داستان شاید روزی|morgana کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم سخصیت داستان بیشتر خوشتون میاد؟

  • بهار

  • آرمان

  • باران

  • رایان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

morgana

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/30
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
992
امتیاز
266
سن
26
محل سکونت
تبریز
کلافه گوشیو توی کیفم گذاشتم . کیف پولمو از کیفم در اوردم و نگاهی توش کردم فقط 10تومن دارم اهی کشیدم و بی خیال ناهار شدم رفتم کافه تریای دانشگاه و یه کیک و شیر موز واسه خودم خریدم و سر یکی از میز ها نشستم و مشغول خوردن شدم نگاهمو به آدمای اونجا دوخته بودم که دوباره چشمم به رایان افتاد که زل زده بود بهم ای بابا این پسره هم چرا مثل سایه دنبالمه چشم غره ای بهش رفتم و دوباره مشغول خوردن شدم که یکی از پسرای کلاس اومد و روی صندلی روبه روم نشست و زل زد بهم بی خیال خوردن شدم و کیکو گذاشتم رو میز و به پسره گفتم:

– هان چیه آدم ندیدی؟؟؟

پسر شونه ای بالا انداخت و گفت:

– خوشگلی نگات می کنم مشکلیه؟؟؟

– من اگه نخوام تو و امثالت نگام نکنن چیکار باید بکنم.

پسره- اون موقع باید اینقدر خوشگل نمی شدی....

خواستم جوابشو بدم که نگاهم به رایان افتاد که از روی صندلی بلند شده بود و داشت می اومد طرفمون نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت قراره اتفاق بدی بیفته کیفمو از رو میز برداشتم و بلند شدم برم که پسره گفت:
پسره- کجا با این عجله خوشگله؟؟

دیگه موندن رو جایز ندونستم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم از اونجا دور شدم فقط خدا خدا می کردم که اتفاقی نیفته .

**********​

در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو خونه سوت و کور بود انگار کسی توی خونه نبود درو بستم کفشامو در اوردم و رفتم تو در حالی که توی خونه سرک می کشیدم صدا زدم:

– مامان ؟؟؟باران؟؟؟نیمااا؟؟کسی خونه نیست؟؟؟؟

ولی کسی جواب نداد رفتم داخل خونه کیفمو روی مبل پرت کردم خودم هم رو مبل ولو شدم اخیش خسته شدم از صبح..... چشمامو بستم و به اتافاقات امروز فکر کردم به آرمان ، حرفای رایان، دوستای باران ...مگه اون کی دوست پیدا کرده که من خبر ندارم سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم :
– وای سرم ...اخ سرم ..

همین موقع زنگ تلفن به صدا در اومد اه این خروس بی محل دیگه کیه . بلند شدم رفتم سمت تلفن و جواب دادم:

–بله ؟؟؟

صدای یه زنی تو گوشی پیچید:

- الو سلام منزل خانوم رادمنش؟؟؟

- بله بفرمایید.

- من از مدرسه سپیده راد منش زنگ زدم ...

با نگرانی گفتم:

- اتفاقی واسه سپیده افتاده؟؟؟چی شده؟؟

- نه نه حال سپیده خوبه اگه خودتون بیایید متوجه می شین.

–باشه باشه اومدم .....

بدون اینکه منتظر بشم ادامه ی حرفشو بزنه تلفنو گذاشتم سر جاش کیفمو از رو مبل برداشتم کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تمام مسیر راهو تا مدرسه ی سپیده که تنها دو خیابون باهامون فاصله داشت دویدم وقتی رسیدم مدرسشون بدو بدو رفتم سراغ اتاق مدیر چون زنی که زنگ زده بود مدیر مدرسه ی سپیده بود خانوم میلانی. جلوی در اتاق بودم چند نفس عمیق کشیدم چند تقه به در زدم که با صدای بفرمایید میلانی اروم دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم و در باز شد رفتم تو میلانی همین که سرشو بلند کرد گفتم:
–سلام .

سرشو به معنی سلام تکون داد و به یکی از صندلیا اشاره کرد و گفت:

– بشین لطفا ....

نگاهم به سپیده و یه زن و یه پیرمرد و یه پسر بچه ی کوچولو افتاد سپیده سرش پایین بود ولی بقیه نگاه خیره شون به من به ناچار نشستم و رو به میلانی گفتم:

– خانوم میلانی مشکلی پیش اومده؟؟؟

پوزخندی زد وزیر لب گفت:

– هه مشکل؟؟؟ شما خودتون سر تا پا مشکلین ..

شنیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم که خودش رو کرد به طرف سپیده و گفت :
– خودت واسه خواهرت تعریف می کنی یا من بگم؟؟
سپیده نگاه اشک آلودشو بهم دوخت سوالی نگاهش کردم ولی چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین که به دنبالش میلانی نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپای من انداخت و گفت:

– بهتر نیست به جای رسیدگی به وضع خودتون ....

و به سر تا پای من اشاره کرد و ادامه داد:
- یکم رو ادب خواهرتون کار کنین ...

- اولا وضع من به شما ربطی نداره . دوما شما حق ندارین به خواهر من بگین بی ادب .

میلانی پوزخندی زد و گفت:

– اره راست میگی نباید بهش می گفتم بی ادب باید می گفتم وحشی ..

یهو از کوره در رفتم و داد زدم:

–خفه میشی یا خودم خفه ت کنم؟؟
طفلکی از لحن حرف زدن من شوکه شده بود ولی زود به خودش اومد تک سرفه ای کرد و گفت:

– لطفا آروم تر خانوم راد منش اینجا محله ی خودتون نیست که گذاشتین رو سرتون اینجا یه محیط فرهنگیه ...

پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:

– ببین کی از فرهنگ حرف می زنه .

ولی انگار شنید چون چشم غره ای بهم رفت و برگشت رو به زنی که اونجا بود و گفت:

- خانوم اسدی بهتر نیست خودتون ماجرا رو واسه این خانوم توضیح بدین؟؟

و به من اشاره کرد ..زن نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
- حالا معلوم شد این وروجک...

و به سپیده اشاره کرد:

- به کی رفته ...

سوالی بهش نگاه کردم که دست بچه شو گرفت آورد جلو و در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود با صدایی شبیه فریاد گفت:

– ببین خواهرت پسرمو به چه روزی آورده؟؟

نگاهی به پسرک انداختم موهای ژولیده لباسای خاکی و پاره شده صورت قرمز و گوشه ی لبش هم پاره شده بود و داشت خون می اومد .....دوباره با صدای زن بهش چشم دوختم که می گفت:

– حالا هی بگو خواهر من وحشی نیست ...

یه آن به خودم اومدم و گفتم:

– بازم میگم خواهر من وحشی نیست ....سپیده بی دلیل کسی رو نمی زنه حتما پسر شما یه کاری کرده که سزاوار کتک سپیده بوده.

رفتم جلوی سپیده زانو زدم هنوزم سرش پایین بود با دستم چونشو گرفتم و سرشو بردم بالا چشاش پر اشک بود طاقت دیدن اشکاشو نداشتم نزدیک بود من هم گریه م بگیره ولی بغضمو قورت دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
–سپیده بهم میگی چی شده؟؟

ولی اون همچنان توی سکوت زل زده بود توی چشمام ....

سوالمو دوباره تکرار کردم:

- سپیده خواهش می کنم بهم بگو چی شده؟؟؟

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت:
– اون منو تحقیر کرد ...

– چی گفت بهت؟؟؟

سپیده – بهم گفت بابات قاتله تو زندونه ... مامانت یه کلفته که تو خونه ی همه کار می کنه ....بهم گفت شما و امثال شما همتون گدا هستین ...

با این حرفاش خشم تمام وجودمو فرا گرفت ولی نمی تونستم بفهمم اخه هیچکس از این ماجرا ها خبر نداشت که ...آروم طوری که فقط سپیده بشنوه گفتم:

- کسی که از این موضوع خبر نداشت .. تو که به کسی چیزی نگفتی ...

سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
– هستی گفته ...

– چی؟؟؟؟هستی؟؟؟

سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد برگشتم سمت خانم اسدی پشیمونی توی چهره اش موج می زد ولی خودشو نباخت و حق به جانب گفت:
– پسر من هر چیم گفته باشه این دختر حق نداشت دست روش بلند کنه ..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    دیگه طاقت یه لحظه موندن اونجا رو نداشتم خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای خانم میلانی متوقف شدم :

    - خانوم راد منش...

    برگشتم سمتش از تو کمدش چند تا کاغذ و پوشه آورد بیرون و گفت:
    – متاسفم ولی مدرسه ی ما اعتبار داره ما نمی تونیم با نگه داشتن بچه ی یه قاتل تو مدرسمون اعتبار چندین و چند سالمون رو به باد بدیم ..

    در حالی که سعی می کردم از حرفاش سر در بیارم گفتم:

    – منظورتون چیه؟؟؟

    کاغذای توی دستشو آورد گرفت جلوم و گفت:

    – یعنی خواهرتون از این به بعد دیگه تو این مدرسه درس نمی خونه .....

    همین طور گیج به برگه های توی دستش خیره شده بودم که گفت:

    – یعنی اخراج ...

    با ناباوری بهش چشم دوختم این چی میگفت ؟؟یعنی چی اخراج؟؟مگه خواهر من چه گناهی کرده بود در حالی که سعی می کردم از ریزش اشکام جلو گیری کنم گفتم:

    –جدی که نمی گین ؟؟؟

    – کاملا جدی هستم ...

    دیگه می دونستم راهی نمونده به ناچار کاغذارو از دستش گرفتم و دست سپیده رو هم گرفتم و باهم از اتاق رفتیم بیرون ....

    **********​

    در خونه رو باز کردم و سپیده رو فرستادم تو و در حالی که سفارش می کردم تا به مامان چیزی نگه گفتم:

    – سپیده من یه جایی کار دارم زود بر میگردم تو هم برو تو اتاقت تا وقتی که من بیام به هیچکس هم چیزی نگو خودم میام همه چیو بهشون میگم ...

    سپیده – باشه بهار فقط زود برگردیا..

    محکم گونه بــ..وسـ...ید و گفتم:

    - زودی بر میگردم ...

    درو بستم و از پله ها رفتم پایین و به طرف خونه ی زندایی که تنها دو کوچه باهامون فاصله داشت راه افتادم انگشتامو مشت کرده بودم تا بلکه خشممو کنترل کنم ولی هر دفعه که یادم میفتاد دلم می خواست برم خونشونو رو سرشون خراب کنم بالاخره رسیدم و زنگ خونشونو زدم کمی بعد در باز شد و حسام توی چارچوب در ظاهر شد همین که نگاهش بهم افتاد با تعجب گفت:

    - عــه بهار تو اینجا ....

    اجازه ندادم بقیه حرفشو بزنه کنارش زدم و رفتم داخل در حالی که تموم اتاقا رو می گشتم داد می زدم:

    - هستی کجاست؟؟؟هستی؟؟؟کجایی بیا بیرون ..

    همین که وارد پذیرایی شدم نگاهم به زندایی
    افتاد که روی مبل دراز کشیده بود و دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماشو بسته بود پوزخندی زدم که حسام از پشت سر بهم رسید و گفت:

    – بهار چی شده؟؟؟

    به زندایی اشاره کردم و با پوزخندی که روی لبم بود گفتم:
    –چش شده؟؟؟

    حسام اهی کشید و گفت:
    – مریضه .

    ولی واسه من مهم نبود نفس عمیقی کشیدم و داد زدم:

    – هوی زندایی ..

    ولی انگار خواب بود حسام از پشت سرم گفت:
    – بهار چیکار میکنی تو میگم مریضه.....

    بی توجه بهش دوباره داد زدم:

    – الوووووو....زندایی....

    چشماشو باز کرد دستشو از رو پیشونیش برداشت و نگاهشو دوخت بهم انگار هنوز گیج بود و منو نمی شناخت چند لحظه بعد به خودش اومد اخماشو کرد تو هم و رو به حسام گفت:

    - این دختره اینجا چیکار می کنه ؟؟؟

    پوزخندی زدم و گفتم:
    – تو اول بگو اون دختر عفریته ت کجاست؟؟؟

    بلند شد و روی مبل نشست ولی انگار حالش خوب نبود با خشم توی چشمام خیره شد و گفت:

    – تو با دختر من چیکار داری؟؟؟

    – بگو بیاد به خودش می گم چیکارش دارم ...

    حسام اومد جلوم وایساد و با جدیت گفت:
    – میگی چیشده یا نه؟؟؟

    – بهتره به خواهرت بگی فضولی زندگی ما به اون نیومده ...

    حسام سوالی نگام کرد در حالی که بغض داشت خفه م می کرد گفتم:

    – سپیده به خاطر دهن لقیه هستی از مدرسه اخراج شد ....

    حسام با ناباوری گفت:

    – چی؟؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و با خشم نگاهمو به زندایی دوختم اونم نگاهش رنگ تعجب گرفته بود پوزخندی زدم و نگاهمو ازش گرفتم و به حسام دوختم که گفت:

    – میشه قضیه رو کامل واسم توضیح بدی ...

    همه چیرو از سیر تا پیاز واسش تعریف کردم میدیدم که عصبانی شده و سعی داره خودش رو کنترل کنه بعد اینکه حرفام تموم شد با خشم رو به زندایی گفت:

    – هستی کجاست؟؟؟؟؟

    زندایی با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گفت:

    - چمیدونم هنوز برنگشته ..

    یهو حسام داد زد:

    – یعنی چی که نمی دونم تو چه طور مادری هستی که خبر نداری دخترت کدوم گوری رفته ؟؟

    زندایی می خواست جوابشو بده که با صدای لاستیکای ماشینی که جلوی خونه نگه داشت ساکت شد.

    -این جا چه خبره؟؟؟؟

    و به سرعت از خونه رفت بیرون من هم به دنبالش رفتم از در که رفتیم بیرون همین موقع نگاهم به هستی افتاد که تو ماشین یه پسر حدود بیست ساله نشسته بود و داشت گونه شو می بوسید ....هنوز توی شوک بودم که با صدای داد حسام به خودم اومدم :

    – هــــــــــســـــــــتــــــــی؟؟؟؟

    همین که هستی برگشت پشت سرش و نگاهش به حسام افتاد رنگش پرید و با صدایی که می لرزید گفت:

    - حسام ....

    حسام در حالی که از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود از لای دندونای قفل شده اش غرید:

    – گمشو تو خونه ....

    هستی بدون معطلی در ماشینو باز کرد پیاده شد و بدو بدو رفت تو خونه نگاهم به پسره افتاد که اونم مثل هستی رنگش پریده بود خواست از فرصت استفاده کنه و فرار کنه ولی حسام زرنگتر از این حرفا بود به سرعت خودشو به ماشین رسوند در ماشینو باز کرد و با یه حرکت پسرو از ماشین کشید بیرون و انداخت زمین خودشم نشست روش و شروع کرد به زدنش پسره در مقابل حسام نمی تونست هیچ کاری کنه جز ناله و فریاد و کمک خواستن یه لحظه یاد اتفاقای دیروز افتادم همین موقع زندایی از خونه اومد بیرون و با دیدن حسام تو اون وضعیت داد زد:

    – حسام ولش کن کشتیش ....

    و سپس برگشت سمت من نگاه پر از خشمشو دوخت بهم و گفت:
    - ای دختره ی نحس ببین با اومدنت باعث چی شدی؟؟

    انگار تازه اون لحظه به خودم اومدم رفتم سمتشون و بازوی حسامو گرفتم و در حالی که سعی میکردم از پسره دورش کنم گفتم:

    – ولش کن حسام الان می کشیش ....

    منو هل داد اونطرف و داد زد:

    – ولم کن بهار باید بکشمش ....

    دوباره رفتم سمتش و با التماس داد زدم :
    – حسام مرگ بهار ولش کن خواهش می کنم ....

    بالاخره پسره رو ول کرد بلند شد چند لحظه توی چشمام زل زد و سپس رفت داخل خونه زندایی هم پوزخندی بهم زد و به دنبال حسام رفت و درو پشت سرش بست به طرف پسر خم شدم و در حالی که سعی می کردم کمکش کنم گفتم:

    – حالتون خوبه ؟؟؟

    پسر فقط سرشو تکون داد بلند شد سوار ماشینش شد و رفت من هم راهی که اومده بودمو برگشتم و به خونه رفتم ....

    همین در خونه رو باز کردم نگاهم به نیما افتاد که وایساده بود و با بی تفاوتی منو نگاه می کرد منم خواستم بی تفاوت ازش رد بشم که بازومو گرفت و گفت:

    – پس سلامت کو نمیخوای به داداشت سلام بدی؟؟؟

    بازومو از دستش کشیدم بیرون و بی حوصله گفتم :

    – ولم کن نیما حوصله تو ندارم ..

    و دوباره خواستم برم که جلومو گرفت و گفت:
    – اشکالی نداره ابجی کوچولو الان حوصله تو سر جاش میارم ....

    و دستمو گرفت و در حالی که داشت منو به سمت داخل خونه می کشید داد زد:
    – بهت گفته بودم از خونه بری بیرون قلم پاتو خرد می کنم ..

    –ولم کن نیما من بچه نیستم که از تو دستور بگیرم ...

    یهو جلوی اتاق قدیمی که به عنوان انباری ازش استفاده می کردیم ایستاد برگشت سمت من و گفت:

    – اخی ....ببخشید نمی دونستم خواهر کوچولوم پیرزن تشریف دارن ....

    و در باز کرد و منو هول داد تو تا به خودم بیام درو بست و قفلش کرد ...رفتم پشت در محکم کوبیدم به در و داد زدم:

    –باز کن درو نیما این کارا چیه می کنی .....

    نیما – تا وقتی که ادم بشی همون تو می مونی ...

    –نیما خواهش می کنم ...بس کن دیگه ...نیمااااا ....الـــــو......... وحشی ....

    ولی دیگه صدایی نیومد یه دونه محکم با پام به در لگد زدم و نا امید به در تکیه داده و همونجا نشستم.

    باید چیکار کنم ای خدا خودت به دادم برس همشون انگار تصمیم گرفتن دیوونه م کنن اون از موضوع سپیده اینم از این .....وای سپیده ....با یاد اوری سپیده با عجله از زمین بلند شدم و به در کوبیدم و داد زدن رو از سر گرفتم:
    –نیما باز کن درو خواهش می کنم ....نیما....

    ولی انگار لال شده دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم:

    – بهتره این غیرت بازیاتو واسه زنت نگه داری فهمیدی؟؟؟آهای روانی با توئما...

    که صدای نیما اومد:

    –ببر صداتو تا اون روی من بالا نیومده هـــــا....

    اهههههههه ...دوباره نا امید همونجا نشستم و سرمو به در تکیه دادم و چشامو بستم باید یه فکری کنم باید به هر قیمتی شده از این خراب شده برم بیرون این مامان و باران کجا موندن دیگه نگاهی به ساعت کردم 5/3 سابقه نداشت مامان اینقدر دیر کنه همیشه هر کجا هم که باشه خودشو واسه ناهار می رسونه داشتم به اطراف نگاه می کردم و دنبال راهی برای نجات خودم می گشتم که ناگهان یاد گوشیم افتادم با خوشحالی کیفمو باز کردم و تموم محتویات کیفمو رو زمین خالی کردم و گوشیمو گرفتم و با عجله شماره بارانو گرفتم یه بوق ،دو بوق،سه بوق، چهار بوق ولی جواب نمیداد شماره ی مامان رو گرفتم ولی از بد بختی اونم جواب نداد با حرص گوشیو روی زمین پرت کردم که گوشیم چند تکه شد وای عجب احمقیم من حالا با این اوضاع گوشی از کجا پیدا کنم اهی کشیدم و انقدر به خودم بد و بیراه گفتم که نفهمیدم کی خوابم برد ....

    نمی دونم چقدر گذشته بود که با چرخیدن کلید توی در چشامو باز کردم هنوز نمیدونستم کجام کمی طول کشید تا موقعیتمو به یاد اوردم با فشاری که به در اومد رفتم کنار و در باز شد و به دنبالش سپیده توی چارچوب در ظاهر شد با دیدنش نور امیدی توی دلم روشن شد بلند شدم رفتم کنارش که گفت:

    - نیما خوابه کلیدارو یواشکی از تو جیبش برداشتم ....

    محکم بغلش کردم و گفتم:

    – قربون خواهر شجاعم برم من .

    وسایلمو از رو زمین جمع کردم و البته گوشی چند تکه شدمو با سپیده از اتاق رفتیم بیرون درو قفل کردم کلیدو هم گذاشتم توی جیبم رو به سپیده کردم و گفتم:

    - من دارم میرم بیرون دنبال مامان ببینم کجا مونده تو هم برو تو اتاقت درو از تو قفل کن و تا زمانی که من برنگشتم نیا بیرون باشه؟؟؟

    سپیده سرشو به نشونه ی تایید تکون داد پیشونیشو بوسیدم و گفتم:

    –زودی بر می گردم مواظب خودت باش ...

    و سپس از خونه زدم بیرون نمی دونستم کجا برم هیچ ادرسی هم از محل کار مامان نداشتم گوشیمو از تو کیفم در اوردم صفحه ش شکسته بود باتریشو انداختم توش به امید اینکه کار کنه وقتی دیدم روشن شد نفس راحتی از سر آسودگی کشیدم می خواستم شماره مامانو بگیرم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم باران بود بلافاصله جواب دادم :

    –الو باران...

    باران در حالی که صداش می لرزید گفت:

    – الو بهار کجایی تو از صبح هزار دفعه بهت زنگ زدم ؟؟گوشیت چرا خاموشه؟؟؟

    - من خونه م ولی تو کجایی؟؟ منم چند باری بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی....

    باران – ما بیمارستانیم ..

    –بیمارستان؟؟؟

    باران – اره ....بهار مامان ...

    نذاشتم بقیه حرفشو بزنه و با نگرانی گفتم:

    –مامان چی؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    باران – مامان حالش بد شده اوردیمش بیمارستان ....

    اون لحظه انگار تموم دنیارو رو سرم خراب کردند زانوهام سست شدند دیگه توان ایستادن نداشتم همونجا رو زمین نشستم و گوشی از دستم افتاد رو زمین صدای بارانو می شنیدم که از پشت تلفن مدام اسممو صدا می زد قطره های اشک از رو گونه هام سر می خوردند و روی زمین می ریختند یه لحظه به خودم اومدم گوشی رو از رو زمین برداشتم و گذاشتم دم گوشم و گفتم:

    – کدوم بیمارستانید باران .

    باران – بیمارستان .........

    – باشه اومدم ....

    گوشی رو قطع کردم گذاشتم توی کیفم از رو زمین بلند شدم و با دو رفتم سر کوچه یه تاکسی گرفتم و ادرس بیمارستانو دادم بهش یه ربع بعد جلوی بیمارستان بودیم پول تاکسی رو دادم و پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان.به سمت پذیرش رفتم و به زن جوانی که اونجا نشسته بود گفتم:

    –ببخشید خانوم من دنبال مامانم می گردم اینجا بستری شده ...

    زن- اسمش ؟؟؟

    – مریم صادقی ....

    زن چند لحظه به صفحه مانیتور خیره شد و سپس گفت:

    – طبقه ی دوم اتاق شماره ی 401 ..

    – ممنونم....

    و به سرعت به سمت آسانسور رفتم ولی از شانس من انگار خراب بود به ناچار از پله ها رفتم بالا سرعتم انقدر زیاد بود و فکرم در گیر مامان که جلومو ندیدم و محکم خوردم به یه نفر. برگشتم تا ازش معذرت بخوام که با دیدن قیافه ش لال شدم این دیگه اینجا چیکار میکنه اونم انگار از دیدن من شوکه شده بود چون هیچی نمی گفت و فقط زل زده بود بهم بالاخره خودم سکوتی که بینمون حاکم بود رو شکستم و گفتم:

    – تو دیگه اینجا چیکار می کنی؟؟

    آرمان – من ..... من به خاطر مادرت متاسفم...

    از حرفاش سر در نمی اوردم . نکنه؟نکنه اتفاقی واسه مامانم افتاده؟؟ بغضی که توی گلوم بود رو قورت دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
    – چرا مگه چی شده؟؟؟ نکنه اتفاقی واسه مامانم افتاده؟؟؟
    آرمان – دکترا گفتند یه حمله ی عصبیه که باعث شده رگای قلبش بگیره .گفتند باید عمل شه ....

    زیر لب زمزمه کردم:
    – عمل؟؟؟

    آرمان – بهار باور کن هر کاری از دستم بر بیاد می کنم بهترین دکتر هارو واسش می گیرم همه کاری می کنم تا مثل گذشته حالش خوب بشه ...

    دیگه به حرفاش گوش نکردم و با عجله به سمت اتاق 401 رفتم همین که درو باز کردم نگاهم به باران افتاد که بالا سر مامان نشسته بود و داشت گریه می کرد همین که منو دید بلند شد اومد طرفم بغلم کرد و با هق هق گفت:
    – بهار من متاسفم ....

    خودمو به زور نگه داشته بودم که گریه نکنم ...طاقت نداشتم مامانو تو اون وضعیت ببینم زنی که سالها به سختی و با کار کردن تو خونه ها شکم مارو سیر کرده بود و بزرگ کرده بود حالا اینجا روی تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه اشکی از گوشه ی چشمم چکید که سریع پاکش کردم همین موقع در اتاق باز شد و آرمان همراه با یه دکتر اومد تو دکتر همین که چشمش به ما افتاد سرشو به معنی تاسف تکون داد و گفت:

    – چه خبرتونه شما واسه مادرتون مراسم سوگواری گرفتین حالا که چیزیش نشده ایشالا هم به امید خدا حالش خوب میشه ....

    آرمان – آقای دکتر درخشان یکی از بهترین دکتر های جهانه که قراره مریم خانومو عمل کنه .

    – آقای دکتر حال مادرم خوب میشه ؟؟

    دکتر – معلومه که خوب میشه همچین زنی که دو تا دختر عین دسته گل بزرگ کرده به این راحتیا ازشون دل نمی کنه .....

    سپس رفت سمت مامان معاینه ش کرد و گفت باید همین الان عمل بشه شما که مشکلی ندارین؟؟؟

    – نه هر چه زودتر حالشو خوب کنین فقط ....

    دکتر – خب به پدرتون بگین بیاد یه چند تا فرمی هست که باید پر کنه بالاخره باید اجازه اونم باشه یا نه ؟؟؟

    من و باران نگاهی به هم انداختیم نمی دونستم چی بگم که یهو باران پرید وسط و گفت:

    - پدرمون فوت شده ....

    با تعجب نگاهی بهش انداختم شونه ای بالا انداخت که دکتر گفت:

    دکتر- خدا رحمتش کنه....خب بزرگتر دیگه ای ندارین؟؟؟

    –چرا یه داداش بزرگتر داریم ولی چه فرقی میکنه چه ما پر کنیم چه اون ؟؟

    دکتر – فرقی نمی کنه ولی باید اونم اجازه بده اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه مادرتون بیفته و داداشتون اجازش نباشه واسه ما مسئولیت داره ....

    سرمو به معنی تایید تکون دادم و گفتم:

    –می فهمم...

    دکتر هم سری تکون داد و رفت بیرون نگاهم به آرمان که همینطوری وایساده بود و به یه نقطه خیره شده بود افتاد رفتم کنارش و گفتم:

    – نگفتی اینجا چیکار می کنی؟؟

    آرمان نگاهی به باران کرد و گفت :

    – چیزه من .....

    که باران پرید وسط حرفش و گفت:

    -وقتی مامان حالش بد شد نمیدونستم چیکار کنم زنگ زدم آرمان اومد کمک...

    – شما دو تا از کی با هم اینقدر صمیمی شدین؟؟؟

    – صمیمی نشدیم بهار اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم و تنها کسی که به ذهنم رسید آرمان بود ....

    – پس من چی؟؟؟خودم که نمرده بودم ...

    باران – تو گوشیت خاموش بود ...

    یهو داد زدم:

    – قبل از اون چی کدوم گوری بودی که هر چی زنگ میزدم جواب نمیدادی؟؟؟

    ارمان _ بهار آروم تر اینجا بیمارستانه ....

    برگشتم سمتش و درحالی که سعی می کردم عصبانیتمو کنترل کنم گفتم:

    – تو که کمکتو کردی دستت درد نکنه حالا دیگه می تونی بری ....

    ارمان – ولی.....

    با تعجب گفتم:

    – ولی چی؟؟؟نکنه انتظار داری بهت تقدیر نامه تقدیم کنیم ؟؟؟

    باران – بهار بس کن ...

    – چی چی رو بس کنم؟؟؟؟ بهتره همین الان همه چیو از سیر تا پیاز واسم تعریف کنی ...

    باران- منکه بهت گفتم......

    – ولی نه همه چیو .....

    سپس دوباره رو کردم به آرمان و گفتم:

    – تو که هنوز اینجایی ...

    آرمان سرشو تکون داد و رفت بیرون برگشتم سمت باران و گفتم:

    – خب منتظرم .....

    باران- بیخودی منتظر نباش تو مادر من نیستی که اینجوری بهم گیر بدی تو اول بهتره بری خودتو جمع کنی که ...

    با سیلی که بهش زدم نتونست ادامه ی حرفشو بزنه نگاه اشک الودشو بهم دوخت دستمو به نشونه تهدید اوردم بالا و گفتم:

    – شاید مادرت نباشم ولی خواهرتم بیشتر از خودت نگرانتم تو هم بهتره حد خودتو بدونی و از این پسرای تازه به دوران رسیده که دستشون فقط تو جیب باباشونه و هیچ کاری بلد نیستن دوری کنی شیر فهم شد؟؟؟؟

    اشکی از گوشه ی چشمش چکید که دلم لرزید نمی خواستم ناراحتش کنم ولی باید بهش یه تلنگری میزدم که به خودش بیاد ....بالاخره چند تقه به در خورد و در باز شد و دو پرستار اومدند تو و یکی از اونا گفت:

    - باید مریضو واسه عمل آماده کنیم بهتره بیرون منتظر باشین ....

    من و باران رفتیم بیرون از گرسنگی داشتم هلاک می شدم ناهار هم درست و حسابی نخورده بودم نگاهم به باران افتاد که گوشه ای نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین و توی فکر فرو رفته بود رفتم کنارش جلوش زانو زدم و توی چشماش خیره شدم ولی اون همچنان نگاهشو به زمین دوخته بود بالاخره با صدای من سرشو اورد بالا:

    –باران .

    نگاهشو دوخت بهم که گفتم:

    – معذرت میخوام....

    هیچی نگفت دستشو گرفتم و گفتم:

    –بیا بریم پایین ناهار بخوریم....

    باران – پولشو از کجا بیاریم اونوقت ؟؟؟

    - نگران نباش من یکم دارم ....

    باران پوزخندی زد که دوباره عصبانی شدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم . همین موقع پرستار از اتاق اومد بیرون و گفت:

    – اقای دکتر گفتن زنگ بزنین برادرتون بیاد فرما رو پر کنین ....

    من که به شخصه می ترسیدم زنگ بزنم نیما نگاه پر از التماسمو به باران دوختم و گفتم:

    – باران پاشو زنگ بزن ...

    باران – چرا من؟؟؟

    –به خاطر اینکه من با نیما قهرم ..میترسم بهش زنگ بزنم بیاد تو یکی از اتاقای بیمارستان زندونیم کنه ....

    باران خندید و گفت:

    – باشه پاشو بریم پایین زنگ می زنم ...با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:

    – این یعنی آشتی کردیم دیگه درسته؟؟؟

    باران – اره دیوونه بیا بریم ....

    و باهم رفتیم پایین کافه تریای بیمارستان سر یکی از میزها نشستیم باران گوشیشو در اورد و شماره نیما رو گرفت بهش گفتم صداشو بذاره تو بلندگوش که منم صدای نیما رو بشنوم و ببینم ناراحت میشه و واسش مهمه یا نه البته گمون نکنم ....

    بعد چندتا بوق صدای نیما توی گوشی پیچید:

    – الو...

    باران – الو سلام نیما کجایی؟؟

    نیما – منو ولش کن تو و بهار کدوم گوری هستین اونم یواشکی از خونه جیم زده ...

    باران – من و بهار با همیم توی بیمارستان..

    نیما – بیمارستان ؟؟؟اونجا چیکار میکنید .

    باران – مامان حالش بد شده باید عملش کنن تا حالش خوب بشه واسه عملش هم تو باید بیایی فرم پر کنی و اجازه بدی....

    چند لحظه از پشت خط صدایی نیومد...

    باران – الو؟؟؟الو نیما ....

    نیما- کدوم بیمارستان ؟؟؟

    باران – بیمارستان ......

    نیما – دارم میام ....

    و بلافاصله گوشیو قطع کرد ...

    وقتی خیالم راحت شد که نیما داره میاد سرمو گذاشتم رو میز و چشامو بستم که با صدای پسر جوانی که اومده بود سفارشاتمونو بگیره سرمو بلند کردم و منویی که تو دستش بود رو گرفتم توی منو همه چی بود جز چیزی که به عنوان ناهار بتونه سیرمون کنه پوفی کردم منو رو گذاشتم رو میز و گفتم:

    – من یه کیک شکلاتی با آب پرتقال می خوام ....

    و منتظر به باران چشم دوختم که گفت:

    – منم از همون می خوام ....

    پسره سفارشاتمونو تو دفترش نوشت و رفت به اطراف خیره شده بودم و به آدمایی که زمین تا آسمان باهامون فرق داشتند چشم دوختم که با صدای باران نگاهمو ازشون گرفتم:

    - بهار؟؟

    –هوم....

    باران- به نظرت چرا نیما از ما بدش میاد؟؟

    - از ما بدش نمیاد عزیز دلم عقده ای کلا با همه مشکل داره کاریشم نمیشه کرد ...

    باران – یعنی تا همیشه همینجوری باقی می مونه ؟؟

    شونه ای بالا انداختم که گفت:

    باران – اینجوری بشه که کسی نمیاد مارو بگیره ...

    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

    – چه فکرایی میکنیا باران ... تو این اوضاع هم به فکر خودتی؟؟؟

    شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – به فکر خودم نیستم به فکر هممونم مگه نمیبینی این اخلاقای نیما رو هممون به خصوص سپیده چه تاثیر بدی میذاره ...

    – اره طفلکی یه داداش داره که عاشقشه ولی داداشش چی تا حالا یه بارم باهاش درست و حسابی حرف نزده چه برسه به اینکه بخواد در حقش برادری کنه ..

    باران – ولی من فکر می کنم این رفتارای نیما یه دلیلی داره...

    – مثلا چی؟؟

    باران – نمیدونم ولی یه چیزیه که به مامان و نیما مربوط میشه ...

    – اه ول کن باران واسه چی ذهنتو با این فکرا مشغول می کنی بشین درستو بخون ...

    باران – تو دنیا اخه ادم بی خیال تر از تو هم وجود داره...

    – نه من تکم ...

    با اومدن پسره باران هم ساکت شد پسره سفارشاتمونو گذاشت رو میز و رفت انقدر گرسنه بودم که همه ی کیکو یه جا بلعیدم که صدای باران در اومد:

    – چه خبرته بهار آبرومونو بردی الآن فکر می کنن از سومالی اومدی ....

    آبمیوه رو هم یه جا سر کشیدم و گذاشتم رو میز و گفتم:

    – تو سرت به کار خودت باشه تو که خبر نداری از صبح هیچی نخوردم ....راستی باران نگفتی امروز کجا رفته بودی که زنگ می زدم گوشیتو جواب نمیدادی...

    باران آب دهنشو قورت داد و گفت:

    – چیزه ... من گفتم دیگه با دوستام بودم ...

    – کدوم دوستات؟؟

    باران – تو نمیشناسیشون .....

    – خب بگو تا بشناسم ....

    یه جرعه از آب میوه شو نوشید و گفت:

    - از همکلاسیام هستن خب ....

    – پس مامان پیشت چیکار می کرد؟؟؟

    باران – خب مامان تو خونه ی همون دوستم که رفته بودم خونشون کار می کرد وقتی حالش بد شد بردیمش بیمارستان....

    یهو داد زدم :

    – دیوونه نکن منو باران درست و حسابی تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده ....

    همه ی کسانی که اطرافمون بودند به ما خیره شده بودند باران عصبی گفت:

    – چه خبرته بهار؟ واسه چی اینجا رو گذاشتی رو سرت؟؟

    – زود باش بگو همه چیو...

    باران – من رفته بودم خونه ی دوستم از شانسم مامان هم اونجا کار میکرد حین کار مامان حالش بد شد و ماهم برداشتیم اوردیمش بیمارستان...

    – باران راستشو بگو به مامان چی گفتی که باعث شدی حالش بد بشه ....

    باران عصبی گفت:

    – بهار تمومش کن منم دخترشم کاری نمی کنم که به ضررش باشه چرا یه جوری حرف می زنی که انگار دشمنشم؟

    – چون حقیقتو بهم نمیگی باران من خواهرتم .اگه من نفهمم خواهرم کی دروغ میگه کی راست که دیگه باید برم بمیرم...

    یهو باران از رو صندلی بلند شد و گفت:

    – حقیقت همینیه که میگم میخوای باور کن می خوای نکن من دارم میرم ببینم نیما نیومد تو هم هر وقت این فکرای مزخرفو از ذهنت بیرون کردی بیا بالا منتظرتم ....

    و سپس رفت اهی کشیدم و به خودم بد و بیراه گفتم که چرا اینجوری باهاش حرف زدم ولی یه چیزی این وسط می لنگه اون حقیقتو بهم نمیگه یه چیزیو ازم پنهون می کنه ... بالاخره بعد کلی فکرای مزخرف رفتم تا پول کیکارو حساب کنم و بلافاصله رفتم بالا نیما اومده بود هر دوشون نشسته بودند روی صندلی ها و سرشون پایین بود ... نیما همین که سرشو بلند کرد و چشمش به من افتاد بلند شد اومد طرفم و طلبکارانه گفت:

    – باز کدوم گوری بودی؟؟؟

    – بس کن تو رو خدا نیما تو چه پدر کشتگی با من داری اخه ...

    پوزخندی زد و گفت:

    – میگم کدوم گوری بودی؟؟؟

    یهو از کوره در رفتم و با خشم گفتم:

    – رفته بودم قبرستون فهمیدی؟؟؟قبرستون..

    خواستم برم پیش باران که بازومو گرفت و گفت:

    – نترس خواهرم به اونجا هم میری ...

    بازومو محکم از دستش کشیدم بیرون و رفتم روی صندلی کنار باران نشستم اونم رفت و رو به روی ما روی صندلی نشست...
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    نگاهی به ساعت انداختم 10 شب بود یعنی ما شش ساعته اینجاییم از خستگی داشتم می مردم دیگه نشسته داشت خوابم می گرفت چاره ای نداشتم باید فردا رو بی خیال دانشگاه می شدم ....بالاخره ساعت دوازده شب بود که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون با عجله بلند شدم رفتم کنارش و گفتم:

    – آقای دکتر مادرم ...

    دکتر لبخندی زد و گفت:

    – خدا رو شکر حالش خوبه داریم می بریمش به اتاقش ..

    نفسی از سر آسودگی کشیدم باران هم خوشحال بود نگاهم به نیما افتاد که لبخندی روی لبش بود با این که سعی داشت ازمون پنهون کنه ولی اونم خوشحال بود درسته بد اخلاقه و مدام اذیتمون میکنه ولی من میدونم ته دلش دوسمون داره ...بالاخره با رفتن دکتر پرستار ها مامانو از اتاق عمل اوردن بیرون و بردنش اتاقش می خواستم برم پیش اقای دکتر هم ازش تشکر کنم و هم حال مامانو بپرسم ...

    جلوی اتاقش رسیدم به تابلوی روی در اتاقش نگاهی کردم اقای دکتر مهران درخشان ....نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم که با صدای ( بفرمایید) اقای دکتر درو باز کردم و رفتم تو سرش پایین بود و مشغول نوشتن بود چند سرفه ای کردم که سرشو بلند

    کرد و با دیدن من لبخند روی لباش نشست و گفت:

    - به به ببین کی اینجاست ..باران بودی یا بهار؟؟

    – بهار ...

    سرشو تکون داد و گفت :

    – بیا بشین ....

    رفتم و روی یکی از صندلی های جلوی میزش نشستم که گفت:

    – مشکلی پیش اومده ؟

    – نه فقط می خواستم ازتون تشکر کنم ...

    درخشان – تشکر لازم نیست دخترم من فقط وظیفمو انجام دادم .

    – به هر حال زندگی مادرمو مدیون شما هستیم ...

    دکتر عینکشو از تو چشماش در اورد و گذاشت روی میز و گفت:

    – اگر چه من تونستم جونشو نجات بدم ولی از این به بعد شماها باید بیشتر مواظبش باشین ..چون اگه دوباره این اتفاق بیفته شانس زنده موندنش خیلی کمه ...

    با تعجب گفتم:
    - چی؟؟منظورتون چیه؟؟

    درخشان – منظورم اینه که دیگه نباید ناراحت بشه .... نباید مثل گذشته کار کنه . نباید خودشو خسته کنه می فهمی چی میگم .

    سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت:

    – بابت پدرتون متاسفم واقعا مادر قابل ستایشی داری که به تنهایی چهار تا بچه عین دسته گل بزرگ کرده ...

    لبخندی زدم و گفتم:

    – اون یه فرشته ست ... فرشته ی ما .

    دکتر هم لبخندی زد که همین موقع چند تقه به در خورد و به دنبالش در باز شد و پرستاری اومد تو و با نگرانی گفت:

    – آقای دکتر یکی از مریضاتون حالش بد شده باید زود بیایین ..

    دکتر با عجله وسایل معاینش رو برداشت و با گفتن یه ببخشید از اتاق رفت بیرون من هم موندن در اونجا رو جایز ندونستم و اومدم بیرون .... می خواستم برم به مامان سر بزنم البته بعید می دونستم اجازه بدن . باران و نیما جلوی اتاق نشسته بودند و هر دوشون ساکت به گوشه ای خیره شده بودند رفتم کنار باران و گفتم:

    –مامان کجاست پس؟

    باران – توی اتاقشه ولی هنوز نمیذارن بریم ببینیمش .... منتظریم بیدار بشه .

    سری تکون دادم و نشستم همونجا که باز صدای نحس نیما بلند شد :

    – تو باز کجا رفته بودی؟؟

    اینبار حوصله ی کل کل و دعوا رو نداشتم به همین دلیل بی خیال گفتم:

    – رفته بودم پیش دکتر.

    نیما- واسه چی؟؟

    – واسه تشکر ...

    نیما – از کی تا حالا اینقدر با ادب شدی؟

    دیگه جوابشو ندادم اونم دیگه ادامه نداد ساعت دوی شب بود واقعا دیگه چشامو به زور باز نگه داشته بودم باران هم دست کمی از من نداشت نیما که دید حالمون خوب نیست گفت که مارو میبره خونه و خودش تنهایی بر میگرده ..ما هم از خدا خواسته قبول کردیم همگی سوار تاکسی شدیم من و باران عقب نشستیم و نیما جلو ماشین راه افتاد و من سرمو به پنجره تکیه دادم و چشامو بستم ... نفهمیدم چقدر گذشته بود که با تکان های دستی چشامو باز کردم انگار جلوی خونه بودیم نیما رو به تاکسی کرد و گفت:

    - شما همین جا منتظر بمونین من الآن بر میگردم ..

    سپس پیاده شد ما هم پیاده شدیم در خونه رو باز کرد و رفتیم تو نیما در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:

    – من لباسامو عوض می کنم برم شما هم تو خونه باشین هیچ کدومتون حق ندارین تا وقتی که من بر می گردم پاتونو از خونه بذارین بیرون .. شیر فهم شد ..

    باران – باشه ..

    ولی من هیچی نگفتم و پوزخندی زدم و رفتم توی اتاقم کیفمو یه گوشه ای پرت کردم و بدون اینکه حتی لباسامو عوض کنم خودمو روی تخت پرت کردم و به چند ثانیه نکشید که توی خواب عمیقی فرو رفتم ...

    صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم بدون اینکه به مخاطبش نگاه کنم دکمه ی اتصال رو زدم که صدای عصبی گلاره توی گوشم پیچید:

    – هیچ معلوم هست کجایی تو دختر؟ دانشگاه هم نیومدی؟؟؟

    – دانشگاه نمیام گلاره حالم خوب نیست ..

    گلاره - خود دانی ولی این استاده اکبری داشت سراغتو می گرفت..

    – اون دیگه کیه؟؟

    گلاره – همونی که دفعه ی پیش هم با تاخیر سر کلاسش حاضر شدی ...

    با تعجب گفتم:

    - از کی سراغمو می گرفت ؟ از تو؟؟

    گلاره – نه تو دختری به اسم شیوا می شناسی؟؟؟

    یکم فکر کردم ولی به یادم نیومد بنابراین گفتم:

    – نه چطور؟؟

    گلاره – اون گفت .. انگار یکی از همکلاسیاته ....

    – یادم نمیاد به هر حال ممنونم که خبر دادی بذار بینم اگه بتونم واسه کلاس بعدی خودمو میرسونم .

    گلاره – بهتره زود بیای تا از دانشگاه پرتت نکردن بیرون .

    – باشه ببینم چی میشه ..

    گلاره – باشه گلم قربونت .بای .

    - بای.

    گوشیو گذاشتم روی عسلی و خواستم بلند شدم که نگاهم به باران افتاد که مثل خرس خوابیده بود و خر و پف میکرد . رفتم کنارش و سعی کردم بیدارش کنم ... تکونش دادم و گفتم:

    – باران .

    باران در حالی که چشاش بسته بود گفت:

    – هوم ..

    من پاشو باران دیرمون شد باید بریم دانشگاه ..

    – من نمیرم .... مگه نشنیدی دیشب نیما چی می گفت؟؟

    با حرص گفتم:

    – گور بابای نیما کیه که ازش بترسه ..

    باران – من می ترسم و دنبال دردسر هم نمی گردم ...

    سرمو به معنی تاسف تکون دادم و گفتم:

    – به درک .... فردا پس فردا که از دانشگاه پرتت کردن بیرون این حرفاتو یادت میارم ...

    و رفتم دستشویی آبی به دست و صورتم و اومدم بیرون لباس هامو عوض کردم کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون .... طبق معمول رفتم سر کوچه می خواستم تاکسی بگیرم که دیدم پول کافی واسه تاکسی ندارم بنابر این به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادم . اینجوری نمیشه باید یه فکری کنم مخصوصا الان که دیگه مامان نمی تونه کار کنه ..

    همین طور داشتم می رفتم و با خودم فکر میکردم که با صدای بوق ماشینی تا مرز سکته رفتم ... همین که برگشتم و دیدمش پوفی کردم و خواستم به راهم ادامه بدم که از ماشین پیاده شد و با صداش متوقفم کرد:
    – بهار.

    برگشتم سمتش و منتظر بهش چشم دوختم که ادامه ی حرفشو بگه که گفت:

    - سلام ..

    سرمو به معنی سلام تکون دادم که گفت:

    - داری میری دانشگاه .

    – ببخشید ولی مجبورم به شما آمار جاهایی رو که میرم رو بدم ...

    آرمان- نه منظورم این نبود .. میگم اگه میری دانشگاه من برسونمت ..

    – نمیخواد خودم میرم ..

    و خواستم به راهم ادامه بدم که اومد جلوم وایساد با حالتی مظلوم نگاهم کرد و گفت:

    – حال مامانت چطوره؟؟

    من – خوبه ..

    خواستم برم که بازم جلومو گرفت و گفت:

    - بذار من برسونمت ..

    – ممنونم ولی خودم میرم ....

    و از کنارش رد شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم .اونم سوار ماشینش شد و تمام مدتی که من اونجا وایساده بودم و منتظر اتوبوس بودم منتظر تو ماشین نشسته و به من خیره شده بود ... زیر نگاهش کلافه بودم بالاخره بعد ده دیقه اتوبوس اومد و سوارش شدم . خدا رو شکر یه صندلی خالی کنار پنجره پیدا کردم و نشستم سرمو به پنجره تکیه دادم و مشغول تماشای بیرون شدم ...اتوبوس تو ایستگاه بعدی وایساد چند نفری پیاده شده و چند نفری هم به جای اونا دوباره سوار شدند اتوبوس هنوز راه نیفتاده بود که نگاهم دوباره به ماشین آرمان افتاد که کنار اتوبوس توقف کرده بود پوفی کردم و بی توجه بهش چشامو بستم ....

    از اتوبوس پیاده شده و به سمت دانشگاه که چند دیقه ای راه بود به راه افتادم .دیگه خبری از ماشین آرمان نشد خدارو شکر .نفس راحتی کشیدم و داخل رفتم طبق معمول دنبال کلاسم گشتم و بعد پیدا کردنش رفتم متاسفانه بازم تاخیر کرده بودم و وسطای کلاس رسیدم اروم در زدم و درو باز کردم و رفتم تو .... اینبار استادمون زن بود با دیدن من لبخندی زد که گفتم:

    – ببخشید یکم دیر کردم ..

    استاد – اشکالی نداره برو بشین ..

    قدر دان نگاهش کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم و روی اولین صندلی خالی نشستم ....اون کلاس هم بعد قرنی گذشت .. همه داشتند از کلاس می رفتند بیرون هنوز هم بی خوابی داشتم سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم که صدای مزاحم رایان اجازه نداد ...

    - سلام بهار ...

    سرمو بلند کردم و به رایان و دختری که کنارش بود نگاهی انداختم و گفتم:

    –سلام.

    رایان – تو همیشه اینقدر دیر می کنی؟؟؟

    بلند شدم کیفمو روی شونه ام انداختم و گفتم:

    - تو همیشه اینقدر فضولی می کنی؟؟

    اینبار به جای اون دختری که کنارش ایستاده بود جواب داد:

    - اره والا این پسر خاله ی ما زیادی فضوله ....

    سرمو به معنی تایید تکون دادم که دختر دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
    - من آرمه هستم دختر خاله ی رایان فکر کنم این کلاسمون با همه ....

    دستمو تو دستش گذاشتم و گفتم:

    – منم بهار هستم ..خوشبختم.

    آرمه – همچنین گلم ..

    سپس دستشو دور بازوی رایان حلقه کرد و گفت:

    – عزیزم بیا بریم بیرون یکم هوا بخوریم . به خدا از این همه درس مغزم پوکید ..

    رایان – بریم ...

    اه اه اینا چقدر آویزون همند .... خیلی خب بابا فهمیدم عاشقید . ازشون خداحافظی کرده و خواستم برم که با صدای آرمه ایستادم :

    - بهار کجا؟

    – دارم میرم خونه دیگه...من کلاسم تموم شد ...

    آرمه – ما هم کلاسمون تموم شده داریم میریم گردش تو هم بیا ..

    این دختره هم چقدر زود دختر خاله شد لبخندی زدم و گفتم:

    – نه ممنون ...من تو خونه کار دارم باید برم ...

    همین موقع گوشیم زنگ خورد نگاه کردم شماره خونه بود بلافاصله جواب دادم:

    – الو ..

    صدای سپیده توی گوشی پیچید:

    – کجایی تو بهار ؟؟

    – دانشگاه .چطور؟؟؟

    سپیده – نیما باز دیوونه شده گفت هر کجایی زود خودتو برسون خونه ..

    – مامانو اورده خونه؟؟

    سپیده – نه هنوز دکتر گفته باید چند روزی تحت مراقبت بمونه ..

    – باشه منم دارم میام ....نیما خونه ست؟؟

    سپیده – بود ولی رفت .. موقع رفتن هم گفت که تا اومدنش باید خونه باشی ..

    – باشه دارم میام فعلا بای .

    سپیده – خدافظ.

    گوشی رو توی کیفم گذاشتم که آرمه گفت:

    – مشکلی که پیش نیومده؟؟

    – نه من باید برم ...فعلا ...

    و بدون اینکه چیزی بگم و اجازه ی گفتن چیزی رو به اونها بدم از اونجا دور شدم ...
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست 13

    یک هفته بعد
    دو روزه که مامانو اوردیم خونه حالش خوبه ولی دکتر همچنان به هممون تاکید کرده که نباید خسته و ناراحت بشه ....به همین دلیل نیما شب و روز دنبال کار می گرده ..ما هم زنگ زدیم به محل کار مامان و گفتیم که دیگه نمی تونه بیاد کار کنه و قراره نیما بره حقوق مامانو بگیره ...تو این یه هفته خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد و نیما کمتر بهم گیر میداد حداقل از این بابت راحت بودم ... همه چی به خوبی پیش می رفت تا اینکه یه روز که توی آشپزخونه داشتم شام درست می کردم زنگ تلفن به صدا در اومد به جز من و مامان کسی خونه نبود نیما رفته بود دنبال کار .. سپیده توی مدرسه بود..باران هم دانشگاه خدا رو شکر من امروز کلاس نداشتم . زیر گازو خاموش کردم و رفتم تلفنو جواب دادم :

    من –الو؟؟

    صدای زنی غریبه توی گوشم پیچید:

    - سلام منزل خانوم رادمنش؟؟؟

    من – بله شما ؟؟؟

    - ببخشید منزل بهار رادمنشه دیگه؟؟

    من – بله خودمم امرتون ..

    زن – با مامانتون کار داشتم..

    من – چه کار؟؟

    - واسه یه امر خیر ...

    من – ببخشید ولی حال مامانم خوب نیست و یکم مریضه امر خیرتونو نگه دارین واسه بعدا ..

    - امر خیر که منتظر نمی مونه دخترم ...

    اه این چقدرم سیریشه کلافه گفتم:

    من – به هر حال گفتم که حال مامانم خوب نیست و فکر نکنم امر خیرتون واسش مهم باشه ... خدا نگهدار ..

    و بدون اینکه اجازه بدم چیزی بگه سریع گوشی رو قطع کردم .همین موقع در خونه باز شد و باران اومد تو ...با تعجب به من که که کنار تلفن وایساده بودم نگاه کرد و گفت:
    باران – کی بود؟؟ اتفاق بدی افتاده؟؟

    من- نه فکر کنم قراره خواستگار بیاد ...

    باران – واسه کی؟؟

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    من – نمی دونم یه زن زنگ زده بود واسه ی امر خیر که منم دهنشو سرویس کردم حالا ولش کن اونارو کجا بودی تو؟؟

    باران – دانشگاه ..

    به ساعت اشاره کردم و گفتم:

    من – تا این موقع؟؟

    باران با کلافگی پوفی کرد و در حالی که داشت بند کفشاشو باز می کرد با حرص گفت:
    باران – عــــه!!!!!!! بهار تو هم چرا مثل مادر شوهرا گیر میدی ؟؟ کلاسم زود تموم شد با دوستام رفتم بیرون .

    و سپس رفت تو اتاقش ...این دوستایی که باران می گفت می دونستم کسی نیست به جز آرمان ... من نمی دونم این پسره چی از زندگیمون می خواد بی خیال خواستم برم تو آشپزخونه که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:

    با کلافگی جواب دادم:

    من- بله؟؟؟

    ولی با شنیدن صدای بابا تموم ناراحتی هام از بین رفت و جاشو به ذوق زدگی داد:

    بابا – الو سلام بهار دخترم تویی؟؟

    من - بابا شمایین؟؟

    بابا – اره دختر گلم خوبی خواهرت خوبه؟؟ نیما؟؟

    من – مرسی بابا منم خوبم ... هممون خوبیم ...

    نمی دونم چرا حرفی از مامان و سپیده نزد ... دوباره صدای بابا رو از پشت خط شنیدم:

    بابا – چه خبر بابا؟؟ چیکارا می کنی؟؟؟ دانشگاه میری؟؟

    من – اره بابا ولی این پسرت به من خیلی گیر میده...

    بابا قهقه ای زد و گفت:
    اشکالی نداره دخترم به زودی میام حسابشو می رسم..

    چی؟؟ یاد؟؟ کجا بیاد؟ در حالی که لحن صدام پر از تعجب بود گفتم:

    من – کجا بیایید بابا؟؟

    بابا – خونمون دیگه ... دلم واسه شما دوتا یه ذره شده..

    در حالی که داشتم از خوشحالی بال در می اوردم گفتم:
    من – یعنی حبستون تموم شد بابا؟؟

    بابا – نه دخترم منتظرم عفو بگیرتم به زودی بیام پیش دخترام .. فقط واسم دعا کن ..

    من – ایشالا بابا...

    بابا – باران کجاست؟؟؟

    من – تو اتاقشه تازه از دانشگاه اومده داره لباساشو عوض می کنه ...

    بابا – تو خونه به جز شما دوتا کسی نیست ؟؟

    می دونستم منظورش مامانه ولی نمی دونم چرا مستقیم ازم نمی پرسید واسه اینکه خیالشو راحت کنم گفتم:
    من – چرا مامان هم هست ولی توی اتاقش داره استراحت می کنه .. شما که خبر ندارین مامان مریضه ..سکته کرده ....

    نمی دونم چرا ولی حس کردم بابا از پشت تلفن پوزخند زد ..دلم یه جوری شد گفت:

    بابا - نیما چی؟؟

    من – نیست رفته پی دوستای لاتش ولی سپیده هست ...

    بابا – باشه دخترم دفعه ی بعدی که زنگ زدم با باران هم حرف میزنم وقتم داره تموم میشه کاری نداری؟؟

    من – نه بابا ...

    بابا – باشه دخترم خداحافظ ...

    من – خدافظ ...

    و گوشی رو گذاشتم سر جاش واقعا بابا و نیما چه مشکلی داشتند که با مامان و سپیده دشمنی می کردند ... نمی دونم چرا ولی حس می کردم دارن یه چیزایی رو ازمون پنهون می کنن و من باید به زودی ازش سر در میاوردم ..مشغول فکر کردن بودم که باران از اتاقش اومد بیرون و گفت:
    باران – تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟؟

    من – بابا زنگ زده بود..

    با تعجب گفت:

    باران – بابا؟؟ از کجا ؟؟ چی می گفت؟؟

    من – از زندان همینجوری زنگ زده بود باهامو حرف بزنه ..

    باران – پس چرا منو صدا نکردی؟؟

    من – وقت تلفنش تموم شد گفت دفعه بعدی که زنگ زد باهات حرف میزنه ...

    سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و سریع با نگرانی گفت:
    باران – بهار بوی سوختگی نمیاد؟؟

    یهو یاد غذای روی گاز افتادم و در حالی که به سمت آشپزخونه می دویدم داد زدم:

    من – وای باران غذامون سوخت بدون شام موندیم ...

    باران سری از روی تاسف تکون داد و همراه من اومد تو آشپزخونه ... غذام جزغالش در اومده بود قبلمه رو از روی گاز برداشتم و گذاشتم تو سینک و شیر آبو باز کردم یه بخاری ازش بلند می شد که بیا و ببین ... باران در حالی که با حسرت به غذای سوخته نگاه می کرد گفت:

    باران – حالا چی بخوریم؟

    من – زنگ بزن نیما از بیرون تخم مرغ بگیره بیاره ...

    باران – نخواستم بابا گرسنه بمونم بهتره و به سمت اتاقش راه افتاد...

    به ناچار زیر گازو خاموش کردم و رفتم توی اتاق سپیده در حالی که کتاب در دست داشت خوابش بـرده بود نا خودآگاه لبخندی اومد روی لبم .. سپیده برام بهترین خواهر دنیا بود با اینکه ده سالش بود ولی بیشتر از سنش رفتار می کرد درو بستم و رفتم بیرون در اتاق مامان باز بود می دونستم اونم گرسنشه ولی چیکار می تونستم بکنم من که می مردم هم به نیما زنگ نمی زدم باید خودم دست به کار می شدم و می رفتم یه چیزی می
    گرفتم اول تصمیم گرفتم برم تو اتاق مامان و سری بهش بزنم درو باز کردم و نگاهی بهش کردم نشسته بود روی تخت و از پنجره به بیرون خیره شده بود درو بستم و رفتم تو از پشت محکم بغلش کردم و بـ..وسـ..ـه ای بر گونه اش زدم و گفتم:
    من – مامان من حالش چطوره؟؟؟
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    مامان با مهربونی سرشو بر گردوند و نگاهی بهم انداخت سپس اونم منو بوسید گفت:

    – بهارمو دیدم بهتر شدم ..

    – بهارت قربون بشه مامان جونم... جاییت درد نمی کنه؟؟

    مامان – نه عزیزم ...

    ازش جدا شدم و رفتم رو به روش رو صندلی نشستم نمی دونستم قضیه بابا رو بهش بگم یا نه البته می گفتم بهتر بود شاید اونوقت مامان به منم همه چیو می گفت .. مامان که انگار متوجه اضطرابم شده بود با نگرانی گفت:
    – بهار چیزی شده؟؟

    بالاخره دلو به دریا زدم و گفتم:
    – بابا زنگ زده بود...

    با این حرفم اخماش رفت تو هم ... بابا یه سالی می شد که باهامون تماس نگرفته بود:
    - چی می گفت؟؟؟
    – فکر کنم به زودی از زندان آزاد میشه ...

    نمی دونم چرا احساس کردم چشاش پر اشک شد فکر کردم شاید اشک شوقه بلند شدم رفتم کنارش نشستم بغلش کردم و گفتم:
    – مامانم چرا گریه می کنی؟؟
    – هیچی دخترم ... هیچی....

    –مامان ...

    مامان نگاهشو بهم دوخت و گفت:
    – جان مامان ؟

    - میشه به منم بگی بابا واسه چی رفته زندان؟؟؟؟

    – مگه نمی دونی؟؟؟

    – می دونم ولی احساس می کنم شما دارین یه چیزی رو ازم پنهون می کنین...

    مامان- نه گلم ...

    با این که باور نکرده بودم ولی گفتم:
    – مطمئن باشم؟؟

    مامان به نشونه ی تایید چشاشو بست و باز کرد و لبخندی زدم .. فایده ای نداشت باید از یه جای دیگه می فهمیدم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاقم چون اواسط پاییز بود و هوا خوب نیاز نبود تا لباسامو عوض کنم کمی پول از تو کیفم برداشتم و رفتم پایین کفشامو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون قصد نداشتم جای دوری برم رفتم مغازه ی سر کوچه و چند تا سوسیس و تخم مرغ گرفتم و می خواستم از مغازه بیام بیرون که با حسام رو به رو شدم با دیدن من لبخندی زد و گفت:
    - سلام بهار خوبی؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و خواستم از مغازه برم بیرون که وایساد جلوم و متوقفم کرد در حالی که زل زده بود توی چشمام گفت:
    – بهار با من قهری؟؟

    – نه چرا باید قهر باشم...

    حسام- باهام حرف نزدی واسه همین ....

    – نه پسر دایی ببخشید من عجله دارم باید برم ...

    و از مغازه اومدم بیرون ولی هنوز زیاد دور نشده بودم که با صداش متوقفم کرد:
    – بهار ...

    بدون اینکه چیزی بگم برگشتم سمتش که گفت:

    – بابت کار هستی متاسفم ...

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    – مهم نیست دیگه موند تو گذشته ...

    و خواستم برگردم که گفت:

    – راستی حال عمه چطوره؟؟

    پوزخندی زدم و گفتم:
    – اگه واست مهم بود تو این مدت حد اقل یه بار می اومدی و می دیدیش....

    خواست چیزی بگه که اینبار با خشم و با صدای بلند گفتم:

    – خدافظ ..

    که دیگه یعنی بذار برم گم شم .... وبه سرعت به سمت خونه راه افتادم .

    **********

    روز ها به سرعت می گذشت و خدا رو شکر حال مامان هر روز بهتر از قبل می شد دیگه از اون زنی که واسه امر خیر زنگ زده بود خدا رو شکر خبری نشد حوصله ی دردسر اضافی نداشتم ..آرمان رو هم دیگه اطراف خونه نمی دیدم و نیما هم که دیگه کمتر به دانشگاه رفتن من گیر می داد .... ولی این وسط رایان بود که روی اعصابم راه می رفت از هر فرصتی استفاده می کرد تا باهام حرف بزنه و من هم هر دفعه ازش فرار می کردم با اینکه ته دلم حسی نسبت بهش داشتم ولی می ترسیدم به خودم بقبولانم که ازش خوشم میاد ..می دونستم که آرمه به رایان علاقه داره اینو از نگاهش به رایان هم می شد فهمید البته اینو یه بار خودش هم بهم گفت ... توی حیاط دانشگاه روی چمنا نشسته بودم و داشتم کتاب رمانی که حسام بهم داده و از بچگی عاشقش بودم رو می خوندم که حضور کسی رو کنار خودم حس کردم همین که سرمو بر گردوندم نگاهم به چهره ی خندان آرمه افتاد کنارم رو چمنا نشست و در حالی که نگاهش به کتاب توی دستم بود گفت:

    کتاب جالبیه منم چند سال پیش یه بار خوندمش ..

    منم نگاهمو به کتاب هفتصد صفحه ای توی دستم دوختم و گفتم:
    - منم قبلا خوندمش ولی انقدر دوسش دارم که هزار بار هم بخونم ازش سیر نمی شم ...

    – خوبه..

    با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم:

    - چی خوبه؟؟؟

    آرمه – اینکه به کتاب علاقه مندی و مثل دخترای دیگه به دنبال تور کردن پسرای پولدار نیستی...

    نمی دونستم از این حرفا به کجا می خواد برسه بنابراین گفتم:

    – منظورتو نمی فهمم ....

    آرمه – منظوری ندارم ...

    بی توجه بهش دوباره مشغول خواندن کتابم شدم که دوباره صداش تمرکزمو به هم زد:

    - من رایانو دوسش دارم ..

    هه ... حالا منظورشو فهمیدم پس خانوم فکر می کرده می خوام رایانو از دستش بگیرم ولی من انقدر بیچاره نبودم که بخوام عشق کسی رو ازش بگیرم بنابر این گفتم:
    – ببین آرمه من نمی دونم از این حرفا به کجا می خوای برسی .البته یه حدسایی میزنم ولی میخوام بدونی که من از اون دخترا نیستم که بخوام عشق یه نفرو ازش بگیرم پس خیالت راحت باشه .....

    دوباره لبخندی روی لبش اومد و گفت:
    – نه خوشم اومد دختر باهوشی هستی .. نمی دونم چرا ولی از جانب تو یکم احساس خطر می کردم ولی حالا دیگه خیالم راحت شد ...

    متقابلا منم لبخندی بهش زدم که دستشو به سمتم دراز کرد وگفت:
    – پس دوستیم دیگه ...

    دستمو تو دستش گذاشتم و گفتم:

    – از اولشم بودیم..

    بلند شد و گفت :

    – پس من برم به کلاسم برسم فعلا ...

    و برگشت بره که همین موقه گلاره هم سر رسید نگاهی به سرتاپای ارمه انداخت ولی آرمه بی توجه به اون رفت گلاره با حرص ادای آرمه رو در اورد و سپس کنارم نشست و گفت:

    – این جادو گر اینجا چیکار می کرد؟

    در حالی از خنده داشتم غش می کردم واسه اینکه بیشتر حرص گلاره رو در بیارم گفتم:
    – عـــــــه گلاره این چه حرفیه دختر به این خوبی...

    گلاره چشم غره ای بهم رفت و گفت:
    – آره والا از سر و روش می باره چه عفریته ایه ...

    – ولش کن حالا کلاست تموم شد؟؟

    گلاره – اره حالا بحثو عوض نکن .. نگفتی چی داشت می گفت بهت ؟

    - فکر کرده می خوام دوست پسرشو از چنگش در بیارم اومده بود تذکر بده..

    گلاره – رایان که دوست پسرش نیست پسر خالشه ...

    –اره ولی آرمه رایانو دوست داره ..

    گلاره – اینو که همه می دونن و اینم می دونن که رایان هیچ علاقه ای به ارمه نداره ....

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    - به من چه به هر حال بهش گفتم که خیالش از جانب من راحت باشه ...

    و دوباره به کتابم چشم دوختم که بازم گلاره نذاشت به خوندنم ادامه بدم و با اون صدای جیغ جیغوش که نشون میداد ذوق کرده گفت:

    – راستی نمی دونی امروز چی کشف کردم؟؟

    با حرص کتابو بستم و گفتم:

    – چی؟؟

    گلاره – رایان یکی از وارثان این دانشگاهه.

    - چی؟؟ منظورت چیه ...

    گلاره – در واقع این دانشگاه ماله مامانش و خاله ش هست و اونا هم اینجارو به نام چهار تا بچشون کردن البته تا زمانی که درسشون تموم بشه ماله مادراشون باقی می مونه بعدش اون چهار تا اداره می کنن...

    با تعجب گفتم:
    – چهار تا؟؟؟

    گلاره – اوهوم...

    – مگه مادر و خاله رایان چند تا بچه دارن؟؟

    گلاره – هر کدوم دوتا .. رایان یه برادر بزرگتر از خودش به نام رادوین داره که خارج تشریف داره ... آرمه هم که یه داداش بزرگ تر داره به اسم آرمان ...

    –آرمان؟؟

    گلاره – اره دیگه همون آرمان خودمون...

    – یعنی آرمان خواهر آرمه و پسر خاله رایان هستش ؟؟؟

    گلاره سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:

    – جای تعجب داشت؟؟

    – نه فقط یکم شوکه شدم نمی دونستم ..

    گلاره هم دیگه ساکت شد...

    نگاهی به ساعت انداختم دوازده بود می دونستم نیما الآن خونه ست پس نباید دیر می کردم کتابو توی کیفم گذاشتم و در حالی که داشتم بلند می شدم رو به گلاره گفتم :

    – من دیگه دارم میرم کاری نداری؟؟؟؟؟

    گلاره که انگار توی فکر بود تازه به خودش اومد نگاهی بهم کرد و گفت:

    – کجا؟؟

    – دارم می رم خونه دیر کنم نیما از بهم گیر میده ...

    بلند شد همدیگه رو بغـ*ـل کردیم ازش خداحافظی کرده و از دانشگاه رفتم بیرون ...به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادم داشتم از خیابون رد می شدم که ماشینی جلوی روم نگه داشت زیر لب دیوونه ای نثارش کردم و خواستم ماشینو دور بزنم و از خیابون رد بشم که با دیدن رانندش که از ماشین پیاده شد دوست داشتم بکشمش اخمی کردم رایان هم وقتی جدیتمو دید نیش تا بناگوش باز شده شو بست و به دنبالش گفت:
    – بیا من برسونمت ..

    پوزخندی زدم و گفتم:

    - مگه یادت رفته دفعه ی پیش نیما چه بلایی سرت آورد؟؟؟

    با تعجب گفت:
    – نیما؟؟؟

    – داداشم ..

    آهانی گفت و ادامه داد:

    – اینبار سر کوچه تون پیادت می کنم قول می دم نیما نبینه ..

    راستش خودم هم حوصله پیاده رفتن تا ایستگاه اتوبوس و بعدش اون جمعیت شلوغ و اعصاب خورد کن اتوبوس رو نداشتم به ناچار قبول کردم و خواستم برم در عقبو باز کنم و بشینم که پیشدستی کرد و در جلو رو باز کرد و به شوخی گفت:
    – مگه من رانندتم ؟؟؟

    بدون حرف رفتم و جلو نشستم اونم سوار ماشین شد و با هم به طرف خونه راه افتادیم سرمو به پنجره تکیه داده ومشغول تماشای بیرون شدم که صدای مزاحمش مانع شد :
    – خب....

    با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:

    – چی خب؟؟؟

    – منظورم اینه که نمی خوای چیزی بگی؟؟؟

    طلبکارانه گفتم:

    - باید چیزی بگم؟؟

    انگار از جوابم شوکه شد چون دیگه هیچی نگفت و به رو به روش خیره شد بالا خره رسیدیم زیر لب تشکری کرده و از ماشین پیاده شدم به سرعت به سمت خونه راه افتادم کمی بعد صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینشو شنیدم که این خبر از رفتنش می داد نفسی از سر آسودگی کشیدم ...چون ما وسطای کوچه بودیم یکمی طول کشید تا برسم خونه از پله ها رفتم بالا کلیدو توی قفل در انداختم و چرخوندم و رفتم تو انگار مهمون داشتیم چون علاوه بر سرو صدایی که از تو می اومد کلی کفش جلوی در بود درو بستم و رفتم تو که همین موقع سرو کله ی باران پیدا شد با دیدن من با هول هولکی گفت:

    – عـــــه بهار تو کی اومدی؟؟؟

    – همین الآن مهمون داریم؟؟

    – اره بهار یه چیزی بهت می گم ولی دیوونه نشو هااا...

    – چی شده؟؟ نکنه اتفاقی واسه مامان .....

    سریع حرفمو قطع کرد و گفت:

    – عــــه نه بابا این چه حرفیه زبونتو گاز بگیر بهار ...

    – پس چی شده ؟؟ دیوونه نکن منو بگو دیگه .. جون به لبم کردی ..

    باران کمی من و من کرد و گفت:

    – ااامم... برات .. چیزه یعنی برات .. خواستگار اومده؟؟؟

    – خواستگار؟؟؟

    با نگرانی سرشو تکون داد کیفمو دادم دستش و رفتم تو یه زنی حدود سی ساله همراه یه پیرمرد تقریبا چهل و پنج ساله و یه پیرزن پیر تر که بهش می اومد شصت سالش باشه چقدر قیافشون واسم آشناست داشتم سعی می کردم به یاد بیارم کجا دیدمشون که صدای مامان رشته ی افکارمو پاره کرد:

    – عـــه دخترم تو کی اومدی مگه کلاس نداشتی؟؟؟

    احساس کردم مامان هم از این مهمونی ناراضیه اینو می تونستم از تو نگاهش بخونم واسه همین گفتم:

    – داشتم تموم شد.....

    که صدای اون پیرزنو شنیدم:
    - پس بهار خانوم معروف ایشونن؟؟؟

    اینا واقعا واسه من اومدن ؟؟؟پس پسرشون کو؟؟ مشغول این فکرا بودم که با صدای پیرمرده به خودم اومدم:

    - راستش من از موقعی که بهارو تو مدرسه دیدم شیفته ش شدم ..

    مدرسه ؟؟ کدوم مدرسه؟؟ به این پیر مرد که نمیاد شاگرد مدرسه باشه با تعجب گفتم:

    – کجا؟؟؟

    که اون زن جوان گفت:
    - مدرسه دیگه مگه یادت نمیاد خواهرت چه بلایی سر پسرم آورده بود؟؟

    تازه یادم اومد اینا کین .....ولی اینجا چیکار می کنن ؟؟ نکنه واسه این پیرمرده؟؟؟ با این فکر حالم بد شد .. وای نه مامان که از موضوع سپیده خبر نداره اگه الآن بفهمه دوباره حالش بد میشه باید هر چه زودتر اینارو بفرستم برن .....

    مامان که سکوتمو دید گفت:

    – بهار چرا وایسادی اونجا ؟؟ نمی خوای واسه مهمونامون چایی بیاری؟؟؟

    نگاه گنگمو بهش دوختم و واسه اینکه مطمئن بشم رو کردم به پیرزنه و گفتم:

    – ببخشید ولی کسی که واسش اومدین خواستگاری من نیومده؟؟؟

    هر سه گیج به من نگاه کردند که کلافه پوفی کردم و گفتم:

    –پسرتون دیگه ....

    زن جوان چشم غره ای بهم رفت و پیرمرد شروع کرد به سرفه کردن گیج نگاهشون کردم که پیرزن به پیرمرد که حدس زدم پسرشه اشاره کرد وگفت:

    - دخترم ما تورو واسه پسرم داریوش خواستگاری می کنیم؟؟
    با تعجبی که همراه خشم بود گفتم:

    – واسه کی؟؟

    پیرزن که انگار از لحن حرف زدنم شوکه شده بود با کمی تردید به پسرش اشاره کرد و با ترس زیر لب گفت :
    - داریوش ...

    از خشم داشتم منفجر می شدم چشامو بستم و تا ده شمردم به امید اینکه کمی آروم شم ولی اروم که نشدم هیچ بدتر شدم در حالی که نفس هام به شماره افتاده بود و سعی می کردم حرف بزنم داد زدم:
    – از این خونه پاشین برین بیرون...

    هر سه شون با تعجب نگاهی به هم انداختند که همون موقع زن جوان فامیلیش چی بود؟؟ چی بود؟؟ اهان اسدی گفت:

    – من که بهتون گفتم دیوونه ست خواهرشم به این رفته ...

    پوزخندی زدم و گفتم:

    – کسی مجبورتون نکرده بیایین این دیوونه رو واسه پسر ترشیدتون .....

    و به پیر مرد اشاره کردم و ادامه داد:

    – بگیرین .... حالا هم از خونه من گمشین بیرون تا زنگ نزدم پلیس .....

    هر سه شون بلند شدن و رفتن بیرون کلافه نشستم روی مبل و باران سریع بهم یه لیوان آب اورد داشتم آبو می خوردم که نگاهم به گل و شیرینی که روی میز بود افتاد دیگه کنترلمو از دست دادم لیوانو انداختم زمین بلند شدم گل و شیرینی رو برداشتم و به دنبالشون از خونه رفتم بیرون هنوز هم جلوی در بودن و مامان داشت ازشون معذرت می خواست رفتم پیش مامان و با حرص تقریبا سرش داد زدم:

    – واسه چی از اینا معذرت می خوای مگه ما چیکار کردیم ؟؟؟ این جانبان.......

    و با دست بهشون اشاره کردم و ادامه دادم:

    – راهو گم کرده بودن که ما هم راهو نشونشون دادم فقط همین ...

    و با تمام توان گل و شیرینی رو جلوی پاشون کوبیدم رو زمین و داد زدم:

    – دیگه هم این ورا آفتابیتون نشه افتاد؟؟؟؟

    و به سرعت رفتم تو کیفمو از رو مبل که باران گذاشته بودش اونجا برداشتم و به اتاقم پناه بردم با همون لباسا تقریبا خودمو روی تختم پرت کردم خزیدم زیر پتو و انقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد ...

    توی خواب و بیداری بودم که نشستن دستی رو رو شونه ام احساس کردم از زیر پتو اومدم بیرون که دیدم نیما نشسته رو تختم و داره نگام می کنه ای بابا این دیگه چی از جونم می خواد نکنه ؟؟؟ نکنه اومده بگه برم با اون پیر خرفت ازدواج کنم .؟؟؟؟ نه بابا اینقدرام بد جنس نیست که بخواد خواهرشو با دستای خودش بد بخت کنه .... اگه باشه چی؟؟ پس واسه چی اومده تو اتاقم؟ وقتی دیدم قصد حرف زدن نداره و همینطور زل زده بهم اخمی کردم و گفتم:

    – چیزی شده؟؟؟

    به خودش اومد کلافه نگاهشو به زمین دوخت و گفت:

    – مامان بهم گفت چی شده ....

    – خب ...

    نیما – متاسفم بهار ...

    با تعجب بهش خیره شدم این چی داره میگه ؟ این واقعا نیمای خودمونه ؟؟؟وقتی دید هیچی نمی گم خودش ادامه داد:
    – مامان ازم خواست تا همه چیو بهت بگم خودش روی گفتنشو نداشت ....

    – منظورت از همه چی......؟؟؟؟؟؟

    حرفمو قطع کرد و گفت:

    – راجب زندان رفتن بابا..

    منتظر بهش چشم دوختم که گفت:

    – می دونم نتونستم در حقتون برادری کنم تو این مدت همش آزارتون دادم هم تو هم باران ...

    سریع حرفشو قطع کردم و گفتم:

    - و سپیده....

    سرشو به معنی تاسف تکون داد گفت:

    – اونی که در حق سپیده باید برادری کنه من نیستم .. من داداش سپیده نیستم ..

    - چی؟؟؟ چی میگی نیما؟؟؟ میشه واضح تر حرف بزنی؟؟؟

    سرشو به معنی تایید تکون داد و ادامه داد :

    – باشه .. همه چیو واست تعریف می کنم ولی باید بهم قول بدی یعنی به نفعته که به هیشکی هیچی نگی ...

    توی چشام زل زد و گفت:

    – قبوله؟؟؟

    با کمی تردید گفتم:

    – قبوله ...
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست 15


    کمی توی فکر فرو رفت سپس به حرف اومد:

    - ده سال پیش بود اون موقع شما ها کوچیک بودین یادتون نمیاد اون موقع ها دایی داریوش واسه شرکتش که تو تهران بود از شیراز اومده بود اینجا .... اون موقع بابا هم تو شرکت دایی کار می کرد ... چون دایی اینا جایی برای رفتن نداشتن مامان خواست که بیان خونه ما ....

    کمی سکوت کرد واقعا کنجکاو شده بودم که بدونم چی شده؟؟ چی باعث شده که نیما و بابا با مامان و سپیده دشمن بشن ... وقتی سکوتش طولانی شد با کنجکاوی گفتم:

    – خب؟؟

    نیما – دایی و همکارش اومدن خونه ما موندن قرار بود یه هفته بمونن ولی هر چی شد تو اون یه هفته شد ...

    – چی شد نیما بگو دیگه؟؟؟

    تو اون یه هفته فهمیدیم که مامان با اون مرد رابـ ـطه داره ...

    – با کدوم مرد؟؟؟ همکار دایی؟؟؟

    سرشو با تاسف به نشونه ی تایید تکون داد و ادامه داد:

    – وقتی بابا فهمید دیوونه شد نمیدونم از کجا اسلحه ای گیر آورده بود که رفت و اون مردو کشت ... البته اگه پلیسا نمی گرفتنش بدون شک مامانو هم می کشت ...

    با ناباوری به دهن نیما خیره شده بودم ... نه این امکان نداشت ..مامان من زن پاکیه ... امکان نداره به بابا خــ ـیانـت کرده باشه ... هر لحظه منتظر بودم که نیما بگه همه ی حرفاش دروغه ... یه شوخیه واسه اینکه بازم منو اذیت کنه ولی با ریخته شدن اشکش یه ذره امیدی هم که ته دلم بود از بین رفت ....بغضی گلومو فرا گرفت اخه چطور ممکنه ؟؟؟ با خودم توی فکر بودم که دوباره ادامه داد:

    – تازه دو ماه از رفتن بابا به زندان گذشته بود که فهمیدیم مامان حامله ست ...

    با ترس از چیزی که حدس میزدم نیما می خواد بگه گفتم:

    ن – خب ...

    نیما – اون بچه سپیده ست ...

    با این حرف دنیا به طور کامل رو سرم خراب شد دیگه نتونستم اشکامو مهار کنم مامان چطور تونست اینکارو بکنه نیما که انگار فکرمو خونده بود گفت:

    – مامان با این کارش زندگی هممونو نابود کرد هم زندگی ما هم زندگی خانواده اون مرد ...

    – مگه اون مرد زن داشت؟؟

    – اره تازه بچه هم داشت .... و تو هم پسرشو خیلی خوب می شناسی ...

    – می شناسم ؟؟ کیه؟؟؟

    نیما – بهار فامیلیه رایان چیه؟؟

    یاد اون روزی افتادم که تصادف کرده بودم اونروز فامیلیشو بهم گفته بود بنابر این گفتم:

    – نیکپور ...

    نیما – فامیلیه اون مرد هم نیکپور بوده مهران نیکپور ....

    با ناباوری گفتم:

    – چی؟؟؟ یعنی رایان پسر مردیه که بابا کشته ؟؟

    هیچی نگفت که پرسیدم :

    – ولی تو از کجا می دونی؟؟

    نیما – وقتی اونروز تو رو با اون پسره دیدم رفتم راجبش تحقیق کردم می ترسیدم بهت آسیب بزنه میخواستم ببینم چجور ادمیه ...

    بعد با جدیت زل زد تو چشام و گفت:

    – بهار تو باید از این پسر دوری کنی .. اون اگه بفهمه تو دختر قاتل پدرشی ممکنه بخواد انتقام پدرشو ازت بگیره و بلایی سرت بیاره ...

    اره راست می گـه ممکنه این بلا سرم بیاد ولی چطور ازش دوری کنم وقتی دست از سرم بر نمیداره ..این فکرموبا صدای بلند گفتم که نیما گفت:

    – هر کاری که به ذهنت میاد بکن تا نزدیکت نشه باهاش بد رفتاری کن .. بهش محل نذار فقط اینو بدون اون نباید بفهمه تو و باران دخترای قاتل باباشین ..

    – سپیده چی؟؟

    نیما – نمی دونم ولی این حرفایی رو که بهت گفتم به باران هم نگو اون دهن لقه ممکنه همه چیو لو بده ...

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و توی فکر فرو رفتم که نفهمیدم نیما کی از اتاقم رفته بیرون ...

    من هم اینقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد صبح با صدای باران از خواب بیدار شدم :

    – چه خبرته بهار بیدار شو دیگه ....

    در حالی که چشام هنوز بسته بود گفتم:

    – چیکارم داری باران بذار بخوابم دیگه من امروز کلاس ندارم ....

    باران – منم کلاس ندارم میگم پاشو بریم بیرون ..

    پتو رو رو سرم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم که پتو رو از سرم کشید و تقریبا داد زد:

    – مگه با تو نیستم ...

    به ناچار بلند شدم در حالی که سعی می کردم چشامو باز نگه دارم گفتم:

    - چه خبرته دیوونه؟؟

    بلند شدم و در حالی که به سمت در اتاق می رفتم شروع کردم به غر زدن :

    – اخه مگه بچه ای که نمی تونی تنهایی بری بیرون و منو هم همراه خودت می کشونی ...

    باران در حالی که جلوی آینه داشت خط چشم می کشید گفت:

    – نه ولی تنهایی نمی چسبه ...

    از اتاق رفتم بیرون در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو آبی به دست و صورتم زدم مو هامم شونه کردم و با کش بالای سرم جمع کردم و
    و اومدم بیرون داشتم از گرسنگی می مردم بنابر این تصمیم گرفتم اول یه سر برم پایین یه چیزی بخورم تا نفله نشدم از پله ها داشتم می رفتم پایین که نگاهم به نیما افتاد که داشت می اومد بالا سرش پایین بود و انگار داشت به یه چیزی فکر می کرد آروم گفتم:

    - سلام..

    سرشو بلند کرد نیم نگاهی بهم انداخت و سلامی زیر لب داد و رفت توی اتاقش.. واا !!! این چش شده باز دیوونه شده بی خیال شونه ای بالا انداختم و از پله ها رفتم پایین سپیده طبق معمول داشت تلوزیون می دید با دیدنش یاد حرفای دیشب نیما افتادم هنوز هم باور نمی کردم حرفاش درست باشه ولی دلیلی نداره بخواد دروغ بگه اونم دروغ به این بزرگی .... واقعا اگه رایان پسر اون مردی باشه که بابا کشته و همچنین داداش سپیده خوش به حال سپیده که همچین داداشی داره ...عـــه بهار چی داری با خودت چرت و پرت میگی من باید اول به فکر جون خودم باشم شایدم رایان همه چیو میدونه و و اسه انتقام می خواد نزدیکم بشه ... و گرنه چه دلیل دیگه ای می تونه داشته باشه ... باید هر طور شده از این ماجرا سر دربیارم ...برگشتم برم توی آشپزخونه که مامان اومد بیرون با دیدنش یه جوری شدم شایدم حرفای نیما روم تاثیر گذاشته بود شایدم منم داشتم از مامان سرد می شدم اگه منم یه روز مثل بابا و نیما از مامان متنفر می شدم چی اون اگه منو هم از دست می داد دیگه قلبش نمی تونست طاقت بیاره ... قلبش آره قلبش اون ناراحتی قلبی داره نباید منم مثل اونا باشم من تو دنیا یه دونه مامان که بیشتر ندارم باید هر کاری هم که کرده باشه کنارش باشم اره من باید کنارش باشم وقتی سکوتمو دید گفت:

    - اول صبحی زبونتو موش خورده دخترکم ...

    به زور لبخندی زدم رفتم و محکم بغلش کردم و در حالی که سعی می کردم لحنم مثل همیشه باشه گفتم:

    – سلام بر زیباترین ملکه ی دنیا ...صبحت بخیر مامان جونم ...

    مامان هم منو به خودش فشرد و در حالی که می خندید گفت:

    - سلام بر زیباترین پرنسس دنیا .. صبح تو هم بخیر بهارم ..

    از بغلش جدا شدم که گفت:

    – تو که امروز کلاس نداری واسه چی صبح به این زودی بیدار شدی؟؟؟

    اخمی کردم و گفتم:

    - دخترت نذاشت که بخوابم ..

    – چرا؟؟

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    – حوصله ش سر رفته می خواییم بریم بیرون ..

    مامان سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:

    - چیزی نمی خوری ؟

    – چرا ... دارم از گرسنگی نفله میشم ...

    مامان – باشه گلم صبحونت تو آشپزخونه حاضره برو بخور ...

    – چشم ...

    بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیم زد و خواستم برم داخل آشپزخونه که با صداش متوقفم کرد:

    – راستی بهار ...

    برگشتم سمتش:

    – بعله مامان ...

    اشاره به سپیده کرد و گفت:

    - موقع رفتن سپیده رو هم با خودتون برین روز تعطیلی دخترم تو خونه حوصلش سر میره ...

    سعی کردم لبخندی بزنم:

    – چشم مامان ..
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست 16


    – چشمت بی بلا دخترکم ...

    و از پله ها رفت بالا رفتم توی آشپزخونه میز صبحانه همونطوری آماده بود نشستم و چند لقمه نون پنیر خوردم یه لیوان هم شیر میزو جمع کردم ظرفارو شستم و رفتم بیرون سپیده هنوزم مشغول تماشای تلوزیون بود رفتم کنارش نشستم و زل زدم توی چشماش حالا می فهمم چرا سپیده شبیه هیچکدوم از ما نیست شاید به باباش رفته یکم دقت کردم تا شباهت هایی بین سپیده و رایان پیدا کنم ولی زیاد هم شبیه هم نبودند انگار نگاه خیره من طولانی بود چون سپیده برگشت سمتم و گفت:

    – بهار عاشقم شدی؟؟؟


    در حالی که گیج شده بودم گفتم:

    - هان؟؟ چی؟؟

    سپیده – پس چرا دو ساعته عین عاشقا زل زدی به من ...

    – صبر کن ببینم تو این حرفارو از کی یاد می گیری؟؟

    سپیده شونه ای بالا انداخت و به تلوزیون اشاره کرد پوفی کردم کنترل تلوزیونو برداشتم و خاموشش کردم و گفتم:

    – پس حالا که اینطوریه تلوزیون بسه ...

    صدای اعتراض سپیده بلند شد:

    - عـــه بهار داشتم می دیدم چرا بستیش ؟؟

    – چون می خواییم بریم بیرون ...

    – بیرون؟؟ کجا؟؟؟

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    – نمی دونم اونش واسه منم مجهوله پاشو بریم ببینیم باران کجا می خواد ما رو ببره ...

    با خوشحالی بلند شد بغلم کرد و محکم گونمو بوسید و گفت:

    - چشم ابجی جونم ...

    و به سرعت به سمت اتاقش رفت نا خود اگاه لبخندی روی لبم اومد مهم نیست که سپیده خواهر تنی من نیست و یا تو گذشته چه اتفاقی افتاده من مثل نیما نمی شم هر چیم باشه سپیده خواهرمه و همیشه هم همونطوری باقی می مونه .....بلند شدم و از پله ها رفتم بالا در اتاقمو که باز کردم صدای جیغ و داد باران رفت بالا :

    – مرده شورتو ببرن بهار با این آماده شدنت دو ساعته منو علاف خودت کردی...

    – چه خبرته خب گرسنم بود رفتم صبحونه مو خوردم ..

    باران دهنشو واسم کج کرد و گفت:

    – خوب شد بیدارت کردم و گرنه از گرسنگی نفله می شدی ...

    – باران به خدا یه کلمه ی دیگه بزنی نمیرما ...

    دیگه هیچی نگفت فقط با یه چشم غره حسابی از خجالتم در اومد خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم که پررو نشه نگاهی به لباساش انداختم یه بلیز آستین کوتاه سفید با یه شورتک لی پوشیده بود موهاشم فر کرده و رو شونش انداخته بود نیما اگه می دیدش عمرا میذاشت اینجوری بره بیرون بی خیال به سمت کمدم رفتم یه بلیز قهوه ای سوخته ی آستین کوتاه همراه با شلوار کوتاه لیم برداشتم و پوشیدم موهامم یکطرفی بافتم و روی شونه م انداختم یکم هم آرایش کردم ادکلنمو تقریبا روم خالی کردم و برگشتم سمت باران که روی تخت من دراز کشیده بود و با گوشیش ور می رفت نیششم تا بناگوش باز بود سرفه ای کردم که سرشو بلند کرد با چشام به گوشیش اشاره کردم که هول شد و گفت:

    – عــــه بهار حاضری بریم پس؟؟

    خواست بلند بشه که رفتم کنارش اخمی رو پیشونیم نشوندم و گفتم:

    – به کی داری اس میدی؟؟

    شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – به هیشکی..

    – آره والا منم دوتا گوش دارم یه دم ...

    دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت:

    - بیا بریم واست سورپرایز دارم ...

    - سورپرایز؟؟؟

    باران – اوهوم ..

    - چی بگم خدا به خیر بگذرونه ..

    چشم غره ای تحویلم و داد و از اتاق اومدیم بیرون که سپیده جلومون سبز شد یه تونیک نیلی با ساپورت مشکی پوشیده بود و موهاشم فکر کنم مامان واسش بافته بود تو دلم داشتم قربون صدقه اش می رفتم که باران با لبخند گفت:

    – کجا داری میری تو فسقلی ....

    سپیده – ابجی بهار گفت داریم میریم بیرون دیگه ..

    لبخند باران رو لبش ماسید و با تعجب گفت:

    - نفهمیدم با کی میرین؟؟

    سپیده – من و تو و آبجی بهار دیگه ...

    باران نگاه طلبکارشو دوخت بهم و گفت:

    – یعنی چی بهار؟؟

    دست سپیده رو گرفتم و گفتم:

    – یعنی اینکه سپیده هم باهامون میاد مامان گفت ببریمش ....

    پوزخندی زد و گفت:

    - خوبه والا می خوای مامان و نیما رو هم با خودمون ببریم جمعمون جمع شه ....

    واسه اینکه سپیده از حرفای باران دلخور نشه دستشو گرفتم و کشیدم اون طرف واروم در حالی که سعی می کردم سپیده نشنوه گفتم:
    – چی میگی تو باران مگه کجا می خواییم بریم؟؟؟

    باران- گفتم که سورپرایزه ...

    – هر چی حالا ببین طفلکی با چه شور و شوقی حاضر شده خود دانی حالا یا سپیده هم میاد یا منم نمیام ...

    باران پوفی کرد و گفت:

    – خیلی خب بابا یه دنده ....

    لبخندی از سر پیروزی زدم و رفتیم پیش سپیده ....

    سپیده که فکر می کرد اونو با خودمون نمی بریم اخم کرده و دست به سـ*ـینه به دیوار تکیه داده بود باران بدون اینکه چیزی بگه از پله ها رفت پایین اما من رفتم جلوی سپیده زانو زدم چون سرش پایین بود با دستم چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا و گفتم:

    – عزیز دل بهار چرا اخم کرده؟

    سپیده- اگه نمی خواستین منو برین چرا بیخودی بهم گفتی آماده شدم ....

    – صبر کن ببینم کی بهت گفته نمی بریمت ..

    سپیده – ابجی باران ....

    – ابجی باران غلط کرده . بیا بریم ..

    با خوشحالی گفت:

    – یعنی منو هم می برین؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و با خنده گفتم:
    – اوهوم ....

    با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و هورایی گفت که بینیشو گرفتم و فشار دادم و گفتم:

    – اینقدر ورجه وورجه نکن بیا بریم ببینیم این باران کجا می خواد ببرتمون ....

    و با هم رفتیم پایین مامان با دیدنمون گفت:

    - دارین میرین؟؟

    سپیده با خوشحالی گفت:

    – اره مامان ابجی باران می خواد ببرتمون یه جایی ..

    مامان نگاه متعجبشو دوخت بهم که شونه ای بالا انداختم که یعنی بی خبرم و بعد از بوسیدن مامان خداحافظی کرده و از خونه خارج شدیم باران بیرون به دیوار تکیه داده و اخم کرده و دست به سـ*ـینه ایستاده بود رفتم دستمو دور بازوش حلقه کردم خم شدم و زل زدم تو صورتش نگاه چپکی بهم انداخت که منم اخمی کردم وگفتم:

    – هی دو قلو خانوم صبح به این زودی منو بیدار کردی که واسم اخم کنی؟؟؟

    زیر لب یه دیوونه ای گفت دستشو از دستم بیرون کشید و جلوتر راه افتاد من و سپیده هم به دنبالش راه افتادیم .

    سر کوچه منتظر تاکسی بودیم که ماشین مدل بالایی جلومون نگه داشت شیشه هاش دودی بود واسه همین چیزی از داخلش دیده نمی شد بالاخره در سمت رانندش باز شد و به دنبالش رایان از ماشین پیاده شد ای خدا این بشر چرا من هرجا میرم میفته دنبالم میاد هر دفعه هم با یه ماشین جدید همین موقع در سمت راست راننده هم باز شد و به دنبالش آرمان هم از ماشین پیاده شد ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست که رایان لبخندی به رویم زد و گفت:

    – سلام خانوما ...

    باران – سلام چه به موقع رسیدین؟؟

    سوالی و با تعجب به باران خیره شدم ولی اون بی توجه به من گفت :

    – خب حالا کجا می خواییم بریم؟؟

    رایان شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – هر جا که شما بخوایین ....

    از دست هرسه شون انقدر عصبانی بودم که همون لحظه دوست داشتم خفشون کنم آرمان در عقبو باز کرد و باران سوار شد سپس نگاه منتظرشو به من و سپیده دوخت که گفتم:

    - ما با شما نمیاییم به شما خوش بگذره ...

    و دست سپیده رو گرفتم و خواستیم ازشون دور بشیم که صدای معترض باران خط زد بر اعصابم :

    – عــــه بهار کجا مگه قول نداده بودی که با هم میریم ؟؟

    برگشتم و با خشم نگاهش کردم دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم:

    – تو که دوست جدید پیدا کردی منو می خوای چیکار ؟؟

    خواستم دوباره برم که اینبار صدای رایان مانعم شد:

    – بهار ..

    برگشتم و منتظر بهش چشم دوختم که رو به آرمان گفت:

    – تو بشین تو ماشین ...

    با این که نارضایتی از چهره ی آرمان می بارید ولی به ناچار همونجا کنار باران نشست و درو بست رایان نزدیک تر اومد در حالی که از عصبانیت یا نمی دونم چیز دیگه تند تند نفس می کشید گفت:

    – یعنی من اینقدر بدم که از من فرار می کنی؟؟

    خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:

    –متوجه منظورت نمی شم ...

    پوزخندی زد و ادامه داد:

    - چرا هروقت می خوام نزدیکت شم از من دور و دور تر میشی ...

    – دلیلی نمی بینم که بخوام با شما نزدیک باشم جناب نیکپور...

    با تعجب گفت :

    – نیکپور ...
    وقتی از من جوابی نشنید سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :

    – اگه باهامون میومدید خوش می گذشت امیدوارم بعدا پشیمون نشید ..

    خواست بره که یاد سپیده افتاد و دوباره گفت:

    – خودت که نمیایی حداقل بذار این خوشگل خانوم باهامون بیاد ....

    با این حرف سپیده خودشو پشتم قایم کرد و گفت:

    – نه من با ابجی بهارم میرم ...

    رایان روی زمین جلوی سپیده زانو زد و گفت:

    – خوشگل خانوم حالا افتخار نمی دید اسمتونو هم بگید؟؟؟

    سپیده اروم طوری که من هم به زور شنیدم گفت:

    – سپیده..

    رایان – اسم قشنگی داری ..

    بعد هم بلند شد برای آخرین بار نگاه پر التماسشو بهم دوخت تا شاید نظرمو عوض کنه ولی وقتی دید موفق نمیشه بی خیال سری تکون داد و رفت سوار ماشینش بشه که با صدایی از پشت سرم تا مرز سکته رفتم:

    - بهار خانوم...

    همین که برگشتم نگاهم به چهره ی کثیفش که از چند متری هم داد می زد که چجور آدمی است افتاد نزدیک بود زبونم از خشم بند بیاد چند قدم اومد جلو و با لبخند چندشی که داشت گفت:

    - سلام بهار ...

    که واقعا نزدیک بود حالم ازش به هم بخوره ....

    وقتی سکوتمو دید قدمی به جلو برداشت که با صدای داد من همونجا متوقف شد:

    – جلو نیا ....

    نگاهم به دسته گلی که توی دستش بود افتاد دیگه داشت اشکم در میومد این مرد خرفت دیگه از زندگی من چی می خواد سپیده که ترسیده بود خودشو پشتم قایم کرد و یواشکی گفت:

    – بهار این پیر مرده کیه ؟؟؟

    جوابی ندادم همین موقع حضور کسی رو کنارم احساس کردم برگشتم و نگاهم به چهره ی اخمو رایان افتاد که همونطوری به اون پیر مرد زل زده بود داریوش هم که نگاه گیجش بین من و رایان در گردش بود بالاخره به حرف اومد و رو به من گفت:

    – بهار می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم ...

    - من وقت اضافی ندارم که در اختیار تو قرارش بدم...

    داریوش – خواهش می کنم ....

    نگاهی به رایان کردم که عصبی گفت :

    – این مرد دیگه کیه؟؟؟

    همون موقع باران که از ماشین پیاده شده و کنار ما وایساده بود سوال رایانو شنید و گفت:

    – خواستگار بهار ..

    چشم غره ای بهش رفتم که ساکت بشه و به دنبالش رایان گفت:

    – چی؟؟ خواستگار؟؟باران راست میگه بهار؟؟

    منم متقابلا مثل خودش اخم کردم و گفتم:

    – گیریم که راست میگه به تو چه؟؟

    نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:

    – یعنی تو می خوای با این مرد ازدواج کنی؟؟

    نگاهی به داریوش کردم چی ؟؟ من با این؟؟ با کسی که وقتی می بینمش حالم بد میشه برم زیر یه سقف ؟؟ محاله ولی واسه اینکه نمی دونم چرا حرص رایانو بیشتر در بیارم گفتم:

    – چرا که نه ...

    پوزخندی زد و زیر لب گفت:

    – واقعا که ...

    داریوش که تا اون موقع ساکت بود قدمی به جلو برداشت که عصبانی داد زدم:

    – هوی مگه نمی گم جلو نیا ...

    داریوش – فقط می خوام باهات صحبت کنم ...
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست 17

    - من حرفامو اونروز که اومده بودی خونمون بهت گفتم حالا هم دلیلی نمی بینم که دوباره باهات همکلام بشم گورتو گم کن تا به نیما نگفتم تو نمی دونی که چه داداش دیوونه ای دارم ..

    خنده ی مسخره ای تحویلم داد و گفت:

    – هر چی دلت می خواد بهم بگو به هر کیم که دوست داری بگی بگو فقط اینو از ذهنت بیرون نکن که من تا حالا به هرچی خواستم رسیدم و تو هم یکی از خواسته هامی ....

    با این حرفش رایان خواست به طرفش هجوم ببره که دستشو گرفتم و ناخود آگاه از دهنم پرید:

    – عزیزم بیا بریم به دردسرش نمی ارزه ...

    رایان با تعجب نگاهشو بهم دوخت منم که تازه فهمیده بودم چه گندی زدم زبونمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین که انگشتاشو دور انگشتام حلقه کرد و گفت:

    – اره عزیزم راست میگی بریم ...

    اینبار نوبت من بود که نگاه متعجبمو بهش بدوزم این چی داره میگه چقدر فرصت طلب!!!!! قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم منو به همراه خودش کشید و برد سمت ماشینش در جلو رو باز کرد و به ناچار نشستم . خودش هم پشت فرمون نشست باران و سپیده و ارمان نیز عقب نشستند و ماشین سریع راه افتاد ... واقعا که .. بدجوری کلافه بودم ...من هر چه قدر می خواستم از رایان دوری کنم نا خودآگاه بیشتر بهش نزدیک می شدم فقط خدا عاقبت ما رو با این به خیر کنه .. هنوز چند دیقه نگذشته بود که صدای آهنگی توی ماشین پیچید آهنگی که تا آخر عمرم نتونستم فراموش کنم :
    برگای زرد
    منو یاد تو میندازن
    چه زود رسید پاییز بازم
    اما اینبار تو مالِ من
    نیستی..
    روزا دارن
    آروم آروم سرد میشن
    غروبا دلگیر ترن
    همه دنیا بهم میگن
    نیستی..
    تو راحت از عشقم
    گذشتی و بازم
    من آرزوم اینه
    برگردی پیشم
    همیشه تو ذهنم
    میمونی اما من
    تو خاطراتِ تو
    کم کم گم میشم
    کم کم گم میشم..
    اون روزی که
    خاطراتت از آرزوهات بیشتر بشه
    اون روز دیگه
    پیر شده قلبِ تو
    واسه همیشه..
    تورو دیدن
    زیر بارون با تو خندیدن
    مثل یه خوابه واسه من
    کاش بازم خوابِ تو ببینم..
    تو راحت از عشقم
    گذشتی و بازم
    من آرزوم اینه
    برگردی پیشم
    همیشه تو ذهنم
    میمونی اما من
    تو خاطراتِ تو
    کم کم گم میشم
    تو راحت از عشقم
    گذشتی و بازم
    من آرزوم اینه
    برگردی پیشم
    همیشه تو ذهنم
    میمونی اما من
    تو خاطراتِ تو
    کم کم گم میشم
    کم کم گم میشم..
    گم میشم..گم میشم..
    کم کم گم میشم..

    آخرای آهنگ بود که دیگه نتونستم طاقت بیارم و دست بردم و صدای آهنگو بستم که صدای معترض رایانو شنیدم:

    – به غیر از شما سه نه ببخشید چهار تا آدم دیگه هم هستاااا محض اطلاع گفته باشم ...

    – مهم نیست می تونی همین الآن ماشینو نگه داری پیاده شم ...

    به حرفم اعتنایی نکرد که دوباره گفتم:

    – مگه کری؟؟ با توئم میگم ماشینو نگه دار می خوام پیاده بشم ..

    برگشت و با حرص زل زد تو چشام و گفت:

    – می دونی حق تو چی بود؟ حقت بود که همونجا تنها ولت کنم تا اون پیرمرده هر کاری خواست باهات بکنه ....

    پشت چشمی واسش نازک کردم و به مسخره ادامه دادم:

    – وای آقای نیکپور خیلی ممنون که نجاتم دادید اگه شما نبودین من الآن زنده نبودم .

    نگاهم به دستاش افتاد که از حرص انگشتاشو دور فرمان محکم حلقه کرده بود یاد اون لحظه ای افتادم که دستم تو دستش بود و اون انگشتاشو دور انگشتای من حلقه کرده بود نا خودآگاه لبخندی روی لبم اومد و یه حس شیرینی بهم دست داد که متوجه سنگینی نگاهش شدم و همین که بهش نگاه کردم پوزخندی زد و گفت:

    – چیه بنزینت تموم شد؟؟؟

    و به دنبالش قهقهه ای زد که دوست داشتم خفه ش کنم همین موقع از پشت صدای بارانو شنیدم که گفت:

    – عــــه بهار یه روز تعطیلی اومدیم بیرون خوش بگذرونیم زهرمارش نکن دیگه ..

    برگشتم سمتش و در حالی که سعی می کردم آرامشمو حفظ کنم گفتم:

    – تو صبر کن من زهر ماری رو تو خونه نشونت میدم ...

    باران – وای خدا چقدر ترسیدم ...

    و به مسخره بازوی ارمانو چسبید و گفت:

    – وای ارمان تو رو خدا نذار این دیوونه کاری بهم داشته باشه

    و به دنبالش اونم قهقهه ی اعصاب خورد کنی زد که بیشتر حرصم گرفت واقعا این باران چی فکر می کنه اگه بفهمه رایان کیه مطمئنم در جا سکته رو می زنه و تا آخر عمرش از یک کیلومتری رایان هم نمی گذره .....بی خیال از پشت پنجره به بیرون خیره شدم که دوباره صدای اعصاب خورد کن رایانو شنیدم:

    – خانوم راد اجازه دارم اهنگی باز کنم تا دلمون شاد شه ...

    برگشتم سمتش و گفتم :

    – اولا خانوم راد نه و راد منش خوشم نمیاد فامیلیمو مخفف کنن . دوما اره باز کن ولی مثل آهنگ قبلیه نباشه که آدم یاد غماش بیفته ...

    یهو پرید وسط حرفم و با شیطنت چشمکی زد و گفت:

    – و شاید یاد عشقش ..

    بی خیال ادامه دادم:

    – واسه شما شاید ولی نه واسه من چون من عشقی ندارم که به فکرش باشم ....

    دوباره با همون لحنش ادامه داد:

    – عــــــه!!!؟؟؟ جداَ؟؟؟؟ این حرفت یادم می مونه ..

    – خب که چی؟؟

    شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – هیچی تو ادامه بده .....

    – حرفام تموم شد ...

    و دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم که اینبار صدای آهنگی تقریبا شاد توی ماشین پیچید که حداقل از قبلی بهتر بود :


    آخ که دیگه دلم میگه تمــــــوم دنیــــای منی
    ستــاره های آســـــمونو واسه تو میارم زمین
    آخ که تو تکــ ستـــاره ی شبای تیره و تارمی
    آرزوهـــــام تو مشتمه وقتی تو میگی با منی

    ای واااای بـــــاور نمی کنم که تو رو دارم
    ای وااااای نمی دونـم نباشی چیه چارم

    می خــــــوام اینو همه دنیـــــــــــا بدونن
    اونایی که عاشق نیستن دیـــــــــــوونن


    آخ که دیگه دلم میگه تمــــــوم دنیــــای منی
    ستــاره های آســـــمونو واسه تو میارم زمین
    آخ که تو تکــ ستـــاره ی شبای تیره و تارمی
    آرزوهـــــام تو مشتمه وقتی تو میگی با منی

    ای واااای بـــــاور نمی کنم که تو رو دارم
    ای وااااای نمی دونـم نباشی چیه چارم
    می خــــــوام اینو همه دنیـــــــــــا بدونن
    اونایی که عاشق نیستن دیـــــــــــوونن


    ببین چه خـــــوبه حــــالم
    آخــــــــــه من تو رو دارم
    اگـــه یه روز تو رو نبینمت
    تمـــــــــــــــــــــومه کارم


    اینو بدون من هــــر جایی که باشم
    نمیشه از تو و نــــــــــگات جدا شم
    نمیشه که یه لحظه بی تو سر شه
    نمیشه زندگیم واسـه تو یه نفر شه

    ببین چه خـــــوبه حــــالم
    آخـــــــــــه من تو رو دارم
    اگـــه یه روز تو رو نبینمت
    تمـــــــــــــــــــــومه کارم

    این اهنگم تموم شد صداش انقدر زیاد بود که دست بردم و یکم کمش کردم که دوباره صدای رایان در اومد:

    – باز چت شد؟؟

    بی توجه به سوال پر کنایه اش گفتم:

    – میشه یکیتون بگه کجا داریم میریم؟؟

    رایان– مگه باران نگفته؟؟؟

    – نه خیر ..

    رایان – داریم میریم ویلامون که تو باغمونه ...

    – واسه چی؟؟

    رایان – واسه اینکه یه آخر هفته ی خوبی رو بگذرونیم ..

    با تعجب گفتم:

    – پس آرمه چی؟؟

    رایان – آرمه دیگه چه صیغه ایه؟؟؟

    آرمان معترض گفت:

    - هی هی درست صحبت کنــا خودش هم اینجا نباشه داداشش اینجاست ...

    رایان خندید و گفت:

    – وای که چقدر داداششم ازش دل خوشی داره ...

    آرمان هم شروع کرد به خندیدن و میان خنده هاش گفت:

    - آره والا ...

    به ناچار ساکت شدم وارد یه راه جنگلی شده بودیم خیلی جای زیبایی بود نمی دونستم کجاییم ولی از اینکه همچین جای زیبایی بودم داشتم لـ*ـذت می بردم سریع دست بردم و شیشه را تا ته کشیدم پایین و سرمو از پنجره بردم بیرون پر از بوی درخت و طبیعت بود رایان دستمو گرفت و منو انداخت تو برگشتم و معترض نگاهش کردم که گفت:

    – بیا تو دختر سرما می خوری ..

    دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

    – به تو چه؟؟

    و خواستم دوباره سرمو ببرم بیرون که از بدجنسی پنجره رو بست زیر لب یه واقعا که نثارش کردم و دست به سـ*ـینه به روبه روم خیره شدم ولی سنگینی نگاهشو روم حس می کردم هر کس تو حال و هوای خودش بود که یهو با صدای جیغ پر از ذوق باران هممون از ترس پریدیم هوا رایان معترض از آیینه به عقب نگاه کرد و گفت:

    – تو دیگه چت شد؟؟

    باران با التماس گفت:

    باران – رایان خواهش می کنم یه چند لحظه نگه دار یه چند تایی عکس بگیریم تو این منظره زیبا ....

    رایان در حالی که خندش گرفته بود سرشو با تاسف تکون داد و گفت:

    – دختر واسه اون این همه سرو صدا راه انداختی؟؟

    باران – خب منظره ی به این زیبایی دیدم یه لحظه ذوق زده شدم دیگه ....

    – ولی بهتره صبر کنی چون جایی که داریم میریم خیلی زیبا تر از این جاهاست ..

    باران – خب اشکالش چیه داداش رایان اونجا هم عکس می گیریم دیگه تو رو خدا نگه دار ....

    با تعجب برگشتم و به باران نگاه کردم رایان از کی شده بود داداش اون اگه نیما می شنید وای به حالش ... کمی بعد یه جای زیبا رایان ماشینو نگه داشت و همگی پیاده شدیم .. حدود یه ساعتی بود که توی راه بودیم پاهام و کمرم درد گرفته بود نگاهم به چشمه ای افتاد که کمی اونطرف تر جاری بود ...... رو به باران که گوشیشو داده بود سپیده تا از اون و آرمان عکس بندازه افتاد و سرمو از روی تاسف تکون دادم نمی دونم چرا احساس می کردم باران یه جورایی آویزون آرمانه ولی کو گوش شنوا به حرف من گوش نمیده که می ترسم از روزی که نیما یه روزی اینو اینجوری ببینه توی فکر بودم که با صدای رایان به خودم اومدم:

    – چیه تو فکری؟؟

    – فکر نمی کنم به شما ربط داشته باشه ...

    رایان – نمی دونم مشکلت با من چیه بهار ولی ..

    وقتی سکوتش طولانی شد در حالی که استرس گرفته بودم که نکنه از ماجرای پدرش خبر داره با نگرانی گفتم:

    – ولی چی؟؟؟

    لبخند دلنشینی زد نمیدونم چرا ولی دلم لرزید سرمو انداختم پایین که این فکرا از سرم بیرون بریزه که گفت:

    – مگه امروز نیومدیم واسه تفریح و خوش گذرونی؟؟

    - خب ...

    در حالی که حس کردم داره التماس می کنه گفت:

    – خواهش می کنم بیا یه امروزو با هم خوب باشیم ... فقط تا شب از فردا قول میدم بازم مثل همیشه تو باهام بد رفتاری کنی و منم دست از سرت بر ندارم ..

    چشم غره ای بهش رفتم و گله مند گفتم:

    – خوبه خودت کاراتو قبول داری و بازم دست از سرم برنمی داری ...

    یه قدم اومد جلو و گفت:

    – تو کسی نیستی که آدم بتونه به راحتی دست از سرش برداره ...

    و سرشو آورد جلو می دونستم کاری نمی خواد بکنه حد اقل نه جلوی سپیده که نگاهش به ما بود ولی ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم که پام خالی رفت جیغی کشیدم و نزدیک بود بیفتم تو آب که کمرمو گرفت و منو به طرف خودش کشید فاصلمون چند سانت بود هول شده بودم نگاهم به سمت چشماش رفت که با حالت خاصی بهم خیره شده بودند انگار تو این دنیا نبود نمی تونستم هم ازش جدا بشم چون منو سفت گرفته بود هنوزم توی بغلش بودم که از پشت سرش صدای بارانو شنیدم :

    – حالتون خوبه؟؟

    اونم به خودش اومد و منو ول کرد رفتم پیش باران که باران در حالی که نگاهش بین من و رایان در حال گردش بود گفت:

    – انگار بد موقعی صداتون کردم ..

    چشم غره ای بهش رفتم سنگینی نگاهی رو روم حس کردم حدس زدم رایان باشه برگشتم ولی اون سرش پایین بود و با گوشیش بازی می کردم خواستم برگردم جلوم که نگاهم روی آرمان ثابت موند که با اخمی روی پیشونیش بهم چشم دوخته بود ... دلیل این کارشو نفهمیدم برگشتم سمت باران و گفتم:

    – باران این آرمان چرا اینجوری داره نگاهمون می کنه ..

    برگشت و با لبخند نگاهشو به آرمان دوخت و رو به من در همون حالت گفت:

    – چجوری؟؟ ببین چقدرم مهربون داره نگاهمون می کنه؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    دوباره برگشتم و بهش نگاه کردم ولی اینبار بر خلاف تصورم داشت لبخند میزد یا من دیوونه شدم یا این پسره یه چیزیش هست بی خیال شونه ای بالا انداختم که باران دستمو گرفت و گفت:

    – بیا بریم دو تا خواهر یه چند تایی عکس بندازیم و منو به سمت درختا برد بالاخره بعد کلی عکس انداختن که بیشترش متعلق به باران بود سوار ماشین شدیم تا به راه دوساعتی مون که تنها یه ساعتش مونده بود ادامه بدیم ... حوصله م سر رفته بود دستمو بردم سمت دستگاه پخش و آهنگارو انقدر زیر و رو کردم که بالا خره به آهنگ مورد علاقه ام رسیدم .. صداشو تا ته زیاد کردم که رایان هم که انگار جوگیر شده بود پنجره ها رو باز کرد نگاهمو بهش دوختم که چشمکی واسم زد منم بی خیال سرمو از پنجره بردم بیرون و با صدای بلند همراه آهنگ خوندم ....


    تو که تو خاطر منی گذشتمو دوست دارم
    هر روز درگیرم ولی عاشق این تکرارم
    بارون که میزنه هنوز تو کوچه ها راه میرم
    حس میکنم نزدیکمی واسه تو چتر میگیرم


    هنوز همون دیوونمو فرقی نکرده حالم
    حس میکنم مال منی ببین چه خوش خیالم
    هنوز همون دیوونمو فرقی نکرده حالم
    حس میکنم مال منی ببین چه خوش خیالم


    تمومه لحظه هامو با خیالت عاشقی کردم
    کنار تو تو این خونه با عکسات زندگی کردم
    همیشه سهم من بودی همیشه عاشقت بودم
    نشد حتی تو این روزا بری یک لحظه از یادم

    هنوز همون دیوونمو فرقی نکرده حالم
    حس میکنم مال منی ببین چه خوش خیالم
    هنوز همون دیوونمو فرقی نکرده حالم
    حس میکنم مال منی ببین چه خوش خیالم

    بالاخره بعد یه ساعت رسیدیم جلوی یه در بزرگی ایستادیم آرمان از ماشین پیاده شد و رفت درو باز کرد با تعجب گفتم:

    – کسی اینجا زندیگ نمی کنه؟؟

    رایان با لبخند گفت:

    – باید زندگی می کرد؟؟؟

    – منظورم نگهبانی چیزی هستش ...

    – نه ما که زیاد اینجا نمیاییم قبلنا با پدرم زیاد میومدم ولی الآن .....

    حرفشو نیمه تموم گذاشت متوجه بغض توی صداش شده بودم حالم یه جوری شده نمی دونم اگه من جای اون بودم چیکار می کردم مطمئنا می کشتمش منی که اینقدر عاشق بابا بودم ..... خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:

    – پس الآن دیگه واسه چی نمیایین ...

    رایان نگاه غمگینشو دوخت بهم که دلمو خون کرد سرمو انداختم پایین تا شرمنده ش نباشم درسته من نکشتم ولی هر چی باشه من دختر قاتل پدرشم .. همچنان سکوت کرده بود که بالاخره سکوتو شکست و گفت:

    – نمی تونم بیام چون دیگه بابام نیست....

    سرمو بلند کرد و در حالی که سعی می کردم بغض توی صدامو پنهون کنم گفتم:

    – نیست؟؟ چرا؟؟

    – مرده ..

    و این حرفش همزمان شد با ریخته شدن اشکش منم نتونستم طاقت بیارم و اشکی از گوشه ی چشمم چکید که تعجب کرد و سریع اشکشو پاک کرد و با لبخند گفت:

    – تو دیگه چرا گریه می کنی بهار؟؟

    باران سریع از پشت مثل قاشق نشسته پرید وسط حرفمون و گفت:

    – آخه بابای ما هم مرده...

    با تعجب برگشتم و بهش چشم دوختم که دور از چشم رایان شونه ای بالا انداخت که یعنی چاره ای نداشتم ... با صدای رایان به خودمون اومدیم:

    – متاسفم ...

    سرمو انداختم پایین و آروم زیر لب گفتم:

    – من متاسفم رایان منو ببخش ...

    که سریع گفت:

    – چیزی گفتی؟؟؟

    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم همین موقع آرمان هم سوار ماشین شد و گله مند رو به رایان گفت:

    – رایان این درتون مشکل داره؟؟

    رایان – آره به عمو محمد گفته بودم درستش کنه ولی به نظر میاد یادش رفته ...

    – پدرم دراومد تا بازش کنم ....

    رایان هم دیگه چیزی نگفت و ماشینو به حرکت دراورد و وارد حیاط شدیم ..حیاط که چه عرض کنم بیشتر شبیه باغ بود همه جا پر از درختای پر از میوه وسط درختا هم یه ویلای صورتی وای که چقدر عاشقشم دیگه نتونستم ذوقموپنهون کنم و با خوشحالی گفتم:

    – یعنی تا شب اینجاییم ..

    رایان – اگه دوست داری فردا رو هم می مونیم ...

    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

    – آره جون خودت فردا هم نیما بیاد اینجا رو به آتیش بکشه ....

    خودش منظورمو گرفت و با لبخند سرشو تکون داد کمر بندمو باز کرده و از ماشین پیاده شدم ....سپیده و باران هم از ماشین پیاده شدند آرمان و رایان داشتند از تو ماشین وسایلو بیرون میاوردند و ما همچنان محو تماشای اطراف بودیم که صدای اعتراض رایان بلند شد:

    – یه کمکی کنین بد نمیشه ها..

    ما هم به سمتشون رفتیم و به کمک هم وسایلو برداشته و به سمت ویلا راه افتادیم ...

    سنگینی وسایلا دستمو به درد آورده بود به ناچار تا باز شدن در وسایلا رو گذاشتم رو زمین که همین موقع در باز شد خواستم دوباره بردارم که صدای رایان مانع از این کارم شد:

    – وسایلای تو سنگین بود خسته شدی تو برو تو من میارم ...

    – ولی ....

    در حالی که منو به داخل خونه هل می داد گفت:

    – ولی بی ولی برو تو ببینم ...

    رفتم داخل واو عجب خونه ای .. خونه که چه عرض کنم بیشتر شیه قصر بود تا خونه ( حالا توضیحی راجب خونه ندم که مبادا از هیجان غش کنین )

    با اومدن بقیه وسایلا رو به کمک هم بردیم تو آشپزخونه .نگاهی به ساعت انداختم ده بود رو کردم به بقیه و گفتم:

    – پس ما کی می خواییم صبحونه بخوریم مردم از گرسنگی ..

    باران – عـــــه بهار تو که اومدنی تو خونه صبحونه خوردی ..

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    – خب بازم گرسنمه ...

    رایان در یکی از سبدارو باز کرد و از توش ساندویچی در اورد و گرفت سمت من و گفت:

    – زود بگیر بخور که مبادا از گرسنگی نفله بشی و رو دستمون بمونی ...

    چشم غره ای بهش رفتم و بدون حرف سانویچو ازش گرفتم نشستم روی یکی از مبلا کیفمو هم گوشه ای پرت کردم و خواستم گازی از ساندویچم بگیرم که نگاهم به سپیده افتاد که گوشه ای ایستاد بود و غریبی می کرد طفلکی نمی دونست که این ویلا ماله باباشه ولی نه من از کجا اینقدر مطمئنم فکر نکنم اعتباری به حرفای نیما داشته باشه باید سر فرصت با مامان راجب این موضوع حرف می زدم . دست از خوردن برداشتم و رو بهش گفتم:

    – عزیز دل بهار چرا اونجا وایسادی بیا پیشم ...

    اومد کنارم نشست ساندویچمو نصف کردم و دادم بهش که صدای اعتراض باران بلند شد :

    – ای نامردا منم گرسنمه ها ....

    به ناچار ماله خودمو دوباره نصف کردم و گرفتم سمتش که با خوشحالی از دستم گرفت و بغلم کرد و محکم گونمو بوسید و گفت :

    – قربون ابجیه فداکارم برم من ...

    از خودم جداش کردم و گفتم:

    – خیلی خب بابا تف مالیم کردی اه اه حالم بد شد ...

    زیر لب یه بی لیاقتی نثارم کرد و در حالی که سرش به گوشی گرم بود گفت:

    – بهار یه نگاه به گوشیت بنداز ببین آنتن داره ...

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    – اوناهاش کیفم اونجاست تو کیفمه بردار خودت نگاه کن ...

    خم شد و از روی مبل دیگه کیفمو برداشت و گوشیمو درآورد و نگاهی بهش انداخت آهی کشید و با حرص گفت:

    – نه خیر انتن نداره حالا من یه روزو چجوری بدون اینترنت سر کنم ...

    در حالی که بلند می شدم با حرص گفتم:

    – خاک بر سرت باران اومدی تو دل طبیعت بازم دنبال اینترتی ....

    یکی از تفاوت های من و باران همین موضوع بود اون به شدت عاشق و شیدا و معتاد اینترت بود و من به همون اندازه متنفر ..

    سانویچم تموم شده بود رفتم تو آشپزخونه رایان و ارمان اونجا بودند رفتم سمت سینک تا دستامو بشورم رایان سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول کارش شد دستامو شستم و رفتم کنارش بدون اینکه سر بلند کنه گفت:

    – کاری داری؟؟

    – اوممم... خب می خواستم بگم .. ممنونم ...

    سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهشو دوخت بهم و گفت:

    – بابت ؟؟

    – ساندویچ ...

    رایان – نوش جونت ...

    و دوباره سرشو انداخت و پایین که دوباره گفتم:

    – البته یه معذرت خواهی و دو تا تشکر دیگه هم بهت بدهکارم ..

    تا اون موقع که در حال جابه جا کردن وسایل توی سبد بود دست از کارش کشید و اومد جلوم وایساد و با قیافه ای که معلوم بود خندشو سعی داره پنهون کنه گفت:

    – واسه چی؟؟؟

    – خب معذرت واسه اینکه امروز باهات بد رفتاری کردم تشکرا هم یکیش واسه اینکه منو از دست اون پیر خرفت نجات دادی و یکیش هم به خاطر اینکه منو آوردی به این جای قشنگ ..

    – تشکراتو قبول می کنم ولی معذرتتو نه...

    – چرا؟؟

    رایان چشمکی زد و گفت:

    – واسه اون یه نقشه ی دیگه دارم ...

    با این حرفش انگار یه سطل آب یخو روم خالی کردند نکنه می خواد بلایی سرم بیاره ...با دیدن این حالم شروع کرد به خندیدن و دوباره با چشمکی دیگه گفت :

    – نترس اونقدراهم بد جنس نیستم ...

    و از آشپزخونه رفت بیرون ...

    رفتم کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداختم نم نم بارون شروع شده بود چه زود!! وقتی ما اومدیم که هوا ابری نبود هنوز ده دیقه هم نشده که ما اومدیم با صدای ارمان به خودم اومدم و برگشتم پشت سرم:

    - زیاد تعجب نکن اینجا ها اینطوریه زود زود بارون می باره زود هم قطع میشه ..

    – چه خوب!! چه جای جالبیه اینجا...

    آرمان- اره اگه نمیومدی از دستش می دادی ....

    دیگه چیزی نگفتیم رفتم سالن کنار بقیه سپیده روی مبل دراز کشیده و سرشو رو پای باران گذاشته و خوابیده بود باران هم طبق معمول با گوشیش ور می رفت رایان هم داشت چوبای شومینه رو آماده می کرد رفتم کنارش می خواستم مثلا کمکش کنم کنارش نشستم و گفتم:

    – کمک نمی خوای ...

    رایان – کار تو نیست ..

    – تو این گرما واسه چی شومینه رو آماده می کنی ؟؟

    رایان – شبای اینجا سرد میشه مخصوصا اگه بارون بباره روشن نمی کنم که فقط اماده می کنم که اگه لازممون شد دیگه معطل نمونیم ...

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که بلند شد و در حالی که وسایلشو جمع می کرد گفت :
    رایان – نظرت چیه بریم کنار رودخونه؟؟

    با تعجب گفتم:

    – رود خونه؟؟ مگه اینجا رود خونه ای هم هست؟؟

    رایان – آره درست وسط جنگل بریم صبحونمونو اونجا بخوریم ..

    – منکه موافقم ..

    سپس رو کرد به بقیه و گفت:

    – بچه ها آماده بشین داریم واسه صبحونه میریم کنار رودخونه.

    باران – ولی سپیده خوابیده اونو چیکار کنیم ؟؟؟

    – خب همینجا می مونه ..

    سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:

    – نه سپیده نمی تونه تنهایی بمونه هم می ترسه هم اینکه ...

    کمی مکث کردم که رایان یه تای ابروشو داد بالا و گفت:

    – هم چی؟؟؟

    – خب ما که اینجا رو نمیشناسیم تنهایی موندن اینجا ممکنه واسش خطرناک باشه ...

    پوزخندی زد و گفت:

    – دیوونه شدی بهار تو این خونه به این بزرگی چی میتونه واسه سپیده خطر داشته باشه ..

    اخمی کردم و گفتم:

    – هرچی سپیده دست من امانته و من مسئولم هرجا که میرم با خودم ببرمش ..

    اینبار باران پرید بین بحثمون و گفت:

    – آره رایان بهار راست میگه ما نمی تونیم سپیده رو تنهاش بذاریم ....

    رایان شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – باشه هرجور راحتین پس بزنین بریم ...

    به زور سپیده رو از خواب بیدار کردم اونم مثل من خوش خواب بود و از خونه رفتیم بیرون سوار ماشین شده و حرکت کردیم اینبار آرمان جلو به جای من نشسته بود و من عقب پیش ابجیام ... سپیده هنوزم چشاش بسته بود ای بابا این دختر چقدر می خوابه رو کردم به باران و گفتم:

    – باران سپیده صبح ساعت چند بیدار شده؟؟؟

    باران – اصلا نخوابیده که واسه پس فردا امتحان داره مامان می گفت درس می خونده تا صبح ....

    با تعجب گفتم:

    – مگه روزا رو ازش گرفتن ...

    باران – میگه روزا سرو صدا زیاده نمی تونم بخونم ...

    لبخندی روی لبم نشست و بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیش زدم درسته خواهر واقعیم نبود ولی اون اینو نمی دونست که در ضمن من اونو بیشتر از بهار که خواهر واقعیمه دوستش دارم ..

    بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیدم ازماشین پیاده شدیم واو عجب جای زیباییه... همه جه پر درخت و از بین درختا یه رودخونه درسته رودخونه کوچولویی بود ولی فوق العاده زیبا بود محو تماشای اطراف بودم که باران یهویی جلوم ظاهر شد و از اون لبخندای بدجنسانه ش که همیشه وقتی کاری ازم می خواست می زد زد و گوشیشو گرفت طرفم و گفت:

    – جون باران یه عکسی ازم می گیری؟؟؟

    پوفی کردم و گوشی رو از دستش گرفتم رفت کنار دوتا از درختا که به شکل مارپیچی به هم وصل شده بودند ایستاد عکس رو طوری انداختم که رودخونه ی پشت سرش هم بیفته با خوشحالی اومد گوشیشو از دستم گرفت بـ..وسـ..ـه ای بر گونه م زد و گفت:

    - مرسی ابجی خوشگله ...

    و رفت پیش بقیه منم همراهش رفتم به کمک هم زیراندازو انداخیتم و وسایل صبحونه رو از ماشین اوردیم و گذاشتیم کنارمون و دور هم نشستیم قبلنا وقتی که بابا هنوز زندان نرفته بود خانوادگی هر جمعه می رفتیم پیکنیک با یاد اوری اون خاطرات آهی کشیدم که متوجه نگاه رایان روی خودم شدم ..

    مشغول خوردن آب پرتقالم بودم که دوباره صدای جیغ جیغ کردن بارانو شنیدم :

    – وای بهار بیا اینجا ببین چقدر آبش خنکه ؟؟

    برگشتم پشت سرم و نگاهم به باران افتاد که تو آب بود آب تا زانوهاش بود من فکر می کردم شاید عمقش زیاد باشه بی خیال برگشتم و نگاهم به سپیده افتاد که به اطرافش خیره شده بود فکر کردم رفتن توی آب شاید زیادی هم بد نباشه سریع بلند شدم و بدون اینکه کفشامو بپوشم همونطوری رفتم و پریدم تو آب که باعث شد تموم آبا بپاشن روی باران و صدای جیغشو دربیارن:

    – ای مرده شورتو ببرن بهار با این تو آب اومدنت .... میمیری مثل آدم بیایی؟؟

    در حالی که از خنده داشتم غش می کردم گفتم :

    – چیه تو که از خنکی آب تعریف می کردی ...حالا حسابی خنک شدی ...

    با این حرفم دستاشو تو آب کرد و با یه حرکت کلی آب پاشید روم منم متقابلا همین کارو تکرار کردم انقدر به همدیگه آب پاشییدم که آرمان و رایان هم بهمون ملحق شدند ... وقتی دست از آب بازی کشیدیم که سرتاپامون خیس آب شده بود هممون خنده کنان رفتیم و روی زیر انداز دراز کشیدیم نگاهم به سپیده افتاد که با گوشی باران مشغول بود یه لحظه دلم واسش ضعف رفت نگاهمو ازش گرفتم و به رایان دوختم که متوجه شدم اونم نگاهش به منه واقعا اگه زیاد دقت می کردی شباهت زیادی به سپیده داشت ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد که متوجه لبخند رایان شدم سریع نگاهمو ازش گرفتم و چشامو بستم ولی هنوز به چند دیقه نرسیده بود به خوابی عمیق فرو رفتم ....

    توی خونه ای بزرگ بودم نمی دونستم کجاست ولی خونه ی زیبا و فوق العاده بزرگی بود جلوم دوتا راهرو بود نمی دونستم به کدوم برم بالاخره دلو به دریا زدم و وارد راهروی سمت چپ شدم یکم که رفتم جلو تر نگاهم به مردی افتاد که روی زمین غرق در خون خوابیده از ترس می لرزیدم می خواستم جیغ بکشم ولی صدام در نمیومد کمی که رفتم جلوتر متوجه شدم باباست چی؟؟ بابای من مرده؟؟ رفتم کنارش زانو زدم و بغلش کردم گریه می کردم و جیغ می زدم که متوجه شدم یه نفر تکونم میده و مدام اسممو صدا میزنه:

    - بهار ؟؟ بهار بیدار شو.. بهار داری خواب میبینی ...

    سریع چشامو باز کردم و نگاهم به رایان و باران و ارمان افتاد که با نگرانی و باران با چشمایی اشک آلود بهم زل زده بود با تعجب گفتم:

    – چی شده؟؟

    یهو رایان منو تو بغلش کشید و درحالی که منو محکم به خودش می فشرد گفت:

    – هیچی نیست عزیزم خواب بد دیدی...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا