- آی اهل بیت.من اومدم.سلام.
مامان – سلام مامان.خوش اومدی.
- مرسی.بابا کو؟
- بیرونه.کم کم باید پیداش بشه دیگه.ساعت هشته.
رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم و رفتم توی سالن،پیش مامان.چیزی نشد که بابا هم اومد:
بابا – سلام بر اهل و عیال خونه.
من – سلام بابا.خوبین؟
بابا – سلام دخترم.ممنون.خوبم.
مامان – سلام.خسته نباشی.
بابا – سلام خانوم.درمونده نباشی.
مامان – لباساتو عوض کن،دست و روتو بشور.آرتا رو هم صدا کن،بیاین واسه شام.
بعد هم رو به من گفت:
- تو هم بیا کمک،میزو بچین.
میز رو که چیدم،مامان هم شام رو که ماکارونی بود آورد و همون موقع آرتا و بابا هم اومدن.همگی شروع کردیم به خوردن که مامان رو به من و آرتا گفت:
- بچه ها،دختر عموی باباتونو یادتونه؟عسل.
آرتا – آها،آره.خب خب.
مامان – آخر این هفته،یعنی پنجشنبه عروسیشه.
من – اِ؟چه بی خبر؟
بابا – همچین بی خبرِ بی خبر هم نبوده.من و مامانتون در جریان بودیم.
آرتا – حالا پسره کی هست؟
بابا – اسمش آرشامه.مهندس برقه.
مامان – من که لباس دارم.ولی شما دوتا حواستون باشه اگه لباس ندارید،تو این هفته برید بخرید.
من – باشه.
شاممون که تموم شد،میز رو جمع کردم و ظرفا رو هم شستم و رفتم توی اتاقم.یکم توی اینستاگرام چرخیدم و آهنگ گوش دادم،بعد هم خوابیدم.
صبح ساعت 10 بیدار شدم،دیدم یه اس ام اس از دلارام دارم که مال ربع ساعت پیش بود:
- سلام آرتی.خوبی؟
- سلام دِلی.خوبم.تو خوبی؟
- مرسی،منم خوبم.امروز چیکاره ای؟
- برنامه ی خاصی ندارم.چطور؟
- ما روز دوشنبه،خونه ی عمه ام دعوتیم،لباس ندارم.میخوام برم بخرم.میای همرام؟
- آره اتفاقا ما هم پنجشنبه عروسی داریم،لباس لازم دارم.
- اوکی.پس ساعت 6 دم خونه ی شما.
- باشه.میبینمت،بای.
- بابای.
دست و صورتمو شستم و رفتم توی آشپزخونه که یه چیزی بخورم،دیدم آرتا هم نشسته داره صبحونه میخوره.بهش سلام کردم و یه شیر کاکائو از توی یخچال آوردم و با کیک نشستم خوردن.در همون حین به آرتا گفتم:
- عصر با دِلی میخوایم بریم لباس بخریم.تو هم میای؟
همونجور که داشت لقمشو میجوید،گفت:
- آره.چه ساعتی؟
- ساعت 6 میاد دم خونمون.
- باشه.
صبحونشو خورد و رفت بیرون.منم که تموم کردم،میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم.تا ظهر که ناهار آماده شد،توی اینستاگرام فیلمای محمد امین کریم پور و عرفان علیرضایی رو دیدم.خدایی کارشون حرف نداره.ناهار رو که عدس پلو با خورشت بادمجون بود رو خوردیم و منم ظرفا رو شستم.ساعت 3 و نیم بود و هنوز تا 6 کلی وقت داشتیم.یکم تلویزیون دیدم تا ساعت 5 و نیم شد.رفتم توی اتاقم،تیپ دیروزمو که مانتو حریر صورتی بود رو زدم و یکم کرم پودر و رژلب زدم و رفتم توی اتاق آرتا ببینم آمادس یا نه؟
من – آرتا آماده ای؟
همونجور که جلوی آینه موهاشو درست میکرد،گفت:
- آره.دِلی اومده؟
- نه هنوز.
ز رو نگفته بودم که آیفون زنگ خورد.رفتم دیدم دلارامه.درو باز کردم و از همونجا داد زدم:
- آرتا بدو،دِلی اومد.
کفشمو پوشیدم.آرتا هم سویچ ماشینشو برداشت،کتونی هاشو پوشید و با هم رفتیم توی حیاط،پیش دِلی.
دِلی – سلام بر دوستان گرام.
من – سلام بر دِلی گرام.
آرتا – سلام سلام.بریم؟
من و دِلی – بریم.
با هم سوار ماشین آرتا شدیم و راه افتادیم سمت پاساژ مورد نظرمون.وقتی که رفتیم داخل،دِلی گفت:
- آرتا تو چی میخوای بخری؟
آرتا – نمیدونم.یه چیز رسمی دیگه.
من – تو چی میخوای بخری دِلی؟
دِلی – یه تونیک یا تی شرت.نمیدونم.
توی طبقه ی اول که چیز به درد بخوری ندیدیم.رفتیم طبقه ی دوم که دیدم آرتا چشمش یه جایی ثابته.رد نگاشو گرفتم و گفتم:
- قشنگه ها.
دِلی که حواسش نبود،گفت:
- چی قشنگه؟
اون پیراهنو نشونش دادم که گفت:
- خب آرتا،برو داخل بپوشش.
با آرتا رفتیم داخل مغازه.فروشنده یه مرد مسن بود و گفت:
- بفرمایید.
آرتا پیراهنو نشونش داد و گفت:
- اون پیراهنو میشه بیارید؟
- بله.چه سایزی؟
- Large.
اون مرده هم پیراهنو آورد و داد به آرتا تا بره پرو کنه.یه پیرهن ساده ی آبی فیروزه ای استرج که یقه فرنچی بود،با دکمه های سفید.آرتا در اتاق رو باز کرد و مارو صدا کرد:
آرتا – خوبه؟
دِلی – آره.تن خورش خیلی عالیه.
من – موافقم.با اینکه سادس ولی خیلی بهت میاد.
آرتا – پس همینو بردارم؟
دِلی – اگه دوسش داری،آره.
در اتاق پرو رو بستیم.آرتا هم اومد بیرون و پولشو حساب کرد و رفتیم.همینجور که داشتیم مغازه ها رو نگاه میکردیم،توی ویترین یه مغازه،یه بلوز سفید آستین حلقه ای دیدم که روی بالا تنش با گیپور کار شده بود و دو طرف پایینش بلند تر از وسطش بود، اینجوری (.یه پیرهن سفید ساده هم واسه روش داشت.بلوز رو به دِلی نشون دادم و گفتم:
- اونو ببین.
- اِ چه قشنگه.واسه خودت؟
- نه بابا.من که لباس میخوام.واسه تو گفتم.
- وای خیلی خوشگله.بریم بپوشمش.
آرتا رو هم صدا کردیم و رفتیم داخل مغازه.دِلی به فروشنده که یه دختر دماغ عملی بود ( از سر بالاییش میگم ) و خیلی فیس میومد،گفت:
- خانوم،میشه اون بلوز سفید پشت ویترین رو بیارید؟
اونم یه نگاه بد به دِلی کرد و بلوز سایزش رو آورد.دِلی هم رفت بپوشه.یه نگاه به دختر فروشنده کردم که دیدم با عشـ*ـوه زل زده به آرتا و هر از گاهی انگشت اشارشو میزنه زیر دماغش که من دماغمو عمل کردم.همون موقع دِلی صدام کرد،البته آرتا هم میخواست بیاد که نذاشتم.رفتم دم اتاق پرو.دِلی گفت:
- چطوره؟
با تحسین نگاش کردم و گفتم:
- اصلا انگار واسه تو دوختنش.
- وای واقعا؟یعنی انقدر خوبه؟
- آره.برش میداری؟
- اوهوم...خوشم میاد ازش.
در اتاق رو بستم و نشستم پیش آرتا.دِلی که اومد،پول بلوز رو حساب کرد و گفت:
- بریم.
آرتا جوری که فقط من و دِلی بفهمیم،گفت:
- یه لحظه وایسین.
بعد رفت سمت دختره و گفت:
- ببخشید خانوم...
دختره هم با کلی ذوق برگشت سمتش و گفت:
- جانم؟
آرتا – خانوم،دماغتونو کی عمل کرده؟اه اه.گوشت اضافی آورده.خیلی زشت شده.به نظرم برو دوباره عملش کن.
بعد هم معطل نکرد و سریع از مغازه اومد بیرون.سه تامون یه نگاه به همدیگه کردیم و زدیم زیر خنده.
دِلی – خوشم اومد.خوب حالشو گرفتی.
من – آره.اه دختره ی عملی.
آرتا – بیاین بریم تا نیومده کلمونو بکنه.
بعد هم به دختره اشاره کرد که دیدیم داره توی آینه دماغشو بررسی میکنه.رفتیم بقیه ی مغازه ها رو هم ببینیم تا بلکه یه لباسی هم گیر من بیاد.پشت ویترین یه مغازه وایساده بودیم که آرتا گفت:
- بیاین بریم داخل مغازه.من یه لباس دیدم خیلی خوشکل بود.
رفتیم داخل و آرتا لباس رو نشونمون داد.یه لباس دکلته تا روی زانو که از شکم به پایین مشکی بود و حالت جمع شده داشت،دور کمرش یه پاپیون قرمز بود و بالا تنه هم سفید با توپ های مشکی.کاملا شیک و دخترونه.رو به فروشنده گفتم:
- ببخشید،میشه از این لباس سایز منو بدید؟
فروشنده هم یه نگاه گذرا به هیکلم انداخت و گفت:
- چند لحظه صبر کنید.
لباس رو که آورد،گرفتم و پوشیدم.به نظر من که عالی بود.بچه ها رو صدا کردم تا ببینم اونا چی میگن:
- بچه ها،یه لحظه بیاین.
دِلی – ای بیشعور.این از بلوز منم قشنگ تره.
خندیدم و گفتم:
- خب مال تو بلوزه.مال من لباس.
آرتا – عجب آدمی هستیا.گونی هم بپوشی بهت میاد.
- دیگه دیگه.چیکار کنیم.
دِلی – خب حالا تو هم.همینو بردار بریم.
- باشه.برین بیرون تا بیام.
لباس رو که با لباسای خودم عوض کردم،رفتم بیرون و حسابش کردم و رفتم پیش بچه ها.
من – خب حالا چیکار کنیم؟
دِلی – ساعت چنده؟
آرتا یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:
- 9...
دِلی – خب پس بریم یه چیزی بخوریم.
من – آره،موفقم.بریم.
دِلی – کجا بریم؟
آرتا – بالاتر یه فست فودی هست.بریم اونجا.
با هم رفتیم اون فست فودی که آرتا گفت.
آرتا – خب چی میخورین؟
دِلی – من هات داگ.
من – من رست بیف.
آرتا – منم هات داگ.
بعد از اینکه شاممونو خوردیم،دلارام رو رسوندیم خونشون و خودمونم رفتیم.
مامان – سلام مامان.خوش اومدی.
- مرسی.بابا کو؟
- بیرونه.کم کم باید پیداش بشه دیگه.ساعت هشته.
رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم و رفتم توی سالن،پیش مامان.چیزی نشد که بابا هم اومد:
بابا – سلام بر اهل و عیال خونه.
من – سلام بابا.خوبین؟
بابا – سلام دخترم.ممنون.خوبم.
مامان – سلام.خسته نباشی.
بابا – سلام خانوم.درمونده نباشی.
مامان – لباساتو عوض کن،دست و روتو بشور.آرتا رو هم صدا کن،بیاین واسه شام.
بعد هم رو به من گفت:
- تو هم بیا کمک،میزو بچین.
میز رو که چیدم،مامان هم شام رو که ماکارونی بود آورد و همون موقع آرتا و بابا هم اومدن.همگی شروع کردیم به خوردن که مامان رو به من و آرتا گفت:
- بچه ها،دختر عموی باباتونو یادتونه؟عسل.
آرتا – آها،آره.خب خب.
مامان – آخر این هفته،یعنی پنجشنبه عروسیشه.
من – اِ؟چه بی خبر؟
بابا – همچین بی خبرِ بی خبر هم نبوده.من و مامانتون در جریان بودیم.
آرتا – حالا پسره کی هست؟
بابا – اسمش آرشامه.مهندس برقه.
مامان – من که لباس دارم.ولی شما دوتا حواستون باشه اگه لباس ندارید،تو این هفته برید بخرید.
من – باشه.
شاممون که تموم شد،میز رو جمع کردم و ظرفا رو هم شستم و رفتم توی اتاقم.یکم توی اینستاگرام چرخیدم و آهنگ گوش دادم،بعد هم خوابیدم.
صبح ساعت 10 بیدار شدم،دیدم یه اس ام اس از دلارام دارم که مال ربع ساعت پیش بود:
- سلام آرتی.خوبی؟
- سلام دِلی.خوبم.تو خوبی؟
- مرسی،منم خوبم.امروز چیکاره ای؟
- برنامه ی خاصی ندارم.چطور؟
- ما روز دوشنبه،خونه ی عمه ام دعوتیم،لباس ندارم.میخوام برم بخرم.میای همرام؟
- آره اتفاقا ما هم پنجشنبه عروسی داریم،لباس لازم دارم.
- اوکی.پس ساعت 6 دم خونه ی شما.
- باشه.میبینمت،بای.
- بابای.
دست و صورتمو شستم و رفتم توی آشپزخونه که یه چیزی بخورم،دیدم آرتا هم نشسته داره صبحونه میخوره.بهش سلام کردم و یه شیر کاکائو از توی یخچال آوردم و با کیک نشستم خوردن.در همون حین به آرتا گفتم:
- عصر با دِلی میخوایم بریم لباس بخریم.تو هم میای؟
همونجور که داشت لقمشو میجوید،گفت:
- آره.چه ساعتی؟
- ساعت 6 میاد دم خونمون.
- باشه.
صبحونشو خورد و رفت بیرون.منم که تموم کردم،میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم.تا ظهر که ناهار آماده شد،توی اینستاگرام فیلمای محمد امین کریم پور و عرفان علیرضایی رو دیدم.خدایی کارشون حرف نداره.ناهار رو که عدس پلو با خورشت بادمجون بود رو خوردیم و منم ظرفا رو شستم.ساعت 3 و نیم بود و هنوز تا 6 کلی وقت داشتیم.یکم تلویزیون دیدم تا ساعت 5 و نیم شد.رفتم توی اتاقم،تیپ دیروزمو که مانتو حریر صورتی بود رو زدم و یکم کرم پودر و رژلب زدم و رفتم توی اتاق آرتا ببینم آمادس یا نه؟
من – آرتا آماده ای؟
همونجور که جلوی آینه موهاشو درست میکرد،گفت:
- آره.دِلی اومده؟
- نه هنوز.
ز رو نگفته بودم که آیفون زنگ خورد.رفتم دیدم دلارامه.درو باز کردم و از همونجا داد زدم:
- آرتا بدو،دِلی اومد.
کفشمو پوشیدم.آرتا هم سویچ ماشینشو برداشت،کتونی هاشو پوشید و با هم رفتیم توی حیاط،پیش دِلی.
دِلی – سلام بر دوستان گرام.
من – سلام بر دِلی گرام.
آرتا – سلام سلام.بریم؟
من و دِلی – بریم.
با هم سوار ماشین آرتا شدیم و راه افتادیم سمت پاساژ مورد نظرمون.وقتی که رفتیم داخل،دِلی گفت:
- آرتا تو چی میخوای بخری؟
آرتا – نمیدونم.یه چیز رسمی دیگه.
من – تو چی میخوای بخری دِلی؟
دِلی – یه تونیک یا تی شرت.نمیدونم.
توی طبقه ی اول که چیز به درد بخوری ندیدیم.رفتیم طبقه ی دوم که دیدم آرتا چشمش یه جایی ثابته.رد نگاشو گرفتم و گفتم:
- قشنگه ها.
دِلی که حواسش نبود،گفت:
- چی قشنگه؟
اون پیراهنو نشونش دادم که گفت:
- خب آرتا،برو داخل بپوشش.
با آرتا رفتیم داخل مغازه.فروشنده یه مرد مسن بود و گفت:
- بفرمایید.
آرتا پیراهنو نشونش داد و گفت:
- اون پیراهنو میشه بیارید؟
- بله.چه سایزی؟
- Large.
اون مرده هم پیراهنو آورد و داد به آرتا تا بره پرو کنه.یه پیرهن ساده ی آبی فیروزه ای استرج که یقه فرنچی بود،با دکمه های سفید.آرتا در اتاق رو باز کرد و مارو صدا کرد:
آرتا – خوبه؟
دِلی – آره.تن خورش خیلی عالیه.
من – موافقم.با اینکه سادس ولی خیلی بهت میاد.
آرتا – پس همینو بردارم؟
دِلی – اگه دوسش داری،آره.
در اتاق پرو رو بستیم.آرتا هم اومد بیرون و پولشو حساب کرد و رفتیم.همینجور که داشتیم مغازه ها رو نگاه میکردیم،توی ویترین یه مغازه،یه بلوز سفید آستین حلقه ای دیدم که روی بالا تنش با گیپور کار شده بود و دو طرف پایینش بلند تر از وسطش بود، اینجوری (.یه پیرهن سفید ساده هم واسه روش داشت.بلوز رو به دِلی نشون دادم و گفتم:
- اونو ببین.
- اِ چه قشنگه.واسه خودت؟
- نه بابا.من که لباس میخوام.واسه تو گفتم.
- وای خیلی خوشگله.بریم بپوشمش.
آرتا رو هم صدا کردیم و رفتیم داخل مغازه.دِلی به فروشنده که یه دختر دماغ عملی بود ( از سر بالاییش میگم ) و خیلی فیس میومد،گفت:
- خانوم،میشه اون بلوز سفید پشت ویترین رو بیارید؟
اونم یه نگاه بد به دِلی کرد و بلوز سایزش رو آورد.دِلی هم رفت بپوشه.یه نگاه به دختر فروشنده کردم که دیدم با عشـ*ـوه زل زده به آرتا و هر از گاهی انگشت اشارشو میزنه زیر دماغش که من دماغمو عمل کردم.همون موقع دِلی صدام کرد،البته آرتا هم میخواست بیاد که نذاشتم.رفتم دم اتاق پرو.دِلی گفت:
- چطوره؟
با تحسین نگاش کردم و گفتم:
- اصلا انگار واسه تو دوختنش.
- وای واقعا؟یعنی انقدر خوبه؟
- آره.برش میداری؟
- اوهوم...خوشم میاد ازش.
در اتاق رو بستم و نشستم پیش آرتا.دِلی که اومد،پول بلوز رو حساب کرد و گفت:
- بریم.
آرتا جوری که فقط من و دِلی بفهمیم،گفت:
- یه لحظه وایسین.
بعد رفت سمت دختره و گفت:
- ببخشید خانوم...
دختره هم با کلی ذوق برگشت سمتش و گفت:
- جانم؟
آرتا – خانوم،دماغتونو کی عمل کرده؟اه اه.گوشت اضافی آورده.خیلی زشت شده.به نظرم برو دوباره عملش کن.
بعد هم معطل نکرد و سریع از مغازه اومد بیرون.سه تامون یه نگاه به همدیگه کردیم و زدیم زیر خنده.
دِلی – خوشم اومد.خوب حالشو گرفتی.
من – آره.اه دختره ی عملی.
آرتا – بیاین بریم تا نیومده کلمونو بکنه.
بعد هم به دختره اشاره کرد که دیدیم داره توی آینه دماغشو بررسی میکنه.رفتیم بقیه ی مغازه ها رو هم ببینیم تا بلکه یه لباسی هم گیر من بیاد.پشت ویترین یه مغازه وایساده بودیم که آرتا گفت:
- بیاین بریم داخل مغازه.من یه لباس دیدم خیلی خوشکل بود.
رفتیم داخل و آرتا لباس رو نشونمون داد.یه لباس دکلته تا روی زانو که از شکم به پایین مشکی بود و حالت جمع شده داشت،دور کمرش یه پاپیون قرمز بود و بالا تنه هم سفید با توپ های مشکی.کاملا شیک و دخترونه.رو به فروشنده گفتم:
- ببخشید،میشه از این لباس سایز منو بدید؟
فروشنده هم یه نگاه گذرا به هیکلم انداخت و گفت:
- چند لحظه صبر کنید.
لباس رو که آورد،گرفتم و پوشیدم.به نظر من که عالی بود.بچه ها رو صدا کردم تا ببینم اونا چی میگن:
- بچه ها،یه لحظه بیاین.
دِلی – ای بیشعور.این از بلوز منم قشنگ تره.
خندیدم و گفتم:
- خب مال تو بلوزه.مال من لباس.
آرتا – عجب آدمی هستیا.گونی هم بپوشی بهت میاد.
- دیگه دیگه.چیکار کنیم.
دِلی – خب حالا تو هم.همینو بردار بریم.
- باشه.برین بیرون تا بیام.
لباس رو که با لباسای خودم عوض کردم،رفتم بیرون و حسابش کردم و رفتم پیش بچه ها.
من – خب حالا چیکار کنیم؟
دِلی – ساعت چنده؟
آرتا یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:
- 9...
دِلی – خب پس بریم یه چیزی بخوریم.
من – آره،موفقم.بریم.
دِلی – کجا بریم؟
آرتا – بالاتر یه فست فودی هست.بریم اونجا.
با هم رفتیم اون فست فودی که آرتا گفت.
آرتا – خب چی میخورین؟
دِلی – من هات داگ.
من – من رست بیف.
آرتا – منم هات داگ.
بعد از اینکه شاممونو خوردیم،دلارام رو رسوندیم خونشون و خودمونم رفتیم.