داستان خوب، خوبتر | تبلور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

تبلور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
127
امتیاز واکنش
493
امتیاز
206
سن
54
سلام دوستای عزیزم
قبل گذاشتن پست بعدی میخوام از همه شما بزرگواران عذر خواهی کنم .
پست بعد یک پست سنگین واسه خودم بود و اگه خاطر دوستای عزیزم مکدر میکنم طلب بخشش دارم، تا جای که امکان داشت سعی کردم این پست راحت تر بازگو کنم ولی سانسور زیادش به پیکر داستان صدمه وارد میکرد، اگه دوستان عزیزم از خوندن این پست ناراحت شدن من عذر خواهم .
ممنونم با خوب خوبتر باهم همراهیم .
 
  • پیشنهادات
  • تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    یک اتاق نمور و بود که با یک چراغ نفتی که گرم و روشن شده بود و یک فرش که نصفش سوخته بود ولی هیچ اثری از فرامرز نبود .
    تا برگشتم جلال مقابل ام جلوی در دیدم، خنده شیطانی رو لباش بود، ولی بازم دل ساده و عاشق من در جستجوی فرامرز بود...وقتی گفتم
    -پس کو فرامرز؟
    قهقهه بلندی سرداد و گفت
    -سر مر گنده خونه خاله اش ..
    نگاه کثیفش که همه جای تنم افتاد تازه عمق فاجعه رو درک کردم، با التماس گفتم
    -من به ببر خونه مون!
    با چشای به خون نشسته بهم گفت
    -تو قاتل جمالی ...تو جمال لو دادی زیر شکنجه ساواکی ها زخمی شد، قانقاریا گرفت مرد ...داداش کوچیکه من مرد ...منم جون اتو ازت میگیرم ولی طوری که خودت هر لحظه ارزوی مرگ کنی .
    هنوز نمی فهمیدم معنی حرف هاش چی، به گریه افتادم
    -به خدا من لو ندادم ...اصلا من امده بودم گرفته بودنش ...
    عصبانی شد اولین سیلی رو به صورتم زد که از شدت اش پرتاب شدم .
    -داری دروغ میگی مثل سگ، اصغر خودش دیده بود راپورت اشو به ساواکی ها میدادی !
    به التماس افتادم
    -نه به خدا، اصغر دروغ گفته ...به امام هشتم دروغ گفته!
    و سیلی دومم خوردم، خنده چندش ناکی کرد
    -حالا هم کاریت ندارم، فقط میخوایم یکم خوش بگذرونیم، مرگ جمال بدجور منو داغون کرده شاید تو بتونی تسکین دردم باشی، البته تو که خودت اوستای ....این همه میدونن.فقط نمی دونم اون فرامز پپه چرا سر از کثافتکاری های تو در نیاورد!
    من هنوز با چشای گرد شده بهش نگاه میکرد، که دستشو بند موهام کرد و سرمو کوبوند به دیوار، صدای داد و گریم بلند شد و اون فقط فحاشی میکرد و کتک میزد، سوزی و سرمای که از لای در نیمه باز میومد بد جور زخم های تنم مسوزوند .
    خون و اشک تمام صورتم پوشونده بود .خودش به نفس نفس افتاده بود، یک لحظه ایستاد داشت نگام میکرد، گفتم خسته شده و تموم اش کرد این شکنجه رو، ولی تو نگاهش یک چیز دیگه بود، همینطور زل زده به من عقب عقب رفت .لنگه در چوبی بسته شد، یا یه فوت چراغ نفتی گوشه اتاقم خاموش کرد، چشاش هنوز تو تاریکی برق میزد .
    فقط یک جمله گفت
    -فرامرز خیلی راحت ازت گذشت!
    (نفس تو سـ*ـینه پری حبس شد، نگاهش هنوز به سیاهی شب بود که برف های رقـ*ـص کنان از امتداد پنجره میگذشتن، گیلدا مات این قصهء هزار و یک شب بود و شهرزاد قصه گو نفس اش رفت از تداعی اون اتاق تاریک .
    -گیلدا همه ما ادمها تا ته قصه بزرگ میشیم ...پیر میشیم ...ولی پری شونزده ساله همون اول قصه اش پیر شد وقتی تنش به تاراج جلال رفت ....
    تا دو روز توی شوک بودم نمیدونستم چه بلای سرم امده، فقط درد بود درد .
    روز دوم وقتی چشامو باز کرد هیبت پیره زنی رو دیدم در قالب یک مرد تنومند چهار شونه ...جزو عجایب بود همچین هیکلی از زن مسن ...ابروهای پر سفید و موهای زاید ای که روی چونه اش و پشت لب اش بود ازش یک قیافه وحشتناک ساخته بود و ترسناک ترش زمانی بود که میخندید دندون های یکی درمون زرد و زشتش متونستی بشماری،اسمش زیبا بود و همین زن شد ملکه عذاب این جهنم ..وقتی دستشو بند موهام میکرد من از جا بلند میکرد ...وقتی با دستهای سنگینش مشت به سرم میکوبید من پای تشت لباس های تلنبار شده ای که از هتل میاورد و توی اب همیشه سرد حوض حیاط مجبور بودم بشورم ...تمام روزهای که نمی فهمیدم چطور میگذره رو پر میکرد، ادم پر حرفی نبود ولی تا دلت بخواد سنگدل .از آزار وشکنجه من لـ*ـذت میبرد ، وقتی بعد یکماه من به زیر زمین کوشند و بعد کندن لباس هام کاسه اب جوش روم خالی کرد ...اینگاری تمام پوست تنم کنده شده بود ... و من هنوز خنده های وحشتناکشو یادمه ...همون شب جلال امد و مدل شکنجه من عوض شد .
    ایام روزها از دستم در رفته بود فقط میدونستم اب حوض دیگه سر صبح ها یخ نیست ...فقط هر چند وقت به چند وقت که دوباره اون حمام و اب جوش تجربه میکردم، شب اش تنم میزبان جلال بود .
    پوست کلفت شده بودم ...بدون کتک زدن خودم پای تشت لباس میشستم ...از مشت های زنک دیگه دردم نمیومد و اب جوش که رو تنم میریخت دیگه پوست تنم نمی سوزند ...چون فبلش معزم با تمام خاطراتش پخته بود.....خاصیت ادمیزاد همینه زود عادت میکنه ...حتی فکر فرار هم نداشتم ...یک دفعه که میخواستم از دیوار برم بالا آنچنان بلای سرم امد که برای همیشه فکر فرار از سرم بیرون کردم .
    یک روز وقتی من به اون حمام کذایی برد، کاسه مسی اب جوش پر کرد تا بالای سرم مثل همیشه چشامو بستم و منتظر ریختن شدم ولی خبری نشد ...چشامو که باز کردم دیدم نگاه خیره اش رو شکم من، ظرف آبجوش پرت کرد و لباس منو به تن کرد دستمو کشون کشون تا اتاق برد، معنی کاراش نمی فهمیدم وقتی مجبورم کرد تو شیشه نوشابه دستشویی کنم .
    وقتی هم شب جلال امد دوساعت تو حیاط باهم بحث میکردن، حتی تو اون تاریکی هم دیده ام رنگ جلال پرید، با ضرب خودشو به اتاق رسوند از ترس تو دیوار فرو رفته بودم .
    دستشو بند پیراهنم کرد، داد بالا خیره شد به شکمم، بزرگی شکمم برای خودمم عجیب بود بااینکه بهترین عذای
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    بهترین غذایی که میخوردم سیبزمینی اپز بود، سرشو گرفت، تکیه به دیوار داد من هم هنوز نفهمیدم چه خبر!
    یک دفعه با داد شروع به کتک زدن من کرد و تو هر ضربه ای که به پهلو و شکم من میزد میگفت این بچه نجـ*ـس باید بمیره ...و من داشتم به این فکر میکردم این بچه ای که میگه کی؟
    اون بچه نمرد نه با اون کتک ها نه کتهای بعدی که خوردم ...نمیدونم چرا چهار چنگولی چسبیده بود به این دنیا، فقط این میدونستم حس اش میکنم درست وقتی زیر مشت و لگد های جلال ام یک چیزی تو وجودم داره تکون میخوره، انگاری داشت واسه جلال که تلاش میکرد که بمیره دهن کجی میکرد که من هنوز زنده ام .
    رخت های که مشستم بیشتر شد، کتک های زیبا بیشتر هروز جلال با داروهای میومد به خورد من میداد منتظر بود این بچه بمیره ولی ..
    حتی یک بار پیرزنی کوچک جسه ای رو اورد که بچه رو بندازه ولی پیرزن تا شکمم دید گفت معصیت داره بچه پنج وشیشماه رو بکشم، اسکناس های جلال ام راضی اش نکرد و گفت خدا خواسته که این بچه باشه!
    خدا .....همیشه از خدای که مادرجان برام تعریف میکرد می‌ترسیدم ..خدای که آتش داغ میرزه تو حلقم ...خدای کور میکنه ...خدای که دوست نداره و لعنت میکنه ... خدا...چیزی که یک ذره اعتقاد هم بهش نداشتم ...اخه به نظر م ادم بده قصه همین خدا بود .
    حالا اون پیرزن هم میگفت خدا خواسته این بچه باشه!
    حرف اون پیرزن مثل آدامس ته ذهن من چسبید ...خدا...نمیدونم از سر این همه دردی که کشیده بودم و تنهای بود یا از وجود چیزی که تو تنم بود...خدا شد تنها همدمم ...باهاش صحبت میکردم ...گریه میکردم ...چقولی جلال و فرامز و زیبا...حتی پدرمم میکردم ...میگفتم اگه تو قرار آتش داغ بریزی تو حلق من که صدامو بلند میکنم میخونم با این ادم های بد میخوای چکار کنی ...حتی بعضی وقتها دلم از زن های همسایه هم می گرفت ...از مادر فرامرز که راحت به من تهمت میزد و این جلال هم باورش شده بود .
    از همه گله و شکایت میکردم ....
    وقتی زیر دستهای سنگین جلال کتک میخوردم، میگفتم خدایا تو قرار بدتر از این ها من عذاب بدی!
    ولی ....خدا ...خداست ...اسمش هم حتی با کینه و درد هم آرامش بخش ...
    شکمم کامل بزرگ شده بود باورم نمی شد من که سهم نهار و شامم سیبزمینی یا تخم مرغ اپز، چطور این بچه داره اینطوری بزرگ میشه .
    یک روز از صبح حالم بد بود، شب اش خواب بدی دیده بودم خواب دیدم تویک دشت پر از گلم تو جیبام پر سیب سرخ ولی زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که بابا جان دستشو دارز کرده بود تا منو بگیره دستش خونی بود وقتی دستشو میگرفتم درد بدی تمام تنمو میگرفت از شدت درد دستشو ول میکردم و باباجان با التماس و گریه میگفت دستمو بگیر تا نجات ات بدم و باز دستشو میگرفتم، همون درد بود که از کمرم شروع میشد به همه جای تنم میپیچید، داشتم میفتادم که باباجان دستمو گرفت تمام سیبهای جیبم افتاده ته دره .من دیگه هیچ دردی نداشتم .
    این خواب دل مو واسه خونه و مادرمو بچه هامون تنگ کرده بود حتی بابا جان ...
    عصری جلال امد اونم کیف اش ناکوک بود، سر بهانه رنگ چای لگدی بهم زد، به دیوار کوبیده شدم، همون درد تو خواب سراغم امد اینقدر شدید که التماس پیش خدا افتادم، جلال تعجب کرد آخه من خیلی وقت بود حتی دیگه در برابر کتک هاش ناله هم نمیکردم .
    فرش چرک و نیمه سوخته پر خون شد و من درد داشتم و درد زیبا و جلال بالای سرم بودن و زیبا هی میگفت زور بزن و من از شدت درد فقط ناله میکردم، زیبا خودشو رو شکم من انداخت، درد چند برار شد، حس میکردم چیزی داره از وجودم کنده میشه، دلم مادرم میخواست بی بهانه .
    زیبا دوباره خودشو روم انداخت ...یک چیزی انگاری از قلبم کنده شد و از ته دل نالیدم ...خدا هستی ...
    جسم سیاه ای از وجودم بیرون امد، چیزی که بیشتر شبیه قورباغه بود ولی یکم بزرگتر ولی کبود سیاه .
    حتی طفکلی مجال گریه کردن هم پیدا نکرده بود .
    زیبا اون موجود لای چادر کهنه ای پچید و گفت
    -جلال بچه پسره! ولی مرده به دنیا امده ببر خاکش کن!
    و نگاه جلال مات همون بچه ای بود که لای چادر بود .
    و من مات وجود خدا!
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    بین خواب و بیداری بودم، صدا هارو از فاصله دور و نزدیک می شنیدم. ..بوی خوبی به بینیم خورد ...ته دلم ظعف رفت.چشم باز کردم یک سینی که توش یک پشقاب پلو با گوشت بود جلوی چشم بود، فکر کردم هنوز خواب میبینم ولی بوی لامصب اش تو دماغ ام بود .
    زیبا تکونم داد و گفت
    -پاشو یک چیزی بخور!
    اونجا بود که فهمیدم بیدارم، هنوز مزه اون پلو با تیکه گوشتی که نصفش چربی آویزون ازش بود یادمه ...با دستهای که میلرزید تا ته پشقاب خوردم حتی نذاشتم یک دونه برنج رو زمین بیفته ...خیلی وقت بود مزه گوشت و برنج یادم رفته بود .
    بعد دو روز زیبا با لگد منو از رختخواب کشید بیرون دوباره همون حوض بود و رخت چرک های مردم، سردی هوارو میشد از لایه نازک قندیلی که روی حوض افتاده حس کرد ولی دستهای من خیلی وقت بود عصب های حسی اش کار نمی کرد .
    روزها دوباره تکرار شد ولی با دو فرق بزرگ دیگه جلال ندیدم و اینکه یک حسی تو وجودم بود یک دلتنگی خاص واسه همون قورباغه‌ای که مرده بود وقتی دست رو شکم خالی ام میکشیدم یا لباسم از سینهای دردناک و پرشیرم خیس میشد .
    ولی هنوز باور خدا با من بود .
    و این باور یک روز نجاتم داد...
    هیچ وقت اون روز صبح فراموش نمی کنم، زمین و آسمون پر برف بود، از خواب بلند شدم چراغ نفتی، نفت اش تموم شده بود، پیت و برداشتم تا چراغ روشن کنم، تعجب کردم که از لگد های زیبا خبری نبود...وقتی وارد حیاط شدم چیزی دیدم که هنوزم باورش برام سخت!
    زیبا با اون هیکلش دم در مسطراح گوشه حیاط افتاده بود، اینقدر برف روش باریده بود که بی شباهت به ادم برفی نبود، نزدیکش رفتم چشاش از حقه درامده بود، دهنش کج شده بود و کف سفید رنگی از دهنش رو لباسش ریخته بود...و نفس نمیکشید ...
    فکر نمیکردم از مرگ کسی اینقدر خوشحال بشم ...و هیچ وقت فکر نمیکردم آدمها با این ذلت میمیرن .
    دستام میلرزید وقتی دنبال کلید در از جیبهای جلیقه اش بودم، میترسیدم دوباره زنده بشه اون مشت های سنگینش رو سرم فرود بیاره .
    وقتی کلید سنجاق شده به لباس اشو پیدا کردم، از خوشحالی گریم گرفت .
    چادری کهنه و پاره رو از خونه برداشتم و خودمو به دری چوبی رسوندم که مدت زیادی اون طرفش واسه ام رویا شده بود .
    در چوبی راحت تر از اونی که فکر میکردم باز شد، حتی نخواستم برگردم و به زندان و زندان بانی نگاه کنم که نمیدونستم به کدوم گناهم توش بودم .
    یک بیابون برهوت بود و خونه های که تک تک مثل علف های هرز از دل زمین در امده بودن .
    پیرمردی با گاری دستی از اونجا رد میشد با ترس جلو رفتم و نشونی خونه رو که دادم گفت خیلی راه تا اونجا برو سر جاده ماشین می‌برند .
    تا سر جاده میدویدم ...میترسیدم اگه جلال سر میرسید یا حتی از زنده شدن زیبا هم میترسیدم ...
    یک وانت نگه داشت پشتش سوار شدم تا به شلوغی شهر رسیدم ...همه جا شلوغ بود همه خوشحال بودن ...شیرینی پخش میکردن، تبریک میگفتن، و من داشتم فکر میکردم برای امدن کی اینقدر خوشحال اند .
    وقتی نزدیک کوچه رسیدم از ترس جلال چادر روی صورتم گرفتم ...نگاهم در آبی رنگ خونه باغ بود با درختهای که خشک شده از دیوارش بلندتر شده بودن .
    کلون در زدم و مردی با محاسن سفید شده در باز کرد، زیادی شبیه بابام بود مخصوصا پری گفتنش و من تو بغلش از حال رفتم.
    (برف بند امده بود ولی نگاه گیلدا هنوز هم به پنجره ای بود که تاریکی جاشو به آبی مخملی داده بود ...
    - گیلدا ... شاه رفته بود و درست همون روز امام امده بود ...آزادی من با آزادی زندانی های سیـاس*ـی یکی شده بود و همه فکر میکردن من تو پخش اعلامیه ها گرفتن ...جلال خانوده اش همون سال بعد مرگ برادرش از اون محل رفته بودن و هیچ وقت دیگه ندیدمش. .. میگفتن عضو گروهک های منافقین بوده پناهنده سیـاس*ـی شده ...
    زندگی همه ما ها بعد اون سال عوض شد ، بابا که فکر میکنه طلبکارهای قمار بازش منو دزدیدن، همون سال توبه میکنه و میشه باباجان ...پرویز با دختر یکی از فرش فروشها وصلت کار میشه سری از تو سرا در میاره ...خواهرهای کچولوم بزرگ شدن و من موندم رازهای که روی قلبم سنگینی میکرد . ..بقیه درسمو خوندم ...مقعه چونه دار سرم میکردم و وقتی جنگ شد همیشه تو مسجد با چادر مشکی در حال بسته بندی اهدایی واسه رزمنده ها بودیم یا کمپوت سیب و مربای گل سرخ درست میکردم، سالهای اخر جنگ هم که کمی پرستاری و بهیاری یادگرفته بودم، داوطلب از رزمندهای زخمی مراقبت میکردم، مادر و باباجان اصرار به اذواجم داشتن، خواستگار هم واسه یک دختر خوشگل و محجبه و خوب زیاد بود ولی هیچکس نمیدونست این دختر خوب روزی بدترینها به سرش امده تا خوب شده ...وقتی با پدرت آشنا شدم یک جون جنگ زده بود که عروس شیش ماه اشو کل خانواده اش تو جنگ کشته شده بودن ....از من خواستگاری کرد، بهش گفتم من مبارز سیـاس*ـی بودم، اونم گفت من تو رو واسه خودت میخوام نه چیزای که از دست دادی!
    هیچ وقت دوست نداشتم حامله بشم ...میترسیدم از تداعی خاطراتم. ..و از همه بیشتر از بچه ای که ق
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    و از همه بیشتر از بچه ای که قرار دختر باشه ...
    تو به دنیا امدی ...یک دختر ...یک پری دیگه به همون زیبایی ...به همون گستاخی...
    وقتی خواستی سوپراستار بشی ...تن من لرزید ...وقتی بر خلاف اصول خانواده و فامیل جلو میرفتی ...تن من لرزید ....از لباس پوشیدنت ...تن من لرزید ...
    گیلدا من میترسیدم از اینکه حرف مردم تو رو یک پری دیگه کنه ....تن من لرزید گیلدا ...به تو سخت میگرفتم ...چون تنم می‌لرزید از حرف ها و تهمت ها...
    نگاه گیلدا از پنجره ای که حالا روشنایی روز درش میدرخشید به نگاه مادرش نشست .
    چشمهای شبیه هم ...
    -فرامرز حالش خوب نیست مامان الزایمر داره، من و با تو اشتباه گرفت به پام افتاد تا ببخشمش ...داره می میره مامان ...همه زندگیش و با یک عکس از تو سر کرده!
    -گیلدا من همه آدمهای قصه امو بخشیدم ...چون خدا رو پیدا کردم ...حتی وقتی بعد چند سال فرامرز و با زن و بچه اش دیدم، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم ...اون‌جا بود که فهمیدم اونم بخشیدم .
    گیلدا به چشمهای مادرش زل زد
    -حتی اگه بدونی تو رو به جلال فروخت ..که فکر میکرد عشق اش هـ*ـوس، تو گـ ـناه کار ترین دختر روی زمینی ..اون شب جهنمیت درست تو اتاق تاریک بغلی بود ...که میشنید صدای ضجه اتو ...بخشیدیش؟
    پری بدون اینکه پلک بزنه اشک از چشش چکید .
    -فقط براش دعا میکنم خدا هم ببخشتش!
    و چقدر گرم بود آغـ*ـوش مادرانه های پری.. و گیلدا هیچ وقت مادرشو به این عظمت ندیده بود.
    *****
    -اه گیلدا دو ساعت تو اون دستشویی چه غلطی میکنی؟
    گیلدا با ژست حق به جانبی از دستشویی بیرون امد
    -مرض. ..تو خودت مثلا خیلی کارای خوب خوب میکنی، صداشو بوش کل خونه رو ور میداره!
    گلاره چشم درشت کرد، این پا و اون پا کرد و گفت
    -حیف داره میریزه وگرنه نشونت میدادم!
    گیلدا هم در حال رفتن قری به گردنش داد
    -خیلی هم خوشگل نیست بخوام ببینمش!
    و صدای جیغ مامان گفتن گلاره .
    -باز شما دوتا مثل سگ و گربه به جون هم افتادین!
    گیلدا پشت میز نشست .
    بوی کیک وانیلی تو آشپزخونه پیچیده بود .
    -شما اول باباجان آثار جرم رژ لب های مامان از رو صورتت پاک کن، بعد تو تربیت بچه هات رسیدگی!
    محمود به آنی از روی صندلی بلند شد به طرف اتاق خواب رفت .
    پری تلفن قطع کرد و داخل آشپزخونه شد
    -وا چی شد؟
    -هیچی باز اون خاله پوری مخت اتو کار گرفته بود مامان؟
    -نه زن دایی بود، حال خان داداش پرسیدم، میخواستم ببینم بعد اظهر میاد عروسی سهیلا.؟..که گفت نه فعلا جاهای شلوغ براش خوب نیست!
    گیلدا شرمزده با تیکه کیکش بازی میکرد .
    پری صداشو آهسته کرد و گفت
    -گیلدا من به امیر و بابات گفتم حال تو وسط مشاوره خراب میشه دکتر میبرتد بیمارستان ...حواست باشه ...
    -پری خانم بیا همین اور کت من بده پیداش نمیکنم؟
    پری سرشو از آشپزخونه بیرون اورد
    -تو کمد لباس هاس!
    محمود هم از تو اتاق داد زد
    -نیست بیا دیگه؟
    گیلدا کلافه پوزخندی زد گفت
    -برو مامان دیگه، اورکت نخود سیاست!
    و پری چشم غره ای واسه گیلدا امد .
    گیلدا تکه کیکی تو دهنش انداخت که با دیدن قیافه برزخی گلاره به سرفه افتاد .
    -میخوام حالا نشونت بدم تا خفه شی!
    گیلدا چشم درشت کرد و پا به فرار گذاشت و گلاره دنبالش .
    سر و صداشون اینقدر بلند بود که صدای قربون صدقه هاو ماچ های صدادار محمود از پری و زشته زشته بچه ها میفهمن پری به گوششون نرسید .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    صدای پیام گوشیش بین صدای بلند دی جی که داشت میخوند پیچید .
    "سلام خوبی ..."
    لبخند روی لب های گیلدا نشست وقتی اسم کامیار بالای صفحه دید، سریع تایپ کرد
    "سلام، خوبم ...باید ببینمت ...مامان مفصلان همه چیز از گذشته برام گفته ... راستی حال فرامرز چطوره؟ "یکم وسط تایپ کردنات نفس بگیر ...چه خبر اینقدر تند تند مینویسی" وبعد شکلک خنده گذاشته بود.
    گیلدا خنده اش گرفت، گلاره با دیدن لبخند گیلدا به طرف گوشیش سرک کشید .
    گیلدا گوشی رو چپه رو پاشگذاشت
    -بفرامایین فضول خانم ...
    گلاره پشت چشمی نازک کرد و سرش به حرف زدن با هنگامه پرت کرد .
    صدای پیام دوباره امد، صفحه گوشی رو باز کرد
    "قهر کردی ...دختره لوس ...یا داری نفس میگیری؟ "
    "نه این گلاره فضول سرش تو گوشی من بود "
    "چکارش داری ...دعواش نکنی ها "
    گیلد لب برچید و تایپ کرد
    "خدا شانس بده چه ..."
    "حسود خانم شما که تاج سر مایی ...دلم برات تنگ شده ...یک روز قرار بزاریم ببینمت "
    "من میخوام یک روز بیام هم تو رو هم فرامرز ببینم "
    "باشه ...عروسی بهت خوش بگذره جای مارو هم خالی کن "
    گیلدا به مامانش نگاه کرد که داشت در گوش خاله ایرانش پچ پچ میکرد، آهی کشید و تایپ کرد
    "کاش بودی کامیار ...واقعا جات بین ما خالی ...مواظب خودت باش خداحافظ "
    گوشی رو تو کیفش گذاشت و نگاهشو به زن داییش داد که داشت با مامانش رو بوسی میکرد .
    زن داییش به آغوشش کشید
    -سلام مادر خوبی، دلم برات تنگ شده بود میدونی چند وقت ندیدمت!
    گیلدا به مادرانه های زن دایی اش لبخند زد و آغوشش فشرد .
    -سلام زن دایی من ام دلم براتون تنگ شده بود .
    با خجالت و من من کنون گفت
    -حال خان دایی چطوره؟
    -الحمدلله خیلی بهتر ...
    وبعد صداشو آهسته کرد
    -میدونی از اینجور مجالس زیاد خوشش نمیاد، مریضی رو بهانه کرد که پوران ناراحت نشه .
    -خوب با کی امدی زن داداش؟
    صدای خاله ایرانش بود که وسط مکالمه سری گیلدا با زن دایی اش پرید .
    -با امیر امدم ...جا پارک گیر نمیاورد بچم، من دم در پیاده کرد، رفته کوچه بغلی پارک کنه .
    قلب گیلدا شروع به زدن کرد ناخودآگاه دست گلاره رو گرفت
    -بیا بریم به سهیلا تبریک بگیم!
    گلاره نگاهی به سن کرد
    -الآن که داره می رقصه!
    گیلدا از جاش پاشد و دست گلاره رو کشید
    -اگه به رقـ*ـص اون باشه که تمومی نداره تا فردا صبح هم اونجا شلنگ تخته میندازه .
    از وسط جمعیت دختر و پسرها ی که دور سن حلقه زده بودن رد شدن، اهنگ تموم شده بود و دی جی داشت اهنگ های درخواستی میاورد .
    گیلدا سهیلا رو به آغـ*ـوش کشید
    -سلام عزیزم بهت تبریک میگم ...البته مامان شدنت!
    سهیلا با دهان باز نگاش کرد .
    گیلدا چشمکی زد
    -خاله پوری گفت ...ولی خوشحالم زودتر خاله شدم!
    سهیلا از این همه مهربونی گیلدا تعجب کرد
    -نترس فقط من خبر دارم!
    سهیلا که حس همدردی گیلدا رو فهمید با صدای آهسته گفت
    -وای گیلدا ...حالا برات تعریف میکنم چطوری شد .
    گیلدا چشم درشت کرد.
    - چی چی رو میخوای برام تعریف کنی مسایل خاک برسری تو ...
    -نه همشو ...بعضی چیزا شو ...
    و بعد چشمکی به گیلدا زد .
    گلاره سهیلا رو به آغـ*ـوش کشید
    -سلام عزیزم ...چه خوشگل شدی!
    و این خوشگل شدی بدجور سهیلا رو سر کیف اورد .
    دی چی اهنگ انتخاب کرده بود و باز تمام دختر و پسرها حلقه زدن دور سهیلا و شوهرش .گیلدا از وسط حلقه بیرون امد داشت به طرف میزشون ته سالن میرفت که یکی صداش کرد .
    -گیلدا!
    تا برگشت صدای جمعیت دختر و پسر همه باهم همصدا با دی جی میخوندن .
    (خانم گل ای خانم گل برام سخت تحمل، قدمات روی چشمام بیا به این ور پل .......)
    -چقدر عوض شدی دختر نشناختمت!
    گیلدا لال شده بود به پسر مقابلش نگاه میکرد .
    دختری با لباس قرمز بند بازوی پسر شد .
    -عزیزم اینجایی ....
    -اره ...نگین ببین کی اینجاست؟
    و نگین وقتی نگاهش به گیلدا افتاد تقریبا با جیغ گفت
    -گیلدا! ...تو ...خدای من باورم نمیشه و خودشو تو آغـ*ـوش بهت زده گیلدا رها کرد .
    -گیلدا جان ...
    صدای امیر بود که به جمع اونها پیوست ...درست در کنار اون پسر ...و چقدر شبیه بودن این دو .
    وقتی هر دو بهم نگاه کردن از دیدن هم جا خوردن!
    پسر دستشو جلو اورد و با لبخند گفت
    -امیر خان درسته؟
    امیر دست پسر محکم فشار داد
    -به جا نمیارم جناب؟
    -کامیار هستم کامیار فتاح ...یک مدتی مدرس کلاسهایی گیلدا جان بودم .
    و نگین با ذوق گفت
    -وای خدای من شما دوتا خیلی شبیه هم هستین ...
    نگاه گیلدا کشیده شد به جمعیت پشت سر که باهم هم صدا میخوندن (از اون روز که جدایی من به گریه انداخت برات بارون چشمام پل رنگین کمون ساخت خانم گل ای خانم گل ....)
    و نگاهش دوباره کشیده شد تو تلفیقی از صورتهای که بهم مماس شده بودن و زیادی بهم شبیه بودن .
    ونگاهش تو نگاه امیر قفل شد .
    امیر جلو امد و بازوی گیلدا رو گرفت
    -خوشحال شدم دیدمتون جناب فتاح!
    -من هم همینطور امیر خان!
    و نگاهش با لبخند به گیلدا داد که مهر سکوت زده بود به ل*ب*هاش و فقط چشمهایش بود که
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    حکایتهای زیادی داشت .
    نگین قهقه ای سر داد
    - گیلدا ، فکر کنم از دیدن دوباره هم خیلی سوپرایز شدیم که حتی یک کلمه حرف نزدی ...بهرحال برات آرزوی خوشحالی میکنم...
    و دوباره بغـ*ـل باز کرد و گیلدا رو به آغـ*ـوش کشید ولی نگاه گیلدا میخ لبخند روی لب های کامیار بود .
    امیر لبخند تصنعی زد و دست دور کمر گیلدا انداخت و اون با خودش همراه کرد .
    و نگاه گیلدا هنوز به لبخند کامیار بود که لحظه آخر اروم لب زد
    -خوشحالم برات ...عاشق خانم ...
    و گیلدا دل کند از این لبخند کامیار که اون زیادی یاد یک آشنا می انداخت .
    نزدیک میز رسیدن لبخندهای روی لب پری و زن دایش از دیدن دست حلقه شده امیر روی کمر گیلدا پر رنگتر شد .
    -عمه جان اگه شما و محموداقا اجازه بدین با گیلدا یکم قدم بزنیم؟
    محمود که حواسش پرت صحبت با باجناقش بود ولی پری سریع پالتوی گیلدا به دستش داد .
    -بیا عزیزم ...مواظب اش باش عمه!
    امیر پالتو رو رو دستش انداخت و گیلدا رو به بیرون هدایت کرد .وارد محوطه که شدن گیلدا با غیض خودشو از حصار دستهای امیر بیرون اورد، به پالتو که رو دست امیر بود، چنگی زد .
    -من با تو جهنمم نمیام ...چرا داری از موقعیت سو استفاده میکنی ...
    امیر با خوشونت بازوی گیلدا رو کشید و دزدگیر ماشین زد و اون تقریبا پرت کرد تو ماشین .
    گیلدا متعجب از کار امیر، گوشه ماشین کز کرد
    -وحشی ...داری چکار میکنی؟
    ولی امیر خونسرد قفل مرکزی رو زد و شروع به رانندگی کرد .
    گیلدا نا آروم پرسید
    -کجا داریم میریم ....
    ولی امیر همین‌طور آروم در سکوت رانندگیشو میکرد .
    -من او کدوم گوری داری میبری؟
    ولی سکوت امیر بود که بد آزارش میداد.
    به محله و کوچه ای رسیدن که براش آشنا بود، باورشدنمی شد نزدیک خونه باغ باباجانش می شدن .
    امیر مقابل در آبی رنگ زنگ زده ای نگه داشت که درخت های خشک شده از سر در دیوار بلندتر شده بودن .
    امیر پیاده شد و کلید در انداخت.
    گیلدا مسخ شده وارد شد، همون خونه باغ بود درختهای بزرگی که پشتشون جای پنهان شدن بازی قایم موشک کشون بود .انگاری هنوز صدای دویدن و خندیدن بچه ها از گوشه گوشه باغ میومد ...تمام درخت ها عـریـ*ـان شده بود و کف زمین پوشیده از برگ های خشک بود که تو حجم کمی از برف زمین یخ زده بودن.
    امیر از پله ها بالا رفت در باز کرد، کمی چوب تو شومینه ریخت وبا مقداری بنزین که رشون پاشید تونست یک تله از آتش تو شومینه درست کنه ...
    گیلدا وارد خونه شد، نور شومینه نصف خونه رو روشن کرد، سایه امیر به درازا روی دیوار افتاد وقتی دست به جیب به تماشای گیلدا ایستاده بود .
    گیلدا وسط خونه ایستاده بود به جای جای خونه ای نگاه میکرد که خاطرات بچگی شو براش داشت .
    -این همون خونه باغ که تو بخاطرش کل فامیل بهم ریختی ...بابای منم راهی بیمارستان کردی!
    گیلدا پر اخم نگاش کرد
    -بابا میخواست اینجا رو بکوبه و برج بسازه ...ولی من نذاشتم ...چون میدونستم تو چقدر اینجا رو دوست داری...تو ...!
    امیر روی کاناپه بزرگ که روکش مبلش پوسیده بود نشست و به شعله‌های آتش شومینه خیره شد .
    -تو! ...تو!...تو! ...همه زندگی من بودی، ولی همیشه نگاه پر از تنفرت سهم من بود.
    وقتی بدون چون و چرا بله رو گفتی، میدونستم میخوای اتیش بسوزونی ...ولی داشتنت تو چشمامو کور کرد ....اینقدر کور که ندیدم نقش بازی کردنت .
    تو چشای گیلدا نگاه کرد و کتابی رو به طرف گیلدا انداخت که درست جلوی پای گیلدا افتاد.
    نوری که از شعله‌های شومینه روی کتاب افتاده بود، نوشته های روی جلد کتاب نمایان کرد .
    (فراموشی نوشته فائقه الف )
    نفس تو سـ*ـینه گیلدا حبس شد .
    -بازیگری خوبی هستی!
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    فصل آخر
    گیلدا خم شد و کتاب برداشت .
    -تو هم اگه جای من بودی نقش بازی میکردی حتی بهتر از من... وقتی همه چشم بشن واسه دیدن خطاهات، وقتی آدم بده قصه باشی ...مجبوری واسه بدتر نبودن نقش بازی کنی ...وقتی بهوش امدم واقعا فکر میکردم هنوز هم همون امیر پسر دایی ماست و خیاری که همه دخترهای فامیل آرزوی داشتنت دارن هستی، وقتی دکتر گفت حامله ام واقعا داشتم سکته میکردم که بابا ی بچم تویی، همه چی برام مبهم بود تا اینکه بعد عمل وقتی بهوش امدم وقتی تو چشات نگاه کردم همه چی سر یک ثانیه یادم امد ... درست مثل یک خواب ...خیلی وقت بود به بن بست زندگی با تو رسیده بودم ...امیر من باخته بودم و تنها راهش فراموشی بود، درست مثل قصه این کتاب ...من حتی اگه اسم طلاق و جدایی رو میاوردم همه بد بودن ها از چش من دیده میشد ....هیچ کس نمی فهمید تو گند زدی به همه باورهای من ...نقش فراموشی تنها راهش بود.
    امیر عصبی تک خنده ای میکنه .
    -هه.....میدونی گیلدا دلم از این میسوزه که توهم دقیقا همین کار با من کردی ...من با یک عروسک خیمه شب بازی دست مامانم و مامانت ازدواج کردم ...دختریکه من میخواستم همون گیلدای گستاخ و سرتق بود همون دختری که جسارتش می ارزید به خوب بودن هات...من میخواستم که برات پله باشم که ترقی کنی ولی دقیقا تو چکار کردی روی اولین پله نشستی و دهن این و اون نگاه کردی که ببینی واست چی تجویز میکنن.
    گیلدا عصبانی نزدیک تر امد و گفت
    -تو چکار کردی ...تو زندگی من تو پله نبودی یک چاه بودی که همه ارزوهامو تو خودش غرق کردی ...آدم خوبه قصه از خوب بودنت بیزارم وقتی حتی وقتی یکدفعه دوست داشت نت ابراز نکردی ...وقتی اینقدر خوب بودی که به پرستیژ خوبیات بر میخورد که باهات شوخی کنم و خودمو واست لوس کنم...میدونی امیر وقتی به آدمهای اطراف ام نگاه کردم دیدم همه تو خلوت خودشون بدترین آدم روی زمین اند ...فقط نقش بازی کردنشون عالی ولی من باید تو خلوت خودمم نقش بهترین بازی میکردم چون به شان شما بخورم ...اره من گیلدای زمانی خسته شده بودم از نقش تکراری زندگی تو ...میخواستم بشم خودم ...خود خودم ....
    امیر پوزخندی زد
    -منم خودتو میخواستم نه یک مجسمه تو زندگیم که شب به شب برام بزک و دوزک کنه که جلوم انواع خورشت و پلو بزاره که بگه یاد داری زن بودن ...گیلدا من خودتو میخواستم نه زن بودن تو.
    -تو چی! مرد بودنت فقط تو تخت خواب دیدم ...مرد نبودی وقتی از ترس اینکه چیزی از خوبیهات کم بشه حتی تو جمع به من نگاه نمی کردی ...آدم خوب قصه من زنت بودم نه دختر عمت که بخوای هنوزم نقش بازی کنی .
    -گیلدا تو همه زندگی منی ...از همون بچگی می خواستمت .
    گیلدا دندون روهم سابوند
    -تو از همون بچگی یاد گرفتی هرچی رو که خواستی داشته باشی ...اینجا رو من باختم که تو رو طنابی دیدم که خودمو بکشم بالا ...از الان به بعد قرار اونی که من بخوام بشه ...من ام تو رو نمیخوام!
    امیر چشم ریز کرد
    -منظورت چی؟
    -واضح گفتم نمیخوام برگردم به اون زندگی که داشتم ...جای که ارزوهامو توش جا گذاشتم .
    -وقتی از انگلیس امدم، پچ پچ های زیادی پشت سرت بود ولی من هیچ کدومشون باورم نشد...آخ گیلدا کاش حتی شک میکردم ...ارزوهای تو چی؟ ...خسته شدم هر دفعه یک کامیار تو زندگیم سبز میشه...نگو این‌ها آرزوهات بودن؟
    گیلدا پوزخندی میزنه .
    -گیلدا این کامیار های زندگی تو کین؟
    -دقیقا این کامیارهای زندگی من خودمو به خودم ثابت کردن ..گیلدای ایکه تو شوهرم بودی ولی هراس داشتم از بودنش فرار میکردم ...امیر میخوام خودم باشم ...خسته شدم از خوب بودن .
    امیر نزدیک تر شد اینقدر نزدیک که نفس هاش تو صورت گیلدا پخش میشد .
    -دقیقا بگو چی میخوای گیلدا؟
    گیلدا همه جسارت اشو ریخت تو نگاهش و زل زد به چشمهای امیر .
    -طلاق!
    رد چهار انگشت امیر روی لبهای گیلدا نشست .
    امیر کلافه شده بود دور گیلدا دور میزد
    -آخ گیلدا ...داری چه بلای سر زندگیم میاری ...آخ گیلدا نگو میخوای طلاق بگیری بری زن یکی از اون مردک های پفیوز بشی؟
    گیلدا خون گوشه لب اشو پاک کرد و با غیض گفت
    -آره میخوام دقیقا همین کار بکنم ...اونا شرافت دارن به تویی که دست رو زن بلند میکنی!
    امیر سیلی به صورت گیلدا زد که روی زمین پرت شد
    -تو غلط میکنی جنازه اتو دستشون نمیدم ...آخ نگو گیلدا هرچی در موردت میگفتن درست بوده ...نگو که من بی ناموس داشتم با چه کثافتی زندگی میکردم .
    گیلدا به نفس نفس افتاده بود
    -آره من یک کثافتم یک تیکه اشغالی ام که میگن تو که خوبی تموم اش کن این بازی مسخره رو .
    امیر که هنوز داشت دور گیلدا چرخ میزد با این حرف گیلدا ایستاد، تو چشای گیلدا نگاه کرد، تنفر ای که همیشه ازش میترسید تو چشاش موج میزد، حالش دست خودش نبود وقتی عشق اش داشت اعتراف میکرد که همه پچ پچ ها راست بوده، حالش داشت بد میشد وقتی تصور میکرد که غیر اون قرار یکی دیگه گیلدا رو داشته باشه ...حالش خیلی بد بود انگاری کروات ای که واسه عروسی بسته بود.
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    بود زیادی راه نفس اشو تنگ کرده بود، شل اش کرد ولی فایده ای نداشت از گردنش در اورد دکمه بالای پیراهنش باز کرد ولی هنوز حس خفگی داشت فقط یک چیز میتونست آبی باشه واسه این آتشی که گیلدا راه انداخته بود .
    جلو امد و بازوی گیلدا رو گرفت و اونو پرت کرد رو کاناپه .
    فنرهای بیرون زده کاناپه کمر گیلدا رو درد اورد ولی دردی که تو قلبش بود زجر اور تر بود .
    -تو زن من سهم منی مال منی ...مگه توخواب شبت به آرزوهات برسی .
    ***
    صدای قار قار کلاغ ها تو حجم خشک درخت ها پیچید
    -الو تو کجای مادر از دیشب تا الان دلمون هزار راه رفت؟
    امیر چشاشو مالید
    -خونه باغ.
    -گیلدا هم با تو مادر ...مادر و پدرش دق کردن از دیشب؟
    امیر پوزخندی زد
    -با یک غریبه باشه دق نمیکنن اون وقت با شوهرش بیرون باشه دق میکنن!
    سکوت شد و بعد مرضی سادات با نگرانی گفت
    -امیر چی شده؟ ...گیلدا حالش خوبه؟
    -شما به حال گیلدا چکار دارین ...حال من بپرسین که زیادی خرابم!
    -یا جده سادات، امیر چی شده؟
    امیر روی زمین سرد نشست چشاشو با درد روی هم گذاشت .
    -امیرت مرد مامان!
    مرضی سادات با صدای که می لرزید گفت
    -ما داریم میایم اونجا!
    ***
    یک ساعتی بود دوباره فقط صدای قار قار کلاغ بود،
    امیر کنار استخر نشسته بود و سنگریزه ها رو بی هدف تو استخر خالی مینداخت، گوشه لبش پاره شده بود و پای چشش کبود، پیراهن یاسی عروسی دیشب هم از خون بینیش قرمز شده بودیکی درمیون دکمه نداشت ، مشت های که محمود نثار سر و صورت اش کرده بود درد نداشت ولی ...
    تا یک ساعت پیش اینجا فقط قیامت بود، وقتی محمود وپری گیلدا ی برهنه روی کانپه زهواردررفته رو دیدن که با سر و صورت کبود گهواره وار خودشو تکون میده و با تنی یخ کرده به پنجره باغ زل زده.
    که محمود همون قیامت به پا کرد و مشت هاش سر و صورت امیر نشونه گرفت که حتی از دست مرضی سادات و ایران و شهرام هم کاری ساخته نبود .
    و این وسط گریه و نفرین های از ته دل مرضی سادات بود که میگفت
    -شیرمو حلالت نمیکم امیر!
    ودلداری های ایران بود که با چشم به وضع اسفبار گیلدا نگاه میکرد تو دلش خدا رو شکر میکرد که امیر دامادش نشد .و اینقدر وضعیت گیلدا اسفبار بود که حتی شهرام که چش دیدنش نداشت دلش بحالش سوخت .
    و اما پری ...که دوباره پیر شد وقتی گوشه کانپه پری شونزده ساله رو دید که تنش پره زخم و تجـ*ـاوز و چشاش راه کشیده به پنجره باغ که نصفش و برف پوشونده بود و یخزدگیش نگاه گیلدا رو هم یخ بندون کرده بود.
    این قیامت تموم شد وقتی خان دایی اعلام کرد دیگه پسزی به اسم امیر نداره .و همون روز محمود رفت دادگاه درخواست طلاق و شکایت داد.
    ***
    -اگه یکدفعه دیگه زن داداشت بیاد و التماس و گریه کنه که بچه اشو ببخشیم به خدا زنگ میزنم 110 .
    پری از پنجره به بیرون نگاه کرد که مرضی سادات تکیه رده به در داره گریه میکنه .
    -اونم مادر نمیتونه ببینه جگر گوشش تو بازداشگاه!
    محمود عصبانی شد
    -من تونستم ببینم دخترم یک هفته نه خواب داره نه خوراک؟
    پری اهی میکشه به حیاط میره .
    -زن داداش قربونت برم، هر روز بیای اینجا که وضع بدتر میکنی!
    مرضی سادات دستهای پری رو گرفت
    -امیرم خطا کرده ...میدونم ولی پرویز حالش خوب نیست تو خودش میریزه وقتی میبینه پسرش گوشه بازداشگاست ...تو روخدا نذار کار به دادگاه بکشه ...پری گیلدا به اندازه امیر برام عزیز من تا عمر دارم شرمنده ام ...ولی امیر ...
    و بعد دوباره به گریه افتاد .
    -امیر برا منم عزیز بود ولی کاری کرد که بدترین زخم ها رو خوردیم اونم از کی؟ ...از امیر ...زخمهای که رد هاشون به همین راحتی نمیره!
    و دوباره های های گریه مرضی سادات بلند شد .
    -پاشو زن داداش، پاشو قربونت برم ...خدا خودش همه چیز درست میکنه .
    و به اسمون نگاهی کرد، اشک نیش زد تو چشاش
    -خدا بزرگ!
    بعد رفتن مرضی سادات، یک ملاقه از سوپ ماهیچه ای که مرضی سادات واسه گیلدا اورده بود به اتاقش رفت، گیلدا زل زده به پنجره بود .
    -بیا مادر زن دایی برات سوپ اورده ...تو دسپخت اشو خیلی دوست داری!
    ولی سکوت بود نگاه یخزده گیلدا .
    صدای در امد و بعد صدای سلام و تعارف محمود .
    -بفرمایین دکتر!
    در اتاق زده شد، پری چادری سرش کرد و روی سر گیلدا شالی انداخت .
    -سلام دکتر!
    کامیار نگاهش به نگاه یخزده گیلدا خشک شد .
    محمود شکوه وار گفت
    -دکتر نه حرف میزنه نه داروهای که دکترش براش نوشته رو میخوره!
    کامیار کنار تخت گیلدا نشست و نبض دستهای سرد گیلدا رو به دست گرفت
    -چه داروهای واسش نوشته؟
    پری پاکت دارو رو به طرف کامیار برد .
    کامیار وقتی چشمهای نگران پری دید، اهی کشیدبرای مادرانه های پری .
    محمود بیرون از اتاق رفت .
    پری گلایه وار گفت
    -تا چش رو هم می ذاره از خواب میپره ...تو تمام کابوس هاش فقط اسم جلال میاره!
    ملافه زیر دست کامیار مشت شد .
    -میبینی سرنوشت من و دخترم زیادی شبیه هم ادمهای خوبی مثل فرامرز و امیر نقششون اصلا بهشون نمیاد ...چون گناهکارترین آدم قصه اند .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    نوشته های من ...:
    -خانم زمانی من بابت گـ ـناه پدرم متاسفم!
    پری پوزخند پر از دردی زد از اتاق خارج شد .
    گیلدا هنوز نگاهش به پنجره بود ولی لب هاش تکون خورد.
    -میبینی کامیار ...من و مامانم چوب خوب بودن های بقیه رو خوردیم و قضاوت شدیم ...آخ کامیار خیلی درد عاشق کسی باشی که باورت نداشته باشه، فرامرز و امیر فقط کور شده بودن از خوبیهای خودشون .
    و نگاهشو به کامیار داد و لب زد کامیار .
    چونه کامیار لرزید و انگشت اشاره اشو به علامت سکوت روی ل*ب.ه*ا گذاشت، وچشماشو با درد بست .
    ***
    -اه مامان جان خفه مون کردی یک عید دیگه چه بگیر و ببندی راه انداختی خوبه همین چندوقت پیش یک دور کامل خونه رو سابیدی ها!
    پری یک ویشکون از بازوی گلاره گرفت
    -چه زبونی در کردی تو! ...لگیر سر ملافه رو .
    چند روز بود مامانش به صرافت خونه تکونی افتاده بودانگاری میخواست با گرفتن گرد و عبار، و تمیز کاری ذهنشو دور کنه از سشنبه بیست شیشم اسفند که قرار بود امیر پسر محبوب خان داداشش با رضایت بیاد گیلدا رو طلاق بده .
    آشفته بود از اینکه میدید خانواده اش داره ازهم متلاشی میشه .
    وقتی گیلدا رو حاضر و اماده دید هراسون جلو رفت .
    -چی شده مادر، کجا میخوای بری؟
    گیلدا همینطور که دکمهای پالتوشو می بست با صدای آرومی گفت .
    -با دکتر قاسمی قرار دارم ...میخوایم بریم پیش فرامرز!
    پری نگاهی به دور و برش کرد ووقتی دید گلاره نیست، آهسته گفت
    -ببین دخترم، تو خودت بد و خوب زندگیتو بهتر میدونی ...بهتر نیست حضور تو با دکتر قاسمی تا بعد طلاقت کمتر کنی ...میدونی مادر حرف مردم بدرخنجر میزنه ....البته خنجری که من از خودی خوردم ...از غریبه انتظار نداشتم .
    گیلدا مادرش به آغـ*ـوش کشید .
    -مامان گلم اون غریبه نیست!
    کامیار تو ماشین اش نشسته بود و داشت سیگار میکشید .
    گیلدا رو که از دور دید سیگارشو بیرون انداخت .
    گیلدا در ماشین باز کرد و خودشو تو بغـ*ـل کامیار انداخت .
    -دلم برات تنگ شده بود .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا