داستان عشق مطلق | samane-abdollahi کاربر انجمن نگاه دانلود

samane abdollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/18
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
142
امتیاز
121
باکمی تأمل گفتم:
_با خانوادم در میون بذارم،خبرشو بهت میدم
سری تکون دادو رفت،به نیما مسیج دادم:
_داداشی با یکی از بچه های آموزشگاه شب شام میریم بیرون،به مامان و باباهم بگو
نمیدونم،یه حسی منو از مامان بابام دور میکرد،بی شک اون حس به امیر ربط داشت،ساعت 7بود،همه رفته بودن منو ایمان و استاد باهم بودیم،ایمان با نگاه منتظری منو میپایید ولی من کاملا خونسرد بودم،همه وسایلمو جمع کردم،از استاد و ایمان خداحافظی کردم،عکس العمل ایمان رو ندیدم،میخواستم پائین منتظرش باشم،به محض اینکه از در خارج شد یه سوت زدم برگشت،ا
اومد سمتم گفت:
_از شما بعیده
_بدتون اومد؟میرم پس
_نه خب این کار به شخصیت شما نمیاد
نذاشتم ادامه بده و سوار ماشین شدم،به سمت یه رستوران خارج از شهر حرکت کرد،تو راه ترجیح دادیم موزیک گوش بدیم،بالاخره رسیدیم و میزی تو باغ رزرو کردیم،

رو به روی هم نشستیم،نمیدونم تو نگاهم چه خبر بود،ولی از نگاهش معلوم بود حرفای زیادی رو میخواد به زبون بیاره،بالاخره زبون باز کرد
_از الان شروع کنم به گفتن که زمان کم نیارم
با کنجکاوی گفتم:
_بله میشنوم
_خُب آدمیزاد تو زندگیش از یه سنی به بعد نیاز پیدا میکنه که با یکی به بقیه مسیر زندگی ادامه بده،وقتی به دنبال این نیاز میره تبدیل میشه به دوست داشتن و ته راه عشق!
_...
_من به عشق بعد از ازدواج اعتقاد دارم،چون فکر میکنم پایدارتره
نمیدونستم در جوابش حرفاش چی بگم،با گنگی گفتم:
_اقای نهروان واضح صحبت کنید
_ایمان صدام کن
_باشه،بقیه حرفتون؟
_من به دلم قول داده بودم که از هرکسی که خوشم بیاد برم دنبالش و شما مورد علاقه منید
با تعجب نگاهش کردم،تو ذهنم صورتشو تصور کردم که با چاقو.دارم خط خطیش میکنم،لباش رو هم به هم منگنه میزنم،به تصوراتم پوزخند زدم و میخواستم عملیش کنم که یه دفعه آب یخ ریخت تو صورتم
_چته روانی..کی بهت اجازه داده اینقدر خودمونی رفتار کنی؟
با خنده نگاهم کرد،نگاهش دلگرمم کرد ولی باز جدی شدم با حرس دستمو کوبیدم رو میز گفتم:
_خجالت نمیکشی به من پیشنهاد ازدواج میدی؟
خیلی محترمانه بلند شد و رو به مردم گفت:
_یک لحظه به من توجه کنید،دوستان گرامی من از این خانوم کنار شما عزیزان خاستگاری میکنم و اگر جواب مثبت بده فردا شب با خانوادم خدمتشون میرسیم
با حرس گفتم:
_چیکار میکنی دیوونه؟میخوای آبروی منو ببری؟
با خنده گفت:
_من؟من؟من میخوام با تو ازدواج کنم اونوقت آبروتو ببرم؟من از چهارتا آدم حسابی راجب تو خانوادت پرس و جو کردم،من یک بارم نزدیک تو ننشستم،دستتو نگرفتم،چطوری آبروتو ببرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    بعد رو به همه گفت:
    _دوستان من خیلی خوش سلیقه ام،مگه نه؟
    همه باهم گفتن:
    _بـــــله
    برای اولین بار خندیدم،چه ساده و بی ریا حرفشو میزد،اون داشت از من خاستگاری میکرد،یاد حرفای پرستار افتادم،به دلم رجوع کردم،چشمام مصمم داشت نگاهم میکرد،با اخم سرمو انداختم پائین و چشامو بستم،گفتم هرچی دلم بگه،با صدای آروم گفتم:
    _بشین حرف بزنیم
    _نه باید جوابتو جلوی این جمع اعلام کنی
    _باشه قبول
    _قبول نداریم،یا بله یا نه نمیشنوم
    خندم گرفت،از اون شخصیتی که ازش دیده بودم دوست داشتنی تر بود،با مکث گفتم:
    _بله
    همه دست زدن و ایمان جعبه انگشتری که روش مخمل زرشکی بود گذاشت جلوم،خدایا این فکر همه جارو کرده بود و من فقط باید تبعیت میکردم
    در جعبه رو باز کرد،یه انگشتر برلیان با الماس ظریف چشمک میزد بهم،خیلی خوش سلیقه بود،گفت:
    _لیاقت بهترینارو داری،اوضاع مالیم رو به راه نیست به موقعش برات بهترینش رو میخرم
    _اما...خانواده هامون چی؟
    _گفتم که فرداشب میاییم فقط تو زحمت بکش شماره خونتون رو بده

    شمارمونو خودم وارد گوشیش کردم،از هر دری صحبت کردیم تا گفتم از خودش برام بگه:
    _من ایمان نهروان،از قوم ترک(آذربایجان غربی)،متولد شهریور سال 67،مهندسی معدن میخونم،یه برادر بزرگتر از خودم دارم،یه خواهر کوچکتر از خودم،با پدرو مادرم زندگی میکنم،محل سکونتمون هم شرق تهران
    لبخندی زدمو حرفاشو تأئید کردم،و از من خواست تا من بگم
    _منم نهال درخشان،فرزند ته تغاری خانواده،یه برادر بزرگتر از خودم دارم،و.متولد تیر سال 76ام،اوم دیگه چی بگم؟
    _تا همینجا بسته
    رفت تو فکر،انگار یه چیزی رو قایم میکرد،اما بخودم اجازه ندادم بپرسم،شام رو سرو کردیم و سوار ماشین شدیم
    _معلومه باباییت خیلی دخترشو دوسداره
    _چطور؟
    _کادو تولد قشنگی بهت داده
    به ماشین اشاره کرد،حیرت زده گفتم:
    _تو از کجا میدونی؟
    _دیگه بمانددد
    _امیدوارم خانوادتو راضی کنم
    سرمو انداختم پائین،واقعا میخواستم داشته باشمش،قابل مقایسه با امیر نبود چون بهتر و باشخصیت تر از اون گرگ عوضی بود،تا نزدیکای آژانس رسوندمش،میخواست پیاده بشه که گفت:
    _انگشترتو از دستت خارج نکن،با احتیاط رانندگی کن،و مراقب خودت باش
    _ممنون شماهم همینطور
    _خداحافظ
    _خداحافظ
    میخواستم روشن کنم برم که یه نگاه به حلقه تو دستم انداختم با خودم گفتم:
    «اع اع،الکی الکی دارم شوهر میکنم،جدی جدی دارم از دست امیر راحت میشم،یعنی وقتی که قبولش کردم دوستش دارم؟این یعنی عشق؟لامصب یهویی انجام داد،منم عاشق کارای یهوییم»
    ماشین و روشن کردمو رفتم،تو راه به همه چیز فکر کردم،خودم،خانوادم،ایمان،امیر،زندگی،عشق و اینکه اخرش چی میخواد بشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    رسیدم خونه،ساعت رو چک کردم 11:52 بود،کسی داخل پذیرایی نبود،بهتر رفتم طبقه بالا بازهم کسی نبود،عجیب بود کسی الان نمیخوابید،گوشیمو در اوردم زنگ زدم نیما بعد سه بوق جواب داد:
    _سلام داداشی کجایی؟
    صدای مـسـ*ـت و بَمی گفت:
    _با امیرم
    _یعنی چی؟خدا لعنتش کنه
    قطع کرد و جواب نداد هی زنگ زدم ولی در دسترس نبود،با نگرانی به مامان زنگ زدم
    _الو کجایید شما؟
    _پارکینگ داریم میاییم بالا
    بااسترس تو پذیرایی راه میرفتم،به محض ورود دوییدم طرفشون با نگرانی گفتم:
    _زنگ زدم نیما،با امیر بیرون بود،من نگرانشم،انگار نوشیدنی مصرف کرده بود
    بابام با عصبانیت گفت:
    _نکنه میخوای بگی کار امیره
    ترسیدم و گفتم:
    _اون بره به درک نگران داداشمم
    مامانم گفت:
    _بس کنید،الان با نیما صحبت میکنم،دختر بدو برو اتاقت شبت خوش
    با بغض رفتم سمت اتاقم،لباسامو عوض کرد و یه لباس خواب سرهمی آبی روشن پوشیدم،پریدم تو تختم،قبل اینکه چراغو خاموش کنم باز به حلقه نگاه کردم،انگار خوشبختی از آن من بود،بیشتر از هرشبی خسته بودم زود خوابم برد،صبح با صدای مامانم بیدار شدم
    _پاشو دخترم،ظهر شده،پاشو یه خبر بدم بهت
    _اه خبر بخوره تو سرم
    _پاشو،من تورو به چه امیدی بفرستم خونه بخت اخه
    انگار بهم برق وصل کردن،فوری گفتم:
    _چیشد؟چی گفتی؟
    _هیچی دخترم،یه خانوم محترمی زنگ زد گفت برای امرخیر مزاحم میشیم،منم به پدرت گفتم گفت بیان،ولی تو که میدونی امیر در نظر پدرت مقبولتره
    سرمو انداختم پائین،نمیخواستم چیزی بگم،گفت:
    _بازم بخودت برس،خدا بخت خوب جلو راهت بذاره دخترم،من تابع حرف توام
    بغض کردم زدم زیر گریه،فهمید چمه رفت بیرون،صبحونه نخورده رفتم یه دوش گرفتم،باز تو حموم زیر دوش قطره های اشکم از چشمم سر خورد،امشب شب سرنوشت ساز من بود،من از زندگی زناشویی هراس نداشتم فقط شخصی که قرار بود به اسم شوهر کنارم باشه هراس داشتم
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    از حموم خارج شدم،تاپ و شلوارک آدیداس مشکیمو تنم کردم،لوسیون بعد از استحمام به بدنم زدم،موهامم شونه کردم،مامانم همیشه میگفت:«همیشه جلوی همسرت بخودت برس،آرایش کن،به بدنت برس،موهاتو درست کن،لباسای نو و متناسب سنت بپوش تا بفهمه با یه ملکه زندگی میکنه بفهمه همه اینکارا برای اونه» منم خودمو به این کارا عادت داده بودم،رفتم سمت پذیرایی تا یه چیزی بخورم،ساعت 4 بود،طلا خانوم برام ساندویچ مخلوط درست کرد،همرو میل کردم و ازش سراغ نیمارو گرفتم که گفت خونه نیومده
    رفتم اتاقم برای شب آماده بشم،موزیکی از تو گوشیم پِلِی کردم
    تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی
    عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی
    دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری
    مثل نبضی تو وجودم که میزنی و بی صدایی
    شبا وقتی تو تنهایی پریشونه
    سراغتو میگیره این دل دیوونه
    جواب خستگی هام تویی درمونم
    خودت نیستی هنوزم از تو میخونم
    تو فکر داشتنت مثل خود مجنونم
    امید آخرم عشقت شده جونم
    از این شبای دلتنگی دیگه خستم
    از این حسی که اسمشو نمیدونم
    کس نمیدونه این دل دیوونه
    وقتی میگیره از تو میخونه
    من فقط میخوام که باشم
    تا برای تو فدا شم
    کس نمیدونه این دل دیوونه
    وقتی میگیره از تو میخونه
    من فقط میخوام که باشم
    تا برای تو فدا شم
    سامی بیگی«فداشم»

    موهامو صاف کردم دم اسبی بستم،ترجیحاً یه کت و شلوار ساده و شیک به رنگ سرمه ای انتخاب کردم،قرار شد یه روسری سفید با حاشیه سرمه ای سرم کنم برای ادای احترام به خانواده ایمان،باز به حلقه تو دستم خیره شدم تا ایکنه گوشیم زنگ زد،غزاله بود
    _سلام غزی خوبی؟
    _درد بگیری،اسممو درست تلفظ کن بی خاصیت
    _دور سرم بگردی،چه خبر خوبی؟
    _خوبم
    _باشه گلم،خوشحال شدم صداتو شنیدم من کار دارم
    _فدات نهال،عصر بخیر
    _بای
    غزاله دختر خوبی بود،و عاشق نیما،ولی نیما قبولش نمیکرد،منم زیاد دخالتی نمیکردم،به امشب فکر کردم،ازدواج باکسی که ازش هیچی نمیدونم،یجورایی همون ازدواج سنتی خودمون،به اینکه از طعنه های بابام راحت میشم،انگار ازدواج من محاسن زیادی داشت،در اتاق باز شد
    _سلام دخترم
    _سلام بابا خوبی؟
    _ممنونم،میدونی که امشب برات خاستگار میاد
    _بله
    _و میدونی که تو متعلق به امیری
    خون تو صورتم جریان پیدا کرد،ادامه داد:
    _درست نیست رو حرف بابایی حرف بزنی،میدونی که صلاحت رو میخوام،تا الانم برات هیچی کم نذاشتم،امیرو بخاطر این انتخاب کردم که خیالم تخت بعد از خونه من،میری یجایی بهتر،راحتتر،میشی خانوم خونه خودت

    زدم زیر گریه،بلند بلند گریه کردم و خدارو صدا زدم،من چه گناهی کرده بودم که باید زن اون ناکِس بشم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    تو فکروخیال فرو رفتم تا اینکه مامانم منو صدا زد:
    _دخترم،بیا شام،امشب زودتر شام میخوریم
    _نمیخورم
    صدایی نشنیدم تا اینکه طلا خانوم با یه سینی بزرگ برام غذا آورد،قرمه سبزی هم بود،نمیشد با شکمم قهر کنم،میون شام خوردن برام مسیج اومد
    _سلام،دارم میام
    این شماره ناشناس کی بود؟فوری زنگ زدم
    _الو شما مسیج دادید،ببخشید شما؟
    صدای خنده تو گوشی پیچید،گفت:
    _نهروان هستم
    _اع سلام شماره منو داشتی؟
    _از استاد گرفتم،ما تو راهیم
    _بله بله بیایید قدمتون سرچشم
    _میبینمت خداحافظ
    قطع کردم،بدو بدو ارایش کردم،صورتم احتیاج به کرم پودر نداشت،یه برق لب صورتی کمرنگ زدم،پشت چشمام رو خط چشم ظریفی کشیدم،ریمل که تو برنامم همیشه هست و رژگونه بی رنگی زدم برای حجم دادن به گونه هام،ابروهامم مرتب بود اصلا نیازی به اصلاح و برداشتن نداشت،لباسمم تن کردم و با صندل سرمه ای و روسری روهم سر کردم،یه برانداز کردم،چشمام بیشتر از هرچیزی خودنمایی میکرد،قدمم متوسط بود،هیکلمم خوب بود دریغ از 1% چربی،با قدم های اهسته روانه پذیرایی شدم،همه تقریباً اماده بودن،دوباره پرسیدم:
    _طلا خانوم خبری از نیما نشد؟
    پدرم زود جواب داد
    _با امیر مسافرتن

    میخواستم یه چیزی بگم تا خون بپا شه،ولی الان وقت جنگ نرم بود،گفتم:
    _بابایی چایی برات بیارم؟
    _نه
    مامانم گفت:
    _دخترم برام آب میاری؟
    زل زدم تو چشم مامان بابام گفتم:
    _طلا خانوم زحمتشو میکشه
    صدای آیفون تو خونه پیچید،طلا خانوم درو باز کرد،منم دوباره خودمو مرتب کردم و سرپا ایستادم،مرد مسن با قد متوسط وارد شد،با پدرم دست داد و با مادرم احوال پرسی کرد و منو دید زد و گفت:
    _این خانوم زیبا عروس من باید باشه؟
    _بله جناب،خوش آمدید
    خانوم چادری با صورتی مهربون وارد شد،لبخند انگار حک شده بود تو صورت این خانوم،با مامانم دست داد و پیشونی منو بوسید گفت:
    _سفید بخت بشی دلبندم
    و دختری حدودا 22ساله،خیلی خوشتیپ و امروزی با ما دست داد،گفت:
    _الناز هستم خواهر ایمان
    دستشو صمیمانه فشردم و گفتم:
    _خوشبختم خوش آمدید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    و آخرین نفر ایمان وارد شد،مثل همیشه عالی،کت و شلوار مشکی تن کرده بود،موهاشم کوتاهتر کرده بود،ولی سرجمع خوب شده بود،با پدرم دست داد،جلوی مادرم کمی خم شد و به سمت من اومد،چشمکی حوالم کرد،از خجالت گوشه لبمو گاز گرفتم،دسته گل و شیرینی رو گرفت سمت من،زل زدم به گلآ،اروم گفت:
    _نیست..گل همرنگ چشمات پیدا نکردم
    خندمو قورت دادم گفتم:
    _ممنونم جناب،بفرمائید بشینید
    همگی نشسته بودیم،که مادر ایمان گفت:
    _خب عروس خانوم چایی نمیارید؟
    مامانم گفت:
    _چرا،دخترم بی زحمت بیار
    رفتم سمت آشپزخونه به طلا خانوم دستور دادم بریزه و خودم مشغول برانداز کردن ناخونام شدم،یادم رفته بود لاک بزنم مثل خنگا،با سینی چایی برگشتم به سالن پذیرایی،اول برای آقا دوماد،بعد پدرشون،بعد پدرم،مامانشون،و دست آخر برای مادرم،و کنار پدرم نشستم،که مادر ایمان بعد مزه کردن چائیش گفت:
    _راستش امشب برای امرخیر مزاحم شدیم،تا این دخترخانم خوشگلو برای پسرم خاستگاری کنیم،پسرم کارشناسی ارشد مهندسی معدن میخونه،و حدود چند هفته تا یکماه دیگه سرکار میره،خداروشکر سالمه و اهل چیزی نیست،خیلی هم دوست داره ازدواج کنه.
    پدرم با کمی مکث رو به ایمان گفت:
    _خونه داری؟
    ایمان گفت:
    _نه
    ماشین؟
    _نه
    حساب بانکی،سرمایه؟
    _نه
    _پس حتما وجود نداری
    عرق سرد رو صورتم نشست،پدر ایمان خواست حرف بزنه ایمان جلوشو گرفت و گفت:
    _اگه تا یکسال کمتر همه اینارو خریدم چی؟
    _هروقت خریدی بیا
    مادر و پدر ایمان خیلی ناراحت شدن،خواهرش اومد جلوی پدرم وایساد گفت:
    _فکر نمیکنید پول رو با خودتون به گور میبرید؟
    ایمان دست خواهرشو گرفت،رو به روم.وایساد سرمو انداختم زیر هیچی نگفتم،سکوت مطلق همه جارو فرا گرفت،به سمت پدرم رفتم پوزخندی زدم و رد شدم،اما بغض گلومو فشرد
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    به اتاقم نزدیک بودم،صدای زنگ گوشیم اومد بدو بدو پریدم تو اتاق،نیما بود
    _الو داداشی؟
    _نهاللللللل...من..من آدم کُشتم..نهاااال
    هنگ کردم،تا اومدم جواب بدم قطع شد،بدو رفتم تو راهرو جیغ زدم
    _مامان،بابا نیما آدم کشته
    همینجوری اشک میریختم،مامان از اتاق با وضع ناجوری اومد بیرون و پدرم به همراهش،ایناهم وقت گیر آورده بودنا،پدرم زود با امیر تماس گرفت گفت به سمت ویلای رامسر بیایید،همگی اماده شدیم،تو راه سیل اشک امونم رو بریده بود،بعد 4ساعت رسیدیم،در بازشد و وارد حیاط ویلا شدیم،سنگ فرش های قشنگی که تا دم ویلا توسط بهترین معمار ایران طراحی شده بود،ویلاهم ساخت شرکت ترکیه ای بود،عالی بود،امیر با وضع ناجوری وارد شد،مارو به سمت حیاط خلوت برد،نیما نشسته بود رو خاک و زل زده بود به چاله،با جلو رفتن با یه جسد دختر مواجه شدیم،همه باهم گفتیم
    _هیییعععع
    دختری با موی بلوند،لباس ماکسی سفید کوتاه،با ارایش غلیظ و بدن برنز هلویی،با خاک خو گرفته بود،دوییدم سمت نیما و بغلش کردم،گفتم چیشده؟
    _کشتمش..من کشتمش..
    و دوباره زد زیر گریه،پدرم و امیر زیر بغـ*ـل نیمارو گرفتن بردیم داخل ویلا،پدر امیر از راه رسید،همه کلافه نشسته بودیم،تا گفتم:
    _یکاری بکنید..زنگ بزنید به پلیس
    نیما گفت:
    _من برم پشت میله های زندان؟اره؟
    داد میکشید و گریه میکرد،رفتم سمت امیر ازش خواستم تا همه چیزو تعریف کنه

    _امیر خواهش میکنم بگو
    امیر با کلافگی دستی به موهاش کشید گفت:
    _این دختر از اقوام عرب ولی ساکن تهرانه،امشب اینجا پارتی بود و یکی از دوستام چندتا از این دخترارو اورد به ما اجاره داد،من نمیدونستم نیما روی این دختر حساسه،میخواستم چندساعتی باهاش باشم که نیما دید و با تفنگ شلیک کرد..
    برگشتم طرف نیما،گفتم:
    _نیما چرا اینکارو کردی؟
    _چشماش وحشی بود،دیونه کننده بود،هیکلش،طرز حرکاتش،یه دختر لونـ*ـد بود،من میخواستمش،تو مهمونیا زیر نظر داشتم اون دخترو،امشب عصبانیم کرد،کفریم کرد،امیر لعنت بتو،لعنت به طمع تو..
    پدرم داد زد
    _خفه شیدددددد
    امیر گفت:
    _این دختر خانواده نداره،ولی من میتونم یکاری کنم
    نیما با شک نگاهش کرد،امیر ادامه داد:
    _من سه برابر دیه این دخترو میدم به دوستم بشرطی که نهال زن من بشه
    همه شوک بهشون وارد شد،پدر امیر گفت:
    _فکر خوبیه،به نظرم شدنی میاد
    من با کلافگی گفتم:
    _یعنی راه دیگه ای نیست؟
    کسی جواب نداد،نگاهم برگشت سمت نیما،میدونست نمیخوامش،میدونست تحمل امیر برام سخته،ناامید سرشو از من برگردوند گفتم:
    _خیلی خب،امیر بیا بیرون حرف بزنیم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    به سمت آلاچیق رفتم،بارون نم نم میبارید،ضعف کرده بودم،وجود امیر بوی گند نوشیدنی و ویسکی میداد،اومد کنارم وایساد و مشتاق نگاهم کرد،من باخته بودم حداقل باید برای داداشم فداکاری میکردم،رو بهش گفتم:
    _امیر فقط بخاطر نیما قبول میکنم،بشرطی که به من دست نزنی،کنارم نخوابی،میدونی که ازت متنفرم
    اومد روبه روم منو چسبوند به خودش،زل زد تو چشمام،دستشو از زیر شال برد موهامو اروم اروم ناز کرد،همه جای صورتمو دید زد،یه قطره اشک خشک از چشمم چکید،گفت:
    _از من چی؟
    _ازت متنفرم
    دسته از موهامو کشید،جیغ زدم که به تندی (ابراز احساسات )،هلش دادم عقب و تف کردم جلو پاش،با سرعت رفتم به سمت ویلا،وارد شدم همه نگران بودن،پدرم مهربون نگاهم کرد،به موقعش برای پدرمم داشتم،رفتم در گوش نیما گفتم:
    _فقط بخاطر تو
    سرمو گذاشتم رو سینش و گریه کردم،زود جنازه رو تحویل اون عوضی دادن ما برگشتیم تهران،ساعت 10بود رسیدیم،دیگه رو نداشتم کلاس برم،باید برای بدبختیام سیاه میپوشیدم،قرار شد سه هفته دیگه مراسم جشن عقد و عروسیم با امیر برگزار بشه

    امروز همون روزه،روز فداکاری و بدبختیام،تو این مدت جواب زنگ کسیو ندادم،به کسی نگفتم ازدواج میکنم،قرار نبود با امیر تو یه خونه مستقل باشیم،قرار شد امیر و پدرش،منو نیما و مادرم و پدرم همه باهم تو یه خونه زندگی کنیم،این حُسن خوبش بود،امروز پنجشنبس ساعت 6صبح،منتظر امیرم تا بیاد منو ببره آرایشگاه،همه خریدامونو انجام داده بودیم،و من اصلا دخالتی نمیکردم،یه مانتوی کرمی روشن با شلوار لی روشن،شال کرمی،کیف و کفش ورنی مشکی پوشیدم،طلا خانوم جعبه لباس عروسمو گذاشت تو ماشین امیر و رفتیم،امیر تو راه گفت:
    _قشنگه؟
    _چی؟
    _ماشینم،برای عروسیمون خریدم
    _توجه نکردم
    تو دلم با خودم گفتم«ایمان قشنگترین چیز دنیارو فقط تو چشمام میدید،چقدر توی اون مدت کوتاه برام خواستنی و دست نیافتنی شد؛به راستی که این اسمش عشقه»
    امیر زد رو ترمز،گفت:
    _کاری باری؟
    تو دلم گفتم ایشالله تابوت مرگتو بیارن دم ارایشگاه،با لحن سردی گفتم:
    _روز عروسیته،یاد بگیر تو ماشینت اهنگ گوش بدی
    درو محکم کوبیدم بهم،روشو برگردوند و با حرس جیغ لاستیکارو درآورد،بله اقا پورشه خریده بود،از پشت برای خودشو ماشینش دهن کجی کردم و رفتم به سمت سالنی که در غرب تهران رزرو کرده بودم،از آسانسور پیاده شدم و وارد سالن شدم،یه عالمه پرسنل اونجا بود،و من باید زیر دست اینا جون میدادم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    وارد شدم،بعد از تعویض لباسام خانومی منو برای ناخونام سمت میزی برد،بعد از اون بدنم رو مومک انداختن،جیغ بود که میزدم،بعد کار به میکاپ صورتم رسید و دست اخر شینیون موهام،لباس عروسم انتخاب خود امیر بود،اتاق پرو تنم کرد و اومدم بیرون،همه برام دست زدن و حیرت زده نگاهم میکردن،مشتاق شدم ببینم این ادمک خیمه شب بازی چه شکلی شده
    از دور خودمو تو آئینه نگاه کردم تا برسم جلو،باورم نمیشد اینقدر تغییر کنم،مات و مبهوت خیره شدم به خودم تا خانومی گفت:
    _الحق که با این لباس عروس مانند مانکن های ایتالیایی شدی
    لبخند تلخی زدم و گوشیمو درآوردم زنگ زدم به امیر،با سه بوق جواب داد:
    _تو راهم
    قطع کرد،بیشعور بود،خدا و من میشناختیم این عوضیو،در سالن باز شد مامانمو،خالم و دخترعموم اومدن،همه صمیمانه بغلم کردن و بوسیدنم،دست آخر امیر وارد شد،از نظر من تعریفی نداشت،شاید برای همه جذاب بود ولی برای من نه،دست گل رو گرفت به سمتم همزمان فلاش دوربین فیلمو برداری روشن شد،هزار جور بهمون دستور دادن،فیلمبردار گفت:
    _اقا دوماد پیشونی عروس خانومو ببوس و حرفای عاشقونه بزن
    امیر میدونست متنفرم شروع کرد
    _عزیزم خیلی خوشحالم که تو عروس خونه من شدی،میدونی که من خیلی دوستت دارم،بهترینم خوشبختت میکنم

    حتی حرف زدنشم بلد نبود،همه اینارو به بقیه دخترا هم میگفت،دستشو حرکت داد روی گودی کمرم و اومد پائینتر،دستشو محکم گرفتم اروم گفتم:
    _خدا لعنتت کنه،ولم کن لعنتی
    امیر گفت:
    _تو برگه برنده منی
    اینو مادرم شنید و رنگش پرید،اما عکس العملی نشون نداد،به اصرار من زود سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت باغ،ظاهرا مجلس ختم من پارتی بود،خبر نداشتم کی کیو دعوت کرده،جلوی درب باغ بزرگی وایسادیم،همه جوونا اومدن سمت ما،با همه سلام احوالپرسی کردم تا دنیام تاریک شد،غرق شدم تو چشماش..
    اره خودش بود،اومده بود قشنگتر از همیشه،کت و شلوار سورمه ای با پیرهن سفید،پاپیون مشکی و کفشای ورنی مردونه،لبخند ارومی زد برام محکم دست زد،سرمو چرخونده بودم نگاهش میکردم تا با فشار دست امیر به خودم اومدم
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    سرمو انداختم پائین،بغضم رو قورت دادم
    با امیر به سمت جایگاه عروس داماد رفتیم،ایستادیم،کم کم همه اومدن وسط مجلس گرم کردن،با چشمام دنبال ایمان گشتم نبود،از دور دختری داشت میومد سمتم نزدیک شد متوجه شدم که الناز خواهر ایمانه،اومد با لوندی گفت:
    _عروسو به من قرض میدید اقا داماد؟
    امر عوضی پاهاشو دید زد گفت:
    _بفرمائید
    یه لبخند زدم به الناز،ممکن بود ازش هرچیزی بشنوم،گفتم:
    _خوش اومدی عزیزم
    لبخند زد گفت:
    _ممنون،تبریک میگم،راستش برخورد اولمون چندان جالب نبود،امیدوارم خوشبخت بشی.اومدم بگم برادر فوق العاده شیفته تو بوده و هست،الانم دیگه میخواد از ایران بره مدرکشو بگیره برگرده،گفت بهت بگم«همیشه اخرش خوبه،اگه خوب نیست پس یقیناً اخرش نیست»
    دستمو فشرد،نگاهش کردم،واقعا زیبا بود چشم و ابروی مشکی بینی متوسط و لبای قلوه ای،پوست سفید که با لباس عروسکی قرمزی که تنش کرده بود محشر بود،از کنارم رفت اما نپرسیدم معنی حرف ایمان یعنی چی؟یعنی برمیگرده؟

    دی جِی دستور داد
    _خب عزیزان حالا نوبت عروس و داماده که باهم برقصن،لطفا کنار بایستید.اه خدا بگم در به درت کنه دی جی،امیر خیلی خوب نقش بازی میکرد.دست منو گرفت برد وسط،همه جا تاریک بود،دستامو گذاشتم رو شونه امیر و امیر دستاشو حلقه کرد دور کمرم،سرمو انداختم پائین که چونمو گرفت تا نگاهم کنه اما وقتی اشکامو دید جاخورد با عجز گفت:
    _فقط یه امشب شاد باش،خواهش میکنم
    ولی اعتنایی نکردم،دنبال ایمان گشتم دیدمش با لبخند نگاهم میکنه،انگار براش چیزی فرق نکرده،شایدم از یه چیزی مطمئن بود که من خبر نداشتم تو فکر فرو رفتم با حرکت دست امیر جلو چشمام بخودم اومدم،لباس عروسمو گرفتم تو دستام به طرف سالنی بردنمون برای سرو شام،دوباره این فیلمبردار کَنه اومد،انگار امیر هم حوصله نداشت،بعد از گرفتن یک پارت به محوطه برگشت
    پدرم اومد سمتمون
    _امیر پسرم،لطفا زود جمع جور کنید،برای برگشتن به خونه تو خیابونا لفت ندید،خدایی ناکرده اتفاقی برای کسی نیوفته
    امیر تبعیت کرد،موقع سوار شدن دنبال ایمان گشتم نبود.
    یعنی واقعا میخواد از ایران بره؟
    امیر سور شد به سمت خونمون حرکت کردیم،بله امیر خیلی تجمل گرا بود،یه خونه ویلایی بزرگ خریده بودن،برای کل اهالی کوچه هم جا داشت،قرار بود همه باهم زندگی کنیم.با امیر به طرف اتاق مشترکمون رفتیم که مادرم گفت:
    _دخترم اگه ضعف کردی یا درد داشتی خبرم کن
    از خجالت سرخ شدم،امیر با پررویی گفت:
    _حواسم بهش هست مامان جان
    مامانم منو امیر رو بوسید رفت،با بی حالی وارد اتاق شدم،امیر پشت به من لباساشو عوض کرد،تا رفت دوش بگیره از موقعیت استفاده کردم تند تند کارامو انجام دادم،پریدم رو تختخواب رومو کشیدم،اونقدر سرم سنگین بود که خوابم برد بدون اینکه متوجه امیر بشم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا