فرشتگان خاکی | monika کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Monika_m
  • بازدیدها 2,553
  • پاسخ ها 35
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Monika_m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/23
ارسالی ها
5,704
امتیاز واکنش
16,771
امتیاز
781
محل سکونت
مشهد
بسم رب الشهید

نام:فرشتگان خاکی

به قلم:monika

zv3ian69zt3lb3txnv16.jpg




خلاصه:

دست نوشته ای از شهید احمدرضا احمدی:
رتبه اول کنکور پزشکی سال 64 ،ساعتی قبل از شهادت

چه کسی می داند جنگ چیست؟
چه کسی می داند فرودیک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود.
از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
و....


در این جا سعی بر این است که خاطرات شهدا گردآوری شده وبه صورت یک مجموعه به شما عزیزان ارائه شود.
شاید بتوان با این کارکوچک اندک کاری برای شهدای عزیز کشورم انجام دهم.به پاس تشکر از آنها...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    مقام معظم رهبری (مدظله العالی)
    خاطره‏ ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.
    عظمت ما به خاطر شهادت جوانان و فرزندان این ملت است.
    یاد شهدا باید همیشه در فضاى جامعه زنده باشد.
    شهادت، مرگ تاجرانه است.






    دست نوشته ای از شهید احمدرضا احمدی:
    رتبه اول کنکور پزشکی سال 64 ،
    ساعتی قبل از شهادت

    چه کسی می داند جنگ چیست؟
    چه کسی می داند فرودیک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
    چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر
    جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
    جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
    به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
    کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ
    را ببیند و اخبار آن را بشنود.
    از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
    آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان
    را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
    کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
    چه کسی در هویزه جنگیده؟
    کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
    چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
    نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
    چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های
    تانک له می شود؟

    آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
    گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری
    شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را
    سوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
    کدام گریبان پاره می شود؟
    کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟
    و کدام کدام .............؟
    توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
    هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری
    سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده
    مهران – دهلران حرکت می نماید،
    مورد اصابت موشک قرار می دهد،
    اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود.
    معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟
    چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
    چگونه باید آنها را غسل داد؟
    چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
    چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.
    چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در
    انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
    کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
    به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
    از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز
    مادرت درکیفت می گذارد؟
    کدام اضطراب جانت را می خورد؟
    دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
    دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین،
    به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ ؟
    صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن
    آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در
    همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟
    آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد
    را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟
    هیچ می دانستی؟ حتما نه! ...
    هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد،
    به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی
    و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟
    با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
    اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!
    اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی،
    اگر جعفر و عبدالله نیستی
    لااقل حرمله مباش!
    که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به
    زمین پس نداد.
    من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
    پس بیاید حرمله مباشیم......




     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان اول (بخشش)

    مادر بهش گفت:ابراهیم،سرما اذیتت نمیکنه؟


    گفت:نه مادر،هواخیلی سرد نیست.


    هواخیلی سرد بود،ولی نمی خواست ماراتوی خرج بیندازد.


    دلم نیامد؛همان روز رفتم ویک کلاه برایش خریدم.صبح فردا،


    کلاه را سرش کشیدورفت.ظهرکه برگشت،بدون کلاه بود!


    گفتم:کلاهت کو؟

    گفت:اگه بگم دعوام نمیکنی؟

    گفتم:نه مادر؛مگه چیکارش کردی ؟


    گفت:یکی از بچه های مدرسه مون بادمپایی میاد؛امروز سرماخورده بود؛دیدم کلاه برای اونواجب تره....


    شهید ابراهیم امیرعباسی

    (ساکنان ملک اعظم،منزل امیرعباسی،ص5)
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان دوم (پشتکار)

    سال آخر دبیرستان که با احمدهمکلاسی بودم،قرارشد دخترخانم ها

    رابیاورندوکلاس هارابه صورت مشترک برگزار کنند.وضع

    ظاهری شان خوب نبود.مابه این مساله اعتراض کردیم.البته

    خیلی ازبچه های کلاس هم،بدشان نمی آمد!احمدخیلی جدی و

    محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود،اعتراض کردو

    گفت:"بچه های مردم به گـ ـناه می افتند"معلم ریاضی هم رفته بود

    دفتروگفته بود:اگر رحیمی توی کلاس باشه،من دیگه درس نمیدم.

    خلاصه قرار شداحمد،این درس را غیرحضوری بخواند.

    اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه

    تهران بارتبه عالی پذیرفته شد.

    شهید دکتراحمدرحیمی


    (ظرافت های اخلاقی شهدا،ص 22)
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان سوم (دایی نگهدار)

    یک روزبا عباس سوارموتورسیکلت بودیم.تامقصد،چندکیلو

    متری مانده بود.یکدفعه عباس گفت:"دایی نگه دار!"

    متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تومسیر میرفت.عباس

    پیاده شد،ازپیرمرد خواست که پشت سرمن سوارموتور شود.

    بعدازسوار شدن پیرمرد،به من گفت:دایی جان،شما ایشان را

    برسون؛من خودم پیاده بقیه راه رو میام.پیرمردرا گذاشتم

    جایی که می خواست بره.هنوز چند متری دور نشده بودم

    که دیدم عباس دوان دوان رسید؛نگو برای آنکه من به زحمت

    نیفتم،همه مسیررا دویده بود

    (عباس بابایی.علمداراسمان ص 27.)
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان چهارم (جنازه ام را تحویل خانواده ام ندهید)

    پیکرش را بادوشهید دیگر،تحویل بنیادشهید داده و گذاشته بودند

    سردخانه.نگهبان سردخانه می گفت:یکی شان آمدبه خوابم و

    گفت:"جنازه من روفعلاتحویل خانواده ام ندید!"ازخواب بیدار

    شدم.هرچه فکر کردم کدامیک از این دونفر بوده،نفهمیدم؛

    گفتم ولش کن،خواب بوده دیگه.فردا قرار بودجنازه هاروتحویل

    بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم.دوباره همون جمله رو

    بهم گفت.این بار فورا اسمشو پرسیدم.گفت:امیرناصر سلیمانی.

    ازخواب پریدم،رفتم سراغ جنازه ها.روی سـ*ـینه یکی شان نوشته

    بود"شهیدامیرناصرسلیمانی".

    بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ،خانواده اش درتدارک مراسم

    ازدواج پسرشان بودند؛شهید خواسته بودمراسم برادرش بهم

    نخوره!

    (فرمانده،فرمان قهقهه،ص36)
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان پنجم (من زود تر از جنگ تموم میشم!)


    وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
    بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
    آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
    نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
    يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.

    به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همت
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان ششم (حاجی نکش کنار)

    بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
    حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
    هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
    حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
    حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
    حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .



    خاطره ای از حاج ابراهیم همت
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان هفتم (کی با حسین کارداشت؟)

    یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
    ترق !
    ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
    چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من"
    ترق!
    جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    داستان هشتم (کمپوت بدون برچسب )

    داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوومممممممم....

    نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین ،

    دوربین رو برداشتم رفتم سراغش .

    بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...

    درحالی که داشت شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت:

    من از امت شهیدپرور ایران یه خواهش دارم .

    اونم اینکه وقتی کمپوت صلواتی می فرستید جبهه

    خواهشا پوستشو ، اون کاغذ روشو نکنید !!!

    بهش گفتم :

    بابا این چه جمله ایه ، قراره از تلویزیون پخش شه ها

    یه جمله بهتر بگو برادر ...

    با همون لهجه اصفهانی قشنگش گفت :

    اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا