اتاق. یه بشقاب گذاشت کنار در و رفت. حتی داخل اتاق هم نیومد. قصد خود کشی با سوء تغذیه رو که نداشتم. مثل بچه آدم نشستم و غذام رو خوردم.
روز بعدش حول و حوش ساعت یازده بود فکر کنم که...
به اینجا که رسیدم نگین که تا حالا گوش میداد و فقط هر از چند گاهی ابرو ها چپ و راست می شد و صورتش کج کوله پرید وسط حرفم و پرسید:
- تو از کجا میفهمیدی ساعت چنده؟
- دختر خوب تو چیزی در مورد ساعت بیولوژیک نخوندی؟
- ها گرفتم چی رو میگی. فقط میشه یکم یادآوری کنی؟ واقعاً یادم نمیاد.
- موجودات زنده دارای یه ساعت زیستی یا بیولوژیک هستن. تو بدن انسان هورمونی به اسم ملاتونین ترشح میشه که ساعت زیستی رو تنظیم می کنه. برای همینه که وقتی یه شخصی به کشورهایی با فاصله زمانی زیاد، مثلاً دوازده ساعت حرکت میکنه، بجای اینکه ساعت یازده شب بخوابه، ساعت یازده صبح میخوابه. برای همین در طول روز خسته و کسل میشه. به این پدیده هم پرواز زدگی میگن.
- خب حالا لازم نبود توضیح بدی! خودم میدونستم.
- بله؛ به غیر از اون پنجره هم بود. میتونستم بیرون رو ببینم. هر چند هوا ابری بود.
- بابا قانع شدم. داستانت رو ادامه بده.
- حول و حوش ساعت یازده بود که سر و کله اون دو تا پیدا شد. با اشاره سینا، اصلانی دوباره افتاد به جونم. سینا هم یه گوشه واستاده بود و میخندید. جای سالم تو بدنم نمونده بود و هر لگدش به یه کبودی میخورد. همین باعث میشد بیشتر از قبل درد بکشم. با هر ضربش چشام سیاهی میرفت و نفسم بند میاومد. بعد پنج دیقه سینا فرمان داد:
- وایسا!
اصلانی با تعجب صاف وایساد و پرسید:
- برای چی؟
- فکر کنم سیم بیشتر به دردش بخوره. نه؟!
- هوم! فکر خوبیه!
با نیش باز این حرف رو می زد؛ اما انگاری یه ناراحتی و درد اون رو عذاب می داد. نمیدونم چی بود؛ اما صورتش با وجود خندههاش شاد به نظر نمیاومد. اصلانی رفت بیرون و بعد پنج دیقه با یه سیم زخیم بلند جلوم وایستاد. شروع به ضربه زدن کرد. سوزش شدیدی داشت. نمیدونم چهقدر درد رو تحمل کردم، نمیدونم. سوزش زخمام رو تحمل کردم و همش رو تو خودم ریختم. نمیدونم چند تا ضربه روی جای قبلی زخمهام خورد تا این که اصلانی خسته شد. تا جایی که به نفس نفس افتاد. من رو مثل یه لاشه به یه گوشه پرت کرد و رفت بیرون. تازه شروع شده بود. یه گوشه ولو شده بودم. درد زخمهام آزارم میداد اما من قدرت بلند شدن نداشتم. نفسهای عمیق و آروم میکشیدم. ضربان قلبم آروم بود. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. حالا خوابم برد یا بیهوش شدم، خدا میدونه!
کلی ور ور کرد و زر زد تا اینکه سر و کله اصلانی پیداش شد. توی درگیری من اصلانی رو با چاقو زخمی کرده بودم و اون حسابی عصبانی بود. اومد جلو و یه مشت محکم کوبید تو دهنم؛ اما مثل اینکه با خونسردیم خیلی بهش برخورد. برای همین یکی دیگه هم زد وسط چونم. دستاش سنگین بود و هر کدوم از مشتهاش برای ناکار کردن یه خرس کافی بود؛ اما من فرزانه بودم دیگه، کسی که هیچ دردی رو به روش نمیاره. دیگه با بیخیالی من حسابی عصبی شد و با لگد افتاد به جونم. هر چی بیشتر میزد حرصش بشتر میشد و محکم تر می زد. درد زیادی میکشیدم. من آدمی بودم که تمام دردهام رو پشت چهره خونسردم مخفی میکردم. یعنی من مخفی نمیکردم، خودش پنهان میشد. یه نیم ساعتی داشت مشت و مالم میداد که خسته شد و از روم پا شد. بخاطر دردی که میکشیدم واکنشهام کندتر شده بود اما اخم به صورتم نمیومد. به سختی از جام بلند شدم؛ اما انگار با اینکار دوباره آتیشش زدم. چون دوباره یه مشت دیگه حواله صورتم کرد و یه چاقو از جیبش در آورد. من آماده مردن بودم؛ برای من هیچ وقت هیچ چیز برام متفاوت نبود. همین که خواست بهم حمله کنه سینا اون رو صدا زد و اصلانی بالأخره رفت بیرون.
اون روز دیگه خبری از هیچکس نشد. دنبال یه چیزی واسه فرار می گشتم؛ اما هیچی تو اتاق نبود. هیچی! یه اتاق سفید و کاملاً خالی. طول پنجره هم خیلی زیاد بود و من نمیتونستم ازش رد شم. نرده هم داشت. ناامید روی زمین نشستم. اوایل شب بود که یه نفر اومد تو اتاق. یه بشقاب گذاشت کنار در و رفت. حتی داخل اتاق هم نیومد. قصد خود کشی با سوء تغذیه رو که نداشتم. مثل بچه آدم نشستم و غذام رو خوردم.
روز بعدش حول و حوش ساعت یازده بود فکر کنم که...
به اینجا که رسیدم نگین که تا حالا گوش میداد و فقط هر از چند گاهی ابرو ها چپ و راست می شد و صورتش کج کوله پرید وسط حرفم و پرسید:
- تو از کجا میفهمیدی ساعت چنده؟
- دختر خوب تو چیزی در مورد ساعت بیولوژیک نخوندی؟
- ها گرفتم چی رو میگی. فقط میشه یکم یادآوری کنی؟ واقعاً یادم نمیاد.
- موجودات زنده دارای یه ساعت زیستی یا بیولوژیک هستن. تو بدن انسان هورمونی به اسم ملاتونین ترشح میشه که ساعت زیستی رو تنظیم می کنه. برای همینه که وقتی یه شخصی به کشورهایی با فاصله زمانی زیاد، مثلاً دوازده ساعت حرکت میکنه، بجای اینکه ساعت یازده شب بخوابه، ساعت یازده صبح میخوابه. برای همین در طول روز خسته و کسل میشه. به این پدیده هم پرواز زدگی میگن.
- خب حالا لازم نبود توضیح بدی! خودم میدونستم.
- بله؛ به غیر از اون پنجره هم بود. میتونستم بیرون رو ببینم. هر چند هوا ابری بود.
- بابا قانع شدم. داستانت رو ادامه بده.
- حول و حوش ساعت یازده بود که سر و کله اون دو تا پیدا شد. با اشاره سینا، اصلانی دوباره افتاد به جونم. سینا هم یه گوشه واستاده بود و میخندید. جای سالم تو بدنم نمونده بود و هر لگدش به یه کبودی میخورد. همین باعث میشد بیشتر از قبل درد بکشم. با هر ضربش چشام سیاهی میرفت و نفسم بند میاومد. بعد پنج دیقه سینا فرمان داد:
- وایسا!
اصلانی با تعجب صاف وایساد و پرسید:
- برای چی؟
- فکر کنم سیم بیشتر به دردش بخوره. نه؟!
- هوم! فکر خوبیه!
با نیش باز این حرف رو می زد؛ اما انگاری یه ناراحتی و درد اون رو عذاب می داد. نمیدونم چی بود؛ اما صورتش با وجود خندههاش شاد به نظر نمیاومد. اصلانی رفت بیرون و بعد پنج دیقه با یه سیم زخیم بلند جلوم وایستاد. شروع به ضربه زدن کرد. سوزش شدیدی داشت. نمیدونم چهقدر درد رو تحمل کردم، نمیدونم. سوزش زخمام رو تحمل کردم و همش رو تو خودم ریختم. نمیدونم چند تا ضربه روی جای قبلی زخمهام خورد تا این که اصلانی خسته شد. تا جایی که به نفس نفس افتاد. من رو مثل یه لاشه به یه گوشه پرت کرد و رفت بیرون. تازه شروع شده بود. یه گوشه ولو شده بودم. درد زخمهام آزارم میداد اما من قدرت بلند شدن نداشتم. نفسهای عمیق و آروم میکشیدم. ضربان قلبم آروم بود. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. حالا خوابم برد یا بیهوش شدم، خدا میدونه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: