کامل شده داستان کوتاه آرتمیس | زهرا سلیمانی غربی کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان در چه سطحی است؟

  • خوب

    رای: 5 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz

النا با شگفتی از چیزی که شنیده بود، سعی کرد او را متقاعد کند تا دست از عشق خشایارشا بردارد؛ اما آرتمیس نپذیرفت. او تا مدت ها در تب عشق پادشاه می سوخت و دم نمی زد و این را تنها ندیمه اش می دانست. در آن اوضاع، فردی به نام مردخای به دربار راه یافت و به همراه خود، دختر برادرش را نیز به قصر آورد. استر برادرزاده مردخای و دختر یتیم از نسل تبعید شدگان یهودیّه بود که با وساطت مردخای به دربار خشایارشا راه یافت. او در چند دیدار از دور با پادشاه دلباخته اش شد.
یک شب او رو بنده ای از جنس حریر بر چهره زد و تنها چشمان کشیده و سیاه رنگش را در معرض دید قرار داد. گیسوان بلند سیاهش را با زیبایی به روی سرش پیچید، بهترین جواهراتش را بر سر و صورت خود آویخت و زیباترین لباسی را که در اختیار داشت بر تن کرد.
لحظه ای که خشایارشا سر بر بالین گذاشت، ناگهان متوجه ورود شخصی به خلوتگاهش شد. بی درنگ در تاریکی شمشیر کشید و خطاب به سایه پیش رویش فریاد زد:
- کیستی و از جان ما چه می خواهی؟
ناگهان در آن ظلمات متوجه زانو زدن شخص پیش رویش شد و سپس نجوای ضعیف و زنانه او، سکوت حاکم را درهم شکست:
- من از جان پادشاهمان چیزی نمی خواهم جز آن چیزی که در طلبش هستم!
خشایارشا با استفاده از نور شمعی که بر بالینش گذاشته بود، تیزی شمشیر را پیش برد و با آن روبنده را از صورت الهه روبرویش کنار زد. ناگهان با شگفتی نالید:
- بانواستر! چه چیزی را از ما می خواهید که در نیمه شب به نزدمان آمده اید؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz

    استر که سر در گریبان فرو بـرده بود، این بار خیره در چشمان شخص پادشاه نجوا کرد:
    - قلبتان را سرورم!
    خشایار که گمان می کرد اشتباه شنیده است، بر لبه تخت سلطتنی اش نشست و خیره در چشمان بی تاب استر زمزمه وار گفت:
    - به راستی تو کیستی؟ الهه ای زیبا رو که در شب به خوابمان آمده است؟!
    چند روز بعد، آرتمیس به نزد پادشاه رفت و هر آن چه را که در دل داشت به او گفت و بی هیچ واهمه ای از او خواستگاری کرد. تا مدت ها جوابی از پادشاه دریافت نکرد. او بی قرار بود تا متوجه شود که آیا پادشاه قصد ازدواج با او را دارد یا نه! در آن اوضاع و احوال، شایعاتی در تمام قصر پیچید که خشایارشا بالاخره ملکه خود را انتخاب کرده است. آرتمیس که دل در دل نداشت، از سوی ندیمه اش امید دریافت می کرد که آن شایعات درباره خود اوست.
    تا آن که یک روز النا سراسیمه به نزد آرتمیس آمد و با صورتی رنگ پریده تند و تند او را خطاب قرار داد:
    - بانوی من! هم اکنون از بازار بزرگ شهر می آیم. خبر پیچیده است که همسر آینده پادشاه امروز از میان شهر به سوی قصر حرکت می کند!
    آرتمیس که انتظار این سخن را نداشت، بی طاقت جامه ی مردم رعیت را بر تن کرد و همراه با ندیمه خود از قصر خارج شد، به امید آن که آن حرف ها شایعاتی بیش نباشند. همان طور که وعده داده شده بود، ایلی از سربازان در حالی که گرداگرد تختی روان حرکت می کردند، راه قصر را در پیش گرفته بودند. آرتمیس از فاصله ای نه چندان دور، خیره به بانویی شد که زیبایی اش را در پشت روبند حریری خود پنهان کرده بود؛ اما باز هم چشمانش سندی بر زیبایی الهی او بود.

     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz

    چیزی طول نکشید که پادشاه همه را خواستار شد. اعم از وزیر، امیران محلی و... که آرتمیس هم جزئی از آن ها بود. پادشاه با نگاه کوتاهی به سوی آرتمیس، با اشاره ی عصایش از دربان خواست تا در سالن را بگشاید. با باز شدن در، همه ی نگاه ها به آن سو چرخید و خیره به افرادی شدند که با رویی گشاده پا به سالن می گذاشتند. آرتمیس به سختی و در عین حال کنجکاوی سر بلند کرد تا بانوی جوان پیش رویش را ببیند. همچنان روبند از جنس حریرش، صورت او را پنهان کرده بود. همه ی افرادی که به تازگی در آنجا حضور پیدا کرده بودند، به استثنا بانوی مرموز سر تعظیم به سوی پادشاه فرو بردند. خشایارشا که با ابهت تمام تکیه به تخت شاهنشاهی خود داده و عصای طلایش را در دست گرفته بود، با لب خندان از جا برخاست و در زیر نگاه سنگین همگی، به سمت مرد پیری که در کنار بانوی جوانش ایستاده بود رفت. به گرمی شانه های او را فشرد و با شعفی عجیب خطاب به او گفت:
    - مردخای! سفر چگونه بود دوست من؟
    مردخای بدون آن که سر بلند کند پاسخ داد:
    - به لطف و حمایت شما سرورم، سفر بی خطری را پشت سر گذاشتیم!
    خشایار این بار رو به بانوی کنار دستش کرد و خطاب به او نجوا کرد:
    - بانو استر در چه حالند؟ آیا سفر شما را خسته کرد؟
    استر در پاسخ به او با صراحت تمام گفت:
    - اندیشه دیدار با شما، هر خستگی را از تن می زدود پادشاه من!
    آن گاه با پایان حرف خود، بر خلاف مرد خای سر بلند کرد و نگاهش را در چشمان پادشاه دوخت. خشایار دست دراز کرد و روبند را از صورت بانوی خود به آرامی کنار زد و محو زیبایی او تا لحظاتی سکوت کرد. آن گاه با در دست گرفتن دست ظریف استر، او را به دنبال خود تا تخت پادشاهی برد.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz

    تا به بلندی رسید، او را در کنار خود نگه داشت و رو به جمعیت با صدایی رسا گفت:
    - دوستان من! ما این جلسه را فرمان دادیم تا قبل از مراسم ازدواج، ملکه ی آینده را به شما معرفی کنیم! بانو استر، به زودی ملکه این سرزمین خواهد شد.
    آرتمیس که درکی از رفتارهای پادشاه نداشت، تنها به او چشم دوخته بود که با هر سخن استر لبخند بر لب می آورد. در همان حال، نجوای النا که در پشت سرش ایستاده بود به گوشش رسید:
    - هم اکنون شایعه ای از آن ها به دستم رسید بانوی من! مردخای کسی بود که با مشاوره در درگاه پادشاه، بانو وشتی را از مقامش عزل کرد و سپس برادر زاده خود را به شاه معرفی کرد تا او را به عنوان ملکه منصوب کنند!
    آرتمیس با شنیدن سخنان النا، چیزی نگفت و تا آخرین ساعات نزد پادشاه همچنان خاموش ماند. روز بعد، مراسم ازدواج خشایارشا و استر به زیبایی و شکوه هرچه تمام برپا شد و استر رسما ملکه ایرانیان شد. او یهودی بودن خود را به در خواست مردخای از پادشاه مخفی ساخت و تا مدت ها این راز را در دل نگه داشت.
    بعد از مراسم، خشایار آرتمیس را به نزد خود فرا خواند. آرتمیس اندوه خود را از ازدواج پادشاه پشت ظاهر خونسردش مخفی ساخت و راهی مکانی شد که شخص پادشاه درخواست دیدار با او را کرده بود.
    خشایارشا بر روی پلی ایستاده بود که در زیر آن آب های روان دیده می شد و بخش عظیمی از قصر، از آن جا به خوبی مشهود بود. آرتمیس سوار بر اسب اصیل خود به نزد پادشاه رفت. هنگام فرود آمدن از روی اسب خود، کمانش را از زین آویخت و آرام آرام به سمت پادشاه قدم برداشت. خشایارشا با صدای گام های محکم او از پشت سرش، به عقب سرچرخاند و آرتمیس را در حال تعظیم به خود دید.
    آرتمیس با وقاری که تنها در رفتار یک ملکه جسور دیده می شد، در کنار پادشاه ایستاد و در حالی که محیط اطرافش را از نظر می گذراند، خشایارشا را را خطاب قرار داد:
    _ با من امری داشتید سرورم؟
    خشایار در پاسخ به او، کاملا رودررویش ایستاد و گفت:
    - بانو آرتمیس! ما امیدواریم که مورد عفو شما قرار گرفته باشیم. هر چند شما ملکه هالیکارناس هستید و از زیبایی و کمالات از احدی کمتر نیستید. نمی خواهم فکر کنید که برای کار خود به دنبال دلیل و بهانه هستیم؛ اما با نهایت احترام به شما، ما شیفته بانو استر شدیم و تصمیم گرفتیم او را ملکه خود کنیم!

     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    آرتمیس که از سخنان خشایارشا دلشکسته شده بود، لحظه ای سربلند نکرد تا نگاهشان در هم تلاقی کند. تنها به نقطه ای خیره ماند و به ادامه ی سخنان او گوش سپرد:
    - ما حس شما را درک می کنیم بانو! اگر مایل هستید، می توانید از سمت خود کناره گیری کنید. این را بدانید که هیچ اجباری در کار نیست!
    این بار آرتمیس نتوانست طاقت بیاورد و با بی توجهی به قلب شکسته اش، در میان حرف پادشاه با صراحت کامل گفت:
    - نه پادشاه من! من در کنار شما خواهم ماند. درست است سعادت این را نداشتم که نزدیک ترین شخص به شما باشم؛ اما می توانم با تسلط بر احساس خود به کار خود در دربار ادامه دهم و مشاور شما باقی بمانم!
    خشایار با شنیدن کلام او، خشنود شد و آرتمیس را به خاطر داشتن این روحیه قوی، ستود. آرتمیس تا مدت ها مورد احترام دربار و شخص شاه واقع شد و غالبا مورد مشورت شاه قرار می گرفت و در شورای جنگی رای وی از آرا مهم محسوب می شد. در آخر وی ضمن فرماندهی ناوگان ایران، سمت ساتراپ کاریه عضو شورای عالی دفاعی ایران، عضو وزارت جنگ، عضو عالی وزارت دفاع، فرمانده سپاه غربی ایران، فرمانده دو گردان جاویدان و فرمانده پنج رزمناو سنگین شد.
    آرتمیس ازدواج کرد و حاصل آن ازدواج، پسری به نام پیسیندلیس شد. پیسیندلیس بعد از مادرش، جای او را گرفت و حاکم هالینکارناس شد و تا مدت ها فرمانروایی کرد؛ اما در تمام آن دوران، خشایارشا عشق اصلی و دیرینه آرتمیس باقی ماند و در آخر آرتمیس این احساس و شعف خواستن را با خود به گور برد.

    *پایان

    خب، این هم از داستان کوتاه ما!
    این اولین تجربه من برای نوشتن داستانای تاریخی بود و امیدوارم که خوشتون اومده باشه. اگر هم که خوشتون نیومد... خب دیگه، معذرت میخوام که اونجور که می خواستید نشد.:aiwan_light_blusfm:
    از طرفی دلم میخواد دوباره بهتون یادآوری کنم که این داستان کاملا واقعیه و اگر با آخرش مشکل دارید دیگه نمیشه کاریش کرد و دست تو داستان برد. Hanghead
    ممنونم از عزیزانی که توی این مدت با خوندن داستان حمایتم میکردن :aiwan_light_kiss2:مثل:

    @M.Hamed
    @*LARISA*
    @BAHAR.M.I
    @_mah_ :aiwan_light_give_heart2:
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با عرض معذرت بابت تاخیر و تشکر از نویسنده عزیز
    رمان جهت دانلود در بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    قرار گرفت.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    @Zhrw._.sl
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا