داستان دامون | m.jalali کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان دامون چیست ؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

m.jalali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/01
ارسالی ها
48
امتیاز واکنش
185
امتیاز
0
سن
28
فصل بیست و هشتم














ساعت هشت صبح بود و یه پنج دقیقه ای میشد که جلوی در خونه اقای سمیعی منتظر نیلوفر بودم و مدام دست هام رو بهم میمالیدم




نیلوفر:سلام




_سلام ...صبح بخیر




نیلوفر:ببخشید معطل شدید ...من عادت ندارم کسی رو منتظر بذارم ایندفعه ام تقصیر بابا شد که میخواست این لقمه ها رو(اشاره به پلاستیکی که تو دستش بود) برای صبحونمون درست کنه




_نه خواهش میکنم اشکالی نداره...باید ازشون تشکرهم کنیم که به فکر صبحونمون هم بودن




نیلوفر:از ته دلتون میگید؟!؟!؟




_معلومه




نیلوفراشاره ای به دستم کرد و گفت:پس این دست مالیدنهاتون




نگاهی به دستام انداختم وگفتم:




_نه ...این برای...راستش نمیدونم چرا استرس دارم




نیلوفر:استرس !!!چرا؟!؟!؟




_بشینید تو راه میگم




از کوچه که بیرون رفتیم نیلوفر گفت:




نیلوفر:نمیخواید بگید؟!؟!؟




_دیشب داشتم به اینده فکر میکردم...تو رویاهای خوش بودم که نمیدونم چی شد که یه فکر مزخرف مثل خوره افتاد به جونم




نیلوفر:چه فکری؟




_اینکه جواب ازمایش چی میشه...نمیدونم ...که نکنه جواب ازمایشمون به هم نخ...




حرفمو قطع کرد و گفت:




نیلوفر:جای شما بودم همون موقع به شیطون لعنت می فرستادم وراحت میخوابیدم




_اگه...




باز هم نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:




نیلوفر:چرا باید به اتفاقای بدی که هنوز نیافتادن فکر کنیم ؟




_چون اگه اتفاق افتاد از قبل یه چاره ای براش پیدا کرده باشیم




نیلوفر:ولی به نظر من فکر کردن به اتفاقای بد نه تنها کمکی نمیکنه بلکه باعث میشه ضعیف شیم و نتونیم باهاش مقابله کنیم




_اخه دست ادم نیست که ...این فکرا یه دفعه به سر میزنه




نیلوفر:من یه راه بلدم برای مقابله باهاش




_چی؟




نیلوفر:اعددت لکل عظیمهِ لا اله الا الله و لِکُلِ هَمِ وَ غَمِ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ اِلا بِاللهِ مُحَمَدُ النورُ الاَوَلُ وَ عَلِیُ النوُرُ الثانی وَ اَلائِمَهُ الاَبرارُ عُدَهُ لِلِقاءِ اللهِ وَ حِجابُ مِن اَعداءِاللهِ ذَلَ




_یکم سخته




نیلوفر:اگه چند بار بخونید راحت میشه ...الان با من بخونید




خوند و من تکرار کردم واین شد اولین هم صدایی من ونیلوفر،و چه قدر دلنشین بود این هم صدایی




# # #




بعد ازدادن ازمایش تو ماشین مشغول خوردن اولین صبحونه مشترک از دسترنج اقای سمیعی بودیم که نیلوفر گفت:




نیلوفر:خیلی وقته که میخوام یه سوال ازتون بپرسم




_چی؟




نیلوفر:دامون یعنی چی؟تو فرهنگ لغت که دنبالش گشتم نوشته بود دامنه جنگل ،درسته؟!؟!؟




_اره معنیش دامنه جنگله




سکوت کرد و به خوردن لقمه اش ادامه داد واین دفعه من سکوت رو شکوندم وگفتم:




_قشنگه؟!؟!؟




نیلوفر:چی؟!؟!؟




_اسمم دیگه




نیلوفر:اره هم خوش اهنگه هم خیلی متفاوت ...یه جورایی فلسفیه




_چرا فلسفی؟!؟!؟




نیلوفر:اخه همینطوری که ادم معنیش رو نمیفهمه ...وقتی هم میفهمه میره تو فلسفه این که چرا این اسمو براتون انتخاب کردن ...فکر نکنم زیاد باشه تعداد ادمایی که اسم بچشونه بذارن دامنه جنگل...کی این اسمو براتون انتخاب کرد؟




_مادرم




نیلوفر:دلیل خاصی داشته؟




_دلیلش منم که تو دامنه جنگل به دنیا اومدم




نیلوفر:واقعا...چه جوری؟!؟!؟




_داستانش طولانیه




نیلوفر:لطفا بگید برام جالبه




برام سخت بود تعریفش ولی مگه میشد خواسته نیلوفرو رد کنم ،مخصوصا بعد از دیدن چشمای مشتاقش که حالا بیشتر هم برق میزد




سرم رو پایین انداختم شروع کردم به تعریف




_وقتی که مامان منو شش ماهه باردار بود،مادربزرگم ،مادر مامانم که تو روستای شمال زندگی میکرد مریض میشه ...به حدی که همه فکرمیکنن که از دنیا میره ...به خاطر همین بابا و مامان تصمیم میگرن برن پیشش که تو راه ماشین ترمزش میبره و ماشین منحرف میشه به سمت پرتگاه که همون دامنه جنگله ، بابام برای اینکه جون من ومادرم رو نجات بده ماشین رو از سمت خودش به درخت میکوبه .مادرم تو همون وضعیت تو دامنه جنگل به کمک چند نفر که برای کمک اومده بودن منو شش ماهه به دنیا میاره و پدرم رو تو همون دامنه از دست میده.




سرم رو که بالا اوردم با چهره خیس نیلوفر و چشمای سرخش رو به رو شدم .تو همون حالت با صدای گرفته گفت:




نیلوفر: ببخشید ناراحتت کردم من نمیدونستم...




و باز هم اشک ریخت




با دیدن صورت خیسش از خودم بدم اومد ...تحمل نداشتم اون چشمایی که چند لحظه پیش انقدر خندون و پر شوق میدم رو حالا خیس ببینم ،به زور لبخندی رو لبم نشوندم و گفتم:




_من باید عذر بخوام ،تو از کجا میدونستی ماجرای تولد من انقدر غمناکه




نیلوفر:بریم سرخاک پدرت




_همه دخترا این جور وقتا میگن بریم دنبال حلقه!!!




نیلوفر:حلقه دیر نمیشه




_سرخاک دیر میشه؟!؟!؟




نیلوفر:اره...ما از همه بزرگترا اجازه گرفتیم باید از پدرت هم اجازه بگیریم




لبخندی بهش زدم وگفتم:




_روز اول تو اتوبوس از خودم پرسیدم چرا این دختر برام فرق داره با بقیه ...تا الان هزار تا جواب براش پیدا کردم.




لبخندی دلنشین زد و من فهمیدم یکی از فرق هاش همین لبخندشه.
 
  • پیشنهادات
  • m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28


    فصل بیست و نهم

    رو صندلی ارایشگاه نشسته بودم ومنتظر بودم ارایشگر انتخابی سهیل که میگفت از اشناهاشونه کارشو شروع کنه ...هر چند با دیدین موهای بلند و ابروی سه تیغه کرده فرزاد پشیمون شدم از سپردن خودم به دست سهیل اونم تو روز عقد کنونم ...به هر حال کاری بود که شد و راه برگشتی نبود

    سهیل:فرزاد جون قربونت این تو این دامون ...میخوام دیو بگیری عروس تحویل بدی

    با ارنج زدم تو پهلوی سهیل که کنار صندلیم ایستاده بود

    سهیل:اخ...فرزاد جون ژلی .مایعی .دوایی نداری این دست بزنشو مهار کنه

    فرزاد با لحن لوس و عشـ*ـوه گرانه:اوا...اقا دوماد دست بزن دارن

    دست هاشو زیر چونه ام برد و به طرفین چرخوند و گفت:

    فرزاد:صورتش که خیلی مامانیه اصلا بهش نمیاد

    سهیل:به صورتش نگاه نکن سیرتش دیویه

    حرکت ارنجمو دوباره رو سهیل پیاده کردم

    فرزاد:این مامانی باید جلو زبون تو بلا یه جور از خودش دفاع کنه دیگه

    و ریز خندید و ادامه داد: در ضمن نمیتونم کمکت کنم چون جز وسایل گریم و ارایشگری چیزی ندارم

    سهیل:باشه تو فعلا هر چی فن داری روی این صورت داغون پیاده کن برای عیبای دیگش خودم یه فکری میکنم

    فرزاد:باشه عسیسم

    و رفت سراغ میز جلو اینه و یکی ازتیوپ هارو از رو میز برداشت و اومد سمتم...خواست کرمو به صورتم بماله که جلوشو گرفتم وگفتم:

    _چیکار میکنی؟!؟!؟

    فرزاد:وا...میخوام ماسک برات بمالم دیگه

    _ماسک؟!؟!؟

    فرزاد:اره دیگه ...پوستت خیلی مات و خسته است ...این ماسک دو دقیقه رو پوستت بمونه سرحال میشه

    _اقا ماسک نمیخواد بزنی...سهیل...سهیل...کجایی بیا یه چیز به این بگو

    سهیل از پشتم با یه کلاه گیس طلایی فشن شده رو سرش اومد پیشم

    سهیل:چیه بابا ارایشگاهو گذاشتی رو سرت

    فرزاد:ارایشگاه نه عزیزم انستیتیو

    در حالی که از دیدن قیافه سهیل خنده ام گرفته بود گفتم:

    _این چه ریختیه ؟!؟!؟

    کمی ژست گرفت و گفت:

    سهیل:بهم میاد؟

    _خیلی مسخره شدی

    و شروع کردم به خندیدن

    فرزاد:به نظر من که خیلی بهت میاد...خیلی هم خوش سلیقه ای ...این رنگ مو الان مده

    سهیل ممنون عزیزمی به سبک خود فرزاد بهش گفت و رو به من گفت :

    سهیل:شما هم جای هرهر بگو چرا این انستیو وارایشگاهه چیه رو سرت گذاشتی

    _به این دوستت بگو از این کرم مرما به من نزنه

    سهیل رو به فرزاد:فرزاد جون از این کرم مرمات بهش نزن

    فرزاد:کرم نیست که ماسکه

    _هرچی بگو نزنه

    سهیل رو به فرزاد :هرچی نزن

    فرزاد:اخه نمیشه که داماد باید فرق داشته باشه با بقیه

    _بابا من نمیخوام فرق کنم

    سهیل رو به فرزاد:این نمیخواد فرق کنه می خواد همون دیوی که هست بمونه مردم ازش وحشت کنن

    فرزاد:پس چیکارش کنم؟!؟!؟

    _فقط موهامو کوتاه کن ...اونم خیلی ساده

    سهیل:دیوی رضایت داده موهاشو کوتاه کنی ...مدل جدید هم براش نزن که میخورتت

    هرسه خندیدیم و بالاخره بعد یک ساعت چک چونه از زیر دست فرزاد یه داماد سنگین بیرون اومدم



    # # #

    پنج دقیقه ای میشد که با سهیل دم در ارایشگاه منتظر اومدن نیلوفرو فرشته خانوم ایستاده بودیم .

    سهیل:اه چه قدر راه میری ...سر من گیج رفت سر تو نرفت؟!؟!؟

    _بفرما ایستادم خوبه؟!؟!؟

    سهیل:نخیر کجاش خوبه ...دوساعت میخوای وایستی که چی بشه...علف زیر پات سبز بشه

    _شما بفرما من چیکار کنم

    سهیل:بفرما بشین تو ماشین کنار من و از من خواهش کن چند تا نصیحتت کنم که چراغی باشه برای راه پیش روت

    بدم نمیومد این چند دقیقه رو که خیلی برام کشدار شده بود رو با شوخی های سهیل بگذرونم به همین خاطر کنارش نشسته ام

    _بفرما نشسته ام این گوش اماده شنیدن نصیحتهای جناب استاده

    سهیل:خب که چی؟!؟!؟

    _خودت گفتی بشینم نصیحتم کنی!!!

    سهیل:من گفتم بشین و ازم خواهش کن نصیحتت کنم

    _تو این زمونه که همه از نصیحت فرارین گوشامو مفت دراختیارت گذاشتم تازه خواهشم میخوای

    سهیل:اها...راست میگیا اون قدیم بود همه دنبال علم بودن الان دورزمونه عوض شده خب باشه بدون خواهش نصیحتت میکنم

    _بفرما

    سهیل:پند یک...ببین جوون افسارتو هیچوقت دست خانوما نده...اگه بتونی گربه رو دم هجله بکشی که دیگه چه بهتر...هرچند کار سختیه ولی نتیجه اش یک عمر آزادیه

    _میشه بگی چه جوری باید این گربه رو بکشم؟!؟!؟

    سهیل:راهاش خیلی زیاده ...شاید به اندازه تمام زنهای روی زمین ...این راهش نیست که مهمه قلقش مهمه که باید خودت به دستش بیاری

    _چه جوری؟!؟!؟

    سهیل:اها ...اونش دیگه یه نکته است که من الان بهت میگم ...قلق همه زنها خودشونن ...میفهمی چی میگم؟!؟!؟

    _نه!!!

    سهیل: خوب الان بهت میفهمونم ...ببین خیلی ساده است تو همون رفتاری رو با زنت داری که اون باهات داره ...مثلا اگه مهربون بود بدون یه چیزی ،خواسته ای چیزی داره که در ادامه تو رو بدبخت میکنه پس برای جلوگیری باید مثل خودش رفتار کنی ...یعنی چی؟!؟!؟

    _یعنی چی؟!؟!؟

    سهیل:یعنی توهم مهربون میشی ...اون وقته که خانومت فکر میکنه تو هم یه خواسته ای ازش داری و عقب نشینی میکنه ولی اگه عصبانی بشی یا بی تفاوت میفهمه که تو چیزی سرت نمیشه و با سلاح های دیگه مغلوبت میکنه...سلاح های خانومارو که میشناسی؟!؟!؟

    _نه!!!

    سهیل:تو با این معلومات میخواستی بری سر سفره عقد!!!شانس اوردی من بودم وگرنه اول کاری خانومت گربه رو دم هجله میکشت ...حالا اشکال نداره الان خوب گوش کن تا خوب یاد بگیری...برای یاد گرفتن هیچ وقت دیر نیست...کجا بودیم ؟!؟!؟

    _هیچوقت برای یاد گرفتن دیر نیست دیگه!!!

    سهیل:نه بابا ...اون کلی بود برای کشتن گربه کجا بودیم؟!؟!؟

    _اهان ...میخواستی سلاح های خانوما رو بگی

    سهیل:آباریکلا ...معلومه که نمیخوای بازنده باشی...خوبه ادمه بده...اما سلاح ها...سلاح یک ،عزیزم ، این سلاح به اندازه یه هفت تیر خطرناکه در اول زندگی کلی از مردهارو از پا دراورده ...خیلی ریز و در عین حال تیز عمل میکنه...خیلی مراقب باش تنها راه کنترلش هم استفاده متقابل از این کلمه است و در مواردی هم در مقایل زن های قوی مردها با اضافه کردن یک کلمه دیگه اثار مخربش رو کاملا از بین بردن...حالا مثلا من زنتم تو باید به من جواب بدی باشه

    _باشه

    سهیل:عزیزم یه لیوان اب میدی ؟!؟!؟

    _باشه الان میارم

    سهیل:چی چی و الان میارم اینطوری که به هجله نرسیده مردی

    _خب چی بگم ...

    سهیل:باید بگی عزیزم گلم من خسته ام...خودت بیا بخور به منم بده ...

    _اگه نشد چی ؟!؟!؟

    سهیل:نشد نداریم دیگه ...انقدر در مقابل هر ممانعت کلمه محبت امیز اضافه میکنی تا جواب بده...خوب سلاح بعدی که تمومی هم نداره و زنها استفاده ازش رو خیلی خوب بلدن ...گریه...خطرناکی این سلاح به اندازه کلاشینگفته...مثل کلاشینگفت دارای خاصیت عوض کردن نوع تیراندازی و قوی پر بُرده... یه راه مقابله بیشتر هم نداره...اونم ببخشیده

    خندیدم و گفتم :خب اینکه یعنی کم اوردن

    سهیل:د نه د به این میگن عقب نشینی به موقع ...چون در این مواقع هرچی جلوتر بری تعداد خسارت هایی که بهت میرسه بیشتره ...تو در این موقع عقب نشینی میکنی و در یک موقعیت منایب شبیه خون میزنی...

    _مگه میدون جنگه؟!؟!؟!

    سهیل:پ نه پ جُنگ عشقه

    فرشته: جُنگ عشق چیه؟!؟!؟

    سهیل: اِ اومدین ...پس نیلوفر خانوم کوش؟!؟!؟!

    فرشته:تو حیاطه من اومدم اقا دومادو صدا کنم برن پیشواز عروس خانم

    سهیل:اِ پس بدو دامون عروس خانومو بیشتر از این معطل نکن

    از ماشین پیاده شدم وداشتم میرفتم و همینزور صدای فرشته خانم و سهیل رو میشنیدم

    فرشته:جنگ عشق چی بود داشتین میگفتین؟!؟!؟

    سهیل:هیچی بابا داشتم به دامون میگفتم زندگی مثل یه جشن عاشقانه بزرگه یه چیز میشه تو مایه های جُنگ عشق

    از این دو رویی سهیل خندیدم و رفتم تو حیاط ارایشگاه ...نیلوفر گوشه حیاط با یه چادر سفید که کاملا رو صورتش رو پوشونده بود ایستاده بود و سرش پایین بود...اروم به طرفش رفتم ... با هر قدم که بهش نزدیک میشدم تپش قلبم هم بیشتر میشد...بالاخره بهش رسیدم و سلام گفتم...سرش رو بلند کرد ولی به جز دیدن قسمتی از چونه اش نتونستم چهره اش رو ببینم

    نیلوفر:سلام

    همونطور نگام رو صورت با چادرپوشیده شده اش بود که گفت:

    نیلوفر:به چی اینطوری نگاه میکنی؟!؟!؟

    _دارم سعی میکنم تجسم کنم گلی رو که زیر این چادر پنهون شده

    سرش رو پایین انداخت و من هم با تجسم صورت شرم زده سرخش غرق لـ*ـذت شدم ...یاد گل های تو دستم افتادم ...رزهای سرخی که مثل من بیقرار دست های نیلوفر بودن ...بالا اوردمشون گرفتم سمتش

    _مطمئنا به زیبایی تو نیستند ...اما از من همینقدر برمیومد

    نیلوفر:ممنون...خیلی قشنگن

    سهیل:بیاین دیگه ...دیر برسیم عاقد قهر میکنه خرج دوتا زیر لفسی میافته گردنتا

    خندیدیم و راه افتادیم سمت گلخونه برای برگذاری مراسم عقد



    فصل سی ام



    روی صندلی دو نفره عروس دوماد در کنار هم روبه روی سفره عقد سفید که خیلی بادقت چیده و تزئین شده بود نشسته بودیم ومن با تمام زرق برق های دور وبرم تمام نگام به ایینه ای بود که عکس نیلوفرو نشون میداد ویه گوشم پیش عاقد بود برای شنیدن خطبه و یه گوشم پیش نیلوفر برای شنیدن بله ای که میداد تا یک عمر کنارم باشه

    عاقد:عروس خانم وکیلم؟؟؟

    همه ساکت بودند که سهیل گفت:

    سهیل:یکی نیست بگه عروس خانوم داره گل میچینه

    همه خندیدن و عاقد ادامه داد

    عاقد:برای بار دوم میپرسم عروس خانم وکیلم؟؟؟

    سهیل:عروس خانوم داره گلاب میگیره

    عاقد:دوشیزه مکرمه معظمه برای بار سوم میپرسم ایا بنده وکیلم شما رو به عقد دائم اقای دامون راستین با مهریه یک جلد کلام والله مجید و یک ایینه وشمعدان و صد وده سکه بهار ازادی عند المطالبه در اورم...ایا بنده وکیلم؟؟؟

    سهیل:میلحه خانوم زودتر زیر لفظی رو بدین حاج اقا زیاد معطل نشه

    مامان جلو اومد و جعبه ای رو به دست نیلوفر سپرد و صورتی رو که دلم میتپید برای دیدنش روبوسید و کنار رفت ...نیلوفر قران رو بست و بوسید و سرش رو بالا اورد و گفت:

    نیلوفر:با اجازه پدرم بله

    همه کسایی که اروم ایستاده بودند با شور و شوق دست زدند ولی قلب من برعکس تمام این ادما تازه اروم گرفت ...لحظه ای بعد من هم بله گفتم به همراه شدن با نیلوفر و عقدی دائمی که عمر من ونیلوفرو به هم پیوند زد .

    با بیرون رفتن مردها از اتاق عقد مامان کنارم اومد وازم خواست که به نیلوفر کمک کنم تا چادرش رو دربیاره ؛ایستادم ونیلوفر هم روبه روم ایستاد ...دست های لرزونم و به عشق دیدن صورت سرخش جلو بردم و چادرو اروم از صورتش بالا اوردم وخیره شدم به صورت سرخش و چشمایی که نگاهشو ازم دریغ میکرد ولی این باعث نمیشد زیباییش رو که حالا صد برابر شده بود نبینم .

    با شنیدن صدای دست وهل یادم اومد اینجا جای خوبی برای سیراب کردن دل تشنه ام نیست.چادرحریر سفیدش رو به دست های مامان سپردم ونیلوفرو دعوت به نشستن کردم.

    مامان که حلقه هارو جلو اورد یادم اومد که دلم لحظه شماری میکنه برای گرفتن دست های نیلوفر... ولی سخت بود گرفتن دستهای نیلوفرو کنترل کردن عکساالعمل هام .

    به نیلوفر نگاه کردم با دیدن سر پایینش فهمیدم برای اون هم این شرایط زیاد اسون نیست ولی با دیدن صورت سرخش ناخوداگاه دستم رفت سمت دستش و لمس کردم نرمی دست سردش رو.فشار خفیفی به دستش دادم و دستش رو جلو اوردم و حلقه رو به دستش کردم...نیلوفر هم حلقه رو به دستم کرد ولی این بار دستش خیلی سرد نبود.

    هنوز غرق لـ*ـذت گرمی دستی بودم که چند لحظه پیش تو دستام بود که با همون دست شیرینی شیرین ترین عسل دنیا رو تجربه کردم.

    بالاخره مهمونا رضایت دادند و اتاق عقد خالی شد از مهمونو وفقط من موندم ونیلوفر.

    نیلوفر نشسته بود وهنوز نگاهش پایین بود ...منم همونطور تو ایینه نگاش میکردم ...بعد چند دقیقه سکوت رو شکوندم وگفتم:

    _اجازه هست نگات کنم؟!؟!؟

    سرش رو بالا اورد واز تو ایینه نگام کرد

    نیلوفر:تا الان که تو ایینه نگام میکردی اجازه نمیخواستی

    _الان برای مستقیم نگاه کردنت اجازه میخوام

    نیلوفر:اجازه رو وقتی که بله گفتم دادم!!!

    _جزاجازه یه چیز دیگه هم میخوام!!!

    تو ایینه فقط نگام کرد

    _میخوام به همه لـ*ـذت هایی که امروز بهم هدیه دادی لـ*ـذت همین نگاه کردنت رو هم بدون واسطه ایینه بهم بدی

    سرخ شد و سرش رو بازم پایین انداخت؛به سمتش برگشتم و مستقیم نگاهش کردم

    _میشه پررویی کنم وازت خواهش کنم این لـ*ـذت رو هم بهم بدی

    سرش رو بالا کرد و با لبخند بهم نگاه کرد و من سرمست و مسخ شده غرق لـ*ـذت شدم.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل سی و یکم



    (پنج ماه بعد)

    _سهیل بدو...کلی باید خرید کنم تازه باید دنبال نیلوفرهم برم

    سهیل:شش ماهه اومدم

    _بله دارم میبینم الان دم دری...ول کن اون کامپیوترو دیگه خودش خاموش میشه

    سهیل:چی چی رو ول کن ... خاموش نشه اخراج بشم تومیای شکم زن وبچم رو سیر کنی!!!

    _اخه چرا چرت و پرت میگی ...باقری کی کسی روبرای خاموش نکردن کامپیوتر اخراج کرده که تو دومیش باشی

    سهیل:شاید برای خاموش نکردن اخراج نکنه ولی مطمئن باش این بازی های نصب شده رو که ببینه حتمی اخراجم میکنه

    _تو ادم بشو نیستی

    سهیل در حالی که در اتاقشو میبست:هان بشینم ده ساعت مثل ربات کار کنم ادم میشم ...بابا چینی ها هم که قطب صنعتن ده ساعت کار نمیکنن

    _بله ببخشید ...من از طرف رییس عذر میخوام از شما که انقدر کار میکنید حالا میشه تندتر این قدم های مبارکتون رو بردارین ؟!؟!؟

    سهیل:اه بابا کشتیمون یه روز قراره منو برسونیا ببین چه قدر منت میذاری و غر میزنی

    _سهیل یه بار؟!؟!؟

    سهیل:حالا دوبار

    _دوبار!!!

    سهیل:دیگه فوقش سه بار

    _سهیل سه بار

    سهیل:ای بابا ...حالا هزار بار چی میگی ؟!؟!؟ادم برا رفیقش کاری میکنه میشماره؟!؟!؟

    _بدهکارم شدم؟!؟!؟

    سهیل:بیا ...تو چه میفهمی رفاقت یعنی چی (به حالت وغر وباخود حرف زدن)ببین فرشته چه کارهایی میکنی...ماشینو میگیری همین میشه دیگه یکی مثل این (اشاره به من)به شوهر بدبختت میگه اویزون

    _من کی گفتم تو اویزونی؟!؟!؟

    سهیل:نگفتی اویزونی ولی دو ساعته داری تعداد بارهایی رو که من رو رسوندی رو میزنی تو سرم

    _باشه ...ببخشید ...اصلا حق با توئه ...سوارشو دیره

    سهیل:عمرا اگه بشینم

    _بشین ...من که گفتم ببخشید

    سهیل:عمرا بمیرمم نمیذارم پای نعشم به ماشینت برسه...مگه الکیه ...توهین به این بزرگی ...ببخشید ...تمام ...هه باشه ...منم که غرور مورور یُخ

    _سهیل نمیشینی؟!؟!؟

    روشو برگردوند وجواب نداد؛منم نشستم و گازشو گرفتم واز پارکینگ اومدم بیرون ؛سهیل هم دنبالم میدویید و داد میزد

    سهیل:شوخی کردم ...نامرد وایستا...بی جنبه وایستا...جون زنت وایسا

    به سرکوچه نرسیده ایستادم و سهیل خودشو رسوند و در باز کرد و خودشو پرت کرد رو صندلی و محکم درو بست و در حالی که نفس نفس میزد گفت:

    سهیل:خدا نیلوفر خانومو برات نگه داره

    خندیدم و راه افتادم و سهیل رسوندم خونه و سر راه خریدایی رو که مامان میخواست کردم و رفتم خونه

    _صابخونه...مامان ملیحه...مادرجون ...بابا کسی نیست این خریدارو از ما بگیره

    مامان و مادرجون با هم از اشپرخونه اومدن سمتم

    مامان:سلام خسته نباشی ...(در حالی که خریدا رو از دستم میگرفت)دستت درد نکنه

    مادرجون:سلام مادر خسته نباشی

    _سلام ...ممنون

    ابی خوردم وبه اتاقم رفتم وبعد پوشیدن لباس هایی که از صبح امده شون کرده بودم تا امشب بپوشم از اتاق اومدم بیرون

    مامان:کجا؟!؟!؟

    مادرجون به جای من جواب داد

    مادرجون:خب معلومه سراغ یار

    خندیدیم و مامان گفت:

    مامان:زود برگردیا احتمالا سهیل اینا زود میان

    _میرم دنبالشون برمیگردم ...زمانش مشخصه دیگه...دست من که نیست

    مادرجون:بله فقط اون زمان مشخصی که شما دنبالشون میری برای رفتن خونه سمیعی و سرراه یه ابمیوه خوردن و بعد برگشتن به خونه است

    _خیالتون راحت ...امشب اقای سمیعی هست

    مادرجون:ببینیم وتعریف کنیم

    خداحافظی کردم و اومدم بیرون ومثل همه این پنج ماه تا جایی که میتونستم خودمو سریع به خونه نیلوفر رسوندم و مثل این پنج ماه خودمو جلو در مرتب کردم و زنگ زدم.

    نیلوفر از ایفون جواب داد:

    نیلوفر:بله؟

    _سلام ...اگه اماده اید بیاین بریم

    نیلوفر:سلام ...نمیای تو؟

    _نه دیگه بیا ...سهیل اینا ممکنه زود برسن نمیخوام زیاد منتظر بمونن

    نیلوفر:باشه اومدم

    و مثل همیشه به نشونه احترام درو زد و ایفون رو گذاشت ...من مثل همیشه به نشونه احترام جلو در ایستادم تا بیاد وباهم سوار ماشین بشیم .

    نیلوفر(با لبخند):سلام

    با دیدنش لبخندی زدم وگفتم:سلام بانو

    درو بست ومن هنوز نگاهش میکردم...کار همیشگیم بود ...اخه دلم هیچوقت سیر نمیشد از دیدنش وبرعکس هردفعه تشنه ترهم میشد ...نیلوفر هم دیگه عادت داشت به این نگاه های من

    به گل نرگس های تو دستش نگاه کردم وگفتم:

    _اینا برای منه؟!؟!؟

    نیلوفریه ساقه جدا از گل هایی که با ربان بسته بود رو به طرفم گرفت و گفت:

    نیلوفر:این مال توِ ولی اینا (اشاره به گل هایی که با ربان بسته بود)برای مامان ملیحه و مادرجونه

    _باشه دیگه... من یکی مامان و مادرجون یه دسته ؟!؟!؟

    نیلوفر(با شیطنت)تازه چون میدونستم گل نرگس دوست داری این یه دونه رو برات کنار گذاشتم

    مثل خوش شیطون جواب دادم:

    _پس اگه منم دیگه فقط برای اقای سمیعی گل اوردم ناراحت نشو

    نیلوفر(با شیطنت): من هم خودم گلم هم خونمون پره گل ...به گل دیگران حسودی نمیکنم

    تو چشماش نگاه کردم وخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم ولی فقط گفتم:

    _حیف که راست میگی

    وهردو باهم خندیدیم

    نیلوفر:بریم ؟!؟!؟

    _مگه اقای سمیعی نمیاد؟!؟!؟

    نیلوفر:نه

    _نمیاد!!!

    نیلوفر:نه... یه ساعت پیش رفت خونه دوستش گفت خودش میاد

    _باشه پس بریم

    سوار ماشین شدیم وراه افتادیم

    تو ماشین مثل همیشه اروم بود و به خیابون نگاه میکرد ...سکوتو شکستم وگفتم:

    _ساکتو جمع کردی؟

    نیلوفر:نه هنوز...اخه امروز دوستام اومده بودند نشد...زیاد چیزی نمیخوام شب که برگشتم جمع میکنم

    _شب که برگردی دیروقته ...صبح هم که باید زود راه بیافتیم ...کی جمع کنی ،کی بخوابی؟!؟!؟!

    نیلوفر:وسایلامم که جمع میکردم باز امشب خوابم نمیبرد...ممکنه فردا یکی از مهترین اتفاق های زندگیم رغم بخوره بعد من امشب بخوابم

    _یعنی تو بخوابی بهت جایزه نمیدن؟!؟!؟

    نیلوفر:شاید جایزه بدن ولی من از یه رویای خوش که اخرش ممکنه حقیقت بشه محروم میشم...اخه مگه چند بار تو زندگی میتونی جزء سه نفر برتر جشنواره نقاشی باشی و امید داشته باشی برای بهترین شدن؟!؟!؟

    _باشه قبول حق باتوئه

    نیلوفر(با شیطنت):بله معلومه همیشه حق با بانوئه(همراه با اشاره به خودش)

    _خب بانو موافقی شب موفقیتون یه ابمیوه بخوریم

    نیلوفر:مگه نگفتی زودتر برسیم اقا سهیل اینا زیاد منتظر نمونن

    _حالا مگه یه اب میوه خوردن چه قدر زمان میبره ...تازه این ابمیوه رو باید امشب خورد که خاص بشه

    نیلوفر:کجاش خاص میشه، ما هرشبی که باهمیم اب میوه میخوریم

    _خب برای خاصیش امشبرو بستنی میخوریم

    خندید و منم خندیدم رفتم برای خریدن بستنی که امشبمون رو خاص میکرد.

    # # #



    مامان (در حال رو بوسی با نیلوفر):سلام عزیزم ...خوش اومدی ...چرا زحمت کشیدی ،هردفعه باید مارو خجالت زده کنی؟

    نیلوفر:خواهش میکنم...قابلی نداره

    و بالاخره بعد سلام واحوالپرسی نشستیم که سهیل گفت:

    سهیل:بابا کجایید ...اینه رسم مهمون نوازی ...مهمون دعوت میکنید خودتون میرید گردش

    _گردش کجاست ؟!؟!؟ رفتم دنبال نیلوفردیگه ...فقط یکم ترافیک بود ...تهرانه دیگه!!!

    سهیل:اره تهرانه دیگه ...خیلی شیطونه زمان نامزدی من و فرشته هم هرچی ابمیوه فروشی بود رو سرراهمون قرار میداد

    همه خندیدیم و اقای سمیعی گفت:

    سمیعی:خوبه گذروندی این دورانو بعد انقدراذیتشون میکنی.

    سهیل:اخه زمان ما هم یکی دیگه اذیتمون میکرد...اصلا یکی از شیرینی های این دوره همین اذیت هاشه ...اقای سمیعی دانشمندا تحقیق کرده اند و فهمیدند که تاثیر اذیت های این دوره برای مرد بار اوردن پسرا حتی از زمان سربازی هم بیشتره

    و باز هم همه خندیدند

    فرشته:پس خودتونم قبول دارید که یه چیز باید باشه تا مرد بشید

    سهیل:بله معلومه اصلا این سختی هاست که انسان رو میسازه ...هرچند این مورد درمورد دختراصدق نمیکنه

    نیلوفر:بله چون دخترا از اول فرشته اند

    سهیل:البته این که درست دخترا جزءادمیزاد ها نیستند ولی دلیل اصلیش اینه که دانشمندا ناامید شدن و فهمیدن هیچ چیز رو دخترا تاثیر نداره وبا عرض پوزش وبلا نسبت جمع من نگفتم ...دانشمندا گفتن ...که این موجودات در پرانتز دخترها ادم بشو نیستند

    فرشته شرم زده رو به سهیل:سهیل من هیچی از این بزگترا (اشاره به مامان و مادرجون)خجالت بکش

    سهیل:من نگفتم که دانشمندا گفتن ...خوبه این همه تاکید کردم

    درحالی که همه میخندیدند

    مامان: بفرمایید شام

    سهیل:به به ...اقای سمیعی از قدیم گفتن از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است...اقا من همین جا اعلام میکنم که اشپزی خانوما به تموم این عقل و شعور اقایون می ارزه.

    مادرجون: حال بذار ثابت شه بعدا شما قیمت بذار روش

    سهیل:حاج خانوم من یه پیشنهاد براتون دارم

    همه ساکت موندن برای شنیدن پیشنهاد سهیل

    سهیل :من میگم چطوره شما بیای حریف تمرینی من بشید

    مادرجون: کشتی هم کار میکنی با این دو پاره استخون!!!

    سهیل:منظورم حریف تمرینی برای زبونم بود

    مادرجون:تو التماسمم کنی به شاگردی نمیپذیرمت...بشین شامتو بخور شاید یه پره گوش بیاری تو شست وپنج کیلو کشتی رات بدن بچه

    سهیل مات مونده بود وماهم خندیدیم و رفتیم برای خوردن شام

    سر شام تنها جایی بود که سهیل بی حرف غذاش رو میخورد و هیچ کس حرفی نمیزد جز فرشته خانوم ونیلوفر که انگار امشب حرفاشون تمومی نداشت

    سهیل کمی نزدیکم شد و دم گوشم گفت:

    سهیل:این دو تا چی میگن امشب حرفاشون تمومی نداره !!!

    _کیا؟!؟!؟

    سهیل:پت ومت !!!کیا؟!؟!؟فرشته و نیلوفرو میگم دیگه

    _من چه میدونم...لابد دارن در مورد جشنواره و نقاشی حرف میزنن دیگه .

    سهیل :اخه مگه چه قدر حرف دارن برای نقاشی!!!تازه اگر در مورد نقاشیه چرا انقدر اروم حرف میزنن؟!؟!؟

    _خب شاید نمیخوان ما اذیت شیم ...همه که مثل تو نیستند ملاحظه دیگران رو نکنن(با لبخند)

    سهیل:هِهِهِ خندیدیم ...ولی اینا مشکوکن ...از من گفتن بود

    سرمو به علامت بیتفاوتی براش تکون دادم و به خوردن ادامه دادم.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل سی ودوم





    یه سه ساعتی میشد که جلوی در خونه نیلوفر اینا تو ماشین نشسته بودم و نگام به گوشی بود تا نیلوفر زنگ بزنه ...بالاخره ساعت نه ونیم زنگ زد.

    _سلام خانومی

    نیلوفر:سلام ...بیداری؟!؟!؟

    _معلومه که بیدارم

    نیلوفر:پس چرا نیومدی ...فکر کردم خواب موندی

    _اومدم فقط دلم نیومد بیدارت کنم

    نیلوفر:الان کجایی؟!؟!؟

    _دم درخونتون

    نیلوفر بعد از لحظه ای سکوت: بیا تو ...درو الان میزنم

    راه سبز وپر از گل دم در گلخونه رو تا خونه اصلی طی کردم و روبه رو شدم با نیلوفر

    نیلوفر با لبخند همیشگیش بدون حرف نگام میکرد ؛با لبخند نگاهش کردم وگفتم:

    _همینجا میخوای کتکم بزنی یا دعوتم میکنی تو خونه؟!؟!؟

    نیلوفر:مزه نریز بیا تو

    و با اشاره من خودش جلوتر از من راه افتاد و من هم پشت سرش وارد خونه شدم .

    نیلوفر:از کی دم دری؟؟؟

    _قرار بود از کی باشم ؟!؟!؟

    نیلوفر(با تعجب):از شش صبح !!!

    _خب نه میخواستم بد قول باشم نه دلم میومد از خواب بیدارت کنم .

    نیلوفر:از کجا میدونستی من خواب بودم ؟!؟!؟

    _خب اگه خواب نبودی که زنگ میزدی ...مثل الان که زنگ زدی

    نیلوفر:اینطوری مجبوری تا زیبا کنار یه سره برونی

    _به جاش تو خوابت رو کردی و تا برسیم باهام حرف میزنی

    نیلوفر:صبحونه خوردی؟

    نگاهی به اطرافم کردم و وقتی مطمئن شدم اقای سمیعی نیست گفتم:

    _اره ...ولی با تو صبحونه خوردن یه صفای دیگه ای داره و شیطون نگاهش کردم

    نیلوفرلبخند زد و گفت:

    نیلوفر:پس بشین تا من برم بابا رو صدا کنم

    و بیرون رفت...حدس زدم که اقای سمیعی مثل همیشه تو گلخونه ،باید مشغول گلا باشه .

    با اومدن اقای سمیعی صبحونه مفصلی خوردیم و بالاخره ساعت ده راه افتادیم.

    واولین سفر دو نفره من ونیلوفر به مقصد زیبا کنار شروع شد .



    # # #



    اولای اتوبان بودیم و من در سکوت رانندگی میکردم ونیلوفر هم مشغول کتاب خوندن بود...از سکوت خسته شدم وگفتم:

    _من گذاشتم بخوابی که تو راه باهام حرف بزنی نه اینکه کتاب بخونی

    درحالی که انگشت اشاره اش لای کتاب بود تا صفحه گم نشه کتاب رو بست وگفت:

    نیلوفر:خب حرف بزن ...من دیدم چیزی نمیگی کتاب باز کردم

    _گفتم حرف بزنی نه حرف بزنم

    نیلوفر:خب چی بگم؟!؟!؟

    _نمیدونم ...از هرچی

    نیلوفر:سوال بپرسم ؟!؟!؟

    _در مورد چی؟!؟!؟

    نیلوفر:هرچی

    _خب بپرس ...هرچی باشه بهتراز سکوته

    نیلوفر:شما ها چه جوری یه خبر خوش بهتون بدن بیشتر خوشحال میشید؟

    _شماها کیه؟!؟!؟

    نیلوفر:شما مردا دیگه

    _خب بگو تو ...چرا جمع میپرسی؟!؟!؟

    نیلوفر:برای اینکه میخوام درمورد همتون اینو بدونم

    _اهان داری با یه تیر دو نشون میزنی...هم برای وقتایی که میخوای منو خوشحال کنی هم برای وقتایی که میخوای بابا رو خوشحال کنی

    نیلوفر:نخیر ...من که دیگه بعد این همه مدت ندونم بابامو چه جوری خوشحال کنم که دیگه نیلوفر نیستم

    _پس برای چی جمع پرسیدی؟!؟!؟

    نیلوفر:برای فرشته میخواستم

    _فرشته خانوم که از جنس خودتونه

    نیلوفر:نه میخواستم به فرشته بگم که برای خوشحال کردن اقا سهیل انجام بده

    _اهان ...برای کمک به همنوع ...حالا برای چی میخواد سهیلو خوشحال کنه؟!؟!؟

    نیلوفر:یه سوال پرسیدما ...ده تا سوال دیگه کردی...خب به قول خودت نمیخوای جواب بدی بگو نمیخوام جواب بدم

    _میخوام جواب بدم ...ولی فقط کنجکاو شدم ...نمیخوای بگی خب نگو چرا عصبانی میشی

    نیلوفر:اخه خوشحال کردن همسر برای چی داره؟!؟!؟

    _نه ...اینکه چرا اینبار از تو کمک خواسته و مثل همیشه به روش های خودش عمل نکرده چرا داره.

    نیلوفر:چون اینبار به خصوصه

    _به خصوص از چه لحاظ؟!؟!؟

    نیلوفر:از لحاظ اینکه داره برای اولین بار پدرمیشه

    _کی؟!؟!؟

    نیلوفر:اقاسهیل دیگه!!!

    با تعجب به نیلوفر نگاه کردم نیلوفر سریع فرمون روگرفت و ازم خواست که جلو رو نگاه کنم...به خودم اومدم و سریع فرمون رو گرفتم وبعد از لحظه ای سکوت گفتم:

    _واقعا سهیل داره بابا میشه؟!؟!؟

    نیلوفر:بله

    _پس چرا نگفتین بهش؟!؟!؟

    نیلوفر:دو ساعته دارم قصه حسین کرد میگم...خب میخواد یه جور خاص بهش بگه

    _خاص دیگه چیه ...این موضوع به اندازه کافی هیجان انگیز وخاص هست

    نیلوفر:منم همینو به فرشته گفتم

    _پس دیشب که داشتین پچ پچ میکردین برای همین بود؟!؟!؟

    نیلوفر:خیلی تابلو بودیم ؟!؟!؟

    _نه...من که اصلا نفهمیدم ...سهیل مشکوک شده بود

    نیلوفر: پس باید به فرشته بگم که زودتر بهش بگه...اگه مشکوک شده باشه حتمی پی اش رو میگیره و زودتر میفهمه

    و مشغول پیام دادن به فرشته شد

    _یه سوال بپرسم؟!؟!؟

    همونطور که مشغول گوشی بود گفت:

    نیلوفر:اره فقط یه لحظه صبر کن جواب فرشته رو بدم بعد

    و تو گوشی چیزی تایپ کرد و بعد هم گوشی رو کنار گذاشت و رو به من گفت:

    نیلوفر:حالا بگو

    _تو هم ممکنه یه روز همچین چیزی رو ازم پنهون کنی؟!؟!؟

    نیلوفر:فرشته پنهون نکرده فقط میخواد سهیل رو بیشتر خوشحال کنه

    _ولی این کارش باعث شده که سهیل اولین نفری نباشه که این موضوع رو میدونه

    نیلوفر:چی میخوای بگی؟َ!؟!؟!

    _میخوام مطمئن شم که تو مثل فرشته خانوم نمیکنی...میخوام بعد از خودت اولین نفری باشم که این موضوع رو میفهمه

    نیلوفر:مطمئن باش من اولین نفر به تو میگم چون میدونم که اینطوری خوشحال تری و مطمئن باش که فرشته سهیل رو از تو ومن بهتر میشناسه که دنبال یه راه خاصه واسه بهش گفتن

    کمی فکر کردم وگفتم:

    _حق باتوئه ...فرشته خانوم خیلی خوب سهیل رو میشناسه همونطور که تو من رو میشناسی...ببخشید نباید این سوال رو میپرسیدم...نمیدونم چرا...

    حرفمو قطع کرد وبا لبخند گفت:

    نیلوفر:چون خوب میشناسمت چیزی به دل نگرفتم ...دیگه درموردش حرف نزن

    لبخندی زدم وسعی کردم بحث رو عوض کنم

    _راستی دقت کردی تا الان ما اصلا در مورد بچه حرف نزدیم

    نیلوفر:هنوزم خیلی زوده !!!

    _چرا زوده...برگردیم دیگه باید بریم تدارکات عروسی رو ببینیم ...ماه دیگه نوروزه

    نیلوفر:خودت داری میگی تدارکات عروسی ...بزار عروسی بگیریم بریم سر خونه زندگیمون

    _حالا چه اشکالی داره الان درموردش حرف بزنیم ...اصلا من الان میخوام اسم بچه هامو انتخاب کنم

    نیلوفر(خیلی جدی):اشتباه کردم!!!

    _چی رو؟!؟!؟

    نیلوفر لبخندی زد وبا چشماش که حالا شیطنت ازش میبارید گفت:

    نیلوفر:همون روز خواستگاری که گفتی یکی از خصوصیت هات لجبازیه نباید ساده ازش رد میشد

    و سعی کرد خنده اش رو بخوره

    مثل خودش شیطون نگاهش کردم وگفتم:

    _که اینطوریه دیگه ...یه لجبازی نشونت میدم که حال کنی

    نیلوفر:مثلا میخوای چیکار کنی؟!؟!؟

    _وقتی بچه مون به دنیا اومد اسمش رو گذاشتم داوود میفهمی

    نیلوفر:حالا چرا داوود؟!؟!؟

    _چون من پسر دوست دارم درضمن داوود به دامون میاد...دامون وداوود ....دامون، داوود ...داوود ،دامون

    و ابرویی براش کج کردم

    نیلوفر:عمرا من دختر دوست دارم اسمشم میذارم نرگس ...نیلوفر،نرگس

    و این اسمها بین من ونیلوفر بارها تکرار شد و من در عین لجبازی تو دلم جشن به پا بود که تونسته بودم از نیلوفر حرف بکشم وغرق لـ*ـذت بودم از اینکه اون هم مثل من تو این پنج ماه به اسم بچمون فکر کرده ...تو دلم قند اب میکردم برای بچه ای که از خدام بود دختری باشه شکل نیلوفر و اسمش نرگس .
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28


    فصل سی و سوم



    نیلوفر:چرا گرفته دلت،مثل آنکه تنهایی

    چه قدر هم تنها !

    خیال میکنم...

    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی...

    دچار یعنی...

    عاشق

    و فکر کن که چه تنهاست

    اگر که ماهی کوچک،دچار آبی بیکران دریا باشد

    _این که بیشتر از یه بیت بود؟!؟!؟

    نیلوفر:خب شعر نو بود...فقط یه بیت میخوندم که معنی نداشت

    _باشه ولی من همون یه بیت میخونما

    نیلوفر:باشه تو یه بیت بخون...دِ بده

    _دِ ...اهان... در چمن چون شاخ گل نازک تنی افتاده است /سایه نیلوفری برسوسنی افتاده است

    نیلوفر با لبخند: تو در کدام کرانه؟تو در کدام صدف؟تو در کدام چمن؟همراه کدام نسیم؟

    تو از کدام سبو؟من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟

    _هر نفس چو شمع لرزان اضطرابی داشتم

    دوش چو نیلوفراز غم پیچ وتابی داشتم

    نیلوفر باز هم نگام کرد وبا لبخند ادامه داد:

    _میان همه گشتم وعاشق نشدم

    تو چه بودی که تو را دیدم ودیوانه شدم من!

    _خواهش میکنم ...ما بیشتر

    نیلوفر: نون بده

    _ای به چشم نونم میدیم... ناگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم / در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم

    نیلوفر:چند تا دیگه از این شعرهای نیلوفری داری؟!؟!؟!؟

    _تا دلت بخواد

    نیلوفر:یعنی الان هر حرفی بهت بیافته تو شعر داری با نیلوفر

    _اقاتونو دست کم گرفتی؟!؟!؟

    نیلوفر:باشه پس ادامه بدیم

    _ادامه بدیم

    نیلوفر: مرد که تو باشی...

    زن بودن خوب است!

    از میان مذکر های دنیا

    فقط کافیست پای تو در میان باشد

    نمیدانی برای تو خانوم بودن چه کیفی دارد!!!

    _شعر میخونی یا حرف دل میزنی؟!؟!؟

    نیلوفر:خوبی شعر همینه دیگه ادم با زبون بی زبونی حرف دل میزنه

    برای لحظه ای تو چشماش نگاه کردم و منم حرف دل گفتم چون نیلوفرم

    _ درون اشک من افتاد نقش اندامش

    به خنده گفت که نیلوفری ز اب دمید

    نیلوفر:دل و دینم دل و دینم ببرده ست

    برودوشش برودوشش برودوشش برودوش

    دوای تو دوای تست حافظ

    لب نوشش و لب نوشش لب نوش

    _ شکوه گنبد نیلوفری از ان سبب است

    که دست خلق به دامان ان نرسد

    نیلوفر:دوباره راه غنا میزند ترانه من

    دوباره میشکفد،شعر عاشقانه من

    _ نه وصل ممکن نیست

    همیشه فاصله ای هست...

    اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

    برای خواب دل آویز وترد نیلوفر!

    همیشه فاصله ای هست ...

    دچار باید بود

    و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف

    حرام خواهد شد!

    نیلوفر:دلم بعد از بسی منزل به منزل در به در گشتن

    نشان ارزویش را سر انجام از تو میگیرد

    ماشین رو به کنار جاده بردم و ایستادم و فقط نگاهش کردم

    نیلوفر:چیه؟!؟!؟ چرا وایستادی؟!؟!؟

    جوابی ندادم وفقط با لبخند نگاهش کردم

    دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت:

    _خوبی ...دامون

    دستش رو هوا گرفتم و اروم بـ..وسـ..ـه ای روش زدم

    باز هم گونه هاش مثل گل نیلوفر سرخ شد و سرش رو پایین گرفت ولی من همچنان نگاهش میکردم

    _تا کی میخوای سرت پایین باشه ؟!؟!؟

    نیلوفر:تا وقتی که شما اون نگاهتو از رو من برداری

    _دارم به زنم نگاه میکنم ...اعتراضی داری؟!؟!؟

    و باز هم سرخ شد و من سرخوش ...وحتم دارم که نیلوفر هم میدونه که من عاشق این نیلوفری شدنهاشم.

    خندیدم وبرای عوض کردن جو ضبط ماشین رو پلی کردم ...همون اهنگی رو که این روزا خیلی گوش میدادم.

    نجابتت واسم مثل

    یه سرپوش روی تلخیاس

    توی نگاه سطحیتم

    تمام عمقش پیداست

    یه روز اروم

    یه روز از عشق

    مثل طوفانم انگاری

    با تو هرروز یه جور خوبم

    چه قدرخلاقیت داری

    توی دنیا یه حد ومرز

    بدون مرز دوست دارم

    بدون با افتخار یه عمر

    واست عمرم رو میذارم

    چشاتو تا که میبینم

    چشام بی وقفه میخندن

    نگاه کن چی ازم ساختی

    چه قدر چشمات هنرمندند

    با خنده هات بهار میشه

    چی پشت خنده هات داری

    که حتی روی فصلا هم

    داری تاثیر میذاری

    یه روز اروم

    یه روزازعشق

    مثل طوفانم انگاری

    با تو هرروز یه جور خوبم

    چه قدر خلاقیت داری

    توی دنیا یه حد ومرز

    بدون مرز دوست دارم

    بدون با افتخار یه عمر

    واست عمرمو میذارم

    چشاتو تا که میبینم

    چشمام بی وقفه میخندن

    ببین چی ازم ساختی

    چه قدرچشمات هنرمندند

    _دیدی بعضی اوقات اهنگ ها چه قدر مناسب حالن؟!؟!؟

    نیلوفر:حالا این اهنگ تصادفی بود یا انتخابی؟؟؟

    _خب معلومه انتخابی ...دیگه هیچ تصادفی انقدر نمیزنه تو خال

    و صدای خنده هامون گم شد تو جاده ای که از دل دامون میگذشت
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل سی و چهارم



    در سکوت رانندگی میکردم و و گاهی هم نگاهی کوتاه میانداختم به نیلوفری که کنارم تازه خوابش بـرده بود ...به جاده ای که با انبوه درختا پوشیده شده بود نگاه میکردم و فکر میکردم به اینکه چه دلی داشتم که با این همه زیبایی قهر بودم ...شیشه ماشین رو تا اخر پایین کشیدم و باد نوازش کرد صورتمو ...انگار که داشت منت کشی میکرد برای اشتی...لبخند زدم و گفتم آشتی!!!

    هنوز غرق خوشی لحظه آشتی کنون بودم که با صدای بوق ممتدی که از دور میومد وهر لحظه نزدیک تر میشد به خودم اومد ...نگاهی سریع به نیلوفر انداختم ...هنوز خواب بود ...صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و من نمیفهمیدم این بوق ممتد برای چیه ...فقط دلم شور میزد ...صدای مامان تو گوشم تکرار شد

    مامان:وقتی امیر فهمید ترمز بریده شروع کرد به زدن بوق ممتد که دیگران بفهمن و نزدیک نشن

    و این جمله هزار بار تو گوشم تکرار شد

    باز هم به نیلوفر نگاه کردم

    وصدای اقای سمیعی :دوش های نیلوفر من جزغم مادرش غم دیگه ای رو تحمل نکرده ...من به مشکلات همیشه گفتم اول از نعش من رد شید ...تو هم میتونی اینطوری باشی برای نیلوفر؟!؟!؟

    به جاده نگاه کردم

    به تریلی که بوق ممتد میزد وهر لحظه نزدیک تر میشد

    شاید یه لحظه مونده بود که با تریلی برخورد کنم که فرمونو چرخوندم سمت دامنه جنگل یا همون دامون

    تو دلم داد کشیدم میتونم

    داد کشیدم ودیدم که نیلوفر هراسون جیغ زد

    نیلوفر:دامون مواظب باش

    داد زدم و گفتم :باید از رو نعشم رد شه

    نیلوفر:نه دامون

    نگاهی به نیلوفر که این روزها عجیب منو میشناسه و عجیب فکرمو میخونه میکنم

    و فرمون رو چرخوندم سمت درختی که سهمش فقط من میشوم





    # # #



    اول تاریکی بود ولی خیلی زود رسیدم به روشنایی ...همه چی عادی بود انگار ...همه چی سرجاش بود...درختا... آسمون ابی...پرنده ها ...رودخونه که همدم دامون بود و صداش هنوز هم میومد ...همه چی عادی بود جز من ...بودم اما نه مثل همیشه ...بودم اما نه اسیر خاک ...من بودم ولی آزاد...آزاد به معنای واقعی...آزاد بودم ولی دل رفتن نداشتم ...اسیر خاک نبودم ولی هنوز هم اسیر دلم بودم... باز دل به دلم دادم و همراهش شدم...دل به دلش دادم ورسیدم به خاک ...دل به دلش دادم ورفتم تو شلوغی ... رفتم و گذشتم از ادما و پلیسا و ماشینا ...رفتم ورسیدم به نیلوفر...نیلوفری که لب دامنه جنگل زانو زده وبود واشک میریخت ...به نیلوفری که چشمای سرخش گم شده بود تو پف صورتش

    نیلوفر:دامونو به من برگردون ...باباش بس نبود...تکیه گاهش بس نبود ...دامون که ازت گذشت... دامون که بخشیدت ...خودم شنیدم گفت اشتی...اونم دامون بود...مثل تو ...اما بیرحم نبود...نامرد نبود... حق خور دیگران نبود...دامون حق منه ...حق مادرشه که امیرش رو ازش گرفتی ...حق مادرجونه ... برش گردون ...حقمونو برگردون

    واز ته دل زار زد

    نیلوفر:خدااااااااااااا ... تو بهش بگو ...مگه نگفتی حق یتیمارو میگیری...من از مادر یتیمم...خدا حقمو ازش بگیر !!!
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل سی وپنجم



    (شش ماه بعد)

    مثل همیشه چشم دوخته بودم به نیلوفر...باز هم سر سجاده خوابش بـرده بود ...همونطور خیمه زده رو سجاده و تسبیح به دست ...جلو رفتم و نرم بوسیدمش ...بیدار نشد ...خیلی وقت بود که با بـ..وسـ..ـه های من بیدار نمیشد...با بلند شدن صدای تلفن با عصبانیت چشم دوختم به تلفن وبعد هم به نیلوفر نگاه کردم که چشماش باز شده بود .

    سرش رو چرخوند ونگاهی به من روی تخت کرد و لبخند زد

    نیلوفر:سلام ...صبح به خیر

    _سلام ...قبول باشه

    لبخند زد و گفت:قبول حق و بی توجه به صدای تلفن همونطور با لبخند به من نگاه کرد

    _نمیخوای جواب بدی ...تلفن سوخت

    اینبار کمی با صدا خندید و بلند شد ورفت سراغ تلفن وهمونطور گفت:

    نیلوفر:چیکار کنم ...نمیتونم از اقامون دل بکنم

    و گوشی رو جواب داد

    رفتم وکنارش نشستم و چشم دوختم بهش

    نیلوفر:سلام ...خوبم ممنون ...تو خوبی ؟ اقاسهیل خوبه ؟.نی نی چطوره ؟!؟!؟

    سکوت کرد وبا لبخند گوش داد و دوباره جواب داد

    نیلوفر:اللهی خاله قربونش بره ...پس کی میاد این فسقلی ...دل ما که اب شد

    وبعد از کمی سکوت دوباره ادامه داد

    نیلوفر:دامونم خوبه ...به قول خودش پرستار به این خوبی داره چرا بد باشه

    و کمی گوش داد و بعد لبخند همیشگی روی لباش از بین رفت؟!؟!؟

    نیلوفر:نمیخوامش ...خودت بندازش دور

    وسکوت

    نیلوفر:تابلو رو بعدا خودم میام ازت میگیرم

    ....

    نیلوفر:زحمتت نمیشه ؟!؟!؟

    ....

    نیلوفر:باشه ...پس منتظرتم ...مواظب باش و اروم رانندگی کن ...قربانت خداحافظ

    و گوشی رو گذاشت و بی توجه به من کنارش نشسته به من روی تخت نگاه کرد ...لبخندی رولب نشوند و من اگر نمیفهمیدم این لبخند مصنوعی و به زور زده شده که دامون نبودم

    نیلوفر:فرشته بود...داره میاد اینجا

    و بلند شد و به سمتم اومد و رواندازم رو مرتب کرد و کنار لبه تخت نشست

    نیلوفر:میدونی که نمیتونم دروغ بگم ...میگم ولی قول بده سرزنشم نکنی...نه سرزنش نه نصیحت ... مثل اینکه فهمیدن فرشته دوست منه جایزه جشنواره و تابلو رو دادن دست فرشته...دامون من نمیخوامشون ... میخوام مثل ضعیفا رفتار کنم ...میخوام صورت مسئله رو از بین ببرم ...من جایزه نمیخوام دامون ...من اون خاطرات رو نمی خوام ...همین که تو هستی...همین که تو خونه مونیم برام بسه

    _اما ارزوی تو گرفتن اون جایزه بود

    و مثل همیشه حرفامو شنید وجواب داد

    نیلوفر:دیگه ارزوم داشتن اون جایزه نیست...آرزوی الان من فقط دیدن چشمای باز توئه ...دامون دلم تنگ شده برای نگاه هاییت که نیلوفرم میکرد

    با بلند شدن صدای زنک ایفون به سمت ایفون رفت و درو باز کرد ودوباره به سمتم اومد

    نیلوفر:بابائه ...لابد دوباره دلتنگ دومادش شده

    و به استقبال اقای سمیعی رفت و بعد از دل و قلوه دادن به سمت من اومدن

    نیلوفر دفتری رو به بالا گرفت و گفت:

    نیلوفر:نگفتم اقا دامون...بفرما بابا دفترچه جمله امو پیدا کرده اورده که من برای داماد شاخ وشمشادش بخونم

    دفترچه رو کنار تخت گذاشت و من واقای سمیعی رو تنها گذاشت ورفت تا چیزی بیاره برای پذیرایی از اقای سمیعی

    اقای سمیعی خم شد کنارم وگفت:

    اقای سمیعی:نترس بهش نگفتم که دفترشو تو کشو وسایلای تو پیدا کردم ...از اولم باید وسایلای خودتو میگشتی ...تو بیشتر از هممون این جمله هارو دوست داشتی

    نیلوفر:چی میگین و دوماد وپدرزن یواشکی؟!؟!؟

    اقای سمیعی:مردونه بود

    نیلوفر:بازم منوبه دامادتون فروختین

    و با هم خندیدن

    و چه قدر خوب بود که نیلوفر هنوز هم میخندید

    اقای سمیعی شربتشو خورد و گفت :

    _خوب دیگه من دیگه برم ...تو هم از همین الان شروع کن به خوندن این جمله ها...میدونم که الان دل تو دل دامادم نیست برای شنیدن این جمله ها ...اذیتش کنی با من طرفی ها

    و با چشمکی خداحافظی کرد ورفت

    نیلوفر کنارم نشست و دفترو بازکرد

    نیلوفر:ببین اینجا چه خبره...چند تایی ورق زد و گفت...حال کتاب خوندن نداشتی ولی این جمله هارو از منم بیشتر خوندی...به قول خودت کتاب تنبلا...اره دیگه این جمله ها برای هزار تا کتابه که تنبلایی مثل تو حال خوندشون رو ندارن

    و دوباره چند صفحه ای ورق زد و گفت:

    نیلوفر:به به میبینم که شما هم به جمع نویسندگان کتاب تنبل اضافه شدی...کی نوشتی اینارو ...چرا به من نشون ندادی؟!؟!؟

    نیلوفر:بخونم ...باشه پس گوش کن

    و من سرتاپا گوش شدم برای صدای نیلوفر

    نیلوفر:ادما وقتی خوشحالن یاد کسی نمیفتن ...کاش هیچوقت یادم نیافته !!!

    نیلوفر نگاهی بهم انداخت و گفت :

    نیلوفر:خیلی قشنگه ...هم قشنگ هم عاشقانه...خب بذار بقیه رو بخونم

    گاهی باید بدانی درد را از هرطرف بنویسی فرقی ندارد

    نیلوفر:به این جمله ها میگفتی حقیقت تلخ ...اسم گذاریت همیشه عالی بود

    ماضی ام را بقیه ساختند ...مضارعم را خودم میسازم

    نیلوفر:قشنگن ولی نه به قشنگی جمله هایی که من نوشتم ...الان برات میخونم بعد خودت قضاوت کن

    هیچ چیز لـ*ـذت بخش تر از این نیست که یک نفر احساساتت رو بفهمد بدون اینکه مجبورش کنی.

    زویا پیرزاد /مثل همه عصرها

    نیلوفر:خودم میدونم قشنگ بود ...لازم نیست احساساتت رو مخفی کنی ...حالا این یکی رو بشنو

    بابا لنگ دراز من همین که هستی دوستت دارم ...حتی سایه ات را که هرگز به ان نمیرسم

    جین ویستر/بابالنگ دراز

    بهم نگاه کرد ...بی حرف ...کمی بعد به زبون اورد حرف دلش رو

    نیلوفر:دامون دلم تنگ شده برای بازیمون ...دلم تنگ شده برای اینکه تو جمله بخونی و من بگم از کدوم کتابه

    آیفون زنگ خورد و نیلوفر دفترو بست و به سمت ایفون رفت

    نیلوفر:سلام ...خوش اومدین بفرمایید

    و به سمت من اومد

    نیلوفر:با اقا سهیل اومده ...من برم حاضر شم الان میام

    و چند لحظه بعد با مانتو بلند و شال و دامن برگشت پیشم و با شونه ای که تو دستاش بود موهامو مرتب کرد و رفت در واحد رو باز کرد

    هر سه با هم کنار تختم اومدن و نیلوفر دعوتشون کرد به نشستن

    سهیل تابلویی رو که دستش بود رو کنار دیوار گذاشت و اومد جلو روم خم شد و پیشونیمو بوسید و زیر گوشم گفت:

    سهیل:چطوری رفیق...خسته نشدی از بس خوابیدی ؟!؟!؟

    فرشته خانوم رو به نیلوفر:حالشون چطوره؟!؟!؟

    نیلوفر همون نگاه پر محبت همیشگیش رو بهم انداخت و گفت :

    نیلوفر:مثل همیشه عالی...

    فرشته:نظر خودتو نخواستم ...دکترا چی میگن؟!؟!؟

    نیلوفر:یعنی میگی دکترا حال دامونو بهتر از من میدونن !!!

    و فقط تو این جمع من بودم که حرف نیلوفرو تایید کردم و نیلوفر هم مثل همیشه با لبخند جوابم رو داد

    نیلوفر:از نمایشگاه چه خبر ...کسی هست که کارام رو بخره؟!؟!؟

    فرشته:اووو...نیستی ببینی که چه سر ودستی برای کارات میشکونن ...کاش همه نقاشا کاراشون مثل تو فروش میرفت

    سهیل:نیلوفر خانوم هنوزم میگم لازم نیست کاراتونو بفروشین ...اخه مگه چند تا رفیق دارم ...باور کنین شما هم خواهر خودمین ...دامونم که داداشمه

    نیلوفر:ممنون شما لطف دارین ...من همینطوریشم مدیون شما و فرشته جونم و گرنه که شما نبودید اصلا نمیتونستم تابلوهام رو بفروشم ...بعدشم میخوام جمع کنم این تابلوها رو که چی بشه ...جای تو انبار موندن قشنکی بده به دیوار های چند خونواده که بهتره

    فرشته:پس حداقل برین خونه اقای سمیعی که از اجاره خونه راحت شی؟!؟!؟

    نیلوفر:من الانشم راحتم...با حقوق معلمیم دیگه اجاره خونه رو میتونم بدم ...پول این تابلوهارو فقط برای این دستگاهه میخواستم (اشاره به دستگاه های وصل شده به من)

    فرشته :اخه چرا لجبازی میکنی ...اینطوری بابات از تنهایی در میاد وخوشحال میشه

    نیلوفر: لجبازی نیست ...هزار بار هم بهت گفتم ...من نمیخوام به دامون بگن داماد سرخونه...نمیخوام غرورش بشکنه... خیالت راحت بابام راضی شده هرروز از بعداز ظهر که دیگه کاری نداره تو گلخونه میاد پیشمون و صبح قبل از نماز هم میره .

    سهیل نگاهم کرد و لبخند زد و من خوب میدونم که با نگاش میخواست بهم بگه ایولا رفیق بابت انتخابت

    سهیل و فرشته خانوم خداحافظی کردن و رفتن و نیلوفر تابلو نقاشی رو برداشت و اومد کنارم نشت

    تابلو رو به سمتم گرفت و گفت:

    نیلوفر:نگاش کن ...تو تمام این چند وقت دعا کردم که تابلوم صحیح و سالم به دستم برسه...میخواستم به تو نشونش بدم ...یادته چه قدر غر میزدی برای دیدن این تابلو ...هر دفعه یه جوری میپیچوندمت ...راستش میترسیدم نشونت بدم ...میترسیدم حرفاتو از عشق اونقدر قشنگ که تو برام تعریف کردی نکشیده باشم ...به خودم قول دادم اگه جایزه نبردم بهت نشون ندم ...اما حالا ببین ...ببین تو هم خوشت میاد ...ببین خوب کشیدم

    به تابلو نگاه کردم ...یه چشم که تو چشمش یه دنیای قشنگه رو نشون میده که پر از رنگ و زیباییه و پشت چشمها یه دنیای دیگس دنیایی که رنگ داره امانه به زیبایی رنگ های تو چشم که ادمو جذب میکنه

    به نیلوفر نگاه کردم و لبخند زدم هیچکس نمیتونست حرفامو از عشق به این قشنگی نقاشی کنه

    به نیلوفر نگاه کردم و چشمهای من هم شد همون نقاشی نیلوفر وچشم های نیلوفر ایینه نگاه من و کاش میتونستم حرف بزنم و به نیلوفر بگم که حالا از عشق یه تعریف دارم ...کاش میتونستم بهش بگم که:

    عشق احساس نیست

    عشق لحظه است

    لحظه غرق شدن چشمهای من در تو وچشمهای تو در من

    نیلوفر:اره واقعا عشق همینه که گفتی

    و من شک کردم به خودم وبه نیلوفر ...من برای نیلوفر وجود داشتم

    بلند شدم و کنارش نشستم و گفتم:

    _نیلوفر تو منو میبینی؟!؟!؟

    و سکوت نیلوفر

    نیلوفر تابلو رو کنار گذاشت و دوباره کنارتختم نشست ودستامو تو دستش گرفت و گفت:

    نیلوفر:تو هستی ...تو وجود داری برای من ...من هنوز هم دوست دارم ...هنوز هم عاشقانه هات رو میشنوم ...دامون من چون دچار توام این فاصله رو تحمل میکنم .

    لبخندی بهش زدم

    به تنها کسی که صدای من واهی رو میشنید

    و نیلوفر برایم زمزمه کرد

    نه وصل ممکن نیست

    همیشه فاصله ای هست...

    اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

    برای خواب دل آویز وترد نیلوفر!

    همیشه فاصله ای هست ...

    دچار باید بود

    و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف

    حرام خواهد شد!

    ومن بازهم برای خودم زمزمه کردم

    و کدامین باد بی پروا

    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟!؟!؟!





    پایان

    یکشنبه 21/4/ 1394

    ساعت 23:14
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا