داستان پارک | ** IceGirl ** کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

** Ice Girl **

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/14
ارسالی ها
396
امتیاز واکنش
2,692
امتیاز
541
محل سکونت
شیــراز
- آی اهل بیت.من اومدم.سلام.
مامان – سلام مامان.خوش اومدی.
- مرسی.بابا کو؟
- بیرونه.کم کم باید پیداش بشه دیگه.ساعت هشته.
رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم و رفتم توی سالن،پیش مامان.چیزی نشد که بابا هم اومد:
بابا – سلام بر اهل و عیال خونه.
من – سلام بابا.خوبین؟
بابا – سلام دخترم.ممنون.خوبم.
مامان – سلام.خسته نباشی.
بابا – سلام خانوم.درمونده نباشی.
مامان – لباساتو عوض کن،دست و روتو بشور.آرتا رو هم صدا کن،بیاین واسه شام.
بعد هم رو به من گفت:
- تو هم بیا کمک،میزو بچین.
میز رو که چیدم،مامان هم شام رو که ماکارونی بود آورد و همون موقع آرتا و بابا هم اومدن.همگی شروع کردیم به خوردن که مامان رو به من و آرتا گفت:
- بچه ها،دختر عموی باباتونو یادتونه؟عسل.
آرتا – آها،آره.خب خب.
مامان – آخر این هفته،یعنی پنجشنبه عروسیشه.
من – اِ؟چه بی خبر؟
بابا – همچین بی خبرِ بی خبر هم نبوده.من و مامانتون در جریان بودیم.
آرتا – حالا پسره کی هست؟
بابا – اسمش آرشامه.مهندس برقه.
مامان – من که لباس دارم.ولی شما دوتا حواستون باشه اگه لباس ندارید،تو این هفته برید بخرید.
من – باشه.
شاممون که تموم شد،میز رو جمع کردم و ظرفا رو هم شستم و رفتم توی اتاقم.یکم توی اینستاگرام چرخیدم و آهنگ گوش دادم،بعد هم خوابیدم.
صبح ساعت 10 بیدار شدم،دیدم یه اس ام اس از دلارام دارم که مال ربع ساعت پیش بود:
- سلام آرتی.خوبی؟
- سلام دِلی.خوبم.تو خوبی؟
- مرسی،منم خوبم.امروز چیکاره ای؟
- برنامه ی خاصی ندارم.چطور؟
- ما روز دوشنبه،خونه ی عمه ام دعوتیم،لباس ندارم.میخوام برم بخرم.میای همرام؟
- آره اتفاقا ما هم پنجشنبه عروسی داریم،لباس لازم دارم.
- اوکی.پس ساعت 6 دم خونه ی شما.
- باشه.میبینمت،بای.
- بابای.
دست و صورتمو شستم و رفتم توی آشپزخونه که یه چیزی بخورم،دیدم آرتا هم نشسته داره صبحونه میخوره.بهش سلام کردم و یه شیر کاکائو از توی یخچال آوردم و با کیک نشستم خوردن.در همون حین به آرتا گفتم:
- عصر با دِلی میخوایم بریم لباس بخریم.تو هم میای؟
همونجور که داشت لقمشو میجوید،گفت:
- آره.چه ساعتی؟
- ساعت 6 میاد دم خونمون.
- باشه.
صبحونشو خورد و رفت بیرون.منم که تموم کردم،میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم.تا ظهر که ناهار آماده شد،توی اینستاگرام فیلمای محمد امین کریم پور و عرفان علیرضایی رو دیدم.خدایی کارشون حرف نداره.ناهار رو که عدس پلو با خورشت بادمجون بود رو خوردیم و منم ظرفا رو شستم.ساعت 3 و نیم بود و هنوز تا 6 کلی وقت داشتیم.یکم تلویزیون دیدم تا ساعت 5 و نیم شد.رفتم توی اتاقم،تیپ دیروزمو که مانتو حریر صورتی بود رو زدم و یکم کرم پودر و رژلب زدم و رفتم توی اتاق آرتا ببینم آمادس یا نه؟
من – آرتا آماده ای؟
همونجور که جلوی آینه موهاشو درست میکرد،گفت:
- آره.دِلی اومده؟
- نه هنوز.
ز رو نگفته بودم که آیفون زنگ خورد.رفتم دیدم دلارامه.درو باز کردم و از همونجا داد زدم:
- آرتا بدو،دِلی اومد.
کفشمو پوشیدم.آرتا هم سویچ ماشینشو برداشت،کتونی هاشو پوشید و با هم رفتیم توی حیاط،پیش دِلی.
دِلی – سلام بر دوستان گرام.
من – سلام بر دِلی گرام.
آرتا – سلام سلام.بریم؟
من و دِلی – بریم.
با هم سوار ماشین آرتا شدیم و راه افتادیم سمت پاساژ مورد نظرمون.وقتی که رفتیم داخل،دِلی گفت:
- آرتا تو چی میخوای بخری؟
آرتا – نمیدونم.یه چیز رسمی دیگه.
من – تو چی میخوای بخری دِلی؟
دِلی – یه تونیک یا تی شرت.نمیدونم.
توی طبقه ی اول که چیز به درد بخوری ندیدیم.رفتیم طبقه ی دوم که دیدم آرتا چشمش یه جایی ثابته.رد نگاشو گرفتم و گفتم:
- قشنگه ها.
دِلی که حواسش نبود،گفت:
- چی قشنگه؟
اون پیراهنو نشونش دادم که گفت:
- خب آرتا،برو داخل بپوشش.
با آرتا رفتیم داخل مغازه.فروشنده یه مرد مسن بود و گفت:
- بفرمایید.
آرتا پیراهنو نشونش داد و گفت:
- اون پیراهنو میشه بیارید؟
- بله.چه سایزی؟
- Large.
اون مرده هم پیراهنو آورد و داد به آرتا تا بره پرو کنه.یه پیرهن ساده ی آبی فیروزه ای استرج که یقه فرنچی بود،با دکمه های سفید.آرتا در اتاق رو باز کرد و مارو صدا کرد:
آرتا – خوبه؟
دِلی – آره.تن خورش خیلی عالیه.
من – موافقم.با اینکه سادس ولی خیلی بهت میاد.
آرتا – پس همینو بردارم؟
دِلی – اگه دوسش داری،آره.
در اتاق پرو رو بستیم.آرتا هم اومد بیرون و پولشو حساب کرد و رفتیم.همینجور که داشتیم مغازه ها رو نگاه میکردیم،توی ویترین یه مغازه،یه بلوز سفید آستین حلقه ای دیدم که روی بالا تنش با گیپور کار شده بود و دو طرف پایینش بلند تر از وسطش بود، اینجوری (.یه پیرهن سفید ساده هم واسه روش داشت.بلوز رو به دِلی نشون دادم و گفتم:
- اونو ببین.
- اِ چه قشنگه.واسه خودت؟
- نه بابا.من که لباس میخوام.واسه تو گفتم.
- وای خیلی خوشگله.بریم بپوشمش.
آرتا رو هم صدا کردیم و رفتیم داخل مغازه.دِلی به فروشنده که یه دختر دماغ عملی بود ( از سر بالاییش میگم ) و خیلی فیس میومد،گفت:
- خانوم،میشه اون بلوز سفید پشت ویترین رو بیارید؟
اونم یه نگاه بد به دِلی کرد و بلوز سایزش رو آورد.دِلی هم رفت بپوشه.یه نگاه به دختر فروشنده کردم که دیدم با عشـ*ـوه زل زده به آرتا و هر از گاهی انگشت اشارشو میزنه زیر دماغش که من دماغمو عمل کردم.همون موقع دِلی صدام کرد،البته آرتا هم میخواست بیاد که نذاشتم.رفتم دم اتاق پرو.دِلی گفت:
- چطوره؟
با تحسین نگاش کردم و گفتم:
- اصلا انگار واسه تو دوختنش.
- وای واقعا؟یعنی انقدر خوبه؟
- آره.برش میداری؟
- اوهوم...خوشم میاد ازش.
در اتاق رو بستم و نشستم پیش آرتا.دِلی که اومد،پول بلوز رو حساب کرد و گفت:
- بریم.
آرتا جوری که فقط من و دِلی بفهمیم،گفت:
- یه لحظه وایسین.
بعد رفت سمت دختره و گفت:
- ببخشید خانوم...
دختره هم با کلی ذوق برگشت سمتش و گفت:
- جانم؟
آرتا – خانوم،دماغتونو کی عمل کرده؟اه اه.گوشت اضافی آورده.خیلی زشت شده.به نظرم برو دوباره عملش کن.
بعد هم معطل نکرد و سریع از مغازه اومد بیرون.سه تامون یه نگاه به همدیگه کردیم و زدیم زیر خنده.
دِلی – خوشم اومد.خوب حالشو گرفتی.
من – آره.اه دختره ی عملی.
آرتا – بیاین بریم تا نیومده کلمونو بکنه.
بعد هم به دختره اشاره کرد که دیدیم داره توی آینه دماغشو بررسی میکنه.رفتیم بقیه ی مغازه ها رو هم ببینیم تا بلکه یه لباسی هم گیر من بیاد.پشت ویترین یه مغازه وایساده بودیم که آرتا گفت:
- بیاین بریم داخل مغازه.من یه لباس دیدم خیلی خوشکل بود.
رفتیم داخل و آرتا لباس رو نشونمون داد.یه لباس دکلته تا روی زانو که از شکم به پایین مشکی بود و حالت جمع شده داشت،دور کمرش یه پاپیون قرمز بود و بالا تنه هم سفید با توپ های مشکی.کاملا شیک و دخترونه.رو به فروشنده گفتم:
- ببخشید،میشه از این لباس سایز منو بدید؟
فروشنده هم یه نگاه گذرا به هیکلم انداخت و گفت:
- چند لحظه صبر کنید.
لباس رو که آورد،گرفتم و پوشیدم.به نظر من که عالی بود.بچه ها رو صدا کردم تا ببینم اونا چی میگن:
- بچه ها،یه لحظه بیاین.
دِلی – ای بیشعور.این از بلوز منم قشنگ تره.
خندیدم و گفتم:
- خب مال تو بلوزه.مال من لباس.
آرتا – عجب آدمی هستیا.گونی هم بپوشی بهت میاد.
- دیگه دیگه.چیکار کنیم.
دِلی – خب حالا تو هم.همینو بردار بریم.
- باشه.برین بیرون تا بیام.
لباس رو که با لباسای خودم عوض کردم،رفتم بیرون و حسابش کردم و رفتم پیش بچه ها.
من – خب حالا چیکار کنیم؟
دِلی – ساعت چنده؟
آرتا یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:
- 9...
دِلی – خب پس بریم یه چیزی بخوریم.
من – آره،موفقم.بریم.
دِلی – کجا بریم؟
آرتا – بالاتر یه فست فودی هست.بریم اونجا.
با هم رفتیم اون فست فودی که آرتا گفت.
آرتا – خب چی میخورین؟
دِلی – من هات داگ.
من – من رست بیف.
آرتا – منم هات داگ.
بعد از اینکه شاممونو خوردیم،دلارام رو رسوندیم خونشون و خودمونم رفتیم.
 
  • پیشنهادات
  • ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ( پنجشنبه )
    من – مامان من دارم میرم.کاری نداری؟
    مامان – ناهارتو خوردی؟
    من – آره.ظرفا رو هم شستم.
    مامان – دستت درد نکنه.برو به سلامت.
    امروز پنجشنبه هست و ساعت 5.یه آرایشگاه سر کوچمونه که کارش خیلی خوبه.دارم واسه امشب میرم اونجا.البته چون فامیل درجه 2 هستن نمیخوام خیـلی خودمو درست کنم،فقط میخوام پایین موهامو فِرکنم.از در که رفتم تو،ناهید خانومو دیدم:
    - سلام ناهید خانوم.
    - به سلام آرتمیس جون.خوبی؟مامان خوبه؟
    - خوبم.مامانم خوبه.سلام داره خدمتتون.شما خوبین؟
    - خوبم عزیزم.بیا بشین ببینم میخوای چیکار کنی؟
    رفتم روی صندلی نشستم.ناهید خانوم یخورده موهامو بررسی کرد،بعد از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت:
    - خب،چجوری میخوای درستشون کنی؟
    - میخوام جلوشو به صورت یه ور بدم بالا،پشتشم از گردن به پایین فر درشت.
    - لباست چه مدلیه؟
    عکس لباس رو که بهش نشون دادم،گفت:
    - خوبه،بهش میاد...شروع کنم؟
    - بله.
    بعد از دو ساعت،ناهید خانوم یه نگاه به موهام کرد و گفت:
    - تموم شد.ببین خوبه؟
    به موهام نگاه کردم،خیلی خوب شده بود.گفتم:
    - آره.عالی شده.دستتون درد نکنه.
    ناهید خانومم همینجور که دستاشو میشست،گفت:
    - خواهش میکنم.خوشکل بودی،خوشکل ترم شدی.
    - ممنون.
    بعد از اینکه مانتومو پوشیدم و پولشو حساب کردم،از در رفتم بیرون.یه نگاه به کوچه کردم،آخیــــــش خلوته.حوصله متلک ندارم.تند تند رفتم سمت خونه و رفتم داخل.مامان که دید اومدم،گفت:
    - بدو سریع آماده شو.
    رفتم توی اتاقم،لباسمو پوشیدم.یکم کرم پورد زدم،یکمم خط چشم پشت چشمم و ریمل،با یه رژلب قرمز.گوشواره های قرمزمو که یکم بلند بودن رو انداختم،گردنبند سر گوشواره هامم پوشیدم.ساعت و دست بندم هم دستم کردم،کفش پاشنه 7 سانتی مشکیمو هم آماده کردم که بعد بپوشمش.یه مانتو بلند سورمه ای تا مچ پام که جلوش با بند بسته میشد رو با یه شال نخی و سبک مشکی پوشیدم و رفتم بیرون.
    - ای جماعت...من آماده ام.
    مامان – ما هم آماده ایم.کفشتو بپوش تا بریم.
    داشتم کفشمو میپوشیدم که بابا و آرتا هم اومدن.سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت تالار.بعد از کلی سلام و احوال پرسی با مامان و بابای عروس و داماد و اقوام خودمون،نشستیم سر میزی که مامان بزرگم اینا نشسته بودن.
    ( مادر بزرگم ( مامان بابام ) اسمش مریمه و بهش میگیم مادر.
    متاسفانه پدر بزرگم قبل از اینکه من به دنیا بیام فوت شده.
    یه دونه عمه دارم که اسمش بهناز هست و 30 سالشه.خیلی پایه و باحاله.شوهرش هم آقا سهیل هست که تازه یک ساله با هم ازدواج کردن.
    یه دونه هم عمو دارم به اسم بهمن و زن عموم نرگس.یه پسر هم دارن که اسمش امیر محمده و امسال میره کلاس سوم ابتدایی.
    همشونم الان سر میز نشستن.
    خلاصه خیلی خانواده کم جمعیتی هستیم. )
    یه یک ساعتی از اومدنمون میگذشت.یه آهنگ گذاشته بودن خفــــــــن.منم هی سر جام تکون میخوردم که شیرین،خواهر عسل ( عروس ) که 21 سالشه،اومد نشست کنارم:
    - چطوری آرتی جون؟
    - خوبم شیرین.تو خوبی؟
    - مرسی.تنهایی؟
    - آره.
    همچنان داشتم با آهنگ تکون میخوردم که شیرین خندید و گفت:
    - خب بچه جون،چرا نمیری وسط؟
    - آخه...
    - آخه ماخه نداریم.پاشو بریم.
    بعد هم دستمو گرفت و بلندم کرد.وقتی رفتیم وسط،آهنگ " ای جونم " از " سامی بیگی " پِلِی شد که همه از جمله من،جیغمون رفت هوا.
    من – وای آخ جون این آهنگه جون میده واسه رقصیدن.
    شیرین – خوبه اومدم به دادت رسیدم.
    خندیدم و گفتم:
    - وای آره.خدا خیرت بده.
    بعد از اینکه آهنگ تموم شد،منتظر آهنگ بعدی بودیم که یهو همه ی چراغا خاموش شد و دی جی توی میکروفون گفت:
    - این آهنگو میذارم واسه تموم عاشقا از جمله عروس و داماد گلمون.همه بیاین وسط که نوبت رقـ*ـص تانگوئه.
    آخی که کسی نیست باهاش تانگو برقصم.این شیرینم که معلوم نشد کجا غیبش زد.یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد،اومدم از سکو برم پایین که یهو دستم کشیده شد و افتادم یه جای نرم.بَـــــه.چه جای خوبی.چه عطر خوبی.یهو به خودم اومدم،وای خاک به سرم تو بغـ*ـل کودوم نره خری اینجوری ولو شدم؟صورتشم نمیبینم که.همینجور وایساده بودیم که فرد ناشناس سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:
    - نمیخوای برقصی؟مردم بدجور دارن نگامون میکننا.
    یه نگاه به دور و برم کردم دیدن کسایی که اون وسط هستن دارن با تعجب نگامون میکنن.یکم خودمو جمع و جور کردم و دو تا دستامو گذاشتم روی شونش.اونم دستاشو حلقه کرد دور کمرم و شروع کردیم به رقصیدن.چقدر صداش آشنا بودا.وایسا ببینم...یهو با شتاب سرمو آوردم بالا که همه ی موهام پخش شد تو صورت طرف.این...اینکه...اینکه...
    من – ارشیا...تو اینجا چیکار میکنی؟
    - تو اینجا چیکار میکنی؟
    - اول من پرسیدم.
    - خب من پسر عموی آرشامم ( داماد ).حالا تو بگو.
    - عسل میشه دختر عموی بابام.
    - آها.
    - منو چجوری دیدی؟
    - هیچی.دیدم یه خانوم خوشگل این وسط هاج و واج وایساده،گفتم برم به دادش برسم.
    سرمو انداختم پایین که سرشو فرو کرد تو موهام و نفس عمیق کشید.چون سرش روی سرم بود نتونستم سرمو بیارم بالا.پس در همون حالت گفتم:
    - چیکار میکنی ارشیا؟
    - موهات چه بوی خوبی میده.
    دوباره نفس عمیق کشید.
    - عطر زدم لا به لاش.
    الان که دقت میکنم میبینم چقدر این ارشیائه گندس.قد فکر کنم 190،بازو این هوا،هیکل ورزشکاری ولی نه از این آمپولیا.معلوم بود زحمت کشیده واسش.هیچی خلاصه احساس فنچ بودن بهم دست داده بود.تا حالا به هیکلش دقت نکرده بودم.تیپشم خوب بود.دو طرف موهاش که خالی بود و وسطشو مرتب درست کرده بود،یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن خاکستری و کروات مشکی.در کل میشه گفت عالی بود.آهنگ که تموم شد و چراغا روشن،تازه عسلو دیدیم که با تعجب میومد سمتمون.یخورده منو نگاه کرد،یخورده ارشیا رو،یخورده دستامون که تو هم قفل بود،بعد انگشت اشارشو گرفت سمتمون و گفت:
    - شماها همدیگرو میشناسید؟
    دهن باز کردم یه چیزی بگم که ارشیا زودتر از من گفت:
    - آره.ما خیلی وقته با هم دوستیم.
    همونجور با دهن باز برگشتم سمتش که دستمو فشار داد یعنی ضایع نکن.عسل رو به من گفت:
    - آره؟
    لبخند زورکی زدم و گفتم:
    - آره.
    دارم برات ارشیا خان.عسل که رفت،گفتم:
    - یعنی چی؟
    - چی یعنی چی؟
    - کجا ما با هم دوستیم؟
    ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
    - نیستیم؟
    - چرا.خب...خب ولی نه اونجوری.
    - پس چه جوری؟
    عین مونگولا داشتم نگاش میکردم که خندید و گفت:
    - آرتا کو؟
    میزمونو نشون دادم و گفتم:
    - اونجا.
    حرکت کرد سمت میزمون که دستشو کشیدم و گفتم:
    - کجا؟
    - سر میزتون دیگه.
    - اونوقت که مامان و بابام گفتن ایشون کی باشن بگم چی؟
    شونشو انداخت بالا و گفت:
    - دوست آرتا.
    دستمو از دستش کشیدم بیرون،خودمو مرتب کردم و گفتم:
    - قانع شدم.بریم.
    خندید و با هم رفتیم سر میز.از قیافه های افراد سر میز هیچی نگم بهتره.با چشمای گشاد شده نگامون میکردن انگار که قتل کردیم.خخخخخخ.متوجه شدم که ارشیا هم خندش گرفته.وقتی که رسیدیم،گفتم:
    - ایشون آقا ارشیا دوست آرتا هستن.
    بعد هم یکی یکی همرو بهش معرفی کردم،اونم بعد از سلام و اِضهار ( درست نوشتم؟ ) خوشبختی،نشست پیش آرتا و منم نشستم پیش عمه که یه سقلمه زد به پهلوم و با شیطنت گفت:
    - بلا،این آقا خوشگله کیه؟
    با تعجب گفتم:
    - ارشیا؟گفتم که دوست آرتاس.
    - اونوقت چیکار به تو داره؟
    - آخه ما دوستامون مشترکه.
    - آهــا.
    این آهــا که گفت یعنی خر خودتی.خندیدم و گفتم:
    - عمه تو شوهر کردی،نمیخوای بزرگ شی؟
    به شوخی،پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - حالا میبینیم.
    - وا...چیو میبینیم؟
    - آینده ی تو رو با این آقا ارشیا.فکر نکن ندیدمت وسط بودیا.
    وای خاک عالم.یعنی همه دیدنم؟عمه که دید دارم سرخ و سفید میشم،خندید و گفت:
    - نترس فقط من دیدمت.معلوم نبودین اصلا.
    همچین نفسمو دادم بیرون که آرتا که کنارم نشسته بود،یه لحظه برگشت و نگام کرد.ارشیا یکم نشست و بعد هم رفت سمت میز خودشون.شامو که خوردیم،بازم ملت یکم رقصیدن و کادو هاشونو دادن و موقع رفتن شد.از عروس و داماد خدافظی کردیم و براشون آرزوی خوشبختی کردیم.واقعا به هم میومدن.بعد هم از پدر و مادر عروس و داماد و آشناها خدافظی کردیم که یاد ارشیا افتادم.به آرتا گفتم:
    - آرتا بیا بریم از ارشیا خدافظی کنیم.
    - آره بیا بریم.
    عمه که دید ما داریم میریم،گفت:
    - کجا؟
    آرتا – آرتی گفت بریم از ارشیا خدافظی کنیم.الان میایم.
    لحظه ی آخر قیافه ی شیطون عمه رو دیدم که بهم لبخند میزد.اِی بگم چی نشی آرتا.حالا نمیشد نمیگفتی من گفتم؟پــــــــوف.رسیدیم به ارشیا که کنار میزشون وایساده بود.
    آرتا – خب داداش.کاری چیزی با ما نداری؟
    ارشیا – اِ دارین میرین؟
    آرتا – آره دیگه.ساعت 2 و نیمه.
    بعد هم زد رو شونشو باهاش خدافظی کرد و به من گفت:
    - من میرم ببینم عمه چیکارم داره که اشاره میکنه.تو هم سریع خدافظی کن و بیا.
    - باشه.
    بعد هم رو کردم سمت ارشیا که داشت با لبخند نگام میکرد.لبخندش واسه چیه دیگه؟گفت:
    - امشب خوشگل شدیا.
    خندیدمو گفتم:
    - مرسی.شما هم کم خوشتیپ نشدی.
    - مرسی.به پای شما که نمیرسیم.
    - اختیار داری...خب مزاحمت نباشم.کاری نداری؟
    - مراحمی.نه برو به سلامت.
    - خدافظ.
    - خدافظ.
    بعد هم رفتم سمت مامان اینا.عمه اومد پیشم و گفت:
    - دیدی چه به فکرت بودم؟
    - واسه چی؟
    - آرتا رو فرستادم پی نخود سیاه تا شما دوتا دو دیقه تنها باشین.
    - عمه این کارا چیه آخه؟
    - حرف نباشه.بعدا میای میگی عمه جونم دستت درد نکنه.راست میگفتی.
    - برو عمه،برو رمانم زیاد نخون.به شوهرت برس.
    - حالا میبینیم.
    - برو،خدافظ.
    خندید و خدافظی کرد و رفت.اصلا انگار نه انگار 30 سالشه.هنوز تو رویاهاش زندگی میکنه.وقتی با همه خدافظی کردیم،رفتیم سمت خونه و واسه عروس برون نموندیم.وقتی رسیدیم خونه،اول از همه کفشامو درآوردم.آخ که پام درد گرفت.لباسامو به بدبختی عوض کردم و بعد از یه دوش نیم ساعتی،پریدم رو تختم و خوابیدم.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    صبح با نوری که از پنجره میومد،بیدار شدم.اه.بازم بابا یادش رفته پرده رو بکشه.بلند شدم و پنجره رو بستم و پرده رو هم کشیدم و یه نگاه به ساعت کردم دیدم 11هه.عجب.چقدر زود بیدار شدما.تختمو مرتب کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه.هیشکی نبود.خوابیدن یعنی؟چه جــــــالب.یه بیسکوییت و شیر کاکائو از توی یخچال برداشتم و رفتم توی اتاقم.شروع کردم به خوردن که یهو یاد دلارام افتادم.گفته بود دوشنبه خونه ی عمش دعوت بودن.گوشیمو بر داشتم و بهش زنگیدم:
    - الو...
    - سلام دِلی جون خودم.
    - سلام آرتی جون خودم.چِطو مِطوری؟
    - خوبم.تو چی؟
    - منم عــــالی.
    - به به.چی شده کبکت خروس میخونه؟
    - واااااای آرتی.نمیدونی دوشنبه چی شد؟
    - وای چی شد؟جریان سهنده؟
    ( توجه:سهند پسر عمه ی دارامه که دلارام خیلی دوسش داره ولی سهند اونو فقط به چشم دختر دایی میبینه. )
    - آره آره آره.
    - خب بگو چی شده؟
    - تلفنی نمیشه.میای عصر بریم پارک واست تعریف کنم؟ساعت 7؟
    - اوهوم.به شادی هم بگیم بیاد؟
    - آره آره به اونم بزنگ بگو بیاد.
    خندیدم و گفتم:
    - معلومه خیلی خوشحالیا.
    - وای خوشحال مال یه دقیقمه.
    - خیله خب حالا ذوق مرگ نشی.
    - نه باو.پس تا عصر بای.
    - بای.
    تلفن رو که قطع کردم،همینجور که شیر کاکائومو میخوردم،داشتم به شادی هم اس ام اس میزدم که عصر بیاد پارک که یهو در باز شد و آرتا پرید داخل و گفت:
    - پِــــــــــــخ.
    گوشی به دست و شیر کاکائو به دهن و با چشمای گشاد شده داشتم آرتا رو نگاه میکردم.بسم الله...جنی شده نکنه؟تا منو دید،وا رفت و گفت:
    - اِ تو که بیداری.خیر سرم فکر کردم اولین نفرم که بیدار شدم،میخواستم بیام تو رو هم از خواب بیدار کنم.
    - اینجوری که سکته میزنم تو خواب.
    خندید و گفت:
    - کِیفِش به همینه که بترسونمت.
    یه لنگه ابرومو انداختم بالا و گفتم:
    - اِ؟دارم برات.
    - اوووووووه من تو خواب بمبم بترکه بیدار نمیشم.
    بعد هم جفت ابروهاشو انداخت بالا.بالشمو برداشتم که پرت کنم سمتش که درو بست و بالشم خورد تو در.از پشت در صدای خندشو شنیدم و گفتم:
    - هر هر ادای منو در میاری مسخره؟
    و دیگه جوابی ازش نشنیدم.فکر کنم رفت.آخه اینم داداشه ما داریم؟اس ام اسو که فرستادم واسه شادی،بلافاصله بعدش اس ام اس اومد.نگاه کردم دیدم آرتائه.اس ام اسش واسه چیه دیگه؟این که تا الان اینجا بود.بازش کردم که دیدم نوشته:
    - هی یارو...
    وا...واسش نوشتم:
    - هان؟
    - دوست دارما.
    خخخخخخ عجب خل و چِلیه.منم واسش نوشتم:
    - هی یاروئه منم دوست دارما.
    آخی...خدایا این خوشیا رو از ما نگیر.
    ساعت 6 و نیم حاضر و آماده جلوی آینه وایسادم تا یکم آرایش کنم.یه ذره کرم پودر و ریمل و رژلب رنگ لبم زدم و شالمو هم پوشیدم و رفتم بیرون از اتاقم.آرتا که جلوی تلویزیون روی مبل لم داده بود،تا منو دید،گفتم:
    - کجا؟
    - با دِلی و شادی داریم میریم بیرون.
    نیم خیز شد و گفت:
    - پس منم میام.
    - کجا کجا؟جمع دخترونس.تو با شایان برو.
    - اِ؟حالا با چی میری؟
    - با خودم.
    - پس سوییچ ماشینمو بردار با ماشین من برو.
    - آخ جــــــــــون.
    سریع شیرجه رفتم روی سویچ و گفتم:
    - خودت نمیخوای ماشینو؟
    با شیطنت گفت:
    - حالا اگه بگم میخوام،میدی؟
    دوبار ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
    - نچ نچ.
    - برو پدرسوخته.
    دستی براش تکون دادم و گفتم:
    - بای.
    - بای.
    کفشمو پوشیدم و رفتم سوار ماشین شدم.پیش به سوی پارک.ماشینو پارک کردم و تا پیاده شدم،دِلی و شادیو دیدم که یکم جلوتر روی یه نیمکت نشستن.پاورچین پاورچین رفتم سمتشونو پریدم جلوشون:
    - پِــــــــــــخ.
    دو تاشون یه جیغ خفیف کشیدن و منم خندیدم که دِلی گفت:
    - ای زهر حلاحل،ای مرض،ای کوفت،ای درد،ای یار...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:
    - بسه بابا یکم نفس بگیر.
    و همون موقع یه نفس عمیق کشید.شادی رو به من گفت:
    - بابا یه ذره سنگین رنگین باش دختر.این کارا چیه تو خیابون؟
    بعد هم لبشو گاز گرفت و زد پشت دستش.گفتم:
    - برو بابا.حالا کی حواسش به ما بود؟جا باز کنین منم بشینم.
    اونا هم رفتن کنار و من نشستم وسطشون.گفتم:
    - خب دِلی خانوم...شروع کن بینم چه کردی دوشنبه؟
    شادی – آره آره زود باش.مُردَم از فضولی صبح تا حالا.
    دِلی هم شروع کردبه تعریف:
    - بچه ها گفتم بهتون که من سهند رو دوست دارم،ولی اون اصلا به من محل نمیده.یه دو دفعه هم که غیر مستقیم بهش گفتم چرا اینقدر باهام سر سنگینی؟گفت بخاطر اختلاف سنیمونه.اما خواسته بپیچونه.آخه مگه 5 سال اختلاف سنی زیاده؟تا اینکه دوشنبه بهم گفت:(دلارام میشه چند لحظه بیای تو اتاقم؟میخوام باهات صحبت کنم.)هیچکسم حواسش بهمون نبود.رفتیم توی اتاقش و گفت:(میدونم تا این مدت یکم بهت بی توجه بودم،بالاخره پسر عمه و دختر دایی هستیم ولی مثل دو تا غریبه با هم رفتار میکنیم.)بعد هم گفت:(من از علاقه ی تو نسبت به خودم خبر دارم.)همینجا پریدم وسط حرفشو گفتم:(نه.کی همچین حرفی زده؟علاقه ی من نسبت به تو مثل علاقه ی دختر دایی به پسر عمشه.)خندید و گفت:(دیدی خودت سوتی میدی؟مگه من گفتم چه نوع علاقه ای؟)وای بچه،مُردَم از خجالت.هیچی دیگه سر همین حرفا شد که فهمید دوسش دارم و اونم گفت دوسم داره.بعد که بهش گفتم چرا الان این حرفو میزنی و دلیل رفتار سر سنگین قبلت چیه؟گفت:(مامان و بابام قبلا یه دختریو برام در نظر گرفته بودن که فکر میکردن خیلی دختر خوبیه،ولی وقتی از چند نفر پرس و جو کردم،دیدم دختره از اون دختر وِلا هست که پایه ی هر جور مهمونیه و هر کثافت کاریم تا حالا کرده.نمیخواستم تو رو وابسته خودم کنم و بعد ولت کنم.میخواستم اول شر اون دخترو کم کنم و بعد بیام سراغ تو.به مامان و بابا گفتم که چجور دختریه ولی اونا باور نکردن و گفتن داری پشت سر دختر مردم صفحه میچینی،منم با ارائه چندتا مدرک بهشون فهموندم که صنم چجور دختریه.اون اختلاف سنی و اینا هم که میگفتم همش چرت بود.)هیچی دیگه آخرم گفت که دوسم داره و میخواد یه مدت با هم در ارتباط باشیم تا بعد که مدرسم تموم شد،بیان خواستگاری.
    عاغا من و شادی همچون دو موجود ناشناخته،با دهانی باز و چشمانی گشاد داشتیم دِلی رو نگاه میکردیم که با پس گردنی که بهمون زد به خودمون اومدیم.
    شادی – ناموسا؟
    دِلی – ناموسا.
    من – خداوکیلی؟
    دِلی – خداوکیلی.
    شادی – سر علی؟
    دِلی – سر علی.
    من - به ح...
    دِلی پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم:
    - مرض.چتونه؟اینقدر تعجب داشت؟
    شادی - وای بچه.فکر کن اون سهند برج زهرمار به این ابراز علاقه کرده.
    دِلی با اخم گفت:
    - اولا برج زهرمار خودتی،دوما این به درخت میگن.
    من – خب بابا تو هم.چه غیرتی داره روش.
    دِلی سـ*ـینه سپر کرد و گفت
    - بله،پ چی؟زن باس رو آقاشون غیرت داشته باشه یا نه؟
    من و شادی با هم – اوهوع.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    من و شادی داشتیم درمورد این دو گوهِ عه ببخشید این دو گل نوشکفته حرف میزدیم و دِلی هم داشت با آقاشون اس ام اس بازی میکرد.وقتی سرشو از تو گوشیش در آورد،به یه جایی نگاه کرد و گفت:
    - وای بچه ها.اون پسررو.فکرکنم حالش بده.
    یه نیم نگاه انداختم طرفی که دِلی گفته بود،یه پسر هیکلی بود (از این آمپولیا) و بهش میخورد تقریبا 28 یا 29 ساله باشه.یه پیرهن آبی آسمونی پوشیده بود با شلوار شیری رنگ.هی تلو تلو میخورد و راه میرفت،یه سیگارم تو دستش بود.دیگه زیاد بهش توجه نکردم (توجه نکرده و این چیزا رو فهمیده ها).رو به دِلی گفتم:
    - بیخیالش.بهش توجه نکن.با ما کاری نداره.
    دِلی هم شونه ای بالا انداخت و دوباره سرشو کرد تو گوشیش و من و شادی هم شروع کردیم به حرف زدن که یهو شادی حرفشو قطع کرد و با ترس زل زد به پشت سرم.دِلی که دید شادی ساکت شده،سرشو آورد بالا و یهو مات پشت سرم شد.منم حضور یکیو پشت سرم حس کردم که بوی تند الـ*کـل و سیگار میداد.یهو فهمیدم کیه و پریدم طرف شادی.همون پسره پیرهن آبیه بود.وایساده بود با لبخند ما رو نگاه میکرد.بهش توجه نکردیم و رفتیم اون طرف تر که باز اومد.بازم رفتیم اون طرف تر و دیدیم داره میاد.با ترس به اون دوتا گفتم:
    - سریع بریم توی یه مغازه.
    با سرعت راه میرفتیم و میلرزیدیم.اونم پشت سرمون میومد.جوری بود که مردم میفهمیدن داره اذیتمون میکنه ولی به روی خودشون نمیاوردن.یه سوپری دیدم و رفتیم توش.سوپری خلوت بود و فروشندش هم یه پسر جوون هیکلی بود.اون پسر مزاحمه اومد و پشت سرم وایساد و شروع کرد به حرف زدن.نمیفهمیدم چی میگه آخه به زبون ما حرف نمیزد،فکر کنم عربی بود.پسر فروشنده هم یه نیم نگاه بهمون انداخت و سرشو کرد تو گوشیش.واقعا که مردم چقدر بی غیرت شدن.از مغازه پریدیم بیرون و یه جایی قایم شدیم.گوشیمو در آوردم و روی اسم ارشیا وایسادم.نمیدونستم چرا ولی به اون زنگ زدم.دیگه داشت گریم در می اومد که جواب داد:
    - الو...
    - الو ارشیا...
    - آرتی.تویی؟صدات چرا داره میلرزه؟
    - آره،منم.وای ارشیا کجایی؟
    - تو پارک.چطور مگه؟
    سریع جریانو واسش تعریف کردم و آدرس جایی که وایساده بودیم رو دادم و گفتم:
    - وای ارشیا بدو داریم سکته میکنیم.
    با صدایی که خش دار شده بود،گفت:
    - وایسین اومدم.
    بعد هم قطع کرد.اون پسره هنوز داشت دنبالمون میگشت.دِلی و شادی هم هیچی نمیگفتن و فقط میلرزیدن.یهو پسره دیدمون و داشت میومد سمتمون که یهو یه نفر از پشت یقشو گرفت کشید و با هم در افتادن.ارشیا بود.با اینکه جثه اش از اون پسره کوچیک تر بود،ولی بیشتر میزد و اون پسره هم چون مـسـ*ـت بود،نمیتونست از خودش دفاع کنه.جایی که بودیم خیلی خلوت بود و هیشکی بجز خودمون نبود.اون دوتا داشتن همدیگرو میزدن و من فقط گریه میکردم.اصلا نمیدونم دلارام و شادی در چه حال بودن.ارشیا هم خوب که پسره رو زد،فرستادش رفت و اومد سمتمون.نگاهش فقط به من بود و داشت میومد نزدیک.یا خدا.فکر نکنه تقصیر ما بوده؟یه دو ثانیه که نگام کرد،یهو بی مقدمه کشیدم تو بغلش.با این کارش دیگه پوکیدم.بلند بلند گریه میکردم و شادی و دلارامم همدگیرو بغـ*ـل کرده بودن و گریه میکردن.ارشیا چونشو گذاشت بود رو سرم و کمرمو نوازش کرد و گفت:
    - هیـــــش عزیزم.تموم شد دیگه.رفتش.ببین من اینجام.نترس خانومی.
    زیر گوشم اونقدر زمزمه کرد تا آروم شدم و فقط هق هق میکردم.منو از خودش جدا کرد و اشکامو پاک کرد و گفت:
    - ببین چی به سر این چشمای خوشگل آوردی؟بسه دیگه.
    دستمو گرفت و رو کرد سمت دِلی و شادی.تازه متوجه اونا شدم.گریشون قطع شده بود و داشتن با تعجب نگامون میکردن.ارشیا با صدایی که خنده توش موج میزد،گفت:
    - چیه؟چتونه؟
    دِلی با تعجب گفت:
    - هی...هیچی هیچی.
    ارشیا هم تک خنده ای کرد و گفت:
    - حالتون خوبه؟
    دِلی و شادی هم خودشونو جمع و جور کردن و با هم گفتن:
    - خوبیم.
    ارشیا - خب،پس بریم.
    با هم رفتیم و نشوندمون روی یه نیمکت و گفت:
    - همینجا بشینین تا من بیام.
    تا ارشیا رفت،اون دو تا هم یهو منفجر شدن.گفتم:
    - چتونه؟چرا میخندین؟
    شادی – وای چه صحنه هندی شده بودا.
    دِلی – وای آره.اینو بگو،چه تو بغـ*ـل ارشیا هم جا خوش کرده بود.
    و باز هم زدن زیر خنده.تازه منظورشونو فهمیدم.گفتم:
    - کوفت،چتونه؟حالا یه اتفاقی بود،افتاد.
    دِلی هم همونطور که سعی داشت خندشو کنترل کنه،رو به شادی گفت:
    - بسه بسه.ارشیا اومد.
    رومو کردم اونطرف که دیدم ارشیا با یه پلاستیک تو دستش داره میاد.وقتی بهمون رسید،در پلاستیکو باز کرد و یکی یه شیر کاکائو و نانی بهمون داد و گفت:
    - بخورین،چون ترسیدین ممکنه فشارتون افتاده باشه.
    مال خودشو هم بیرون آورد و شروع کرد به خوردن.شادی گفت:
    - ای بابا پرشیا؛آرتی کم زحمت داد بهت،حالا رفتی اینا رو هم خریدی.دستت مرسی.
    ارشیا – چه زحمتی بابا.بخورین تعارف نکنین.دوست به درد همین مواقع میخوره دیگه.
    من و دِلی هم ازش تشکر کردیم و نانی و شیر کاکائومونو خوردیم.وقتی تموم شد،پوساشونو ریختیم توی پلاستیک و ارشیا رفت بندازه توی سطل آشغالی.یه نگاه به ساعت کردم،دیدم 8 و نیمه.اومدم حرفی بزنم که شادی زودتر از من گفت:
    - ای بابا.چه زود گذشت.کی ساعت شد 8 و نیم؟
    دِلی با تعجب گفت:
    - 8 و نیمه؟
    من – آره.میگم پاشین بریم دیگه.
    دِلی – آره موافقم.دیر میشه.
    از جامون بلند شدیم که همون موقع ارشیا اومد.گفت:
    - میخواین برین؟
    دِلی – آره بریم دیگه.دیر میشه.
    ارشیا – باشه.ماشین دارین؟
    شادی – آره.من و دِلی با ماشین شایان اومدیم،آرتی هم با ماشین آرتا.
    ارشیا – خیلی خب باشه.برین به سلامت.
    دِلی و شادی ازمون خدافظی کردن و من موندم و ارشیا.گفتم:
    - خب ارشیا جان،دستت حسابی درد نکنه.شرمنده بهت زحمت دادیما.
    ارشیا هم لبخندی زد و گفت:
    - تا باشه از این زحمتا.
    منظورشو نفهمیدم ولی گفتم:
    - خب کاری چیزی نداری؟
    - نه سلام به آرتا هم برسون.
    - سلامت باشی.خدافظ.
    - مواظب خودت باش.خدافظ.
    از ارشیا که خدافظی کردم،رفتم سمت ماشین و سوار شدم.اول ضبط رو روشن کردم و زدم آهنگ اگه بخوای از Gz Band و راه افتادم.
    آهنگ که تموم شد،منم رسیدم خونه.ماشینو بردم توی حیاط و رفتم داخل.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ( 31 شهریور )
    اه چقدر غروب جمعه ها دلگیره.حالا اگه اون جمعه 31 شهریور هم باشه،دیگه نور اَلا نوره.هندزفریمو از تو گوشم در آوردم و رفتم از اتاقم بیرون تا ببینم آرتا چیکار میکنه.دیدم پای تلویزیون نشسته.چقدر جدیدا تلویزیون میبینه.رفتم کنارش نشستم و گفتم:
    - داداشی.
    همونجور که به تلویزیون نگاه میکرد،گفت:
    - هوم؟
    - من حوصلم سر رفته.چیکار کنم؟
    چشم از تلویزیون بر نداشت و گفت:
    - پاشو به بچه ها بزنگ بریم بیرون.
    - کجا بریم مثلا؟
    ایندفعه برگشت سمتم و یخورده نگام کرد و گفت:
    - بریم شهربازی؟
    پریدم بالا و دستامو کوبیدم بهم و گفتم:
    - وای آره.
    آرتا هم خندید و گفت:
    - پس برو به بچه ها بگو تا بریم.
    - باشه.
    پریدم توی اتاقم و گوشیمو بر داشتم.به دِلی و شادی و ارشیا زنگ زدم و بهشون گفتم.جدیدا با ارشیا خیلی صمیمی شدم،خیلی پسر خوبیه.اصلا اون چیزی نیست که اوایل آرتا در موردش میگفت.بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم،رفتم بیرون و آرتا رو صدا کردم:
    - آرتا.
    - بله؟
    - به بچه ها زنگ زدم که گفتن تا نیم ساعت دیگه میرسن.پاشو آماده شو.
    اینو که گفتم،مامان از اتاقشون اومد بیرون و گفت:
    - جایی میرین؟
    با ذوق گفتم:
    - آره.با بچه ها میریم شهربازی.
    - باشه برین؛خوش بگذره.فقط دیر نکنینا.
    - چشم.
    رفتم توی اتاقم،یه شلوار مشکی جذب پوشیدم،یه تونیک آستین حلقه ای مشکی،یه مانتوی جلو باز که تا یه وجب بالای زانو بود و از بالا تا روی شکم سفید و پایینش گیپور صورتی بود روی تونیک پوشیدم.موهامو دم اسبی بستم و جلوشو یه ور ریختم توی صورتم.یه شال صورتی همرنگ پایین مانتوم سرم کردم.یکم کرم پودر زدم با ریمل.یه خط چشم نازک هم داخل چشمم کشیدم،رژلب رنگ لبم هم زدم.کفش اسپورت صورتیمو هم پوشیدم و رفتم بیرون که همزمان با من،آرتا هم اومد بیرون.یه تی شرت بلند مشکی پوشیده بود که جلوش ساده بود و پشتش نوشته بود MR NICE..یه استیکر چشمک هم پایینش بود.یه شلوار مشکی جذب پوشیده بود و کلاه کپ مشکیشو کج گذاشته بود روی سرش.با صداش به خودم اومدم:
    - بریم؟
    چشم ازش گرفتم و گفتم:
    - بریم.
    بعد از اینکه با مامان و بابا خدافظی کردیم،رفتیم توی حیاط که در باز شد،دِلی و شادی و شایان و ارشیا ریختن داخل و با هم گفتن:
    - سلـــــــــــــام.
    من و آرتا خندیدیم و گفتیم:
    - سلـــــام.
    یکی یکی با همشون احوال پرسی کردم تا رسیدم به ارشیا.لپمو کشید و گفت:
    - آرتی خانوم چطوره؟
    - خوبم.تو شِطوری؟
    - تو رو دیدم خوب شدم.
    آرتا – بریم بچه ها؟
    همه با هم گفتیم:
    - بریم.
    آرتا ماشینشو آورد بیرون و شایان و شادی سوار ماشین آرتا شدن،من و دِلی هم رفتیم با ارشیا.ارشیا کنترل ضبط رو برداشت و داد دست من و گفت:
    - یه چی روشن کن بخونه تا میرسیم.
    منم بعد از یخورده بالا پایین کردن،روی این آهنگ وایسادم:
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ♫♫♫
    دستم تو دست یاره...
    قلبم چه بی قراره...
    به به به به چی میشه امشب...
    بارون اگر بباره چه شاعرانه...
    یه چتر خیس و دریا کنار و پرسه های عاشقانه...
    زل میزنم به چشمای مستت...
    سر روی شونت می گذارم بی بهانه...
    میخوامت خانومم...
    با عشقت آرومم...
    میخوامت خانومم...
    با عشقت آرومه آرومه آرومم...
    دستم تو دست یاره...
    قلبم چه بی قراره...
    به به به به چی میشه امشب...
    بارون اگر بباره چه شاعرانه...
    یه چتر خیس و دریا کنار و پرسه های عاشقانه...
    زل میزنم به چشمای مستت...
    سر روی شونت می گذارم بی بهانه...
    میخوامت خانومم...
    با عشقت آرومم...
    میخوامت خانومم...
    با عشقت آرومه آرومه آرومم.
    ( حامد همایون – چتر خیس )
    آهنگ که تموم شد ارشیا برگشت سمت من که کنارش نشسته بودم یه لبخند زد و پشت ماشین آرتا پارک کرد و صداشو نازک کرد و گفت:
    - خب مسافرین محترم پرواز شماره ی 3،لحظات خوشی را در شهربازی برایتان آرزومندیم.بریزین پایین.
    با خنده پیاده شدیم و با بچه ها رفتیم داخل.
    آرتا – خب اول چی میخواین سوار شین؟
    من و شادی و دِلی با هم گفتیم:
    - رنجر.
    آرتا به شایان و ارشیا نگاه کرد و اونا هم گفتن:
    - ما هم که تابع جمع.
    آرتا رفت تا بلیط بگیره و ما هم توی صف وایسادیم.ارشیا گفت:
    - نمیترسین؟
    منم با اعتماد به نفس یه نگاه به رنجر که برعکس شده بود انداختم و گفتم:
    - نه بابا.چیزی نیس که.
    شادی و دِلی هم جوری نگام کردن که یعنی تو گفتی و ما هم باور کردیم.
    رنجر که وایساد،ملت پیاده شدن و نوبت ما شد که همون موقع آرتا اومد،بلیطا رو داد به اپراتور و ما هم سوار شدیم.من و ارشیا کنار هم،شادی و دِلی با هم،شایان و آرتا هم کنار هم نشستن.کمربندامونو که بستیم،تازه فهمیدم چه غلطی کردم.با ترس رو به ارشیا گفتم:
    - وای ارشیا غلط کردم،جوونی کردم،خامی کردم.تو که بزرگتر بودی چرا نگفتی سوار نشو.الان اگه من بیفتم کی جواب خانوادمو میده؟کی دیه میده؟من هنوز جوونم،هنوز دانشگاه نرفتم.
    بعد بلند تر جوری که آرتا بفهمه،گفتم:
    - آرتا اگه من مردم وای فای مال تو.
    اینو که گفتم،صدای خنده ی مردم بلند شد و رنجر حرکت کرد،منم بی جنبه،یه جیغ فرا بنفش زدم.ارشیا با خنده گفت:
    - بابا بذار حرکت کنه بعد جیغ بزن.
    آبرو مابرو رو بیخیال شدم و با داد گفتم:
    - وای ننه غلط کردم.
    همون موقع رنجر برعکس شد وهمه ی هیکلم افتاد رو کمربند.به جلوم نگاه کردم که دیدم چند ردیف جلوتر یه پسره پاهاشم تو هوا آویزونه.زدم زیر خنده که ارشیا گفت:
    - چی شد؟خوشت اومد؟
    پسرره رو بهش نشون دادم و گفتم:
    - اونو ببین خداوکیلی.
    ارشیا هم تا اونو دید زد زیر خنده.خلاصه تا وقتی رنجر وایسه هی من جیغ زدم هی این ارشیائه خندید.بعد که اومدیم پایین،شایان گفت:
    - بعدی؟
    ایندفعه من و ارشیا و آرتا با هم گفتیم:
    - سالتور.
    همشون برگشتن سمتم که گفتم:
    - چیه؟
    شایان – خب تو که میترسی واسه چی سوار میشی؟
    من – من میترسم؟نه.کی گفته؟برو بلیطا رو بخر بابا.
    شایان هم رفت و با 6 تا بلیط برگشت.من و شادی و ارشیا و آرتا اول سوار شدیم.تا نشستیم،اپراتور اومد کمربندامونو بست و حرکت کرد.وای افتضاح بود.هی جلو و عقب میشدیم.منم که همون اول شالم افتاد و هی موهام بالا پایین میرفت.یه نگاه به دِلی و شایان انداختم که دیدم با چندتا پسر پوکیدن از خنده.وا...از چی میخندن اینا؟بالاخره بعد از کلی عقب و جلو رفتن،اپراتوره رضایت داد و مارو نگه داشت.اومدم پایین و شالمو درست کردم و رفتم پیش بچه ها.گفتم:
    - چتونه؟
    دِلی – وای عین دیوونه ها شده بودین تو و شادی.موهاتونو.وای خدا.
    دوباره با شایان زدن زیر خنده و رفتن سوار شدن.تازه میفهمم از چی میخندیدن.موهای شادی با هر بار جلو و عقب رفتن تو هوا پخش میشد.به قول خودش عین دیوونه ها.بعد که اومدن پایین،یخورده رو صندلی های اونجا نشستیم که ارشیا گفت:
    - خب،دیگه چی بریم؟
    یخورده به هم دیگه نگاه کردیم و شایان گفت:
    - تونل وحشت خوبه؟
    من – وای آره،عالیه.خیلی وقته نرفتیم.
    بچه ها هم موافقت کردن و ارشیا رفت بلیط بگیره.شادی و شایان جلو نشستن و من و ارشیا پشت.دِلی و آرتا هم موندن تا با بعدی بیان.راحت نشسته بودم.اصلا ترسناک نبود.یخورده که رفتیم جلو،یه پسره با شنل مشکی و ماسک اومد و با یه چیزی تو دستش زد به ماشینمون که من سه متر پریدم بالا و یه جیغ زدم.اومدم جلوتر و به سمت اون پسره برگشتم و گفتم:
    - وای غلط کردم،به خدا قول میدم دیگه نیام.
    ارشیا و شادی و شایانم پقی زدم زیر خنده.وقتی از تونل رفتیم بیرون،یه نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم.آرتا و دِلی هم اومدن و آرتا با خنده گفت:
    - بابا تو که میترسی چرا هی تز میدی نمیترسم؟
    کمرمو صاف کردم و گفتم:
    - من که نمیترسم.کی گفته؟
    دِلی خندید و گفت:
    - دوتا پسر پشت سرمون نشسته بودن،تا تو گفتی غلط کردم دیگه نمیام پوکیدن از خنده،بعدم که فهمیدن با مایین،یکیشون گفت بهت بگیم خیلی بامزه ای.
    ارشیا اخم کرد و اومد چیزی بگه که گفتم:
    - خواهش میکنم خواهش میکنم من متعلق به همتونم.
    شایان با خنده گفت:
    - نریزه پایین.
    من – چی؟
    شایان – سقفت.
    من – نه نترس.حواسم بهش هست.
    ارشیا – خب چیز دیگه ای هم میخواین برین؟
    رفتیم تو فکر که شایان گفت:
    - نه دیگه.ساعت 10.بریم یه جایی شام بخوریم.موافقین؟
    همه موافقتمونو اعلام کردیم و رفتیم سمت ماشینا.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    قبل از اینکه سوار بشیم،آرتا آدرس یه فست فودی رو داد تا بریم اونجا.وقتی رسیدیم،پارک کردیم و رفتیم داخل.یه میز 6 نفره پیدا کردیم و نشستیم.آرتا گفت:
    - خب چی میخورین؟
    ارشیا – من پیتزا رست بیف.
    من – منم پیتزا رست بیف.
    دِلی – من ساندویچ رست بیف.
    شادی – من لازانیا.
    شایان – من پیتزا مخصوص.
    آرتا – منم همبرگر.نوشابه چی؟
    من – کوکاکولا.
    آرتا – چیز دیگه؟
    شادی – سه تا سیب زمینی.
    آرتا – باشه.
    آرتا رفت سفارش داد و اومد پیشمون نشست.
    دِلی – وای بچه ها خوش گذشتا.
    شادی – آره.فردا با انرژی مضاعف میریم مدرسه.
    من – آخ گفتی مدرسه باز یادش افتادم.
    ارشیا – چرا؟مدرسه خوبه که.انقدر دلم برا مدرسه تنگ شده.
    دِلی – مگه دانشگاه نمیری؟
    ارشیا – چرا.ولی مدرسه یه حال و هوای دیگه داره.
    شایان – آره راست میگه.موافقم باهات.من و آرتا هم که از فردا باید بریم دانشگاه.
    آرتا – آره.هنوز نرفته دلم واسه مدرسه تنگ شده.
    داشتیم حرف میزدیم که سیب زمینی و نوشابمونو آوردن.وای آخ جون سیب زمینی.با یه ذوقی زل زده بودم بهش که یهو یه دستی اونو آورد گذاشت جلومو گفت:
    - من و تو با هم میخوریم.
    دیدم ارشیائه.
    من – باشه.سس هم بده.
    سه تا سس داد بهم و منم سیب زمینو سس مالی کردم.به به چه شود.با میـ*ـل شروع کردم به خوردن که دیدم ارشیا دوتا دونه خورد و دیگه نخورد.با تعجب گفتم:
    - ارشیا.
    - بله؟
    - چرا نمیخوری؟بخور خب.
    - تو بخور.من زیاد دوست ندارم.
    - اِ دلت میاد نخوری؟سیب زمینی به این خوشمزگی.
    دو تاشو زدم سر چنگال و بردم سمت دهنش.یخورده نگام کرد و اومد چنگالو ازم بگیره که نذاشتم و گفتم:
    - نه.دهنتو وا کن.
    خندید و دهنشو باز کرد و منم سیب زمینیو گذاشتم دهنش.اومدم خودمم بخورم که متوجه شدم شادی که بغـ*ـل دستمه هرهر داره میخنده.جوری که فقط خودمون بشنویم،گفتم:
    - مرض.چته؟
    با خنده گفت:
    - خدایی شبیه این زوجای خوشبخت شدین.
    و دوباره زد زیر خنده.آرتا که ما رو دید،گفت:
    - به چی میخندین؟بگین تا ما هم بخندیم.
    اومدم بگم هیچی که شادی ماجرا رو براشون تعریف کرد.همشون خندیدن حتی ارشیا.بهش گفتم:
    - تو چرا میخندی؟مثل اینکه خوشت اومده ها.
    با خنده گفت:
    - آره،چرا بدم بیاد؟
    بچه ها هم دوباره زدم زیر خنده.وایسا دارم برات.همون موقع شاممونو آوردن و ماهم شروع کردیم به خوردن.تو فکر اذیت کردن ارشیا بودم که یهو یه فکری به ذهنم رسید.جوری که کسی نفهمه،یکم نمک ریختم توی دستم و یه لیوان برداشتم و آوردم پایین و نمکو ریختم توش.نوشابه هم برداشتم و ریختم توی لیوان که حسابی کف کرد.حالا باید یه کاری کنم تا ارشیا سرفه کنه.داشتم پیتزا میخوردم و به این فکر میکردم که چجوری به سرفه بندازمش که با دهن پر گفت:
    - آرتی اون آویشنو میدی؟
    آها،گرفتم.آویشن رو برداشتم و گفتم:
    - بفرمایید عزیزم.
    یخورده با تعجب نگام کرد و اومد لقمه ی توی دهنشو قورت بده که به سرفه افتاد.ایول،همینه.منم با نگرانی ظاهری لیوان نوشابه رو برداشتم و همینجور که میزدم پشت کمرش،گفتم:
    - اِ وا چی شد؟بیا،بیا اینو بخور.
    لیوانو از دستم گرفت و یه ضرب رفت بالا که یهو سرخ شد و همشو تف کرد بیرون که ریخت روی میز.با یه ببخشید دوید سمت دستشویی.همشون با تعجب به همدیگه نگاه میکردن ولی من در کمال آرامش داشتم پیتزامو میخوردم که دیدم دارن نگام میکنن.گفتم:
    - چیه؟
    آرتا – کار تو بود؟
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم،میخواست منو اذیت نکنه.دِلی و شادی و شایان زدن زیر خنده ولی آرتا گفت:
    - حالا چی ریختی تو نوشابش؟
    با بیخیالی گفتم:
    - نمک.
    با این حرفم دیگه منفجر شدن از خنده.خودمم خندم گرفته بود که ارشیا اومد و گفت:
    - میگم فکر کنم نوشابه تاریخش گذشته ها آرتا.
    شایان به خنده گفت:
    - نه داداش.نوشابه سالمه.فقط یه آدمی نمک ریخته بود تو لیوانت.
    بعد هم به من نگاه کرد که ارشیا گفت:
    - چی؟کار تو بود آرتی؟
    - خب آره.میخواستی اذیتم نکنی.
    ارشیا هم با تعجب نگام کرد و گفت:
    - مسخره.
    منم نیشخندی زدم و به خوردنم ادامه دادم.بعد از اینکه غذاهامون تموم شد،همگی عزم رفتن کردیم و رفتیم خونه هامون.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ( صبح اول مهر )
    (درینگ...درینگ)
    ای خدا این چه بدبختیه نصیب من شده؟گوشیم کو؟ساعت چنده؟با چشمای بسته دستمو دور بالشتم چرخوندم تا گوشیمو پیدا کنم و خفش کنم.بعد از چند دقیقه زیر بالشتم پیداش کردم.ساعت چنده؟اوه اوه هفته.همچنان خیره به گوشیم بودم که در باز شد و آرتا عین گاو اومد تو.با صدایی خوابالو و خش دار گفتم:
    - هــــو...تو مگه در زدن بلد نیستی؟
    با خنده نگام کرد و ابروهاشو انداخت بالا یعنی نه.
    - خو حالا چی میگی؟
    - پاشو...دیرت نشه.
    - نه بابا.8 ربع کم زنگمون میخوره.
    - خب باشه.بلند شو.
    اینو که گفت،نرفت بیرون و همچنان لای چارچوب در وایساده بود.
    - نمیخوای بری بیرون؟
    - چی؟...هان...چرا چرا.
    وا؛اینم شیش میزنه ها.از جام پا شدم و رفتم توی دستشویی.بعد از انجام عملیات مربوطه،شروع کردم آماده شدن.بعد از اینکه لباسامو پوشیدم،رفتم یه لیوان شیر خوردم و لقممو گذاشتم توی کیفم و رفتم توی سالن که دیدم آرتا روی مبل خوابش بـرده.هه...اینو.یه لگد به پاش زدم که سه متر پرید بالا.همینجور که میرفتم سمت در،خندیدم و گفتم:
    - پاشو دیر میشه.
    اونم زیر لب غرغر میکرد و میومد.احتمالا با خودش میگفت ما هم شدیم تاکسی دربست خانوم.خخخخخخ...کفشامونو که پوشیدیم،من رفتم بیرون و آرتا هم ماشینشو از حیاط آورد بیرون و سوار شدم.پیــــــش به سوی مدرسه.یهو یاد یه چیزی افتادم.با ذوق برگشتم سمت آرتا و گفتم:
    - راستی امروز آخرین اول مهریه که میرم مدرسه.
    خیلی بیحال گفت:
    - و اینم اولین اول مهریه که میرم دانشگاه.حالا ذوق داشت؟
    رومو برگردونم و گفتم:
    - ایـــــــــش...بی ذوق.
    خندید و زد روی پام و گفت:
    - خب حالا خانوم آخرین اول مهر،قهر نکن.
    دوباره با ذوق گفتم:
    - ولی خوبیش اینه که امروز سه شنبس،فردا هم میریم و دوباره دو روز تعطیلیم.
    بعد از اینکه منو رسوند،خودشم رفت.رفتم داخل مدرسه.یخورده چشم چرخوندم تا اینکه بچه های کلاسمونو دیدم که یه گوشه دارن همدیگرو میچلونن.اینارو...هههه.رفتم طرفشونو بلند گفتم:
    - سلـــــــــــام بروبکس.حال و احوال؟خوب...
    داشتم حرف میزدم که یهو یه صدای جیغ اومد و پرت شدن یه جسم سنگین تو بغلم.با وحشت گفتم:
    - وای یا ابلفض...حمله کردن؟
    اون جسم سنگینم از بغلم اومد بیرون و یه پس گردنی بهم زد و گفت:
    - چطوری خره؟
    - خوبم.تو چطوری گاوه؟
    - منم خوبم.
    دوستم فاطمه بود.یه دلقک به تمام معنا.تا وقتی باهاش باشی حوصلت سر نمیره.همچین میخندونتت که روده بر میشی از خنده.با تک تک بچه ها هم سلام و احوالپرسی کردم تا رسیدم به اکیپ خودمون.دِلی و شادی.البته فاطمه هم عضو اکیپمونه.
    - سلـــــوم بروبچ خودمون.چطورین؟
    دِلی – خوبیم.تو چطوری؟
    من – خوبم،تشکر.
    شادی – دیگه با کار دیشبش میخوای خوب نباشه؟
    من – کار دیشبم؟
    شادی – ارشیا و نوشابش دیگه.
    من – آهـــــــــان...بابا حقش بود.
    فاطمه یهو پرید وسط و گفت:
    - ارشیا کیه ارشیا کیه؟جریان نوشابه چیه؟
    شادی – اکیپمونو که میشناسی؟من و شایان و دِلی و آرتی و آرتا؟
    فاطمه – آره آره.خب؟
    شادی – یکی از بچه های پارکم عضو اکیپمون شده،اسمش ارشیائه.دیشب رفته بودیم شهربازی،بعدم رفتیم فست فود که یهو ارشیا سرفه کرد.آرتی هم یه لیوان نوشابه از قبل آماده کرده بود که توش نمک بود،داد به خورد این بدبخت.اونم سرخ شد عین گوجه،همشو تف کرد روی میز و پرید تو دستشویی.
    فاطمه رو میگی؟سرامیک گاز میزد.مرده بود از خنده.علاوه بر دلقکیش،خوش خنده هم هست.تا میگی وای دل من میپوکه از خنده.بعد از اینکه خنده هاش تموم شد،شروع کرد به تعریف که زنگ صفمون خورد.رفتیم توی صف،ظاهرا کادر مدسمون عوض شده بود؛مدیر و معاون و ناظم.خدا کنه اینا دیگه خوب باشن.بعد از صف،از زیر قرآن رد شدیم و یکی یه آبنبات برداشتیم و رفتیم توی کلاس.هیچی دیگه،تا ساعت 1 که تعطیل بشیم،داشتیم حرف میزدیم و از تابستونمون واسه همدیگه تعریف میکردیم.دبیرا هم بیخیال نشسته بودن رو صندلی.فاطمه طبق معمول داشت مزه پرونی میکرد که زنگ خورد.یه نگاه به ساعت کردم که دیدم یکه.
    - وا بچه ها...چه زود گذشت.
    دِلی – مگه ساعت چنده؟
    - یک.
    شادی – یک؟؟وای من فکر کردم زنگ تفریحه.
    پقی زدم زیر خنده و همینجور که کیفمو مینداختم روی شونم،گفتم:
    - زنگ تفریح چیه بابا؟پاشین بریم.
    فاطمه – منم با شما میام.
    - باشه.بدو بریم.
    از در مدرسه زدیم بیرون و رسیدیم سر کوچه که فاطمه به یه جایی اشاره کرد و گفت:
    - بچه ها اونجارو.
    به سمتی که فاطمه اشاره کرده بود برگشتیم که دیدیم فرشته های مرگمون اونجا وایسادن.یه پسره هست اسمش پیمانه.یه پسر مضخرف و وِلیه که نگو.با اکیپشون وایساده بودن.دِلی گفت:
    - وااااااااای خدا.روز اولی هم دست بردار نیستن؟
    شادی – اه کی حوصلشونو داره؟
    فاطمه – بیخی باو.بیاین بریم.کاریش نمیشه کرد.
    سر به زیــــــر (جون خودمون) راه افتادیم که از بغـ*ـل دستشون رد شیم که شروع کردن:
    پیمان – به به اراذل مدرسه...اوی خزو...شپش.
    عاغا تا گفت شپش،دوستاش پوکیدن از خنده.حالا منو میگی؟مرده بودم،داشتم خفه میشدم،میخواستم نخندم،نمیشد.یهو ماشین ارشیا رو دیدم که داشت میومد سمتمون.همون موقع شادی و دِلی و فاطی ازم خدافظی کردن و رفتن که ارشیا رسید بهم و ندیدنش.شیشه ی ماشینشو داد پایین و گفت:
    - به به سلام آرتی خانوم.چه خبرا؟
    - بــــه سلام پرشیا.سلامتی.تو اینجا چیکار میکنی؟
    - هیچی همین دور و برا بودم که گفتم بیام دنبالت.
    - زحمت کشیدی.خودم میرفتم.
    - نه بابا چه زحمتی.بیا بالا.
    جلوی چشمای متعجب پیمان و دار و دستش،رفتم روی صندلی جلو نشستم و ارشیا هم راه افتاد.
    ارشیا – خب چه خبرا از مدرسه؟
    من – سلامتی.از اولش فک زدیم تا آخرش.
    خندید و گفت:
    - پس خوب بود؟
    - آره اگه این علافای محل نبودن.
    ارشیا که آرشام و پسرا رو دیده بود،گفت:
    - هر روز میان؟
    - آره بابا.خیلی بیکارن.
    - یه دبیرستان دخترونس و هزار سودا دیگه.
    خندیدم و گفتم:
    - راستی مگه دانشگاه نبودی؟
    - چرا.دانشگاهم که تموم شد گفتم بیام دنبالت.
    - آها.مرسی.
    - خواهش میشه.
    دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم.
    ارشیا – بفرما.
    من – دستت درد نکنه.زحمت کشیدی.
    - خواهش میکنم.وظیفه بود.
    - لطف بود.بیا بریم داخل.
    - نه مرسی،مزاحم نمیشم.
    - مراحمی.بای.
    - بای.
    وقتی ازش خدافظی کردم،کلیدمو از توی جیبم در آوردم و رفتم توی خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    - سلــــــام اهل بیت.
    مامان – سلام.چطوری؟
    - سلام مامان جونم.خوبم.تو چطوری؟
    - منم خوبم.مدرسه خوب بود؟
    - آره عالی بود.از اولش حرف زدیم تا آخرش.
    مامانم خندید و گفت:
    - خوش بحالتون.بدو سریع لباساتو عوض کن،دست و روتو بشور بیا ناهار.
    - آخ جون ناهار.
    سریع و سِیر لباسامو عوض کردم،دستمم شستم و نشستم پشت میز و مامانم ناهارو گذاشت جلوم.
    - به به چه کردی.
    - بله دیگه.گفتم روز اولی برات فسنجون درست کنم.
    - خیلیم خوب.
    بعد از اینکه غذامو خوردم،با یه تشکر از مامان،خودمو ولو کردم تو تختم و تا خود 7 یه سره خوابیدم.بله دیگه،یه همچین آدمیم من :-D
    از اتاقم رفتم بیرون ک دیدم آرتا هم روی مبل نشسته و چندتا کتاب دستشه.رفتم پیشش نشستم و گفتم:
    - شروع شد؟
    با تعجب سرشو آورد بالا و گفت:
    - چی؟
    - خر زدنای تو.
    یه نیشخند زد و گفت:
    - چند ماه راحت بودیم،حالا دیگه موقع خر زنیه.
    سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
    - والا من که هیچوقت تورو درک نکردم.مثل من باشا.خر نمیزنم ولی نمراتم خوبه.
    - باشه.حالا هم پاشو برو بذار ما به درس و زندگیمون برسیم.
    رفتم توی آشپزخونه و نوتلا رو از توی یخچال در آوردم،یه چندتا قاشق خوردم با یه شیر کاکائو که مامانم اومد توی آشپزخونه و اینا رو دستم دید.سری تکون داد و گفت:
    - دخترجون چاق میشیا.یکم رعایت کن.چقدر من بگم؟
    - بـــــاشه مامان.
    مامانم خیلی رو این موضوع حساسه.منم که عشق شکلــــات.خخخخخ دهن مامانم سرویسه.رفتم توی اتاقم کتابای فردامو گذاشتم توی کیفمو رفتم سر کامپیوترم.
    صبح بازم با صدای گوش خراش موبایلم بیدار شدم.لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون.آرتا امروز کلاس نداشت و من باید با اتوبوس میرفتم.کفشمو پوشیدم و رفتم توی ایستگاه سر کوچمون.تا رسیدم،اتوبوسم رسید.ماشالا خیــــلی شلوغ بود.سوزن مینداختی بالا،پایین نمیومد.تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس و یه نگاه به قسمت مردونه انداختم که دیدم یه اکیپ پسر کنارم روی صندلیا نشستن.قیافه ها رو خخخخخخخ.شاخای آینده.آینده هم نه،امروز.یکیش عینک زده بود،موهاشم با ژل چسبونده بود به سرش.خب اسم اینو میذارم کله ژله ای.کنارش یه پسر نشسته بود که خودشو حسابی با کاپشن و کلاه پوشونده بود.وای اینو نگاه،سرما نخوری یه وقت.اسم اینم میذارم اشی مشی.نمیدونم چرا ولی یهو این اسم به ذهنم رسید.کنارشون یه پسر دیگه بود که خیلی لاغر و قد بلند بود،یه کلاه کپ ارتشی هم سرش بود.داشتن واسه همدیگه آی دی اینستاشونو مینوشتن.یهو همین کلاه کپیه برگشت و کاغذشو گرفت سمتم و گفت:
    - بیا تو هم آی دی اینستاتو بنویس.
    وا.این چی میگه دیگه؟چشمامو گرد کردم و گفتم:
    - دیگه چی؟
    - دیگه همین دیگه.حالا بیشتر با هم آشنا میشیم.
    - برو بابا.خدا روزیتو جای دیگه بده.
    با دوستاش خندیدن و گفت:
    - نکنه نداری؟
    - نه پاکش کردم.اگرم داشتم به تو نمیدادم.
    همون موقع رسیدیم و منم پیاده شدم و نفهمیدم چی گفت.پسریکه ی اوسکول.تو راه داشتم میرفتم سمت مدرسه که پیمانو دیدم خودش تنها بود.یه هندزفری هم تو گوشش بود و دستاش تو جیبش و سرشم پایین بود.آخی نازی.چه مظلوم!بهم که نزدیک شد دیدم داره اشک میریزه.وای یــا خــدا.چشه این؟صبح به این زودی،جلو دبیرستان دخترونه،هندزفری تو گوش،قدم زنون،اشک ریزون،مشکوک میزنه ها.بیخی بابا.به من چه.لابد دوست دخترش باهاش کات کرده.حالا اصن آدمه؟رسیدم مدرسه و رفتم داخل که دیدم بچه ها صف گرفتن.رفتم توی صف پیش اکیپمون:
    - سلـــــامممم جماعت.
    دِلی – به سلام آرتی جون.
    شادی – سلام دوووودی دودی (دوسی جونی)!
    فاطمه – و علیکم السلام خواهرم.
    با تک تکشون دست دادم که یهو یاد پیمان افتادم.گفتم:
    - وای بچه ها بگین کیو دیدم؟
    فاطمه و دِلی و شادی با هم – ارشیا رو؟
    - نه بابا.اون که دیروز که شما رفتین،اومد دنبالم منو رسوند خونه.
    شادی – خداوکیلی؟
    - آره خداوکیلی.حالا اینو ول کن.پیمانو دیدم.
    فاطی پوکر فیس نگام کرد و گفت:
    - این که همیشه اینجا وله.چیز عجیبیه؟
    - نه بابا.دیدمش داشت گریه میکرد.
    شادی – خداوکیلی؟
    دِلی شترق زد پس گردنش و گفت:
    - زهرمار.باز تو سیمات گیر کرد؟
    فاطی – عزیزم سیم قاطی میکنه.گیر که نمیکنه اوشکول.
    دِلی – حالا هر چی.
    اون دوتا داشتن با هم کل کل میکردن و شادی هم داشت گردنشو ماساژ میداد و زیرلب به دِلی فحش میداد که معاونمون اومد و ما هم ساکت شدیم.زنگ اول حرفه و فن داشتیم.رفتیم سرکلاس نشستیم که یه نفر اومد داخل و خودشو رخش بهاری معرفی کرد.یه زن قد کوتاه تو پر که بهش میخورد تقریبا 35 یا 36 ساله باشه.فکر کنم جدید بود چون ندیده بودمش تا حالا.خیـــــلی خیــــلی خوب توضیح میداد.من یکی که عاشقش شدم.زنگ بعد ریاضی داشتیم.معلممون فامیلش شیرازی بود.کار خاصی نداشتیم،فقط درس داد.زنگ بعد یعنی آخر،ادبیات داشتیم.وقتی دبیرمون اومد داخل،اول یکم صحبت کرد و بعد گفت:
    - خب بچه ها ساکت بشینین یه خانومی میخواد بیاد باهاتون صحبت کنه.
    همون موقع یه خانوم چادری که قیافه ی مهربونی هم داشت اومد داخل.
    - سلام بچه ها.
    - سلام.
    - خوبین؟
    - مرسی.
    - خب میدونین من کیم؟
    - نه.
    - هیشکودومتون؟
    - نه.
    - من معلم مهدویت هستم.زارع.میخوام امروز یکم درمورد امام زمان (عج) باهاتون صحبت کنم.کسی هست که سوالی درمورد امام زمان (عج) داشته باشه؟
    هیچکس هیچی نگفت که خودش گفت:
    - حالا در طول حرفام براتون سوال پیش میاد.
    بعد هم شروع کرد.اول درمورد غیبت امام گفت.گفت که غیبتشون شخصیتیه.یعنی در میان ما مردم هستن ولی ما نمیشناسیمشون.بعد درمورد ظهور گفت.گفت که ظهور یعنی آشکار شدن شخصیت و هویتشون.به این معنی نیست که از یه جای دیگه بیان روی کره ی زمین و بگن من ظهور کردم.درمورد ظاهر و سنشون هم گفت که بین 35 تا 40 هستن و چند تا روایت هم درمورد کسانی گفت که امام رو دیدن.بعد از اینا،شروع کرد درباره ی علائم قیام حتمی امام زمان (عج) بگه که زنگ خورد و قرار شد هفته ی دیگه بازم بیاد.همگیمون تو فکر بودیم که دِلی گفت:
    - بچه ها حرفاش خیلی تأثیرگذار بود.
    من – آره،من هنوز تو کف حرفاشم.
    شادی – تحت تأثیر قرار گرفتم.
    من – عاغا من از امشب میخوام یه صفحه قرآن بخونم.(خانوم زارع وسط حرفاش درمورد قرآن و نماز هم گفت)
    دِلی – منم میخوام حجابمو رعایت کنم.
    شادی – هممون همه کاری میخوایم بکنیم ولی نمیکنیم.
    فاطمه که تا الان ساکت بود،گفت:
    - خواستن توانستن است.
    هممون با هم گفتیم:
    - اوهوع.
    رسیدیم سر کوچه ی مدرسه که پیمان و دار و دستش رو ندیدیم.گفتم:
    - بچه ها گمونم این پیمانه واقعا یه چیزیش بود.
    فاطی – آره.عجیبه که نیومده.زنگ بزنم بگم تو گینس ثبتش کنن.
    دِلی – زحمت نکش.اوناهاش.از اونجا داره میاد.
    به سمتی که دِلی گفته بود نگاه کردیم که دیدیم یکم جلوتر داره میاد.حالتش همون حالت صبحی بود و کسی هم همراش نبود.همینجور داشتیم نگاش میکردیم که اومد از بغـ*ـل دستمون رد شد،بدون اینکه چیزی بگه یا تیکه ای بپرونه.هممون رسما کپ کرده بودیم.
    دِلی – نــــه،مثل اینکه واقعا یه چیزیش بود.
    فاطی – هی میگم اینو باید تو گینس ثبت کننا.
    شادی – بابا کشتیمون تو هم.بیاین بریم.
    من رفتم توی ایستگاه اتوبوس و اونا هم رفتن.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    بعد از 10 دقیقه،بالاخره اتوبوس تشریف فرما شد.سوار شدم و رفتم خونه.وقتی رسیدم درو باز کردم و با سر و صدا رفتم داخل:
    - سلام سلــــام...سلام سلـــام...همگی سلــام.
    یهو مامانم با صدایی که از ته چاه در میومد،گفت:
    - سلام.
    رفتم طرفش که دیدم اشک ریزون و آه کشون رو مبل نشسته.یهو هول کردم.
    - وای چی شده مامان؟چرا گریه میکنی؟بابا چیزیش شده؟آرتا؟
    - ...
    - دِ بگو دیگه.
    - آذین...
    اینو گفت و دوباره زد زیر گریه.
    - آذین کیه؟
    با فین فین گفت:
    - همون دوستم که با شوهرش تو اصفهان زندگی میکردن و بچه دار نمیشدن.
    (مامانم یه دوست خیلی صمیمی داشت به اسم آذین.با اینکه اصلا رفت و آمد نداشتیم ولی مامانم و خاله آذین همیشه تلفنی در ارتباط بودن).
    - خب خاله آذین چی شده؟
    - مرد...
    یه خورده پوکر فیس نگاش کردم و گفتم:
    - شوخی خوبی نبود.
    یهو با عصبانیت گفت:
    - به نظرت به حال الان من میخوره بخوام شوخی کنم؟
    یخورده سرمو خاروندم و گفتم:
    - خب راسیتش نه.
    یکم نگام کرد و دوباره زد زیر گریه.رفتم بغلش کردم و گفتم:
    - حالا چی شد که اینجوری شد؟
    میون گریش گفت:
    - تصا..دف..کرد...تا...بردنش بیمارستان...تموم کرده..بود.
    - آخ خیلی متاسفم.حالا گریه نکن.خدا بیامرزتش.
    دیگه ته احساساتم همین بود.آخه من اصلا خاله آذین رو نمیشناختم.فقط عکسشو دیدم و یکی دوبار هم تلفنی باهاش حرف زدم.
    همون موقع آرتا هم با سر و صدا اومد داخل و تا ما رو تو این وضع دید،مثل من هول کرد و گفت:
    - وای مامان چی شده؟چرا گریه میکنی؟بابا چیزیش شده؟خودت؟چی شده خو حرف بزنید یکیتون.
    من – آخه تو میذاری کسی جواب بده؟یه ریز داری حرف میزنی.
    - خو حالا بگو چی شده؟
    من – خاله آذین رو میشناسی؟دوست مامان.
    یکم فکر کرد و گفت:
    - همون که با شوهرش اصفهان زندگی میکنن؟
    - آره همون.
    - خب چی شده؟
    بعد از دو ثانیه مکث،گفتم:
    - خدا بیامرزتش.
    یهو صورتش بخاطر ناراحتی جمع شد و رو کرد به مامان و گفت:
    - وای مامان خیلی متاسفیم.ناراحت نباش.شتریه که دم در همه ی خونه ها چرت میزنه.
    مامان – حالا من حالم خوب نیس شما ها هم هی تیکه بپرونین.
    آرتا – حالا میخواین چیکار کنین؟
    مامان – زنگ زدم به بابات گفتم واسه اصفهان بلیط بخره،امروز عصر میریم،پس فردا هم بر میگردیم.
    من – خب چیزاتونو جمع کردی؟
    مامان – آره صبح جمع کردم.
    آرتا – حال شوهرش چطوره؟
    مامان – خوبه.چون کمربند بسته بود،زیاد صدمه ندیده.
    من – خدا رو شکر.پس وقتی رفتین از طرف ما هم بهش تسلیت بگو.
    مامان – باشه.پاشین برین لباساتونو عوض کنین،ناهارتون رو گازه،گرمش کنین بخورین.
    مامانو بوسیدم و گفتم:
    - باشه.تو هم زیاد به خودت فشار نیار.
    بعد از تعویض لباسام،دستمو شستم و رفتم توی آشپزخونه.غذا رو گرم کردم و کشیدم که آرتا هم اومد.ناهار رو که خوردیم،من رفتم یخورده بخوابم که آرتا اومد توی اتاقم و گفت:
    - میگما آرتی.
    - بله؟
    - امروز عصر قرار بود ارشیا بیاد خونمون،وقتی اومد بهش بگم شبو هم بمونه؟تو مشکلی نداری؟
    - نه بگو بیاد.چه مشکلی؟
    - اوکی.
    آرتا رفت و منم خوابیدم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا