داستان پیوند دوباره | Alma Etezadi کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alma Etezadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/25
ارسالی ها
13
امتیاز واکنش
81
امتیاز
71
سن
22
کاش همه ی عشق ها پایان خوشی داشت :aiwan_lighfffgt_blum:
یا همشون یه فرد رو داشتن که بی طرف کمک کنه :aiwan_light_declare:
مهم نیست چه کسی ! حتی اگه معلم یا استاد باشه :aiwan_light_rtfm:
*
*
*
*
*
*
*
داستان منم در مورد یه استاده و دانشجوهاش :aiwan_light_smile:
اما اگه بخوام خلاصه بگم همشو می فهمید :aiwan_light_pardon:
اخه خودش کوتاهه ...
خب خیلی حرف زدم ...بای




اوه راستی ژانرش هم یه جورایی احساسیه :aiwan_light_pleasantry:
 
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    • مقدمه






      گاهی از خودم میپرسم
      چرا ما انسان ها اینگونه هستیم ؟؟؟
      بدون فکر کار میکنیم ...
      بدون دونستن واقعیت عکس العمل نشون میدیم؟؟؟
      چرا صبر نداریم؟؟
      چرا چیزایی که میبینیم مدرک و چشمامون وسیله ی اون؟؟
      چرا ندونسته همدیگه رو متهم میکنیم ؟؟
      چرا دنیا رو برای خودمون سخت میکنیم؟؟




    • طاهري
    • حاظر
    • مهراني
    • حاظر
    • پارسا؟
    • ...
    • پارسا

    سرمو بلند كردم و جايي رو كه همه نگاه ميكردن نگاه كردم دختري سرشو روي ميز گذاشته بود و بغـ*ـل دستيش اروم سرشو ناز ميكرد ، دوباره گفتم : خانوم پارسا ؟؟؟

    بغـ*ـل دستيش دستشو بالا اورد و گفت :استاد حاظره

    از تكون خوردن هاي شونش ميفهميدم خواب نيست و داره گريه ميكنه دلم براش سوخت ،نخواستم بيشتر از اينمركز توجه باشه واسه همين به ادامه ي حظور غيابم پرداختم .

    -من محمدي هستم !! استاد طراحي و نقاشي . اول از همه بگم كه همه شما ترم اوليه كه با من دارين چون ترم اوليم هست كه
    من تدريس ميكنم و تقريبا همسن هستيم پس دوست ندارم كلاس خشك باشه . خودتون به مرور زمان مدل كلاس منو متوجه ميشين اما بزارين چندتا چيز رو بگم من نميخوام كلاسمون استاد و دانشجو باشه ما باهم دوستيم و از الان همو با اسم كوچيك صدا ميكنيم اما فقط توي كلاس از در اين كلاس كه بيرون رفتين من ميشم محمدي

    اگه كسي منو بيرون كلاس ب اسم كوچيك صدا كنه جريمه ميشه و حق كلاس اومدن تا دو جلسه رو نداره

    با هم صميمي هستيم اما صميميتمون نبايد باعث بشه كسي سواستفاده كنه مطمئن باشيد اگه كسي كوچيك ترين كاري كنه من ميفهمم و اون مصادفه با سر شدن من با اون شخص نه ديگرون . حالا من دوباره حظور غياب ميكنم اما با اسم كوچيك اسم هركي رو خوندم بلند ميشه و از خصوصيات خودش ميگه

    دوباره اسم همه رو خوندم غير مهسا ( همون پارسا) ،تمام مدت سرش روي ميز بود غير از زماني كه اسم مهران مرداني رو خوندم . گوشه اخر كلاس نشسته بود و كنارش مهرا قاسمي

    به بچه ها گفتم يه ساعت اخر رو حسي كه الان تو دلشونه بكشن. روي ميز نشسته بودم و به بچه ها كه سخت مشغول بودن نگاه ميكردم حتي مهسا ميكشيد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    دختر نازي بود چشماي كشيده و پوست سفيد و لباي قلوه اي و كوچيك با چشم و ابروي مشكي ، خيلي ناز و خوشگل بود هيچ ارايشي نداشت

    فكرم رفت سمت نيم ساعت پيش . ( فلش بك )

    اخرين نفر مهران بود اسمشو ك خوندم يه پسر خوشكل و هيكلي كه موهاي ديزلي و مشكي داشت يا حداقل از اينجا مشكي ميزد و پوست برنز روشن بلند شد . با شروع كردن مهسا سرشو بلند كرد و چشماي اشكالودشو بهش دوخت

    • مهران مهرداني .. اصليتم رشتيه اما اينجا قبول شدم سال اول فوقم و اكثر بچه ها غير ترم يكيا ميشناسنم . در طول ترمم با خصوصياتم اشنا ميشيد
    با الارم گوشيم از فكر در اومدم و يه خسته نباشيد به بچه ها گفتم ( كلا دوس ندارم بچه ها مجبور بشن زياد تر از تايم بمونن ) و به كسايي كه ميرفتن بيرون نگاه كردم اخرين نفر مهسا بود مهرا اوليننفر رفته بود بيرون انگار عجله داشت يه لبخند زدم و مهربون صداش زدم - مهسا ؟؟ متعجب نگاهم كرد و گفت بله؟
    • با من بيا لطفا دفترم
    ترسو توچشماش ديدم واسه همين دستمو رو شونه هاش گذاشتم و همونطور كه سمت دفتر ميرفتيم گفتم كلاس بعدت موسقي هست نه ؟؟؟

    با تعجب نگام كرد و گفت - شما از كجا ميدونين؟؟

    • خب معلم بعديت اسمش چيه ؟؟
    • محمدي
    • اسم من؟؟
    • محمدي
    بعد انگار فهميده باشه متعجب گفت پسر عموتونه ؟؟؟

    خنديدم و گفتم نه گلم برادرمه

    • برادرتون ؟؟
    • بله
    • خب خب منكه الان دير ميكنم بايد برم كلاس بالا
    • نگران نباش
    • ها؟؟
    دستشو كشيدم و گفتم - گفتم نگران نباش ... بدو
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    گوشيمو در اوردم و شماره ياسر رو گرفتم به بوغ نرسيده ورداشت و تند تند بدون سلام شروع كرد به حرف زدن

    • زود تند سريع بگو ببينم ماجرا چيه تو اولين روزت هم تو همه كارا فوضولي كردي ؟؟ حالا اين پارسا كيه ؟ خوبه ؟ خوشه ؟ خوانواده خوبن ؟؟ ...
    خواست ادامه بده كه پريدم وسط حرفش و با صداي حرصي گفتم

    • دِهه يه لحظه زبون به دهن بگير چقدر حرف ميزني ياسر صبر كن منم حرف بزنم
    • اِ؟؟ مگه تو پشت خط بودي ؟ من فكر كردم مردي !!
    • مرض زبونتو گاز بگير ، اينقدر حرف زدي يادم رفت چي ميخواستم بگم
    • مهم نيست تو بگو ماجرا پارسا چيه !
    • اها يادم اومد همينو ميخواستم بگم
    • چيو ؟؟
    • هيچي خانوم پارسا امروز سر كلاست نميان
    • چي؟؟ خب غيبت ميخورن
    • غيبت نميخوره
    • چرا؟؟
    • چون كلاست تا سه جلسه اول تق و لقه
    • كي گفته ؟؟ فقط جلسه
    • به هر حال تق و لقه پس غيبت نميزني اوكي؟؟
    • نه
    • همين ك گفتم
    و گوشيرو قطع كردم

    تا رفتيم تو اتاق نشست رو مبل سه نفره ي اتاق هميشه از سكوت بدم ميومد واسه همين يه اهنگ گذاشتم اما مصادف شد با جوشيدن اشكاي مهسا همراه با خوندنش زير لب

    منو ببخش اگه خوابتو میبینم
    اگه پای تو میشینم
    اگه دیوونتم
    منو ببین
    بی تو طاقت نمیارم
    نه بیدارم نه میخوابم
    هنوز روانیتم


    منو ببخش اگه همش تو میای تو فالم
    اگه هستی خیلی خوبه حالم
    منو ببخش واسه این کارم
    منو ببخش دوست دارم

    منو ببخش اگه بخشیدی من میرم
    چشامو بستم ولی دیدم
    هنوز روانیتم
    منو نبین
    وقتی با گریه میخوابم
    نمیخوابم بی تابم
    هنوز دیوونتم

    منو ببخش اگه خوابتو میبینم
    اگه پای تو میشینم
    اگه دیوونتم
    منو ببین
    وقتی با گریه میخوابم
    نمیخوابم بی تابم
    هنوز روانیتم

    • ساسي مانكن - منو ببخش ( اجرا پیانو )
    كنارش نشستم و دستمو رو شونش گذاشتم اروم رو پام خوابوندمش سرش رو رو پام گذاشته بود و گريه ميكرد مغنعه ي مشكيش افتاده بود و موهاي طلاييش معلوم شده بود موهاشو ناز كردم و سعي داشتم ارومش كنم اما ...خب اروم نميشد
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    • مهران مرداني ؟؟ .... درسته ؟؟
    سرشو با تعجب بلند كرد با چشماي خيس و گرد شده نگاهم كرد با لبخند اشكاشو پاك كردم

    • ميخواي برام بگي؟؟ از اولش ؟؟
    يكم نگاهم كرد نميدونم چي تو چشمام ديد كه سرشو دوباره سرشو رو پام گذاشت ميدونستم نياز داره منم دوباره شروع كردم با موهاش بازي كردن بعد چند دقيقه شروع كرد به حرف زدن و منم ساكت گوش دادم

    • ترم اول دانشگاه بودم و روز اول شديدا ديرم شده بود !! ساعت ٨ كلاس داشتم اما پنج دقيقه به هشت دم در دانشگاه رسيدم ميدونين كه از دم دانشگاه تا ساختمون پنج شيش دقه راهه ... از دويدن بدم مياد اما راه رفتنمسرعتيه البته وقتي تنهام با كسي باشم سرعتمو با اون تنظيم ميكنم بگذريم ... داشتم با سرعت ميرفتم سمت كلاسم روز قبل كلاسامو پيدا كرده بودم ك گيج نشم اما بازم دير بود ساعت هشت بود و من كلاس نبودمتو راه به دفعه خوردم به يه نفر اما خدا رو شكر چيزيمون نشده بود سرمو ك بلند كردم چشمم به دوتا چشم مشكي خورد حس كردم خيلي بهش خيره شدم واسه همين سريع سرمو انداختم پايين و با يه عذر خواهي رفتمسمت كلاس كه شانس خوبم استاد هم پنچر كرده بود و ربع ساعت بعد من رسيد . اولين دوستم مهرا بود كه حالا بهترين دوستم شده ! بار دوم كه مهران رو ديدم كارگاه سفالگري بود مثل هميشه با مهرا بلند ميخنديديم ووارد كلاس ميشديم . بچه ها به كارامون عادت داشتن و خب كسي نگاه نميكرد وقتي وارد كلاس شديم هم همين شد اما نزديك صندلي هامون ك شديم سنگيني نگاهي رو حس كردم وقتي برگشتم با همون تيله هاي مشكي رو بهرو شدم اما بي اهميت نشستم سر جام اون روز استاد كه اومد بچه ها رو به گروه هاي دو نفره تقسيم كرد مهرا و بهزاد يكي از دانشجو هاي شيطون روزگار كه شما هم باهاش كلاس دارين اما بخاطر مريضي امروزنيومد همگروهي منم دوتا چشم هاي مشكي بود اره اون روز عادي بود اما به مرور زمان ما شديم يه گروه چهار نفره منو مهرا ترم يك و بهزاد و مهران ترم سه اما مهران از هممون بزرگ تر بود اخه دوسال رفته بودسربازي و برخلاف بهزاد يه پسر مغرور اما احساسي و زود رنج .
    يه تك خنده كرد و گفت

    • نميدونم رابـ ـطه اينا چطور پا برجاست
    ديگه چيزي نگفت و سرشو از رو پام ورداشت و سرشو زير انداخت و مغنعشو درست كرد فهميدم ديگه نميخواد حرف بزنه بلند شدم و از رو تو كيفم دستمال مرطوب مخصوص ارايش پاك كردن ورداشتم و با يه اينه بهشدادم و با خنده گفتم

    • بگير خودتو درست كن شبيه گورخر وحشي شدي
    اول با تعجب نگاهم كرد اما وقتي صورت سياه شدش كه جاي تنها ارايش چشماش يعني سرمه بود و با اشكاش پايين اومده بود و چشماي قرمزش رو ديد يه نگاه به من كرد و يه دفعه زد زير خنده و گفت

    • فكر كن مهران منو اينطوري ببينه
    همون موقع در زدن مهسا هم با تعجب دست از كار كشيد

    • بفرماييد
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    در باز شد و مهران اومد داخل همون اول چشمش به مهسا خورد و با تعجب نگاهش كرد اما سريع خودشو جمعو جور كرد رو كرد به من و گفت

    • خانوم محمدي استاد محمدي ...
    يه لحظه گيج نگاهم كرد اما باز ادامه داد

    • اهم استاد گفتن اگه ميشه خانوم پارسا رو بزارين بيان كلاس
    • باشه صبر كنين با هم ميريم
    و رو كردم به مهسا و گفتم

    • تو هم صورتتو تميز كن بريم
    برگشتم سمت ميزم و سويچ و كليد رو با كيفم و گوشيم برداشتم لبتاپ رو هم خاموش كردم تمام مدت چشميميپاييدمشون مهسا صورتشو تميز ميكرد و مهران با نگراني نگاهش ميكرد يه قدم بر داشت سمتش كه سريعبرگشتم و گفتم بريم نميخواستم بهم نزديك بشن اين نزديك و دور شدنا باعث خراب شدن روحيه جفتشونميشد

    رفتيم سر كلاس ياسر كه داشت با يه گيتار ور ميرفت ( ور ميرفت يعني باهاش يه كاري انجام ميداد گفتم شايدكسي ندونه ) كلاسش مثل من مخصوص خودش بود خب ساز ها رو نميشه تكون داد به راحتي دو تا دور كلاسحالت گرد صندلي بود همه يه ساز دستشون داشتن ياسر بي توجه به من از مهران تشكر كرد و از مهساخواست سازشو بياره همه بچه ها ترم قبل نت ها رو ترم قبل ياد گرفته بودن چون نقاشي و موسيقي دو تادرس اصلي بود ياسر رو به بچه ها ايستاد و خواست شروع كنه به حرف زدن دوتا صرفه الكي كردم اما بيتوجه شروع كرد به حرف زدن بچه ها هم گيج ما رو نگاه ميكردن از لبخند شيطونش فهميدم از قصد اينطورميكنه چونه ميدونه از بي توجي از سمت اون بدم مياد و تاراحت ميشم منم بي توجه بهش رفتم سمت ميزشرو صندليش نشستم كنار صندليش همون گيتار بود كه البته مال من هست اخه ديروز سيمش پاره شده بود و داداهبودم برام دوباره درستش كنه و حالا داشت كوكش ميكرد اروم دستمو رو سيماش حركت دادم كه يه صداي ملايمازش بلند شد يتسر حرفاش تموم شده بود داشت بچه ها او نگاه ميكرد همه در حال كوك كردن سازاشون بودنكلاس ياسر بزرگ بود برخلاف كلاس من كه پر از بوم و وسايل نقاشيه مال اون پر بود از ساز هاي مختلفو دو تا پيانو اكثر بچه ها ويالون دستشون بود يه نفر هم پيانو ميزد

    يه دفعه بارون گرفت و مهسا رفت سمت پنجره منم شروع كردم به زدن اهنگ ( بارون باريد - اليشمس وملاني ) كه يه دفعه مهسا شروع كرد به خوندن
    • بارون بارید ،تو بارون اشکای چشامو ندید

      گرمی شونه هاشو ازم گرفت من موندم و یه تب شدید

      من تنهام ، تو که قهری باهام

      نمونده تو سینت عشقی برام

      حالا من اسیر فاصله هــــــام

      بهم زدی ، عشق تو با من

      تصمیم تو گرفتی نامرد

      حالا من هنوز چشم بـــراه
    انگار بار اولي نبود كه بچه ها اين چيزا رو ميديدن و همه داستان اونا رو ميدونستن كه نه تنها تعجب نكردن بلكه با يه لبخند تلخ نگاهشون كردن حدس زدم تموم شه اما باصداي مهران به حدسياتم يه برو بابايي گفتم و ادامه دادم

    • خیلی مستم

      من تو فکر توام و تو تو بغـ*ـل یکی دیگه ولو

      ولی نداره عیبی اصلاً

      خودمم خسته شدم بس که به هر سازی که زدی

      هی می رقصم

      راستشو بخوای طاقتی نمونده برام

      دوست دارم همه چی تموم شه الان

      نمی خوام بختم الکی حروم شه برات

      بدرد تو میخورن فقط همون پسرا

      که پارتی کنن با تو و امثال تو

      فقط واسه یکی دو شب حال میکنن

      چته رنگت پریده تو چرا فسی

      تو که دست رد نمی زنی به سـ*ـینه کسی

      تو که اسمت همه جا یهو پیچید

      بگو چطور بغـ*ـل همه ولو میشی

      آخ تف به روت ، تف به این شانسم

      کاش تو رو از روز اول نمی شناختم
    با تموم شدن صداي مهران مهسا كه حالا پشتشو به پنجره كرده بود با چشماي خيس به مهران زل زده بود شروع به خوندن كرد

    • بازم قطره های بارون، ناله های آروم

      چشایی که خیسه از خاطرات با اون

      منم خسته و روانی و داغون
    ديگه نتونست ادامه بده مهران هم نخوند منم ديگه نزدن هيچكس حرف نميزد دنبال راهي بودم كه فضا رو عوض كنم كه ياسر رو به من گفت

    • خوب بلدي كنسرت راه بتدازيا
    به تلپاتيمون يه ايول گفتم و با قدر داني نگاهش كردم اما با شيطنت گفتم

    • بعله ديگه فقط من موندم تو چرا رفتي رشته موسيقي ؟؟
    با حرص نگاهم كرد و گفت

    • ميخواستي تو بري
    ميدونستم ناراحتيش بخاطر قطع كردن تلفن صبح بود يهو ياد مهسا افتادم و گفتم

    • ياسر دفتر كلاسيتو بده بينم
    • واسه چي ؟؟
    يه اخم خوشكل كردم و جدي گفتم - بده بينم

    كه يه چشم غره بهم رفت و دفترو بهم داد منم كه از جذبه خودم حال كرده بودم با لبخند دفتر رو باز كردم كه ديدم بعله برا مهسا غيبت زده يه چشم غره بهش رفتم و از بچه هاپاكن خواستم و منم خيلي شيك غيبت مهسا رو پاك كردم كه ياسر گفت

    • تو چرا نرفتي خونه ؟؟ تو كه انروز فقط يه ساعت كلاس داري
    • ياسمن خانوم خريد دارن بايد بريم خريد براش
    • اها باش ... راستي گيتارتو درست كردم خوبه ؟؟
    • اره ديدمش ممنون
    با صداي مهرا به سمت بچه ها برگشتيم

    • خانوم شما هم گيتار ميزنين ؟؟؟
    جاي من ياسر سريع جواب داد

    • بَه كجاي كاريد اين خانوم گيتار و پيانو رو از من بهتر ميزنه
    • خانوم برامون پيانو ميزنين ؟؟
    با اين حرفش صداي اره اره ي بچه ها بلند شد دستمو بردم بالا كه بچه ها ساكت بشن بعد گفتم

    • من استاد اين كلاس نيستم بايد از استادتون بخواين
    همه به ياسر نگاه كردن كه اونم يه نگاه بهم كرد و گفت

    • برو بزن براشون ديگه وروجك
    • باش اما به شرطي كه تو هم همراش گيتار بزني
    متاصل نگاهم كرد اما بعدش گفت

    • باش برو بزن
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    رفتم پشت پيانو ي مشكي كلاسش نميدونم چرا يه دفعه شروع كردم به زدن اهنگي كه باهاش خيلي خاطره داشتم اهنگي كه با شنيدنش صد ها خاطره از جلو چشمام رد ميشد با شروع اهنگ چشماي نگران ياسر روم قفل شد. نگاهش كردم و مطمئن پلك زدم با اينكه ميدونستم اينكارم ذره اي از نگرانيش كم نميكنه

    اهنگ ( منو نديد - ملاني و ساسي ) رو ميزدم ريتم اهنگ به پيانو نميخورد اما با پيانو و گيتار هم قشنگ بود

    نميخواستيم هيچكدوم بخونيم اما اينبار هم ادنيس و ارمين سوپرايزمون كردن

    ادنيس داشت روي يه كاغد طراحي ميكرد كنار من نشسته بود و طرح يه دختر كه گوشه ي ديوار كز كرده رو باقلم سياه ميزد

    ارمين هم گيتارشو كوك ميكرد ولي وقتي ادنيس شروع كرد سرشو بلند كرد و تمام طول خوندنش بهش نگاه كردادنيس كه تموم كرد سرشو پايين انداخت و همونطور كه گيتارشو درست ميكرد ادامشو خوند

    آدنيس - منو نديد چه ساده باهام بد شد

    از دستم ناراحت شد

    من خواستم بمونه نشد

    آرمين - اون نديد كه چشمام خيسه

    و رفت الان نيستش

    بدون تو هميشه پاييزه

    آدنيس- بازم به من نگاه نكرد و رفت

    يه غريبه دستشو گرفت و

    اون خوشحال بود چي شد حرفامون

    آرمين - چشاي غريبه هولش كرد

    اون رفت و زير قولش زد

    دلم باز تنها موند

    ****

    ارمين - چشمات بي رحمن

    شايد اون جور كه ميخواست نبودم

    ادنيس - اون ميدونست كه من خيلي حسودم

    ارمين - عاشق يكي بود كه من نبودم

    ادنيس - اون نديد كه چشمام خيسه و رفت

    الان نيستش بدون تو هميشه پاييزه

    ارمين - بازم به من نگاه نكرد و رفت

    يه غريبه دستشو گرفت و

    خوشحال بود چي شد حرفامون

    ادنيس - چشماي غريبه هولش كرد

    اون رفت و زير قولش زد

    دلم بازم تنها موند

    بلند شدم چشمام ميسوخت خيلي جلو خودمو گرفته بودم كه گريه نكنم همون موقع گوشيم زنگ خورد ياسر بود نگاهش كردم كه ديدم نگران داره نگاهم ميكنه يه لبخند زدم و جواب دادم و همونطور الكي صحبت كردم و از اتاق رفتم بيرون

    تو دفتر پشت پنجره هواي باروني بيرون رو نگاه ميكردم كه يه دستي دور كمرم حلقه شد برگشتم ديدم ياسره داداش دوقلو خودم كه بهتر از خودم ميشناستم بي حرف رومو سمت پنجره كردم ياسر از من دو دقيقه بزرگتر بود و هميشه تكيه گاه من يه خواهر كوچيك تر هم داشتيم كه تا دوسال ديگه تخصص قلب و عروقشو ميگيره به خودم قول دادم مشكل مهسا و ارمين و ادنيس و مهران رو حل كنم ادنيس رو از قبل ميشناختم زماني كه منو ياسر ترم اخر دكتري بوديم اون تازه ترم اولي بود و حالا اون ترم اول دكتري هست و در جريان اتفاقات بين اون و ارمين بودم واسه همين بايد يه كاري ميكردم

    ياسر - به چي فكر ميكني ؟؟ غرق نشي؟؟

    • نه شنا بلدم
    • بر منكرش لعنت حالا تو چي شنا ميكردي
    • داشتم به بچه ها فكر ميكردم
    چرخوندم سمت خودش و در حالي كه چشماشو ريز كرده بود گفت

    • كدوم ؟؟
    • كدوم نه كدوما
    • خب... كدوما ؟؟
    • ادنيس ارمين مهسا مهران
    • به چيشون فكر ميكردي ؟؟
    • بايد كمكشون كنم
    • ولشون كن
    • نميتونم نميخوام اونا هم به سرنوشت من دچار بشن
    ياسر كه حس كرده بود داره اشكم در مياد گفت

    • حالا چيكار ميخواي بكني تو كه اونا رو نميشناسي
    • تو ادنيس رو يادت نمياد ؟؟
    • نه
    • همون دختره كه ترم اخر ما ترم اولي بود
    • ها يادم اومد
    • خدا قوت دلاور خوبه يه سال و نيم بيشتر كانادا نبودي خسته نباشی واقعا
    • باشه نزن بابا نميخواي بريم
    • كجا
    • ساعت خواب يادت رفته ؟؟ ادنيس خانوم خريد دارن
    يه مشت زدم به بازوش و گفتم

    • ای جرئت داري خواهر منو اذيت كن
    دستاشو اورد بالا و گفت

    • باشه بابا تسليم بچه كه زدن نداره
    • خوبه افرين همينطور پيش بري و ترشي نخوري يه چيزي ميشي
    • بريم وروجك
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    دو ماه از اون روز گذشته تو اين دو ماه با بچه ها خيلي جور شده بودم و كلاسامون بيشتر شبيه دورهمي هاي دوستانه بود اما كسي هم سو استفاده نميكرد و همه با جون و دل كار ميكردن كلاس اولم هم هميشه كلاس خنده است فقط بخاطر وجود مهرا و بهزاد كه بمب انرژي هستن شنبه ها فقط يه كلاس كه مهرا اينا باشن دارن و اكثرا بعدكلاس باهاشون ميرم كلاس ياسر

    مهرا بهزاد مهسا مهران ادنيس و ارمين با هم يه گروه بودن اما الان شدن دو گروه با اين حال مهرا و بهزاد سعي ميكنن باز بهم نزديكشون كنن اما راهشو نميدونستن اما من چرا

    يه روز از بهزاد و مهرا خواستم به دفترم بيان و اونا ماجراي ادنيس و ارمين رو برام شفاف تر كردن

    سعي ميكنم حرفاشونو يادم بياد

    بهزاد - خب تا جايي كه ميدونم شما ميدونين چطور ادنيس و ارمين با هم دوست شدن خب اونا با هم دوست شدن وهمو هم خيلي دوست داشتن درضمن خوانوادشون هم در جريان بودن

    مهرا - بهزاد نميخواد قصه بگي .. خلاصه بگم يه مدت ادنيس خيلي دو و بر من و بهزاد بود كنار من مشكلي نداشت اما بهزاد چرا ادنيس داشت منو و بهزاد رو بهم نزديك ميكرد من خيلي بهزاد رو دوست داشتم ما با هم دوست بوديم اما ..

    بهزاد - اما فقط يه دوست معمولي منم مهرا رو خيلي دوست داشتم اما ما هردومون از ابراز علاقه و ديدن جواب ميترسيديم اما ادنيس عشق جفتمون رو ديده بود اون هم از احساسمون خبر داشت هم از ترسمون اون ما رو بهم نزديك كرد و جرات بهموم داد كه الان ما نامزد باشيم

    بايد يه كاري ميكردم هم ارمين هم مهران دچار سوتفاعم شده بودن ارمين فكر ميكرد ادنيس بهش خيانت كرده ومهران ...

    دو هفته از ترم گذشته بود كه يه روز مهسا اومد اتاقم و زد زير گريه و شروع كرد به حرف زدن

    • تقريبا يه ماه پيش يه مدت حالم خيلي بد بود سرگيجه سرفه و خون دماغ شدن ترسوندم يه روز سركلاس خون دماغ شدم اون روز مهران نبود كلاس بعدشو هم نرفتم جاش رفتم دکتر بعد از شنيدن اتفاقات دكترگفت بايد ازمايش بدم چون احتمال داره سرطان داشته باشم دادم اما نتيجش خوب نبود ولي افتضاح هم نبود
    به اينجاي حرفش كه رسيد صورتشو با دست پوشوند و گريش شدت گرفت دستمو دور شونش حلقه كردم و توبغل خودم كه حالا كنارش نشسته بودم گرفتمش

    • چون مهم بود ازم خواستن صبر كنم تا بهم بدنش دو ساعت بعد ازمايشم رو بهم دادن وقتي رفتم بازپيش دكتر بهم گفت من سرطان خون دارم حاد نيود اما ظعيف هم نبود يه سري قرص بهم داد و گفتتا يه ماه بخورم هنوز يه ماه نشده اما من همون روز به مهران گفتم كه كس ديگه اي رو دوست دارم دكترديروز گفت درصدش تو اين ماه يكم كم شده اما بايد شيمي درماني رو شروع كنم تا سرعتش بره بالاميگفت تا خوب شدنم راهي نمونده
    بايد همه چيو درست ميكردم واسه همين امروز عصر باهاشون پاتوق هميشگي خودم همون جايي كه با احسان ميرفتيم قرار گذاشتم

    روي صندلي نشسته بودم نيم ساعت زودتر رسيدم واسه همين يه هات چاكلت سفارش دادم به بخار شكلاتم نگاهميكردم كه صداش مو به تنم سيخ كرد داشت با دوستش علي ميرفت سمت يه ميز من و احسان يه ميز مخصوص داشتيم جايي كه هميشه مينشستيم اما می ترسيدم روش بشينم و چه عجيب بود كه احسان هم اون سمت نرفت چقدر دلم براي پسر چشم رنگي خودم كه موهاي بور و طلاييو لختشو روبه بالا زده بود تنگ شده بود يه شلوار وتيشرت مشكي با يه پيرهن ساده ي ابي روشن كه جلوش باز بودپوشيده بود همونطور كه نگاهش ميكردم زيرلب با خودم گفتم

    • چند سال گذشت ؟؟ نميخواي برگردي؟؟ نميخواي ببخشي ؟؟ حالا كه بهت گفتم چرا بهت گفتم چرا رفتم خارج
    انگار سنگيني نگاهمو حس كرد چون سرشو اورد بالا و دنبال كسي كه نگاهش ميكرد گشت سرم رو پايين انداختم و همونطور شكلاتمو هم ميزدم كه با صداي مهرا به خودم اومدم
     

    Alma Etezadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    81
    امتیاز
    71
    سن
    22
    شروع به احوال پرسي كرديم صندلي احسان نزديك بود و صداي ما رو واضح ميشنيد و تمام مدت سنگيني نگاهشو حس ميكردم ميزمون مستطيل بود پسرا يه سمت و دخترا يه سمت نشسته بودن منم سر ميز كه همشونو ببينم هنوزم نگاه خيره ي احسان روم بود يه نگاه بهش كردم يه نگاه غمگين ميدونستم چشام پر اشكه نگاهش كردم اونم چشماش خيس بود سرشو انداخت پايين منم رومو سمت بچه ها كردم همشون سرشون پايين بود همون اول گارسون سفارش گرفته بود و الان اورده بود
    ⁃ چهارسال پيش دوتا خواهر برادر براي دكتري انتقالي ميگيرن به تهران در بين با يه پسر برخورد ميكنن نميخوام بگم چطور با هم اشنا شدن و يا چي شد فقط بگم هر دو همو خيلي دوست داشتن دختره براش يه دنيا بود و پسره . هيچكس نميدونست اون كسي كه هر روز همراه دخترك ما مياد و ميره كي هست حتي پسر قصه ي ما و همين باعث شد بترسه و اعتراف نكنه حتي باعث شد به اون دختر بي محلي كنه يه جور قهر پنهان
    يه نگاه به ادنيس و ارمين كردم ادنيس هم مثله بقيه با تعجب نگاهم ميكرد اما تعجبش از چيز ديگه اي بود از اينكه ازش خواسته بودم به هيچكس در اين مورد نگه احسان رو نگاه كردم داشت قهوه اشو هم ميزد اما لرزش دستشو ميديدم
    ⁃ اما با خبر نامزدي برادر اون دختر پسر ترسوي ما به پسر شجاع تبديل شد و اعترادفش مساوي شد با شروع عشق غير پنهانشون ميگم غير پنهان چون قبلا به هم عشق داشتن اما براي همه پنهون بود غير از برادر اون دختر و دوست اون پسر علي يه ماه مونده به مراسم نامزدي و تموم شدن ترم يه روز توي راه شمال با خوانوادش تصادف ميكنن و ...
    بغض گلوم جلوي ادامه دادنم و گرفت اما ادنيس ادامه داد
    ⁃ اون سال مامان باباي دختره و خواهر كوچيكشون ميان پيششون تا يه مدت پيش هم باشن و از تهران خواهر كوچيكه دختره ميره تو ماشين خواهرشون و ميرن سمت شمال اما تو راه ماشين مامان باباشون تصادف ميكنه و در جا فوت ميكنن در صورتي كه دختر قصه ي ما راننده بوده اما اون فقط داخل سرش به خاطر برخورد با شيشه يه لخته ي خون ايجاد ميشه كه هيچكس جز برادرش و يه دوستش بيشتر نميدونن حتي خواهر كوچيكشون بعد از تموم كردن دانشگاه بيخبر با برادرش ميرن كانادا طوري كه همه فكر ميكنن براي زندگيه اما نه بخاطر يه عمل حساس كه با يه ميلي متر اشتباه ميتونست اون دختر و بكشه
    خودم شروع كردم به گفتن و همونطور كه تو چشماي متعجب احسان خيره بودم گفتم
    ⁃ اگر به پسر گفته بود شايد الان با هم بودن چرا كه پسر قصه ي ما فكر ميكرد اون دختر دوسش نداره و بهش خيانت كرده
    قبل از شروع حرف زدنم به بهونه دستشويي بول وسايل رو حساب كردم بلند شدم و كيفم رو برداشتم زير لب همونطور كه ميرفتم زير لب گفتم
    ⁃ قدر همو بدونين و بدون مدرك از هم دلخور نشين خداحافظ
    داشتم از كنار ميز احسان رد ميشدم كه يه دفعه بلند شد و بازوهامو گرفت هيچ واكنشي نشون ندادم اروم صدام كرد بغض توي صداش ديوونم ميكرد تو دلم گفتم " نباش .. لعنتي ناراحت نباش "
    ⁃ احسان ... من يه بيمعرفتم يادته ؟؟؟ بزار اين بيمعرفت بره .. بازم بره
    اومد حرفي بزنه كه ياسر اومد تو بهش مسيج داده بودم بياد دنبالم و الان چون دير كرده بودم اومده داخل دنبالم با ديدن احسان شكه شد و نگران به نگاه به من يه نگاه به بچه ها كه متعجب نگاهمون ميكردن نگاه كرد يه دفعه ادنيس اومد سمتمون و بازومو از دستش كشيد بيرون و رو به احسان گفت
    ⁃ قولي كه به ياس دادم رو شكوندم چون نميتونستم ببينم به ناحق داري دوستمو ميشكوني و دستمو كشيد و برد كه مهرا گفت
    ⁃ صبر كن ادنيس بچه ها بياين بيرون اينجا زشته
    تازه متوجه دورم شدن همه رفتن بيرن اومدم برم بيرون كه احسان گفت
    ⁃ چرا همون موقع نگفتي
    ⁃ نميدونم .. واقعا نميدونم
    خواستم برم كه باز شونه هامو گرفت اومد حرف بزنه كه مهرا رومد تو و رو ما گفت
    ⁃ شما هم همينطور
    رفتيم بيرون دور هم تو پاركينگ ايستاده بوديم
    مهرا - ميخوام همينجا همه چيز رو تموم كنين همتون فهميدين دارين اشتباه ميكنين مهران ... مهسا مريضه واسه همين بهت اونطور گفته اما اون هنوز ميتونه جلوشو بگيره
    مهران - چه مريضي اي ؟؟
    مهسا - سرطان خون
    و زد زير گريه رفتم بغلش كردم و گفتم
    ⁃ ديروز من و مهرا رفتيم پيش دكترت كه گفت اونقدر درصدش كم شده كه نه تنهانياز به شيمي درماني نيست بلكه تقريبا خوب شدي و بايد يه سري قرص بخوري تا كاملا خوب بشي
    گريش قطع شد و با تعجب گفت
    ⁃ اما من پريروز اونجا بودم چيزي بهم نگفت
    مهرا - ازمايشت اشتباه بوده
    مهران همش زير لب تكران ميكرد سرطان خون يه دفعه داد زد
    ⁃ چرا بهم نگفتي ؟؟؟ چرا گذاشتي اشتباه كنم ؟؟ ها ؟؟
    با داد اخرش دوباره مهسا زد زير گريه كه مهران طاقت نياورد و رفت سمتش و رو به روش ايستاد فهميدم دلش ميخواد بغلش كنه اما نميتونه اروم گفت
    ⁃ گريه نكن ... ببخشيد .. جون من گريه نكن
    در همون هين مهرا گفت
    ⁃ اين يكيش و بعد رو كرد به ارمين گفت
    ⁃ اونقدر فكر خيانت ادنيس به خودت بودي كه حتي نفهميدي ما باهم نامزد كرديم و عقدمون سه هفته ديگس
    ارمين باچشماي گرد شده به ادنيس كه سرشو زير انداخته بود نگاه كرد كه بهزاد ادامه داد
    ⁃ ادنيس باعث نامزدي ما شد اون ما رو به هم نزديك كرد
    ارمين رفت جلو ادنيس و زير لب گفت
    ⁃ من چيكار كردم ؟؟ من بهت تهمت زدم ؟؟ خدا منو نبخشه كه اينكارو كردم !! ادنيس ؟؟؟
    ادنيس اشكاش جوشيد
    ⁃ ادنيس ببخش منو ! توروخدا !! غلط كردم !! ميشه بزاري بيام باز خونتون ؟؟
    با اين حرفش همه زدن زير خنده غير از من و احسان هركس يه چيز ميگفت و يه تيكه اي بهشون مينداخت لبخند زدم خوشحال بودم كه باز هم شيش ضلعيشون كامل شده بود چرخيدم كه برم سوار ماشين بشم كه احسان باز گرفتم ( كلا اين پسر كار ديگه اي بلد نيست اخرشم دست اين بنده خدا رو ميكنه ) برگشتم سمتش و اروم گفتم
    ⁃ احسان يادته ؟ من يه خيانتكارم دستو بهم نزن ميترسم خيانتي بشي
    با تموم شدن حرفم يه سمت صورتم سوخت همزمان صداي ادنيس و ارمين بلند شد
    ⁃ احسان
    اشكام ريخت برگشتم رفتم كه صداش متوقفم كرد
    ⁃ چرا؟؟ فقط بگو چرا ، چرا بهم نگفتي ؟؟
    برگشتم سمتش و با داد گفتم
    ⁃ من ؟؟ من نگفتم ؟؟ من گفتم تو نخواستي بشنوي ! من نگفتم ؟؟ مني كه ٢٠ تا ايميل برات فرستادم و دليل رفتنمو گفتم
    گرشيمو در اوردم و ايميلا رو بهش نشون دادم
    ⁃ من نگفتم ؟؟ من گفتم شما نخواستي بشنوي بفهمي من گفتم تو نخوندي
    عصبي بودم و ميلرزيدم يه دفعه رفتم توي جاي گرم و اشنا هنوز محرم بوديم اره هنوز ما نامزد بوديم خودمو كشيدم عقب كه گفت
    ⁃ نرو ، ياس ديگه نرو ببين چقدر شكستم بزار ما هم همينجا تمومش كنيم
    ديگه طاقت نداشتم و خسته بودم از همه چيز
    ⁃ بسه هر چي عذاب كشيدم خواستم انتقام بگيرم اما نميتونم
    شروع کردم به گریه کردن انگار ميخواستم همه درد هامو بيرون بريزم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا