داستان شاید روزی|morgana کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم سخصیت داستان بیشتر خوشتون میاد؟

  • بهار

  • آرمان

  • باران

  • رایان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

morgana

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/30
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
992
امتیاز
266
سن
26
محل سکونت
تبریز
به نام خدا

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: شاید روزی
نام نویسنده : morgana(فاطمه حاتمی)
ژانر :عاشقانه ،تا حدودی طنز،اجتماعی

خلاصه:
داستان این رمان راجب دختری به اسم بهاره که حدود ده سال پیش پدرش به جرم قتل میره زندان و مادرش از اون به بعد با کار کردن تو خونه ها بچه هاشو بزرگ میکنه ... تا اینکه بهار بزرگ میشه و به همراه خواهر دوقلوش باران تو دانشگاه قبول میشه .. ولی بهار از همون لحظه ی اول ورود به دانشگاه عاشق میشه ... عاشق کسی ک مربوط به گذشته ی خونوادشه و در نهایت زندگی پر از فراز و نشیب را برای بهار در نظر میگیره .. ولی عایا واقعا قصدش انتقامه یا واقعا عاشقه؟


shayad_roozi.png

صاحب امتیاز این رمان سایت نگاه دانلود می باشد و کپی کردن آن بدون ذکر منبع و نام نویسنده حرام و خلاف است .

قسمتی از متن :

رایان_چرا بهار؟
میدونستم راجب چی حرف میزنه ولی سعی کردم خودمو به نفهمیدن بزنم و با تعجب گفتم:
_منظورت چیه؟ داری راجب چی حرف میزنی ؟
رایان_بهار خوب میدونی منظورم چیه؟ چرا رفتی با اون پیرمرده ازدواج کردی؟
من_هنوز نکردم ولی قراره به زودی بکنم.
رایان_اخه چرا ؟
سرمو انداختم پایین و با صدایی ک بغض داشت و می لرزید گفتم:
_چون دوسش دارم .
صدای ناباورشو شنیدم:
_این حقیقت نداره مگه نه؟
_چرا ... داره من تازه فهمیدم که چقدر دوسش دارم ...
رایان_ بهار؟
بی اختیار برگشتم و زل زدن تو چشماش .
رایان _ باران گفت چون پولداره میخوای باهاش ازدواج کنی.
نگاه نا باورمو بهش دوختم که پوزخندی روی لبش نشست .. متقابلا منم پوزخندی زدم و گفتم :
_مگه فرقیم میکنه؟
در حالی ک نگاهش به روبه رو بود گفت :
_چقدر میخوای بهت بدم تا از ازدواج باهاش منصرف بشی ...

مقدمه :​

شاید یه روز بیاد و همه ی غم و غصه ها تموم شه .
شاید یه روز یه نفر از راه برسه و تو ببینی قبل از اون اصلا زندگی نکرده ای .
شاید یه روز یه جایی بازم ببینمت .
شاید اون موقع قلبت دیگه متعلق به من نباشه .
یا شاید تو هم مثل من نتونی تا آخر عمرت دل به کسی ببندی .
و شاید روزی برسه و تو منو ببخشی .
و بدون بی صبرانه منتظر اون روزم .​
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    به نام خدا


    -بهار؟باران؟بیدار شین.
    -مامان تورو خدا بذار یکم دیگه بخوابم.
    مامان-نکنه می خوای اولین روز دانشگاه دیر کنی؟
    -مگه ساعت چنده؟
    مامان- شش و نیمه .
    -هنوز که وقت هست کلاسمون هشت و نیمه .
    مامان-پاشوزود باش تا آماده بشین هشت و نیم شده.
    باران که تا اون لحظه پتو رو رو سرش کشیده بود تا سروصدای مارو نشنوه پتو رو از سرش کشید ودرحالی که چشماش بسته بودگفت:
    -واسه چی صبح به این زودی این همه سروصدا راه انداختین؟
    من که دیگه خواب از سرم پریده بود بلند شدم وگفتم:
    -تا حالا مدرسه بود حالا هم دانشگاه بعد دانشگاه هم کار خدا میدونه من کی می تونم یه زندگی راحت داشته باشم.
    مامان-غر نزن زود بیدار شین که الان نیما هم بیدار میشه.
    -خیلی هم واسم مهم بود. نمیدونم چرا فکر میکنه ازش می ترسم!
    باران سریع چشماشو باز کرد وگفت:
    باران-نه اینکه نمی ترسی.
    متکارو محکم بهش پرت کردم وگفتم:
    -خفه شو ناسلامتی خواهر بزرگترتم.
    باران-آره جون خودت فقط پنج دقیقه ازم بزرگتری.
    ومحکم زد زیر خنده بعد هم گلایه مند گفت:
    - مگه دستم به اون دکتره نرسه من نمیدونم چرا این دیوونه رو قبل از من دراورده.
    بلند شدم وگفتم:
    -مثلا تو زودتر در می اومدی می خواستی چیکار کنی؟
    متکای خودمو محکم پرت کرد بهم وگفت:
    -همون کارایی که تو با من می کنی.
    وقتی دیدم بلند میشه بره دستشویی حدس زدم کارش طول میکشه من نمیدونم این دوساعت تو دستشویی چیکار میکنه خودش که میگه موهاشو شونه میکنه همین که داشت از در بیرون می رفت خودمو بهش رسوندم ونگهش داشتم باران با حالتی مشکوک نگام کرد وگفت:
    - چیه چیزی شده؟
    -اره یه لحظه بیا تو اتاق یه چیز مهم می خوام بهت بگم.
    دیدم داره از فضولی می میره بیشتر تحریکش کردم:
    -نتونستم غیر از تو به هیچکس دیگه ای بگم به کمکت احتیاج دارم.
    باران-باشه بگو.
    - اینجا نه بریم اتاق.
    وقتی رفت تو محکم درو پشت سرش بستم وبدو بدو رفتم دستشویی از پشت در صدای جیغشو می شنیدم که داشت واسم خط ونشون می کشید ولی اهمیت ندادم همین که از دستشویی اومدم بیرون دیدم وایساده داره چپ چپ نگام میکنه لبخندی زدم وگفتم:
    - عزیز دل من امروز چه خوشگل شدی!
    با دهن کجی ادای منو در اورد:
    -عزیز دل من امروز چه خوشگل شدی؟.دعا کن حوصله ندارم وگرنه حسابتو می رسیدم.
    - اره می دونم.
    بدون توجه به طعنه من رفت دستشویی ودرو پشت سرش قفل کرد انگار می خواست چیکار کنه به خدا این دختر خله.
    خواستم از پله ها برم پایین نگاهم به نیما افتاد که داشت میرفت دستشویی. با دیدن من گفت:
    -کسی تو دستشوییه؟
    -اولا که سلام دوما که اره طبق معمول باران رفته وخدا میدونه کی می خواد از اونجا دل بکنه.
    وبدون اینکه منتظر بشم ادامه حرفشو بزنه رفتم آشپز خونه مثلا می خواستم ثابت کنم ازش نمی ترسم خب می ترسیدم ولی نه مثل باران وسپیده این بنده خدا یه جوریه با همه قهره نه با سپیده حرف میزنه نه با مامان نمیدونم که چه مرگشه با من وباران هم که حرف میزنه فقط سرمون داد می کشه.همین طور که تو خونه گشت می زدم به اطراف نگاه می کردم فکرنکنین خونمون بزرگه ها! یه خونه دو طبقه صد متری که طبقه پایین پذیرایی وآشپزخونه بالا هم که دستشویی وحمام واتاق خواب ها. من وباران تو یه اتاق می خوابیم سپیده ومامان هم تو یه اتاق نیما هم که خودش تنهایی تو اتاق دیگه ای می خوابه بابام زندانه ده سال پیش به جرم قتل رفت زندان اون موقع من و باران نه سالمون بود زیاد یادم نمیاد سپیده هم که هنوز به دنیا نیومده بود
    نمیدونم بابا کی رو کشته یا اصلا کسی روکشته یا نه ولی من باور نمی کنم بابا همچین کاری کرده باشه هر چی هست فقط مامان وبابا ونیما می دونن وبه ما هم هیچی نمی گن به آشپز خونه که رسیدم یکم مکث کردم وبه مامان خیره شدم طفلکی تو این سال ها چه رنج هایی کشیده بود چه سختی هایی رو تحمل کرده تا ماسختی نکشیم وچه شب هایی رو گرسنه خوابیده تا بچه هاش سیر بخوابن الهی من فدای مادرم بشم که اینقدر فداکاره همین طور خیره داشتم نگاش می کردم وتو دلم قربون صدقه اش میرفتم که گفت:
    -یهو تموم میشما!
    لبخندی زدم وگفتم:
    - من قربون تو بشم الهی مامان گلم.
    مامان-خدا نکنه دخترم.الهی من خودم پیش مرگ شماها بشم.
    رفتم ومحکم از پشت بغلش کردم وگفتم:
    -من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟
    دستشو اروم گذاشت رو دستام وگفت:
    -من اگه شمارو نداشتم چیکار می کردم؟
    همین موقع باران اومد تو مارو تو اون وضعیت دید وگفت:
    -چه خبرتونه بابا؟ چه مثل عاشق معشوقا چسبیدن به هم .
    نشستم سر میز چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:
    -حسودی نکن.
    باران-کی؟من؟اره جون خودت....
    واسش دهنمو کج کردم . سپیده هم اومد تو وروبه من گفت:
    سپیده-بهار موهامو می بافی؟
    من-اره قربونت برم بیا اول صبحونتو بخور بعدش می بافم.
    اومد نشست سر میزهمین موقع نیما هم اومد یه سلام کوتاه داد ونشست سر میز وبدون اینکه به کسی نگاهی بندازه مشغول خوردن شد.
    **********
    لباسامو پوشیدم ونگاهی به خودم توی ایینه انداختم چه قدر شبیه مامانم بودم یادش بخیر بابا عاشق موهام بود همیشه موهامو اون شونه می کرد خودمم عاشق موهام بودم. موهای من عـریـ*ـان بود ولی موهای باران فر اصلا شبیه هم نیستیم نمی دونم که چرا اسم مارو گذاشتن دوقلو، نه قیافه هامون شبیه همه نه اخلاقامون مثلا من پوستم تیره ست ولی اون سفیده،من قدم بلنده اون قدش کوتاهه ، نیما هم که کلا به بابا رفته سپیده هم شبیه مامانه همین طور داشتم خودمو تو ایینه نگاه می کردم که یهو باران درو باز کرد وگفت:
    -باشه بابا فهمیدیم خوشگلی بدو زود باش که الان دیر میشه.
    چشم غره ای بهش رفتم داشتم کیفمو از روی میز برمیداشتم که نگاهم به دفتر شعری که بابا اخرین بار که رفته بودم دیدنش بهم داده بود افتاد برداشتم و اولین صفحشو باز کردم ونگاهم به یادداشتی که نوشته بود افتاد:
    (تقدیم به گلای زندگیم بهار وباران)
    بدون توجه به عجله کردن باران واسه رفتن اولین صفحشو باز کردم وشروع کردم به خوندن:
    به تو عادت کرده بودم
    ای به من نزدیک تر از من
    ای حضورم از تو تازه
    ای نگاهم از تو روشن
    به تو عادت کرده بودم
    مثل گلبرگی به شبنم
    مثل عاشقی به غربت
    مثل مجروهی به مرهم
    لحظه لحظه در عذابه
    لحظه های من بی تو
    من که از گریزم از من
    به تو عادت کرده بودم
    از سکوت وگریه شب
    به تو هجرت کرده بودم
    با گل وسنگ وستاره
    از تو صحبت کرده بودم
    خلوت خاطره هامو
    به تو عادت کرده بودم...
    وقتی تموم کردم باران شروع کرد به دست زدن وگفت:
    -ایول بابا . اینا حرفای یه عاشقه راستشو بگو عاشق شدی؟
    -من نه ولی فکر کنم بابا بود.
    باران - ای شیطون . تو هم یه جوری خوندی که انگار واقعا عاشقی.
    کتابو گذاشتم توی کیفم وگفتم:
    - تو چه می دونی شایدم شده باشم .
    باران-دیدی گفتم حالا بگو ببینم این فرد بدخت کیه؟
    –اگه خفه نشی خودم خفت می کنم بیا بریم دیگه دیر شد.
    باران-باشه تو برو منم میام .
    -باشه بیرون منتظرتم .
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    رفتم بیرون ودر و پشت سرم بستم نیما با دیدنم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:

    -کجا؟

    -دانشگاه.

    -با این وضع؟

    نگاهی به وضعم انداختم و با تعجب گفتم :

    -مگه وضعم چشه؟

    - چش نیست؟من که اول دیدمت فکر کردم داری میری عروسی خدا میدونه بقیه...

    یهو حرفشو قطع کردم وگفتم

    - بقیه غلط کردن با تو به...

    با سیلی که نیما بهم زد دیگه نتونستم حرفمو ادامه بدم نزدیک بود اشکم سرازیر شه ولی جلوی خودمو گرفتم نیما هم دستشو به نشونه تهدید بالا اورد وگفت:
    -با من درست حرف بزن وگرنه اونقدر میزنمت که دیگه نتونی پاتو از این خونه بذاری بیرون فهمیدی؟

    تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثارش می کردم اخرش دیگه نتونستم طاقت بیارم ویهو از دهنم پرید:

    -پسره ی اشغال زورت فقط به من میرسه نه؟

    میخواست یدونه دیگه بزنه که با صدای مامان دستش رو هوا موند:

    -معلوم هست اینجا چه خبره؟

    نیما-شما دخالت نکن مامان.

    دست منو گرفت وکشید به طرف بالا.میدونستم کاری که گفته رو انجام میده واسه همین داد زدم:

    - ولم کن دیوونه .

    ولی اون همچنان منو از پله ها به طرف بالا می کشید.اشکام داشت سرازیر میشد مامان هم التماس میکرد که ولم کنه ولی اون انگار نمی شنید در اتاق مامان اینا رو باز کرد و منو محکم هل داد تو و درو از پشت قفل کرد محکم به در می کوبیدم وداد می زدم:
    -نیما باز کن مگه دیوونه شدی؟

    نیما-تا وقتی که عقلت بیاد سر جاش اون تو می مونی.

    انقدرکوبیدم به در که دیگه خسته شدم نشستم روی تخت وشروع کردم به گریه کردن چند دقیقه همینطور نشستم دیگه داشتم دیوونه میشدم که باصدای در از جام بلند شدم انگار یه نفرداشت دروباز می کرد.همین که در باز شد بارانو دیدم که کلید به دست وایساده و منو نگاه میکنه با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:

    - قربون فرشته نجاتم برم.

    دستشو به نشانه سکوت جلوی دهنش گرفت وگفت:

    - هیس اروم نیما هنوز خونست خبر نداره و گرنه هر دومونو میکشه.

    دستمو گرفت و باهم یواشکی از خونه خارج شدیم توی دلم همش از خدا تشکر می کردم که کمکم کرده و گرنه معلوم نبود اون نیمای دیوونه چه بلایی می خواست سرم بیاره.

    ********​

    بعد از اینکه از باران جدا شدم داشتم دنبال کلاسم میگشتم که یهو یه نفر از پشت سرم با دستاش چشمامو گرفت وگفت:

    -اگه گفتی من کیم؟

    سعی کردم بفهمم کیه ولی نمی تونستم صداشو تشخیص بدم البته واسم آشنا بود ولی هر چی سعی کردم یادم نیومد اخرش اون شخص دستاشو از رو چشمام برداشت اومد وایساد جلوم وگفت:

    -خیلی بی معرفتی بهار چطور تونستی فراموشم کنی؟

    من که هنوز هنگ کرده بودم هیچ جوابی بهش ندادم که دوباره گفت:

    -هوی چرا خوابت بـرده؟

    با ناباوری گفتم:

    - گلاره تویی؟

    گلاره – نه خیر عممه خودم بعدا خدمت می رسم.

    جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم توبغلش با خوشحالی گفتم:

    -گلاره واقعا تویی؟چقدر دلم برات تنگ شده بود. تو اینجا چیکار میکنی؟

    گلاره – خب اومدم درس بخونم دیگه.

    -دیگه فکر نمی کردم هیچوقت ببینمت.

    گلاره حالت اخمویی به خودش گرفت وگفت:

    -شما فکر بیخود کردی .. فکر کردی می تونی به این راحتی از دستم خلاص شی ؟

    -راستی منو چجوری شناختی؟

    گلاره-همه که مثل خودت خل نیستن از صد متریت تشخیص دادم تویی.

    -مسخره.

    نگاهی به ساعتش انداخت وگفت:

    -کلاست کی شروع میشه؟

    نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:

    - ساعت هشت و نیمه هنوز بیست دقیقه وقت دارم .

    بهم پیشنهاد داد تا شروع شدن کلاس بریم یه گوشه ای بشینیم وحرف بزنیم منم دیدم تا شروع شدن کلاس وقت هست قبول کردم .

    توی حیاط نشسته بودیم که گلاره گفت:

    - بهار اون پسره رو میبینی؟
    رد نگاهشو دنبال کردم ونگاهم به پسری که چند متری اون طرف تر بود افتاد روبه گلاره گفتم:

    -اره.

    گلاره- میدونی کیه؟

    -نه! کیه؟

    گلاره-پسر یکی از استاداست.

    باتعجب نگاش کردم وگفتم:

    -کدوم استاد؟

    گلاره- نمیدونم مامانش استاده دیدیمش نشونت میدم ..

    سری به معنی تایید تکون دادم ....
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    - ماشالا امارشو چه دقیق گرفتی؟
    گلاره-پس چی؟تو دوستتو دست کم گرفتیا!!
    -خیلی خب حالا واسه خودت نوشابه باز نکن.
    همینطور به پسره خیره شده بودم که گلاره گفت:
    - تموم نشه؟؟؟
    ضربه ی محکمی به بازوش زدم وگفتم:
    -نترس میذارم واسه تو هم بمونه .
    چشمکی زد وگفت:
    -نمی خوام من خودم دارم واسه خودت نگهش دار.
    هنوزم داشتم نگاهش میکردم که دوباره گلاره گفت:
    گلاره- ولی انگاری بدجوری چشت گرفتتش ها!!!!!!
    - خفه می شی یا ....
    گلاره- ولی خداییش خیلی جیگره.
    - مبارک صاحابش باشه.
    گلاره- اه نگو حالم بد شد.
    قیافمو به مسخره جمع کردم و گفتم :
    - یعنی وضعش انقدر افتضاحه؟؟؟
    گلاره- کاش افتضاح بود من نمیدونم چرا این پسرای خوشگل اینقدر بد سلیقه اند .
    بلند شدم وگفتم :
    - بسه دیگه پاشو بریم الان کلاس شروع میشه.
    نگاهی به ساعتش کرد وگفت:
    - تو برو من کلاس ندارم .
    - پس می خوای چیکار کنی؟؟؟
    گلاره- تو به فکر من نباش همین دوروبرا هستم برو به کلاست برس.
    - باشه بعد کلاس بهت زنگ میزنم.
    گلاره- باشه.
    همدیگه رو بغـ*ـل کردیم وبعد از خداحافظی راهی کلاسم شدم.
    رفتم توی کلاس و روی یه صندلی نشستم از شانس من اون پسره هم همکلاسیم بود راستی یادم رفت از گلاره اسمشو بپرسم دفعه ی بعد که دیدمش حتما ازش بپرسم.
    **********​
    بعد از اینکه استاد رفت داشتم کتابامو توی کیفم میذاشتم که یه نفر گفت:
    -سلام .
    سرمو که بلند کردم دیدم یه دختر وایساده و داره با لبخند نگام میکنه.
    -سلام .
    -می تونم بشینم؟
    بلند شدم وگفتم :
    -اره منم دیگه داشتم می رفتم .
    واز اونجا دور شدم موبایلمو از کیفم در اوردم وشماره بارانو گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد:
    -الو؟
    -الو باران کجایی؟
    باران-تو حیاط با گلاره وایسادیم.
    -باشه اومدم.
    وارد حیاط شدم از دور گلاره وبارانو دیدم که وایساده بودن کنار درختی گلاره تا منو دید از دور واسم دست تکون داد رفتم پیششون.
    باران-چه عجب بالا خره اومدی!
    -کلاسمون یکم طول کشید.
    گلاره-خب حالا کجا بریم.
    -به خدا ما اگه الان نریم خونه نیما هردومونو می کشه.
    گلاره-این نیما هنوزم اخلاقش مثل اون موقع گنده.
    -اره بابا از اون موقع هم بدتر شده بزرگتر که میشه سگ تر میشه.
    همون موقع صدایی از پشت سرمون گفت:
    -سلام خانوما.
    هرسه باهم به طرف صدا برگشتیم یه پسر قد بلند با چشمای خرمایی ، موهای مشکی ، یه کت مشکی هم همراه باشلوار سیاه جین پوشیده بود گلاره که انگار اون پسره رو می شناخت گفت:
    -سلام آقا آرمان چه عجب از این طرفا؟
    آرمان -دیدم شما نمیایین گفتم من بیام یه سر بزنم دیگه.
    به ما اشاره کرد وگفت:
    -معرفی نمی کنی؟
    گلاره یکی زد رو پیشونیش وگفت:
    -اخ دیدی یادم رفت حواس واسه ادم نمیذارین که .
    بعد به من اشاره کرد وگفت:
    -این بهاره دوست دوران بچیگم.
    بعد به باران اشاره کرد وگفت:
    - و اینم باران خواهر دو قلوی بهار بازم دوست دوران بچگیم.
    آرمان با ناباوری به ما نگاه کرد و گفت:
    -واقعا شما دوقلویین؟
    باران-اره .
    آرمان –پس چرا اصلا شبیه هم نیستین ؟
    باران-کی گفته همه ی دوقلو ها باید شبیه هم باشند.
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    همین موقع گوشیم زنگ خورد نگاه کردم نیما بود جواب دادم:

    -الو...

    نیما-الو بهار کجایی؟

    -زنگ زدی کنترلمون کنی؟

    نیما-میگم کجایی؟

    -دانشگاه.خیالت راحت شد؟

    نیما-باران هم پیشته؟

    - اره میخوای بدم باهاش صحبت کنی خیالت راحت شه؟

    نیما – نه. کلاس که دیگه ندارین نه؟

    -نه چیکارم داری نیما؟

    نیما-میگم زود خودتونو برسونید کلانتری.

    -کلانتری؟

    همین که اسم کلانتری رو گفتم همه با تعجب نگاهم کردند که نیما گفت:

    - اره راستی به مامان چیزی نگینا!

    -چی شده نیما؟

    نیما- میای می فهمی زود باش.

    -باشه اومدم .

    گوشی رو که قطع کردم باران با نگرانی گفت:

    - چی شده؟کی کلانتریه؟اتفاقی واسه بابا افتاده؟
    -نه نیما کارمون داره.

    رو کردم به گلاره وگفتم:

    -عزیزم ما باید بریم بعدا می بینمت.

    بغلش کردم واز آرمان هم خداحافظی کرده و همراه باران ازشون دور شدیم .

    تو خیابون منتظر تاکسی بودیم که ماشین مدل بالایی جلومون توقف کرد باران در حالی که به ماشین چشم دوخته بود صوتی زد وگفت:

    - واو!!! ماشینه رو.

    - تابلو نکن باران . مثل ماشین ندیده ها.

    باران- یه جوری میگه انگار خودش تا حالا چند بار از این ماشینا دیده.

    همین موقع آرمان از ماشین پیاده شد و روبه ما گفت :

    – ماشین گیرتون نیومد .

    باران- نه .

    چشم غره ای بهش رفتم و رو به آرمان گفتم:

    - الان دیگه پیداش میشه .

    آرمان – من می رسونمتون.

    – نه ممنون خودمون میریم.

    آرمان - تعارف نمیکنم.

    خواستم دوباره مخالفت کنم که اینبار باران گفت:

    - زحمت نشه؟؟؟

    آرمان – نه چه زحمتی.

    باران دست منو گرفت و با هم به سمت ماشین رفتیم سوارش شدیم و ماشین به راه افتاد اروم طوری که فقط باران بشنوه گفتم:

    - اگه نیما بفهمه هر دومونو میکشه .

    باران- از کجا می خواد بفهمه.

    شونه ای بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم.چند دقیقه بعد ماشین جلوی کلانتری نگه داشت از آرمان خداحافظی کرده و از ماشین پیاده شدیم آرمان هم همراه ما پیاده شد که گفتم:

    - دیگه لازم نیست شما بیایین ما خودمون میریم.

    آرمان - گفتم شاید کمک لازمتون باشه .

    - نه ممنون خداحافظ.

    آرمان - باشه خداحافظ .

    دوباره سوار ماشین شد ما هم رفتیم داخل نمی دونستم چیکار باید بکنم همینطوری توی راهرو داشتیم میرفتیم که از دور نیما و دوستش اسد رو دیدم با باران رفتیم طرفشون نیما همین که ما رو دید اومد طرفمون وگفت:

    - به مامان که چیزی نگفتین؟

    - نه خیر نیما چت شده چرا اینجایی؟؟؟

    اسد هم با دیدنمون اومد طرفمون وگفت:

    -سلام حالتون خوبه؟؟؟

    - ممنون .

    بعد رو کردم به نیما و گفتم:

    - نیما میگی چی شده یا نه ؟ چرا این شکلی شدین شما دوتا؟؟؟

    نیما- دعوا کردیم.

    - دعوا؟؟؟؟با کی؟؟؟

    دستاشو نشونم داد دیدم که دستبند زدندحق داشت که بگه به مامان هیچی نگیم طفلکی اگه اونو تو اون وضعیت می دید سکته می کرد.

    سپس گفت:

    - با چند تا از رفقا..

    - کار خوبی کردین...نیما میدونی اگه مامان بفهمه چی میشه؟؟؟طفلکی سکته میکنه.

    نیما- واسه همین گفتم بهش نگین دیگه .

    - یعنی نمی فهمه؟؟؟اگه از کلانتری زنگ بزنن بهش چی؟؟؟

    نیما- شما نگین هیچ کس نمیگه نترس .

    همین موقع در یکی از اتاقا بازشد و از توش سربازی اومد بیرون گفت:

    - نیما راد واسد درویش جناب سروان می خواد ببینتون .

    همگی رفتیم تو چند تا پسر هم توی اتاق بودند معلوم بود نیما حسابی زدتشون چون لباساشون پاره شده بود و صورتشون خونی بود .همگی به همدیگه جوری نگاه می کردند که بدون شک اگه کلانتری نبود به هم دیگه حمله می کردند بعد از اینکه کارمون تو کلانتری تموم شد از اتاق اومدیم بیرون قرار شد نیما شبو اونجا بمونه البته حقش بود هم به خاطر رفتار صبحش وهم به خاطر اینکه دیگه وحشی بازی در نیاره نیما دوباره داشت بهم سفارش میکرد که به مامان هیچی نگم:

    - به مامان بگو امشب خونه اسد می مونم باشه؟؟؟؟

    - باشه بابا فهمیدم.

    کلافه به حرفایی که داشت میزد گوش میدادم که صدایی از پشت سرم گفت:

    -بهار؟؟؟

    با تعجب برگشتم تا ببینم صاحب صدا کیه از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم این دیگه اینجا چیکار می کرد .

    نیما-این دیگه کیه؟؟؟

    با ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

    - هم کلاسیمونه .
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    نیما- می بینم که نرفته دوست هم پیدا کردین.

    آرمان که تا اون موقع ساکت بود گفت:

    - گوشیتو تو ماشین جا گذاشته بودی اونو اوردم.

    دیگه مطمئن شدم مرگم حتمیه نیما که داشت با چشماش واسم خط و نشون می کشید گفت:

    - مگه تو تو ماشین این چه غلطی می کردی ؟ هان؟؟؟؟

    - داشتیم می اومدیم اینجا تاکسی گیرمون نیومد آرمان مارو اورد.

    بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه دست بارانو گرفتم و گفتم:

    - ما دیگه بریم الان مامان نگرانمون میشه.

    وباهم از اونجا دور شدیم تو دلم همش آرمان و فحش می دادم که چرا اینقدر بی فکره از کلانتری که اومدیم بیرون رو کردم به آرمان گوشیمو از دستش گرفتم و با عصبانیت گفتم:

    - ممنون بابت گوشی.

    وبلا فاصله از اونجا دور شدیم.
    **************​

    سر میز نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم که تلفن زنگ خورد خواستم برم جواب بدم که مامان گفت:

    - تو بشین من جواب میدم .

    بلند شد رفت سمت تلفن وجواب داد:

    - بله؟؟ سلام. حال شما؟ خوبید؟ ممنون سلامتی. ببخشید نیما هم امشب به شما زحمت داد.

    یهو غذا پرید تو گلوم رنگ باران هم پریده بود مطمئن بودم مامان اسده با ترس زل زده بودیم به مامان که مامان از مهسا خانم(مامان اسد)خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت سرجاش .اومد نشست رو صندلی و با حالتی عصبی گفت:
    مامان- فکر نمی کنین چیزی باشه که بخوایین بهم بگین.

    خودمو زدم به کوچه علی چپ وگفتم:

    - نه کی بود؟؟؟

    مامان- مهسا خانم مامان اسد.

    - خب چی می گفت؟؟؟

    مامان- یعنی نمیدونی.

    سرمو به نشونه نه تکون دادم و خواستم بگم نه که با عصبانیت داد زد:

    -به من دروغ نگو.

    - من..م...ن.....درو.....غ...ن...می..گم.

    مامان- کی می خواستین بهم بگین.

    باران- به خدا مامان نیما ازمون خواست تا بهت چیزی نگیم.

    چشم غره ای بهش رفتم که مامان گفت:

    - خب یکی تون واسه من توضیح بده.

    از سر میز بلند شدم و روبه باران گفتم:

    - حالا که نمی تونی زبونتو نگه داری خودت همه چیو به مامان بگو .

    وبلافاصله رفتم توی اتاقم انقدر خسته بودم که حد نداشت روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات امروز فکر کردم واقعا این باران چرا اینقدر دهن لقه نتونست یکم خودشو نگه داره واقعا اگه نیما بفهمه هر دومونو می کشه . چند دقیقه بعد باران اومد نفسی از سر اسودگی کشید و گفت:

    - اخیش بالاخره دست از سرم برداشت .

    - بهش چی گفتی؟؟؟

    باران- همه چیو...

    - آفرین کار خوبی کردی حالا جواب نیما رو چی می خوای بدی ؟؟

    باران- خب حالا چی شده مگه؟؟؟در ضمن حقشه.

    یکم فکر کردم دیدم راس میگه منم بی خیالش شدم و چشمامو بستم تا بخوابم که باران گفت:

    - تو فردا کلاس داری؟؟

    - اوهوم.

    باران- ساعت چند؟؟

    -نه.

    باران- اهان داری می خوابی؟؟؟

    -اره .

    باران- مریضی؟؟؟

    - نه.

    باران- می میری درست و حسابی جواب منو بدی؟؟؟؟

    - ول کن باران تورو خدا خستم بذار بخوابم.

    باران- به درک.

    بلند شد و از اتاق رفت بیرون منم پتورو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم که دوباره در اتاق باز شد فکر کردم بارانه توجه نکردم اومد نشست روی تخت پتو رو از سرم کشید چشمامو باز کردم ودیدم سپیده زل زده بهم بلند شدم وگفتم:

    - چیزی شده؟؟؟

    سپیده – خوابم نمی برد اومدم واسم قصه بگی .

    لبخندی زدم وگفتم:

    -عزیزم من خستم ولی باران فکر نکنم خسته باشه نمیشه امشبو اون بگه .

    سپیده – نه من می خوام تو بگی.

    به ناچار کنار خودم برایش جا باز کردم امد کنارم درازکشید منم شروع کردم به قصه گفتن:

    -(یکی بود یکی نبود در زمان های قدیم در دهکده ی دور افتاده ای دخترکی با پدر مریضش زندگی میکرد اسم این دخترک سوین بودچون پدرش مریض بود او مجبور بود هر روز صبح زود از خواب بیدار شود و به رودخانه برود وبرای پختن غذا آب بیاورد و بعد به مزرعه رفته و تا ساعت ها کار کند )

    به اینجا که رسیدم سپیده گفت:

    -بهار؟

    - جان بهار؟

    سپیده- سوین چند سالش بود؟؟؟

    کمی فکر کردم وگفتم:

    -چهارده .

    سپیده- یعنی چهار سال از من بزرگتره؟

    - اره قربونت برم.

    سپیده- خیلی فقیرن؟؟

    - خیلی.

    سپیده –اخی طفلکی.

    دیگه طاقت نیاوردم محکم بغلش کردم یه ماچ محکم از صورتش کردم وگفتم:

    - قربون تو بشم که اینقدر دل نازکی.

    شروع کردم به گفتن ادامه داستان:

    (سوین خیلی خسته میشد ، کار درمزرعه کم شده بود و برای همین کمتر کار میکرد و به همین دلیل پول کمی میگرفت و نمیتوانست دارو های پدر بیمارش را بخرد چاره ای نداشت جز اینکه پیش حاکم شهر رفته و از او درخواست کمک کند . به همین دلیل یه روز صبح زود از خواب بیدار شد تا به قصر حاکم که چندین روستا باهاشون فاصله داشت برود.سوین چند ساعت توی راه بود خیلی خسته شده بود همانطور به رفتن ادامه داد تا بالاخره به قصر حاکم رسید )

    به این جا که رسیدم کمی مکث کردم و نگاهی به سپیده انداختم خوابش بـرده بود قربونش برم چه زودم خوابش میگیره.بـ..وسـ..ـه ای بر سرش زدم بلند شدم چراغو خاموش کردم و دوباره کنار سپیده دراز کشیدم محکم بغلش کردم وگفتم:

    من- شب بخیر ابجی کوچولویه من.
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    *******​

    باران- بهار بدو دیرمون شد.

    بعد نگاهی به ساعتش کردوگفت:

    - اگه تا نیم ساعت دیگه خودمو نرسونم دانشگاه سمیعی دیگه نمیذاره برم کلاسش .

    - سمیعی دیگه کیه؟

    باران- استادمون.

    در حالی که موهامو با کش میبستم گفتم:

    پس تو برو هم سپیده دیرش میشه هم خودت .

    باشه ای گفت و رفت بیرون امروز قراره اون سپیده رو ببره منم چاره ای ندارم باید تنها برم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون مامان صبح زود رفته بود کلانتری تا نیما رو ببینه به ساعت نگاه کردم نه بود الان کلاسم شروع شده وای چیکار کنم ؟زود کفشامو پوشیدم و از در زدم بیرون تموم راهو می دویدم بالاخره به خیابون اصلی رسیدم و یه تاکسی گرفتم یه ربع بعد جلوی دانشگاه بودم پول تاکسی رو دادم و پیاده شدم بازم شروع کردم به دویدن تا به کلاس برسم که یهو یه ماشین نمی دونم از کجا پیداش شد و و محکم خورد بهم . افتادم زمین کیفم یک طرف و خودم یک طرف اخ اخ پام بدجوری درد می کرد نمی تونستم تکونش بدم همون موقع راننده هم از ماشین پیاده شد اومد طرفم و گفت:

    - حالت خوبه؟؟

    سرمو بلند کردم و با دیدنش نزدیک بود شاخ در بیارم این دیگه اینجا چیکار میکنه وقتی سکوتمو دید گفت:

    - چه خبرته مگه؟

    سعی کرد بلندم کنه محکم دستشو گرفتم وبلند شدم سعی کردم سر پا وایسم ولی غیر ممکن بود خم شدم و کیفمو از رو زمین برداشتم و گفتم:

    - وای کلاسم دیر شد باید برم.

    خواستم برم که پام پیچ خورد و دوباره پخش زمین شدم.اون پسره هم همون پسر پولدار دانشگاه که مامانش استاده شروع کرد به خندیدن و گفت:

    - تو این دانشگاه درس می خونی؟؟

    - اره باید برم.

    خواستم بلند شم که پسره نذاشت و گفت:

    - با این وضع می خوای بری؟

    – اخ اخ پام . باید برم .

    -اینجوری نمیشه باید ببرمت درمونگاه.

    و کمکم کرد بلند شم وبشینم توی ماشین خودش هم سوار ماشین شد و به طرف درمانگاه به راه افتادیم از شدت درد نزدیک بود اشکم در بیاد پسر که متوجه حال من شده بود کلافه بود و به سرعت رانندگی می کرد بالاخره رسیدیم درمانگاه دکتر پامو معاینه کرد و گفت که چیزیم نشده و فقط پام یکم درد گرفته و واسه اینکه زود تر خوب بشه باید دوروز تو خونه استراحت کنم . از درمانگاه اومدیم بیرون و پسر گفت که منو می بره خونمون ولی من می خواستم برم دانشگاه:

    - می برمت خونتون تا استراحت کنی .حالا ادرستو بده .

    –نه من باید برم دانشگاه امروز دوتا کلاس مهم دارم.

    پسره- حالا امروزو نری اشکالی نداره.

    زیر لب گفتم:

    – اره خب واسه تو چه فرقی میکنه مامان منم استاد دانشگاه بود نرفتم واسم مهم نبود .

    پسر- چیزی گفتی؟؟

    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:

    - نه منو ببر دانشگاه .

    پسر- میگم ادرس خونتونو بده .

    به ناچار ادرسو بهش گفتم و ساکت از پنجره به بیرون خیره شدم .

    پسر- اسمت چیه؟

    - بهار...

    پسر- بهار چی؟؟؟

    - بهار رادمنش .

    دیگه چیزی نگفت و ساکت بود و اینبار من بودم که سکوتو شکستم:

    -اسم تو چیه؟

    پسر-رایان..

    - رایان چی؟؟؟

    لبخندی زد و گفت:
    - رایان نیکپور.

    دیگه منم سکوت کردم و تا برسیم خونه هیچکدوم حرفی نزدیم نیم ساعت بعد جلوی در خونه بودیم البته خونه که چه عرض کنم بیشتر شبیه طویله بود تا خونه مخصوصا بیرونش . در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که گفت:

    رایان – رشتت چیه؟؟

    من- نرم افزار کامپیوتر .

    و بدون اینکه منتظر بشم چیز دیگه ای بگه از ماشین پیاده شدم اونم همزمان با من پیاده شد به زور می تونستم سر پا بایستم پام به شدت درد می کرد رایان که انگار حالمو فهمیده بود اومد کمکم کنه که دستشو پس زدم و گفتم:

    – خودم می تونم راه برم .
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    ولی همین که خواستم قدمی بردارم پام پیچ خورد و نزدیک بود با کله برم زمین که رایان زود منو گرفت دستمو گرفت و کمک کرد سر پا بایستم که صدایی از پشت سرم گفت:

    - بهار؟؟؟؟

    هردومون برگشتیم پشت سرمون و نگاهم به قیافه عصبانی نیما افتاد که به سرعت داشت می اومد طرفمون تمام تنم شروع به لرزیدن کرد زود دست رایانو ول کردم نیما همین که رسید یه مشت حوالی رایان کرد طوری که رایان پخش زمین شد .از ترس جیغی کشیدم و رفتم سمتش کمکش کنم که نیما دوباره اومد طرفشو از روی زمین بلندش کرد و یه مشت دیگه زد ولی اینبار رایان هم یه مشت به نیما زد همینطوری که داشتند همدیگه رو میزدند من و مامان هم جیغ می کشیدیم که همو ول کنن ولی انگار نمی شنیدند بالاخره بعد چند دقیقه حسام سر رسید . به هر سختی بود جداشون کرددیگه اونجا نموندم که ببینم چی میشه در حالی که پام می لنگید رفتم توی خونه و نشستم روی مبل از خشم داشتم می مردم واقعا این نیما چجور ادمیزادیه با همه دعوا میکنه اصلا شک دارم ادمیزاد باشه . همینطوری داشتم با خودم حرف می زدم که در با شدت باز شد و نیما رو دیدم که با سرو روی خونی و با چهره ی عصبانی داشت نگاهم می کرد دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم:

    –چیه اومدی منم بزنی؟؟

    در حالی که تند تند نفس می کشید گفت:

    –اره همین کارو می کنم .

    اومد طرفم و یه سیلی محکم زد جوری که افتادم زمین برگشتم و با پوزخندی که روی لبم داشتم گفتم:

    – کثافط عوضی زورت فقط به من می رسه نه؟؟؟؟

    اینبار اومد طرفم موهامو تو دستش گرفت و از زمین بلندم کرد جیغی کشیدم که همزمان حسام و مامان وارد خونه شدند و نیما رو از من دور کردند و حسام بردتش بیرون پام بیش از پیش درد می کرد فکر کنم اینبار دیگه واقعا شکست همونجا رو زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن که مامان اومد کنارم نشست و بغلم کرد سرمو گذاشته بودم روی سینش اونم در حالی که سرمو نوازش می کرد گفت:

    – عزیز دل مامان نمی خوای بگی چی شده؟

    –پام درد میکنه .

    منو از خودش جدا کرد توی چشمام خیره شد و گفت:
    – نیما کرد؟؟؟

    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:

    – نه داشتم می رفتم دانشگاه توی راه تصادف کردم .

    همه ی ماجرا رو واسه مامان تعریف کردم اونم نیما رو کلی نفرین کرد که چرا همچین کاری کرده و این چیزا با اومدن باران مجبور شدم ماجرا رو یه بار هم واسه اون تعریف کنم .

    **********

    تمام طول روز از اتاقم بیرون نرفتم نمی خواستم نگاهم به اون قیافه نحس نیما بیفته پسره ی وحشی دیوونه ...رفتم جلوی ایینه ایستادم نگاهم روی جای انگشت های نیما ثابت موند دستمو گذاشتم روش که به دنبالش اشکی از گوشه ی چشمم چکید دیگه طاقت وحشی گری و بی رحمی های نیما رو نداشتم نمیدونستم چه مرگشه رفتم روی تخت نشستم و کتابمو از تو کیفم در اوردم تا درسایی رو که دیروز استاد داده بود رو مرور کنم از بیکاری که بهتر بود هنوز چند صفحه ای نخونده بودم که در اتاقم باز شد و باران اومد تو همین که نگاهش بهم افتاد گفت:

    - نیما رفت بیرون .تو هم بیا بیرون دیگه از صبح خودتو اینجا حبس کردی.

    من هم از خدا خواسته کتابو بستم و گذاشتم توی کیفم و بلند شدم و رفتم بیرون مامان توی آشپزخونه بود سپیده هم نشسته بود روی مبل و داشت کارتون باربی رو می دید رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم و یه گاز محکم از لپش گرفتم که جیغش در اومد:

    -عـــــــه بهار نکن .

    –به تو چه جیـ*ـگر خودمه.

    و خواستم یه گاز دیگه هم بگیرم که نذاشت . در حالی که نگاهش به صفحه ی تلوزیون بود گفت:

    -بهار اون دختر مو زرده رو میبینی؟ با اون پسر مو قهوه ایه ازدواج می کنه.

    نگاهی به تلوزیون انداختم و یه لحظه از طرز فکر سپیده خندم گرفت بینیشو گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم:

    - تو خجالت نمی کشی با این سنت همچین کارتونایی رو می بینی ؟؟

    سپیده- نه مگه چشه؟؟؟ خیلی هم خوشگله...

    همین موقع مامان هم از آشپزخونه اومد بیرون همین که نگاهش افتاد بهم بشقابای توی دستش رو گذاشت روی میز و اومد کنارم نشست نگاه متعجبمو بهش دوختم که دستشو گذاشت روی گونه م و در حالی که چشماش پر اشک شده بود گفت:

    – الهی دستت بشکنه نیما ببین چه به روز بچم آوردی.

    دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:

    - قربون تو برم من مامانی گریه نکن من حالم خوبه دیگه به این رفتاراش عادت کردم.

    همین موقع زنگ در به صدا در اومد که باران از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:
    - من باز می کنم . حسامه .

    حسام پسر داییمه .
    پسر دایی داریوش وقتی بابا رفت زندان دایی دایی ما رو برد خونه ی خودش و ازمون حمایت کرد تا دو سال پیش، پیش دایی اینا زندگی خوبی داشتیم البته اگه بد رفتاری های زندایی مهناز رو فاکتور بگیریم .ولی دوسال پیش همین که دایی در اثر ورشکستگی سکته کرد و مرد زندایی هم مارو از خونه انداخت بیرون و گفت که مرگ دایی تقصیر ماست ما هم یه مدت آواره ی کوچه و خیابون شدیم به زور با کار کردن مامان توی خونه ها به عنوان خدمتکار و کار کردن نیما توی کارخونه ی نوشابه سازی تونستیم این خونه ی کوچیک رو اجاره کنیم من و باران هم تمام سعی و تلاشمونو کردیم تا توی دانشگاه قبول بشیم و بتونیم خودمونو از این زندگی نکبت بکشیم بیرون توی همین فکرا بودم که صدای حسامو شنیدم :
    – دختر عمه؟

    و به دنبالش صدای باران که می گفتن:
    - بهار خوابی؟؟

    به خودم اومدم و گفتم:

    – بابا یه لحظه تو فکر فرو رفتم خونه رو گذاشتین رو سرتون .

    حسام- سلام عرض شد .

    – سلام حسام چطوری خوبی؟؟؟

    سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
    – به لطف شما .

    مامان بلند شد رفت توی آشپزخونه تا غذا رو بیاره حسام هم که تا اون لحظه ساکت بود گفت:

    – حالت خوبه؟؟

    وبه صورتم اشاره کرد . سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت:

    حسام – اون پسره کی بود؟؟؟

    با تعجب گفتم:

    - کدوم پسره؟؟

    حسام- همونی که نیما باهاش دعوا کرد .

    - داشتم میرفتم دانشگاه توی راه با ماشین زد بهم بعدش هم منو برد درمانگاه و اورد خونه همین .

    باران که تا اون موقع ساکت بود گفت:

    - راستی بهار نیما گفت دیگه از این به بعد دانشگاه بی دانشگاه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون .

    مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:

    – نیما خر کی باشه که نذاره دختر من بره دانشگاه تا وقتی که زنده م کسی نمی تونه به بهار من از گل نازکتر بگه .

    دیس برنج رو گذاشت روی میز و گفت:

    – این حرفا رو هم دیگه تمومش کنین پاشید بیایید شام ..

    حسام بلند شد و گفت:
    سام – نه دیگه عمه جون من رفع زحمت میکنم هستی و مامان تو خونه تنها هستن.

    مامان پوزخندی زد و گفت:

    - چطور اون مامان جادوگرت گذاشت بیایی اینجا ....

    حسام – خبر نداره که ..

    مامان لبخند تلخی زد و دیگه هیچی نگفت حسام هم خدا حافظی کرد و رفت خونشون . بعد شام باران رفت آشپزخونه تا ظرفارو بشوره مامان هم نشست سر بافتنیش
    منم مشغول تماشای تلوزیون که داشت مستند پرندگان رو نشون میداد شدم کمی بعد سپیده دفتر به دست اومد کنارم نشست دفترو گذاشت رو پام و گفت:

    – بهار کمکم می کنی این مسئله هارو حل کنم ؟؟؟

    دفترو برداشتم و نگاهی به مسئله ها انداختم آسون بودند همشون مربوط به کسر بودند مداد رو برداشتم و حین اینکه جواب مسئله هارو می نوشتم واسه سپیده توضیح می دادم بالاخره بعد نیم ساعت کار هممون تموم شد و آماده ی خوابیدن شدیم البته مامان گفت نمی خوابه و منتظر نیما می مونه ....

    من و باران هر دو رفتیم گونه ی مامانو بوسیدیم و شب بخیری گفتیم و به اتاقمان رفتیم .
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    صبح با صدای باران چشاموباز کردم :

    – بــــــهــــــار؟؟؟

    – چیه؟؟؟

    باران – پاشو بهار دیر شد من رفتما ...

    – مگه ساعت چنده؟؟

    بهار نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

    – نه ....

    سیخ سرجام نشستم و و با نگرانی گفتم:

    – وای کلاسم .

    باران – خب چیه کلاسم کلاسم می کنی بیدارت کردم دیگه .

    - عقل کل من اولین کلاسم ساعت 7 بود .

    باران شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – میدونم خودم بیدارت نکردم یعنی نیما نذاشت من هم منتظر شدم اون بره بعد بیدارت کنم .

    - گور بابای نیما ... اه .پسره ی الدنگ ...


    باران – خیلی خب حالا غر نزن پاشو اماده شو که حداقل به دومین کلاست برسی .

    زود از تخت اومدم پایین بدو بدو رفتم دستشویی آبی به دست و صورتم زدم مو هامو شونه کردم و دم اسبی بستم و اومدم بیرون باران توی اتاق نبود تند تند لباسامو پوشیدم کتابامو گذاشتم تو کیفم زیپشو بستم انداختم شونه م و بدو بدو رفتم بیرون باران نشسته بود سر میز و داشت چایی می خورد رفتم کنار در و درحالی که داشتم کفشامو می پوشیدم گفتم:

    – باران بدو الان چه وقت چایی خوردنه دیرمون میشه ها .

    باران باقیمانده ی چاییشو هم با آرامش کامل سر کشید و گفت:

    – نه نترس دیر نمیشه کلاس من ساعت 10 شروع میشه .

    دیگه از این آرامشش کلافه شده بودم واسه همین داد زدم:

    –ولی مال من شروع شده .

    شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – خب تو برو .

    –ای دختره ی .....

    دیگه بقیه ی حرفمو ادامه ندادم و از در زدم بیرون از پله ها داشتم میرفتم پایین که نگاهم به ماشین آرمان افتاد..این دیگه اینجا چیکار می کنه .. بی خیال شونه ای بالا انداختم و خواستم به راهم ادامه بدم که در ماشین باز شد و آرمان از توش اومد بیرون اوووووه عجب تیپی زده بیشعور ..... بابا خوشتیپ ....به تو چه بهار چرا داری پسر مردمو میخوری جلوتو نگاه کن .....خواستم خودمو به ندیدن بزنم و راهمو کج کنم از اون سمت برم که متاسفانه خودش اومد طرفم به ناچار ایستادم همین که رسید بهم لبخند دختر کشی زد و با نیش گشاد گفت:

    – سلام بهار .

    - سلام آقای.......

    با تردید بهش نگاه کردم که گفت:

    - شیری هستم .

    سرمو به نشونه ی فهمیدم تکون دادم و خواستم چیزی بگم که گفت:

    – ولی دوست دارم آرمان صدام کنی .

    – چرا اونوقت ....

    این حرفو با چنان لحن بدی گفتم که طفلکی شوکه شد و به تته پته افتاد:

    – ببخشید منظوری نداشتم اگه دوست نداری همون شیری صدام بزن.

    سعی کردم حرفی که زده بودم رو جمعش کنم مثل همیشه فکر نکرده یه حرفی رو زدم اه:

    – ببخشید منم منظوری نداشتم چون کلاسم دیر شده واسه همین یکم عجله دارم فعلا با اجازه ...

    و خواستم به راهم ادامه بدم که جلومو گرفت و گفت:

    – من می رسونمت .

    با تعجب گفتم:

    –شما؟؟؟

    سرشو به نشونه ی آره تکون داد و گفت:

    – اره خب منم دارم میرم دانشگاه.

    - نه ممنون به شما زحمت نمیدم خودم میرم .

    آرمان – نه خواهش می کنم واسه من افتخار خانم خوشگلی مثل شمارو برسونم .

    سپس درو جلو رو باز کرد و با دستش اشاره کرد که برم بشینم به ناچار نشستم و درو بست خودش هم نشست پشت فرمان بالاخره ماشین راه افتاد از پنجره به بیرون خیره شدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گفت:

    - صورتت چی شده ؟؟؟

    لبخند تلخی زدم و گفتم:

    – شاهکار داداشمه ....

    نگاه متعجبشو دوخت بهم که گفتم:

    – کار همیشگیشه دیگه عادت کردم .

    آرمان – فقط با تو اینطوریه؟؟؟

    –نه ... نمیدونم چرا ولی کلا تو خونه با هیچکس حرف نمیزنه بد اخلاقه انگار از هممون متنفره .

    آرمان – خب شاید مشکلی داشته باشه .

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    –شاید .. نمی دونم ..

    آرمان – چند تا بچه این ؟؟؟

    –چهار .

    – پس معلومه حسابی پر جمعیتین .

    پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:

    –اره حسابی پر جمعیتیم.

    آرمان –چیزی گفتی؟؟؟

    – نه چیز خاصی نبود ..

    اونم دیگه چیزی نگفت یه ربع بعد توی حیاط دانشگاه بودیم از آرمان تشکر و خداحافظی کرده وبدو بدو رفتم داخل دانشگاه. بعد نیم ساعت گشتن بالاخره تونستم کلاسمو پیدا کنم .

    نگاهی به ساعتم کردم اوه نه و نیم ...خدا کنه فقط استاد بداخلاقی نباشه ...نفس عمیقی کشیدم دستمو گذاشتم رو دستگیره و آروم به سمت پایین کشیدم در باز شد و نگاه همه ی کسایی که تو کلاس بودند از جمله استاد به سمت من برگشت از استرس نمی دونستم چیکار باید بکنم آب دهنمو قورت دادم سرمو تکون دادم و آروم گفتم:

    - سلام.

    استاد- سلام دخترم.

    –معذرت می خوام یکم دیر کردم ..

    استاد سرشو به معنی تایید تکون داد و در حالی دستشو به سمت کلاس دراز کرده بود گفت:

    – اشکالی نداره ایندفعه رو می تونی بیایی دیگه تکرار نشه .

    - چشم .

    درو بستم و خواستم برم رو یکی از صندلی های خالی بشینم که چشمم به صورت کبود رایان افتاد همینجوری اونم زل زده بود به من پلکم نمی زد یه لحظه دلم واسش سوخت دستت بشکنه نیما ببین چی به سر صورت نازنین پسر مردم آوردی نگاهمو ازش دزدیدم و رفتم روی یکی از صندلی های خالی که از شانس من درست روبه روی رایان بود نشستم ..تمام مدتی که تو کلاس نشسته بودم سنگینی نگاه رایانو روم حس می کردم واقعا ازش شرمنده بودم باید بعد کلاس می رفتم و ازش معذرت می خواستم .بالاخره کلاس بعد یه قرن گذشت استاد از کلاس رفت بیرون در حالی که داشتم وسایلمو توی کیفم میذاشتم صدای دختر بغـ*ـل دستیم رو شنیدم که می گفت:

    – واقعا شانس اوردی که اولین جلسه بود و گرنه این استاد از اون استادایی نیست که با تاخیرتو کلاس راهت بده .

    – خدا رو شکر که راه داد و گرنه این سومین غیبتم میشد.

    دختر دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
    -راستی اسم من شیوا هستش از آشناییت خوشبختم.

    دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم:

    – اسم من هم بهاره منم از آشناییت خوشبختم..

    شیوا ازم خداحافظی کرد و رفت من هم آخرین کتابمو توی کیفم گذاشتم که سایه ی کسی رو کنارم احساس کردم همین که سرمو بلند کردم نگاهم تو نگاه رایان قفل شد زیپ کیفمو بستم و بلند شدم در حالی که نگاهم روی صورت کبودش بود گفتم:

    –سلام .

    رایان – سلام .

    در حالی که من و من می کردم گفتم:

    –من...من واقعا معذرت .....می خوام بابت رفتار ....

    ولی حرفمو نیمه تمام گذاشتم نگاهم روی دستش که داشت به سمت صورتم می اومد افتاد دستشو محکم پس زدم خوشم نمی اومد کسی مخصوصا یه جنس مخالف بهم دست بزنه طفلکی اونقدر شوکه شد که زود به خودش اومد سرشو انداخت پایین و گفت:

    – اشکالی نداره برادره دیگه منم خواهرمو تو اون وضعیت می دیدم...

    یهو حرفشو قطع کردم و با خشم داد زدم:

    – منظورتون چیه آقا؟؟؟کدوم وضعیت ؟؟؟مگه من چیکار داشتم می کردم؟؟

    رایان – نه نه منظورم این نبود .....

    حرفشو قطع کردم و در حالی که دستمو به نشونه ی تهدید جلوی صورتش گرفتم بودم گفتم:

    –منظورت هی چی که بود ...ممنون بابت دیروز که کمکم کردی اگر چه مقصر خودت بودی ولی ازت خواهش می کنم اگه یه بار دیگه به کمک احتیاج داشتم کمکم نکن انگار نه انگار که منو می بینی راهتو بکش و برو....

    و محکم تر داد زدم:

    –شیر فهم شد؟؟؟

    طفلکی از شوک نمی تونست حرفی بزنه دیگه منم هم دیگه منتظر نشدم و راهمو کشیدم و از کلاس خارج شدم نفس راحتی کشیدم و گوشیمو از کیفم در اوردم و شماره بارانو گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد:

    – بــــعـــــلــــه ؟؟؟

    - الو باران کجایی؟؟

    باران – علیک سلام .... خوبم مرسی شما خوبی؟؟؟

    –ول کن باران سلام علیکو ...کجایی زود بیا که بریم یه چیزی بخوریم مردم از گرسنگی ...

    باران – ببخشیدا جناب میشه بگین با کدوم پول؟؟؟

    - من یکم پول دارم .

    باران – شرمنده خواهری ایندفعه رو مجبوری تنهایی بخوری من با دوستام هستم ...

    همین موقع صدای پسری رو از پشت گوشی شنیدم:

    - کجا موندی پس باران ....

    باران گوشیو از گوشش جدا کرد و داد زد:

    –دارم میام .

    و سپس به من گفت:

    –شرمنده خواهری باید فعلا قطع کنم خدافظ ...

    –باران منو دیوونه نکن کدوم دوستات....

    بــــــــــــــــــــوق......
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا