فصل سی ام
آرتان چمدون بدست از هواپیما خارج شد...او به کمکه دوستش و خاله ی روشا تونست سریع بلیط به مقصده آلمان بگیره و الانم در آلمان هستش...
خاله ی روشا وقتی دید که خواهر زادش غمگینه تصمیم گرفت به آرتان زنگ بزنه شمارشم از توی گوشیه روشا پیدا کرد.
آرتان سواره تاکسی شد و آدرس رو گفت.
در طوله راه به بیرون نگاه میکرد به مرد و زن هایی که در کناره هم قدم بر میدارن و با هم صحبت میکنند.
آرتان سرشو پایین انداخت با رو به رو شدن با روشا خیلی واهمه داشت.
وقتی رسید حساب کرد و پیاده شد.
نفسه عمیقی کشید و از پله ها بالا رفت.
همون موقع خاله ی روشا اومد بیرون...
_آرتان؟
_بله خودم هستم.خاله ی روشا جلو رفت و چمدوناشو ازش گرفت و گفت:بیا تو روشا خوابیده تا بیدار شه طول میکشه...پس تا اون موقع من پذیراییامو کردم.
آرتان لبخندی زد و داخل شد.
_بیا پسرم بیا اینو بخور...
شربتو جلوی آرتان گذاشت آرتان تشکر کرد و خوردش...
_راستش این روزا روشا اصلا حاله خوبی نداشت و نداره...فقط حرف از تو میزنه و گریه میکنه...منم گفتم این تنها راهه کمک به اونه...
_خاله؟
روشا بود که صداش میزد.
_جونم؟
_بینم مهمون دار....
روشا با دیدنه آرتان شکه شد و حرفشو خورد.
آرتان بلند شد و بهش خیره شد خیلی دلش برای صورته زیبای روشا تنگ شده بود.
_تو...اینجا چیکار میکنی؟
آرتان چشاشو باز بسته کرد و گفت:خواستم بیام تا باهم صحبت کنیم.
روشا کامل از پله ها پایین اومد و گفت:من حرفی واسه گفتن ندار...
_ولی من دارم...روشا چرا باور نمیکنی که اون خواهره منه؟
روشا شکه از حرفای آرتان گفت:چی خواهرت؟...هه هه منم خر باور کردم.
آرتان گوشیشو در آورد و به آبتیرا زنگ زد.
_به سلام داداشه خودم خوبی داداش؟
روشا با تعجب به مکالمه ی آرتان و آبتیرا گوش میداد.
_مرسی خواهر جونم تو خوبی؟
_ممنون چه خبرا کجایی؟
_من الان آلمانم پیشه روشا...
_جدی گوشیو بده کارش دارم.
آرتان گوشیو به روشا داد روشا به آرتان نگاه کرد و گرفت.
_الو؟
_روشاجون من واقعا از بابت اون روز معذرت میخوام من اون موقع از آمریکا اومده بودم و دلمم واسه ی داداشام تنگ شده بود واسه همین رفتم پیششون که از شانسه منم شما دو تا اومدید...من برای خواهرتم تعریف کردم ولی خواهرت چون نمیدونست کجایی بهت نگفت در هر صورت متاسفم.
روشا اشک میریخت گوشیو داد دسته آرتان...آرتان خداحافظی کرد و گوشیو قطع کرد.
_گوش کن آرتان من واقعا نمیتونم ببخشمت میدونی الان دو ماهه که نخندیدم دو ماهه که فقط دارم گریه میکنم پس دوماه صبر کن تا بفهمی من چه زجری کشیدم.
_روشا...منم به اندازه ی تو زجر کشیدم تو دروغیو باور کردی که باعثه عذابه من شد این یعنی اینکه تو به من اعتماد نداری باشه من میرم ولی بدون من هیچ وقت عشقتو فراموش نمیکنم و تا آخره عمرم منتظرتم خداحافظ...
آرتان چمدوناشو برداشت و رفت.خاله ی روشا دنبالش رفت روشا خواست بره اما مغزش دستور داد که بمونه ولی از یه طرف قلبش به سمتش کشیده میشد اما انگار مغز پیروز شد چون روشا نشست.
بلند بلند گریه میکرد.
خالش وارده خونه شد.
_رفت؟؟؟
_آره هر چقدر اصرار کردم نموند گفت میرم شمال اونجا حال و احوالم عوض میشه...
_خاله کاش نمیذاشتی بره خاله من دوسش دارم اما نمیدونم چرا از دهنم در نمیره بهش بگم.
خالش کنارش نشست.
_روشاجان اگه دوسش داری برو...برو و بهش بگو...اگه واقعا دوسش داری برو و بهش بگو که بخشیدیش اونطوری هم تو آروم میگیری هم اون....قلبه هردوتون شکسته این به وضوح روشنه پس برو...
روشا به فکر فرو رفت آره باید میرفت و بهش ثابت میکرد که دوسش داره و بخشیدتش....
نفسه عمیقی کشید و لبخند زد او الان در ایران و شهره شماله....
سواره تاکسی شد و به طرفه دریا به راه افتاد شاید آرتان پیشه ماکان اونجا باشه....
هوای مطبوعه شمالو به ریه هاش کشید از کسی خبری نداشت....باید سره فرصت همراهه آرتان به تهران میرفتند. بارون میبارید روشا دستشو به بیرون از پنجره برد قطراته بارون به دستاش میریخت...دستش را داخل آورد و به صورتش مالوند.
وقتی رسید چمدوناشو برداشت پولو حساب کرد و تاکسی رفت.
صدای گیتار میومد حتما ماکانه که دوباره داره آهنگ میخونه اما نه این صدای آرتانه فقط آرتان اونجاست و از ماکان خبری نیست.
✯هوا بارونیه حاله من خوده پریشونیه✯
✯هوا بارونیه حاله من همون که میدونیه✯
✯هوا بارونیه قلبه من منتظره اونیه✯
✯که خودش باعثه این همه گریه و داغونیه✯
✯هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه✯
✯بیزارم از پاییز و از تمومه روزاش✯
✯مخصوصا غروباش مخصوصا غروباش✯
✯تنها تو خیابون تنها زیره بارون✯
✯گریه میکنم من واسه هر دوتامون واسه هر دوتامون✯
✯هوا بارونیه حاله من خوده پریشونیه✯
✯هوا بارونیه حاله من همون که میدونیه✯
✯هوا بارونیه قلبه من منتظره اونیه✯
✯که خودش باعثه این همه گریه و داغونیه✯
✯هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه✯
(هوا بارونیه_علی عبدالمالکی)
روشا گریه میکرد با خودش گفت:الهی بمیرم که اینطوری قلبشو شکوندم.
روشا جلو رفت آرتان سرشو انداخت پایین.
_خدایا دلم خیلی براش تنگ شده خودت یکاری بکن....
روشا با صدای لرزانی گفت:آرتان...
آرتان آهی کشید و گفت:خدایا دلم اینقدر تنگ شده که صداشو هم به وضوح میشنوم...
_آرتان؟
آرتان هیچی نگفت سرشو چرخوند و چشای سرخشو به روشا دوخت...بلند شد و رو به روی روشا ایستاد به صورتش دست کشید نه انگار واقعیه...یه سیلی به خودش زد دید نه خوابم نمیبینه...
_روشا تو...تو...
روشا لبخندی زد و گفت:آره آرتان منم...اومدم بگم که منو ببخش که اینقدر زجرت دادم و همینطور اومدم بگم که..که...دوستت دارم آرتان خیلی زیاد!!
آرتان محکم روشا رو بغـ*ـل کرد و گفت:منم دوستت دارم روشاجونم...خیلی بیشتر ازتو...
روشا داشت له میشد.
_آرتان له شدم...
_چرا خانومم؟
_چون که له شدم...
آرتان خندید و گفت:بیخیال الان که تو بغلمی له نمیشی!
_ان الله انت شفا!!!
آرتان با تعجب نگاش کرد و گفت:هان؟
_یعنی قطعا خدا تو را شفا میدهد...
هردو خندیدن و همو بغـ*ـل کردن.
آرتان چمدون بدست از هواپیما خارج شد...او به کمکه دوستش و خاله ی روشا تونست سریع بلیط به مقصده آلمان بگیره و الانم در آلمان هستش...
خاله ی روشا وقتی دید که خواهر زادش غمگینه تصمیم گرفت به آرتان زنگ بزنه شمارشم از توی گوشیه روشا پیدا کرد.
آرتان سواره تاکسی شد و آدرس رو گفت.
در طوله راه به بیرون نگاه میکرد به مرد و زن هایی که در کناره هم قدم بر میدارن و با هم صحبت میکنند.
آرتان سرشو پایین انداخت با رو به رو شدن با روشا خیلی واهمه داشت.
وقتی رسید حساب کرد و پیاده شد.
نفسه عمیقی کشید و از پله ها بالا رفت.
همون موقع خاله ی روشا اومد بیرون...
_آرتان؟
_بله خودم هستم.خاله ی روشا جلو رفت و چمدوناشو ازش گرفت و گفت:بیا تو روشا خوابیده تا بیدار شه طول میکشه...پس تا اون موقع من پذیراییامو کردم.
آرتان لبخندی زد و داخل شد.
_بیا پسرم بیا اینو بخور...
شربتو جلوی آرتان گذاشت آرتان تشکر کرد و خوردش...
_راستش این روزا روشا اصلا حاله خوبی نداشت و نداره...فقط حرف از تو میزنه و گریه میکنه...منم گفتم این تنها راهه کمک به اونه...
_خاله؟
روشا بود که صداش میزد.
_جونم؟
_بینم مهمون دار....
روشا با دیدنه آرتان شکه شد و حرفشو خورد.
آرتان بلند شد و بهش خیره شد خیلی دلش برای صورته زیبای روشا تنگ شده بود.
_تو...اینجا چیکار میکنی؟
آرتان چشاشو باز بسته کرد و گفت:خواستم بیام تا باهم صحبت کنیم.
روشا کامل از پله ها پایین اومد و گفت:من حرفی واسه گفتن ندار...
_ولی من دارم...روشا چرا باور نمیکنی که اون خواهره منه؟
روشا شکه از حرفای آرتان گفت:چی خواهرت؟...هه هه منم خر باور کردم.
آرتان گوشیشو در آورد و به آبتیرا زنگ زد.
_به سلام داداشه خودم خوبی داداش؟
روشا با تعجب به مکالمه ی آرتان و آبتیرا گوش میداد.
_مرسی خواهر جونم تو خوبی؟
_ممنون چه خبرا کجایی؟
_من الان آلمانم پیشه روشا...
_جدی گوشیو بده کارش دارم.
آرتان گوشیو به روشا داد روشا به آرتان نگاه کرد و گرفت.
_الو؟
_روشاجون من واقعا از بابت اون روز معذرت میخوام من اون موقع از آمریکا اومده بودم و دلمم واسه ی داداشام تنگ شده بود واسه همین رفتم پیششون که از شانسه منم شما دو تا اومدید...من برای خواهرتم تعریف کردم ولی خواهرت چون نمیدونست کجایی بهت نگفت در هر صورت متاسفم.
روشا اشک میریخت گوشیو داد دسته آرتان...آرتان خداحافظی کرد و گوشیو قطع کرد.
_گوش کن آرتان من واقعا نمیتونم ببخشمت میدونی الان دو ماهه که نخندیدم دو ماهه که فقط دارم گریه میکنم پس دوماه صبر کن تا بفهمی من چه زجری کشیدم.
_روشا...منم به اندازه ی تو زجر کشیدم تو دروغیو باور کردی که باعثه عذابه من شد این یعنی اینکه تو به من اعتماد نداری باشه من میرم ولی بدون من هیچ وقت عشقتو فراموش نمیکنم و تا آخره عمرم منتظرتم خداحافظ...
آرتان چمدوناشو برداشت و رفت.خاله ی روشا دنبالش رفت روشا خواست بره اما مغزش دستور داد که بمونه ولی از یه طرف قلبش به سمتش کشیده میشد اما انگار مغز پیروز شد چون روشا نشست.
بلند بلند گریه میکرد.
خالش وارده خونه شد.
_رفت؟؟؟
_آره هر چقدر اصرار کردم نموند گفت میرم شمال اونجا حال و احوالم عوض میشه...
_خاله کاش نمیذاشتی بره خاله من دوسش دارم اما نمیدونم چرا از دهنم در نمیره بهش بگم.
خالش کنارش نشست.
_روشاجان اگه دوسش داری برو...برو و بهش بگو...اگه واقعا دوسش داری برو و بهش بگو که بخشیدیش اونطوری هم تو آروم میگیری هم اون....قلبه هردوتون شکسته این به وضوح روشنه پس برو...
روشا به فکر فرو رفت آره باید میرفت و بهش ثابت میکرد که دوسش داره و بخشیدتش....
**********
روشا پایش را در خاکه کشوره خود گذاشت.نفسه عمیقی کشید و لبخند زد او الان در ایران و شهره شماله....
سواره تاکسی شد و به طرفه دریا به راه افتاد شاید آرتان پیشه ماکان اونجا باشه....
هوای مطبوعه شمالو به ریه هاش کشید از کسی خبری نداشت....باید سره فرصت همراهه آرتان به تهران میرفتند. بارون میبارید روشا دستشو به بیرون از پنجره برد قطراته بارون به دستاش میریخت...دستش را داخل آورد و به صورتش مالوند.
وقتی رسید چمدوناشو برداشت پولو حساب کرد و تاکسی رفت.
صدای گیتار میومد حتما ماکانه که دوباره داره آهنگ میخونه اما نه این صدای آرتانه فقط آرتان اونجاست و از ماکان خبری نیست.
✯هوا بارونیه حاله من خوده پریشونیه✯
✯هوا بارونیه حاله من همون که میدونیه✯
✯هوا بارونیه قلبه من منتظره اونیه✯
✯که خودش باعثه این همه گریه و داغونیه✯
✯هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه✯
✯بیزارم از پاییز و از تمومه روزاش✯
✯مخصوصا غروباش مخصوصا غروباش✯
✯تنها تو خیابون تنها زیره بارون✯
✯گریه میکنم من واسه هر دوتامون واسه هر دوتامون✯
✯هوا بارونیه حاله من خوده پریشونیه✯
✯هوا بارونیه حاله من همون که میدونیه✯
✯هوا بارونیه قلبه من منتظره اونیه✯
✯که خودش باعثه این همه گریه و داغونیه✯
✯هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه✯
(هوا بارونیه_علی عبدالمالکی)
روشا گریه میکرد با خودش گفت:الهی بمیرم که اینطوری قلبشو شکوندم.
روشا جلو رفت آرتان سرشو انداخت پایین.
_خدایا دلم خیلی براش تنگ شده خودت یکاری بکن....
روشا با صدای لرزانی گفت:آرتان...
آرتان آهی کشید و گفت:خدایا دلم اینقدر تنگ شده که صداشو هم به وضوح میشنوم...
_آرتان؟
آرتان هیچی نگفت سرشو چرخوند و چشای سرخشو به روشا دوخت...بلند شد و رو به روی روشا ایستاد به صورتش دست کشید نه انگار واقعیه...یه سیلی به خودش زد دید نه خوابم نمیبینه...
_روشا تو...تو...
روشا لبخندی زد و گفت:آره آرتان منم...اومدم بگم که منو ببخش که اینقدر زجرت دادم و همینطور اومدم بگم که..که...دوستت دارم آرتان خیلی زیاد!!
آرتان محکم روشا رو بغـ*ـل کرد و گفت:منم دوستت دارم روشاجونم...خیلی بیشتر ازتو...
روشا داشت له میشد.
_آرتان له شدم...
_چرا خانومم؟
_چون که له شدم...
آرتان خندید و گفت:بیخیال الان که تو بغلمی له نمیشی!
_ان الله انت شفا!!!
آرتان با تعجب نگاش کرد و گفت:هان؟
_یعنی قطعا خدا تو را شفا میدهد...
هردو خندیدن و همو بغـ*ـل کردن.
آخرین ویرایش: