- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 5,830
- امتیاز واکنش
- 35,457
- امتیاز
- 1,120
- سن
- 20
تا غروب که هوا سردتر و سردتر میشد و هر چقدر بالاتر میرفتند، آسمان تیرهتر و اطرافشان را برفهای سپیده بیشتری فرا میگرفت، پیش رفتند که کارگران گفت:
- دیگه بسه! همینجا چادر میزنیم و فردا صبح بالاتر میریم تا به لوکیشن اصلی برسیم.
همه که بسیار خسته شده بودند و آثار خوابآلودگی در چهرهشان هویدا بود ، وسایلشان را گوشهای انداختند و عدهای اقدام به زدن چادر کردند. مهران روی سنگی نشست و صورت خستهاش را که از شدت سرما قرمز شده بود، با دست پوشاند تا کمی به او گرما ببخشد.
همان موقع بود که معین با شادی گفت:
- اِ! بچهها نگاه کنین، آفتاب داره غروب میکنه.
خورشید خود را از میان ابرها بیرون کشیده بود و حال خود را پشت کوههای سفید رنگی در دور دستها پنهان میکرد. آسمان سرد و نژند به یکباره گلگون شده بود و باریکههای قرمز نور، ابرها را میشکافت و از آنها عبور میکرد.
همه کنار هم جمع شدند تا این منظرهی زیبا را ببینند.
دختر جوان و قد بلندی به دوستش گفت:
- من غروب خورشید زیاد دیدم؛ اما این یکی یک چیز دیگه است.
- آره. شاید به خاطر اینه که از صبح هر چی دیدیم سفید بوده.
چشمان فریبا پر از اشک شدند و ابرووان کشیده و قهوهای رنگش در هم پیچیدند و چهره برنا و جوانش به یکباره آشفته شد. با ناراحتی از جمع بیرون آمد و از آنها دور شد تا کمی حالش را بهتر کند و بر خود مسلط شود.
- دیگه بسه! همینجا چادر میزنیم و فردا صبح بالاتر میریم تا به لوکیشن اصلی برسیم.
همه که بسیار خسته شده بودند و آثار خوابآلودگی در چهرهشان هویدا بود ، وسایلشان را گوشهای انداختند و عدهای اقدام به زدن چادر کردند. مهران روی سنگی نشست و صورت خستهاش را که از شدت سرما قرمز شده بود، با دست پوشاند تا کمی به او گرما ببخشد.
همان موقع بود که معین با شادی گفت:
- اِ! بچهها نگاه کنین، آفتاب داره غروب میکنه.
خورشید خود را از میان ابرها بیرون کشیده بود و حال خود را پشت کوههای سفید رنگی در دور دستها پنهان میکرد. آسمان سرد و نژند به یکباره گلگون شده بود و باریکههای قرمز نور، ابرها را میشکافت و از آنها عبور میکرد.
همه کنار هم جمع شدند تا این منظرهی زیبا را ببینند.
دختر جوان و قد بلندی به دوستش گفت:
- من غروب خورشید زیاد دیدم؛ اما این یکی یک چیز دیگه است.
- آره. شاید به خاطر اینه که از صبح هر چی دیدیم سفید بوده.
چشمان فریبا پر از اشک شدند و ابرووان کشیده و قهوهای رنگش در هم پیچیدند و چهره برنا و جوانش به یکباره آشفته شد. با ناراحتی از جمع بیرون آمد و از آنها دور شد تا کمی حالش را بهتر کند و بر خود مسلط شود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: