داستان زمستان مالیخولیایی 3 |zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahrataraneh
  • بازدیدها 1,834
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
نام رمان: زمستان مالیخولیایی 3
نام نویسنده:
zahrataraneh
ژانر:تخیلی






زمستان مالیخولیایی 3 ، ادامه ی رمان زمستان مالیخولیاییه که جلد یکش توی همین سایت قرار گرفته .
داستان درباره ی دختری به اسم کیمیاست که قصد داره با تحصیل ، کار و تحقیقاتش وارد جامعه شه ، زندگی کنه و خوشبخت شه . با این حال احساسات سرکوب شده اش به صورت حالتای مالیخولیایی به سراغش میاد و اونو به سرعت از پا میندازه . آدمایی که بهشون علاقه داره رو ازش میگیره ، از جامعه طرد میشه و به میل خودش از زنده بودن انصراف میده .

داستان تخیلی ، ماجراجویی و تا حدودی درام توام با جنونه . بیشتر سعی شده حالتای مالیخولیایی و برخورداش با آدمایی که به نوعی دچار بیماری های روحی هستن رو به تصویر بکشه . چهره ی زشت تحقیر و زندگی توی اجتماعی که مردم خیلی ساده از کنار مشکلات همدیگه میگذرن .



احساس طبیعی و درونیه هر آدمی رو به سادگی به زبون میاره و توی رفتار و حالاتش نشون میده .
_روزای زیادی رو توی رنج ، ناراحتی و ناامنیه شهر زندگی کردم . روزایی بود که حتی غذای کافی نداشتم ، پولی برای درمان رماتیسم و بیماری های سرسام آورم نداشتم . اما هیچ چیز به اندازه ی کمبود محبت منو از پا ننداخت ، من اینو دارم به چشم میبینم و نمیتونم منکرش شم !

بی رحمیه آدما نسبت به هم دیگه و عادی شدن دیدن رنج کشیدن موجودات ، برای من قابل درک و هضم نیست .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست اول زمستان مالیخولیایی 3


    فراموشی

    رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو برد
    زمان پرپر میشد
    از باغ دیرین ، عطری به چشم تو مینشست
    کنار مکان بودیم . شبنم دیگر سپیده همی بارید
    کاسه ی فضا شکست . در سایه _ باران گریستم ، و از چشمه ی غم بر آمدم .
    آلایش روانم رفته بود . جهان دیگر شده بود.
    در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم .
    لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم .
    فرجامی خوش بود : اندیشه نبود .
    خورشید را ریشه کن دیدم .
    و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فروبسته ستودم .

    توی اتاقم ، توی آپارتمانی قدیمی ، نشستم و سعی میکنم برنامه هایی که برای روز های آینده ام چیده ام رو به یاد بیارم .
    احساس زیادی بودن دارم . زیادی زندگی کردن و بیش از حد پیر شدن . بیش از حد و بی فایده انتظار کشیدن برای بهبود بیماریم .
    بهترین کار رو این دیدم که با بیماریم کنار بیام . هر چند نمیدونم دقیقا چی هست و چقدرباید تحملش کنم و چرا باید توی وجودم تا این حد ریشه کنه که تمام لذات زندگی رو ازم بگیره . بدون هیچ راه درمانی ، بدون هیچ نقطه ی امیدی .
    حتی بدون وجود فردی که علاقه ای به شنیدن حرفام داشته باشه . البته آدمایی که بتونن باهام همدردی کنن وجود دارن . اما شنیدن درد های همدیگه فقط دردمندیه بیشتری به بار میاره .
    خبری از محسن ندارم . حتی به سختی میتونم حرفا و کاراش رو به یاد بیارم .
    از اطرافیانم فاصله گرفتم . به بهونه ی این که وجود من و ماتمی که هر روز مجبور به دیدنش هستن داره ناراحتشون میکنه . اما حقیقت این بود که وجود همه ی اطرافیانم برام آزار دهنده و غیر قابل تحمله .
    کمک بقیه رو با بددلی پس میزنم و سعی میکنم توی تنهایی خودم راه حلی پیدا کنم . نه برای این که خودم قهرمان داستانم شم و احساس قدرت کنم . نه ! فقط برای این که با یه سیر طبیعی این مشکل رو حل کنم . چون اطرافیان و پزشک من همیشه همراه من نیستن . هر کدوم تا جایی توانایی کمک و مراقبت از من رو دارن .
    موقعی که دست کمک یه روانپزشک یا دوستی به طرفم دراز میشه همه اش به این فکر میکنم که عده ی زیادی مثل من هستن که دارن با همچین مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن و کسی نیست که بهشون کمکی کنه . یاس شوخی نیست ! همه ی آدم ها ، جایی از زندگی بهش دچار میشن .
    اگر من بتونم خودمو نجات بدم پس بقیه هم میتونن از نوشته های من استفاده کنن و اگر با یه پایان مجهول ، نمیدونم ، مثلا خودکشی یا سر به نیستی تموم شه ، بازم نوشته هام میتونن قلب آدما رو برای کمک به همدیگه بلرزونه . مطمئنم اونقدر ها هم بی فایده نیست .
    آدم ها نباید اون قدر ها هم بی رحم باشن .
    روزمو با درست کردن گردنبندای خمیری میگذرونم . یکی از آشناها هر هفته میاد و همه ی کارام رو برای فروش میبره . برام خوراک یک هفته مو میاره و میره . شمیسا دختر خوبیه . خودش هم منو درک میکنه . حتی میخواست کمکم کنه که وارد روزنامه نگاری شم . اما وقتی بدبختی های خودش برای کار توی روزنامه رو بهش یادآوری کردم دلش برام سوخت و منو به حال خودم گذاشت .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست دوم زمستان مالیخولیایی 3

    روزنامه ای که توش کار میکنه از جریان اصلاحاته و شمیسا تقریبا هر کاری که از دستش ساخته باشه برای کار کردن توی دفتر روزنامه انجام میده . اونم زندگی ای معمولی داره . کنار پدر و مادر و دو تا خواهرش .
    چند بار مادرش رو دیدم .
    برنامه ام برای امروز چی بود ؟
    میخواستم دنبال یه درمان خانگی برای رماتیسم بگردم .
    رماتیسم دردی ممتد و عذاب آور اطراف استخون های بدن ، مخصوصا دست و پاست .
    توی این مطلب علل زیادی برای این بیماری اومده مثل : کم بنیگی ، ضعف مزاج ، ناتوانی ، کبر سن ، زندگی در اماکن مرطوب ، تنبلی کلیه و سستی کبد .
    فکر کنم باید اطلاعاتم درباره ی مزاج و حالت عمومی بدن رو بیشتر کنم . میتونم از کتاب طب سنتی ای که مادرم بهم داده استفاده کنم .
    درمان گیاهی ای که ارائه شده :
    جوشانده ی برگ و گل سیب زمینی !
    با خودم فکر میکنم از کجا میتونم همچین چیزی رو پیدا کنم ! چراغی توی ذهنم روشن میشه . میتونم توی بازارچه های اینترنتی بگردم .
    حتی از فکر کردن به این که بتونم توی یه بازارچه ی اینترنتی برگ و گل سیب زمینی پیدا کنم خنده ام میگیره . یه خنده ی عمیق !
    و حدسم درسته ، چیزی پیدا نمیکنم .
    باید دنبال راه درمان دیگه ای برای رماتیسم بگردم .
    جایی دیگه حمام آویشن توصیه شده ، چون باعث گردش بیشتر خون میشه .
    اسم اویشن رو زیاد شنیدم اما به یاد نمیارم که چی بود . مادرم وقتی که هنوز ایران بود ذخیره ی خوبی از این گیاهای دارویی داشت .
    عکس آویشن رو پیدا میکنم . حس خوبی بهش دارم . کم کم به یاد میارم که آویشن رو کجا دیدم .
    خوشحال میشم . علاوه بر اون به اطلاعات زیادی از گیاهای دارویی میرسم . خیلی خوبه که نوستالوژیه من از گذشته ی نسبتا خوبی که داشتم همچین چیزایی شده .
    قلم و کاغذ رو بر میدارم . دوست دارم اسم همه ی گیاهای دارویی رو یاد بگیرم . تا بتونم ما بینشون چیز خوبی برای درمان بیماری هام پیدا کنم . شاید من دکتر نباشم و نتونم برای خودم دارو تجویز کنم اما اگر بتونم با خواص این دارو ها آشنا بشم میتونم ازشون استفاده کنم .
    طبق عادتی قدیمی ، قبل از خواب خبر های روز رو مرور میکنم .
    واشنگتن : از اتهامات نمازی ها اطلاعی نداریم ، ایران هر چه زود تر آزادشان کند .
    جان کربی سخنگوی وزارت خارجه آمریکا خواستار آزادی سیامک و باقر نمازی شده . هر چی با خودم فکر میکنم اسم هر دوشون فارسیه و ایرانی به نظر میرسن پس چرا باید کربی درخواست آزادیشون رو داشته باشه .
    توی ادامه ی خبر متوجه میشم که این دو تبعه ی ایرانی_آمریکایی هستن .
    جان کربی کروات زرد رنگی پوشیده .
    خبر بعدی درباره ی تصادفات نوروزیه . و این در حالیه که امروز بیست و هشت اسفنده . چیزی که خیلی واضحه اینه که با وجود وضع خراب جاده ها و ماشین ها ، حجم زیاد مسافرت ها غیر قابل انکاره . مردم هزینه ی جداگونه ای رو برای سفراشون میذارن . هر قدر هم فشار اقتصادی ، روضه خونی شه ، نمیشه این مسافرت ها رو نادیده گرفت . من درک نمیکنم .
    خبر بعدی درباره ی اسامی تیم ملیه . دارم سعی میکنم اخبار ورزشی رو هم درک و دنبال کنم . چیزی از فوتبال نمیدونم . دوست دارم بدونم فوتبال چقدر توی جامعه تاثیر داره و چرا مردم اینقدر فوتبال دوست دارن .
    خبر بعدی رو بیگ بنگ منتشر کرده . درباره ی کشف گرد و غبار ستاره ای در زمین که از خورشید هم قدیمی تره !
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سوم زمستان مالیخولیایی 3

    از اون جایی که چیزی درباره ی قدمت زمین و سیارات و خورشید نمیدونم خوندن مطلب برام جذابیتی نداره .
    پروفسور کریستوفر رد درباره ی این کشف جدید گفته : وقتی که ستاره ها می میرند ، مواد را در قالب گاز و گرد و غبار با فشار زیاد از خود خارج میکنند که این مواد در تولد نسل های آینده ی ستاره ها و سیارات بازیافت می شوند .
    دنیای بی انتهای نجوم که خیلی دور و ناملموسه ، برای درک پوچی و بی سر و تهیه دنیا نیست . حداقل صرفا برای این نیست . هر وقت که به آسمون و ستاره ها نگاه میکنم ، حس میکنم اون ها آینه ی ما آدم ها هستن . و کنش های اجرام آسمانی ، قابل تطابق با رفتار و زندگیه ما آدم هاست .
    هر بار که ستاره ای پیر میشه و میمیره ناخواسته اثراتی از خودش به جا میذاره که باعث تولد ستاره ای دیگه میشه . این در نگاه کلی زیبا و با شکوهه .
    مثل ما آدم ها که بعد از مرگمون ، اثراتی ازمون باقی میمونه . مثل نوشته ، شعر ، هنر ، مهر و محبتی که به اطرافیانمون کردیم ، مثل حرف هایی که زدیم ، مثل درختایی که کاشتیم . وقتی انسانی دیگه بهشون میرسه خود به خود تاثیر میگیره . نمیدونم . شاید من اشتباه میکنم . مثلا من که از خوندن شعرای سهراب امید میگیرم و زنده میمونم و از خودکشی کردن منصرف میشم هم میتونه تولد ستاره ای جدید محسوب شه ؟
    سهراب سپهری مرده اما افکارش و حرفاش روی من و خیلی از مخاطباش تاثیر میذاره .
    با خودم فکر میکنم. اگر من همین امروز و فردا بمیرم چه چیزی از من توی فکر بقیه میمونه ؟
    تقریبا هیچ چیز . به جز نوشته ها و طرحای آماتورم . من به بقیه محبتی نکردم . فقط عرفان رو دوست داشتم . هیچ وقت نتونستم باهاش زندگی کنم و بهش محبت کنم . به مادر عرفان خواستم محبت کنم تا پسرش رو پیدا کنه اما کمکی از دستم ساخته نبود . ما با هم دوستای خوبی بودیم . با هم شام درست کردیم و آلبوم عکس نگاه کردیم . نمیدونم .
    من چه خاطره ای توی ذهن دوستای گذشته ام گذاشتم ؟ دوستایی که حتی اسمشونو هم دیگه یادم نمیاد . دوستایی که حتی اگر ببینمشون هم نمیشناسمشون .
    بد تر از همه ی این ها ، بعید نیست که به خیلی ها بدی کرده باشم . خیلی ها موقع دیدن چهره ی من حس بدی بهشون دست میده . حس میکنن که من بدبخت و فلک زده هستم . گاهی برام سری به نشونه ی تاسف تکون میدن . شاید چهره ی من توی ذهنشون بمونه . دختر جوونی که چهره ی فلک زده و ویرانی داشت و توی فکرش آرزوی مرگ رو پرورش میداد .
    نمیدونم .
    هنوز در حال زیر و رو کردن اخبار هستم . شبکه ی خبر بارش برف و باران رو برای شروع سال جدید پیش بینی کرده . با این که چیز زیادی از گذشته به یاد نمیارم اما میتونم حدس بزنم که سال هایی بوده که موقع شروع سال جدید ، هوا بارونی باشه .
    حتی روز سیزده به در هم همچین اتفاقی می افتاد . البته به حال من فرقی نمیکرد. چون زیاد اهل تفریح نبودم .
    دوباره به یاد میارم که دو روز دیگه عیده . من هیچ احساس خاصی ندارم . به دیدن خونوادم نمیرم . اونا به دیدنم نمیان . شمیسا برای تعطیلات میره پیش خونوادش . خوشحالم که کسی به دیدنم نمیاد . میتونم تمام تعطیلات کتاب بخونم و گردنبند درست کنم .
    تنهاییه من توی نظر بقیه بدبختانه و غمناکه اما من شادیه وصف نا پذیری از این که میتونم جدای از آدم ها زندگی کنم ، دارم . حس خیلی خوبی دارم .
    روز آخر ساله . دیشب رو راحت خوابیدم. خواب دیدم سر وقت آبرنگام رفتم و دارم نقاشی میکشم . دیشب قبل از این که به خواب برم ، ساعت های زیادی مشغول مطالعه درباره ی خواب و خواب دیدن شدم . مطالب پراکنده و دست و پا شکسته بودن . با مواضع مختلف و برگرفته از عقاید گوناگون . اما یه نتیجه ی کلی گرفتم که میتونه کمکم کنه .
    این که خواب های من بازتابی از افکار بقیه ، خودم و آینده ام هستن . خواب های من طی چند سال اخیر عینا به واقعیت تبدیل میشد . یعنی نه از نوع خواب هایی بود که معنایی پنهان داشته باشه و منظورش رو با علامات مختلف برسونه . نه....عین واقعیت رو میدیدم .
    گاهی گذشته ، گاهی حال و اتفاقاتی که به موازات زمانی که توش هستم داره برای بقیه میوفته و اتفاقاتی که قراره بیوفته . با این حال از فکر کردن ، حتی فکر کردن به خواب هایی که برای آینده ام دیدم بیزارم . چون میدونم قراره تبدیل به واقعیت شه .

    از وقتی بیدار شدم زیاد کار خاصی انجام ندادم. بعد از خوردن ناهار مشغول مرتب کردن وسایل و استراحت شدم . میخوام کمی درباره ی تاریخ و نجوم مطالعه کنم و لینک چند تا کتاب مربوط به اقتصاد رو پیدا کنم . آخر وقت پیغامای جدید رو چک میکنم .
    Gregosart عکسای جالبی منتشر میکنه . یه گرافیتی جالب از چهره هایی برجسته که توی جاهای مختلف شهر نصب میشن . چهره ها ، حالتای جالبی دارن . دوست دارم یه روز که توی کوچه ای میپیچم ، چشمم به یکی از این چهره ها بخوره .
    کمیکای جدید رو مرور میکنم . بتمن ، خز طور هنوز هم تیتر اول کتابای کمیکه . هنوز محبوبه و هنوز نمیتونم منکر شم که چقدر ازش متنفرم .
    برای امروز آهنگای بی کلام و آروم رو گوش میدم . مخصوصا آلبوم دعا برای شفقت . این آلبوم بی کلام از همون اول توجه منو به خودش جلب کرد . دوس دارم بیشتر درباره ی این طور موسیقی ها بدونم . چطور این احساسات رو با موسیقی بدون کلام میرسونن ؟ ای کاش میتونستم با همه ی آلات موسیقی آشنا بشم .
    فیورید تیتر امروزم رو خیلی اتفاقی پیدا میکنم :
    ستاره ها مرده اند تا تو بتوانی زندگی کنی.
    هر اتمی در بدن شما از یک ستاره که در گذشته منفجر شده به وجود آمده است . اتمی که در دست چپ شماست احتمالا از ستاره ای آمده که متفاوت است از ستاره ی اتم دست راستتان . این واقعا شاعرانه ترین چیزی است که من در مورد جهان میدانم .
    شما همه از گرد ستاره هستید .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهارم زمستان مالیخولیایی 3

    اگر ستاره ها منفجر نشده بودند شما الان اینجا نبودید . زیرا عناصر (کربن ، نیتروژن ، اکسیژن و همه ی چیز هایی که برای تکامل نیاز هستند ) در ابتدای زمان نخستین وجود نداشتند . این عناصر در ستاره ها به وجود آمدند . ستاره ها مرده اند تا تو بتونی زندگی کنی .
    لاورنس کراوس ، فیزیکدان کانادایی _ آمریکایی که در شاخه ی فیزیک نظری فعالیت میکند ، او استاد فیزیک در مدرسه ی تحقیقات زمین و فضا است و در دانشگاه آریزونا نیز مدیر پروژه است . کراوس مولف چندین کتاب است پر فروش ترین کتابهای او "هستی(گیتی) از هیچ چیز " است)
    با خوندن مطلب هیجان زده میشم .
    ساعت سه و سه دقیقه ی نصفه شبه . احتمالا امشب شبه عیده . کانالای تلوزیونی رو زیر و رو نکردم . همه اش مشغول زیر و رو کردن کانالای رادیویی بودم . از آلمان شروع کردم . فقطم کانالای موزیک . راک ، دنس ، هیپ هاپ ، کلاسیک ....همه شون برام جالب بود . تا به خودم اومدم شامم سرد شده بود .
    از درست کردن گردنبند خسته شدم . دارم سعی میکنم با خمیرا و رنگام چیزای دیگه ای درست کنم . گردنبند وسیله ی خنثی و بی فایده ای به نظرم میرسه . خودم از هیچ زیور آلاتی استفاده نمیکنم. آخرین بار شمیسا بهم یه گردنبند نقره ای با نگین بزرگ سبز رنگ هدیه داد . طراحیش شبیه مد گوتیک بود . دوستش داشتم اما هر چقدر با خودم کلنجار رفتم وصله ی سر و وضع من نبود . من حتی گوشواره ی کوچک و معمولی هم نمیندازم .
    حالا دارم سعی میکنم بازی های تخته ای رو با این خمیرا و رنگا درست کنم . مثل منج و مار و پله و شطرنج . من خیلی خوشبختم که میتونم با خمیر مهره های این بازی ها رو هم درست کنم .
    با خودم فکر میکنم .
    ساعت یک و یک دقیقه ی ظهره . موقع سال تحویل خواب بودم . اخه ساعت هشت صبحم وقت سال تحویله ؟ موقع خواب آخه ؟
    تقریبا خواب همه ی اطرافیانم رو دیدم. پدرام با بی حوصلگی به ماهیه توی تنگ خیره شده بود . مادرم انگشتری نقره ای رو به انگشت مینداخت . چهره ای مبهم از پدرم رو دیدم . شمیسا با همون چهره ی غمگین داشت از ته دل میخندید . صدای خنده ی خواهراش رو هم میشنید م .
    حتی محسن هم بی روح و رنگ پریده دیده میشد . مشغول کامل کردن یادداشتاش بود . منو که دید مکثی کرد . خواب آلود بودم . چیزی نگفت . مشغول نگاه کردن به مجلات جدید روی میزش بودم . از خواب بیدار شدم .
    امروز حال عمومی بهتری دارم . شاید بتونم اولین بازی تخته ایمو درست کنم . یه مار و پله ی رنگ و وارنگ با مارای آزار دهنده .
    موقع چک کردن ایمیلا لینک چن تا مجله ی حقوق زنان و فمنیسم برام ارسال شده بود . گروه های فمنیستی از جمله گروه هایی هستن که ازشون فرار میکنم و نمیتونم درک و هضمشون کنم . نه این که ازشون بدم بیاد . کنارشون احساس آرامش نمیکنم . تصور این که روح صلح طلب زنانه ، مارک حزب و طرز فکری خاص و ایسمی نامشخص رو بخوره منو از همه ی اجتماع ناامید میکنه .

    نزدیک غروبه و هنوز خیلی از کارام نیمه تموم مونده . شمیسا از طریق پست ، برام سه تا ماهی قرمز و شیرینی فرستاده . بسته ی شکلاتایی که فرستاده شبیه شکلاتاییه که دختر پسرا برای ولنتاین بهمدیگه هدیه میدن . دلم نمیاد حتی پاپیونش رو باز کنم .
    تمام تیترا و پاپ آپا و صفحات پر شده از آگهی های مربوط به عید و برنامه های ویژه ی نوروز . احسان علیخانی با همون استایل و طرز حرف زدنه برنامه های پر ماتم ماه رمضونش ، برنامه های شب عید رو هم میگردونه .
    علاوه بر همه ی این تبریکات جالب ، پیامک مجزایی هم از طرف رئیس جمهور برام اومده .
    از صبح دارم سعی میکنم با استفاده از عکسایی که از ترکیه گرفتم و کتابایی که دانلود کردم یه دفترچه ی خوب از روزایی که توی ترکیه داشتم درست کنم . اگر دوباره برگردم اون جا به خیلی جاهای دیگه سر میزنم .
    آلبوم جدید یانی هم تازه از نت بیرون کشیدم . بر خلاف تصورم چیزی نداشت که سورپرایزم کنه . اولین بار ، اهنگاش خیلی به نظرم جادویی و جدید بود . اما توی این آلبوم زیاد صدای جدیدی به گوشم نخورد . فقط چیزی که برام جالب بود استفاده ی زیاد از صدای زن ها بود . که البته زیبا بود .
    ظهر داشتم به این فکر میکردم که چی شد که دیشب به طور غیر منتظره ای دوباره محسن رو توی خوابم دیدم . شاید به خاطر آلبوم دعا برای شفقت بود . شفقت یعنی مهربانی ، یعنی محبت . یعنی چیزی که من دنبالشم .

    از خیلی از خبرگزاری ها و خبرنگارایی که دنبالشون میکردم ، خبری نیست . همه درگیر سال نو هستن .
    با این حال هنوز تیترای جالب و خنده دار هم پیدا میشه .
    زندگی ایده آل همچین تیتری رو داره :
    بالیوود در تسخیر سوپر استار های ایرانی
    فیلم "سلام بمبئی" اولین کار سینمایی با حضور ستاره ها و در یک سطح حرفه ای آن هم در یکی از بزرگ ترین مجموعه های فیلمسازی جهان یعنی بالیوود است . این فیلم به شکل مشترک برای پخش در سال جدید هم در هند و هم در ایران آماده خواهد شد .
    نویسنده ی متن بعد از سطر ها تعریف و تمجید از این حرکت با این بخش کاملا ناامیدم کرد :
    نویسنده و کارگردان این پروژه قربان محمد پور است که روایتی عاشقانه را در باب آشنایی دختری هندی و پسری ایرانی جلوی دوربین بـرده است .
    هنوز این ضد حال رو هضم نکردم که نویسنده ، سوپر استار حاضر توی این فیلم رو معرفی میکنه . یعنی محمد رضا گلزار!
    خبر رو رد میکنم .
    گزارش خوندنی ای درباره ی کلارا آبکار رو میبینم . اولین زن مینیاتوریست ایران . زندگینامه ی تر و تمیزی داره و تمام عمرش رو پای هنر گذاشته . بعضی از تابلوهاشو قبلا دیده بودم اما با خودش آشنایی ای نداشتم . توی تابلو هاش از رنگ های سفید ، سبز ، زرد ، قهوه ای و ارغوانی با زمینه ی سیاه استفاده کرده. توی قلم گیری و مینیاتور از حسین بهزاد و رضا عباسی تاثیر گرفته . ای کاش من هم تمام زندگیم رو درگیر هنر میکردم . تا آخر عمرم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجم زمستان مالیخولیایی 3

    هشت و هشت دقیقه ی بعد از ظهره . خبری که دو سه روزیه توی پیجای نجوم میبینم رو به صورت ترجمه شده از کافه نجوم مطالعه میکنم . خبر مربوط به شفقی قطبی به شکل ققنوس هستش که روی منطقه ی ایسلند دیده شده .
    ای کاش من یه ایسلندی بودم . اون وقت با آواز و افسانه هاشون آشنا میشدم و علاوه بر اون همچین صحنه هایی رو میدیدم .
    ساعت یازده و یازده دقیقه ی شبه . بعد از خوندن کتاب تاریخ ترکیه مشغول گوش دادن به رادیو شدم . اتفاقی به چن تا آهنگ دنس برخوردم . خواستم لینک دانلودشون رو پیدا کنم که به خاطر فیلترینگ و کم یاب بودن لینکاشون سر از سایتای موزیک عجیب و غریبی درآوردم . با یه آلبوم به زبان روسی برای رده ی سنی +0 برخورد کردم . اولین باره همچین محصولی رو میبینم . دانلودش کردم و اتفاقا خیلی هم به دلم نشست . هم زبان روسی و هم طرز خوندن خواننده که به نظر میومد سن زیادی هم نداره . کاور کمیک طور و کودکانه است . مقایسه ای سر انگشتی انجام میدم . توی ایران هم افرادی هستن که توی این زمینه فعالیت داشته باشن . اما نمیدونم چند نفر به طور جدی کارشون موسیقیه کودکانه . آهنگسازی ، اجرا و ریتم این آلبوم خیلی دلنشینه . خوشبحال بچه هایی که همچین موسیقی ای نوستالوژیه کودکیشون میشه .
    وقتی بچه بودم هر صبح با این آهنگ از خواب بیدار میشدم : عجب رسمیه ...رسم زمونه ...قصه ی برگ و باد خزونه ....میرن آدما ....از اونا فقط ...خاطره هاشون ....به جا میمونه .......
    البته به جز روزای تعطیل که برنامه کودک از کله ی صبح شروع میشد .
    خب مطمئنا شنیدن همچین آهنگ غمگینی توی ذوق بچه ی خردسالی مثل من میزنه .
    از اینا بگذریم .
    بیشتر راجب این فکر میکردم که توی ایران چقدر محصول هنری مخصوص کودکان درست میشه ؟ اگر یه روز واقعا یه هنرمند تاثیر گذار شم دوست دارم برای کودکان کار کنم.
    عجیب ترین خبر امروز مربوط به استاد شجریان بود که مبتلا به سرطان شده . حال بدی بهم دست میده . برام قابل درک نیست که طبیعت حتی با آدم هنرمندی مثل شجریان هم اینطور معامله میکنه .
    اخبار رو ول میکنم . کتابامو میبندم . حتی ایمیلارو هم چک نمیکنم . به گردنبندا و مهره ها میرسم . نمیخوام هیچی به گوشم بخوره یا چیزی رو با چشمام بخونم . نمیخوام حتی توی ذهنم با خودم حرف بزنم. نمیخوام.....
    .
    .
    .
    موقع چک کردن ایمیلا متوجه میشم امروز دوم عیده . ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه است . امروز حال عمومیم خوب نبود . شمیسا یه سر اومد پیشم . گردنبندای جدیدم کم بودن . نبردشون . با هم ناهار درست کردیم . مجبورم میکنه که پرده های خونه رو بکشم و بذارم نور خورشید وارد شه . توی محوطه قدم بزنم یا آهنگاش شاد گوش بدم . غذاهای خوشمزه و گرم بخورم . خوشبختانه این اجبار های آزار دهنده اش زود تموم میشه . خودشم از این که بتونه منو از این لاک ماتم زده بیرون بیاره ناامید میشه .
    بعد از ظهر با این که خسته نبودم سعی کردم بخوابم تا زمان زود تر بگذره یا نه اصلا بیدار نباشم . خواب هیچ چیز و هیچکس رو ندیدم . دلم تنگ شده . با زنگ زدن و رد و بدل کردن پیام دلتنگیه من برطرف نمیشه . هیچ کدوم وقت و حوصله ی اومدن سراغ من رو ندارن . منم پای رفتن پیش هیچ کدوم رو ندارم . میدونم محسن هم درگیره و سختشه که بیاد به دیدنم . علاوه بر اون دوست ندارم توی رودروایسی این کار رو انجام بده . ای کاش خوابشون رو میدیدم . چرا خوابشون رو ندیدم ؟ چرا ؟ من که توی هر وعده ی خواب خواب یکیشون رو میدیدم .
    امشب آلبومی از ادام هرست رو گوش میدم . فکر کنم اسمش همین باشه . موزیکاش رو احساس میکنم قبلا زیاد شنیدم . نواهای غمگینی توی این آلبوم داره . احساس میکنم آلبومش موسیقیه متنه تمام زندگی و گذشته ام بوده .
    امروز خواستم از طریق جیمیل برای محسن پیغامی بذارم . متوجه شدم که رمز عبورمو فراموش کردم . نتونستم بازیابیش کنم .
    میخوام یه کتاب درباره ی فراموشی بخونم . شاید راه حلی برای این قبیل مشکلات داشته باشه . من دارم رمز همه ی اکانت ها و آدرس هامو فراموش میکنم .
    .
    .
    .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست ششم زمستان مالیخولیایی 3


    ساعت یک و بیست و دو دقیقه ی شبه . متوجه شدم آلزایمر برای سن من خیلی زوده و غیر ممکنه که حالا حالا ها دچار آلزایمر شم . اما فراموشی ممکنه برای هر آدمی پیش بیاد . یکی از دلایلش هم شوک عاطفی میتونه باشه . نمیتونم منکر شم که توی چند سال اخیر چند بار احساس کردم که نمیتونم هیچ بازیه فکری ای رو پیش ببرم یا مثلا اخلاق محافظه کارانه ای رو پیش گرفتم . توی حساب و کاب ساده میمونم و تمرکزم بی ثبات شده . خب همه ی این ها نشونه هایی از فراموشیه .
    یعنی باید این مشکل رو هم مثل مشکلات سابقم کتمان و پنهان کنم تا مبادا مسخره و سرزنش شم ؟
    دارم اخبار رو مرور میکنم . وقتی اخبار ترور و ناامنی و نسل کشی توی کشور های مختلف رو میخونم ، وقتی هنوز نفرت نژاد های مختلف نسبت به همدیگه رو میبینم ، نمیتونم نسبت به محیط و جامعه حس روشن و خوبی داشته باشم . وقتی این اخبار رو میخونم حس میکنم توده های خاکستری و دودی و مشکی رنگی اطراف سرم رو پر میکنه . نفسم کم کم سرد میشه و بیشتر از قبل توی تنهاییه خودم هضم میشم .
    توی لیست کتابای جدید میشه زیاد شدن کتابای صوتی رو دید. اوایل برام جالب بود . چند تا از رمانای مورد علاقه مو به صورت صوتی گوش دادم ولی نظرم برگشت . برای تفنن خوب بود اما خوندن کتاب با چشم رو ترجیح میدم .
    از دیدن هر روزه ی کفاشیان توی صفحات ورزشی حس یاس خاصی نسبت به ورزش پیدا میکنم . کاملا برام جا افتاده که چرا فوتبال ایران اینقدر کمیکه .
    خبری از دوستا و خبرنگارایی که منتظرشون بودم نشد . تلفن واحدم قطع شده . تنها راه ارتباطیم گوشیه موبایلمه که زیاد وضعیت جالبی نداره .
    توییتر ده ساله شد . طبیعت زنده بودن توییتر باعث شده این شبکه ی اجتماعی اولین گزینه برای بیان احساسات و واکنش های کاربران نسبت به اتفاقات پیرامون باشد و محدودیت 140 کاراکتری آن نیز باعث شده تا شلوغی آزار دهنده ی سایر شبکه های اجتماعی در آن کمتر دیده شود .
    اولین واکنش مردم نسبت به اتفاقات رو میشه توی توییتر دید . اولین جبهه گیری ها و قضاوت ها . تعریف و تفسیر های اشتباه و جوگیری های آزار دهنده .
    یکی از انتقادات شدیدی که به این شبکه ی اجتماعی وارد شده و باعث فیـلتـ*ـر شدن آن در کشور های مختلف شده ناشناس بودن هویت کاربران و استفاده از این شبکه برای برگزاری اجتماعات غیر قانونی و یا حتی تهداد تروریست ها و گروه های تروریستی مثل داعش شده است . اما این طبیعت یک شبکه ی اجتماعی مانند توییتر است و اگر این شرکت قصد تغییر آن را داشته باشد احتمالا اکثر کاربرانش را از دست خواهد داد .
    ای کاش سایتا و بنرای تبلیغاتی به جای بسته های آموزش خود اموز محبت و غالب اومدن بر غرایز و هورمون ها رو منتشر میکردن . گمون نکنم حتی حیوون ها هم توی روابط نیاز به آموزش خاصی داشته باشن .
    خواب های یک ماه اخیر رو روی سایت ارسال میکنم . با این حال به خاطر فراموش کردن رمز عبورم نمیتونم با خواب های بقیه تطبیق بدم و خواب های مشابه رو جست و جو کنم . هرچند محسن میگفت سایت زیاد رونقی نداره . اونطور که انتظارش رو داشتیم ازش استقبال نشد . خیلی از مردم دوست ندارن خواب هاشون رو منتشر کنن . اون خواب های با جزئیاتی که ما بهش نیاز داریم رو شاید بقیه حوصله ی نوشتنش رو ندارن . یا بعد از بیدار شدن به سرعت فراموش میکنن . با این حال من خودم یه تنه اینقدر خواب میبینم و مینویسم و روی سایت ارسال میکنم تا بانک به حجم بالایی برسه و بشه ازش بیشتر استفاده کرد .
    برنامه ام اینه که کتابای مربوط به مزاج و احوالات عمومی بدن و تاثیرش توی روحیات رو مطالعه کنم . به موازاتش میخوام درباره ی تاثیر آب و هوا توی روحیات و افکار ، اطلاعات بیشتری به دست بیارم .
    میخوام برای همه ی آدمایی که میشناسم یه گردنبند درست کنم و براشون پست کنم . من که نمیتونم به دیدنشون برم یا وقتی میبینمشون ابراز کنم که چقدر خوشحالم . اما شاید اینطور کمی متوجه شن که دوستشون دارم .
    دو و سی و پنج دقیقه ی شبه . برای دانلود چند تا کتاب مزاج شناسی سایتا رو زیر و رو کردم . این کتابا رو شاید بشه توی کتابخونه های مربوط به طب اسلامی پیدا کرد . نویسنده های این کتابا همه شون طب اسلامی خوندن . موقع پیدا کردن لینک و نویسنده ی خوب حس بدی بهم دست داد . مزاج شناسا تقریبا هر چیزی رو به مزاج میتونن ربط بدن . مثل طالع بینی که همه چیز رو مربوط به حرکت ستاره ها و سیاره ی شانس و ماه و روز تولد میدونه . حتی مزاج شناسی توی ازدواج هم مبحث جداگونه ای رو ایجاد کرده . حتی سایتی طراحی شده که با استفاده از اون و پرسشنامه ای که طراحی شده میشه اطلاعات زیادی از مزاج فرد به دست آورد .
    متوجه شدم که مزاج من سرد و تر هستش . غلبه ی بلغم حاد و سوداوی حاد .
    علاوه بر مواد غذایی متعادل کننده ی این طبع و توصیه های پزشکی برای متعادل کردن وضعیت عمومی بدن ، بیماری های مخصوص این طبع هم نوشته شده . بیماری هایی مثل کاهش حافظه ، صرع ، پر خوابی ، آسم ، درد ها و التهاب های مفصلی .
    در این صورت نمیتونم انکار کنم که تاثیر این مزاج تا چه حد بوده.
    البته فعلا برنامه ای برای عمل کردن به توصیه ها رو ندارم .
    آخرین خبری که با بی حوصلی مطالعه میکنم درباره ی تموم شدن بلیط های هواپیماست . در واقع هر سال این مساله ی تموم شدن بلیط ، توی ایام نوروز وجود داره . من فکر کردم مردم بی حوصله و خونه نشین هستن اما ظواهر چیز دیگه ای رو نشون میده .
    فکر کنم برای امروز کافی باشه . زیاد درگیریه فکری داشتم . میخوام قبل از خواب آلبوم دعا برای شفقت رو گوش بدم . شاید دوباره خواب اطرافیانم رو دیدم . خواب آدمایی که دوستشون دارم . خواب آدمایی که دلم براشون تنگ شده . خواب اتفاقای خوبی که باید بیوفته تا من خوشحال شم . خواب نتیجه بخش بودن کارا رو تحقیقاتم .
    میخوام دعا برای شفقت رو گوش بدم . شفقت یعنی مهربانی . یعنی محبت . یعنی چیزی که من بهش نیاز دارم . میخوام برای رسیدن محبت از طرف انسان های کره ی زمین دعا کنم . میخوام برای صلح دعا کنم . میخوام دعا کنم که آدم ها به غـ*ـریـ*ــزه و خوی خشنشون فائق بیان .


    .
    .
    .
    ساعت سه و سه دقیقه ی بعد از ظهره . دوباره خواب محسن رو دیدم . بخشی از موهاش سفید شده بود . به یاد نمیارم توی واقعیت موی سفیدی داشته باشه . سوار کشتی بود . نمیدونم شاید داشت با بقیه ی دوستاش به یه اردوی نجوم میرفت . اما با من تماس گرفت . انگار که منم دعوت بودم . نمیدونم شاید تعبیری داشته باشه . شاید همین روزا سراغی ازم بگیره .
    مشغول کار میشم . گردنبندای هنرمندای دیگه رو میبینم . اونا از چوب ، خمیرای مختلف و خلاصه هر ابزاری که دوام و زیبایی داشته باشه برای ساخت گردنبند استفاده میکنن . من معمولا فقط از خمیر استفاده میکنم . مگه این که چیز خوبی برای جایگذاری توی شیشه ی گردنبند پیدا کنم . مثل گلسنگ و خزه و صدفای ریز .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست هفتم زمستان مالیخولیایی 3

    با این حال نمیدونم اصلا میتونم گردنبندی درست کنم که محسن خوشش بیاد یا به دردش بخوره ؟
    نمیتونم انکار کنم که چقدر ناامید میشم اگر بهار تموم شه و هیچ کدوم از اطرافیانم به سراغم نیان .

    ساعت ده شبه . حس میکنم هنوز سر صبحه و تازه از خواب بیدار شدم . اما حقیقت اینه که تمام روز مشغول درست کردن گردنبند و بازی های تخته ای بودم . توی کار عمدا از رنگ نارنجی استفاده میکنم . یادمه جایی خوندم که نارنجی برای درمان افسردگی شدید مفیده . خب شاید بتونه کمکم کنه که ماتم کمتری رو توی این روز های عید یدک بکشم .
    بارون با آرامش خاصی هوا رو عوض کرده . هر از گاهی صدای رعد و برق هم شنیده میشه . توی خبر ها خوندم که راه ها هم بسته شده . بهتره فعلا از اومدن هر شخصی قطع امید کنم .
    پیج بیگ بنگ فارسی مطلبی درباره ی سیاه چاله های دوقلو منتشر کرده . اون میگه این سیاه چاله های دو قلو بر اثر انفجار یه تک ستاره به وجود میان . اگر درست برداشت کرده باشم اینطوره که وقتی یه ستاره به آستانه ی نابودی میرسه با سرعت زیاد حول خودش به چرخش در میاد .
    تیتر مطلب اینه : ستاره های دوقلوی لیگو احتمالا از یک ستاره ی تنها متولد شده اند .
    تحقیقات نشان میدهد که این انفجار اتفاق افتاده است ، زیرا دو سیاهچاله در یک ستاره ی تک و عظیم به وجود آمدند و از بین رفتند که مرگ ستاره انفجار امواج گاما را به وجود آورده است . در حالت عادی وقتی ستاره ای از بین میرود ، در این حالت اگر ستاره ای به سرعت در حال چرخش باشد ، هسته اش احتمالا به شکل دمبل در میآید و به شکل دو خوشه ، شکسته میشود . در واقع هر کدام از این خوشه ها هر کدام خود به یک سیاهچاله ی تکی تبدیل میشوند . یک ستاره ی سنگین و عظیم پیش از تبدیل شدن به سیاهچاله ، معمولا به دو ستاره ی کوچک تر تبدیل می شود ، این دو ستاره با سرعت زیاد به دور هم میچرخند ، طوری که انتظار می رود ستاره ی ادغام شده نیز بسیار سریع بچرخد . پس از اینکه جفت سیاهچاله شکل گرفت ، پوسته ی بیرونی ستاره به سمت سیاهچاله هجوم میبرد . با توجه به رویداد امواج گرانشی دو سیاهچاله و انفجار امواج گاما ، سیاهچاله های دو قلو باید نزدیک به هم دنیا آمده باشند .
    شاید آدمایی که همیشه تنها هستن همچین ستاره هایی توی آسمون داشته باشن . ای کاش چیزای بیشتری درباره ی امواج و سیاهچاله ها میدونستم . با این که فکر میکنم کتاب خوندن برای آدمی مثل من بی فایده و کاری بی سر و تهه اما شاید بتونم با این افکار کمی خودمو آروم کنم .
    بعد از شام میتونم تخته ی مار و پله رو تموم کنم و بعد خودمو با خوندن اخبار مسخره ی روز سرگرم کنم . امیدوارم رسانه ها سوژه های خوبی رو تف کرده باشن .


    .
    .
    .
    مشغول صحبت تلفنی با محسن هستم .
    _امروز مادرم و شمیسا اومدن .
    _خیلی خوبه ، تا کی پیشت هستن ؟
    _نمیدونم . اگر نبودن من واقعا نمیتونستم تلفنو وصل کنم . خیلی کمکم کردن . میتونی حرفمو باور کنی ؟
    _معلومه که باور میکنم .
    _ممنون....راستی ، میشه رمز پنلمو برام بفرستی . من دوباره فراموشش کردم .
    _خیالت راحت . گزارشات جدیدتم خوندم . خیلی کمک میکنه .
    _مچکر .
    محسن مکثی میکنه و میگه : خیلی دلم برات تنگ شده بود . خوشحالم که میتونم حداقل باهات حرف بزنم .
    _منم دلم برات تنگ شده . ولی این حرف زدن حالمو بهتر نمیکنه . این وسایل ، این گوشیه تلفن ، این ارتباطات مجازی بهم دهن کجی میکنه .
    _برای منم همینطور .
    _اونقدر بهم دهن کجی میکنه که نمیتونم بگم چقدر دلم برات تنگ شده . میدونم ازم دلسرد شدی . تو هم میدونی که من هیچ وقت خوب نمیشم .
    محسن چیزی نمیگه . قبل از این که دوباره با حرفام آزارش بدم ازش خداحافظی میکنم .
    تا نیمه شب با شمیسا و مادرم حرف میزنم . وجودشون رو باور نمیکنم . مثل اشباحی هستن که توی خونه سرک میکشن و به زودی هم میرن . منو وادار به تکاپو و حرف زدن و امیدوار شدن به زندگی میکنن . غذای گرم میخوریم . اونا میخوابن ولی من بدون احساس خستگی و نیاز به خواب دوباره مشغول به کار میشم .
    حس میکنم محسن رو خیلی آزار دادم . ناراحتم . هر بار که باهاش حرف میزنم این حس بیشتر بهم چیره میشه .
    صداها و حرفای شمیسا و مامان مثل صدای ارواح توی گوشمه بدون این که به یاد بیارم چی گفتن . درباره ی میکاپ و ماسکای پوست حرف میزدن . مثل همیشه کمی به رفتارای من خرده میگرفتن اما دیگه این خرده گرفتنا رو برای خودشون تهدیدی میدونن که میتونه باعث بیزاریه من بشه . پس زود کوتاه میان .
    دیگه چی به یاد میارم ؟ نمیدونم . حتی چهره شونو هم به یاد نمیارم . بودن کوتاهشون توی غیبت بلند مدتشون کاملا گم شده . من اونا رو دو تا غریبه میدونم با این که مدت زیادیه منتظر اومدنشون هستم . امکان داره این حس رو نسبت به محسن هم پیدا کنم ؟
    چه نفرت انگیز!

    اخبار رو با بی حوصلگی مرور میکنم . این کار برای ضعف حافظه خوبه . کمکم میکنه . از فردا هم میخوام خوندن دیکشنری رو شروع کنم . این کار هم از فراموشی میتونه جلوگیری کنه .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست هشتم زمستان مالیخولیایی 3

    چهره ی ادوغان و اوباما کناره چهره ی سیاستمدارای ایرانی دهن کجی میکنه . به خاطر سال جدید بیشتر تیترا درباره ی اسم سال جدید یعنی اقتصاد مقاومتیه . تجربه ای که از مرور اخبار توی این جور موارد دارم اینه : وقتی کلمه ای زیاد توی رسانه تکرار میشه ، بدون پیش زمینه و اطلاع مردم از ماهیت کلمه ، درواقع داره از این کلمه سوء استفاده میشه .
    راه بندون ها و گزارشات ترافیک رو رد میکنم . بارش بارون سراسریه.
    برنامه ی سه ستاره ی علیخانی هنوز هم جزء خبرای محبوبه و همه جا درباره اش شنیده میشه .
    گل سرسبد اخبار این روز ها یعنی داعش هر آن خودشو بالا میکشه تا مبادا اسمش به گورستان تاریخ بره .
    هنوز به اخبار ترور و بمب گزاری نرسیدم که از خوندن اخبار تگری میزنم و توی خودم حل میشم .
    شاید بهتره کار کردن با رنگ نارنجی رو ادامه بدم .
    .
    .
    .
    ساعت هفت و چهل و سه دقیقه ی بعد از ظهره . با شمیسا و مادرم از بیرون برگشتم . یادم نمیاد کجا رفته بودم . یه جای دیدنی بود . یه عمارت قدیمی . شمیسا دست منو میکشید و سعی داشت منو به حرکت وادار کنه . یادم میاد دو روز قبل از اومدنشون خواب دیدم که با مادرم به بیرون میرم . اونا منو جمع و جور میکنن و با هم به بیرون میریم . خب طبیعتا توی خواب هم از بیرون رفتن بیزارم . مثل زمان بیداریم . گرسنه بودم. اونا پیشهاد دادن که با هم به رستوران بریم. دقیقا یادم نمیاد چند نفر بودیم . با هم به رستورانی قدیمی رفتیم که زیاد سر و وضع جالبی نداشت . غذا های به درد نخور و اشتها کور کنی روی میز بود .
    فکر کنم امروز فهمیدم تعبیر خوابم چی میشه . وقتی شهر رو میبینم ، وقتی صدای ماشین ها و خش و پش کانالای رادیویی به گوشم میخوره . وقتی صدای گوش خراش آهنگای دامبولی و ناله های تهوع اور پاپ خونایی که هیچ چیز از موسیقی نمیدونن توی گوشم میپیچه حس میکنم مالیخولیام فوران میکنه . وقتی انعکاس لباسای فاخر و گرون قیمت و ساپورتای جور و واجور و رنگ مو های جذاب رو توی آب جوب و آب رادیاتور جمع شده جلوی مکانیکی ها میبینم متوجه میشم که مالیخولیا چیه .
    مالیخولیا چیه ؟ مالیخولیا بیماری ایه که چهارساله به من غلبه کرده و منو از پا انداخته . بیماری ای که سایه اش رو روی دنیایی که توش زندگی میکنم ، میبینم .
    میدونم کاری از دستم ساخته نیست . تلاش من بی فایده است . نمیتونم حتی خودم رو از شرش نجات بدم . نمیتونم ازش جون سالم به در ببرم . نمیتونم دیگه پاکیه کودکیم رو حس کنم .
    دنبالش میگردم . مالیخولیا رو توی جامعه و هر جایی که ازش حرف زده شه پیدا میکنم . یک جا جمعش میکنم . حتی اگر کسی از کار من استفاده نکنه شاید بتونه خودمو نجات بده . تهش چیه ؟ خب بیشتر افراد مبتلا به این بیماری خودکشی میکنن . دیگه بدتر از این که نمیتونه باشه . بذار حتی اگر قراره خودکشی کنم تموم تلاش خودمو کرده باشم .
    مالیخولیا ، مالیخولیا ، مالیخولیا ! من بالاخره لونه ی این دیو نفرت انگیزو پیدا میکنم !
    توی وسایلم دنبال دفترچه ای برای یادداشت های جدید میگردم. دفترچه ای قدیمی رو پیدا میکنم که سال ها پیش ، توی دوران مدرسه قسمتیش رو استفاده کردم . روی دفتر طرحای فانتزی خرس کشیده شده . سبک طراحیش میگه که احتمالا کاره یه تصویر گره ژاپونیه .
    یادداشتای توی دفترچه نشون میده که حساسیت خاصی روی یادداشت کردن مسائل داشتم .
    _هفته ی بعد فقط تا درس 2 امتحان
    _250 تومان برای برگه های زبان ، 50 تومان برای برگه های امتحان ، کتاب کار آسان جدید خریده شود .
    _برای امتحان زبان : معنی کلمه ، ریدینگ ، گرامر ، تلفظ ، مکالمات ، حفظ شود .
    _فعالیت درس ورزش : بروشور ، ماکت ، تحقیق ، روزنامه دیواری ، شکل زمین والیبال و توضیح آن در برگه .
    بعضی از فعالیت ها تیک خورده ، نشون میده که انجام شدن . بعضی هاشونم اصلا تیک نخوردن . صفحات بعدی آدرس اکانت هام و رمز عبورشونه . اون زمان همه ی این ها رو توی این دفترچه یادداشت میکردم . آدرس آپلود سنتری که معمولا ازش استفاده میکردم هم نوشتم .
    سایتایی که توشون عضو بودم که لیست بلند والایی داشتن . سایت های کودکان ، سرویسای وبلاگ ، تعداد زیادی سرویس ایمیل . نمیدونم این همه اکانت رو برای چی میخواستم ؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا