داستان رویای مهتابی|ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
فصل سی ام
آرتان چمدون بدست از هواپیما خارج شد...او به کمکه دوستش و خاله ی روشا تونست سریع بلیط به مقصده آلمان بگیره و الانم در آلمان هستش...
خاله ی روشا وقتی دید که خواهر زادش غمگینه تصمیم گرفت به آرتان زنگ بزنه شمارشم از توی گوشیه روشا پیدا کرد.
آرتان سواره تاکسی شد و آدرس رو گفت.
در طوله راه به بیرون نگاه میکرد به مرد و زن هایی که در کناره هم قدم بر میدارن و با هم صحبت میکنند.
آرتان سرشو پایین انداخت با رو به رو شدن با روشا خیلی واهمه داشت.
وقتی رسید حساب کرد و پیاده شد.
نفسه عمیقی کشید و از پله ها بالا رفت.
همون موقع خاله ی روشا اومد بیرون...
_آرتان؟
_بله خودم هستم.خاله ی روشا جلو رفت و چمدوناشو ازش گرفت و گفت:بیا تو روشا خوابیده تا بیدار شه طول میکشه...پس تا اون موقع من پذیراییامو کردم.
آرتان لبخندی زد و داخل شد.
_بیا پسرم بیا اینو بخور...
شربتو جلوی آرتان گذاشت آرتان تشکر کرد و خوردش...
_راستش این روزا روشا اصلا حاله خوبی نداشت و نداره...فقط حرف از تو میزنه و گریه میکنه...منم گفتم این تنها راهه کمک به اونه...
_خاله؟
روشا بود که صداش میزد.
_جونم؟
_بینم مهمون دار....
روشا با دیدنه آرتان شکه شد و حرفشو خورد.
آرتان بلند شد و بهش خیره شد خیلی دلش برای صورته زیبای روشا تنگ شده بود.
_تو...اینجا چیکار میکنی؟
آرتان چشاشو باز بسته کرد و گفت:خواستم بیام تا باهم صحبت کنیم.
روشا کامل از پله ها پایین اومد و گفت:من حرفی واسه گفتن ندار...
_ولی من دارم...روشا چرا باور نمیکنی که اون خواهره منه؟
روشا شکه از حرفای آرتان گفت:چی خواهرت؟...هه هه منم خر باور کردم.
آرتان گوشیشو در آورد و به آبتیرا زنگ زد.
_به سلام داداشه خودم خوبی داداش؟
روشا با تعجب به مکالمه ی آرتان و آبتیرا گوش میداد.
_مرسی خواهر جونم تو خوبی؟
_ممنون چه خبرا کجایی؟
_من الان آلمانم پیشه روشا...
_جدی گوشیو بده کارش دارم.
آرتان گوشیو به روشا داد روشا به آرتان نگاه کرد و گرفت.
_الو؟
_روشاجون من واقعا از بابت اون روز معذرت میخوام من اون موقع از آمریکا اومده بودم و دلمم واسه ی داداشام تنگ شده بود واسه همین رفتم پیششون که از شانسه منم شما دو تا اومدید...من برای خواهرتم تعریف کردم ولی خواهرت چون نمیدونست کجایی بهت نگفت در هر صورت متاسفم.
روشا اشک میریخت گوشیو داد دسته آرتان...آرتان خداحافظی کرد و گوشیو قطع کرد.
_گوش کن آرتان من واقعا نمیتونم ببخشمت میدونی الان دو ماهه که نخندیدم دو ماهه که فقط دارم گریه میکنم پس دوماه صبر کن تا بفهمی من چه زجری کشیدم.
_روشا...منم به اندازه ی تو زجر کشیدم تو دروغیو باور کردی که باعثه عذابه من شد این یعنی اینکه تو به من اعتماد نداری باشه من میرم ولی بدون من هیچ وقت عشقتو فراموش نمیکنم و تا آخره عمرم منتظرتم خداحافظ...
آرتان چمدوناشو برداشت و رفت.خاله ی روشا دنبالش رفت روشا خواست بره اما مغزش دستور داد که بمونه ولی از یه طرف قلبش به سمتش کشیده میشد اما انگار مغز پیروز شد چون روشا نشست.
بلند بلند گریه میکرد.
خالش وارده خونه شد.
_رفت؟؟؟
_آره هر چقدر اصرار کردم نموند گفت میرم شمال اونجا حال و احوالم عوض میشه...
_خاله کاش نمیذاشتی بره خاله من دوسش دارم اما نمیدونم چرا از دهنم در نمیره بهش بگم.
خالش کنارش نشست.
_روشاجان اگه دوسش داری برو...برو و بهش بگو...اگه واقعا دوسش داری برو و بهش بگو که بخشیدیش اونطوری هم تو آروم میگیری هم اون....قلبه هردوتون شکسته این به وضوح روشنه پس برو...
روشا به فکر فرو رفت آره باید میرفت و بهش ثابت میکرد که دوسش داره و بخشیدتش....
**********​
روشا پایش را در خاکه کشوره خود گذاشت.
نفسه عمیقی کشید و لبخند زد او الان در ایران و شهره شماله....
سواره تاکسی شد و به طرفه دریا به راه افتاد شاید آرتان پیشه ماکان اونجا باشه....
هوای مطبوعه شمالو به ریه هاش کشید از کسی خبری نداشت....باید سره فرصت همراهه آرتان به تهران میرفتند. بارون میبارید روشا دستشو به بیرون از پنجره برد قطراته بارون به دستاش میریخت...دستش را داخل آورد و به صورتش مالوند.
وقتی رسید چمدوناشو برداشت پولو حساب کرد و تاکسی رفت.
صدای گیتار میومد حتما ماکانه که دوباره داره آهنگ میخونه اما نه این صدای آرتانه فقط آرتان اونجاست و از ماکان خبری نیست.
✯هوا بارونیه حاله من خوده پریشونیه✯
✯هوا بارونیه حاله من همون که میدونیه✯
✯هوا بارونیه قلبه من منتظره اونیه✯
✯که خودش باعثه این همه گریه و داغونیه✯
✯هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه✯
✯بیزارم از پاییز و از تمومه روزاش✯
✯مخصوصا غروباش مخصوصا غروباش✯
✯تنها تو خیابون تنها زیره بارون✯
✯گریه میکنم من واسه هر دوتامون واسه هر دوتامون✯
✯هوا بارونیه حاله من خوده پریشونیه✯
✯هوا بارونیه حاله من همون که میدونیه✯
✯هوا بارونیه قلبه من منتظره اونیه✯
✯که خودش باعثه این همه گریه و داغونیه✯
✯هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه ، هوا بارونیه✯
(هوا بارونیه_علی عبدالمالکی)
روشا گریه میکرد با خودش گفت:الهی بمیرم که اینطوری قلبشو شکوندم.
روشا جلو رفت آرتان سرشو انداخت پایین.
_خدایا دلم خیلی براش تنگ شده خودت یکاری بکن....
روشا با صدای لرزانی گفت:آرتان...
آرتان آهی کشید و گفت:خدایا دلم اینقدر تنگ شده که صداشو هم به وضوح میشنوم...
_آرتان؟
آرتان هیچی نگفت سرشو چرخوند و چشای سرخشو به روشا دوخت...بلند شد و رو به روی روشا ایستاد به صورتش دست کشید نه انگار واقعیه...یه سیلی به خودش زد دید نه خوابم نمیبینه...
_روشا تو...تو...
روشا لبخندی زد و گفت:آره آرتان منم...اومدم بگم که منو ببخش که اینقدر زجرت دادم و همینطور اومدم بگم که..که...دوستت دارم آرتان خیلی زیاد!!
آرتان محکم روشا رو بغـ*ـل کرد و گفت:منم دوستت دارم روشاجونم...خیلی بیشتر ازتو...
روشا داشت له میشد.
_آرتان له شدم...
_چرا خانومم؟
_چون که له شدم...
آرتان خندید و گفت:بیخیال الان که تو بغلمی له نمیشی!
_ان الله انت شفا!!!
آرتان با تعجب نگاش کرد و گفت:هان؟
_یعنی قطعا خدا تو را شفا میدهد...
هردو خندیدن و همو بغـ*ـل کردن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل سی و یکم
    _جدی میگید آقای دکتر؟
    _بله پسرجان اون دیگه کاملا خوب شده و سه روزه دیگه مرخصه میتونی بری ببینیش!
    دکتر دستی به شونه های عرشیا کشید و از کنارش رد شد.
    عرشیا با خوشحالی بسمته مراقبتهای ویژه دوید و درو باز کرد و داخل شد.
    شراره نگاش کرد و گفت:چه خبرته جناب اینجا من دارم استراحت میکنم.
    _ببخشید...واییی شراره نمیدونی چقدر خوشحالم.
    شراره خندید که عرشیا بغلش کرد شراره هم دستشو روی کمره عرشیا گذاشت.
    *********​
    《یک هفته بعد》
    همه در بیمارستانه شمال بودن نگار هنوز بهوش نیومده بود....نگین هم دیگه خوب شده بود و دیگه دردی واسه لازم بودنه مواد نداشت.
    پدران هم بودن همه خوشحال بودن که نگار زندس اما از این ناراحت بودن که نگار هنوز بهوش نیومده...
    بیشتر از همه ماکان ناراحت بود...نگارو بدست آورده بود اما دوباره ازش گرفته شد...شراره هم که دیگه کاملا خوب شده بود فقط گوشه ی پیشونیش یه زخم بود که با چسبه زخم بر طرف شده.
    دکتر اومد بیرون همه بلند شدن...
    دکتر رو به همه کرد و گفت:امیدتون به خدا باشه من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم بقیش با خداس!
    ماکان رفت جلو و گفت:یعنی چی آقای دکتر شما مثلا دکتره این جامعه هستید شما باید اونو به ما برگردونین خواهش میکنم.
    _پسر جون فقط باید دعا کرد فقط خداست که میتونه اون خانومو بهتون برگردونه با اجازه...
    همه ناامید شدن اما ماکان امیدشو از دست نداد...اهله نماز نبود اما باید دعا واسه شفا پیدا کردنه نگار میکرد.
    _خدایا خودت کمکش کن...من بدونه اون نمیتونم...خواهش میکنم خدا تو باید دو تا عاشقو بهم برسونی...یادمه اولین باری که دیدمش خونه ی آقای فرجام بود...سره میز باهاش بحث کردم و باهم خط و نشون واسه هم میکشیدیم...بعدش تو مسافرت جیغشون واسه سوسکا و مارمولکا...تلافی هاشون کناره دریا و خاطرات تعریف کردنش...صدای لطیفش...دزدیده شدنمون و در آخر غرق شدنش...خدایا من تازه پیداش کردم فقط اونو به من برگردون همین...آمین!
    ماکان دستاشو روی صورتش گذاشت و مالوندش!
    آهی کشید دستی رو شونش نشست سرشو بلند کرد نگین بود.
    کنارش نشست لبخندی زد و گفت:دعاهات مستجاب شد نگار بهوش اومده شاید بخاطره تو بهوش اومده...
    برگشت طرفه ماکانو گفت:اون خانومه کی بود که هی به نگار میگفت طناز؟
    ماکان از خبره بهوش اومدنه نگار خوشحال شد و بلند شد و گفت:بیا بریم بهت میگم..
    و بعد دسته نگینو گرفت و بلندش کرد.
    پدره نگار جلو رفت و گفت:خانوم شما کی هستید که هی به دختره من میگید طناز هان؟
    زن جلو رفت و گفت:راستش وقتی دخترتون تو دریا غرق شد...
    و تمامه قضیه رو واسه همه تعریف کرد همه شوکه بودن....
    ماکان و نگین هم رسیدن...
    _پدر نگار بهوش اومده؟
    پدره نگار لبخندی زد و گفت:بله پسرم برو داخل...
    ماکان درو باز کرد و داخل شد.
    نگار دستاش روی شکمش بود و نگاش به سقف بود وقتی صدای باز شدنه درو شنید نگاشو به در دوخت.
    وقتی ماکانو دید لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدی؟
    ماکان لبخندی زد و گفت:آره حالت خوبه نگار؟
    نگار سرشو تکون داد ماکان کنارش نشست.
    _میدونی وقتی دوبار از دستت دادم ناامید شدم که منو تو به هم برسیم...
    نگار بلند بلند خندید.
    ماکان بغلش کرد نگارم بغلش کرد.
    _نمیدونی چقدر دلم برای صدات و خنده هات تنگ شده بود...
    _اهم اهم...
    ماکان از آغوشش اومد بیرون...
    آرتان بود که چشاشو اینو اونور میکرد.
    روشا هم پشتش بود و داشت میخندید.
    نگار اخم کرد و گفت:کی گفت شماها بیاید تو؟
    _بابات گفت...گفت که بیام ببینم صحنه ۱۸+ انجام ندید.
    و خودشو روشا زدن زیره خنده!
    _آرتان؟؟؟
    _جونم ماکی جون!
    ماکان دنباله آرتان دوید آرتان از اتاق بیرون رفت ماکانم پشته سرش...
    نگار و روشا میخندیدن.
    روشا کناره نگار نشست و بغلش کرد.
    _آخ که نمیدونی چقدر دلمون برات تنگ شده بود خواهرت که تو تیمارستان بستری شد...
    _حالا نمیشد نگی؟
    درو بست و داخل شد.
    _ذکره خیرت بود آبجی!
    _بله خودم شنیدم....
    نگین نگارو بغـ*ـل کرد و گفت:آجی جونه خودمی همونطور که روشی گفت من تو تیمارستان بستری شدم!
    _روشی چیه نگین؟
    _به قوله شوهرت اسمته!
    روشا عصبانی نگینو دنبال کرد و از اتاق زدن بیرون...همه هم داخله اتاق شدن و دوباره با خوشی و خرمی همه چی به خوبی پیش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل سی و دوم (آخر)
    رویا خسته شده بود از بس این آرایشگره غر میزد که چشاتو ببند کلتو بچرخون سمته راست...پوفی کشید...
    امروز عروسیه هر ۱۲ نفرشون بود.
    دخترا تو آرایشگاه بودن.
    پسرا پایین ایستاده بودن آبتین خسته شد.
    _ای بابا چرا نمیان پس؟
    آرتان خندید و گفت:چیه عجله داری؟
    آبتین چپ چپ نگاش کرد که همه خندیدن.
    یهو در باز شد و دخترا با خنده از آرایشگاه خارج شدن.
    پسرا محوشون شده بودن.
    روشا خسته از این نگاها گفت:جنابا پامون درد گرفتا!!!
    همه به خودشون اومدن و درو باز کردن دخترا خندیدن و هرکدوم سواره یه ماشین شدن.
    وقتی رسیدن صدای دست و سوت میومد.
    همه پیاده شدن و با خنده و خوشی به جایگاهشون رفتن.
    عروسیه شش زوج بود و تالار هم بسیار شلوغ بود.
    یهو همه به طرفه وسط هجوم آوردن و شروع به رقصیدن کردن....دخترا هم که وسوسه شده بودن هر شش نفر بلند شدن و رفتن وسط...
    حرکاته زیبا و بعضی موقعا مسخره در میاوردن.
    پسرا فقط به رقصشون میخندیدن.
    بالاخره موقعه رقصه زوج ها بود همه وسط اومده بودن حتی عروس و دامادها...
    همه زیبا و با عشق میرقصیدن.
    بالاخره اون شبه بسیار خوب تموم شد و هرکدوم به خونه های خودشون رفتن.
    دختران در بغله پدرشان گریه میکردن و پدران هم با اطمینان دخترانشون رو به پسرا میسپردند.
    ********​
    _بنیتا؟؟؟
    روشا با خستگی دنباله دختره ۵ ساله اش میگشت.
    آرتان سرکار بود و روشا با دخترش قایم موشک بازی میکرد.
    _بنیتا...بنیتا اگه همین الان نیای بیرون از شهربازی خبری نیست.
    همون موقع بنیتا از زیره پله ها بیرون اومد و دوره مامانش چرخید.
    _واییی بنیتا بسه سرم گیج رفت...
    بنیتا پرید بغله مامانش که روشا تعادلش رو از دست داد همون موقع آرتان داخله خونه شد و همون موقع هم روشا افتاد روش...
    آرتان عصبانی از روی زمین بلند شد که روشا افتاد.
    اوضاعه بدی بود.
    آرتان داد زد:بـــنـــیـــتا؟؟؟؟
    بنیتا ترسید و از روی مامانش بلند شد و دوید و از پله ها بالا رفت.
    آرتان روشا رو بلند کرد.
    روشا پوفی کشید و گفت:همش تقصیره توعه دیگه این بچه رو لوس کردی!
    آرتان لبخندی زد و گفت:خانومم تقصیره من چیه؟
    _در هر صورت امشب باید ببریش شهربازی!
    آرتان بلند بلند داد زد:چون مامانشو اذیت کرده از شهره بازی خبری نیست!
    بنیتا شنید دره اتاقشو باز کرد و با جیغ و داد گفت:چرا بابا؟؟؟مگه من چیکار کردم یکم با مامان جونم بازی کردم!
    روشا چشم غره ای رفت و گفت:آره اونم چه بازی!!!
    آرتان روشا و بنیتا رو بغـ*ـل کرد و گفت:شام چی داریم؟
    _بابا بریم بیرون شام بخوریم!
    _هرچی دختره گلم بگه...
    و آماده شدن تا برن بیرون...
    *******​
    آبتین دره خونه رو با کلیدش باز کرد که همون موقع پارسا و پارمیدا پریدن بغلش!
    آبتین که غافلگیر شده بود خورد زمین.
    پارسا و پارمیدا هر دو خندیدن و پدرشونو بـ*ـوس کردن.
    آبتین اونارو از روی خودش برداشت و خودشم بلند شد.
    _باز شیطونی کردین ببینم مامانتون کجاست؟
    پارسا به پارمیدا نگاهی انداخت و گفت:خب تو اتاقش داره گریه میکنه!
    آبتین عصبانی شد و داد زد:چـــــی؟شما دو تا دوباره زنه منو چیکار کردین هان؟؟؟
    پارمیدا گریه کرد و پارسا هم گفت:باباجون فقط یه بازی بود همین!
    آبتین رو زانو نشست و لبخندی زد و دوتا بچه هاشو در آغـ*ـوش گرفت و از پله ها بالا رفت.
    دره اتاقشونو باز کرد که رویا رو دید.
    خوابیده بود...
    پارسا و پارمیدا هر دو داد زدن:مــــامــــان؟؟؟؟
    رویا سیخ نشست سره جاش...
    اخماشو کشید تو هم و از رو تخت پایین رفت و هر دو بچه هاشو گرفت.
    _دیگه نبینم شیطونی کنیدا وگرنه من میدونمو کمربنده باباتون!!!
    آبتین زد زیره خنده پارسا و پارمیدا هم تند تند گفتند:چشم مامان جونم قول میدیم...
    _خوبه برید.
    پارسا و پارمیدا هم داخله اتاقشون شدن.
    _عاشقه اون جذبتم...
    _اگه اجازه میدادی دو تا چک میزدم تو صورتشون تا آدم شن...
    _نه نزنیشونا گـ ـناه دارن...
    رویا زیره لب هرچی فحش بود نثارش کرد...
    آبتین خندید و از پشت بغلش کرد و گفت:هوی هوی خانومی بی ادبی نداشتیما...
    رویا چشم غره ای رفت که آبتین بلندتر خندید.
    **********​
    شراره نوزادش رو در آغـ*ـوش داشت یه پسره کوچولو بنامه آرنا...عرشیا مطب بود...شیرش داد و خوابوندش...
    در آشپزخونه رفت تا غذایی درست کنه...در این فکر کرد که اگه بیدارشه صداشو نمیشنوه دوباره از پله ها بالا رفت..پتو و بالشتشو برداشت و از پله ها پایین رفت روی سرامیکا پهنش کرد و دوباره از پله ها بالا رفت و بچشو آورد پایین...
    روی پتو خوابوندش و به آشپزخونه رفت.
    ماکارانی درست کرد چون اصلا حوصله نداشت و بیشتر از همه تازه بچشو بدنیا آورده بود و شکمش تیر میکشید...غیر از این یه دختر هم داشت که ۴ سالشه...خوابیده بود وگرنه خونه رو میذاشت رو سرش...
    وقتی آماده شد میزو چید و رفت تو پذیرایی...
    یهو صدای جیغی اومد که مثله جت رفت بالا..
    دره اتاقه آرمینا رو باز کرد که دید یه آهنگ گذاشته و داره میرقصه...
    پس بگو صدای جیغ از این آهنگه ابوده...
    _آرمینا کمش کن...
    _مامی تو هم بیا!!
    _برو بابا در ضمن برادرت خوابیده بود با این صدای جیغی که ازش در آوردی بلند شده وایستا بابات بیاد...
    _بابا که طرفداره منه مامی!!!
    _غلط کرده وایستا بیاد...
    _مـــن اومـــدم...به به پسره بابا هم که بیدار شده!!
    شراره و آرمینا با هم رفتن پایین...
    _سلام بابایی!!!
    _سلام دختره عزیزم...بـــه سلام خانومه خودم بیا بغلم!
    شراره با عصبانیت گفت:خوش گذشت؟؟؟
    _جات خالی مریضام همه ناناز بودن...
    شراره از این همه پررویی خونش به جوش اومد.
    _عـــــرشیــــا؟؟؟؟
    _جووووونم عزیزم؟؟؟
    شراره چشم غره رفت که آرمینا و عرشیا خندیدن.
    *********​
    شبنم با اون شکمه گندش از رو مبل بلند شد هوسه لواشک کرده بود به آشپزخونه رفت و دره کابینتو باز کرد اگه بردیا بفهمه بلند شده پوستشو میکنه خخخ!!!
    لواشکارو برداشت که همون موقع در باز شد شبنم هول شد و روی صندلی های آشپزخونه نشست...
    _سلام...شبنم؟؟
    بردیا داخله آشپزخونه شد و شبنمو دید.
    _هی خانوم خانوما شما وقتی که من صبح رفتم مطب رو مبل نشسته بودیا!
    شبنم هول شد و لواشک پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
    بردیا خندید و سریع آبو به شبنم داد.
    آبو گرفت و سر کشید.
    بردیا کیفه سامسونیشو روی اپن گذاشت و شبنمو بغـ*ـل کرد.
    _سنگین شدیا..
    _مثلا بچه تو شیکممه ها!!!!
    بردیا خندید و چیزی نگفت.
    **********​
    نگار روی مبل نشسته بود و کودکه یه ماهشو شیر میداد...ترانه روی مبل پرید و گفت:خاله...
    نگار پرید وسطه حرفشو گفت:مامان...مثلا منو ماکان تو رو به فرزندی قبول کردیما!!!
    _خب باشه مامانی؟؟
    _جونم عزیزم...
    _اسمشو چی گذاشتید؟؟؟
    _تیرداد...
    _مثله من اوله اسمش ت داره که!!!
    _آره دیگه تو قراره خواهرش شی!!!
    _سلام من اومدم!!!
    هر دو به در خیره شدن که ماکانو دیدن.
    _سلام عمـ....
    ماکان اخم کرد و پرید وسطه حرفشو گفت:بابا...منو نگار مثلا تو رو به فرزندی قبول کردیما...
    _خب باشه سلام باباجون!!
    _سلام دختره گلم خوبی؟
    _مرسی...
    _سلام خانومه خودم...
    _سلام عزیزم کار چطور بود؟
    ماکان خودشو پرت کرد رو مبل ، کناره نگار و گفت:خوب بود!!!
    به پسره یه ماهش نگاه کرد.
    _سلام بابایی!!!
    تیرداد خندید ماکان بغلش کرد و باهاش بازی کرد نگار با عشق نگاش کرد و بعد به ترانه اشاره کرد که بریم آشپزخونه!!
    ******​
    نگین ناراحت بود ماهان بهش نگاه کرد و گفت:خب چی میشه مگه عزیزم هان؟
    نگین نگاش کرد و گفت:من تحملشو ندارم شکمم سنگین میشه..فکرشو بکن پنج تا بچه تو شیکمت باشه بد نیست؟اما فقط بخاطره تو تحمل میکنم!
    ماهان بغلش کرد و گفت:الهی قربونت شم که بخاطره من تحمل میکنی!!
    نگینم بغلش کرد و گفت:خدا نکنه عزیزم!!
    _خب بسم الله الرحمن الرحیم من قراره پدره ۵ تا بچه بشم سه تا دختر و دوتا پسر!!!
    نگین خندید و ماهانم همراهش!!!
    ************​
    هر ۱۲ نفر به همراهه فرزندانشون خوشحال و خوشبخت بودن هر چی غم داشتنو ریختن سطل آشغالو خوشحالیو جایگزینش کردن...
    پایان
    ١٨/۴/١٣٩۴​
     
    آخرین ویرایش:

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا