کلافه گوشیو توی کیفم گذاشتم . کیف پولمو از کیفم در اوردم و نگاهی توش کردم فقط 10تومن دارم اهی کشیدم و بی خیال ناهار شدم رفتم کافه تریای دانشگاه و یه کیک و شیر موز واسه خودم خریدم و سر یکی از میز ها نشستم و مشغول خوردن شدم نگاهمو به آدمای اونجا دوخته بودم که دوباره چشمم به رایان افتاد که زل زده بود بهم ای بابا این پسره هم چرا مثل سایه دنبالمه چشم غره ای بهش رفتم و دوباره مشغول خوردن شدم که یکی از پسرای کلاس اومد و روی صندلی روبه روم نشست و زل زد بهم بی خیال خوردن شدم و کیکو گذاشتم رو میز و به پسره گفتم:
– هان چیه آدم ندیدی؟؟؟
پسر شونه ای بالا انداخت و گفت:
– خوشگلی نگات می کنم مشکلیه؟؟؟
– من اگه نخوام تو و امثالت نگام نکنن چیکار باید بکنم.
پسره- اون موقع باید اینقدر خوشگل نمی شدی....
خواستم جوابشو بدم که نگاهم به رایان افتاد که از روی صندلی بلند شده بود و داشت می اومد طرفمون نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت قراره اتفاق بدی بیفته کیفمو از رو میز برداشتم و بلند شدم برم که پسره گفت:
پسره- کجا با این عجله خوشگله؟؟
دیگه موندن رو جایز ندونستم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم از اونجا دور شدم فقط خدا خدا می کردم که اتفاقی نیفته .
در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو خونه سوت و کور بود انگار کسی توی خونه نبود درو بستم کفشامو در اوردم و رفتم تو در حالی که توی خونه سرک می کشیدم صدا زدم:
– مامان ؟؟؟باران؟؟؟نیمااا؟؟کسی خونه نیست؟؟؟؟
ولی کسی جواب نداد رفتم داخل خونه کیفمو روی مبل پرت کردم خودم هم رو مبل ولو شدم اخیش خسته شدم از صبح..... چشمامو بستم و به اتافاقات امروز فکر کردم به آرمان ، حرفای رایان، دوستای باران ...مگه اون کی دوست پیدا کرده که من خبر ندارم سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم :
– وای سرم ...اخ سرم ..
همین موقع زنگ تلفن به صدا در اومد اه این خروس بی محل دیگه کیه . بلند شدم رفتم سمت تلفن و جواب دادم:
–بله ؟؟؟
صدای یه زنی تو گوشی پیچید:
- الو سلام منزل خانوم رادمنش؟؟؟
- بله بفرمایید.
- من از مدرسه سپیده راد منش زنگ زدم ...
با نگرانی گفتم:
- اتفاقی واسه سپیده افتاده؟؟؟چی شده؟؟
- نه نه حال سپیده خوبه اگه خودتون بیایید متوجه می شین.
–باشه باشه اومدم .....
بدون اینکه منتظر بشم ادامه ی حرفشو بزنه تلفنو گذاشتم سر جاش کیفمو از رو مبل برداشتم کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تمام مسیر راهو تا مدرسه ی سپیده که تنها دو خیابون باهامون فاصله داشت دویدم وقتی رسیدم مدرسشون بدو بدو رفتم سراغ اتاق مدیر چون زنی که زنگ زده بود مدیر مدرسه ی سپیده بود خانوم میلانی. جلوی در اتاق بودم چند نفس عمیق کشیدم چند تقه به در زدم که با صدای بفرمایید میلانی اروم دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم و در باز شد رفتم تو میلانی همین که سرشو بلند کرد گفتم:
–سلام .
سرشو به معنی سلام تکون داد و به یکی از صندلیا اشاره کرد و گفت:
– بشین لطفا ....
نگاهم به سپیده و یه زن و یه پیرمرد و یه پسر بچه ی کوچولو افتاد سپیده سرش پایین بود ولی بقیه نگاه خیره شون به من به ناچار نشستم و رو به میلانی گفتم:
– خانوم میلانی مشکلی پیش اومده؟؟؟
پوزخندی زد وزیر لب گفت:
– هه مشکل؟؟؟ شما خودتون سر تا پا مشکلین ..
شنیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم که خودش رو کرد به طرف سپیده و گفت :
– خودت واسه خواهرت تعریف می کنی یا من بگم؟؟
سپیده نگاه اشک آلودشو بهم دوخت سوالی نگاهش کردم ولی چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین که به دنبالش میلانی نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپای من انداخت و گفت:
– بهتر نیست به جای رسیدگی به وضع خودتون ....
و به سر تا پای من اشاره کرد و ادامه داد:
- یکم رو ادب خواهرتون کار کنین ...
- اولا وضع من به شما ربطی نداره . دوما شما حق ندارین به خواهر من بگین بی ادب .
میلانی پوزخندی زد و گفت:
– اره راست میگی نباید بهش می گفتم بی ادب باید می گفتم وحشی ..
یهو از کوره در رفتم و داد زدم:
–خفه میشی یا خودم خفه ت کنم؟؟
طفلکی از لحن حرف زدن من شوکه شده بود ولی زود به خودش اومد تک سرفه ای کرد و گفت:
– لطفا آروم تر خانوم راد منش اینجا محله ی خودتون نیست که گذاشتین رو سرتون اینجا یه محیط فرهنگیه ...
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
– ببین کی از فرهنگ حرف می زنه .
ولی انگار شنید چون چشم غره ای بهم رفت و برگشت رو به زنی که اونجا بود و گفت:
- خانوم اسدی بهتر نیست خودتون ماجرا رو واسه این خانوم توضیح بدین؟؟
و به من اشاره کرد ..زن نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
- حالا معلوم شد این وروجک...
و به سپیده اشاره کرد:
- به کی رفته ...
سوالی بهش نگاه کردم که دست بچه شو گرفت آورد جلو و در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود با صدایی شبیه فریاد گفت:
– ببین خواهرت پسرمو به چه روزی آورده؟؟
نگاهی به پسرک انداختم موهای ژولیده لباسای خاکی و پاره شده صورت قرمز و گوشه ی لبش هم پاره شده بود و داشت خون می اومد .....دوباره با صدای زن بهش چشم دوختم که می گفت:
– حالا هی بگو خواهر من وحشی نیست ...
یه آن به خودم اومدم و گفتم:
– بازم میگم خواهر من وحشی نیست ....سپیده بی دلیل کسی رو نمی زنه حتما پسر شما یه کاری کرده که سزاوار کتک سپیده بوده.
رفتم جلوی سپیده زانو زدم هنوزم سرش پایین بود با دستم چونشو گرفتم و سرشو بردم بالا چشاش پر اشک بود طاقت دیدن اشکاشو نداشتم نزدیک بود من هم گریه م بگیره ولی بغضمو قورت دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
–سپیده بهم میگی چی شده؟؟
ولی اون همچنان توی سکوت زل زده بود توی چشمام ....
سوالمو دوباره تکرار کردم:
- سپیده خواهش می کنم بهم بگو چی شده؟؟؟
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت:
– اون منو تحقیر کرد ...
– چی گفت بهت؟؟؟
سپیده – بهم گفت بابات قاتله تو زندونه ... مامانت یه کلفته که تو خونه ی همه کار می کنه ....بهم گفت شما و امثال شما همتون گدا هستین ...
با این حرفاش خشم تمام وجودمو فرا گرفت ولی نمی تونستم بفهمم اخه هیچکس از این ماجرا ها خبر نداشت که ...آروم طوری که فقط سپیده بشنوه گفتم:
- کسی که از این موضوع خبر نداشت .. تو که به کسی چیزی نگفتی ...
سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
– هستی گفته ...
– چی؟؟؟؟هستی؟؟؟
سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد برگشتم سمت خانم اسدی پشیمونی توی چهره اش موج می زد ولی خودشو نباخت و حق به جانب گفت:
– پسر من هر چیم گفته باشه این دختر حق نداشت دست روش بلند کنه ..
– هان چیه آدم ندیدی؟؟؟
پسر شونه ای بالا انداخت و گفت:
– خوشگلی نگات می کنم مشکلیه؟؟؟
– من اگه نخوام تو و امثالت نگام نکنن چیکار باید بکنم.
پسره- اون موقع باید اینقدر خوشگل نمی شدی....
خواستم جوابشو بدم که نگاهم به رایان افتاد که از روی صندلی بلند شده بود و داشت می اومد طرفمون نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت قراره اتفاق بدی بیفته کیفمو از رو میز برداشتم و بلند شدم برم که پسره گفت:
پسره- کجا با این عجله خوشگله؟؟
دیگه موندن رو جایز ندونستم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم از اونجا دور شدم فقط خدا خدا می کردم که اتفاقی نیفته .
**********
در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو خونه سوت و کور بود انگار کسی توی خونه نبود درو بستم کفشامو در اوردم و رفتم تو در حالی که توی خونه سرک می کشیدم صدا زدم:
– مامان ؟؟؟باران؟؟؟نیمااا؟؟کسی خونه نیست؟؟؟؟
ولی کسی جواب نداد رفتم داخل خونه کیفمو روی مبل پرت کردم خودم هم رو مبل ولو شدم اخیش خسته شدم از صبح..... چشمامو بستم و به اتافاقات امروز فکر کردم به آرمان ، حرفای رایان، دوستای باران ...مگه اون کی دوست پیدا کرده که من خبر ندارم سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم :
– وای سرم ...اخ سرم ..
همین موقع زنگ تلفن به صدا در اومد اه این خروس بی محل دیگه کیه . بلند شدم رفتم سمت تلفن و جواب دادم:
–بله ؟؟؟
صدای یه زنی تو گوشی پیچید:
- الو سلام منزل خانوم رادمنش؟؟؟
- بله بفرمایید.
- من از مدرسه سپیده راد منش زنگ زدم ...
با نگرانی گفتم:
- اتفاقی واسه سپیده افتاده؟؟؟چی شده؟؟
- نه نه حال سپیده خوبه اگه خودتون بیایید متوجه می شین.
–باشه باشه اومدم .....
بدون اینکه منتظر بشم ادامه ی حرفشو بزنه تلفنو گذاشتم سر جاش کیفمو از رو مبل برداشتم کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تمام مسیر راهو تا مدرسه ی سپیده که تنها دو خیابون باهامون فاصله داشت دویدم وقتی رسیدم مدرسشون بدو بدو رفتم سراغ اتاق مدیر چون زنی که زنگ زده بود مدیر مدرسه ی سپیده بود خانوم میلانی. جلوی در اتاق بودم چند نفس عمیق کشیدم چند تقه به در زدم که با صدای بفرمایید میلانی اروم دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم و در باز شد رفتم تو میلانی همین که سرشو بلند کرد گفتم:
–سلام .
سرشو به معنی سلام تکون داد و به یکی از صندلیا اشاره کرد و گفت:
– بشین لطفا ....
نگاهم به سپیده و یه زن و یه پیرمرد و یه پسر بچه ی کوچولو افتاد سپیده سرش پایین بود ولی بقیه نگاه خیره شون به من به ناچار نشستم و رو به میلانی گفتم:
– خانوم میلانی مشکلی پیش اومده؟؟؟
پوزخندی زد وزیر لب گفت:
– هه مشکل؟؟؟ شما خودتون سر تا پا مشکلین ..
شنیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم که خودش رو کرد به طرف سپیده و گفت :
– خودت واسه خواهرت تعریف می کنی یا من بگم؟؟
سپیده نگاه اشک آلودشو بهم دوخت سوالی نگاهش کردم ولی چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین که به دنبالش میلانی نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپای من انداخت و گفت:
– بهتر نیست به جای رسیدگی به وضع خودتون ....
و به سر تا پای من اشاره کرد و ادامه داد:
- یکم رو ادب خواهرتون کار کنین ...
- اولا وضع من به شما ربطی نداره . دوما شما حق ندارین به خواهر من بگین بی ادب .
میلانی پوزخندی زد و گفت:
– اره راست میگی نباید بهش می گفتم بی ادب باید می گفتم وحشی ..
یهو از کوره در رفتم و داد زدم:
–خفه میشی یا خودم خفه ت کنم؟؟
طفلکی از لحن حرف زدن من شوکه شده بود ولی زود به خودش اومد تک سرفه ای کرد و گفت:
– لطفا آروم تر خانوم راد منش اینجا محله ی خودتون نیست که گذاشتین رو سرتون اینجا یه محیط فرهنگیه ...
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
– ببین کی از فرهنگ حرف می زنه .
ولی انگار شنید چون چشم غره ای بهم رفت و برگشت رو به زنی که اونجا بود و گفت:
- خانوم اسدی بهتر نیست خودتون ماجرا رو واسه این خانوم توضیح بدین؟؟
و به من اشاره کرد ..زن نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
- حالا معلوم شد این وروجک...
و به سپیده اشاره کرد:
- به کی رفته ...
سوالی بهش نگاه کردم که دست بچه شو گرفت آورد جلو و در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود با صدایی شبیه فریاد گفت:
– ببین خواهرت پسرمو به چه روزی آورده؟؟
نگاهی به پسرک انداختم موهای ژولیده لباسای خاکی و پاره شده صورت قرمز و گوشه ی لبش هم پاره شده بود و داشت خون می اومد .....دوباره با صدای زن بهش چشم دوختم که می گفت:
– حالا هی بگو خواهر من وحشی نیست ...
یه آن به خودم اومدم و گفتم:
– بازم میگم خواهر من وحشی نیست ....سپیده بی دلیل کسی رو نمی زنه حتما پسر شما یه کاری کرده که سزاوار کتک سپیده بوده.
رفتم جلوی سپیده زانو زدم هنوزم سرش پایین بود با دستم چونشو گرفتم و سرشو بردم بالا چشاش پر اشک بود طاقت دیدن اشکاشو نداشتم نزدیک بود من هم گریه م بگیره ولی بغضمو قورت دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
–سپیده بهم میگی چی شده؟؟
ولی اون همچنان توی سکوت زل زده بود توی چشمام ....
سوالمو دوباره تکرار کردم:
- سپیده خواهش می کنم بهم بگو چی شده؟؟؟
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت:
– اون منو تحقیر کرد ...
– چی گفت بهت؟؟؟
سپیده – بهم گفت بابات قاتله تو زندونه ... مامانت یه کلفته که تو خونه ی همه کار می کنه ....بهم گفت شما و امثال شما همتون گدا هستین ...
با این حرفاش خشم تمام وجودمو فرا گرفت ولی نمی تونستم بفهمم اخه هیچکس از این ماجرا ها خبر نداشت که ...آروم طوری که فقط سپیده بشنوه گفتم:
- کسی که از این موضوع خبر نداشت .. تو که به کسی چیزی نگفتی ...
سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
– هستی گفته ...
– چی؟؟؟؟هستی؟؟؟
سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد برگشتم سمت خانم اسدی پشیمونی توی چهره اش موج می زد ولی خودشو نباخت و حق به جانب گفت:
– پسر من هر چیم گفته باشه این دختر حق نداشت دست روش بلند کنه ..
آخرین ویرایش: